قصه های قرانی به زبان کودکان

قصه های قرانی به زبان کودکان
قصه های قرانی به زبان کودکان

فرهنگ و هنر, قصه و سرگرمی کودکانه

در این مطلب از حیاط خلوت چند قصه زیبا و کوتاه قرانی برای بچه ها و داستان قرآنی برای کودکان را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم.

داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی به زبان کودکانه

حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند . او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد . یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده‌‌ ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری . یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت . به قدرت خدا در کنار ساحل بوته‌ی کدویی روئید تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوه‌ی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازه‌ای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه‌ اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند .

قصه های قرانی به زبان کودکان

.

.

.

داستان مناسب کودکان از حضرت عیسی

روزی حضرت عیسی (ع) از راهی عبور میکرد . ابلهی با وی درگیر شد و سخنی پرسید . حضرت جوابش را داد ، اما آن شخص دوباره عربده کشی و نفرین میکرد، عیسی تحسین مینمود … عزیزی بدان جا رسید، گفت: ای روح الله، چرا هم زبان این ناکس شده ای و هر چه او بد دهانی میکند، شما لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، شما مهر نثارش میکنی ؟! عیسی گفت: ای رفیق موافق! «کلّ اناء یترشّح بما فیه؛ از کوزه همانبیرون آید که در اوست». از او آن صفت ها کی میشنوی می آید و از من این صورت که مشاهده میکنی می آید. من از او در غضب نمی شوم , من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خُلق و خوی من عاقل می گردد .

.

.

.

سرگذشت ایوب و آزمایش عجیب او

ایوب در یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی می کرده است و۷ سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ می نموده و فقط سرانجام ۳ نفر دعوت او را اجابت نموده اند. وی یکی از پیامبران است که قرآن نبوت و پیامبری او را بیان کرده است.او فردی مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازی شهرت داشته و قوم خود را به پرستش خدا دعوت می نموده است.  ایشان دارای مال فراوانی بوده و دارای خدمه وحشم فراوانی بوده است.اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود و ناله نکرد.بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت و به خاطر بیماری اش او را از شهر بیرون نمودند و جز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود و در راه نگهداری و مراقبت از او تمام مال و دارایی خود را از دست داد تا جایی که مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند.همه این گرفتاری ها صبر ایوب را زیاد کرد تا آنجایی که صبر او زبانزد خاص و عام شد.

او بین ۷ تا ۱۸ سال به طور دائم در رنج و عذاب بود و همه او را شماتت میکردند.  خدای متعال نحوه شفا یافتن او را چنین بیان نموده:ای ایوب!با پای خود به زمین بکوب.آن حضرت نیز چنین نمود وبه دستور خداوند چشمه ای از آب سرد جوشید وبه فرمان خداوند از آن آب نوشید و بدن خود را در آن شستشو داد و تمام امراضش اینگونه ازبین رفت.

*****

ماجرای تنبیه همسر حضرت ایوب

روایت شده که شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد و گفت:من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم و همسر ایوب چنین نمود. ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیافت صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند.وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آورد برای اینکه به سوگند خود عمل کند قصد تنبیه او را داشت که به فرمان خداوند و به پاس جبران زحمات همسرش بسته هایی از گندم و یا خرما را که شامل صد شاخه بود بدست گرفت و یکبار به او زد و به سوگندش عمل نمود.

.

.

.

قصه های قرآنی کوتاه و داستان زیبای حضرت صالح و شتر

صالح از نسل ششم حضرت نوح است و مدت ۴۳۰ سال زیست پیامبر قوم ثمود بود که در حوالی شام میزیستند قوم ثمود از نه قبیله تشکیل میشدند . حضرت صالح (ع) از طرف خدا برای هدایت قوم ثمود که خود یکی از آنها بود انتخاب شد .  قوم ثمود در سرزمین « حجر » زندگی می کردند . این سرزمین بین سوریه و عربستان قرار دارد و هنوز هم آثاری از خانه های آنها در آن موجود است .  قوم ثمود مردمی مُتمدّن بودند . با مهارت خاصّی از کوهها برای خود قصر می ساختند و از دشتهای سرسبز نیز برای سکونت استفاده میکردند و در کنار باغ ها و کشتزارها و چشمه سارها و نخلستانها زندگی آسوده و خوشی داشتند . آنان زمستانها را در خانه های کوهستانی و تابستانها را در باغ های سرسبز می گذراندند . قوم ثمود بین ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ سال عمر میکردند . کم کم بت پرستی و فساد بین مردم شیوع پیدا کرد و خدای متعال برای هدایتشان حضرت صالح (ع) را که از نظر علم و عقل و احترامِ ، خانواده معروف و مُمتاز بود فرستاد . حضرت صالح (ع) نیز با یادآوری نعمتهای بی شُمار خداوند آنها را به توبه و آمرزش از خدا دعوت فرمود . مردم با دعوت حضرت صالح (ع) مخــالفت کردند و در پاسخ به او گفتند : « بی شک تو جادو زده شده ای و عقـلت را از دست داده ای ، مگر تو بشری مثل ما نیستی ؟ پس چگونه خود را پیامبر مُعرفی می کنی ؟

 

اگر راست می گوئی ، مُعجزه و نشانه ای برای اثبات پیامبریت بیاور و از پروردگارت بخواه که از دل کوه شُـتر مادّه ی قرمز رنگِ حامله ای بیرون بیاورد . »  حضرت صالح (ع) به قدرت خُــدا آن شُـتر را از کوه بیرون آورد . با این مُعجزه فقط تعداد کمی ایمان آوردند و بقیّه مردم اتهام جادوگری به پیامبر خدا زدند .خُداوند برای امتحان مردم آب رودخانه شهر را به صورت یک روز در میان ، بین مردم و شُــتر تقسیــم کرد ، یعنی یک روز مردم از آب استفاده میکردند و یک روز شُـــتر ش در عوض آن شُـتر به همه مردم شهر شیر میداد

داستان حضرت ابراهیم

ملقب به خلیل الله ، خلیل الرحمن و ابوالانبیاء (پدر پیامبران)، دومین پیامبر اولوالعزم (بزرگ و نستوه) بعد از نوح (ع) است. او جد بزرگ عربها، از طریق پسرش اسماعیل، و نیز جد بنی اسرائیل از طریق پسر دیگرش اسحاق (ع) است. چهاردهمین سوره قرآن مجید به نام اوست. قرآن به پیوند معنوی و عمیق حضرت رسول (ص) و دین اسلام، با حضرت ابراهیم (ع) تصریح کرده است . (آل عمران، ۶۸؛ حج، ۷۸).

سلوک معنوی و ایمانی ابراهیم(ع)از سرگشتگی تا توحید راسخ و شامخ ، از برجسته ترین و زیباترین پدیده های تاریخ ادیان است به ویژه که حضرت ابراهیم (ع) در هر سه دین توحیدی، یهودیت ، مسیحیت و اسلام، بسیار محترم است و این ادیان را به نام او ادیان ابراهیمی می نامند.

از جمله کارهای بزرگ این پیامبر اولو العزم بنا گذاردن خانه کعبه است. مقبره او در جایی بنا شد که امروزه شهر الخلیل (در فلسطین) است.نمرود که پادشاه ظالم و بی ایمان زمان او بود همواره با او مبارزه و مجادله می کرد و سرانجام ابراهیم (ع) را به آتش انداخت اما  به امر الهی آتش بر او سرد و سلام و به اصطلاح گلستان شد. او طبق رؤیای صادقه ای ، عزم قربانی کردن فرزندش اسماعیل (و به قولی اسحاق) را نمود ولی درست در لحظه اجرای عمل قربانی ، فرشته ای از سوی خداوند برای او بشارت آورد که در این امتحان الهی پیروز شده است و مانع ذبح فرزند او اسماعیل شد . (صافات، ۱۰۱- ۱۰۷)

***************************

قصه کودکانه وقت خواب / متن قصه کودکانه شب زیبا و جدید

***************************

منابع:فان جو، بروزترین

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

داستان‌ها زیبا و کوتاه بیان شده .من هرشب من برای دخترم که ۴ سالشه قصه میگم چند شب قصه های قرآنی را با زبان ساده تر برایش تعریف کردم خیلی خوشش آمد .به نظرم در کنار داستانهای نویسندگان جهان خوبه از این داستان‌ها هم برای کودکانمان بگوییم.زیلا و پرمحتوا است.

بهتر است آدرس داستانها را ور قرآن نیز بوهید که از کدام سوره و آیه آمده است .

با تشکر از زحمات شما متن مناسب کودکان نیست

قصه های قرانی به زبان کودکان

چ داستان کودکانه ،مسخره کردی لحن گفتارشون بچگونه میکردی پ من الان چی پیدا کنم برا معلمش ، بچه هضم نمیکنه لغات شمارو

ممنون خیلی خوب بود

با سلام از زحمات شما کمال تشکر و قدر دانی را دارم . خیلی خوب هست این داستان های شما . موفق باشید.

عالی برای تحقیق من این داستان ها نفر اولم کرد دلم نیخواد با مردی که ای داستان ها را نوشته ازدواج کنم

….کسی نخواست با تو ازدواج کند

مگه تو اون مرده ای که جواب می دی؟ بذار بچه دلش نخواد که ازدواج کنه تو چیکار داری؟ لابد نویسنده اون داستانها از نظر ایشون مرد بدیه!

احتمالا غلط تایپی داشته چون اول شده می خواد باهاش ازدواج کنه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

در این مطلب ۲ داستان قرآنی برای کودکان را با بیانی دوست داشتنی و جالب گردآوری کرده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا نهایت لذت را ببرند.

اگر شما تمایل دارید بچه ها از همان آغاز دوران کودکی خود با دین اسلام و کتاب قرآن آشنا شوند بهتر است انواع داستان قرآنی برای بچه ها را در مهدکودک و پیش دبستانی و منزل برای آن ها بخوانید.

داستان قرآنی برای کودکان و شعرهای قرآنی برای کودکان از انواع روش های آسان برای آشنا کردن کودکان با دین اسلام و قرآن هستند و شما می توانید با کمک انواع شعرها و داستان های آموزنده قرآنی کودکان را با قرآن و دستورهای دین اسلام آشنا کنید.

داستان های کودکانه قرآنی دارای مضامین آموزنده و جالبی هستند و همه کودکان از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را می برند. در ادامه دو داستان قرآنی برای کودکان را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این داستان ها مورد توجه کودکان عزیز قرار بگیرند.

قصه های قرانی به زبان کودکان

در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.

نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام دهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.

مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.
هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟
هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.
اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.

اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟
خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.
آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.
آدم گفت ولی این دستور خداوند است.
قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.
پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.
قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟
آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.
قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.
قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت قابیل جنازه هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود اما وجدانش ناراحت بود خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسید پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد آدم، نام پسرش را هبه الله گذاشت هبه الله یعنی هدیه خدا.هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد.

ایوب در یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی می کرد و ۷ سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ کرد و فقط سرانجام ۳ نفر دعوت او را اجابت نمودند. وی یکی از پیامبران است که قرآن نبوت و پیامبری او را بیان کرده است. او فردی مهربان و با تقوا بود و در مهمان نوازی شهرت داشت و قوم خود را به پرستش خدا دعوت می کرد. ایشان دارای مال و خدمه فراوانی بود.

اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود و ناله نکرد. بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت و به خاطر بیماری اش او را از شهر بیرون نمودند و جز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود و در راه نگهداری و مراقبت از او تمام مال و دارایی خود را از دست داد تا جایی که مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند. همه این گرفتاری ها صبر ایوب را زیاد کرد تا آنجایی که صبر او زبانزد خاص و عام شد.
شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم و همسر ایوب چنین نمود. ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت بر آشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیابد صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند. وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آورد برای اینکه به سوگند خود عمل کند قصد تنبیه او را داشت که به فرمان خداوند و به پاس جبران زحمات همسرش بسته هایی از گندم و یا خرما را که شامل صد شاخه بود بدست گرفت و یکبار به او زد و به سوگندش عمل نمود.

در این مطلب دو داستان قرآنی برای کودکان را مطالعه کردید که امیدواریم این داستان ها برای کودکان عزیز جالب باشند و بچه های دوست داشتنی از شنیدن این داستان های قرآنی نهایت لذت را ببرند. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع قصه ها برای کودکان بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

خو بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

قصه های قرآنی کودکانه

 

قصه های آموزنده فراوانی در قرآن آمده است. این قصه های قرآنی برای همه ی سنین مناسب است. در بسیاری از کتاب ها آن ها را به زبان کودکانه آورده اند. 3 مورد از قصه های قرآنی را به صورت کوتاه و خلاصه آورده ایم.

قصه های قرانی به زبان کودکان

 

در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. البته اینا اولین انسان هایی بودند که خدا آفرید. آنها به خاطر اشتباهشان از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.

 

نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام بدهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.

 

مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.

 

هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟

 

هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.

 

اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.

 

اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟

 

خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.

آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم، من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.

 

آدم گفت: اما این دستور خداوند است.

قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.

 

پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.

 

قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟

 

آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.

 

هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.

 

قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!

 

قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.

 

قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید، خواست که جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.

 

قصه های قرانی به زبان کودکان

قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و جنازه ی هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.

 

قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود اما وجدانش ناراحت بود خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسید پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد آدم، نام پسرش را هبه الله گذاشت هبه الله یعنی هدیه خدا.هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد.

 

داستان آموزنده ی هابیل و قابیل

 

صالح از نسل ششم حضرت نوح است و به مدت 430 سال زندگی کرد، پیامبر قوم ثمود بود که در حوالی شام زندگی می کرد قوم ثمود از 9 قبیله تشکیل می شدند. حضرت صالح (ع) از طرف خدا برای هدایت قوم ثمود که خود یکی از آنها بود انتخاب شد. قوم ثمود در سرزمین «حجر» زندگی می کردند. این سرزمین بین سوریه و عربستان قرار دارد و هنوز هم آثاری از خانه های آنها در آن وجود دارد. 

 

قوم ثمود مردمی متمدن بودند. با مهارت خاصی از کوه ها برای خود قصر می ساختند و از دشت های سرسبز هم برای سکونت استفاده می کردند و در کنار باغ ها و کشتزارها و چشمه سارها و نخلستان ها زندگی آسوده و خوشی داشتند. آنها زمستان ها را در خانه های کوهستانی و تابستان ها را در باغ های سرسبز می گذراندند. قوم ثمود بین 300 تا 1000 سال عمر می کردند. 

 

کم کم بت پرستی و فساد بین مردم شیوع پیدا کرد و خداوند متعال برای هدایت شان حضرت صالح (ع) را که از نظر علم و عقل و احترامِ، خانواده معروف و مُمتاز بود را فرستاد. حضرت صالح (ع) نیز با یادآوری نعمت های بی شمار خداوند آنها را به توبه و آمرزش از خدا دعوت کرد. مردم با دعوت حضرت صالح (ع) مخالفت کردند و در پاسخ به او گفتند : «بی شک تو جادو زده شده ای و عقـلت را از دست داده ای، مگر تو بشری مثل ما نیستی ؟ پس چگونه خود را پیامبر معرفی می کنی ؟ اگر راست می گوئی، معجزه و نشانه ای برای اثبات پیامبریت بیاور و از پروردگارت بخواه که از دل کوه شـتر ماده ی قرمز رنگِ حامله ای بیرون بیاورد.»

 

حضرت صالح (ع) به خواست خدا آن شـتر را از دل کوه بیرون آورد. با این معجزه فقط تعداد کمی ایمان آوردند و بقیه مردم اتهام جادوگری به پیامبر خدا زدند .خداوند برای امتحان مردم آب رودخانه شهر را به صورت یک روز در میان، بین مردم و شُتر تقسیم کرد، یعنی یک روز مردم از آب استفاده می کردند و یک روز شـتر حضرت صالح، در عوض آن شتر به همه مردم شهر شیر می داد.

 

افراد گمراه که این معجزه را نشانه پیروزی حضرت صالح (ع) می دانستند، 9 نفر از افراد سنگدل و بی ایمان را برای کشتن حضرت صالح (ع) تشویق کردند، اما چون موفق به این کار نشدند شـتر صالح را کشتند و خداوند نیز سه روز به آنها مهلت داد تا توبه کنند ولی چون حاضر به توبه نشدند صاعقه  آسمانی تمام آن مردم گنهکار را نابود کرد. حضرت صالح (ع) و پیروانش که از این عذاب نجات یافتند به سرزمین دیگری مهاجرت کردند.

 

داستان قرآنی شتر صالح

 

یکی از سوره های قرآن به اسم فیل است. داستان آن سوره به صورت زیر است.

نجاشی پادشاه حبشه بود. او برای تبلیغ دین مسیح دست به کار شد و به روش های مختلف تلاش کرد تا دین مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را بدست آورد.

 

نجاشی وقتی دید از همه ی کشورها مردم برای حج به مکه می روند، تصمیم گرفت راهی پیدا کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه دور کند و دل های مردم را به سمت کشور خود متوجه کند به همین خاطر کلیسای باشکوهی درصنعاء (یکی از شهرهای یمن) ساخت و پس از پایان آن را به بهترین شکل تزیین کرد و از بهترین فرش ها و پرده ها استفاده کرد تا زیبایی آن چشم همگان را خیره کند. او فکر می کرد وجود چنین کلیسای بزرگ و باشکوه مردم را از رفتن به مکه باز می دارد و همه ی مردم و اهل مکه و قریش به آن کلیسا می آیند.

 

اما همه ی تصورات نجاشی غلط از آب درآمد، زیرا نه تنها اهل مکه به آن کلیسا توجه نکردند، بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و باز برای حج، رهسپار مکه شدند.

 

نجاشی دیگر نمی توانست کاری انجام دهد، زیرا نمی توانست خود را به زور در دل های مردم جا بدهد و عقیده ی خود را به آن ها بقبولاند. از قضای روزگار یک کاروان تجارتی که همه عرب بودند، از سمت مکه به حبشه برای تجارت آمدند.

 

تعدادی از عرب ها در یکی از اطاق های کلیسا شب ماندند به دلیل سرد بودن هوا، آتش روشن کردند، اما هنگام رفتن فراموش کردند آتش را خاموش کنند و کلیسا آتش بدی گرفت.

 

هنگامی که خبر سوختن کلیسا و علت آتش سوزی به گوش نجاشی رسید، خیلی عصبانی شد و با خود گفت : عرب ها از سر دشمنی کلیسای ما را آتش زدند و قسم خورد که کعبه را ویران و نابود کنند.

 

به همین دلیل نجاشی فرمانده سپاه، ابرهه را صدا کرد و او را با لشکری مجهز از اسب و فیل، سوار و پیاده به مکه فرستاد. ابرهه با سپاه عظیم به سمت مکه راه افتاد، در بین راه غارتگری می کرد، هر کجا گاو و گوسفند و شتر می دید برای خود می گرفت. ابرهه در بیرون شهر مکه مستقر شد. بعد از استراحت برای ویران کردن کعبه به سمت شهر مکه حرکت کرد. اما هنوز وارد شهر مکه نشده بود که به خواست خدا، پرندگانی کوچک به نام “ابابیل” در آسمان مکه پیدا شدند و کم کم خود را بر سر سپاه ابرهه رساندند.

 

آن پرندگان کوچک دارای سنگریزه هایی به نام “سجیل” بودند و با آن سنگ ها بر سر سپاهیان ابرهه می زدند و هر سنگ یک نفر از سپاه ابرهه را هلاک می کرد. زمانی که این سنگریزه ها به بدن سپاهیان ابرهه یا اهمان اصحاب فیل برخورد می کرد بدن آن ها را سوراخ می کرد. هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه، به جز یک نفر هلاک شدند. این سنگریزه ها از عدس بزرگتر و از نخود کوچکتر بودند.

 

آن یک نفر به سرعت خود را به حبشه رساند و به نزد نجاشی رفت و جریان کشته شدن سپاه را تعریف کرد. نجاشی پرسید: آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند؟ آنگاه یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد، آن مرد گفت اعلی حضرتا! این یکی از همان پرندگان است که لشکر ما را هلاک کرد. سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال سنگریزه ای بوسیله ی همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد. این حادثه در سال ولادت پیامبر رخ داد.

 

قصه های قرآنی اصحاب فیل معروف به سپاه ابرهه

 

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

 

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

دوست داری مهاجرت کنی ولی نمیدونی چجوری؟! مشاهده راهکار

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

مطمئن ترین مرکز تزریق چربی و تخلیه ژل کجاست؟

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

اگر می خواهید قصه های قرآنی کوتاه که زیبا و آموزنده باشد را با کودکان در میان بگذارید، در این مطلب مجموعه ای از داستان های مذهبی کوتاه کودکانه از آیات قرآن را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.

قرآن کریم سرشار از آموزه های دینی و اخلاقی است که می تواند برای کودکان مفید باشد. در این مطلب قصه های قرآنی کودکانه کوتاه را در اختیار شما قرار داده ایم تا بصورت خلاصه با داستان های قرانی مثل داستان زندگی پیامبران و … آشنا شوند و ایمان و اطاعت از خدا را از آنها یاد بگیرند. برای خواندن قصه های قرآنی زیبا تا انتهای مطلب همراه ما باشید.

خداوند در قرآن داستان های مختلفی را برای عبرت به بندگان خود مثال زده است و از مردم خواسته تا این داستان ها عبرت بگیرند. اگر می خواهید برخی از داستان های قرآنی را به شکل قصه برای کودکان خود تعریف کنید. در ادامه با داستان های قرانی کوتاه برای کودکان همراه مینویسم باشید.

برای گفتن قصه های قرآنی کوتاه برای کودکان می توانید سوره کوثر را انتخاب کنید که در مورد ولادت حضرت فاطمه (س) می باشد.

قصه های قرانی به زبان کودکان

در زمان های گذشته به خاطر اینکه جنگ و کارهای سختی مثل دامداری و کشاورزی زیاد بود، اکثر مردم دوست داشتن که بچه اونها پسر باشه تا توی کارها به اونا کمک کنه. پس به همین خاطر وقتی بچه شون دختر می شد زیاد خوشحال نمی شدن و معتقد بودن با دختردار شدن دیگه نسل اونها ادامه پیدا نمی کنه.

بعد از به دنیا اومدن حضرت فاطمه (س) پیامبر نماز شکر خوند، قربانی کرد و همه مردم شهر رو به مهمانی دعوت کرد تا اونارو در خوشحالی خودش شریک کنه. اما دشمنان پیامبر اونو مسخره می کردن و می گفتن که تو پسری نداری و نسل تو ادامه پیدا نمی کنه.

در این زمان بود که خداوند سوره کوثر رو نازل کرد و به پیامبر ص بشارت داد که به دنیا آمدن دخترش خیر و نیکی فراوانی را به دنبال خواهد داشت.

به این ترتیب همه امامان از نسل حضرت فاطمه زهرا (س) بودند و راه و رسم نسل پاک پیامبر را برای سالیان سال زنده نگه داشتند.

داستان کودکانه تسبیحات حضرت زهرا

روزای خوب و بد تو زندگی همه آدما وجود داره و اگه روزی برخلاف میل ما گذشت باید صبور باشیم و به خدا توکل کنیم. خداوند تو قرآن قسم خورده زمانی انسان ها به معنی واقعی ضرر می کنن و باید ناراحت باشن که کارهای بد انجام داده باشن یا به خدا ایمان نداشته باشن. خدا از بنده هاش خواسته که همیشه سعی کنن آدمای خوبی باشن، کارهای خوب انجام بدن و اگه اتفاق بدی واسه اونا افتاد صبور باشن. یاد خدارو فراموش نکنن تا خدا هم به اونها کمک کنه و زندگی پر از شادی رو پیش روی اونا بزاره.

یکی از زیباترین قصه قرآن کوتاه، داستان حضرت یونس و زندانی شدن ایشان در شکم نهنگ می باشد که در این بخش آنرا به زبان کودکانه با شما به اشتراک گذاشته ایم.

حضرت یونس برای هدایت و رهبری مردم شهر نینوا انتخاب شده بود و سال های زیادی را صرف دعوت مردم به خداپرستی کرد، اما همه مردم با اون مخالفت کردن و تنها دو نفر دعوتش رو قبول کردند. اون که از مردم ناامید و خسته شده بود از خدا خواست تا عذابی رو بر اونها نازل کنه و خودش اون شهر و ترک کرد. با نازل شدن عذاب، مردم از کارهای خودشون پشیمون شدن و از خدا خواستن که اونارو ببخشه. خداهم عذاب رو از اونا دور کرد.

بعد از اینکه حضرت یونس شهر رو ترک کرد با کشتی به دریا رفت. نهنگی از سوی خدا مامور شد تا به سراغ سرنشینان بره. اهل کشتی برای اینکه از چنگ نهنگ آزاد بشن مجبور شدن یک نفرو داخل دریا بندازن. اونا تصمیم گرفتن با قرعه کشی یک نفر رو انتخاب کنن و قرعه به اسم حضرت یونس افتاد.

بعد از اینکه اسم حضرت یونس انتخاب شد، فهمید که چون مردم اون شهر رو هنگام عذاب ترک کرده، خدا میخواد تنبیهش کنه. پس تسلیم حکمت خدا شد و به داخل آب رفت. با رفتن حضرت یونس به داخل آب، نهنگ اون رو بلعید.

حضرت یونس داخل شکم نهنگ زندانی شد و اونجا با خدا به راز و نیاز مشغول شد و از خدا خواست که اونو ببخشه و آزادش کنه.

خداوند حضرت یونس رو بخشید و بعد از چند روز از شکم نهنگ آزاد شد.

بعد از آزادی حضرت یونس از شکم نهنگ، به سمت قومش رفت و مردم هم که عذاب الهی رو دیده بودن، این بار از دعوت اون استقبال کردن و تا سال های سال با خوبی و خوشی به زندگیشون ادامه دادن.

داستان کوتاه کودکانه درباره امام زمان

قصه قرآنی سوره فیل یکی از قصه های قرآنی زیبا می باشد که می توانید با لحن کودکانه و ساده برای بچه ها بخوانید:

روزی روزگاری پادشاهی به اسم ابرهه در دوران حضرت ابراهیم در حبشه زندگی می کرد که خیلی ستمگر بود. اون چیزهایی در مورد خونه خدا شنیده بود که مردم برای عبادت در اون محل جمع میشن و با خدا راز و نیاز میکنن.

ابرهه از وجود چنین مکانی ناراحت بود و می خواست همه مردم فقط اونو ببینن و به اون توجه کنن.

بخاطر همین دستور داد یه معبد بسازن تا به جای خونه خدا مردم اون محل و واسه عبادت انتخاب کنن. اما مردم گول معبد بزرگ ابرهه رو نخوردن و معبد این پادشاه ظالم خالی موند.

ابرهه که از این اوضاع خیلی عصبانی شده بود دستور داد کعبه رو خراب کنن تا دیگه مردم جایی برای عبادت نداشته باشن و مجبور بشن به معبد اون برن.

برای خراب کردن خونه خدا سپاهش رو که خیلی هم قدرتمند بود و فیل های خیلی بزرگ و قوی هم داشتن، آماده کرد و دستور داد که به طرف کعبه حرکت کنن.

تلاش های زیادی شد تا نزارن سپاه ابرهه به سمت خونه خدا بره اما ازونجایی که سپاهش خیلی قوی بودن با شکست مواجه شدن.

سپاه ابرهه پیش رفت تا به شهر مقدس مکه نزدیک شد . مردم همگی از خدا می خواستن که به اونا کمک کنه و اجازه نده که به خونه خدا و محل عبادت اونا آسیبی وارد بشه.

به خواست خدا یه اتفاق عجیب افتاد. وقتی ابرهه به فیل های سپاهش دستور حمل داد. فیل ها از جاشون تکون نخوردن. مجبور شدن به فیل ها فشار بیارن. پس اونا با شلاق زدن اما بازهم فیل ها بی حرکت ایستادن.

یک مرتبه دسته ای بزرگ از پرنده های کوچیک بالای سر سپاه ابرهه ظاهر شدن. این پرنده ها سنگ هایی رو به منقارشون گرفته بودن و سنگ ها رو به سمت سپاه ابرهه پرتاب کردن.

فیل ها بخاطر سنگ هایی که به سرشون پرتاب می شد پا به فرار گذاشتن و از خونه خدا دور شدن.

به خواست خدا کعبه از حمله سپاه ابرهه در امان موند و اون سال به عام الفیل مشهور شد.

یکی از داستان های قرانی کوتاه برای کودکان که می تواند صبر و بردباری را به کودکان آموزش دهد، داستان حضرت ایوب است.

حضرت ایوب در شهر شام زندگی می کرد و بعد از اینکه 7 سال مردم رو به پرستش خدا دعوت کرد تنها 3 نفر دعوتش رو قبول کردن. حضرت ایوب مردی ثرتمند و بسیار مهمون نواز بود. اما به یکباره خداوند همه دارایی و سلامتی حضرت ایوب رو ازش گرفت و به بیماری سختی دچار شد. با این حال او هیچ وقت از خداوند گله و شکایت نکرد و همچنان به ذکر خدا مشغول بود.

بیماری حضرت ایوب خیلی طولانی شد، مردم از شهر بیرونش کردن و تنها همسرش در کنار باقی موند. همسر حضرت ایوب تو این مدت سختی های زیادی کشید و برای خوب شدن حضرت ایوب تلاش زیادی کرد.

حضرت ایوب به مدت 7 تا 18 سال با بیماری عذاب کشید و جوری شد که همه مردم اونو شماتت کردن چه چطور با اینهمه عذاب و بیماری، هنوز هم ذکر خدارو میگی و از اون تشکر می کنی!

اما بالاخره خداوند جواب صبر و استقامت حضرت ایوب رو داد و به او گفت: پای خود رو به زمین بکوب. وقتی حضرت ایوب به فرمان خدا پاش رو به زمین زد چشمه ای زلال از زیر پاش بوجود اومد. خداوند فرمود از این آب بنوش و خودت رو در اون شستشو بده تا شفا پیدا کنی.

به این صورت بود که حضرت ایوب شفا پیدا کرد و بعد از سال ها بیماری، کاملا سالم و سلامت شد.

قصه سوره ماعون کودکانه

حضرت ابراهیم (ع) از بندگان خوب خدا بود که سال ها بچه دار نمی شد اما وقتی که خداوند به او پسری داد و به سن نوجوونی رسید، از سوی خدا فرمان رسید که باید پسرش رو قربانی کنه. این کار برای حضرت ابراهیم خیلی سخت بود و باورش نمی شد که خدا ازش چنین چیزی خواسته.

حضرت ابراهیم شب ها رو با فکر و خیال می گذروند و به این فکر می کرد که چطور می تونه این کار رو انجام بده.

قصه های قرانی به زبان کودکان

تو این مدت شیطون خیلی سعی داشت که حضرت ابراهیم رو از انجام این کار منصرف کنه و به اون می گفت خدا بعد اینهمه مدت عبادت و راز و نیاز از تو چنین خواسته ای داره و می خواد که پسرت رو بکشی.

اما حضرت ابراهیم به حرفای شیطان گوش نمی کرد و تنها به این فکر میکرد که چطور بنده خوبی برای خدا باشه و بتونه حرف خدارو اطاعت کنه.

روز موعود فرا رسید و حضرت ابراهیم با پسرش اسحاق به محلی که خداوند مشخص کرده بود رفتند تا به فرمان خدا عمل کنن.

حضرت اسماعیل که متوجه نگرانی پدرش شده بود همه چیز رو فهمید و گفت تنها به فکر این باش که از دستورات خدا پیروی کنی.

حضرت ابراهیم چاقو در دست گرفت و بر گلوی پسرش گذاشت تا به فرمان خدا عمل کنه اما چاقو نبرید و به گوشی پرتاب شد.

حضرت ابراهیم چند بار این کار رو تکرار کرد اما هر بار چاقو نمی برید و از دستش پرتاب می شد.

تا اینکه از خدا پیامی اومد و به او گفت: ای ابراهیم تو از این آزمایش سربلند بیرون اومدی. پسرت رو رها کن و اونو در آغوش بگیر. قوچی رو برای شما می فرستیم تا اونو قربانی کنید.

به این ترتیب حضرت ابراهیم با اعتماد کردن به خدا از امتحان سربلند بیرون اومد و خدا هم پسرش رو بهش برگردوند.

داستان حضرت ابراهیم (ع) در چند سوره قرآن

امیدواریم از قصه های قرآنی کوتاه برای کودکان لذت برده باشید.

متن کامل سوره تحریم بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره طلاق بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره غافر بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره تغابن بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره زمر بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره جمعه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره منافقون بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره صف بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره ممتحنه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره سبا بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عناوین روز

عکس های تست بینایی سنجی برای سنجش قدرت تیزبینی چشم

طرز تهیه مینی کیک با قوطی رب؛ کیک استوانه ای شیک

طرز تهیه کیک ارده کنجدی خوشمزه با بافت نرم و لطیف

طرز تهیه شربت انجیر تازه خانگی؛ خوشمزه و پر خاصیت

طرز تهیه پنیر پیتزا خانگی کشدار خوشمزه به سبک بازاری

طرز تهیه شکلات صبحانه بسیار خوشمزه خانگی؛ ساده و فوری

طرز تهیه ترشی فلفل سبز فوری خانگی به روش ساده

طرز تهیه شیر کاکائو نذری مجلسی غلیظ با گلاب

آخرین اخبار

ساعت پخش و تکرار سریال در پناه تو ۱۴۰۱، کدام شبکه؟

آیا بعد از توافق برجام خودرو ارزان می شود؟ تا چند درصد؟

ساعت پخش بازی استقلال ملوان امروز ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ از شبکه ۳

برنامه مهلا رو کجا ببینیم، چند شنبه ها میاد و چند قسمت است

امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه در سن ۹۵ سالگی درگذشت

آخرین مقالات

معرفی جاهای دیدنی مالزی همراه با عکس (کوالالامپور و اطراف آن)

متن ذکر یونسیه و طریقه ختم برای حاجت + خواص و داستان

با این نکات هتل های داخلی را ارزان رزرو کنید

پیام تشکر از پزشک با جمله های زیبا و ادبی کوتاه و بلند

دانلود بهترین آهنگ های سهراب پاکزاد (شاد و غمگین یکجا)

بیوگرافی ادن هازارد؛ فوتبالیستی که قرارداد ۱۴۶ میلیون یورویی با رئال بست!

کلیپ تبریک تولد شهریور ماهی شاد برای استوری واتساپ و اینستاگرام

عکس های نیمار جدید (برای پروفایل، پس زمنیه و نقاشی)

متن تبریک روز پزشک به انگلیسی با ترجمه فارسی (گلچین بهترین ها)

ماه صفر ۱۴۰۱ کی تموم میشه؛ تاریخ دقیق پایان ماه صفر

rdw در آزمایش خون چیست؟ آیا بالا بودن آن برای سلامتی خطر دارد؟

جاذبه های گردشگری بارسلونا اسپانیا (به همراه آدرس و زمان بازدید)

بهترین نرم افزارهای ادیت عکس برای آیفون و اندروید در سال ۲۰۲۲

متن کوتاه و پیام تبریک روز پزشک و بزرگداشت ابوعلی سینا

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید


قصه های قرآنی کودکانه pdfDownloads-icon

داستان قرآنی کوتاه برای کودکان را از این سایت دریافت کنید.

در این مطلب از حیاط خلوت چند قصه زیبا و کوتاه قرانی برای بچه ها و داستان قرآنی برای کودکان را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم. داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی به زبان کودکانه حضرت يونس (ع) ازطرف خداوند براي هدايت و ارشاد مردم شهر نينوا به پيامبري انتخاب شد . او سالهاي زيادي

فرهنگ و هنر, قصه و سرگرمی کودکانه

در این مطلب از حیاط خلوت چند قصه زیبا و کوتاه قرانی برای بچه ها و داستان قرآنی برای کودکان را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم.

قصه های قرانی به زبان کودکان

حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند . او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد . یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده‌‌ ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری . یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت . به قدرت خدا در کنار ساحل بوته‌ی کدویی روئید تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوه‌ی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازه‌ای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه‌ اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند .

. . .

روزی حضرت عیسی (ع) از راهی عبور میکرد . ابلهی با وی درگیر شد و سخنی پرسید . حضرت جوابش را داد ، اما آن شخص دوباره عربده کشی و نفرین میکرد، عیسی تحسین مینمود … عزیزی بدان جا رسید، گفت: ای روح الله، چرا هم زبان این ناکس شده ای و هر چه او بد دهانی میکند، شما لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، شما مهر نثارش میکنی ؟! عیسی گفت: ای رفیق موافق! «کلّ اناء یترشّح بما فیه؛ از کوزه همانبیرون آید که در اوست». از او آن صفت ها کی میشنوی می آید و از من این صورت که مشاهده میکنی می آید. من از او در غضب نمی شوم , من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خُلق و خوی من عاقل می گردد .

. . .

ایوب در یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی می کرده است و۷ سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ می نموده و فقط سرانجام ۳ نفر دعوت او را اجابت نموده اند. وی یکی از پیامبران است که قرآن نبوت و پیامبری او را بیان کرده است.او فردی مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازی شهرت داشته و قوم خود را به پرستش خدا دعوت می نموده است.  ایشان دارای مال فراوانی بوده و دارای خدمه وحشم فراوانی بوده است.اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود و ناله نکرد.بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت و به خاطر بیماری اش او را از شهر بیرون نمودند و جز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود و در راه نگهداری و مراقبت از او تمام مال و دارایی خود را از دست داد تا جایی که مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند.همه این گرفتاری ها صبر ایوب را زیاد کرد تا آنجایی که صبر او زبانزد خاص و عام شد.

او بین ۷ تا ۱۸ سال به طور دائم در رنج و عذاب بود و همه او را شماتت میکردند.  خدای متعال نحوه شفا یافتن او را چنین بیان نموده:ای ایوب!با پای خود به زمین بکوب.آن حضرت نیز چنین نمود وبه دستور خداوند چشمه ای از آب سرد جوشید وبه فرمان خداوند از آن آب نوشید و بدن خود را در آن شستشو داد و تمام امراضش اینگونه ازبین رفت.

*****

روایت شده که شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد و گفت:من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم و همسر ایوب چنین نمود. ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیافت صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند.وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آورد برای اینکه به سوگند خود عمل کند قصد تنبیه او را داشت که به فرمان خداوند و به پاس جبران زحمات همسرش بسته هایی از گندم و یا خرما را که شامل صد شاخه بود بدست گرفت و یکبار به او زد و به سوگندش عمل نمود.

. . .

صالح از نسل ششم حضرت نوح است و مدت ۴۳۰ سال زیست پیامبر قوم ثمود بود که در حوالی شام میزیستند قوم ثمود از نه قبیله تشکیل میشدند . حضرت صالح (ع) از طرف خدا برای هدایت قوم ثمود که خود یکی از آنها بود انتخاب شد .  قوم ثمود در سرزمین « حجر » زندگی می کردند . این سرزمین بین سوریه و عربستان قرار دارد و هنوز هم آثاری از خانه های آنها در آن موجود است .  قوم ثمود مردمی مُتمدّن بودند . با مهارت خاصّی از کوهها برای خود قصر می ساختند و از دشتهای سرسبز نیز برای سکونت استفاده میکردند و در کنار باغ ها و کشتزارها و چشمه سارها و نخلستانها زندگی آسوده و خوشی داشتند . آنان زمستانها را در خانه های کوهستانی و تابستانها را در باغ های سرسبز می گذراندند . قوم ثمود بین ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ سال عمر میکردند . کم کم بت پرستی و فساد بین مردم شیوع پیدا کرد و خدای متعال برای هدایتشان حضرت صالح (ع) را که از نظر علم و عقل و احترامِ ، خانواده معروف و مُمتاز بود فرستاد . حضرت صالح (ع) نیز با یادآوری نعمتهای بی شُمار خداوند آنها را به توبه و آمرزش از خدا دعوت فرمود . مردم با دعوت حضرت صالح (ع) مخــالفت کردند و در پاسخ به او گفتند : « بی شک تو جادو زده شده ای و عقـلت را از دست داده ای ، مگر تو بشری مثل ما نیستی ؟ پس چگونه خود را پیامبر مُعرفی می کنی ؟

منبع : hayatkhalvat.com

در این مطلب 2 داستان قرآنی برای کودکان ( داستان هابیل و قابیل و داستان صبر حضرت ایوب ) با بیانی کودکانه و جالب را مشاهده خواهید کرد.

ندا خوشرو ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ ۱

در این مطلب ۲ داستان قرآنی برای کودکان را با بیانی دوست داشتنی و جالب گردآوری کرده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا نهایت لذت را ببرند.

اگر شما تمایل دارید بچه ها از همان آغاز دوران کودکی خود با دین اسلام و کتاب قرآن آشنا شوند بهتر است انواع داستان قرآنی برای بچه ها را در مهدکودک و پیش دبستانی و منزل برای آن ها بخوانید.

داستان قرآنی برای کودکان و شعرهای قرآنی برای کودکان از انواع روش های آسان برای آشنا کردن کودکان با دین اسلام و قرآن هستند و شما می توانید با کمک انواع شعرها و داستان های آموزنده قرآنی کودکان را با قرآن و دستورهای دین اسلام آشنا کنید.

داستان های کودکانه قرآنی دارای مضامین آموزنده و جالبی هستند و همه کودکان از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را می برند. در ادامه دو داستان قرآنی برای کودکان را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این داستان ها مورد توجه کودکان عزیز قرار بگیرند.

در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.

نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام دهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.

مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.

هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟

هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.

اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.

اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟

خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.

قصه های قرانی به زبان کودکان

آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.

آدم گفت ولی این دستور خداوند است.

قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.

پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.

قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟

آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.

هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.

قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!

قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.

قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.

منبع : arga-mag.com

قصه های قرآنی،قصه های قرآنی کودکانه،3 قصه های قرآنی کودکانه،معرفی قصه های قرآنی کودکانه،قصه های قرآنی کودکانه چیست،خلاصه ای از قصه های قرآنی کودکانه،قصه های قرآنی کودکانه کوتاه،قصه های قرآنی کوتاه کودکانه،قصه ی قرآنی هابیل و قابیل،قصه ی قرآنی شتر صالح،قصه ی قرآنی اصحاب فیل،قصه ی قرآنی سپاه ابرهه،معرفی قصه های قرآنی کودکانه،قصه های قرآنی کودکانه آموزنده

مجموعه: شعر و قصه کودکانه

قصه های قرآنی کودکانه

همانطور که می دانید در قرآن قصه های بسیاری آمده است. قصه های آموزنده که برای همه ی سنین مناسب می باشد. خیلی از این قصه های قرآنی به زبان کودکانه و تصویرهای نقاشی شده در کتاب های متفاوتی آمده است. در ادامه به 3 مورد از این قصه های قرآنی اشاره کرده ایم.

قصه های آموزنده فراوانی در قرآن آمده است. این قصه های قرآنی برای همه ی سنین مناسب است. در بسیاری از کتاب ها آن ها را به زبان کودکانه آورده اند. 3 مورد از قصه های قرآنی را به صورت کوتاه و خلاصه آورده ایم.

در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. البته اینا اولین انسان هایی بودند که خدا آفرید. آنها به خاطر اشتباهشان از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.

نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام بدهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.

مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.

هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟

هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.

اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.

اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟

خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.

آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم، من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.

آدم گفت: اما این دستور خداوند است.

قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.

پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.

قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟

آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.

هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.

قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!

قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.

پیشنهاد ویژه

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای تیر ماه را اینجا پیداکن!

رزرو ارزانترین هتل ها در قشنگترین جاهای دیدنی ایران

قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید، خواست که جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.

قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و جنازه ی هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.

منبع : www.beytoote.com

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را حذف کنیم.

قصه های قرانی به زبان کودکان
قصه های قرانی به زبان کودکان
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *