22 مرداد 1398
داستان مصور کودکان
1 دیدگاه
6,991 بازدید
کتاب داستان کودکانه
گربه های اشرافی و گربه های زیرشیروانی
برداشتی از اثر معروف والت دیزنی
کتاب داستان گربه های اشرافی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، در زمانهای گذشته در شهر پاریس خانم خوب و مهربانی، در خانه بسیار قشنگی زندگی می کرد. این خانم اسمش آدِلا بود. خانم آدِلا چهار گربه ملوس و شیطون داشت که آنها را بیشتر از هر کس و هر چیزی دوست داشت، آخه خانم آدِلا غیر از این گربه ها هیچکس را نداشت، نه شوهری نه بچه ای و نه کس دیگری …
اسم این گربه ها به ترتیب، دوشس، ماری تولوز و برلیو بود که دوشس مادر سه گر به دیگه بود. موش کوچولوئی بنام راکفورد همیشه با بچه گربه ها بازی می کرد و مادیانی که اسمش فرو فرو بود با آنها همبازی می شد. پیشخدمتی هم در آن خانه زندگی می کرد که اسمش ادگار بود و از حیوانات خوشش نمی آمد و همیشه دور از چشم خانم آدِلا گربه ها را اذیت می کرد. ولی گربه ها و دوستانشون به او اعتنائی نمی کردند و اکثر اوقات دور هم جمع می شدند و با خواندن شعر و آواز، اوقات خوشی را می گذراندند.
اسم این گربه ها بترتیب، دوشس، ماری تولوز و برلیو بود که دوشس مادر سه گربه دیگه بود. موش کوچولوئی بنام راکفورد همیشه با بچه گربه ها بازی میکرد و مادیانی که اسمش فرو فرو بود با آنها همبازی میشد پیشخدمتی هم در آن خانه زندگی میکرد که اسمش ادگار بود و از حیوانات خوشش نمیامد و همیشه دور از چشم خانم آدِلا گربه ها را اذیت میکرد. ولی گربه ها و دوستانشون باو اعتنائی نمیگردند و اکثر اوقات دور هم جمع میشدند و با خواندن شعر و آواز، اوقات خوشی را می گذراندند.
یک روز خانم آدِلا از یکی از دوستان قدیمی اش بنام آقای ژرژ که سردفتر اسناد رسمی بود دعوت کرد به خانه اش بیاید و او نیز دعوت خانم آدِلا را پذیرفت. خانم آدِلا به آقای ژرژ گفت:
-میخوام ازتون خواهش بکنم وصیت نامه ای برایم بنویسید تا تکلیف اموالم را قبل از مرگم روشن کنم، همانطور که می دانید من غیر از این گربه ها هیچکس را توی این دنیا ندارم. تصمیم دارم قسمتی از اموالم را به سازمان خیریه بدهم و مابقی ثروتم را به گربه ها یعنی دوشس و بچه هایش ببخشم چون می ترسم این کوچولوها بعد از فوت من سرگردان بشن. راستی این را هم در وصیت نامه قید کنید که بعد از مرگ گربه ها اموال من به ادگار مستخدم من برسد.
ادگارد بدجنس که پشت در اطاق فالگوش ایستاده بود، وقتی حرفهای خانم آدِلا را شنید خیلی عصبانی شد و با خودش گفت:
-ای گربه های لعنتی! شما گربه ها از من مهمتر و عزیزترین؟… باید هر جور شده حساب شمارا برسم تا همه ثروت خانم آدِلا بمن برسد.
ادگارد بدجنس فوراً دست به کار شد و مقداری داروی خواب آور خیلی قوی در ظرف شیری که برای صبحانه گربه ها آماده کرده بود ریخت و به اطاق گربه ها برد.
-کوچولوها … آهای خوشگلا براتون ناشتائی آوردم!
پس از آنکه راکفورد و دوشس و بچه هایش شیر محتوی داروی خواب آور را خوردند به خواب عمیقی فرو رفتند.
ادگار گربه ها و موش کوچولو را در سبدی گذاشت و مخفیانه آنها را در اطاقک کنار موتورسیکلش جای داد و پس از آن، شهر را به طرف بیابانهای اطراف پاریس ترک کرد.
در خارج شهر، مزرعه ای بود که دو تا سگ باهوش و شجاع به اسامی ناپی و لافی از آن مراقبت می کردند.، ناپی و لافی که از دور صدای موتورسیکلت ادگار را شنیدند متوجه او شدند.
– «های … های … لافي … انگار یک نفر با موتور به این طرف میاد. بریم جلویش را بگیریم.»
ادگار بدجنس که می خواست با موتورش از روی پل رد بشود تا سگها را دید به وحشت افتاد و دستپاچه شد، تصمیم گرفت از آنجا فرار کند، شروع به دور زدن کرد که ناگهان موتور از جاده منحرف شد و سبدی که گربه ها و راکفورد کوچولو در آن بودند از روی موتور پرت شد و در نزدیکی پل افتاد.
-«ای سگهای لعنتی!… شماها از کجا پیداتون شد … سبدم که افتاد زمین، حالا چکار کنم؟ بهتره فرار کنم! اگر بخوام سبد را بردارم سگها می رسند و تکه پاره ام می کنند.»
شب که شد گربه ها و موش کوچولو به هوش آمدن.
-«اینجا کجاس؟، چرا اینقدر تاریکه؟ … بچه ها کجان؟ آهای بچه ها کجائین؟ … ماری، برليو، تولوز، راکفورد»
– «ما اینجائیم، اینجا چقدر تاریکه!، مامان من می ترسم، آهای دوشس اینجا کجاس؟»
در این هنگام ناگهان رعد و برق شدید و باران شروع به باریدن کرد و گربه ها و موش کوچولو برای اینکه خیس نشوند بدو بدو خودشان را به سبد رسانیدند.
و اما در شهر پاریس … خانم آدِلا که خواب بود از سر و صدای رعد و برق از خواب بیدار شد.
– «وای گربه ها! … نکنه اون کوچولوها از این صدا بترسند … بهتره برم پیش آنها.»
خانم آدِلا به اتاق گربه ها رفت اما رختخواب گربه ها را که خالی دید خیلی ناراحت شد.
کتاب داستان گربه های اشرافی
-«وای خدای من! … گربه ها کجان؟ … اون کوچولوها چی به سرشان آمده؟ … اونا کجان؟ خدایا منو ببخش! … در مورد اون موجودات کوچولو غفلت کردم …»
بله بچه ها! خانم آدِلای خوب و مهربان تمام خانه را برای پیدا کردن گربه ها جستجو کرد اما اثری از گربه ها ندید. شدیداً مأیوس شد و حالت تب به او دست داد.
صبح روز بعد، گربه ويلانی به نام «توماس» سوت زنان از کنار پل می گذشت که چشمش به سبد افتاد.
-«اِ …. وای خداجون، اینجا یک سبد هست، خدا کنه یک چیزی هم توش باشه که ما بخوریم ……. این گربه ها از کجا آمدن.. این گربه ها توی سبد چیکار میکنن؟»
-«سلام آقا، اِ… سلام از ماست، ببخشین، معذرت میخوام که مزاحم شدم …»
-«نه آقا خوب شد که ما شما را دیدیم، ما احتیاج به کمک داریم…»
-«چه کمکی از من ساخته است؟، با کمال میل در خدمتگذاری حاضرم … راستی ببخشین اسم من توماس است.»
-«خوشبختیم، خوشحالیم … از محبت شما ممنونیم آقای توماس.»
دوشس گرفتاری خودش و بچه گربه ها و راکفورد کوچولو را برای توماس شرح داد و توماس ضمن دلجوئی از آنها، قول داد که آنها را صحیح و سالم به پاریس برساند.
پس از مدتی یک کامیون قدیمی در جاده نمایان شد. توماس ناگهان روی سپر ماشین پرید و سرو صدای وحشتناکی از خود در آورد. راننده کامیون که سخت ترسیده بود بلافاصله کامیون را نگهداشت.
-«ای گربه دیوانه!، مگه شیطون توجلدت رفته!»
-«یالا بچه ها، زود باشین، سوار شين، الان راه میافته.»
گربه ها و راکفورد کوچولو بی درنگ عقب ماشین پریدند و از شانس خوبی که داشتند ناگهان متوجه شدند که سوار یک کامیون حمل شیر هستند.
گربه ها و راکفورد کوچولو مشغول ناخنک زدن به شیر بودن که راننده متوجه آنها شد و کامیون را نگهداشت.
– «برین بیرون گربه های شکمو، برین گمشين ولگردها …»
– «آخ چرا میزنی … دمم را ول کن، آخ گوشم … وای! کله ملق شدم …»
گربه ها و راکفورد کوچولو پس از یک راهپیمائی طولانی، خسته و کوفته به پاریس رسیدند. توماس که دید از شب خیلی گذشته آنها را بمنزلش دعوت کرد. دوشس با وجود اینکه خیلی دلش برای خانم آدِلا تنگ شده بود بخاطر خستگی بچه هایش و راکفورد، دعوت توماس را پذیرفت و همگی به خانه توماس که در همان نزدیکی زیر یک شیروانی قرار داشت رفتند.
گربه ها و راکفورد کوچولو وقتی به خانه توماس رسیدند، صدای موسیقی دلنوازی از آنجا بگوش می رسید. بله بچه ها، این اسکات کَت، گربه معروف و موسیقی دان بزرگ زیر شیروانی بود که از دوستان توماس به شمار می رفت و به اتفاق گربه هائی که ارکستر او را تشکیل می دادند مشغول نواختن آهنگ پر هیجانی بود. پس از انجام مراسم معرفی، اسکات و ارکسترش به افتخار بازگشت توماس و حضور میهمانانش، دوشس و بچه های او و راکفورد کوچولو جشن مفصلی گرفتند و شروع به خواندن آواز کردند.
بله بچه ها، صبح روز بعد، دوشس، ماری، تولوز، برلیو و راکفورد همراه توماس به طرف منزل خانم آدِلا به راه افتادند و پس از طی مسافتی به آنجا رسیدند و توماس ضمن خداحافظی به آنها گفت:
– راستی هر وقت با من کاری داشتین بهم خبر بدین …
و اما ادگار بدجنس به محض اینکه گربه ها را دید سخت به وحشت افتاد و بلافاصله نقشه ای کشید و گربه ها را در داخل کیسه ای انداخت.
ادگار بدجنس دوشس و بچه هایش را توی یک صندوق گذاشت و در آنرا محکم بست و نوار چسبی که روی آن آدرس یکی از شهرهای افريقا نوشته شده بود، روی صندوق چسباند. راکفورد کوچولو که در گوشه ای قایم شده بود و ادگار او را ندیده بود خودشو به صندوق رسانید و با دوشس که داخل صندوق بود یواشکی صحبت کرد.
-«راکفورد برو به توماس و گربه های زیر شیروانی خبر بده که هرچه زودتر به کمک بیان.»
راکفورد به سرعت به طرف خانه توماس رفت اما خیالش ناراحت این بود که مبادا مامورین پست سر برسند و صندوقی که دوشس و بچه هایش در آن بودند را با خود ببرند.
بله بچه ها! راکفورد خودش را به خانه توماس رسانید و موضوع گرفتاری دوشس و بچه هایش را به توماس گفت و توماس نیز به راکفورد گفت:
-«تو برو به اسکات و بقیه گربه ها خبر بده بیان منزل خانم آدِلا، منم میرم تا دوشس و بچه هایش را نجات بدم.. زودباش.. بجنب!»
بله بچه ها! توماس خودش را به منزل خانم آدِلا رسانید.
-«کجاس این ادگار بدجنس.. آهای ادگار.. کجائی، زورت به یک زن و چند تا بچه رسیده ….»
-«آهای گربه ولگرد گمشو، زود از اینجا برو بیرون ….»
نقشه به خوبی طرح ریزی شده بود. توماس روی ادگار پرید ولی به تنهایی نمی توانست کاری صورت بدهد. پس از مدتی درگیری ادگار موفق شد توماس را به زمین بیاندازد و سپس با قیافه ای خشمگین روی توماس قرار گرفت و می خواست او را نابود کند که در این اثنا، سر و کله فرو فرو همان مادیان باوفا پیدا شد و نیروی کمکی گربه ها نیز همزمان به آنجا رسیدند. توماس خود را از دست ادگار خلاص کرد و دوشس و بچه هایش را از صندوق بیرون آورد.
درگیری شدیدی بین ادگار از یک طرف و گربه های اشرافی و گربه های زیر شیروانی از طرف دیگر درگرفت و فرو فرو نیز شیهه کشان به ادگار حمله ور شد. آنها پس از کتک مفصلی که به ادگار زدند او را به داخل صندوق انداختند و در صندوق را محکم بستند.
بچه ها! در همین اثنا مأمورین پست سر رسیدند و صندوق را با خودشان بردند.
به این ترتیب گربه ها برای همیشه از شر ادگار بدجنس خلاص شدند.
گربه ها، فرو فرو و راکفورد کوچولو همگی به عیادت خانم آدِلا رفتند و ماجرائی که ادگار بدجنس برای آنها به وجود آورده بود را برای خانم آدِلا تعریف کردند و خانم آدِلا پس از شنیدن ماجرا از همکاری گربه های زیر شیروانی، راکفورد و فرو فرو که به منظور نجات دوشس و بچه هایش کرده بودند خیلی خوشحال شد و از همه تشکر کرد و از همه خواست که در خانه او زندگی کنند و این همکاری و صمیمیت را از دست ندهند.
بله دوستان عزیز، آنها در سایه اتفاق و اتحاد و یکپارچگی توانستند ادگار بدجنس را رسوا کنند و این مزاحم همیشگی را از سر راه خود دور کنند … و خانم آدِلا از آن پس دستور داد که در خانه خود ساختمان های متعددی بسازند و از گربه های بی صاحب و بی سرپرست در آنجا نگهداری کنند.
(این نوشته در تاریخ 29 شهریور 1400 بروزرسانی شد.)
برچسب هااشرافی زیر شیروانی گربه گربه های اشرافی
16 مرداد 1401
24 خرداد 1401
25 اردیبهشت 1401
خیلی عالی بود ممنونم از نویسنده اش ????
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
15 مرداد 1400
داستان مصور کودکان
نظر بدهید
242 بازدید
کتاب داستان کودکانه
گربههای اشرافی
به نام خدا
خانم آدِلِید، پیرزن بسیار مهربان، بخشنده و ثروتمندی بود که چندین سال پیش در شهر پاریس زندگی میکرد. او با گربهی دوستداشتنیاش به نام دوشس و بچههای آن به نامهای تولوز، برلیوز و مِری در خانهی زیبا و مجللش به سر میبرد. آنها گربههای معمولی نبودند، بلکه بسیار باهوش و درواقع گربههای هنرمند اشرافی بودند. تولوز، نقاش بود، برلیوز بسیار خوب پیانو مینواخت و مری تصمیم داشت خوانندۀ بزرگ اپرا شود.
کتاب داستان گربه های اشرافی
یک روز خانم آدلید از وکیلش خواست که به دیدار وی برود و به او گفت: «وقت آن رسیده که من وصیتنامهام را تنظیم کنم، من میخواهم که همۀ ارثیهام را به گربههای موردعلاقهام ببخشم. تا مدتی که آنها زنده هستند توسط ادگار خدمتکار باوفایم نگهداری خواهند شد و ثروت من بعد از گربهها به ادگار خواهد رسید.»
ادگار که در آشپزخانۀ زیرپله بود، تمام گفتگوهای آنها را گوش داد و از اینکه باید صبر میکرد تا گربهها بمیرند و بعد پولی به دست بیاورد، خیلی عصبانی شد. او تصمیم گرفت که هرچه زودتر از شر گربهها خلاص شود.
غروب همان روز او چند قرص خوابآور در شیر آنها ریخت. او کاسههای شیر را روی زمین گذاشت و با لحن ملایمی گربهها را صدا کرد و گفت:
«بفرمائید، ادگار سرشیر مخصوص برایتان آورده!»
گربهها به همراه دوستشان «راکفورت موشه» تا قطرۀ آخر آنها را لیسیدند و بعد تلوتلوخوران وارد سبدشان شدند و فوراً به خواب عمیقی فرورفتند.
همان شب وقتیکه خانم آدلید در خواب بود، ادگار دزدکی سبد خواب گربهها را برداشت و عقب موتورش گذاشت. او میخواست که دوشس و بچههایش را به اطراف شهر ببرد و آنها را نابود کند.
بیرون شهر پاریس، نزدیک یک مزرعه، دو سگ بهطرف موتور ادگار حمله کردند و او را حسابی ترساندند. وقتیکه او درگیر این ماجرا بود و میخواست از روی یک تپه خاک با موتورش پایین برود، سبد گربهها از پشت موتورش به زمین افتاد و ادگار همانجا آن را رها کرد. او در آن لحظه فقط میخواست قبل از حملۀ دوبارۀ سگها زودتر خود را به خانه برساند.
صبح روز بعد گربهها از سبدشان بیرون آمدند، برلیوز با حیرت به اطراف نگاه میکرد، مری پرسید: «مامان کجا هستیم؟» و دوشس گفت «نمیدانم عزیزم! اما همه چیز درست میشه، نترس!»
دوشس گیج و متحیر مانده بود چه کار کند که یک گربۀ خیابانی را دید که در آن نزدیکی مشغول پرسه زدن بود و زیر لب با خود آواز میخواند:
«من… توماس اومالی هستم گربهی خیابانی …»
او وقتیکه دوشس و بچهگربهها را دید، لبخند دوستانهای به آنها زد و آنها هم متقابلاً به او لبخند زدند. وقتیکه آنها ماجرای گمشدنشان را برای اومالی تعریف کردند، به آنها قول داد که کمکشان خواهد کرد تا هرچه زودتر به پاریس برگردند.
دوشس و بچهگربهها دنبال دوست جدیدشان در طول خط آهن به راه افتادند. وقتیکه به بالای یک پل رسیدند، بچهگربهها شروع به دویدن و مسابقه با یکدیگر کردند که ناگهان صدای بوق قطار به گوششان رسید.
دوشس فریاد زد: «بچه ها مواظب باشید!» اما خیلی دیر شده بود. سرعت عبور قطار از کنار مری باعث ترسیدن و افتادن او از بالای پل به داخل رودخانهای شد که در زیر پل جاری بود.
اومالی بدون لحظهای درنگ داخل رودخانه شیرجه زد و بچهگربهی کوچولو را که خیلی ترسیده بود، نجات داد.
تمام آن روز را تا شب گربهها به دنبال هم راهپیمایی کردند و وقتیکه به پاریس رسیدند، دیگر توان راه رفتن نداشتند، در حالی که هنوز راه زیادی تا خانهی خانم آدلید مانده بود؛ بنابراین اومالی از دوشس و بچهگربهها دعوت کرد که شب را در خانهی او بگذرانند.
آنها به علت خستگی بیش از حد پذیرفتند. ولی وقتیکه به خانۀ اومالی رسیدند، دیدند که او چند مهمان دیگر هم دارد که درواقع یک گروه از گربههای خیابانی بودند که سردستۀ آنها گربه ای به نام اسکات بود. آنها سرگرم نواختن موسیقی هیجانانگیزی بودند.
از صدای جشن و پایکوبی گربهها به نظر میرسید که تمام خانه با ضرباهنگهای موسیقی به حرکت درمیآید و آواز میخواند. بچهگربهها فوراً خستگی شان را فراموش کردند و به تفریح با آنان پرداختند. برلیوز در نواختن پیانو کمک میکرد، تولوز با گروه موسیقی همکاری میکرد و مری با بالاترین پردۀ اوج صدایش آواز میخواند. حتی دوشس هم نتوانست از ملحق شدن به این جشن هیجانانگیز خودداری کند. او و اومالی با شادمانی تا نیمههای شب مشغول پایکوبی بودند.
بعدازاینکه گروه موسیقی رفتند و بچهگربهها هم خوابشان برد، اومالی و دوشس با هم زیر نور ماه نشستند. اومالی به دوشس گفت: «ای کاش شما مجبور نبودید که بروید.» و ادامه داد: «بچهگربهها، میدانی آنها به یکچیزی مثل … خب ایکه پدر احتیاج دارن! اینطور نیست؟» دوشس هم با خود فکر کرد که ای کاش میتوانستند آنجا بمانند؛ اما او به فکر خانم آدلید بود و در جواب اومالی گفت: «متاسفم، ما باید فردا به خانه برگردیم!»
صبح روز بعد اومالی، دوشس و بچهگربهها را تا نزدیکی خانه همراهی کرد. همان طور که بچهگربهها پشت در مشغول میومیو کردن بودند، دوشس و اومالی از هم خداحافظی کردند. دوشس بالحن مشتاقانهای گفت: «توماس اومالی! من هیچ وقت شما را فراموش نمیکنم.»
ادگار پیروزمندانه و با خوشحالی در آشپزخانه مشغول کارهای خود بود که ناگهان صدای بچهگربهها به گوشش رسید. او فریاد زد:
«نه، نمیتوانند آنها باشند! این منصفانه نیست!»
او سراسیمه به طبقه پایین دوید تا قبل از خبردار شدن خانم آدلید از بازگشت گربهها، جلوی آنها را بگیرد. به محض اینکه گربهها از در وارد شدند، یک کیسه از بالا روی سر آنها افتاد. ادگار کیسۀ حاوی گربهها را بیرون و به سمت انبار برد و آن را داخل جعبۀ چوبی مخصوص سطل آشغال انداخت که به جایی در حوالی شهر به نام «تیم باکتو» فرستاده میشد.
از سوی دیگر، راکفورت موشه که برای خوشامدگویی به گربهها از سوراخش بیرون آمده بود، همه ی ماجرا را دید. او فوراً از خانه به بیرون پرید و دواندوان خود را به اومالی رساند.
اومالی گفت: «دوشس و بچه ها به درد سر افتاده اند؟ من میروم سراغشون، اما احتیاج به کمک دارم، تو برو و گربه اسکات، سردسته ی گربههای خیابانی را پیدا کن» و برای راکفورت توضیح داد که چطور و کجا آنها را پیدا کند.
راکفورت از اینکه باید تنها به دیدار این گربههای غریبه میرفت، میترسید؛ اما او باید برای نجات دوستانش کاری میکرد. او با سرعت هرچه تمام تر دوید تا خودش را به آنها برساند. ولی گربههای خیابانی ابتدا حسابی راکفورت را دست انداختند و او را تهدید به خوردن کردند؛ اما وقتیکه اسم اومالی را شنیدند، تصمیم گرفتند که به او کمک کنند. راکفورت فریاد زد: «دنبال من بیایید!» او اسکات و گربههای خیابانی را به خانۀ خانم آدلید راهنمایی کرد.
وقتیکه راکفورت بازگشت، ادگار، اومالی را در گوشۀ انبار با چنگک به دام انداخته بود. گربههای خیابانی همگی باهم به یکباره حمله کردند، آنها جیغ میکشیدند، گاز میگرفتند و چنگ میانداختند.
کتاب داستان گربه های اشرافی
وقتیکه گربهها با ادگار درگیر بودند، راکفورت مشغول باز کردن قفل جعبهی چوبی حمل آشغال بود. به محض اینکه اومالی به دوشس و بچهگربهها کمک کرد که از صندوق بیرون بیایند، گربههای خیابانی ادگار را داخل آن هل دادند و چند دقیقه بعد هم، کامیون حمل زباله از راه رسید و جعبهی چوبی حاوی ادگار را برداشت و به سمت حومۀ شهر حرکت کرد.
خانم آدلید از اینکه میدید دوباره دوشس و بچهگربهها بازگشته اند بسیار هیجانزده شده بود. او همچنین از دیدن اومالی خیلی خوشحال به نظر میرسید و میگفت: «او گربهی خیلی خوش تیپی است.»
خانم آدلید تصمیم گرفت که اومالی را نزد خانوادۀ گربهها نگه دارد. او یک خانۀ بزرگ برای پذیرایی از گربههای خیابانی در شهر پاریس تهیه کرد. از آن به بعد با تمام گربهها به طور خاص و با احترام رفتار میشد. درواقع، مانند گربههای اشرافی!
(این نوشته در تاریخ 29 شهریور 1400 بروزرسانی شد.)
30 مرداد 1401
30 مرداد 1401
30 مرداد 1401
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
https://www.gajmarket.com/کتاب-گربه-های-اشرافی
دوشس و بچههایش دزدیده شدند و به دردسر بزرگی افتادند. آیا توماس امالی که یک گربه خیابانی است، میتواند آنها را نجات دهد؟ آیا گربههای اشرافی میتوانند خانه و صاحبشان را دوباره ببینند؟ کتاب گربههای اشرافی توسط کمپانی والت دیزنی گردآوری شده و به قلم مهسا طاهریان به فارسی روان ترجمه شده است. چاپ و نشر این مجموعه توسط انتشارات پینهدوز صورت گرفته است.
“خارج از شهر نزدیک مزرعهای، دو تا سگ به طرف ادگار دویدند که او را حسابی ترساندند. وقتی ادگار میخواست ویراژ دهد تا از دست سگها فرار کند، به تپهای خاکی برخورد کرد و سبد گربهها از پشت موتورش افتاد. ادگار آنها را همانجا رها کرد. او ترسیده بود و فقط میخواست قبل از اینکه سگها به او برسند و حمله کنند، سالم به خانه برگردد.”
مرورگر شما PDF را پشتیبانی نمی کند. دانلود PDF
پشتیبانی 24 ساعته
کتاب داستان گربه های اشرافی
تماس با 0216420
فرصت 7 روزه بازگشت کالا
ضمانت بازگشت کالا تا 7 روز
تضمین کیفیت کالا
خرید بهترین کالای موجود
پرداخت امن از درگاه بانکی
امنیت در خریدهای آنلاین
© Copyright 2022 – Gajmarket
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
گیسوم سامانۀ سفارش و پیگیری تهیۀ کتابه. شما سفارش میدین و ما اگر کتاب رو داشتیم یا تونستیم پیدا کنیم، شرایط خرید کتاب رو براتون فراهم میکنیم.
نشر آبیژ
نشر آبیژ
انتشارات پرتقال
انتشارات پرتقال
کتاب داستان گربه های اشرافی
انتشارات پرتقال
انتشارات نبض دا
انتشارات پرتقال
انتشارات ابراه
انتشارات پرتقال
انتشارات هلال
انتشارات پرتقال
انتشارات کتابسر
Atisa Publisher
انتشارات پرتقال
هوپا
انتشارات پرتقال
nashre ofogh
nashre ofogh
انتشارات نبض دا
Atisa Publisher
انتشارات پرتقال
Ariano Publicat
Atisa Publisher
انتشارات پرتقال
انتشارات قدیانی
Atisa Publisher
انتشارات پرتقال
Atisa Publisher
انتشارات پرثوا
انتشارات پرتقال
انتشارات هلال
Bazh Publicatio
انتشارات پرتقال
هوپا
انتشارات پرتقال
انتشارات کمیکا
فروشگاه اینترنتی رتبه یک
0
دیدگاهتان را بنویسید