قصه های قدیمی ایران

قصه های قدیمی ایران
قصه های قدیمی ایران

روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند. سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند. روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.» پيرمرد گفت «اي پرنده طلايي! من آرزو دارم از زندگي در اين آسياب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبي زندگي كنم.»

خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد. اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند. از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت.

روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.» همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.»

قصه های قدیمی ایران

 

لجباز

يكي بود؛ يكي نبود. سال ها پيش از اين زن و شوهري بودند كه خلق و خويشان با هم جور نبود. زن كاربر و زير و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتي و هميشه خدا با هم بگو مگو داشتند. يك روز زن از دست شوهرش عاصي شد و گفت «اي مرد! خجالت نمي كشي از دم دماي صبح تا سر شب تو خانه پلاسي و هي دور و بر خودت مي لولي و از خانه پا نمي گذاري بيرون؟»

تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و براي پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود. روزي از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپاي خودتان بند ديدم. خواهرهايت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. براي برادرت زن خوشگلي گرفتم و سرشان را گذاشتم رو يك بالين. ديگر آرزويي ندارم به غير از اينكه براي تو هم زني بگيرم و به زندگيت سر و ساماني بدهم.»

 

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. زني بود به اسم خديجه كه مردم اسمش را جمع و جورتر كرده بودند و به او مي گفتند خجه.خجه خيلي خودپسند و پر حرف بود و مرتب از شوهرش انتظاراتي داشت كه اصلاً با وضع زندگي و كسب و كار او جور درنمي آمد.

روزگاري در همين شهر خودمان مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير. علي بهانه گير يازده تا زن داشت كه هر كدام را به يك بهانه اي زده بود ناقص كرده بود؛ طوري كه وقتي زن ها مي خواستند بروند حمام, پول و پله اي مي دادند به حمامي و حمام را قوروق مي كردند كه پيش اين و آن خجالت نكشند.

روزي, روزگاري سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و يك شنبه كه هر سه دزدهاي تر و فرزي بودند و هيچ وقت دم به تله نمي دادند. يك روز, جمعه گوسفندي دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان كرد به تاق ايوان و به زنش گفت «اگر من خانه نبودم و شنبه يا يك شنبه آمد اينجا و آب خواست, آب را تو كاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا مي گيرند و لاشه گوسفند را مي بينند.» زن گفت «به روي چشم!»

روزي, روزگاري مردي تصميم گرفت كتابي بنويسد به اسم مكر زن. زني از اين قضيه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پيدا كرد. به بهانه اي رفت تو و پرسيد «داري چي مي نويسي؟» مرد جواب داد «دارم كتابي مي نويسم به اسم مكر زنان, تا مردها بخوانند و هيچ وقت فريب آن ها را نخورند.»

 

قصه رمال باشي دروغي

در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي كردند كه خيلي فقير بودند و دو ماهي مي شد كه زن از بي پولي نرفته بود حمام.يك روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهري هستي كه نمي تواني ده شاهي بدهي به من برم حمام.»

گربه شيرافكن

روزي, روزگاري دهقاني گربه اي داشت كه از بدجنسي لنگه نداشت.يك روز دهقان از دست گربه كلافه شد. او را گرفت بد به جنگل و به امان خدا رها كرد. گربه راه افتاد تو جنگل. رفت و رفت تا به روباهي رسيد.

 

کدو قلقه زن

يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.»پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت.

 

شیر شکر

خاركني خري داشت كه تا مي توانست از گرده اش كار مي كشيد. صبح ها سوارش مي شد؛ مي رفت به صحرا و عصرها همه خارهايي را كه كنده بود بارش مي كرد و خودش هم مي رفت آن بالا رو پشته خارها مي نشست و برمي گشت به خانه و شب ها يك مشت كاه پوسيده جلوش مي ريخت.خر از اين زندگي به تنگ آمده بود و هميشه تو فكر بود راهي پيدا كند و يك جوري ريشش را از چنگ صاحبش بكشد بيرون. آخر سر عقلش تا اينجا قد داد كه خودش را به ناخوشي بزند و ديگر به كاه لب نزند.

 

بزی

 

روزي بود؛ روزگاري بود. خياطي بود كه در اين دار دنيا سه پسر داشت و هر سه آن ها در دكان خياطي وردستش بودند.

روزي از روزها, خياط بزي خريد و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز يكي از آن ها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شيرش را بدوشند و قاتق نانشان كنند.

روز اول, پسر بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه ها چراند و غروب كه شد از بزي پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بز گفت «بله! آن قدر خورده ام كه تو دلم به اندازه‌يك برگ جاي خالي باقي نمانده.»

 

قصه های قدیمی ایران

 

 

کاکل زری دندون مروارید

در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت “می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم” . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند

 

 

پسر خار کن با آقا بازرجان

يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

 

ضحاک مار دوش

در افسانه هاي كهن اين سرزمين پادشاه عادل و درستكاري بود كه اهريمن پليد تصميم به جنگ و ستيزه با او گرفته بود .اين پادشاه درستكار كه مرداس نام داشت مردي خداپرست و پرهيزكار بود .بارها توسط اهريمن وسوسه شده بود كه از كارهاي خوب و اعمال نيك دست بردارد ولي با صبر و سعي خودش بر ايمان و خوبيهايش ثابت مانده بود .

 

 

پیرمردی با کمر خمیده بر زمین کج شده بود.عرق پیشانی اش با گل و آب به هم می ریخت و خشت می زد. گاهگاه کمر خود را به بالا می کشید تا خستگی بدر کند. جوانی از آنجا می گذشت شگفت زده شد که با وجود کهن سالی خشت می زند، جلو رفت و گفت:پیرمرد چرا اینقدر زحمت می کشی، باید در خانه بنشینی و دیگران زندگیت را تامین کنند، تو کار خود را کرده ای نوبت استراحت توست.پیر مرد در حالی که کمر خمیده اش را راست می کرد سر بالا کرد و گفت:

دست بدین پیشه کشیدم که هست؛تا نکشم پیش تو یک روز دست،

دست کش کس نیَم از بهر گنج،دست کشی می خورم از دسترنج.

نظامی گنجوی

مخزن الاسرار

قصه های قدیمی ایران

 

در جای جای ادبیات و عرفان شرق به همت ورزیدن و کوشیدن و تلاش اشاره و توصیه شده. اما تلاش و همتی که بی حرص و طمع و از روی خرد و مهرورزی باشد.

 

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. 

” کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!

دفتر اول

پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل          نيست بيماري چو بيماري دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند.

 حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بودعشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:مولای من استاد شما كه بود؟عارف: صدها استاد داشته ام.مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

قصه های قدیمی ایران

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 

فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید …

گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.

گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما  یک خصلت در من است  که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در  آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم  و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم  و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.

عابد گفت: این صفت است که تو را به  آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:

 ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛ 

من از دوستان خویش آن دوست دارم  که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

 

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم) پرسیدند:

خدا را کجا جوییم؟

 ابو سعید در پاسخ گفت:

کجا جستید که نیافتید!

 

عارفی گفته است:

مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.

چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)

 

من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا

مولانا

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

 

یک هیزم شکن فقیر بود که روزها به جنگل می رفت و هیزم می شکست و بار می کرد و می آورد به شهر می فروخت و از پول آن خودش و زنش گذران می کردند. یک شب زمستان که زیر کرسی نشسته بود و زنش هم آنور کرسی جلوش دوک می ریسید آهی از ته دل کشید و گفت تو را به خدا ببین ما چه قدر بدبختیم که یک بچه پیدا نکردیم که اقلن این شب های دراز زمستان از سر و کله ی مان بالا برود و مشغولمان کند. همه ی همسایه ها توی خانه شان زاغ و زوغ و بگو و بشنو است جز ما که خانه ی مان سوت  و کور است.

زنش آهی کشید و گفت که راست می گویی اگر من یک بچه به قدر نخود هم داشتم راضی بودم و هر دومان دوستش می داشتیم. در این بین هیزم شکن عطسه ای کرد و زن گفت یا صاحب صبر می گوید صبر کن. چند ماهی از این مقدمه گذشت و زن دردش گرفت و رفت سر خشت و یک بچه زایید به اندازه یک شست که تمام تن و بدنش از دست و پا و چشم و گوش همه چیز مثل یک آدم حسابی بود اما صورتش به اندازه ی یک نخود بود.

زن و شوهر خوشحال شدند و شب شش برایش گرفتند و اسمش را گذاشتند نخودی

زن به شوهرش گفت بیا این هم آن بچه ای که از خدا می خواستیم. دیگر چاره ای نیست و باید دوستش داشته باشیم و به دل بگیریمش. بابا و ننه ی نخودی خیلی به او توجه می کردند اما بچه رشدی نمی کرد و همانطور ریز نقش ماند اما از چشم های زل و سر و صورت ناقلاش معلوم بود که خیلی زبر و زرنگ و بچه ی جوهر داری هست. 

قصه های قدیمی ایران

یک روز هیزم شکن با سه چهار تا از همکارهاش راه افتاد که برود جنگل چوب خرد کنند و بیاورند. با خودش بلند بلند گفت کاشکی ما هم مثل دیگران کسی را داشتیم که چرخ هیزم کشی ما را به جنگل بیاورد. نخودی شنید و گفت بابا جون غصه نخور من برات می ارم. هیزم شکن خندید و گفت تو بیاری؟ تو می تونی دهن یابو رو بکشی؟ مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است. نخودی گفت بابا جان اگر ننه ام چرخ را تیار کند و اسب ها را ببندد به آن من می روم پشت گوش اسب می نشینم و اسب را می آورم آنجا که تو هستی. باباش گفت خیلی خب ببینیم و تعریف کنیم. سر وقت که شد مادرش یابو را بست به چرخ و نخودی را بلند کرد و گذاشت روی گردن یابو. نخودی مثل این که هفتاد سال سورچی بوده بنا کرد به هین و هش کردن  و چرخ را بردن نرسیده به جایی که پدرش بود دم یک پرچین دونفر رد می شدند آن ها تعجب کردند دیدند یابو به تاخت می رود و صدای سورچی می اید اما سورچی پیداش نیست. یکی از آن ها به رفیقش گفت راستی چیز غریبی است. برویم ببینیم این چرخ کجا می رود می ایستد. این چه حسابی است. چرخ دو قدم آن طرف تر همانجا که درخت ها را می بریدند ایستاد. یک دفعه دیدند صدای سورچی بلند شد: بابا جان می بینی چرخ را آوردم چرا نمی آیی پایینم بیاوری

یک هیزم شکن آن و با یک دست دهنه یابو را گرفت و با دست دیگرش یک آدم فسقلی را گذاشت پایین 

نخودی قسمت دوم به زودی 

در این بین ها پادشاه چون پسر نداشت به فکرش رسید راه را جانشین خودش کند. باری یک روز راه با چند نفر غلام بیرون مشغول گردش و شکار بودند، سواری از دور می آمد خوب نگاه کرد دید رفیقش بیراه است. رسیدند به هم ، بیراه تعجب کرد دید این خیلی نو نوار است. خیلی هم سرحال آمده اسب شکاری با زین و برگ جواهرنشان سوار است و لباس زربفت چوشیده و چمه ی ساغری چایش است. بیست قدم دورتر ده غلام زرین کمر سواره پشت سرش صف بسته اند. گفت رفیق خوشت باشد. این دم و دستگاه را از کجا پیدا کردی؟

راه تفصیل را برایش گفت. بیراه این حرف ها را که شنید نزدیک بود بترکد از حسد. خداحافظی کرد و رفت به طرف همان آسیاب که این هم به نوایی برسد. از قضا از آن شبی که راه توی آن آسیاب رفت تا این ساعت که بیراه را دید درست نه روز گذشته بود و امشب شب دهم بود که بیراه رفت توی آسیاب و نوبه حیوانات بود که بیایند تو آسیاب با هم صحبت کنند. بیراه به تقلید از راه رفت توی آسیاب. پشت همان سنگ توی پستو قایم شد. نصفه های شب دید بله سر و کلۀ شیر و پلنگ و گرگ و روباه پیدا شد. شیر گفت رفقا بازم بوی آدمیزاد می آید. حالا هر کدام خبر تازه و سر مگویی دارید بگویید. پلنگ گفت بنقد خبر تازه را ول کن من چیز دیگر می خواهم بگویم. آن دو تا موش نبودند روی پشت بام اینجا که من گفتم توی لانه شان پر از اشرفی است و شب ها اشرفی ها را پهن می کنند روش غلط می زنند؟ امروز دیدم حالشان پریشان است معلوم شد یک کسی به هوای پولهای اینها رفته یکی ار آن ها را سنگ زده شل کرده پول هایشان را هم برداشته و رفته. شیر غصه خورد.

گرگ گفت واقعاً چیز غریبی است مدتی است این سگ چوپان نیست حکماً یک کسی این را از صاحبش گرفته و کشته و مغز سرش را در آورده باز شیر غصه خورد.

روباه گفت واقعاً آنجائیکه نگفتم خرابه است و گنج شایگان و خم خسروی دارد؟ هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساختند. شیر گفت معلوم می شود آدمیزادی اینجا بوده حرف های ما را شنیده. من هم تا وارد شدم گفتم بوی آدمیزاد می آید. شماها ذهن مرا کور کردید. گفتید نه. الان هم بوی آدمیزاد می آید. پاشو روباه تو از همه پابکتری ببین از این جنس شریف اینجا هست یا نه> روباه پاشد این ور و آن ور سر زد. بیراه را از پشت پستو کشید بیرون گفت رفقا پیدا کردم خودش است. بیراه دیگر قبض روح شد. شیر گفت پلنگ تو صورت شناسی ببین این چه جور آدمی است. پلنگ نگاهی کرد و گفت جنس غریبی است یک مثقال خیر و برکت تو وجودش نیست. شیر گفت یا الله قسمتش کنید تیکه تیکه اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند. این بود عاقبت مرد بیراه و آن هم سرگذشت راه. قصه ی ما تمام شد انشاالله غصه ما هم تمام بشود.

 

قصه ی راه و بیراه تمام شد.

داستان راه و بیراه با نام های مرد و نامرد،نیک و بد و خیر و شر به صورت های دیگر نیز بیان شده. قصه ی خیر و شر را می توانید از لینک زیر در همین وبلاگ بخوانید: داستان خیر و شر                                                             

این نشانی داد و او رفت به طرف قصر پادشاه. به دربان باشی گفت بگویی حکیمی که دختر تو را چاق کند آمده. رفت و گفت و پادشاه به حضورش خواست و گفت اگر دخترم را درمان کردی دختر و نصف داراییم مال تو. وگرنه جانت مال من. راه راضی شد و گفت حکم قبله ی عالم را قبول دارم. آمد اول دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بگذارند دم دست من تا من الان بروم و برگردم. حمام را گرم کردند و شیر هم آوردند. این هم رفت سگ را کشت و مغز سرش را آورد و قاتی شیر کرد. آنوقت از آن شیر و مغز مالید به بدن دختر. همین که مشغول مالیدن این دوا به بدن دختر بود دختر یواشکی حالش جا آمد. تا خوب شد. یکدفعه چشمش به راه افتاد و گفت وای خاک بر سرم این مرد بیگانه اینجا چه کار می کند؟ راه خوشحال شد و آمد پهلوی پادشاه که قربانت گردم مشتلق بده دخترت خوب شد. پادشاه و اهل حرمسرا همه خوشحال شدند و بنا به وعده ای که پادشاه داده بود بساط عروسی را راه انداختند و هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و چراغان کردند شب هفتم دست دختر را گرفتند و گذاشتند توی دست راه و گفتند الهی پای هم پیر بشوید. نصف دارایی را هم به او دادند. فردا آمد به سراغ خرابه هایی که روباه خبرش را داده بود. کند و کاو کرد و گنج ها را بیرون آورد و یک دستگاه عمارت همانجا ساخت و آنجا را شکارگاه خودش کرد. 

راه و بیراه – قسمت پنجم

راه هم آمد و تمام اشرفی ها را جمع کرد و توی خورجین گذاشت و صبح رفت توی بیابان یه سراغ چوپان. دید درست است همانطور که گرگ خبر داده بود چوپانی است گله ای دارد و سگی هم پاسبان گله اش هست. رفت جلو سلام و احوالپرسی کرد و گفت عمو جان این سگ را می فروشی. گفت نه زیرا این انیس و مونس من است و پاسبان گله ی من است و از چادر و زندگی من نگهداری می کند و رفیق باوفای من است. چند سال است با هم هستیم. راه گفت پول خوب می دهم هر کار می توانی بکنی. چوپان اسم پول را که شنید شل شد و گفت خوب. چه قدر می خواهی بدهی. گفت هر چه تو بخواهی. گفت من پنجاه اشرفی می خواهم. گفت دادم. گفت فروختم. اشرفی ها را داد و قلاده ی سگ را گرفت و رو به دروازه ی شهر روان شد. وقتی وارد شهر شد دید همه غصه دارند. از یکی پرسید مردم چرا این طور افسرده اند؟ گفت الان چند روز است که دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده رعیت غصه دار بشوند. گفت چرا برایش حکیم نمی آورند؟ گفت بابا خدا پدرت را بیامرزد. یک حکیم دیگر توی این شهر برای نمونه پیدا نمی شود. پرسید چه طور؟ گفت برای این که دانه دانه حکیم ها را بالای سر این اوردند  و نتوانستند دختر را چاق کنند. پادشاه گفت سرشان را ببرند. راه گفت خانه ی پادشاه را نشان بده من می روم دخترش را درمان می کنم. گفت به نظرم که می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی. گفت تو چه کار داری نشانی را بده.

راه و بیراه – قسمت چهارم

نصفه های شب از خواب پرید و دید صداهای نفس و پف می آید. پاشد نگاه کرد و دید ای دل غافل. یک شیر و یک پلنگ و یک گرگ و یک روباه آمدند توی آسیاب. اول خیلی ترسید و اوقاتش تلخ شد ولی بعد خوشحال شد که چه کار خوبی کرد وسط آسیاب نماند و رفت توی پستو. باری شیر گفت رفقا بوی آدمیزاد میاد. پلنگ گفت چه می گویی آدمیزاد جرأت دارد پا بگذارد اینجا؟ گرگ گفت اینجور جاها آمدن دل می خواهد. روباه گفت آدمیزاد فکر دارد و جایی نمی خوابد که آب زیرش برود اینجاها پیدایش نمی شود مطمئن باشید حرفمان را بزنیم. شیر گفت رفقا هر کدام هر چه می دانید از اسرار بگویید. پلنگ گفت پشت بام این آسیاب یک جفت موش نر و ماده لانه دارند  توی لانه ی این ها پر است از اشرفی و سکه های طلا. هر شب هوا که خوب تاریک شد از توی لانه شان این اشرفی ها را می آورند بیرون و روی زمین را با آن ها فرش می کنند و بنا می کنند روی آن ها غلتیدن تا نزدیک سحر. آن وقت آن ها را دوباره می برند توی لانه شان. پلنگ که حرفش تمام شد گرگ گفت دختر پادشاه این ولایت دیوانه شده و خوب نمی شود. قرار گذاشته هر کس این دختر را دوا درمان بکند دختر را با نصف داراییش به او بدهند. هر چه حکیم بود آوردند هیچکدام نتوانستند دختر را چاق کنند. برای این که نمی توانند دوای دردش را پیدا کنند. شیر گفت دوای دردش چیست؟ گرگ گفت نیم فرسخ بالاتر از اینجا یک چوپانی منزل دارد که گوسفندهای زیادی دارد و سگی دارد چابک و زرنگ که خیلی هم او را دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد دختر است. حرف گرگ که تمام شد روباه به حرف آمد و گفت در یک فرسنگی این آسیاب یک خرابه است که قصرپادشاهان قدیم بوده و الان در زیر آن خرابه ها یک گنج شایگان است که هفت خم خسروی طلا و جواهر دارد. حیوانات حرف های خود را زدند و بعد از یکی دو ساعت از آنجا رفتند. چند دقیقه ای که از رفتن آن ها گذشت راه از      پشت سنگ بیرون آمد رفت پشت بام آسیاب. دید بله موش ها اشرفی ها را روی زمین پهن کرده اند و دارند روی آن ها می غلتند. زود یک سنگ برداشت و زد به پای یکی از موش ها. آن یکی زود در رفت و رفت توی لانه. این هم با پای شکسته خودش را رساند به آن.

راه و بیراه – قسم سوم

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در شهری مردی بود راست و درست. جوانمرد و میان مردم معروف به راه. روزی هوای سفر به سرش زد تهیه وتدارکش را دید که چند صباحی جهانگردی کند. چه باید کرد؟ بزرگان ما گفته اند جهانگردی از جهانخوری بهتر است. یک است راهواری خرید هر چه لازم داشت توی خورجین گذاشت به ترک اسب بست و یا حق گفت و از دروازه ی شهر بیرون رفت. هنوز یک میدان راه نرفته بود که دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. رسید به او و بعد از سلام و احوالپرسی معلوم شد که او هم مسافر است. خوشحال شد که همسفر پیدا کرده دیگر دوری و درازی راه و سختی منزل ها نمودی ندارد. از او پرسید اسمت چیست؟ جواب داد بیراه. گفت بیراه که اسم خوبی نیست. گفت دیگر چه کار کنم بابا وننه رویم گذاشته اند. مردم هم صدایم می کنند. راه تعجب کرد اما چیزی نگفت. بیراه گفت این از اسم ما، اسم تو چیه؟ گفت اسم من راه است. باری همینطور می رفتند تا رسیدند به یک درختی کنار چشمه. نگاه کردند دیدند سایه برگشته. فهمیدند ظهر شده. راه گفت اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده بشویم ناهاری بخوریم. بیراه گفت چه عیبی دارد. پیاده شدند. بیراه گفت ما که حالاحالاها با هم هستیم و شریک و رفیق راه همیم. تو سفره ات را باز کن هر چه هست با هم می خوریم. هر وقت مال تو تمام شد آنوقت نوبت ما باشد. راه گفت ضرری ندارد همین کار را می کنیم. چند روزی راه در منزل ها با کمال صفا سفره ی نان و قمقمه ی آبش را گذاشت میان تا روزی که تهش بالا آمد. حالا دیگر نوبت بیراه بود. و راه توقع داشت که رفیقش موقع شام و ناهار مرد و مردانه سفره اش را جلوی او بی مذایقه باز کند اما بیراه این کار را نکرد. روز اول وقت ناهار از اسبش پیاده شد بدون این که به راه تعارفی بکند رفت کناری پشتش را کرد به او و نانش را خورد. این یکی دو روز صبر کرد آخر از گشنگی و تشنگی بی طاقت شد. گفت رفیق قرار ما این نبود. گفت ولش من این حرف ها سرم نمی شود. من آدمی هستم عاقل. حساب هایش را کردم اگر بنا باشد من تو را شریک آب و نان خود بکنم آذوقه ام زودتر تمام می شود و ممکن است گرسنه بمانم. راه دلتنگ شد و گفت حالا که اینجور است من دیگر آبم با تو به یک جوب نمی رود ما رفتیم. راهش را کج کرد و به یک طرف دیگر رفت. رفت و رفت تا نزدیکی های غروب به آسیابی رسید. اسبش را بیرون توی علف ها ول کرد  و خورجینش را برداشت آمد توی آسیاب که شب را راحت بخوابد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد دید گوشه ی آسیاب یک پستویی هست. یک سنگ هم جلوش گذاشته اند. از بغل سنگ رفت توی پستو و خورجین را گذاشت زیر سرش و خوابش برد.

راه و بیراه – قسمت دوم

پدر اوقاتش تلخ شد و این پسر را هم مثل آن دو تا از خانه بیرون کرد. حالا دیگر خیاط مانده بود و بز. فردا صبح گفت بزی امروز دیگر خودم می برمت صحرا و توی علف ها ولت می کنم تا شکمی از عزا در بیاوری. فردا شد. بزی را برد صحرا و ولش کرد توی چمن جاهایی که علف های تر و تازه زیاد بود. تا آفتاب زردی زد بزی می چرید. آنوقت خیاط گفت بزی سیر شدی؟ گفت بلی آن قدر سیر شدم که تا یک هفته ی دیگر هم میل به علف ندارم. خیاط خوشحال شد و بزی را برد خانه و توی طویله بستش وقتی که خواست از طویله بیرون بیاید نه این که عادت کرده بود از بزی بپرسد سیر شدی. ازش پرسید بزی امروز دیگر سیر شدی؟ بزی هم نه این که عادت کرده بود دروغ بگوید گفت چه طور سیر شدم؟ مگر زمین شوره زار علف بیرون می دهد که من بخورم سیر شوم؟ خیاط ماتش برد و فهمید که این بز از روز اول دروغ گفته و او بچه هایش را بیخودی از خانه بیرون کرده. به بزی گفت صبر کن حقت را کف دستت بگذارم. بد جنس دروغگو. بچه های من را بیابان مرگ کردی. بلایی سرت بیاورم که تا دنیا دنیاست شرحش را از سینه به سینه بسپرند و از ورق به داستان بنویسند. فردا صبح زود آمد آب آورد و سر بزی را خوب با آب خیس کرد  و بعد تیغ هندی را دست گرفت و سر بزی را از ته تراشید درست مثل کف دست که برای نمونه یک مو هم توش پیدا نشود. آنوقت شلاق را برداشت و افتاد به جانش و حالا نزن و کی بزن. بزی به جیغ و ویغ افتاد و بی طاقت شد و از حرصش میخ طویله اش را کند و چهار تا دست و پا داشت چهار تای دیگه هم قرض کرد و رفت. بچه ها رفتند بزه هم رفت خیاط ماند و خانه و دکان خالی. غصه دار صبح تا غروب با خودش حرف می زد و فکر و خیال می کرد و شب هم توی خانه یک گوشه کز می کرد. حالا چند کلمه از سرگذشت بچه ها بشنوید.

پسر بزرگ که از خانه آمد بیرون رفت به یک شهر دیگر و شاگرد دکان یک مسگری شد و محکم به کار چسبید و احترام استاد را نگه داشت تا فوت و فن مسگری و سفیدگری را یاد گرفت. یک روز امد پهلوی استادش و گفت استاد جان رخصت. استاد گفت چیه؟ گفت من دلم تنگ شده میخواهم دستت را ببوسم و بروم از این شهر بیرون. استاد گفت چه ضرر دارد؟ دست حق به همراهت. هر جا می روی برو. من چون از تو راضی بودم یک دیگ و یک کفگیر به تو یادگاری می دهم به شرطی که قدرش را بدانی. گفت مگر چیست که قدرش را بدانم؟ گفت خاصیت غریبی دارد. خاصیتش این است که کفگیر را به دیگ می زنی و می گویی غذا حاضر شود. به اندازه جمعیتی که هستند از دیگ پلو و خورشت های جور وا جور با بشقاب در می آید دور سفره چیده می شود و هر بشقابی هم که تمام شد خودش می رود توی دیگ دوباره پر بیرون می آید تا وقتی که صاحبش سیر بشود.

پسر دیگ و کفگیر را گرفت و دست استاد را بوسید و راه افتاد. با خودش گفت تمام زحمت هایی که مردم می کشند برای یک تکه نانی است که بگیرند وصله ی شکمشان کنند الحمدالله ما به یک چیزی رسیده ایم که تا روز قیامت برای تخم و ترکه و کس و کارمان بس است. بلکه از سرشان می آید و از پایشان در می رود. پس حالا که اینطور است بهتر است بروم سراغ پدرم. لابد همانطور که من برای او دلم تنگ شده او هم  دلش هوای مرا کرده اوقات تلخیش هم تمام شده . راه افتاد آمد سراغ پدر. توی راه به کاروانسرای مهمان کش نزدیک ولایتش رسید. رفت توی کاروانسرا دید جمعیت زیادی از مسافر توی کاروانسرا هستند و هر کدام یک گوشه بار انداخته و دیگ ها و کماجدان ها را بار گذاشته اند و تهیه ی شام شب می بینند.

او رفت یک گوشه ای برای خودش نشست. دیگ و کفگیر را جلوش گذاشت. آن ها که نزدیکش بودند وقتی دیدند دیگش را بار نگذاشته دلشان به حالش سوخت شامشان که حاضر شد به او تعارف کردند که بسم الله بفرمایید. او هم تعارف آن ها را رد کرد گفت میل ندارم. شما بفرمایید اینجا هر چه میل داشته باشید برایتان حاضر می کنم. آن ها گفتند چه طور حاضر می کنی؟ گفت بفرمایید تا ببینید. این ها آمدند دورش نشستند. او هم سفره ای پهن کرد و کفگیر زد به دیگ و گفت غذا حاضر شو. که به اندازه ی جمعیتی که دور سفره نشسته بودند از دیگ بشقاب و پلو و خورشت در آمد. آن قدر تا همه سیر شدند. مردم که او را دیدند تعجب کردند و دهن به دهن گفتند تا به گوش کاروانسرادار رسید. با خودش گفت هر طوری هست باید دیگ و کفگیر را از چنگ او در بیاورم. صبر کرد تا همه خوابیدند. پسر هم خوابید. رفت بالای سرش دید بله دیگ و کفگیر را سینه ی دیوار گذاشته و خودش هم مست خواب است. رفت از توی انبارش یک دیگ و کفگیر به همان اندازه در آورد و گذاشت جای آن ها و آن ها را برد و گذاشت توی انبار. 

بزی – قسمت سوم

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه تا پسر داشت. این ها در دکان وردستش بودند. یک روز خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشد و قاتوق نانشان کنند. وقتی بز را خرید قرار گذاشت هر روز یکی از پسرها صبح بز را ببرد به صحرا بچراند و غروب بیاورد خانه و توی طویله او را ببندد. روز اول نوبت پسر بزرگ بود بز را توی چمن ها چراند سیر و پر خوراند تا غروب شد.

غروب که شد گفت بزی سیر شدی؟ گفت بله اون قدر خوردم که توی شکمم به اندازه ی یک برگ جای خالی نمونده. پسر گفت حالا که اینطور است برویم خانه. طناب بزی را گرفت و آورد خانه و بردش توی طویله او را بست. آمد توی اتاق پهلوی باباش. باباش پرسید بچه جان بزی خوب سیر شد؟ گفت بله اون قدر خورده که جای یک برگ هم توی شکمش نیست. پدر برای این که خوب مطمئن شود رفت توی طویله از بزی پرسید: سیر شدی؟ بزی گفت چه جور سیر شدم مگر توی سنگ و کلوخ علف پیدا می شود که من بخورم سیر شوم. مرا برد وسط سنگ و کلوخ ها بست و هی اینور و آنور جستم اما علفی گیر نیامد بخورم.

پدر اوقاتش تلخ شد نیم ذرع را برداشت به هوای پسر بزرگ که ای دروغگو مگر من به تو نگفتم که حیوان را ببر سیر کن. اینجوری حرف مرا شنیدی؟ حیوان را گشنه گذاشتی و حالا دروغ هم می گویی؟ پسر آمد حرف بزند پدر جرش گرفت گفت یالله از خانه ی من برو بیرون پسر ناچار آمد بیرون.

فردا نوبت به پسر دومی رسید. خیاط گفت: بچه جان تو دیگر مثل برادرت نکن. این حیوان را ببر توی سبزه ها بچران. بگذار سیر و پر بخورد. پسر گفت: ای به دیده ی منت. بزی را آورد توی صحرا و انداختش به قصیل. تا غروب آفتاب. گفت بزی سیر شدی؟ اگر سیر شدی برویم خانه. گفت: آره آنقدر سیر شدم که نگاه به علف می کنم بدم می آید. پسر بز را آورد خانه  و برد بستش توی طویله. باز خیاط پرسید بچه جان بز خوب سیر شد؟ گفت بله آن قدر خورد که نگاه به کاه می کرد بدش می آمد. گفت بگذار خودم بروم ازش بپرسم. خیاط آمد توی طویله و پرسید بزی سیر شدی؟ گفت چه جور سیر شدم مگر به دیوار باغ علف سبز می شود که من بخورم سیر بشوم؟ مرا برد کنار دیوار باغ بست. هی این طرف و آن طرف پوز زدم چیزی گیرم نیامد بخورم. پدرش اوقات تلخ شد نیم ذرع را برداشت به هوای پسر وسطی که ای دروغگو مگر من به تو نگفتم این حیوان را ببر سیر کن. اینجوری حرف مرا شنیدی؟ حیوان را گشنه گذاشتی و حالا هم دروغ می گویی؟ پسر آمد حرف بزند پدرش خرش را گرفت و گفت یا الله تو هم از خانه ی من برو بیرون. پسر هم ناچار بیرون آمد.

فردا نوبت به پسر سومی رسید. پسر کوچک . خیاط گفت بچه جان تو دیگر مثل آن دو  تا نکن. این حیوان را ببر بگذار بعد از دو روز یک علف سیری بخورد. پسر گفت به چشم و بزی را برد به صحرا و کردش توی سبزه ها و گفت بزی تا می توانی بخور. بزی تا غروب چرید. آنوقت پسر گفت اگر سیر شدی برویم به خانه. گفت بله چنان سیر شده ام که از علف زده شده ام. گفت حالا که این طور است برویم خانه. طناب بزی را گرفت و آورد خانه. باز هم خیاط از پسرش پرسید بچه جان بزی سیر شد؟ گفت بله آن قدر که از علف زده شد. گفت باز هم احتیاط کنم و ازش بپرسم. رفت طویله و از بزی پرسید سیر شدی؟ گفت مگر آب رودخانه علف می اورد که من بخورم سیر شوم. پسرت مرا برد کنار رودخانه بست. من امروز دیگر رنگ علف و سبزی ندیدم. 

بزی – قسمت دوم

زرگر آن بالا بود و تو فکر این بود که چه کار کند و چه طور بیاید پایین که یک دفعه دید زنش پایین مناره فریاد زن چرا نمی آیی مرا طلاق بدهی. می خواهم زن پسر وزیر بشوم. زرگر گفت هر کاری که می گویم بکن تا تو را طلاق بدهم. گفت چه کار کنم؟ گفت برو یک مورچه ی سواری بگیر و یک نخ نازک به پایش ببند و دماغش را چرب کن و ولش کن رو به بالا. این به هوای بو راست می آید بالا وقتی رسید اینجا پهلوی من به آن سر نخ یک نخ کلفت تر ببند تا من نخ را بکشم و ریسمان کلفت به دستم برسد. وقتی آن به دستم آمد یک طناب محکم به آن سر نخ ببند وقتی طناب به دستم رسید آن وقت طناب را به کمرت ببند من تو را می آورم بالا و طلاقت را می دهم بعد برو زن پسر وزیر شو. زن همین کار را کرد و رفت بالا. وقتی رسید بالا گفت حالا تو طناب را محکم بگیر تا من بروم پایین و طلاق نامه ات را بیاورم. زن طناب را قرص و قایم نگه داشت. زرگر گرفتش و آمد پایین. پایین که رسید گفت آن قدر آنجا بمان تا طلاقنامه ات بیاید. باری زن را آن بالا گذاشت و از ترس پادشاه رفت خانه ی یکی از آشناهاش قایم شد و خانه ی خودش نرفت. از آن طرف روز بعد شاه مجسمه را دید خوشش آمد گفت حیف است که ما این آدم را نفله کنیم. چند نفر را فرستاد که بروند ودر مناره را خراب کنند و زرگر را پایین بیاورند. وقتی رفتند زرگر را بیاورند دیدند زرگر نیست و زنش به جای اوست. تعجب کردند و از او پرسیدند تو چرا آمده ای اینجا. گفت آمده ام طلاقنامه ام را از شوهرم بگیرم. او رفته طلاقنامه ام را بیاورد. این تفسیر ها را برای پادشاه نقل کردند. از زرنگی زرگر ماتش برد وزیرش را خواست و گفت هر طوری هست باید زرگر را پیدا کنیم. وزیر خانه ها را گشت اما زرگر را پیدا نکرد. آخر حقه ای به کار زد. یک عالمه بره آورد در خانه ها قسمت کرد و گفت حکم شاه است که این بره ها در خانه ها باشد و در این مدت وزنشان کم وزیاد نشود. خانه ای که زرگر در آن بود صاحبخانه از زرگر پرسید چه کار کنیم که وزن بره ها کم و زیاد نشود. زرگر گفت برو یک بچه گرگ بیاور نگه دار. از صبح تا شب گوسفند را علف بده غروب گرگ را نشانش بده. گوشت های آن روزش آب می شود. هر روز همین کار را بکن وزن بره نه کم می شود و نه زیاد. صاحبخانه همین کار را کرد تا روز بیستم شد. بره ها را که جمع کردند دیدند همه کم و زیاد شده جز مال این خانه. فهمیدند که زرگر اینجا بوده رفتند گشتند و زرگر را پیدا کردند و او را پهلوی شاه بردند. شاه گفت تو را بخشیدم. تو هم زنت را ببخش. تا ما تو را وزیر دست راست خودمان بکنیم.

قصه ی ما به سر رسید. امیدوارم همه به آرزو های خودشان برسند.

زرگر بلند شد و دید بارش سنگین بند است به زنش گفت خیلی خب بیا تو. شتر را کشید تو و دستی به بارش گذاشت و نگاهی کرد و دید که پر از شمش طلاست. طلاها را برد توی زیرزمین چال کرد و شتر را شقه کرد توی چاه انداخت. زن هم هی زار می زد و می گفت خاله را تکه تکه نکن. فردای آن روز دیدند جارچی در بازار و برزن جار می کشد که یک شتر با شمش طلا مال پادشاه است و گم شده هر کی پیدا کرده بیاید مشتلقش را بگیرد. زن به صدای جارچی آمد دم در. جارچی گفت شتر پادشاه با بارش گم شده تو ندیدی؟ گفت من شتر پادشاه را ندیدم اما شوهرم دیروز مرا از خانه بیرون کرد. خاله گردن دراز آمد و مرا به خانه آورد و آشتیمان داد. الهی خیر نبیند عاقبت هم خاله را کشت. جارچی چیزی نگفت رفت پیش پادشاه و گفت تو تمام محله ها و بازارها جار کشیدم اما پیدایش نکردم. پادشاه پرسید حرفش را هم جایی نشنیدی. گفت چرا یک جا زن خلی گفت من با شوهرم قهر کرده بودم و خاله گردن دراز آمد مرا برد آشتی داد. اما شوهرم خاله را کشت. پادشاه گفت خاله گردن دراز همان شتر است. بروید زود این زن را بیاورید. زن را آوردند حضور پادشاه. برای پادشاه قصه ی خودش را گفت. بعد پادشاه گفت خاله گردن دراز چه طور شد؟ گفت داغ دلم را تازه نکن و نپرس. شوهرم بارش را برد توی زیر زمین چال کرد و خودش را هم تکه تکه کرد و توی چاه انداخت. پادشاه فرستاد زرگر را با طلاها آوردند. ازش پرسید چه کاره هستی؟ گفت زرگر. گفت خیلی خب من می خواستم گردن تو را بزنم اما از تقصیر تو می گذرم به یک شرط. به شرط این که یک مجسمه طلا برای من بسازی که هر کس ببیند بگوید دست مریزاد. زرگر گفت به روی چشم. پادشاه پرسید چه قدر طلا می خواهی؟ زرگر گفت دست کم سه خروار. پادشاه دستور داد در خزانه انبار شمش های طلا را باز کنند وهر چه میخواهد تحویلش بدهند تا آن طوری که دلش می خواهد مجسمه را بسازد. همین کار را کردند. او هم دست به کار شد و گاهی هم از طلاها کش می رفت و می برد خانه قایم می کرد تا آن که مجسمه تمام شد. آن طوری که شاه دلش می خواست. آن روزی که مجسمه تمام شد شاه و وزیر آمدند تماشا. شاه گفت وزیر واقعا این مرد سه خروار طلا برده. وزیر گفت ما نمی دانیم. ترازویی نداریم که این را بکشیم و تکه تکه هم که نمی توانیم بکنیم یک چیز است. این زرگر خودش می داند که چه طور می شود مجسمه را وزن کرد. باید حقه ای بزنیم که از خودش بفهمیم. پادشاه به وزیر گفت چهل روز به تو مهلت می دهم باید هر طوری شده در این چهل روزه کشیدن این مجسمه را از هر کی می دانی یاد بگیری. وزیر هر چه فکر کرد عقلش به جایی قد نداد. آخر سر طوری که زرگر نفهمد فرستاد عقب زن زرگر و گفت می خواهم تو را برای پسرم بگیرم. حیف است تو به این خوشگلی زن زرگر باشی اما شرطش این است به هر زبانی که می دانی وقتی شوهرت حال خوشی دارد از او بپرس که اگر کسی بخواهد آن مجسمه که تو ساختی بکشد (وزن کند) چه کار باید بکند. وقتی که خوب مطلب را فهمیدی باید بیایی به من بگویی. زن گفت بسیار خب. شب که شد زن به زرگر گفت حالت خوش است؟ گفت چه طور؟ گفت می خواهم چیزی بپرسم. گفت چه می خواهی بپرسی. گفت می خواهم بپرسم که اگر کسی بخواهد بداند آن مجسمه ای که تو ساخته ای چند من است چه کار باید بکند؟ گفت می خواهی چه کنی؟ گفت می خواهم بدانم. خلاصه بعد از بگو مگوی زیاد گفت یک قایق درست می کنند ول می دهند روی استخر. آن وقت مجسمه را می گذارند توش. از بیرون نگاه می کنند ببینند تا کجای قایق توی آب رفته علامت می گذارند. آن وقت مجسمه را در می آوردن و جایش سنگ پر می کنند تا قایق برود توی آب و برسد به آن علامت. سپس سنگ ها را می کشند وزن سنگ ها هر قدر که باشد وزن مجسمه همان است. زن قهقهه خندید و فردایش یواشکی رفت خانه ی وزیر و مطلب را به او گفت. وزیر خوشحال شد و رفت پهلوی پادشاه. گفت بله اینطور است. باید این مجسمه را کشید. پادشاه فوری فرستاد دنبال زرگر و به همان روشی که خودش به زنش یاد داده بود مجسمه را کشیدند. دیدند هفتاد و پنج من از سه خروار کم دارد. شاه فرستاد خانه اش را گشتند و طلاها را آوردند و حکم کرد که او را بالای مناری ببرند و بعد در مناره را گل بگیرند تا همان بالا از گرسنگی و تشنگی بمیرد. همین کار را کردند و او را بردند گذاشتند بالای مناره و پایینش را گل گرفتند.

خاله گردن دراز قسمت سوم

یکی بود یکی نبود. مردی بود زرگر زنی داشت خیلی کم عقل همیشه از دست بی عقلی زنش در عذاب بود. یک روز رفت بازار یک ری پنبه خرید آورد توی خانه و به زنش گفت اینها رو بریس تا از نخش کرباس درست کنیم. زن گفت بگذار باشد من حالا نمی توانم بریسم هر وقت ویرم گرفت می ریسم. زرگر پرسید کی ویرت می گیرد گفت با خداست. یک روز ظهر تابستان زرگر تو سردابه خوابیده بود زن گرمایی شد و رخت هایش را کند و رفت تو حوض آب همانطور که وسط حوض ایستاده بود داد و فریاد راه انداخت و شوهر را صدا زد. زرگر از صدای این از خواب پرید و آمد بیرون و گفت چه خبر است. گفت ویرم گرفته زود برو پنبه ها رو بیار بریسم. زرگر اوقاتش تلخ شد و چوب را برداشت و با تن لخت و تر زن آشنا کرد. بعد از کتک مفصل گفت تا غروب باید تمام این یک ری پنبه را نخ بریسی وگرنه از خانه بیرونت می کنم. زرگر این را گفت و رفت دنبال کارش شب که آمد خانه به زنش گفت نخ ها را بیاور ببینم. گفت نخ ها را دم جوی آب دادم به خاله قورباغه که بریسد الان می روم ازش می گیرم. زنیکه آمد بیرون و یک تکه سنگ از کنار جو آورد و داد به شوهرش. مرد هم اوقاتش تلخ شد و زد زن را از خانه بیرون کرد. زن رفت بیرون شهر یک کنجی گرفت و نشست و مات و مبهوت این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. در این بین گربه ای آمد از آنجا رد شود زن گفت خاله میو میو تو را شوهرم فرستاده عقب من برو بگو می گوید نمیام. گربه رفت. خری آمد زنیکه گفت خاله عر عر شوهرم تو را فرستاده عقب من. برو بگو می گوید نمیام. بعد از یک ساعت یک شتر با بار طلا آمد. زن جلوی پاش بلند شد و گفت خاله گردن دراز تو را شوهرم فرستاده عقب من من که نمی خواستم بیام ولی حرمت گیس سفید تو را نگه می دارم و میام به شرطی که به او بگویی خودش نمی خواست بیاید من با اصرار آوردمش. پاشد سوار شتر شد و رفت خانه ی شوهر. هنوز وارد نشده گفت نگاه کن خاله میو میو را فرستادی نیامدم. خاله عرعر را فرستادی نیامدم. اما دیگه نتوانستم حرف خاله گردن دراز را زمین بگذارم هر طوری بود بلند شدم آمدم.

خاله گردن دراز قسمت دوم

قصه های قدیمی ایران

دو رفیق یکی به اسم «خیر» و دیگری به اسم «شر» همسفر شدند و هر کدام آذوقه چند روز مسافرت را با خودشان برداشتند. شر به خیر گفت:« بیا اول هر چی تو داری از آب و نان با هم بخوریم مال تو که تمام شد، برویم سر مال من» خیر قبول کرد و هر روز موقع نشام و ناهار سفره اش را جلوی شر باز کرد تا تمام شد. نوبت که به شر رسید از آذوقۀ خودش به خیر نداد. این هم از گرسنگی و تشنگی به امان آمد، بنای اصرار و التماس را گذاشت اما به دل سنگ شر اثر نکرد تا آن که آخر کار راضی شد که هر چی پول و جواهر و اسبات های قیمتی دارد به شر بدهد و در عوض یک کف دست نان و یک مشت آب بگیرد. 

شر آن ها همه را ازش گرفت با وجود این نان و آبی به خیر نداد. تا کار به جایی رسید که از تشنگی از حال رفت. به شر گفت: «ای شر یک خورده آب به من بده من  مردم.» گفت من به یک شرط آبت می دهم که از دو چشم کورت کنم، خیر از ناچاری حاضر شد. این کورش کرد و آب هم به او نداد و به همین حال زار انداختش تو بیابان و رفت. در این بین دختری از آنجا رد می شد خیر صدای او را شنید، التماسش کرد و ازش آب خواست. اتفاقاً این دختر کدخدا بود که از ده کوزه اش را آورده بود و از چاه آب کشیده بود و به ده بر می گشت. دختر به طرف خیر آمد و دید یک کوری از تشنگی می نالد. به او آب داد وقتی هم که از سرگذشت او با خبر شد دلش سوخت دستش را گرفت و او را به ده برد و برای پدرش که کدخدای ده بود شرح حال این را گفت کدخدا گفت من الان چشم این را خوب می کنم. فوری یک خورده برگ مامیران بچشم او کشید و جشمش خوب شد. خیر خوشحال شد. چند روزی آنجا بود تا این که روزی هوس کرد به شهر برود و گردشی کند. پیاده راه افتاد وسط راه خسته شد و زیر درختی خوابید درست چرتش نبرده بود که بین خواب و بیداری دید دو کبوتر روی درخت یکی به آن یکی گفت: خواهر. کبوتر دیگر گفت جان خواهر. کبوتر اولی گفت:« این که زیر این درخت خوابیده خیر است. شر رفیق راه این شد نان و آبش را خورد و از نان و آب خودش به این نداد و در عوض آبی که نداد بش دو چشم این را هم کور کرد. کدخدا با پرک مامیران چشم این را خوب کرد حالا می رود به شهر. در شهر دختر پادشاه دیوانه شده است. اگر این از برگ این درخت بگیرد ببرد بجوشاند و به دختر بدهد دختر خوب می شود و اقبال این هم بلند می شود»

خیر به سرعت از جایش پاشد، از برگ درخت یک خورده کند و با خودش به شهر برد. وقتی وارد شهر شد دید درست گفته اند. دختر پادشاه دیوانه شده و پادشاه گفته هر که این را چاق کند دختر مال او و خودش جانشین من است. خیر رفت پیش پادشاه. گفت: اگر اجازه بدهید من دختر را معالجه م یکنم. شاه گفت: اگر نکردی سرت را از تن جدا می کنم. خیر گفت بسیار خوب. فوری دختر را خواست. او را حاضر کردند آن برگ را داد جوشاندند و داد به دختر. دختر خورد و خوب شد. روز بعدش شهر را به حکم پادشاه آئین بستند و هفت شبانه روز چراغانی کردند و عروسی مفصلی به پا کردند دختر را دادند به خیر. مدتی نگذشت که پادشاه از دنیا رفت و خیر جای او را گرفت. فوری فرستاد  دنبال کدخدا و دخترش. کدخدا وزیر دست راست و دخترش را همه کاره حرم سرای خود کرد. یک روز که شاه و وزیر یعنی خیر و کدخدا به شهر رفته بودند در شکارگاه به یک سواری برخوردند نزدیک که شد خیر دید شر است. به کدخدا گفت: ای وزیر همان رفیق من شر است. وزیر بدون این که به شاه حرفی بزند یا سوالی از او بکند شمشیر را از غلاف کشید بیرون و گردن شر را زد و عالم را از شرش آسوده کرد. 

از آن ها ترسید و به هزار زحمت رفت بالای درختی که آنجا بود. سوارها که جلویشان پدر پادشاه آن شهر بود رسیدند و پسر پادشاه اسب را برد کنار چشمه که آب بدهد که ناگهان عکس نمدی که از بالای درخت افتاده بود توی آب معلوم شد و اسب پسر پادشاه رم کرد. پسر پادشاه نگاهی به بالا و پایین کرد و بالای درخت نمدی را دید و پایین عکسش را دید. گفت زود بیا پایین که اگر دیر بجنبی گردنت را می زنم. نمدی آمد پایین. پسر پادشاه و جوان هایی که دورش بودند از ریخت او خنده شان گرفت. پسر پادشاه به همراهانش گفت برگردیم شهر و این را به جای شکار به خانه می بریم. نمدی را جلوی یکی از اسب ها گذاشتند و آوردندش شهر توی خانه ی پادشاه. زن پادشاه که مادر آن پسر بود از پسر پرسید این چیست. پسر گفت این نمدی شکار امروز ماست. ولش کن در آشپزخانه و اتاق کنیز ها برای خودش بگردد. نمدی همانجا می پلکید تا یک روزی یکی از اعیان و دم کلفت های شهر برای پسرش بساط عقد کنان راه انداخته بود. از زن پادشاه هم خواهش و تمنا کرده بود که به مجلس عقد بیاید. زن پادشاه رخت های حریر و اطلسش را پوشید و جواهراتش را هم به سر و سینه زد و با دنگ و فنگش آمد که از قصر بیرون بیاید و برود به عروسی. نمدی جلوش را گرفت و گفت خانم کجا می روی؟ زن پادشاه گفت عروسی. نمدی گفت مرا هم ببر. زن پادشاه گفت واه واه مردشور تو را با این ریختت ببرم. عقد کنان دیگر چی، به نظرم می خواهی مردم را زهره ترک کنی برو گمشو و بیخود خودت را لوس نکن. خانم این را گفت و رفت عقد کنان. از آن طرف نمدی رفت یک گوشه از توی جلدش در آمد سرو تنش را شست و لباس هایش را پوشید و جواهراتش را زد و رفت به طرف مجلس عقد کنان. همین که وارد مجلس شد تمام اهل مجلس جلوی پایش بلند شدند و متحیر بودند که دختر به این خوشگلی و متشخصی کیست. صاحبخانه پرید جلو بالای مجلس پهلوی زن پادشاه جا را به او نشان داد. تمام کسانی که آنجا بودند هوش و حواسشان را داده بودند و از دیدنش سیر نمی شدند. مدتی گذشت و نوبت رقص شد. دخترها به چرخ افتادند و این هم افتاد توشون. هوش از سر همه رفت. همه یکدل و یک زبان گفتند ماشالله ماشا الله هزار و یک بار ماشاالله. خدا تو را به صاحبت ببخشد. بعد از رقص پیش از این که مجلس تمام شود این دختر به عجله پاشد و امد به طرف قصر پادشاه . رفت همان گوشه که جل و جهازش را قایم کرده بود لباس هایش را در آورد و رفت توی جلد نمدیش. پشت سرش هم زن پادشاه رسید. رفت توی اندرون و پسرش را خواست. گفت ای پسرجان. امروز خانه ی فلان اعیان مجلس عقد بود در بین مهمان ها یک دختری بود از جمال و کمال بی مثل و مانند. من که هنوز صورت به این قشنگی ندیده ام. خیلی هم متشخص بود اما نشناختم که دختر کیست. خیلی دلم می خواهد او را برای تو بگیرم. حیف است از چنگمان در برود. پسر گفت نمی شود من او را ببینم؟ گفت چرا نمی شود. هفته ی دیگر همانجا عروسی است و لابد آن دختر هم می آید. من از صاحبخانه خواهش می کنم که برای تو هم جایی در غرفه ی تالار درست کند که بروی و دختر را حسابی ببینی. همین کار را کرد و برای پسر پادشاه در غرفه جا درست کردند. باز روز عروسی خانم که آمد از قصر برود به عروسی نمدی گفت خانم کجا می روید؟ خانم گفت می رویم عروسی. گفت من هم میایم. خانم گفت خیلی روت زیاد شده . بگیر سر جات بتمرگ و فضولی هم نکن. این را گفت و رفت عروسی. پسرش رفت تو غرفه نشست. دخترها وقتی فهمیدند پسر پادشاه آمده خیلی خوشحال شدند. خودشان را به جلوه انداختند. نمدی هم مثل بار قبل لباس پوشید و جواهر زد و رفت همانجا عروسی. باز هم صاحبخانه دوید و بردش پیش زن پادشاه نشاند. پسر پادشاه تا چشمش به دختر افتاد هوش از سرش رفت و دید مادرش درست گفته. دختر ها شروع به رقص کردند و دیگر امروز چون پسر پادشاه هم تماشا می کرد زیاد لفت و لعابش دادند. نمدی هم قاتی آن ها بود. آخر سر هم برای خوشمزه گی دخترها عرقچین ها را برداشتند که شاباش بگیرند  و نمدی هم عرقچین خود را برداشت. از بالا غرفه پسر پادشاه انگشتر الماسش را از انگشتش درآورد و انداخت داخل عرقچین او. پسر پادشاه و زن پادشاه خیالشان این بود که تا مجلس به هم نخورده از این دختر نشانی جا و منزل بپرسند که کی هستی و از چه خانواده ای هستی ولی تا به خودشان جنبیدند دیدند که دختر نیست. غصه دار و اوقات تلخ به قصر برگشتند و از فردای آن روز تمام شهر را زیر و رو کردند و آدم فرستادند به درب خانه ها اما دیدند که خبری از او نیست.

نمدی قسمت سوم

یکی بود یکی نبود. هزار سال پیش از این مردی بود که یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتی شان فراهم بود، جز آن که بچه نداشتند. غصه ی آن ها همین بود. هر چه هم نذر  نیاز و دوا و درمان می کردند، فایده ای نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: حال که قسمت مان نیست که خودمان بچه دار شویم بهتر این است که یک بچه از سر راه برداریم. مرد گفت: این فایده ندارد نشنیده ای که بزرگان ما از قدیم چه گفته اند «فرزند کسی نمی کند فرزندی، گر طوق طلا به گردنش بندی». زن گفت: نه اینطورها که تو می گویی نیست. ممکن است یک بچه ای را بیاوریم، بزرگش بکنیم همانطوری که ما او را دوست داریم او هم ما را دوست داشته باشد. چند روزی از این گفتگو گذشت. یک روز مرد از در خانه بیرون آمد. دید روی سکوی در خانه یک بچه ی قنداق کرده گذاشته اند. بچه خیلی قشنگ بود با چشمان آبی و صورت سفید و گیس گلابتانی و داشت  گریه می کرد. معلوم شد بچه را سرراه گذاشته بودند. مرد او را بغل کرد، بچه ساکت شد و لبخند زد. بچه را به داخل خانه آورد و به زنش گفت: بیا این بچه ای که از خدا می خواستی. زن خوشحال شد و آب گرم کرد و بچه را شست و لباس هایش را عوض کرد. دید دختر است. این دختر در خانه ی آن ها به ناز و نعمت بزرگ شد تا به سن شانزده سالگی رسید. حالا ما نمی دانیم درست فهمید که این ها پدر و مادر اصلیش هستند یا نه در هر صورت از گوشه و کنار بعضی حرف ها به گوش می خورد و این مطلب برای او یک راز بود و در عین حال خجالت می کشید در این مورد از مادر و پدرش پرسشی بپرسد. در این بین مادرش سخت بیمار شد و روز به روز حالش بدتر می شد. یکروز دختر را صدا زد و گفت: فرزند، من دیگر آفتاب لب بام و رفتنی هستم. بعد از من البته پدرت یک زنی لازم دارد. یک حلقه انگشتر به تو می دهم به انگشت وسطی هر زنی یا دختری که رفت او را برای پدرت خواستگاری کن و به جای من بیاور. این حرف را به شوهرش هم زن و حلقه انگشتر را به او داد. بعد از چند روز زن از دنیا رفت . البته آن دختر خیلی غصه خورد. مرد هم دلتنگی کرد. وقتی که هفته و چله ی زن را گذراندند دختر به این خانه و آن خانه افتاد به خواستگاری.  انگشتر را به دست هر کی کرد یا برای انگشتش تنگ بود یا گشاد. متحیر ماند که چه کار کند. یک روزی که دختر بیخیال توی ایوان خانه نشسته بود و با انگشتر بازی می کرد بی اختیار انگشتر را دست کرد و دید درست قالب دستش هست. خواست که انگشتر را بیرون بیاورد دید که با زحمت از انگشتش در می آید. می خواست در بیاورد که پدرش از بیرون رسید و دختر برای این که پدر انگشتر را نبیند زود دستمالی دور انگشتش پیچید. پدر ناگهان پرسید ای وای چرا انگشتت را بسته ای. دختر گفت بریده. پدر گفت چه طور بریده ببینم. دختر خواست بگوید چیزی نیست و اهمیتی ندارد ولی پدر دستش را گرفت و دستمال از دستش باز کرد. تا دید انگشتر دست اوست گفت: احمدالله که راحت شدم. تو باید زن خودم بشوی. خدا تو را شانزده سال پیش برای چنین روزی به خانه ی من فرستاد. دختر گفت تو مرا بزرگ کرده ای و حق پدری به گردن من داری. خلاصه از دختر انکار و از مرد اصرار. وقتی دختر دید مرد دست بردار نیست گفت خیلی خوب من حاضرم اما نه به این زودی و آسانی باید صبر کنی تا تهیه مفصلی برای من ببینی زیرا من هم دختر هستم و برای عروسی آرزو دارم. از حالا تا چهل روز صبر می کنیم و در این مدت اسباب عروسی را فراهم کن و بعد از چهل روز عروسی را راه می اندازیم. مردک گفت بسیار خب. از این طرف دختر فرستاد چند نفر مغنی (چاه کن) آوردند و از اتاق خودش داد چاهی کندند و نقب (تونل) زدند به خندق شهر. هر چی در این مدت اسباب و اثاث و لباس و جواهر مادرش برایش خریده بود یا این مرد به او داده بود برد و در آن نقب گذاشت. از طرف دیگر هم رفت به بازار و سراغ استاد نمد مال را گرفت و دستور  داد یک لباس گل و گشاد و یک جفت کفش و یک کلاه که تا روی گردن بیاید و فقط جای چشم و دهن داشته باشد برای من درست کن. اما خیلی قشنگ و ماهرانه درست کن که هر وقت این ها را می پوشم هر که ببیند خیال نکند لباس از نمد است و خیال کند که یک جانور به این شکل هستم. نمد مال گفت بسیار خوب و واقعا خوب لباس را درست کرد. تا این کارها مرتب شد چهل روز هم تمام شد. مردک آمد در خانه و به او گفت که فردا چهل روز مهلت تو تمام می شود و من تمام بزرگان شهر را به عروسی دعوت کردم. دختر گفت بسیار خب من هم حاضر هستم. دیگر این مرد جور و واجور شیرینی و میوه خرید و چند آشپز خوب و ماهر آورد و دیگ های پلو و خورشت را بار گذاشتند. برای دختر هم لباس عروسی از مخمل و زری داد بدوزند. تاجی از الماس و جواهرات برایش خرید و یک گردنبند مروارید آورد و همه را به او تقدیم کرد و گفت امشب این لباس را بپوش و این جواهرات را بیاویز. تا کارها را مرتب کردند غروب شد و سر مهمان ها وا شد (مهمان ها شروع کردن به آمدن) مشاطه هم آمد و دختر را بزک کرد و لباس پوشانید. نمی دانید وقتی که این دختر را بزک کردند  و لباس ها را به او پوشاندند و جواهرات را به سر و سینه اش زدند چه زیبا شده بود به ماه می گفت تو در نیا که من آمدم. مردک که دختر را دید خوشحال شد و در دلش گفت چه خوب شد که زنم مرد وگرنه این دختر به این خوشگلی از چنگم در می رفت. دختر حجله را اتاق خودش معین کرده بود و پیش از وقت یک خیک شیره برده بود و آنجا گذاشته بود و این خیک شیره را لباس پوشانده بود و چشم و ابرو برایش کشیده بود و آن را جای خودش در رختخواب خوابانده بود. باری شام که تمام شد یکی دو تا از زن ها داماد را آوردند داخل حجله که با عروس دست به دست بدهند داماد که وارد حجله شد دید یک شمع کم نوری می سوزد و اتاق زیاد روشن نیست و عروس در رختخواب خوابیده. اوقاتش تلخ شد که عجب دختره بی ادبی هستی و احترام به من نمی گذاری و جلوی پای من بلند نمی شوی. پاشو. دید جوابی نمی آید و عصبانی شد یک لگد به عروس زد اما باز جوابی نیامد باز زد و داد کشید که خجالت بکش بلند شو. دید صدایی نمی آید. گفت به من بی اعتنایی می کنی. الان حقت را کف دستت می گذارم. چاقو را از جیبش بیرون کشید و شکم عروس را پاره کرد. زن ها که عقب سرش بودند دویدند جلو که ای وای خاک برسرمان این چه کاری بود که کردی چرا شکم عروس را پاره کردی؟ همهمه و صدا بیرون رفت. مهمان ها هاج و واج شدند. سه چهار تا شمع دیگر آوردند که عروس را توی اتاق دیگری ببرند و جراح بیاورند تا شکمش را بخیه کند. ضمنا مردک هم خیلی پشیمان شد که این چه کاری بود ما کردیم. شکم دختر به این نازنینی را پاره کردم. به جهنم که جلوی من پا نشد. حالا به مهمان ها چه بگویم. 

نمدی قسمت دوم

********

 

 روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافلهاش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کارهاي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مىروم ثروت تو را براى پسر هيزمفروش بنويسم که تازه بهدنيا آمده.

 تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزمفروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزمفروش کجا؟ اين چطور مىشود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اينطرفها نمىافتد.

قصه های قدیمی ایران

 مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آنطرف تاجر فرستاد هيزمفروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزمفروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟

 هيزمفروش گفت: بله.

 تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مىکنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.

 هيزمفروش گفت: من نمىدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزمفروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند بهجائى نمىرسد. وقتى تاجر مىخواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزمفروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.

 از آنطرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمىدارى و مىبرى وسط بيابان و سرش را مىبرى و از خونش توى اين جام مىريزى و مىآورى براى من.

 نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکىها پرواز مىکرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد بهطرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگچين کرد و آمد.

 تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.

 از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزمفروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مىآيد. نزديکتر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.

 يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهاردهسالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزمفروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اينطور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.

 بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشتهام که بچه را ببرم. هيزمفروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشتهام و خيلى برايش خرج کردهام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مىدهي، پسر مال تو.

 تاجر دوباره پولى به هيزمفروش داد و هيزمفروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامهاى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مىبرى و خاکش مىکنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مىبرى خانهٔ من در فلان شهر و بهدست پسرم مىدهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.

 رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمهاى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مىکنم، بعد راه مىافتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.

 از آنطرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.

 ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شبانهروز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزهاش را پر کرد و برگشت.

 جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانهروز زدند و رقصيدند.

 از آنطرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مىآيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مىآيد.

 جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانهروز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.

 چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مىفرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.

 تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.

 حمامچى ديد يک نفر دارد مىآيد. چشمش خوب نمىديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.

 بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.

 شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت بهطرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: بهجاى يک نفر، دو نفر را کشتهام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمىآورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزمفروش.

 هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.

********************************************************************

جميل و جميله

***********

 

 روزى روزگاري، جوانى بهنام جميل زندگى مىکرد که دخترعموئى بهنام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند.

 يک روز که دختران ده براى گردآورى هيزم به بيشهزار مىرفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مىکرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانههايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمىشد. هر بار که هيزم را بلند مىکرد دستهٔ هاون به زمين مىافتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ”جميله، هوا رو به تاريکى مىرود، اگر مىخواهى با ما بيائى بيا وگرنه مىتوانى به دنبال ما راه بيفتي“. جميله گفت ”شما برويد، من نمىتوانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مىمانم“. از اينرو دخترها او را ترک کردند.

 وقتى هوا تاريکتر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بىدرنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعهاى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ”اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند“. اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت ”چه بلائى سر خودم آوردم!“

 وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: ”دختر من کجاست؟“ آنها گفتند: ”دختر شما در بيشهزار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مىآيى بيا وگرنه ما مىرويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کردهام که نمىتوانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مىمانم“. مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب بهسوى بيشهزار دويد.

 مردان روستا بهدنبال زن راه افتادند و به او گفتند ”به خانهات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشهزار شود. ما – مردها – جميله را جستجو مىکنيم“. ولى مادر جميله فرياد زد ”من با شما مىآيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آنوقت چه خاکى به سرم بريزم؟“ مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشهزار نشان دهد.

 آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها بهنام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آنگاه به مادر جميله که هنوز گريه مىکرد، گفتند”دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟“ و همگى به خانههايشان بازگشتند.

 روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند ”چهکار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟“ و سرانجام تصميم گرفتند ”بزى را مىکشيم و سرش را دفن مىکنيم و سنگى روى قبر مىگذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مىدهيم و مىگوئيم که دختر مرده است“.

 پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيورآلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت ”اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد“. اشکهاى آن جوان بر گونههايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ”با ما بيا“ و او که لباسهاى عروسى را زير بغل حمل مىکرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاىهاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباسهاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مىکرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ خانهاى نزديک آن نبود.

قصه های قدیمی ایران

 مرد با خود گفت ”در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد“ و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد ”شما ديوى يا انسان؟“ مرد گفت ”من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!“ دختر پرسيد ”چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غولها و ديوها بهدنبال چه مىگردي؟“ آنگاه مرد را نصيحت کرد و گفت ”شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگىات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت ”چرا اينقدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مىکني؟“ دختر گفت ”من تقاضائى دارم“. اگر به طرف ده ما مىروى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مىشود برسان:

 از فراز کاخ بلندى در بيابان

 جميله سلامت مىرساند

 از وراى ديوارهاى ستبر زندان

 جميله صداى بزغالهاى شنيد

 که در قبرِ وى خاکش کردند

 تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند

 جميله در جائى که بادهاى بيابانى مىوزند و مىروبند

 تک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريد

 مرد با خود گفت ”مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست“.

 مرد فقير يک روز، دو روز، سه روز و بالاخره يک ماه تمام در آن بيابان راه رفت تا اينکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسيد. مرد همانجا منتظر ماند. جوانى بيرون آمد با موهاى ژوليده که تا روى پيشانىاش را پوشانده بود و ريشهاى بلندش تا سينهاش مىرسيد. مرد جوان گفت ”سلام غريبه، از کجا مىآئي؟“ مسافر گفت ”از غرب مىآيم و بهطرف شرق مىروم“. جوان گفت ”خب پس بفرمائيد داخل و شامى با ما بخوريد“. مرد بهدنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسيد ”جوان چرا غذا نمىخوري؟“ ديگران گفتند ”هيس! شما از ماجراى او خبر نداري، اشتهاى خوردن ندارد“. مسافر ساکت شد تا اينکه يکى از حاضران گفت ”جميل، کمى آب برايمان بياور!“ آنگاه غريبه فرياد زد ”آهاى مردم، کلمهٔ جميل مرا به ياد چيزى انداخت! وقتى از ميان بيابان رد مىشدم يک قلعهٔ بزرگ ديدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که …“ ديگران حرفش را بريدند و گفتند ”ساکت! جلوى جميل از هيچ دخترى صحبت نکن“. اما آن جوان منظورش را فهميد و گفت ”غريبه به صحبتت ادامه بده!“ مرد مسافر گفت ”اگر کتمان حقيقت، انسانى را نجات مىدهد آيا گفتن حقيقت، باعث نجات بيشتر او نخواهد شد“. و کل داستان و پيام دختر را براى آنان بازگو کرد.

 از فراز قصر بلند بيابان

 جميله سلامت مىرساند

 از وراى ديوارهاى ستبر زندان

 جميله صداى بزغالهاى شنيد

 که در قبرِ وى خاکش کردند

 تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند

 جميله در جائىکه بادهاى بيابان مىوزند و مىروبند

 تک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريد

 جميل گفت ”آها پس جميله فرار کرده ولى شما به من گفتيد مرده!“ آرى دروغ پنهان نمىماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زير خاک بيرون آورد. روستائيان فقط اين را به او گفتند که ”ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود داني“. جميل گفت ”مقدارى غذا و اسلحهاى به من بدهيد. من همراه اين مرد غريبه مىروم تا مرا راهنمائى کند!“ اما مرد مسافر گفت ”من نمىتوانم يک ماه ديگر راه بروم. مقصد خيلى دور است“. جوان با التماس گفت ”اگر فقط راه را به من نشان بدهي، خدا در عوض لطفش را از شما دريغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد“. آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت ”اين جاده مستقيماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. اميدوارم به سلامت برسي!“ و آنگاه از راهى که آمده بود برگشت.

 جميل روزها و هفتهها راه سپرد تا اينکه پس از يک ماه، قصر را ديد که مانند کبوترى سفيد از دور مىدرخشيد. از شدت خوشحالى شروع به دويدن کرد تا اينکه در پاى ديوارهاى قصر ايستاد.

 مرد جوان با خود گفت ”آه خداى بزرگ، حال چهکار کنم. اين قلعه نه درى دارد و نه پنجرهاي. ديوارهاى صافش آنقدر لغزند است که نمىشود از آن بالا رفت“. غرق تفکر بود که دخترعمويش از پنجره نگاهى به بيرون انداخت و گفت ”آه جميل عزيز! جميل سرش را بلند کرد. نگاههايشان بههم گره خورد. بغض در گلوى جميل ترکيد و اشک از چشمانش جارى شد. جميله گفت ”پسر عموى عزيز چه کسى تو را از اين راه دور آورد؟“ جميل پاسخ داد ”عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اينجا آورد“. جميله با صداى بلند گفت ”اگر مرا دوست داري، قبل از آنکه غول بيايد و گوشتت را بخورد و شيرهٔ استخوانهايت را بمکد از اينجا برو. جميل گفت ”به خدا و جان عزيزت قسمت حتى اگر بميرم تو را ترک نمىکنم“. جميله گفت ”پسرعمو، چه کارى مىتوانم براى نجاتت بکنم آيا اگر طنابى برايت بىاندازم مىتوانى از آن بالا بيائي؟“ ديرى نکشيد که جميله طناب را پائين انداخت و جميل با دشوارى از ديوار بالا رفت و خود را به جميله رساند. آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و قلبهايشان در کنار هم آرام گرفت!

 اما چه اشکها که نريختند! جميله گفت: ”پسرعموى عزيز کجا پنهانت کنم؟ آيا اگر تو را توى پاتيل پنهان کنم آرام مىماني؟“ جميله به سختى توانست پاتيل را روى جميل قرار دهد. در اين هنگام غول وارد شد. در يک دست گوشت انسان را براى خود و در دست ديگر گوشت گوسفند را براى جميله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:

 در درون خانهام

 بوى انسان به مشامم مىرسد!

 جميله گفت: ”آه پدر، با اين همه توفان و بادهاى کويرى چه کسى مىتواند خود را به اين قلعه بلند و دورافتاده برساند“ و به گريه افتاد. غول گفت: ”گريه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم“. و دراز کشيد تا استراحتى بکند.

 اما همينکه دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبيد و بهصدا درآمد:

 يک انسان زير ديگ استو گوشت گوسفند بهدنبال آن گفت:

 خدا پسرعمويش را عقيم کند

 غول در ميان خواب و بيدارى پرسيد ”جميله اينها چه مىگويند؟“ جميله گفت ”آنها مىگويند ما نمک مىخواهيم! نمک بيشترى اضافه کن! و من اين کار را انجام دادم“. اندک زمانى بعد گوشت انسان بار ديگر از جا جهيد و گفت:

 يک انسان زير ديگ است!

 و گوشت گوسفند تکرار کرد:

 خدا پسرعمويش را عقيم کند

 غول پرسيد ”اين چه صدائى بود جميله؟“ جميله گفت ”آنها مىگويند ما فلفل مىخواهيم! فلفل بيشترى اضافه کن! و من اينکار را کردم“.

 گوشت انسان از جا جهيد و صدا کرد:

 يک انسان زير ديگ است!

 و گوشت گوسفند گفت:

 خدا پسرعمويش را عقيم کند

 وقتى غول پرسيد ”آنها چه مىگويند؟“ جميله گفت ”آنها به من مىگويند ما پخته شديم و آماده هستيم، ما را از روى آتش بردار!“ غول گفت ”پس بگذار شاممان را بخوريم!“ و همينکه شامش را خورد و دستهايش را شست گفت ”جميله، رختخوابم را پهن کن مىخواهم بخوابم“.

 جميله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلبتوجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانهکردن موهايش پرداخت. ”پدر شما خياط نيستي، اما يک سوزن دارى دليلش را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين يک سوزن معمولى نيست. وقتى آن را روى زمين مىاندازم به يک خارستان تبديل مىشود که گذشتن از آن ممکن نيست.“ دختر گفت ”پدر شما کفاش نيستى اما يک درفش داري، دليلش را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين با درفش کفاشى فرق مىکند. وقتى آن را روى زمين مىاندازم تبديل به يک کوه آهنى مىشود که گذشتن از آن ممکن نيست. دختر گفت ”پدر، شما کشاورز نيستى اما يک بيل داري، علت آن را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين يک بيل معمولى نيست، وقتى آن را روى زمين مىاندازم درياى پهناورى ايجاد مىشود که هيچ انسانى نمىتواند از آن بگذرد. اما دخترم اينها فقط ميان من و تو باشد و هيچکس از آنها سردر نياورد“.

 غول همانطور که صحبت مىکرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مىتابيد که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مىکرد مرد جوان از زير پاتيل صدا زد ”جميله بگذار فرار کنيم“. دختر گفت ”هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مىبيند“.

 آنها ساکت نشستند و انتظار کشيدند تا اينکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جميله گفت ”حالا بايد برويم!“ و سوزن و درفش و بيل سحرآميز را در عباى پسرعمويش پيچيد، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائين رفتند و با شتاب به سوى روستايشان حرکت کردند.

 در اين مدت، غول توى رختخوابش مىغلتيد و خرناسه مىکشيد. سگ شکاريش سعى کرد او را بيدار کند:

 اى خوابيدهٔ خوابآلود، به تو هشدار مىدهم

 جميله رفت و به تو آسيب خواهد رساند!

 غول فقط براى چند لحظه بيدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بيدار نشد. وقتى بيدار شد صدا کرد ”آى جميله! آى جميله“ اما از جميله نه صدائى مىآمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان دوان به تعقيب دختر پرداخت!

 جميله سر خود را برگرداند و فرياد زد ”غول دارد به طرف ما مىآيد پسرعمو! جميل گفت: ”کجاست؟ من او را نمىبينم“. جميله گفت ”او آنقدر دور است که عين يک سوزن بهنظر مىآيد“. آن دو شروع به دويدن کردند اما غول و سگش سريعتر مىدويدند. وقتى به جميل و جميله نزديک شدند، جميله سوزن سحرآميز را روى زمين انداخت که براثر آن خارستانى پديد آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما اين دو به چيدن خارها پرداختند تا اينکه توانستند باريکه راهى را از ميان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.

 جميله به پشت سر خود نگريست و فرياد زد ”پسرعمو، غول دارد به طرف ما مىآيد!“ جميل گفت ”من نمىبينمش او را به من نشان بده“. جميله گفت ”او با سگش مىآيد و به اندازهٔ يک درفش است! و اندکى سريعتر دويدند. اما سرعت غول و سگش بيشتر بود و طولى نکشيد که به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش سحرآميز را روى زمين انداخت. يک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از ميان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.

 جميله نظرى به پشت سر خود انداخت و فرياد زد ”آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزديک مىشوند! جميله بيل سحرآميز را روى زمين انداخت. درياى بزرگى ميان آنان پديد آمد. غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در ميان دريا ايجاد کنند اما شکم گ پر از آب شور شد و ترکيد. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جميله گفت ”اميدوارم خدا سرت را شبيه سر الاغ و موهايت را عين کنف بکند!“ در همان لحظه جميله تغيير شکل يافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهايش همچون گوني، زبر و بههم بافته گرديد. وقتى جميل به اطراف نگاه کرد و او را ديد گفت ”آيا من اين همه راه را به خاطر يک عروس آمدهام يا يک ماچه الاغ؟“ و به سوى دهستان دويد و جميله را تنها گذاشت. اما در ميانهٔ راه ايستاد و با خود گفت ”هر چه باشد جميله دخترعموى من است، چگونه او را در ميان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغيير داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند“. جميل با شتاب نزد دخترعمويش برگشت و گفت ”جميله بيا برويم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اينکه با يک غول ازدواج کردهام به من خواهند خنديد، غولى با دست و پاى آدميزاد. چه وحشتناک و شرمآور است! صورت عين الاغ و موها شبيه گوني!“ جميله با گريه گفت ”با تاريک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چيزى به کسى نگو“.

 آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جميله را کوبيدند. ”باز کنيد من جميلم، دخترعمويم را با خودم آوردهام“. زن بينوا با خوشحالى در را باز کرد. ”دخترم کجاست، بگذار او را ببينم!“ اما وقتى جميله را ديد گفت ”پناه بر خدا، دخترم الاغ شده يا مسخرهام مىکنيد؟“ جميل گفت ”صدايت را پائين بياور ممکن است مردم بشنوند“. جميله گفت ”مادر، من مىتوانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم“. آنگاه رانش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که يک بار سگ گازم گرفت“. و سينهاش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانيد“. آنگاه مادر جميله او را در آغوش گرفت و گريست و جميله همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت ”مارد، حالا مرا در خانهات پنهان کن و تو پسرعموى عزيز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پيدا نکردهاي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود!“

 از آن پس جميله مثل يک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شبها بيرون برود و وقتى مردم سراغش را از جميل گرفتند گفت ”او را پيدا نکردم“. مردم گفتند ”ما عروس ديگرى را بهتر از جميله برايت پيدا مىکنيم“. جميل در پاسخ گفت ”نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مىکشد و تا زمانىکه بدانم زنده است راحت نخواهم بود“. آنها پرسيدند ”جهيزيهاى که خريدى چه مىشود؟“ و او گفت ”بگذار توى صندوقچه بماند تا کرمها آن را بخورند!“. دوستانش گفتند ”جميل، راستى که آدم ديوانهاى هستي“. جميل گفت ”بعد از اين نمىخواهم که با هيچيک از شما معاشرت کنم“. و به خانهٔ عمويش رفت تا در آنجا زندگى کند.

 سه ماه گذشت. روزى در بيابان يک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ”اگر مأموريتى برايم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند“. دورهگرد که نزديک بود از ترس زهرهترک شود، گفت ”آمادهام“. غول گفت ”اين جاده را بگير و برو، به دهى خواهى رسيد که جوانى بهنام جميل و دخترى بهنام جميله در آن زندگى مىکنند و به جميله بگو، هديهاى از پدرت يعنى غول برايت آوردهام. آينه، که خودت را در آن ببينى و شانهاى که با آن سرت را شانه کني“ و بىدرنگ شانه و آينه را در ميان کالاهاى دورهگرد جا داد.

 وقتى دورهگرد به خانه جميله رسيد گرسنگي، گرما و پيادهروى او را از پا درآورده بود جميل از خانه بيرون رفت و دورهگرد را ديد که بيرون از خانه دراز کشيده است به او گفت”اگر زير آفتاب بمانى بيمار مىشوي“ و دورهگرد در پاسخ گفت ”من همين آلان سفر يک ماههاى را از جاده بيابانى پشت سر گذاشتهام“. جميل پرسيد ”آيا سر راه خود قلعهاى هم ديدي؟“ دورهگرد گفت ”آرى ارباب من“ و پيام غول را برايش بازگو کرد و هديه جميله را به او داد.

 جميله همينکه به آينه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اوليه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشيد، موهايش نيز همانند حالت قبلى شدند مادر جميله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوالهايشان را پرسيدند و همه جوابها داده شد، عروسى تدارک ديده شد. جميله زن جميل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اينکه سرانجام از دنيا رفتند.

********************************************************************

بهرام گور و لنبك آبكش / فردوسي __________________________________

بدانكه كه شد پادشاهيش زاست

 فزون گشت شادي و انده بكاست

 

 يكي از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجير رفت. پيرمردي با عصايي در مشت پيش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بي نوا زندگي مي كنند: يكي جهود بدگوهري است پر از سيم و زر به نام براهام و ديگري مردي است خوش گفتار و آزاده به نام لنبك آبكش. چون بهرام گور دربارﮤ ايشان پرسيد, مرد چنين پاسخ داد كه لنبك آبكش سقائي است جوانمرد كه نيم از روز را به فروش آب مي گذارند و در آمد آن را در نيمه ديگر خرج مهمانان از راه رسيده مي كند و چيزي از بهر فردا نمي اندوزد, اما براهام با آنهمه گنج و دينار در پستي و زفتي شهرﮤ شهر است.

 شاه فرمود تا بانگ بر زنند كه كسي را حق آن نيست كه از لنبك آبكش آب خريداري كند. همينكه شب فرا رسيد سوار شد و چون باد بسوي خانـﮥ لنبك راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهيان ايران دور مانده ام و اكنون بدين خانه رو آورده ام اگر اجازه بدهي تا در اين خانه شب را بسر آورم به جوانمرديت گواهي مي دهم. لنبك از گفتار خوب و صداي او شاد گشت و گفت: اي سوار فرود آي كه اگر با تو ده تن ديگر هم بودند همه بر سرم جاي مي گرفتند.

 بهرام فرود آمد و اسب را به لنبك سپرد, لنبك در زمان يك دست شطرنج پيشش نهاد و به فراهم كردن خوردني پرداخت و چون همه چيز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادي جام مئي پيش آورد.

 

 عجب ماند شاه از چنان جشن او

 وزان خوب گفتار و آن تازه رو

 بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبك از او درخواست كه آن روز هم مهمانش باشد و اگر ياري خواهد كسي را طلب كند. شاه پذيرفت و آن روز در سراي لنبك ماند لنبك مشك آبي كشيد و به قصد فروختن بيرون رفت, اما هرچه گشت خريداري نيافت, پيراهن از تنش بيرون كشيد و فروخت و دستاري را كه در زير مشك مي نهاد در بر كشيد, پس از آن به بازار رفت و گوشت و كشكي خريد و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشيدند و مجلسي آراستند.

 روز سوم باز لنبك نزد بهرام رفت و گفت: امروز نيز مهمان من باش. بهرام پذيرفت و در خانه ماند, لنبك به بازار رفت و مشك را نزد پيرمردي گروگان گذاشت و گوشت و ناني خريد و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام ياري خواست.

 بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به ياد شهنشاه جام مي برگرفتند.

 روز چهارم لنبك گفت: گرچه در اين خانه آسايش نداري, اما اگر از شاه ايران نمي هراسي دو هفته در اين خانــﮥ بي بها منزل كن. بهرام بر او آفرين كرد و گفت سه روز در اين خانه شاد بوديم, سخنهاي تو را جايي خواهم گفت كه از آن دلت روشن گردد و اين ميزباني برايت حاصلي نيكو آورد. پس از آن با دلي شاد به نخجيرگاه بازگشت و تا شب به شكار پرداخت و چون تاريك گشت پنهاني از سپاه روي سوي خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر دركوفت و گفت از شهريار دور ماندهام و راه را نميدانم و لشكر شاه در تيرگي شب نمي يابم, اگر امشب مرا جاي دهي رنجي از من نخواهي ديد.

 پيشكار نزد براهام رفت و آنچه شنيد باز گفت: براهام پاسخ داد كه در اينجا اقامتگاهي

 نمي يابي. بهرام اصرار كرد و گفت: يك امشب جايي بده ديگر چيزي نخواهم خواست. براهام پيغام فرستاد كه: بيدرنگ برگرد كه اين جايگاه تنگي است كه در آن جهود درويش و گرسنه اي برهنه بر زمين مي خسبد. بهرام گفت به سراي نمي آيم تا رنجي نرسانمت, اما بگذار كه بر اين در بخسبم. براهام گفت اي سوار مي خواهي بر در بخسبي و چون كسي چيزيت را بدزدد مرا رنجه داري.

 

 به خانه در آي ار جهان تنگ شد

 همه كار بي برگ و ببرنگ شد

 

 په پيمان كه چيزي نخواهي زمن

 ندارم به مرگ آب چين و كفن

 

 بهرام نزديك در جاي گرفت اما براهام كه او را پذيرفت پر انديشه گشت, با خود گفت اين مرد بيحيا از درم نمي رود و كسي ندارم كه اسبش را نگه دارد: پس گفت اگر اين اسب سرگين بيندازد و خشت خانه را بشكند بايد صبح زود سرگين را بيرون ببري و خاكش را جاروب كني و به دست بريزي و خشت پخته تاوان دهي. بهرام پيمان بست كه چنان كند, فرود آمد و اسب را بست و تيغ از نيام كشيد.

 نمد زينش گسترد و بالينش زين

 بخفت و دو پايش كشان بر زمين

 

 جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو كرد و گفت: اين داستان را از من بخاطر داشته باش.

 

 به گيتي هر آنكس كه دارد خورد

 چو خوردش نباشد همي بنگرد

 

 بهرام گفت اين داستان را شنيده بودم و اكنون به چشم مي بينم. جهود پس از خوردن

 مي آورد و از نوشيدن شاد گشت و باز رو به سوار كرد و گفت:

 

 كه هر كس كه دارد دلش روشن است

 درم پيش او چون يكي جوشن است

 

 كسي كاو ندارد بود خشك لب

 چنان چون توئي گرسنه نيم شب

 

 بهرام گفت اين شگفتي ها را بايد بياد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زين بر اسب نهاد, براهام پيش آمد و گفت: اي سوار به گفتار خود پايدار نيستي.

 به يادت هست كه پيمان بستي كه سر گين اسب را با جاروب برويي.

 

 كنون آنچه گفتي بروب و ببر

 بر نجم ز مهمان بيدادگر

 

 بهرام گفت: برو كسي را بخوان تا سرگين را از خانه به هامون برد و در ازايش از من زر بستاند.

 بدو گفت من كس ندارم كه خاك

 بروبد برد ريزد اندر مغاك

 

 بهرام چون اين سخن شنيد فكر تازهاي در سرش راه يافت , دستار حريري پر مشك و عبير در ساق كفش داشت بيرون آورد و سرگين با آن پاك كرد و همه را با خاك به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت, بهرام در شگفت ماند و

 براهام را گفت ايا پارسا

 گر آزاديت بشنود پادشا

 

 ترا در جهان بي نيازي دهد

 بر اين مهتران سرفرازي دهد

 

 پس با شتاب به ايوان خويش بازگشت و همــﮥ شب در آن انديشه بود و آن راز را با كس در ميان ننهاد,صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبك آبكش و جهود بدنام را حاضر كردند, پس فرمود تا مرد پاكدلي بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا مي يابد همراه بياورد.

 مرد پاكدل چون به خانــﮥ جهود رسيد همــﮥ خانه را پر از ديبا و دينار ديد, از پوشيدني و گستردني و زر و سيم ؛ بحدي كه نتوانست آنرا بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار كرد و كاروانها براه انداخت, چون به درگاه رسيدند مرد دانا به شاه گفت:

 

 كه گوهر فزون زين به گنج تو نيست

 همان مانده خروار باشد دويست

 

 شاه ايران در شگفت ماند و در انديشه فرو رفت, پس از آن صد شتر از زر و سيم و گستردني ها به لنبك آبكش سپرد و براهام را خواست و گفت كه آن سوار كه مهمان تو شد داستانت را برايم نقل كرد.

 كه هر كس كه دارد فزوني خورد

 كسي كو ندارد همي پژمرد

 

 كنون دست يازان زخوردن بكش

 ببين زين سپس خوردن آبكش

 

 پس از آن از سرگين و دستار زربقت و خشت و همه چيز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمايه اش سازد, مرد جهود خروشان بيرون رفت.

 به تاراج داد آنچه در خانه بود

 كه آن را سزا مرد بيگانه بود

********************************************************************

بهرام گور و لنبك آبكش / فردوسي _____________________________

روزى پادشاهى با وزيرش از راهى مىگذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزير پياده بود. در راه يک تسبيح گرانبها پيدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را ديده بودند، نمىدانستند چه کسى بايد صاحب آن باشد. پادشاه گفت: ”تسبيح را من ديدهام مال من است.“ وزير گفت: ”من آن را از زمين برداشتهام و بايد مال من باشد.“

 بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام يک داستان يا خاطره تعريف کنند. داستان هرکدام جالبتر بود، تسبيح مال او باشد.

 اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پيش به من خبر دادند که در شهر عدهاى دزد پيدا شدهاند و به خانهها و اموال مردم دستبرد مىزنند. عدهاى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ اين قضيه تحقيق کنند و دزدان را گير بياورند. ليکن مدتها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پيش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل مىپوشيدم و شبها به نقاط مختلف شهر سرکشى مىکردم. يک شب لباس درويشى پوشيدم و با کشکولى پر از طعام و يک تبرزين، بيرون رفتم. همچنان که در اطراف شهر گردش مىکردم، به خرابهاى رسيدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مىکردند. با آنها طرح دوستى ريختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقيقهاى نگذشت که با هم نان و نمک خورديم و صميمى شديم. از من خواستند که برايشان فال بگيرم. از کتابى که همراه داشتم برايشان فال گرفتم. گفتم نتيجهاش بسيار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصميمى که گرفته بودند، تشويق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا ديدند، اقرار کردند که مىخواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم.

 در راه که مىرفتيم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعريف کردند. نفر اول گفت: ”هنر من اين است که به زبان حيوانات آشنائى دارم.“ دومى گفت: ”من مىتوانم با يک اشاره همه قفلهاى بسته را باز کنم.“ سومى گفت: ”من اگر طفلى را در گهواره ببينم، بعد که بزرگ شد بههر صورتى که تغيير شکل بدهد باز هم او را مىشناسم.“

 از من پرسيدند: ”اى قلندر تو چه هنرى داري؟“ گفتم: ”من اگر به کسى خشم بگيرم و دست راستم را به ريشم بکشم، دليل اين است که طرف را بخشيدهام، ولى اگر دست چپم را به ريشم بکشم علامت اين است که طرف بايد با اين تبرزين کشته شود.“

 البته هنر من در مقايسه با آنچه دزدان داشتند بىاهميت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقيقه بعد در نزديکى قصر پادشاه بوديم. هنوز چند قدم تا پاى ديوار قصر فاصله داشتيم که يکى از سگهاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسيديم: ”تو که به زبان حيوانات آشنائى داري، اين سگ چه مىگويد.“ گفت: ”مىگويد اينها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اينکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!“

 دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرفهاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من يک درويش دورهگرد بيش نيستم و به راه خود ادامه داديم تا بههر کيفيتى بود به خزانهٔ جواهرات رسيديم.

 دزد دوم با اشاره، قفلها را باز مىکرد و ما جلو مىرفتيم تا به اتفاق وارد خزانه شديم. مقدار زيادى از جواهرات را در کيسههائى که همراه داشتيم ريختيم و بدون آنکه کسى ما را ببيند به خانه برگشتيم و آن را در گوشهاى زير خاک پنهان کرديم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بين خودمان تقسيم کنيم.

 فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقيقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سياست فارغ شدم، دستور دادم عدهاى به خرابه رفتند و دزدان را دستگير کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: ”پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ريشتان بکشيد؟“ با شنيدن اين حرف ام گرفت و گفتم: ”بله به شرط آنکه شما هم قول بدهيد که دست از اين کارها برداريد و شرافتمندانه زندگى کنيد.“

 دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم.

 حالا نوبت وزير بود که داستان يا خاطرهاى تعريف کند. وزير چنين گفتم: حدود بيست سال پيش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسيار کمى باريد. به اين جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقيرى بودم، در جستجوى کار و پيدا کردن يک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى ديگر را در پيش گرفتم. مدتها به اين طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شبها گرسنه خوابيدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر يک حاجىآقا زندگى مىکند که حاضر است براى يک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تنپرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنهام را سير کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزى در آن شهر بهسر بردم تا بالاخره جارچيِ حاجىآقا در شهر ندا در داد که: ”ايهاالنّاس، فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد.“

 صبح روز بعد با عجله خودم را به ميدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پيدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ايستاده بود و شرايط قرارداد را مىگفت. از ترس اينکه کسى پيشدستى نکند، قبل از آنکه حرفهاى حاجىآقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرايط اعلام کردم. حاجىآقا براى اطمينان بيشتر يکبار ديگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانهروز غذا، لباس و منزل خوب مىدهم و شما در عوض فقط يک روز هر کارى که بخواهم برايم انجام مىدهيد.

 تعداد داوطلبها زياد بود، ولى چون من زودتر از ديگران آمادگى خود را به اطلاع حاجىآقا رسانده بودم، مرا پذيرفت و بهخانه برد. در منزلى که برايم فراهم کرده بود همهگونه وسايل راحتى آماده بود بهطورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مىکردم که چه موقع اين چهل روز به پايان خواهد رسيد و چون به من خيلى خوش مىگذشت دعا مىکردم که هرچه ديرتر روزها و شبها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شبها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. صبح روز چهل و يکم هنوز از خواب بيدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجىآقا وارد شد و گفت: ”کار تو امروز شروع مىشود. با من بيا.“

 به اتفاق حاجىآقا يک گله شتر و يک گاو برداشتيم و به سوى مقصدى که من نمىدانستم کجاست، حرکت کرديم. مدتها راه رفتيم تا بالاخره به کنار دريا رسيديم. در آنجا به دستور حاجىآقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجىآقا بقيه پوست را دوخت و فقط يک سوراخ کوچک به اندازهاى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بيرون نيامده بودم که احساس کردم از زمين بلند شدهام و گوئى در هوا پرواز مىکنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فايدهاى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمين گذاشتهاند و چيزى مثل يک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مىزند. کمى بيشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با ديدن من به هوا پرواز کردند و من حاجىآقا را در پائين کوه منتظر ديدم. فرياد زدم: ”معنى اين کار چيست؟“ حاجىآقا گفت: چيز مهمى نيست. از جواهرات بالاى کوه پائين بريز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مىدانم چگونه تو را پائين بياورم.“

 به اطراف نگاه کردم، ديدم سنگهاى قيمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زيادى از آنها را پائين ريختم تا حاجىآقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: ”پس من چهکار کنم و چگونه از اين بلندى پائين بيايم؟“

 حاجىآقا گفت: ”ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقيقتر نگاه کني، استخوانهاى زيادى مىبيني. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و يک روز کار جان خود را از دست دادند. مىبينى که من نمىتوانم تو را از آن بالا پائين بياورم. ناچار بايد به سرنوشت ديگران دچار شوي. راه فرارى هم وجود ندارد. از يک طرف دريا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مىشوي. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذرهذره خواهى شد. بهتر است که تسليم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاري. آخر اين بيچارهها هم گرسنهاند و بهعلاوه به من خيلى خدمت کردهاند. فکر مىکنم بتوانند يکى دو روز با خوردن تو سير باشند.“

 حاجىآقا حرفهايش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچکترين اعتنائى نکرد و مرا بهحال خود گذاشت. مدت دو شبانهروز با پرندگان بزرگ، پيکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از يک طرف امواج خروشان دريا هرلحظه با شدت بيشتر خود را به بدنهٔ کوه مىزدند. گوئى انتظار بلعيدن مرا داشتند. از سوى ديگر صخرههاى تيز و برنده همچون نيزههاى سربازان سر به آسمان بلند کرده بودند تا اگر سرازير شوم از من پذيرائى کنند. بالاخره تصميم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا يارى کند. بعد توکّلت علىالله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائين کوه پرت کردم. ابتدا خيال کردم خواب مىبينم. مدتى چشمهايم را ماليدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحيح و سالم به پائين کوه رسيدهام و صخرهها به من آسيبى نرساندهاند، زيرا به يارى خداوند بزرگ بين دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بيابان به راه افتادم.

 رفتم و رفتم تا به يک چشمه رسيدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا بهخود آورد. ديدم در مقابلم يک ديو وحشتناک بهصورت پيرزنى قوى هيکل ايستاده است. از ترس سلام کردم ديو گفت: اى آدميزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو يک لقمهٔ من و خون تو يک جرعهٔ من مىشد. حالا بگو ببينم کى هستى و اينجا چهکار مىکني؟

 داستان زندگىام را برايش تعريف کردم. خيلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. ديو دو پسر داشت که به شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پيرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صرفنظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل روز مهمان آنها بودم. پيرزن با من خوشرفتارى مىکرد، ولى پسرهايش با من ميانهٔ خوبى نداشتند. روز چهل و يکم که پسرها مىخواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کرديم. ديوها يک قاليچه و يک تير و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مىخواستند قاليچه و تير و کمان را بين خودشان تقسيم کنند کار به دعوا کشيد. من ميانجى شدم و گفتم: تير و کمان را به من بدهيد. يک تير رها مىکنم. هرکدام زودتر آن را پيدا کرد و آورد قاليچه مال او خواهد بود.

 ديوها، بدون کوچکترين ترديدى قبول کردند و تير و کمان را به من دادند. من يک تير در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را ياد کردم و زير لب گفتم: يا سليمان، در پى يافتن تير هلاک شوند. آنوقت تير را با قدرت هرچه تمامتر رها کردم. ديوها بهسرعت بهدنبال آن دويدند. من هم تير و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى ديوها فهميده بودم که قاليچهٔ حضرت سليمان است، روى قاليچه نشستم، چشمهايم را بستم و زير لب گفتم: يا سليمان نبي، مرا در نزديکى فلان شهر فرود آور.

 موقعى که چشمهايم را گشودم خود را در نزديکى شهر حاجىآقا ديدم. خدا را سپاس گفتم. تير و کمان و قاليچه را در جائى پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در اين مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغيير دهم و با گذاشتن ريش و سبيل و پوشيدن لباسهاى کهنه، کارى کنم که حاجىآقا مرا نشناسد. بالاخره يک روز صداى جارچى را شنيدم که مىگفت: ايهاالنّاس! فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد.

 صبح روز بعد خودم را به ميدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از ديگران داوطلبب شدم که چهل شبانهروز مهمان حاجىآقا باشم و يک روز برايش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قيافهام تغييرات زيادى داده بودم، حاجىآقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانهروز همان ماجرا تکرار شد. موقعى که به کنار دريا رسيديم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجىآقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نيستم و مىخواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجىآقا با عصبانيت گفت: احمق چهکار مىکني؟ مگر مىشود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجىآقا شما از يک آدم دهاتى چهطور توقع داريد چنين کارهائى بلد باشد؟ خواهش مىکنم خودتان راهش را به من نشان بدهيد.

 حاجىآقا بدون آنکه به شک بىافتد جلو آمد. سرش را نزديک پوست گاو برد و گفت: خيلى خوب به من نگاه کنم ببين با سر بايد به داخل آن بروي.

 من نگذاشتم حرف حاجىآقا تمام شود. با يک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقيهاش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجىآقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشيد، ولى مرغان شکارى خيلى زود آمدند و حاجىآقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجىآقا از پوست گاو بيرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بيراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شدهاي، مقدارى از آن جواهرات پائين بريز تا اين شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بيچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شايد خداوند گناهانت را ببخشد.

 نمىدانم حاجىآقا تحت تأثير حرفهاى من قرار گرفت يا اميدوار بود که راهى براى فرود آمدن پيدا کند و جواهرات را از من پس بگيرد که بدون معطلى مقدار زيادى سنگهاى قيمتى پائين ريخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجىآقا گفتم: حالا نوبت من است که با اين جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که يک روز براى من پيشبينى کرده بودي، تنها بگذارم.

 هرچه حاجىآقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تير و کمان و قاليچهام را برداشتم و به يک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجىآقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جديد زندگى آبرومندانهاى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوشرفتارى و عدل و داد مشهور شدم. طولى نکشيد که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همهجا پيچيد و به گوش پادشاه رسيد و شما مرا به وزارت منصوب کرديد.“

 سخن وزير که به اينجا رسيد، پادشاه تصديق کرد که داستان جالبترى تعريف کرده است و تسبيح را به او واگذار کرد.

********************************************************************

در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .

زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد.

 برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم.

حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد.

او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد.

 مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .

********************************************************************

پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد .

وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد .

********************************************************************

حاكم شهرسه پسرداشت و هركدام از اين پسرها يك مادر داشتند ولي از تقديرات روزگار چشم حاكم نابينا بود يك روز درويشي به خانه حاكم آمد و گفت كه :« دواي درد چشم شما را ميدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند ميتوانند بياورند و آن دوا برگ مرواريد است ولي در سر راه برگ مرواريد سه قلعه هست و در هر قلعه يك ديو زندگي ميكند بايد بروند با آن ديوها كشتي بگيرند و آنها را به زمين بزنند و حلقه درگوش آنها بكنند آنوقت آوردن برگ مرواريد را ديوها يادشان ميدهند » درويش اين را گفت و رفت.

فرداي آن روزسه برادرآماده سفرشدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بيابان كردند و رفتند تا برسر دوراهي رسيدند ديدند روي لوحي نوشته هرسه برادراگر بخواهند از يك راه بروند هلاك مي شوند يكي از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد مي رسند . برادرها با دلتنگي راضي شدند كه برادركوچكتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهاي خود رازير سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همديگر باخبر باشند بعد خداحافظي كردند و از هم جدا شدند و هركدام به راهي رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسيدند و درشهركاري براي خود پيدا كردند يكي شاگرد حليمي شد و ديگري شاگرد كله پز. ولي بشنويد از برادر كوچكتربعد ازراه زياد به يك قلعه رسيد در قلعه را زد دختري پشت در آمد در را بازكرد وگفت :« اي آدمي زاد تو كجا اينجا كجا؟»

ملك محمد گفت :« اي دختر مرا راه بده كه دنبال مطلبي آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام ميخورد » ملك محمد گفت :« فعلاً بگذار بيايم به قلعه بعداً يك كاري ميكنم » دختر وردي خواند و به او دميد و او ا به شكل يك دسته جاروب كرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب كه شد ديو به خانه آمد وصدا زد كه :« اي خواهر كسي درخانه ما هست ؟» امروز بوي آدمي زاد از اين خانه ميآيد »

دختر گفت :« ميتواني همه خانه را بگردي » ديو همه جا را گشت چيزي پيدا نكرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چكار كردي آدمي زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردي به شير مادر به رنج پدر به او كاري ندارم او را ميآورم » ديو قسم خورد دختر وردي خواند و به جاروب دميد ملك محمد زنده شد و در برابر ديو ايستاد . ديوگفت :« اي آدميزاد شيرخام خورده تو كجا و اينجا كجا ؟» گفت :« حقيقت اين است كه پدرم كورشده و گفتند كه برگ مرواريد او را خوب ميكند حالا آمده ام تا برگ مرواريد ببرم »

ديو گفت :« اي ملك محمد رسم ما اين است كه هر آدمي زادي اينجا بيايد ما با او كشتي مي گيريم اگر او ما را به زمين زد غلام حلقه بگوش او مي شويم و اگر ما او را به زمين زديم گوشت او را خام خام مي خوريم » ملك محمد قبول كرد و كشتي گرفتند ديو را به زمين زد و حلقه غلامي را به گوش او كرد . شب را آنجا به سر برد فرداي آن روز خداحافظي كرد و رفت بعد از طي راه به قلعه دوم رسيد .

دومي هم به شكل اولي شد . ملك محمد وداع كرد و به قلعه سوم رسيد و او را هم به شكل دوتاي ديگر غلام حلقه بگوش كرد . ديو گفت :« بگو ببينم چه مطلب داري ؟» گفت كه :« براي برگ مرواريد آمده ام » ديو برفت ودو اسب بادپيما بياورد و به ملك محمد گفت كه اول به ظلمات ميرويم بعد ازظلمات بيرون مي آئيم به يك باغ مي رسيم آنوقت من ديگر توي باغ نمي توانم بيايم توخودت ميروي درخت مرواريد در باغ است يك چوب دوشاخه درست ميكني و با چوب ، برگ را مي چيني باغ چهار نگهبان دارد وقتي تو را ديدند يكي صدا مي زند كه (چيد ) آن يكي مي گويد ( برد ) آن يكي مي گويد ( كي؟) او مي گويد ( چوب ) آخري مي گويد ( چوب كه نمي چيند ). وقتي كه چيدي در كيسه اي مي گذاري و راه مي افتي .

 

وسط حياط جانوران وحشي از قبيل شير و پلنگ و امثال آنها خوابيده اند كاري به آنها نداشته باش آنها هم كاري به تو ندارند يك پلكان هست كه چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تيكه پنبه با خود مي بري توي زنگ ها ميكني بالا مي روي وارد اطاق ميشوي يك دختر خوابيده بالاي سرش يك لاله پائين پاش يك پيه سوز مي سوزد چراغ را بالا مي آوري پائين و پائيني را ميآوري بالا ميگذاري بعد يك جام آب كه آواز ميخواند پهلويش هست با يك ظرف غذا و يك قليان ، جام آبش را ميخوري از صدا مي افتد و ظرف غذا را هم نيم خور ميكني و قليان را هم مي كشي بعد يك پايت را ميگذاري اين ور و يكي را ميگذاري آن ور يكبوس از اين ورصورتش ميكني و يكي از آن ور بعد چهل و يك شلواري كه پاي دختر است بند چهل تاي آن را باز مي كني و يكي را ميگذاري و از اطاق بيرون ميآيي پشت باغ من منتظرت هستم مي آيي تا برويم .

ملك محمد برفت و همه كارها را انجام داد و برگشت و با ديو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتي كه خواست خداحافظي كند ديوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملك محمد قبول كرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسيد و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت .

برسر دو راه كه رسيد به فكر برادرها افتاد رفت زير سنگ نگاه كرد ديد انگشترهاي برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبي گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پيدا كرد لباس براي آنها خريد و همراه خودش آورد تا به دخترها رسيدند . ملك محمد گفت :« حالا كارها همه تمام شده من خسته هستم مي خواهم قدري بخوابم » وقتي كه خوابيد دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برويم و پدر ما بفهمد كه برگ مرواريد را آنكه از ما كوچكتر است آورده ميگويد شما بي عرضه هستيد بهتر است او را از بين ببريم » برخاستند وملك محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حركت كردند ولي دختر كوچكتر كه نامزد ملك محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملك محمد!» جواب ضعيفي شنيد خوشحال شد و به طرف شهر رفت ريسمان پيدا كرد و برسر چاه آمد و ملك محمد را نجات داد ولي از دو برادر بشنويد كه به شهر پدر رسيدند پدر احوال برادركوچكشان را پرسيد گفتند كه « درگدوك گرگ او را خورده است » بعد برگ مرواريد را در چشم پدر كردند خوب شد پدر گفت :« اين پسرمادرش بد بوده او را توي يك پوست بكنيد و در پشت بام حمام بگذاريد و روزي يك نان جو به او بدهيد » ولي بشنويد از ملك محمد وقتي كه دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بي خبر در اطاق خودش برفت وخوابيدند حالا چند كلمه بشنويد از آن دختر كه صاحب برگ مرواريد بود .

 

وقتي كه از خواب بيدار شد ديد سرش سنگيني مي كند وقتي فهميدكه اين بلا به سرش آمده بر روي قاليچه حضرت سليمان نشست گفت :« بحق حضرت سليمان پيغمبر ميخواهم من با اين باغ به جائي برويم كه برگ مرواريد را آنجا برده اند » باغ حركت كرد و در پشت شهر ملك محمد نشست فرداي آن روز ملك محمد وقتي از خواب بيدار شد ديد قصري پهلوي عمارتش پيدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببين كيست » غلام برفت و برگشت گفت كه صاحب برگ مرواريد است .

حاكم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مرواريد آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را ميدهيم » دختر غلامش را فرستاد كه يا آن كسي كه برگ مرواريد را آورده بمن تحويل بده يا شهرت را با خاك يكسان ميكنم . پسر بزرگتر رفت كه جواب دختر را بدهد دختر پرسيد :« اي پسربرگ مرواريد را تو آورده اي ؟» گفت « بله » پرسيد :« از كجاي باغ بالا آمدي ؟» گفت :« از ديوار خرابه باغت » دختر روكرد به حاكم گفت :« اي حاكم ببين باغ من ديوار خرابه دارد ؟» حاكم گفت « خير ندارد » نوبت به پسر وسطي رسيد اين هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« اي حاكم برو آورنده برگ مرواريد مرا بيار، اينها به درد من نمي خورد» حاكم رو به پسرهاش كرد وگفت :« نكند بلائي بسربرادرتان آورده باشيد » غلامش را فرستاد گفت :« بي خبر برو ببين توي اطاق خودش نيامده ؟» غلام وقتي پشت در رفت ديد كه در از تو بسته است خبر براي حاكم برد كه دررا از تو بسته اند .

حاكم پشت در رفت در زد ملك محمد بلند شد در را باز كرد پدرش را ديد گفت :« اي پدر من كه بد مادر بودم ديگر دنبال من براي چه آمده اي ؟» حاكم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مرواريد آمده بيا بروجوابش را بده » ملك محمد لباس پوشيد از اطاقش بيرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتي او را ديد گفت :« آورنده برگ مرواريد من اين پسر است » ملك محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسيد :« اي ملك محمد برگ مرواريد را تو برده اي ؟» گفت : بله . پرسيد :« چطور وارد قصر شدي ؟» گفت :« كمند انداختم » و تمام قضايا را گفت .

دختر گفت :« آفرين حالا بگو ببينم با من عروسي ميكني يا نه ؟» گفت :« با كمال ميل » بعد ملك محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « اي برادرها من كه به شما بد نكرده بودم براي شما لباس خريدم وشما را از شاگردي آزاد كردم بعداً عوض خوبي مرا به چاه انداختيد ؟» بعد از پدرش پرسيد اي پدر من بد بودم مادرم كه بد نبود ؟ بعد جفت شيرهاي نروماده را صدا زد . شيرها آمدند تعظيم كردند گفت :« چند روزه گرسنه ايد ؟» شيرها به زبان آمدند گفتند :« يك هفته است گرسنه ايم » گفت :« دو برادرم را بخوريد » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« اي پلنگ چند روز است گرسنه اي ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج كرد و حاكم آن شهر شد و سه خواهرهاي ديو را هم گرفت و داراي چهار تا زن شد .

*********************************************************************

ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کرد

مورد استفاده و استناد عبارت مثلي بالا هنگامي است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بي سليقگي نشان دهد و آنچه را که کم فايده و بي مايه تر باشد بر سر اشيا مرجح شمارد. اما ريشۀ اين عبارت:

جرجيس نام پيغمبري است از اهل فلسطين که پس از حضرت عيسي بن مريم به پيغمبري مبعوث گرديده است. بعضي وي را از حواريون مي دانند ولي ميرخواند وي را از شاگردان حواريون نوشته است و برخي نيز گويند که وي خليفه داود بوده است.

جرجيس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف مي کرد. در سرزمين موصل به دست حاکم جباري به نام داذيانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذيانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را مي کشتند اما به فرمان الهي زنده مي شد تا آنکه عذابي در رسيد و همۀ کافران را از ميان برداشت.

عطار مي نويسد:«او را زنده در آتش انداختند، گوشتهايش را با شانۀ آهنين تکه تکه کردند و چرخي را که تيغهاي آهنين به آن نصب کرده بودند از روي بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشي که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.»

اما جرجيس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در ميان چند هزار پيامبر مرسل و غيرمرسل که براي هدايت و ارشاد افراد بشر مبعوث گرديده اند گويا تنها جرجيس پيغمبر صورتي مجدر و نازيبا داشت. جرجيس آبله رو بود و يک سالک بزرگ بر پيشاني- و به قولي بر روي بيني- داشت که به نازيبايي سيمايش مي افزود.

با توجه به اين علائم و امارات، اگر کسي در ميان خواسته هاي گوناگون خود به انتخاب نامطلوبي مادون ساير خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومني است که در ميان يک صد و بيست و چهار هزار پيغمبر به انتخاب جرجيس اقدام کند و او را به رسالت و رهبري برگزيند.

راجع به اين ضرب المثل روايت ديگري هم در بعض کتب ادبي ايران وجود دارد که في الجمله نقل مي شود.

گويند روباهي خروسي را از ديهي بربود و شتابان به سوي لانۀ خود مي رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:«صد اشرفي مي دهم که مرا خلاص کني.» روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:«حال که از خوردن من چشم نمي پوشي ملتمسي دارم که متوقع هستم آن را برآورده کني.» روباه گفت:«ملتمس تو چيست و چه آرزويي داري؟» خروس گرفتار که در زير دندانهاي تيز و برندۀ روباه به دشواري نفس مي کشيد جواب داد:«اکنون که آخرين دقايق عمرم سپري مي شود آرزو دارم اقلاً نام يکي از انبياي عظام را بر زبان بياوري تا مگر به حرمتش سختي جان کندن بر من آسان گردد.»

البته مقصود خروس اين بود که روباه به محض آنکه دهان گشايد تا کلمه اي بگويد او از دهانش بيرو افتد و بگريزد و خود را به شاخۀ درختي دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخيل مکاران بود به قصد و نيت خروس پي برده گفت: جرجيس، جرجيس و با گفتن اين کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهايش بيشتر فشرده شد و استخوانهاي خروس به کلي خرد گرديد. خروس نيمه جان در حال نزع گفت:«لعنت بر تو، که در ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کردي.»

********************************************************************

 کچل و شیطان

کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد .

 

 

موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.» شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .»

شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد .

*******************************************************************

سال‌های خیلی دورتر همه به خانه بزرگ‌تر ده یا روستا می‌رفتند و این کدخدا بود که آن شب قصه‌گوی اهل محل می‌شد. بعدها که زندگی بیشتر شکل شهرنشینی به‌خودش گرفت، شب یلدا همه فامیل به خانه پدربزرگ و مادربزرگ می‌رفتند و دور آنها جمع می‌شدند تا قصه‌ای ناب بشنوند. امسال اما متفاوت‌ترین شب یلدای عمرمان را تجربه می‌کنیم و احتمالا خبری از آدم‌های قصه‌گوی دور و اطراف‌مان نیست. پس بهتر است در این شب از بین قصه‌های کهن ایرانی، چند قصه را برای مطالعه انتخاب کرده و اجازه بدهیم فردوسی، سعدی، مولانا، نصرالله منشی، عبداللطیف طسوجی و… قصه‌گوی این شب ما باشند.

 شاهنامه فردوسی

بی‌شک یکی از بهترین منابع قصه‌های کهن ایرانی، شاهنامه فردوسی است که شاعر پرآوازه قرن‌چهارم آن را از روی «شاهنامه ابومنصوری» به نظم کشیده است. ماجرا از این قرار است که «ابومنصور محمدبن عبدالرزاق»، حاکم توس در دوره سامانیان دستور داده بود گروهی داستان‌های باستانی ایران را جمع‌آوری کنند که حاصل این کار، به‌وجود آمدن کتاب شاهنامه ابومنصوری بود که متأسفانه اصل آن از بین رفته است. پس هم‌اکنون اگر می‌خواهیم اصل داستان زندگی «آرش کمانگیر»، «ضحاک»، «بیژن و منیژه»، «سیاوش»، «سودابه»، «خسرو و شیرین»، «زال و رودابه» و… را بدانیم، حتما باید سری به دستاورد 30ساله فردوسی بزرگ بزنیم.

  هزار‌و‌یک شب

مگر می‌شود از قصه‌های کهن ایرانی گفت و نامی از «هزار‌و‌یک شب» نبرد؟ بی‌شک همه ما در جریان کلیت کتاب و شکل‌گیری داستان‌های هزار و یک شب هستیم؛ اینکه «شهرزاد» برای به تعویق انداختن مرگش به‌دست «شهریار» (پادشاه زمانه خود)، هر شب قصه‌ای تعریف کرده و ادامه آن را به شب دیگر موکول می‌کند تا به این ترتیب مدت بیشتری زنده بماند. بیشتر ماجراهایی که شهرزاد قصه‌گو تعریف می‌کند، در بغداد و ایران می‌گذرد و برخی از پژوهشگران، داستان‌های این کتاب را از ریشه ایرانی و برگردانی از «هزار افسان» دانسته‌اند. نسخه کنونی هزار‌و‌یک شب یادگار «عبداللطیف طسوجی»، نویسنده، مترجم و از فضلای عهد قاجار است.

 مثنوی مولانا

یکی دیگر از منابع بی‌نظیر داستانی در ادبیات فارسی، کتاب «مثنوی معنوی» مولاناست. این کتاب که آن را یکی از برترین کتاب‌های ادبیات عرفانی کهن فارسی و حکمت پارسی پس از اسلام می‌دانند، شامل 424داستان پی‌در‌پی است که سختی‌های انسان در راه رسیدن به خدا را بیان‌می‌کند. مولانا در این کتاب بی‌نظیر که به انتخاب نشریه گاردین جزو 100کتاب برتر تاریخ بشریت قرار‌گرفته، مجموعه‌ای از اندیشه‌های فرهنگ ایرانی و دینی را گرد آورده‌است. حکایت‌های طوطی و بازرگان، دوستی خاله‌خرسه، طوطی کچل، موسی و شبان، فیل در تاریکی، مارگیر بغداد و پادشاه و کنیزک تنها چند حکایت معروف از دریای بی‌کران حکایت‌های شاعر پرآوازه قرن‌هفتم است.

 کلیله و دمنه

«کلیله و دمنه» اگر چه یک مجموعه داستانی هندی است، اما از آنجا که در دوران ساسانی به فارسی ترجمه شد، امروز می‌توان آن را در زمره منابع قصه‌های کهن ایرانی قرار داد. حکایت‌های این کتاب بیشتر از زبان حیوانات نقل شده و نام آن از دو شغال به نام‌های «کلیله» و «دمنه» گرفته شده است. کلیله و دمنه را یک‌بار «ابوالفضل بلعمی» به فارسی برگرداند و رودکی نیز آن را به نظم درآورد. اما این ترجمه از بین رفت و از اثر رودکی هم جز چند بیت پراکنده چیزی باقی نماند. بنابراین ترجمه «نصرالله منشی» دبیر دربار غزنوی در قرن ششم هجری، ترجمه‌ای است که امروز مورد‌استفاده قرار‌می‌گیرد.

 جوامع‌الحکایات

شاید عنوان کتاب «جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات» به اندازه شاهنامه و مثنوی و گلستان، به گوش‌مان آشنا نباشد اما اگر معیارمان داستان‌های زیبا و کهن است، قطعا این کتاب چیزی از کتاب‌های معروف این حوزه کم ندارد. جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات که به معنی «گردآورده‌ای از داستان‌ها و درخشش‌هایی از بازگفته‌ها» است، حدود سال 630هجری‌قمری توسط «سدید‌الدین محمد عوفی»، تاریخ‌نگار، زندگی‌نامه‌نویس، مترجم و ادیب خراسانی نوشته‌شده و نخستین بار، 36سال پیش با تصحیح و توضیح «جعفر شعار» منتشر شد. این کتاب که یکی از بزرگ‌ترین مجموعه‌های داستانی قرن هفتم هجری‌قمری به‌حساب می‌آید، بارها و بارها منبع نویسندگان جوانی شده که قصد دارند به داستان‌های کهن ایران بپردازند.

 سیاست‌نامه

در بین کتاب‌هایی که در آنها می‌توان ردی از داستان‌های کهن ایرانی دید، کتابی مثل «سیاست‌نامه» هم وجود دارد که داستان‌هایش واقعی و برگرفته از آیین فرمانروایی، کشورداری، اخلاق و سیاست پادشاهان است. «خواجه نظام‌الملک توسی» نویسنده کتاب سیاست‌نامه این کتاب را در قرن پنجم نوشته‌است. سیاست‌نامه شامل پند و اندرز، نقل‌هایی از قرآن، احادیث و گفته‌های مشاهیر، حکایت‌هایی درباره شاهان و وزیران و امیران، وقایعی مربوط به عصر نظام‌الملک، روایت‌های تاریخی و داستان‌های بلندی است که از جمله آنها می‌توان به «بهرام گور و راست روشن»، «ملک عادل (انوشیروان)»، «عضد‌الدوله و قاضی ظالم»، «دزدان کوچ و بلوچ»، «سلطان محمود و لقب خواستن از او» و… اشاره کرد.

 گلستان سعدی

بسیاری از استادان ادبیات فارسی و پژوهشگران این زبان معتقدند «گلستان سعدی» تأثیرگذارترین کتاب نثر در ادبیات فارسی است اما اهمیتش برای ما مخاطبان عام «شیخ اجل»، بیشتر به‌ خاطر حکایت‌ها و داستان‌های شیرین و پندآموزش است. این کتاب ارزشمند که به شیوه داستانی خلق‌شده، دارای یک دیباچه بسیار زیبا و 8باب است که هم از زیبایی داستان و حکایت سیراب‌مان می‌کند و هم حاوی اندرزها و جمله‌های قصار قابل‌تامل است. اگر برای گذران شب یلدا به‌دنبال قصه‌های ناب و کهن ایرانی می‌گردیم، حتما باید به گلستان سعدی و 8باب سیرت پادشاهان، اخلاق درویشان، فضیلت قناعت، فواید خاموشی، عشق و جوانی، ضعف و پیری، تأثیر تربیت و آداب صحبت، سری بزنیم.

 مرزبان‌نامه

وقتی کلیله و دمنه را که اصالتا هندی است، به‌عنوان یکی از منابع داستان‌های کهن معرفی می‌کنیم، حتما باید نسخه وطنی‌اش را هم در زمره کتاب‌های داستان ایران‌باستان جا بدهیم. «مرزبان‌نامه» را «مرزبان بن رستم شهریار» در نیمه اول سده هفتم هجری‌قمری به زبان طبری (مازندرانی) نوشته که بعدها به همت «سعدالدین وراوینی» به زبان فارسی دری ترجمه شد. این کتاب داستانی جذاب و پرکشش، داستان‌هایی از زبان حیوانات دارد و به همین دلیل گفته‌اند این کتاب به تقلید از کلیله و دمنه نوشته شده‌است. در واقع افسانه‌های مرزبان‌نامه به این صورت است که نویسنده در آنها سعی کرده به‌صورت غیرمستقیم و از زبان حیوانات، پند و اندرزهای خود را به پادشاه زمانه‌اش منتقل کند.

 منطق‌الطیر

کتاب «منطق‌الطیر» عطار مثل کتاب‌های دیگری که تا اینجا معرفی شد، حاوی داستان‌های مختلف یا به تعبیر امروز داستان کوتاه نیست! در این کتاب شاهد نقل یک داستان بلند یا همان «رمان» امروزی به زبان شعر هستیم که در قالب مثنوی سروده شده‌است. در این داستان بسیار زیبا که مراحل عرفان اسلامی و گذر از هفت وادی را به تصویر می‌کشد، گروهی از مرغ‌ها برای یافتن «سیمرغ» سفری را آغاز می‌کنند که در هر مرحله تعدادی از آنها به بهانه‌هایی از راه باز‌می‌مانند. در نهایت پس از عبور از 7مرحله، از گروه انبوهی از پرندگان، فقط سی‌مرغ باقی می‌مانند که متوجه می‌شوند سیمرغ در واقع خودشان بوده‌اند!

 سندباد نامه

«سندباد نامه» هم یکی دیگر از کتاب‌های داستانی کهن است که شاید اسمش را کمتر شنیده باشیم، اما حکایت‌ها و داستان‌های پندآموز بسیاری دارد. سندباد نامه که در گذشته با نام‌های «کتاب حکیم سندباد»، «داستان هفت‌وزیر»، «کتاب مکرالنساء»، «حکایت وزراء سبعه» و… نامیده می‌شد، در دوره‌های مختلف توسط شاعران و نویسندگان مختلفی ویرایش شده است؛ از رودکی شاعر بگیرید تا ظهیری سمرقندی، کاتب بزرگ ایران در قرن6. این کتاب که در موضوع آداب کشورداری و رفتار با رعیت است، یک داستان اصلی دارد که در ضمن آن، داستان‌ها و قصه‌های دیگری پدید‌می‌آید. هدف این حکایت‌ها و داستان‌های پندآموز، در ظاهر آگاه کردن پادشاه، اما درواقع تنبه خواننده از زمان شکل‌گیری قصه‌ها تا همین امروز است.

 


PDFیکشنبه 30 مرداد 1401 Downloads-icon

معرفی کامل کتاب و دانلود رایگان یا خرید کتاب‌های صوتی یا PDF مرتبط با موضوعات: داستان ایرانی، دانلود داستان ایرانی، دانلود رمان ایرانی، داستان و رمان اجتماعی ایرانی، رمان ایرانی، داستان کوتاه ایرانی، داستان و رمان عاشقانه ایرانی، دانلود رمان عاشقانه ایرانی، رمان اجتماعی ایرانی، رمان عاشقانه ایرانی

محدثه داداشی در کتاب تمدن خفته و جادوی شیطان، داستانی فانتزی و حماسی درباره‌ی اساطیر ایران باستان و شاهنامه را به تصویر کشیده است. این رمان اولین سری از مجموعه‌ای چند جلدی‌ست که ماجرای فوق‌العاده جذاب پسری را روایت می‌کند که پا به جهان موازی می‌گذارد و شاهد وقایعی اساطیری و مهیج می‌شود. درباره‌ی کتاب تمدن خفته و جادوی شیطان: ایران، سرزمینی باستانی است که قدمت آن به دوازده هزار سال پیش یا بیشتر… ادامه ›

زینب موسوی و ابراهیم قنواتی در کتاب شیرین‌تر از رطب، قصه‌های محلی‌ و جذابی را که سال‌هاست میان مردم هندیجان رواج دارد برای کودکان و نوجوانان گردآوری کرده‌اند تا از این گنجینه‌ی ارزشمند لذت ببرند. هر آنچه که به دنبالش هستید از جمله اندرز، جادو، ماجراجویی و… در این کتاب وجود دارد. درباره‌ی کتاب شیرین‌تر از رطب: قصه‌ها میراث گران‌بهای گذشتگان هستند؛ میراثی که شما را با سبک زندگی، آرزوها و اهداف… ادامه ›

کتاب صوتی قصه‌های مثنوی مولوی اثر مهدی آذر یزدی، از مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی داستان‌های زیبا و آموزنده از گذشته‌های دور و کهن است. مثنوی معنوی (Masnavi Manavi)، اثر ادبی مولانا جلال‌الدین بلخی و یکی از بی‌نظیرترین متون ادبی و حکمی باقی‌ مانده در حافظه بشریت است که با گذر سالیان دراز از خلق آن، نه‌ تنها کهنه و قدیمی نشده بلکه یک مرجع ادبی فلسفی برای اندیشمندان و مخاطبان… ادامه ›

کتاب صوتی قصه‌های شیخ عطار نوشته‌ی مهدی آذر یزدی، ششمین جلد از مجموعه کتاب‌های قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی داستان‌هایی درخشان و هیجان‌انگیز از حکایت‌های عطار نیشابوری است که با زبانی روان و گویا برای کودکان و نوجوانان روایت می‌شوند. درباره‌ی کتاب صوتی قصه‌های شیخ عطار: کلیه داستان‌هایی که در این کتاب صوتی می‌شنوید گزیده‌ای از حکایت‌های عطار نیشابوری توسط مهدی آذریزدی است. این کتاب… ادامه ›

قصه های قدیمی ایران

کتاب صوتی قصه‌های مرزبان نامه نوشته مهدی آذر یزدی از مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی داستان‌های زیبا و آموزنده است. مرزبان‌نامه عنوان کتابی است در اصل به زبان مازندرانی، نوشته اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن معروف به سعدالدین وراوینی که از نسخه اصلی که به زبان طبری بوده به زبان فارسی دری برگردان شده است. این کتاب یکی از آثار ارزنده زبان فارسی… ادامه ›

کتاب صوتی قصه‌های سندبادنامه و قابوسنامه نوشته‌ی مهدی آذر یزدی، از مجموعه کتاب‌های قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی داستان‌هایی زیبا و هیجان‌انگیز از کتاب‌های سندباد‌نامه و قابوسنامه است که با زبانی روان و گویا برای کودکان و نوجوانان روایت می‌شوند. درباره‌ی کتاب صوتی قصه‌های سندبادنامه و قابوسنامه: مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب یکی از پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین کتاب‌های نوجوانان… ادامه ›

کتاب صوتی قصه‌های گلستان و ملستان نوشته‌ی مهدی آذر یزدی، هفتمین جلد از مجموعه کتاب‌های قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی داستان‌هایی زیبا و هیجان‌انگیز از گلستان سعدی برای کودکان و نوجوانان است. درباره‌ی کتاب صوتی قصه‌های گلستان و ملستان: کتاب صوتی قصه‌های گلستان و ملستان، هم زمانی که مهدی آذریزدی در قید حیات بود و هم پس از مرگش، در دسته‌ی آثار پرفروش ادبیات کودک و نوجوان ایران قرار… ادامه ›

گزیده داستان های کهن فارسی مرزبان‌نامه کتابی است در اصل به زبان مازندرانی، نوشتهٔ اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن. بعدها سعدالدین وراوینی آن را از زبان طبری به فارسی دری نقل کرد. این اثر یکی از آثار ارزنده زبان فارسی است که در نیمه اول قرن هفتم میان سال های ۶۱۷-۶۲۲ هجری قمری از زبان طبری باستان به زبان پارسی دری نوشته شد مرزبان نامه وراوینی در نُه باب، یک مقدمه… ادامه ›

کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر با کوشش و گردآوری پروانه چتروز تاجانی مجموعه‌ای است از چند افسانهٔ جذاب و خواندنی کهن پارسی که همگی در یک کتاب جمع آمده‌اند. افسانه خواندن و افسانه شنیدن یکی از نیازمندی‌های روح آدمی است. نیروی تخیل و تصور مردم و باورهای عامیانه افسانه‌هایی می‌سازد و گویندگان و نویسندگان و خیال پرستان آن‌ها را قالب ریزی می‌کنند. حتی در کتاب‌های… ادامه ›

کتاب صوتی حسین کرد شبستری نوشته‌ی حسن ذوالفقاری و محبوبه حیدری، از مجموعه ادبیات مکتب خانه‌ای ایران، به روایت زندگی یکی از پهلوانان برجسته و درخشان ایرانی در دوره‌ی صفویه می‌پردازد که از شاگردان پهلوان مسیح تکمه بند تبریزی بود. درباره‌ی کتاب صوتی حسین کرد شبستری: حسین کُردِ (گُرد) شبستری داستانی شنیدنی، عامیانه و حماسی از سنت نقالی، از نویسنده‌ای نامعلوم است. این اثر دربردارنده‌ی افسانه‌هایی است… ادامه ›

کتاب صوتی قصه حسین کرد شبستری نوشته ایرج افشار و مهران افشاری به روایت یکی از معروف‌ترین داستان‌های عامیانه‌ی فارسی که قرن‌ها به شیوه نقالی و در کنار شاهنامه در قهوه‌خانه‌ها خوانده شده، می‌پردازد. قهرمان اصلی داستان، پهلوانی به نام حسین از طوایف کرد ساکن در شبستر در عهد صفویه است. پس از نبردهای اولیه میان مسیح دکمه بند تبریزی و پهلوانان ازبک، مسیح دکمه بند به طور تصادفی حسین کرد شبستری را که… ادامه ›

کتاب صوتی سلیم جواهری نوشته‌ی حسن ذوالفقاری و محبوبه حیدری، از مجموعه ادبیات مکتب خانه‌ای ایران، به روایت زندگی مردی می‌پردازد که پس از مرگ پدرش اموال و ثروت بسیاری به او به ارث می‌رسد اما در مدت زمان کمی تمام آن‌ها را از بین می‌برد. درباره‌ی کتاب صوتی سلیم جواهری: داستان‌های عامیانه‌ی سلیم جواهری برگرفته از افسانه‌های شناخته شده، باارزش، شنیدنی و جذاب ادبیات شفاهی فارسی است که علاوه بر ارزش‌های… ادامه ›

کتاب قصه‌های شاهنامه جلد اول، به تالیف نگار شادلو، شامل داستان‌های مهیجی از شاهنامه فردوسی است که برای گروه سنی د گردآوری شده است. شاهنامه نگاهبان راستین سنت‌های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است شاید بدون وجود این اثر بزرگ بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می‌شد و اثری از آنها به جا نمی‌ماند. شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی… ادامه ›

کتاب صوتی بهرام و گل اندام نوشته‌ی حسن ذوالفقاری و محبوبه حیدری، از مجموعه ادبیات مکتب خانه‌ای ایران، به روایت عشقی آتشین میان پسر پادشاه روم به نام بهرام گور و دختر پادشاه چین به نام گل‌اندام می‌پردازد. درباره‌ی کتاب صوتی بهرام و گل اندام: این کتاب صوتی به سبک کلاسیک به نگارش درآمده و از آن دسته از داستان‌های درخشان فارسی است که از زمان‌های بسیار دور دهان‌به‌دهان بین مردم اقشار مختلف روایت شده… ادامه ›

کتاب 20 افسانه شیرین ایرانی نوشته‌ی حمیدرضا اشرفیان، شامل بیست افسانه زیبا و خواندنی است که بعضی‌ از آن‌ها با نثر آهنگین‌ و بعضی‌ دیگر در قالب‌ قصه‌ منظوم‌ روایت شده. قصه‌ها و افسانه‌ها جزئی از فرهنگ مردم هر کشوری هستند. افسانه‌ها سرگذشت انسان‌های واقعی بوده ولی با گذشت زمان راویان قصه‌ها آرزوها و فرهنگ آن سرزمین را به آن اضافه کرده‌اند. در زمانی که هیچ‌گونه وسایلی که امروزه برای گذراندن اوقات… ادامه ›

کتاب قصه نوش آفرین گوهرتاج اثر پروفسور آلمانی اولریش مارزلف، داستان یگانه دختر پادشاه دمشق را به تصویر می‌کشد که شاهزادگان سرزمین‌های مختلف خواستگار او هستند اما او تنها به شاهزاده‌ی چین که سلطان ابراهیم نام دارد، دل می‌بندد. نوش‌آفرین و سلطان ابراهیم برای ازدواج با یکدیگر اتفاقات عجیبی را پشت سر می‌گذارند و با مشقت‌های زیادی رو به رو می‌شوند. در این داستان از جادو و دیو بسیار سخن به میان آمده… ادامه ›

کتاب قصه‌های شاهنامه جلد دوم، به تالیف نگار شادلو، شامل داستان‌های مهیج شاهنامه فردوسی است که برای گروه سنی د گردآوری شده است. شاهنامه نگاهبان راستین سنت‌های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است شاید بدون وجود این اثر بزرگ بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می‌شد و اثری از آنها به جا نمی‌ماند. شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در… ادامه ›

کتاب افسانه‌های کهن مجموعه ای از افسانه های روایی خراسان می باشد. خورشید عالمتاب آرام آرام درروزهای کوتاه زمستان ازنظرها محو می شد. مردم پس ازانجام امورروزمره و صرف شام چراغ دستی خود را ازروی میخ بغل دیوار برمی داشتند وهمراه اعضای خانواده کوچه و پس کوچه های روستارا طی می کردند و گاهی سوزوسرما چنان زیاد بود که با تمام وجوداحساسش می کردند. به خانه بزرگان و پیران که میرسیدند بعد ازاین سرما. گرمای… ادامه ›

جمشاد خاکپور در کتاب آرش، به صورت کاملاً خیالی و غیر حقیقی زندگی آرش کمانگیر و اسطوره‌هایی که در داستان‌های کهن وجود دارند را به تصویر می‌کشد. بدون شک، وجه تمایز هر جامعه‌ای، باورها و سنت‌های مردم آن جامعه است. مراسم آیینی و مذهبی، ازدواج، خاکسپاری، لباس پوشیدن، غذا خوردن، ساختار و شکل خانه‌ها، ساختمان‌ها، معابد، بازارها و مکان‌های عمومی، ارتباط زن و مرد یا ارتباط دهک‌های گوناگون جامعه، همگی… ادامه ›

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می‌کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

 

تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خيلي نااهل و بي خيال. هميشه خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد. 

تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.  

يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»  

پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»  

قصه های قدیمی ایران

اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا اسباب ديگر را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني. 

پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.» 

پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت ر«امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»

مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.  

پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير سايه درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.  

در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.  

با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.

اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقه وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.   

پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»  

برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقه وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.  

در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.  

پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.  

پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كرده و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»  

مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»   

پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»  

مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»   

پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.» 

مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»   

پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.  

پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.  

رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.  

روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»   

يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفته پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.» 

ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانه ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقه آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»  

پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟» 

رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.  

پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند.

تا پول داري رفيقتم

شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.» 

بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.

کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله اینترنتی سوتک می باشد. Powered by R.M

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» 

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:…. می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! 

گروهی
دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر
می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل
و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده
بودند مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای
ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست
یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله
کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت
رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان
اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند
و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به
مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر
باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه
آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان
درمقابلشان پایداری کرد.


درختی
که اکنون گرفته است پای

قصه های قدیمی ایران


به
نیروی مردی برآید ز جای


وگر
همچنان روزگاری هلی


به
گردونش از بیخ بر نگسلی


سر
چشمه شاید گرفتن به بیل


چو
پر شد نشاید گذشتن به پیل

سرانجام
چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان
با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد واخبار
آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از
کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از
دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها
بفرستند.
همین
طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه
خود خارج شدند.جاسوس
بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد.
دلاورمرادن
ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های
کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را
مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.

طولی
نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت
کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و
اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به
قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان
را فراگرفت. همین
که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان
از کمینگاه برجهیدند و خود را به آن دزدان
از همه جا بی خبر رساندند.
دست
یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه
را به نزد شاه بردند.شاه
اشاره کرد همه را اعدام کنید.
در
بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود
داشت.
یکی
از وزیران شاه تخت پادشاه را بوسید و به
وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را
نپذیرفت و گفت :


بهتر
این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.

اما
وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این
جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت.
این
جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان
بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد
پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از
جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و
پادشاه می گفت‌:


عاقبت
گرگ زاده گرگ شود


گرچه
با آدمی بزرگ شود

دو
سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش
تصمیم گرفتند وزیر را بکشند.
پسر
جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر
بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی
هم رسید.
شاه
که این ماجرا را شنید گفت:


شمشیر
نیک از آهن بد چون کند کسی


ناکس
به تربیت نشود ای حکیم کس


باران
که درلطافت طبعش خلاف نیست


درباغ
لاله روید و در شورزار خس

زمین
شوره سنبل بر نیارد

درو
تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی
با بدان کردن چنان است

که
بد کردن به جای نیک مردان

حکایت چهارم از باب اول (سیرت پادشاهان) گلستان سعدی

گویند
شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته
بود تا به زیارت كعبه رود.
با
كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت
برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت
دیگران می كرد.
تا
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری
هیزم به اطراف رفت.
زیر
درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید
و از احوال وی جویا شد.
دریافت
كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی
به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه
خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده
اند.
شیخ
چند
درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.

مرد
بینوا گفت:
مرا
رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا
من برای فرزندانم توشه ای ببرم.

شیخ
گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو
طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن
بنا كنم.


می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت
کرد.شمس به خانه جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را
مشاهده کرد از او پرسید:

آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟

شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم.
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب
خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین
بروم و شراب بخرم؟ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم
کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه
بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خرقه ای به دوش می
اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی
کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد. مردم حیرت کردند و به تعقیب وی
پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شدو شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از
پنهان نمودن آن،از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از
مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده
شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن
به او اقتدا می کردند رسید.

زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون بنشستند ، کم تر از آ ن خورد که
ارادت او بود و چون به نماز برخاستند ، بیشتر

از آن کرد که
عادت او ، تاظن صلاح درحق او زیادت کنند.

  ”  ترسم
نرسی به کعبه ای اعرابی

                                                    
کاین ره که تو می روی به ترکستان است”

قصه های قدیمی ایران

چون به مقام خویش باز آمد، سفره خواست تا تناولی کند.

پسری داشت صاحب فراست”گفت: ای پدر , باری به دعوت سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ایشان چیزی

نخوردم که به کار آید ، گفت:”نماز راهم قضا کن که چیزی نکردی که به
کارآید”                       

گلستان سعدی

بود مردي پيش ازين نامش نصوح
               
بُد ز دلاکيِّ زن او را فتوح

بود روي او چو رخسار زنان
                       
مردي خود را همي‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود
             
            در دغا و
حيله بس چالاک بود

سالها مي‌کرد دلاکي و کس
                    
  بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود
                       
ليک شهوت کامل و بيدار بود

چادر و سربند پوشيده و نقاب
                   
مرد شهواني و در غره‌ي شباب

دختران خسروان را زين طريق
                  
 خوش همي‌ماليد و مي‌شست آن عشيق

توبه‌ها مي‌کرد و پا در مي‌کشيد
             
    نفس کافر توبه‌اش را مي‌دريد

رفت پيش عارفي آن زشت‌کار
                   
گفت ما را در دعايي ياد دار

سر او دانست آن آزادمرد
              
            ليک چون حلم
خدا پيدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها
                   
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشيده‌اند
                  
رازها دانسته و پوشيده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند
              
           مهر کردند و دهانش
دوختند

سست خنديد و بگفت اي بدنهاد
            
   زانک داني ايزدت توبه دهاد

بقیه در ادامه مطلب ….

شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده
بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن
دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار
بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید.
گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت:
فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و
كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه
تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت
بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك
حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و
عقل شناخت.

قصه های قدیمی ایران
قصه های قدیمی ایران
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *