یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه
یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

در این مطلب ۴ داستان کوتاه ترسناک را برای شما همراهان عزیز و گرامی گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان های زیبا مورد توجه تان قرار بگیرند و از مطالعه آن ها نهایت لذت را ببرید.

اغلب افراد به خواندن داستان های ترسناک علاقه زیادی دارند. داستان های ترسناک در انواع مضامین مختلف نوشته شده اند و اگر  شما تمایل دارید در هنگام خواندن این داستان ها احساس هیجان و ترس بیشتری داشته باشید بهتر است مجموعه داستان کوتاه ترسناک این بخش از مجله آرگا را از دست ندهید.

در داستان کوتاه ترسناک اگر جزء به جزء داستان به صورت واقعی تشریح شده باشد خواننده احساس هیجان و ترس زیادی را تجربه می کنید و این احساس هیجان برای برخی از افراد شیرین و دوست داشتنی است.

داستان ترسناک اغلب در مورد جن و ارواح و مرگ نوشته شده اند و در این داستان ها اغلب افراد در محیط اطرافشان احساس می کنند که فردی دیگر وجود دارد که این احساس خوشایند نیست و باعث ایجاد ترس و وحشت می شود و این احساس گاهی اوقات نیز به خواننده داستان سرایت می کند. در ادامه این مطلب ۴ داستان کوتاه ترسناک با موضوعات هیجان انگیز را مشاهده خواهید کرد.

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

داستان کوتاه ترسناک خانه دانشجویی 

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

داستان کوتاه ترسناک وقتی که خواسته مرده ای برآورده نمی شود

ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.
همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!
بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!

بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.
بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!

داستان کوتاه ترسناک روح دختر بچه 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.

در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم.

داستان کوتاه ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

 

در این مطلب مجموعه ای خواندنی از ۴ داستان کوتاه ترسناک را مطالعه کردید که امیدواریم این داستان ها مورد توجه تان قرار بگیرند و از مطالعه آن ها هیجان زده شوید. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع داستان ترسناک کلیک کنید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دست‌هایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟ اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستان‌های ترسناک هستید. داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند.

در ادامه ۱۴ داستان ترسناک آورده‌ایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلم‌هایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستان‌های کوتاه هستند و یکی از این داستان‌ها ایرانی است. ده داستان آخر به داستان‌های یک‌خطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیاست.

 

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

 

 

اگر علاقه‌مند به ژانر وحشت هستید مشاهده  انواع نقاشی ترسناک و وحشتناک برای کودکان و بزرگسالان را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

← داستان کوتاه ترسناک →


۱۱

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

← داستان کوتاه ترسناک →


 

اگرچه بسیاری از داستان‌های ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستان‌ها در‌ هاله‌ای از ابهام است، مخصوصاً داستان‌هایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جاده‌های مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناک‌تر و تأثیرگذارتر بود؟

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دست‌هایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟ اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستان‌های ترسناک هستید. داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند.

در ادامه ۱۴ داستان ترسناک آورده‌ایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلم‌هایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستان‌های کوتاه هستند و یکی از این داستان‌ها ایرانی است. ده داستان آخر به داستان‌های یک‌خطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیاست.

 

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

 

 

اگر علاقه‌مند به ژانر وحشت هستید مشاهده  انواع نقاشی ترسناک و وحشتناک برای کودکان و بزرگسالان را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

← داستان کوتاه ترسناک →


۱۱

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

← داستان کوتاه ترسناک →


 

اگرچه بسیاری از داستان‌های ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستان‌ها در‌ هاله‌ای از ابهام است، مخصوصاً داستان‌هایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جاده‌های مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناک‌تر و تأثیرگذارتر بود؟

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دست‌هایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟ اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستان‌های ترسناک هستید. داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند.

در ادامه ۱۴ داستان ترسناک آورده‌ایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلم‌هایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستان‌های کوتاه هستند و یکی از این داستان‌ها ایرانی است. ده داستان آخر به داستان‌های یک‌خطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیاست.

 

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

 

 

اگر علاقه‌مند به ژانر وحشت هستید مشاهده  انواع نقاشی ترسناک و وحشتناک برای کودکان و بزرگسالان را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

← داستان کوتاه ترسناک →


۱۱

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

← داستان کوتاه ترسناک →


 

اگرچه بسیاری از داستان‌های ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستان‌ها در‌ هاله‌ای از ابهام است، مخصوصاً داستان‌هایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جاده‌های مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناک‌تر و تأثیرگذارتر بود؟

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دست‌هایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟ اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستان‌های ترسناک هستید. داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند.

در ادامه ۱۴ داستان ترسناک آورده‌ایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلم‌هایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستان‌های کوتاه هستند و یکی از این داستان‌ها ایرانی است. ده داستان آخر به داستان‌های یک‌خطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیاست.

 

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

 

 

اگر علاقه‌مند به ژانر وحشت هستید مشاهده  انواع نقاشی ترسناک و وحشتناک برای کودکان و بزرگسالان را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

 

← داستان کوتاه ترسناک →

 

← داستان کوتاه ترسناک →


۱۱

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

← داستان کوتاه ترسناک →


 

اگرچه بسیاری از داستان‌های ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستان‌ها در‌ هاله‌ای از ابهام است، مخصوصاً داستان‌هایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جاده‌های مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناک‌تر و تأثیرگذارتر بود؟

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

گاهی کمی هیجان باعث می شود زندگی ما از یکنواختی خارج شود، اگر به فیلم ها یا مطالب ترسناک علاقه دارید در این نوشته تعدادی داستان ترسناک آورده شده که حتما از خواندن ان ها لذت می برید. زیباترین قصه های ترسناک کوتاه یک خطی، چند خطی و واقعی برای شما گردآوری شده است.

داستان ترسناک کوتاه و جدید

برای ما همه پیش آمده که اتفاقاتی عجیب و ترسناک را تجربه کنیم که دیگران از شنیدن آنها تعجب کنند. برخی هم به شنیدن یا خواندن داستان ترسناک علاقه دارند و این کار یکی از سرگرمی های آنها محسوب می شود. در این مطلب مجموعه ای از داستان کوتاه ترسناک را جمع آوری کرده ایم که برخی از آنها واقعی و براساس واقعیت بوده. اگر به خواندن داستان های کوتاه ترسناک علاقه مند هستید، این مطلب را از دست ندهید.

دسترسی سریع به مطالب

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

با صدای چند ضربه به شیشه از خواب پاشدم ، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد ، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم

چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.

هیچ‌ چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم…

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.

به دوستم گفتم: لباسی که دیشب از گیره آویزون کردی منو ترسوند چون همش فکر میکردم یه شبح توی تاریکی وایساده! دوستم گفت: اما دیشب هیچ لباسی روی گیره نبود.

داستان کودکانه کوتاه

بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…

یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت: “منم شنیدم!”….

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود…

یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.

همچنین می توانید چند داستان کوتاه معروف دنیا را در مینویسم دنبال کنید.

در این بخش از مطلب تعدادی از داستان های ترسناک کوتاه چند خطی را جمع آوری نموده ایم که می توانید مطالعه کنید:

یک داستان ترسناک کوتاه: اثر مشکوک

همسر من از حمام بیرون آمد و من را صدا کرد تا چیز عجیبی را به من نشان دهد. روی آینه یک اثر دستی بسیار عجیب و مشخص وجود داشت. همسرم تازه از سفر برگشته بود و من مدتی تنها زندگی می‌کردم. هرکدام از ما دستمان را کنار این اثر دست گذاشتیم، اما هیچ کدام به آن اثر دست جا مانده روی آینه شبیه نبود. من هنوز نمی‌دانم که این اثر چگونه و از کجا روی آینه حمام ما نقش بست.

داستان ترسناک کوتاه: رستوران عجیب“در حال رانندگی در آمریکا بودم که یهو هوس غذا کردم، از روی Google Maps مسیر‌های مربوط به رستوران را پیدا کردم و به آنجا رفتم. وارد رستوران شدم و به معنای واقعی کلمه، هیچکس در آن مکان نبود. نه کارمند، نه مشتری و نه آشپز. هیچ کس. روی همه میز‌ها غذای خورده شده بود و روی میز سفارشات هم کیسه پول و کیف پول وجود داشت. تلویزیون هم روشن بود. حتی روی منقل همبرگر‌هایی بود که به آرامی در حال پخته شدن بودند. در آن مکان روح وجود نداشت. مثل اینکه همه آن‌ ها یک باره ناپدید شده بودند.

داستان کوتاه ترسناک: اتاق صورتی وقتی که کودک بودم، به خانه جدیدی نقل مکان کردیم، من یک خانم را دیدم که در یک کمد سفید در یک اتاق صورتی نشسته است. او حتی برای من دست تکان داد. وقتی از مادرم پرسیدم این کیست، او جوابم را نداد. عجیب‌ ترین قسمت ماجرا این بود که وقتی به خانه نقل مکان کردیم، فهمیدیم که در خانه اتاق‌ هایی با رنگ صورتی وجود ندارد، خانواده من علی رغم اینکه من نسبت به آنچه می‌ دیدم جدی بودم، اما آن‌ ها حرف من را گوش نمی‌ کردند. چند سال گذشت و ما شروع به بازسازی خانه کردیم. هنگام برداشتن کاغذ دیواری در اتاق خواب اصلی، متوجه شدیم که رنگ آن صورتی است.

کودک عجیب

“قسم می‌ خورم کودک ۴ ساله من می‌تواند ذهن من را بخواند. من به طور تصادفی به یک غذای خاص فکر کرده ام (مانند نوع خاصی از بستنی، که به ندرت داریم) و او می‌پرسد من آن را بخرم یا اینکه به مادرم فکر می‌ کنم و او می‌پرسد: “آیا می‌توانیم نزد مادربزرگ برویم؟ “

کمربند گمشدهمی خواستم شلوارم را تعویض کنم و شلوار دیگر بپوشم. کمربند شلوار قبلی را عوض کردم و روی زمین گذاشتم، خواستم کمربند را روی شلوار جدید ببندم، که دیگر اثری از کمربند نبود. هیچ کس دیگری در اتاق نبود و من ۱۰ دقیقه به دنبال کمربند گشتم. ۱۰ سال گذشته است و دیگر هرگز آن کمربند را ندیدم.

ساعت

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد…

خیلی از داستان های کوتاه ترسناک براساس اتفاقات واقعی که برای افراد پیش آمده می باشند و برخی معتقدند بیشتر اتفاقات ترسناک واقعی در محیط های بدون سکنه و خالی از آدم ها اتفاق می افتد و همین باعث می شود تا ترسناکی اتفاق چند برابر شود. در ادامه چند داستان کوتاه ترسناک بر اساس واقعیت را با شما به اشتراک گذاشه ایم:

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خوابآلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.

سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستم دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت خودرو چسبانده بود.

اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم بود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.

طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس عجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شده بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.

در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم.

ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.

کتاب عجیبیک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خا نه‌اش زندگی می‌ کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌ اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌ شود که کتاب را بردارد.وقتی کتاب را باز می‌ کند و نوشته‌ هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌ تواند آنها را بخواند، حدس می‌ زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌ اش می‌ برد.وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌ کند؛ یک صفحه می‌ آید که بزرگ نوشته: «برگردون»مرد کتاب را می‌ بندد. فکر می‌ کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌ بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.مرد که کم‌ کم دارد می‌ ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌ رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»مرد می‌ خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.

وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسا یه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»بعد در ساختمان را می‌ بندد و قفل می‌ کند و هرچه به زن می‌ گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌ خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.همینطوری که چشم‌ هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من…» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.

داستان ترسناک واقعی: پرستار بچه

داستان پرستار بچه داستانی ترسناک است که بر اساس یک افسانه شهری در مورد دختر جوانی است که یک شب هنگامی که از دو کودک نگهداری می کرد یک تماس تلفنی مشکوک از یک مرد غریبه دریافت می کند.

دختری جوان بود که به شغل نیاز داشت ، توانست در یک خانه بزرگ و دور و قدیمی ، به عنوان پرستار بچه کار پیدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب برای دیدن فیلمی به بیرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

پرستار وقتی دیروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن برای تماشای تلویزیون به طبقه پایین رفت. که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنید، وقتی جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنید نفس نفس زدن سنگین بود و صدای مردی که از او پرسید: “آیا به بچه ها سرزده ای؟”

با ترس ، تلفن را سر جایش گذاشت و سعی كرد خودش را متقاعد كند كه این فقط كسی است كه با او شوخی می كند. او دوباره به تماشای تلویزیون برگشت اما حدود 15 دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت و آن طرف خط صدای خنده وحشتناکی شنید. سپس همان صدا پرسید: “چرا بچه ها را چک نکردی؟”

پرستار تلفن را محکم سرجایش کوبید. دختر بیچاره ترسیده بود و بلافاصله با پلیس تماس گرفت. اپراتور ایستگاه پلیس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، باید سعی کند تا صحبت را طولانی کند. این به پلیس زمان می دهد تا تماس را ردیابی کند.

چند دقیقه بعد ، تلفن برای سومین بار زنگ زد و وقتی پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صدای نفس سنگین را شنید. صدا در آن طرف خط گفت: ” تو باید بچه ها را بررسی کنی.” پرستار به مدت طولانی به او می خندید و صحبت کرد تا تلفن را طولانی کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقریباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد. این بار اپراتور ایستگاه پلیس فریاد زد: “همین حالا از خانه بیرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! “

پرستار از ترس تلفن را به زمین انداخت و ناگهان صدای پایی را شنید که از پله ها پایین می رفت. بدون مکث و به سرعتی باورنکردنی، از خانه فرار کرد. درست در حالی که در را پشت سر خود بست ، دست یک مرد در مقابل شیشه دید. او فریاد زد و دقیقاً همان لحظه یک ماشین پلیس را دید و به سمت خیابان فرار کرد.

پلیس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پیدا کرد که در یک کمد مخفی شدند و گریه می کردند و در اتاق خواب والدین ، ​​یک تبر خونین پیدا کردند که روی زمین کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسیم تکان می خوردند. هیچ نشانی از دیوانه ای که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسیدن پلیس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش برای کشتن دو کودک و پرستار بیچاره انجام دهد.

عکس جادوگر ترسناک

سوییچ ماشین

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌ کرد. آن‌ ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌ های باران روی سقف ماشین گوش می‌ کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌ کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌ های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌ کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌ گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت.

در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌ وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌ هایی عمیق خودنمایی می‌ کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌ زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

عروسک آنابلمادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد.عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌ توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌ کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌ دادند و می‌ گفتند این فقط یک عروسک است.تا اینکه داستان وحشتناک‌ تر از تصورات دُنا می‌ شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌ شدند و گاهی نیز نامه‌ هایی را با دست‌ خط بچه گانه پیدا می‌ کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌ کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌ های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌ های قرمز روی دست‌ هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از احضارکننده روح کمک گرفتند. احضار کننده بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.روزی دوستشان لو به خانه آن‌ ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌ کند و می‌ بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌ کند، از روی قفسه سینه‌ اش می‌ گذرد و بعد دست‌ های عروسک دور گردن او قفل می‌ شود و شروع به خفه کردنش می‌ کند.لو پس از این اتفاق از هوش می‌ رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌ برد.هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌ کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌ شود صدا مربوط به آنابل بوده است.لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.

آن‌ ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.عروسک آنابل در حال حاضر، در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌ شود.

خانه قدیمی مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

خانه دکتر

پسر عموی بزرگم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.

همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.

زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.

من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،

به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.

هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.

من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه.

از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم.

من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم ..

خدای من چی میبینم… اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود.

من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

خونه مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

همچنین ببینید: عکس پروفایل ترسناک

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

۱۵ داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

۱۲ داستان کوتاه معروف جهان

قصه برای بالا بردن اعتماد بنفس کودکان (زیبا و آموزنده)

داستان کودکانه درباره پس انداز (داستان برای آموزش پس انداز به کودکان)

داستان کوتاه کودکانه در مورد شجاعت با نقاشی

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عناوین روز

بازیگران مرداد ماهی معروف ایرانی و خارجی (لیست کامل)

راهنمای خرید انواع پارچه های خنک تابستانی؛ رایج در بازار ایران

طرز تهیه سبزی قورمه سبزی برای فریزر؛ بدون تغییر مزه و رنگ

روش صحیح نگهداری مواد غذایی در فریزر + مدت زمان نگهداری

طرز تهیه شیر بادام در منزل به روش ساده با ماندگاری بالا

بهترین فیلم های ناتالی پورتمن؛ به گزارش متاکریتیک وب سایت بین المللی


روش نگهداری آب نارنج که تلخ نشود

نگهداری آلبالو در فریزر برای آلبالو پلو با ماندگاری طولانی

آخرین اخبار

توقف سریال جیران آیا واقعیت دارد؟ علت چیست؟

ازدواج جنیفر لوپز و بن افلک / عشق ۱۸ ساله به ثمر نشست!

خرید و دانلود قانونی سریال جیران (قسمت اول تا ۲۳)

قیمت ماشین آریا جدید سایپا + امکانات فنی و ظاهری

کنسرت ناصر زینعلی در تهران ۳ و ۴ مرداد ۱۴۰۱

آخرین مقالات


دانلود صدای جاروبرقی برای نوزاد


دانلود صدای سفید برای نوزاد

دانلود آهنگ بیا شهرو چراغون کن دلمو آروم کن از علی منتظری

دانلود کلیپ تبریک تولد مرداد ماهی ها (جدید و ویژه)

اشعار مولانا در مورد خداوند (شعر های ناب در وصف خدا)

بهترین حرکات یوگا برای درمان میگرن و پیشگری از میگرن

متن ادبی در مورد مرداد ماه (کوتاه و زیبا مناسب کپشن و استوری)

متن کامل سوره یاسین بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

معنی قلب صورتی 💖 (انواع مختلف ایموجی قلب صورتی چه مفهوم پنهانی دارد)

دانلود آهنگ تولد مرداد ماهی (۹ آهنگ شاد برای دختر و پسر متولد مرداد)

طرز تهیه بلینی روسی (پنکیک ساده اما خوشمزه و شیک)

عکس پروفایل مردادی ها (جدید، جذاب و خاص دخترونه و پسرونه)

دانلود آهنگ قاسم آبادی ریمیکس شاد و جدید گلچین

دانلود آهنگ قاسم آبادی سوری سوری تند با کیفیت بالا


Downloads-icon



دانلود صدای سفید برای نوزاد
Downloads-icon

روزانه

در این بخش روزانه 4 داستان وجشتناک را می خوانید که خصوص افراد بزرگسال است. امیدواریم این داستانک های ترسناک مورد پسند شما قرار بگیرند.

داستان و ماجرای ترسناک واقعی رستوران مردگان (روح و جن 18+)اتفاق عجیب برای زن و شوهر در جاده شمال

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم
یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران
که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا
اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم
خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم
هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به
کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد
کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش
رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.
بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد
صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟
پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای
اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید
با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود
و…
به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش
بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.
راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود
خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود
و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!
پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟
هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار
پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید
بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد…
همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد
بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود
نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.
صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟
بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم
چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود
از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد
تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم
از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!
خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد
بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین
میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود
که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم
باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد
داد زدم: مهسا چی شده؟
خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش
به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!
پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.
و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار
و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم
پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول
که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!
پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین
ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم
پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر
نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده
فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم
بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود…!
وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم
دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟
چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی
همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت
چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته
بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر
کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر
بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد
و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت
و مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه
لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.
چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد
آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید
و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد
آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو
بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!
فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود
و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند
مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود
با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود
تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد
و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان
بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد
هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود
که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست
بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد
پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو
میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید
و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!
وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند
همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد
زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش
زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.
هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود
اما سوییچ دست پیرمرد بود!
سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند
فقط تهدید کنان پارس میکرد…
نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت
اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!
مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند
درست راه بروند…نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید
همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک
مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.
مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان
مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد
میام کمک شما؟!؟؟
مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت
چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره
و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت
مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه
برای چی از اینور میرید؟
مرد پاسخ داد: یه میانبره!
مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و
عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید
تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!
اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن
مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟
مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی
باسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه
مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت
سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد
و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .
بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود
و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود
صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:
لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که
ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند
مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل
شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود…

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

زوجی از« بریتیش کلمبیا» به طرف « سن دیگو» بهمراه سگ شان در حال سفر بودند و زمانی که در« کالیفرنیا» توقف کردند، براي استراحت چادری برگزار کردند. شبانگاه به خواب رفتند، ولی ساعت یک نیمه شب با نوایی از خواب بیدار شدند.

نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش می رسید و به آنها ميگفت :« و آنگاه که قدیسان ظاهر میشوند ». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت:« زمانیکه در این جا می خوابید به من بی حرمتی می کنید و زمانیکه به من بی حرمتی می کنید، به تفنگداران آمريکا بی حرمتی می کنید.»

بعد از چند وقتی این نوا آغاز به هجی کردن حروف کلمه ی« فرار» کرد و این زوج بیمناک با سرعت تمام از آن جا گریختند. صبح روز بعد به همان مکان بازگشتند و وسایلی که جا گذاشته بودند را با خودشان بردند.

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خواب

آلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.

سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستم

دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به

شیشه پشت خودرو چسبانده بود. اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت

شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم

بود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.

طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس

عجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شده

بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.

در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه

قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و

خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا

کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت

آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.

اطلاعات جالب سریال پیکی بلایندرز | داستان سریال و بیوگرافی…

داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در…

روایت هایى که در این بخش مى خوانید، گزارش هاى ادعایى خوانندگان مجله ى «فورتین تایمز» (نشریه ى معروف ویژه ى موضوعات پارانرمال) است و طبیعتا درستى ادعاهاى آنها اثبات نشده است.

ویکتوریا رایس-هیپس (Victoria Heaps-Rice – (ناتینگهام شایر، انگلستان 1379/2000 –

21/1991 مه 11 روز صبح 2:14 ساعت اردیبهشت 1370من با اتومبیل درحال بازگشت از خانه ى یک دوست بودم. احساس خستگى نداشتم چون تا یک ساعت پیش از آن، خوابیده بودم. از مسیر مشخص و همیشگى یعنى از «خیابان بلایث» (Road Blyth (به سوى منزل مى راندم. هزاران بار از این مسیر گذشته بودم. از آن خیابان که توسط چراغ هایى روشن شده بود، گذشتم و به منطقه ى حومه ى شهر رسیدم.

حدودا یک ونیم کیلومتر جلوتر، به «صومعه ى هادساک» (Priory Hodsock (رسیدم که ناگهان در نور چراغ هاى اتومبیل دونقطه ى قرمزرنگ دیدم. حدودا 140متر با من فاصله داشت. آن دونقطه ى قرمزرنگ متعلق به یک سگ بسیار بزرگ بود. به همین دلیل سرعتم را بسیار کم کردم. شبیه به چیزى بود که از جهنم بیرون آمده باشد. سطح بدنش بسیار درخشان بود و موهاى کوتاهى داشت. شبیه به سگ هاى نژاد «Great Dane «بود اما این سگ دست کم 50سانتى متر از این نژاد قد بلندتر بود. گوش هایش ایستاده بودند و به نظر مى رسید چیزى نسبتا بزرگ را در جاده به دنبال خود مى کشد.

من در تمام طول زندگى ام با سگ ها زندگى کرده ام اما هرگز سگى به این شکل ندیدم. وقتى که ایستاده بودم تا سگ از جاده خارج شود، چراغ هاى یک اتومبیل را دیدم که از روبه رو به من نزدیک شد. این ماشین مستقیم به سمت من آمد و کنار اتومبیل من توقف کرد. پنجره ها را پایین آوردیم. آقاى راننده از من پرسید که آیا مشکلى برایم پیش آمده؟ من هم از او پرسیدم که آیا آن سگ بزرگ را جلوى فیات پانداى من مى بیند؟

او ناگهان فریاد زد: «یا عیسى مسیح!» و بعد تخت گاز ازآنجا دور شد. من دوباره به جلوى خودم نگاه کردم اما دیگر خبرى از آن سگ وحشتناک نبود. با آخرین سرعت ممکن، خود را به خانه رساندم. بعدها کمى در مورد این سگ تحقیق کردم. نمى دانم که آیا کشفم به این اتفاق ارتباطى دارد یا نه اما متوجه شدم که یک گور در نزدیکى این صومعه قرار دارد

من در یک مزرعه در سارِى کار و درون یک تریلر زندگى مى کنم. یک شب صدایى عجیب در بیرون تریلر شنیدم. وقتى که در تریلر را باز کردم، حسى عجیب بر من مستولى شد و سر جایم میخکوب شدم. هوا به نظر سردتر مى رسید و من شروع به لرزیدن کردم. چیزى درون درختان حرکت کرد. سپس یک خفاش از میان شاخه ها بیرون پرید و بعد ازآنکه درست از جلوى صورت من گذشت، پروازکنان دور شد. متوجه شدم که دیگر در آن نقطه میخکوب نیستم و به درون تریلر بازگشتم. حدود یک ساعت بعد، وقتى که داشتم براى خواب آماده مى شدم، صداى بنگ کوبیده شدن چیزى به بدنه ى تریلر بلند شد. سپس یک بنگ دیگر در دیگر سوى تریلر شنیدم. از روى تختم پایین پریدم. تفنگم را برداشتم و از پنجره ى در بیرون را نگاه کردم. بعد از چند لحظه که به نظرم چند ساعت طول کشید، بالاخره آن «چیزى» را دیدم که به بدنه ى ماشین کوبیده مى شد. شکلش به صورت یک سگ بزرگ سیاه رنگ تغییر پیدا کرد که چشمانى سرخ رنگ داشت.

در را با لگدى باز کردم و به سوى آن شلیک کردم. گلوله به بالاى پاى عقب او برخورد کرد. این سگ باحالت کمى لنگ لنگان ولى سرعتى که اصلا قابل مقایسه با یک سگ معمولى نبود ازآنجا دور شد. دیگر آن را ندیدم. این اتفاق حدود ساعت یک نیمه شب شروع شد اما پایانش را نمى دانم، چون به درون تریلر بازگشتم و بلافاصله خوابیدم.

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت .تابستان 1383 زن وشوهر جوانی در یکی از شعب دادگاهها خانواده حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی اعلام کردند .

شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .

در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد .

من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران – نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند.

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و…. حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم. در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .

اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان و بد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند .

آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند .

در حالیکه ساز و دهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت .

محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند .

زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری .

در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت .

یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم .

همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .

جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود.

روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت.

او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد. زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند .

از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم.

صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند.

خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.

پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند. بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .

نظر کارشناسان این است که این زن مشکل روحی و روانی داشته و در خواب با چنگ زدن باعث جراحت و زخم صورت و بدنش می شود و هم اکنون زن مذکور در تیمارستان بستری است .

جن داستانی ترسناک درباره دو پسر جوان است که شبانه در یک مزرعه ذرت چیزی وحشتناک می بینند.

دو پسر جوان به نام های ترور و ویل وجود داشتند. آنها بیشتر تعطیلات تابستانی خود را در مناطق مختلف شهر سپری می کردند و به دنبال کارهایی بودند که انجام دهند.

یک شب گرم اوت ، پسران در کنار جاده اصلی روی حصار نشسته بودند. در کنار جاده یک مزرعه ذرت وجود داشت. ناگهان ، ترور چیزی را در آن زمین دید. در تاریکی ، تشخیص آن دشوار بود و او فکر می کرد یک حیوان عجیب و غریب است.

او دوست خود را صدا كرد و به سمت چهره عجيب و غريب اشاره كرد. پیش خود گفت شاید او بتواند آن را ببینید. او مطمئن نبود ، اما چیز مرموز شبیه انسانی به نظر می رسید.

پسران سر خود را بالا بردند و با دقت نگاه کردند. آن موجود عجیب از سیاهی بیرون آمد و آرام آرام به لبه زمین رسید.

ترور و ویل به هم نگاه می کردند ، متعجب بودند.

ویلی پرسید: “این چی بود؟”

پیشنهاد ویژه
میخوای بدونی چطور میشه بلیط هواپیمارو ارزان خرید؟
یکی بخر دو تا ببر ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)
بیش از ۱ میلیارد تومان جایزه نقدی* بدون قرعه کشی
ترور پاسخ داد: “نمی دانم”

ترور و ویل سعی کردند فرار کنند ،اما آن موجود زودتر به آنها رسید و دستش را روی شانه ترور گذاشت ترور چرخید و خود را مستقیماً روبروی آن چهره منفور دید که به آن خیره شده است. او فریاد وحشتناکی کشید.

پوست پوسیده روی صورت آن در جاهایی کنده شده بود و استخوان زیر آن آشکار بود. برای لحظه ای ، فقط با سکوت به ترور خیره شد. سپس ، ناگهان بازوی او را گرفت. ترور احساس کرد که ناخن های آن در حالی که از چنگالش بیرون می آمد ، درون گوشتش می رود.

این دو پسر از حصار بیرون پریدند و از جاده فرار کردند و با وحشت فریاد کشیدند تا زمانی که به خانه های خود رسیدند. آنها سعی کردند به والدین و دوستانشان در مورد چیزی که آن شب دیده بودند ، بگویند ، اما هیچ کس حرف آنها را باور نکرد.

وقتی صبح روز بعد ترور از خواب بیدار شد ، خراشهای روی بازوی او هنوز آنجا بود. بعد از گذشت چند روز ، حالش بدتر و بدتر شد. ترور بیمار شد و والدینش او را به نزد پزشک بردند. پزشک پس از معاینه بازوی او ، به پسر گفت که آلوده است و به او قرص هایی داد که مصرف کند.

متأسفانه شرایط ترور رو به وخامت رفت. عفونت به کل بازوی او سرایت کرد و مدت زیادی نگذشت که گوشت وی پوسیده و از بین رفت. او را به بیمارستان منتقل کردند اما پزشکان نتوانستند کاری انجام دهند ، هیچ درمانی وجود نداشت. این عفونت در کل بدن او گسترش یافت.

به نظر می رسید که دیگر کاری از کسی بر نمی آید، او هر روز بدتر و بدتر می شد. پدر و مادرش فقط می توانند در كنار او بنشینند و گریه كنند ، هنگام تماشای پسر محبوبشان كه به آرامی در حال پوسیدن در مقابل چشمانشان بود.

در روزی که سرانجام ترور درگذشت ، ویل به بیمارستان آمد تا او را ببیند. وقتی پسر وارد اتاق بیمارستان شد و دید که ترور در رختخواب است ، او وحشت کرد. دوستش دقیقاً شبیه آن موجود وحشتناک بود.

داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما واقعی)

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

داستان عشق + مجموع 7 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی

داستان در مورد مادر + مجموعه داستان های کوتاه بلند در مورد مهر و محبت و فداکاری مادر

داستان انگلیسی با ترجمه فارسی + 5 داستان زیبا با موضوعات مختلف

مطالب جدید

متن تبریک تولد همسر مرداد ماهی + عکس نوشته و جملات تبریک مردادی


سخنان توماس جفرسون و جملات آموزنده زیبا او

فیزیک نوکنده یا یحیوی یا باباخانی یا قضاتی یا میرحسینی یا ذهبی یا…

فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز

قشنگ ترین جملات در مورد گل با اشعار احساسی و عکس نوشته درباره گل ها

جملات زیبای گرنت کاردون درباره موفقیت و متن های انگیزشی او برای کپشن


فال شمع روزانه + معانی و نحوه گرفتن فال شمع

اطلاعات جالب سریال پیکی بلایندرز | داستان سریال و بیوگرافی بازیگران

فال تاروت روزانه | فال تاروت صغیر و کبیر و معانی آنها در این طالع بینی

متن انتظار ماه محرم با جملات و اشعار پیشواز رسیدن عاشورا و شهادت امام…

معرفی بهترین عمده فروشی لباس راحتی زنانه در تهران

نگهداری و پرورش گیاه کروتون + روش های تکثیر این گیاه زیبا

اگرچه اکثر داستان های ترسناک به نظر تخیلی هستند اما شنیدن آن هم برای طرفداران ژانر وحشت بسیار لذت بخش است. در این مطلب سعی کرده ایم چند داستان کوتاه ترسناک با موضوعات مختلف ارائه دهیم که خواندنش قطعا آدرنالین شما را بالا خواهد برد!

داستان کوتاه ترسناک

 من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . در صورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من به ایوان تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوان رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

داستان کوتاه ترسناک واقعی

روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان…
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجا رو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمی زد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هر کی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره…!!

منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا … اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن…!

یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از ۱۰ تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه … و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی …! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش…!

خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت… بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ….

خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه ۱ ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم … اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم!!!!!

اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم … وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. …. بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران…

داستان کوتاه ترسناک و وحشتناک

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.

داستان کوتاه ترسناک واقعی

یک داستان ترسناک از ژاپن در مورد دو پسر جوان است که ساختمان قدیمی وحشیانه را کشف می کند:
وقتی جوان بودم، در پایین خیابان ما یک ساختمان ویران وجود داشت. همه بچه ها در این منطقه خیلی از آن دور بودند، زیرا شایعه ای بود که خالی از سکنه بود.

دیوارهای بتنی ساختمان قدیمی دو طبقه شکسته و فرو ریختند. پنجره ها شکسته شدند و شیشه ها برروی کف اتاق ریخته بودند.

یک شب، به عنوان یک تست شجاعت، بهترین دوست من و من تصمیم گرفتیم که مکان قدیمی وحشت زده را کشف کنیم.

ما از طریق یک پنجره در پشت ساختمان وارد شدیم. کل مکان کثیف بود و لایه ای از گل در کف چوبی وجود داشت. همانطور که ترسیده بودیم، به سمت بالا نگاه کردیم و شوکه شدیم,کسی روی سقف نوشته است “من مرگ” هستم.

من گفتم “احتمالا فقط بعضی از نوجوانان تلاش می کنند بچه ها را بترسانند”.

دوستم را با عصبانیت پاسخ داد”آره، احتمالا …”.

ما بیشتر اتاق های طبقه همکف را بررسی کردیم. در یک اتاق که به نظر می رسید آشپزخانه ای بوده است،نوشته های بیشتری روی دیوار پیدا کردیم.

یکی از نوشته ها این بود:من بالای پله ها هستم.

ما  از پله های تقریبا خراب شده بالا میرفتیم.من راه را رهبری کردم و دوستم پشت سر من حرکت میکرد. من نمترسیدم، اما او کمی ترسیده بود.
دوباره نوشته ایی پیدا کردیم:”من در اتاق نشینمن هستم”.

وقتی به بالا از پله ها رسیدیم، به سمت چپ حرکت کردیم و به آرامی راهرو باریک راه می رفتیم. در انتهای راهرو یک در بسته وجود داشت.

روی در نوشته بود:”شما در این اتاق من را پیدا خواهید کرد”.

با این حال، دوست من با ترس کلا تکان خورد. من هم خیلی خسته بودم، اما نمی خواستم در را باز کنم. او به من گفت که نمی خواهد به هیچ وجه ادامه دهد، اما اصرار کردم که هیچی نیست و نترس.

دستگیره را باز کردم و در باز شد. ما وارد اتاق شدیم و اتاق خالی بود. دو در بسته در هر دو طرف وجود داشت. روی دیوار نوشته های زیادی وجود داشت.

روی یکی نوشته بود: “سر من در سمت چپ و بدن من در سمت راست است.”

به محض این که دوست من این را دید، به طور کامل هوش خود را از دست داد. او یک فریاد زد و فرار کرد ومن دست او را گرفتم، اما او دستم را  ول کرد و از در فرار کرد.اما صدای پای او در راه رو غیب شد.

خودم را روی زمین انداختم. من مصمم به شجاعت و ازبین برد ترس خود بودم. با تمام شجاعت خود، درب سمت راست باز کردم و داخل شدم. من به طرف دیگر اتاق رفتم و روی دیوار به کوچکی نوشته شده بود: “بدن من غیرقابل انکار است”.

من در طبقه پایین نگاه کردم،روی تخته کف ایستاده بودم.
ناگهان من برگشتم و نوشته ایی دیدم:”سر من از اتاق بیرون میاید و پشت سر توست. بچرخ “.

من صدای درب را پشت سرم شنیدم و به سرعت قایم شدم. یک سایه در پشت درب حرکت کرد.

اون سر بریده شده ی دوستم بود.

او مرده بود.چشم های مرده اش به نظر می رسید به من نگاه می کرد.با وحشت تمام فریاد زدم، من خودم را از طریق پنجره باز پرت کردم و داستان عجیبی را با خود اوردم.

من با بازو فرود امدم و بازویم شکست،از درد زیادش فریاد زدم و به خانه فرار کردم، گریه کردم و برای والدینم فریاد زدم.

به پلیس زنگ زدم و ساختمان ویران شده قدیمی را جستجو کرد. در ابتدا آنها چیزی پیدا نکردند. هیچ نوشته ای روی دیوار وجود نداشت. آنها خانه را از بالا به پایین بیرون کشیدند، اما هیچ علامتی از دوست من پیدا نکردند.

آنها فقط توانستند بدنش را پیدا کنند،اما سرش هیچوقت پیدا نشد!

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

۴ داستان کوتاه ترسناک با موضوعات جن و ارواح، خانه قدیمی و … را در این مطلب خواندید، اما ما منتظر شنیدن داستان های واقعی ترسناک شما هستیم. در پایین همین صفحه روایت های واقعی خود را با ما در میان بگذارید تا به همین مطلب اضافه کنیم.

در آخر پیشنهاد می کنیم اگر به طور کلی با مقوله ترس در زندگی خود زیاد رو به رو می شوید، حتما ۱۰ راهکار موثر برای کاهش ترس را نیز در انگیزه بخوانید.

منبع خبر

/

ستاره /

رسانه کودک

داستان کوتاه ترسناک با درون مایه وحشت و شخصیت‌هایی مثل روح، جن و… نوشته شده است. موجودات ناشناخته به زندگی انسان‌ها وارد می‌شوند و اتفاقات داستان را شکل می‌دهند.

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!

بسیار عالی و زیبا این داستان ها بسیار خوب بود

اومدم خونه . رفتم دستشویی تا دست و صورتم رو بشورم . زنم صدا زد :« عزیزم بیا شام حاضره .» گفتم : الان میام . یادم اومد همین الان از سر خاک همسرم اومدم

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است. 

درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید. 

داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی را از سایت اسک 98 دریافت کنید.

مجموعه ای از داستان ترسناک ایرانی برای شما تهیه گردیده میتوانید که از سراسر وب ایران تهیه و گرداوری شده که کاربران ادعایی مبنی برا واقعی بودن آنها میکنند اکثر داستان ها در جاهای دور افتاده ایران مانند روستا و یا دها و یا جاهای دور از جمعیت رخ داده که به صورت کلی میتوان گفت در این جور جاها اجنه ساکن هستند و وقتی کسی به منطقه و خانه ها تجاوز میکند حالت دفاعی میگیرند و برای بیرون راندن انسان ها از منطقه و خانه خود تلاش میکنند و یا وقتی به صورت خود آگاه یا ناخوداگاه به آنها آسیب میرسانیم آنها شروع به انتقام جویی میکنند و ممکن است منجر به آسیب های روانی بلند مدت یا مرگ منجر شود.

اولین داستان ترسناک مربوط میشه به چند جوان به منطقه به نام قتلگاه می روند و در این میان اتفاقات ترسناکی می افتد این داستان ترسناک را از زبان خود نویسنده بشنوید بدون اضافه کم کردن حتی یک کلمه

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

سلام نوید هستم میخوام یکی از بهترین داستان هامو برای شما دوستان تعریف کنم این داستان واقعیت داره درمورد منو پسرخالم جنی که جون مارو نجات داد هرکی میبینه حتما بخونید

منو خوانواده میخواستیم برای تعطیلات تابستونی بریم داهاتمون توی داهاتمون خیلی چیزا دیدیم ولی این یکی واقعا محشر بود ما زه داهات رفتیم دیدم پسرخالم هم اومده ما باهم سلام علیکم کردیم ولی با پسرخالم بعد چند شب شرط گذاشتیم گفتیم بریم تو قتلگاه هرکی میترسه نیاد بحث سر ترس اینا شد ومنو پسر داهاتمونم وسط کوه دشت یه قبرستان بزرگ یه مسجد جنگل ها و باغ ها من خودم عاشق اینجام ولی هیچکی پاشو از ساعت ۹شب به بعد بیرون نمیزاره اونایی که بیرون میزارن هم بخاطر گاو گوسفند ایناست اخه داهاتمون بالایی کوه بعدش قتلگاه یکی از خطرناک ترین نقطه شبه هرکی رفته یا از قتلگاه داستان هایی گفته که من سر پل یه دختر بچه در حال گریه کردن دیدم فلان هیچکس باور نمیکرد ولی ما رفتم چالش شوروع شده بود ما همین میخواستیم بریم ساعت یازده شب بیرون یکدفعه دست پای هردوتامون خود به خود فلج شداز جامون نمیتونستیم تکون بخوریم دیگه اون شب نرفتیم بیرون بعدش که خوابیدیم من یه خوابی دیدم یه پیر زن توی بخوابم دیدم هی میگفت نرو بیرون این یه هشداره تو با اون پسر خالت منو پسر خالم برای صبحانه بیدار شدیم نکته جالب اینجاست خود پسر خالم گفت تو دیشب خواب یه پیر زن ندیدی من تعجب کردم گفتم عه منم خواب پیر زن دیدم هی منو تهدید میکرد نرم بیرون پسر خالمم دقیقا همین خواب میدید ماهم همون شب قرار داشتیم بریم توی قتلگاه همون شب خواب پیر زنه رو دیدیم ولی گفتیم کصشعره معلوم نبود چی بود ما ایندفعه تونستیم ساعت ۱۲شب بریم وقتی رسیدیم به قتلگاه کنار یه سنگ بزرگ یه پیر زن نشسته بود من به پسر حالم گفتم عه این پیر زنه همون پیر زنه نیست مارو خواب نما میکرد پسر خالمم گفت اره اینو منم دیدم رفتیم سمتش گفتیم مادر جان چرا تنهایی این وقت شب اینجا نشستی یکدفعه پیر زنه نمیدونم چطوری بگم روی هوا معلق موند تا هشت متری ما رفت بالا سرمون وایساد ما ریدیم به خودمون همون لحضه داشتیم بهش نگاه میکردیم بهمون با یه صدای وحشتناک گرفته که نمیشه بهتون گفت چه صدایی داشت گفت مگه بهتون نگفتم از خونه بیرون نیاید منو پسر خالم همونجا پا به فرار گذاشتیم رفتیم خونه که موضوع همین به خوانواده گفتیم همون لحضه دوتا سگ خیلی وحشی گنده از طرف قتلگاه داشتن میومدن توی محل هی پارس میکردند وقتی منو پسر خالم فهمیدیم این سگ از قتلگاه دارن میان یه جوری شدیم گفتیم عه یعنی اگه ما تو قتلگاه بودیم این دوتا سگ مارو پاره پوره میکردند این داستان واقعیت داشت خودم تو کف موندم که اون پیر زنه از کجا میفهمید اگه ما میرفتیم توی قتلگاه دوتا سگ وحشی باید بیان بالا مارو میکشتن با صدای پارس این دوتا سگ همه از خونه پنجره ها کله هارو انداختن بیرون امید وارم لذت برده باشین این اتفاق واقعا برامون افتاد ولی این اتفاق دومین اتفاقی بود که برامون افت.

داستان بعدی ما درمورد انتقام خانوادگی هست در رابطه با یک جوان ۱۹ ساله در عطیقه فروشی کارمیکند و نا آور خانه هست دارای یک مادر و خواهر ۵ سال کوچک تر از خودش است و اتفاقات ترسناکی در زندگی اش می افتد و باعث مرگ مادر او بمیرد با هم این داستان ترسناک را میخوانیم

سلام.اسم من سامیار هست.من ۲۷سالمه و دانشجوی رشته تاریخ هستم.این داستانی که میخوام براتون بگم مال ‌۸سال پیشه.اون موقع من ۱۹ساله بودم.راستی اینم بگم که من پدرم رو تو۶سالگی از دست دادم و خودم از ۱۴سالگی هم کارمیکردم هم درس میخوندم و خرجی خواهرم با مادرم رو میدادم.خواهرم اسمش سمیرا س و ۴سال از من کوچیکتره.مادرم هم اسمش خورشیدبود و اونم تو این قضیه ای که برام پیش اومد مرد.خب دیگه بریم سراغ داستان…

من اون موقع برای کنکور درس میخوندم و کار هم میکردم.کار من فروشندگی تو یه عطیقه فروشی قدیمی بود.صاحب کارم هم یه پیرمرد چاق بد اخلاق بود با یه قیافه ترسناک.همیشه چشماش قرمز بود و دهنش بو میداد یه بوی عجیب انگار گوشت خام خورده باشه.همیشه بهم گیرمیداد و به بهانه های مختلف منو کتک میزد.تو مغازه یه اتاق داشت که همیشه درشو قفل میکرد.بعضی شبا میرفت تو اتاق و درشو قفل میکرد.بعد از تو اتاق یه صدا های خنده گریه و مثل خرناس کشیدن میومد.یکی دو ساعت که میگذشت میومد و چشماش قرمزتر بود و سعی میکرد قیافشو بهم نشون نده و صداش هم تغیرمیکرد و کلفت تر میشد دستاش رو نمیدیدم ولی بنظر میرسید بجای ۵تا انگشت ۴تا داره و پاهاشم مثل سم اسب بود چون موقع راه رفتن صدای سم اسب میداد.من واقعا میترسیدم ازش.البته همیشه اینطور نبود.معمولا یکی دوروز در ماه اینطوری میشد و تو اون مدت زیاد مغازه نمیومد.
یه شب که صاحب کارم مغازه نیومده بود یه نفر اومد تو مغازه یه پالتو ی داغون سیاه داشت با دستکش و کلاه لبه دار و عینک دودی.اومد تو سلام کردم گفتم بفرمایین.همینطوری یه چرخی زد تو مغازه،وقتی داشت راه میرفت متوجه شدم پاهای اونم صدای معمولی نمیده و صدای عجیبی میده.ترسیدم و باخودم فکرای عجیب غریب میکردم که نکنه این ادم نباشه یا جن باشه یا …که دیدم بهم داره نگاه میکنه یه لحظه نزدیک بود قلبم وایسته.چون خیلی با خشم منو نگاه میکرد گفتم الانه ک یه بلایی سرم بیاره.اروم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:ببخشید….امری داشتین در خدمتم….
-اسمت چیه پسر
-سامیار
-چند وقته اینجا کارمیکنی؟
_دوهفته س.از کارقبلیم تازه اومدم بیرون اومدم اینجا
-چندسالته ؟؟
-‌۱۹٫
-صاب کارت کجاس؟
-نمیدونم امروز نیومده
-تاکی کارمیکنین؟
-الان ساعت۹ونیمه.تا۱۰بازیم معمولا بعدش میبندیم.ببخشید میشه امرتونو بکنین؟؟
-پس یعنی الان تنهایی؟؟و کسیدهم این اطراف نیس؟؟
(اینم بگم که مغازه ما تو یه پاساژقدیمی متروکه بود که تقریبا تمام مغازه هاش خالی بود.و معمولا ما آخرین مغازه ای بودیم که می بستیم)
من با اینکه ترسیده بودم بهش گفتم آره تنهام الان.
یه دفعه دیدم شال گردنشو داد پایین ک کلاهشو برداشت.وای خدای من یه صورت درازی داشت که پوست صورتش کاملا سوخته بود حتی موهاشم سوخته بود.انگار ازجهنم اومده بود.دندوناشو که دیدم حالت عادی نداشتن مثل دندونای حیوون وحشی بودن تیز بودن.از اونور مغازه یهو اومد اینور تو یه چشم بهم زدن.بعدش بادستاش که هنوز تو دستکش بود
اومد گلومو گرفت و صورت وحشتناکشو اورد جلو.انگارمیخاست گلو مو جر بده با دندوناش ولی من چاقومو از جیبم دراوردم و توپشتش فرو کردم.یه جیغ خیلی مهیبی کشید که موهای بدنم سیخ شد.بعد دیدم داره ازم دور میشه منم همینطوری افتاده بودم رو زمین و هیچکارنمیتونستم بکنم.اون همینطور ناله کنان داشت جیغ میکشید که یه دفه چاقورو ازپشتش دراورد و به سمت من پرت کرد من سریع سرمو کج کردم بهم نخورد.چشامو بستم و همونجا افتادم و ازحال رفتم…وقتی چشمامو باز کردم دیدم از اونوموجود عجیب خبری نیست و اون رفته بود.ترس تموم وجودمو گرفته بود.خیلی میترسیدم سریع رفتم در مغازه رو بستم.وقتی در رو بستم دیدم یکی با خون نوشته ((بازم میبینیمت سامیار))خیلی ترسیدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم.توی راه همش تو فکر اون بودم که چیه و با من چیکار داشته؟همینطور توجاده داشتم میرفتم…دوطرف جاده یه پارک جنگلی بود که درختای ترسناک بلندی داشت و همه جا تاریک بود فقط نور چراغای ماشینموجلوی راهمو تا یه ۱۰متری روشن میکرد.همینطور داستم سراسیمه گازمیدادم میرفتم که یه دفه شنیدم یه صدای جیغ یه دختربچه میاد تا اومدم ببینم ازکجاس یهو به یه ادم زدم.سرعتم زیاد بود تقریبا ۱۰۰تا میرفتم خیلی بدجور بهش خوردم…گفتم حتما طرف مرد.رفتم پایین ببینم کیه.انقد شوک زده شده بودم که جریان توی مغازه یادم رفت.تمام بدنم توی اون هوای سرد عرق کرده بود.رفتم جلوی ماشین فک کردم یارو افتاده رو زمین ولی وقتی جلوی ماشینو دیدم اصلن خبری از اون نبود.دیگه کم مونده بود که خودمو خیس کنم.دعا میکردم که همه ی اینا خواب باشه ولی نبود.رفتم سوارماشین شدم یکم سرمو رو فرمون گذاشتم تا اروم بشم.یه دفه متوجه یه صدا شدم.به خودم اومدم سرمو بلند کردم صندلی عقبو نگاه کردم دیدم هیچی نبود.یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم.یه ۵ دقه ای که رفتم دوباره همون صدا اومد.یه صدایی مثل کسی که ازعصبانیت نفس میکشه…دوباره صندلی عقبو نگاه کردم بازم هیچی نبود.اعصابم خورد شده بود.برگشتم یهو دیدم همون مرده که تو مغازه بود سرشو چسبونده بود به شیشه جلوی ماشین و باخشم بهم گفت((دوباره میبینیمت سامیار))یه داد بلند کشیدم نزدیک بود سکته کنم یه لحظه ناخوداگاه چشامو بستم بعد که باز کردم دیدم دوباره یارو نیست.نمیدونم اون حس توهم بود یا واقعی بود….اون شب با هربدبختی بود رفتم خونه.اینم بگم ک مادرمو خواهرم تو روستا زندگی میکردن و منم مجبوربودم برای کاربیام تو شهرستان.با اینکه ۱۹ سالم بود ولی دیگه واقعا مرد شده بودم.و یه خونه مجردی اجاره کرده بودم.خونم یه واحد کوچیک۵۵متری تو یه آپارتمان ۶واحدی تویه محله قدیمی بود.ماشینو خاموش کردم و ازماشین پیاده شدم.ازپله ها رفتم بالا.خونه ی من طبقه دوم بود.خواستم چراغ راه پله رو روشن کنم ولی طبق معمول سوخته بود و ساعت ۱۲و ربع نصف شب بود و همه جا تاریک بود.چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم تا جلو پام و ببینم…رسیدم دم درخونم و کلیدو انداختم درو باز کردم رفتم تو درو بستم و قفل کردم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه غلط بکنم برم تو اون مغازه لعنتی.رفتم تو دسشویی که دست و صورتمو بشورم تو ایینه خودمو نگاه کردم.قیافم خیلی خراب شده بود.صورتمو شستم همینطور ک سرم خم بود حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم .همینطور که صورتم و خشک میکردم دوباره یه صدایی شنیدم مثل اینکه یه چیزی بنویسن.اروم حوله رو آوردم پایین.موهای تنم سیخ شد.!!دست و پام میلرزید.دوباره اون جمله رو رو ایینه دیدم که با خون نوشته بودن((بازم میبینیمت سامیار))
نمیدونم این موجودات چی بودن و با من چیکارداشتن.ولی واقعا داشتم میمردم ازترس.باهربدبختی بود اون شبو گذروندم و خوابم برد.صب بیدار شدم.ساعت۹و۴۵دقه بود.تمام بدنم دردمیکرد.سرما خورده بودم.سرمم دردمیکرد.اصلا حالم خوب نبود و داعما به فکر اون مرده تو مغازه بودم و اینکه منظورش از اون جمله چیه.و مگه چند نفرن که میخان دوباره منو ببینن و باهام چیکاردارن…یه قهوه درست کردم و ریختم تو لیوان و اومدم تو اتاق پشت کامپیوتر تا ببینم میشه یه چیزی دربارشون فهمید؟؟
یکم درباره مشخصات اون مرد سرچ کردم و یه اطلاعاتی دستگیرم شد.فهمیدم که اونا فقط شب میان بیرون و معمولا روزها تو غارهای تاریک یا خرابه ها یا خونه های قدیمی و حتی تو جنگل ها قایم میشن چون به نورخورشید و روشنایی حساسن و نمیتونن بیرون بیان.ولی نفهمیدم که چی هستن فقط فهمیدم که موجودات خبیثی هستن که قصد خوبی ندارن و باید مواضب خودم باشم.یادم افتاد که یکی ازدوستام درباره جن و ارواح و موجودات ماورا طبیعی اطلاعات زیادی داره گفتم شاید بتونه کمکم کنه.بهش زنگ زدم و گفتم بیاد یه جایی که بتونیم باهم حرف بزنیم…ساعتای۱۲بود که دوستم اومد.
-سلام دانیال
-سلام آقاسامیار
-خوبی داش؟
-مرسی شما چطوری؟
-بدنیستم
_منم بدنیستم خب داداش چه عجب یاد ما کردی؟
-دانیال گوش کن میخام موضوعی رو بهت میگم بین خودمون بمونه و فقط کمکم کنی خب؟
-اوکی داداش حالا چیکارداری بگو بینم.
-ببین من دیروز تو مغازه بودم که یه دفه…(هرچی دیشب اتفاق افتاد رو برای دانیال توضیح دادم دقیق و مو به مو آخرش دانیال هم از ترس نمیتونست چیزی بگه)
-دانیال!؟دانیااال!؟کجایی پسر چیشدی؟
-ها ها ….هیچی یکم ترسیدم رفتم تو فکر…
-خب حاجی بلخره نگفتی اینا چی بودن میشناسیشون؟؟
-آره فک کنم…
-خب؟؟؟
-خب…خبرای خوبی برات ندارم داداش…
-ینی چی؟
-عهههه….ینی اینکه…اینا یکی از قبایل اجنه هستن .اونیم که شما دیدی پسر رییس قبیلشون بوده تاجایی که من میدونم رییس قبیلشون از قدیم با دار و دستش میرفتن خانمای زیبا رو تحت نظر میگیرن و بعدش اونارو میدزدن و باخوشون میبرن به پناهگاهشون و روحشونو درمیارن و برای زیبا شدن خودشون استفاده میکردن.۱۳سال پیش تو یکی از همین مواقع رییس قبیله با دار و دستش به یه خانواده ۴نفره حمله میکنن که زن خانواده رو بدزدن چون زن جوان و زیبایی بوده.ولی پدر خانواده با انگشتری که داشته اونا رو از خودشون دور میکنه چون اون انگشتر سنگی داشته که میگن از خورشید به زمین افتاده و خواص خورشید و داره.خلاصه پدر خانواده همه ی جن هارو ازبین میبره بغیراز رییسشون.بعد مثل اینکه پدر و رییس جن ها باهم درگیرمیشن و جنه مرده رو داشته خفه میکرده که یه دفه مادر خانواده میاد جن رو بزنه که جنه زنه رو بادست میزنه زنه میفته رو زمین و ازحالومیره درهمین لحظه مرده انگشترو میزنه تو چشمای جنه و جنه همینطور میسوزه و میسوزه تا همه ش خاکسترمیشه.بعد ازاون سال به بعد اون قبیله میخان انتقامشونو از باعث و بانیه اینکاربگیرن…
من مونده بودم چی بگم واقعا هنگ کرده بودم ک اینا چه ربطی داره به من…بهش گفتم خب اینایی که گفتی چه ربطی داره به من؟؟
-نمیدونم ولی ممکنه ک…
-ممکنه چی؟
-ممکنه ک…شاید…
-دانی حرف بزن میگم ممکنه چی؟
-خب ممکنه اون خانواده خانواده شما باشن…
-ینی چی؟ینی تو میگی پدر من رییس اون جن هارو کشته و اونا الان میخان با کشتن منو خونوادم ازما انتقام بگیرن؟؟
-اینطور که بوش میاد اره رفیق..
-دانی..دانی دستم به دامنت چیکارکنم؟چطور ازدستشون راحت شم؟
-دادا من نمیدونم خودت به فکر باش دور منم خط بکش من دیگه بات کاری ندارم ازالان به بعد دوستیمون تمومه.
-چرا دانیال مگه چیشده؟دانیال منو تنها نذار رفیق الان تو بیشتر بدرد من میخوری جان من نرو رفیق.
-شرمنده داش من نمیتونم بخاطد تو خودمو تو خطر بندازم الان دنبال تو و خانوادتن اگه من بهت کمک کنم منم بدبخت میکنن.شرمنده کاری نداری؟؟
-دانیال!!!خواهش میکنم…
-نه داداش الکی خواهش نکن.منو فراموش کن خب؟مادیگه همدیگه رو نمیشناسیم.فقط تنها کمکی که میتونم درحقت بکنم اینه که اگ بتونی اون انگشتر باباتو پیدا کنی جونت در امانه.دیگه من باس برم خدافظ.
-دانیال….دانیال نرو احمق …

ولی دیگه فایده نداشت.رفیق فابم هم بخاطر ترسش پشتمو خالی کرد.کسی که میگفت اگ جون بخوای برات میذارم الان سر همچین قضیه ای رفت و من تنهاموندم و آینده ای که درانتطارمه….

این داستان ترسناک درمورد زنی که گمشده و دخالت جنیان در زندگی انسان ها به صورت خیلی ترسناک در قالب متن دراورده شده شده است با هم این داستان را میخوانیم

ماجرا از روز زایمان انیس خانم و گمشدن این زن و چند نفر دیگر در محل زندگی اش آغاز شد. زهرا خانم ،زن همسایه که از ناپدید شدن شوهرش و انیس خانم و دیگران دلهره داشت وقتی از زبان مادر شوهر خود قصه خیالی شنید که امکان دارد جن ها به این زن زائو و دیگران آسیب رسانده باشند نگرانی اش بیشتر شد. آن روز ماجراهای عجیب و غریبی برای زهرا خانم رخ داد و آخرین اتفاق صدای قهقهه شبح سیاه از پشت پنجره بود

با فریاد پیرزن،محبوبه به عقب برگشت. آرام راه می رفت. زهرا خانم فکر می کرد محبوبه می خواهد به داخل کمد دیواری برود. اما او از جلوی کمد دیواری آرام رد شد. دختر جوان دستش را به طرف دیوار دراز کرد. کلید برق را فشار داد. اما کلید را اشتباه زد. لامپ کوچک قرمز رنگی که شوهر زهرا خانم به عنوان چراغ خواب زده بود روشن شد. پیرزن که حرصش در آمده بود دادی زد و گفت: دختر جان چرا لامپ رنگ جن ها را روشن کرده ای؟! محبوبه قهقهه زنان جواب داد: خوب است که نمردیم و فهمیدیم که رنگ جن ها قرمز است، مادر جان، من می خواستم لامپ مهتابی را روشن کنم و از این لامپ اجنه بی خبر بودم. زهرا خانم که در درگاه آهنی در ایستاده بود گفت: می شود دیگر از اجنه حرفی نزنید. خواهر شوهرش به طرف او آمد. زهرا داشت از ترس سکته می کرد. مادر شوهرش که از دست دخترش عصبانی شده بود دادی زد و گفت: محبوبه خیلی مسخره ای. چرا این اداو اطوار را از خودت در می آوری، کوری، نمی بینی اعصاب مان خرد و خمیر است و حالا شوخی ات گرفته است؟ در این لحظه محبوبه دستانش را بالا آورد و در حالی که شکلک در می آورد و صدایش را می لرزاند گفت: من یک جن هستم، آمده ام سر وقت شما دو تا، انیس را هم…

زهرا خانم به خواهر شوهرش خیره مانده بود که مادر شوهرش دوباره داد زد و گفت: دست بردار محبوبه، وقت پیدا کرده ای؟ دختر جوان چند قدم جلو آمد. زهرا در روشنایی قرمز رنگ اتاق با خشم به صورت خواهرشوهرش نگاه می کرد. می خواست وانمود کند نمی ترسد. دستش را آرام جلو برد و گفت:بیا ببینم چکار می خواهی بکنی. محبوبه چند قدم جلوتر آمد. زهرا خانم فکر می کرد خواهر شوهرش می خواهد دست او را بگیرد. در این لحظه صدای زنگ تلفن خانه سکوت اتاق را شکست. ترس و وحشت زهرا خانم و مادر شوهرش چند برابر شده بود. محبوبه مثل آدم های برق گرفته از جلوی زن برادرش رد شد و به داخل هال دوید. در این لحظه زهرا خانم درد عجیبی روی پایش احساس کرد. انگار میله آهنی سرخ شده ای روی پنجه های پایش فرو کرده بودند. جیغی کشید و زانو زد. با دستانش روی پای خود را ماساژ Massage می داد.

اما صدای زمین خوردن محبوبه در وسط هال ،حس درد را از یاد زن جوان برد. مادر شوهر زهرا خانم. استغفرا… کنان جلو آمد و گفت:دخترجان، چه اتفاقی افتاد. خب چرا مثل عقب مانده ها شده ای و برق ها را روشن نمی کنی. محبوبه که انگار ترسیده بود ناله کنان سرش را بالا آورد و گفت: به طرف گوشی تلفن دویدم ،اما کسی پایم را گرفت و زمین خوردم ،حاج خانم تو راست می گویی امشب جن ها به ما حمله کرده اند.

پیرزن که خودش هم ترسیده بود پاورچین پاورچین جلو رفت و کلید برق هال را روشن کرد. محبوبه گفت خودم هم می خواستم لامپ اتاق را روشن کنم ،صدای زنگ تلفن مرا به داخل هال کشاند. محبوبه از جابرخاست. صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. لنگان لنگان جلو رفت و گوشی تلفن را برداشت. او با صدای بلند سلام کرد و گفت:داداش معلوم است توکجایی، من و مادرجان از ظهر آمده ایم اینجا و دل مان هزار راه رفته است. زهرا خانم و مادر شوهرش هم جلو آمدند. زن جوان گوشی را از دست محبوبه کشید و گفت:آقا محمد سلام ،کجایی تو مرد حسابی دلم هزار راه رفته است. مرد جوان خیلی خونسرد جواب داد: از مغازه زنگ می زنم. الان مشتری دارم و سرم شلوغ است. تا یک ساعت دیگر می آیم. چای را آماده کن،خدا حافظ.

آقا محمد گوشی را قطع کرد. زهرا خانم که هاج و واج مانده بود رو به مادر شوهرش گفت:آقا محمد دروغ می گوید از ساعت ۱۰ صبح تا یکی دو ساعت قبل مغازه اش تعطیل بود و حالا می گوید مغازه ام هستم و… . او که دچار شک و تردید شده بود گفت:نکند این آقا محمد نبود و… . زن جوان ،مادر شوهرش و محبوبه (خواهر شوهرش ) به فکر فرو رفته بودند که چه سری در این تماس تلفنی فوری و فوتی نهفته بود

سخن بلاگر: جن یکی پر رمز و رازترین و پر سر و صدا ترین مجمود علوم غریبه است و مردم از سراسر دنیا داستان های که فیزیک نمیتواند آن ها را بیان کند دارند

نکته: این داستان ها را در سراسر اینترنت گرداوری کرده ایم ادعایی مبنی بر صحت و دروغ آن نداریم

گرداوری: طلسم و علوم غریبه

منبع مطلب : thespell.ir

مدیر محترم سایت thespell.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.

در این بخش می پردازیم به ترسناک ترین داستان کوتاه روز.پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می نماید.

همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.

زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.

من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،

به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.

هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.

من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!

منبع مطلب : www.irannaz.com

مدیر محترم سایت www.irannaz.com لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.

خواهر من برادر من مجبوری بخونی نخون بع پات نیوفتادع کع =| 

اون دوستمونم راس میگع الان خودتون یع داستان ترسناک بنویسین ببینم =

من دوسالع که تجسس میکنم اما چنین چیزی ندیدم کع روحی بتونع نجات بدع آدمارو 

پس این داستان تخیلیع و نیازی نیست شخصو خرد کنین =

مرسی اه =|

منبع مطلب : 1tarsnak.blog.ir

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

مدیر محترم سایت 1tarsnak.blog.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.

مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

باران : من خیلی.خوشم‌اومد

از خدا بترس : خداوند به اجنه اجازه نداده در زندگی انسانها ورورد کنند.

M.R.2011 : حتی در قرآن هم گفته که اجنه وجود دارن ولی ممکنه در یه بعد دیگه زندگی کنن یا حتی یه جهان دیگه اما فقط تا وقتی ازمون پنهونن که قرآن نباشه یا خودمون اجزه بدیم.

ناشناس : بعضی از جن ها مسلمان هستن

باران : خیلی‌باحاله

Joe R : آخه کدوم یکی از اینا ترسناک بود واقعا که 😑😑😑😑

ناشناس : بچه ها زیاد فهش ندین فقت برای لذت شما اینارو گذاشتن که وقتی بی کارین یه ذره بترسین اما از نظر من همه اینا واقعی است

Nazi : نخوندم

ناشناس : یه سوال این تمام داستان ها واقعی هست؟
و به نظر من جن ها و یا روح ها هستند چون پدرجون و پسر عمو و بابام یه بار جن دیدن و اگر وجود ندارن چه طور همشون اون جن را یک جور دیدن و بابام و پدجونم که نمیان بم دروغ بگن که من بترسم چون من بچه نیستم و عاشق چیزای ترسناک هستم و پدرجونم دیده جن تو کوچه اومده بوده جلوش و سم داشته خیلی عجیبه مم اگر باشم سکته میکنم🥴

مهدی : داستان کاملا واقعی
من یک شب تنها تو خونه بودم مامانم و بابام رفتن بیرون خالم مریض بود بردنش بیمارستان
من گفتم منم میام تنها تو خونه میترسم بابام گفت
تو دیگه مرد شدی ترس چیه منم گفتم باشه
اما هنوز می ترسیدم فکر کنید ساعت ۱۲شب تو خونه ویلایی تنها رفت اونا منم از ترس که نترسم زنگ زدم به دوستم تا باهم حرف بزنیم تو تلفن تا نترسم
اما وقتی زنگ زدم جواب نداد آخه ساعت ۱۲بود
معلومه دیگه خواب بود من که خیلی می ترسیدم رفتم تلویزیون رو روشن کردم که دیدم تلویزیون یک فیلم وحشت ناک رو داره نشون میده منم که تنها تو خونه بودم ترسیدم نگاه کنم تلویزیون رو خاموش کردم گفتم برم بخوابم تا تریم کم شه‌ رفتم سرم رو گذاشتم
رو تخت ۲۰دقیقه گذشته بود که من نیمه خواب بودم در خود به خود باز شد گفتم شاید باده دوباره خوابیدم
دیدم صدای کشیدن ناخون رو دیوار میاد خیلی ترسیدم اولین بارم بود که تنها تو خونه بودم
رفتم نگاه کنم چیه یک مرد بلند قامتی بود من از ترس
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم دیگه اونجا نیست ده دقیقه بعد مامان و بابام اومدن منم بهشون گفتم اونا هم ترسیدم ما از اون خونه رفتیم خیلی ترس ناک بود من از اون وقت به بعد دیگه تنها تو خونه
نموندم

مهشید♡ : سلام مهشید هستم ۱۲ سالمه و احل استان زنجان هستم
این داستان که میخواهم براتون بگم برا پدر بزرگ مرحوم من اتفاق افتاد و کاملا واقعی هست
روزی پدر بزرگم برای بردن گوسفندان به چرا در تویله رو باز میکنه و با دوستانش که ۲ نفر بودن راهی دشت نزدیک روستا میشن توی دشت چیزی نظر پدر بزرگم رو جلب میکنه به طوری که پدربزرگم وقتی به خودش میاد میبینه هوا کم کم داره تاریک میشه و خبری از دوستانش نیست اونا رفته بودن پدر بزرگم خوب دور و برش رو نگاه میکنه میبینه ۲ تا مرد دارن بهش نزدک میشن یکی شون میگه از کجا اومدی و چی کار میکنی پدر بزرگم هم بهشون میگه
اون یکی میگه تو که جایی رو نداری بیا شب رو پیش ما بگزردن پدر بزرگم هم قبول میکنه و با اونها میره
میبینه که اونها یک قبیله هستند و همه در حال پایکوبی و خوشحالی هستند.
اونها برای پدر پدربزرگم یه رختخواب از علف درست میکنن و پدر بزرگم هم میخوابه
صبح که بیدار میشه میبینه اندازه ۷ متر سفره پهن کرده و ازش میخوان تا باهاشون صبحانه بخره پدر بزرگم هم قبول میکنه و میخواسته که یک لقمه بگزاره تو دهنش یک دفعه یادش می افته که هم تو شام که با او نا بوده بسم الله نگفته پس باید تو صبحانه بسم الله بگه وقتی که بسم الله میگه میبینه همه ناپدید شدن و اون هم بدون ترسی با گوسفندان به ده شون بر میگرده .
ببخشید که طولانی شد من همه داستان رو برا تون باز گو کردم ممنون بابت همراهی
هدف من از این داستان که برای عزیز ترین کس من اتفاق افتاد این بود که همه اجنه بد و خبیسه نیستند و جن خوب هست

فرشید : خوب بود

…. : ترسناک بود

خدیجه پیکر : خوب اینا واقعی

A….A : سلام
دوستان من این مطلب رو خوندم و زیاد ترسناک نیستش ولی لزومی نداره که فحش بدین.
و اینکه من خودم خوشم اومد ولی زیاد نهـ.
من عاشق فیلم و داستان و…جنایی و ترسناک هستم و خیلی از این چیزا می خونم و یا می بینم.
و امیدوارم کامنتمو لایک 👍🏻کنید💜
دوستون دارم💟 بای✨👋🏻

ناشناس : سلام من خودم اصلا جن ندیدم ولی خواهرم از بچگیش میبینه تا الان که ازدواج کرده مثلا میگه تو بچگیش نصف شب دو تا جن بچه بیدارش میکردن تا باهاشون بازی کنه یا میگه سفره نون رو شب جمع کرده صب که بیدار شده میبینه سفره بازه و نون خرد تو آشپزخونه ریخته و خیلی چیزای دیگه که من دیگه نمزارم برام تعریف کنه چون خیلی میترسم خودش اوایل میترسیده ولی الان براش عادی شده و فقط شبها تو خواب خیلی میترسه

فرشته : باسلام !
من داستان رو خوندم و به نظرم واقعی هستن!

ناشناس : همش دروغه 😂

هاله و پگاه : عزیزم واقعا این اتفاق افتاده

ناشناس : www

سحر : خیلی با حال نبود

zeinab : باحال بود ولی کاش ترسناک تر ش

دختر تاریکی : من حدود ۸..۹ سالم بود و توی روستا زندگی میکردیم اگه اسمشو شنیده باشید روستای کوشک در استان کهگیلویه و بیر احمد
روستا برق نداشت فقط خورشید و ماه
ی شب میخواستم بخوابم که با خواهرام. دعوام شد و رفتم پیش مامان و بابام خوابیدم حدود ساعت دور ۱۱ و ۱۲ بود ک مامانم گفت پاشو برو تو اتاق خودتون بخواب من نگفتم ک با خواهرام دعوا کردم جون تقصیر خودم بود. هیچی نگفتم مامانم دوباره گفت بازم خودمو زدم ب خواب.
از اونجایی ک زمان قدیم همش با کتک همه چیرو پیش میبردن
مامانم پا شد و منو کتک زد و من غرورم اجازه نداد برم پیش خواهرام
بعد گریه کنان از خونه زدم بیرون
همه جا تاریک بود از خونه خیلی دور شده بودم ترسیدمو داشتم برمیگشتم که دوتا ادم بیشتر ب مرد میخوردن دستامو گرفتن و باهاشون رفتم سرم درد میکرد و همه چیزو تار میدیدم و بعدش هیچی یادم نمیومد تا روی کوه اونا خونمونو نشونم دادن و ی چیزی بهم گفتن ک بهم گفتن ب کسی نگم بعد چیزی یادم نمیومد تا. پشت خونمون پشت خونمون بودم و سرم گیچ میرفت بعد ک ب خودم اومدم دو تا سیب تو دستم بود و از ترس سیبارو انداختم و دوییدم تو خونه و داد زدم مامان مامان بعد مامانم اومد زد زیر گریه و بعد ی نگاهی ب خودم انداختم دیدم لباسام پاره پاره اند
بعد هیچ کاری نکردن و فکر کردن بهم تجاوز شده در صورتی ک اینجوری نبود و منم نمیتونستم بهشون بگم چون اون دوتا ادم بهم گفتن ب هیچ کس نگم وگرنه میکشنم بعد چند ماه به بهترین دوستم گفتم و خود ادراری گرفتم و لکنت بعدشم طولانیه حال ندارم بگم.
با تشکر

M.R.2011 : میدونی یه کار حرامه؟؟؟

محمد : دمت گرم واقعاً عالی بود
فقط یه سوال داشتم.

ناشناس : خیلی عالی بود👍👍👍

سلام من نگینم خونه ی ما واقعا ترسناکه توی خونه ی ما

خوبه دیگه ترسناک بود ولی کمی دروغ معلوم میشد

سلام دوستان .

موجودات ماورالطبیعی واقعی هستند و در کتاب آسمانی ما مسلمانان یک سوره به نام جن هست لطفا قرآن را بخوانید . لطفا در مواقعی مانند ریختن آبجوش در ظرفشویی یا باز کردن اب داغ حمام بسم الله… بگوئید و هیچ وقت احضار جن و روح نکنید چون 1 حرام است و باعث عذاب الهی میشه و 2 زندگیتون نابود میشه

نگین اینا دروغ.. راسته ولی سعی کنید این کار هایی که گفتم رو انجام بدید

ممنون از سایت خوبتون :))

ارع منم همین طور من از بچگی جن همراهم بوده و الانم حس میکنم داره صدام میکنه و تو خونه تنها هستم

ما اجره نشینیم و تو تهران داریم خونه میسازیم

داداشم برای اینکه خونه زود تر ساخته شه رفت اونجا میگفت شب جن ها رو میدیده یه بارم رفتم اونجا دیدم جن داره نگام میکنه رفتم به مامانم گفتم بیاد تا اون رفته مامانمم باور نکرد و گفت دیگه جنه ولت کرده.

شبم تو خواب دیدم دارم با اون جنا حرف میزنم

خیلی بدع

اصلاً ترسناک نبود

ممنون ترسناک بود از همین الان موقع خواب دست و پام میلرزه😂😑

من الان دوازده سالمه من فیلم ترسناک هم خیلی دوست دارم

من الان دوازده سالمه خیلی هم فیلم ترسناک هم دوست دارم

تز هیچی نترسید خداوند خست) و منی که عینه سگگگ میترسم 🤣🤣

بله اجنه وجود دارن عمه ی مادرم ماما بوده یک شب خواب بوده جن ها بیدارش میکنن میگن بیا بچه مون رو به دنیا بیار اونم از ترس قبول میکنه میگه وقتی که بچه شون رو به دنیا میارم بهم یه چار قد سفید و یه کله قند میدن و برم میگردونن موهاشون سفید بوده پاهاشون شبیه سم و شبیه آدم بودن مادر منم کنجکاو بوده میپرسه بچه چی بود اونم میگه پسر 😂

من هیچ وقت ن جن دیدیم ن ارواح خو میدونم همشون الکی من ب جن ارواح اعتقادی ندارم بخاطر همین نمی‌ترسم ازشون😐👌

من‌اعتقاددارم‌یه‌باربابرادرم‌اولین‌بارتوروستامون‌توخونه‌همزمان‌دیدیمدربازبودویه‌لحظه‌ازجلوی‌درردشدودمترقدداشت‌وسیاه‌بودصورتشوندیدم‌ولی‌بدتشودیدم‌همینکه‌دیدم‌گفتم‌شایدخیالاتی‌شدم‌ولی‌صورتموبرگردوندم‌دیدم‌رنگ‌برادرم‌پریده‌وخشکش‌زده‌بودوقتی‌بهبرادرم‌نگاه‌کردم‌اونم‌گفت‌توهم‌دیدیش‌منم‌باسرم‌تاییدکردم‌توروزروشن‌بودومامان‌وبابام‌رفته‌بودن‌ازشهرخریدکنن‌ماهم‌ازترس‌فرارکردیم‌جلوی‌درتاوقتی‌پدرومادرم‌برگردن‌پامونوداخل‌نذاشتیم‌بعدازاون‌هم‌خیلی‌واسم‌اتفاق‌افتاده

جن وجود داره اما دلیل نداره بیاد سراغ تو

خداوند به اجنه ها اجازه نداده انسان هارا اذیت کنن

واقعین فک کنم من خودم چندین بار جن دیدم یبار شبیع خود یبار شبیع روباه یبار شبیع مار یبار شبیع گربع یبار شبیه خالم یبارم شبیه مامانم اخرینش صورت نداشت پس نمیدونم شکل کی بود چون کاملا سفید بود میتونم جنارو حس کنم وقتی باشن سردرد میگیرم و تنم میلرزه سرد میشه البت بابامم میتونه و پدر بزرگم یجور چیز ارثیع ک اصا خوب نی جالبه ولی خوب نی

من ۲بار این داستان خوندم خیلی خوب ولی قسمت ۲ نتونستم پیدا کنم

عالی

من بعضی از شبا بدون دلیل از خواب بلند میشم یعنی در یه حالت خواب بیداریم و بیشتر مواقع حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم کاملا سیاهه ولی وقتی کامل بیدار میشم نیستش😐

درسته

به اینا میگن روح های سایه ای وقتی تو حالت خاب و بیدار باشین بعضی وقتا میشه دیدشون اینا نمیتونن به انسان اسیب بزنن فقط میترسونن تا از ترس ادم تغذیه کنن

میدونی اونا ارواحن اونا خودشون رو به هر کس نشون نمیدن و وقتی که نیمه هوشییاری میتونی اونا رو ببینی ولی وقتی کع هوشیاری نمیتونی

و شاید هم سیاهی پخشت کرده

سلام یه پیج دارم داستان ترسناک میزارم scary.pure

انقدر ترسناک خوندم که عادی شده برام 😂

پوست کلفت شدم خونمونم جن داره راستش

واقعا جن داره خونتون؟؟؟

اذیتتون نمیکنن یعنی از نوع خوبن یا خبیثن؟

بنظرم اجنه وجود داره، اجنه ها در یک دنیای دیگری هستند که هیچ انسانی انجا را نمیشناسد. اما میشود که یک اجنه به دنیای انسان ها بیاید. من هیچ داستانی از پدر و مادرم یا اقوامم نشنیده ام که راجب اجنه یا ارواح باشد اما به نظر خودم خدا اجنه هارا افریده است و انها در یک دنیای دیگری هستند. همانطور که گفتم میشود یک اجنه به دنیای انسان ها بیاید و انسان هارا اذیت کند. من یک سوال دارم اگر اجنه های داستان اخری اجنه های خوبی بودند چرا وقتی ایشون نام خدا را به زبان برده است انها ناپدید شده اند؟! درست است که ان ها اجنه هستند، اما اگه خوب باشند و ازار و اذیت نکنند چرا وقتی ایشون نام خدا را بر زبان اورده اند، ان ها ناپدید شدند؟ ان ها که ازار و اذیتی نکردند؟! البته از نظر من اینطور است شاید اینطوری نباشد.

خیلی ممنونم، لطفا سوالم را جواب دهید🙏

سلام دوست عزیز .

در جواب سوال شما باید بگم اجنه ها چه خوب باشند چه بد چه مهربون باشند چه خبیث فرقی نمیکنه اونا همشون از خدا میترسن و اگر نام خدا رو به زبان بیاری یا قرآن جلوی صورتشون بگیری از ترس ناپدید میشن

این تمام اطلاعاتی که من دارم با تشکر

عالی

این کار خیلی خطرناکه اگه اتفاقی براتون افتاد بلافاصله وضو بگیرید بسم الله هم اثر نداره من خودم بیش از ۳۰ ثانیه نمیتونم انجام بدم امتحانش مجانیه😈

به نترسا و افراد شجاع یه کاری میگم انجام بدین اگه جرعتشو دارین.تو همه خونه ها آینه پیدا میشه آینه ای که چسبیده به دیوار باشه. ساعت ۳ الی ۴ شب روبه روی آینه ایستاده و تایمر ساعت رو تنظیم میکنی وبادقت تمام به خودت خیره شو نباید به هیچ جا نگاه کنی فقط به خودت باید خیره بشی اگه فقط ۵ دقیقه اینکارو انجام بدین شما خیلی شجاعی بعد میفهمی جن واقعیت داره یا نه.

عالی بود

سلام دوستان ببینید جن وارواح وجود دارند وحتی انها هم زندگی می کنند مثل انسانها ولی همه اینها خشن و خبیث نیستند اون هاهم مثل انسانها خوب و بد دارند در این داستانها کمی مبالغه شده واین را هم بگم که جن وارواح هرچی که مثل این هاست در قران اومده که توسط امام علی زندانی شدند وبدون اجازه خدا قادر به انجام کاری نیستند و فقط پیش کسانی می روند که دین وایمان ندارند و فقط خودشون را پاک و معصوم نشون می دن این داستان ها از نظر من که واقی نبودند چون نه انگشتری از اسمون میاد نه جن ارواح می تونن به انسانها دست بزنند

اره درسته جن و ارواح وجود دارند داخل قرانم گفته شده ولی نمیتونن بدون اینکه خدا اجازه بده به انسان اسیب برسونن و جن و ارواح هم خوب و بد دارن

تو داری اشتباه می کنی مرد ازما یا همون غول بیابونی دشمن مردان تنهاست و تا الان من که رفته بودم کرمان خودم توی خرابه ها صداشو می شنیدم

سلام دوست عزیز خیلی خوب حرف میزنی خیلی هم اطلاعات داری و من هم میخوام تمام چیز هایی که گفتی رو تایید کنم…

ناقص موند پیامم نه کسی از جن وارواح به خواب کسی میره که بگه فلان اتفاق بیو فته جایی نرو پس خودتون را وحشت زده نکنید چون خدا دوست نداره بندش اذیت بشه

اجنه وجود دارن فقط اگه اذیتشون کنی اذیتت میکنن پسر خاله دوستم رو آتیش آب ریخته از اون روز تا ۱ ماه بعدش تو کما بوده بعد که از کما اومده بیرون فقط درباره اجنه و چیزی که دیده بوده میگه

اجنه وجود دارن حتی ممکنه پیش شما نشسته باشند و با شماها زندگی میکنند وقتی بهتون آسیب میزنن که اگه مثلا بدون بسم الله آب داغ رو بریزیم تو ظرف شویی یا حیاط شاید خودشون یا بچه‌ها شون اونجا باشن بعد بسوزن یا آب رو آتیش ریختن یا….

کلا اگه با بسم الله کاری انجام بدیم اونها از اون مکان فرار میکنن و به جای دیگه ای میرن مثلا از آشپزخانه به اتاق و به ما آسیبی نمی‌رسه پس سعی کنین همیشه بسم الله بگین قبل هرکاری

آفرین خیلی خوب گفتی

جن ها مسلمون دارن غیر مسلمون خبیس وخوب دارن جن های مسلمون به کسانی که سیدن ویا به خدا ایمان دارن کاری ندارن

فرشته ها اجنه نیستن اونا روحن جسم ندارن ولی ابلیس که یه زمانی جز فرشتگان بود جن بود و جن ها از اتش به وجود اومدن ولی این درسته که جن ها خوب و بد دارن

آفرین اینارو نمیدوگستم که بسم الله چ تاثیراتی رو داره ممنون که گفتی

سلام من خودم اصلا جن ندیدم ولی خواهرم از بچگیش میبینه تا الان که ازدواج کرده مثلا میگه تو بچگیش نصف شب دو تا جن بچه بیدارش میکردن تا باهاشون بازی کنه یا میگه سفره نون رو شب جمع کرده صب که بیدار شده میبینه سفره بازه و نون خرد تو آشپزخونه ریخته و خیلی چیزای دیگه که من دیگه نمزارم برام تعریف کنه چون خیلی میترسم خودش اوایل میترسیده ولی الان براش عادی شده و فقط شبها تو خواب خیلی میترسه

من داستانهای واقعی چندتا برای ارسال دارم

نویسنده هستم

ممنون نیشم بفرستید .

ایول ماشالله

آره لطفا بفرستید

بفرس ببینیم

خیلی خوبه خود منم دوازده سالم ولی میتونم …….. خیلی هم زیاد داستان ترسناک دوست دارم

👌👌👌

داستان دارم جهت ارسال ترسناک

سلام راستش من تجربه ی زیادی درباره جن و روح ندارم … . و چیز زیادی برای گفتن ندارم

عالی بود حرف نداشت ✨👍🏻

آخه کجاش ترسناک بود واقعا

شت 😐

وایییییییییییی واقعا ترسناک بود 😵😵

منم همین نظر رو دارم

خیلی 🥶🥶🥶🥶

وای چه ترسناک

سلام مهشید هستم ۱۲ سالمه و احل استان زنجان هستم

این داستان که میخواهم براتون بگم برا پدر بزرگ مرحوم من اتفاق افتاد و کاملا واقعی هست

روزی پدر بزرگم برای بردن گوسفندان به چرا در تویله رو باز میکنه و با دوستانش که ۲ نفر بودن راهی دشت نزدیک روستا میشن توی دشت چیزی نظر پدر بزرگم رو جلب میکنه به طوری که پدربزرگم وقتی به خودش میاد میبینه هوا کم کم داره تاریک میشه و خبری از دوستانش نیست اونا رفته بودن پدر بزرگم خوب دور و برش رو نگاه میکنه میبینه ۲ تا مرد دارن بهش نزدک میشن یکی شون میگه از کجا اومدی و چی کار میکنی پدر بزرگم هم بهشون میگه

اون یکی میگه تو که جایی رو نداری بیا شب رو پیش ما بگزردن پدر بزرگم هم قبول میکنه و با اونها میره

میبینه که اونها یک قبیله هستند و همه در حال پایکوبی و خوشحالی هستند.

اونها برای پدر پدربزرگم یه رختخواب از علف درست میکنن و پدر بزرگم هم میخوابه

صبح که بیدار میشه میبینه اندازه ۷ متر سفره پهن کرده و ازش میخوان تا باهاشون صبحانه بخره پدر بزرگم هم قبول میکنه و میخواسته که یک لقمه بگزاره تو دهنش یک دفعه یادش می افته که هم تو شام که با او نا بوده بسم الله نگفته پس باید تو صبحانه بسم الله بگه وقتی که بسم الله میگه میبینه همه ناپدید شدن و اون هم بدون ترسی با گوسفندان به ده شون بر میگرده .

ببخشید که طولانی شد من همه داستان رو برا تون باز گو کردم ممنون بابت همراهی

هدف من از این داستان که برای عزیز ترین کس من اتفاق افتاد این بود که همه اجنه بد و خبیسه نیستند و جن خوب هست

داستانت کپی

یا قمر بنی هاشم اصلا نترسید جدی؟ 😐😐😐

سلام داستان جذابی بود به پیج من سر بزنید😐 @scary.purr

بعضی از جن ها مسلمان هستن

سلام مهشید هستم ۱۲ سالمه و احل استان زنجان هستم

این داستان که میخواهم براتون بگم برا پدر بزرگ مرحوم من اتفاق افتاد و کاملا واقعی هست

روزی پدر بزرگم برای بردن گوسفندان به چرا در تویله رو باز میکنه و با دوستانش که ۲ نفر بودن راهی دشت نزدیک روستا میشن توی دشت چیزی نظر پدر بزرگم رو جلب میکنه به طوری که پدربزرگم وقتی به خودش میاد میبینه هوا کم کم داره تاریک میشه و خبری از دوستانش نیست اونا رفته بودن پدر بزرگم خوب دور و برش رو نگاه میکنه میبینه ۲ تا مرد دارن بهش نزدک میشن یکی شون میگه از کجا اومدی و چی کار میکنی پدر بزرگم هم بهشون میگه

اون یکی میگه تو که جایی رو نداری بیا شب رو پیش ما بگزردن پدر بزرگم هم قبول میکنه و با اونها میره

میبینه که اونها یک قبیله هستند و همه در حال پایکوبی و خوشحالی هستند.

اونها برای پدر پدربزرگم یه رختخواب از علف درست میکنن و پدر بزرگم هم میخوابه

صبح که بیدار میشه میبینه اندازه ۷ متر سفره پهن کرده و ازش میخوان تا باهاشون صبحانه بخره پدر بزرگم هم قبول میکنه و میخواسته که یک لقمه بگزاره تو دهنش یک دفعه یادش می افته که هم تو شام که با او نا بوده بسم الله نگفته پس باید تو صبحانه بسم الله بگه وقتی که بسم الله میگه میبینه همه ناپدید شدن و اون هم بدون ترسی با گوسفندان به ده شون بر میگرده .

ببخشید که طولانی شد من همه داستان رو برا تون باز گو کردم ممنون بابت همراهی

هدف من از این داستان که برای عزیز ترین کس من اتفاق افتاد این بود که همه اجنه بد و خبیسه نیستند و جن خوب هست

مهشید جون این همه داستان های خوش بزار

ممنون بابت نظر ها تون

خیلی عالی بود👍👍👍

دمت گرم واقعاً عالی بود

فقط یه سوال داشتم.

چه جالب

سلام بسیار عالی بود لذت بردم

مرسی دوست عزیز

داستان کاملا واقعی

من یک شب تنها تو خونه بودم مامانم و بابام رفتن بیرون خالم مریض بود بردنش بیمارستان

من گفتم منم میام تنها تو خونه میترسم بابام گفت

تو دیگه مرد شدی ترس چیه منم گفتم باشه

اما هنوز می ترسیدم فکر کنید ساعت ۱۲شب تو خونه ویلایی تنها رفت اونا منم از ترس که نترسم زنگ زدم به دوستم تا باهم حرف بزنیم تو تلفن تا نترسم

اما وقتی زنگ زدم جواب نداد آخه ساعت ۱۲بود

معلومه دیگه خواب بود من که خیلی می ترسیدم رفتم تلویزیون رو روشن کردم که دیدم تلویزیون یک فیلم وحشت ناک رو داره نشون میده منم که تنها تو خونه بودم ترسیدم نگاه کنم تلویزیون رو خاموش کردم گفتم برم بخوابم تا تریم کم شه‌ رفتم سرم رو گذاشتم

رو تخت ۲۰دقیقه گذشته بود که من نیمه خواب بودم در خود به خود باز شد گفتم شاید باده دوباره خوابیدم

دیدم صدای کشیدن ناخون رو دیوار میاد خیلی ترسیدم اولین بارم بود که تنها تو خونه بودم

رفتم نگاه کنم چیه یک مرد بلند قامتی بود من از ترس

از حال رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم دیگه اونجا نیست ده دقیقه بعد مامان و بابام اومدن منم بهشون گفتم اونا هم ترسیدم ما از اون خونه رفتیم خیلی ترس ناک بود من از اون وقت به بعد دیگه تنها تو خونه

نموندم

وایی کشیدم خیلی بده خونه خودمون جن داره منم چند باری تنها موندم😓

داستان ت واقعا جالب بود

اگه من بودم سکته میزدم

وای 😳

خیلی چرند بود احمقا

سلام .

شما خوشت نیومده دلیل نمیشه به دیگران توهین کنی

سلام

دوستان من این مطلب رو خوندم و زیاد ترسناک نیستش ولی لزومی نداره که فحش بدین.

و اینکه من خودم خوشم اومد ولی زیاد نهـ.

من عاشق فیلم و داستان و…جنایی و ترسناک هستم و خیلی از این چیزا می خونم و یا می بینم.

و امیدوارم کامنتمو لایک 👍🏻کنید💜

دوستون دارم💟 بای✨👋🏻

باحال و مخوف بود

حتی در قرآن هم گفته که اجنه وجود دارن ولی ممکنه در یه بعد دیگه زندگی کنن یا حتی یه جهان دیگه اما فقط تا وقتی ازمون پنهونن که قرآن نباشه یا خودمون اجزه بدیم.

خیلی داستان هاتون ترسناک بود😑😬

خوبه

چرا آخرش انقدر چرت تموم میشه ولی من یه شب خواب خیلی عجیبی دیدن ترسناک بود

ممنون میشم اگه بقیه داستان اولیه را هم بگین

منظورم اینه که چطوری انگشتر باباش را پیدا میکنه و موجودات را شکست میده و چرا بخاطر این قضیه مامانش میمیره

ممنون میشم اگه داستان را تموم کنید🙏🏻

سلام .

به نظر من هم اگر این داستان تموم شه خیلی خوبه

آره منم میخوام بدونم آخرش چی میشه

آره منم موافقم داستانها یه جورایی نصفه بودن

من حدود ۸..۹ سالم بود و توی روستا زندگی میکردیم اگه اسمشو شنیده باشید روستای کوشک در استان کهگیلویه و بیر احمد

روستا برق نداشت فقط خورشید و ماه

ی شب میخواستم بخوابم که با خواهرام. دعوام شد و رفتم پیش مامان و بابام خوابیدم حدود ساعت دور ۱۱ و ۱۲ بود ک مامانم گفت پاشو برو تو اتاق خودتون بخواب من نگفتم ک با خواهرام دعوا کردم جون تقصیر خودم بود. هیچی نگفتم مامانم دوباره گفت بازم خودمو زدم ب خواب.

از اونجایی ک زمان قدیم همش با کتک همه چیرو پیش میبردن

مامانم پا شد و منو کتک زد و من غرورم اجازه نداد برم پیش خواهرام

بعد گریه کنان از خونه زدم بیرون

همه جا تاریک بود از خونه خیلی دور شده بودم ترسیدمو داشتم برمیگشتم که دوتا ادم بیشتر ب مرد میخوردن دستامو گرفتن و باهاشون رفتم سرم درد میکرد و همه چیزو تار میدیدم و بعدش هیچی یادم نمیومد تا روی کوه اونا خونمونو نشونم دادن و ی چیزی بهم گفتن ک بهم گفتن ب کسی نگم بعد چیزی یادم نمیومد تا. پشت خونمون پشت خونمون بودم و سرم گیچ میرفت بعد ک ب خودم اومدم دو تا سیب تو دستم بود و از ترس سیبارو انداختم و دوییدم تو خونه و داد زدم مامان مامان بعد مامانم اومد زد زیر گریه و بعد ی نگاهی ب خودم انداختم دیدم لباسام پاره پاره اند

بعد هیچ کاری نکردن و فکر کردن بهم تجاوز شده در صورتی ک اینجوری نبود و منم نمیتونستم بهشون بگم چون اون دوتا ادم بهم گفتن ب هیچ کس نگم وگرنه میکشنم بعد چند ماه به بهترین دوستم گفتم و خود ادراری گرفتم و لکنت بعدشم طولانیه حال ندارم بگم.

با تشکر

اون چیزی که گفته بودن به کسی نگو مگه چی بود😬تو ک ب بهترین دوستت گفتی به ماهم بگو😥

😧😧

من هم اهل کهگیلویه و بویراحمد هستم ولی یاسوج زندگی می کنم

راست می گی؟

واقعا این اتفاق واست افتاد؟ 😳

داستان دوم کامل نبود اما ژانر وحشت و ترسناک رو تقریبا حفظ کرده بود.

اما کسایی که میگن ترسناک نیس یه لحظه خودت رو جای اون شخص بزار بعد حرف بزن و بگو ترسناک نیس من خودمم میگم ترسناک نیس اما وقتی خودمو جای اونا میزارم هیجان و ترس رو احساس میکنم

بد نبود ولی ترسناکم نبود مرسی از زحماتتون:)💖

حال نکردم

من ک عاشقش شدم

سلام به همگی من یه داستان واقعی میخواهم براتون تعریف کنم ولی اول بگم که داستان سامیارکاملاواقعی هست…

این داستان مربوط میشع به چندسال پیش که من دراتاقم بابرادرم خواب بودیم وپدرمادرم هم دراتاق دیگری

وقتی من سرم ازگوشی درآوردم تقریباساعت های دواینهابودکه من یه مرددیدم که یک لباس سفیدتن شوب طرف اتاق پدرم اینهامیره من بای جیغ تمام همسایه هابیدارکردم…

خانه ماداخل ی آپارتمان بودماطبقه اول بودیم

اماب خاطرقضیه هایی ازاونجارفتیم…

ولی من هنوزم حس میکنم یکی توی حصار آخرکوچمون…

به خداکه راست…

کلیپ های سعیدوالکورهم تماشاکنیدهم ترسناک هک واقعی…

فاطمه هستم…

12ساله…

ازبهبهان…

منم کلیپ های سعید رو میبینم

دقیقا کلیپ های سعید والکور اوج ترس و وحشت رو دارن چون خیلی خوب تعریف میکنه

من کلیپای والکور رو دیدم واقعا محشرن مخصوصا اون داشتانایی که تعریف میکنه

یه سوال این تمام داستان ها واقعی هست؟

و به نظر من جن ها و یا روح ها هستند چون پدرجون و پسر عمو و بابام یه بار جن دیدن و اگر وجود ندارن چه طور همشون اون جن را یک جور دیدن و بابام و پدجونم که نمیان بم دروغ بگن که من بترسم چون من بچه نیستم و عاشق چیزای ترسناک هستم و پدرجونم دیده جن تو کوچه اومده بوده جلوش و سم داشته خیلی عجیبه مم اگر باشم سکته میکنم🥴

عالی بود

یه داستان دارم به خداکه واقعیه نباید قسم می خوردم ولی دیگه خوردم🤣😑خب یه روز خونه مامانجونم طبقه پایین بودیم خونه خودمون طبقه بالا هست و مهمان پایین بود مامانم هم همه ی لامپ هارا خاموش کرد و رفتیم پایین بعد گفت برو شارژر من را بیار آخه خودش کار داشت منم با پسر عموم رفتم چون میترسیدم و تا اومدیم تو انگار یه عروسک مثل انابه به سقف بود و من و پسر عموم سایه اش را روی زمین جلومون دیدیم و جرعت نکردیم بالا سرمون و ببینیم و ریدیم تو خودمون و دویدیم پایین آخرم شارژر نبردیم🤣ولی خیلی بد بود

من یه خاطره واسه ی دوسال پیش داشتم من قبلا به برون فکنی (چیزی هست که روح درونت را به دنیای فراتر در خواب فقط خواب میرسونه و می تونی روح ها یا جن هارا ببینی البته این کارا انجام ندید چون وقتی اینکارو انجام بدیدباعث توجه بعضی از موجودات میشید اما این کار فقط برای یه ادم کار‌ دان هست خلاصه یه روز دختر عمم در هنگام خواب روح از بدنش جدا شد و قبلش صدای سوت قطار را به طور ناخودآگاه در ذهنش شنید و وقتی این روح از بدن جدا میشده احستس کرد دونفر از موجودات عجیب و غریب پشت اون نشست و حرف های به طور نا اشنا میزنند این دختر عمم از ترس باتوجه به اینکه اون به اینجور مطالب ها شناخته ای داشته روحش را برگردوند و من بعد از روز ها تصمیم گرفتم این کار را انجام بدم البته با رعایت تمام نکاتش اما وقتی روح خار ج شد دوباره به خودش برگشت و در این تاریکی احساس کردم کسی به طور ناخود اگاه گفت این کارا انجام نده چون چیزی میبینی که دوست داری نبینیش و من دیگه تا اخر این کار را انجام ندادم

O my gad

سلام

من دیروز با کمک دوستم جن رو احضار کردیم و اگه دوست دارین می تونم بگم

نخ سفید کوتاه

کتاب مقدس

قیچی

جاهایی که تو خونتون آینه داره اگه حمام باشه عالیه

چراغ ها خاموش باشه

و شروع کنین

این کار را میشه انجام داد و بعضی موقع ها جن یا روح واقعا احظار میشه ولی این کار حرامه و گناهه

سلام به منم یاد بده ایدی اینستام Mohammadamiri138676 دایرکت بده🙏🙏🙏

میدونی یه کار حرامه؟؟؟

البته باید قیچی رو لای کتاب قرار بدین

Hello

سلام👋

سلام

من یک بار جن دیدم .قیافه اش شبیه گوسفند بود و سم گوسفند داشتند

شیطان شبیه بز هست ولی جن را نمیدونم فقط میدونم جن سم داره شاید اونی که دیدی خو گوسفند بوده😂

اون خودگوسفند بوده دانشمند🤣🤣🤣

نابغه ی دانشمند اون خود گوسفنده🤣🤣🤣

اون جن نبوده واقعا گوسفند بوده آی کیو

نابغه حتما گوسفند دیدی

ترسناک بود

من داستان ترسناک بلدم ولی اینقدر ترسناک هم نه. مثلا یک دونه برای دختر عمم تعریف کردم گفت یکم ترسیدم و گفت باحال بود دختر عمم کلاس ششمه

الان این دقیقا تومار بود یا داستان کوتاه؟

😐💔👌🏻

عیب نداره داستان ترسناک هرچی بلند تر بهتر

پشمام

ترسناک بود ولی واقعی نبود تا خدا هست موجودات دیگر قدرت تجسس در کار انسان ها را ندارند مگر اینکه خودت انها را به چهار چوبت راه بدهی

اره درسته فقط با احظار میتونی وارد زندگیت بکنیشون که اونم یه کار کلا حرامه

آنقدر درباره داستان سامیار نگین منم اسمم سامیار من رو نتر سونید

داستان سامیارواقعی بوداماترسناک

باحال بود ولی کاش ترسناک تر ش

خداوند به اجنه اجازه نداده در زندگی انسانها ورورد کنند.

برو بینیم بابا حتما عروسک آنابل هم تزیینیه🤔🤔🤔

من که برگام ریخت😨

ماهم😂

سکته کردم…

ولی جالب بود…

خیلی با حال نبود

خیلی با حال نبود

بچه ها زیاد فهش ندین فقت برای لذت شما اینارو گذاشتن که وقتی بی کارین یه ذره بترسین اما از نظر من همه اینا واقعی است

منم موافقم👍🏻

نه نیست تا خدا هست چرا ترس

www

هیچی میگه واو اومده باکلاس تر بگه wwwنوشته

چی

من خونه مون قبلا تویی فلاوجان بود خب فلاورجان هم یه شهر قدیمیع و اینکه ما زیاد بچه بودیم وخب من از همه شون بزرگ تر بودم و درباره این چیز ها میدونستممن اتاقم روبرویی زیرزمین بود خب زیر زمین هم برق نداشت پله میخور پایین و خیلی هم ترسناک بود همیشه صداهایی عجیب قریب از اونجا میومد و منم هیچ وقت جرعت نمی کردم بر داخلش ولی خب یه روزی مادرم گفت برو اونجا و چند تا وسایل بیار منم خیلی اسرار کردم که کسه دیگه ای بره ولی مادرم فقط به من خندید منم رفتم چاره ایی نداشتم اونجا برق نداشت رفتم و…..

….. ؟

یا خدا

میشه اگه میتونی بقیه اش را هم بگی؟

آخه من خیلی به این جور داستان ها(داستان ترسناک) خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی علاقه دارم

و …..چی کنجکاو شدم بدونم. راستش منم این بلا سرم اومده ولی مال تو جالب تره

تموم شد؟!

خیلی تاثیر گذاری بود بیا پایین

سرمون درد گرف

زیناجون راست زرمفت نزن زیناجون باشماهستم

ولی داستان شماواقعی من میدونم👍🏻

خوب اینا واقعی

من یه شب از خواب بیدار شدم دیدم یه دختری با قد حدود ۱۷۰ ایستاره جلو کمد لباسیم،یه لباسی پوشیده بود که یه دامن بلند و پر چین داشت مثل لباسای دخترای کولی…رنگشم سبز چرک و قرمز بود..صورتشو با روسریش پوشونده رود دستشم گرفته بود جلو دهنش ولی صورتش اصلا معلوم نبود

حرکتم نمیکرد اصلا بعد من یه لحظه نمیدونم چرا گفتم این یکی از اعضای خانوادمه..بعد که یکم به هوش اومدم یه دفه گفتم چی با خودت میگی؟خونواده کدومه؟این کیه؟؟؟

بعد که چشمام دیگه کامل باز شد خیلی آروم شروع کرد به محو شدن😐

خیالاتی شدی

درداسمم ب ت چ مگه پدرمادرنداری بچه

بشی سرجات زرمفت نزن باشمام ب ت چ😂

چه قدر طولانی…خیلی مثل فیلم بود چندان واقعی به نظر نمیرسید :/

آره

اسلا این داستان ها واقعی نیستن من میگم داستان ترسناک نمی فهمین خدا همهی مریضارو شفا بده

الاهی آمین😂😂

اسلا این داستان ها واقعی نیستن من میگم داستان ترسناک نمی فهمین خدا همهی مریضارو شفا بده

اگه ما مریض هستیم تو چی؟

ترسناک بود

همش کصشره

اینقد فحش ندید

آقاامیرحرف بدنزنیدبچ یادمیگیره

همش دروغه

نخوندم

خیلی زیاده

من که باور نکردم

اسلن ترسناک نبود

عزیزم واقعا این اتفاق افتاده

خیلی دروغ بود

آخه کدوم یکی از اینا ترسناک بود واقعا که 😑😑😑😑

والا

والا

همش دروغه 😂

من خیلی.خوشم‌اومد

خیلی‌باحاله

خوب بود

باسلام !

من داستان رو خوندم و به نظرم واقعی هستن!

نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

سلام

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را
حذف کنیم. این سایت توسط سرور های قدرتمند پارس
وب سرور پشتیبانی میشود.

آکاایران: – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

داستان ترسناک,داستان های ترسناک واقعی  ,داستان های ترسناک کوتاه , داستان های ترسناک از جن  ,قصه های ترسناک کوتاه,  قصه های ترسناک واقعی,قصه های ترسناک کوتاه

آکاایران: داستان های کوتاه ترسناک تخیلی و واقعی جدید

داستان مردی تنهادرخانه!

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من…. یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای…!

منبع :

مزایای استفاده از ووچر برای کاربران ایرانی

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

داستان وحشتناک و ترسناک

 

 زوجی از« بریتیش کلمبیا» به طرف « سن دیگو» بهمراه سگ شان در حال سفر بودند و زمانی که در« کالیفرنیا» توقف کردند، براي استراحت چادری برگزار کردند. شبانگاه به خواب رفتند، ولی ساعت یک نیمه شب با نوایی از خواب بیدار شدند.

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

 

نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش می رسید و به آنها ميگفت :« و آنگاه که قدیسان ظاهر میشوند ». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت:« زمانیکه در این جا می خوابید به من بی حرمتی می کنید و زمانیکه به من بی حرمتی می کنید، به تفنگداران آمريکا بی حرمتی می کنید.»

 

بعد از چند وقتی این نوا آغاز به هجی کردن حروف کلمه ی« فرار» کرد و این زوج بیمناک با سرعت تمام از آن جا گریختند. صبح روز بعد به همان مکان بازگشتند و وسایلی که جا گذاشته بودند را با خودشان بردند.

 

****داستان کوتاه وحشتناک****

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خوابآلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستمدنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را بهشیشه پشت خودرو چسبانده بود. اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحتشد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهمبود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حسعجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شدهبودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چهقرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام وخودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیداکردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقتآن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته

 

 

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

فقط با پرداخت 150 تومان = 50 گیگ + 5000 گیگ هدیه بگیر

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

میخوای درآمد کلان داشته باشی؟ این صرافی ایمن راهشو داره

رزرو ارزانترین بلیط هواپیما برای سفر های لوکس مرداد ماه

ارزانترین بلیط هواپیما مشهد رو از اینجا بخر

تنها در 3 قدم خرید و فروش ارزهای دیجیتال را شروع کن

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

با این عینک های آفتابی خاص به استقبال تابستان میریم

تو تعطیلات تیر ماه،مسافرت تابستونه نمیچسبه؟

از بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمان !!

هتل های لاکچری و ارزان با آفرهای تابستانه رزرو کن!

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

پر فروش ترین عینک های آفتابی امسال رو اینجا ببین ◀

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

7000 بیت کوین و ساتوشی باثبت نام هدیه بگیر◀ایمن معامله کن

خرید ووچر پرفکت مانی. آنی و اتوماتیک.

سفری مجلل و ارزان را با این پرواز تجربه کن!

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه
یک داستان تخیلی ترسناک کوتاه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *