قصه حسن کچل و کوتوله مهربان

قصه حسن کچل و کوتوله مهربان
قصه حسن کچل و کوتوله مهربان

Vahid Ezati

داستان کودکان

نظری بدهید

داستان حسن کچل و کوتوله مهربان “

روزي روزگاري، در خانه اي كوچك زن و شوهر پيري با تنها پسرشان زندگي مي كردند. اسم اين پسر حسن بود. حسن كچل بود و يك موي توي سرش نبود. مادر برايش قصه مي گفت و او به قصه ي حسن كچل و دختر پادشاه بيشتر علاقه داشت. حسن كم كم بزرگ شد ولي دنبال هيچ كاري نمي رفت. تنبل نبود. همه دنيايش رويا و خيال بود. پارچه ي سفيدي روي سرش مي بست. عبايي روي دوشش مي انداخت. تسبيح به دست مي گرفت و مي گفت:« من بايد داماد شاه بشم. »مادرش مي گفت:« آخه پسرم نه باباي ثروتمندي داري و نه شغل و قيافه اي! خيلي شانس داشته باشي بتوانم يك دختر كچل برات پيدا كنم.» حسن مي گفت:« مادر چه حرفها مي زني؟ شانس كه به پول داشتن و قيافه نيست. مگر توي قصه ي خودت حسن كچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش مي گفت زندگي واقعي با قصه خيلي فرق دارد، حسن قبول نمي كرد. مادرش مي گفت:« پسرم اگر اين حرفها به گوش پادشاه برسه تيكه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به اين حرفها بدهكار نبود. توي كوچه و بازار پيش بچه و بزرگ سينه را جلو مي داد و مي گفت كه من بايد با دختر پادشاه عروسي كنم.مردم به او حسن ديوانه مي گفتند. بعضي اوقات هم او را دست مي انداختند و مي گفتند : « خبردار! اعليحضرت والامقام، حسن كچل ديوانه وارد مي شود.» در روزهاي جشن، حسن كچل روي كدو تنبل بزرگي عكس صورت مي كشيد و آن را روي سرش مي گذاشت و راه مي رفت. مردم ازخنده روده بر مي شدند، چون به نظر مي رسيد، يك نفر با دو كله ي كچل راه مي رود. شهرت حسن در شهر كوچكشان پيچيد و بالاخره دختر پادشاه هم خبردار شد كه برايش چنين خواستگاري پيدا شده است؛ عصباني شد و از پدرش خواست، پوست حسن كچل را بكند. پادشاه وقتي فهميد حسن ديوانه است، دستور داد او را به يك شهر دورتبعيد كنند. ماموران نزد پدر حسن آمدند و دستور دادند پسرش را به يك جاي دور بفرستد. پدر حسن با غصه به پسرش گفت:« پسرم آنقدر ديوانگي كردي كه كار دستت داد. بايد از اين شهر به يك جاي دور بروي.

ولي به هر شهر ديگري كه رسيدي عاقل باش و ديگر ازاين حرفاها نزن.»حسن گفت:« پدر، اين را بدان كه كچل ها شانس دارند. در تاريخ هم گفته اند که بيشتر شاهان كچل بوده اند.»پدرش گفت:« خوب تو هم به دنبال شانس خودت برو. درخانه ي ما كه شانس نداشتي.شايد هم داشتي كه تا حالا زنده مانده اي. حتماً به خاطر اين بوده كه به تو لقب ديوانه داده بودند.» حسن جواب داد: « اتفاقاً بيشتر راهبران و شاهان تاريخ هم ديوانه بوده اند. كمتر يك آدم عاقل و دانشمند به حكومت رسيده، مردم پشت سر كسي كه مثل خودشان باشد سينه نمي زنند.»پدر گفت:« بسه پسرم.من به اندازه ي كافي نارحت هستم. ديگر از اين حرف ها نزن. خدا يك عقل سالمي به تو بدهد.»حسن مقداري آذوقه برداشت و در تو بره اي ريخت، از مارش خداحافظي كرد و راه بيابان را در پيش گرفت. راه مي رفت و فكر مي كرد كه كجاي كارش اشتباه بوده است؟ چرا دختر پادشاه عاشق او نشد. خسته و گرسنه و تشنه بود.

خورشيد به شدت مي تابيد. عرق از سر و صورش مي ريخت. در اين موقع صدايي شنيد. صدا مي گفت:« به من پيرمرد كمك كنيد.» حسن به دنبال صدا، رفت و رفت تا به سر چاهي رسيد. مردي ازداخل چاه تقاضاي كمك مي كرد. حسن كنار چاه رفت وگفت: « سلام بابا، چه كاري مي تونم برات انجام بدم؟.» صدا گفت:« خوب معلوم است، كمك كن و من را از چاه در بياور.» حسن پارچه ي سفيد روي سرش را باز كرد و آن را داخل چاه فرستاد و گفت:« بابا، اين را بگير تا تو را بالا بكشم.»صدا ازداخل چاه گفت:« خدا خيرت دهد جوان. آن را به كمرم گره زده ام مرا بالا بكش.» حسن خدا را ياد كرد و پارچه را بالا كشيد. ولي به نظرش آمد كه خيلي سبك است. فكر كرد كه گره ي پارچه باز شده است. گفت:« دوباره پارچه را پايين مي اندازم، اين كوله بار محكم تر گره بزن.» صدا گفت:« نه پسرم، گره باز نشده، بالا بكش.» حسن پارچه را بالا كشيد و لحظه اي بعد پيرمرد كوتوله اي جلويش ايستاده بود. حسن سلام كرد و پرسيد: « بابا پيرمرد داخل چاه چه مي كردي؟»قصه حسن کچل و کوتوله مهربان

كوتوله گفت:« من شانس تو هستم. با تو از اين طرف مي رفتم، حواسم نبود، داخل چاه افتادم.» حسن پرسيد:« اسم شما شانس است يا اين كه شانس من هستي؟»كوتوله پاسخ داد:« من م يخواهم با دختر پادشاه ازدواج كنم.مي توني اين كار را بكني؟»كوتوله گفت:« من به تو وسيله اي مي دهم كه بتوني نظر پادشاه را جلب كني. بايد از مغزت هم كمك بگيري و فريب نخوري.» آن وقت كوتوله كيسه اي به حسن داد و گفت:« با اين كيسه به شهر ديگري غير ازشهر خودت برو. ازداخل اين كيسه، هر جور ميوه اي كه اراده كني، با هر اندازه كه بخواي، بيرون مي آد.»حسن كيسه را گرفت. تا خواست تشكر كند و بپرسد با ميوه چگونه بايد نظر پادشاه را جلب كند، كوتوله غيب شده بود.

حسن خوشحال به راه خود ادامه داد تا به شهري رسيد. به ميوه فروشي رفت و قيمت ميوه ها را سوال كرد. چند قدم پايين تر مردي را ديد كه در مغازه اي بيكار نشسته بود. جلو رفت و سلام كرد و گفت:« آقا مثل اين كه شما چيزي براي فروش نداريد؟» پيرمرد گفت:« نه پسرم سرمايه اي ندارم كه با آن چيزي خريد و فروش كنم.»خلاصه حسن با مختصر پولي كه داشت مغازه را براي مدتي اجاره كرد. شب همانجا خوابيد. كيسه را از جيب در آوردو گفت:« ازهر نوع ميوه صد كيلو مي خواهم.» انواع ميوه ها ازدهانه ي كيسه بيرون آمد و مغازه پر ازميوه هاي درجه يك شد. روز بعد حسن ميوه ها را به نصف قيمت ميوه فروشي هاي ديگر فروخت. هر روز اين كار را ادامه مي داد و ثروت عظيمي به دست آورد. آوازه ي او به گوش پادشاه رسيد. كسي نمي دانست كه اين همه ميوه هاي رنگارنگ چه موقع در مغازه خالي مي شود. پادشاه از او دعوت كرد كه در پايتخت ميوه فروشي داير كند. حسن هم ازدختر پادشاه خواستگاري كرد و در خواست كرد او براي مذاكره نزد حسن بيايد.

دختر پادشاه كه وصف حسن را شنيده بود نزد حسن آمد و درخانه اي بزرگ مهمان او شد. اين كه حسن كچل بود، دختر پادشاه به روي خودش نياورد و با احترام با او برخورد كرد و گفت:« شما مرد بزرگي هستيد، من حاضرم با شما ازداوج كنم، ولي من و پادشاه مايليم بدانيم شما اين همه ميو ه هاي رنگارنگ را از كدام باغ تهيه مي كنيد؟دوست دارم قبل از ازدواج در باغ هاي شما قدم بزنم و لذت ببرم.»حسن گفت:« اين يك راز است، بعد از ازدواج همه چيز را به شما خواهم گفت.»دختر پادشاه اصرار كرد كه زن و شوهر بايد با يكديگر يكرنگ باشند و قبل از ازدواج همه چيز يكديگر را بدانند. حسن داستان خود را گفت. دختر پادشاه وقتي كه فهيمد او همان حسن كچل است، كيسه را از حسن گرفت و دستور داد كتك مفصلي به او بزنند و او را از شهر بيرون كنند.

حسن، آواره، راهي بيابان شد. به سر همان چاه رسيد ولي از كوتوله خبري نبودو غصه دار و غمگين به راه خود ادامه داد تا ازخستگي و گرسنگي زير درخت خوابش برد. دلش مي خواست همان جا از گرسنگي بميرد. وقتي چشمانش را باز كرد، ديد كوتوله ي مهربان بالاي سرش نشسته است و لبخند مي زند. حسن خوشحال شد و با شرمندگي داستان را تعريف كرد. كوتوله گفت:« فريب خوردي . باز هم كمكت مي كنم. ولي مواظب باش كه ديگر فريب نخوري.»حسن قول داد و گفت:« شما شانس خيلي خوبي هستيد. من به مادرم مي گقتم كه كچل ها شانس دارند، ولي باور نمي كرد.»كوتوله گفت:« پسرم همه شانس دارند. ولي آدم هاي باهوش همان دفعه ي اول آن را از دست نمي دهند. حالا من به تو يك شيپور استثنايي مي دهم. جلوي قصر شاه برو و فرياد كن كه شاه و دخترش حقه بازند و مال و ثروت تو را به زور گرفته اند، وقتي ماموران شاه براي دستگيري تو آمدند، تا در شيپور بدمي، سربازان مانند مور و ملخ ازدهانه ي آن بيرون مي ريزند و تمام لشكر پادشاه را نابود مي كنند.

بدين ترتيب، پادشاه مجبور مي شود با تو صلح كند و تقاضاي تو را بر آورده كند.»كوتوله شپيور را به حسن داد و غيب شد. حسن كچل جلوي قصر شاه رفت و شروع به فرياد كرد:« اين شاه، ظالم و خونخوار است. دم از انسانيت و راستگويي و خدا شناسي مي زند ولي مال مردم را مي دزدد، آنها را كتك مي زند و آواره مي كند. مردم به حرف اين ظالمان توجه نكنيد و اعمال آنها را بنگريد كه حقه بازي و ريا است.»شاه خشمگين شد و گفت:« اين حسن كچل ديوانه به شاه، نماينده ي خدا تهمت مي زند، او را بگيريد و پوستش را بكنيد.»تا مامورين به حسن كچل حمله كردند، در شيپورش دميد و فوج سربازها از شيپور بيرون آمدند و سربازان شاه را قتل عام كردند. شاه كه چنين ديد از دخترش كمك خواست.دختر شاه بيرون آمد و گفت:« حسن، عزيرم، همسر آينده ام، ببخش، من اشتباه كردم. قول مي دهم با تو ازدواج كنم.»

حسن شيپور را در جيب گذاشت. او را با احترام به قصر بردند. قرار شد صبح روز بعد دختر پاشاه را به عقد او در بياروند. حسن با خوشحالي در قصر شاه خوابيد شيپور را زير سرش گذاشت. نيمه هاي شب دختر پادشاه پاورچين پاورچين داخل اتاق شد، به آرامي شيپور را برداشت و خارج شد و صبح زود به اتاق حسن آمد و گفت:« ببين شيپور پيش من است. من فهميدم تو همان حسن كچل بي عرضه هستي كه اگر شيپور را از تو بگيرند هيچ كاري از دستت بر نمي آيد. ديشب كه خواب بودي شيپور را برداشتم. حالا زود تا پدرم بيدار نشده و پوست سرت را نكنده از اين شهر برو و ديگر اين طرف پيدايت نشود.» حسن غميگين و سرگردان دوباره راهي بيابان شد، هنوز چند قدمي نرفته بود كه كوتوله پيدا شد و گفت :« مثل اين كه باز خرابكاري كردي.»حسن با شرمندگي سرش را پايين انداخت. گفت:«حسن آخرين باراست كه شانس خودت را مي بيني. اگر اين دفعه فريب بخوري ديگر شانس به سراغت نمي آيد و تو همان آدم ابله باقي مي ماني.

من دو تا سيب بي نظير به تو مي دهم بايد هر طور مي داني يكي ازآنها را به پادشاه بخوارني و يكي را به دخترش. اگر اين كار را بكنی روي سر هر كدام شاخ بلندي در مي آيد. پمادي به تو مي دهم كه اگر به شاخ ها بزني محو مي شوند.» تا كوتوله سيب و پماد را دست حسن داد غيب شد و به حسن فرصت نداد از او بپرسد سيب ها را چه طور بايد به پادشاه و دخترش بخوارند. حسن در راه فكر مي كرد. تصميم گرفت از يكي از خدمتكاران كه با او مهربان بود و از كلكي كه به او زده بودند سخت ناراحت شده بود كمك بخواهد. نزديك قصر در جايي پنهان شد. تا يك شب آن مرد را ديد. جلو رفت و سلام كرد. مرد با خوشرويي با او برخورد كرد. حسن پرسيد: «به من كمك مي كني؟» مرد پرسيد:« چه كمكي؟» حسن گفت:« اين دو سيب را به شاه و دخترش بده تا بخورند.» مرد گفت:« چه سيب هاي قشنگي! اين ها مسموم نيستند؟» حسن گفت: «به خدا مسموم نيستند. بهترين سيب هاي دنيا هستند.

اگر باز هم از اين سيب ها خواستند بگو من داده ام. شايد دلشان به رحم بيايد. من عاشق دختر پادشاه هستم. با اين همه ستمي كه به من كرده، نمي خواهم حتي يك مو از سرش كم مي شود.» خدمتكار قبول كرد. شاه و دخترش سيب ها را خوردند. روز بعد دو شاخ بلند از سرشان خارج شد كه به سرعت رشد مي كرد. شاخ ها چنان با سرعت رشد مي كردند كه شاه و دخترش قادر نبودند از هيچ دري خارج يا داخل شوند و به خاطر نرفتن به دستشويي دل درد شديدي گرفته بودند. هر چه شاخ ها را اره مي كردند، بلافاصله رشد مي كرد. خدمتكار فهميد كه اين بايد كار حسن باشد و حسن را به قصر آورد. حسن گفت:«من چاره اي براي شاخ ها دارم به شرط اين كه اول خطبه ي عقد من و دختر پادشاه جاري شود، بعد من شاخ ها را چاره مي كنم.» پادشاه قبول كرد و دخترش گفت:«ب ه خاطر اين كه فهميدم با عرضه اي، ازتو خوشم آمد.» و قول داد كه زن مهرباني براي حسن باشد. در حالي كه شاه و دخترش از دل درد به خود مي پيچيدند و حسن قهقه مي زد، خطبه ي عقد جاري شد. حسن پمادي را كه همراه داشت، به شاخ آنها ماليد و شاخ ها بلا فاصله از بين رفتند و شاه و دخترش به سرعت به سوي دستشويي دويدند.

Tags حسن کچل و کوتوله مهربان

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

Δdocument.getElementById( “ak_js” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

گیسوم سامانۀ سفارش و پیگیری تهیۀ کتابه. شما سفارش میدین و ما اگر کتاب رو داشتیم یا تونستیم پیدا کنیم، شرایط خرید کتاب رو براتون فراهم می‌کنیم.

گیسوم سامانۀ سفارش و پیگیری تهیۀ کتابه. شما سفارش میدین و ما اگر کتاب رو داشتیم یا تونستیم پیدا کنیم، شرایط خرید کتاب رو براتون فراهم می‌کنیم.

 

 ‫روزي روزﮔﺎري، در ﺧﺎﻧﻪ اي کوﭼﻚ زن و ﺷﻮهر ﭘﻴﺮي ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺷﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ کردﻧﺪ. اﺳﻢ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺣﺴﻦ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد و ﻳﻚ ﻣﻮي ﺗﻮي ‫ﺳﺮش ﻧﺒﻮد. ﻣﺎدر ﺑﺮاﻳﺶ ﻗﺼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و او ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ي ﺣﺴﻦ کچل و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺣﺴﻦ کم کم ﺑﺰرگ ﺷﺪ وﻟﻲ دﻧﺒﺎل هیچ کاري ﻧﻤﻲ رﻓﺖ. ﺗﻨﺒﻞ ﻧﺒﻮد. همه دﻧﻴﺎﻳﺶ روﻳﺎ و ﺧﻴﺎل ﺑﻮد. ﭘﺎرﭼﻪ ي ﺳﻔﻴﺪي روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﺑﺴﺖ. ﻋﺒﺎﻳﻲ روي دوﺷﺶ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺑﻪ ‫دﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:(ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ داﻣﺎد ﺷﺎﻩ ﺑﺸﻢ) ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:” ﺁﺧﻪ ﭘﺴﺮم ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎي ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪي داري و ﻧﻪ ﺷﻐﻞ و ﻗﻴﺎﻓﻪ اي! ﺧﻴﻠﻲ ‫ﺷﺎﻧﺲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺘﻮاﻧﻢﻳﻚ دﺧﺘﺮ کچل ﺑﺮات ﭘﻴﺪا کنم .« ﺣﺴﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﻣﺎدر ﭼﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ زﻧﻲ؟ ﺷﺎﻧﺲ که ﺑﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻦ و ﻗﻴﺎﻓﻪ ‫ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﮕﺮ ﺗﻮي ﻗﺼﻪ ي ﺧﻮدت ﺣﺴﻦ کچل همسر  دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪ؟ « هر  ﭼﻪ ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ زﻧﺪﮔﻲ واﻗﻌﻲ ﺑﺎ ﻗﺼﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺮق دارد، ‫ﺣﺴﻦ ﻗﺒﻮل ﻧﻤﻲ کرد . ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﭘﺴﺮم اﮔﺮ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﺑﻪ ﮔﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﺑﺰرﮔﺖ ﮔﻮﺷﺘﻪ.« اﻣﺎ ﮔﻮش ﺣﺴﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ‫بدهکار  ﻧﺒﻮد. ﺗﻮي کوچه و ﺑﺎزار ﭘﻴﺶ ﺑﭽﻪ و ﺑﺰرگ ﺳﻴﻨﻪ را ﺟﻠﻮ ﻣﻲ داد و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ که  ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻋﺮوﺳﻲ کنم .ﻣﺮدم ﺑﻪ او ﺣﺴﻦ ‫دﻳﻮاﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ اوﻗﺎت هم  او را دﺳﺖ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ : » ﺧﺒﺮدار! اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت واﻻﻣﻘﺎم، ﺣﺴﻦ کچل دﻳﻮاﻧﻪ وارد ﻣﻲ ﺷﻮد.« در ‫روزهاي ﺟﺸﻦ، ﺣﺴﻦ کچل روي کدو ﺗﻨﺒﻞ ﺑﺰرﮔﻲ ﻋﻜﺲ ﺻﻮرت ﻣﻲ کشید و ﺁن را روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ و راﻩ ﻣﻲ رﻓﺖ. ﻣﺮدم ازﺧﻨﺪﻩ رودﻩ ﺑﺮ ‫ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ، ﭼﻮن ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ، ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ دو کله ي کچل راﻩ ﻣﻲ رود. ﺷﻬﺮت ﺣﺴﻦ در ﺷﻬﺮ کوﭼﻜﺸﺎن ﭘﻴﭽﻴﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ هم ‫ﺧﺒﺮدار ﺷﺪ که ﺑﺮاﻳﺶ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﭘﻴﺪا ﺷﺪﻩ اﺳﺖ؛ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ و از ﭘﺪرش ﺧﻮاﺳﺖ، ﭘﻮﺳﺖ ﺣﺴﻦ کچل را ﺑﻜﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎﻩ وﻗﺘﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ‫ﺣﺴﻦ دﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ، دﺳﺘﻮر داد او را ﺑﻪ ﻳﻚ ﺷﻬﺮ دورﺗﺒﻌﻴﺪ کنند. ﻣﺎﻣﻮران ﻧﺰد ﭘﺪر ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ و دﺳﺘﻮر دادﻧﺪ ﭘﺴﺮش را ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎي دور ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ. ﭘﺪر ‫ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮش ﮔﻔﺖ:» ﭘﺴﺮم ﺁﻧﻘﺪر دﻳﻮاﻧﮕﻲکردی که کاردﺳﺘﺖ داد. ﺑﺎﻳﺪ از اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎي دور ﺑﺮوي.

وﻟﻲ ﺑﻪ هر ﺷﻬﺮ دﻳﮕﺮي که رﺳﻴﺪي ﻋﺎﻗﻞﺑﺎش و دﻳﮕﺮ ازاﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎها ﻧﺰن.«ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:» ﭘﺪر، اﻳﻦ را ﺑﺪان که کچل هـﺎ ﺷـﺎﻧﺲ دارﻧـﺪ. در ﺗـﺎرﻳﺦ هـﻢ ‫ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎهان کچل ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ.«ﭘﺪرش ﮔﻔﺖ:» ﺧﻮب ﺗﻮ هم ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺷﺎﻧﺲ ﺧﻮدت ﺑﺮو. درﺧﺎﻧـﻪ ي ﻣـﺎ که ﺷـﺎﻧﺲ ﻧﺪاﺷـﺘﻲ.ﺷـﺎﻳﺪ هـﻢ ‫داﺷﺘﻲ که ﺗﺎ ﺣﺎﻻ زﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ اي. ﺣﺘﻤاًﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦﺑﻮدﻩ که ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﻘﺐ دﻳﻮاﻧﻪ دادﻩ ﺑﻮدﻧـﺪ.« ﺣﺴـﻦ ﺟـﻮاب داد: » اﺗﻔﺎﻗـاً ﺑﻴﺸـﺘﺮ راهبران و ﺷـﺎهان ‫ﺗﺎرﻳﺦ هم دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ . کمتر ﻳﻚ ﺁدم ﻋﺎﻗﻞ و داﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻜﻮﻣﺖ رﺳﻴﺪﻩ، ﻣﺮدم ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی که ﻣﺜﻞ ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺎﺷﺪ ﺳﻴﻨﻪ ﻧﻤﻲ زﻧﻨـﺪ.«ﭘـﺪر ‫ﮔﻔﺖ:» ﺑﺴﻪ ﭘﺴﺮم.ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﺪازﻩ ي کافی ﻧﺎرﺣﺖ هستم . دﻳﮕﺮ از اﻳﻦ ﺣﺮف ها ﻧـﺰن. ﺧـﺪا ﻳـﻚ ﻋﻘـﻞ ﺳـﺎﻟﻤﻲ ﺑـﻪ ﺗـﻮ ﺑﺪهـﺪ.«ﺣﺴـﻦ ﻣﻘـﺪاري ﺁذوﻗـﻪ ‫ﺑﺮداﺷﺖ و در ﺗﻮ ﺑﺮﻩ اي رﻳﺨﺖ، از ﻣﺎرش ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ کرد و راﻩ ﺑﻴﺎﺑﺎن را در ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ. راﻩ ﻣﻲ رﻓﺖ و ﻓﻜﺮ ﻣﻲ کرد که کجای کارش اﺷـﺘﺒﺎﻩ ﺑـﻮدﻩ ‫اﺳﺖ؟ ﭼﺮا دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻋﺎﺷﻖ او ﻧﺸﺪ. ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ و ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮد.قصه حسن کچل و کوتوله مهربان

 

‫ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ. ﻋﺮق از ﺳﺮ و ﺻﻮرش ﻣﻲ رﻳﺨﺖ. در اﻳﻦﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪاﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪ. ﺻﺪا ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:« ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد کمک کنید .» ﺣﺴـﻦ ﺑـﻪ ‫دﻧﺒﺎل ﺻﺪا، رﻓﺖ و رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺮ ﭼﺎهی رﺳﻴﺪ. ﻣﺮدي ازداﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺗﻘﺎﺿﺎي کمک ﻣﻲ کرد. ﺣﺴﻦ کنار ﭼﺎﻩ رﻓﺖ وﮔﻔﺖ: « ﺳﻼم ﺑﺎﺑﺎ، ﭼﻪ کاري ﻣـﻲ ‫ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺮات اﻧﺠﺎم ﺑﺪم؟.» ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:«ﺧﻮب ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ، کمک کن و ﻣﻦ را از ﭼﺎﻩ در ﺑﻴـﺎور.» ﺣﺴـﻦ ﭘﺎرﭼـﻪ ي ﺳـﻔﻴﺪ روي ﺳـﺮش را ﺑـﺎز کرد و ﺁن را ‫داﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﺳﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:» ﺑﺎﺑﺎ، اﻳﻦ را ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺗﻮ را ﺑﺎﻻ ﺑﻜﺸﻢ.«ﺻﺪا ازداﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﮔﻔﺖ:» ﺧﺪا ﺧﻴﺮت دهد ﺟﻮان. ﺁن را ﺑـﻪ کمرم ﮔـﺮﻩ زدﻩ ام ﻣـﺮا ﺑـﺎﻻ ‫ﺑﻜﺶ.« ﺣﺴﻦ ﺧﺪا را ﻳﺎد کرد و ﭘﺎرﭼﻪ را ﺑﺎﻻ کشید. وﻟﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﺁﻣﺪ که ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺒﻚ اﺳﺖ. ﻓﻜﺮ کرد که ﮔـﺮﻩ ي ﭘﺎرﭼـﻪ ﺑـﺎز ﺷـﺪﻩ اﺳـﺖ. ﮔﻔـﺖ:« ‫دوﺑﺎرﻩ ﭘﺎرﭼﻪ را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ اﻧﺪازم، اﻳﻦ کوله ﺑﺎر ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﮔﺮﻩ ﺑﺰن.» ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:« ﻧﻪ ﭘﺴﺮم، ﮔﺮﻩ ﺑﺎز ﻧﺸﺪﻩ، ﺑـﺎﻻ ﺑﻜـﺶ.» ﺣﺴـﻦﭘﺎرﭼـﻪ را ﺑـﺎﻻ کشید و ‫ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﭘﻴﺮﻣﺮد کوﺗﻮﻟﻪ اي ﺟﻠﻮﻳﺶ اﻳﺴﺘﺎدﻩ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ ﺳﻼم کرد و ﭘﺮﺳﻴﺪ:  ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻴﺮﻣﺮد داﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﭼﻪ ﻣﻲ کردي؟

 

کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ هستم. ﺑﺎ ﺗﻮ از اﻳﻦ ﻃﺮف ﻣﻲ رﻓﺘﻢ، ﺣﻮاﺳﻢ ﻧﺒﻮد، داﺧﻞ ﭼﺎﻩ اﻓﺘﺎدم.ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ: اﺳﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻧﺲ اﺳﺖ ﻳﺎ اﻳﻦ ‫که ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ هستی ؟ ﻣﻦ می خواهم ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ازدواج کنم .ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻲ اﻳﻦ کار را ﺑﻜﻨﻲ؟کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ وﺳﻴﻠﻪ ‫اي ﻣﻲ دهم که ﺑﺘﻮﻧﻲ ﻧﻈﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را ﺟﻠﺐ کنی. ﺑﺎﻳﺪ از ﻣﻐﺰت هم کمک ﺑﮕﻴﺮي و ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺨﻮري. ﺁن وﻗﺖ کوﺗﻮﻟﻪ کیسه اي ﺑﻪ ﺣﺴﻦ داد و ﮔﻔـﺖ: ‫ﺑﺎ اﻳﻦ کیسه ﺑﻪ ﺷﻬﺮ دﻳﮕﺮي ﻏﻴﺮ ازﺷﻬﺮ ﺧﻮدت ﺑـﺮو. ازداﺧـﻞ اﻳـﻦ کیسه، هـﺮ ﺟـﻮر ﻣﻴـﻮﻩ اي که ارادﻩ کنی، ﺑـﺎ هـﺮ اﻧـﺪازﻩ که ﺑﺨـﻮاي، ﺑﻴـﺮون میاد.ﺣﺴﻦ کیسه را ﮔﺮﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺸﻜﺮ کند و ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺑﺎ ﻣﻴﻮﻩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻈﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را ﺟﻠﺐ کند، کوﺗﻮﻟﻪ ﻏﻴﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.

 

‫ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻪ راﻩ ﺧﻮد اداﻣﻪ داد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮي رﺳﻴﺪ. ﺑﻪ ﻣﻴﻮﻩﻓﺮوﺷﻲ رﻓﺖ و ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻴﻮﻩ ها را ﺳﻮال کرد. ﭼﻨﺪ ﻗﺪم ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻣـﺮدي را دﻳـﺪ که ‫در ﻣﻐﺎزﻩ اي ﺑﻴﻜﺎر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﺳﻼم کرد و ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ که ﺷﻤﺎ ﭼﻴﺰي ﺑﺮاي ﻓﺮوش ﻧﺪارﻳﺪ؟ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﭘﺴـﺮم ﺳـﺮﻣﺎﻳﻪ ‫اي ﻧﺪارم که ﺑﺎ ﺁن ﭼﻴﺰي ﺧﺮﻳﺪ و ﻓﺮوش کنم. ﺧﻼﺻﻪ ﺣﺴﻦﺑﺎ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﭘﻮﻟﻲ که داﺷﺖ ﻣﻐﺎزﻩ را ﺑﺮاي ﻣﺪﺗﻲ اﺟﺎرﻩ کرد . ﺷﺐ هم آﻧﺠﺎ ﺧﻮاﺑﻴﺪ. کیسه ‫را از ﺟﻴﺐ در ﺁورد و ﮔﻔﺖ: ازهر ﻧﻮع ﻣﻴﻮﻩ ﺻﺪ کیلو ﻣﻲﺧﻮاهم. اﻧﻮاع ﻣﻴﻮﻩ ها ازدهاﻧﻪ ي کیسه ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪ و ﻣﻐﺎزﻩ ﭘﺮ ازﻣﻴـﻮﻩ هـﺎي درﺟـﻪ ﻳـﻚﺷـﺪ. ‫روز ﺑﻌﺪ ﺣﺴﻦ ﻣﻴﻮﻩ ها را ﺑﻪ ﻧﺼﻒ ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﻲ هاي دﻳﮕﺮ ﻓﺮوﺧﺖ . هر  روز اﻳﻦ کار را اداﻣﻪ ﻣﻲ داد و ﺛﺮوت ﻋﻈﻴﻤـﻲ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺁورد. ﺁوازﻩ ي ‫او ﺑﻪ ﮔﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ رﺳﻴﺪ. کسی ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ که اﻳﻦ همه ﻣﻴﻮﻩ های رﻧﮕﺎرﻧﮓ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ در ﻣﻐﺎزﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﺷﻮد. ﭘﺎدﺷﺎﻩ از او دﻋـﻮت کرد که در ‫ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﻲ داﻳﺮ کند . ﺣﺴﻦ هم ازدﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري کرد و در ﺧﻮاﺳﺖ کرد او ﺑﺮاي ﻣﺬاکرﻩ ﻧﺰد ﺣﺴﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ.

 

‫دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ که وﺻﻒ ﺣﺴﻦ را ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﺰد ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪ و درﺧﺎﻧﻪ اي ﺑﺰرگ ﻣﻬﻤﺎن او ﺷﺪ. اﻳﻦ که ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد، دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑـﻪ روي ﺧـﻮدش ‫ﻧﻴﺎورد و ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﺎ او ﺑﺮﺧﻮرد کرد و ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎﻣﺮد ﺑﺰرﮔﻲ هستید ، ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮم ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ازداوج کنم، وﻟﻲ ﻣـﻦ و ﭘﺎدﺷـﺎﻩ ﻣـﺎﻳﻠﻴﻢ ﺑـﺪاﻧﻴﻢﺷـﻤﺎ اﻳـﻦ ‫همه ﻣﻴﻮ ﻩ هاي رﻧﮕﺎرﻧﮓ را از کدام ﺑﺎغ ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻲ کنید ؟دوﺳﺖ دارم ﻗﺒﻞ از ازدواج در ﺑﺎغ هاي ﺷﻤﺎ ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻢ و ﻟﺬت ﺑﺒﺮم.ﺣﺴﻦﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻳﻚ راز ‫اﺳﺖ، ﺑﻌﺪ از ازدواج همه  ﭼﻴﺰ را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮاهمﮔﻔﺖ.دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ اﺻﺮار کرد که زن و ﺷﻮهر ﺑﺎﻳﺪ ﺑـﺎ ﻳﻜـﺪﻳﮕﺮ ﻳﻜﺮﻧـﮓ ﺑﺎﺷـﻨﺪ و ﻗﺒـﻞ از ازدواج همه ‫ﭼﻴﺰ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﺑﺪاﻧﻨﺪ. ﺣﺴﻦ داﺳﺘﺎن ﺧﻮد را ﮔﻔﺖ. دﺧﺘﺮﭘﺎدﺷﺎﻩ وﻗﺘﻲ که ﻓﻬﻴﻤﺪ او همان ﺣﺴﻦ کچل اﺳﺖ، کیسه را از ﺣﺴﻦ ﮔﺮﻓﺖ و دﺳـﺘﻮر داد ‫کتک ﻣﻔﺼﻠﻲ ﺑﻪ او ﺑﺰﻧﻨﺪ و او را از ﺷﻬﺮ ﺑﻴﺮون کنند .

 

‫ﺣﺴﻦ، ﺁوارﻩ، راهی ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﺮ همان ﭼﺎﻩ رﺳـﻴﺪ وﻟـﻲ از کوﺗﻮﻟـﻪ ﺧﺒـﺮي ﻧﺒـﻮد و ﻏﺼـﻪ دار و ﻏﻤﮕـﻴﻦ ﺑـﻪ راﻩ ﺧـﻮد اداﻣـﻪ داد ﺗـﺎ ازﺧﺴـﺘﮕﻲ و‫ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ زﻳﺮ درﺧﺖ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺮد. دﻟﺶﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ همان ﺟﺎ از ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺑﻤﻴﺮد. وﻗﺘﻲ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺑﺎز کرد، دﻳﺪ کوﺗﻮﻟﻪ ي ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑـﺎﻻي ﺳـﺮش ‫ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻲ زﻧﺪ. ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ داﺳﺘﺎن را ﺗﻌﺮﻳﻒ کرد. کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻳﺐ ﺧﻮردي . ﺑﺎز هم کمکت ﻣﻲ کنم. ‫وﻟﻲ ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎش که دﻳﮕﺮ ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺨﻮري.ﺣﺴﻦ ﻗﻮل داد و ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻲ هستید . ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﻲ ﮔﻘﺘﻢ که کچل ها ﺷـﺎﻧﺲ ‫دارﻧﺪ، وﻟﻲ ﺑﺎور ﻧﻤﻲ کرد.کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮم همه  ﺷﺎﻧﺲ دارﻧﺪ. وﻟﻲ ﺁدم هاي ﺑﺎهوش همان دﻓﻌﻪ ي اول ﺁن را از دﺳﺖ ﻧﻤﻲ دهند. ﺣـﺎﻻ ﻣـﻦ ‫ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﻚ ﺷﻴﭙﻮر اﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲﻣﻲ دهم . ﺟﻠﻮي ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ ﺑﺮو و ﻓﺮﻳﺎد کن  که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘـﺮش ﺣﻘـﻪ ﺑﺎزﻧـﺪ و ﻣـﺎل و ﺛـﺮوت ﺗـﻮ را ﺑـﻪ زور ﮔﺮﻓﺘـﻪ اﻧـﺪ، وﻗﺘـﻲ ‫ﻣﺎﻣﻮران ﺷﺎﻩ ﺑﺮاي دﺳﺘﮕﻴﺮي ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ در ﺷﻴﭙﻮر ﺑﺪﻣﻲ، ﺳﺮﺑﺎزان ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻮر و ﻣﻠﺦ ازدهاﻧﻪ ي ﺁن ﺑﻴﺮون ﻣﻲ رﻳﺰﻧـﺪ و ﺗﻤـﺎم ﻟﺸـﻜﺮ ﭘﺎدﺷـﺎﻩ را ﻧـﺎﺑﻮد ‫ﻣﻲ کنند .

 

‫ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ، ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻣﺠﺒﻮر ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﺎ ﺗﻮ ﺻﻠﺢ کند و ﺗﻘﺎﺿﺎي ﺗﻮ را ﺑﺮ ﺁوردﻩ کند.کوﺗﻮﻟﻪ ﺷﭙﻴﻮر را ﺑﻪ ﺣﺴـﻦ داد و ﻏﻴـﺐ ﺷـﺪ. ﺣﺴـﻦ کچل ﺟﻠـﻮي ‫ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ رﻓﺖ و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎد کرد : اﻳﻦ ﺷﺎﻩ، ﻇﺎﻟﻢ و ﺧﻮﻧﺨﻮار اﺳﺖ. دم از اﻧﺴﺎﻧﻴﺖ و راﺳﺘﮕﻮﻳﻲ و ﺧﺪا ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻣﻲ زﻧﺪ وﻟﻲ ﻣﺎل ﻣﺮدم را ﻣﻲ ‫دزدد، ﺁﻧﻬﺎ را کتک ﻣﻲ زﻧﺪ و ﺁوارﻩ ﻣﻲ کند. ﻣﺮدم ﺑﻪﺣﺮف اﻳﻦ ﻇﺎﻟﻤﺎن ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ و اﻋﻤﺎل ﺁﻧﻬﺎ را ﺑﻨﮕﺮﻳﺪ که ﺣﻘﻪ ﺑﺎزي و رﻳﺎ اﺳـﺖ.ﺷـﺎﻩ ﺧﺸـﻤﮕﻴﻦ ‫ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﺣﺴﻦ کچل دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ، ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ي ﺧﺪا ﺗﻬﻤﺖ ﻣﻲ زﻧﺪ، او را ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ و ﭘﻮﺳﺘﺶ را ﺑﻜﻨﻴﺪ.ﺗـﺎ ﻣـﺎﻣﻮرﻳﻦ ﺑـﻪ ﺣﺴـﻦ کچل ﺣﻤﻠـﻪکردند ، در ﺷﻴﭙﻮرش دﻣﻴﺪ و ﻓﻮج ﺳﺮﺑﺎزها از ﺷﻴﭙﻮر ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪﻧﺪ و ﺳﺮﺑﺎزان ﺷﺎﻩ را ﻗﺘﻞ ﻋﺎم کردﻧﺪ. ﺷﺎﻩ که ﭼﻨﻴﻦ دﻳﺪ از دﺧﺘﺮش کمک ﺧﻮاﺳﺖ.دﺧﺘﺮ ‫ﺷﺎﻩ ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﻦ، ﻋﺰﻳﺮم، همسر ﺁﻳﻨﺪﻩ ام، ﺑﺒﺨﺶ، ﻣﻦ اﺷﺘﺒﺎﻩکردم . ﻗﻮل ﻣﻲ دهم ﺑﺎ ﺗﻮ ازدواج کنم .‫ﺣﺴﻦ ﺷﻴﭙﻮر را در ﺟﻴﺐ ﮔﺬاﺷﺖ.

 

او را ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮدﻧﺪ. ﻗﺮار ﺷﺪ ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ دﺧﺘﺮ ﭘﺎﺷﺎﻩ را ﺑﻪ ﻋﻘﺪ او در ﺑﻴﺎروﻧـﺪ. ﺣﺴـﻦ ﺑـﺎ ﺧﻮﺷـﺤﺎﻟﻲ در ‫ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ ﺧﻮاﺑﻴﺪ ﺷﻴﭙﻮر را زﻳﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ. ﻧﻴﻤﻪ هاي ﺷﺐ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﭘﺎورﭼﻴﻦ ﭘﺎورﭼﻴﻦ داﺧﻞ اﺗﺎق ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺁراﻣﻲ ﺷﻴﭙﻮر را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺧـﺎرج ‫ﺷﺪ و ﺻﺒﺢ زود ﺑﻪ اﺗﺎق ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﻴﻦ ﺷﻴﭙﻮر ﭘﻴﺶ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺗﻮ همان ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻲ ﻋﺮﺿﻪ هستی که اﮔـﺮ ﺷـﻴﭙﻮر را از ‫ﺗﻮ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ هیچ کاری از دﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ. دﻳﺸﺐ که ﺧﻮاب ﺑﻮدي ﺷﻴﭙﻮر را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﺣﺎﻻ زود ﺗﺎ ﭘﺪرم ﺑﻴﺪار ﻧﺸﺪﻩ و ﭘﻮﺳـﺖ ﺳـﺮت را ﻧﻜﻨـﺪﻩ از اﻳـﻦ ‫ﺷﻬﺮ ﺑﺮو و دﻳﮕﺮ اﻳﻦ ﻃﺮف ﭘﻴﺪاﻳﺖ ﻧﺸﻮد. ﺣﺴﻦ ﻏﻤﮕﻴﻦ و ﺳﺮﮔﺮدان دوﺑﺎرﻩ راهی ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺷﺪ، هنوز ﭼﻨﺪ ﻗـﺪﻣﻲ ﻧﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد که کوﺗﻮﻟـﻪ ﭘﻴـﺪا ﺷـﺪ و ‫ﮔﻔﺖ : ﻣﺜﻞ اﻳﻦ که ﺑﺎز ﺧﺮاﺑﻜﺎري کردی .ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲﺳﺮش را ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧـﺪاﺧﺖ. ﮔﻔـﺖ:ﺣﺴـﻦ ﺁﺧـﺮﻳﻦ ﺑﺎراﺳـﺖ که ﺷـﺎﻧﺲ ﺧـﻮدت را ﻣـﻲ ‫ﺑﻴﻨﻲ. اﮔﺮ اﻳﻦ دﻓﻌﻪ ﻓﺮﻳﺐ ﺑﺨﻮري دﻳﮕﺮ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﺖﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ و ﺗﻮ همان ﺁدم اﺑﻠﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻲ.

 

‫ﻣﻦ دو ﺗﺎ ﺳﻴﺐ ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ دهم  ﺑﺎﻳﺪ هرﻃﻮر ﻣﻲ داﻧﻲ ﻳﻜﻲ ازﺁﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺨﻮارﻧﻲ و ﻳﻜﻲ را ﺑﻪ دﺧﺘﺮش. اﮔﺮ اﻳﻦ کار را ﺑﻜﻨﯽ روي ﺳﺮ ‫هرکدام ﺷﺎخ ﺑﻠﻨﺪي در ﻣﻲ ﺁﻳﺪ. ﭘﻤﺎدي ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ دهم که اﮔﺮ ﺑﻪﺷﺎخ ها ﺑﺰﻧﻲ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ. ﺗﺎ کوﺗﻮﻟﻪ ﺳﻴﺐ و ﭘﻤﺎد را دﺳﺖ ﺣﺴﻦ داد ﻏﻴﺐ ‫ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺣﺴﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاد از او ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺳﻴﺐ ها را ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﺨﻮارﻧﺪ. ﺣﺴﻦ در راﻩ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ کرد. ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ از ﻳﻜﻲ از ‫ﺧﺪﻣﺘﻜﺎران که ﺑﺎ او ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و از کلکی که ﺑﻪ او زدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ ﺳﺨﺖ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد کمک ﺑﺨﻮاهد . ﻧﺰدﻳﻚ ﻗﺼﺮ در ﺟﺎﻳﻲ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ. ﺗﺎ ﻳﻚ ﺷﺐﺁن ‫ﻣﺮد را دﻳﺪ. ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﺳﻼم کرد. ﻣﺮد ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮوﻳﻲ ﺑﺎ او ﺑﺮﺧﻮرد کرد . ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺑﻪ ﻣﻦ کمک ﻣﻲ کنی ؟ ﻣﺮد ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻪ کمکی؟ ﺣﺴﻦ ‫ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ دو ﺳﻴﺐ را ﺑﻪ ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺨﻮرﻧﺪ.« ﻣﺮد ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺳﻴﺐ هاي ﻗﺸﻨﮕﻲ! اﻳﻦ ها ﻣﺴﻤﻮم ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ؟ ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪا ‫ﻣﺴﻤﻮم ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺳﻴﺐ هاي دﻧﻴﺎ هستند .

 

‫اﮔﺮ ﺑﺎز هم  از اﻳﻦﺳﻴﺐ ها ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ دادﻩ ام. ﺷﺎﻳﺪ دﻟﺸﺎن ﺑﻪ رﺣﻢ ﺑﻴﺎﻳﺪ. ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ هستم . ﺑﺎ اﻳﻦ همه  ﺳﺘﻤﻲ که ﺑـﻪ ﻣـﻦ ‫کرده ، ﻧﻤﻲ ﺧﻮاهم ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻣﻮ از ﺳﺮش کم ﻣﻲ ﺷﻮد. ﺧﺪﻣﺘﻜﺎر ﻗﺒﻮل کرد . ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺳﻴﺐ ها را ﺧﻮردﻧﺪ. روز ﺑﻌﺪ دو ﺷﺎخ ﺑﻠﻨـﺪ از ﺳﺮﺷـﺎن ‫ﺧﺎرج ﺷﺪ که ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ رﺷﺪ ﻣﻲ کرد . ﺷﺎخ ها ﭼﻨﺎن ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ رﺷﺪ ﻣﻲ کردﻧﺪ که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﻗﺎدر ﻧﺒﻮدﻧﺪ از هیچ دري ﺧﺎرج ﻳﺎ داﺧﻞ ﺷـﻮﻧﺪ و ‫ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ دل درد ﺷﺪﻳﺪي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. هر ﭼﻪ ﺷﺎخ ها را ارﻩ ﻣﻲ کردﻧﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ رﺷﺪ ﻣﻲ کرد . ﺧﺪﻣﺘﻜﺎر ﻓﻬﻤﻴﺪ که اﻳـﻦ ﺑﺎﻳـﺪ کار ﺣﺴﻦ ﺑﺎﺷﺪ و ﺣﺴﻦ را ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁورد. ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﭼﺎرﻩ اي ﺑﺮاي ﺷﺎخ ها دارم ﺑﻪ ﺷﺮط اﻳﻦ که اول ﺧﻄﺒﻪ ي ﻋﻘﺪ ﻣﻦ و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩﺟﺎري ‫ﺷﻮد، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺷﺎخ ها را ﭼﺎرﻩ ﻣﻲ کنم . ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻗﺒﻮل کرد و دﺧﺘﺮش ﮔﻔﺖ:به ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦ که ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺑﺎ ﻋﺮﺿﻪ اي، ازﺗﻮ ﺧﻮﺷﻢ ﺁﻣـﺪ. و ﻗـﻮل داد ‫که زن ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺑﺮاي ﺣﺴﻦ ﺑﺎﺷﺪ. در ﺣﺎﻟﻲ که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش از دل درد ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪﻧﺪ و ﺣﺴﻦ ﻗﻬﻘـﻪ ﻣـﻲ زد، ﺧﻄﺒـﻪ ي ﻋﻘـﺪ ﺟـﺎري ﺷـﺪ. ‫ﺣﺴﻦ ﭘﻤﺎدي را که همراﻩ داﺷﺖ، ﺑﻪ ﺷﺎخ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺷﺎخ ها ﺑﻼ ﻓﺎﺻﻠﻪ از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻨﺪ و ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻮي دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ دوﻳﺪﻧﺪ.

تلفن: ۹۱۰۳۵۰۰۰-۰۲۱
ایمیل: info@nahang.ir
روزهای کاری از ساعت ۹ صبح تا ۵ عصر
پاسخگوی تماس شما هستیم.

آدرس دفتر مرکزی: تهران، میدان انقلاب
۱۲ فروردین، پلاک ۳۰۰، واحد ۲

تلفن: ۹۱۰۳۵۰۰۰-۰۲۱
ایمیل: info@nahang.ir
روزهای کاری از ساعت ۹ صبح تا ۵ عصر
پاسخگوی تماس شما هستیم.

آدرس دفتر مرکزی: تهران، میدان انقلاب
۱۲ فروردین، پلاک ۳۰۰، واحد ۲

منبع خبر

/

نی نی بان /

سلامت مادر و نوزاد

روزی روزگاری، در خانه ای کوچک زن و شوهر پیری با تنها پسرشان زندگی می کردند. اسم این پسر حسن بود.

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!

کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است. 

درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید. 

قصه حسن کچل و کوتوله مهربان
قصه حسن کچل و کوتوله مهربان
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *