کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی
کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

اگر به دنبال کتاب داستان برای کلاس سومی ها هستید، این مقاله را از دست ندهید!

یکی از لذت‌های زندگی برای یک کودک، غرق شدن در داستان‌ها و برقراری ارتباط با شخصیت‌های داستانی است. (تجربه‌ شخصی خودم!)

حتما شنیده‌اید که: “انسان های معمولی فقط یک بار زندگی می‌کنند. اما افرادی که کتاب‌خوان هستند، زندگی‌های زیادی را لمس و تجربه می‌کنند.“

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

در شرایطی که کودکان روز‌به‌روز بیشتر در دنیای دیجیتال غرق می‌شوند و اوقاتشان را با بازی‌های کامپیوتری پر می‌کنند، تربیت کودک کتابخوان آن هم در سنین دبستان، بدون شک کار مشکلی است.

کودکان در این سن نیاز به یادگیری مهارت‌ها و ارزش‌های زندگی دارند. بهتر است این مفاهیم، در قالب داستان و به طور غیرمستقیم به آنها آموزش داده شود.

در این مقاله علاوه بر معرفی ۷ کتاب داستان برای کلاس سومی‌ها، راهکارهایی عملی برای تشویق کودکان به مطالعه را که توسط روانشناسان و کارشناسان کودک در سراسر جهان مطرح شده‌اند، با شما در میان می‌گذاریم.

امیدوارم از لیست پیشنهادی کتاب داستان برای کلاس سوم که در ادامه ارائه می‌شود، لذت ببرید.

از اسم این کتاب مشخص است که یک کتاب داستان مناسب کلاس سوم است! قبلا از این مجموعه کتاب‌های مناسب کلاس اول و کلاس دوم را هم معرفی کرده‌ایم.

آشنایی با شخصیت‌های این کتاب‌ها برای کودکان جالب و شگفت انگیز است.

داستان‌های این کتاب از نویسندگان سراسر جهان گردآوری شده‌اند.

داستان‌های “شاه میداس” و “پیک نیک رفتن با عمه‌ها”و “غول شرور” از داستان‌های این کتاب هستند.

تهیه کتاب قصه‌هایی برای کلاس سومی‌ها از سایت دیجی‌کالا:


کودکان کلاس سومی ممکن است تعارضات رفتاری داشته باشند و در ارتباط با دیگر هم‌سالانشان زورگویی کنند یا مورد زورگویی و قلدری قرار بگیرند.

روانشناسان زیادی هم این مجموعه را برای حل مشکلات رفتاری کودکان توصیه کرده‌اند.

این مجموعه همچنین مورد توصیه‌ی یونسکو برای زندگی صلح‌آمیز است.

تهیه کتاب دعوا نکنیم … گفت و گو کنیم از سایت دیجی‌کالا:


      

توصیه می‌کنم این داستان فوق‌العاده را که در ارتباط با احساسات کودکان است حتما تهیه کنید و به همراه فرزندتان از خواندن آن لذت ببرید.

داستان درباره‌ دختربچه‌ای به اسم رایلی است که احساسات مختلف او هر یک به شکل شخصیتی بامزه همراه او و در مغزش زندگی می‌کنند. این احساسات شادی، غم، ترس، عصبانیت و انزجار هستند.

اتفاقی در زندگی رایلی می‌افتد و این پنج احساس به او کمک می‌کنند تا خودش را با موقعیت تازه‌اش تطبیق بدهد.

(دیدن انیمیشن  Inside out را که بر اساس این کتاب ساخته شده است، از دست ندهید.)

این کتاب همچنین جزو کتاب‌های توصیه شده توسط روانشناسان کودک است.

تهیه کتاب پشت و رو از سایت دیجی‌کالا:

 

این مجموعه‌ی داستانی، آثار نویسندگان مطرح کودک و نوجوان مثل فریبا کلهر، فروزنده خداجو و سرور کتبی است.

داستان‌های این مجموعه به رشد مهارت های اجتماعی کودکان کمک می‌کند.

تهیه کتاب کبریتی که رئیس آشپزخانه بود و هفت قصه‌ی دیگر از سایت دیجی‌کالا:

 

این داستان بسیار زیبا با تصاویر فوق العاده، به نقش کتاب در زندگی افراد پس از فاجعه‌های طبیعی می‌پردازد.

شخصیت کتاب در یک روز طوفانی در حالی که همه چیز به هم ریخته است سر از جایی در می‌آورد که آن را نمی‌شناسد. در آنجا او زنی را می‌بیند که با کتاب‌ها پرواز می‌کند و … .

این کتاب با الهام از پناهگاه‌های طوفان کاترینا در آمریکا در سال ۲۰۰۵ نوشته شده است.

انیمیشنی بر اساس این کتاب ساخته شده است و جوایز زیادی را از آن خود کرده است.

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

(این انیمیشن  The Fantastic Flying Books of Mr.Morris Lessmore نام دارد.)

تهیه کتاب موریس و کتاب‌های پرنده از سایت دیجی‌کالا:

 

روزی پسربچه‌ای به نام دانکن از خواب بیدار می‌شود و می‌خواهد نقاشی کند. اما وقتی سراغ جعبه‌ مداد شمعی‌هایش می‌رود با نامه‌ای از طرف آنها روبرو می‌شود که آنها نمی‌خواهند کار کنند!

آنها نامه‌ای نوشته‌اند و نسبت به نحوه‌ استفاده‌شان در نقاشی‌ها اعتراض کرده‌اند. باید دید این مشکل چه طور حل خواهد شد.

این کتاب جسارت برای بیان نظریات و احساسات، گفت‌وگو برای حل مشکل، ارائه‌ راهکارهای جمعی و خلاقیت را به کودکان می‌آموزد.

جلد دیگر این کتاب “روزی که مداد شمعی‌ها به خانه برگشتند” نام دارد. این کتاب کودکان را به نوشتن تشویق می‌کند.

هر دو کتاب را از سایت دیجی‌کالا از طریق لینک زیر می‌توانید تهیه کنید:

 

یک کتاب داستان مناسب برای کلاس سوم!

این سری کتاب‌ها در پانزده جلد ماجراهای دختری شیطان و پر انرژی به نام جودی است که هر روز صبح از دنده‌ چپ بیدار می‌شود و می‌خواهد دنیا را تغییر دهد.

برخی از کتاب‌های این مجموعه “جودی مشهور می‌شود” و “جودی به کالج می‌رود” و “جودی و تابستان پر ماجرا” و “جودی مریخی می‎شود”  هستند.

تهیه مجموعه کتاب‌های جودی دمدمی از سایت دیجی‌کالا:

 

کتاب داستان‌های جذاب و آموزنده راه خوبی برای کتابخوان شدن کودکان دبستانی است. آنها در کلاس سوم برای مطالعه به صورت مستقل آماده شده‌اند و در کلاس دوم آن را تجربه کرده‌اند. این راهکارهای پیشنهادی را در نظر بگیرید:

در مطالب زیر نیز به معرفی کتاب‌های مناسب دیگر در حوزه کودک پرداخته‌ایم:

بهترین کتابهای کودک جهان

بهترین کتاب‌قصه‌های شاد کودکانه

بهترین کتاب‌قصه برای کودکان

بهترین رمان‌ها برای کودکان

بهترین کتاب داستان برای کودکان

اگر می‌خواهید براساس سن کودکتان کتاب‌های مناسبی را انتخاب کنید، لیست مطالب زیر به شما کمک خواهد کرد، در این لیست به معرفی کتاب‌ها بر اساس ردهٔ سنی پرداخته‌ایم:


بهترین کتابها برای کودکان یک ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۲ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۳ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۴ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۵ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۶ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۷ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۸ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۱۰ ساله


بهترین کتابها برای گروه سنی الف

بهترین کتابها برای گروه سنی ب

همچنین در لیست زیر به معرفی کتاب‌ها بر اساس اینکه کودک شما در چه مرحله‌ٔ تحصیلی قرار دارد پرداخته‌ایم.


بهترین کتابها برای کلاس دومی ها

گرچه می‌گویند که در دوران کودکی به بچه‌ها فشار نیاورید که مطالب زیادی را بیاموزند اما این بدین معنی نیست که از آموزش کودکانمان غافل شویم چرا که مطالبی را که کودکان در دورهٔ کودکی می‌آموزند در ذهنشان حک شده و به سختی فراموش خواهند کرد.


بهترین کتابهای آموزش زبان انگلیسی برای کودکان

بهترین کتابهای آموزش زبان آلمانی برای کودکان

بهترین کتابهای آموزش زبان فرانسه برای کودکان

اگر به دنبال کتاب‌هایی برای کودکان خود هستید که علمی باشند و ذهنشان را درگیر کنند لیست مطالب زیر مناسب شماست، در این لیست به معرفی کتاب‌هایی که از نظر علمی برای کودکان شما مفید خواهند بود پرداخته‌ایم:


بهترین دایره المعارف برای کودکان

بهترین کتابهای علمی برای کودکان

اگر به دنبال کتابی با موضوع خاص هستید می‌توانید نگاهی به لیست زیر بیاندازید و کتاب مورد نظر خود را پیدا کنید.


بهترین کتابهای آموزش رنگ برای کودکان

بهترین کتابهای آموزش کاردستی برای کودکان

بهترین کتابهای متحرک برای کودکان

بهترین کتابهای موزیکال برای کودکان

بهترین کتابهای ضدآب برای کودکان

اگر کودکان در محیط سالم و پویا و به صورت مناسب تربیت شوند در آینده انسان‌های بسیار موفقی خواهند بود به همین دلیل در این قسمت به معرفی مطالبی پرداخته‌ایم که به ما کمک خواهد کرد که کودکان خود را به صورت سالم تربیت کنیم.




در این لیست نیز کتاب‌هایی را که مسائل چالشی این روز‌ها در مورد نوزادان را بررسی کرده‌اند معرفی کرده‌ایم پس به باشگاه صفر‌ساله‌ها بپیوندید.


اگر کودکتان در آستانه ورود به دوره نوجوانی است خواندن مطلب زیر را به شما توصیه می‌کنیم، در این مطلب به بررسی کتاب‌های مناسب نوجوانان پرداخته‌ایم:

بهترین کتابها برای نوجوانان

اگر به دنبال پیدا کردن بهترین کتابهای ایرانی مناسب کودکان هستید در مطلب زیر به معرفی بهترین کتابهای کودکانه ایرانی پرداخته‌ایم:

بهترین کتابهای کودکانه ایرانی

از آنجایی که کودکان دختر روحیات حساس‌تری دارند در مطلب جداگانه‌ای به معرفی بهترین کتابهای مناسب کودکان دختر پرداخته‌ایم که می‌توانید از طریق لینک زیر آن را ببینید:

بهترین کتابهای کودکانه دخترانه


امیدوارم کتاب هایی را که در این لیست معرفی شده است، تهیه کنید و از مطالعه  آنها لذت ببرید. کتاب‌های معرفی شده بر اساس سلیقه و تجربیات شخصی نویسنده و با توجه به بازخوردهای مثبت در سایت‌هایی مثل دیجی کالا و هدهد و  Good reads انتخاب شده‌اند.

امیدواریم از دیدن انیمیشن‌های معرفی شده هم به اندازه ی خواندن کتاب‌ها لذت ببرید.

اگر کتاب داستان مناسب دیگری برای کلاس سوم می‌شناسید آن را در قسمت کامنت‌ها معرفی نمایید.

همچنین نظرتان را در مورد کتاب‌های معرفی شده برای ما بنویسید.

این مطلب توسط المیرا خزاعی نوشته شده است.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 Notify me when new comments are added.

نگرش کارنکن

رادیو کارنکن

معرفی مراجع آموزشی آنلاین

کتاب‌های خوب برای کارنکن

تست‌های خودشناسی

معرفی شغل‌ها


           


برای آشنایی بیشتر با من و عضویت در خبرنامه ایمیلی سایت به این لینک مراجعه کنید.
در این سایت مطالب زیادی برای معرفی کتابها ارائه شده، برای خواندن آنها به این لینک بروید: مطالبی دربارۀ کتابها

 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی
ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان،
دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند
درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با
شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!!
درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل
از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید
شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های
بهتر بالاخره از راه می رسند…

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

………………………………………….

گویند روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: ” غذای تو در سال چه مقدار است؟”

مورچه جواب داد : ” سه دانه ی گندم ” . حضرت سلیمان مورچه را در جعبه ای گذاشت و

سه دانه گندم در آن ریخت و به مدت یک سال مورچه را در آن نگه داشت .

بعد از یک سال وقتی به سراغ مورچه رفت دید یک دانه و نصفی هنوز باقی است .

چون حضرت دلیلش را پرسید مورچه گفت : ترسیدم یادت برود و بعد از یک سال سراغم

نیایی . این بود که با خودم قرار گذاشتم مقداری از گندم ها را برای روز مبادا نگه دارم.

یکی
بود، یکی‌ نبود. در زمان حضرت پیغمبر(ص)، در یک روز گرم تابستانی، مردی از
صحرایی رد می‌شد. آفتاب به همه‌جا می‌تابید و زمین داغ داغ بود. مرد از
تشنگی، به سختی راه می‌رفت. ناگهان چشمش به سگی افتاد که روی زمین دراز
کشیده بود. سگ از شدت تشنگی، در حال مرگ بود. مرد به فکر چاره افتاد؛ آنقدر
گشت تا چاهی پیدا کرد. اما چاه خیلی گود بود. مرد، کلاه خود را از سر
برداشت. پارچه‌ای را هم که به سرش بسته بود، رشته رشته کرد. سپس آن را به
صورت طناب درآورد. طناب را به کلاه بست و با آن، از چاه آب کشید. سگ آب را
نوشید و از مرگ نجات پیدا کرد.

کسانی که به خدمت پیغمبر (ص)
می‌رفتند، این داستان را برای ایشان تعریف کردند. حضرت محمد (ص) فرمود:
«کار این مرد در نظر خداوند خیلی بزرگ است. برای همین، اگر گناهی هم از او
سر زده باشد، تمام آنرا می‌بخشد.»

کسانی که این سخنان را شنیدند، با
خود گفتند: «وقتی در نظر خداوند، محبت کردن به سگی پاداش دارد، محبت و نیکی
به مردم چه قدر پاداش خواهد داشت؟»

 

                                        

سایت کودک و نوجوان تبیان

                                                                                      
داستانی از بوستان سعدی

هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم می‏رود. او مثل خیلی از بچه‏های ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده می‏کند.

یک روز عصر که هستی
به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازه‏ای
دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط 
پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا می‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم می‏خواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست.
پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشی‏اش را توی اتاقش
بگذارد. وقتی می‏خواست لباس‏هایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و
پرسید: «مامان! لباس‏هایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام
و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباس‏هایش را عوض کرد و دوید توی
حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباس‏های نو و قشنگ پوشیدن.

وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست می‏کرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم می‏برد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!»

هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمی‏داد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مادر گفت: «می‏دانم برای چی می‏ترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی
پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره
عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از
ما پذیرایی می‏کند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»

هستی
تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا
بهترین و قشنگ‏ترین لباس‏هایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.

هستی، زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف می‏کرد.

در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک می‏گوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدم‏هایی که روزه
می‏گیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدم‏ها
نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچه‏ها، آدم‏های بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضی‏های دیگر… اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد.

 سایت کودک و نوجوان تبیان

پروانه ی زیبا

یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب
کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می
کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم
کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را
دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده
ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

چند
ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با
هم آواز بخوانیم.”

پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا
که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی
حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود.
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه
هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه  زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن
پروانه نگاه کرد.

بعد
خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام
وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به
خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.

 

 

 

دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.

مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»

دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»

مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»

مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»

حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»

مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»

بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

 

در آن بعد از ظهر خنک، گاه نسیم ملایمی می وزید؛ شاخ و برگ درخت های نخل را تکان می داد و برگ های ریخته بر کوچه را به بازی می گرفت. داخل کوچه چند کودک خردسال مشغول بازی بودند. سلمان فارسی از کنار کودکان در حال بازی گذشت و به سمت خانه حضرت علی (علیه السلام) رفت. مسئله ای برایش پیش آمده بود که می خواست با حضرت (علیه السلام) در میان بگذارد. وقتی پشت در خانه علی (علیه السلام) رسید، لحظه ای ایستاد. بعد به آرامی در زد. در را به رویش باز کردند. سلمان فارسی وقتی داخل حیاط شد، صحنه ای را دید که باعث شد برای لحظه ای به فکر فرو رود. او حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دید که مقداری جو در ظرفی ریخته تا آرد کند. چند لباس هم در تشت گذاشته تا بشوید. در آن لحظه کودک شیرخوارش هم بی تابی می کرد. سلمان فارسی می دانست که با تولد زینب کبری (سلام الله علیه)، خانه حضرت (علیه السلام) صاحب سه کودک خردسال شده بود؛ امام حسن (علیه السلام) چهار ساله، امام حسین (علیه السلام) سه ساله و زینب هم که خردسال بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا (سلام الله علیه) بماند و فضه این کار را به عهده گرفته بود.

سلمان فارسی جلوتر رفت و به حضرت زهرا (سلام الله علیه) گفت: «ای دختر پیغمبر! «فضه»، خدمتکار شما حاضر است، چرا به او دستور نمی دهید تا کاری انجام دهد؟»

حضرت زهرا (سلام الله علیه) فرمود: «فضه در نوبت خود کار کرده، امروز نوبت من است.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، باز هم به فکر فرو رفت.

حضرت زهرا (سلام الله علیه) دوباره فرمود: «اکنون وقت مطالعه، تفکر و عبادت فضه است که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است یک روز فضه کار کند و یک روز من.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، سکوت کرد و چشم به نخل ها دوخت که در نسیم عصر گاهی تکان می  خوردند و باعث خنکی هوا در آن بعد از ظهر می شدند. او به یاد آورد، فضه خود از پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کرد که اجازه دهد او خدمتکار حضرت فاطمه (سلام الله علیه) باشد.

مردم او را کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیه) می دانستند و حضرت زهرا (سلام الله علیه) هم او را دوست خود می نامید. حالا سلمان فارسی با چشم های خود می دید که رفتار حضرت زهرا (سلام الله علیه) با فضه، در عمل هم مانند رفتار با یک دوست است.

سلمان فارسی هنوز به حرف های حضرت زهرا (سلام الله علیه) درباره فضه فکر می کرد که بی اختیار اشک شوق در چشم هایش جاری شد.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

برای دیدن تصویر یک قورباغه نورانی ادامه مطلب را کلیک کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

۴۵,۰۰۰ تومان

کتاب داستان برای سوم ابتدایی

یک نمونه از داستان‌های کتاب سواد خواندن سوم دبستان را بخوانید 👇

📝 فصل سوم علوم – مواد اطراف ما
داستانی از باب هفتم گلستان سعدی با سوالات مفهومی طبق حیطه‌بندی آزمون‌ بین‌المللی پرلز

☘️ هندویی نفت‌اندازی یاد گرفته بود و دائما مشغول این بازی بود.
مرد عاقلی به او گفت: «تو را که خانه نیین است، بازی نه این است.»
یعنی تو که خانه‌ات از جنس نی است، این بازی مناسب تو نیست، چون ممکن است خانه‌ی خودت هم روزی با نفت‌اندازی آتش بگیرد.

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

ادامه دارد…

📢 سوالات این داستان را در کتاب سواد خواندن سوم دبستان بخوانید.

علاوه بر کلاس سومی‌ها، کلاس چهارم و پنجم و ششمی‌ها هم می‌توانند این کتاب را برای مرور بخوانند.

 

40 صفحه/ قطع رحلی

پدیدآورنده: سیدرضا تهامی و گروه مولفان دبستانک
انتشارات فردین (کتاب های دبستانک)
شابک
978-600-7215-13-5

کتاب سواد خواندن سوم دبستان،یک کتاب داستان برای کلاس سوم است که در آن برای هر یک از فصل‌ها و مباحث کتاب‌های درسی علوم و ریاضی، یک داستان ویژه طبق همان فصل کتاب درسی، از کلیات سعدی انتخاب و برای کتاب فارسی از همان داستان کتاب درسی و براساس حیطه‌های آزمون «پرلز» لایه‌بندی شده و با چند پرسش، سعی در ارتقای سواد خواندن مخاطب دارد.

روش کار در این مقوله، خواندن متن‌های کار شده (تطبیق با دانش پایه + حیطه‌بندی متن‌ها) است و سپس پاسخ به پرسش‌هایی درباره‌ی متن که بتواند میزان درک دانش‌آموز را طبق همان حیطه‌بندی‌ها محک بزند.

۱٫ متن‌ها از گنجینه‌های ادبیّات ایران کلیات سعدی گزینش شده‌اند.

۲٫ متن‌ها به نحوی لایه‌بندی شده‌اند (در حدّ امکان) که بتوانند با حیطه‌بندی آزمون بین‌المللی پرلز (که پرسش‌ها طبق آن‌ها هستند) انطباق داشته باشند. هر کدام از پرسش‌ها مرحله‌ای از دانش و درک و تفسیر و ارزیابی را پوشش می‌دهند.

۳٫ متن‌ها از نظر واژه‌ها و مفاهیم با متن کتاب‌های درسی هر پایه، تطبیق داده شده‌اند.

توجّه کنید: نمی‌گوییم متن‌ها ساده شده‌اند. ساده‌شدن متن، مقوله‌ای دیگر است و به گمان ما دقیق هم نیست. بلکه می‌گوییم: «تطبیق داده شده‌اند.» یعنی این‌که دانش‌آموز با واژه‌ها و مفاهیمی سروکار دارد که در کتاب‌های درسی آن‌ها را دیده است (یا باید دیده باشد!) و البتّه در هر داستان، یکی دو واژه‌ی اضافه نیز وجود دارد که معنی شده‌اند تا گنجینه‌ی واژگان دانش‌آموز غنی‌تر شود.

نشر فردین

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نام

ایمیل

دیدگاه شما *

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

دفتر مرکزی: 02188801371

info@dabes.ir

کتاب‌های اول دبستان
کتاب‌های دوم دبستان
کتاب‌های سوم دبستان
کتاب‌های چهارم دبستان
کتاب‌های پنجم دبستان
کتاب‌های ششم دبستان

کتاب برای تابستان اول به دوم
کتاب برای تابستان دوم به سوم
کتاب برای تابستان سوم به چهارم
کتاب برای تابستان چهارم به پنجم
کتاب برای تابستان پنجم به ششم
کتاب برای تابستان ششم به هفتم

برای خرید و دانلود  کتاب قصه‌هایی برای کلاس سومی‌ها  نوشته  گروه نویسندگان  و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر،  اپلیکیشن طاقچه  را رایگان نصب کنید.

عالی👍👍👍👍👌👌👌👌

به نظر من برای کلاس سومی ها عالی است❤❤❤❤💐💐💐💐

چرا نمونه نمیدید من می خواستم بخونم نمونه نمی دید

خوب بود🌹🌹

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

طاقچه سایت و اپلیکیشن دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است. در طاقچه هزاران کتاب، مجله، روزنامه و کتاب گویا را می‌توانید دانلود کنید و با موبایل، تبلت و رایانه آن‌ها را بخوانید. در طاقچه کتاب‌های روانشناسی، رمان و داستان، کتاب‌های تاریخی، کتاب فلسفی و هزاران کتاب رایگان برای دانلود وجود دارد.

© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه کتاب الکترونیک طاقچه است.

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده.پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن.پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام.پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش!مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد!مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! هميشه همينطوري نميمونه که: زندگي گلابي تر از اين حرفاس.

داستان جالب کلاه فروش

 

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درختمدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شدمتوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادیمیمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرشرا خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشتودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاهخود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها رابطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اشرا تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمدچگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیردرختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهشرا برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمینانداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشتودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 

 پسرم داستان زیر را به دقت بخوان و هر آن چه از آن به یادت ماند در دفترت بنویس.

خوان
كسري

در مَحضر كَسري خوان گُستردند ، هنگامي كه كاسه هاي طعام
چيده شد ، اندكي طعام از ظرفي بر سُفره ريخت . كَسري بدون سبب نگاهي خَشمناك به
خوان گُستر افكند . وي دانست كه بدان سبب كُشته خواهد شد ، اين شد كه آن ظرف را
واژگون كرد و تَمام بر سر سُفره ريخت .

كسري پرسيدش : (( اين چه كاري بود كه كردي ؟ ))

پاسخ داد: (( پادشاها ! چون دانستم كه سَبَب آن اتّفاق كوچك
خواهيم كُشت ، و اين معني باعث سرزنش تو شود كه به كاري كوچك وي را كُشت ، از اين
رو خواستم كاري كنم كه اگر كُشتي سَرزنشت نكنند . ))

كَسري وي را بخشيد و به خُود نزديك كرد .

 

واژه نامه :

خوان گُستردند : سفره پهن كردند .

بدان سَبَب : به همين دليل

واژگون كرد : سرنگون كرد .

پرسيدش : از او پرسيد

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی

سَرزنش : مَلامَت

به خُود نزديك كرد :  مقام بالايي به او داد .

 

                                                                                  برگرفته
از كتاب مرزبان نامه

                                                                                                نوشته
ي مرزبان ابن رستم 

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

برای خواندن بقیه داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

سلام پسر گلم 

در سایت زیر اگر بری داستان بعضی ضرب المثل های معروف نوشته شده است . برای تحقیق به این سایت برو

 و داستان های ضرب المثل ها را بخوان و هر کدام را که دوست داشتی در یک برگه آ 4 بنویس و به کلاس بیاور و 

برای بچه ها بخوان  .

http://sampadcity.com/forum/index.php?topic=4633.0

در ادامه ی مطلب یک سری ضرب المثل همراه با تصویر آمده است این ضرب المثل ها 

هر کدام مفهومی دارد در دفتر مشقت آن را به همراه مفهوم آن بنویس و برای یک شنبه به کلاس بیاور.

شهیده «سهام خیام» 25 بهمن ماه 1347 در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود؛

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت.

پرنده گفت: ای مرد بزرگوار!!!

تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن

بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.

مرد قبول کرد.

پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد.

پرنده بر سر بام نشست…

گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟

یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟

پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.

ای ساده لوح!!!

همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

 

پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است…!

سلام پسر گلم 

امیدوارم که در سلامت کامل باشی و با دقت تمام این داستان را بخوانی و در دفتر انشای خود این داستان را  خیلی زیبا بنویسی

داستان پیرمرد و حضرت موسی

موسی(ع) در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده

موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و….

موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!

اگر به دیگران آموختی،ممکن است قدر دانت نباشند اما تو در هر حال آموزنده باش

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

 

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

 

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

 

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

ادامه ی مطلب بنویس . از شما خواهم خواست که در هفته ی آینده خلاصه ی آن ها را در دفتر انشا بنویسی 

اما می خواهم ببینم چه کسی زودتر بهترین نظر را راجع به این داستان ها می دهد .

امیدورام در پناه خداوند متعال سلامت و سربلند باشی .

تلاش آغازی برای موفقیت

مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول كشید تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بیرون بكشد.پس از مدتی به نظر رسید كه آن پروانه هیچ حركتی نمی كند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بكشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه كمك كند!او یك قیچی برداشت و با دقت بسیار كمی آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از این كار پروانه به راحتی بیرون آمد.اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید… پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود. در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .

پائولو کوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی (یکی از محبوب ترین نویسندگان خارجی در ایران)، یک از افرادی ست که در زمینه ی داستان کوتاه کارهای بسیاری انجام داده است، ذکر این نکته ضروری به نظر می رسد که وی به ندرت داستان کوتاهی از فکر خود نوشته است و آنچه معمولا به نام «داستان کوتاه پائولو کوئلیو» در وب سایت های فارسی درج می شود، چیزی نیست جز بیان حکایت های های عامیانه و قدیمی فرهنگ های متفاوت به زبان عامیانه و با لحنی جذاب و غالبا طنز. در کتاب های او داستان هایی از سعدی و ابوسعید ابوالخیر و دیگر بزرگان فارسی نیز بسیار یافت می شود.

شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می­کند برویم. می­خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی­کند.

دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می­آیم.

وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگ­های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می­بینی؟ بعد از چنین سعودی او از ما می­خواهد که بار سنگین­تری را حمل کنیم! محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ­هایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد.

آنها خالص­ترین الماسها بودند.

خیلی وقتها در زندگی ما خداوند برنامه­های بسیار عالی رو تدارک می­بینه که شاید ما خرابش می­کنیم.

برای رسیدن به اون هدایای عالی فقط نیاز به ایمان داریم.

بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است، متبرک کسی است که علی رغم رویدادها قلب خود را به سوی خدا می­گیرد و می­گوید: به تو توکل می­کنم.

تصمیمات خداوند مرموزنداما همواره به نفع ما هستند. پائولوکوئلیو

فرازی از وصیت نامه ی شهید شوشتری در ادامه ی مطلب  آمده است که خواندن آن خالی از لطف نیست .

را بنویسی و در روز خواسته شده به کلاس بیاوری .

 

شیطان و فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

 

 

 

داستان دو برادر مهربان

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند

برای خواندن کل داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

قالب وبلاگ

body{cursor: url(‘http://avazak.ir/Java/mose/icon/03.ani’)}
کد تغییر شکل موس

کد ساعت فلش

دریافت همین آهنگ

فال حافظ

کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی
کتاب داستان کلاس سوم ابتدایی
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *