یک داستان تخیلی بلند کودکانه

یک داستان تخیلی بلند کودکانه
یک داستان تخیلی بلند کودکانه

داستان های تخیلی جزو بهترین داستانهایی هستند که می توان برای کودکان تعریف کرد تا هم از آنها لذت ببرند و هم خلاقیت و تصور آنها را تقویت کرد. در این مطلب 5 داستان تخیلی کاملا جدید و غیر تکراری را به صورت گلچین شده برای شما گردآوری کرده ایم تا برای کودک خود قصه بگویید.

یکی بود یکی نبود. خانومی در شهری زندگی می کرد که بسیار خوشرو و خوش خنده بود. این خانوم سن بالایی داشت، فقیر بود و تنها زندگی می کرد. درآمد او بسیار کم بود و حتی همسایه ها هم به او کمک می‌ کردند و به خاطر خدماتی که انجام می داد مقدار کمی پول می‌ دادند اما نکته جالب اینجا بود که او همیشه خوشحال و خندان بود؛ انگار که هیچ دغدغه ای در این زندگی ندارد.

در یک عصر تابستانی که لبخند زیبایی به لبش داشت، سوار یک اسب شده بود و جاده را طی می‌ کرد.

ناگهان متوجه یک جسم سیاه بزرگ در گودال آب شد، زیر گریه زد و گفت خدای من، من می توانستم به این موجود کمک کنم اما اکنون هیچ کاری از دستم بر نمی آید.

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

سپس به دوردست ها نگاه کرد و متوجه شد که این موجود سیاهی که دیده، صاحب و کسی را ندارد. با خودش فکر کرد که شاید اشتباه دیده و این یک سوراخ داخل این گودال است؛ اما کمی دیر شده بود تا اینکه تصمیم گرفت یک سطل داخل این گودال بیندازد و سپس آن را بیرون بکشد.

۴ ویژگی کتاب داستان کودکانه و ۸ فایده آن برای کودکان

زمانی که سطل را بیرون کشید، متوجه مقدار زیادی طلا داخل آن شد و از خوشحالی گریه کرد و گفت: “وای من واقعا ثروتمند شده ام. ” با خودش فکر می کرد که آیا این ثروت و طلای زیاد را به خانه ببرم یا نه؟

حمل سطل برایش خیلی سخت بود، زیرا به شدت سنگین بود اما کاری که از دستش بر می آمد، این بود که انتهای این سطل را به شال گردنش گره بزند و آن را تا خانه با خودش بکشد.

سپس با خودش فکر کرد که به زودی هوا تاریک می شود، پس چه بهتر. زیرا همسایه ها نمی بینند که چه چیزی با خودم به خانه می آورم و خیلی راحت آن را پنهان می کنم و بعد برای خودم یک خانه بزرگ می خرم و کنار شومینه می نشینم، برای خودم چای و غذا می خورم و شبیه ملکه ها زندگی می کنم. حتی می توانم یک باغ بزرگ هم بخرم و در آن گیاه پرورش بدهم.

او  از کشیدن این جسم سنگین خسته شده بود و توقف کرد تا کمی استراحت کند و سپس نگاهی به سطلش انداخت و متوجه شد که خبری از طلا نیست و همه آن ها تبدیل به نقره شده اند.‌

دوباره چشم هایش را مالید و بیشتر خیره شد و دید وای همه طلا ها از بین رفته بودند و رویاهایش از هم پاشید.

باز هم با خودش فکر کرد که نقره هم می‌ تواند او را از فقر نجات دهد. البته به راحتی فروخته نمی‌ شود اما به هر حال بهتر از هیچی است. باز هم در اینجا رویا چید و گفت که بالاخره می توانم ثروتمند شوم و از کار زیاد دست بکشم و برای خودم استراحت کنم و زندگی راحتی داشته باشم.

کمی بعد دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ خبری از نقره ها نیست و همگی آهن هستند. دوباره همه‌ رویاهایش به هم ریخت اما با خودش گفت که آهن را هم می‌ توانم بفروشم. البته نقره و طلا بهتر بود اما با آهن هم می‌ توان زندگی را راه انداخت تا این که مسیری را طی کرد و دوباره استراحت کرد. هنگام استراحت دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ چیز داخل آن نیست، به غیر از یک عدد سنگ بزرگ .

او همچنان که لبخند می زد، با خودش گریه می کرد و گفت که من این سنگ بزرگ را با آهن اشتباه گرفته بودم اما باز هم می توانم از این سنگ استفاده کنم، زیرا این سنگ بزرگ را می توانم برای باز نگه داشتن در دروازه استفاده کنم. پس این هم یک نوع خوش شانسی است. تا این که مسیر را طی کرد و به کلبه حقیرانه خودش رسید. هنگامی که به خانه رسید، متوجه شد چیزی داخل سنگ برق می زند.

سنگ به طور کامل روشن شد و می درخشید تا این که سنگ پرید و شکل و شمایل آن تغییر کرد و تبدیل به یک موجود شد که دو عدد گوش، چشم و دم داشت و خنده های بسیار وحشتناکی می کرد. پیرزن به آن خیره شد و به یکباره زیر خنده زد و به خودش گفت: ” من هنوز هم خوشحال هستم که می توانم  به چنین موجود وحشتناکی بخندم و هیچ ترسی نداشته باشم ” و خیلی راحت این موجود وحشتناک را تنها گذاشت، به کلبه اش رفت و غرق خوشبختی کوچک خودش شد .

چگونه فریاد بزنم که من یونیکورن می خواهم؟ من یونیکورن را بیش از هر چیزی در این دنیا دوست دارم و این کل دنیا و خواسته های من است و می توانم چیز های مختلف را روی آن تزیین کنم، زیرا به شدت به آن علاقه دارم.

اجازه دهید که خودم را به شما معرفی کنم. اسم من فاطیما است. من یازده سال سن دارم و واقعا می خواهم که در زندگی ام یکی یونیکورن داشته باشم و رویای من بلاخره به حقیقت پیوست‌.

بگذارید داستان را برای تان تعریف کنم. نهمین سالگرد تولد من بود. همه از جمله عمویم به مهمانی آمده بودند و این اولین باری بود که او را می‌ دیدم.

۲۰ فواید کتاب داستان شب کودک (و ۳ ویژگی داستان خوب)

بعد از مراسم سوپرایز، شروع به باز کردنِ کادوها کردم که بخش مورد علاقه من در تولد بود؛ اما یک سوپرایز بزرگ برای من اتفاق افتاد. چه کسی می توانست تصور کند که خیالات من به واقعیت پیوسته بود؟ این بزرگترین سوپرایز من بود. سوپرایز یونیکورن. بله. درست شنیدید. یک یونیکورن بود و من فکر می‌ کردم که واقعا در بهشت هستم.

رویای من به حقیقت پیوست.

یک یونیکورن زیبا کنار من نشست و به اولین حیوان خانگی من تبدیل شد. این خبر خوب را به خانواده ام دادم. آن ها هم خیلی متعجب بودند و فکر می‌ کردند که من دروغ می‌ گویم اما یونیکورن را به آن ها نشان دادم تا باور کنند. اولین کار این بود که برایش نام انتخاب کردم و با او بازی می‌ کنم و می رقصم و این؛ همه آن چیزی است که در زندگی به آن نیاز دارم.

ناگهان یک صدای خیلی بلند آمد و متوجه شدم که از یک تونل خیلی بزرگ بیرون افتادم. سپس از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که مادرم من را صدا می‌ کند و من خواب بوده ام. از مادرم پرسیدم پس یونیکورن من کجاست. او با تعجب پرسید در مورد چه چیزی صحبت می کنی؟ سپس فهمیدم که همه اینها در خواب و رویا بوده و به شدت ناراحت بودم اما هیچ گاه آن خواب خوب را از یاد نمی‌ برم. من همچنان عاشق یونیکورن هستم.

اواخر یک روز پاییزی بود و تعدادی مورچه در حال بیرون کشیدن غذاهایی بودند که از تابستان ذخیره کرده بودند و می‌ خواستند آن ها را زیر آفتاب خشک کنند؛ تا این که یک ملخ که ویولون هم زیر بغلش زده بود، به سمت آنها آمد و از آن ها درخواست کرد که کمی غذا به او بدهند و مورچه ها با تعجب پرسیدند که که آیا در تابستان گذشته برای خودت غذا ذخیره نکردی؟ پس دقیقا چه کار می کردی؟

این ملخ گفت: “اصلاً زمان برای انجام این کار نداشتم.‌ آن قدر مشغول ساختن موسیقی بودم که نفهمیدم تابستان آمده است. ” مورچه ها سر تاسفی برای او تکان دادند و گفتند: “تو  موسیقی می سازی؟ باشه. حالا برای خودت برقص و شادی کن ، می خواستی برای خودت غذا جمع کنی.” سپس پشت شان را به ملخ کردند و به کارشان ادامه دادند.

یک روز موشی کوچولو گفت: “مادر عزیزم من فکر می‌ کنم خانواده‌ ای که در خانه آن ها زندگی می کنیم، خیلی مهربان هستند. زیرا همیشه شرایط خوبی را برای ما فراهم می‌ کنند.” اشک در چشمان مادرش حلقه زده بود و گفت: “بله فرزندم هیچ شکی نیست که آن ها مهربان هستند اما به نظر من ما هم باید حواسمان را جمع کنیم. به یاد داشته باش بهتر است که سرت را از داخل زمین بیرون نیاوری ، در غیر اینصورت با تو برخورد می کنم‌ زیرا به احتمال زیاد آن ها دوست دارند که تو را به دام بیندازند”.

مادرش برای اطمینان دم فرزندش را به دم خودش گره زد تا از او  فرار نکند. این موش کودک نمی دانست که چگونه باید از دست مادر بگریزد تا این که مادرش هنگام عصر یک چرت کوتاه زد . او فرصت را غنیمت شمرد و تصمیم گرفت که از دست مادرش فرار کند و سرش را از سوراخ بیرون آورد.

سپس وارد کابینت آشپزخانه شد. با خودش فکر کرد که امروز چقدر روز خوبی است. کیک بزرگی داخل کابینت بود؛ او با زبان به کیک لیس زد و آن را بو کرد؛ دقیقاً روی کیک کلماتی به رنگ صورتی نوشته شده بود اما موش نمی توانست آن ها را بخواند و نمی دانست که این کیک مخصوص تولد است. کمی بعد متوجه شد که مادر خانواده بچه هایش را صدا می زند. موش از این که داخل کابینت بود خجالت کشید و احساس گناه کرد. تا این که مادر خانواده به سمت کابینت آمد و متوجه شد که یک سوراخ وسط کیک ایجاد شده، کمی عصبانی شد و گفت: احتمالاً چند تا موش به اینجا آمده اند اما فکر نمی‌ کرد که این کارِ پسر خودش باشد.

دانلود ۸ داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه برای کودکان +فایل صوتی

روز بعد این موش کوچولو دوباره سراغ کابینت آمد. مادرش خوابیده بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد تا اینکه نان و پنیر را به خاطر بوی خوش پیدا کرد. یک تکه چوب دید که روی آن یک عدد پنیر گذاشته بودند؛ به سمت آن دوید تا اینکه متوجه شد وارد تله‌ موش شده است.

صبح فردا شد، مادر، فرزندش را از خواب بیدار کرد و گفت که بیا تا با این دزد کوچولو آشنا شویم. سپس دختر پرسید: “مامان می خواهی با او چه کار کنی؟ ” مادرش گفت: “حتما میکشمش. شک نکن. ” تا این که دختر با شنیدن این حرف اشک از چشمان آبی و زیبایش سرازیر شد.

دختر از موش پرسید: ” تو واقعاً دزدی کردی. درسته ؟ ” موش با ناراحتی جواب داد:” نه من دزدی نکردم.”

مادر مشغول کار شد و دخترش تا دید که او حواسش نیست؛ تله موش را باز کرد تا موش را نجات دهد و موش هم به سرعت فرار کرد و به سمت مادرش رفت و به او گفت که همیشه حرفش را گوش می کند و دیگر کار خطایی انجام نمی دهد.

روزی روزگاری غولی زیر یک پل زندگی می کرد و هر کسی را که از روی پل عبور می‌ کرد؛ به سمت پایین می کشید و آن را وارد غارش می کرد. او از نیروی جادویی خود استفاده می‌ کرد تا آن ها را پیش خودش نگه دارد.

یک روز یک دختری را از روی پل گرفت که این دختر از دیگران باهوش تر بود. به او گفت: “تو باید با من در انجام یک کار غیر ممکن و سخت به چالش کشیده شوی و اگر آن کار را انجام دهی، از  اینجا می روی. قوانین جادویی هم همین را می گویند. اگر نتوانستی آن کار را انجام دهی، اسیر من خواهی شد.”

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

سپس غول ادامه داد:” این جا یک شیشه است. تو باید یک کدو تنبل را داخل این شیشه پرورش دهی و در انتهای فصل پاییز برایم بیاوری. اما کدو تنبل باید داخل شیشه باشد و شیشه هم نباید هیچ آسیبی ببیند.‌ “دختر در انتهای فصل پاییز برگشت و شیشه هم در دستش بود؛ دقیقا همان شیشه بود که از غول جادویی گرفته بود. هیچ آسیبی هم ندیده بود و داخل آن یک کدو تنبل کامل و رسیده وجود داشت.

غول خیلی عصبانی شد اما مجبور بود که سر قولش بماند؛ بنابراین اجازه داد که دختر از آنجا برود.‌

این دختر ماجرا را برای کل روستا تعریف کرد و به آن ها گفت: “اگر اسیر غول شدید و او خواست که این کار را انجام دهید‌ شیشه را از او بگیرید، آن را روی گل کدو تنبل قرار دهید و سپس ساقه گل را به یک درخت گره بزنید تا کدو تنبل داخل شیشه رشد کند و تا جایی که خیلی بزرگ نشده بود و شیشه را نشکسته بود، آن را برایش ببرید.” با انجام این کار هوشمندانه دخترک باهوش ، غول دیگر نمی توانست هیچ کس را اسیر خودش کند.

ماه بزرگ و درخشان تر می شد؛ درخشان تر از آن چیزی که قبلاً دیده باشم. ماه کل شهر را روشن کرده بود و همه چیز از حالت معمولی خارج شده بود. هوا خیلی گرم بود و نمی توانستم بخوابم. به خاطر همین به بالکن آمده و با لذت زیاد به ماه خیره شدم. ناگهان یک شخص لاغر و قد بلند را دیدم که یک کلاه قرمز و سفید سرش کرده بود. دستکش هایش سفید بود و یک کراوات قرمز هم بسته بود. او روی یک دوچرخه بود و سیم تلفن در دستش بود. ظاهرا خیلی عجیب و غریب و احمقانه به نظر می رسید.‌ به خاطر همین؛ با صدای بلند خندیدم و آرزو کردم که کاش کنار او بودم. ناگهان متوجه شدم که این موجود عجیب، چند کلمه را با ریتم یکسان و پشت سر هم تکرار می کند.

سپس کلماتی که او می گفت را با صدای بلند تکرار کردم و همه این صداها به خودم برگشت. دوباره این کار را کردم و از تکرار صدای خودم خنده ام گرفته بود. متوجه شدم شخصیتی که کلاه سرش کرده، آدم نیست. او یک گربه است که کلاه روی سرش گذاشته است.

من هم دلم می خواست شبیه او بودم تا این که وارد آشپزخانه شدم و‌ کمی آرد پیدا کردم. آن را داخل کاسه با آب ترکیب کردم. یک خمیر غلیظ درست کردم و به صورتم زدم تا صورتم کاملاً سفید شود و چند خط سیاه روی صورتم کشیدم و خودم را شبیه به آن گربه در آوردم و ترکیب بسیار عجیب و غریبی شده بودم.

۳۲ تا از بهترین داستان های صوتی ویژه کودکان

هنگامی که به بالکن برگشتم ، دوباره آن کلمات را تکرار کردم و گفتم: ” گربه، مرا با خودت ببر. مرا با خودت همراه کن. قول می دهم برایت کیک درست کنم و با یکدیگر بخوریم “. تا این که متوجه شدم گربه پشت سرم ایستاده و منتظر است که با او بروم. خیلی ترسیدم، زیرا من نمی توانستم پرواز کنم اما از این که گربه پیش من آمده بود، خوشحال شدم. یک جعبه قرمز بزرگ داشتم. گربه را داخل آن قرار دادم و تا زمانی که آفتاب طلوع کند، با او بازی کردم اما هنوز امیدم را از دست نداده بودم که بتوانم همراه با آن گربه به ماه سفر کنم تا این که کم کم از خواب رویایی خودم بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و روزم را شروع کردم.

ویکرامایدیتا به خاطر عدالت و مهربانی اش مشهور شده بود و می توانست برای حل مشکلات همه تلاش کند و در دوران پادشاهی اش هیچ کس ناراحت نبود. مردم به شدت او را دوست داشتند و بابت کارهایش از او سپاسگزار بودند. یک روز این پادشاه تصمیم گرفت که یک کاخ یا قلعه بسازد. بنابراین محل مورد نظر را مشخص کرد و شروع به کار کرد. کارگران چند روز مشغول به کار شدند و قلعه و یا کاخ را آماده کردند.

وزیر تصمیم گرفت قبل از پادشاه یک نگاه کلی و نهایی به آن داشته باشد. وزیر زمانی که قلعه را دید به شدت تعجب کرد و چشمش به چیزی افتاد و فریاد زد: ” آن چیست؟ من تا به حال چنین چیزی ندیدم.”

همه کارگران و سربازان به سمت او آمدند و دیدند که کمی دورتر از دروازه قلعه یک کلبه وجود دارد. سپس وزیر سر آن ها فریاد زد و گفت: ” این کلبه آنجا چه کار می کند؟ برای چه کسی است؟ سرباز پاسخ داد: ” این کلبه برای یک خانم پیر است که مدت زمان طولانیست اینجا زندگی می‌ کند. ”

سپس وزیر به سمت کلبه حرکت کرد و با این خانم پیر صحبت کرد و به او گفت: “می خواهم این کلبه را از تو بخرم. فقط هیچی نپرس.” خانم پیر در پاسخ گفت: “متاسفم آقا من نمی‌ توانم پیشنهاد شما را قبول کنم‌. کلبه ام برای من عزیزتر از جانم است و با همسرم که از دنیا رفته، اینجا زندگی می کردیم و من هم می‌ خواهم در همین جا بمانم و بمیرم. ”

وزیر تلاش کرد تا برای او توضیح دهد که این کلبه جذابیت قلعه آن ها را به هم ریخته است اما پیرزن به شدت پایدار و استوار بود و حاضر بود که هر مجازاتی را تحمل کند اما کلبه اش از دستش نرود.

بنابراین قبول نکرد که کلبه را به پادشاه بفروشد تا این که ماجرا را به پادشاه گفتند. پادشاه بخشنده و باهوش، کمی با خودش فکر کرد و گفت : ” اجازه دهید که کلبه دقیقا همان جا بماند، زیرا باعث افزایش زیبایی کاخ ما خواهد شد.‌” سپس رو به وزیرش گفت: “فراموش نکن چیزی که برای ما زشت به نظر می رسد، برای شخص دیگر همه زندگیش است.”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه * document.getElementById(“comment”).setAttribute( “id”, “a45430a1c3b7aa3183365490bfd9be32” );document.getElementById(“b13279fb10”).setAttribute( “id”, “comment” );

نام *

ایمیل *

سلام پسرم 14 ماهشه و از دوران نوزادی درگیر الژی و رفلاکس هست…

سلام دختر من از وقتی کمکی شروع کرده دیگ شیر نمیخوره چیکار کن…

سلام‌ اقای دکتر خسته نباشید دخترم ۲سال و یک ماهش هست ولی وزن…

سلام آقای دکتر پسربچه هشت ماهه من دو هفته‌ای هست ک دست وپاش…

سلام جناب دکتر پسرم 24 ساله و دانشجو ست بی میل نیست که در مق…

آموزش زبان انگلیسی  آموزش زبان آلمانی  آموزشگاه زبان  آموزشگاه آیلتس  آموزش ترکی استانبولی  آموزش اکسل  روانپزشک  دندانپزشک  آموزش فتوشاپ  آموزش ورد  آموزش برنامه نویسی  آموزش افترافکت  مرکز کاشت مو  مرکز کاشت ابرو  جراحی سینه و شکم  جراحی لیفت صورت و گردن  جراحی لیپوساکشن  جراحی بینی  بهترین هتل های تهران  بهترین کلینیک زیبایی  بهترین دکتر پوست  آموزش عکاسی  آموزش آشپزی  آموزش آرایشگری  آموزش نقاشی آموزش یوگا و مدیتیشن بهترین فیلم اکشن بهترین فیلم کره ای بهترین فیلم رمانتیک بهترین فیلم فانتزی بهترین فیلم رزمی بهترین سریال ترکی بهترین سریال جهان بهترین سریال خارجی بهترین سریال کره ای بهترین فیلم های معمایی بهترین فیلم های ترسناک آموزش برنامه نویسی پایتون  آموزش برنامه نویسی php آموزش برنامه نویسی اندروید آموزش وردپرس

شرکت لوتوس

با بیش از ۱۵ سال سابقه درخشان در امر آموزش و فروش محصولات تربیتی، تنها به کیفیت و سلامت خانواده ایرانی می اندیشیم !

تبلیغــات  تماس با ما

تلفن های تماس فقط برای پشتیبانی فروش و تبلیغات (به هیچ سوالی بجز در ارتباط با خرید پاسخ داده نمی شود): 09191210008

ایمیل Maxer.ir@gmail.com

داستان تخیلی یکی از هیجان‌انگیزترین انواع حکایت و داستان است که خیالپردازی نویسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخیلی می‌شود. داستان‌های تخیلی قوانین فیزیکی را زیر پا می‌گذارند، موجوداتی که در عالم واقع وجود ندارند بوجود می‌آیند و این‌گونه به پرورش خلاقیت کمک می‌کنند و حتی گاه از آنها ایده‌هایی برای اختراع وسیله‌ای جدید گرفته شده است. این داستان‌ها هرکدام به نوعی قوانین طبیعت را زیر پا می‌گذارند. داستان تخیلی کودکانه زیر را بخوانید و ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خیال‌انگیز بگردید.

 

نوع داستان: داستان تخیلی فضایی کوتاه

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم.

وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش.

این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.

رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می‌زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.

 

به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع می‌کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می‌خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.

هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی‌تاج می‌ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می‌دهد که او را به اوج قدرت می‌رساند و هیچ کس حریف او نمی‌شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می‌گردد. پادشاه می‌گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می‌رود و هنگام خواب لباس جادویی‌اش به درون جعبه‌ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی می‌خواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می‌داند.» بعد مورچه مرا به خانه‌اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.

از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده‌ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله‌گرش زمین‌های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده‌اند. و زن و بچه‌هایم را زندانی کرده‌اند.»

مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش می‌کرد. به خود گفتم ای کاش انسان‌ها نسبت به هم این‌گونه بودند.

به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه‌ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ‌های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره‌ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می‌کردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک‌بار اثر می‌کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می‌گردی.» در آنجا چیز‌های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه‌ای که اگر به آن دست می‌زدی، پروانه‌های همه رنگی از آن خارج می‌شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.

صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین‌کاری بلد بود انجام می‌داد و در معرض نمایش همه قرار می‌داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می‌شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش‌بازی و شیرین‌کاری دلقکان اختصاص یافته بود.

از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین‌کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده‌ام مشعل‌ها را خاموش کنند.

چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن‌ها با سنگ آتش درست می‌کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.

در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی‌دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه‌ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می‌شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف‌های پادشاه و مشاور گوش می‌دادم.

پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی‌آوردم.

مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می‌کنیم.

پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می‌دانی چه می‌شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟

دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک‌باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانه‌ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.

 

نوع داستان: یک داستان خیالی

پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می‌گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده‌شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی‌توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.

ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی‌دید نزدیک‌تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمی‌شد.

پیرمرد نمی‌دانست چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بی‌جواب.

مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمی‌توانم زیاد تنھایش بگذارم و قدم‌ھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور می‌کرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید.
روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای کمک می‌کرد. رد دست‌ھای خون‌آلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده باشد حک شده بود.

پیرمرد بی‌درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خون‌آلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان می‌کرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.

 

 

نوع داستان: داستان تخیلی کوتاه برای انشا

پسر عموی بزرگم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. آن منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود. از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می‌دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله‌های سالن حلق آویز می‌نماید.
آن وقت‌ها رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه‌ها و ساعت‌ها پارچه‌ای تیره می‌انداختند تا ارواح مرده‌ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود.

پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بود، در مدل مبلمان و تابلوها و آینه‌ها تغییری ایجاد نکرد.
زمانی که در ایام تعطیلات به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه‌ای قشنگ مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک آینه را تماشا می‌کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آینه به چشم می‌خورد. تلاش کردم که با آستین لباسم لکه‌ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته و پاک نمی‌گردد!

این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود. هنگامی که در سالن می‌نشستیم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم‌های سبک یک زن و یا مرد را می‌شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرف‌هایی زده می‌شود اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتاً می‌توانم بگویم که سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بودند.
هر زمان که به سوی صدا می‌رفتم، ناگهان صداها قطع می‌شدند. اما در بالای راه پله واقعاً حضور نحس و شرارت‌بار شخصی را احساس می‌کردم، نه تنها در یک بخش، بلکه در همه بخش‌های بالای منزل. اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می‌روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی‌باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن‌های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی‌دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم‌های جنایی و ترسناک می‌نشینم اما اعتراف می‌کنم که از آنجا می‌ترسم. مادرم همچنان حرف‌هایم را باور نمی‌کند و به نظرش دیوانه یا خیالاتی شده‌ام، اگرچه خود او هم صدای قدم‌ها را می‌شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می‌بیند!

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

 

نوع داستان: داستان تخیلی کودکانه پسرانه

سال‌ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می‌رفت و سیب‌هایش را می‌خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه‌اش می‌کرد. او درخت را دوست می‌داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی‌آمد.

یک روز، پسر بعد از مدت‌ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.

درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت‌ها بازی نمی‌کنم. دوست دارم برای خودم اسباب‌بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.

درخت به پسر گفت: اگر می‌خواهی اسباب بازی داشته باشی من می‌توانم به تو کمک کنم.

پسر گفت: آخر تو چگونه می‌توانی به من کمک کنی؟

درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر می‌خواهی من می‌توانم آن گنج را به تو بدهم.

پسر خوشحال شد و قبول کرد.

برگان درخت از خوشحالی پسر به شوق آمدن و دست زدند.

پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.

یکی از برگ‌ها که خیلی بزرگ بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.

فردای آن روز پسرک رفت و تا مدت‌ها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدت‌ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان‌زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.

مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده‌ام یک خانه بخرم. تو می‌توانی به من کمک کنی؟

ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟

مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.

درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می‌توانی شاخه‌های مرا ببری و با آن خانه بسازی.

مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی‌اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.

یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.

درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.

مرد گفت: من دیگر میانسال شده‌ام و دلم می‌خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می‌توانی به من قایقی بدهی؟

درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می‌توانی به دوردست‌ها سفر کنی و از آن لذت ببری.

مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی‌اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.

سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.

مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.

درخت گفت: حتی تنه‌ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.

مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شده‌ام که دیگر نمی‌توانم از جایی بالا بروم.

درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی‌توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه‌های خشکیده من است.

مرد جواب داد: من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می‌خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده‌ام.

درخت گفت: خب! ریشه‌های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی زیبا و بلند

روزی روزگاری کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت. روزی که کشاورز مُرد، فقط یک گاو برای خانواده‌اش به جا گذاشت. جک و مادرش با شیری که گاو می‌داد زندگی می‌کردند. آنها هر روز صبح شیر را به بازار می‌بردند و می‌فروختند. اما یک روز صبح، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند.

مادر جک به جک گفت: «برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم.» بنابراین جک به بازار رفت. در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت: «جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می‌فروشی؟» جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد، اما پیرمرد گفت: «اگر امشب این لوبیا را بکاری، تا صبح آن قدر رشد می‌کند که سر به آسمان می‌کشد.» جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد. وقتی به خانه بازگشت، مادرش فریاد کشید: «چقدر نادانی! حالا از گرسنگی می‌میریم.» و بعد از این حرف، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت.

صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است. پیرمرد راست گفته بود. جک دلش می‌خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است. بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت. وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که سرانجام به ابرها رسید.

در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت. به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد. جک مودبانه به زن گفت: «ممکن است لطفاً مقداری غذا به من بدهید؟» زن گفت: «به نظر می‌رسد پسر خوبی باشی. بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم.»

بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد. اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد. تامپ! تامپ! تامپ! زن گفت: «زود باش! بپر بیا اینجا!» و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هول داد. جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید. غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید: «بوی چی می‌آید؟» زن پاسخ داد: «شاید بوی پس مانده‌های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده.»

 

غول با شنیدن این جواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد. هنگامی که غول غذایش را تمام کرد، مشغول شمردن سکه‌های طلایی که در آن روز دزدیده بود، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید، یکی از کیسه‌های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید. از آن پایین رفت. تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید. جک و مادرش مدتی با آن طلا‌ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تقریباً تمام شده بود، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت.

آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید. همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد. اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ! تامپ! تامپ! به محض آن تامپ! تامپ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد: «برای من یک تخم بکن!» مرغ یک تخم طلایی کرد. چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید.

وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد:« برای من یک تخم بگذار.» مرغ یک تخم طلا گذاشت. جک خیلی به خودش مغرور شد ولی مادرش گفت: «جک، من دیگر نمی‌خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی، چون مایه دردسر می‌شوی.» اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصله‌اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند. بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت.

از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید. تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت. به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت. کم کم موسیقی لالایی، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت. جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید. اما در همان حال که داشت به طرف در می‌دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد:« ارباب! دارند مرا می‌دزدند».

غول ناگهان از خواب پرید و گفت:«هوم، بوی آدمیزاد می‌آید. چه زنده باشد و چه مرده، الان استخوان‌هایش را خرد و خمیر می‌کنم و از آن نان درست می‌کنم.» غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد: «تو را برای صبحانه می‌خورم.» جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید، همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین می‌رفت، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد.

جک همان طور که از ساقه پایین می‌آمد، فریاد زد:«مادر! مادر! یک تبر برای من بیاور! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد، اما با دیدن غول از وحشت شروع به لرزیدن کرد. جک از ساقه پایین پرید، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد. گرومب! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت. جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد. از آن روز به بعد جک با همه توان خود شروع به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد.

بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار به گوش می‌رسید که همراه نغمه زیبای چنگ آواز می‌خواندند. مرغ جادویی همچنان تخم طلا می‌گذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند. با گذشت سال‌ها، جک بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد. وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمی‌توانست بخت و اقبال خودش را باور کند. اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگ‌های دلنواز می‌تواخت، بلکه یک شاهزاده خانم هم، همسرش شده بود.

 

داستان کوتاه تخیلی کودکانه

نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه

زندگی بسیار آرام و عالی در کره زمین جریان داشت و زندگی عادی انسان ها ادامه داشت و هیچ کس توجهی به وضعیت کره زمین نمی کرد و همه یادشان رفته بود که کجا زندگی می کنند، بیشتر افرا به آن صدمه می زدند و متوجه نبودند که ممکن است طبیعت زندگی را برای آنها سخت کند .

یکی از روزها ، زمین به کوه های استوار خود فرمان داد که بیشتر از این تحمل این وضعیت را ندارد و به کوه برتر خود دستور طغیان را صادر کرد.

5 فرمانده طبیعت ( کوه ، باد، آتش ، باران، خاک) آن را لازم الاجرا تشخیص دادند.

جنگ با کوه های بلند دنیا شروع شد و با غرشی ناگهانی و هماهنگ صدای خود را در کره زمین بلند کرد، طوری که گوش ها از شنیدن شان کر می شد و چشم ها طاقت فشار صوتی را نداشتند ، بعد از چندین ساعت خاموش شدند ، ولی اینبار از درون کوه ها گوله های آتشین را سمت شهرها و اطراف پرتاب کردند و با این کار زمین اعلام جنگ کرد و بشر را مقصر اصلی این طغیان معرفی کرد .

همه ترسیده بودند و بشر به مخفیگاههایی که نفوذ ناپذیر بودند پناه برده بودند ، شهرها را مواد مذاب گرفته بود ، آذوقه روبه اتمام بود و مردم اکثر شهرها در قرنطینه بودند ، بعد از چندین روز کره زمین فرمان عقب نشینی را صادر کرد و بوسیله باد افراد شهرها را از اینکه زمین را از یاد برده بودند و فقط آلودگی را برای زمین به ارمغان آورده بودند یادآورد شد.

کره زمین بعد از پشیمانی ساکنان زمین به باران دستور داد که آتش مواد مذاب شهرها را خاموش کند و به خاک دستور داد که مواد مذاب را در خود حل کند و به تَلی از خاک تبدیل کند .

نتیجه گیری

ما باید قدر کره زمین را بدانیم و نسبت به حفظ آن کوشا باشیم وگرنه طبیعت راه کار مواجه با طغیان انسان را می داند ، مثل همین ویروس کرونا که آلودگی زمین را کاهش داده و فعالیت انسان ها را محدود کرده.

اگر شما هم داستان تخیلی درباره کره زمین دارید برای ما در بخش نظرات بفرستین تا به اسم خودتان منتشر کنیم.

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی کوتاه و جدید

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

داستان کوتاه تخیلی درباره رنگین کمان

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه طبیعت

مدتی از باریدن باران گذشته بود و آسمان آبی رنگ خود را روی چمنزار باز کرده بود. همه جا و همه چیز بوی تازگی می داد.

بچه آهوی زرنگ در سبزه ها به جست و خیز مشغول شد. از این طرف به آن طرف می دوید و گل ها را بو می کرد و صورت خود را با قطره های باران که روی برگ گلها بود می شست. او به آسمان نگاه کرد و پرنده هایی را که پرواز می کردند دید. آنها هم برای گردش بیرون آمده بودند و رقص کنان می رفتند. بچه آهو، طناب های رنگارنگی را در آسمان دید. هر رنگ آن طناب، مثل گلی از گلهای سبزه وار بود. او مدت ها چشم به آسمان دوخت. چقدر از آن طناب های رنگ و وارنگ خوشش آمده بود.

بچه آهو دلش می خواست هر طور شده آن طناب ها را به دست بیاورد و آن را به گردن خودش بیندازد و قشنگترین بچه آهو باشد. او دوان دوان پیش مادرش رفت و با اصرار، مادر را همراه خود آورد تا طنابها را به او نشان بدهد. وقتی به چمنزار رسیدند، آن طناب ها سر جایشان نبودند و چیزی در آسمان دیده نمی شد. آهو کوچولو خیلی غمگین شد.

او فکر کرد پرنده هایی که در آسمان پرواز می کردند، آن طناب های قشنگ را با خود برده اند. بچه آهو در فکر آن طناب های رنگین بود که پروانه ای از کنارش گذشت. او به دنبال پروانه دوید و در میان گل ها با پروانه سرگرم شد.

چند روز بعد دوباره باران بارید. مدتی گذشت تا هوا صاف و آفتابی شد. آهو کوچولو از خانه بیرون آمد که یک دفعه باز هم چشمش به آن طناب های رنگی افتاد. با خوشحالی به خانه دوید و مادر را با خود آورد. مادر نگاهی به طناب های رنگ و وارنگ انداخت و پوزه اش را به سر آهو کوچولو کشید و گفت:”این طناب ها را من هم دیده ام. این طناب های قشنگ بعد از باریدن باران گاهی در آسمان می آید و زود می رود.”

بچه آهو به مادر گفت:”ممکن است آن را پایین بیاورید تا به گردنم بیندازم.”

مادر با خنده جواب داد:” آهو کوچولو آن طناب ها خیلی بالاست و دست ما به آن نمی رسد. تازه به دوروبرت نگاه کن، این همه گلهای رنگارنگ، پروانه های قشنگ و چیزهای دیگر هستند که می توانی از نزدیک آنها را ببینی و لذت ببری!”

آهو کوچولو به دوروبرش نگاه کرد. خیلی چیزهای دیگر روی زمین بودند. آنها مثل رنگ های آن طناب رنگارنگ بودند. مثل گلها، پروانه ها، پرنده ها و خیلی چیزهای دیگر. اما او هنوز دلش می خواست طناب های رنگی را بگیرد و دور گردنش بیندازد!

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

داستان تخیلی یکی از هیجان‌انگیزترین انواع حکایت و داستان است که خیالپردازی نویسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخیلی می‌شود. داستان‌های تخیلی قوانین فیزیکی را زیر پا می‌گذارند، موجوداتی که در عالم واقع وجود ندارند بوجود می‌آیند و این‌گونه به پرورش خلاقیت کمک می‌کنند و حتی گاه از آنها ایده‌هایی برای اختراع وسیله‌ای جدید گرفته شده است. این داستان‌ها هرکدام به نوعی قوانین طبیعت را زیر پا می‌گذارند. داستان تخیلی کودکانه زیر را بخوانید و ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خیال‌انگیز بگردید.

 

نوع داستان: داستان تخیلی فضایی کوتاه

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم.

وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش.

این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.

رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می‌زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.

 

به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع می‌کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می‌خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.

هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی‌تاج می‌ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می‌دهد که او را به اوج قدرت می‌رساند و هیچ کس حریف او نمی‌شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می‌گردد. پادشاه می‌گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می‌رود و هنگام خواب لباس جادویی‌اش به درون جعبه‌ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی می‌خواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می‌داند.» بعد مورچه مرا به خانه‌اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.

از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده‌ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله‌گرش زمین‌های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده‌اند. و زن و بچه‌هایم را زندانی کرده‌اند.»

مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش می‌کرد. به خود گفتم ای کاش انسان‌ها نسبت به هم این‌گونه بودند.

به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه‌ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ‌های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره‌ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می‌کردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک‌بار اثر می‌کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می‌گردی.» در آنجا چیز‌های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه‌ای که اگر به آن دست می‌زدی، پروانه‌های همه رنگی از آن خارج می‌شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.

صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین‌کاری بلد بود انجام می‌داد و در معرض نمایش همه قرار می‌داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می‌شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش‌بازی و شیرین‌کاری دلقکان اختصاص یافته بود.

از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین‌کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده‌ام مشعل‌ها را خاموش کنند.

چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن‌ها با سنگ آتش درست می‌کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.

در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی‌دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه‌ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می‌شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف‌های پادشاه و مشاور گوش می‌دادم.

پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی‌آوردم.

مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می‌کنیم.

پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می‌دانی چه می‌شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟

دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک‌باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانه‌ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.

 

نوع داستان: یک داستان خیالی

پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می‌گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده‌شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی‌توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.

ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی‌دید نزدیک‌تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمی‌شد.

پیرمرد نمی‌دانست چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بی‌جواب.

مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمی‌توانم زیاد تنھایش بگذارم و قدم‌ھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور می‌کرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید.
روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای کمک می‌کرد. رد دست‌ھای خون‌آلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده باشد حک شده بود.

پیرمرد بی‌درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خون‌آلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان می‌کرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.

 

 

نوع داستان: داستان تخیلی کوتاه برای انشا

پسر عموی بزرگم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. آن منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود. از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می‌دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله‌های سالن حلق آویز می‌نماید.
آن وقت‌ها رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه‌ها و ساعت‌ها پارچه‌ای تیره می‌انداختند تا ارواح مرده‌ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود.

پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بود، در مدل مبلمان و تابلوها و آینه‌ها تغییری ایجاد نکرد.
زمانی که در ایام تعطیلات به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه‌ای قشنگ مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک آینه را تماشا می‌کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آینه به چشم می‌خورد. تلاش کردم که با آستین لباسم لکه‌ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته و پاک نمی‌گردد!

این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود. هنگامی که در سالن می‌نشستیم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم‌های سبک یک زن و یا مرد را می‌شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرف‌هایی زده می‌شود اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتاً می‌توانم بگویم که سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بودند.
هر زمان که به سوی صدا می‌رفتم، ناگهان صداها قطع می‌شدند. اما در بالای راه پله واقعاً حضور نحس و شرارت‌بار شخصی را احساس می‌کردم، نه تنها در یک بخش، بلکه در همه بخش‌های بالای منزل. اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می‌روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی‌باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن‌های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی‌دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم‌های جنایی و ترسناک می‌نشینم اما اعتراف می‌کنم که از آنجا می‌ترسم. مادرم همچنان حرف‌هایم را باور نمی‌کند و به نظرش دیوانه یا خیالاتی شده‌ام، اگرچه خود او هم صدای قدم‌ها را می‌شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می‌بیند!

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

 

نوع داستان: داستان تخیلی کودکانه پسرانه

سال‌ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می‌رفت و سیب‌هایش را می‌خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه‌اش می‌کرد. او درخت را دوست می‌داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی‌آمد.

یک روز، پسر بعد از مدت‌ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.

درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت‌ها بازی نمی‌کنم. دوست دارم برای خودم اسباب‌بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.

درخت به پسر گفت: اگر می‌خواهی اسباب بازی داشته باشی من می‌توانم به تو کمک کنم.

پسر گفت: آخر تو چگونه می‌توانی به من کمک کنی؟

درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر می‌خواهی من می‌توانم آن گنج را به تو بدهم.

پسر خوشحال شد و قبول کرد.

برگان درخت از خوشحالی پسر به شوق آمدن و دست زدند.

پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.

یکی از برگ‌ها که خیلی بزرگ بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.

فردای آن روز پسرک رفت و تا مدت‌ها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدت‌ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان‌زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.

مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده‌ام یک خانه بخرم. تو می‌توانی به من کمک کنی؟

ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟

مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.

درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می‌توانی شاخه‌های مرا ببری و با آن خانه بسازی.

مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی‌اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.

یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.

درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.

مرد گفت: من دیگر میانسال شده‌ام و دلم می‌خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می‌توانی به من قایقی بدهی؟

درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می‌توانی به دوردست‌ها سفر کنی و از آن لذت ببری.

مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی‌اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.

سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.

مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.

درخت گفت: حتی تنه‌ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.

مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شده‌ام که دیگر نمی‌توانم از جایی بالا بروم.

درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی‌توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه‌های خشکیده من است.

مرد جواب داد: من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می‌خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده‌ام.

درخت گفت: خب! ریشه‌های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی زیبا و بلند

روزی روزگاری کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت. روزی که کشاورز مُرد، فقط یک گاو برای خانواده‌اش به جا گذاشت. جک و مادرش با شیری که گاو می‌داد زندگی می‌کردند. آنها هر روز صبح شیر را به بازار می‌بردند و می‌فروختند. اما یک روز صبح، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند.

مادر جک به جک گفت: «برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم.» بنابراین جک به بازار رفت. در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت: «جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می‌فروشی؟» جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد، اما پیرمرد گفت: «اگر امشب این لوبیا را بکاری، تا صبح آن قدر رشد می‌کند که سر به آسمان می‌کشد.» جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد. وقتی به خانه بازگشت، مادرش فریاد کشید: «چقدر نادانی! حالا از گرسنگی می‌میریم.» و بعد از این حرف، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت.

صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است. پیرمرد راست گفته بود. جک دلش می‌خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است. بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت. وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که سرانجام به ابرها رسید.

در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت. به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد. جک مودبانه به زن گفت: «ممکن است لطفاً مقداری غذا به من بدهید؟» زن گفت: «به نظر می‌رسد پسر خوبی باشی. بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم.»

بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد. اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد. تامپ! تامپ! تامپ! زن گفت: «زود باش! بپر بیا اینجا!» و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هول داد. جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید. غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید: «بوی چی می‌آید؟» زن پاسخ داد: «شاید بوی پس مانده‌های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده.»

 

غول با شنیدن این جواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد. هنگامی که غول غذایش را تمام کرد، مشغول شمردن سکه‌های طلایی که در آن روز دزدیده بود، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید، یکی از کیسه‌های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید. از آن پایین رفت. تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید. جک و مادرش مدتی با آن طلا‌ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تقریباً تمام شده بود، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت.

آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید. همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد. اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ! تامپ! تامپ! به محض آن تامپ! تامپ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد: «برای من یک تخم بکن!» مرغ یک تخم طلایی کرد. چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید.

وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد:« برای من یک تخم بگذار.» مرغ یک تخم طلا گذاشت. جک خیلی به خودش مغرور شد ولی مادرش گفت: «جک، من دیگر نمی‌خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی، چون مایه دردسر می‌شوی.» اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصله‌اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند. بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت.

از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید. تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت. به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت. کم کم موسیقی لالایی، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت. جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید. اما در همان حال که داشت به طرف در می‌دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد:« ارباب! دارند مرا می‌دزدند».

غول ناگهان از خواب پرید و گفت:«هوم، بوی آدمیزاد می‌آید. چه زنده باشد و چه مرده، الان استخوان‌هایش را خرد و خمیر می‌کنم و از آن نان درست می‌کنم.» غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد: «تو را برای صبحانه می‌خورم.» جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید، همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین می‌رفت، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد.

جک همان طور که از ساقه پایین می‌آمد، فریاد زد:«مادر! مادر! یک تبر برای من بیاور! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد، اما با دیدن غول از وحشت شروع به لرزیدن کرد. جک از ساقه پایین پرید، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد. گرومب! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت. جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد. از آن روز به بعد جک با همه توان خود شروع به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد.

بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار به گوش می‌رسید که همراه نغمه زیبای چنگ آواز می‌خواندند. مرغ جادویی همچنان تخم طلا می‌گذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند. با گذشت سال‌ها، جک بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد. وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمی‌توانست بخت و اقبال خودش را باور کند. اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگ‌های دلنواز می‌تواخت، بلکه یک شاهزاده خانم هم، همسرش شده بود.

 

داستان کوتاه تخیلی کودکانه

نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه

زندگی بسیار آرام و عالی در کره زمین جریان داشت و زندگی عادی انسان ها ادامه داشت و هیچ کس توجهی به وضعیت کره زمین نمی کرد و همه یادشان رفته بود که کجا زندگی می کنند، بیشتر افرا به آن صدمه می زدند و متوجه نبودند که ممکن است طبیعت زندگی را برای آنها سخت کند .

یکی از روزها ، زمین به کوه های استوار خود فرمان داد که بیشتر از این تحمل این وضعیت را ندارد و به کوه برتر خود دستور طغیان را صادر کرد.

5 فرمانده طبیعت ( کوه ، باد، آتش ، باران، خاک) آن را لازم الاجرا تشخیص دادند.

جنگ با کوه های بلند دنیا شروع شد و با غرشی ناگهانی و هماهنگ صدای خود را در کره زمین بلند کرد، طوری که گوش ها از شنیدن شان کر می شد و چشم ها طاقت فشار صوتی را نداشتند ، بعد از چندین ساعت خاموش شدند ، ولی اینبار از درون کوه ها گوله های آتشین را سمت شهرها و اطراف پرتاب کردند و با این کار زمین اعلام جنگ کرد و بشر را مقصر اصلی این طغیان معرفی کرد .

همه ترسیده بودند و بشر به مخفیگاههایی که نفوذ ناپذیر بودند پناه برده بودند ، شهرها را مواد مذاب گرفته بود ، آذوقه روبه اتمام بود و مردم اکثر شهرها در قرنطینه بودند ، بعد از چندین روز کره زمین فرمان عقب نشینی را صادر کرد و بوسیله باد افراد شهرها را از اینکه زمین را از یاد برده بودند و فقط آلودگی را برای زمین به ارمغان آورده بودند یادآورد شد.

کره زمین بعد از پشیمانی ساکنان زمین به باران دستور داد که آتش مواد مذاب شهرها را خاموش کند و به خاک دستور داد که مواد مذاب را در خود حل کند و به تَلی از خاک تبدیل کند .

نتیجه گیری

ما باید قدر کره زمین را بدانیم و نسبت به حفظ آن کوشا باشیم وگرنه طبیعت راه کار مواجه با طغیان انسان را می داند ، مثل همین ویروس کرونا که آلودگی زمین را کاهش داده و فعالیت انسان ها را محدود کرده.

اگر شما هم داستان تخیلی درباره کره زمین دارید برای ما در بخش نظرات بفرستین تا به اسم خودتان منتشر کنیم.

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی کوتاه و جدید

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

داستان کوتاه تخیلی درباره رنگین کمان

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه طبیعت

مدتی از باریدن باران گذشته بود و آسمان آبی رنگ خود را روی چمنزار باز کرده بود. همه جا و همه چیز بوی تازگی می داد.

بچه آهوی زرنگ در سبزه ها به جست و خیز مشغول شد. از این طرف به آن طرف می دوید و گل ها را بو می کرد و صورت خود را با قطره های باران که روی برگ گلها بود می شست. او به آسمان نگاه کرد و پرنده هایی را که پرواز می کردند دید. آنها هم برای گردش بیرون آمده بودند و رقص کنان می رفتند. بچه آهو، طناب های رنگارنگی را در آسمان دید. هر رنگ آن طناب، مثل گلی از گلهای سبزه وار بود. او مدت ها چشم به آسمان دوخت. چقدر از آن طناب های رنگ و وارنگ خوشش آمده بود.

بچه آهو دلش می خواست هر طور شده آن طناب ها را به دست بیاورد و آن را به گردن خودش بیندازد و قشنگترین بچه آهو باشد. او دوان دوان پیش مادرش رفت و با اصرار، مادر را همراه خود آورد تا طنابها را به او نشان بدهد. وقتی به چمنزار رسیدند، آن طناب ها سر جایشان نبودند و چیزی در آسمان دیده نمی شد. آهو کوچولو خیلی غمگین شد.

او فکر کرد پرنده هایی که در آسمان پرواز می کردند، آن طناب های قشنگ را با خود برده اند. بچه آهو در فکر آن طناب های رنگین بود که پروانه ای از کنارش گذشت. او به دنبال پروانه دوید و در میان گل ها با پروانه سرگرم شد.

چند روز بعد دوباره باران بارید. مدتی گذشت تا هوا صاف و آفتابی شد. آهو کوچولو از خانه بیرون آمد که یک دفعه باز هم چشمش به آن طناب های رنگی افتاد. با خوشحالی به خانه دوید و مادر را با خود آورد. مادر نگاهی به طناب های رنگ و وارنگ انداخت و پوزه اش را به سر آهو کوچولو کشید و گفت:”این طناب ها را من هم دیده ام. این طناب های قشنگ بعد از باریدن باران گاهی در آسمان می آید و زود می رود.”

بچه آهو به مادر گفت:”ممکن است آن را پایین بیاورید تا به گردنم بیندازم.”

مادر با خنده جواب داد:” آهو کوچولو آن طناب ها خیلی بالاست و دست ما به آن نمی رسد. تازه به دوروبرت نگاه کن، این همه گلهای رنگارنگ، پروانه های قشنگ و چیزهای دیگر هستند که می توانی از نزدیک آنها را ببینی و لذت ببری!”

آهو کوچولو به دوروبرش نگاه کرد. خیلی چیزهای دیگر روی زمین بودند. آنها مثل رنگ های آن طناب رنگارنگ بودند. مثل گلها، پروانه ها، پرنده ها و خیلی چیزهای دیگر. اما او هنوز دلش می خواست طناب های رنگی را بگیرد و دور گردنش بیندازد!

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

داستان تخیلی یکی از هیجان‌انگیزترین انواع حکایت و داستان است که خیالپردازی نویسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخیلی می‌شود. داستان‌های تخیلی قوانین فیزیکی را زیر پا می‌گذارند، موجوداتی که در عالم واقع وجود ندارند بوجود می‌آیند و این‌گونه به پرورش خلاقیت کمک می‌کنند و حتی گاه از آنها ایده‌هایی برای اختراع وسیله‌ای جدید گرفته شده است. این داستان‌ها هرکدام به نوعی قوانین طبیعت را زیر پا می‌گذارند. داستان تخیلی کودکانه زیر را بخوانید و ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خیال‌انگیز بگردید.

 

نوع داستان: داستان تخیلی فضایی کوتاه

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم.

وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش.

این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.

رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می‌زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.

 

به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع می‌کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می‌خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.

هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی‌تاج می‌ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می‌دهد که او را به اوج قدرت می‌رساند و هیچ کس حریف او نمی‌شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می‌گردد. پادشاه می‌گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می‌رود و هنگام خواب لباس جادویی‌اش به درون جعبه‌ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی می‌خواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می‌داند.» بعد مورچه مرا به خانه‌اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.

از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده‌ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله‌گرش زمین‌های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده‌اند. و زن و بچه‌هایم را زندانی کرده‌اند.»

مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش می‌کرد. به خود گفتم ای کاش انسان‌ها نسبت به هم این‌گونه بودند.

به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه‌ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ‌های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره‌ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می‌کردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک‌بار اثر می‌کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می‌گردی.» در آنجا چیز‌های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه‌ای که اگر به آن دست می‌زدی، پروانه‌های همه رنگی از آن خارج می‌شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.

صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین‌کاری بلد بود انجام می‌داد و در معرض نمایش همه قرار می‌داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می‌شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش‌بازی و شیرین‌کاری دلقکان اختصاص یافته بود.

از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین‌کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده‌ام مشعل‌ها را خاموش کنند.

چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن‌ها با سنگ آتش درست می‌کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.

در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی‌دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه‌ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می‌شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف‌های پادشاه و مشاور گوش می‌دادم.

پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی‌آوردم.

مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می‌کنیم.

پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می‌دانی چه می‌شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟

دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک‌باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانه‌ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.

 

نوع داستان: یک داستان خیالی

پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می‌گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده‌شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی‌توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.

ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی‌دید نزدیک‌تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمی‌شد.

پیرمرد نمی‌دانست چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بی‌جواب.

مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمی‌توانم زیاد تنھایش بگذارم و قدم‌ھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور می‌کرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید.
روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای کمک می‌کرد. رد دست‌ھای خون‌آلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده باشد حک شده بود.

پیرمرد بی‌درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خون‌آلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان می‌کرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.

 

 

نوع داستان: داستان تخیلی کوتاه برای انشا

پسر عموی بزرگم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. آن منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود. از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می‌دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله‌های سالن حلق آویز می‌نماید.
آن وقت‌ها رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه‌ها و ساعت‌ها پارچه‌ای تیره می‌انداختند تا ارواح مرده‌ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود.

پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بود، در مدل مبلمان و تابلوها و آینه‌ها تغییری ایجاد نکرد.
زمانی که در ایام تعطیلات به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه‌ای قشنگ مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک آینه را تماشا می‌کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آینه به چشم می‌خورد. تلاش کردم که با آستین لباسم لکه‌ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته و پاک نمی‌گردد!

این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود. هنگامی که در سالن می‌نشستیم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم‌های سبک یک زن و یا مرد را می‌شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرف‌هایی زده می‌شود اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتاً می‌توانم بگویم که سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بودند.
هر زمان که به سوی صدا می‌رفتم، ناگهان صداها قطع می‌شدند. اما در بالای راه پله واقعاً حضور نحس و شرارت‌بار شخصی را احساس می‌کردم، نه تنها در یک بخش، بلکه در همه بخش‌های بالای منزل. اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می‌روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی‌باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن‌های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی‌دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم‌های جنایی و ترسناک می‌نشینم اما اعتراف می‌کنم که از آنجا می‌ترسم. مادرم همچنان حرف‌هایم را باور نمی‌کند و به نظرش دیوانه یا خیالاتی شده‌ام، اگرچه خود او هم صدای قدم‌ها را می‌شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می‌بیند!

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

 

نوع داستان: داستان تخیلی کودکانه پسرانه

سال‌ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می‌رفت و سیب‌هایش را می‌خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه‌اش می‌کرد. او درخت را دوست می‌داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی‌آمد.

یک روز، پسر بعد از مدت‌ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.

درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت‌ها بازی نمی‌کنم. دوست دارم برای خودم اسباب‌بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.

درخت به پسر گفت: اگر می‌خواهی اسباب بازی داشته باشی من می‌توانم به تو کمک کنم.

پسر گفت: آخر تو چگونه می‌توانی به من کمک کنی؟

درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر می‌خواهی من می‌توانم آن گنج را به تو بدهم.

پسر خوشحال شد و قبول کرد.

برگان درخت از خوشحالی پسر به شوق آمدن و دست زدند.

پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.

یکی از برگ‌ها که خیلی بزرگ بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.

فردای آن روز پسرک رفت و تا مدت‌ها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدت‌ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان‌زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.

مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده‌ام یک خانه بخرم. تو می‌توانی به من کمک کنی؟

ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟

مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.

درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می‌توانی شاخه‌های مرا ببری و با آن خانه بسازی.

مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی‌اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.

یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.

درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.

مرد گفت: من دیگر میانسال شده‌ام و دلم می‌خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می‌توانی به من قایقی بدهی؟

درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می‌توانی به دوردست‌ها سفر کنی و از آن لذت ببری.

مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی‌اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.

سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.

مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.

درخت گفت: حتی تنه‌ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.

مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شده‌ام که دیگر نمی‌توانم از جایی بالا بروم.

درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی‌توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه‌های خشکیده من است.

مرد جواب داد: من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می‌خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده‌ام.

درخت گفت: خب! ریشه‌های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی زیبا و بلند

روزی روزگاری کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت. روزی که کشاورز مُرد، فقط یک گاو برای خانواده‌اش به جا گذاشت. جک و مادرش با شیری که گاو می‌داد زندگی می‌کردند. آنها هر روز صبح شیر را به بازار می‌بردند و می‌فروختند. اما یک روز صبح، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند.

مادر جک به جک گفت: «برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم.» بنابراین جک به بازار رفت. در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت: «جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می‌فروشی؟» جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد، اما پیرمرد گفت: «اگر امشب این لوبیا را بکاری، تا صبح آن قدر رشد می‌کند که سر به آسمان می‌کشد.» جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد. وقتی به خانه بازگشت، مادرش فریاد کشید: «چقدر نادانی! حالا از گرسنگی می‌میریم.» و بعد از این حرف، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت.

صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است. پیرمرد راست گفته بود. جک دلش می‌خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است. بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت. وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که سرانجام به ابرها رسید.

در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت. به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد. جک مودبانه به زن گفت: «ممکن است لطفاً مقداری غذا به من بدهید؟» زن گفت: «به نظر می‌رسد پسر خوبی باشی. بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم.»

بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد. اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد. تامپ! تامپ! تامپ! زن گفت: «زود باش! بپر بیا اینجا!» و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هول داد. جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید. غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید: «بوی چی می‌آید؟» زن پاسخ داد: «شاید بوی پس مانده‌های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده.»

 

غول با شنیدن این جواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد. هنگامی که غول غذایش را تمام کرد، مشغول شمردن سکه‌های طلایی که در آن روز دزدیده بود، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید، یکی از کیسه‌های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید. از آن پایین رفت. تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید. جک و مادرش مدتی با آن طلا‌ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تقریباً تمام شده بود، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت.

آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید. همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد. اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ! تامپ! تامپ! به محض آن تامپ! تامپ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد: «برای من یک تخم بکن!» مرغ یک تخم طلایی کرد. چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید.

وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد:« برای من یک تخم بگذار.» مرغ یک تخم طلا گذاشت. جک خیلی به خودش مغرور شد ولی مادرش گفت: «جک، من دیگر نمی‌خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی، چون مایه دردسر می‌شوی.» اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصله‌اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند. بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت.

از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید. تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت. به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت. کم کم موسیقی لالایی، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت. جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید. اما در همان حال که داشت به طرف در می‌دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد:« ارباب! دارند مرا می‌دزدند».

غول ناگهان از خواب پرید و گفت:«هوم، بوی آدمیزاد می‌آید. چه زنده باشد و چه مرده، الان استخوان‌هایش را خرد و خمیر می‌کنم و از آن نان درست می‌کنم.» غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد: «تو را برای صبحانه می‌خورم.» جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید، همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین می‌رفت، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد.

جک همان طور که از ساقه پایین می‌آمد، فریاد زد:«مادر! مادر! یک تبر برای من بیاور! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد، اما با دیدن غول از وحشت شروع به لرزیدن کرد. جک از ساقه پایین پرید، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد. گرومب! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت. جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد. از آن روز به بعد جک با همه توان خود شروع به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد.

بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار به گوش می‌رسید که همراه نغمه زیبای چنگ آواز می‌خواندند. مرغ جادویی همچنان تخم طلا می‌گذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند. با گذشت سال‌ها، جک بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد. وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمی‌توانست بخت و اقبال خودش را باور کند. اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگ‌های دلنواز می‌تواخت، بلکه یک شاهزاده خانم هم، همسرش شده بود.

 

داستان کوتاه تخیلی کودکانه

نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه

زندگی بسیار آرام و عالی در کره زمین جریان داشت و زندگی عادی انسان ها ادامه داشت و هیچ کس توجهی به وضعیت کره زمین نمی کرد و همه یادشان رفته بود که کجا زندگی می کنند، بیشتر افرا به آن صدمه می زدند و متوجه نبودند که ممکن است طبیعت زندگی را برای آنها سخت کند .

یکی از روزها ، زمین به کوه های استوار خود فرمان داد که بیشتر از این تحمل این وضعیت را ندارد و به کوه برتر خود دستور طغیان را صادر کرد.

5 فرمانده طبیعت ( کوه ، باد، آتش ، باران، خاک) آن را لازم الاجرا تشخیص دادند.

جنگ با کوه های بلند دنیا شروع شد و با غرشی ناگهانی و هماهنگ صدای خود را در کره زمین بلند کرد، طوری که گوش ها از شنیدن شان کر می شد و چشم ها طاقت فشار صوتی را نداشتند ، بعد از چندین ساعت خاموش شدند ، ولی اینبار از درون کوه ها گوله های آتشین را سمت شهرها و اطراف پرتاب کردند و با این کار زمین اعلام جنگ کرد و بشر را مقصر اصلی این طغیان معرفی کرد .

همه ترسیده بودند و بشر به مخفیگاههایی که نفوذ ناپذیر بودند پناه برده بودند ، شهرها را مواد مذاب گرفته بود ، آذوقه روبه اتمام بود و مردم اکثر شهرها در قرنطینه بودند ، بعد از چندین روز کره زمین فرمان عقب نشینی را صادر کرد و بوسیله باد افراد شهرها را از اینکه زمین را از یاد برده بودند و فقط آلودگی را برای زمین به ارمغان آورده بودند یادآورد شد.

کره زمین بعد از پشیمانی ساکنان زمین به باران دستور داد که آتش مواد مذاب شهرها را خاموش کند و به خاک دستور داد که مواد مذاب را در خود حل کند و به تَلی از خاک تبدیل کند .

نتیجه گیری

ما باید قدر کره زمین را بدانیم و نسبت به حفظ آن کوشا باشیم وگرنه طبیعت راه کار مواجه با طغیان انسان را می داند ، مثل همین ویروس کرونا که آلودگی زمین را کاهش داده و فعالیت انسان ها را محدود کرده.

اگر شما هم داستان تخیلی درباره کره زمین دارید برای ما در بخش نظرات بفرستین تا به اسم خودتان منتشر کنیم.

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی کوتاه و جدید

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

داستان کوتاه تخیلی درباره رنگین کمان

 

نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه طبیعت

مدتی از باریدن باران گذشته بود و آسمان آبی رنگ خود را روی چمنزار باز کرده بود. همه جا و همه چیز بوی تازگی می داد.

بچه آهوی زرنگ در سبزه ها به جست و خیز مشغول شد. از این طرف به آن طرف می دوید و گل ها را بو می کرد و صورت خود را با قطره های باران که روی برگ گلها بود می شست. او به آسمان نگاه کرد و پرنده هایی را که پرواز می کردند دید. آنها هم برای گردش بیرون آمده بودند و رقص کنان می رفتند. بچه آهو، طناب های رنگارنگی را در آسمان دید. هر رنگ آن طناب، مثل گلی از گلهای سبزه وار بود. او مدت ها چشم به آسمان دوخت. چقدر از آن طناب های رنگ و وارنگ خوشش آمده بود.

بچه آهو دلش می خواست هر طور شده آن طناب ها را به دست بیاورد و آن را به گردن خودش بیندازد و قشنگترین بچه آهو باشد. او دوان دوان پیش مادرش رفت و با اصرار، مادر را همراه خود آورد تا طنابها را به او نشان بدهد. وقتی به چمنزار رسیدند، آن طناب ها سر جایشان نبودند و چیزی در آسمان دیده نمی شد. آهو کوچولو خیلی غمگین شد.

او فکر کرد پرنده هایی که در آسمان پرواز می کردند، آن طناب های قشنگ را با خود برده اند. بچه آهو در فکر آن طناب های رنگین بود که پروانه ای از کنارش گذشت. او به دنبال پروانه دوید و در میان گل ها با پروانه سرگرم شد.

چند روز بعد دوباره باران بارید. مدتی گذشت تا هوا صاف و آفتابی شد. آهو کوچولو از خانه بیرون آمد که یک دفعه باز هم چشمش به آن طناب های رنگی افتاد. با خوشحالی به خانه دوید و مادر را با خود آورد. مادر نگاهی به طناب های رنگ و وارنگ انداخت و پوزه اش را به سر آهو کوچولو کشید و گفت:”این طناب ها را من هم دیده ام. این طناب های قشنگ بعد از باریدن باران گاهی در آسمان می آید و زود می رود.”

بچه آهو به مادر گفت:”ممکن است آن را پایین بیاورید تا به گردنم بیندازم.”

مادر با خنده جواب داد:” آهو کوچولو آن طناب ها خیلی بالاست و دست ما به آن نمی رسد. تازه به دوروبرت نگاه کن، این همه گلهای رنگارنگ، پروانه های قشنگ و چیزهای دیگر هستند که می توانی از نزدیک آنها را ببینی و لذت ببری!”

آهو کوچولو به دوروبرش نگاه کرد. خیلی چیزهای دیگر روی زمین بودند. آنها مثل رنگ های آن طناب رنگارنگ بودند. مثل گلها، پروانه ها، پرنده ها و خیلی چیزهای دیگر. اما او هنوز دلش می خواست طناب های رنگی را بگیرد و دور گردنش بیندازد!

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

روزانه

در این قسمت روزانه چند داستان کوتاه تخیلی زیبا با موضوعات وحشتناک و جالب را آماده کرده ایم که امیدواریم از خوادن داستان ها لذت ببرید.

داستان تخیلی کوتاه برای انشا

یک داستان تخیلی زیبا و بلند

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

 

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

داستان تخیلی کودکانه پسرانه

یک داستان خیالی

داستان تخیلی فضایی کوتاه
شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم.
وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش.
این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می‌زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.

یک روز بهاری بود.

ابر کوچولو در گوشه ای از آسمان کز کرده بود. درخت گفت: ابری جان چرا امروز بی حوصله ای و حرکت نمی کنی!؟

ابری گفت: آخه امروز باد مهربون نیومده که با هم بازی کنیم و منو این طرف و اونطرف هل بده ، منم از بیکاری حوصلم سر رفته…

درخت با لبخند گفت: میخوای کاری کنم که سرگرم بشی؟

ابری گفت: چطور تو که نمی تونی بیای این بالا و با من بازی کنی؟

درخت گفت : اما تو که میتونی بیای پایین.

ابری با تعجب گفت: من! من بیام پایین که چی بشه؟

درخت گفت: ابری جون تبدیل به بارون شو و ببار تا تو رو ببرم به درون خودم و ببینی که خدای مهربون چقدر من رو شگفت انگیز آفریده.

ابری گفت: چی!؟ میخوای منو بخوری!؟ من دوست دارم توی آسمون بمونم.

درخت گفت: حالا تو بیا، من قول میدم دوباره برگردونمت به آسمان و ابر بشی.

ابری که میدونست درخت مهربون هیچ وقت دروغ نمی گه، بهش اعتماد کرد و گفت: باشه قبول میکنم، حالا بگو باید چی کار کنم؟

درخت گفت: قرار نیست تو کار خاصی کنی فقط تبدیل به بارون شو و روی خاک ببار.

ابری بارون شد و روی خاک ریخت.

ابری که حالا آب شده بود توی خاک فرو رفت، خاک پر بود از رشته های درازی متصل به هم که به انتهای درخت وصل بود.

آب گفت: درخت جون این رشته ها چی اند!؟ چقدر زیادند.

درخت با خنده گفت: اینها رشته نیستند بلکه ریشه من هستند، من به وسیله این ریشه ها آب و غذا را از خاک می گیریم و برای زنده بودنم استفاده میکنم، این ریشه ها خیلی مهم هستن حتی وقتی که من یک دونه بودم و توی زمین کاشته شدم، اولین قسمتی که رشد کرد همین ریشه ها بودن و اگر این ریشه ها از بین برن من هم از بین میرم.

آب گفت خدا نکنه، اما چه چیزهایی باعث از بین رفتن ریشه ات میشه؟

درخت گفت: خشکسالی یا آب زیاد، کمبود اکسیژن، بعضی از قارچ ها و حشرات میتونن ریشه من رو از بین ببرن. خب حالا نزدیک این ریشه هام بشو تا تو رو به درون خودم ببرم.

آب نزدیک ریشه شد گفت: وای درخت جون این پرزها چی هستند!؟ چقدر با مزه اند، قلقلکم میاد.

درخت گفت: اینها تارهای کِشنده هستند و دروازه ی ورود به درون من.

ناگهان تار کشنده آب را گرفت و به داخل کشید.

آب داخل ریشه شد و گفت: وای چقدر به من چسبید.

داخل ریشه اتاقهای کوچکی بود که با درهای کوچکی به هم متصل بود،

آب گفت: چه اتاقهای با مزه ای.

درخت گفت: اینها سلولهای من هستن.

آب از هر اتاق به اتاق دیگری می رفت تا رسید به یک لوله شبیه دود کش که ناگهان به طرف بالا کشیده شد.

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

آب ترسید و فریاد زد: چه اتفاقی افتاده چرا دارم بالا می روم!

درخت گفت: نترس، تو الان در آوند من هستی، وظیفه آوند این است که آب و مواد غذایی را از ریشه به برگ ها و قسمتهای مختلف من برساند و حالا تو داری به قسمت برگ منتقل می شوی.

آب به برگ رسید، خیلی ذوق زده شده بود. برگ مانند یک کار خانه پیشرفته بود که پُر بود از دستگاههای سبز رنگ.

در سقف آنجا سوراخهایی بود که دائما باز و بسته میشد و از داخل سوراخها موادی داخل می شدند و موادی خارج می شدند.

آب گفت: این سوراخها چیست؟ این دستگاههای سبز رنگ چیست؟ این موادی که به دستگاه سبز رنگ داخل می شوند و خارج می شوند چه هستند؟

درخت گفت: این سوراخها روزنه برگهایم هستن که به وسیله آنها دی اکسید کربن را از هوا جذب میکنم و بخار آب و اکسیژن را خارج می کنم، اگر این روزنه ها کار نکنند برگهایم خشک می شوند چون نمی توانند مواد مورد نیاز شان را دریافت کنند،

در ضمن وقتی که هوا گرم می شود این روزنه ها بسته می شوند تا آب برگها بخار نشود.

آن دستگاه های سبز رنگ هم کلروپلاست هستن که به خاطر وجود کلروفیل سبز رنگ به نظر می رسند. سبز بودن برگ درختان هم به خاطر همین است.

این دستگاه ها وظیفه فتوسنتز را دارند؛ یعنی به وسیله نور و دی اکسید کربن، مواد قندی و اکسیژن تولید می کنند و این موادی که از دستگاه خارج می شوند قند و اکسیژن است.

قسمتی از اکسیژن تولید شده درون برگ ذخیره می شود و قسمت زیادی از طریق روزنه ها خارج شده و وارد محیط می شوند، بنابراین من در حیات موجودات زمین بسیار موثر هستم؛ زیرا با فتوسنتز اکسیژن مورد نیاز موجودات زنده را تولید می کنم. مواد قندی تولید شده هم در قسمت های مختلفم از جمله میوه، ریشه و برگ ذخیره می شود.

آب که خیلی شگفت زده شده بود گفت: وای تو چقدر مفید هستی من همیشه فکر می کردم که فقط تو به من احتیاج داری، اما امروز فهمیدم که من هم به تو احتیاج دارم؛ چون من هم از اکسیژن و هیدروژن ساخته شده ام و اگر اکسیژن نباشد من هم نخواهم بود. امروز به من خیلی خوش گذشت و چیزهای زیادی یاد گرفتم، از تو خیلی ممنونم درخت مهربان.

درخت گفت: خیلی خوشحالم که به تو خوش گذشت، فکر کنم باد آمده و دنبال تو میگردد، حالا می خواهم به قولم عمل کنم و تو را دوباره به آسمان برگردانم. حالا نزدیک روزنه شو .

آب نزدیک روزنه شد، روزنه باز شد و با تابیدن آفتاب آب بخار شد و به آسمان رفت و دوباره ابر شد.

باد آمد و گفت : ابری جان کجا بودی خیلی دنبالت گشتم، بیا برویم بازی کنیم.

ابری گفت رفته بودم یک جای خوب بعدا برایت تعریف میکنم اما حالا خیلی خسته ام و میخواهم استراحت کنم و فردا باهم بازی می کنیم.

باد گفت باشد فردا میایم ، ولی یادت نرود که بگویی کجا رفته بودی !

ابری که چشمانش داشت به خواب میرفت خمیازه کشان گفت باشه میگویم و به خواب رفت.

داستان کوتاه انگلیسی + مجموعه 10 داستان زیبا انگلیسی با ترجمه فارسی از مبتدی تا سطح…

انشا طنز و خنده دار + مجموعه انشا و داستان های طنز و بامزه

معرفی 5 کتاب ایرانی برتر از میان صدها اثر داستانی برگزیده جهان

انشا در مورد فداکاری + 4 در مورد ایثار و فداکاری با سوال و جواب برای پایه های مختلف…

متاورس Metaverse چیست و دلیل اهمیت آن چه می باشد؟

معنی اسپویل یا Spoil چیست | خطر اسپویل فیلم و سریال به چه معنا است؟

مطالب جدید

متن تبریک تولد همسر مرداد ماهی + عکس نوشته و جملات تبریک مردادی


سخنان توماس جفرسون و جملات آموزنده زیبا او

فیزیک نوکنده یا یحیوی یا باباخانی یا قضاتی یا میرحسینی یا ذهبی یا…

فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز

قشنگ ترین جملات در مورد گل با اشعار احساسی و عکس نوشته درباره گل ها

جملات زیبای گرنت کاردون درباره موفقیت و متن های انگیزشی او برای کپشن


فال شمع روزانه + معانی و نحوه گرفتن فال شمع

اطلاعات جالب سریال پیکی بلایندرز | داستان سریال و بیوگرافی بازیگران

فال تاروت روزانه | فال تاروت صغیر و کبیر و معانی آنها در این طالع بینی

متن انتظار ماه محرم با جملات و اشعار پیشواز رسیدن عاشورا و شهادت امام…

معرفی بهترین عمده فروشی لباس راحتی زنانه در تهران

نگهداری و پرورش گیاه کروتون + روش های تکثیر این گیاه زیبا

قصه کودکانه سینمای شب
در یک شب آروم و مهتابی آسمون پر از ستاره های ریز و درشت بود. ماه، زیبایی آسمونو چند برابر کرده بود. یه شب که ماه مثل همیشه گشتی تو آسمون زد تا از حال ستاره ها با خبر بشه، دید که دو تا از بچه ستاره ها سر جاشون نیستند. از بقیه ستاره ها سراغ اون دو تا را گرفت، اما اونا گفتند ستاره کوچولوها چند شبه که میرن زمین و شبا دیر میان خونه. ماه زیبا نگران شد . فوری باد مهربونو صدا زد و گفت : دو تا ستاره چند شبه میرن زمین دیر برمی گردن. زودتر پیداشون کن و بیارشون پیش من.
باد مهربون به سرعت به زمین رفت.گشت و گشت و گشت تا اینکه اونا رو پیدا کرد. اون دو ستاره پشت شیشه ی یه خونه نشسته بودن وتلویزیون تماشا می کردن. . یه فیلم ترسناک که مربوط به بزرگترها بود. اون ها کلی هم ترسیده بودن.

اون شب باد ماه مهربون به زور اونها رو برد پیش ماه زیبا و گفت : ماه زیبا این دو تا را به سختی آوردمشون. داشتند از پنجره یه خونه فیلم های زمینی رو نگاه می کردن. یه فیلم که توش جنگ ماه و ستاره ها بود . اصلا مناسب ما آسمونی ها نبود. ماه زیبا خیلی ناراحت شد. ستاره ها که هم ترسیده بودن، پشت باد مهربون قایم شده بودن و از اون فیلم صحبت می کردن.

ماه و ستاره

ماه زیبا فکر کرد و گفت : شما چند تا اشتباه کردین. یکیش که بدون اجازه به زمین رفتید. دوم ابنکه فیلم هایی که مربوط به شما نبوده رو تماشا کردید. سوم حرف باد مهربونو گوش نکردین.
یکی از ستاره کوچولوها گفت :ما رو ببخشید اشتباه کردیم. اما رو زمین تلویزیون هست. سینما هست. خیلی خوش می گذره. اما ما شبا تو آسمون هیچی نداریم که سرگرم بشیم. فقط شبا چشمک می زنیم و می درخشیم . همین وبس.
ماه زیبا دوباره با خودش فکر کرد و گفت : درست می گید شما . آسمون ما خیلی قشنگه. ولی باید یه کاری کنم که شبا بیکار نمونید و گرنه ستاره های قشنگم یکی یکی میرن زمین و آسمون تاریک میشه.ماه بلافاصله ابر پنبه ای رو صدا زد به اون گفت هر چه زودتر یه سینمای بزرگ برای آسمون درست کنید که شبا هم برنامه بچه ها داشته باشه هم برنامه بزرگترها. اما یه سینما بدون صدا. چون آسمون باید شبها ساکت ساکت باشه تا آدمها و حیوونها راحت بتوونند بخوابند. می خواهم ستاره ها دیگه به زمین نرند و همین جا تو آسمون همه چی داشته باشند.
ابر پنبه ای قبول کرد و رفت تا به کمک بقیه ابرها یه سینمای آسمونی بسازن. ستاره های کوچولو هم خوشحال و آروم دویدن سر جاهاشون و آروم و بی صدا به خواب رفتند.

نام داستان : قصه کودکانه سینمای شب

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

نویسنده زهرا محمدی

ایستکاه کودک

مرسی خیلی عالی بود

خیلی خوب بود

سلام
خوب بود فقط توی قصه هاتون مقداری هیجانشو بیشتر کنید مرسی

قصه‌تون خیلی خیلی زیبا و آموزنده بود.

سلام
ممنون از نظر لطفتون

سلام. خیلی قشنگ وعالی بود… فقط ای کاش میگفتین چه برنامه ای برای آسمون چیده بودین به عنوان تلویزون وسینما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

دیدگاه

جستجو

اون روز که ستاره ها اومدن رو زمین، پرنده ها و حیوونا از دیدن ستاره ها خیلی تعجب کردن. اما خوششون اومد و خوشحال شدن. حس کردن با اومدن ستاره ها ترسشون کم تر شده.


قصه ی جادوگر و ستاره ها

یکی بود و یکی نبود. یه شهری بود خیلی بزرگ. از همه رنگ. رنگ و وارنگ. چه شهری بود؟ شهر ستاره ها. ستاره های رنگارنگ که از همه جای آسمون اومدن رو زمین. یکی از روزها جادوگر بلا، سوار جاروش می شه و می ره به اون بالا بالاها. به آسمون. به آسمون مهربون. تمام ستاره ها رو جمع می کنه و می ریزه تو دامنش. ستاره ها رو میاره تو شهر خالی و سوت کورش خالی می کنه. دامنش و تکون می ده و همه ی ستاره ها رو تو شهرش پخش می کنه. ستاره ها با رنگ هایی که داشتند به شهر جادوگر رنگ دادن، نور دادن. اما به خاطر این که از آسمون اومدن پایین خیلی ناراحت بودن. به همین خاطر نورشون کم شده بود. اما جادوگر هر ستاره ای که نورش کم می شد و با جاروش می زد و اون ستاره مجبور بود تا پرنور شه. غروب جادوگر که خسته از کارها و جادوگری هاش به خونه اش می رفت، پرنده ها و حیوونا که خیلی از قیافه و صدای جادوگر می ترسیدن از لونه هاشون میومدن بیرون. پرنده ها و حیوونا خیلی نگران این بودن که جادوگر، جادوشون کنه. اون روز که ستاره ها اومدن رو زمین، پرنده ها و حیوونا از دیدن ستاره ها خیلی تعجب کردن. اما خوششون اومد و خوشحال شدن. حس کردن با اومدن ستاره ها ترسشون کم تر شده. شهرشون قشنگ تر شده. اما نگاه به آسمون کردن. هوا تاریک شده بود و هیچ ستاره ای تو آسمون نبود. ستاره پروین گریه می کرد و ناراحت بود که تو آسمون نیست. ستاره ی قطبی رو زمین گرمش شده بود و همش عرق می کرد. ستاره سهیل زانوهاش و بغل کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ستاره ها با هیچ کسی حرف نمی زدن. هرچی پرنده ها و حیوونا ازشون می پرسیدن چرا اینجا اومدین یا چه جوری اومدین، ستاره ها جواب نمی دادن. خرگوش کوچولو می رفت جلوی هر ستاره و با چشم های گرد تو صورتش نگاه می کرد: «شما واقعا ستاره این؟ می تونم بهتون دست بزنم؟» دستش رو برد سمت ستاره ی قطبی. اما سریع دستش و پس کشید: «وای تو چقدر سردی؟» ستاره پروین هم همینطور گریه می کرد، گفت: «اگر ما تو آسمون نباشیم، آدما راهشون و گم می کنن. ما خونمون تو آسمونه نه روی زمین. جغد که خودش هم به خاطر حرف جادوگر مجبور بود شب ها بخوابه و صبح ها بیدار بمونه  و از دست جادوگر خسته شده بود، دلش برای ستاره ها سوخت. از روی درخت پایین اومد و کنار ستاره ها نشست: «می دونم سخته. اما چیکار می شه کرد؟ جادوگر دوست داره همه چی متناسب خواسته ی خودش باشه. باید یه کاری کنیم تا دیگه جادوگر نتونه بهمون زور بگه. اینجوری شماها هم می تونین برگردین به آسمون. ستاره سهیل نگاهی به ستاره پروین کرد که از حرف های جغد گریه اش بند آمده بود: «اما اگر ما بتونیم برگردیم به آسمون هم نمی شه. ما راه اومدن و رفتن به زمین و بلد نیستیم. ستاره پروین اشک های مونده رو صورتش و پاک کرد و گفت:

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

«آره ما بلد نیستیم. جادوگر ما رو ریخت تو دامنش و ما رو آورد اینجا. اما ما باید برگردیم. ببین شب آسمون چه سیاه و تاریکه.»

جغد چند لحظه ای ساکت شد و گفت: «شب وقتی که جادوگر خوابید باید بریم به اتاقش و کتاب راهنمای جادوگری رو برداریم. از روی اون کتاب شاید بتونیم جادوهاشو خنثی کنیم.»

شب که شد همه ی حیوونا و ستاره ها راه افتادن به سمت خونه ی جادوگر. ستاره ها نورشون و کم کردن تا جادوگر متوجه اون ها نشه. اونا وارد اتاق جادوگر شدن. سعی کردن همه جا رو بگردن تا اون کتاب راهنما رو پیدا کنند. زیر تخت، توی کابینت، زیر فرش همه جا رو دیدن. یه دفعه جاروی جادوگر تکون خورد و افتاد و جادوگر بیدار شد. جادوگر به اطرافش نگاه کرد و فکر کرد چه خواب جالبی. بهتره بره ستاره ها رو از آسمون بیاره رو زمین و توی شهرش پخش کند.  

هانیه عسگری نیا

عضو ارشد آفرینش های ادبی

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران

11 خرداد 1400
داستان مصور کودکان

نظر بدهید
772 بازدید

کتاب قصه کودکانه

سفر به سرزمین ابرها

به نام خدای مهربان

یک روز که تام و خواهرش «هالی» در باغ بازی می‌کردند یکی از دندان‌های تام افتاد. هالی گفت: «مواظب باش این دندان را گم نکنی، آن را توی یک لیوان آب بگذار تا پری دندان‌ها بیاید و آن را با خود ببرد.»

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

تام دندان را برداشت و در جیبش گذاشت؛ اما موقع چای خوردن وقتی دستش را توی جیبش کرد دندانش را پیدا نکرد. دندانش گم شده بود.

آن‌ها چراغ‌قوه ای را برداشتند و برای پیدا کردن دندان، تمام باغ را گشتند. ولی نتوانستند آن را پیدا کنند؛ بنابراین خسته و ناامید به تخت خواب رفتند. هالی گفت: «حیف شد. حالا نمی‌توانیم پری دندان‌ها را ببینیم. دفعه‌ی قبل که یکی از دندان‌هایم افتاد خیلی سعی کردم بیدار بمانم؛ اما نتوانستم. وقتی بیدار شدم دیدم که پری، دندانم را با خود برده و مقداری پول برایم گذاشته است.»

آن شب، بچه‌ها راحت خوابیدند. صبح که خورشید بالا آمد صدایی از داخل آشپزخانه، تام را بیدار کرد. او پاورچین‌پاورچین به آشپزخانه رفت. در همین وقت چشمش به یک پری افتاد که روی طاقچه نشسته بود. پری آهسته صدایش زد و گفت: «تام، تو باید دنبال دندان گم‌شده‌ات بگردی. چون دندانت خیلی مهم است. اگر تو و خواهرت بتوانید دندان را پیدا کنید من هم قول می‌دهم خانه‌ام را که در بین ابرهاست به شما نشان بدهم و به شما بگویم که دندان‌ها را برای چه‌کاری استفاده می‌کنم.»

تام زود هالی را بیدار کرد و دونفری دوان‌دوان خود را به باغ رساندند و با سرعت، تمام باغ را گشتند و بالاخره دندان را در بین گل‌های داوودی پیدا کردند. پری با خنده گفت: «آفرین! همان‌طور که قول دادم حالا شما را با خودم به سرزمین ابرها می‌برم.»

پری عصای جادویی‌اش را تکان داد و در یک‌چشم به هم زدن هالی و تام را به‌اندازه‌ی خودش کوچک کرد. قبل از این‌که خواهر و برادر فرصتی پیدا کنند، پری دوباره عصایش را تکان داد و با فرمان او چند کبوتر سفید از روی شاخه‌های درختان به پایین پرواز کردند. کبوترها نوک‌های طلایی و زین‌هایی از جنس مخمل داشتند.

تام فریاد زد: «هالی، بپر بالا! باید به یک مسافرت هوایی برویم.»

کبوترها به‌طرف نقطه‌ی طلوع خورشید به پرواز درآمدند، جایی که در بین ابرها، یک سرزمین جادویی با تپه‌هایی به نرمی ابر وجود داشت. آن‌ها در کنار قصری زیبا فرود آمدند که دورتادورش باغ‌هایی پر از گیاهان عجیب بود.

این گیاهان، ستاره‌های نقره‌ای بودند که مانند گل‌ها رشد کرده بودند و به‌وسیله‌ی باغبان‌های پری‌زاد مراقبت می‌شدند. یک ابر -که شبیه قایق بود و بادبان‌هایش رنگین‌کمان بود- گیاهان را آب یاری می‌کرد.

پری دندان‌ها رو به تام و هالی کرد و گفت: «خب بچه‌ها، ستاره‌هایی را که شما در آسمان می‌بینید یک روز به دنیا می‌آیند، بزرگ می‌شوند و یک روز هم می‌میرند. ما پری‌ها باید ستاره‌های جدیدی را به‌جای آن‌ها بگذاریم. ستاره‌های جدید از دانه‌های خاصی به وجود می‌آیند که همان دندان‌های بچه‌ها هستند. برای همین است که وقتی دندان یکی از بچه‌ها می‌افتد من به زمین می‌آیم و آن را با خودم می‌برم.»

تام پرسید: «خب چرا دندان من این‌قدر برایتان مهم است؟»

پری جواب داد: «خب بیشتر ستاره‌ها از جنس نقره هستند؛ اما در بین آن‌ها تعدادی ستاره‌ی طلایی هم وجود دارد. دندان تو هم مخصوص است و باید به یک ستاره‌ی طلایی تبدیل شود. چون به ما خبر داده‌اند که به‌زودی یک ستاره‌ی طلایی می‌میرد و باید ستاره‌ی دیگری جایگزین آن شود.»

در همین وقت هالی فریاد زد: «نگاه کنید! یک ستاره‌ی طلایی افتاد!»

پری، دست هالی و تام را گرفت و گفت: «بچه‌ها بیایید. حالا وقتش است که ستاره‌ی دیگری را به‌جای ستاره‌ی طلایی قبلی قرار دهیم. باید عجله کنیم و دندان تام را در آسمان بکاریم.»

یک قایق نقره‌ای در همان نزدیکی لنگر انداخته بود. پری و بچه‌ها سوار قایق شدند و با کمک هم بادبان‌ها را بالا کشیدند. وقتی به محل ستاره‌ی طلایی قبلی رسیدند، تام پرسید: «می‌توانم دندانم را خودم بکارم؟» پری جواب داد: «البته!» و بعد به او یاد داد که چطور این کار را انجام دهد.

وقتی قایق نقره‌ای به سرزمین ابرها بازگشت پری و بچه‌ها روی ابرها پریدند. بعد پری به بچه‌ها گفت: «شما باید زود برگردید؛ اما قبل از رفتن، به خانه‌ی من بیایید و صبحانه بخورید.» در این لحظه زنگی به صدا درآمد و باغبان‌های پری‌زاد با سرعت وارد خانه شدند و همگی صبحانه خوردند. بعد پری عصای جادویی‌اش را تکان داد و …

تام بعد از چند لحظه خودش را روی تخت خوابش دید. هالی دوان‌دوان وارد اتاق او شد و هیجان‌زده گفت: «تام! دیشب پری دندان‌ها را دیدی؟ یعنی تمام این اتفاق‌ها خواب بود؟»

تام خندید و گفت: «نه، تمام این اتفاق‌ها واقعی بود. پری ما را با خودش به سرزمین ابرها برد.»

آن شب هالی و تام مدت زیادی به آسمان نگاه کردند تا ستاره‌ی طلایی جدیدی را پیدا کنند. ناگهان تام فریاد زد: «هالی! آن ستاره را ببین! درست مانند ستاره‌ای است که در آسمان کاشتم. ستاره‌ی طلایی خودم!»

(این نوشته در تاریخ 29 شهریور 1400 بروزرسانی شد.)

برچسب هاداستان خیالی سرزمین خیالی فانتزی

25 آذر 1400

24 آذر 1400

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

28 خرداد 1400

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

 جدیدترین داستان‌های سایت را به من اطلاع بده!

Δ

 

12 مرداد 1400
داستان مصور نوجوان

نظر بدهید
2,895 بازدید

کتاب داستان تخیلی کودکانه

سفر به عصر دایناسورها

به نام خدا

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

ويلبر روی تخت پرید و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد. نام کتاب، «عبور از دوران های گذشتۀ زمین» بود. ویلبر در حالی که کتاب را ورق می زد، به مطالعه دوران های مختلف زمین پرداخت و از میان شهرهای باستانی، عصر یخبندان و عصر پستانداران گذشت.

ویلبر سرانجام آنچه را که می خواست پیدا کرد: تصویر یک دایناسور که گردنی دراز داشت و در حال خوردن شاخ و برگ درختان بود. این دایناسور از خزندگان غول پیکر دوران ژوراسیک بود که در ۱۴۰ میلیون سال پیش زندگی می کردند .ويلبر آنقدر به عکس نگاه کرد که پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت. در همین وقت، صدایی از پشت پنجره شنید. از رختخواب بیرون آمد، به آرامی کنار پنجره رفت و به تاریکی شب خیره شد. یک جفت چشم قرمز رنگ به او خیره شده بود. ویلبر از ترس به عقب پرید.

ویلبر دوباره به بیرون نگاه کرد. در زیر نور کمرنگ مهتاب، یک بچه دایناسور نشسته بود و دم بلندش را روی علف ها تکان می‌داد. ویلبر با خود گفت: باور کردنی نیست …! بعد پنجره را آهسته باز کرد. دایناسور کوچک بی حرکت ایستاده بود و فقط پلک می‌زد. ویلبر کفش هایش را پوشید و از پنجره بیرون پرید و گفت:

«دایناسور کوچک من، صبر کن! من تو را پیش گِرِتا می‌برم تا در آنجا استراحت کنی. گرتا گاو مهربانی است و اعتراض نمی‌کند.»

ویلبر، دایناسور کوچک را به اصطبل برد و در را بست. دایناسور کوچک که در اصطبل تنها مانده بود، شروع به داد و فریاد کرد و از صدای او گرتا و مرغ ها از خواب پریدند. ناگهان سر و صدای زیادی بلند شد. ویلبر در حالی که با ناراحتی، دایناسور را از اصطبل بیرون می‌آورد، گفت: « نمی‌توانم تو را در اینجا نگه دارم، باید تو را به خانه ات برگردانم.»

ویلبر به همراه دایناسور کوچک از میان چراگاه گذشت و به طرف جنگل رفت. ویلبر گفت:

«اینجا جای دایناسور کوچکی مثل تو نیست. تو تنها هستی و هیچ دایناسور دیگری در این اطراف نیست. تازه، خیلی زود بزرگ می‌شوی و دیگر در اصطبل جا نمی‌گیری. من تو را به دوران ژوراسیک می‌برم، چون تو متعلق به آن دوران هستی. »

بعد، دایناسور را در آغوش گرفت و گفت: باید اسمی برای تو انتخاب کنم. من به یاد « گیدئون مانتل» که اولین فسیل دایناسور را کشف کرد، تو را « گیدئون» صدا می‌زنم.

ویلبر به طرف درختان جنگل حرکت کرد و به دایناسور کوچک گفت: «گیدئون! دنبالم بیا! ما راه زیادی در پیش داریم. باید به ۱۴۰ میلیون سال پیش برگردیم.»

ویلبر و گیدئون از میان جنگل گذشتند. هوا خیلی سرد بود و ویلبر از سرما می‌لرزید. جلوتر که رفتند، برف سنگینی شروع به باریدن کرد.

ویلبر گفت: الان فصل تابستان است و نباید برف ببارد. حتماً به گذشته سفر کرده ایم.

آنها به سختی از میان برف ها که تا زانوهایشان می‌رسید، گذشتند. سردی هوا، ویلبر و گیدئون را آزار می‌داد. اما آنها سرانجام با تلاش فراوان به آخر جنگل رسیدند.

وقتی ویلبر و گیدئون به نزدیکی یک یخچال طبیعی بزرگ رسیدند، خورشید، تازه طلوع کرده بود. آنها بی حرکت در گوشه ای ایستادند. گروهی از حیوانات پشمالوی بزرگ به آرامی در میان برف های سنگین در حال حرکت بودند. ویلبر فریاد زد: گیدئون! آنها ماموت های پشمالو هستند. ما به عصر یخبندان رسیده ایم.

گیدئون غرشی کرد. یکی از ماموت ها جلو آمد. عاج های بزرگش را در هوا چرخاند و فریاد بلندی کشید. صدای ماموت به صورت وحشتناکی در کوه پیچید. گیدئون از ترس جیغ کشید و خواست فرار کند. اما ویلبر گردن او را محکم گرفت. ماموت یک قدم به عقب رفت و بقیه ماموت ها را به سرعت از آنجا دور کرد. ویلبر گفت:

« گیدئون، زودباش. بهتر است برویم. راه زیادی در پیش داریم.»

ویلبر و گیدئون در سرمای شدید از میان یخچال های طبیعی گذشتند. گیدئون برای فرار از بادهای سرد سعی کرد خود را در میان سنگ ها پنهان کند، اما ناگهان یک گربۀ وحشی گرسنه را دید که به زمین چنگ می‌اندازد و دندان های تیز بلندش برق می‌زنند. ویلبر فریاد زد: گیدئون عجله کن!

آنها به سرعت به بالای صخره ها رفتند و از دست گربه وحشی فرار کردند. ویلبر گفت: گیدئون! دیگر از من جدا نشو!

دندان های گیدئون از شدت ترس به هم می‌خورد. ویلبر به او گفت: «نگران نباش!» و در حالی که از کوه های بلند بالا می‌رفتند، ویلبر با خودش می‌گفت: «به زودی از عصر یخبندان بیرون می‌رویم و به عصر پستانداران می‌رسیم. آنجا گرم تر است. امیدوارم راه را درست آمده باشیم.»

آنها سرانجام از عصر یخبندان گذشتند و به جایی رسیدند که پرنده های رنگارنگ آواز می‌خواندند و پروانه های سیاه و بزرگ در بالای سرشان پرواز می‌کردند. هر چه از کوه بالاتر می‌رفتند، هوا گرم تر می‌شد. سرانجام گیدئون در کنار یک جویبار خنک ایستاد و از آب زلال آن نوشید. ویلبر هم در جستجوی سایه ای بود تا لحظه ای استراحت کند. او به «گیدئون» گفت:

« ما ساعت هاست که راه می‌رویم و هنوز چیزی پیدا نکرده ایم. حتماً راه را اشتباه آمده ایم.»

ویلبر می‌خواست برگردد که ناگهان کره اسب کوچکی را که به اندازۀ یک روباه بود دید. ویلبر فریاد زد: «نگاه کن گیدئون! ما الان در عصر پستانداران هستیم. راه را درست آمده ایم. »

گیدئون از خوشحالی فریاد کشید و به طرف کره اسب شروع به دویدن کرد. ویلبر هم گیدئون را دنبال کرد و فریاد زد: گیدئون، این قدر تند نرو!

گیدئون ایستاد و به طرف ویلبر برگشت و صورت او را لیس زد و با هم از کوه بالا رفتند.

خورشید داشت غروب می‌کرد که آنها به قله رسیدند و به سرزمین پهناوری که زیر پای آنها گسترده بود، نگاه کردند. آتشفشان های بزرگ می‌غریدند و رودخانه ای از گدازه های پر جوش و خروش روان بود. گل و لای داغ و مواد مذاب از دل کوه می‌جوشید و روی زمین جاری می‌شد. گیدئون با عصبانیت قدم برمی داشت. ویلبر در حالی که به دایناسورهای غول پیکر اشاره می‌کرد، گفت: « گیدئون نگاه کن! آنها خزندگان بالدار هستند. ما در دوران کرتاسه یعنی ۶۵ میلیون سال پیش هستیم. دیگر راه زیادی نمانده است.»

هوای گرم، گیدئون را اذیت می‌کرد. آنها به سراشیبی تندی رسیدند. ویلبر در حالی که به پاهای گیدئون نگاه می‌کرد، گفت: «پایین رفتن از اینجا کار آسانی نیست. بهتر است پشت سر من بیایی.»

ویلبر و گیدئون قدم به قدم و به آرامی از صخره ها پایین رفتند و به طرف آتشفشان های پر جوش و خروش حرکت کردند.

گیدئون و ویلبر در یک راه پر پیچ خم به سمت پایین کوه حرکت کردند. در مقابل آنها دره ای سرسبز و دریاچه هایی زیبا گسترده بود. ویلبر گفت: «شاید به دوران ژوراسیک رسیده باشیم.»

در همین هنگام، ویلبر سوسمارهای شاخدار را دید که با آرامش در زیر نور خورشید خوابیده بودند. ویلبر به آرامی گفت: «گیدئون! برویم آنها را از نزدیک ببینیم.» اما گیدئون به حرف ویلبر توجهی نکرد و به راه خود ادامه داد. ویلبر گفت: «گیدئون نترس! آنها خواب هستند و به تو صدمه ای نمی‌رسانند.»

سرانجام گیدئون راضی شد که با ویلبر برود. آنها به آرامی به طرف سوسمارهای شاخدار غول پیکر به راه افتادند. در همین هنگام یکی از آنها چشم هایش را باز کرد و ناگهان روی پاهایش ایستاد و غرشی کرد و آمادۀ حمله شد. ویلبر و گیدئون به طرف صخره ها فرار کردند. وقتی به صخره ها رسیدند، روی سنگ ها نشستند. ویلبر گفت: «متاسفم گیدئون! این بار تقصیر من بود، اما ناراحت نباش، ما دیگر در امان هستیم.»

یک داستان تخیلی بلند کودکانه

ناگهان زمین لرزید و در کوه، صدای وحشتناکی پیچید. گیدئون به اطراف نگاه کرد و از ترس شروع به لرزیدن کرد. یک سوسمار غول پیکر به طرف آنها می‌آمد. او دم بلندش را در هوا تکان داد و آرواره های سنگینش را به هم فشرد. ویلبر در حالی که از دست دایناسور غول پیکر فرار می‌کرد فریاد زد: «گیدئون عجله کن! تندتر حرکت کن!»

سوسمار غول پیکر به ویلبر و گیدئون نزدیک شده بود و آنها به رودخانه ای خروشان رسیده بودند. امواج خروشان رودخانه به صخره های تیز برخورد می‌کردند. اما آنها چاره ای نداشتند.

ویلبر گردن گیدئون را محکم گرفت و با هم به داخل رودخانه پریدند و با جریان آب به سرعت از آنجا دور شدند. سوسمار غول پیکر در ساحل رودخانه با عصبانیت پاهای خود را به زمین می‌کوبید و در هوا چنگ می‌انداخت.

ویلبر گردن گیدئون را محکم چسبیده بود و پاهای خود را در خلاف جریان شدید آب تکان می‌داد. اما بی فایده بود. آنها با جریان آب به طرف یک آبشار بلند رفتند و در حالی که از ترس فریاد می‌زدند به پایین آبشار کف آلود افتادند. اما بدن آنها به صخره های لغزنده ای که در زیر پای آنها بود، برخورد نکرد.

آنها سرانجام با تلاش زیاد به ساحل رسیدند و خسته و بی حال روی ساحل گرم افتادند. ویلبر که خواب آلود و گیج شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: «نمی‌دانم آیا می‌توانم به راه ادامه دهم یا نه؟ گیدئون! تو می‌توانی؟»

گیدئون روی سرخسها خوابیده بود و داشت خروپف می‌کرد. در همین وقت، ناگهان زمین لرزید. آنها به سرعت بلند شدند. گروهی از دایناسورهای غول پیکر که گردن های درازی داشتند، با گام های آهسته و محکم به طرف آنها می‌آمدند. گیدئون هوا را به داخل بینی خود کشید و دمش را با خوشحالی تکان داد. ویلبر در حالی که به طرف خانواده گیدئون می‌دوید فریاد زد: «ما رسیدیم! ما در دوران ژوراسیک هستیم!»

ویلبر و گیدئون بعد از ظهر آن روز را با خوشحالی در کنار خانوادۀ گیدئون گذراندند. باد ملایم تابستانی می‌وزید و جانوران غول پیکر، شاخ و برگ درختان را می‌خوردند. گیدئون در میان جویبارهای روان چلپ چلوپ می‌کرد و به دنبال سنجاقک های غول پیکر می‌دوید. خورشید داشت پشت کوه ها غروب می‌کرد. ویلبر از گیدئون و بقیۀ دایناسورها خداحافظی کرد و سفر طولانی خود را برای بازگشت به خانه آغاز کرد. او پیش بزرگ ترین دایناسور رفت و بر پشت او سوار شد.

دایناسور غول پیکر حرکت کرد. ویلبر به سفر هیجان انگیز خود می‌اندیشید. او با یاد کارهای گیدئون که در میان سرخس ها به دنبال سنجاقک های غول پیکر می‌دوید، لبخندی بر لب آورد. ناگهان احساس کرد دلش برای گیدئون تنگ شده است.

او تصمیم گرفت خیلی زود به دیدن گیدئون برود. این بار، سفر به دوران های گذشتۀ زمین برای او خیلی آسان بود، چون راه را به خوبی می‌شناخت.

ویلبر خمیازه ای کشید و به آرامی بر پشت دایناسور غول پیکر به خواب رفت. دایناسور غول پیکر از میان کوه ها گذشت و وقتی به خانه رسید، ویلبر هنوز در خواب بود.

برچسب هادایناسور دیرین شناسی ژوراسیک ماقبل تاریخ

10 مهر 1400

10 مهر 1400

18 مرداد 1400

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

 جدیدترین داستان‌های سایت را به من اطلاع بده!

Δ

 

قصه جادوگر بد داریوش
در آینده نزدیک، ویلکینز و زیمباردو هدف دارند که برنامه های آموزشی قهرمانانه خود را به قصه نوجوانان صوتی بسیاری از مدارس و سازمان های تو..

یک داستان تخیلی بلند کودکانه
یک داستان تخیلی بلند کودکانه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *