ضرب المثل همراه با داستان

ضرب المثل همراه با داستان
ضرب المثل همراه با داستان

عکس نوشته های ضرب المثل های زیبا و با معنی ایرانی عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های […]

داستان ضرب المثل قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را | داستان ضرب المثل خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پيرهنی از طلـا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا […]

ضرب المثل همراه با داستان

داستان ضرب المثل فواره چون بلند شود سرنگون شود | داستان ضرب المثل فواره چون بلند شد سرنگون شود… یعنی هر صعودی یه سقوطی داره… که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد… صعود معنویات سقوط نداره… اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی ازآنها […]

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری | داستان ضرب المثل در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده ،منتظر بود در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد در این یک ساعت گذشته […]

داستان ضرب المثل یک خشت هم بگذار در دیگ | داستان ضرب المثل عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی مي كرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يک روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، […]

داستان ضرب المثل ماست هایشان را کیسه کردند | داستان ضرب المثل اصطلـاح ماست هایشان را کیسه کردند کنایه از : جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است. ژنرال کریم خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدین شاه قاجار بود. گدایان و بیکاره […]

داستان ضرب المثل زیر آب زدن | داستان ضرب المثل زیرآب، در خانه های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز […]

داستان ضرب المثل تنبل خانه شاه عباسی | داستان ضرب المثل هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم. شاه عباس کبیریک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در […]

داستان ضرب المثل کفگیر به ته دیگ خورده | داستان ضرب المثل برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند. و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود . در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي […]

داستان ضرب المثل زد که زد خوب کرد که زد | داستان ضرب المثل هر وقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند. می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن […]

داستان ضرب المثل هیهات هیهات | داستان ضرب المثل هیهات هیهات عبارت بالا که جنبه افسوس و ندامت دارد هنگامي به کار برده مي شود که از انجام کاري نادم و متاسف شده باشند و يا بخواهند کسي را از ارتکاب به اعمال غير معقول که ناشي از علت جهالت يا جواني است بر حذر دارند. […]

هر که چاهی بکنه بهر کسی اول خودش دوم کسی | داستان ضرب المثل چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی هایی كه با او شده صحبت كند مردم می گویند آنكه برای تو چاه می كند اول خودش در چاه می افتد. در زمان پیامبر اسلام  شخصی كه دشمن […]

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز | داستان ضرب المثل قوز بالا قوز هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می كند این مثل را می گویند. یك قوزی بود كه خیلی غصه می خورد كه چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار […]

داستان ضرب المثل اشک تمساح می ریزد | داستان ضرب المثل گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند. خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد. سابقا معتقد بودند كه غذا و […]

داستان ضرب المثل از خجالت آب شد | داستان ضرب المثل آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر […]

داستان ضرب المثل یک کلاغ ، چهل کلاغ | داستان ضرب المثل ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه […]

تمام حقوق این وب سایت برای مجله اینترنتی نمکستان محفوظ است.

نشر مطالب با ذکر نام “نمکستان” و لینک به مطلب بلامانع است.

© 2022 Namakstan.net

داستان ضرب المثل کفگیر به ته دیگ خورده | داستان ضرب المثل برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند. و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود . در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي […]

برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند.

و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود .

در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي پختن ،ضرب المثل همراه با داستان

مردم براي گرفتن غذای نذری صف می كشيدند .

از آنجا كه جنس كفگيرها فلزی بود وقتی به ديگ می خورد صدا می داد .

هنگامی كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد

اين كفگير در اثر برخورد به ديگ صدا می داد

و آشپزها وقتی كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديگ می چرخاندند

و با اينكار به بقيه كسانی كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .

كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی كسی از آنها سوال مي كرد كه غذا چی شد .

می گفتند از بدشانسی وقتی به ما رسيد كفگير به ته ديگ خورد (يعنی غذا تمام شد ) .

امروزه از اين ضرب المثل موقعی استفاده مي شود كه مي خواهند به فردی بگويند دير رسيده

و ديگر مثل قبل توانایی يا ثروت قبلی را ندارد و قادر به كمک كردن به او نيستند .

عکس نوشته های ضرب المثل های زیبا و با معنی ایرانی عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های […]

داستان ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است | داستان ضرب المثل به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است . یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی […]

داستان ضرب المثل آستين نو ، بخور پلو | داستان ضرب المثل روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد . او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به […]

Δ

چشم یکی  از مهمترین و حساسترین عضوهای بدن است. همانطور که گفتیم عضو حساسی است که اگر دچار مشکل شود و به موقع رسیدگی نشود فاجعه بزرگی در زنگ یک انسان رخ میدهد.

دست و پای بعضی افراد حتی در هوای خوب هم همیشه سرد است. بیشتر اوقات این سرد بودن پاسخ طبیعی بدن به تنظیم دمای بدن است، که جای نگرانی نیست.

برخی از بیماری‌های ویروسی در شرایط خاص و در فصل‌های خاصی شیوع پیدا می‌کنند. مثلا فصل تابستان بیماری‌های مخصوص به خود را دارد و این ویروس‌ها در این فصل‌ها با شدت بیشتری شیوع پیدا می‌کنند و شدت درگیری با بیماری‌ هم به نسبت زمان‌های دیگر شدیدتر است.

طرز تهیه شیرینی کلمپه مخصوص کرمان نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه شیرینی کلمپه مخصوص کرمان خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی و کیک این پست را دنبال کنید. مواد لازم برای قسمت میانی کلمپه :   خرمای چرخ کرده    ۱۵۰ گرم   پودر هل […]

آموزش مرحله به مرحله طرز تهیه کیک پسته ای خوشمزه و خوش رنگ نمکستان » برای این پست آموزش طرز تهیه کیک پسته ای خوشمزه و خوش رنگ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه کیک پسته ای :   تخم مرغ    ۴ […]

مطابق با آزمایش‌ها و بررسی‌های انجام‌ شده آجیل‌ها منبعی غنی از انواع ویتامین‌ها و عناصر فسفر، روی، مس، پتاسیم و… هستند. این ماده غذایی خوشمزه برای جنین و مادر فواید بسیار زیادی دارد.

آموزش مرحله به مرحله تهیه دسر پودینگ برنجی نمکستان» برای این پست آموزش مرحله به مرحله تهیه دسر پودینگ برنجی خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم، برای مشاهده این آموزش آشپزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه ی پودینگ برنجی:   برنج نپخته    ۳/۴ لیوان   شیر    ۲ لیوان […]

آموزش کامل طرز تهیه پنکیک موز و لیمو دز منزل نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه پنکیک موز و لیمو را آماده کرده ایم برای مشاهده آموزش طرز تهیه دسر این پست را دنبال کنید. پنکیک یا کرپ انواع بسیار متنوعی دارد که بسته به مواد آن می توان بعنوان صبحانه یا دسر سرو کرد. ماده […]

آیا می دانستید بلندترین مناره‌ های کشورمان ایران در مسجد جامع شهر یزد قرار دارند؟ آیا می دانستید اولین شهر زیبای ایران که به ثبت جهانی رسید شهر یزد است؟ضرب المثل همراه با داستان

خواب خنک و راحت در فصل تابستان نمکستان : تابستان شروع شده و اولین دغدغه ی هر شخصی خنک ماندن و خنک خوابیدن است. معمولا افراد برای خنکی خود و یا منزلشان از وسایل سرمایشی مانند کولر و پنکه های سقفی و زمینی استفاده مینمایند.  اما ما برای شما راه کار های جالبی تهیه کرده […]

کمی چرت زدن در طی روز قدرت حافظه و اعتماد به نفس را افزایش می دهد. در تحقیقات انجام شده چرت زدن باعث برگشتن نیروی قدرت مغز میشود. چون نیرو و انرژی ذهن تازه شده و باعث فعال تر و هوشیار تر شدن میشود.

برج‌های خنک کن تجهیزاتی کاربردی به منظور دفع حرارت و ایجاد برودت هستند که سازنده آنها را برای استفاده در کارخانجات صنعتی، پالایشگاه‌ها، نیروگاه‌ها، آپارتمان‌های (اداری، تجاری) و… میسازد.

در گذشته مادربزرگ ها برای درمان گرما زدگی، به سراغ تهیه شربت آلبالو می رفتند. اما امروزه از این شربت بیشتر برای پذیرایی در مهمانی ها و مجالس استفاده می کنند.

آب کرفس خواص بسیار زیادی برای سلامتی دارد و مصرف آن می تواند به عنوان خارج کننده مایع اضافی در بدن عمل کند و همچنین تهیه آن در منزل بسیار آسان می باشد و هزینه چندانی هم ندارد.

در شهر پهناور مشهد، هتل‌های متعددی ساخته شده است، اما هتل درویشی یکی از متفاوت‌ترین آنهاست که تجربه اقامت در آن، تجربه‎‌ای متمایز خواهد بود. ما در این مقاله این هتل را به شما معرفی خواهیم کرد و درباره نحوه رزرو آنلاین آن به شما خواهیم گفت. پس تا انتها همراه ما باشید.

نارسایی مزمن کلیه در واقع، از بین رفتن تدریجی عملکرد کلیه است. کلیه مواد زائد و مایعات اضافی را از خون فیلتر می کند، و این مواد زائد از طریق ادرار دفع می شوند.

ورزش کردن همیشه برای بدن و سلامتی مفید نبوده، گاهی اوقات ورزشکاران در حین ورزش دوچار مسدومیت های میشوند که پارگی مینیسک زانو یکی از شایعترین آنهاست.

امکان نمونه گیری در منزل برای انجام آزمایشات دیگر هیچ بهانه‌ای برای پشت‌گوش انداختن چکاپ‌های دوره‌ای باقی نخواهد ماند. نمونه دادن در منزل از جمله موهبت‌هایی است که در عصر کرونایی امروزی می‌تواند افراد زیادی را خوشحال کند

گیاهان مناسب برای تصفیه هوای خانه نمکستان : فضای خانه معمولا سرشار از انواع بوها و هوای مانده است. وجود گیاه در هر خانه برای تصفیه هوای آن خانه مفید و ضروریست. ما در ادامه ی این مطلب برای شما لیستی از انواع گیاهان که خاصیت پاک کنندگی هوا را دارند تهیه کرده ایم. برای […]

نحوه ی پاک کردن لکه ی لاک از روی فرش و مبل نمکستان : بارها برای مخصوصا خانم ها پیش آمده است که هنگام لاک زدن ناخن، ظرف لاک برعکس شده  یا از براش لاک قطره ای لاک بر روی فرش ریخته است. این اتفاق ممکن است برای مبل و یا صندلی های مبلی نیز […]

ورق گرم که توسط طیف گسترده‌ای از تولیدکنندگان فولاد کشور تولید می‌شود، یکی از محصولات بسیار پرکاربرد در صنعت می باشد. این ورق‌ها با ویژگی‌های مکانیکی، مشخصات ظاهری و درصد خلوص متفاوت، با استانداردهای جهانی در ابعاد و سایزهای گوناگون تولید و عرضه می‌شوند.

هایپر کلسمی یا افزایش کلسیم زمانی رخ میدهد که سطح کلسم خون فرد در بدن از حالت نرمال باللتر برود.این اتفاق یا همان بالاتر رفتن اندازه کلسم خون باعث ضعیف شدن استخوان، تداخل در فعالیت مغز و قلب و همچنین ایجاد سنگ کلیه در فرد بیمار شود.

آیا می‌توانید با نوزاد خود یک سفر هوایی راحت را تجربه کنید؟ آیا از امکانات ایرلاین‌ها برای مسافران نوزاد اطلاعات کافی دارید؟ اگر به دنبال پاسخ مناسب به سوال‌های بالا هستید، تا انتهای این محتوا با ما همراه باشید.

سیاتیک به دردی اطلاق می شود که در مسیر عصب سیاتیک بروز می کند، که از ناحیه تحتانی کمر از طریق باسن و باسن شما و یا پایین هر پا شاخه می شود.

ارتباط سلامتی بدن انسان با نوع تغذیه‌ای که دارد از دیرباز محل گفتگو و اختلاف نظرهای گوناگون بوده است. اختلاف نظر نه از این حیث که عده‌ای چنین گزاره‌ای را رد کرده باشند؛ بلکه از این جهت که کدام سبک غذایی و استفاده از چه مواد مغذی در ارتباط با سلامت کدام ارگان‌های حیاتی بدن است.

طرز تهیه لوکوم پرتقالی یک دسر ترکیه ای نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه لوکوم پرتقالی خوشمزه یک دسر ترکیه ای خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای طرز تهیه لوکوم دسر ترکی :   آب پرتقال     ۲ لیوان […]

طرز تهیه پاپ کیک بسیار خوشمزه نمکستان : پاپس کیک بسیار آسان بوده و از خورده های کیک شکلاتی تهیه میشود. به عنوان میان وعده این کیک یک خوراکی جذاب و خوشمزه است. در بخش آشپزی نمکستان، طرز تهیه دسر با ما همراه باشید : مواد مورد نیاز برای تهیه پاپس کیک :   کیک […]

شیر توپی یا بال ولو یکی از رایج ‌ترین و کاربردی‌ ترین شیرهای صنعتی می باشند که بسیارمورد استفاده قرار می‌ گیرند. این شیرها همان ‌طور که کاربرد بسیار زیادی دارند دارای جزئیات ساده ای هم هستند.

شما چه میزان اطلاعات از بازار مالی فارکس دارید؟ قطعاً آموزش فارکس با میداس سرمایه همان چیزی است که شما را در این راه به موفقیت می رساند

وب سایت جدول یاب در راستای معرفی خود به مخاطبین اقدام به ارائه اپلیکیشن جدول یاب برای گوشی های موبایل کرده است.

با آموزش طرز تهیه کوکو پیازچه از سری آموزش های آشپزی سایت نمکستان در خدمتتون هستیم.

لوله های برونشی هوا را از نای به ریه ها منتقل می کنند. وقتی این لوله ها ملتهب شوند، مخاط می تواند ایجاد شود. این حالت برونشیت نامیده می شود و باعث ایجاد علائمی می شود که شامل سرفه، تنگی نفس و تب پایین است.

راشیتیسم بیماری نرمی و تضعیف استخوان ها معمولا در کودکان است و بیشتر مواقع به دلیل کمبود شدید و طولانی مدت ویتامین D است.

طرز تهیه سیب زمینی رژیمی و کم کالری نمکستان » برای این پست آموزش سیب زمینی رژیمی و کم کالری خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش طرز تهیه غذای رژیمی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه سیب زمینی رژیمی و کم کالری :   سیب زمینی درشت     […]

پلو لیموزین نوعی پلوی مخلوط و خوشمزه است که می توانید در وعده های ناهار یا شام همراه با خورشت های مورد علاقه تان سرو کنید.

همه شرکت‌ها پس از به ثبت رسیدن، در صورت نیاز می‌توانند اساسنامه یا تصمیمات شرکت را بروزرسانی کنند که در این صورت ملزم به ثبت تغییرات شرکت نیز خواهند بود.

برای این پست آموزش طرز تهیه خورش ونوشک از غذاهای لذیذ کشورمان را آماده کرده ایم . برای مشاهده این آموزش آشپزی ، این پست را دنبال کنید.

برای این پست آموزش طرز تهیه خورش متن جن از محبوب ترین غذاهای استان گیلان را آماده کرده ایم.

تنبلی تخمدان یا سندرم پلی­ کیستیک polycystic ovary syndrome  وضعیتی است که موجب می­شود فرد دچار بی­نظمی دوران قاعدگی ،جوش های چرکی ،پوست چرب ،رشد مو های زائد صورت و بدن ،اکانتوزیس نیگریکانسیا یا ریزش موی سر می­شود.

ممکن است دندان ها به دلایل مختلف زرد شوند یا تغییر رنگ دهند. اگر می خواهید آن ها را روشن تر و سفیدتر کنید، می توانید با روش های جدید دندانپزشکی این کار را انجام دهید

تمام حقوق این وب سایت برای مجله اینترنتی نمکستان محفوظ است.

نشر مطالب با ذکر نام “نمکستان” و لینک به مطلب بلامانع است.

© 2022 Namakstan.net

داستان ضرب المثل اشک تمساح می ریزد | داستان ضرب المثل گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند. خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد. سابقا معتقد بودند كه غذا و […]

گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند.

خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد،

تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.ضرب المثل همراه با داستان

سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود.

بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و

مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد.

در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود

كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.

پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد.

فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند

از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند،

تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.

عکس نوشته های ضرب المثل های زیبا و با معنی ایرانی عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های […]

داستان ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است | داستان ضرب المثل به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است . یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی […]

داستان ضرب المثل آستين نو ، بخور پلو | داستان ضرب المثل روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد . او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به […]

Δ

چشم یکی  از مهمترین و حساسترین عضوهای بدن است. همانطور که گفتیم عضو حساسی است که اگر دچار مشکل شود و به موقع رسیدگی نشود فاجعه بزرگی در زنگ یک انسان رخ میدهد.

دست و پای بعضی افراد حتی در هوای خوب هم همیشه سرد است. بیشتر اوقات این سرد بودن پاسخ طبیعی بدن به تنظیم دمای بدن است، که جای نگرانی نیست.

برخی از بیماری‌های ویروسی در شرایط خاص و در فصل‌های خاصی شیوع پیدا می‌کنند. مثلا فصل تابستان بیماری‌های مخصوص به خود را دارد و این ویروس‌ها در این فصل‌ها با شدت بیشتری شیوع پیدا می‌کنند و شدت درگیری با بیماری‌ هم به نسبت زمان‌های دیگر شدیدتر است.

طرز تهیه شیرینی کلمپه مخصوص کرمان نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه شیرینی کلمپه مخصوص کرمان خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی و کیک این پست را دنبال کنید. مواد لازم برای قسمت میانی کلمپه :   خرمای چرخ کرده    ۱۵۰ گرم   پودر هل […]

آموزش مرحله به مرحله طرز تهیه کیک پسته ای خوشمزه و خوش رنگ نمکستان » برای این پست آموزش طرز تهیه کیک پسته ای خوشمزه و خوش رنگ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه کیک پسته ای :   تخم مرغ    ۴ […]

مطابق با آزمایش‌ها و بررسی‌های انجام‌ شده آجیل‌ها منبعی غنی از انواع ویتامین‌ها و عناصر فسفر، روی، مس، پتاسیم و… هستند. این ماده غذایی خوشمزه برای جنین و مادر فواید بسیار زیادی دارد.

آموزش مرحله به مرحله تهیه دسر پودینگ برنجی نمکستان» برای این پست آموزش مرحله به مرحله تهیه دسر پودینگ برنجی خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم، برای مشاهده این آموزش آشپزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه ی پودینگ برنجی:   برنج نپخته    ۳/۴ لیوان   شیر    ۲ لیوان […]

آموزش کامل طرز تهیه پنکیک موز و لیمو دز منزل نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه پنکیک موز و لیمو را آماده کرده ایم برای مشاهده آموزش طرز تهیه دسر این پست را دنبال کنید. پنکیک یا کرپ انواع بسیار متنوعی دارد که بسته به مواد آن می توان بعنوان صبحانه یا دسر سرو کرد. ماده […]

آیا می دانستید بلندترین مناره‌ های کشورمان ایران در مسجد جامع شهر یزد قرار دارند؟ آیا می دانستید اولین شهر زیبای ایران که به ثبت جهانی رسید شهر یزد است؟

خواب خنک و راحت در فصل تابستان نمکستان : تابستان شروع شده و اولین دغدغه ی هر شخصی خنک ماندن و خنک خوابیدن است. معمولا افراد برای خنکی خود و یا منزلشان از وسایل سرمایشی مانند کولر و پنکه های سقفی و زمینی استفاده مینمایند.  اما ما برای شما راه کار های جالبی تهیه کرده […]ضرب المثل همراه با داستان

کمی چرت زدن در طی روز قدرت حافظه و اعتماد به نفس را افزایش می دهد. در تحقیقات انجام شده چرت زدن باعث برگشتن نیروی قدرت مغز میشود. چون نیرو و انرژی ذهن تازه شده و باعث فعال تر و هوشیار تر شدن میشود.

برج‌های خنک کن تجهیزاتی کاربردی به منظور دفع حرارت و ایجاد برودت هستند که سازنده آنها را برای استفاده در کارخانجات صنعتی، پالایشگاه‌ها، نیروگاه‌ها، آپارتمان‌های (اداری، تجاری) و… میسازد.

در گذشته مادربزرگ ها برای درمان گرما زدگی، به سراغ تهیه شربت آلبالو می رفتند. اما امروزه از این شربت بیشتر برای پذیرایی در مهمانی ها و مجالس استفاده می کنند.

آب کرفس خواص بسیار زیادی برای سلامتی دارد و مصرف آن می تواند به عنوان خارج کننده مایع اضافی در بدن عمل کند و همچنین تهیه آن در منزل بسیار آسان می باشد و هزینه چندانی هم ندارد.

در شهر پهناور مشهد، هتل‌های متعددی ساخته شده است، اما هتل درویشی یکی از متفاوت‌ترین آنهاست که تجربه اقامت در آن، تجربه‎‌ای متمایز خواهد بود. ما در این مقاله این هتل را به شما معرفی خواهیم کرد و درباره نحوه رزرو آنلاین آن به شما خواهیم گفت. پس تا انتها همراه ما باشید.

نارسایی مزمن کلیه در واقع، از بین رفتن تدریجی عملکرد کلیه است. کلیه مواد زائد و مایعات اضافی را از خون فیلتر می کند، و این مواد زائد از طریق ادرار دفع می شوند.

ورزش کردن همیشه برای بدن و سلامتی مفید نبوده، گاهی اوقات ورزشکاران در حین ورزش دوچار مسدومیت های میشوند که پارگی مینیسک زانو یکی از شایعترین آنهاست.

امکان نمونه گیری در منزل برای انجام آزمایشات دیگر هیچ بهانه‌ای برای پشت‌گوش انداختن چکاپ‌های دوره‌ای باقی نخواهد ماند. نمونه دادن در منزل از جمله موهبت‌هایی است که در عصر کرونایی امروزی می‌تواند افراد زیادی را خوشحال کند

گیاهان مناسب برای تصفیه هوای خانه نمکستان : فضای خانه معمولا سرشار از انواع بوها و هوای مانده است. وجود گیاه در هر خانه برای تصفیه هوای آن خانه مفید و ضروریست. ما در ادامه ی این مطلب برای شما لیستی از انواع گیاهان که خاصیت پاک کنندگی هوا را دارند تهیه کرده ایم. برای […]

نحوه ی پاک کردن لکه ی لاک از روی فرش و مبل نمکستان : بارها برای مخصوصا خانم ها پیش آمده است که هنگام لاک زدن ناخن، ظرف لاک برعکس شده  یا از براش لاک قطره ای لاک بر روی فرش ریخته است. این اتفاق ممکن است برای مبل و یا صندلی های مبلی نیز […]

ورق گرم که توسط طیف گسترده‌ای از تولیدکنندگان فولاد کشور تولید می‌شود، یکی از محصولات بسیار پرکاربرد در صنعت می باشد. این ورق‌ها با ویژگی‌های مکانیکی، مشخصات ظاهری و درصد خلوص متفاوت، با استانداردهای جهانی در ابعاد و سایزهای گوناگون تولید و عرضه می‌شوند.

هایپر کلسمی یا افزایش کلسیم زمانی رخ میدهد که سطح کلسم خون فرد در بدن از حالت نرمال باللتر برود.این اتفاق یا همان بالاتر رفتن اندازه کلسم خون باعث ضعیف شدن استخوان، تداخل در فعالیت مغز و قلب و همچنین ایجاد سنگ کلیه در فرد بیمار شود.

آیا می‌توانید با نوزاد خود یک سفر هوایی راحت را تجربه کنید؟ آیا از امکانات ایرلاین‌ها برای مسافران نوزاد اطلاعات کافی دارید؟ اگر به دنبال پاسخ مناسب به سوال‌های بالا هستید، تا انتهای این محتوا با ما همراه باشید.

سیاتیک به دردی اطلاق می شود که در مسیر عصب سیاتیک بروز می کند، که از ناحیه تحتانی کمر از طریق باسن و باسن شما و یا پایین هر پا شاخه می شود.

ارتباط سلامتی بدن انسان با نوع تغذیه‌ای که دارد از دیرباز محل گفتگو و اختلاف نظرهای گوناگون بوده است. اختلاف نظر نه از این حیث که عده‌ای چنین گزاره‌ای را رد کرده باشند؛ بلکه از این جهت که کدام سبک غذایی و استفاده از چه مواد مغذی در ارتباط با سلامت کدام ارگان‌های حیاتی بدن است.

طرز تهیه لوکوم پرتقالی یک دسر ترکیه ای نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه لوکوم پرتقالی خوشمزه یک دسر ترکیه ای خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای طرز تهیه لوکوم دسر ترکی :   آب پرتقال     ۲ لیوان […]

طرز تهیه پاپ کیک بسیار خوشمزه نمکستان : پاپس کیک بسیار آسان بوده و از خورده های کیک شکلاتی تهیه میشود. به عنوان میان وعده این کیک یک خوراکی جذاب و خوشمزه است. در بخش آشپزی نمکستان، طرز تهیه دسر با ما همراه باشید : مواد مورد نیاز برای تهیه پاپس کیک :   کیک […]

شیر توپی یا بال ولو یکی از رایج ‌ترین و کاربردی‌ ترین شیرهای صنعتی می باشند که بسیارمورد استفاده قرار می‌ گیرند. این شیرها همان ‌طور که کاربرد بسیار زیادی دارند دارای جزئیات ساده ای هم هستند.

شما چه میزان اطلاعات از بازار مالی فارکس دارید؟ قطعاً آموزش فارکس با میداس سرمایه همان چیزی است که شما را در این راه به موفقیت می رساند

وب سایت جدول یاب در راستای معرفی خود به مخاطبین اقدام به ارائه اپلیکیشن جدول یاب برای گوشی های موبایل کرده است.

با آموزش طرز تهیه کوکو پیازچه از سری آموزش های آشپزی سایت نمکستان در خدمتتون هستیم.

لوله های برونشی هوا را از نای به ریه ها منتقل می کنند. وقتی این لوله ها ملتهب شوند، مخاط می تواند ایجاد شود. این حالت برونشیت نامیده می شود و باعث ایجاد علائمی می شود که شامل سرفه، تنگی نفس و تب پایین است.

راشیتیسم بیماری نرمی و تضعیف استخوان ها معمولا در کودکان است و بیشتر مواقع به دلیل کمبود شدید و طولانی مدت ویتامین D است.

طرز تهیه سیب زمینی رژیمی و کم کالری نمکستان » برای این پست آموزش سیب زمینی رژیمی و کم کالری خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش طرز تهیه غذای رژیمی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه سیب زمینی رژیمی و کم کالری :   سیب زمینی درشت     […]

پلو لیموزین نوعی پلوی مخلوط و خوشمزه است که می توانید در وعده های ناهار یا شام همراه با خورشت های مورد علاقه تان سرو کنید.

همه شرکت‌ها پس از به ثبت رسیدن، در صورت نیاز می‌توانند اساسنامه یا تصمیمات شرکت را بروزرسانی کنند که در این صورت ملزم به ثبت تغییرات شرکت نیز خواهند بود.

برای این پست آموزش طرز تهیه خورش ونوشک از غذاهای لذیذ کشورمان را آماده کرده ایم . برای مشاهده این آموزش آشپزی ، این پست را دنبال کنید.

برای این پست آموزش طرز تهیه خورش متن جن از محبوب ترین غذاهای استان گیلان را آماده کرده ایم.

تنبلی تخمدان یا سندرم پلی­ کیستیک polycystic ovary syndrome  وضعیتی است که موجب می­شود فرد دچار بی­نظمی دوران قاعدگی ،جوش های چرکی ،پوست چرب ،رشد مو های زائد صورت و بدن ،اکانتوزیس نیگریکانسیا یا ریزش موی سر می­شود.

ممکن است دندان ها به دلایل مختلف زرد شوند یا تغییر رنگ دهند. اگر می خواهید آن ها را روشن تر و سفیدتر کنید، می توانید با روش های جدید دندانپزشکی این کار را انجام دهید

تمام حقوق این وب سایت برای مجله اینترنتی نمکستان محفوظ است.

نشر مطالب با ذکر نام “نمکستان” و لینک به مطلب بلامانع است.

© 2022 Namakstan.net

داستان ضرب المثل یک کلاغ ، چهل کلاغ | داستان ضرب المثل ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه […]

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند …. تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند ….

کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند.ضرب المثل همراه با داستان

از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد

این مطلب بدون برچسب می باشد.

عکس نوشته های ضرب المثل های زیبا و با معنی ایرانی عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های […]

داستان ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است | داستان ضرب المثل به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است . یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی […]

داستان ضرب المثل آستين نو ، بخور پلو | داستان ضرب المثل روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد . او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به […]

Δ

چشم یکی  از مهمترین و حساسترین عضوهای بدن است. همانطور که گفتیم عضو حساسی است که اگر دچار مشکل شود و به موقع رسیدگی نشود فاجعه بزرگی در زنگ یک انسان رخ میدهد.

دست و پای بعضی افراد حتی در هوای خوب هم همیشه سرد است. بیشتر اوقات این سرد بودن پاسخ طبیعی بدن به تنظیم دمای بدن است، که جای نگرانی نیست.

برخی از بیماری‌های ویروسی در شرایط خاص و در فصل‌های خاصی شیوع پیدا می‌کنند. مثلا فصل تابستان بیماری‌های مخصوص به خود را دارد و این ویروس‌ها در این فصل‌ها با شدت بیشتری شیوع پیدا می‌کنند و شدت درگیری با بیماری‌ هم به نسبت زمان‌های دیگر شدیدتر است.

طرز تهیه شیرینی کلمپه مخصوص کرمان نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه شیرینی کلمپه مخصوص کرمان خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی و کیک این پست را دنبال کنید. مواد لازم برای قسمت میانی کلمپه :   خرمای چرخ کرده    ۱۵۰ گرم   پودر هل […]

آموزش مرحله به مرحله طرز تهیه کیک پسته ای خوشمزه و خوش رنگ نمکستان » برای این پست آموزش طرز تهیه کیک پسته ای خوشمزه و خوش رنگ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه کیک پسته ای :   تخم مرغ    ۴ […]

مطابق با آزمایش‌ها و بررسی‌های انجام‌ شده آجیل‌ها منبعی غنی از انواع ویتامین‌ها و عناصر فسفر، روی، مس، پتاسیم و… هستند. این ماده غذایی خوشمزه برای جنین و مادر فواید بسیار زیادی دارد.

آموزش مرحله به مرحله تهیه دسر پودینگ برنجی نمکستان» برای این پست آموزش مرحله به مرحله تهیه دسر پودینگ برنجی خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم، برای مشاهده این آموزش آشپزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه ی پودینگ برنجی:   برنج نپخته    ۳/۴ لیوان   شیر    ۲ لیوان […]

آموزش کامل طرز تهیه پنکیک موز و لیمو دز منزل نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه پنکیک موز و لیمو را آماده کرده ایم برای مشاهده آموزش طرز تهیه دسر این پست را دنبال کنید. پنکیک یا کرپ انواع بسیار متنوعی دارد که بسته به مواد آن می توان بعنوان صبحانه یا دسر سرو کرد. ماده […]

آیا می دانستید بلندترین مناره‌ های کشورمان ایران در مسجد جامع شهر یزد قرار دارند؟ آیا می دانستید اولین شهر زیبای ایران که به ثبت جهانی رسید شهر یزد است؟

خواب خنک و راحت در فصل تابستان نمکستان : تابستان شروع شده و اولین دغدغه ی هر شخصی خنک ماندن و خنک خوابیدن است. معمولا افراد برای خنکی خود و یا منزلشان از وسایل سرمایشی مانند کولر و پنکه های سقفی و زمینی استفاده مینمایند.  اما ما برای شما راه کار های جالبی تهیه کرده […]

کمی چرت زدن در طی روز قدرت حافظه و اعتماد به نفس را افزایش می دهد. در تحقیقات انجام شده چرت زدن باعث برگشتن نیروی قدرت مغز میشود. چون نیرو و انرژی ذهن تازه شده و باعث فعال تر و هوشیار تر شدن میشود.

برج‌های خنک کن تجهیزاتی کاربردی به منظور دفع حرارت و ایجاد برودت هستند که سازنده آنها را برای استفاده در کارخانجات صنعتی، پالایشگاه‌ها، نیروگاه‌ها، آپارتمان‌های (اداری، تجاری) و… میسازد.

در گذشته مادربزرگ ها برای درمان گرما زدگی، به سراغ تهیه شربت آلبالو می رفتند. اما امروزه از این شربت بیشتر برای پذیرایی در مهمانی ها و مجالس استفاده می کنند.

آب کرفس خواص بسیار زیادی برای سلامتی دارد و مصرف آن می تواند به عنوان خارج کننده مایع اضافی در بدن عمل کند و همچنین تهیه آن در منزل بسیار آسان می باشد و هزینه چندانی هم ندارد.

در شهر پهناور مشهد، هتل‌های متعددی ساخته شده است، اما هتل درویشی یکی از متفاوت‌ترین آنهاست که تجربه اقامت در آن، تجربه‎‌ای متمایز خواهد بود. ما در این مقاله این هتل را به شما معرفی خواهیم کرد و درباره نحوه رزرو آنلاین آن به شما خواهیم گفت. پس تا انتها همراه ما باشید.

نارسایی مزمن کلیه در واقع، از بین رفتن تدریجی عملکرد کلیه است. کلیه مواد زائد و مایعات اضافی را از خون فیلتر می کند، و این مواد زائد از طریق ادرار دفع می شوند.

ورزش کردن همیشه برای بدن و سلامتی مفید نبوده، گاهی اوقات ورزشکاران در حین ورزش دوچار مسدومیت های میشوند که پارگی مینیسک زانو یکی از شایعترین آنهاست.ضرب المثل همراه با داستان

امکان نمونه گیری در منزل برای انجام آزمایشات دیگر هیچ بهانه‌ای برای پشت‌گوش انداختن چکاپ‌های دوره‌ای باقی نخواهد ماند. نمونه دادن در منزل از جمله موهبت‌هایی است که در عصر کرونایی امروزی می‌تواند افراد زیادی را خوشحال کند

گیاهان مناسب برای تصفیه هوای خانه نمکستان : فضای خانه معمولا سرشار از انواع بوها و هوای مانده است. وجود گیاه در هر خانه برای تصفیه هوای آن خانه مفید و ضروریست. ما در ادامه ی این مطلب برای شما لیستی از انواع گیاهان که خاصیت پاک کنندگی هوا را دارند تهیه کرده ایم. برای […]

نحوه ی پاک کردن لکه ی لاک از روی فرش و مبل نمکستان : بارها برای مخصوصا خانم ها پیش آمده است که هنگام لاک زدن ناخن، ظرف لاک برعکس شده  یا از براش لاک قطره ای لاک بر روی فرش ریخته است. این اتفاق ممکن است برای مبل و یا صندلی های مبلی نیز […]

ورق گرم که توسط طیف گسترده‌ای از تولیدکنندگان فولاد کشور تولید می‌شود، یکی از محصولات بسیار پرکاربرد در صنعت می باشد. این ورق‌ها با ویژگی‌های مکانیکی، مشخصات ظاهری و درصد خلوص متفاوت، با استانداردهای جهانی در ابعاد و سایزهای گوناگون تولید و عرضه می‌شوند.

هایپر کلسمی یا افزایش کلسیم زمانی رخ میدهد که سطح کلسم خون فرد در بدن از حالت نرمال باللتر برود.این اتفاق یا همان بالاتر رفتن اندازه کلسم خون باعث ضعیف شدن استخوان، تداخل در فعالیت مغز و قلب و همچنین ایجاد سنگ کلیه در فرد بیمار شود.

آیا می‌توانید با نوزاد خود یک سفر هوایی راحت را تجربه کنید؟ آیا از امکانات ایرلاین‌ها برای مسافران نوزاد اطلاعات کافی دارید؟ اگر به دنبال پاسخ مناسب به سوال‌های بالا هستید، تا انتهای این محتوا با ما همراه باشید.

سیاتیک به دردی اطلاق می شود که در مسیر عصب سیاتیک بروز می کند، که از ناحیه تحتانی کمر از طریق باسن و باسن شما و یا پایین هر پا شاخه می شود.

ارتباط سلامتی بدن انسان با نوع تغذیه‌ای که دارد از دیرباز محل گفتگو و اختلاف نظرهای گوناگون بوده است. اختلاف نظر نه از این حیث که عده‌ای چنین گزاره‌ای را رد کرده باشند؛ بلکه از این جهت که کدام سبک غذایی و استفاده از چه مواد مغذی در ارتباط با سلامت کدام ارگان‌های حیاتی بدن است.

طرز تهیه لوکوم پرتقالی یک دسر ترکیه ای نمکستان : برای این پست آموزش طرز تهیه لوکوم پرتقالی خوشمزه یک دسر ترکیه ای خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش شیرینی پزی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای طرز تهیه لوکوم دسر ترکی :   آب پرتقال     ۲ لیوان […]

طرز تهیه پاپ کیک بسیار خوشمزه نمکستان : پاپس کیک بسیار آسان بوده و از خورده های کیک شکلاتی تهیه میشود. به عنوان میان وعده این کیک یک خوراکی جذاب و خوشمزه است. در بخش آشپزی نمکستان، طرز تهیه دسر با ما همراه باشید : مواد مورد نیاز برای تهیه پاپس کیک :   کیک […]

شیر توپی یا بال ولو یکی از رایج ‌ترین و کاربردی‌ ترین شیرهای صنعتی می باشند که بسیارمورد استفاده قرار می‌ گیرند. این شیرها همان ‌طور که کاربرد بسیار زیادی دارند دارای جزئیات ساده ای هم هستند.

شما چه میزان اطلاعات از بازار مالی فارکس دارید؟ قطعاً آموزش فارکس با میداس سرمایه همان چیزی است که شما را در این راه به موفقیت می رساند

وب سایت جدول یاب در راستای معرفی خود به مخاطبین اقدام به ارائه اپلیکیشن جدول یاب برای گوشی های موبایل کرده است.

با آموزش طرز تهیه کوکو پیازچه از سری آموزش های آشپزی سایت نمکستان در خدمتتون هستیم.

لوله های برونشی هوا را از نای به ریه ها منتقل می کنند. وقتی این لوله ها ملتهب شوند، مخاط می تواند ایجاد شود. این حالت برونشیت نامیده می شود و باعث ایجاد علائمی می شود که شامل سرفه، تنگی نفس و تب پایین است.

راشیتیسم بیماری نرمی و تضعیف استخوان ها معمولا در کودکان است و بیشتر مواقع به دلیل کمبود شدید و طولانی مدت ویتامین D است.

طرز تهیه سیب زمینی رژیمی و کم کالری نمکستان » برای این پست آموزش سیب زمینی رژیمی و کم کالری خوشمزه و لذیذ را آماده کرده ایم ، برای مشاهده این آموزش طرز تهیه غذای رژیمی این پست را دنبال کنید. مواد مورد نیاز برای تهیه سیب زمینی رژیمی و کم کالری :   سیب زمینی درشت     […]

پلو لیموزین نوعی پلوی مخلوط و خوشمزه است که می توانید در وعده های ناهار یا شام همراه با خورشت های مورد علاقه تان سرو کنید.

همه شرکت‌ها پس از به ثبت رسیدن، در صورت نیاز می‌توانند اساسنامه یا تصمیمات شرکت را بروزرسانی کنند که در این صورت ملزم به ثبت تغییرات شرکت نیز خواهند بود.

برای این پست آموزش طرز تهیه خورش ونوشک از غذاهای لذیذ کشورمان را آماده کرده ایم . برای مشاهده این آموزش آشپزی ، این پست را دنبال کنید.

برای این پست آموزش طرز تهیه خورش متن جن از محبوب ترین غذاهای استان گیلان را آماده کرده ایم.

تنبلی تخمدان یا سندرم پلی­ کیستیک polycystic ovary syndrome  وضعیتی است که موجب می­شود فرد دچار بی­نظمی دوران قاعدگی ،جوش های چرکی ،پوست چرب ،رشد مو های زائد صورت و بدن ،اکانتوزیس نیگریکانسیا یا ریزش موی سر می­شود.

ممکن است دندان ها به دلایل مختلف زرد شوند یا تغییر رنگ دهند. اگر می خواهید آن ها را روشن تر و سفیدتر کنید، می توانید با روش های جدید دندانپزشکی این کار را انجام دهید

تمام حقوق این وب سایت برای مجله اینترنتی نمکستان محفوظ است.

نشر مطالب با ذکر نام “نمکستان” و لینک به مطلب بلامانع است.

© 2022 Namakstan.net

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

در این پست تعدادی از ضرب المثل های پر تکرار به همراه داستان آورده شده است. برای خواندن ضرب المثل با داستان کوتاه برای کودکان با ما همراه باشید.

معمولا کودکان به داستان های کوتاه و زیبا علاقه دارند. والدین می توانند برای آموزش مطالبی مانند راستگویی، بخشش، شجاعت، اعتماد به نفس و … از داستان های کودکانه استفاده کنند. ضرب المثل ها جمله های کوتاهی می باشند که ممکن است برای کودکان قابل فهم و درک نباشد. می توانید در مورد هر ضرب المثل یک داستان کوتاه بگویید تا کودک شما مفهوم و معنای ضرب المثل را متوجه شود. در این پست تعدادی ضرب المثل با داستان کوتاه برای کودکان به شما همراهان سایت مینویسم ارائه می شود.

در زیر 6 ضرب المثل با داستان کوتاه برای کودکان آورده شده است که می توانید این داستان های زیبا را برای کودکان خود بخوانید تا معنی ضرب المثل ها را متوجه شوند.

خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا، انگاری پيرهنی از طلـا به تن كرده بود، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد. خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا می كردند.ضرب المثل همراه با داستان

خروس از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلـا سرش می آمد، برای همين سگ هميشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نيافته

یک روز سگ آمد پيش خروس زری پيرهن پری، بهش گفت: خروس زری جون.

خروسه گفت:‌ جون خروس زری

سگ گفت: پيرهن پری جون

خروس: جون پيرهن پری

سگ: می خوام برم به كوه دشت، برو تو لـانه، نكنه بازم گول بخوری، درو روی كسی باز نكنی!

خروس گفت: خيالت جمع باشه، من مواظب خودم هستم.

سگ رفت، بی خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود.  همين كه سگ حسابی دور شد، روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی كند، جلوی پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خواندن:

ای خروس سحری

چشم نخود سينه زری

شنيدم بال و پرت ريخته

نذاشتن ببينم

نكنه تاج سرت ريخته

نذاشتن ببينم

خروس زری كه به خوشگلی خودش افتخار ميكرد خيلی بهش بر خورد، داد زد: نه بال و پرم ريخته، نه تاج سرم ريخته.

روباه گفت اگه راست ميگی، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت. خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره  نشست و گفت: بيا اين بال و پرم، اينم تاج سرم.

و همين كه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده، روباه پريد و گردن خروس را گرفت. خروس داد و فریاد زد كمک، كمک که بلکه سگ به دادش برسه. سگ با گوش های تيزش صدای خروس را شنيد و به طرف صدا دويد. دويد و دويد تا به روباه رسيد.

از روباه پرسيد: آی روباه حقه باز خروس زری را نديدی ؟

روباه كه دهان خروس رو بسته بود و اونو توی كوله پشتی انداخته بود،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والـا نديدم، من از همه چيز بی خبرم، و پشت سر هم قسم می خورد.  يكدفعه چشم سگ به كوله پشتی افتاد و گفت:‌ قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را؟

روباه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتی اش بيرون آمده، پس كوله پشتی  رو انداخت و تا می توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند. و خروس زری پيرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند.

نتیجه: وقتی كسی دروغی میگه، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده می شود.

روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هرچند وقت یکبار با یکدیگر معامله می‌کردند و از آنجایی که هر معامله‌ای امکان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یکی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریک از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و کمتر یکدیگر را می‌دیدند و کمتر از پیش از حال یکدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد که دلشان برای گذشته و دوره‌ای که با یکدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله کنار بگذارند و به دیدار یکدیگر بروند.

بالاخره یک روز یکی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت کند تا اختلافشان را برای همیشه کنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار کنند و یا اینکه برای همیشه با هم قطع رابطه کنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت کند، برای اینکه مشکلشان را حل کنند و به در دکّان او بیاید. مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید که از او می‌خواهد تا به دکان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و کتابش را جمع کرد تا اگر دوستش سندی در محکومیت او رو کرد، او هم از سندها و مدارکش استفاده کند. و همین کار را هم کرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع کرد. اولی سعی می‌کرد دومی را متهم کند و دومی می‌خواست اولی را متهم کند تا اینکه سروصدایشان بالا گرفت.

دکانداران دیگر بازار که صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می‌آمدند ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌کند بدون اینکه حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند که دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پا در میانی آنها ممکن است فقط اوضاع را خراب‌تر کند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یکدیگر صحبت کنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می‌رود تا اینکه شاگرد دوست اولی فکری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیک شد. اول به دوستی که میهمان بود تعارف کرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند که اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.

شاگرد در یک لحظه که میان این دو دوست سکوت برقرار شد از فرصت استفاده کرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین که شما همیشه دوست داشتید. دو دوست که تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند. صاحب مغازه نگاهی به استکان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟ دوستش سری تکان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!

صاحب دکان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را که با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم. حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی که بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینکه می‌دید نقشه‌اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار کند خیلی خوشحال بود.

روزی مهمانی به کلبه محقّر مرد صاحب بصیرت وارد شد. آن مرد ، مَقدم او را گرامی داشت و با وجود تنگدستی صمیمانه از وی پذیرایی کرد و آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد و برای او آورد. مهمان با دلی شاد و خرسند از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که قدم از خانه بیرون گذاشت صاحب‌خانه از پشت مشاهده کرد که مشتی مار و عقرب و رتیل به تن او چسبیده‌اند. وحشت‌زده به دنبال او روان شد. چون اندکی راه پیمودند و به بیابان رسیدند دید که جانوران گزنده همه از بدن او به زمین ریختند و هر یک به گوشه‌ای گریختند و در لابه‌لای سنگ‌ها و بوته‌های صحرایی پنهان شدند. دانست که آنچه مهمان با خود برده و در بیابان ریخته درد و بلاهای خانه او بوده است. پس خدا را شکر کرد و به خانه بازگشت.

نتیجه:  غم روزی مهمان را نباید خورد. مهمان نه تنها روزی را کم نمی‌کند بلکه موجب رفع بلاها از خانواده میزبان می‌شود.

خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.

سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود. بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد. در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند. پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند. از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.

چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی هایی كه با او شده صحبت كند مردم می گویند آنكه برای تو چاه می كند اول خودش در چاه می افتد. در زمان پیامبر اسلام  شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به پیامبر اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر اسلام را به خانه اش دعوت كند و به آن محمد بن عبدالله آسیب برساند.

به این منظور چاهی در خانه اش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد محمد بن عبدالله  و گفت : «یا رسول الله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف فرما بشید» حضرت قبول كرد، فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»

شب میهمانی كه شد محمد بن عبدالله  با علی بن ابی طالب و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص.

آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه محمد بن عبدالله  روی آن بنشیند.

پیامبر اسلام بسم الله گفت و نشست.

ضرب المثل همراه با داستان

آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم كه پیامبر اسلام و یارانش با هم بمیرند.

زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما محمد بن عبدالله  فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید»

همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیامبر اسلام و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند.

زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه محمد بن عبدالله  را مشایعت كنند.

بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند،

وقتی دیدند پدر و مادرشان با محمد بن عبدالله  از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب ها.

روزی بود، روزگاری بود.

در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟

دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری .

ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟

دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری .

ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

۱۵ داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

تفسیر سوره کوثر برای کودکان به زبان ساده

معروفترین ضرب المثل های قدیمی ایرانی همراه با معنی

فرمول مساحت و محیط متوازی الاضلاع کلاس پنجم ابتدایی

داستان ضرب المثل حناش دیگه رنگی نداره چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عناوین روز

راهنمای خرید انواع پارچه های خنک تابستانی؛ رایج در بازار ایران

طرز تهیه سبزی قورمه سبزی برای فریزر؛ بدون تغییر مزه و رنگ

روش صحیح نگهداری مواد غذایی در فریزر + مدت زمان نگهداری

طرز تهیه شیر بادام در منزل به روش ساده با ماندگاری بالا

بهترین فیلم های ناتالی پورتمن؛ به گزارش متاکریتیک وب سایت بین المللی


روش نگهداری آب نارنج که تلخ نشود

نگهداری آلبالو در فریزر برای آلبالو پلو با ماندگاری طولانی

عکس نوشته من دختر مردادی ام فانتزی زیبا برای پروفایل

آخرین اخبار

ازدواج جنیفر لوپز و بن افلک / عشق ۱۸ ساله به ثمر نشست!

خرید و دانلود قانونی سریال جیران (قسمت اول تا ۲۳)

قیمت ماشین آریا جدید سایپا + امکانات فنی و ظاهری

کنسرت ناصر زینعلی در تهران ۳ و ۴ مرداد ۱۴۰۱

روزی روزگاری مریخ را از کجا ببینیم و دانلود کنیم؟

آخرین مقالات

بهترین حرکات یوگا برای کاهش درد پریود (۷ حرکت یوگا در دوران قاعدگی)

آموزش طرز تهیه ۶ نوع غذا با نودل (سریع و ساده)


آهنگ قاسم آبادی بی کلام شاد گلچین جدید

پخت و پز با انواع روغن های آشپزی (در دمای بالا و پایین)

بیوگرافی آناشید حسینی (از ازدواج با پسر سفیر تا ازدواج با آقای دکتر)

متن دوستت دارم مادر (زندگیم بهترین مامان دنیا دوستت دارم عزیزم)

تقویم مرداد ۱۴۰۱ با مناسبت ها و تعطیلی ها + روزهای قمر در عقرب

حرکات ورزشی برای افزایش قد در سنین بالا؛ حتی بعد از ۲۵ سالگی

اول محرم ۱۴۰۱ (تاریخ شمسی قمری) چه روزی شروع میشود و چند شنبه است؟

دانلود آهنگ قصه شب گنجشک لالا مهتاب لالا با صدای چند خواننده

مواد غذایی برای افزایش پلاکت خون (چه بخوریم و چه نخوریم)

آهنگ قاسم آبادی شاد جدید برای عروسی و جشن ها ۱۴۰۱

متن تبریک ولادت امام موسی کاظم (ع) باب الحوائج (جدید ۱۴۰۱)

دانلود بهترین آهنگ های محمد لطفی با کیفیت بالا

در پست ضرب المثل ها (Proverbs) با انبوهی از ضرب المثل ها همراه با تاریخچه ایی که در آن هست آشنا می شوید. در حقیقت شما در این جا علاوه بر یادگیری ضرب المثل های گوناگون و کاربرد آن ها در صحبت ها و جمع های مختلف، از این به بعد می توانید، تاریخچه و علت ساخت یک ضرب المثل را برای دوستان یا کودکان تان تعریف کنید. بنابراین سعی می کنیم هر چند وقت یکبار داستان یک ضرب المثل را برای شما در این پست قرار دهیم.

تست MBTI ای سنج مجهز به سیستم «ارزیابی چندمحوری» و «تحلیل نتایج پیشرفته» است و ویژگی های شخصیتی شما را با دقت زیاد بررسی می کند. تست شخصیت شناسی MBTI را با تفسیر کاملا اختصاصی و «رایگان» در مرجع تست روانشناسی ای سنج انجام دهید.

آخرین به روز رسانی : 25/تیر/1401

در روزگاران قدیم تاجر پیری بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، از بدشانی روزگار ورشکست شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت، یکباره گران می شد. پیرمرد بیچاره کم کم تمام  ثروتش را به خاطر شرایط بازار، از دست داد.

برای این که در مغازه اش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازاری های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید. به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد. ضرب المثل همراه با داستان

دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی پیرمرد به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. به همین خاطر به تعداد زیادی از بازاری های قدیمی بدهکار شد. 

طلبکاران، چند باری برای گرفتن پولشان  پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد. به همین خاطر آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش پیرمرد ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد.

پیرمرد به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه ی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.

پیرمرد بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شده ام و نمیدانم چه کنم.»

طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه ی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»

پیرمرد ورشکسته با خوشحالی فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم»

طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یکجا به من بپردازی»

پیرمرد ورشکسته قبول کرد. طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله. اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»

بازرگان ورشکسته، قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یکجا به من پس بدهی.»

چند روز بعد، قاضی دستور داد که پیرمرد ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارها هم  آمده بودند. قاضی به پیرمرد گفت: « قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟»

پیرمرد گفت: «بله»

ابتدا ما را با قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهر مار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟»

پیرمرد باز هم گفت: «بله»

یکی از طلبکارها با صدای بلند گفت: پول ما را می دهی یا نه؟

پیرمرد گفت: بله !

طلبکاری دیگر گفت: قصد داری همه ی پول ها را بالا بکشی؟

پیرمرد گفت: بله 

طلبکاری دیگر در انتهای جمع گفت: بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟

پیرمرد گفت: بله.

قاضی که شاهد ماجرا بود. طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان».

طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود. از این بهتر نمیشد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره ی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه ی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: دیدی که نقشه ی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که دادهای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: کی پول مرا میدهی؟

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: اصلا قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری

پیرمرد گفت: بله!

ضرب المثل همراه با داستان

طلبکار گفت: چرا ایستاده ای؟ برو پولهای مرا بیاور و بدهکاریت را بده.

پیرمرد گفت: بله! 

طلبکار گفت: دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!

پیرمرد گفت: بله!

هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمیشنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟!»

و پیرمرد باز هم گفت: «بله!».

از آن زمان، هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند، می گویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»

 در زمان های گذشته، هر روستایی صاحبی داشت. روستاها همچون سایر کالاها، خرید و فروش می شدند. مردم روستا هم مجبور بودند هر ساله مقداری از گندم و جو و میوه هایی را که با زحمت و تلاش فراوان به دست می آورند، به صاحب روستا – که به او خان می گفتند – رایگان تقدیم کنند. خان در روستا همه کاره بود و هرچه دلش میخواست انجام می داد. تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا می کردند و به مردم روستا زور می گفتند.

یکی از این روستاها خانی داشت که به او «قلی خان» می گفتند. قلی خان توی خانه ی بزرگش زندگی می کرد و در طول روز هیچ زحمتی نمی کشید و فقط می خورد و می خوابید. قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا می پخت. آشپز قلی خان، آشپز بدی نبود اما چون از کارهای خان و ستمکاری های او ناراحت بود، آشپزی اش را با علاقه انجام نمی داد. بنابراین غذاهایش همیشه بدطعم و بدبو بود. یک روز غذا شور می شد، یک روز آبکی، یک روز سفت، یک روز اطرافیان خان اصلا دلشان نمی خواست چنان غذاهایی را بخورند، اما چاره ای نداشتند. زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمی کرد.قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی، بدسلیقه هم بود. برایش فرق نمی کرد که چه نوع غذایی برایش گذاشته؛ هرچه بود میخورد و به به می کرد و انگشتانش را می لیسید.

اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد، اما آشپز که می دید خان هوایش را دارد، به حرف آنها گوش نکرد. چندبار هم تصمیم گرفتند در مورد بد  بودن غذاها با خان صحبت کنند، اما می ترسیدند خان آنها را از خانه اش بیرون کند و کار پر درآمد و خانه ی گرم و نرم خان را از دست بدهند. به هر حال وقتی می دیدند که قلی خان با اشتهای زیاد، غذاهای بدمزه را می خورد، آنها هرچه که بود می خوردند و به روی خودشان نمی آوردند. یکی از روزها که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود، ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و بلافاصله داخل دیگ غذا افتاد. آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد. اما بعد با خودش گفت: «چرا خودم را به خاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم؟»

آشپزباشی با این فکر، خیال سنگ نمک را از سرش بیرون کرد و به پختن غذا ادامه داد. وقت غذا آماده شد، قلی خان و اطرافیانش دور سفرهای بزرگی نشستند و منتظر شدند که آشپز باشی غذا بیاورد. آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی کاسه های بزرگ کشید و به سر سفره برد. هر کس با بی میلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت. خان هم طبق معمول مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید، اولین لقمه که به دهان رفت، آه از نهاد همه برآمد. غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود. اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشاره ی چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند. آشپزباشی هم بی اعتنا نگاهی به خان انداخت و توجهی به اطرافیان او نکرد.

قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: «ببینم، این غذا کمی شور نشده است؟»

آشپز گفت: «خیر قربان! فکر نمی کنم شور شده باشد، مثل همیشه غذایی خوشمزه برای تان پخته ام.» اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند، از جواب مغرورانه آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد زد: «خجالت بکش مرد! این غذا آن قدر شور شده که خان هم فهمید.»

قلی خان گفت: «یعنی غذا همیشه بد بوده و من تا حالا نفهمیده ام؟»

یکی دیگر از اطرافیان گفت: «بله قربان همیشه بد طعم بوده است!»

قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهین آمیز دیگران را نداشت، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانه اش بیرون کرد و گفت: «به من می گویید نفهم؟»

بعد به آشپز گفت: «دیگر به هیج وجه به اینها غذا نمی دهی.» و دوباره در کنار سفره نشست و غذای شور را تا انتها خورد.

از آن زمان، هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده ی نا به جا از موقعیت ها بیش از حد زیاده روی کند، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض وادارد، می گویند: «آن قدر شور بود که خان هم فهمید.»

در ایام قدیم دو برادر که با یکدیگر خیلی رفیق بودند همراه با همسرانشان در خانه ی پدری خود روزگار می گذراندند. این دو برادر صبح تا غروب کار می کردند تا بتوانند زندگی راحتی را برای همسران خود فراهم کنند. اما همسران آنها به شدت با یکدیگر چشم و هم چشمی می کردند و هر یک سعی می کرد تا از دیگری عقب نماند.

به هر حال بعد از گذشت مدت زمانی، وضع کار و کاسبی این دو برادر خراب شد و با هم تصمیم گرفتند از شهری که در آن زندگی می کردند سفر کنند و به شهر دیگری بروند. شنیده بودند که در آن شهر به کار آنها نیاز دارند و پول خوبی به دست می آورند. بنابراین فردای همان روز چمدان ها را بستند و آماده رفتن شدند. از آنجایی که قبلاً موقعی که برادرها به سفر می رفتند، گاهی پیش می آمد که همسران آنها به خاطر چشم و هم چشم دعوایشان میشد. بنابراین قبل از رفتن توصیه های لازم رابه همسرشان گفتند و رفتند.

حال در نبود مردها، زن ها سعی می کردند توصیه ها را جدی بگیرند و با یکدیگر خوب باشند بنابراین هر دو زن با هم کنار آمدند. با هم غذا می پختند و می خوردند، با هم تعریف و درد دل می کردند و با هم ساعت های تنهایی شان را پر می کردند. یک روز همسر برادر بزرگتر به آن یکی گفت: «بیچاره همسرانمان باید برای در آوردن خرج زندگی، آواره و در به در بشوند.»

همسر برادر کوچکتر گفت: «راستش را بخواهی دارم از تنهایی دق می کنم. کاش توی همین شهر خودمان کاری پیدا میشد و آنها مجبور نبودند رنج سفر را تحمل کنند.»

همسر برادر بزرگتر گفت: «من یک تصمیم خوب گرفته ام.»

آن یکی گفت: «چه تصمیمی؟»

«میخواهم قبای بلند و زیبایی برای شوهرم بدوزم، تا وقتی به خانه برگشت، با هدیه ام به او خسته نباشی بگویم.»

زن برادر کوچکتر که نمی خواست از او عقب بماند، فکری کرد و گفت: «تصمیم خوبی گرفته ای. همین امروز برویم بازار و پارچه سفیدی بخریم. تا قبای خوبی برای شوهرمان بدوزیم.» .

از فردای آن روز، زنها علاوه بر حرف تنهایی و کارهای خانه، درباره ی چگونگی قبایی هم که قرار بود برای همسرانشان بدوزند، حرف می زدند. همسر برادر بزرگتر، همان روزهای اول پارچه اش را برید و مشغول دوخت و دوز شد تا پیراهن بلند بسیار زیبایی برای شوهرش بدوزد.

اما همسر برادر کوچکتر، مدام به او می گفت: «این قدر برای دوخت یک پیراهن وقت نگذار. مردم فرق یک پیراهن قشنگ و یک پیراهن عادی را نمی فهمند.»

روزها و هفته ها گذشت و زمان بازگشت دو برادر از سفر نزدیک و نزدیک تر شد. بالاخره روزی رسید که دو زن خبردار شدند که همسرشان فردا می آیند.همسر برادر بزرگتر، خیلی خوشحال بود. در این مدت، پیراهن بلند قشنگی برای همسرش دوخته بود. روی یقه و آستین های لباس کار کرده بود و گل و بوته دوخته بود. اما همسر برادر کوچکتر فعلا هیچ کاری نکرده بود. بنابراین شب تا صبح بیدار ماند تا بتواند در عرض چند ساعت، یک پیراهن معمولی برای همسرش بدوزد؛ پیراهنی که هیچ کاری روی آن نشده بود، کمی گل و گشاد بود.

خبر بازگشت برادرها باعث شد که این دو زن باز هم دچار چشم و هم چشمی بشوند.

همسر برادر بزرگتر گفت: «می بینی چه پیراهن قشنگی برای همسرم دوخته ام؟ وقتی همسرم این را بپوشد، همه ی مردم آن را با لباسی که تو دوختهای مقایسه می کنند و سلیقهی مرا تحسین می کنند.»

همسر برادر کوچکتر فقط می گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»

دو برادر از سفر آمدند و با استقبال گرم همسرانشان روبه رو شدند. هدیه هایشان را گرفتند و یک روز هم هر دو پیراهن های تازه شان را پوشیدند و رفتند بازار. هیچ کس در بازار، متوجه تفاوت دو پیراهن نشد و به فرق آنها با هم اشاره نکرد. شب که شد، هر دو زن از همسرانشان درباره ی پیراهن هایی که پوشیده بودند پرس و جو کردند. آنها فهمیدند که بازاری ها به کار و کسب همسرانشان توجه کرده اند، نه به تفاوت پیراهن هایشان.

همسر برادر کوچکتر به زن برادر شوهرش گفت: «دیدی می گفتم و گوش نمی کردی؟ عزیز من! قبا سفید، قبا سفید است.»

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند بگویند که مردم عادی تفاوت میان دو کار یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «قبا سفید، قبا سفید است.»

در ایام قدیم پیرمردی به نام عمو حسن با یک الاغ در یک روستا زندگی می کرد. عموحسن تا میخواست سوار الاغش بشود، الاغ عرعر می کرد و جفتک می انداخت و به قول معروف سواری نمی داد.

عمو حسن، هرچه بیشتر به الاغش رسیدگی می کرد، کاه و یونجه اش را بیشتر می کرد و یا بهتر تیمارش می کرد، الاغ سر به راه نمی شد که نمیشد. بالاخره یک روز کاسه ی صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت الاغ را به بازار مال فروشها ببرد و بفروشد.

صبح زود، وارد طویله شد. پالان الاغ را بر پشتش گذاشت و گفت: «حالا برای من جفتک می اندازی؟ حالا به من سواری نمیدهی؟ بلایی به سرت بیاورم که توی قصه ها بنویسند. الان میبرمت بازار مال فروش ها و به کسی میفروشمت که حتی غذا و خورد و خوراک درست و حسابی هم به تو ندهد. به کسی میفروشمت که افسارت را ببندد به گاری تا قدرت حرکت کردن و جفتک انداختن نداشته باشی. آن وقت مجبور میشوی که از صبح تا شب بار بکشی و جفتک هم نزنی» 

خر بیچاره، حرفهای صاحبش را شنید. فهمید که بدجوری گرفتار شده است. از کرده ی خود پشیمان شده بود. دلش می خواست با صدای بلند از صاحبش معذرت بخواهد و بگوید که ببخش، از این به بعد خر باربر و سر به زیری خواهم شد؛ اما حیف و صد حیف که آدم ها زبان خرها را نمی فهمند و آن خر بیچاره هم هرچه عرعر کرد، نتوانست پشیمان شدنش را به صاحبش بفهماند.

مرد، افسار خرش را گرفت و پیاده به طرف بازار مال فروش ها به راه افتاد.

وسط راه که رسید، با خود گفت: «چرا من پیاده میروم؟ بهتر است بقیه ی راه را سوار بشوم او این روز آخری، یک سواری درست و حسابی از الاغم بگیرم. با این فکر، الاغ را گوشه ای نگه داشت و سوارش شد.

الاغ که دلش نمیخواست کاه و جو مفت و مجانی را از دست بدهد و به بارکشی بیفتد، اول کمی آرام آرام راه رفت تا دل صاحبش را به دست آورد؛ اما وقتی فهمید که او تصمیم خودش را گرفته و یکراست به طرف بازار می رود، تصمیم گرفت جفتک دیگری بیندازد و از دستش فرار کند.

مرد که برای اولین بار میدید خرش رام شده، بی خیال روی پالان نشسته بود و جلو میرفت که یکباره الاغ، جفتک اندازی را شروع کرد.

مرد از ترس این که به زمین بخورد و دست و پایش بشکند، محکم به پالان الاغ چسبيد. الاغ چند تا جفتک دیگر انداخت و خودش را از زیر بار صاحبش و پالانش نجات داد. بعد چهار تا پا داشت، چهار تای دیگر هم قرض گرفت و با عجله به طرف کوه و صحرا دوید. تا صاحب بیچاره به خودش بیاید، الاغ فرار کرده بود و او را با پالان، روی زمین انداخته بود.

مردم که شاهد ماجرا بودند، دور و بر مرد و پالانش جمع شدند. یکی میگفت: «الاغش رم کرده.»

یکی می گفت: «حتما الاغش سگی، خرگوشی، چیزی دیده و ترسیده.»

اما از همه بدتر این بود که بعضی ها می گفتند: «حتما از دست صاحبش عصبانی بوده. صاحبش کاه و جو درست و حسابی به او نداده که گذاشته و دررفته است.»

مرد بیچاره که خیلی عصبانی شده بود، از جا بلند شد و با چوبدستی اش مشغول کتک زدن پالان الاغ شد.

مردم چوبش را از دستش گرفتند و گفتند: «الاغت رم کرده و فرار کرده، چه ربطی به پالان دارد که داری آن را کتک میزنی؟»

مردم ساکت شدند و مرد گفت: «زورم به خرم که نمیرسد، یعنی پالانش را هم حق ندارم بزنم؟»

از آن روز به بعد، درباره ی کسانی که از دست زورمندی ناراحت هستند، ولی ناراحتی خودشان را سر دیگران خالی می کنند، می گویند: زورش به خر نمی رسد، پالانش را میکوبد.

 

در روزگاران قدیم پادشاهی یک وزیر عاقل و زیرک داشت. یک روز پادشاه همراه با این وزیر قصد شکار آهو داشتند به همین خاطر سوار بر اسب راهی دشت و بیابان شدند. وقتی رسیدند به سمت آهویی تیر پرتاب کردند ولی از قضا از آنجا که آهو زرنگ و تیزرو بود، هرچه پادشاه و وزیرش تلاش کردند هیچ کدام از تیرها به آهو نخورد و فرار کرد. گرچه شاه و وزیرش بدنبال آهو رفتند اما فایده ای نداشت و آهو فرار کرد و ناپدید شد. 

به هر حال شاه و وزیر خسته و کوفته به مسیرشان ادامه دادند تا با یک روستای سر سبز و آباد مواجه شدند. این روستا درخت های سرسبز و پرباری داشت به طوری که تمام شاخه های درخت پر از میوه های رنگ رنگی بود. بنابراین پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش خبردار شدند و به کدخدا خبر دادند و گفتند: « امروز ده ما میزبان شاه و وزیر شده است!»

کدخدا فوراً به اهالی ده دستورات لازم را داد، به طوری که در کمتر از یک ساعت یکی از روستاییان برای شاه و وزیر غذا آورد، دیگری شربت، آن یکی کباب و چند نفری هم ساز و دهل زنان به نزد آنان رفتند و به خوبی و محترمانه پذیرایی کردند.

با اینکه شاه و وزیرش به خاطر از دست دادن آهو ناراحت و خسته بودند، اما با دیدن این همه پذیرایی و سرسبزی و آدم های مهربان خوشحال شدند و شکار را فراموش کردند. شاه و وزیر، بعد از آنکه حسابی خستگیشان درآمد، بلند شدند و از روستا دیدن کردند. شاه رو به وزیرش کرد و گفت: «فکر نمی کردم وسط این بیابان، روستایی به این آبادی و خوش آب و هوایی وجود داشته باشد.»

وزیر گفت: «بدون شک این ده کدخدای خوبی دارد و مردمش قانونمدار هستند»

شاه گفت: «رعایت قانون و کدخدای خوب، با سرسبزی و آبادانی روستا چه ارتباطی دارد!»

وزیر گفت: «یک سال به من فرصت بدهید تا در عمل جواب شما را بدهم»

شاه قبول کرد. وزیر رو کرد به اهالی و گفت: «شاه از دیدن روستای آباد و پربرکت شما خیلی خوشحال شده است. فکر می کنم هریک از شما اهالی این روستا، آدمهای با فهم و شعوری هستید. به همین خاطر، شاه دستور داده این روستا نیازی به کدخدا ندارد و مردم خودشان می توانند روستا را بچرخانند. در حقیقت از امروز به بعد، همه ی شما کدخدایید.» اهالی روستا از این که این همه مورد توجه شاه و وزیر قرار گرفته بودند، خوشحال شدند.

شاه و وزیر وسایلشان را جمع کردند و سوار اسب ها شدند و به طرف کاخ برگشتند.

آن شب در روستا همه خوشحال بودند. فردای آن روز کدخدا طبق عادت، مسئول آبیاری را صدا کرد و گفت: «برنامه ی تقسیم آب را بیاور ببینم امروز آب رودخانه باید به باغ کدام یک از اهالی روستا برود.»

میرآب، لبخندی زد و گفت: «من دیگر مسئول آبیاری نیستم. همانطوری که شاه دستور داده، خودم برای خودم یک کدخدا هستم و دیگر کاری با قانون و برنامه ی  شما ندارم.»

و آبیار، دستیارش را صدا کرد و گفت: « آهای پسر! سریع بیل و کلنگت را بردار و آب رودخانه را به طرف باغ خودم بفرست.» 

دستیار میراب هم لبخندی زد و گفت: «از امروز من خودم کدخدا هستم و میدانم که چه کاری باید بکنم. نیازی هم به در برنامه و دستور شما ندارم.» 

به هر حال از آن روز به بعد، آسیابان هم کارش را رها کرد و گفت: «من آسیابان نیستم، کدخدا هستم.» 

نانوا در دکان نانوایی اش را باز نکرد و گفت: «من کدخدا هستم و دیگر نانوا نیستم.»

هیچ کس حاضر نشد طبق قانون و برنامه ی قبلی کارشان را پیش ببرند. هر کس فکر می کرد که خودش کدخداست و بقیه باید به دستورهای او گوش بدهند و عمل کنند. به این ترتیب، کارها اصلا پیش نمی رفت. آب رودخانه و به هیچ باغی راه پیدا نکرد و همینطوری فقط هدر می رفت. هیچ کس حاضر نبود حرف دیگری را گوش کند. هر کس به دیگری دستور میداد و هیچ دستوری هم اجرا نمی شد. اهالی ده با یکدیگر دعوایشان شد. همه ی اهالی ده فرمانده و کدخدا شده بودند. 

یک سال به همین صورت پیش رفت. سال بعد، شاه و وزیرش دوباره به طرف آن ده آباده راه افتادند. شاه می گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی توی روستا نیفتاده و روستا همچنان سرسبز است.»

وزیرش هم می گفت: «کمی صبر داشته باشید تا جواب سؤال سال پیش شما را بدهم.»

وقتی آن دو به روستا رسیدند، از تعجب شاخ در آوردند. هیچ اثری از آن روستای سرسبز و باغهای پرمیوه و آباد نبود. مردم روستا همه ضعیف و لاغر و کثیف شده بودند. نه حمامی حمامش را گرم می کرد و نه نانوایی تنورش را. شاه خیلی ناراحت شد. به وزیرش گفت: «چه بر سر این روستا آمده؟ چرا دیگر از آن همه شادی و آبادی و نعمت خبری نیست؟»

وزیر گفت: « وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود. یعنی وقتی در جایی هر کس فکر کند که خودش کدخداست و حرفش قانون است و نباید هیچ برنامه و قانونی را رعایت کند، همه چیز خراب می شود.»

وزیر، اهالی روستا را جمع کرد و قصه را برای آنها گفت. بعد هم به همه دستور داد که مثل گذشته زیرنظر کدخدا به کار و فعالیت مشغول شوند.

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند اهمیت قانون و برنامه و رعایت قانون را گوشزد کنند، به این ضرب المثل «وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود» اشاره می کنند.

در روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایانی چون اسب و شتر و الاغ، وسیله ای برای ایاب و ذهاب و رفتن از منطقه ای به منطقه ی دیگر پیدا نمی شد. راهها پر از خطر بود. به همین خاطر مردم اگر قصد سفر داشتند حتما به صورت کاروان و با جمعیت زیاد می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راهها و گردنه های سرد و دشوار پنهان شده اند، مقابله کنند.

در یکی از روزها دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند به جای این که منتظر کاروان بعدی بمانند، خودشان دوتایی مسیر را به تنهایی پیش بروند. آن ها از دزدان سر گردنه نمی ترسیند چون وسیله با ارزشی همراه خود نداشتند که به کار دزدها بیاید. به همین خاطر بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. اولین و دومین پیچ گردنه را به سلامتی گذراندند، اما سر پیچ سوم دزدها از کمینگاه بیرون آمدند و راه را بر این دو مسافر بیچاره بستند.

یکی از آنها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «نگاه کنید که ما چیزی نداریم. خواهشاً ما را رها کنید تا به مقصدمان برسیم.»

دزدها نگاهی به سراپای آنها انداختند. وقتی دیدند واقعا چیزی ندارند، گفتند: «این هم شانس لعنتی ما!» و آنها را رها کردند.

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «اگر مال و مرکب و اجناس گران بهاء ندارند، لباس که بر تن دارند!»

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آنها کهنه. هرچه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا می توانید بروید.»

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: «این بی انصافی است که هم لباس نو و با ارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا»

رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «مشکلی نیست. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»

دو مسافر بیچاره عریان راهشان را ادامه دادند. در طول مسیر، آن که لباسش نو بود، رو کرد به دوستش و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»

دیگری گفت: «این چه حرفی است آخر! من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد ولباسمان را پس بدهند.»

دوستش گفت: «بی انصاف خودت را جای من بگذار. چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به یک اندازه ضرر کرده باشیم.»

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آنها بالا گرفت تا هر دو بدون لباس به شهرشان رسیدند و مستقیم رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.

قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی باحوصله به حرف هایشان گوش داد و سپس دستی به ریش هایش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»

مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدالتی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟» 

و در ادامه گفتند گفتند: «بابا! ما اصلا قضاوت رانخواستیم. خودمان به هر شکلی که شده باهم کنار می آییم»

و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: «جلو این ها را بگیرید! اینها ساعت ها وقت مرا گرفته اند و همین طوری می خواهند بروند. هر کدام باید صد تومن بپردازند در غیر این صورت آن ها را به زندان بیاندازید». 

دو مسافر بیچاره پچ پچ کنان گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه. اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته راهی زندان شدند.

از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، می گویند: «رحمت به دزد سر گردنه.»

در روزگاران قدیم مردی روستایی بود که همیشه در توهم و تخیلاتش دوست داشت مثل اشراف و خان ها زندگی کند. اما نه پولی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. به همین خاطر تا آنجا که راه داشت به فکر این بود که در زندگی اش صرفه جویی کند تا شاید بتواند یواش یواش پولدار شود و آرزویش را که همان خان و اشراف بودن است را برآورده کند. 

یک روز تابستانی این مرد قصد رفتن به شهر را داشت تا بتواند جنس هایش را بفروشد. به همین خاطر وقتی که به شهر رفت و جنسش را فروخت در حین برگشت چشمش به مغازه خربزه فروش افتاد و با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»

با این فکر به داخل مغاز رفت و یک خربزه خرید و از شهر خارج شد. در بیابان درختی پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. خربزه را محکم به روی سنگ کوبید و بعد مشغول خوردن تکه های آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: « پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که بدون شک یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده و رفته.»

تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند. آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان از اینجا عبور کرده، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری خیلی بهتر است.»

مرد روستایی بیچاره با این توهمات، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما دوباره گرسنه بود. به همین خاطر دوباره نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بماند، کافی است. بعدها هر فردی از اینجا بگذرد، حتما با خودش می گوید که: «یک خان ثروتمند زیر این درخت لحظاتی اطراق کرده و خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نو کرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»

خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمه های خربزه!! اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت. با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم. اما اگر آنها را هم بخورم مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»

بنابراین مرد روستایی تصمیم گرفت تخمه های خربزه را بی خیال شود و ادامه مسیر را پیش ببرد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود. به همین خاطر با غرور مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یکباره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آنها شد.

تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.»

از آن روزگار به بعد اگر کسی قبلا تعهد داده کاری را انجام بدهد و بعدا پشیمان شده است. او با گفتن «نه خانی آمده و نه خانی رفته» ، به دیگران می فهماند من اصلا اهل این کار نیستم؛ دست از سرم بردارید.»

در روزگاران قدیم، پدر و پسری بودند که با همدیگر زندگی می کردند. این دو گرچه با یکدیگر بوند ولی به لحاظ رفتاری با همدیگر زمین تا آسمان متفاوت بودند مثلا پدر فردی با اخلاق و دانا بود و پسرش فردی بی اخلاق و گستاخ و مردم آزار! به همین خاطر پدر همیشه از کارها و رفتارهای پسرش گله مند بود. 

یک روز پسر طبق روال همیشگی با عدهای جنگ و دعوا راه انداخت و آن ها را کتک زد. به همین خاطر پیش قاضی رفتند و از پسر گستاخ شکایت کردند. قاضی پسر و پدر را به دادگاه فراخواند. مأمورهای قاضی هر دو را دستگیر کردند و پیش قاضی بردند. پسر اصلا ابراز پشیمانی نمی کرد. اما وقتی پدر به دادگاه رسید مدام سرش را پایین انداخت و از کسانی که زخمی شده بودند، عذرخواهی کرد. بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد و مانع این شد که پسرش به زندان برود.

پسر گستاخ به جای عذرخواهی از شاکیانِ کتک خورده و تشکر از پدر، با عصبانیت رو به پدرش کرد و گفت: «چرا برای به دست آوردن رضایت آنها پول دادی؟ توی دعوا که حلوا پخش نمی کنند. طبیعی است که یکی می زند و یکی هم می خورد. می خواستند دعوا نکنند تا کتک نخورند.»

پدر که از صحبت های پسرش ناراحت شده بود، گفت: «کاش اصلا خدا تو را به ما نمی داد، تو آدم بشو نیستی، حیف نانی که می خوری و آبی که می نوشی» پسر بعد از شنیدن سخنان پدر عصبانی شد و گفت: «حالا که فکر می کنی من به درد بخور نیستم و آدم نمی شوم، از این خانه برای همیشه می روم!

پدر سکوت کرد و پسر از آن شب دیگر پدرش را ندید و برای همیشه دیگر به خانه برنگشت. وارد گروهی از آشوبگران و یاغی ها شد. آن ها کارشان این بود که شبانه به خانه های مردم حمله کنند و اموال شان را غارت کنند. کم کم کار آنها بالا گرفت و جمعیت شان زیاد شد. همه ی شهر از آن ها می ترسیدند. آنها همه راه ها را ناامن کرده بودند و به هیچ کس رحم نمی کردند. ماموران حکومت هم توان مبارزه با آنها را نداشتند. بالاخره آن گروه طغیان گر و راهزن تصمیم گرفتند به قصر شاه حمله کنند و با کشتن او حکمرانی بر کشور را به دست بیاورند.

پسر مرد دانا هم که دیگر میان دزدها به فرماندهی رسیده بود، در تصمیم گیری برای حمله به قصر دست داشت. او نقشه ی حیله گرانه ای کشید و فرماندهی گروهی را که قرار بود به قصر حمله کنند، به عهده گرفت. به خاطر قدرت زبان زد این گروه، شب هنگام، مأموران و محافظان شاه از ترس جانشان فرار کردند و پسر با گروهش به راحتی وارد کاخ شدند. و با رعب و وحشت و کتک کاری فراوان  شاه و اطرافیانش را از بین بردند و خودشان حکومت را به دست گرفتند. راهزنان که می دانستند با نقشه پسر مرد دانا به حکومت رسیده اند، او را به عنوان شاه معرفی کردند. به هر حال پسری که تا مدتی پیش با همه دعوا می کرد و به پدرش هم احترام نمی گذاشت، شاه شد و پسر که هنوز هم نتوانسته بود حرف های سرد پدرش را فراموش کند درهمان نخستین روزهای پادشاهی اش فرمان داد که پدرش را با خفت و خواری، کشان کشان به قصر ببرند. وقتی پدر با آن حالت در برابر پسرش – که روی تخت نشسته بود – ایستاد، باز هم به خاطر کارهای نادرست پسرش سرافکنده و غمگین بود.

پسر  با غرور فراوان و با صدایی بلند رو کرد به پدرش و گفت: «دیدی پیرمرد؟ یادت می آید که می گفتی من آدم نمی شوم؟ حالا چه؟ می بینی که شاه شده ام. حالا چه می گویی؟» پدر ناتوان سرش را آرام بلند کرد و گفت: «من گفتم که تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی، اگر تو آدم شده بودی، دستور نمی دادی که پدرت را با این همه بی احترامی اینجا بیاورند؛ باید بعد از شاه شدن به دست بوسی پدرت میرفتی تا همه بفهمند که تو آدم شده ای» پسر این بار در برابر حرف های تند پدرش سکوت کرد؛ زیرا به این باور رسیده بود که حرف های پدرش کاملاً درست است. 

از آن روزگار به بعد درباره ی کسانی که به قدرت و ثروتشان می نازند و اخلاق انسانی ندارند، این مثل گفته می شود: «گفتم تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی!»

در روزگاران قدیم گوسفند دار خسیسی در یک روستا زندگی می کرد. خساست او به حدی بود که برای چراندن گوسفندانش به هیچ وجه حاضر نبود چوپانی را استخدام کند تا از گوسفندانش مراقبت کند و به چرا ببرد. به همین خاطر گوسفند دار خسیس هر روز صبح خودش گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد. هر چقدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمی رفت و می گفت: «خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفندهایم باشم.»

تا این که یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. گله دار به شدت ترسید و نمی دانست چه کند، گوسفندها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت.

گوسفند دار خسیس در بالای درخت دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می کنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.»

هوا، هوای بهاری بود. به همین خاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کاسته شد. گله دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آن را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می دهم.»

 هوا داشت بهتر و بهتر میشد و گله دار از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. او، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آوردند.»

هوا داشت دوباره آفتابی میشد که گله دار از درخت پایین آمد. گوسفندهایش راکه هر کدام زیر درختی پناه گرفتند را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. به این بار حتى سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد. با خود گفت: «فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند. آنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، می توانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان می خورد.»

با این فکرها، گله دار دور نذری که برای نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود، خط کشید و گله را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد. هوا، هوای بهاری بود؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به شکل رگباری شروع به باریدن کرد. چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گله دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، دو سه گوسفند گله را سیل برد.

از آن روزگار به بعد، هر کس بخواهد زیر قولی که داده بزند یا وجود چیزی را کاملا انکار کند، می گوید: «ای بابا، کشک چی؟ پشم چی؟»

در ایام قدیم تاجر ثروتمندی همراه با تک پسرش در قصری بزرگ زندگی می کردند. تاجر خیلی دوست داشت که پسرش دست از تنبلی بردارد و تن به کار بدهد و راه های تجارت را بیاموزد. بنابراین انتظار داشت که زمانی که از دنیا می رود و پسرش تنها در این قصر زندگی کند، بتواند به تنهایی کار و کاسبی او را دنبال کند و همواره بتواند سر زبان ها باشد. اما متاسفانه پسرش هیچ وقت دل به کار نمی داد.

یک روز تاجار قاطعانه تصمیم گفت پسرش را آگاه کند و او را در امر تجارت تشویق کند. به همین خاطر کنار پسرش نشست و گفت: «ای پسر! چرا تو هر روز به تجارتخانه مان نمی آیی تا به خوبی اصول تجارت و خرید و فروش را یاد بگیری. و دوباره ادامه داد: « راستش را بخواهی من که به جز تو کسی ندارم. اگر دل به کار ندهی، بعد از من خیلی زود همه ثروت هایمان ته می کشد و بیچاره می شوی» 

پسر گفت: «پدر، من همه ی فن های تجارت را آموخته ام. خرید و فروش که ها کاری ندارد. ارزان می خری و گران می فروشی. تمام دوز و کلک های خرید و فروش را هم بلدم. اگر میخواهی من وارد کار تجارت بشوم، پول زیادی به عنوان سرمایه به من بده تا به سفرهای تجاری بروم و از هر جایی جنس بخرم و به جای دیگر ببرم و بفروشم. بعد از سفر می بینی که سود زیادی به دست آورده ام.»

پدر که می دانست پسرش هنوز راه و رسم کار را نمی داند، دلش نمی خواست به خواسته ی پسرش تن بدهد؛ اما چاره ی دیگری نداشت. پول قابل توجهی به او داد و گفت: «نمی خواهد به سفرهای دور و دراز بروی. برای امتحان هم که شده، به جایی برو جنسی بخر که در شهر ما فروش خوبی داشته باشد. اگر توانستی از این سفر تجاری سود مختصری هم به دست آوری، پدرت را بیش از حد خوشحال کرده ای.»

پسر قبول کرد که فقط به یک سفر برود و برگردد. او سرمایه ی بسیاری برداشت و چند نفر را هم همراه خود کرد و راه افتاد. او و همراهانش رفتند و رفتند تا به کنار دریایی رسیدند. در ساحل دریا مردم زیادی جمع شده بودند و جنس های خودشان را به مسافرانی که قصد سفر دریایی داشتند، می فروختند. پسر تاجر گشتی در آن بازار ساحلی زد؛ اما چیزی را برای خرید مناسب نیافت. همین طور که گشت می زد، ناگهان چشمش به گوش ماهی های خیلی بزرگی افتاد که یک جا روی هم ریخته شده بود. پسر تاجر تا گوش ماهی ها را دید، یاد بوق حمام محله شان افتاد.

در آن روزگار در هر محله ای حمامی عمومی وجود داشت. شب ها مردها به حمام می رفتند و روزها زنها. صاحب حمام باز شدن و بسته شدن، زنانه شدن و مردانه شدن حمام را با بوق اعلام می کرد. روی پشت بام حمام می رفت و بوق میزد. بوق حمام معمولا از صدف و گوش ماهی های بزرگی درست شده بود که در شهر پسر تاجر پیدا نمی شد.

پسر تاجر تا آن همه گوش ماهی بزرگ را دید، با خود گفت: «وای! هزارها بوق حمام از اینها درست می شود.»

بعد قیمت یک بوق حمام را در نظر گرفت و ضربدر هزاران گوش ماهی کرد و با خود گفت: «اگر بتوانم این ها را ارزان بخرم سود زیادی به دست می آورم.»

با این فکر پسر تاجر رو به مرد مکاری که کنار صدف ها نشسته بود کرد و گفت: «عموجان این صدف ها را دانه ای چند می فروشی»

مرد که فهمید پسر تاجر از چگونگی به دست آمدن گوش ماهی ها و رایگان بودن آن ها خبر ندارد، گفت: «این نقطه از دریا صدف ارزان است بنابراین اگر بابت هر کدام یک دینار بدهی، معامله مان سر می گیرد.»

پسر تاجر کم مانده بود از خوشحالی غش کند. او می دانست که در شهر شان قیمت یک بوق حمام از پنجاه دینار هم بیشتر است. این بود که بدون چک و چانه همه ی گوش ماهی ها را خرید و ده، دوازده رأس قاطر اجاره کرد تا گوش ماهی ها را به شهر خودش ببرند.

این سفر تجاری با این که فقط به یک شهر دیگر انجام شده بود، ماه ها طول کشید؛ چرا که سفر با چهار پایان هم دشوار بود، هم طول می کشید. وقتی پسر تاجر به نزدیکی های شهر خودشان رسید، یکی از همراهانش را بر اسب تیز رو سوار کرد تا زودتر از او به شهر برسد و خبر بازگشت تاجر جوان را به پدر و همشهریانش بدهد.

وقتی پسر تاجر با کالایی که خریده بود، وارد شهر شد، پدر و بستگانش به استقبال او آمده بودند. آنها با هم به خانه ی تاجر رفتند. بعد از این که از همراهان پسر تاجر و استقبال کنندگان به خوبی پذیرایی کردند و آنها به خانه های خود رفتند، تاجر رو به پسرش کرد و گفت: «خوب پسرم خسته نباشی. بگو ببینم چه خریده ای؟»

پسر تاجر با خوشحالی فریاد زد: «بوق حمام خریده ام. باور نمی کنید هر بوق را به یک دینار خریده ام که توی شهرمان بیش از پنجاه دینار است.»

آه از نهاد تاجر بلند شد. حالش خراب شد و از هوش رفت. اطرافیان آب قند و گلاب آوردند و به تاجر دادند تا به هوش آمد. پسر که نمی دانست کجای کارش خراب بوده، با تعجب به پدرش گفت: «پدرجان من چه اشتباهی کرده ام که شما این قدر ناراحت شده اید.»

تاجر گفت: «آخر پسر نادان مگر در شهر ما چند تا حمام هست؟ تازه مگرد حمامی پیدا می شود که بوق نداشته باشد؛ تو این همه بوق را به چه کسی می خواهیم بفروشی. مال و اموالم را به باد دادی و برگشتی؟ وقتی می گویم که تو هنوز باید که شاگردی کنی، به کله ات فرو نمی رود که نمی رود …»

پسر تاجر تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است، به همین خاطر غمگینانه به سمت بیرون رفت.

از آن ایام به بعد، وقتی کسی خرید و فروش زیان باری کند، می گویند: «تجارت بوق حمام کرده است.»

در ایام گذشته قصابی در یک محله زندگی می کرد. یکی از روزها یکی از چشم های قصاب به شدت شروع به خارش و درد کرد به همین خاطر فوراً نزد یکی از دوستان قدیمی اش که حکیم باشی محله بود، رفت. حکیم باشی تا چشم سرخ شده و اشک آلود قصاب را دید فوراً چند نوع گرده را در هم آمیخت و برای چشمش دارویی درست کرد و گفت: «روزی سه وعده صبح و ظهر و عصر دو قطره از این دارو را در چشمت بریز تا خوب شوی.»

قصاب به خانه برگشت و شروع به استفاده کردن از قطره کرد. هر روز صبح دو قطره از آن دارو را در چشمش میچکاند و بعد از خانه خارج می شد. ظهرها هم به خانه می آمد تا درست سر موقع دارو را به چشمش بچکاند. او انتظار داشت پس از دو سه روز دارو چكاندن چشمش کاملا خوب شود. اما این طور نشد. و داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد؛ اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را اکم کند.

بعد از مدت کوتاهی قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت: «ای حکیم راستش را بخواهی درد چشمم کم شده، اما خوب نشده. حکیم جان، دستم به دامنت. دارویی بده که خوب بشوم و بتوانم به کار و زندگیم برسم»

حکیم باشی کتاب هایش را زیر و رو کرد و این بار از روی کتاب ها دارویی برای دوست قصابش ساخت. قصاب دارو را به خانه برد و طبق دستور حکیم باشی مصرف کرد. چند روز گذشت؛ اما دارو اثر زیادی نکرد و درد و سوزش چشم قصاب خوب نشد.

قصاب واقعا نمیدانست چه باید بکند. به سفارش یکی از مشتری هایش به محله ی دیگر شهر رفت. در آن جا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور و برش نشسته بودند. قصاب توی صف منتظر شد تا نوبتش برسد. قصاب به حکیم باشی گفت: «ای حکیم من اهل محله ی شما نیستم؛ اما حكیم باشی محل خودمان نتوانسته مرا درمان کند، به همین خاطر اینجا آمده ام.»

حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی را که به چشمش می ریخت را دید، بعد رو کرد به او گفت: «ای پیرمرد دارویی که حکیم باشی از محله تان به تو داده، داروی خیلی خوبی است. فکر می کنم توخودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را مدام به چشمت میمالی، که این باعث می شود روز به روز بدتر شود»

قصاب گفت: «تو می گویی من چه کنم حکیم. وقتی چشمم می سوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم.» و حکیم باشی گفت: «دست توهمیشه آلوده است. آلوده به پشم و دنبه و گوشت گوسفند. اگر بخواهی با این دست های آلوده همیشه چشمهایت را بخارانی، مشکلت حل نمی شود. هر دارویی هم که مصرف کنی، نه تو را کور می کند، نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سر کار نروی و چشمت را با دستمال تمیزی ببندی که با دستت در تماس نباشد.»

قصاب مجبور شد چند روی در خانه بماند. او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد. کم کم حالش خوب شد و سوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد. قصاب یک راست رفت سراغ دوست قدیمی خودش، یعنی همان حکیم باشی محله خودشان. حکیم باشی از دیدن د قصاب خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر. مثل این که با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است.»

قصاب گفت: «نه حکیم جان. خوب گوش کن که چی می گویم داروهای تو نه کور می کند، نه شفا می دهد. من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تأثیر بکند. این حرفی بود که تو به من نزدی»

در نهایت حکیم باشی نگاهی به قصاب انداخت و لبخند زد.

از آن ایام به بعد، وقتی بخواهند از بی اثر و بیهوده بودن کاری حرف بزنند، می گویند: «نه کور می کند، نه شفاء می دهد»

در ایام قدیم کوزه گری با شاگردش مشغول کوزه گری بود. او هر روز به کمک شاگردش از خاک، گِل درست می کرد و با گِل، کوزه های سفالی می ساخت. کوزه گر آدم با تجربه و هنرمندی بود. به همین دلیل کوزه های تمیز، زیبا و ارزشمندی درست می کرد.

در یکی از روزها که استاد کوزه گر مشغول کار بود، ناگهان شاگردش جلو آمد و گفت: «استاد! مزد من خیلی کم است. دیگر نمی خواهم در کارگاه شما کار کنم. یا مزد مرا زیاد کنید، یا بگذارید من بروم دنبال کار خودم.»

استاد کوزه گر، هم به شاگردش احتیاج داشت، هم پول بیشتری نداشت که مزد او را زیاد کند. او راه دیگری نداشت جز این که از کمک شاگردش چشم بپوشد. اما این را هم می دانست که شاگرد او هنوز تجربه ی زیادی ندارد و هنوز به مرحله ی استادی نرسیده است . این بود که به او گفت: «تو هنوز باید شاگردی کنی. هنوز استادکار خوبی نشده ای. بهتر است مدتی دیگر پیش من بمانی تا هم من شاگرد دیگری برای خودم پیدا کنم و هم تو فوت و فن کوزه گری را بهتر یاد بگیری»

شاگرد کوزه گر که فکر می کرد همه کارهای کوزه گری را یاد گرفته است، زیر بار نرفت و گفت: «نه! من دیگر اینجا کار نمی کنم»

فردای آن روز شاگرد رفت تا برای خودش کارگاه تازه ای راه بیندازد و استاد هم تنها شد. شاگرد بهترین خاک رس منطقه را تهیه کرد. با آن گِل رس درست کرد و مشغول کار شد. سعی کرد هر چه را که از استادش آموخته بود به کار ببندد. با گِل رس ظرف های سفالی قشنگی ساخت. بعد، ظرف ها را توی کوره گذاشت تا گِل پخته شود. دو روز بعد، کوره را خاموش کرد و ظرفهای سفالی پخته شده را از کوره بیرون آورد. ظرف هایی که شاگرد در کارگاهش ساخته بود، سالم و محکم بودند، اماهیچ کدام مثل ظرف های دست ساز استاد شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد دوباره کارهای استاد کوزه گر را در ذهنش مرور کرد. دوباره با خاک رس گِل درست کرد و پشت دستگاهش نشست و به گِل رس شکل داد. ظرف های گِلی که آماده شد، شاگرد باز هم کوره اش را روشن کرد تا دست سازهای خودش را در کوره بپزد. در همه مراحل سعی کرد کارهای استادش را مو به مو اجرا کند.

وقتی زمان خاموش کردن کوره فرا رسید، شاگرد به سراغ ظرفهای سفالی رفت. این بار هم ظرف ها سالم و محکم از کار در آمده بودند، اما هیچ کدام شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد نمی دانست چه کار کند. دل به دریا زد و در کارگاهش را بست به سراغ استاد کوزه گر رفت. سلام کرد و خسته نباشیدی گفت. استاد جواب سلامش را داد و پرسید: «شنیده ام که کارگاهی برای خودت رو به راه کرده ای، خوب وضعیت چطور است؟ کار و بارت خوب است؟» |

شاگرد گفت: «نه استاد! ظرف هایم شفاف و زیبا از کار در نمی آید. من تمام مراحل ساخت و پخت ظرف سفالی را از شما آموخته ام. آنها را مو به مو اجرا می کنم، اما نمیدانم چرا ظرف های من مثل کارهای شما زیبا و شفاف نمی شود.»

استاد گفت: «من تو را دوست دارم. تو هم باید مرا دوست می داشتی و یکباره تنها رهایم نمی کردی. باید صبر می کردی تا من شاگرد تازه ای پیدا کنم، بعد می رفتی. عیبی ندارد. حالا چاره ی کار این است که دوباره پیش من کار کنی تا هم من شاگرد تازه ای پیدا کنم و هم تو مشکل کارت را پیدا کنی.»

شاگرد قبول کرد. کارگاه خودش را بست و دوباره پیش استاد مشغول کار شد. شاگرد از آن روز به بعد بیشتر از گذشته به کارهای استادش دقت کرد. استاد گِل رس را شکل می داد. ظرف های درست شده را لعاب می زد و سر آنها را توی کوره می چید و می پخت. شاگرد هم در کارگاه خود همه ی این کارها را می کرد اما هنوز نمی دانست چرا کوزه های او شفاف و زیبا از کار در نمی آمد.

یک روز شاگرد نزد استاد رفت و گفت: «اگر ده سال دیگر هم بخواهید من پیش شما کار می کنم. اما راز شفاف و زیباتر شدن کارهایتان را برای من بگویید. چون بدون شک رمز و رازی دارد. من باید بفهمم چرا ظرف هایی که می ساختم خوش آب و رنگ نمی شدند.» 

استاد گفت: «نه! دیگر نیازی نیست پیش من کار کنی. از فردا شاگرد تازه ای به کمکم خواهد آمد. تو همه ی کارها را به خوبی یاد گرفته ای اما فوت کوزه گری را نیاموخته ای.» 

شاگرد گفت: «فوت کوزه گری؟ این دیگر چه نوع کاری است؟» |

استاد گفت: «من پیش از آن که کوزه های ساخته شده را توی کوره بگذارم، به آنها فوت می کنم تا از گرد و خاکی که در کارگاه روی آنها نشسته است پاک شوند. تو این کار را نمی کردی. گرد و خاک روی ظرف ها باعث تیره شدن رنگشان می شود. تو باید فوت کوزه گری را هم یاد می گرفتی».

از آن به بعد، هر وقت استادی بخواهد تجربه و استادی خودش را به دیگران نشان بدهد، یا هنگامی که از او راز موفقیتش را بپرسند و نخواهد رازش را فاش کند، می گوید: «فوت کوزه گری است.»

در ایام قدیم پیرمردی همراه با پسر و تنها الاغش قصد سفر کردند. پیرمرد به پسر اصرار کرد که سوار الاغ شود و خودش پیاده برود اما پسر قبول نکرد و گفت: «نه پدر من جوانم و می توانم پیاده بیایم، بهتر است شما سوار الاغ بشوید.»  به همین خاطر پسر پدرش را سوار الاغ کرد و خودش نیز با پای پیاده شروع به حرکت کرد.

هنوز مسافت چندانی نرفته بودند که با دو نفر آشنا روبرو شدند. سلام علیکی کردند و با تعجب به پیرمرد نگاه کردند و به راهشان ادامه دادند. سپس یکی از آن ها با صدای بلند گفت: «چه پیرمرد نادانی! خودش سوار بر الاغ است و پسر بیچاره اش را وادار کرده که پیاده بیاید. مهر و عاطفه ی پدری دیگر نمانده است!»

پدر و پسر حرف های شان را شنیدند. بنابراین پیرمرد از ترس نگاه های بقیه مردم فوراً از الاغ پیاده شد و به پسرش اصرار کرد که او حتما باید سوار الاغ شود. پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد و او سواره؛ اما چون از ماجرا باخبر بود چاره ی نداشت و قبول کرد و با بی میلی سوار الاغ شد. پدر پیرش کنار او پیاده راه افتاد. مقداری راه که رفتند، به چند نفر آشنای دیگر هم رسیدند.

بعد از سلام علیک کردن یکی از آنها رو به پسر کرد و گفت: «عجب زمانه ای شده است! دیگر شرم و حیایی نمانده است و احترام پدر و فرزندی از بین رفته!

دیگری گفت: «هان ای پسر؛ تو خجالت نمی کشی که خودت سوار الاغ شده ای و پدر پیرت را پیاده دنبال خودت راه انداخته ای؟»

آن یکی گفت: «بچه های امروز شرم را خورده اند و حیا را قورت داده اند.»

پدر و پسر با شنیدن این حرف ها به شدت ناراحت شدند و رفتند، پیرمرد فورا به پسرش گفت: «بهتر است دوتایی سوار الاغ مان بشویم. این جوری دیگر کسی حرف مفت بارمان نمی کند.»

با این حرف پدر پشت پسرش نشست و هر دو، سواره به راهشان ادامه دادند. اما هنوز مدتی نگذشته بود که غریبه ای از راه رسید و بدون سلام و علیک گفت: «عجب آدم های بی رحمی هستید. فکر نمی کنید که استخوانهای این خر بیچاره در اثر دو پشته سوار شدن شما خرد شود؟»

پدر و پسر که واقعا حیران مانده بودند و نمی دانستند به چه سازی باید برقصند به شدت ناراحت شدند و از پشت الاغ پایین آمدند. کمی که رفتند، پسر گفت: «پدر جان کاش اصلا الاغ را نمی آوردیم تا این همه حرف بشنویم».

پیرمرد گفت: «تنها راهکار این است که ما دو تا پیاده برویم و الاغ هم از پشت سر بیاید.»

به همبن خاطر هر دو لبخندی به هم تحویل دادند و از ابتکارشان خوشحال شدند. اما خوشحالی آنها زمان زیاد نبود. این بار دو نفر غریبه از کنار آنها گذشتند.

یکی از آنها به دیگری گفت: «آنجا را نگاه کن؛ یک پیرمرد خر با یک جوان خر دارند با خرشان به سفر می روند.»

دومی گفت: «چرا به آنها خر می گویی؛ خدا را خوش نمی آید.»

اولی در جوابش گفت: «آخر اگر خر نبودند که الاغشان را ول نمی کردند بدون سرنشین برود و خودشان پیاده راه بروند.»

پیرمرد که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با صدای بلند گفت: «راست می گویی. اگر ما خر نبودیم، به حرف های بیهوده و یاوهی این و آن گوش نمی دادیم. آن طوری عمل می کردیم که دلمان می خواست.»

رهگذران که از اتفاق های قبلی بی خبر بودند، حرف پیرمرد را نشنیده گرفتند و رفتند… 

از آن ایام بعد برای این که بی توجهی به حرف این و آن را یادآور شوند، می گویند: «در دروازه را می شود بست؛ اما دهان یاوه گو را نمی شود.»

در ایام قدیم پیرمرد مهربانی با تک پسرش زندگی می کرد. این دو خیلی رابطه عاطفی با یک دیگر داشتند تا این که پیرمرد پس از ماه ها بیماری در بستر جانش را از دست داد. به همین خاطر پسرک شب و روز در حال گریه و زاری بود. همسایه ها و آشنایان هم گروه گروه برای تسلیت گفتن می آمدند و می رفتند.

پسرک یتیم هم در این حین مدام از پدرش تعریف می کرد. به هر گروهی که می رسید، از خوبی ها و رفتارهای  پدرش می گفت و از این که چگونه بیمار شد و دکترش چه کسی بود و چه دوایی خورد و چه شد که مرد. خلاصه همه این اتفاقات را با جزئیات بسیار و با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.

این رفت و آمدها تمامی نداشت، پسرک یتیم هم بهترین خوردنی ها را می خرید و جلوی میهمانانش می گذاشت و حسابی پذیرایی می کرد. میهمانان هم بدون تعارف مشغول خوردن می شدند و برای این که بیشتر در خانه ی پسر بمانند و بیشتر و بهتر از خوردنی های آنجا استفاده کنند، سعی می کردند پسر را به حرف وادارند. هرکس می رسید، خودش را غمگین نشان می داد و با تأسف به پسر می گفت: «خدا رحمت کند پدرت آدم خوبی بود؛ راستی چه شد که آن بیچاره به این زودی مرد!» 

پسر هم که منتظر چنین پرسشی بود، با آب و تاب بسیار سیر تا پیاز مرگ و زندگی پدرش را تعریف می کرد. در این مدت میهمانان خوب به خودشان هم می رسیدند و با این که همه ی ماجراهای مرگ و زندگی پیرمرد را شنیده بودند، را باز هم فردای آن روز به دیدن پسر می آمدند و از او می پرسیدند که پدرت چگونه مرد؟ 

پسر از علاقه و اشتیاق دیگران به شنیدن ماجرای مرگ و زندگی پدرش تعجب می کرد و نمی فهمید که چرا مردم این همه به شنیدن حرف های او علاقه نشان می دهند. تا این که روزی یکی از دوستان پدرش به دیدن پسر رفت و گفت: «سوگواری و عزاداری بس است. بهتر است به فکر ادامه دادن کار و کاسبی پدرت باشی. سخن گفتن از حال و روز زندگی و مرگ پدر که نشد کار. چشم باز کنی، می بینی این مردم دار و ندارت را خورده اند و برده اند و تو سرت ما بی کلاه مانده. پس بهتر است که زوتر درب خانه ات را ببندی!».

پسر که انتظار شنیدن چنین حرف هایی را از دوست صمیمی پدرش نداشت، ناراحت شد و گفت: «این چه حرف هایی است که میزنید. مردم به پدر من علاقه و ارادت زیادی داشتند و حالا به خاطر اوست که این جا جمع می شوند و به حرف های من گوش می دهند.»

دوست پدرش وقتی دید که پسرک متوجه حرف هایش نمی شود تصمیم گرفت که شام به خانه پسرک برود. وقتی سفره ی شام را انداختند، به پسر گفت: « ای پسر بهتر است برای من هم تعریف کنی که چه شد که پدرت بیمار شد و چگونه مرد.»

پسر گفت: «شما که از همه چیز خبر دارید!!! …»

دوست پدرش گفت: «بله خبر دارم؛ اما مثل همه دوست دارم از زبان تو بشنوم.»

پسر مشغول تعریف شد. دوست پدرش کم کم مشغول خوردن غذا شد. تا حرف پسر میخواست قطع شود، سوالی تازه می پرسید و پسر هم جوابش را می داد. ساعتی که گذشت، همه ی غذاها خورده شد. پسر که حرفش تمام شد، دست برد توی سفره که چیزی بخورد که دید هیچ غذایی نمانده!! 

تازه متوجه شد که هر روز چه بلایی به سرش می آید که او اصلا فکرش را هم نمی کرده. شرمنده شد. می خواست از دوست پدرش عذرخواهی کند که او نگذاشت و گفت: «از این به بعد هر کس از تو پرسید پدرت چگونه مرد، بگو: «تب کرد و مرد. آن وقت می بینی که کسی به سراغت نمی آید و چیزی از تو نمی پرسد.»

پسر به نصیحت دوست پدرش گوش کرد. خیلی زود همه همسایه ها و افراد شکمو از خانه اش دور  شدند و پسر توانست به کار و کاسبی تعطیل شده ی پدرش برسد.

از آن ایام بعد هرکسی بخواهد از زیر بار تعریف ها و گفت وگوهای بی اهمیت شانه خالی کند، می گوید: «تب کرد و مرد.»

در ایام قدیم دو برادر بودند که هر دو قوز بزرگ و بدشکلی بر روی شانه های خود داشتند. به همین خاطر اغلب اوقات خیلی از این بابت ناراحت بودند. اما با وجود این قوزها، یکی از این دو برادر آدم خیلی خوب و مهربانی بود؛ و همه او را فردی بااخلاق معرفی می کردند و هیچ کس به خودش اجازه نمی داد که قوزهای او را مسخره کند؛ اما برادر دومی خیلی بداخلاق و مردم آزار بود، بچه های کوچک را کتک می زد و با همه اهالی دعوا می کرد؛ به همین دلیل دیگران خیلی از او بدشان می آمد و تا از راه دور او را می دیدند، قوزهایش را مسخره می کردند.

به هر حال یک روز صبح زود که هنوز هوا نیمه روشن بود، قوزی خوش اخلاق بقچه اش را بست و به سمت حمام راه افتاد. در آن روزگار حمام ها به شکل عمومی بود به همین خاطر در هر محله فقط یک حمام وجود داشت. مردهای محله به خاطر مسائل امنیتی بیشتر در تاریکی شب و صبح های زود به حمام می رفتند تا زنها بتوانند در روز روشن با خیال راحت این کار را انجام دهند.

وقتی قوزی خوش اخلاق وارد حمام شد، هیچ کس در حمام نبود. همه خودشان را شسته بودند و رفته بودند. به محضی که قوزی رفت توی خزانه ی حمام که خودش را بشوید، صداهای عجیب غریبی شنید. به همین خاطر با ترس و تعجب صدا را دنبال کرد و دید که جنها عروسی دارند و دامادشان را به حمام آورده اند و مشغول بزن و بکوبند.

قوزی خوش اخلاق با خودش گفت: «الان چیکاری کنم بهتر است؟» دوباره با خودش زمزمه کرد و گفت: «به نظر می رسد بهترین کاری که باید بکنم این است که در شادی جن ها شرکت کنم.»

به همین خاطر بلافاصله خودش را قاطی جن ها کرد و با آنها رقصید و شادی کرد. بزن بکوب که تمام شد، جن ها پیش قوزی خوش اخلاق رفتند و از این که او در مجلس شادی آنها شرکت کرده، تشکر کردند. رئیس جن ها رو به قوزی خوش اخلاق کرد و گفت: «حالا که تو اینقدر مهربانی و این لطف بزرگ را در حق پسرم کردی و رقصیدی، من هم لطفی در حق تو می کنم و قوزت را از پشتت بر میدارم.»

قوزی خوش اخلاق هم خیلی هیجانی و خوشحال شد به همین خاطر مدام از رئیس جن ها تشکر می کرد و بعد از دوش گرفتن بقچه اش را برداشت به سمت خانه راهی شد. وقتی به خانه رسید، کاملاً صبح شده بود و سفره ی صبحانه آماده بود.

تا آمد کنار سفره بنشیند، مادرش فوراً متوجه تغییرش شد و گفت: «ای وای پسرم! گل بودی، به سبزه نیز آراسته شدی. پس قوزت کو؟ تو خیلی خوشگل شده ای.»

با صدای شادی کنان و بلند مادر همه اهالی خانواده فوراً جمع شدند و آمدند دور سفره نشستند و هیکل بدون قوز او را دیدند. همه می خواستند بدانند که قوز برادر خوش اخلاق شان چه طور از بین رفته است. او هم به طور مفصل ماجرای حمام رفتن و رقصیدن میان جنها را برای همه تعریف کرد و صبحانه می خورد.

چند روز بعد برادرش، یعنی همان قوزی بدخلاق و اخمو، با خود گفت: مگر من از برادرم چه کم دارم؟ من هم میروم برای جن ها میزنم و میرقصم تا قوزم را از پشتم بردارند و مسخره کردن و زخم زبان ها تمام شود.

به همین خاطر شب هنگام قوزی بداخلاق، بقچه اش را فوراً پیچید و به طرف حمام عمومی محله شان، همان جایی که برادرش گفته بود راه افتاد. به محضی که وارد حمام شد جن ها را دید، فوراً سلامی کرد و به جمعشان وارد شد.

از قضا آن شب جن ها ناراحت بودند و اصلاً حال و حوصله ی زدن و رقصیدن نداشتند. چون یکی از جن ها مرده بود و آنها عزادار بودند. قوزی بداخلاق که فقط به فکر خودش بود و به جن ها فکر نمی کرد، بدون مقدمه وارد مجلس عزاداری آنها شد و مشغول رقصیدن شد. قوزی بداخلاق به امید خوش تیپ شدن، سنگ تمام گذاشت و تا آنجایی که می توانست، رقصید.

رئیس جن ها که از کار او به شدت ناراحت شده بود، صدایش کرد و گفت: «هیچ می دانی که داری چیکار می کنی؟!؛ ما عزاداریم و تو داری میرقصی!. الان کاری می کنم که تا آخر عمر فراموش نکنی و بدانی وقتی آدم ها نارحت هستند نباید شادی کنی» او دستور داد که قوز قبلی را بیاورند و روی قوز برادر بداخلاق بگذارند.

قوزی بداخلاق کارش زار شد و یک قوز دیگر بر پشتش گذاشتند. بیچاره خسته و غمگین از حمام بیرون رفت و طوری که دیگران او را نبینند، خودش را فوراً به خانه رساند.

از آن ایام به بعد وقتی آدم دردمندی، گرفتاری و مشکل دیگری هم پیدا کند، می گویند بیچاره وضعش قوز بالا قوز شده است.

در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت که برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه – که محل زندگی درویش های این شهر است – بروم. حتما آن جا مقداری غذا برای من پیدا می شود و می توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم.

به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آنکه حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی می کردند و ایام را به سختی می گذراندند. 

درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویش های آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم  جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لب های خشک و چشم های سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است.

یکی از درویش های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می رسید لطفا کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه ی دوستان تهیه کنم.»

او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش ها را هم راه خود کرد و نقشه اش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش ها بعد از مدت ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می کردند و می گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»

درویش مهمان بیچاره هم که فکر می کرد این برنامه ی هر شب آن هاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.

صبح زود درویش سرحال و پرانرژی  از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش های خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.

بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.» 

سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و افروختند تا با پولش غذا بخرند.»

درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه ای که دیشب من و درویش های دیگر خوردیم، با پول خرمن خریداری شده بود!! »، فورا گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من می آورند؟»

سرایدار گفت: «اولا آنها چند نفر بودند و من یک نفر. زور من به آنها نمی رسید، ا از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما با رضایت خودت خر را فروختند.»

درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»

از آن روز به بعد به کسی که نا آگاهانه با دیگران هم صدا شود و با کسانی که نمی شناسد هم راهی کند، این مثل را می گویند. 

روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند. هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند.پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.»پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد.اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت بزرگی است.» و خم شد و نعل را بدون این که پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت. پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشه ای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید آن را در کیسه ای کهنه، پیچاند و در کوله اش جا سازی کرد.

بعد از این که پسر از خواب بیدار شد، دوباره ادامه مسیر را طی کردند. راه طولانی و خسته کننده ای بود، آسمان هم آفتابی و بیش از حد گرم بود. پدر و پسر در طول مسیر هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف می رفتند تا شاید بتوانند رودخانه و یا نهری پیدا کنند اما در وسط بیابان هیچ آبی پیدا نمی شد. به همین خاطر ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این سو و آن سو رفته بود، تشنه تر شده بود.ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: «خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این اطراف نیست. احتمالا الان هلاک شوم و نتوانم ادامه مسیر را با شما بیایم.» پدر گفت: «نگران نباش، فاصله ی زیادی با مقصد نداریم، سعی کن که بلند شوی و ادامه مسیر را بیایی.»اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند حتی یک گام بردارد. به همین خاطر پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسرک به محض دیدن گیلاس خوشحال و خندان شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد. طعم شیرین گیلاس و آب آن، لب و دهان خشک شده ی او را کمی مرطوب کرد. مقدار دیگری که رفتند، پدر دوباره گیلاس دیگری روی زمین انداخت. پسر مجدداً به سمت زمین خم شد و گیلاس را برداشت و خورد.پسر که از خوردن گیلاس ها لذت می برد، فوراً با حالت خوشحالی به پدرش گفت: «ما که گیلاس نداشتیم. اینها را از کجا آورده اید؟»پدر جواب داد: «بعداً به تو می گویم.» این را گفت و این بار خودش هم یک دانه گیلاس خورد. گیلاس ها به پدر و پسر نیرو و انرژی دوباره ای داد. به همین خاطر توانستند ادامه مسیر را هم طی کنند. زمانی که داشتند به مقصد می رسیدند، گیلاس ها هم تمام شد.پسر از پدرش پرسید: «دیگر داریم به مقصد می رسیم شما نمی خواهید بگویید که گیلاس های توی مسیر را از کجا آورده اید؟

پدر گفت: «تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود در طول مسیر به دردمان بخورد به سمت زمین خم شوی و آن را برداری. اما برای برداشتن گیلاس، چندین بار به سمت زمین خم شدی. راستش را بخواهی زمانی که به آن آبادی که درش استراحت کردی رسیدیم، من این گیلاس ها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه به دست آوردم، خریدم. حالا حتما متوجه شده ای که هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. »

از آن روزگار به بعد، وقتی کسی به چیز کم ارزشی برمی خورد که ممکن است بعدها به کارش بیاید، می گوید: «هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.»

یک روز فروشنده ی دوره گردی با پاهایی خسته و لباس های کهنه، از این روستا به آن روستا می رفت تا وسیله های از کار افتاده خانه های مردم را  بخرد و یا این که وسیله ایی به آن ها بفروشد. به هر حال، دوره گرد همانطور که می رفت به خانه ی مردی روستایی رسید، صاحب خانه که فرد پیری بود، او را به خانه اش دعوت کرد و به او احترام زیادی گذاشت و سعی کرد از او با چای خوش رنگ و خوش بو پذیرایی کند. دوره گرد هم در این فاصله بساط جنس هایش را پهن کرد. چند لحظه بعد ناگهان هنگامی که استکان چایی را به سمت دهانش برد چشمانش به یک کاسه ی سفالین قدیمی افتاد. کاسه روی تاقچه بود و گربه ی صاحب خانه کنار کاسه ایستاده، بود و از آن آب می خورد.دوره گرد همان لحظه به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «عجب کاسه ی قدیمی ای است احتمالا خیلی باید با ارزش باشد. حتما این مرد روستایی آدم بی سواد و ساده لوحی است و نمی داند که این کاسه عتیقه و باارزش است. چرا که مطمعناً اگر ارزش کاسه اش را می فهمید، به هبچ عنوان، آن را ظرف آب گربه اش نمی کرد.»به هر حال دوره گرد خیلی هیجانی شده بود به همین خاطر تصمیمش را گرفته بود که هر طور شده کاسه را از چنگ صاحب خانه ساده لو در آورد. همان لحظه خواست از مرد روستایی بپرسد که کاسه ات را چند می فروشی؛ اما ترسید که مبادا با پرسیدن این سوال، روستایی بفهمد، که کاسه اش گرانبهاست و آن را نفروشد یا این که پول زیادی در ازای کاسه طلب کند. بنابراین، از روستایی پرسید: «این گربه ی ناز و ملوس؛ چه با ملچ مولوچی آب می خورد، خیلی دوستش دارم» و بعد از چند لحظه گفت: « گربه را به من میفروشی؟» روستایی گفت: «قابل شما را ندارد. گربه مال شما» دوره گرد گفت: «نه این طوری که زشت است باید در ازای آن پول بگیری» روستایی گفت: «گفتم که قابلی ندارد. حالا اگر خیلی اصرار داری که پولی بابت آن بدهی، 100 تومان بدهی کافی است.»

دوره گرد خوشحال و خندان گربه را بلافاصله خرید و آن را بغل کرد و بعد وانمود کرد که میخواهد برود. اما باز کمی این پا و آن پا کرد. دستی به سرو گوش گربه کشید و گفت: «ای پیرمرد، بد نیست که این کاسه را هم به من بفروشی تا مثل تو با آن به گربه ام آب بدهم. کاسه ات را چند می فروشی؟» بعد، آن را برداشت و مشغول خواندن نوشته های روی آن شد.

مرد روستایی کاسه را از او گرفت و گفت: «این کاسه را من نمی فروشم. تو هم برای خواندن نوشته های آن به خودت زحمت نده. آنچه را که تو از رو می خوانی، من از برم، روی کاسه نوشته شده: کاسه ای را که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را به صدتومان بفروشی، از دست نده!»

در همان لحظه، دوره گرد فهمیده بود که گول خورده و مرد روستایی آن طور که فکر می کرد، ساده و احمق نیست. به هر حال دوره گرد هم مثل همه ی کسانی که به امید صاحب شدن کاسه ی گران قیمت، گربه ی روستایی را می خریدند گربه را بغل کرد و با ناراحتی از خانه ی او خارج شد. از خانه مرد که فاصله گرفت، از گربه بدش آمد. با عصبانیت گربه را به سمت زمین زمین انداخت و گفت :«خودم کردم که لعنت بر خودم باد». گربه هم با عجله به خانه برگشت تا هم از آن کاسه ی گران بها آب بخورد، هم با صاحب زیرکش، منتظر مشتری بعدی باشد.

از آن روزگار به بعد، هنگامی که بخواهند به کسی بگویند حیله گری ات را کنار بگذار چون که ما فهمیده ایم چه نقشه ای داری و به هیچ وجه گول حرف هایت را نمی خوریم؛ می گویند: «آنچه تو از رو می خوانی، ما از بریم.»

یکی از روزها، در یکی از روستاها، کشاورزی در یک خانه زندگی می کرد. دیوار خانه ی کشاورز مثل بقیه افراد روستا، کاه گلی و خیلی کوتاه بود. داخل حیاط خانه اش تعدادی مرغ و خروس و جوجه در حال غذا خوردن بودند. از بدشانسی کشاورز، یک روز ظهر که همه اهالی مشغول ناهار و استراحت نیمه روز بودند، دزدی از کنار خانه ی او عبور کرد و چشمش به مرغ و خروس های نگون بختِ کشاورز، در داخل حیاط افتاد.

به خاطر گرمای بیش از حد ظهر کسی در کوچه پر نمی زد. دزد هم با خیالی آسوده و آرام، مرغ و خروس ها را زیر نظر گرفت. در میان خروس و مرغ ها، خروس چاقی بود که به زور حرکت می کرد.

دزد با خودش زمزمه کرد و گفت: «اگر این خروس چاق و چله را به بدزدم، مطمئناً تا دو سه روز مشکل غذا نخواهم داشت.» و به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که همین خروس  را بدزدد. در همان لحظه فوراً پنجره های داخل حیاط کشاووز را نگاه کرد. پنجره های خانه ی کشاورز کاملاً بسته بودند و انگار همه به خواب رفته بودند.

دزد به آرامی از روی دیوارِِ کاه گلی و کوتاه به داخل حیاط پرید و آرام آرام به طرف مرغ و خروسها رفت. مرغها و خروس ها با دیدنِ دزد، به آرامی از وسط حیاط راه افتادند و در گوشه و کنار حیاط پراکنده شدند. دزد لبخند شیطانی زد و با خودش گفت: «از این بهتر نمی شود. مرغ و خروس های مزاحم کنار رفتند و سروصدا نخواهند کرد. میدانستم که این خروس چاقالو، آن قدر تنبل است که اصلاً حرکت نمی کند.»

خروس، دزد را می دید، اما واقعاً نای حرکت نداشت. دلش میخواست آن مرد ناشناس هرچه زودتر از کنارش بگذرد تا او بعدش چرت بزند. دزد، برای اینکه خروس را فریب بدهد، از کنارش گذشت و خودش را به پشت سرخروس رساند.

خروس با خود گفت: «خوب شد که رفت.» و بعد دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت که بخوابد.

دزد ناگهان از پشت به سمت خروس حمله کرد و او را دزدید و داخل یقه ی لباس گشادش گذاشت تا دستهایش آزاد باشد و بتواند با سرعت بیشتر فرار کند. خروس شروع به سروصدا کرد. اما دزد در حال تلاش بود که از روی دیوار به سمت کوچه بپرد و فرار کند. کشاورز که توی اتاقش در حال استراحت بود، فریاد خروسش را شنید. وقتی سر از پنجره بیرون کرد، دید که مردی از روی دیوار خانه اش، به سمت کوچه می پرد. کشاورز با عجله خودش را به کوچه رساند، دزد را دنبال کرد تا به او برسد. دزد که فکر نمی کرد کسی دنبالش باشد، از دویدن منصرف شده بود و مابقی راه را به آرامی میرفت. که ناگهان کشاورز جلو دزد را گرفت و گفت: «خجالت نمی کشی، بی انصاف؟! چرا خروس مرا دزدیده ای؟»

دزد دست های خالی اش را به کشاورز نشان داد و گفت: «می بینی که مرغی، خروسی یا چیز دیگری همراه من نیست. به حضرت عباس قسم من خروس تو را ندزدیده ام.»

مرد کشاورز لبخندی زد و یقه ی دزد را گرفت و گفت: «ای ناجوانمرد؛ چرا قسم دروغ می خوری؟ قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟»

ناگهان دزد با تعجب به يقه ی باز خود نگاه کرد و دید که دم خروس چاق از يقه ی لباسش بیرون آمده است. به همین خاطر فوراً خروس را به زمین انداخت و فرار کرد.

از آن روزگار به بعد، به کسی که قسم دروغ بخورد، در حالی که مشخص باشد قسمش راست نیست، می گویند: «قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را»

یک روز کلاغی که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه کوچکش غذا می آورد تا بخورد. جوجه کلاغ کوچک زیر بال و بغل مادر آرام می گرفت. آفتاب که می شد، مادر بال مشکی و بزرگش را سایبان جوجه اش می کرد، تا از خنک بودن هوا لذت ببرد. جوجه کلاغ روز به روز بزرگ تر می شد و مهربانی ها و فداکاری های مادرش را می دید.

وقت پرواز جوجه کلاغ بود، به همین خاطر مادرش همه راه های پرواز را به او آموزش می داد تا جوجه پرواز کردن را به خوبی یاد بگیرد. به هر حال، جوجه روز اول پروازش را با موفقیت تمام پشت سر گذاشت. شب که شد، مادر و جوجه هر دو شاد بودند چرا که مرحله سخت را  پشت سر گذاشته بودند. ولی مادر همچنان دل نگران بود به همین خاطر به جوجه اش گفت: «خوب گوش کن چه می گویم! بچه آدم ها خیلی حیله گر و با هوش اند. مبادا گول آنها را بخوری. خیلی باید مواظب خودت باشی چون پسربچه ها همیشه در فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. آنها سنگ پرتاپ می کنند تا جوجه ها را به دام بیندازند.»

جوجه کلاغ به مادرش گفت: «اطاعت امر مادر! کاملا مواظب بچه ها هستم.» کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه ای ندارد، باور نمی کرد که تنها با دو جمله کوتاه نصیحت، جوجه اش پی به خطرها، برده باشد. به همین خاطر گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. باید چشم و گوش هایت را خوب باز کنی. تا دیدی بچه ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوراً پرواز کن واز آنجایی که هستی دور شو»

جوجه کلاغ خندید و گفت: «مادرجان! چه حرف هایی می زنی. من اصلاً مهلت نمی دهم پسربچه ها دستشان به سنگ برسد، تا چه رسد به این که بخواهند سنگ را از زمین بردارند و به طرف من پرتاب کنند.»

کلاغ که فکر می کرد جوجه اش درست و حسابی حرف هایش را متوجه نمی شود، گمان کرد که جوجه به فکر جنگیدن و مبازه با آدم ها افتاده است. پس بانگرانی زیاد به جوجه اش گفت: «تو فکر می کنی که می توانی با آدمها بجنگی؟ آدمها خیلی قوی و پرزور هستند.»

جوجه کلاغ تازه متوجه شده بود که چرا مادرش آن همه نگران است. مادرش را بوسید و گفت: «مادرم من که قصد جنگیدن با آدم ها را ندارم. خیلی نگران من نباش. اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم. من نزده می رقصم. به محضی که ببینم پسر بچه ای می خواهد به طرف زمین خم شود، پیش از آن که دستش به سنگ برسد، می پرم و از جایی که بودم دور میشوم و فرار می کنم.» کلاغ از شنیدن این حرف آرام شد و جوجه اش را بغل کرد.

از آن روزگار به بعد، وقتی کسی بخواهد به دیگری بگوید که درست است که تو زرنگ و با هوشی، ولی من از تو باهوش تر و زرنگ ترم، از این ضرب المثل استفاده می کند و می گوید: «اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم»

ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد به طوری که به لحاظ پر حرفی زبان زد همه اهالی محل بود. به همین خاطر در طول زندگی زناشویی، هر زمانی که ملا برای کار کردن، به بیرون می رفت زنش هم فورا چادر می پوشید و از خانه بیرون می اومد و سراغ همسایه ها می رفت و با همدیگر یک عالمه صحبت می کردند. آنقدر سرگرم صحبت می شدند که ملا خسته و کوفته از سرکار بر می گشت و در خانه منتظر می ماند تا زنش به خانه برگردد. و در این مدت زمان هم، خانه نامرتب و شلوغ و بدون بوی غذا را تماشا می کرد. گرچه ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود که تا حد امکان به جای این همه صحبت کردن، به کارهای خانه رسیدگی کند اما فایده ای نداشت و این حرف ها به گوش زن نمی رفت. به همین خاطر عاقبت یک روز به طور جدی عصبانی شد و به زنش گفت: «من که نمی توانم همیشه گرسنه و تشنه توی خانه منتظرت بمانم تا تو بیایی و تازه آشپزی ات را شروع کنی و به کارهای خانه برسی. اگر فقط یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.» به هر حال، فردای همان روز باز ملانصرالدین ظهر خسته و تنشه به خانه برگشت. گرچه این بار خیالش راحت بود که حتما موقع برگشت به خانه بوی زندگی و غذای خوشمزه در خانه پیچیده و خانه هم مرتب و تمیز است. ملا پیش خودش می گفت: «خداروشکر حداقل امروز سیر می شوم و نیازی نیست که ساعت ها منتظر غذا بمانم .»

به همین خاطر به محضی که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «سلام، امروز ناهار چی درست کردی؟» اما متاسفانه هیچ جوابی نشینید.

زن ملانصرالدین دوباره در کنار دوستانش گرم صحبت کردن و خندیدن بود. ظاهراً کلاً فراموش کرده بود که باید از امروز زودتر به خانه برود و کارهای خانه را انجام دهد. به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که به خانه برگردد. غافل از این که ملا از شدت عصبانی در خانه منتظرش بود. به محضی که زن به خانه برگشت، داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند.  ملا بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا جمع شدند و گفتند: «جناب ملا؟ معنی این کارها چیست؟ این زن گناه دارد! از شما بعید است!»

ملا دیگر طاقت نیاورد و  تمام ماجرا را برای همسایه هایش تعریف کرد. هر کدام از همسایه ها حرفی زد و تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود و این بار هم زنش را ببخشد و طناب را از پای زنش باز کند. اما ملا به حرف هیچ کس گوش نداد. بالاخره یکی از همسایه ها که دید ملا خیلی عصبانی است، زنش هم زار زار اشک می ریزد، دلش به حال همسر ملا سوخت و گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.»

ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.»

از آن روز به بعد، هر وقت فردی بیش از حد احتیاط کند و به همین دلیل مورد اعتراض دوستان و اطرافیانش قرار بگیرد، در جواب خواهد گفت که «کار از محکم کاری عیب نمی کند.»

روزی روزگاری، پرنده ای بود که نسبت به همه ی پرنده ها، حیوانات و موجودات متفاوت بود. در حقیقت موجودات دیگر صبح ها که از خواب بیدار می شدند، به دنبال پیدا کردن غذا می رفتند تا سیر شوند. مثلا یکی دنبال دانه میگشت، یکی دنبال شکار می رفت و یکی دنبال گیاه و خلاصه از این طریق روزگارشان را می گذراندند. اما پرندهی داستان ما نه دانه خوار بود، نه علف خوار ونه گوشت خوار. این پرنده فقط آب می خورد. با این حساب باید پرنده ی آب خوار موجودی بی غم و غصه می بود؛ چرا که بیشتر سطح کره ی زمین را آب گرفته و اگر دانه و گیاه در اثر خشکسالی کم شود، آب هست. آب اگر این جا نباشد، آن جا هست. پرنده هم بال پرواز دارد و به هر کجا که آب و آبادانی باشد، کوچ می کند.

پرندهی قصه ی ما فرق دیگری هم با موجودات دیگر داشت. فرق دیگرش این بود که همیشه می ترسید آبها همه بخار شود و او بی آب بماند. این پرنده همیشه کنار دریاها و رودخانه ها زندگی می کرد تا به آب دسترسی داشته باشد؛ اما همیشه ی خدا هم تشنه بود و آب نمی خورد. حتما می پرسید چرا آب نمی خورد؟

چون می ترسید با آب خوردن او آبهای جهان تمام شود و او از تشنگی بمیرد. هرچه پرنده های دیگر به او می گفتند و نصیحتش می کردند که چرا این قدر به خودت رنج می دهی و از ترس تمام شدن آبها تشنگی را تحمل می کنی، به گوشش می رفت که نمی رفت. وقتی به آب می رسید، یک قلپ بیشتر نمی خورد و می ترسید اگر یک دل سیر آب بخورد و شکمی از عزا در آورد، آب دریاچه تمام بشود. سال های سال پرنده های آب خوار، کم تر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر شدند و تعدادشان کم و کمتر شد.

پرنده ی قصه ی ما که می دید تعداد هم نوعانش سال به سال کمتر می شود، به فکر چاره افتاد؛ اما به جای این که به همه بگوید هر چقدر که دلتان می خواهد آب بخورید تا زنده بمانید، به پرنده های دیگر گفت: «از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم. من فکر می کنم که نگرانی تمام شدن آب باعث مرگ و میر همنوعان ما شده است؛ اگر کمتر آب بخوریم، نگرانی کمتر می شود.»

یکی از پرنده ها گفت: «کاش کاری می کردیم که پرندگان و خزندگان و موجودات دیگر هم کمتر آب بخورند. آنها که مثل ما فکر نمی کنند؛ می ترسم با این زیاده روی که در آب خوردن دارند، روزی برسد که آنها تمام آبهای دنیا را خورده باشند و ما پرندگان آب خوار از تشنگی بمیریم.»

پرنده ی قصه ی ما گفت: «گل گفتی. از فردا راه می افتیم و از همه ی موجودات زنده التماس می کنیم که مثل ما رعایت کنند و کمتر آب بنوشند.»

کلاغی که روی شاخه ی درختی نشسته بود و حرف های آنها را می شنید، به میان پرنده ها پرید و گفت: «شما یک عمر کم می خورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید و مجبور باشید کم آب بنوشید؛ به همین دلیل روز به روز از تعدادتان کمتر می شود. قصه ی شما مثل قصه ی آن آدم هایی است که یک عمر گدایی می کنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» به هر حال پرنده ها به حرف های کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسلشان از زمین برچیده شده و دیگر پرنده ای به نام پرنده ی آب خوار وجود ندارد. 

از آن روزگار به بعد وقتی به کسی می رسیم که پول دارد و از ترس فقیر شدن خرج نمی کند یا به کسی که یک عمر چشمش به دست این و آن است تا پولی بگیرد و فقط پس انداز کند، می گوییم: «یک عمر گدایی می کند، که یک روز به گدایی نیفتد.»

روزی روزگاری چوپان ساده دل و فقیری بود که در این دنیا فقط با دو تا گوسفند در یک بیابان به تنهایی زندگی می کرد. او خیلی به شهر رفت و آمد نمی کرد چون بیشتر از راه دوشیدن شیر گوسفند و درست کردن لبنیات روزگارش را به سادگی می گذراند.

فصل بهار مرد ساده دل قصد سفر به شهر را کرد، زمانی که به داخل شهر رسید در دکان میوه فروشی چشمش به دانه های درشت و سیاه گیلاس افتاد. او تا آن روز نه گیلاس دیده بود و نه طعم آن را تا به حال چشیده بود، کمی این پا و آن پا کرد و خلاصه تصمیمش را گرفت و جلو رفت. با اندک پولی که از فروش ماست و پنیرش پس انداز کرده بود چند دانه گیلاس خرید و با اشتیاق فراوان خورد. و در حین خوردن مدام با خودش می گفت: « به به … عجب گیلاس آبدار و شیرین و خوشمزه ایی… »، «دفعه ی بعد که به شهر رفتم، باز هم از این گیلاس می خرم و می خورم» …

به هر حال سه ماه طول کشید تا این مرد ساده دل دوباره برای فروش لبنیاتش به شهر برود. به شهر که رسید، لبنیاتش را فروخت؛ قند و چایی و نیازهای دیگرش را خرید و مقداری از پولهایش را نگه داشت و مستقیم به سمت میوه فروشی به قصد خرید گیلاس رفت. از بخت بد این مرد، فصل گیلاس گذشته بود به همین خاطر میوه فروش آلو سیاه می فروخت. مرد ساده دل با خودش گفت: «ببین در این مدتی که به شهر نیامده ام، گیلاس ها چه قدر گنده شده اند».او بقیه ی پولش را به میوه فروش داد و چند عدد آلو سیاه خرید  و در وسط میدان شهر نشست و آلو سیاه ها را با ذوق فراوان شروع به خوردن کرد. طعم آلو سیاه با طعم گیلاس خیلی متفاوت بود و به خوبی گیلاس نبود به همین خاطر مرد ساده دل از مزه ی آلو سیاه خیلی خوشش نیامد؛ اما چون بابت آنها پول داده بود، همه را یکی یکی خورد و با خودش گفت: «کاش همان وقتی که به این بزرگی نشده بود، یک بار دیگر به شهر می آمدم و گیلاس می خریدم و می خوردم»

این بار وقتی مرد ساده دل به خانه اش برگشت، دیگر فکر گیلاس را از ذهنش بیرون آورده بود. اما باز هم مدتی طول نکشید که زمان فروش لبنیات در شهر رسید. به همین خاطر بار و بندیلش را جمع کرد و برای فروش به شهر رفت. دیگر میلی به خرید میوه نداشت، اما نمی توانست از مقابل دکان میوه فروشی هم عبور نکند. او لبنیاتش را فروخت و آنچه را که می خواست تهیه کرد، و با بقیه پولش از کنار میوه فروشی در حال رد شدن بود. میوه فروش مقدار زیادی بادمجان سیاه جلوی مغازه اش ریخته بود. مرد ساده دل فکر کرد که بادمجان سیاه همان گیلاس سیاه است که تا اینقدر بزرگ شده. تصمیم گرفت مسیرش را ادامه بدهد و از شهر بیرون رود که یک لحظه با خودش گفت: «هر چه باداباد. بگذار این بار گنده اش را بخرم، ببینم این بار چه طعمی دارد…» با این فکر به دکان میوه فروشی رفت و دو تا بادمجان خرید. در گوشه ای از شهر نشست و بادمجان را به دست گرفت و گاز زد. نه شیرین بود، نه آب دار و نه خوشمزه. بادمجان خام طعم خیلی ناخوشایندی برایش داشت. به همین خاطر نتوانست آن را قورت بدهد؛ از شدت عصبانی بادمجان ها را از دهانش به بیرون پرتاپ کرد و گفت: «مرده شورت ببره که هر چه گنده تر میشی، بدتر میشی.»

از آن روزگار به بعد هر وقت بخواهیم بگوییم که با بالا رفتن سنت به جای بهتر شدن بدتر شده ای، می گوییم: «مرده شورت ببره که هر چه گنده تر میشی، بدتر میشی.»

در روزگاران قدیم زمانی که هنوز دسترسی مردم به آب با مشکلات زیادی همراه بود و لوله کشی صورت نگرفته بود، فردی با عنوان میراب برای تقسیم بندی آب برای محله های مختلف روستا گذاشته بودند. میراب قصه ی ما، بر این باور بود که به خاطر این کاری که دارد خیلی آدم مهمی است به همین خاطر همیشه جدی بود و با کسی شوخی نمی کرد.  گرچه در واقعیت کار میراب کار مهمی بود؛ اما از آن نوع مسئولیت های تخصصی نبود که فرد دیگری نتواند انجامش دهد.به هر حال میراب این داستان آن قدر خودش را مهم می دانست که همیشه بر این باور بود که اگر روزی روزگاری مریض شود و نتواند مسئولیت مهمش را انجام دهد، همه ی مردم به خاطر بی آبی و تشنگی تلف می شوند. به خاطر این توهمات، برای خودش برو بیایی رو به راه کرده بود، و سلام هر کسی را جواب نمی داد و تا آدم مهم تری به سراغش نمی آمد، به هیچ وجه لبخند نمی زد.

برخلاف میراب، همسرش فردی با اخلاق و خوش انصاف بود. به همین خاطر مدام به شوهرش گوشزد می کرد: «چرا اینطوری رفتار می کنی؟، مگر از دماغ فیل افتاده ای که این همه خودت را در مقابل این مردم بیچاره و تشنه لب می گیری»، و دوباره می گفت: «اصلا آب نعمت خدای مهربان است، تو این وسط چه کاره ای؟!»، « این بی انصافی است، یک کم خوش خو باش، با مردم راه بیا و مهربانی کن»

اما گوشِ میرابِ بد اخلاق قصه ی ما به این حرفها اصلاً بدهکار نبود و همیشه در جواب همسرش می گفت: «الان نمی فهمی من چه آدم مهمی و با ارزشی هستم، وقتی مُردم و از این دنیا رفتم و مردم شهر از تشنگی هلاک شدند، آن وقت قدر مرا خواهی دانست.»، و دوباره رو به زنش کرد و گفت: «اگر من به روی این مردم بخندم که هر کدامشان از سر و کولم بالا می روند و هزار سفارش و تقاضا خواهند داشت. آن وقت من چه طور می توانم به مسئولیت مهم میرابی برسم.»

به هر حال از قضای روزگار، جناب میراب به سر درد شدیدی مبتلا شد. سر دردی که اصلاً نمی توانست شب ها بخوابد؛ به همین خاطر مدت ها در خانه ماند و نتوانست از روستا خارج شود و خودش را برای تقسیم آب به سر رودخانه برساند.  یک شب که اندکی درد سرش کمتر شده بود، یادش آمد که برای خودش آدم مهمی است و میرابی می کرده. از همسرش پرسید: «مردم شهر از بی آبی تلف نشده اند؟ اصلاً در خانه ی خودمان آب پیدا می شود؟ حتما همه چاقو و قمه برداشته اند و برای تقسیم آب به جان هم افتاده اند …»

همسرش با صدای بلند خندید و گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی نیفتاده و با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند!، از آن شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته. بر خلاف تو خنده رو و خوش اخلاق هم هست و مردم از او خیلی راضی هستند. بگیر راحت بخواب و استراحت کن که آب از آب تکان نمی خورد.» میراب که فهمید کارش آن قدرها هم مهم نبوده، سرش را زیر لحاف برد و از این که با مردم بدرفتاری کرده، شرمنده شده بود.

از آن روزگار به بعد هر وقت بخواهند بی اهمیت بودن کارها و مقام ها را گوشزد کنند یا بگویند که هیچ کاری زمین نمی ماند و همیشه کسی برای ادامه دادن آن وجود دارد، می گویند: «با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند.»

روزی روزگاری کشاورز پیری بود که از دار دنیا، تنها زمین کوچکی داشت که با گاوش آن را شخم می زد. کشاورزِ پیر، همیشه در این زمین دانه می کاشت و از آسمان طلب باران می کرد تا زمینش به نان و نوایی برسد و خودش هم زندگی اش را به سلامتی بگذراند. به همین خاطر کشاورز شبها گاو را به طویله می برد؛ کاه و علف جلوی گاو می ریخت تا دوباره صبح شود و به سراغش بیاید. صبح ها شیر گاو را می دوشید و گاو را به مزرعه می برد تا هم علفی بچرد و هم زمین را شخم بزند.

نیمه شبی یک گدای دوره گرد که کیسه ایی پر از نان بر دوش خود داشت به این روستا آمد. از آنجایی که این روستا نه مسافرخانه ای داشت نه  استراحتگاهی، به همین خاطر دوره گرد تمام شب را از این کوچه به آن کوچه می رفت تا دربِ باز شده ی خانه ایی را ببیند وارد شود و استراحتی بکند. از شانسِ بدش، هوا سرد بود و همه ی اهالی روستا درهای خانه خود را بسته بودند. به هر حال این گدای دوره گرد، آنقدر رفت و رفت و رفت تا گذرش به خانه ی مرد کشاورز افتاد. دربِ خانه ی او نیمه باز بود و طويله اش هم قفل و بند درست و حسابی نداشت. گدا به این خاطر که مزاحم صاحب خانه نشود، بدون این که سروصدایی بکند وارد خانه شد و مستقیم داخل طويله رفت و روی کاه و علوفه ای که آنجا بود، دراز کشید و استراحت کرد. گاو، میهمان تازه وارد را دید و بوی نانی را که از کیسه ی گدا می آمد متوجه شد و منتظر ماند تا گدا چشمانش بسته شود و به خواب رود. یواش یواش صدای خروپف گدا که بلند شد، گاو به سمت کیسه ی نان گدا رفت و همه ی نانی که او با هزار جور التماس و صدقه مردم، گیر آورده بود را خورد و بعد با شکمی سیر خوابید.

صبح که شد، کشاورز مثل هر روز از اتاقش بیرون آمد تا گاوش را بردارد و برای شخم زدن زمین به مزرعه ببرد. به محضی که در طویله را باز کرد، چشمش به گدا افتاد. گدا بلافاصله با ترس گفت: «ببخشید که بی اجازه وارد طويله ی شما شده ام دیر وقت بود و هیچ استراحتگاهی را پیدا نکردم به همین خاطر به محضی که در حیاط شما را باز دیدم به سمت طویله آمدم و روی علف ها خوابم برد. از طرفی هم دلم نیامد شما را از خواب بیدار کنم و اجازه بگیرم. امیدوارم مرا ببخشید و حلال کنید».

کشاورز گفت: «کاش بیدارم کرده بودی تا ازت پذیرایی می کردم و رختخواب برایت می انداختم تا با خیالی آسوده می خوابیدی. چون مهمان حبیب خداست و احترامش واجب است»

گدا تشکر فراوان کرد و فوراً از جایش بلند شد و لباس های علفی اش را تکاند سپس به طرف کیسه نانش رفت که آن را بردارد و برود، ولی یک مرتبه متوجه شد کیسه اش خالی از نان است! از سوی دیگر کشاورز دید که برخلاف همیشه گاوش روی زمین طويله خوابیده و از جایش اصلاً حرکت نمی کند. دو سه لگد به گاو زد. گاو چشم هایش را باز کرد؛ ولی هیچ تکان نخورد. کشاورز نگران شدو با خود گفت که نکند گاو بیچاره ام مریض شده باشد.به گاو و بیماری گاو فکر می کرد که چشمش به گدا افتاد و متوجه ناراحتی وی شد. به گدا گفت: «چه شده؟، چرا اینقدر نگران و مضطرب شدی؟»، گدا گفت: «کیسه ام پر از نان بود، و همه نان اش را با هزار بدبختی و گدایی گیر آورده بودم مثل این که گاو شما دیشب نان ها را خورده» و دوباره گفت: «چه می شود کرد. مهم نیست. باز هم راه می افتم و به در خانه ی این و آن می روم و گدایی می کنم تا کیسه ام پر از نان شود.»

ناگهان کشاورز به شدت عصبانی شد و با مشت و لگد به گدا حمله کرد و فریاد می زد: «حالا متوجه شدم چرا گاوم مثل هر روز سرحال نیست. نان گدایی نان مفت است. گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند و تن به کار نمی دهد. تو با آن نان گدایی ات بیجاره ام گردی، حالا نمی دانم زمینم را باید با کمک چه کسی و چگونه شخم بزنم. چون من تو این دنیا یک گاو بیشتر ندارم …»

از آن روزگار به بعد برای این که بگویند نانی که مفت و بدون زحمت به دست آمده باشد، آدم ها را تنبل می کند، می گویند: «گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند.»

در یک روستای دور افتاده دو آدم حیله گر و فریبکار بودند که همیشه دنبال پول باد آورده بوند. به همین خاطر یک روز دوتایی نشستند و یک نقشه ی حسابی کشیدند. آنها قرار شد که با هم امام زاده ای بسازند و با فریب دادن مردم، همه ی نذر و نیازهای آن ها را برای خودشان پس انداز کنند. بنابراین نقطه ای از یک روستای شلوغ که محل رفت و آمد افراد روستا بود را انتخاب کردند و بعد به درون روستا رفتند و با داد و فریاد راه انداختن همه توجه ها را به سمت خودشان جلب کردند سپس با صدای بلند گفتند: «ما خواب دیده ایم در این جا فرزند یکی از امامان دفن شده است. به همین خاطر در اولین فرصت  باید دست به دست هم بدهیم و در این محل امام زاده ای بسازیم که احترام فرزند امام حفظ شود.»مردم ساده دل روستا فوراً هر چه پس انداز داشتند، به آن دو دادند. آن دو هم کارگر و بنا و معمار آوردند و امام زاده ی خیلی زیبایی در محل شلوغ روستا ساختند. از روزی که کار ساختن امام زاده شروع شد، مردم دسته دسته به زیارت امام زاده می رفتند و توی صندوق امام زاده پول می ریختند و اجناس و پول هایی را که برای از بین رفتن مشکلاتشان نذر کرده بودند، به آن دو مرد حیله گر می دادند. کم کم نام و موقعیت امام زاده بر سر زبان ها افتاد. ساکنان روستاهای دیگر هم از دور و نزدیک به زیارت امام زاده می آمدند. هر کس با خودش چیزی یا پولی می آورد تا به حاجت هایش برسد. قسم راست مردم شده بود: «به امام زاده قسم»… امام زاده با تبلیغات و حرف هایی که آن دو نفر بر سر زبان ها انداخته بودند، روز به روز شلوغ تر می شد و پول بیشتری به جیب آن دو سرازیر می شد.

آن دو مدتی با هم مشکل نداشتند. هر چه در می آوردند، به نسبت مساوی تقسیم می کردند. اما وقتی که درآمد امام زاده زیاد شد، هر کدام به این فکر افتادند که سهم بیشتری از درآمد امام زاده به جیب بزنند. یکی از آنها یک شب به دیگری گفت: «ببین رفيق، فکر ساختن امام زاده ی دروغی از من بود. بهتر است حالا که کارمان گرفته، من سهم بیشتری ببرم».

دیگری گفت: «اما من بودم که درباره ی مؤثر بودن نذر و نیاز برای امام زاده، این جا و آنجا حرف زدم. قسمت زیادی از پولی که حالا به دست ما می رسد، نتيجه ی دروغ و راست هایی است که من درباره ی امام زاده گفته ام. با این حساب این من هستم که باید سهم بیشتری از درآمد امام زاده بردارم.»

جر و بحث ها و زیاده خواهی آن دو مرد حیله گر، بالا گرفت و کارشان به دعوا کشید، ولی از بد روزگار مشکل بعدی آن ها این بود که نه می توانستند برای حل کردن دعوایشان پیش قاضی بروند و نه کسی را به عنوان داور برای رفع مشکلشان انتخاب کنند؛ چون اگر کسی به راز دروغ بودن امام زاده پی می برد، به همه خبر می داد و دیگر کسی به زیارت امام زاده نمی آمد. یک شب یکی از آن دو گفت: «من حاضرم به امام زاده قسم بخورم که حق با من است.»

دیگری خندید و گفت: «این امام زاده ای است که با هم ساخته ایم، امام زاده ی دروغی که قسم خوردن ندارد. بهتر است دندان طمعمان را بکشیم و مثل گذشته هرچه به دستمان می رسد، به نسبت مساوی تقسیم کنیم. اگر دیگران بفهمند که ما بر سر چه چیزی اختلاف داریم، هر چه رشته ایم پنبه می شود».

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که خودش دروغی را ساخته و خودش هم باورش شده، می گویند: «این امام زاده ای است که با هم ساخته ایم.»

در یکی از روزگاران قدیم، پادشاهی شکمو که عاشق غذاهای خوشمزه و چرب آشپزش بود از زندگی لذت می برد. او از بین غذاهای خوشمزه ای که برای او می آوردند بادمجان را بیشتر از چیزهای دیگر دوست داشت. به همین دلیل آشپزباشی همیشه سعی می کرد هر طور شده، در کنار غذهایی که درست می کند کمی هم بادمجان بگذارد تا شاه را همیشه راضی نگه دارد. آشپز باشی همیشه بادمجان را به شکل های مختلف آب پز و کبابی و سرخ شده مقابل پادشاه می گذشت. از طرفی با بادمجان، ترشی و مربای های خوشمزه درست می کرد. شاه هم از خوردن غذاهای گوناگونی که با بادمجان درست شده بود، لذت می برد و همیشه از آشپزش در جمع های مختلف تعریف می کرد.

به هر حال ایام گذشت و گذشت تا این که شاه کمی پا به سن گذاشته بود و هر غذایی برای معده و سلامتی اش خوب نبود. و باید از غذاهایی مثل بادمجان که هضم کردنشان سخت بود پرهیز کند. اما با این وجود پادشاه همچنان میل داشت غذای لذیذ بادمجان را همچنان بخورد. به همین خاطر اطرافیان شاه که میدانستند بادمجان، غذای دیرهضم و نفخ آوری است، تلاش می کردند تا  به هر بهانه ای شده غذاهای دیگری را برای شاه آماده کنند تا شاه هوس خوردن بادمجان نکند.

اما بعد از مدت کوتاهی شاه به شدت عصبانی شد و متوجه شد که روزهای زیادی سپری شده و خبری از غذای دوست داشتنی اش نیست. به همین خاطر به اطرافیانش گفت: « فکر می کنید من نمی فهمم که چه مدتی است که به من بادمجان نداده اید؟ شما دارید سر من کلاه می گذارید؛ امروز من غیر از بادمجان چیز دیگری نمیخورم، به همین خاطر سریع به آشپز باشی دستور بدهید مشغول پخت بادمجان شود»

هرچه اطرافیان شاه درباره ی سلامتی و دیرهضم بودن بادمجان برایش گفتند فایده ای نداشت. به همین خاطر سریع دستور شاه را به آشپزباشی انتقال دادند و او هم مشغول آشپزی شد و تا ظهر چند نوع غذا با بادمجان پخت. ظهر همه غذاهای خوشمزه و خوش رنگ و لعاب را مقابل شاه قرار دادند. شاه که مدتی بادمجان نخورده بود، خیلی خوشحال شد و تا آنجا که جا می توانست، بادمجان های لذیذ را خورد. بعد از غذا دستی به شکمش مالید و به وزیرش گفت: «وزیر جان، به راستی که بادمجان بهترین غذای این جهان است.»

وزیر بلافاصه تعظیمی کرد و گفت: «صد در صد درست می فرمایید قربان، هیچ غذایی در دنیا بهتر از بادمجان نیست. بادمجان خیلی خوشمزه است، بادمجان دوست داشتنی است، بهتر است به جارچیان بگوییم که در شهر جار بزنند و کسانی را که بلدند با بادمجان غذاهای متنوعی بیزند به آشپزخانه کاخ بیارند.» چند ساعتی که گذشت، بادمجان کار خودش را کرد. شکم شاه نفخ و ترش کرد. شاه حالش به هم خورد. وقتی با دست به روی شکمش می زد، مثل طبل صدا می داد. بعد از مدتی کوتاه دل درد شدیدی گرفت و مجبور شد داد و فریاد کند و به وزیرش بگوید:«خوردن بادمجان بدجوری مرا به اذیت می کند. اه! بادمجان هم شد غذا؟»

وزیردوباره بلافاصله تعظیمی کرد و گفت: «صد در صد درست می فرمایید قربان! بادمجان غذای واقعا مزخرفی است؛ دیر هضم می شود، نفخ و دل درد می آورد. کاش اصلا بادمجان وجود نداشت. بهتر است به جارچیان بگوییم که همه جا جار بزنند و بگویند که به دستور شاه کاشتن بادمجان ممنوع شده است.»

پادشاه با این جواب ها و واکنش های متناقض وزیرش عصبانی شد و گفت: «خجالت نمی کشی؟ تو همین دو سه ساعت پیش داشتی از خوبی های بادمجان می گفتی!»

وزیر گفت: «بله قربان، من نوکر سلطانم نه نوکر بادمجان. هرچه که شاه بگوید، من حرف او را تایید می کنم. اگر بگوید بادمجان بد است، ده تا دلیل برای بد بودن بادمجان می آورم و اگر هم بگوید بادمجان خوب است، ساعت ها درباره ی خوبی های بادمجان حرف می زنم.»

شاه از دیدن چنان وزیری و شنیدن حرف هایش حالش به هم خورد؛ و او را اخراج کرد.

از آن زمان به بعد وقتی کسی به چاپلوسی بپردازد و گفته های کسی را بدون هیچ گونه دلیل تأیید کند، می گویند: «او نوکر سلطان است، نه نوکر بادمجان»

یکی بود، یکی نبود. دو برادر بودند که یکی از آنها به عقیدهی مردم قدمش سبک و مبارک بود و دیگری قدمش بد بود و سنگین. برادر خوش قدم، هر جا که می رفت، برای مردم خیر و خوشی پیش می آمد و برعکس آن دیگری هر جا قدم می گذاشت، یا دعوا راه می افتاد یا اتفاق بدی برای کسی پیش می آمد.

خوب یا بد، روزگار گذشت تا این که زمان عروسی برادر خوش قدم فرا رسید. نزدیکان آنها از مرد بدقدم خواستند شهر را ترک کند و چند روز از آن جا دور باشد تا عروسی به خیر و خوشی تمام شود. مرد بیچاره به خاطر خیر و خوشی برادرش هم که شده قبول کرد و به یک آبادی دور رفت. وقتی به آبادی رسید، بسیار گرسنه بود. به دکان قصابی رفت تا گوشت بخرد و برای خود غذایی بیزد اما تا پای او به دکان رسید، دعوای سختی میان قصاب و یکی از مشتری ها در گرفت.

مرد از آنجا به دکان نانوایی رفت تا نانی بخرد؛ اما آنجا هم میان نانوا و مردم چنان دعوایی در گرفت که همه به جان هم افتادند و خلاصه چنان غلغله ای به پا شد که نگو و نپرس. مرد بد قدم سکه ای در ترازوی نانوا گذاشت و نانی برداشت و رفت تا در گوشه ای رفع گرسنگی کند.

بعد به دکان سبزی فروشی رفت تا قدری سبزی بخرد اما در همین موقع مردی با مقداری سبزی به مغازه آمد و گله کرد که چرا سبزی فروش، سبزی بدی را به قیمت گران به فرزندش داده است. بحث میان آن دو با بالا گرفت و به زد و خورد کشید. برادر بد قدم پولی توی ترازوی سبزی فروش گذاشت و همان سبزی ها را برداشت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.

او رفت تا سرانجام به کنار چشمه ای رسید. آن جا غذا و آب خورد و استراحت کرد. سپس برخاست تا به راهش ادامه دهد. ناگهان چشمش به گل های زیبای خودرو افتاد. به یاد برادرش و عروسی او دستهای گل چید. از قضای روزگار آن چشمه از درون حیاطی می گذشت که عروسی برادر مرد در آن جا برقرار بود. مرد با خود گفت: خوب است حالا که دسترسی به مجلس عروسی و برادرم ندارم تا به او تبریک بگویم، دسته گلی به آب بیندازم تا آب آن را به آن خانه و برای برادرم ببرد… مرد با این فکر، دسته گلی را که چیده بود، به آب انداخت …

جریان آب، دسته گل را به حیاط خانه ی محل عروسی برد. در آنجا چند بچه که سرگرم بازی و جست و خیز بودند، آن را دیدند و از دیدن دسته گلی که روی آب بود، خوشحال شدند و دنبال آن دویدند. دختر بچه ای به امید آن که صاحب دسته گل شود، خود را به رود انداخت؛ اما توی آب گیر کرد و هر چه درون آب دست و پا زد، نتوانست بیرون بیاید و خفه شد. با غرق شدن دخترک، خانواده ی او و خانواده ی داماد، ناراحت شدند و عروسی به عزا تبدیل شد.

برادر بد قدم، ده دوازده روزی دور از خانه و خانواده گذراند. بعد از این مدت با خود گفت: حتما دیگر بساط عروسی برچیده شده و میهمان ها رفته اند و با این حساب برگشت من به شهر و خانه ام، اشکالی پیش نخواهد آورد. او به خانه اش برگشت و مستقیم پیش پدر و برادرش رفت. اوضاع خانه به جایی اگه عروسی در آن بوده، شبیه نبود. به پدر و مادر و برادرش تبریک گفت. اما آنها جواب درست و حسابی ندادند. پدر، رو به پسر بد قدمش کرد و گفت: «اگر تو اینجا بودی، می گفتند مرگ آن بچه ی بیچاره از بدقدمی تو است؛ اما با این که تو نبودی، بلای بزرگی به سرمان آمد.»

پسر بد قدم خواست حرف را عوض کند، رو کرد به بقیه، و گفت: «من نبودم. اما دسته گلی به آب دادم تا برای داماد بیاورد …»

هنوز حرف او تمام نشده بود که پدرش مثل ترقه از جا پرید و منفجر شد. او به سمت همسرش داد زد و گفت: «بفرمایید همسرجان، پسرنازنین ما این دسته گل رو  به آب داده و همه مون رو بیچاره کرده؟!

از آن زمان به بعد وقتی بخواهند از خراب کاری کسی حرف بزنند و از به هم ریختن کارهای دیگران سخن بگویند، این مثل را به زبان می آورند: «دسته گل به آب داده»

در ایام قدیم پیرمرد باهوشی به نام ملانصرالدین زندگی می کرد. او متوجه شد همه اهالی برای حاکم جدید شهر برای ادای احترام به او هدیه ای می دهند ملا گرچه علاقه ای به این نوع پابوسی ها نداشت ولی خواست طبق رسم و رسوم شهر هدیه ای برایش ببرد و حاکم را از مشکلات مردم شهر آشنا کند. به همین خاطر به همسرش گفت: «یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم.»

همسر با سلیقه اش مرغ پخته شده را با سبزی های معطر و خوش رنگ تزئین کرد و درب آن را بست و به دست ملا سپرد. بوی خوب مرغ پخته شده دل ملانصرالدین را برد و با خود گفت: « اگر حاکم جدیدی نداشتیم الان با همسرم مشغول خوردن این مرغ خوشمزه بودم.»

اما چاره ای نبود. ملانصرالدین غذا را در دستش گرفت و راه افتاد. توی راه دو سه بار سر پوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت. با خود گفت: احتمالا غذا را که به حاکم بدهم، او به تنهایی غذا را نمی خورد و به من هم تعارف می کند آن وقت با همدیگر غذا را می خوریم. بعد چند قدمی که بر داشت باز با خود گفت: «نکند حاکم اصلاً تعارف نکند یا شاید هم ناهار خورده باشد و غذا را برای شامش نگه دارد.»

اما بالاخره بوی مطبوع مرغ باعث شد ملانصرالدین دیگر طاقت نیاورد و در گوشه ای بنشیند و یک ران مرغ را به دندان بکشد. فوراً لب و لوچه اش را پاک کرد و پشیمان شد با خود گفت: «این چه کاری بود من کردم. حالا اگر حاکم مرغ یک پا را ببیند چه می گوید؟، کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ی دیگری به دیدنش بروم.»

کمی با خودش بگو مگو کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ دست خورده را به حاکم هدیه دهد. مقداری از سبزی های دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود، ریخت و راه افتاد. به هر حال بعد از مدتی به مقصد رسید.

وارد خانه ی حاکم شد. ورود حاکم جدید را به شهرشان خیر مقدم گفت و بعد از تعاریف و خوش و بش هایش گفت: « ای حاکم همسرم آشپز خوبی است. از او خواستم برای تان مرغی بپزد که دست پختش را بچشید. شاید این کار باعث شود از این به بعد گاهی برای خوردن دست پخت همسرم هم که شده به خانه ی ما بیایید.»

حاکم از لطف و محبت ملانصرالدین و همسرش تشکر کرد؛ درب قابلمه را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد. ملانصرالدین همان لحظه در فکر فرو رفت که اگر حاکم از او سوال پرسید چه جوابی بدهد. 

حاکم خندید و گفت: «حتما همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوشمزه بودن غذا مطمئن شود.»

ملانصرالدین نمی دانست چه جواب بدهد. ناگهان از پنجره ی اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانه ی فرمانروا افتاد که روی یک پا ایستاده بودند. با اطمینان خنده ای کرد و گفت: «نه قربان، سال هاست که همسر من آشپزی می کند و به این چشیدن ها نیازی ندارد»

حاکم گفت: «پس چرا مرغی که برای من آورده ای، یک پا دارد؟»

ملانصرالدین خندید و گفت: «باید بگویم همه ی مرغ های این شهر یک پا دارند. لطفا از همین پنجره غازهای خانه ی خودتان نگاه کنید؛ همه روی یک پا ایستاده اند.»

فرمانروا به غازهای کنار استخرش نگاه کرد. همه روی یک پا ایستاده بودند. در همین موقع یکی از کارکنان خانه او با چوب دنبال غازها افتاد تا آنها را به لانه شان ببرد. آغازها به طرف لانه دویدند. فرمانروا به ملانصرالدین گفت: «تو دروغگو هستی، می بینی که آنها دو پا دارند.»

ملانصرالدین گفت: «اولا اگر با آن چوب شما را هم دنبال می کردند، غیر از دو پایی که داشتید، دو پا هم قرض می کردید و در میرفتید؛ در ثانی من این مرغ را زمانی اگرفته ام که با خیال راحت استراحت می کرده و فقط یک پا داشته است. حاکم فهمید که نمی تواند از پس زبان ملانصرالدین برآید. به کارکنانش گفت: «این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچه ام بخوریم».

از آن روزگار به بعد به کسی که حرف غیر منطقی و بیهوده ای بزند و با لجبازی روی حرف خودش هم بایستد، می گویند: «مرغش یک پا دارد.»

در ایامی که آب آشامیدنی و آب کشاورزی از قنات به دست می آمد. یکی از مهم ترین و موثرترین کارهای افراد نیکوکار، هزینه کردن در زمینه ساخت قنات برای اهالی روستا بود. به همین خاطر در یکی از روزها یکی از این نیکوکاران تصمیم به ساخت چاه قنات برای روستای خود گرفت. در اولین فرصت یک چاه کن ماهر استخدام کرد و تپه ای در اختیار او گذاشت تا کارش را انجام دهد و یک قنات با آب گوارا تحویل روستا دهد.

چاه کن همراه با چند نفر از زیردست هایش روزها و هفته ها کار کردند و چاه کندند اما متاسفانه به آب نرسیدند. هر روز غروب هم مرد نیکوکار به چاه کن و کارگرانش سر می زد، تا هم حقوق روزانه ی آنها را بدهد و هم از چگونگی روند کار مطلع شود.

در روزهای آغازین چاه کن خیلی امیدوارانه می گفت: «انشاء الله به زودی به آب گوارا خواهیم رسید»؛ اما هر چقدر که طولانی تر می شد به نا امیدی بیشتری هم می رسیدند و دست و دلشان به کار کردن نمی رفت. در حقیقت هیچ کدام از چاه هایی که کنده بودند، به سفره آبهای زیرزمینی راه پیدا نکرده بودند.

بنابراین چاه کن یواش یواش غُر زدن و نالیدن را شروع کرد و از نامناسب بودن تپه ای که مرد نیکوکار برای قنات انتخاب کرده بود، صحبت می کرد. به هرحال با این که مرد نیکو کار باید زودتر از چاه کن ناامید می شد، این طور نبود. مرد خیر همیشه غروب به غروب بعد از دادن دستمزد چاه کن و کارگرانش می گفت: «به خدای مهربان توکل کنید و کارتان را ادامه بدهید، مطمئن باشید به آب می رسید.»

چاه کن چند روزی امیدوارانه کارش را پیش برد و دوباره به صاحب کار گفت: «من بعید می دانم که این چاه ها به آب برسد. هم ما وقتمان را هدر می دهیم، هم تو داری بیهوده پول هایت را خرج می کنی. بنابراین تا بیشتر از این ضرر نکرده ای، دست از این کار بردار و یا این که تپه بهتری برای ما انتخاب کن»

مرد نیکوکار گفت: «این جا بهترین تپه است و نزدیک مردمی می باشد که شدیدا به آب نیاز دارند. پس بهتر است امیدوارانه کارتان را ادامه دهید تا به لطف خدا به آب برسیم»

چاه کن گفت: «من تا به امروز صدها قنات درست کرده ام. هیچ کدامشان این همه کار نبرده. من واقعا دیگر دستم به کار نمی رود.» نیکوکار گفت: « مگر نمی دانید هر چقدر چاه های قنات دیرتر به آب برسند، بهتر است چون به سفره های آبی که در اعماق زمین وجود دارد، راه پیدا می کند و آب بیشتر و گواراتری به مردم می رسد.»

چاه کن گفت: «قربان، من حرفه و تخصصم همین است و می دانم که از چاه های روی این تپه آبی در نمی آید. اجازه بدهید چاه کندن را تعطیل کنیم و برویم. ما دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم.» مرد خیر بلافاصله گفت: «به حق چیزهای ندیده! من که هر روز دستمزد شما را می دهم و به نتیجه نمیرسم باید ناامید بشوم یا شما که این چاه ها چه به آب برسد و چه نرسد، کارتان را می کنید و پولتان را می گیرید؟ اگر از این چاهها برای من آب در نمی آید، برای شما که نان در می آید. خواهشاً ناامید نشوید و ادامه دهید.»

نیکو کار راست می گفت. در هر صورت آنها غروب به غروت دستمزد خودشان را می گرفتند. بنابراین چاه کن و کارگرانش قانع شدند باز هم مشغول کندن چاه ها شدند. روزها ادامه دادند تا بالاخره به آبی بسیار زیاد، شیرین و گوارا رسیدند.

از آن روزگار به بعد به کسی که برای انجام کاری که برایش سود دارد، بهانه تراشی کند، می گویند: چرا این کار را نمی کنی؛ «برای من آب نداشته باشد، برای تو که نان دارد.»

در سالیان دور شاعری بود که «کریم خان زند» را خیلی دوست داشت. کریم خان پادشاهی باهوش و دادگر بود، اما خودش را شاه نمی نامید تا به مردم عادی نزدیک تر باشد. او اجازه نمی داد اطرافیانش پول های خزانه ی دولت را که مال همه ی مردم بود، بذل و بخشش کنند و بیهوده از بین ببرند

کریم خان وزیری داشت به نام شیخ علی خان وزیر کریم خان هم مثل خودش دادگر و فهمیده بود و سعی می کرد جلوی خرج های اضافی دربار کریم خان را بگیرد. در دربار کریم خان از نوازندگان و شاعران و رقاصان و شعبده بازانی که معمولا برای سرگرم کردن شاهان به کار گرفته می شدند، خبری نبود. اما شاعری که کریم خان را دوست داشت، گه گاه به حضور او میرفت و شعری برایش می خواند. کریم خان پولی به او ما نمی داد و همین مسئله باعث شده بود که شاعران دیگر رغبتی برای رفتن به دربار کریم خان نداشته باشند ما یک روز که مثل همیشه شاعر به حضور کریم خان رفت و شعرش را خواند، اتفاق عجیبی افتاد کریم خان پس از شنیدن شعر شاعر رو کرد به شیخ علی خان و گفت: «یک هزار سکه به شاعر جایزه بدهید» و دهان شیخ علی خان وشاعر از تعجب بازماند. تا آن روز کریم خان از این کارها ما نکرده بود و از این جایزه ها نداده بود.

شاعر از این که یک هزار سکه جایزه نصیبش شده خیلی خوشحال شد و پیش شیخ علی خان رفت تا جایزه اش را بگیرد. شیخ علی خان که نمی دانست چرا کریم خان چنان دستوری به او داده، بهانه ای تراشید و به شاعر گفت: «حالا مشغول رسیدگی به حساب و کتاب های خزانه هستم؛ برو بعدا بیا.»

شاعر رفت و هفته ی بعد برای گرفتن هزار سکه به سراغ شیخ علی خان رفت. شیخ علی خان این بار هم چیزی به شاعر نداد و او را دست خالی برگرداند. هر بار که شاعر برای دریافت جایزه اش می رفت، شیخ علی خان حرف سردی می زد و به او چیزی نمی داد. او امیدوار بود که شاعر خسته بشود و برود و برنگردد؛ زیرا دادن چنان پول هایی را درست نمی دانست.

شاعر که از دریافت جایزه ناامید شده بود، یک راست رفت سراغ خود کریم خان و ماجرا را برایش تعریف کرد. این بار کریم خان رو کرد به شیخ علی خان و گفت: «حالا که شاعر این همه سختی کشیده به جای هزار سکه، به او دو هزار سکه بده».

شیخ علی خان که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت و حتی یک هزار سکه را هم برای جایزه دادن به شاعر زیاد می دانست، حرف کریم خان را زیر سبیلی رد کرد و چیزی نگفت؛ اما به شاعر هم چیزی نداد.

رفت و آمد شاعر نزد شیخ علی خان و پول ندادن او به شاعر هم چنان ادامه پیدا کرد و شاعر به نتیجه و جایزه ای نرسید. یک روز که شاعر خیلی از دست شیخ علی خان عصبانی شده بود، صدایش را بلند کرد و گفت: «آخر این چه وضعی است؛ شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد! چرا جایزهای را که شاه برای من تعیین کرده، نمی دهید که ببرم به زخمهای زندگی ام بزنم؟

صدای داد و فریاد شاعر به گوش کریم خان رسید. کریم خان شیخ علی خان را صدا کرد و گفت: «چرا این بنده ی خدا را اذیت می کنی و جایزه اش را نمی دهی؟» شیخ علی خان که فرصت خوبی به دست آورده بود، به کریم خان گفت: «قربان شما که مثل شاهان دیگر نبودید؛ از این بذل و بخشش ها نمی کردید؛ چه شد که یک باره روش کارتان را تغییر دادید؟»

کریم خان گفت: «هنوز هم دوست ندارم پول خزانه ی کشورم را این جوری از بین ببرم. اما من می دانم که این شاعر خانه و زندگی ندارد. به جای این که پول کشور در خزانه راکد بماند، گفتم بهتر است که مقداری از پول های راکد مانده را به شاعر بدهم تا هم برای خودش خان و مانی تهیه کند، هم به عده ای برای ساخت خانه و تهیه ی وسایل لازم پول برساند و این گونه در حد خودش گردش پول را به وجود آورد.

بعد شاعر را صدا کرد و گفت: «جایزه ات پنج برابر شده؛ برو از شیخ علی خان پنج هزار سکه ات را بگیر.» شاعر به دیدن شیخ علی خان رفت. او برخلاف همیشه دیگر عذر و بهانه ای نیاورد و پنج هزار سکه را داد.

از آن روزگار به بعد هرگاه زیردستی نگذارد خیر بزرگترش به دیگران برسد، می گویند: «شاه می بخشد شیخ علی خان نمی بخشد.»

 در ایام قدیم مردم بر این باور بودند که چهل سالگی سن عقل است به همین خاطر سن پایین و بالاتر از آن را دوست نداشتند. به هر حال در آن ایام مردی به نام ملانصرالدين زندگی می کرد. ملانصرالدین وقتی به سن چهل سالگی رسید، به همه گفت به سن عقل رسیده است. به همین خاطر جشن تولد بزرگی گرفت و در آن جشن به همه گفت: «ای مردم عزیز ؛ هر گونه مشکلی که دارید، پیش من بیاید تا آن را حل کنم».

مردم ملانصرالدین را به خاطر این که آدم بسیار باهوش و شاد و شوخی بود، خیلی دوست داشتند. به همین خاطر همه سعی می کردند با او حرف بزنند تا هم شاد شوند و هم از هوش و دانایی او استفاده کنند. به هر حال بعد از آن روز تولد رفت و آمد مردم به خانه ملا زیاد شد و هر کس هم که به دیدنش می رفت، سعی می کرد دست خالی به خانه اش نرود و برایش هدیه ای ببرد. ملانصرالدین یواش یواش از وضعی که پیدا کرده بود، خیلی خوشحال شده بود. او دلش می خواست همیشه در این سن بماند. چند سالی کار ملا حسابی رونق بود و نانش توی روغن افتاده بود.

البته در این میان یک نفر بود که چشم دیدن ملانصرالدین را نداشت و پیش از این که ملانصرالدین به این سن برسد، او برای خودش برو بیایی داشت؛ برای مردم بی سواد نامه می نوشت و نامه های رسیده را برایشان می خواند به خاطر هر خواندن و نوشتن هم پولی می گرفت و زندگی اش را می گذراند. وقتی ملانصرالدین با آن همه سروصدا به سن چهل سالگی رسید، کار و بار نامه نویس شهر از رونق افتاد و کساد شد.

گرچه این نامه نویس مثل ملانصرالدین باسواد بود و میتوانست مشکلات را حل کند اما اصلا خوش اخلاق نبود. خوب طبیعتاً مردم بیشتر دوست داشتند پیش کسی بروند که علاوه بر این که باسواد باشد خوش اخلاق و خوش مشرب هم باشد. با این وجود نامه نویس شهر یکی دو سالی صبر کرد و دندان روی جگر گذاشت. اما وقتی ملانصرالدین چهل و پنج ساله شد، دیگر تحمل نامه نویس تمام شد. با خودش گفت: پنج سال است این ملاا نان من را آجر کرده است. باید حتما کاری کنم که مردم دیگر به طرف او نروند. نقشه ای کشید و تصمیم گرفت به همه ی مردم بفهماند ملانصرالدین چهل و پنج ساله شده و کم کم دارد پیر می شود. 

گرچه مردم بیشتر به خاطر اخلاق خوب ملانصرالدین به سراغ او می رفتند و اصلا به این فکر نبودند که او چند سال دارد. اما حرف های نامه نویس شهر هم بی تأثیر نبود. یکی از روزها که در خانه ملانصرالدین پر از آدم های مختلف بود، چند نفر به تحریک نامه نویس، به خانه ی ملا رفتند و یکی از آنها با صدای بلند ملانصرالدین را صدا کرد و گفت: «جناب ملا شما چند ساله اید؟» دیگران کم و بیش می دانستند این عده از طرف چه کسی به خانه ی ملانصرالدین آمده اند و چه نیتی دارند، ساکت شدند تا جواب او را بشنوند. ملانصرالدین لحظه ای ساکت شد. اگر می گفت چهل و پنج ساله شده، حتما آنها به ریشش می خندیدند و می گفتند که بابا تو هم که داری پیر می شوی. ملانصرالدین خندید و گفت: «پرسیدید چند سال دارم؟ خوب معلوم است، من چهل ساله ام.»

در آن لحظه همان چند نفری که از طرف نامه نویس آمده بودند با صدای بلند خندیدند و یکی از آن ها گفت: «مرد حسابی، دروغ هم می گویی تو پنج سال پیش جشن و شیرینی خوران راه انداختی و گفتی چهل ساله شده ای. حالا بعد از گذشت این همه سال باز هم می گویی چهل سال داری؟» ملا گفت: «بله، ده سال دیگر هم از من بپرسند چند سال داری، می گویم چهل سال» و سؤال کننده خندید و گفت: «چرا؟» ملانصرالدین گفت: «مگر نمی دانی حرف مرد یکی است.» اطرافیان ملانصرالدین از حاضر جوابی و تیزهوشی او لذت بردند و سؤال کننده و همراهانش دست از پا درازتر برگشتند  تا خبر شکستشان را به نامه نویس شهر برسانند.

از آن روزگار به بعد هر فردی که بدون هیچ دلیل منطقی، عقیده و حرف سال های پیش خود را تکرار کند، کارش یاد آور این ضرب المثل است:«حرف مرد یکی است»

در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی می کردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر می برد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر می ترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمی کرد.

یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شده ایم و به زودی می میریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا به گوش او نمی رفت و در جواب شوهرش می گفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.» 

به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری می شد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمی کرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان می گوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چاره ای بیاندیشد. همسایه ها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به  دیدنش می آمدند و هر کدام حرفی می زدند. یکی می گفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»

یکی می گفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری می داد. اما زن او اصلا زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمی رفت. با همان داروها و جوشانده های گیاهی خانگی، مشغول معالجه ی شوهرش شد.

دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاری ها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمی شد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی می شد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد  تا ایین که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

زن که باور نمی کرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانه اش رفت. از توی نان دانی خانه اش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش می گذاشت و می گفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نان هایی که به او می داد، زنده نمی شد.

از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را درباره ی افرادی می گویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف می زنند.

در روزگاران قدیم در یکی از جنگها، نادرشاه که به تعقیب دشمن رفته بود، از لشکریان و همراهانش جدا شد و در پی دشمنانش افتاد. اما پس از چند ساعت مسیر را گم کرد و تک و تنها، گرسنه و خسته در بیابان بی انتها گرفتار شد. او در به در دنبال کلبه ای، درختی، رودی و خلاصه نشانه ای بود که بتواند با آن راهش را تشخیص دهد و خودش را به اردوگاه لشکریانش برساند. تا عصر سرگردان بود. هوا که تاریک شد، از دور سوسوی نوری را دید. به سوی نور رفت. در آن کلبه پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند که تنها دارایی شان از زندگی فقط یک گاو بود.

نادر شاه صاحب کلبه را صدا کرد. پیرمرد بیرون آمد و گفت: «خسته نباشی، بفرما.»

شاه از اسب فرود آمد و داخل کلبه پیرمرد شد. همسر پیر او یک کاسه آب و کمی نان خشک جلوی نادر شاه گذاشت و گفت: «ببخشید، خوردنی دیگری نداشتیم که با آن از شما پذیرایی کنیم.» نادرشاه فوراً کاسه ی آب را گرفت و سر کشید. به محضی که تشنگی اش که برطرف شد، در تاریکی کلبه دست به نان برد و متوجه شد از سنگ هم سفت تر است به پیرمرد گفت: «شما این نان سفت و سخت را چه طور می خورید؟ خورشتی، مرغی، آبگوشتی، چیزی ندارید؟ » زن گفت: «اگر داشتیم، می آوردیم. مهمان حبیب خداست ما همیشه نانمان را توی آب می زنیم تا نرم شود. اما تو آب را یکباره سر کشیدی و حالا دیگر آب هم نداریم که برای خیس کردن نان برایت بیاوریم».

نادر شاه رو به پیرمرد کرد و گفت: «این سکه را بگیر و برو برای من کمی روغن یا شیر بخر».

پیرمرد گفت: «مثل این که از اینجا بی خبری! سکه ات را برای خودت نگه دار؛ در این بیابان دور افتاده آب و آبادانی نیست که من بروم از آن جا شیر و روغن بخرم.»

نادر شاه به شدت ناراحت شد. اصلا نمی توانست آن نان های سفت را بخورد. تا خواست کمی از نان را در دهانش بگذارد تا خیس بخورد، صدای گاوی بلند شد. نادر شاه شادمان از جا جست و گفت: «برو برایم کمی از شیر گاوت بیاور.» پیرزن گفت: «گاو ما شیر ندارد.»

نادر شاه گفت: «تا حالا نگفته بودم. من نادر شاه هستم و دستور می دهم که بروی شیر گاوت را بدوشی و برای من بیاوری».

پیرمرد گفت: هر که هستی عزیزی، چون مهمان ما هستی؛ اما متأسفانه از شیر گاو خبری نیست. گاو، گاو شخم است، نر است، گاو شیرده نیست.»

نادرشاه این بار به شدت عصبانی شد و با صدای بلند گفت: پیرمرد نادان، روی حرف نادرشاه حرف می زنی؟ وقتی دستور می دهم بروی شیر گاو را بدوشی، باید فوراً اطاعت کنی و دیگر حرفی نزنی. چند بار باید بگویم که من نادرشاه هستم.»

پیرمرد با تعجب صدایش را بلند کرد و گفت: «گیر عجب آدم نادانی افتاده ام، هر چه می گویم نر است، می گوید برو شیرش را بدوش.» 

نادرشاه تازه متوجه شد که چه سوتی بزرگی داده است به همین خاطر با حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت و خشمش را فرو خورد، سپس از پیرمرد و پیرزن معذرت خواهی کرد. در نهایت همان نان خشک را به دندان کشید تا صبح شود و بتواند به اردوگاهش برگردد.

از آن روزگار به بعد از هر کس که زور بگوید و انجام کاری نشدنی را بخواهد، یاد قصه ی نادرشاه می افتند و می گویند: «هر چه می گویم نر است، می گوید بدوش»

در روزگاران قدیم، پیرمردی باوقار و تهیدست به سختی زندگی اش را می گذراند؛ اما دم برنمی آورد و پیش هیچ کس نمی گفت که وضع مالی خوبی ندارد و همیشه در تلاش بود تا صورتش را با سیلی سرخ کند. از بد روزگار، یک شب پیرمرد که بیرون از خانه بود دزد به خانه اش زد و همه لوازم فقیرانه اش را برد.

یکی از دوستان صمیمی اش که از زندگی او خبر دار شد، به منزلش آمد و گفت: «وضع بدی پیش آمده؛ الان می خواهی چیکار کنی؟»

پیرمرد گفت: «نمی دانم. هر طور شده، باید اثاثی را که دزد برده، دوباره تهيه کنم. خانه که بدون دیگ و چراغ و اسباب زندگی، خانه نمی شود.»

دوستش گفت: «کسی را نمیشناسی که ازش قرض کنی، بعد کم کم قرضت را بدهی؟»

پیرمرد گفت: «پیشنهاد خوبی است؛ اما متاسفانه در این روزگار کسی راضی نمی شود که به من فقیر پول قرض بدهد»

دوستش یه خورده فکر کرد و سپس با هیجان زیاد گفت: «آدم پول داری را می شناسم که دستش در کار خیر است. اگر از حالت باخبر شود، حتما به تو کمک می کند و پولی را که لازم داری، به تو قرض می دهد. شاید هم اصلا دلش به رحم بیاید و پول را به تو ببخشد.»

پیرمرد دلش نمی خواست پیش این و آن برود و سفره ی دلش را باز کند. اما چاره ای نداشت. کفش و کلاه کرد و هم راه دوستش راه افتاد تا شاید گره ای از کارش گشوده شود و آن دو با هم رفتند تا به خانه ی مرد ثروتمند رسیدند. خانه ی مرد ثروتمند شلوغ بود.

پیرمرد به دوستش گفت: «خجالت می کشم که پیش این همه آدم از او چیزی بخواهم. صبر کنیم تا کمی سرش خلوت شود تا بتوانم خصوصی با او حرف بزنم.»آن دو، ساعتی منتظر ماندند. در این مدت آدم های زیادی آمدند و رفتند. مرد ثروتمند اخلاق تندی داشت؛ با همه داد و بیداد می کرد؛ بر سر همه فریاد می کشید و گاه گاهی هم حرف های بد و ناسزا بارشان می کرد. در عین حال دست به کیسه می شد و به کسانی که نیازمند بودند و به دیدنش آمده بودند، پولی می داد.دل پیرمرد مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دانست ۔ عاقبت کارش چه می شود. دلش نمی خواست از آدم بداخلاقی مثل او تقاضای کمک کند. هزار بار حرف هایی را که می خواستبه او بگوید، در دلش سبک و سنگین کرد اما نتوانست تصمیمی را بگیرد. آخر سر، بدون این که حرفش را به مرد ثروتمند بزند و از او تقاضایی بکند، از خانه ی او بیرون آمد.

دوستش به دنبالش رفت و گفت: «مگر تو منتظر نبودی سرش خلوت بشود؛ پس چرا یک باره گذاشتی و رفتی؟ تا دیر نشده، برگرد. دیدی که بعضی ها به سراغش آمده بودند تا از او کمک بگیرند. دست خالی هم برنمی گشتند.»پیرمرد گفت: «راست می گویی. شاید اگر من هم وضع زندگیم را برای او میگفتم، دستم را می گرفت و کمکم می کرد؛ اما من هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم به او نزدیک شوم، خشونت و بداخلاقی او آزارم میداد.»

دوستش گفت: «تو به اخلاق او چه کار داری؟ چند دقیقه اخلاقی بدش را تحمل کن و با کمک و عطای او به زندگی دزد زده ات سر و سامانی بده.

پیرمرد تهیدست گفت: «ترس این دارم که هر وقت به چراغ و دیگی که با عطای او خریده ام، دست ببرم، از خودم خجالت بکشم. من ترجیح می دهم روی زمین خشک زندگی کنم و نان خشک به آب بزنم و بخورم ولی از آدم بداخلاقی مثل او چیزی نخواهم.

از آن روزگار به بعد، برای این که نیکوکاران را به داشتن خلق و خوی نیکو تشویق کنند، می گویند: «کاری نکنید که مردم عطای شما را به لقایتان ببخشند.»

در روزگاران پیشین در یک خانه قدیمی بزرگ یک مادر با دو پسرش که یکی از آن ها ازدواج کرده بود و دیگر مجرد بود با یکدیگر زندگی می کرد. برادر متاهل همیشه به برادر مجردش می گفت: «از من میشنوی هیچ وقت زن نگیر! زن بگیری، مثل من بیچاره می شوی.»

برادرش می گفت: «خودت را با من مقایسه نکن. تو راه زن داری بلد نیستی، بگذار من زن بگیرم، آن وقت میفهمی زن گرفتن خیلی هم بد نیست.»

اما مادر پیرشان خیلی دوست داشت تا زمانی که زنده است مراسم عروسی پسر کوچکش را ببیند. به همین خاطر او چندین دختر را به او معرفی کرده بود؛ اما پسرش هیچ یک از آن دخترها را قبول نکرده بود.

یک روز پسر مجرد خوشحال و شادمان به خانه آمد و گفت: «مادر وقتش رسیده؛ همین الان بلند شو و شال و کلاه کن تا با هم به خواستگاری برویم.»

مادرش بدون درنگ خوش حال شد و گفت: «مبارک است. خب، حالا این عروس خوشبختی که تو در نظر گرفتی کیست.» پسر با صدای پرهیجان گفت: «باید برویم به خانه ی ملک التجار. تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم»

اسم دختر ملک التجار که آمد، مادر حالش بد شد و از حال رفت. اطرافیان جمع شدند و آب قند درست کردند تا دوباره مادر به هوش آمد. هنوز حالش کاملا جا نیامده بود که رو کرد به پسر و گفت: «مگر قحطی دختر آمده؟! مگر خبر نداری که دختر ملک التجار چه اخلاق بدی دارد. فکر می کند از دماغ فیل افتاده. کارش فقط این است که صبح تا شب به اطرافیانش دستور بدهد. از طرفی صدایش را که بلند می کند، هفت همسایه از نعره اش می ترسند.» 

مادر پیر دوباره رو به پسرش کرد و گفت: «زن باید مهربان و خوش اخلاق باشد. چنین دختری برای هیچ کس زن خوبی نمی شود. نمی بینی با آن همه مال و ثروتی که ملک التجار دارد، هیچ کس به خواستگاری دخترش نمی رود.»

در همین حین که مادر پشت سر هم در حال بدگویی دختر بود، پسرش با عصبانیت گفت: «یا دختر ملک التجار یا هیچ کس!»

مادر چاره ی دیگری نداشت. با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که هیچ کس به خواستگاری دختر ملک التجار نمی رفت، دختر و پدر خیلی زود به پسر جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت. در اولین شب زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و اولین شام خود را با هم می خوردند. گربه ای از راه رسید و میو میو کرد.

داماد رو کرد به گربه و گفت: «پیشی جان اگر غذا می خواهی، باید بروی و برای من یک کاسه آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد. داماد گفت: «مگر نگفتم، برو برای من یک کاسه آب بیاور. اگر نروی، با همین شمشیر سرت را از بدن جدا می کنم.»

عروس می خواست حرفی بزند و داماد را مسخره کند و بگوید که مگر گربه هم می تواند برود و آب بیارود که ناگهان داماد از جا بلند شد و با یک ضربه ی شمشیر گربه ی بیچاره را از پای در آورد و خون گربه به در و دیوار خانه پاشید. ترس به جان عروس افتاد و بدون این که چیزی بگوید، سر جایش نشست. و داماد شمشیرش را توی غلاف کرد و رو به عروس گفت: «برو یک کاسه آب تا برایم بیاور.»

عروس بلافاصله گفت: «چشم» و از جا بلند شد. با لباس عروس رفت و کاسه ای آب برای داماد آورد. همه ی اطرافیان عروس و داماد فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و اما همین کار باعث شده که عروس بداخلاق زبانش را جمع و جور کند و حرف ناشایستی نزند.

چند شب بعد، برادر داماد که سال ها قبل ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت کاری بکند و از همسرش زهر چشمی بگیرد. آن شب، او رو به زنش کرد و گفت: «برایم یک کاسه آب بیاور» به زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو بخور»

مرد گفت: «آب می آوری یا با شمشیرم سرت را از بدنت جدا کنم.»

همسرش گفت: «شوخی نکن!. آن که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را اولین شب زندگی شان کشته است. تو اگر گریه کش بودی، چند سال پیش که تازه با هم ازدواج کرده بودیم، این کار را می کردی.»

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که اطرافیانش از او حساب می برند، گفته می شود: «گربه را دم حجله کشته است.»

در روزگاران قدیم در یک خانه ای روستایی، زن و مردی همراه با پسرشان زندگی می کردند. هر روز پدر به مزرعه می رفت و تا عصر مشغول به کار کردن می شد. بعد از مدت ها که پسر بزرگ شده بود، زن به شوهرش گفت:«خدا را شکر که پسرمان بزرگ شده. بهتر است از این به بعد مقداری از کارهای کشاورزی را به او بسپاری تا یواش یواش مرد کار شود و بتواند از عهده مخارج زندگی برآِید.»

مرد گفت: «چقدر تو خوش خیالی زن! پسر ما خیلی سر به هواست. هر کاری به او بدهیم، خراب می کند.»

زن گفت: «در هر صورت باید کار کردن را از جایی شروع کند مرد! هر کاری را که صلاح میدانی، به او بده. خودم هم قسمتی از کارهای دامداری را به او می سپارم.»

پسرک تنبل که خودش را ظاهرا به خواب زده بود، حرفهای پدر و مادر را شنید. فردا که همه از خواب بیدار شدند، مادر برای بیدار کردن فرزندش با صدای بلند فریاد میزد و می گفت: «چه معنی می دهد که تا لنگ ظهر می خوابی؟ زود باش بلند شو کاری بکن»

مرد که می دانست که پسرش به هیچ وجه بیدار نمی شود اما طبق صحبت های شب گذشته همسرش، بالای سر پسرش رفت و گفت: «امروز باید زمینمان را شخم بزنیم. بلند شو نان پیچه ات را بردار و با من به مزرعه بیا تا کمکم کنی و عصر زودتر به خانه برگردیم.»

پسر هیچ واکنشی از خود نشان نداد و بعد از چند لحظه دیگر در رختخواب غلت زد و خر و پف کرد. بنابراین پدر بیچاره مثل همیشه تک و تنها به مزرعه رفت. به محضی که پدر رفت، پسر فوراً از رخت خواب بلند شد. او شبانه نقشه ای کشیده بود. خیلی دلش می خواست به شهر برود و شهر را ببیند. صبحانه اش را خورد و به مادرش گفت: «حیف که نتوانستم زود از خواب برخیزم و با پدر به مزرعه بروم. شنیده ام که مردم شهر به خوردن کره علاقه ی زیادی دارند. بهتر است یک کوزه کره بدهید تا به شهر ببرم و بفروشم و پولش را برایتان بیاورم، تا کمی شما و پدر را خوشحال کنم.»

مادرش خوشحال کنان بلافاصله کوزه ای را پر از کره کرد و به پسرش داد. کمی نان و پنیر و سبزی هم در بقچه ای گذاشت و به او گفت: «دلم می خواهد پیش از آن که پدرت از مزرعه به خانه برگردد، تو به شهر رفته و برگشته باشی. می خواهم به پدرت ثابت کنم که چه گل پسری دارم.»

پسر، کوزه ی کره را به دست گرفت و به شهر رفت. به شهر که رسید و چشمش به دیدنی های شهر افتاد، هوش از سرش پرید و کوزه ی کره را فراموش کرد. صبح تا عصر توی خیابان های شهر گردش کرد. حتی یادش رفت نان و پنیرش را بخورد. هوا داشت تاریک می شد که یادش افتاد اصلا چرا به شهر آمده است. با صدای بلند فریاد زد: «کره داریم، کره ی تازه»

چند بار که فریاد زد، پیرمردی لنگان لنگان جلو آمد و گفت: «بینم پسر! کره ات را کیلویی چند میفروشی؟ در کوزه ات را باز کن ببینم کره ات چگونه است؟»

پسر در کوزه را باز کرد. حتی به اندازه ی یک قاشق کره هم توی کوزه نبود؛ کره آب شده بود و به روغن تبدیل شده بود.

خریدار لبخندی زد و گفت: «ساده گیر آوردی؟ این که کره نیست؛ روغن است.» پسر گفت: «صبح که از روستا آوردمش کره بود؛ ولی از صبح تا حالا به خاطر گرمای بیش از حد شهر آب شده.»

پیرمرد گفت: «روغن به درد خودت می خورد. بهتر است آن را به خانه ات برگردانی و دیگر دنبال مشتری نگردی»

پسر که فهمیده بود چه دسته گلی به آب داده، نارحت و دست از پا درازتر راه روستا را در پیش گرفت. در روستا، پدرش که از مزرعه برگشت، دید پسرش در خانه نیست. از همسرش سراغ پسر را گرفت. مادرش مجبور شد برای او تعریف کند که پسرشان با چه قصدی به شهر رفته است. او به همسرش لبخندی زد و گفت: «وقتی پسرمان برگشت، می بینی چه کار مهمی کرده!»

هوا کاملا تاریک شده بود که پسر با کوزه ی روغن به خانه برگشت. مادرش با خوشحالی و ذوق زیاد به استقبالش رفت و گفت: «بگو ببینم کوزه ی کره را به چه قیمتی فروختی»

پدر که از قیافه ی پسرش فهمیده بود او کاری از پیش نبرده، بلند شد و کوزه را از دست او گرفت. در کوزه را باز کرده و گفت: «بله، پسرمان کار مهمی کرده؛ کره را روغن کرده. کره خریدار داشت؛ اما روغن فقط به درد خودمان می خورد.»  

و بعد رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم از فردا تو فقط بخواب. چرا که خوابت هزینه اش برای ما کمتر است.»

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که فکر می کند کار مهمی انجام داده اما در حقیقت، ضرر و زیان به بار آورده، می گویند: «کره را روغن کرده.»

در یکی از روستاها، گرگ و روباهی با یکدیگر زندگی می کردند. این دو حیوان علاوه بر این که با یکدیگر دوست بودند برای این که مشکلی با هم در حین شکار و خوردن غذا پیدا نکنند بین خودشان کارها را تقسیم کرده بودند. بنابراین روباه به خاطر تیزهوشی اش مسئول پیدا کردن شکار شده بود و گرگ هم به خاطر زور زیاد و چنگال و دندان تیزش مسئولیت اصلی شکار را به عهده گرفته بود، که در نهایت با هم می نشستند و حیوان بیچاره ای را که شکار کرده بودند را می خوردند. روزگارشان بد نبود، تا این که چند روز روباه هر چه گشت، شکاری پیدا نکرد تا خبرش را به گرگ بدهد. به همین خاطر هر دو به شدت گرسنه بودند و در به در دنبال طعمه می گشتند. که در نهایت یک روز گرگ، لانه ی مرغی پیدا کرد و با عجله خودش را به روباه رساند و گفت: «چرا خوابیده ای؟ سریع بلند شو که نانمان توی روغن افتاده و طعمه ی چرب و نرمی پیدا کرده ام.» 

روباه خوشحال شد و گفت: «چه لقمه چرب و نرمی پیدا کرده ای که این قدر خوش حالی؟» و بعد دوباره ادامه داد و گفت: «این لقمه چرم از کجا پیدا کرده ای؟»

گرگ گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش. فقط سریع بلند شود و دنبالم بیا تا نشانت بدهم.»

به هر حال روباه و گرگ سریع راه افتند و آنقدر رفتند تا این که به خانه بزرگی رسیدند. در گوشه حیاط این خانه، یک مرغدانی بود. گرگ ایستاد و به روباه گفت: «این هم لقمه ی چرب و نرمی که گفته بودم. ببینم عرضه اش را داری یک مرغ چاق و چله شکار کنی و بیاوری با هم بخوریم!» 

روباه که خیلی گرسنگی کشیده بود، با عجله به داخل حیاط رفت و خودش را به کنار مرغدانی رساند. گوشه ای پنهان شد تا در یک لحظه مناسب به مرغدانی حمله کند.

در مرغدانی تعدد زیادی مرغ و خروس چاق و چله سرگرم خوردن آب و دانه بودند. آب از لب و لوچه ی روباه سرازیر شد. در مرغدانی باز بود و روباه به راحتی می توانست یکی از مرغ ها را بگیرد و فرار کند. روباه تا در باز مرغدانی را دید، خوشحال شد و گفت: به این می گویند شانس خوب! اما ناگهان تیزهوشی اش گل کرد و با این که گرسنگی نمی گذاشت فکر کند، با خود گفت: در باز و مرغ چاق! چرا گرگ که خودش این همه مرغ را دیده است شکار نکرده و این همه راه را برگشته تا به من بگوید من آنها را شکار کنم؟!حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست. به همین خاطر دست خالی به سمت گرگ برگشت.

گرگ تا روباه را دست خالی دید، عصبانی شد و گفت: «مطمئن بودم که عرضه ی شکار یک مرغ را هم نداری. چه شد که دست از پا درازتر برگشتی؟»

روباه گفت: «چیزی نشده. فقط می خواهم بدانم این خانه و این مرغ دانی مال کیست او چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته؟»

گرگ گفت: «این حرف ها چه ربطی به گرسنگی و شکار ما دارد؟ این خانه، خانه ی قاضی شهر است که حتما کارگرش یادش رفته در مرغدانی را ببندد.» روباه بلافاصله تا اسم قاضی شهر را شنید، فرار کرد.

گرگ که انتظار چنین حرکتی را نداشت، دنبال روباه دوید تا به او رسید. جلوی روباه را گرفت و گفت: «چرا فرار می کنی؟ مگر شیر درنده دیدی؟»

روباه گفت:«راستش را بخواهی گرسنه بمانم، بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم»

گرگ گفت: «منظورت را واضح بگو»

روباه گفت:« خوب گوش کن ببین چه می گویم. اینجا خانه ی قاضی است اگر من مرغ خانه ی قاضی را بخورم، قاضی فوراً به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است. مردم هم با شنیدن این حکم دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند. بنابراین گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم.»

از آن روزگار به بعد، هر وقت کسی بخواهد از در افتادن با آدم های پرنفوذ دوری کند، می گوید: «حکایت ما هم شده حکایت روباه و مرغ های قاضی.»

در روزگاران قدیم، مرد ثروتمند و خیری زندگی می کرد که همیشه دربِ خانه اش را برای فقرای شهر باز می گذاشت. این مرد نیکوکار هر روز ظهر در خانه دیگ بزرگی پلو و خورش می پخت و به فقرا می داد. مردم بینوا و گرسنه هم گاهاً از مسافت های دور و نزدیک می آمدند تا از غذایی که او می داد، بخورند. آشپز باشی او کف گیر به دست برای مردم غذا می کشید و توی ظرف آنها می ریخت. بیشتر وقت ها غذایی که پخته بود، بیشتر از نیاز کسانی بود که در صف انتظار غذا بودند. اما بعضی از روزها هم جمعیت گرسنه های شهر آنقدر زیاد بود که آشپزباشی تا آخرین دانه ی پلو را هم با کف گیرش از توی دیگ بیرون می آورد و به آنها می داد. در چنین لحظه ای صدای گوشخراش و ناامیدکننده برخورد کف گیر به ته دیگ بلند می شد و کسانی که غذا نگرفته بودند، می فهمیدند که غذا تمام شده و نباید منتظر بمانند، به همین خاطر با شکمی گرسنه به خانه برمی گشتند.

به هر حال این داستان همه روزه جلوی خانه مرد ثرتمند اتفاق می افتاد و کسانی که در صف منتظر بوند تا غذا بگیرند، معمولاً از کسانی که به غذا رسیده بودند، می پرسیدند: «غذا هست؟ فکر می کنی به ما هم برسد یا خیر؟» جوابی هم که می شنیدند اغلب این بود که هنوز گف گیرش به ته دیگ نخورده؛ یعنی هنوز غذا هست و می توانی امیدوارانه در صف منتظر بمانی.

مرد ثروتمند و نیکوکار از این که خانه اش پناهگاه مردم بینوا و بیچاره شده، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد؛ اما پسر این مرد ثروتمند، علاقه ای به این کار پدرش نداشت و خیلی دوست داشت پدرش را از این کارها منصرف کند.

خلاصه روزهای زیادی سپری شد تا این که مرد خیر تصمیم گرفت سفر حج برود. در آن روزگار رفتن و برگشتن به مکه چندین ماه طول می کشید. به همین خاطر تمام مال و ثروتش را به تنها پسرش سپرد و پیچ و خم کارها را برایش تعریف کرد. در میان حرفهایش به پسرش گفت: «مبادا که من بروم و تو از غذا دادن به فقرا دست برداری؟!، تو باید مثل من هر روز یک دیگ پلو و خورش آماده کنی تا تهی دستان به خانه بیایند و غذا بگیرند و دعایمان بکنند.»

بعد از چند روز که مرد ثروتمند راهی سفر حج شد، پسرش همه ی کارها را به خوبی انجام داد؛ اما اصلاً علاقه ای نداشت مثل پدرش به فقرا غذا بدهد. اما به خاطر این که سفارش پدرش را نادیده نگرفته باشد، به بازار رفت و دیگ کوچکی خرید و به آشپز باشی گفت: «از این به بعد توی این دیگ برای فقرا غذا بپز». سر دیگ کوچک حجم زیادی نداشت. تعداد کمی که غذا می گرفتند، صدای برخورد کف گیر به ته دیگ شنیده می شد و سر گرسنه ها بی کلاه می ماند، و باید با شکمی گرسنه صف را ترک می کردند.

بنابراین یواش یواش در شهر این خبر پخش شد که کف گیر پسر حاجی، خیلی زود به ته دیگ می خورد. روزها و هفته ها پشت سر هم آمدند و رفتند. دیگر خانه ی مرد ثروتمند، خانه ی امید گرسنه ها نبود تا این که خبر رسید حاجی از سفر حج بر می گردد. مرد ثروتمند از سفر برگشت و فهمید که پسرش چه دسته کلی به آب داده. او خیلی ناراحت شد. دستور داد که از آن به بعد توی دو تا دیگ بزرگ غذا بپزند و به فقرا بدهند.

تهی دستان شهر از این خبر خوشحال شدند. آنها وقتی به یکدیگر می رسیدند. می گفتند: «دیگر صدای کف گیر به ته دیگ حاجی را کسی نمی شنود.»

از آن روزگار به بعد، به کسی که آهی در بساط نداشته باشد یا هر چه داشته، از دست داده باشد، می گویند: «کف گیرش به ته دیگ خورده.»

در ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود. شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما  شطرنج باز مبتدی ای بود. به همین خاطر دیگران برای این که او ناراحت نشود، طوری بازی شطرنج را پیش می بردند که خودشان کیش و مات بشوند و شاه مستبد خوشحال شود. 

در میان اطرافیان شاه، فقط یک نفر بود که ملاحظه ی شاه را نمی کرد؛ او، دلقک دربار بود. کار دلقک در دربار این بود که با انجام کارهای خنده دار شاه را بخنداند؛ به همین دلیل دلقک همیشه دور و بر شاه بود و کارهایی می کرد که باعث شادمانی و تفریح شاه شود یک روز که حوصله ی شاه سر رفته بود، به دلقکش گفت: «بیا یک دست شطرنج بازی کنیم»

دلقک گفت: «به یک شرط»

شاه گفت: «چه شرطی؟»

دلقک گفت: «به این شرط که وقتی باختی، جر نزنی.»

شاه گفت: «من بیازم؟! آن هم به تو، دلقک بی خاصیت خودم؟ تمام شطرنج بازان حرفه ای و بزرگ در برابر من لنگ می اندازند؛ آن وقت تو فکر میکنی که از من می بری؟» 

دلقک گفت: «این گوی و این میدان، ببینیم و تعریف کنیم.»

شاه و دلقک مشغول بازی شدند. چیزی نگذشت که شاه متوجه شد هیچ راهی برای اما حرکت دادن مهره هایش ندارد. دلقک با صدای بلند و بی شرمانه شروع به خندیدن کرد و گفت: «کیش!»

شاه که باور نمی کرد بازی را به دلقکش ببازد، عصبانی شد و تمام مهره های شطرنج را به سمت دلقک پرتاب کرد. صدای آخ و اوخ دلقک بلند شد و گفت: « دیدی گفتم تو اهل جر زدن هستی؟».

شاه وقتی متوجه شد که کم آورده است سعی کرد به خودش مسلط شود و هیجانش را کنترل کند سپس رو به دلقک کرد و گفت: «اصلا این دست قبول نبود؛ چون من فکر نمی کردم تو شطرنج بلد باشی و من هم بد بازی کردم یک دست دیگر بازی کنیم تا بفهمی من چه کسی هستم.»

دلقک گفت: «به دو شرط»

شاه گفت: «خب؛ شرط ها را بگو»

دلقک گفت: «شرط اول این که جر نزنی و شرط دوم این که اگر من بردم، در یک مهمانی بزرگ به همه بگویی دوبار از من باخته ای.»

شاه قبول کرد و این بار با حواس جمع مشغول بازی شد. او تمام سعی خودش را کرد که بازی را ببرد. برای حرکت دادن هر مهره ای کلی فکر می کرد. با این که چند بار دست به مهره شد، حرکتش را عوض کرد. با تمام این کارها و دقت ها نتوانست کاری از پیش ببرد. اواخر بازی دلقک مهره ای را جا به جا کرد و با عجله رفت گوشه ای خوابید و لحافی را روی خودش کشید. شاه که از این رفتار دلقک چیزی سر در نمی آورد، پیش دلقک رفت و گفت: «این دیگر چه بازی ای است که از خودت در می آوری؛ حالا وقت دلقک بازی و شوخی نیست. بلند شو بیا بازی را ادامه بدهیم»

دلقک گفت: «از اینجا تکان نمی خورم.»

شاه گفت: «آخر چرا، مگر چه شده است؟»

دلقک گفت: «قربانت گردم. خواستم حرفی را به عرضتان برسانم، این بود که چپیدم زیر لحاف»

شاه گفت: «هر چه می خواهی بگو لحاف را کنار بینداز و حرفت را بزن. زیر لحاف که جای حرف زدن نیست.»

دلقک گفت: «نه قربان؛ حرف حق را باید زیر لحاف گفت تا آدم از ضربه ی مهره های شطرنج در امان باشد.»

شاه گفت: «باشد، همان جا که هستی حرفت را بگو»

دلقک گفت: «باید به عرضتان برسانم که شما بازی را باخته اید. کیش و مات!» شاه با عجله به طرف صفحه ی شطرنج رفت. دلقکش راست می گفت. او بازی را باخته بود. پرتاب کردن مهره ها هم به طرف کسی که زیر لحاف بود، فایده ای نداشت.

از آن روزگاران به بعد هر وقت شرایط برای گفتن حرف حق و راست مناسب نباشد، مردم به شوخی می گویند: «حرف حق را باید زیر لحاف گفت.»  

در این پست می خواهیم همیشه بهترین و پرکاربردترین ضرب المثل ها را برای شما بیاوریم. شما هم سعی کنید این ضرب المثل ها را برای دوستان تان تعریف کنید تا بتوانید سرگرمی خوبی  برای دورهمی های خود درست کنید. در نهایت شما با یادگیری انواع ضرب المثل ها، می توانید به راحتی از آن ها در گفتگوهای روزمره تان استفاده کنید. 

 شما در صحبت های روزمره تان، چقدر از ضرب المثل ها استفاده می کنید؟ لطفا دیدگاه و نظرات ارزشمند خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.

لطفا ضرب المثل های بیشتری بزارید ممنون

باحال بودن مرسی

در کل مرررسی خوب بود

ما به جای ضرب المثل با همه بله، با ما هم بله
میگیم: با همه اره ، با ما هم اره

من همه شون رو خوندم. دستتون درد نکنه. دوباره بزارید

wwwwwoooooooooooooowwwwwwww

مرسی

وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود…. چقدر پرمعناستتتتتت

عکسای داخلش خیلی باحاله

لطفا در مورد میمون هر چی زشتر بازیش بیشتر بنویسید

دو سه روزه خوشم از سایتتون اومده
مررررسی ایسانج عزیز

woooooooooow
merrrrr30

با ذکر منبع در کانالم ضرب المثل هاتون رو میارم

تاریخچه دیگ به دیگ میگه روت سیاه رو هم بنویسید لطفاااااا

سازنده اش ناز باشه ایشالله

چه خفن بود خوشم اومد

خر ما از کرگی دم نداشت رو هم بگید

چه خوبه اینجا. چندتاشو خوندم حال داد. دوباره میااااااااااام. من با همسرجان برم خرید فعلااااااا

عالی بودن

عالی بودن

شده حکایت روباه و مرغ های قاضی.. عالی بود

قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟😂😂😂

باحال بود خوشم اومد

جالب بود

مطالب سه تا سایت رو خیلی دوست دارم یکیش همین سایته
مرررسی
ضرب المثل ها خوب بودن البته چندتاش رو فعلا خوندم

ممنون از صایت خوبتان. کیف کردم

اومدم بچه رو سرگرم کنم خودم سرگرم شدم. مرسی از سایت خوبتون

وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود……..

خیلی خوب بود. در ضمن از طرفدارهای سرسخت تست های روان شناسی تونممممم
نرگس تیموری زاد

خیلی دوست داشتم اینجا رو . مررسی

فعلا حوصله ضرب المثل ندارم یه جک بزارید لطفا

خیلی سایت خوبیه ای کاش جایی بود که هرکس ضرب المثل قدیمی می دانست آنجا ثبت می کرد، مثل آدام زور رو نمی ده التماس رو بگیره….
تب کردو مرد رااینگونه شنیدم
چهار دوست سر سفره غذا بودند یکی از آنها که خیلی رند بود شروع کرد از تک تک آنها پرسید که پدرشان چگونه مرده و آنها با آب و تاب تعریف میکردند تا به خود آمدند ، دیدند سفره خالی شده و چه کلاهی سرشان رفته ازاینرو به او گفتند حالا پدر تو چگونه مرد اوهم در حالیکه آخرین لقمه را با نان برمی داشت گفت تب کرد و مرد و لقمه را در دهان گذاشت.

صرب المثل شماره چهار جالب بود کره را روغن کرد

عااااااالی

عااااااالی

دوباره دوباره
39 تا فایده ندارهههههههههه
مررسی

عاشق ضرب المثلم

اینقدر از ضرب المل های مختلف اینجا اوردین که یواش یواش عاشق ضرب المثل شدم و دوست دارم همه رو حفظ کنم

عاشق ضرب المثلم و ممنون از این سایت خوب که این همه ضرب المثل های خوب گذاشته

ولی منم یک ضرب المثل بلدم. قطره قطره جمع گردد وانگی دریا شود

ولی منم یک ضرب المثل بلدم. قطره قطره جمع گردد وانگی دریا شود

خوب بود. مرسی

سلام عالی بود اگه بیشتر ضربالمثل بذارید عالیترهم میشه

خوب و عالی

مرسی خوب بود

خدا میدونه که چقد این تاریخچه ضرب المثل ها رو دوست دارم. در ضمن از طرفدارهای پرپا قرص تست هاتون هستم
زهره هستم (دانشجوی کتابداری و مادر یه دوقلو)

واقعا ازتون ممنونم شب ها کلی با داستان های ضرب المثل های شما بچه را سرگرم میکنم

عالی

فقط خواستم بگم خوشمااااااااااان آمددددددددد

سلام خیلی متشکرم ببخشید مگه خارج هم ضرب مثل داره
خب ایران کهن بوده و یک سری جمله های پند آموز از قبلا
ایجاد شده معذرت می‌خوام دخالت کردم آخه دچار مبهم شدم شب خوبی داشته باشید.
از زحمت های که میکشید بسیار متشکرم گل‌های زیبا
شب خوش عزیزان

خیلی عالیه ممنون فقط لطفا در مورد ضرب المثل های خارجی هم بزارید

دست مریزاد بسیار عالی و زیبا

لطفا زود به زود آبدیت کنید من و دخترم باید یک هفته صبر کنیم تا ضرب المثل جدید رو بزارید. لطفا تلاشتون بیشتر کنید.
ممنون از سایت خوبتووون

من از کار های شما خوشم اومده😘😘😘😘😘

خوب بودن کیف کردم فقط اگه امکانش هست تاریخچه ضرب المثل “رحمت به دزد سر گردنه” هم بزارید

خیلی خووووب بود لذت بردیم. لطفا زود به زود آبدیت کنید. چون بچه ام عاشق این سایت و ضرب المثل شده

عالییییی خیلی ممنونم

عالی عالی عالی
ضرب المثل ها همه شون عالی بودن کاش میشد همه این ها تو دوران بچگی مون تو کتاب های مدرسه هم می اومدن
دستتون درد نکنه

در پست ضرب المثل ها (Proverbs) با انبوهی از ضرب المثل ها همراه با تاریخچه ایی که در آن هست آشنا می شوید. در حقیقت شما در این جا علاوه بر یادگیری ضرب المثل های گوناگون و کاربرد آن ها در صحبت ها و جمع های مختلف، از این به بعد می توانید، تاریخچه و علت ساخت یک ضرب المثل را برای دوستان یا کودکان تان تعریف کنید. بنابراین سعی می کنیم هر چند وقت یکبار داستان یک ضرب المثل را برای شما در این پست قرار دهیم.

تست MBTI ای سنج مجهز به سیستم «ارزیابی چندمحوری» و «تحلیل نتایج پیشرفته» است و ویژگی های شخصیتی شما را با دقت زیاد بررسی می کند. تست شخصیت شناسی MBTI را با تفسیر کاملا اختصاصی و «رایگان» در مرجع تست روانشناسی ای سنج انجام دهید.

آخرین به روز رسانی : 25/تیر/1401

در روزگاران قدیم تاجر پیری بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، از بدشانی روزگار ورشکست شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت، یکباره گران می شد. پیرمرد بیچاره کم کم تمام  ثروتش را به خاطر شرایط بازار، از دست داد.

برای این که در مغازه اش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازاری های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید. به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد. ضرب المثل همراه با داستان

دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی پیرمرد به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. به همین خاطر به تعداد زیادی از بازاری های قدیمی بدهکار شد. 

طلبکاران، چند باری برای گرفتن پولشان  پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد. به همین خاطر آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش پیرمرد ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد.

پیرمرد به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه ی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.

پیرمرد بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شده ام و نمیدانم چه کنم.»

طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه ی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»

پیرمرد ورشکسته با خوشحالی فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم»

طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یکجا به من بپردازی»

پیرمرد ورشکسته قبول کرد. طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله. اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»

بازرگان ورشکسته، قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یکجا به من پس بدهی.»

چند روز بعد، قاضی دستور داد که پیرمرد ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارها هم  آمده بودند. قاضی به پیرمرد گفت: « قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟»

پیرمرد گفت: «بله»

ابتدا ما را با قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهر مار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟»

پیرمرد باز هم گفت: «بله»

یکی از طلبکارها با صدای بلند گفت: پول ما را می دهی یا نه؟

پیرمرد گفت: بله !

طلبکاری دیگر گفت: قصد داری همه ی پول ها را بالا بکشی؟

پیرمرد گفت: بله 

طلبکاری دیگر در انتهای جمع گفت: بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟

پیرمرد گفت: بله.

قاضی که شاهد ماجرا بود. طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان».

طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود. از این بهتر نمیشد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره ی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه ی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: دیدی که نقشه ی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که دادهای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: کی پول مرا میدهی؟

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: اصلا قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری

پیرمرد گفت: بله!

ضرب المثل همراه با داستان

طلبکار گفت: چرا ایستاده ای؟ برو پولهای مرا بیاور و بدهکاریت را بده.

پیرمرد گفت: بله! 

طلبکار گفت: دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!

پیرمرد گفت: بله!

هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمیشنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟!»

و پیرمرد باز هم گفت: «بله!».

از آن زمان، هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند، می گویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»

 در زمان های گذشته، هر روستایی صاحبی داشت. روستاها همچون سایر کالاها، خرید و فروش می شدند. مردم روستا هم مجبور بودند هر ساله مقداری از گندم و جو و میوه هایی را که با زحمت و تلاش فراوان به دست می آورند، به صاحب روستا – که به او خان می گفتند – رایگان تقدیم کنند. خان در روستا همه کاره بود و هرچه دلش میخواست انجام می داد. تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا می کردند و به مردم روستا زور می گفتند.

یکی از این روستاها خانی داشت که به او «قلی خان» می گفتند. قلی خان توی خانه ی بزرگش زندگی می کرد و در طول روز هیچ زحمتی نمی کشید و فقط می خورد و می خوابید. قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا می پخت. آشپز قلی خان، آشپز بدی نبود اما چون از کارهای خان و ستمکاری های او ناراحت بود، آشپزی اش را با علاقه انجام نمی داد. بنابراین غذاهایش همیشه بدطعم و بدبو بود. یک روز غذا شور می شد، یک روز آبکی، یک روز سفت، یک روز اطرافیان خان اصلا دلشان نمی خواست چنان غذاهایی را بخورند، اما چاره ای نداشتند. زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمی کرد.قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی، بدسلیقه هم بود. برایش فرق نمی کرد که چه نوع غذایی برایش گذاشته؛ هرچه بود میخورد و به به می کرد و انگشتانش را می لیسید.

اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد، اما آشپز که می دید خان هوایش را دارد، به حرف آنها گوش نکرد. چندبار هم تصمیم گرفتند در مورد بد  بودن غذاها با خان صحبت کنند، اما می ترسیدند خان آنها را از خانه اش بیرون کند و کار پر درآمد و خانه ی گرم و نرم خان را از دست بدهند. به هر حال وقتی می دیدند که قلی خان با اشتهای زیاد، غذاهای بدمزه را می خورد، آنها هرچه که بود می خوردند و به روی خودشان نمی آوردند. یکی از روزها که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود، ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و بلافاصله داخل دیگ غذا افتاد. آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد. اما بعد با خودش گفت: «چرا خودم را به خاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم؟»

آشپزباشی با این فکر، خیال سنگ نمک را از سرش بیرون کرد و به پختن غذا ادامه داد. وقت غذا آماده شد، قلی خان و اطرافیانش دور سفرهای بزرگی نشستند و منتظر شدند که آشپز باشی غذا بیاورد. آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی کاسه های بزرگ کشید و به سر سفره برد. هر کس با بی میلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت. خان هم طبق معمول مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید، اولین لقمه که به دهان رفت، آه از نهاد همه برآمد. غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود. اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشاره ی چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند. آشپزباشی هم بی اعتنا نگاهی به خان انداخت و توجهی به اطرافیان او نکرد.

قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: «ببینم، این غذا کمی شور نشده است؟»

آشپز گفت: «خیر قربان! فکر نمی کنم شور شده باشد، مثل همیشه غذایی خوشمزه برای تان پخته ام.» اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند، از جواب مغرورانه آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد زد: «خجالت بکش مرد! این غذا آن قدر شور شده که خان هم فهمید.»

قلی خان گفت: «یعنی غذا همیشه بد بوده و من تا حالا نفهمیده ام؟»

یکی دیگر از اطرافیان گفت: «بله قربان همیشه بد طعم بوده است!»

قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهین آمیز دیگران را نداشت، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانه اش بیرون کرد و گفت: «به من می گویید نفهم؟»

بعد به آشپز گفت: «دیگر به هیج وجه به اینها غذا نمی دهی.» و دوباره در کنار سفره نشست و غذای شور را تا انتها خورد.

از آن زمان، هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده ی نا به جا از موقعیت ها بیش از حد زیاده روی کند، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض وادارد، می گویند: «آن قدر شور بود که خان هم فهمید.»

در ایام قدیم دو برادر که با یکدیگر خیلی رفیق بودند همراه با همسرانشان در خانه ی پدری خود روزگار می گذراندند. این دو برادر صبح تا غروب کار می کردند تا بتوانند زندگی راحتی را برای همسران خود فراهم کنند. اما همسران آنها به شدت با یکدیگر چشم و هم چشمی می کردند و هر یک سعی می کرد تا از دیگری عقب نماند.

به هر حال بعد از گذشت مدت زمانی، وضع کار و کاسبی این دو برادر خراب شد و با هم تصمیم گرفتند از شهری که در آن زندگی می کردند سفر کنند و به شهر دیگری بروند. شنیده بودند که در آن شهر به کار آنها نیاز دارند و پول خوبی به دست می آورند. بنابراین فردای همان روز چمدان ها را بستند و آماده رفتن شدند. از آنجایی که قبلاً موقعی که برادرها به سفر می رفتند، گاهی پیش می آمد که همسران آنها به خاطر چشم و هم چشم دعوایشان میشد. بنابراین قبل از رفتن توصیه های لازم رابه همسرشان گفتند و رفتند.

حال در نبود مردها، زن ها سعی می کردند توصیه ها را جدی بگیرند و با یکدیگر خوب باشند بنابراین هر دو زن با هم کنار آمدند. با هم غذا می پختند و می خوردند، با هم تعریف و درد دل می کردند و با هم ساعت های تنهایی شان را پر می کردند. یک روز همسر برادر بزرگتر به آن یکی گفت: «بیچاره همسرانمان باید برای در آوردن خرج زندگی، آواره و در به در بشوند.»

همسر برادر کوچکتر گفت: «راستش را بخواهی دارم از تنهایی دق می کنم. کاش توی همین شهر خودمان کاری پیدا میشد و آنها مجبور نبودند رنج سفر را تحمل کنند.»

همسر برادر بزرگتر گفت: «من یک تصمیم خوب گرفته ام.»

آن یکی گفت: «چه تصمیمی؟»

«میخواهم قبای بلند و زیبایی برای شوهرم بدوزم، تا وقتی به خانه برگشت، با هدیه ام به او خسته نباشی بگویم.»

زن برادر کوچکتر که نمی خواست از او عقب بماند، فکری کرد و گفت: «تصمیم خوبی گرفته ای. همین امروز برویم بازار و پارچه سفیدی بخریم. تا قبای خوبی برای شوهرمان بدوزیم.» .

از فردای آن روز، زنها علاوه بر حرف تنهایی و کارهای خانه، درباره ی چگونگی قبایی هم که قرار بود برای همسرانشان بدوزند، حرف می زدند. همسر برادر بزرگتر، همان روزهای اول پارچه اش را برید و مشغول دوخت و دوز شد تا پیراهن بلند بسیار زیبایی برای شوهرش بدوزد.

اما همسر برادر کوچکتر، مدام به او می گفت: «این قدر برای دوخت یک پیراهن وقت نگذار. مردم فرق یک پیراهن قشنگ و یک پیراهن عادی را نمی فهمند.»

روزها و هفته ها گذشت و زمان بازگشت دو برادر از سفر نزدیک و نزدیک تر شد. بالاخره روزی رسید که دو زن خبردار شدند که همسرشان فردا می آیند.همسر برادر بزرگتر، خیلی خوشحال بود. در این مدت، پیراهن بلند قشنگی برای همسرش دوخته بود. روی یقه و آستین های لباس کار کرده بود و گل و بوته دوخته بود. اما همسر برادر کوچکتر فعلا هیچ کاری نکرده بود. بنابراین شب تا صبح بیدار ماند تا بتواند در عرض چند ساعت، یک پیراهن معمولی برای همسرش بدوزد؛ پیراهنی که هیچ کاری روی آن نشده بود، کمی گل و گشاد بود.

خبر بازگشت برادرها باعث شد که این دو زن باز هم دچار چشم و هم چشمی بشوند.

همسر برادر بزرگتر گفت: «می بینی چه پیراهن قشنگی برای همسرم دوخته ام؟ وقتی همسرم این را بپوشد، همه ی مردم آن را با لباسی که تو دوختهای مقایسه می کنند و سلیقهی مرا تحسین می کنند.»

همسر برادر کوچکتر فقط می گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»

دو برادر از سفر آمدند و با استقبال گرم همسرانشان روبه رو شدند. هدیه هایشان را گرفتند و یک روز هم هر دو پیراهن های تازه شان را پوشیدند و رفتند بازار. هیچ کس در بازار، متوجه تفاوت دو پیراهن نشد و به فرق آنها با هم اشاره نکرد. شب که شد، هر دو زن از همسرانشان درباره ی پیراهن هایی که پوشیده بودند پرس و جو کردند. آنها فهمیدند که بازاری ها به کار و کسب همسرانشان توجه کرده اند، نه به تفاوت پیراهن هایشان.

همسر برادر کوچکتر به زن برادر شوهرش گفت: «دیدی می گفتم و گوش نمی کردی؟ عزیز من! قبا سفید، قبا سفید است.»

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند بگویند که مردم عادی تفاوت میان دو کار یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «قبا سفید، قبا سفید است.»

در ایام قدیم پیرمردی به نام عمو حسن با یک الاغ در یک روستا زندگی می کرد. عموحسن تا میخواست سوار الاغش بشود، الاغ عرعر می کرد و جفتک می انداخت و به قول معروف سواری نمی داد.

عمو حسن، هرچه بیشتر به الاغش رسیدگی می کرد، کاه و یونجه اش را بیشتر می کرد و یا بهتر تیمارش می کرد، الاغ سر به راه نمی شد که نمیشد. بالاخره یک روز کاسه ی صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت الاغ را به بازار مال فروشها ببرد و بفروشد.

صبح زود، وارد طویله شد. پالان الاغ را بر پشتش گذاشت و گفت: «حالا برای من جفتک می اندازی؟ حالا به من سواری نمیدهی؟ بلایی به سرت بیاورم که توی قصه ها بنویسند. الان میبرمت بازار مال فروش ها و به کسی میفروشمت که حتی غذا و خورد و خوراک درست و حسابی هم به تو ندهد. به کسی میفروشمت که افسارت را ببندد به گاری تا قدرت حرکت کردن و جفتک انداختن نداشته باشی. آن وقت مجبور میشوی که از صبح تا شب بار بکشی و جفتک هم نزنی» 

خر بیچاره، حرفهای صاحبش را شنید. فهمید که بدجوری گرفتار شده است. از کرده ی خود پشیمان شده بود. دلش می خواست با صدای بلند از صاحبش معذرت بخواهد و بگوید که ببخش، از این به بعد خر باربر و سر به زیری خواهم شد؛ اما حیف و صد حیف که آدم ها زبان خرها را نمی فهمند و آن خر بیچاره هم هرچه عرعر کرد، نتوانست پشیمان شدنش را به صاحبش بفهماند.

مرد، افسار خرش را گرفت و پیاده به طرف بازار مال فروش ها به راه افتاد.

وسط راه که رسید، با خود گفت: «چرا من پیاده میروم؟ بهتر است بقیه ی راه را سوار بشوم او این روز آخری، یک سواری درست و حسابی از الاغم بگیرم. با این فکر، الاغ را گوشه ای نگه داشت و سوارش شد.

الاغ که دلش نمیخواست کاه و جو مفت و مجانی را از دست بدهد و به بارکشی بیفتد، اول کمی آرام آرام راه رفت تا دل صاحبش را به دست آورد؛ اما وقتی فهمید که او تصمیم خودش را گرفته و یکراست به طرف بازار می رود، تصمیم گرفت جفتک دیگری بیندازد و از دستش فرار کند.

مرد که برای اولین بار میدید خرش رام شده، بی خیال روی پالان نشسته بود و جلو میرفت که یکباره الاغ، جفتک اندازی را شروع کرد.

مرد از ترس این که به زمین بخورد و دست و پایش بشکند، محکم به پالان الاغ چسبيد. الاغ چند تا جفتک دیگر انداخت و خودش را از زیر بار صاحبش و پالانش نجات داد. بعد چهار تا پا داشت، چهار تای دیگر هم قرض گرفت و با عجله به طرف کوه و صحرا دوید. تا صاحب بیچاره به خودش بیاید، الاغ فرار کرده بود و او را با پالان، روی زمین انداخته بود.

مردم که شاهد ماجرا بودند، دور و بر مرد و پالانش جمع شدند. یکی میگفت: «الاغش رم کرده.»

یکی می گفت: «حتما الاغش سگی، خرگوشی، چیزی دیده و ترسیده.»

اما از همه بدتر این بود که بعضی ها می گفتند: «حتما از دست صاحبش عصبانی بوده. صاحبش کاه و جو درست و حسابی به او نداده که گذاشته و دررفته است.»

مرد بیچاره که خیلی عصبانی شده بود، از جا بلند شد و با چوبدستی اش مشغول کتک زدن پالان الاغ شد.

مردم چوبش را از دستش گرفتند و گفتند: «الاغت رم کرده و فرار کرده، چه ربطی به پالان دارد که داری آن را کتک میزنی؟»

مردم ساکت شدند و مرد گفت: «زورم به خرم که نمیرسد، یعنی پالانش را هم حق ندارم بزنم؟»

از آن روز به بعد، درباره ی کسانی که از دست زورمندی ناراحت هستند، ولی ناراحتی خودشان را سر دیگران خالی می کنند، می گویند: زورش به خر نمی رسد، پالانش را میکوبد.

 

در روزگاران قدیم پادشاهی یک وزیر عاقل و زیرک داشت. یک روز پادشاه همراه با این وزیر قصد شکار آهو داشتند به همین خاطر سوار بر اسب راهی دشت و بیابان شدند. وقتی رسیدند به سمت آهویی تیر پرتاب کردند ولی از قضا از آنجا که آهو زرنگ و تیزرو بود، هرچه پادشاه و وزیرش تلاش کردند هیچ کدام از تیرها به آهو نخورد و فرار کرد. گرچه شاه و وزیرش بدنبال آهو رفتند اما فایده ای نداشت و آهو فرار کرد و ناپدید شد. 

به هر حال شاه و وزیر خسته و کوفته به مسیرشان ادامه دادند تا با یک روستای سر سبز و آباد مواجه شدند. این روستا درخت های سرسبز و پرباری داشت به طوری که تمام شاخه های درخت پر از میوه های رنگ رنگی بود. بنابراین پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش خبردار شدند و به کدخدا خبر دادند و گفتند: « امروز ده ما میزبان شاه و وزیر شده است!»

کدخدا فوراً به اهالی ده دستورات لازم را داد، به طوری که در کمتر از یک ساعت یکی از روستاییان برای شاه و وزیر غذا آورد، دیگری شربت، آن یکی کباب و چند نفری هم ساز و دهل زنان به نزد آنان رفتند و به خوبی و محترمانه پذیرایی کردند.

با اینکه شاه و وزیرش به خاطر از دست دادن آهو ناراحت و خسته بودند، اما با دیدن این همه پذیرایی و سرسبزی و آدم های مهربان خوشحال شدند و شکار را فراموش کردند. شاه و وزیر، بعد از آنکه حسابی خستگیشان درآمد، بلند شدند و از روستا دیدن کردند. شاه رو به وزیرش کرد و گفت: «فکر نمی کردم وسط این بیابان، روستایی به این آبادی و خوش آب و هوایی وجود داشته باشد.»

وزیر گفت: «بدون شک این ده کدخدای خوبی دارد و مردمش قانونمدار هستند»

شاه گفت: «رعایت قانون و کدخدای خوب، با سرسبزی و آبادانی روستا چه ارتباطی دارد!»

وزیر گفت: «یک سال به من فرصت بدهید تا در عمل جواب شما را بدهم»

شاه قبول کرد. وزیر رو کرد به اهالی و گفت: «شاه از دیدن روستای آباد و پربرکت شما خیلی خوشحال شده است. فکر می کنم هریک از شما اهالی این روستا، آدمهای با فهم و شعوری هستید. به همین خاطر، شاه دستور داده این روستا نیازی به کدخدا ندارد و مردم خودشان می توانند روستا را بچرخانند. در حقیقت از امروز به بعد، همه ی شما کدخدایید.» اهالی روستا از این که این همه مورد توجه شاه و وزیر قرار گرفته بودند، خوشحال شدند.

شاه و وزیر وسایلشان را جمع کردند و سوار اسب ها شدند و به طرف کاخ برگشتند.

آن شب در روستا همه خوشحال بودند. فردای آن روز کدخدا طبق عادت، مسئول آبیاری را صدا کرد و گفت: «برنامه ی تقسیم آب را بیاور ببینم امروز آب رودخانه باید به باغ کدام یک از اهالی روستا برود.»

میرآب، لبخندی زد و گفت: «من دیگر مسئول آبیاری نیستم. همانطوری که شاه دستور داده، خودم برای خودم یک کدخدا هستم و دیگر کاری با قانون و برنامه ی  شما ندارم.»

و آبیار، دستیارش را صدا کرد و گفت: « آهای پسر! سریع بیل و کلنگت را بردار و آب رودخانه را به طرف باغ خودم بفرست.» 

دستیار میراب هم لبخندی زد و گفت: «از امروز من خودم کدخدا هستم و میدانم که چه کاری باید بکنم. نیازی هم به در برنامه و دستور شما ندارم.» 

به هر حال از آن روز به بعد، آسیابان هم کارش را رها کرد و گفت: «من آسیابان نیستم، کدخدا هستم.» 

نانوا در دکان نانوایی اش را باز نکرد و گفت: «من کدخدا هستم و دیگر نانوا نیستم.»

هیچ کس حاضر نشد طبق قانون و برنامه ی قبلی کارشان را پیش ببرند. هر کس فکر می کرد که خودش کدخداست و بقیه باید به دستورهای او گوش بدهند و عمل کنند. به این ترتیب، کارها اصلا پیش نمی رفت. آب رودخانه و به هیچ باغی راه پیدا نکرد و همینطوری فقط هدر می رفت. هیچ کس حاضر نبود حرف دیگری را گوش کند. هر کس به دیگری دستور میداد و هیچ دستوری هم اجرا نمی شد. اهالی ده با یکدیگر دعوایشان شد. همه ی اهالی ده فرمانده و کدخدا شده بودند. 

یک سال به همین صورت پیش رفت. سال بعد، شاه و وزیرش دوباره به طرف آن ده آباده راه افتادند. شاه می گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی توی روستا نیفتاده و روستا همچنان سرسبز است.»

وزیرش هم می گفت: «کمی صبر داشته باشید تا جواب سؤال سال پیش شما را بدهم.»

وقتی آن دو به روستا رسیدند، از تعجب شاخ در آوردند. هیچ اثری از آن روستای سرسبز و باغهای پرمیوه و آباد نبود. مردم روستا همه ضعیف و لاغر و کثیف شده بودند. نه حمامی حمامش را گرم می کرد و نه نانوایی تنورش را. شاه خیلی ناراحت شد. به وزیرش گفت: «چه بر سر این روستا آمده؟ چرا دیگر از آن همه شادی و آبادی و نعمت خبری نیست؟»

وزیر گفت: « وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود. یعنی وقتی در جایی هر کس فکر کند که خودش کدخداست و حرفش قانون است و نباید هیچ برنامه و قانونی را رعایت کند، همه چیز خراب می شود.»

وزیر، اهالی روستا را جمع کرد و قصه را برای آنها گفت. بعد هم به همه دستور داد که مثل گذشته زیرنظر کدخدا به کار و فعالیت مشغول شوند.

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند اهمیت قانون و برنامه و رعایت قانون را گوشزد کنند، به این ضرب المثل «وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود» اشاره می کنند.

در روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایانی چون اسب و شتر و الاغ، وسیله ای برای ایاب و ذهاب و رفتن از منطقه ای به منطقه ی دیگر پیدا نمی شد. راهها پر از خطر بود. به همین خاطر مردم اگر قصد سفر داشتند حتما به صورت کاروان و با جمعیت زیاد می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راهها و گردنه های سرد و دشوار پنهان شده اند، مقابله کنند.

در یکی از روزها دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند به جای این که منتظر کاروان بعدی بمانند، خودشان دوتایی مسیر را به تنهایی پیش بروند. آن ها از دزدان سر گردنه نمی ترسیند چون وسیله با ارزشی همراه خود نداشتند که به کار دزدها بیاید. به همین خاطر بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. اولین و دومین پیچ گردنه را به سلامتی گذراندند، اما سر پیچ سوم دزدها از کمینگاه بیرون آمدند و راه را بر این دو مسافر بیچاره بستند.

یکی از آنها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «نگاه کنید که ما چیزی نداریم. خواهشاً ما را رها کنید تا به مقصدمان برسیم.»

دزدها نگاهی به سراپای آنها انداختند. وقتی دیدند واقعا چیزی ندارند، گفتند: «این هم شانس لعنتی ما!» و آنها را رها کردند.

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «اگر مال و مرکب و اجناس گران بهاء ندارند، لباس که بر تن دارند!»

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آنها کهنه. هرچه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا می توانید بروید.»

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: «این بی انصافی است که هم لباس نو و با ارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا»

رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «مشکلی نیست. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»

دو مسافر بیچاره عریان راهشان را ادامه دادند. در طول مسیر، آن که لباسش نو بود، رو کرد به دوستش و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»

دیگری گفت: «این چه حرفی است آخر! من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد ولباسمان را پس بدهند.»

دوستش گفت: «بی انصاف خودت را جای من بگذار. چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به یک اندازه ضرر کرده باشیم.»

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آنها بالا گرفت تا هر دو بدون لباس به شهرشان رسیدند و مستقیم رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.

قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی باحوصله به حرف هایشان گوش داد و سپس دستی به ریش هایش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»

مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدالتی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟» 

و در ادامه گفتند گفتند: «بابا! ما اصلا قضاوت رانخواستیم. خودمان به هر شکلی که شده باهم کنار می آییم»

و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: «جلو این ها را بگیرید! اینها ساعت ها وقت مرا گرفته اند و همین طوری می خواهند بروند. هر کدام باید صد تومن بپردازند در غیر این صورت آن ها را به زندان بیاندازید». 

دو مسافر بیچاره پچ پچ کنان گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه. اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته راهی زندان شدند.

از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، می گویند: «رحمت به دزد سر گردنه.»

در روزگاران قدیم مردی روستایی بود که همیشه در توهم و تخیلاتش دوست داشت مثل اشراف و خان ها زندگی کند. اما نه پولی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. به همین خاطر تا آنجا که راه داشت به فکر این بود که در زندگی اش صرفه جویی کند تا شاید بتواند یواش یواش پولدار شود و آرزویش را که همان خان و اشراف بودن است را برآورده کند. 

یک روز تابستانی این مرد قصد رفتن به شهر را داشت تا بتواند جنس هایش را بفروشد. به همین خاطر وقتی که به شهر رفت و جنسش را فروخت در حین برگشت چشمش به مغازه خربزه فروش افتاد و با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»

با این فکر به داخل مغاز رفت و یک خربزه خرید و از شهر خارج شد. در بیابان درختی پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. خربزه را محکم به روی سنگ کوبید و بعد مشغول خوردن تکه های آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: « پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که بدون شک یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده و رفته.»

تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند. آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان از اینجا عبور کرده، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری خیلی بهتر است.»

مرد روستایی بیچاره با این توهمات، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما دوباره گرسنه بود. به همین خاطر دوباره نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بماند، کافی است. بعدها هر فردی از اینجا بگذرد، حتما با خودش می گوید که: «یک خان ثروتمند زیر این درخت لحظاتی اطراق کرده و خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نو کرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»

خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمه های خربزه!! اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت. با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم. اما اگر آنها را هم بخورم مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»

بنابراین مرد روستایی تصمیم گرفت تخمه های خربزه را بی خیال شود و ادامه مسیر را پیش ببرد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود. به همین خاطر با غرور مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یکباره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آنها شد.

تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.»

از آن روزگار به بعد اگر کسی قبلا تعهد داده کاری را انجام بدهد و بعدا پشیمان شده است. او با گفتن «نه خانی آمده و نه خانی رفته» ، به دیگران می فهماند من اصلا اهل این کار نیستم؛ دست از سرم بردارید.»

در روزگاران قدیم، پدر و پسری بودند که با همدیگر زندگی می کردند. این دو گرچه با یکدیگر بوند ولی به لحاظ رفتاری با همدیگر زمین تا آسمان متفاوت بودند مثلا پدر فردی با اخلاق و دانا بود و پسرش فردی بی اخلاق و گستاخ و مردم آزار! به همین خاطر پدر همیشه از کارها و رفتارهای پسرش گله مند بود. 

یک روز پسر طبق روال همیشگی با عدهای جنگ و دعوا راه انداخت و آن ها را کتک زد. به همین خاطر پیش قاضی رفتند و از پسر گستاخ شکایت کردند. قاضی پسر و پدر را به دادگاه فراخواند. مأمورهای قاضی هر دو را دستگیر کردند و پیش قاضی بردند. پسر اصلا ابراز پشیمانی نمی کرد. اما وقتی پدر به دادگاه رسید مدام سرش را پایین انداخت و از کسانی که زخمی شده بودند، عذرخواهی کرد. بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد و مانع این شد که پسرش به زندان برود.

پسر گستاخ به جای عذرخواهی از شاکیانِ کتک خورده و تشکر از پدر، با عصبانیت رو به پدرش کرد و گفت: «چرا برای به دست آوردن رضایت آنها پول دادی؟ توی دعوا که حلوا پخش نمی کنند. طبیعی است که یکی می زند و یکی هم می خورد. می خواستند دعوا نکنند تا کتک نخورند.»

پدر که از صحبت های پسرش ناراحت شده بود، گفت: «کاش اصلا خدا تو را به ما نمی داد، تو آدم بشو نیستی، حیف نانی که می خوری و آبی که می نوشی» پسر بعد از شنیدن سخنان پدر عصبانی شد و گفت: «حالا که فکر می کنی من به درد بخور نیستم و آدم نمی شوم، از این خانه برای همیشه می روم!

پدر سکوت کرد و پسر از آن شب دیگر پدرش را ندید و برای همیشه دیگر به خانه برنگشت. وارد گروهی از آشوبگران و یاغی ها شد. آن ها کارشان این بود که شبانه به خانه های مردم حمله کنند و اموال شان را غارت کنند. کم کم کار آنها بالا گرفت و جمعیت شان زیاد شد. همه ی شهر از آن ها می ترسیدند. آنها همه راه ها را ناامن کرده بودند و به هیچ کس رحم نمی کردند. ماموران حکومت هم توان مبارزه با آنها را نداشتند. بالاخره آن گروه طغیان گر و راهزن تصمیم گرفتند به قصر شاه حمله کنند و با کشتن او حکمرانی بر کشور را به دست بیاورند.

پسر مرد دانا هم که دیگر میان دزدها به فرماندهی رسیده بود، در تصمیم گیری برای حمله به قصر دست داشت. او نقشه ی حیله گرانه ای کشید و فرماندهی گروهی را که قرار بود به قصر حمله کنند، به عهده گرفت. به خاطر قدرت زبان زد این گروه، شب هنگام، مأموران و محافظان شاه از ترس جانشان فرار کردند و پسر با گروهش به راحتی وارد کاخ شدند. و با رعب و وحشت و کتک کاری فراوان  شاه و اطرافیانش را از بین بردند و خودشان حکومت را به دست گرفتند. راهزنان که می دانستند با نقشه پسر مرد دانا به حکومت رسیده اند، او را به عنوان شاه معرفی کردند. به هر حال پسری که تا مدتی پیش با همه دعوا می کرد و به پدرش هم احترام نمی گذاشت، شاه شد و پسر که هنوز هم نتوانسته بود حرف های سرد پدرش را فراموش کند درهمان نخستین روزهای پادشاهی اش فرمان داد که پدرش را با خفت و خواری، کشان کشان به قصر ببرند. وقتی پدر با آن حالت در برابر پسرش – که روی تخت نشسته بود – ایستاد، باز هم به خاطر کارهای نادرست پسرش سرافکنده و غمگین بود.

پسر  با غرور فراوان و با صدایی بلند رو کرد به پدرش و گفت: «دیدی پیرمرد؟ یادت می آید که می گفتی من آدم نمی شوم؟ حالا چه؟ می بینی که شاه شده ام. حالا چه می گویی؟» پدر ناتوان سرش را آرام بلند کرد و گفت: «من گفتم که تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی، اگر تو آدم شده بودی، دستور نمی دادی که پدرت را با این همه بی احترامی اینجا بیاورند؛ باید بعد از شاه شدن به دست بوسی پدرت میرفتی تا همه بفهمند که تو آدم شده ای» پسر این بار در برابر حرف های تند پدرش سکوت کرد؛ زیرا به این باور رسیده بود که حرف های پدرش کاملاً درست است. 

از آن روزگار به بعد درباره ی کسانی که به قدرت و ثروتشان می نازند و اخلاق انسانی ندارند، این مثل گفته می شود: «گفتم تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی!»

در روزگاران قدیم گوسفند دار خسیسی در یک روستا زندگی می کرد. خساست او به حدی بود که برای چراندن گوسفندانش به هیچ وجه حاضر نبود چوپانی را استخدام کند تا از گوسفندانش مراقبت کند و به چرا ببرد. به همین خاطر گوسفند دار خسیس هر روز صبح خودش گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد. هر چقدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمی رفت و می گفت: «خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفندهایم باشم.»

تا این که یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. گله دار به شدت ترسید و نمی دانست چه کند، گوسفندها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت.

گوسفند دار خسیس در بالای درخت دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می کنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.»

هوا، هوای بهاری بود. به همین خاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کاسته شد. گله دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آن را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می دهم.»

 هوا داشت بهتر و بهتر میشد و گله دار از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. او، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آوردند.»

هوا داشت دوباره آفتابی میشد که گله دار از درخت پایین آمد. گوسفندهایش راکه هر کدام زیر درختی پناه گرفتند را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. به این بار حتى سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد. با خود گفت: «فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند. آنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، می توانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان می خورد.»

با این فکرها، گله دار دور نذری که برای نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود، خط کشید و گله را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد. هوا، هوای بهاری بود؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به شکل رگباری شروع به باریدن کرد. چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گله دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، دو سه گوسفند گله را سیل برد.

از آن روزگار به بعد، هر کس بخواهد زیر قولی که داده بزند یا وجود چیزی را کاملا انکار کند، می گوید: «ای بابا، کشک چی؟ پشم چی؟»

در ایام قدیم تاجر ثروتمندی همراه با تک پسرش در قصری بزرگ زندگی می کردند. تاجر خیلی دوست داشت که پسرش دست از تنبلی بردارد و تن به کار بدهد و راه های تجارت را بیاموزد. بنابراین انتظار داشت که زمانی که از دنیا می رود و پسرش تنها در این قصر زندگی کند، بتواند به تنهایی کار و کاسبی او را دنبال کند و همواره بتواند سر زبان ها باشد. اما متاسفانه پسرش هیچ وقت دل به کار نمی داد.

یک روز تاجار قاطعانه تصمیم گفت پسرش را آگاه کند و او را در امر تجارت تشویق کند. به همین خاطر کنار پسرش نشست و گفت: «ای پسر! چرا تو هر روز به تجارتخانه مان نمی آیی تا به خوبی اصول تجارت و خرید و فروش را یاد بگیری. و دوباره ادامه داد: « راستش را بخواهی من که به جز تو کسی ندارم. اگر دل به کار ندهی، بعد از من خیلی زود همه ثروت هایمان ته می کشد و بیچاره می شوی» 

پسر گفت: «پدر، من همه ی فن های تجارت را آموخته ام. خرید و فروش که ها کاری ندارد. ارزان می خری و گران می فروشی. تمام دوز و کلک های خرید و فروش را هم بلدم. اگر میخواهی من وارد کار تجارت بشوم، پول زیادی به عنوان سرمایه به من بده تا به سفرهای تجاری بروم و از هر جایی جنس بخرم و به جای دیگر ببرم و بفروشم. بعد از سفر می بینی که سود زیادی به دست آورده ام.»

پدر که می دانست پسرش هنوز راه و رسم کار را نمی داند، دلش نمی خواست به خواسته ی پسرش تن بدهد؛ اما چاره ی دیگری نداشت. پول قابل توجهی به او داد و گفت: «نمی خواهد به سفرهای دور و دراز بروی. برای امتحان هم که شده، به جایی برو جنسی بخر که در شهر ما فروش خوبی داشته باشد. اگر توانستی از این سفر تجاری سود مختصری هم به دست آوری، پدرت را بیش از حد خوشحال کرده ای.»

پسر قبول کرد که فقط به یک سفر برود و برگردد. او سرمایه ی بسیاری برداشت و چند نفر را هم همراه خود کرد و راه افتاد. او و همراهانش رفتند و رفتند تا به کنار دریایی رسیدند. در ساحل دریا مردم زیادی جمع شده بودند و جنس های خودشان را به مسافرانی که قصد سفر دریایی داشتند، می فروختند. پسر تاجر گشتی در آن بازار ساحلی زد؛ اما چیزی را برای خرید مناسب نیافت. همین طور که گشت می زد، ناگهان چشمش به گوش ماهی های خیلی بزرگی افتاد که یک جا روی هم ریخته شده بود. پسر تاجر تا گوش ماهی ها را دید، یاد بوق حمام محله شان افتاد.

در آن روزگار در هر محله ای حمامی عمومی وجود داشت. شب ها مردها به حمام می رفتند و روزها زنها. صاحب حمام باز شدن و بسته شدن، زنانه شدن و مردانه شدن حمام را با بوق اعلام می کرد. روی پشت بام حمام می رفت و بوق میزد. بوق حمام معمولا از صدف و گوش ماهی های بزرگی درست شده بود که در شهر پسر تاجر پیدا نمی شد.

پسر تاجر تا آن همه گوش ماهی بزرگ را دید، با خود گفت: «وای! هزارها بوق حمام از اینها درست می شود.»

بعد قیمت یک بوق حمام را در نظر گرفت و ضربدر هزاران گوش ماهی کرد و با خود گفت: «اگر بتوانم این ها را ارزان بخرم سود زیادی به دست می آورم.»

با این فکر پسر تاجر رو به مرد مکاری که کنار صدف ها نشسته بود کرد و گفت: «عموجان این صدف ها را دانه ای چند می فروشی»

مرد که فهمید پسر تاجر از چگونگی به دست آمدن گوش ماهی ها و رایگان بودن آن ها خبر ندارد، گفت: «این نقطه از دریا صدف ارزان است بنابراین اگر بابت هر کدام یک دینار بدهی، معامله مان سر می گیرد.»

پسر تاجر کم مانده بود از خوشحالی غش کند. او می دانست که در شهر شان قیمت یک بوق حمام از پنجاه دینار هم بیشتر است. این بود که بدون چک و چانه همه ی گوش ماهی ها را خرید و ده، دوازده رأس قاطر اجاره کرد تا گوش ماهی ها را به شهر خودش ببرند.

این سفر تجاری با این که فقط به یک شهر دیگر انجام شده بود، ماه ها طول کشید؛ چرا که سفر با چهار پایان هم دشوار بود، هم طول می کشید. وقتی پسر تاجر به نزدیکی های شهر خودشان رسید، یکی از همراهانش را بر اسب تیز رو سوار کرد تا زودتر از او به شهر برسد و خبر بازگشت تاجر جوان را به پدر و همشهریانش بدهد.

وقتی پسر تاجر با کالایی که خریده بود، وارد شهر شد، پدر و بستگانش به استقبال او آمده بودند. آنها با هم به خانه ی تاجر رفتند. بعد از این که از همراهان پسر تاجر و استقبال کنندگان به خوبی پذیرایی کردند و آنها به خانه های خود رفتند، تاجر رو به پسرش کرد و گفت: «خوب پسرم خسته نباشی. بگو ببینم چه خریده ای؟»

پسر تاجر با خوشحالی فریاد زد: «بوق حمام خریده ام. باور نمی کنید هر بوق را به یک دینار خریده ام که توی شهرمان بیش از پنجاه دینار است.»

آه از نهاد تاجر بلند شد. حالش خراب شد و از هوش رفت. اطرافیان آب قند و گلاب آوردند و به تاجر دادند تا به هوش آمد. پسر که نمی دانست کجای کارش خراب بوده، با تعجب به پدرش گفت: «پدرجان من چه اشتباهی کرده ام که شما این قدر ناراحت شده اید.»

تاجر گفت: «آخر پسر نادان مگر در شهر ما چند تا حمام هست؟ تازه مگرد حمامی پیدا می شود که بوق نداشته باشد؛ تو این همه بوق را به چه کسی می خواهیم بفروشی. مال و اموالم را به باد دادی و برگشتی؟ وقتی می گویم که تو هنوز باید که شاگردی کنی، به کله ات فرو نمی رود که نمی رود …»

پسر تاجر تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است، به همین خاطر غمگینانه به سمت بیرون رفت.

از آن ایام به بعد، وقتی کسی خرید و فروش زیان باری کند، می گویند: «تجارت بوق حمام کرده است.»

در ایام گذشته قصابی در یک محله زندگی می کرد. یکی از روزها یکی از چشم های قصاب به شدت شروع به خارش و درد کرد به همین خاطر فوراً نزد یکی از دوستان قدیمی اش که حکیم باشی محله بود، رفت. حکیم باشی تا چشم سرخ شده و اشک آلود قصاب را دید فوراً چند نوع گرده را در هم آمیخت و برای چشمش دارویی درست کرد و گفت: «روزی سه وعده صبح و ظهر و عصر دو قطره از این دارو را در چشمت بریز تا خوب شوی.»

قصاب به خانه برگشت و شروع به استفاده کردن از قطره کرد. هر روز صبح دو قطره از آن دارو را در چشمش میچکاند و بعد از خانه خارج می شد. ظهرها هم به خانه می آمد تا درست سر موقع دارو را به چشمش بچکاند. او انتظار داشت پس از دو سه روز دارو چكاندن چشمش کاملا خوب شود. اما این طور نشد. و داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد؛ اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را اکم کند.

بعد از مدت کوتاهی قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت: «ای حکیم راستش را بخواهی درد چشمم کم شده، اما خوب نشده. حکیم جان، دستم به دامنت. دارویی بده که خوب بشوم و بتوانم به کار و زندگیم برسم»

حکیم باشی کتاب هایش را زیر و رو کرد و این بار از روی کتاب ها دارویی برای دوست قصابش ساخت. قصاب دارو را به خانه برد و طبق دستور حکیم باشی مصرف کرد. چند روز گذشت؛ اما دارو اثر زیادی نکرد و درد و سوزش چشم قصاب خوب نشد.

قصاب واقعا نمیدانست چه باید بکند. به سفارش یکی از مشتری هایش به محله ی دیگر شهر رفت. در آن جا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور و برش نشسته بودند. قصاب توی صف منتظر شد تا نوبتش برسد. قصاب به حکیم باشی گفت: «ای حکیم من اهل محله ی شما نیستم؛ اما حكیم باشی محل خودمان نتوانسته مرا درمان کند، به همین خاطر اینجا آمده ام.»

حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی را که به چشمش می ریخت را دید، بعد رو کرد به او گفت: «ای پیرمرد دارویی که حکیم باشی از محله تان به تو داده، داروی خیلی خوبی است. فکر می کنم توخودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را مدام به چشمت میمالی، که این باعث می شود روز به روز بدتر شود»

قصاب گفت: «تو می گویی من چه کنم حکیم. وقتی چشمم می سوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم.» و حکیم باشی گفت: «دست توهمیشه آلوده است. آلوده به پشم و دنبه و گوشت گوسفند. اگر بخواهی با این دست های آلوده همیشه چشمهایت را بخارانی، مشکلت حل نمی شود. هر دارویی هم که مصرف کنی، نه تو را کور می کند، نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سر کار نروی و چشمت را با دستمال تمیزی ببندی که با دستت در تماس نباشد.»

قصاب مجبور شد چند روی در خانه بماند. او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد. کم کم حالش خوب شد و سوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد. قصاب یک راست رفت سراغ دوست قدیمی خودش، یعنی همان حکیم باشی محله خودشان. حکیم باشی از دیدن د قصاب خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر. مثل این که با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است.»

قصاب گفت: «نه حکیم جان. خوب گوش کن که چی می گویم داروهای تو نه کور می کند، نه شفا می دهد. من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تأثیر بکند. این حرفی بود که تو به من نزدی»

در نهایت حکیم باشی نگاهی به قصاب انداخت و لبخند زد.

از آن ایام به بعد، وقتی بخواهند از بی اثر و بیهوده بودن کاری حرف بزنند، می گویند: «نه کور می کند، نه شفاء می دهد»

در ایام قدیم کوزه گری با شاگردش مشغول کوزه گری بود. او هر روز به کمک شاگردش از خاک، گِل درست می کرد و با گِل، کوزه های سفالی می ساخت. کوزه گر آدم با تجربه و هنرمندی بود. به همین دلیل کوزه های تمیز، زیبا و ارزشمندی درست می کرد.

در یکی از روزها که استاد کوزه گر مشغول کار بود، ناگهان شاگردش جلو آمد و گفت: «استاد! مزد من خیلی کم است. دیگر نمی خواهم در کارگاه شما کار کنم. یا مزد مرا زیاد کنید، یا بگذارید من بروم دنبال کار خودم.»

استاد کوزه گر، هم به شاگردش احتیاج داشت، هم پول بیشتری نداشت که مزد او را زیاد کند. او راه دیگری نداشت جز این که از کمک شاگردش چشم بپوشد. اما این را هم می دانست که شاگرد او هنوز تجربه ی زیادی ندارد و هنوز به مرحله ی استادی نرسیده است . این بود که به او گفت: «تو هنوز باید شاگردی کنی. هنوز استادکار خوبی نشده ای. بهتر است مدتی دیگر پیش من بمانی تا هم من شاگرد دیگری برای خودم پیدا کنم و هم تو فوت و فن کوزه گری را بهتر یاد بگیری»

شاگرد کوزه گر که فکر می کرد همه کارهای کوزه گری را یاد گرفته است، زیر بار نرفت و گفت: «نه! من دیگر اینجا کار نمی کنم»

فردای آن روز شاگرد رفت تا برای خودش کارگاه تازه ای راه بیندازد و استاد هم تنها شد. شاگرد بهترین خاک رس منطقه را تهیه کرد. با آن گِل رس درست کرد و مشغول کار شد. سعی کرد هر چه را که از استادش آموخته بود به کار ببندد. با گِل رس ظرف های سفالی قشنگی ساخت. بعد، ظرف ها را توی کوره گذاشت تا گِل پخته شود. دو روز بعد، کوره را خاموش کرد و ظرفهای سفالی پخته شده را از کوره بیرون آورد. ظرف هایی که شاگرد در کارگاهش ساخته بود، سالم و محکم بودند، اماهیچ کدام مثل ظرف های دست ساز استاد شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد دوباره کارهای استاد کوزه گر را در ذهنش مرور کرد. دوباره با خاک رس گِل درست کرد و پشت دستگاهش نشست و به گِل رس شکل داد. ظرف های گِلی که آماده شد، شاگرد باز هم کوره اش را روشن کرد تا دست سازهای خودش را در کوره بپزد. در همه مراحل سعی کرد کارهای استادش را مو به مو اجرا کند.

وقتی زمان خاموش کردن کوره فرا رسید، شاگرد به سراغ ظرفهای سفالی رفت. این بار هم ظرف ها سالم و محکم از کار در آمده بودند، اما هیچ کدام شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد نمی دانست چه کار کند. دل به دریا زد و در کارگاهش را بست به سراغ استاد کوزه گر رفت. سلام کرد و خسته نباشیدی گفت. استاد جواب سلامش را داد و پرسید: «شنیده ام که کارگاهی برای خودت رو به راه کرده ای، خوب وضعیت چطور است؟ کار و بارت خوب است؟» |

شاگرد گفت: «نه استاد! ظرف هایم شفاف و زیبا از کار در نمی آید. من تمام مراحل ساخت و پخت ظرف سفالی را از شما آموخته ام. آنها را مو به مو اجرا می کنم، اما نمیدانم چرا ظرف های من مثل کارهای شما زیبا و شفاف نمی شود.»

استاد گفت: «من تو را دوست دارم. تو هم باید مرا دوست می داشتی و یکباره تنها رهایم نمی کردی. باید صبر می کردی تا من شاگرد تازه ای پیدا کنم، بعد می رفتی. عیبی ندارد. حالا چاره ی کار این است که دوباره پیش من کار کنی تا هم من شاگرد تازه ای پیدا کنم و هم تو مشکل کارت را پیدا کنی.»

شاگرد قبول کرد. کارگاه خودش را بست و دوباره پیش استاد مشغول کار شد. شاگرد از آن روز به بعد بیشتر از گذشته به کارهای استادش دقت کرد. استاد گِل رس را شکل می داد. ظرف های درست شده را لعاب می زد و سر آنها را توی کوره می چید و می پخت. شاگرد هم در کارگاه خود همه ی این کارها را می کرد اما هنوز نمی دانست چرا کوزه های او شفاف و زیبا از کار در نمی آمد.

یک روز شاگرد نزد استاد رفت و گفت: «اگر ده سال دیگر هم بخواهید من پیش شما کار می کنم. اما راز شفاف و زیباتر شدن کارهایتان را برای من بگویید. چون بدون شک رمز و رازی دارد. من باید بفهمم چرا ظرف هایی که می ساختم خوش آب و رنگ نمی شدند.» 

استاد گفت: «نه! دیگر نیازی نیست پیش من کار کنی. از فردا شاگرد تازه ای به کمکم خواهد آمد. تو همه ی کارها را به خوبی یاد گرفته ای اما فوت کوزه گری را نیاموخته ای.» 

شاگرد گفت: «فوت کوزه گری؟ این دیگر چه نوع کاری است؟» |

استاد گفت: «من پیش از آن که کوزه های ساخته شده را توی کوره بگذارم، به آنها فوت می کنم تا از گرد و خاکی که در کارگاه روی آنها نشسته است پاک شوند. تو این کار را نمی کردی. گرد و خاک روی ظرف ها باعث تیره شدن رنگشان می شود. تو باید فوت کوزه گری را هم یاد می گرفتی».

از آن به بعد، هر وقت استادی بخواهد تجربه و استادی خودش را به دیگران نشان بدهد، یا هنگامی که از او راز موفقیتش را بپرسند و نخواهد رازش را فاش کند، می گوید: «فوت کوزه گری است.»

در ایام قدیم پیرمردی همراه با پسر و تنها الاغش قصد سفر کردند. پیرمرد به پسر اصرار کرد که سوار الاغ شود و خودش پیاده برود اما پسر قبول نکرد و گفت: «نه پدر من جوانم و می توانم پیاده بیایم، بهتر است شما سوار الاغ بشوید.»  به همین خاطر پسر پدرش را سوار الاغ کرد و خودش نیز با پای پیاده شروع به حرکت کرد.

هنوز مسافت چندانی نرفته بودند که با دو نفر آشنا روبرو شدند. سلام علیکی کردند و با تعجب به پیرمرد نگاه کردند و به راهشان ادامه دادند. سپس یکی از آن ها با صدای بلند گفت: «چه پیرمرد نادانی! خودش سوار بر الاغ است و پسر بیچاره اش را وادار کرده که پیاده بیاید. مهر و عاطفه ی پدری دیگر نمانده است!»

پدر و پسر حرف های شان را شنیدند. بنابراین پیرمرد از ترس نگاه های بقیه مردم فوراً از الاغ پیاده شد و به پسرش اصرار کرد که او حتما باید سوار الاغ شود. پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد و او سواره؛ اما چون از ماجرا باخبر بود چاره ی نداشت و قبول کرد و با بی میلی سوار الاغ شد. پدر پیرش کنار او پیاده راه افتاد. مقداری راه که رفتند، به چند نفر آشنای دیگر هم رسیدند.

بعد از سلام علیک کردن یکی از آنها رو به پسر کرد و گفت: «عجب زمانه ای شده است! دیگر شرم و حیایی نمانده است و احترام پدر و فرزندی از بین رفته!

دیگری گفت: «هان ای پسر؛ تو خجالت نمی کشی که خودت سوار الاغ شده ای و پدر پیرت را پیاده دنبال خودت راه انداخته ای؟»

آن یکی گفت: «بچه های امروز شرم را خورده اند و حیا را قورت داده اند.»

پدر و پسر با شنیدن این حرف ها به شدت ناراحت شدند و رفتند، پیرمرد فورا به پسرش گفت: «بهتر است دوتایی سوار الاغ مان بشویم. این جوری دیگر کسی حرف مفت بارمان نمی کند.»

با این حرف پدر پشت پسرش نشست و هر دو، سواره به راهشان ادامه دادند. اما هنوز مدتی نگذشته بود که غریبه ای از راه رسید و بدون سلام و علیک گفت: «عجب آدم های بی رحمی هستید. فکر نمی کنید که استخوانهای این خر بیچاره در اثر دو پشته سوار شدن شما خرد شود؟»

پدر و پسر که واقعا حیران مانده بودند و نمی دانستند به چه سازی باید برقصند به شدت ناراحت شدند و از پشت الاغ پایین آمدند. کمی که رفتند، پسر گفت: «پدر جان کاش اصلا الاغ را نمی آوردیم تا این همه حرف بشنویم».

پیرمرد گفت: «تنها راهکار این است که ما دو تا پیاده برویم و الاغ هم از پشت سر بیاید.»

به همبن خاطر هر دو لبخندی به هم تحویل دادند و از ابتکارشان خوشحال شدند. اما خوشحالی آنها زمان زیاد نبود. این بار دو نفر غریبه از کنار آنها گذشتند.

یکی از آنها به دیگری گفت: «آنجا را نگاه کن؛ یک پیرمرد خر با یک جوان خر دارند با خرشان به سفر می روند.»

دومی گفت: «چرا به آنها خر می گویی؛ خدا را خوش نمی آید.»

اولی در جوابش گفت: «آخر اگر خر نبودند که الاغشان را ول نمی کردند بدون سرنشین برود و خودشان پیاده راه بروند.»

پیرمرد که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با صدای بلند گفت: «راست می گویی. اگر ما خر نبودیم، به حرف های بیهوده و یاوهی این و آن گوش نمی دادیم. آن طوری عمل می کردیم که دلمان می خواست.»

رهگذران که از اتفاق های قبلی بی خبر بودند، حرف پیرمرد را نشنیده گرفتند و رفتند… 

از آن ایام بعد برای این که بی توجهی به حرف این و آن را یادآور شوند، می گویند: «در دروازه را می شود بست؛ اما دهان یاوه گو را نمی شود.»

در ایام قدیم پیرمرد مهربانی با تک پسرش زندگی می کرد. این دو خیلی رابطه عاطفی با یک دیگر داشتند تا این که پیرمرد پس از ماه ها بیماری در بستر جانش را از دست داد. به همین خاطر پسرک شب و روز در حال گریه و زاری بود. همسایه ها و آشنایان هم گروه گروه برای تسلیت گفتن می آمدند و می رفتند.

پسرک یتیم هم در این حین مدام از پدرش تعریف می کرد. به هر گروهی که می رسید، از خوبی ها و رفتارهای  پدرش می گفت و از این که چگونه بیمار شد و دکترش چه کسی بود و چه دوایی خورد و چه شد که مرد. خلاصه همه این اتفاقات را با جزئیات بسیار و با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.

این رفت و آمدها تمامی نداشت، پسرک یتیم هم بهترین خوردنی ها را می خرید و جلوی میهمانانش می گذاشت و حسابی پذیرایی می کرد. میهمانان هم بدون تعارف مشغول خوردن می شدند و برای این که بیشتر در خانه ی پسر بمانند و بیشتر و بهتر از خوردنی های آنجا استفاده کنند، سعی می کردند پسر را به حرف وادارند. هرکس می رسید، خودش را غمگین نشان می داد و با تأسف به پسر می گفت: «خدا رحمت کند پدرت آدم خوبی بود؛ راستی چه شد که آن بیچاره به این زودی مرد!» 

پسر هم که منتظر چنین پرسشی بود، با آب و تاب بسیار سیر تا پیاز مرگ و زندگی پدرش را تعریف می کرد. در این مدت میهمانان خوب به خودشان هم می رسیدند و با این که همه ی ماجراهای مرگ و زندگی پیرمرد را شنیده بودند، را باز هم فردای آن روز به دیدن پسر می آمدند و از او می پرسیدند که پدرت چگونه مرد؟ 

پسر از علاقه و اشتیاق دیگران به شنیدن ماجرای مرگ و زندگی پدرش تعجب می کرد و نمی فهمید که چرا مردم این همه به شنیدن حرف های او علاقه نشان می دهند. تا این که روزی یکی از دوستان پدرش به دیدن پسر رفت و گفت: «سوگواری و عزاداری بس است. بهتر است به فکر ادامه دادن کار و کاسبی پدرت باشی. سخن گفتن از حال و روز زندگی و مرگ پدر که نشد کار. چشم باز کنی، می بینی این مردم دار و ندارت را خورده اند و برده اند و تو سرت ما بی کلاه مانده. پس بهتر است که زوتر درب خانه ات را ببندی!».

پسر که انتظار شنیدن چنین حرف هایی را از دوست صمیمی پدرش نداشت، ناراحت شد و گفت: «این چه حرف هایی است که میزنید. مردم به پدر من علاقه و ارادت زیادی داشتند و حالا به خاطر اوست که این جا جمع می شوند و به حرف های من گوش می دهند.»

دوست پدرش وقتی دید که پسرک متوجه حرف هایش نمی شود تصمیم گرفت که شام به خانه پسرک برود. وقتی سفره ی شام را انداختند، به پسر گفت: « ای پسر بهتر است برای من هم تعریف کنی که چه شد که پدرت بیمار شد و چگونه مرد.»

پسر گفت: «شما که از همه چیز خبر دارید!!! …»

دوست پدرش گفت: «بله خبر دارم؛ اما مثل همه دوست دارم از زبان تو بشنوم.»

پسر مشغول تعریف شد. دوست پدرش کم کم مشغول خوردن غذا شد. تا حرف پسر میخواست قطع شود، سوالی تازه می پرسید و پسر هم جوابش را می داد. ساعتی که گذشت، همه ی غذاها خورده شد. پسر که حرفش تمام شد، دست برد توی سفره که چیزی بخورد که دید هیچ غذایی نمانده!! 

تازه متوجه شد که هر روز چه بلایی به سرش می آید که او اصلا فکرش را هم نمی کرده. شرمنده شد. می خواست از دوست پدرش عذرخواهی کند که او نگذاشت و گفت: «از این به بعد هر کس از تو پرسید پدرت چگونه مرد، بگو: «تب کرد و مرد. آن وقت می بینی که کسی به سراغت نمی آید و چیزی از تو نمی پرسد.»

پسر به نصیحت دوست پدرش گوش کرد. خیلی زود همه همسایه ها و افراد شکمو از خانه اش دور  شدند و پسر توانست به کار و کاسبی تعطیل شده ی پدرش برسد.

از آن ایام بعد هرکسی بخواهد از زیر بار تعریف ها و گفت وگوهای بی اهمیت شانه خالی کند، می گوید: «تب کرد و مرد.»

در ایام قدیم دو برادر بودند که هر دو قوز بزرگ و بدشکلی بر روی شانه های خود داشتند. به همین خاطر اغلب اوقات خیلی از این بابت ناراحت بودند. اما با وجود این قوزها، یکی از این دو برادر آدم خیلی خوب و مهربانی بود؛ و همه او را فردی بااخلاق معرفی می کردند و هیچ کس به خودش اجازه نمی داد که قوزهای او را مسخره کند؛ اما برادر دومی خیلی بداخلاق و مردم آزار بود، بچه های کوچک را کتک می زد و با همه اهالی دعوا می کرد؛ به همین دلیل دیگران خیلی از او بدشان می آمد و تا از راه دور او را می دیدند، قوزهایش را مسخره می کردند.

به هر حال یک روز صبح زود که هنوز هوا نیمه روشن بود، قوزی خوش اخلاق بقچه اش را بست و به سمت حمام راه افتاد. در آن روزگار حمام ها به شکل عمومی بود به همین خاطر در هر محله فقط یک حمام وجود داشت. مردهای محله به خاطر مسائل امنیتی بیشتر در تاریکی شب و صبح های زود به حمام می رفتند تا زنها بتوانند در روز روشن با خیال راحت این کار را انجام دهند.

وقتی قوزی خوش اخلاق وارد حمام شد، هیچ کس در حمام نبود. همه خودشان را شسته بودند و رفته بودند. به محضی که قوزی رفت توی خزانه ی حمام که خودش را بشوید، صداهای عجیب غریبی شنید. به همین خاطر با ترس و تعجب صدا را دنبال کرد و دید که جنها عروسی دارند و دامادشان را به حمام آورده اند و مشغول بزن و بکوبند.

قوزی خوش اخلاق با خودش گفت: «الان چیکاری کنم بهتر است؟» دوباره با خودش زمزمه کرد و گفت: «به نظر می رسد بهترین کاری که باید بکنم این است که در شادی جن ها شرکت کنم.»

به همین خاطر بلافاصله خودش را قاطی جن ها کرد و با آنها رقصید و شادی کرد. بزن بکوب که تمام شد، جن ها پیش قوزی خوش اخلاق رفتند و از این که او در مجلس شادی آنها شرکت کرده، تشکر کردند. رئیس جن ها رو به قوزی خوش اخلاق کرد و گفت: «حالا که تو اینقدر مهربانی و این لطف بزرگ را در حق پسرم کردی و رقصیدی، من هم لطفی در حق تو می کنم و قوزت را از پشتت بر میدارم.»

قوزی خوش اخلاق هم خیلی هیجانی و خوشحال شد به همین خاطر مدام از رئیس جن ها تشکر می کرد و بعد از دوش گرفتن بقچه اش را برداشت به سمت خانه راهی شد. وقتی به خانه رسید، کاملاً صبح شده بود و سفره ی صبحانه آماده بود.

تا آمد کنار سفره بنشیند، مادرش فوراً متوجه تغییرش شد و گفت: «ای وای پسرم! گل بودی، به سبزه نیز آراسته شدی. پس قوزت کو؟ تو خیلی خوشگل شده ای.»

با صدای شادی کنان و بلند مادر همه اهالی خانواده فوراً جمع شدند و آمدند دور سفره نشستند و هیکل بدون قوز او را دیدند. همه می خواستند بدانند که قوز برادر خوش اخلاق شان چه طور از بین رفته است. او هم به طور مفصل ماجرای حمام رفتن و رقصیدن میان جنها را برای همه تعریف کرد و صبحانه می خورد.

چند روز بعد برادرش، یعنی همان قوزی بدخلاق و اخمو، با خود گفت: مگر من از برادرم چه کم دارم؟ من هم میروم برای جن ها میزنم و میرقصم تا قوزم را از پشتم بردارند و مسخره کردن و زخم زبان ها تمام شود.

به همین خاطر شب هنگام قوزی بداخلاق، بقچه اش را فوراً پیچید و به طرف حمام عمومی محله شان، همان جایی که برادرش گفته بود راه افتاد. به محضی که وارد حمام شد جن ها را دید، فوراً سلامی کرد و به جمعشان وارد شد.

از قضا آن شب جن ها ناراحت بودند و اصلاً حال و حوصله ی زدن و رقصیدن نداشتند. چون یکی از جن ها مرده بود و آنها عزادار بودند. قوزی بداخلاق که فقط به فکر خودش بود و به جن ها فکر نمی کرد، بدون مقدمه وارد مجلس عزاداری آنها شد و مشغول رقصیدن شد. قوزی بداخلاق به امید خوش تیپ شدن، سنگ تمام گذاشت و تا آنجایی که می توانست، رقصید.

رئیس جن ها که از کار او به شدت ناراحت شده بود، صدایش کرد و گفت: «هیچ می دانی که داری چیکار می کنی؟!؛ ما عزاداریم و تو داری میرقصی!. الان کاری می کنم که تا آخر عمر فراموش نکنی و بدانی وقتی آدم ها نارحت هستند نباید شادی کنی» او دستور داد که قوز قبلی را بیاورند و روی قوز برادر بداخلاق بگذارند.

قوزی بداخلاق کارش زار شد و یک قوز دیگر بر پشتش گذاشتند. بیچاره خسته و غمگین از حمام بیرون رفت و طوری که دیگران او را نبینند، خودش را فوراً به خانه رساند.

از آن ایام به بعد وقتی آدم دردمندی، گرفتاری و مشکل دیگری هم پیدا کند، می گویند بیچاره وضعش قوز بالا قوز شده است.

در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت که برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه – که محل زندگی درویش های این شهر است – بروم. حتما آن جا مقداری غذا برای من پیدا می شود و می توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم.

به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آنکه حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی می کردند و ایام را به سختی می گذراندند. 

درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویش های آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم  جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لب های خشک و چشم های سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است.

یکی از درویش های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می رسید لطفا کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه ی دوستان تهیه کنم.»

او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش ها را هم راه خود کرد و نقشه اش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش ها بعد از مدت ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می کردند و می گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»

درویش مهمان بیچاره هم که فکر می کرد این برنامه ی هر شب آن هاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.

صبح زود درویش سرحال و پرانرژی  از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش های خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.

بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.» 

سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و افروختند تا با پولش غذا بخرند.»

درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه ای که دیشب من و درویش های دیگر خوردیم، با پول خرمن خریداری شده بود!! »، فورا گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من می آورند؟»

سرایدار گفت: «اولا آنها چند نفر بودند و من یک نفر. زور من به آنها نمی رسید، ا از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما با رضایت خودت خر را فروختند.»

درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»

از آن روز به بعد به کسی که نا آگاهانه با دیگران هم صدا شود و با کسانی که نمی شناسد هم راهی کند، این مثل را می گویند. 

روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند. هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند.پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.»پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد.اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت بزرگی است.» و خم شد و نعل را بدون این که پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت. پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشه ای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید آن را در کیسه ای کهنه، پیچاند و در کوله اش جا سازی کرد.

بعد از این که پسر از خواب بیدار شد، دوباره ادامه مسیر را طی کردند. راه طولانی و خسته کننده ای بود، آسمان هم آفتابی و بیش از حد گرم بود. پدر و پسر در طول مسیر هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف می رفتند تا شاید بتوانند رودخانه و یا نهری پیدا کنند اما در وسط بیابان هیچ آبی پیدا نمی شد. به همین خاطر ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این سو و آن سو رفته بود، تشنه تر شده بود.ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: «خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این اطراف نیست. احتمالا الان هلاک شوم و نتوانم ادامه مسیر را با شما بیایم.» پدر گفت: «نگران نباش، فاصله ی زیادی با مقصد نداریم، سعی کن که بلند شوی و ادامه مسیر را بیایی.»اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند حتی یک گام بردارد. به همین خاطر پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسرک به محض دیدن گیلاس خوشحال و خندان شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد. طعم شیرین گیلاس و آب آن، لب و دهان خشک شده ی او را کمی مرطوب کرد. مقدار دیگری که رفتند، پدر دوباره گیلاس دیگری روی زمین انداخت. پسر مجدداً به سمت زمین خم شد و گیلاس را برداشت و خورد.پسر که از خوردن گیلاس ها لذت می برد، فوراً با حالت خوشحالی به پدرش گفت: «ما که گیلاس نداشتیم. اینها را از کجا آورده اید؟»پدر جواب داد: «بعداً به تو می گویم.» این را گفت و این بار خودش هم یک دانه گیلاس خورد. گیلاس ها به پدر و پسر نیرو و انرژی دوباره ای داد. به همین خاطر توانستند ادامه مسیر را هم طی کنند. زمانی که داشتند به مقصد می رسیدند، گیلاس ها هم تمام شد.پسر از پدرش پرسید: «دیگر داریم به مقصد می رسیم شما نمی خواهید بگویید که گیلاس های توی مسیر را از کجا آورده اید؟

پدر گفت: «تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود در طول مسیر به دردمان بخورد به سمت زمین خم شوی و آن را برداری. اما برای برداشتن گیلاس، چندین بار به سمت زمین خم شدی. راستش را بخواهی زمانی که به آن آبادی که درش استراحت کردی رسیدیم، من این گیلاس ها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه به دست آوردم، خریدم. حالا حتما متوجه شده ای که هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. »

از آن روزگار به بعد، وقتی کسی به چیز کم ارزشی برمی خورد که ممکن است بعدها به کارش بیاید، می گوید: «هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.»

یک روز فروشنده ی دوره گردی با پاهایی خسته و لباس های کهنه، از این روستا به آن روستا می رفت تا وسیله های از کار افتاده خانه های مردم را  بخرد و یا این که وسیله ایی به آن ها بفروشد. به هر حال، دوره گرد همانطور که می رفت به خانه ی مردی روستایی رسید، صاحب خانه که فرد پیری بود، او را به خانه اش دعوت کرد و به او احترام زیادی گذاشت و سعی کرد از او با چای خوش رنگ و خوش بو پذیرایی کند. دوره گرد هم در این فاصله بساط جنس هایش را پهن کرد. چند لحظه بعد ناگهان هنگامی که استکان چایی را به سمت دهانش برد چشمانش به یک کاسه ی سفالین قدیمی افتاد. کاسه روی تاقچه بود و گربه ی صاحب خانه کنار کاسه ایستاده، بود و از آن آب می خورد.دوره گرد همان لحظه به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «عجب کاسه ی قدیمی ای است احتمالا خیلی باید با ارزش باشد. حتما این مرد روستایی آدم بی سواد و ساده لوحی است و نمی داند که این کاسه عتیقه و باارزش است. چرا که مطمعناً اگر ارزش کاسه اش را می فهمید، به هبچ عنوان، آن را ظرف آب گربه اش نمی کرد.»به هر حال دوره گرد خیلی هیجانی شده بود به همین خاطر تصمیمش را گرفته بود که هر طور شده کاسه را از چنگ صاحب خانه ساده لو در آورد. همان لحظه خواست از مرد روستایی بپرسد که کاسه ات را چند می فروشی؛ اما ترسید که مبادا با پرسیدن این سوال، روستایی بفهمد، که کاسه اش گرانبهاست و آن را نفروشد یا این که پول زیادی در ازای کاسه طلب کند. بنابراین، از روستایی پرسید: «این گربه ی ناز و ملوس؛ چه با ملچ مولوچی آب می خورد، خیلی دوستش دارم» و بعد از چند لحظه گفت: « گربه را به من میفروشی؟» روستایی گفت: «قابل شما را ندارد. گربه مال شما» دوره گرد گفت: «نه این طوری که زشت است باید در ازای آن پول بگیری» روستایی گفت: «گفتم که قابلی ندارد. حالا اگر خیلی اصرار داری که پولی بابت آن بدهی، 100 تومان بدهی کافی است.»

دوره گرد خوشحال و خندان گربه را بلافاصله خرید و آن را بغل کرد و بعد وانمود کرد که میخواهد برود. اما باز کمی این پا و آن پا کرد. دستی به سرو گوش گربه کشید و گفت: «ای پیرمرد، بد نیست که این کاسه را هم به من بفروشی تا مثل تو با آن به گربه ام آب بدهم. کاسه ات را چند می فروشی؟» بعد، آن را برداشت و مشغول خواندن نوشته های روی آن شد.

مرد روستایی کاسه را از او گرفت و گفت: «این کاسه را من نمی فروشم. تو هم برای خواندن نوشته های آن به خودت زحمت نده. آنچه را که تو از رو می خوانی، من از برم، روی کاسه نوشته شده: کاسه ای را که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را به صدتومان بفروشی، از دست نده!»

در همان لحظه، دوره گرد فهمیده بود که گول خورده و مرد روستایی آن طور که فکر می کرد، ساده و احمق نیست. به هر حال دوره گرد هم مثل همه ی کسانی که به امید صاحب شدن کاسه ی گران قیمت، گربه ی روستایی را می خریدند گربه را بغل کرد و با ناراحتی از خانه ی او خارج شد. از خانه مرد که فاصله گرفت، از گربه بدش آمد. با عصبانیت گربه را به سمت زمین زمین انداخت و گفت :«خودم کردم که لعنت بر خودم باد». گربه هم با عجله به خانه برگشت تا هم از آن کاسه ی گران بها آب بخورد، هم با صاحب زیرکش، منتظر مشتری بعدی باشد.

از آن روزگار به بعد، هنگامی که بخواهند به کسی بگویند حیله گری ات را کنار بگذار چون که ما فهمیده ایم چه نقشه ای داری و به هیچ وجه گول حرف هایت را نمی خوریم؛ می گویند: «آنچه تو از رو می خوانی، ما از بریم.»

یکی از روزها، در یکی از روستاها، کشاورزی در یک خانه زندگی می کرد. دیوار خانه ی کشاورز مثل بقیه افراد روستا، کاه گلی و خیلی کوتاه بود. داخل حیاط خانه اش تعدادی مرغ و خروس و جوجه در حال غذا خوردن بودند. از بدشانسی کشاورز، یک روز ظهر که همه اهالی مشغول ناهار و استراحت نیمه روز بودند، دزدی از کنار خانه ی او عبور کرد و چشمش به مرغ و خروس های نگون بختِ کشاورز، در داخل حیاط افتاد.

به خاطر گرمای بیش از حد ظهر کسی در کوچه پر نمی زد. دزد هم با خیالی آسوده و آرام، مرغ و خروس ها را زیر نظر گرفت. در میان خروس و مرغ ها، خروس چاقی بود که به زور حرکت می کرد.

دزد با خودش زمزمه کرد و گفت: «اگر این خروس چاق و چله را به بدزدم، مطمئناً تا دو سه روز مشکل غذا نخواهم داشت.» و به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که همین خروس  را بدزدد. در همان لحظه فوراً پنجره های داخل حیاط کشاووز را نگاه کرد. پنجره های خانه ی کشاورز کاملاً بسته بودند و انگار همه به خواب رفته بودند.

دزد به آرامی از روی دیوارِِ کاه گلی و کوتاه به داخل حیاط پرید و آرام آرام به طرف مرغ و خروسها رفت. مرغها و خروس ها با دیدنِ دزد، به آرامی از وسط حیاط راه افتادند و در گوشه و کنار حیاط پراکنده شدند. دزد لبخند شیطانی زد و با خودش گفت: «از این بهتر نمی شود. مرغ و خروس های مزاحم کنار رفتند و سروصدا نخواهند کرد. میدانستم که این خروس چاقالو، آن قدر تنبل است که اصلاً حرکت نمی کند.»

خروس، دزد را می دید، اما واقعاً نای حرکت نداشت. دلش میخواست آن مرد ناشناس هرچه زودتر از کنارش بگذرد تا او بعدش چرت بزند. دزد، برای اینکه خروس را فریب بدهد، از کنارش گذشت و خودش را به پشت سرخروس رساند.

خروس با خود گفت: «خوب شد که رفت.» و بعد دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت که بخوابد.

دزد ناگهان از پشت به سمت خروس حمله کرد و او را دزدید و داخل یقه ی لباس گشادش گذاشت تا دستهایش آزاد باشد و بتواند با سرعت بیشتر فرار کند. خروس شروع به سروصدا کرد. اما دزد در حال تلاش بود که از روی دیوار به سمت کوچه بپرد و فرار کند. کشاورز که توی اتاقش در حال استراحت بود، فریاد خروسش را شنید. وقتی سر از پنجره بیرون کرد، دید که مردی از روی دیوار خانه اش، به سمت کوچه می پرد. کشاورز با عجله خودش را به کوچه رساند، دزد را دنبال کرد تا به او برسد. دزد که فکر نمی کرد کسی دنبالش باشد، از دویدن منصرف شده بود و مابقی راه را به آرامی میرفت. که ناگهان کشاورز جلو دزد را گرفت و گفت: «خجالت نمی کشی، بی انصاف؟! چرا خروس مرا دزدیده ای؟»

دزد دست های خالی اش را به کشاورز نشان داد و گفت: «می بینی که مرغی، خروسی یا چیز دیگری همراه من نیست. به حضرت عباس قسم من خروس تو را ندزدیده ام.»

مرد کشاورز لبخندی زد و یقه ی دزد را گرفت و گفت: «ای ناجوانمرد؛ چرا قسم دروغ می خوری؟ قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟»

ناگهان دزد با تعجب به يقه ی باز خود نگاه کرد و دید که دم خروس چاق از يقه ی لباسش بیرون آمده است. به همین خاطر فوراً خروس را به زمین انداخت و فرار کرد.

از آن روزگار به بعد، به کسی که قسم دروغ بخورد، در حالی که مشخص باشد قسمش راست نیست، می گویند: «قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را»

یک روز کلاغی که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه کوچکش غذا می آورد تا بخورد. جوجه کلاغ کوچک زیر بال و بغل مادر آرام می گرفت. آفتاب که می شد، مادر بال مشکی و بزرگش را سایبان جوجه اش می کرد، تا از خنک بودن هوا لذت ببرد. جوجه کلاغ روز به روز بزرگ تر می شد و مهربانی ها و فداکاری های مادرش را می دید.

وقت پرواز جوجه کلاغ بود، به همین خاطر مادرش همه راه های پرواز را به او آموزش می داد تا جوجه پرواز کردن را به خوبی یاد بگیرد. به هر حال، جوجه روز اول پروازش را با موفقیت تمام پشت سر گذاشت. شب که شد، مادر و جوجه هر دو شاد بودند چرا که مرحله سخت را  پشت سر گذاشته بودند. ولی مادر همچنان دل نگران بود به همین خاطر به جوجه اش گفت: «خوب گوش کن چه می گویم! بچه آدم ها خیلی حیله گر و با هوش اند. مبادا گول آنها را بخوری. خیلی باید مواظب خودت باشی چون پسربچه ها همیشه در فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. آنها سنگ پرتاپ می کنند تا جوجه ها را به دام بیندازند.»

جوجه کلاغ به مادرش گفت: «اطاعت امر مادر! کاملا مواظب بچه ها هستم.» کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه ای ندارد، باور نمی کرد که تنها با دو جمله کوتاه نصیحت، جوجه اش پی به خطرها، برده باشد. به همین خاطر گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. باید چشم و گوش هایت را خوب باز کنی. تا دیدی بچه ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوراً پرواز کن واز آنجایی که هستی دور شو»

جوجه کلاغ خندید و گفت: «مادرجان! چه حرف هایی می زنی. من اصلاً مهلت نمی دهم پسربچه ها دستشان به سنگ برسد، تا چه رسد به این که بخواهند سنگ را از زمین بردارند و به طرف من پرتاب کنند.»

کلاغ که فکر می کرد جوجه اش درست و حسابی حرف هایش را متوجه نمی شود، گمان کرد که جوجه به فکر جنگیدن و مبازه با آدم ها افتاده است. پس بانگرانی زیاد به جوجه اش گفت: «تو فکر می کنی که می توانی با آدمها بجنگی؟ آدمها خیلی قوی و پرزور هستند.»

جوجه کلاغ تازه متوجه شده بود که چرا مادرش آن همه نگران است. مادرش را بوسید و گفت: «مادرم من که قصد جنگیدن با آدم ها را ندارم. خیلی نگران من نباش. اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم. من نزده می رقصم. به محضی که ببینم پسر بچه ای می خواهد به طرف زمین خم شود، پیش از آن که دستش به سنگ برسد، می پرم و از جایی که بودم دور میشوم و فرار می کنم.» کلاغ از شنیدن این حرف آرام شد و جوجه اش را بغل کرد.

از آن روزگار به بعد، وقتی کسی بخواهد به دیگری بگوید که درست است که تو زرنگ و با هوشی، ولی من از تو باهوش تر و زرنگ ترم، از این ضرب المثل استفاده می کند و می گوید: «اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم»

ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد به طوری که به لحاظ پر حرفی زبان زد همه اهالی محل بود. به همین خاطر در طول زندگی زناشویی، هر زمانی که ملا برای کار کردن، به بیرون می رفت زنش هم فورا چادر می پوشید و از خانه بیرون می اومد و سراغ همسایه ها می رفت و با همدیگر یک عالمه صحبت می کردند. آنقدر سرگرم صحبت می شدند که ملا خسته و کوفته از سرکار بر می گشت و در خانه منتظر می ماند تا زنش به خانه برگردد. و در این مدت زمان هم، خانه نامرتب و شلوغ و بدون بوی غذا را تماشا می کرد. گرچه ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود که تا حد امکان به جای این همه صحبت کردن، به کارهای خانه رسیدگی کند اما فایده ای نداشت و این حرف ها به گوش زن نمی رفت. به همین خاطر عاقبت یک روز به طور جدی عصبانی شد و به زنش گفت: «من که نمی توانم همیشه گرسنه و تشنه توی خانه منتظرت بمانم تا تو بیایی و تازه آشپزی ات را شروع کنی و به کارهای خانه برسی. اگر فقط یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.» به هر حال، فردای همان روز باز ملانصرالدین ظهر خسته و تنشه به خانه برگشت. گرچه این بار خیالش راحت بود که حتما موقع برگشت به خانه بوی زندگی و غذای خوشمزه در خانه پیچیده و خانه هم مرتب و تمیز است. ملا پیش خودش می گفت: «خداروشکر حداقل امروز سیر می شوم و نیازی نیست که ساعت ها منتظر غذا بمانم .»

به همین خاطر به محضی که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «سلام، امروز ناهار چی درست کردی؟» اما متاسفانه هیچ جوابی نشینید.

زن ملانصرالدین دوباره در کنار دوستانش گرم صحبت کردن و خندیدن بود. ظاهراً کلاً فراموش کرده بود که باید از امروز زودتر به خانه برود و کارهای خانه را انجام دهد. به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که به خانه برگردد. غافل از این که ملا از شدت عصبانی در خانه منتظرش بود. به محضی که زن به خانه برگشت، داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند.  ملا بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا جمع شدند و گفتند: «جناب ملا؟ معنی این کارها چیست؟ این زن گناه دارد! از شما بعید است!»

ملا دیگر طاقت نیاورد و  تمام ماجرا را برای همسایه هایش تعریف کرد. هر کدام از همسایه ها حرفی زد و تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود و این بار هم زنش را ببخشد و طناب را از پای زنش باز کند. اما ملا به حرف هیچ کس گوش نداد. بالاخره یکی از همسایه ها که دید ملا خیلی عصبانی است، زنش هم زار زار اشک می ریزد، دلش به حال همسر ملا سوخت و گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.»

ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.»

از آن روز به بعد، هر وقت فردی بیش از حد احتیاط کند و به همین دلیل مورد اعتراض دوستان و اطرافیانش قرار بگیرد، در جواب خواهد گفت که «کار از محکم کاری عیب نمی کند.»

روزی روزگاری، پرنده ای بود که نسبت به همه ی پرنده ها، حیوانات و موجودات متفاوت بود. در حقیقت موجودات دیگر صبح ها که از خواب بیدار می شدند، به دنبال پیدا کردن غذا می رفتند تا سیر شوند. مثلا یکی دنبال دانه میگشت، یکی دنبال شکار می رفت و یکی دنبال گیاه و خلاصه از این طریق روزگارشان را می گذراندند. اما پرندهی داستان ما نه دانه خوار بود، نه علف خوار ونه گوشت خوار. این پرنده فقط آب می خورد. با این حساب باید پرنده ی آب خوار موجودی بی غم و غصه می بود؛ چرا که بیشتر سطح کره ی زمین را آب گرفته و اگر دانه و گیاه در اثر خشکسالی کم شود، آب هست. آب اگر این جا نباشد، آن جا هست. پرنده هم بال پرواز دارد و به هر کجا که آب و آبادانی باشد، کوچ می کند.

پرندهی قصه ی ما فرق دیگری هم با موجودات دیگر داشت. فرق دیگرش این بود که همیشه می ترسید آبها همه بخار شود و او بی آب بماند. این پرنده همیشه کنار دریاها و رودخانه ها زندگی می کرد تا به آب دسترسی داشته باشد؛ اما همیشه ی خدا هم تشنه بود و آب نمی خورد. حتما می پرسید چرا آب نمی خورد؟

چون می ترسید با آب خوردن او آبهای جهان تمام شود و او از تشنگی بمیرد. هرچه پرنده های دیگر به او می گفتند و نصیحتش می کردند که چرا این قدر به خودت رنج می دهی و از ترس تمام شدن آبها تشنگی را تحمل می کنی، به گوشش می رفت که نمی رفت. وقتی به آب می رسید، یک قلپ بیشتر نمی خورد و می ترسید اگر یک دل سیر آب بخورد و شکمی از عزا در آورد، آب دریاچه تمام بشود. سال های سال پرنده های آب خوار، کم تر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر شدند و تعدادشان کم و کمتر شد.

پرنده ی قصه ی ما که می دید تعداد هم نوعانش سال به سال کمتر می شود، به فکر چاره افتاد؛ اما به جای این که به همه بگوید هر چقدر که دلتان می خواهد آب بخورید تا زنده بمانید، به پرنده های دیگر گفت: «از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم. من فکر می کنم که نگرانی تمام شدن آب باعث مرگ و میر همنوعان ما شده است؛ اگر کمتر آب بخوریم، نگرانی کمتر می شود.»

یکی از پرنده ها گفت: «کاش کاری می کردیم که پرندگان و خزندگان و موجودات دیگر هم کمتر آب بخورند. آنها که مثل ما فکر نمی کنند؛ می ترسم با این زیاده روی که در آب خوردن دارند، روزی برسد که آنها تمام آبهای دنیا را خورده باشند و ما پرندگان آب خوار از تشنگی بمیریم.»

پرنده ی قصه ی ما گفت: «گل گفتی. از فردا راه می افتیم و از همه ی موجودات زنده التماس می کنیم که مثل ما رعایت کنند و کمتر آب بنوشند.»

کلاغی که روی شاخه ی درختی نشسته بود و حرف های آنها را می شنید، به میان پرنده ها پرید و گفت: «شما یک عمر کم می خورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید و مجبور باشید کم آب بنوشید؛ به همین دلیل روز به روز از تعدادتان کمتر می شود. قصه ی شما مثل قصه ی آن آدم هایی است که یک عمر گدایی می کنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» به هر حال پرنده ها به حرف های کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسلشان از زمین برچیده شده و دیگر پرنده ای به نام پرنده ی آب خوار وجود ندارد. 

از آن روزگار به بعد وقتی به کسی می رسیم که پول دارد و از ترس فقیر شدن خرج نمی کند یا به کسی که یک عمر چشمش به دست این و آن است تا پولی بگیرد و فقط پس انداز کند، می گوییم: «یک عمر گدایی می کند، که یک روز به گدایی نیفتد.»

روزی روزگاری چوپان ساده دل و فقیری بود که در این دنیا فقط با دو تا گوسفند در یک بیابان به تنهایی زندگی می کرد. او خیلی به شهر رفت و آمد نمی کرد چون بیشتر از راه دوشیدن شیر گوسفند و درست کردن لبنیات روزگارش را به سادگی می گذراند.

فصل بهار مرد ساده دل قصد سفر به شهر را کرد، زمانی که به داخل شهر رسید در دکان میوه فروشی چشمش به دانه های درشت و سیاه گیلاس افتاد. او تا آن روز نه گیلاس دیده بود و نه طعم آن را تا به حال چشیده بود، کمی این پا و آن پا کرد و خلاصه تصمیمش را گرفت و جلو رفت. با اندک پولی که از فروش ماست و پنیرش پس انداز کرده بود چند دانه گیلاس خرید و با اشتیاق فراوان خورد. و در حین خوردن مدام با خودش می گفت: « به به … عجب گیلاس آبدار و شیرین و خوشمزه ایی… »، «دفعه ی بعد که به شهر رفتم، باز هم از این گیلاس می خرم و می خورم» …

به هر حال سه ماه طول کشید تا این مرد ساده دل دوباره برای فروش لبنیاتش به شهر برود. به شهر که رسید، لبنیاتش را فروخت؛ قند و چایی و نیازهای دیگرش را خرید و مقداری از پولهایش را نگه داشت و مستقیم به سمت میوه فروشی به قصد خرید گیلاس رفت. از بخت بد این مرد، فصل گیلاس گذشته بود به همین خاطر میوه فروش آلو سیاه می فروخت. مرد ساده دل با خودش گفت: «ببین در این مدتی که به شهر نیامده ام، گیلاس ها چه قدر گنده شده اند».او بقیه ی پولش را به میوه فروش داد و چند عدد آلو سیاه خرید  و در وسط میدان شهر نشست و آلو سیاه ها را با ذوق فراوان شروع به خوردن کرد. طعم آلو سیاه با طعم گیلاس خیلی متفاوت بود و به خوبی گیلاس نبود به همین خاطر مرد ساده دل از مزه ی آلو سیاه خیلی خوشش نیامد؛ اما چون بابت آنها پول داده بود، همه را یکی یکی خورد و با خودش گفت: «کاش همان وقتی که به این بزرگی نشده بود، یک بار دیگر به شهر می آمدم و گیلاس می خریدم و می خوردم»

این بار وقتی مرد ساده دل به خانه اش برگشت، دیگر فکر گیلاس را از ذهنش بیرون آورده بود. اما باز هم مدتی طول نکشید که زمان فروش لبنیات در شهر رسید. به همین خاطر بار و بندیلش را جمع کرد و برای فروش به شهر رفت. دیگر میلی به خرید میوه نداشت، اما نمی توانست از مقابل دکان میوه فروشی هم عبور نکند. او لبنیاتش را فروخت و آنچه را که می خواست تهیه کرد، و با بقیه پولش از کنار میوه فروشی در حال رد شدن بود. میوه فروش مقدار زیادی بادمجان سیاه جلوی مغازه اش ریخته بود. مرد ساده دل فکر کرد که بادمجان سیاه همان گیلاس سیاه است که تا اینقدر بزرگ شده. تصمیم گرفت مسیرش را ادامه بدهد و از شهر بیرون رود که یک لحظه با خودش گفت: «هر چه باداباد. بگذار این بار گنده اش را بخرم، ببینم این بار چه طعمی دارد…» با این فکر به دکان میوه فروشی رفت و دو تا بادمجان خرید. در گوشه ای از شهر نشست و بادمجان را به دست گرفت و گاز زد. نه شیرین بود، نه آب دار و نه خوشمزه. بادمجان خام طعم خیلی ناخوشایندی برایش داشت. به همین خاطر نتوانست آن را قورت بدهد؛ از شدت عصبانی بادمجان ها را از دهانش به بیرون پرتاپ کرد و گفت: «مرده شورت ببره که هر چه گنده تر میشی، بدتر میشی.»

از آن روزگار به بعد هر وقت بخواهیم بگوییم که با بالا رفتن سنت به جای بهتر شدن بدتر شده ای، می گوییم: «مرده شورت ببره که هر چه گنده تر میشی، بدتر میشی.»

در روزگاران قدیم زمانی که هنوز دسترسی مردم به آب با مشکلات زیادی همراه بود و لوله کشی صورت نگرفته بود، فردی با عنوان میراب برای تقسیم بندی آب برای محله های مختلف روستا گذاشته بودند. میراب قصه ی ما، بر این باور بود که به خاطر این کاری که دارد خیلی آدم مهمی است به همین خاطر همیشه جدی بود و با کسی شوخی نمی کرد.  گرچه در واقعیت کار میراب کار مهمی بود؛ اما از آن نوع مسئولیت های تخصصی نبود که فرد دیگری نتواند انجامش دهد.به هر حال میراب این داستان آن قدر خودش را مهم می دانست که همیشه بر این باور بود که اگر روزی روزگاری مریض شود و نتواند مسئولیت مهمش را انجام دهد، همه ی مردم به خاطر بی آبی و تشنگی تلف می شوند. به خاطر این توهمات، برای خودش برو بیایی رو به راه کرده بود، و سلام هر کسی را جواب نمی داد و تا آدم مهم تری به سراغش نمی آمد، به هیچ وجه لبخند نمی زد.

برخلاف میراب، همسرش فردی با اخلاق و خوش انصاف بود. به همین خاطر مدام به شوهرش گوشزد می کرد: «چرا اینطوری رفتار می کنی؟، مگر از دماغ فیل افتاده ای که این همه خودت را در مقابل این مردم بیچاره و تشنه لب می گیری»، و دوباره می گفت: «اصلا آب نعمت خدای مهربان است، تو این وسط چه کاره ای؟!»، « این بی انصافی است، یک کم خوش خو باش، با مردم راه بیا و مهربانی کن»

اما گوشِ میرابِ بد اخلاق قصه ی ما به این حرفها اصلاً بدهکار نبود و همیشه در جواب همسرش می گفت: «الان نمی فهمی من چه آدم مهمی و با ارزشی هستم، وقتی مُردم و از این دنیا رفتم و مردم شهر از تشنگی هلاک شدند، آن وقت قدر مرا خواهی دانست.»، و دوباره رو به زنش کرد و گفت: «اگر من به روی این مردم بخندم که هر کدامشان از سر و کولم بالا می روند و هزار سفارش و تقاضا خواهند داشت. آن وقت من چه طور می توانم به مسئولیت مهم میرابی برسم.»

به هر حال از قضای روزگار، جناب میراب به سر درد شدیدی مبتلا شد. سر دردی که اصلاً نمی توانست شب ها بخوابد؛ به همین خاطر مدت ها در خانه ماند و نتوانست از روستا خارج شود و خودش را برای تقسیم آب به سر رودخانه برساند.  یک شب که اندکی درد سرش کمتر شده بود، یادش آمد که برای خودش آدم مهمی است و میرابی می کرده. از همسرش پرسید: «مردم شهر از بی آبی تلف نشده اند؟ اصلاً در خانه ی خودمان آب پیدا می شود؟ حتما همه چاقو و قمه برداشته اند و برای تقسیم آب به جان هم افتاده اند …»

همسرش با صدای بلند خندید و گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی نیفتاده و با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند!، از آن شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته. بر خلاف تو خنده رو و خوش اخلاق هم هست و مردم از او خیلی راضی هستند. بگیر راحت بخواب و استراحت کن که آب از آب تکان نمی خورد.» میراب که فهمید کارش آن قدرها هم مهم نبوده، سرش را زیر لحاف برد و از این که با مردم بدرفتاری کرده، شرمنده شده بود.

از آن روزگار به بعد هر وقت بخواهند بی اهمیت بودن کارها و مقام ها را گوشزد کنند یا بگویند که هیچ کاری زمین نمی ماند و همیشه کسی برای ادامه دادن آن وجود دارد، می گویند: «با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند.»

روزی روزگاری کشاورز پیری بود که از دار دنیا، تنها زمین کوچکی داشت که با گاوش آن را شخم می زد. کشاورزِ پیر، همیشه در این زمین دانه می کاشت و از آسمان طلب باران می کرد تا زمینش به نان و نوایی برسد و خودش هم زندگی اش را به سلامتی بگذراند. به همین خاطر کشاورز شبها گاو را به طویله می برد؛ کاه و علف جلوی گاو می ریخت تا دوباره صبح شود و به سراغش بیاید. صبح ها شیر گاو را می دوشید و گاو را به مزرعه می برد تا هم علفی بچرد و هم زمین را شخم بزند.

نیمه شبی یک گدای دوره گرد که کیسه ایی پر از نان بر دوش خود داشت به این روستا آمد. از آنجایی که این روستا نه مسافرخانه ای داشت نه  استراحتگاهی، به همین خاطر دوره گرد تمام شب را از این کوچه به آن کوچه می رفت تا دربِ باز شده ی خانه ایی را ببیند وارد شود و استراحتی بکند. از شانسِ بدش، هوا سرد بود و همه ی اهالی روستا درهای خانه خود را بسته بودند. به هر حال این گدای دوره گرد، آنقدر رفت و رفت و رفت تا گذرش به خانه ی مرد کشاورز افتاد. دربِ خانه ی او نیمه باز بود و طويله اش هم قفل و بند درست و حسابی نداشت. گدا به این خاطر که مزاحم صاحب خانه نشود، بدون این که سروصدایی بکند وارد خانه شد و مستقیم داخل طويله رفت و روی کاه و علوفه ای که آنجا بود، دراز کشید و استراحت کرد. گاو، میهمان تازه وارد را دید و بوی نانی را که از کیسه ی گدا می آمد متوجه شد و منتظر ماند تا گدا چشمانش بسته شود و به خواب رود. یواش یواش صدای خروپف گدا که بلند شد، گاو به سمت کیسه ی نان گدا رفت و همه ی نانی که او با هزار جور التماس و صدقه مردم، گیر آورده بود را خورد و بعد با شکمی سیر خوابید.

صبح که شد، کشاورز مثل هر روز از اتاقش بیرون آمد تا گاوش را بردارد و برای شخم زدن زمین به مزرعه ببرد. به محضی که در طویله را باز کرد، چشمش به گدا افتاد. گدا بلافاصله با ترس گفت: «ببخشید که بی اجازه وارد طويله ی شما شده ام دیر وقت بود و هیچ استراحتگاهی را پیدا نکردم به همین خاطر به محضی که در حیاط شما را باز دیدم به سمت طویله آمدم و روی علف ها خوابم برد. از طرفی هم دلم نیامد شما را از خواب بیدار کنم و اجازه بگیرم. امیدوارم مرا ببخشید و حلال کنید».

کشاورز گفت: «کاش بیدارم کرده بودی تا ازت پذیرایی می کردم و رختخواب برایت می انداختم تا با خیالی آسوده می خوابیدی. چون مهمان حبیب خداست و احترامش واجب است»

گدا تشکر فراوان کرد و فوراً از جایش بلند شد و لباس های علفی اش را تکاند سپس به طرف کیسه نانش رفت که آن را بردارد و برود، ولی یک مرتبه متوجه شد کیسه اش خالی از نان است! از سوی دیگر کشاورز دید که برخلاف همیشه گاوش روی زمین طويله خوابیده و از جایش اصلاً حرکت نمی کند. دو سه لگد به گاو زد. گاو چشم هایش را باز کرد؛ ولی هیچ تکان نخورد. کشاورز نگران شدو با خود گفت که نکند گاو بیچاره ام مریض شده باشد.به گاو و بیماری گاو فکر می کرد که چشمش به گدا افتاد و متوجه ناراحتی وی شد. به گدا گفت: «چه شده؟، چرا اینقدر نگران و مضطرب شدی؟»، گدا گفت: «کیسه ام پر از نان بود، و همه نان اش را با هزار بدبختی و گدایی گیر آورده بودم مثل این که گاو شما دیشب نان ها را خورده» و دوباره گفت: «چه می شود کرد. مهم نیست. باز هم راه می افتم و به در خانه ی این و آن می روم و گدایی می کنم تا کیسه ام پر از نان شود.»

ناگهان کشاورز به شدت عصبانی شد و با مشت و لگد به گدا حمله کرد و فریاد می زد: «حالا متوجه شدم چرا گاوم مثل هر روز سرحال نیست. نان گدایی نان مفت است. گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند و تن به کار نمی دهد. تو با آن نان گدایی ات بیجاره ام گردی، حالا نمی دانم زمینم را باید با کمک چه کسی و چگونه شخم بزنم. چون من تو این دنیا یک گاو بیشتر ندارم …»

از آن روزگار به بعد برای این که بگویند نانی که مفت و بدون زحمت به دست آمده باشد، آدم ها را تنبل می کند، می گویند: «گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند.»

در یک روستای دور افتاده دو آدم حیله گر و فریبکار بودند که همیشه دنبال پول باد آورده بوند. به همین خاطر یک روز دوتایی نشستند و یک نقشه ی حسابی کشیدند. آنها قرار شد که با هم امام زاده ای بسازند و با فریب دادن مردم، همه ی نذر و نیازهای آن ها را برای خودشان پس انداز کنند. بنابراین نقطه ای از یک روستای شلوغ که محل رفت و آمد افراد روستا بود را انتخاب کردند و بعد به درون روستا رفتند و با داد و فریاد راه انداختن همه توجه ها را به سمت خودشان جلب کردند سپس با صدای بلند گفتند: «ما خواب دیده ایم در این جا فرزند یکی از امامان دفن شده است. به همین خاطر در اولین فرصت  باید دست به دست هم بدهیم و در این محل امام زاده ای بسازیم که احترام فرزند امام حفظ شود.»مردم ساده دل روستا فوراً هر چه پس انداز داشتند، به آن دو دادند. آن دو هم کارگر و بنا و معمار آوردند و امام زاده ی خیلی زیبایی در محل شلوغ روستا ساختند. از روزی که کار ساختن امام زاده شروع شد، مردم دسته دسته به زیارت امام زاده می رفتند و توی صندوق امام زاده پول می ریختند و اجناس و پول هایی را که برای از بین رفتن مشکلاتشان نذر کرده بودند، به آن دو مرد حیله گر می دادند. کم کم نام و موقعیت امام زاده بر سر زبان ها افتاد. ساکنان روستاهای دیگر هم از دور و نزدیک به زیارت امام زاده می آمدند. هر کس با خودش چیزی یا پولی می آورد تا به حاجت هایش برسد. قسم راست مردم شده بود: «به امام زاده قسم»… امام زاده با تبلیغات و حرف هایی که آن دو نفر بر سر زبان ها انداخته بودند، روز به روز شلوغ تر می شد و پول بیشتری به جیب آن دو سرازیر می شد.

آن دو مدتی با هم مشکل نداشتند. هر چه در می آوردند، به نسبت مساوی تقسیم می کردند. اما وقتی که درآمد امام زاده زیاد شد، هر کدام به این فکر افتادند که سهم بیشتری از درآمد امام زاده به جیب بزنند. یکی از آنها یک شب به دیگری گفت: «ببین رفيق، فکر ساختن امام زاده ی دروغی از من بود. بهتر است حالا که کارمان گرفته، من سهم بیشتری ببرم».

دیگری گفت: «اما من بودم که درباره ی مؤثر بودن نذر و نیاز برای امام زاده، این جا و آنجا حرف زدم. قسمت زیادی از پولی که حالا به دست ما می رسد، نتيجه ی دروغ و راست هایی است که من درباره ی امام زاده گفته ام. با این حساب این من هستم که باید سهم بیشتری از درآمد امام زاده بردارم.»

جر و بحث ها و زیاده خواهی آن دو مرد حیله گر، بالا گرفت و کارشان به دعوا کشید، ولی از بد روزگار مشکل بعدی آن ها این بود که نه می توانستند برای حل کردن دعوایشان پیش قاضی بروند و نه کسی را به عنوان داور برای رفع مشکلشان انتخاب کنند؛ چون اگر کسی به راز دروغ بودن امام زاده پی می برد، به همه خبر می داد و دیگر کسی به زیارت امام زاده نمی آمد. یک شب یکی از آن دو گفت: «من حاضرم به امام زاده قسم بخورم که حق با من است.»

دیگری خندید و گفت: «این امام زاده ای است که با هم ساخته ایم، امام زاده ی دروغی که قسم خوردن ندارد. بهتر است دندان طمعمان را بکشیم و مثل گذشته هرچه به دستمان می رسد، به نسبت مساوی تقسیم کنیم. اگر دیگران بفهمند که ما بر سر چه چیزی اختلاف داریم، هر چه رشته ایم پنبه می شود».

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که خودش دروغی را ساخته و خودش هم باورش شده، می گویند: «این امام زاده ای است که با هم ساخته ایم.»

در یکی از روزگاران قدیم، پادشاهی شکمو که عاشق غذاهای خوشمزه و چرب آشپزش بود از زندگی لذت می برد. او از بین غذاهای خوشمزه ای که برای او می آوردند بادمجان را بیشتر از چیزهای دیگر دوست داشت. به همین دلیل آشپزباشی همیشه سعی می کرد هر طور شده، در کنار غذهایی که درست می کند کمی هم بادمجان بگذارد تا شاه را همیشه راضی نگه دارد. آشپز باشی همیشه بادمجان را به شکل های مختلف آب پز و کبابی و سرخ شده مقابل پادشاه می گذشت. از طرفی با بادمجان، ترشی و مربای های خوشمزه درست می کرد. شاه هم از خوردن غذاهای گوناگونی که با بادمجان درست شده بود، لذت می برد و همیشه از آشپزش در جمع های مختلف تعریف می کرد.

به هر حال ایام گذشت و گذشت تا این که شاه کمی پا به سن گذاشته بود و هر غذایی برای معده و سلامتی اش خوب نبود. و باید از غذاهایی مثل بادمجان که هضم کردنشان سخت بود پرهیز کند. اما با این وجود پادشاه همچنان میل داشت غذای لذیذ بادمجان را همچنان بخورد. به همین خاطر اطرافیان شاه که میدانستند بادمجان، غذای دیرهضم و نفخ آوری است، تلاش می کردند تا  به هر بهانه ای شده غذاهای دیگری را برای شاه آماده کنند تا شاه هوس خوردن بادمجان نکند.

اما بعد از مدت کوتاهی شاه به شدت عصبانی شد و متوجه شد که روزهای زیادی سپری شده و خبری از غذای دوست داشتنی اش نیست. به همین خاطر به اطرافیانش گفت: « فکر می کنید من نمی فهمم که چه مدتی است که به من بادمجان نداده اید؟ شما دارید سر من کلاه می گذارید؛ امروز من غیر از بادمجان چیز دیگری نمیخورم، به همین خاطر سریع به آشپز باشی دستور بدهید مشغول پخت بادمجان شود»

هرچه اطرافیان شاه درباره ی سلامتی و دیرهضم بودن بادمجان برایش گفتند فایده ای نداشت. به همین خاطر سریع دستور شاه را به آشپزباشی انتقال دادند و او هم مشغول آشپزی شد و تا ظهر چند نوع غذا با بادمجان پخت. ظهر همه غذاهای خوشمزه و خوش رنگ و لعاب را مقابل شاه قرار دادند. شاه که مدتی بادمجان نخورده بود، خیلی خوشحال شد و تا آنجا که جا می توانست، بادمجان های لذیذ را خورد. بعد از غذا دستی به شکمش مالید و به وزیرش گفت: «وزیر جان، به راستی که بادمجان بهترین غذای این جهان است.»

وزیر بلافاصه تعظیمی کرد و گفت: «صد در صد درست می فرمایید قربان، هیچ غذایی در دنیا بهتر از بادمجان نیست. بادمجان خیلی خوشمزه است، بادمجان دوست داشتنی است، بهتر است به جارچیان بگوییم که در شهر جار بزنند و کسانی را که بلدند با بادمجان غذاهای متنوعی بیزند به آشپزخانه کاخ بیارند.» چند ساعتی که گذشت، بادمجان کار خودش را کرد. شکم شاه نفخ و ترش کرد. شاه حالش به هم خورد. وقتی با دست به روی شکمش می زد، مثل طبل صدا می داد. بعد از مدتی کوتاه دل درد شدیدی گرفت و مجبور شد داد و فریاد کند و به وزیرش بگوید:«خوردن بادمجان بدجوری مرا به اذیت می کند. اه! بادمجان هم شد غذا؟»

وزیردوباره بلافاصله تعظیمی کرد و گفت: «صد در صد درست می فرمایید قربان! بادمجان غذای واقعا مزخرفی است؛ دیر هضم می شود، نفخ و دل درد می آورد. کاش اصلا بادمجان وجود نداشت. بهتر است به جارچیان بگوییم که همه جا جار بزنند و بگویند که به دستور شاه کاشتن بادمجان ممنوع شده است.»

پادشاه با این جواب ها و واکنش های متناقض وزیرش عصبانی شد و گفت: «خجالت نمی کشی؟ تو همین دو سه ساعت پیش داشتی از خوبی های بادمجان می گفتی!»

وزیر گفت: «بله قربان، من نوکر سلطانم نه نوکر بادمجان. هرچه که شاه بگوید، من حرف او را تایید می کنم. اگر بگوید بادمجان بد است، ده تا دلیل برای بد بودن بادمجان می آورم و اگر هم بگوید بادمجان خوب است، ساعت ها درباره ی خوبی های بادمجان حرف می زنم.»

شاه از دیدن چنان وزیری و شنیدن حرف هایش حالش به هم خورد؛ و او را اخراج کرد.

از آن زمان به بعد وقتی کسی به چاپلوسی بپردازد و گفته های کسی را بدون هیچ گونه دلیل تأیید کند، می گویند: «او نوکر سلطان است، نه نوکر بادمجان»

یکی بود، یکی نبود. دو برادر بودند که یکی از آنها به عقیدهی مردم قدمش سبک و مبارک بود و دیگری قدمش بد بود و سنگین. برادر خوش قدم، هر جا که می رفت، برای مردم خیر و خوشی پیش می آمد و برعکس آن دیگری هر جا قدم می گذاشت، یا دعوا راه می افتاد یا اتفاق بدی برای کسی پیش می آمد.

خوب یا بد، روزگار گذشت تا این که زمان عروسی برادر خوش قدم فرا رسید. نزدیکان آنها از مرد بدقدم خواستند شهر را ترک کند و چند روز از آن جا دور باشد تا عروسی به خیر و خوشی تمام شود. مرد بیچاره به خاطر خیر و خوشی برادرش هم که شده قبول کرد و به یک آبادی دور رفت. وقتی به آبادی رسید، بسیار گرسنه بود. به دکان قصابی رفت تا گوشت بخرد و برای خود غذایی بیزد اما تا پای او به دکان رسید، دعوای سختی میان قصاب و یکی از مشتری ها در گرفت.

مرد از آنجا به دکان نانوایی رفت تا نانی بخرد؛ اما آنجا هم میان نانوا و مردم چنان دعوایی در گرفت که همه به جان هم افتادند و خلاصه چنان غلغله ای به پا شد که نگو و نپرس. مرد بد قدم سکه ای در ترازوی نانوا گذاشت و نانی برداشت و رفت تا در گوشه ای رفع گرسنگی کند.

بعد به دکان سبزی فروشی رفت تا قدری سبزی بخرد اما در همین موقع مردی با مقداری سبزی به مغازه آمد و گله کرد که چرا سبزی فروش، سبزی بدی را به قیمت گران به فرزندش داده است. بحث میان آن دو با بالا گرفت و به زد و خورد کشید. برادر بد قدم پولی توی ترازوی سبزی فروش گذاشت و همان سبزی ها را برداشت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.

او رفت تا سرانجام به کنار چشمه ای رسید. آن جا غذا و آب خورد و استراحت کرد. سپس برخاست تا به راهش ادامه دهد. ناگهان چشمش به گل های زیبای خودرو افتاد. به یاد برادرش و عروسی او دستهای گل چید. از قضای روزگار آن چشمه از درون حیاطی می گذشت که عروسی برادر مرد در آن جا برقرار بود. مرد با خود گفت: خوب است حالا که دسترسی به مجلس عروسی و برادرم ندارم تا به او تبریک بگویم، دسته گلی به آب بیندازم تا آب آن را به آن خانه و برای برادرم ببرد… مرد با این فکر، دسته گلی را که چیده بود، به آب انداخت …

جریان آب، دسته گل را به حیاط خانه ی محل عروسی برد. در آنجا چند بچه که سرگرم بازی و جست و خیز بودند، آن را دیدند و از دیدن دسته گلی که روی آب بود، خوشحال شدند و دنبال آن دویدند. دختر بچه ای به امید آن که صاحب دسته گل شود، خود را به رود انداخت؛ اما توی آب گیر کرد و هر چه درون آب دست و پا زد، نتوانست بیرون بیاید و خفه شد. با غرق شدن دخترک، خانواده ی او و خانواده ی داماد، ناراحت شدند و عروسی به عزا تبدیل شد.

برادر بد قدم، ده دوازده روزی دور از خانه و خانواده گذراند. بعد از این مدت با خود گفت: حتما دیگر بساط عروسی برچیده شده و میهمان ها رفته اند و با این حساب برگشت من به شهر و خانه ام، اشکالی پیش نخواهد آورد. او به خانه اش برگشت و مستقیم پیش پدر و برادرش رفت. اوضاع خانه به جایی اگه عروسی در آن بوده، شبیه نبود. به پدر و مادر و برادرش تبریک گفت. اما آنها جواب درست و حسابی ندادند. پدر، رو به پسر بد قدمش کرد و گفت: «اگر تو اینجا بودی، می گفتند مرگ آن بچه ی بیچاره از بدقدمی تو است؛ اما با این که تو نبودی، بلای بزرگی به سرمان آمد.»

پسر بد قدم خواست حرف را عوض کند، رو کرد به بقیه، و گفت: «من نبودم. اما دسته گلی به آب دادم تا برای داماد بیاورد …»

هنوز حرف او تمام نشده بود که پدرش مثل ترقه از جا پرید و منفجر شد. او به سمت همسرش داد زد و گفت: «بفرمایید همسرجان، پسرنازنین ما این دسته گل رو  به آب داده و همه مون رو بیچاره کرده؟!

از آن زمان به بعد وقتی بخواهند از خراب کاری کسی حرف بزنند و از به هم ریختن کارهای دیگران سخن بگویند، این مثل را به زبان می آورند: «دسته گل به آب داده»

در ایام قدیم پیرمرد باهوشی به نام ملانصرالدین زندگی می کرد. او متوجه شد همه اهالی برای حاکم جدید شهر برای ادای احترام به او هدیه ای می دهند ملا گرچه علاقه ای به این نوع پابوسی ها نداشت ولی خواست طبق رسم و رسوم شهر هدیه ای برایش ببرد و حاکم را از مشکلات مردم شهر آشنا کند. به همین خاطر به همسرش گفت: «یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم.»

همسر با سلیقه اش مرغ پخته شده را با سبزی های معطر و خوش رنگ تزئین کرد و درب آن را بست و به دست ملا سپرد. بوی خوب مرغ پخته شده دل ملانصرالدین را برد و با خود گفت: « اگر حاکم جدیدی نداشتیم الان با همسرم مشغول خوردن این مرغ خوشمزه بودم.»

اما چاره ای نبود. ملانصرالدین غذا را در دستش گرفت و راه افتاد. توی راه دو سه بار سر پوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت. با خود گفت: احتمالا غذا را که به حاکم بدهم، او به تنهایی غذا را نمی خورد و به من هم تعارف می کند آن وقت با همدیگر غذا را می خوریم. بعد چند قدمی که بر داشت باز با خود گفت: «نکند حاکم اصلاً تعارف نکند یا شاید هم ناهار خورده باشد و غذا را برای شامش نگه دارد.»

اما بالاخره بوی مطبوع مرغ باعث شد ملانصرالدین دیگر طاقت نیاورد و در گوشه ای بنشیند و یک ران مرغ را به دندان بکشد. فوراً لب و لوچه اش را پاک کرد و پشیمان شد با خود گفت: «این چه کاری بود من کردم. حالا اگر حاکم مرغ یک پا را ببیند چه می گوید؟، کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ی دیگری به دیدنش بروم.»

کمی با خودش بگو مگو کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ دست خورده را به حاکم هدیه دهد. مقداری از سبزی های دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود، ریخت و راه افتاد. به هر حال بعد از مدتی به مقصد رسید.

وارد خانه ی حاکم شد. ورود حاکم جدید را به شهرشان خیر مقدم گفت و بعد از تعاریف و خوش و بش هایش گفت: « ای حاکم همسرم آشپز خوبی است. از او خواستم برای تان مرغی بپزد که دست پختش را بچشید. شاید این کار باعث شود از این به بعد گاهی برای خوردن دست پخت همسرم هم که شده به خانه ی ما بیایید.»

حاکم از لطف و محبت ملانصرالدین و همسرش تشکر کرد؛ درب قابلمه را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد. ملانصرالدین همان لحظه در فکر فرو رفت که اگر حاکم از او سوال پرسید چه جوابی بدهد. 

حاکم خندید و گفت: «حتما همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوشمزه بودن غذا مطمئن شود.»

ملانصرالدین نمی دانست چه جواب بدهد. ناگهان از پنجره ی اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانه ی فرمانروا افتاد که روی یک پا ایستاده بودند. با اطمینان خنده ای کرد و گفت: «نه قربان، سال هاست که همسر من آشپزی می کند و به این چشیدن ها نیازی ندارد»

حاکم گفت: «پس چرا مرغی که برای من آورده ای، یک پا دارد؟»

ملانصرالدین خندید و گفت: «باید بگویم همه ی مرغ های این شهر یک پا دارند. لطفا از همین پنجره غازهای خانه ی خودتان نگاه کنید؛ همه روی یک پا ایستاده اند.»

فرمانروا به غازهای کنار استخرش نگاه کرد. همه روی یک پا ایستاده بودند. در همین موقع یکی از کارکنان خانه او با چوب دنبال غازها افتاد تا آنها را به لانه شان ببرد. آغازها به طرف لانه دویدند. فرمانروا به ملانصرالدین گفت: «تو دروغگو هستی، می بینی که آنها دو پا دارند.»

ملانصرالدین گفت: «اولا اگر با آن چوب شما را هم دنبال می کردند، غیر از دو پایی که داشتید، دو پا هم قرض می کردید و در میرفتید؛ در ثانی من این مرغ را زمانی اگرفته ام که با خیال راحت استراحت می کرده و فقط یک پا داشته است. حاکم فهمید که نمی تواند از پس زبان ملانصرالدین برآید. به کارکنانش گفت: «این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچه ام بخوریم».

از آن روزگار به بعد به کسی که حرف غیر منطقی و بیهوده ای بزند و با لجبازی روی حرف خودش هم بایستد، می گویند: «مرغش یک پا دارد.»

در ایامی که آب آشامیدنی و آب کشاورزی از قنات به دست می آمد. یکی از مهم ترین و موثرترین کارهای افراد نیکوکار، هزینه کردن در زمینه ساخت قنات برای اهالی روستا بود. به همین خاطر در یکی از روزها یکی از این نیکوکاران تصمیم به ساخت چاه قنات برای روستای خود گرفت. در اولین فرصت یک چاه کن ماهر استخدام کرد و تپه ای در اختیار او گذاشت تا کارش را انجام دهد و یک قنات با آب گوارا تحویل روستا دهد.

چاه کن همراه با چند نفر از زیردست هایش روزها و هفته ها کار کردند و چاه کندند اما متاسفانه به آب نرسیدند. هر روز غروب هم مرد نیکوکار به چاه کن و کارگرانش سر می زد، تا هم حقوق روزانه ی آنها را بدهد و هم از چگونگی روند کار مطلع شود.

در روزهای آغازین چاه کن خیلی امیدوارانه می گفت: «انشاء الله به زودی به آب گوارا خواهیم رسید»؛ اما هر چقدر که طولانی تر می شد به نا امیدی بیشتری هم می رسیدند و دست و دلشان به کار کردن نمی رفت. در حقیقت هیچ کدام از چاه هایی که کنده بودند، به سفره آبهای زیرزمینی راه پیدا نکرده بودند.

بنابراین چاه کن یواش یواش غُر زدن و نالیدن را شروع کرد و از نامناسب بودن تپه ای که مرد نیکوکار برای قنات انتخاب کرده بود، صحبت می کرد. به هرحال با این که مرد نیکو کار باید زودتر از چاه کن ناامید می شد، این طور نبود. مرد خیر همیشه غروب به غروب بعد از دادن دستمزد چاه کن و کارگرانش می گفت: «به خدای مهربان توکل کنید و کارتان را ادامه بدهید، مطمئن باشید به آب می رسید.»

چاه کن چند روزی امیدوارانه کارش را پیش برد و دوباره به صاحب کار گفت: «من بعید می دانم که این چاه ها به آب برسد. هم ما وقتمان را هدر می دهیم، هم تو داری بیهوده پول هایت را خرج می کنی. بنابراین تا بیشتر از این ضرر نکرده ای، دست از این کار بردار و یا این که تپه بهتری برای ما انتخاب کن»

مرد نیکوکار گفت: «این جا بهترین تپه است و نزدیک مردمی می باشد که شدیدا به آب نیاز دارند. پس بهتر است امیدوارانه کارتان را ادامه دهید تا به لطف خدا به آب برسیم»

چاه کن گفت: «من تا به امروز صدها قنات درست کرده ام. هیچ کدامشان این همه کار نبرده. من واقعا دیگر دستم به کار نمی رود.» نیکوکار گفت: « مگر نمی دانید هر چقدر چاه های قنات دیرتر به آب برسند، بهتر است چون به سفره های آبی که در اعماق زمین وجود دارد، راه پیدا می کند و آب بیشتر و گواراتری به مردم می رسد.»

چاه کن گفت: «قربان، من حرفه و تخصصم همین است و می دانم که از چاه های روی این تپه آبی در نمی آید. اجازه بدهید چاه کندن را تعطیل کنیم و برویم. ما دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم.» مرد خیر بلافاصله گفت: «به حق چیزهای ندیده! من که هر روز دستمزد شما را می دهم و به نتیجه نمیرسم باید ناامید بشوم یا شما که این چاه ها چه به آب برسد و چه نرسد، کارتان را می کنید و پولتان را می گیرید؟ اگر از این چاهها برای من آب در نمی آید، برای شما که نان در می آید. خواهشاً ناامید نشوید و ادامه دهید.»

نیکو کار راست می گفت. در هر صورت آنها غروب به غروت دستمزد خودشان را می گرفتند. بنابراین چاه کن و کارگرانش قانع شدند باز هم مشغول کندن چاه ها شدند. روزها ادامه دادند تا بالاخره به آبی بسیار زیاد، شیرین و گوارا رسیدند.

از آن روزگار به بعد به کسی که برای انجام کاری که برایش سود دارد، بهانه تراشی کند، می گویند: چرا این کار را نمی کنی؛ «برای من آب نداشته باشد، برای تو که نان دارد.»

در سالیان دور شاعری بود که «کریم خان زند» را خیلی دوست داشت. کریم خان پادشاهی باهوش و دادگر بود، اما خودش را شاه نمی نامید تا به مردم عادی نزدیک تر باشد. او اجازه نمی داد اطرافیانش پول های خزانه ی دولت را که مال همه ی مردم بود، بذل و بخشش کنند و بیهوده از بین ببرند

کریم خان وزیری داشت به نام شیخ علی خان وزیر کریم خان هم مثل خودش دادگر و فهمیده بود و سعی می کرد جلوی خرج های اضافی دربار کریم خان را بگیرد. در دربار کریم خان از نوازندگان و شاعران و رقاصان و شعبده بازانی که معمولا برای سرگرم کردن شاهان به کار گرفته می شدند، خبری نبود. اما شاعری که کریم خان را دوست داشت، گه گاه به حضور او میرفت و شعری برایش می خواند. کریم خان پولی به او ما نمی داد و همین مسئله باعث شده بود که شاعران دیگر رغبتی برای رفتن به دربار کریم خان نداشته باشند ما یک روز که مثل همیشه شاعر به حضور کریم خان رفت و شعرش را خواند، اتفاق عجیبی افتاد کریم خان پس از شنیدن شعر شاعر رو کرد به شیخ علی خان و گفت: «یک هزار سکه به شاعر جایزه بدهید» و دهان شیخ علی خان وشاعر از تعجب بازماند. تا آن روز کریم خان از این کارها ما نکرده بود و از این جایزه ها نداده بود.

شاعر از این که یک هزار سکه جایزه نصیبش شده خیلی خوشحال شد و پیش شیخ علی خان رفت تا جایزه اش را بگیرد. شیخ علی خان که نمی دانست چرا کریم خان چنان دستوری به او داده، بهانه ای تراشید و به شاعر گفت: «حالا مشغول رسیدگی به حساب و کتاب های خزانه هستم؛ برو بعدا بیا.»

شاعر رفت و هفته ی بعد برای گرفتن هزار سکه به سراغ شیخ علی خان رفت. شیخ علی خان این بار هم چیزی به شاعر نداد و او را دست خالی برگرداند. هر بار که شاعر برای دریافت جایزه اش می رفت، شیخ علی خان حرف سردی می زد و به او چیزی نمی داد. او امیدوار بود که شاعر خسته بشود و برود و برنگردد؛ زیرا دادن چنان پول هایی را درست نمی دانست.

شاعر که از دریافت جایزه ناامید شده بود، یک راست رفت سراغ خود کریم خان و ماجرا را برایش تعریف کرد. این بار کریم خان رو کرد به شیخ علی خان و گفت: «حالا که شاعر این همه سختی کشیده به جای هزار سکه، به او دو هزار سکه بده».

شیخ علی خان که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت و حتی یک هزار سکه را هم برای جایزه دادن به شاعر زیاد می دانست، حرف کریم خان را زیر سبیلی رد کرد و چیزی نگفت؛ اما به شاعر هم چیزی نداد.

رفت و آمد شاعر نزد شیخ علی خان و پول ندادن او به شاعر هم چنان ادامه پیدا کرد و شاعر به نتیجه و جایزه ای نرسید. یک روز که شاعر خیلی از دست شیخ علی خان عصبانی شده بود، صدایش را بلند کرد و گفت: «آخر این چه وضعی است؛ شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد! چرا جایزهای را که شاه برای من تعیین کرده، نمی دهید که ببرم به زخمهای زندگی ام بزنم؟

صدای داد و فریاد شاعر به گوش کریم خان رسید. کریم خان شیخ علی خان را صدا کرد و گفت: «چرا این بنده ی خدا را اذیت می کنی و جایزه اش را نمی دهی؟» شیخ علی خان که فرصت خوبی به دست آورده بود، به کریم خان گفت: «قربان شما که مثل شاهان دیگر نبودید؛ از این بذل و بخشش ها نمی کردید؛ چه شد که یک باره روش کارتان را تغییر دادید؟»

کریم خان گفت: «هنوز هم دوست ندارم پول خزانه ی کشورم را این جوری از بین ببرم. اما من می دانم که این شاعر خانه و زندگی ندارد. به جای این که پول کشور در خزانه راکد بماند، گفتم بهتر است که مقداری از پول های راکد مانده را به شاعر بدهم تا هم برای خودش خان و مانی تهیه کند، هم به عده ای برای ساخت خانه و تهیه ی وسایل لازم پول برساند و این گونه در حد خودش گردش پول را به وجود آورد.

بعد شاعر را صدا کرد و گفت: «جایزه ات پنج برابر شده؛ برو از شیخ علی خان پنج هزار سکه ات را بگیر.» شاعر به دیدن شیخ علی خان رفت. او برخلاف همیشه دیگر عذر و بهانه ای نیاورد و پنج هزار سکه را داد.

از آن روزگار به بعد هرگاه زیردستی نگذارد خیر بزرگترش به دیگران برسد، می گویند: «شاه می بخشد شیخ علی خان نمی بخشد.»

 در ایام قدیم مردم بر این باور بودند که چهل سالگی سن عقل است به همین خاطر سن پایین و بالاتر از آن را دوست نداشتند. به هر حال در آن ایام مردی به نام ملانصرالدين زندگی می کرد. ملانصرالدین وقتی به سن چهل سالگی رسید، به همه گفت به سن عقل رسیده است. به همین خاطر جشن تولد بزرگی گرفت و در آن جشن به همه گفت: «ای مردم عزیز ؛ هر گونه مشکلی که دارید، پیش من بیاید تا آن را حل کنم».

مردم ملانصرالدین را به خاطر این که آدم بسیار باهوش و شاد و شوخی بود، خیلی دوست داشتند. به همین خاطر همه سعی می کردند با او حرف بزنند تا هم شاد شوند و هم از هوش و دانایی او استفاده کنند. به هر حال بعد از آن روز تولد رفت و آمد مردم به خانه ملا زیاد شد و هر کس هم که به دیدنش می رفت، سعی می کرد دست خالی به خانه اش نرود و برایش هدیه ای ببرد. ملانصرالدین یواش یواش از وضعی که پیدا کرده بود، خیلی خوشحال شده بود. او دلش می خواست همیشه در این سن بماند. چند سالی کار ملا حسابی رونق بود و نانش توی روغن افتاده بود.

البته در این میان یک نفر بود که چشم دیدن ملانصرالدین را نداشت و پیش از این که ملانصرالدین به این سن برسد، او برای خودش برو بیایی داشت؛ برای مردم بی سواد نامه می نوشت و نامه های رسیده را برایشان می خواند به خاطر هر خواندن و نوشتن هم پولی می گرفت و زندگی اش را می گذراند. وقتی ملانصرالدین با آن همه سروصدا به سن چهل سالگی رسید، کار و بار نامه نویس شهر از رونق افتاد و کساد شد.

گرچه این نامه نویس مثل ملانصرالدین باسواد بود و میتوانست مشکلات را حل کند اما اصلا خوش اخلاق نبود. خوب طبیعتاً مردم بیشتر دوست داشتند پیش کسی بروند که علاوه بر این که باسواد باشد خوش اخلاق و خوش مشرب هم باشد. با این وجود نامه نویس شهر یکی دو سالی صبر کرد و دندان روی جگر گذاشت. اما وقتی ملانصرالدین چهل و پنج ساله شد، دیگر تحمل نامه نویس تمام شد. با خودش گفت: پنج سال است این ملاا نان من را آجر کرده است. باید حتما کاری کنم که مردم دیگر به طرف او نروند. نقشه ای کشید و تصمیم گرفت به همه ی مردم بفهماند ملانصرالدین چهل و پنج ساله شده و کم کم دارد پیر می شود. 

گرچه مردم بیشتر به خاطر اخلاق خوب ملانصرالدین به سراغ او می رفتند و اصلا به این فکر نبودند که او چند سال دارد. اما حرف های نامه نویس شهر هم بی تأثیر نبود. یکی از روزها که در خانه ملانصرالدین پر از آدم های مختلف بود، چند نفر به تحریک نامه نویس، به خانه ی ملا رفتند و یکی از آنها با صدای بلند ملانصرالدین را صدا کرد و گفت: «جناب ملا شما چند ساله اید؟» دیگران کم و بیش می دانستند این عده از طرف چه کسی به خانه ی ملانصرالدین آمده اند و چه نیتی دارند، ساکت شدند تا جواب او را بشنوند. ملانصرالدین لحظه ای ساکت شد. اگر می گفت چهل و پنج ساله شده، حتما آنها به ریشش می خندیدند و می گفتند که بابا تو هم که داری پیر می شوی. ملانصرالدین خندید و گفت: «پرسیدید چند سال دارم؟ خوب معلوم است، من چهل ساله ام.»

در آن لحظه همان چند نفری که از طرف نامه نویس آمده بودند با صدای بلند خندیدند و یکی از آن ها گفت: «مرد حسابی، دروغ هم می گویی تو پنج سال پیش جشن و شیرینی خوران راه انداختی و گفتی چهل ساله شده ای. حالا بعد از گذشت این همه سال باز هم می گویی چهل سال داری؟» ملا گفت: «بله، ده سال دیگر هم از من بپرسند چند سال داری، می گویم چهل سال» و سؤال کننده خندید و گفت: «چرا؟» ملانصرالدین گفت: «مگر نمی دانی حرف مرد یکی است.» اطرافیان ملانصرالدین از حاضر جوابی و تیزهوشی او لذت بردند و سؤال کننده و همراهانش دست از پا درازتر برگشتند  تا خبر شکستشان را به نامه نویس شهر برسانند.

از آن روزگار به بعد هر فردی که بدون هیچ دلیل منطقی، عقیده و حرف سال های پیش خود را تکرار کند، کارش یاد آور این ضرب المثل است:«حرف مرد یکی است»

در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی می کردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر می برد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر می ترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمی کرد.

یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شده ایم و به زودی می میریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا به گوش او نمی رفت و در جواب شوهرش می گفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.» 

به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری می شد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمی کرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان می گوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چاره ای بیاندیشد. همسایه ها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به  دیدنش می آمدند و هر کدام حرفی می زدند. یکی می گفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»

یکی می گفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری می داد. اما زن او اصلا زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمی رفت. با همان داروها و جوشانده های گیاهی خانگی، مشغول معالجه ی شوهرش شد.

دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاری ها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمی شد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی می شد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد  تا ایین که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

زن که باور نمی کرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانه اش رفت. از توی نان دانی خانه اش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش می گذاشت و می گفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نان هایی که به او می داد، زنده نمی شد.

از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را درباره ی افرادی می گویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف می زنند.

در روزگاران قدیم در یکی از جنگها، نادرشاه که به تعقیب دشمن رفته بود، از لشکریان و همراهانش جدا شد و در پی دشمنانش افتاد. اما پس از چند ساعت مسیر را گم کرد و تک و تنها، گرسنه و خسته در بیابان بی انتها گرفتار شد. او در به در دنبال کلبه ای، درختی، رودی و خلاصه نشانه ای بود که بتواند با آن راهش را تشخیص دهد و خودش را به اردوگاه لشکریانش برساند. تا عصر سرگردان بود. هوا که تاریک شد، از دور سوسوی نوری را دید. به سوی نور رفت. در آن کلبه پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند که تنها دارایی شان از زندگی فقط یک گاو بود.

نادر شاه صاحب کلبه را صدا کرد. پیرمرد بیرون آمد و گفت: «خسته نباشی، بفرما.»

شاه از اسب فرود آمد و داخل کلبه پیرمرد شد. همسر پیر او یک کاسه آب و کمی نان خشک جلوی نادر شاه گذاشت و گفت: «ببخشید، خوردنی دیگری نداشتیم که با آن از شما پذیرایی کنیم.» نادرشاه فوراً کاسه ی آب را گرفت و سر کشید. به محضی که تشنگی اش که برطرف شد، در تاریکی کلبه دست به نان برد و متوجه شد از سنگ هم سفت تر است به پیرمرد گفت: «شما این نان سفت و سخت را چه طور می خورید؟ خورشتی، مرغی، آبگوشتی، چیزی ندارید؟ » زن گفت: «اگر داشتیم، می آوردیم. مهمان حبیب خداست ما همیشه نانمان را توی آب می زنیم تا نرم شود. اما تو آب را یکباره سر کشیدی و حالا دیگر آب هم نداریم که برای خیس کردن نان برایت بیاوریم».

نادر شاه رو به پیرمرد کرد و گفت: «این سکه را بگیر و برو برای من کمی روغن یا شیر بخر».

پیرمرد گفت: «مثل این که از اینجا بی خبری! سکه ات را برای خودت نگه دار؛ در این بیابان دور افتاده آب و آبادانی نیست که من بروم از آن جا شیر و روغن بخرم.»

نادر شاه به شدت ناراحت شد. اصلا نمی توانست آن نان های سفت را بخورد. تا خواست کمی از نان را در دهانش بگذارد تا خیس بخورد، صدای گاوی بلند شد. نادر شاه شادمان از جا جست و گفت: «برو برایم کمی از شیر گاوت بیاور.» پیرزن گفت: «گاو ما شیر ندارد.»

نادر شاه گفت: «تا حالا نگفته بودم. من نادر شاه هستم و دستور می دهم که بروی شیر گاوت را بدوشی و برای من بیاوری».

پیرمرد گفت: هر که هستی عزیزی، چون مهمان ما هستی؛ اما متأسفانه از شیر گاو خبری نیست. گاو، گاو شخم است، نر است، گاو شیرده نیست.»

نادرشاه این بار به شدت عصبانی شد و با صدای بلند گفت: پیرمرد نادان، روی حرف نادرشاه حرف می زنی؟ وقتی دستور می دهم بروی شیر گاو را بدوشی، باید فوراً اطاعت کنی و دیگر حرفی نزنی. چند بار باید بگویم که من نادرشاه هستم.»

پیرمرد با تعجب صدایش را بلند کرد و گفت: «گیر عجب آدم نادانی افتاده ام، هر چه می گویم نر است، می گوید برو شیرش را بدوش.» 

نادرشاه تازه متوجه شد که چه سوتی بزرگی داده است به همین خاطر با حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت و خشمش را فرو خورد، سپس از پیرمرد و پیرزن معذرت خواهی کرد. در نهایت همان نان خشک را به دندان کشید تا صبح شود و بتواند به اردوگاهش برگردد.

از آن روزگار به بعد از هر کس که زور بگوید و انجام کاری نشدنی را بخواهد، یاد قصه ی نادرشاه می افتند و می گویند: «هر چه می گویم نر است، می گوید بدوش»

در روزگاران قدیم، پیرمردی باوقار و تهیدست به سختی زندگی اش را می گذراند؛ اما دم برنمی آورد و پیش هیچ کس نمی گفت که وضع مالی خوبی ندارد و همیشه در تلاش بود تا صورتش را با سیلی سرخ کند. از بد روزگار، یک شب پیرمرد که بیرون از خانه بود دزد به خانه اش زد و همه لوازم فقیرانه اش را برد.

یکی از دوستان صمیمی اش که از زندگی او خبر دار شد، به منزلش آمد و گفت: «وضع بدی پیش آمده؛ الان می خواهی چیکار کنی؟»

پیرمرد گفت: «نمی دانم. هر طور شده، باید اثاثی را که دزد برده، دوباره تهيه کنم. خانه که بدون دیگ و چراغ و اسباب زندگی، خانه نمی شود.»

دوستش گفت: «کسی را نمیشناسی که ازش قرض کنی، بعد کم کم قرضت را بدهی؟»

پیرمرد گفت: «پیشنهاد خوبی است؛ اما متاسفانه در این روزگار کسی راضی نمی شود که به من فقیر پول قرض بدهد»

دوستش یه خورده فکر کرد و سپس با هیجان زیاد گفت: «آدم پول داری را می شناسم که دستش در کار خیر است. اگر از حالت باخبر شود، حتما به تو کمک می کند و پولی را که لازم داری، به تو قرض می دهد. شاید هم اصلا دلش به رحم بیاید و پول را به تو ببخشد.»

پیرمرد دلش نمی خواست پیش این و آن برود و سفره ی دلش را باز کند. اما چاره ای نداشت. کفش و کلاه کرد و هم راه دوستش راه افتاد تا شاید گره ای از کارش گشوده شود و آن دو با هم رفتند تا به خانه ی مرد ثروتمند رسیدند. خانه ی مرد ثروتمند شلوغ بود.

پیرمرد به دوستش گفت: «خجالت می کشم که پیش این همه آدم از او چیزی بخواهم. صبر کنیم تا کمی سرش خلوت شود تا بتوانم خصوصی با او حرف بزنم.»آن دو، ساعتی منتظر ماندند. در این مدت آدم های زیادی آمدند و رفتند. مرد ثروتمند اخلاق تندی داشت؛ با همه داد و بیداد می کرد؛ بر سر همه فریاد می کشید و گاه گاهی هم حرف های بد و ناسزا بارشان می کرد. در عین حال دست به کیسه می شد و به کسانی که نیازمند بودند و به دیدنش آمده بودند، پولی می داد.دل پیرمرد مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دانست ۔ عاقبت کارش چه می شود. دلش نمی خواست از آدم بداخلاقی مثل او تقاضای کمک کند. هزار بار حرف هایی را که می خواستبه او بگوید، در دلش سبک و سنگین کرد اما نتوانست تصمیمی را بگیرد. آخر سر، بدون این که حرفش را به مرد ثروتمند بزند و از او تقاضایی بکند، از خانه ی او بیرون آمد.

دوستش به دنبالش رفت و گفت: «مگر تو منتظر نبودی سرش خلوت بشود؛ پس چرا یک باره گذاشتی و رفتی؟ تا دیر نشده، برگرد. دیدی که بعضی ها به سراغش آمده بودند تا از او کمک بگیرند. دست خالی هم برنمی گشتند.»پیرمرد گفت: «راست می گویی. شاید اگر من هم وضع زندگیم را برای او میگفتم، دستم را می گرفت و کمکم می کرد؛ اما من هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم به او نزدیک شوم، خشونت و بداخلاقی او آزارم میداد.»

دوستش گفت: «تو به اخلاق او چه کار داری؟ چند دقیقه اخلاقی بدش را تحمل کن و با کمک و عطای او به زندگی دزد زده ات سر و سامانی بده.

پیرمرد تهیدست گفت: «ترس این دارم که هر وقت به چراغ و دیگی که با عطای او خریده ام، دست ببرم، از خودم خجالت بکشم. من ترجیح می دهم روی زمین خشک زندگی کنم و نان خشک به آب بزنم و بخورم ولی از آدم بداخلاقی مثل او چیزی نخواهم.

از آن روزگار به بعد، برای این که نیکوکاران را به داشتن خلق و خوی نیکو تشویق کنند، می گویند: «کاری نکنید که مردم عطای شما را به لقایتان ببخشند.»

در روزگاران پیشین در یک خانه قدیمی بزرگ یک مادر با دو پسرش که یکی از آن ها ازدواج کرده بود و دیگر مجرد بود با یکدیگر زندگی می کرد. برادر متاهل همیشه به برادر مجردش می گفت: «از من میشنوی هیچ وقت زن نگیر! زن بگیری، مثل من بیچاره می شوی.»

برادرش می گفت: «خودت را با من مقایسه نکن. تو راه زن داری بلد نیستی، بگذار من زن بگیرم، آن وقت میفهمی زن گرفتن خیلی هم بد نیست.»

اما مادر پیرشان خیلی دوست داشت تا زمانی که زنده است مراسم عروسی پسر کوچکش را ببیند. به همین خاطر او چندین دختر را به او معرفی کرده بود؛ اما پسرش هیچ یک از آن دخترها را قبول نکرده بود.

یک روز پسر مجرد خوشحال و شادمان به خانه آمد و گفت: «مادر وقتش رسیده؛ همین الان بلند شو و شال و کلاه کن تا با هم به خواستگاری برویم.»

مادرش بدون درنگ خوش حال شد و گفت: «مبارک است. خب، حالا این عروس خوشبختی که تو در نظر گرفتی کیست.» پسر با صدای پرهیجان گفت: «باید برویم به خانه ی ملک التجار. تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم»

اسم دختر ملک التجار که آمد، مادر حالش بد شد و از حال رفت. اطرافیان جمع شدند و آب قند درست کردند تا دوباره مادر به هوش آمد. هنوز حالش کاملا جا نیامده بود که رو کرد به پسر و گفت: «مگر قحطی دختر آمده؟! مگر خبر نداری که دختر ملک التجار چه اخلاق بدی دارد. فکر می کند از دماغ فیل افتاده. کارش فقط این است که صبح تا شب به اطرافیانش دستور بدهد. از طرفی صدایش را که بلند می کند، هفت همسایه از نعره اش می ترسند.» 

مادر پیر دوباره رو به پسرش کرد و گفت: «زن باید مهربان و خوش اخلاق باشد. چنین دختری برای هیچ کس زن خوبی نمی شود. نمی بینی با آن همه مال و ثروتی که ملک التجار دارد، هیچ کس به خواستگاری دخترش نمی رود.»

در همین حین که مادر پشت سر هم در حال بدگویی دختر بود، پسرش با عصبانیت گفت: «یا دختر ملک التجار یا هیچ کس!»

مادر چاره ی دیگری نداشت. با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که هیچ کس به خواستگاری دختر ملک التجار نمی رفت، دختر و پدر خیلی زود به پسر جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت. در اولین شب زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و اولین شام خود را با هم می خوردند. گربه ای از راه رسید و میو میو کرد.

داماد رو کرد به گربه و گفت: «پیشی جان اگر غذا می خواهی، باید بروی و برای من یک کاسه آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد. داماد گفت: «مگر نگفتم، برو برای من یک کاسه آب بیاور. اگر نروی، با همین شمشیر سرت را از بدن جدا می کنم.»

عروس می خواست حرفی بزند و داماد را مسخره کند و بگوید که مگر گربه هم می تواند برود و آب بیارود که ناگهان داماد از جا بلند شد و با یک ضربه ی شمشیر گربه ی بیچاره را از پای در آورد و خون گربه به در و دیوار خانه پاشید. ترس به جان عروس افتاد و بدون این که چیزی بگوید، سر جایش نشست. و داماد شمشیرش را توی غلاف کرد و رو به عروس گفت: «برو یک کاسه آب تا برایم بیاور.»

عروس بلافاصله گفت: «چشم» و از جا بلند شد. با لباس عروس رفت و کاسه ای آب برای داماد آورد. همه ی اطرافیان عروس و داماد فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و اما همین کار باعث شده که عروس بداخلاق زبانش را جمع و جور کند و حرف ناشایستی نزند.

چند شب بعد، برادر داماد که سال ها قبل ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت کاری بکند و از همسرش زهر چشمی بگیرد. آن شب، او رو به زنش کرد و گفت: «برایم یک کاسه آب بیاور» به زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو بخور»

مرد گفت: «آب می آوری یا با شمشیرم سرت را از بدنت جدا کنم.»

همسرش گفت: «شوخی نکن!. آن که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را اولین شب زندگی شان کشته است. تو اگر گریه کش بودی، چند سال پیش که تازه با هم ازدواج کرده بودیم، این کار را می کردی.»

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که اطرافیانش از او حساب می برند، گفته می شود: «گربه را دم حجله کشته است.»

در روزگاران قدیم در یک خانه ای روستایی، زن و مردی همراه با پسرشان زندگی می کردند. هر روز پدر به مزرعه می رفت و تا عصر مشغول به کار کردن می شد. بعد از مدت ها که پسر بزرگ شده بود، زن به شوهرش گفت:«خدا را شکر که پسرمان بزرگ شده. بهتر است از این به بعد مقداری از کارهای کشاورزی را به او بسپاری تا یواش یواش مرد کار شود و بتواند از عهده مخارج زندگی برآِید.»

مرد گفت: «چقدر تو خوش خیالی زن! پسر ما خیلی سر به هواست. هر کاری به او بدهیم، خراب می کند.»

زن گفت: «در هر صورت باید کار کردن را از جایی شروع کند مرد! هر کاری را که صلاح میدانی، به او بده. خودم هم قسمتی از کارهای دامداری را به او می سپارم.»

پسرک تنبل که خودش را ظاهرا به خواب زده بود، حرفهای پدر و مادر را شنید. فردا که همه از خواب بیدار شدند، مادر برای بیدار کردن فرزندش با صدای بلند فریاد میزد و می گفت: «چه معنی می دهد که تا لنگ ظهر می خوابی؟ زود باش بلند شو کاری بکن»

مرد که می دانست که پسرش به هیچ وجه بیدار نمی شود اما طبق صحبت های شب گذشته همسرش، بالای سر پسرش رفت و گفت: «امروز باید زمینمان را شخم بزنیم. بلند شو نان پیچه ات را بردار و با من به مزرعه بیا تا کمکم کنی و عصر زودتر به خانه برگردیم.»

پسر هیچ واکنشی از خود نشان نداد و بعد از چند لحظه دیگر در رختخواب غلت زد و خر و پف کرد. بنابراین پدر بیچاره مثل همیشه تک و تنها به مزرعه رفت. به محضی که پدر رفت، پسر فوراً از رخت خواب بلند شد. او شبانه نقشه ای کشیده بود. خیلی دلش می خواست به شهر برود و شهر را ببیند. صبحانه اش را خورد و به مادرش گفت: «حیف که نتوانستم زود از خواب برخیزم و با پدر به مزرعه بروم. شنیده ام که مردم شهر به خوردن کره علاقه ی زیادی دارند. بهتر است یک کوزه کره بدهید تا به شهر ببرم و بفروشم و پولش را برایتان بیاورم، تا کمی شما و پدر را خوشحال کنم.»

مادرش خوشحال کنان بلافاصله کوزه ای را پر از کره کرد و به پسرش داد. کمی نان و پنیر و سبزی هم در بقچه ای گذاشت و به او گفت: «دلم می خواهد پیش از آن که پدرت از مزرعه به خانه برگردد، تو به شهر رفته و برگشته باشی. می خواهم به پدرت ثابت کنم که چه گل پسری دارم.»

پسر، کوزه ی کره را به دست گرفت و به شهر رفت. به شهر که رسید و چشمش به دیدنی های شهر افتاد، هوش از سرش پرید و کوزه ی کره را فراموش کرد. صبح تا عصر توی خیابان های شهر گردش کرد. حتی یادش رفت نان و پنیرش را بخورد. هوا داشت تاریک می شد که یادش افتاد اصلا چرا به شهر آمده است. با صدای بلند فریاد زد: «کره داریم، کره ی تازه»

چند بار که فریاد زد، پیرمردی لنگان لنگان جلو آمد و گفت: «بینم پسر! کره ات را کیلویی چند میفروشی؟ در کوزه ات را باز کن ببینم کره ات چگونه است؟»

پسر در کوزه را باز کرد. حتی به اندازه ی یک قاشق کره هم توی کوزه نبود؛ کره آب شده بود و به روغن تبدیل شده بود.

خریدار لبخندی زد و گفت: «ساده گیر آوردی؟ این که کره نیست؛ روغن است.» پسر گفت: «صبح که از روستا آوردمش کره بود؛ ولی از صبح تا حالا به خاطر گرمای بیش از حد شهر آب شده.»

پیرمرد گفت: «روغن به درد خودت می خورد. بهتر است آن را به خانه ات برگردانی و دیگر دنبال مشتری نگردی»

پسر که فهمیده بود چه دسته گلی به آب داده، نارحت و دست از پا درازتر راه روستا را در پیش گرفت. در روستا، پدرش که از مزرعه برگشت، دید پسرش در خانه نیست. از همسرش سراغ پسر را گرفت. مادرش مجبور شد برای او تعریف کند که پسرشان با چه قصدی به شهر رفته است. او به همسرش لبخندی زد و گفت: «وقتی پسرمان برگشت، می بینی چه کار مهمی کرده!»

هوا کاملا تاریک شده بود که پسر با کوزه ی روغن به خانه برگشت. مادرش با خوشحالی و ذوق زیاد به استقبالش رفت و گفت: «بگو ببینم کوزه ی کره را به چه قیمتی فروختی»

پدر که از قیافه ی پسرش فهمیده بود او کاری از پیش نبرده، بلند شد و کوزه را از دست او گرفت. در کوزه را باز کرده و گفت: «بله، پسرمان کار مهمی کرده؛ کره را روغن کرده. کره خریدار داشت؛ اما روغن فقط به درد خودمان می خورد.»  

و بعد رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم از فردا تو فقط بخواب. چرا که خوابت هزینه اش برای ما کمتر است.»

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که فکر می کند کار مهمی انجام داده اما در حقیقت، ضرر و زیان به بار آورده، می گویند: «کره را روغن کرده.»

در یکی از روستاها، گرگ و روباهی با یکدیگر زندگی می کردند. این دو حیوان علاوه بر این که با یکدیگر دوست بودند برای این که مشکلی با هم در حین شکار و خوردن غذا پیدا نکنند بین خودشان کارها را تقسیم کرده بودند. بنابراین روباه به خاطر تیزهوشی اش مسئول پیدا کردن شکار شده بود و گرگ هم به خاطر زور زیاد و چنگال و دندان تیزش مسئولیت اصلی شکار را به عهده گرفته بود، که در نهایت با هم می نشستند و حیوان بیچاره ای را که شکار کرده بودند را می خوردند. روزگارشان بد نبود، تا این که چند روز روباه هر چه گشت، شکاری پیدا نکرد تا خبرش را به گرگ بدهد. به همین خاطر هر دو به شدت گرسنه بودند و در به در دنبال طعمه می گشتند. که در نهایت یک روز گرگ، لانه ی مرغی پیدا کرد و با عجله خودش را به روباه رساند و گفت: «چرا خوابیده ای؟ سریع بلند شو که نانمان توی روغن افتاده و طعمه ی چرب و نرمی پیدا کرده ام.» 

روباه خوشحال شد و گفت: «چه لقمه چرب و نرمی پیدا کرده ای که این قدر خوش حالی؟» و بعد دوباره ادامه داد و گفت: «این لقمه چرم از کجا پیدا کرده ای؟»

گرگ گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش. فقط سریع بلند شود و دنبالم بیا تا نشانت بدهم.»

به هر حال روباه و گرگ سریع راه افتند و آنقدر رفتند تا این که به خانه بزرگی رسیدند. در گوشه حیاط این خانه، یک مرغدانی بود. گرگ ایستاد و به روباه گفت: «این هم لقمه ی چرب و نرمی که گفته بودم. ببینم عرضه اش را داری یک مرغ چاق و چله شکار کنی و بیاوری با هم بخوریم!» 

روباه که خیلی گرسنگی کشیده بود، با عجله به داخل حیاط رفت و خودش را به کنار مرغدانی رساند. گوشه ای پنهان شد تا در یک لحظه مناسب به مرغدانی حمله کند.

در مرغدانی تعدد زیادی مرغ و خروس چاق و چله سرگرم خوردن آب و دانه بودند. آب از لب و لوچه ی روباه سرازیر شد. در مرغدانی باز بود و روباه به راحتی می توانست یکی از مرغ ها را بگیرد و فرار کند. روباه تا در باز مرغدانی را دید، خوشحال شد و گفت: به این می گویند شانس خوب! اما ناگهان تیزهوشی اش گل کرد و با این که گرسنگی نمی گذاشت فکر کند، با خود گفت: در باز و مرغ چاق! چرا گرگ که خودش این همه مرغ را دیده است شکار نکرده و این همه راه را برگشته تا به من بگوید من آنها را شکار کنم؟!حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست. به همین خاطر دست خالی به سمت گرگ برگشت.

گرگ تا روباه را دست خالی دید، عصبانی شد و گفت: «مطمئن بودم که عرضه ی شکار یک مرغ را هم نداری. چه شد که دست از پا درازتر برگشتی؟»

روباه گفت: «چیزی نشده. فقط می خواهم بدانم این خانه و این مرغ دانی مال کیست او چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته؟»

گرگ گفت: «این حرف ها چه ربطی به گرسنگی و شکار ما دارد؟ این خانه، خانه ی قاضی شهر است که حتما کارگرش یادش رفته در مرغدانی را ببندد.» روباه بلافاصله تا اسم قاضی شهر را شنید، فرار کرد.

گرگ که انتظار چنین حرکتی را نداشت، دنبال روباه دوید تا به او رسید. جلوی روباه را گرفت و گفت: «چرا فرار می کنی؟ مگر شیر درنده دیدی؟»

روباه گفت:«راستش را بخواهی گرسنه بمانم، بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم»

گرگ گفت: «منظورت را واضح بگو»

روباه گفت:« خوب گوش کن ببین چه می گویم. اینجا خانه ی قاضی است اگر من مرغ خانه ی قاضی را بخورم، قاضی فوراً به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است. مردم هم با شنیدن این حکم دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند. بنابراین گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم.»

از آن روزگار به بعد، هر وقت کسی بخواهد از در افتادن با آدم های پرنفوذ دوری کند، می گوید: «حکایت ما هم شده حکایت روباه و مرغ های قاضی.»

در روزگاران قدیم، مرد ثروتمند و خیری زندگی می کرد که همیشه دربِ خانه اش را برای فقرای شهر باز می گذاشت. این مرد نیکوکار هر روز ظهر در خانه دیگ بزرگی پلو و خورش می پخت و به فقرا می داد. مردم بینوا و گرسنه هم گاهاً از مسافت های دور و نزدیک می آمدند تا از غذایی که او می داد، بخورند. آشپز باشی او کف گیر به دست برای مردم غذا می کشید و توی ظرف آنها می ریخت. بیشتر وقت ها غذایی که پخته بود، بیشتر از نیاز کسانی بود که در صف انتظار غذا بودند. اما بعضی از روزها هم جمعیت گرسنه های شهر آنقدر زیاد بود که آشپزباشی تا آخرین دانه ی پلو را هم با کف گیرش از توی دیگ بیرون می آورد و به آنها می داد. در چنین لحظه ای صدای گوشخراش و ناامیدکننده برخورد کف گیر به ته دیگ بلند می شد و کسانی که غذا نگرفته بودند، می فهمیدند که غذا تمام شده و نباید منتظر بمانند، به همین خاطر با شکمی گرسنه به خانه برمی گشتند.

به هر حال این داستان همه روزه جلوی خانه مرد ثرتمند اتفاق می افتاد و کسانی که در صف منتظر بوند تا غذا بگیرند، معمولاً از کسانی که به غذا رسیده بودند، می پرسیدند: «غذا هست؟ فکر می کنی به ما هم برسد یا خیر؟» جوابی هم که می شنیدند اغلب این بود که هنوز گف گیرش به ته دیگ نخورده؛ یعنی هنوز غذا هست و می توانی امیدوارانه در صف منتظر بمانی.

مرد ثروتمند و نیکوکار از این که خانه اش پناهگاه مردم بینوا و بیچاره شده، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد؛ اما پسر این مرد ثروتمند، علاقه ای به این کار پدرش نداشت و خیلی دوست داشت پدرش را از این کارها منصرف کند.

خلاصه روزهای زیادی سپری شد تا این که مرد خیر تصمیم گرفت سفر حج برود. در آن روزگار رفتن و برگشتن به مکه چندین ماه طول می کشید. به همین خاطر تمام مال و ثروتش را به تنها پسرش سپرد و پیچ و خم کارها را برایش تعریف کرد. در میان حرفهایش به پسرش گفت: «مبادا که من بروم و تو از غذا دادن به فقرا دست برداری؟!، تو باید مثل من هر روز یک دیگ پلو و خورش آماده کنی تا تهی دستان به خانه بیایند و غذا بگیرند و دعایمان بکنند.»

بعد از چند روز که مرد ثروتمند راهی سفر حج شد، پسرش همه ی کارها را به خوبی انجام داد؛ اما اصلاً علاقه ای نداشت مثل پدرش به فقرا غذا بدهد. اما به خاطر این که سفارش پدرش را نادیده نگرفته باشد، به بازار رفت و دیگ کوچکی خرید و به آشپز باشی گفت: «از این به بعد توی این دیگ برای فقرا غذا بپز». سر دیگ کوچک حجم زیادی نداشت. تعداد کمی که غذا می گرفتند، صدای برخورد کف گیر به ته دیگ شنیده می شد و سر گرسنه ها بی کلاه می ماند، و باید با شکمی گرسنه صف را ترک می کردند.

بنابراین یواش یواش در شهر این خبر پخش شد که کف گیر پسر حاجی، خیلی زود به ته دیگ می خورد. روزها و هفته ها پشت سر هم آمدند و رفتند. دیگر خانه ی مرد ثروتمند، خانه ی امید گرسنه ها نبود تا این که خبر رسید حاجی از سفر حج بر می گردد. مرد ثروتمند از سفر برگشت و فهمید که پسرش چه دسته کلی به آب داده. او خیلی ناراحت شد. دستور داد که از آن به بعد توی دو تا دیگ بزرگ غذا بپزند و به فقرا بدهند.

تهی دستان شهر از این خبر خوشحال شدند. آنها وقتی به یکدیگر می رسیدند. می گفتند: «دیگر صدای کف گیر به ته دیگ حاجی را کسی نمی شنود.»

از آن روزگار به بعد، به کسی که آهی در بساط نداشته باشد یا هر چه داشته، از دست داده باشد، می گویند: «کف گیرش به ته دیگ خورده.»

در ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود. شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما  شطرنج باز مبتدی ای بود. به همین خاطر دیگران برای این که او ناراحت نشود، طوری بازی شطرنج را پیش می بردند که خودشان کیش و مات بشوند و شاه مستبد خوشحال شود. 

در میان اطرافیان شاه، فقط یک نفر بود که ملاحظه ی شاه را نمی کرد؛ او، دلقک دربار بود. کار دلقک در دربار این بود که با انجام کارهای خنده دار شاه را بخنداند؛ به همین دلیل دلقک همیشه دور و بر شاه بود و کارهایی می کرد که باعث شادمانی و تفریح شاه شود یک روز که حوصله ی شاه سر رفته بود، به دلقکش گفت: «بیا یک دست شطرنج بازی کنیم»

دلقک گفت: «به یک شرط»

شاه گفت: «چه شرطی؟»

دلقک گفت: «به این شرط که وقتی باختی، جر نزنی.»

شاه گفت: «من بیازم؟! آن هم به تو، دلقک بی خاصیت خودم؟ تمام شطرنج بازان حرفه ای و بزرگ در برابر من لنگ می اندازند؛ آن وقت تو فکر میکنی که از من می بری؟» 

دلقک گفت: «این گوی و این میدان، ببینیم و تعریف کنیم.»

شاه و دلقک مشغول بازی شدند. چیزی نگذشت که شاه متوجه شد هیچ راهی برای اما حرکت دادن مهره هایش ندارد. دلقک با صدای بلند و بی شرمانه شروع به خندیدن کرد و گفت: «کیش!»

شاه که باور نمی کرد بازی را به دلقکش ببازد، عصبانی شد و تمام مهره های شطرنج را به سمت دلقک پرتاب کرد. صدای آخ و اوخ دلقک بلند شد و گفت: « دیدی گفتم تو اهل جر زدن هستی؟».

شاه وقتی متوجه شد که کم آورده است سعی کرد به خودش مسلط شود و هیجانش را کنترل کند سپس رو به دلقک کرد و گفت: «اصلا این دست قبول نبود؛ چون من فکر نمی کردم تو شطرنج بلد باشی و من هم بد بازی کردم یک دست دیگر بازی کنیم تا بفهمی من چه کسی هستم.»

دلقک گفت: «به دو شرط»

شاه گفت: «خب؛ شرط ها را بگو»

دلقک گفت: «شرط اول این که جر نزنی و شرط دوم این که اگر من بردم، در یک مهمانی بزرگ به همه بگویی دوبار از من باخته ای.»

شاه قبول کرد و این بار با حواس جمع مشغول بازی شد. او تمام سعی خودش را کرد که بازی را ببرد. برای حرکت دادن هر مهره ای کلی فکر می کرد. با این که چند بار دست به مهره شد، حرکتش را عوض کرد. با تمام این کارها و دقت ها نتوانست کاری از پیش ببرد. اواخر بازی دلقک مهره ای را جا به جا کرد و با عجله رفت گوشه ای خوابید و لحافی را روی خودش کشید. شاه که از این رفتار دلقک چیزی سر در نمی آورد، پیش دلقک رفت و گفت: «این دیگر چه بازی ای است که از خودت در می آوری؛ حالا وقت دلقک بازی و شوخی نیست. بلند شو بیا بازی را ادامه بدهیم»

دلقک گفت: «از اینجا تکان نمی خورم.»

شاه گفت: «آخر چرا، مگر چه شده است؟»

دلقک گفت: «قربانت گردم. خواستم حرفی را به عرضتان برسانم، این بود که چپیدم زیر لحاف»

شاه گفت: «هر چه می خواهی بگو لحاف را کنار بینداز و حرفت را بزن. زیر لحاف که جای حرف زدن نیست.»

دلقک گفت: «نه قربان؛ حرف حق را باید زیر لحاف گفت تا آدم از ضربه ی مهره های شطرنج در امان باشد.»

شاه گفت: «باشد، همان جا که هستی حرفت را بگو»

دلقک گفت: «باید به عرضتان برسانم که شما بازی را باخته اید. کیش و مات!» شاه با عجله به طرف صفحه ی شطرنج رفت. دلقکش راست می گفت. او بازی را باخته بود. پرتاب کردن مهره ها هم به طرف کسی که زیر لحاف بود، فایده ای نداشت.

از آن روزگاران به بعد هر وقت شرایط برای گفتن حرف حق و راست مناسب نباشد، مردم به شوخی می گویند: «حرف حق را باید زیر لحاف گفت.»  

در این پست می خواهیم همیشه بهترین و پرکاربردترین ضرب المثل ها را برای شما بیاوریم. شما هم سعی کنید این ضرب المثل ها را برای دوستان تان تعریف کنید تا بتوانید سرگرمی خوبی  برای دورهمی های خود درست کنید. در نهایت شما با یادگیری انواع ضرب المثل ها، می توانید به راحتی از آن ها در گفتگوهای روزمره تان استفاده کنید. 

 شما در صحبت های روزمره تان، چقدر از ضرب المثل ها استفاده می کنید؟ لطفا دیدگاه و نظرات ارزشمند خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.

لطفا ضرب المثل های بیشتری بزارید ممنون

باحال بودن مرسی

در کل مرررسی خوب بود

ما به جای ضرب المثل با همه بله، با ما هم بله
میگیم: با همه اره ، با ما هم اره

من همه شون رو خوندم. دستتون درد نکنه. دوباره بزارید

wwwwwoooooooooooooowwwwwwww

مرسی

وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود…. چقدر پرمعناستتتتتت

عکسای داخلش خیلی باحاله

لطفا در مورد میمون هر چی زشتر بازیش بیشتر بنویسید

دو سه روزه خوشم از سایتتون اومده
مررررسی ایسانج عزیز

woooooooooow
merrrrr30

با ذکر منبع در کانالم ضرب المثل هاتون رو میارم

تاریخچه دیگ به دیگ میگه روت سیاه رو هم بنویسید لطفاااااا

سازنده اش ناز باشه ایشالله

چه خفن بود خوشم اومد

خر ما از کرگی دم نداشت رو هم بگید

چه خوبه اینجا. چندتاشو خوندم حال داد. دوباره میااااااااااام. من با همسرجان برم خرید فعلااااااا

عالی بودن

عالی بودن

شده حکایت روباه و مرغ های قاضی.. عالی بود

قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟😂😂😂

باحال بود خوشم اومد

جالب بود

مطالب سه تا سایت رو خیلی دوست دارم یکیش همین سایته
مرررسی
ضرب المثل ها خوب بودن البته چندتاش رو فعلا خوندم

ممنون از صایت خوبتان. کیف کردم

اومدم بچه رو سرگرم کنم خودم سرگرم شدم. مرسی از سایت خوبتون

وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود……..

خیلی خوب بود. در ضمن از طرفدارهای سرسخت تست های روان شناسی تونممممم
نرگس تیموری زاد

خیلی دوست داشتم اینجا رو . مررسی

فعلا حوصله ضرب المثل ندارم یه جک بزارید لطفا

خیلی سایت خوبیه ای کاش جایی بود که هرکس ضرب المثل قدیمی می دانست آنجا ثبت می کرد، مثل آدام زور رو نمی ده التماس رو بگیره….
تب کردو مرد رااینگونه شنیدم
چهار دوست سر سفره غذا بودند یکی از آنها که خیلی رند بود شروع کرد از تک تک آنها پرسید که پدرشان چگونه مرده و آنها با آب و تاب تعریف میکردند تا به خود آمدند ، دیدند سفره خالی شده و چه کلاهی سرشان رفته ازاینرو به او گفتند حالا پدر تو چگونه مرد اوهم در حالیکه آخرین لقمه را با نان برمی داشت گفت تب کرد و مرد و لقمه را در دهان گذاشت.

صرب المثل شماره چهار جالب بود کره را روغن کرد

عااااااالی

عااااااالی

دوباره دوباره
39 تا فایده ندارهههههههههه
مررسی

عاشق ضرب المثلم

اینقدر از ضرب المل های مختلف اینجا اوردین که یواش یواش عاشق ضرب المثل شدم و دوست دارم همه رو حفظ کنم

عاشق ضرب المثلم و ممنون از این سایت خوب که این همه ضرب المثل های خوب گذاشته

ولی منم یک ضرب المثل بلدم. قطره قطره جمع گردد وانگی دریا شود

ولی منم یک ضرب المثل بلدم. قطره قطره جمع گردد وانگی دریا شود

خوب بود. مرسی

سلام عالی بود اگه بیشتر ضربالمثل بذارید عالیترهم میشه

خوب و عالی

مرسی خوب بود

خدا میدونه که چقد این تاریخچه ضرب المثل ها رو دوست دارم. در ضمن از طرفدارهای پرپا قرص تست هاتون هستم
زهره هستم (دانشجوی کتابداری و مادر یه دوقلو)

واقعا ازتون ممنونم شب ها کلی با داستان های ضرب المثل های شما بچه را سرگرم میکنم

عالی

فقط خواستم بگم خوشمااااااااااان آمددددددددد

سلام خیلی متشکرم ببخشید مگه خارج هم ضرب مثل داره
خب ایران کهن بوده و یک سری جمله های پند آموز از قبلا
ایجاد شده معذرت می‌خوام دخالت کردم آخه دچار مبهم شدم شب خوبی داشته باشید.
از زحمت های که میکشید بسیار متشکرم گل‌های زیبا
شب خوش عزیزان

خیلی عالیه ممنون فقط لطفا در مورد ضرب المثل های خارجی هم بزارید

دست مریزاد بسیار عالی و زیبا

لطفا زود به زود آبدیت کنید من و دخترم باید یک هفته صبر کنیم تا ضرب المثل جدید رو بزارید. لطفا تلاشتون بیشتر کنید.
ممنون از سایت خوبتووون

من از کار های شما خوشم اومده😘😘😘😘😘

خوب بودن کیف کردم فقط اگه امکانش هست تاریخچه ضرب المثل “رحمت به دزد سر گردنه” هم بزارید

خیلی خووووب بود لذت بردیم. لطفا زود به زود آبدیت کنید. چون بچه ام عاشق این سایت و ضرب المثل شده

عالییییی خیلی ممنونم

عالی عالی عالی
ضرب المثل ها همه شون عالی بودن کاش میشد همه این ها تو دوران بچگی مون تو کتاب های مدرسه هم می اومدن
دستتون درد نکنه

در پست ضرب المثل ها (Proverbs) با انبوهی از ضرب المثل ها همراه با تاریخچه ایی که در آن هست آشنا می شوید. در حقیقت شما در این جا علاوه بر یادگیری ضرب المثل های گوناگون و کاربرد آن ها در صحبت ها و جمع های مختلف، از این به بعد می توانید، تاریخچه و علت ساخت یک ضرب المثل را برای دوستان یا کودکان تان تعریف کنید. بنابراین سعی می کنیم هر چند وقت یکبار داستان یک ضرب المثل را برای شما در این پست قرار دهیم.

تست MBTI ای سنج مجهز به سیستم «ارزیابی چندمحوری» و «تحلیل نتایج پیشرفته» است و ویژگی های شخصیتی شما را با دقت زیاد بررسی می کند. تست شخصیت شناسی MBTI را با تفسیر کاملا اختصاصی و «رایگان» در مرجع تست روانشناسی ای سنج انجام دهید.

آخرین به روز رسانی : 25/تیر/1401

در روزگاران قدیم تاجر پیری بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، از بدشانی روزگار ورشکست شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت، یکباره گران می شد. پیرمرد بیچاره کم کم تمام  ثروتش را به خاطر شرایط بازار، از دست داد.

برای این که در مغازه اش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازاری های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید. به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد. ضرب المثل همراه با داستان

دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی پیرمرد به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. به همین خاطر به تعداد زیادی از بازاری های قدیمی بدهکار شد. 

طلبکاران، چند باری برای گرفتن پولشان  پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد. به همین خاطر آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش پیرمرد ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد.

پیرمرد به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه ی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.

پیرمرد بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شده ام و نمیدانم چه کنم.»

طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه ی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»

پیرمرد ورشکسته با خوشحالی فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم»

طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یکجا به من بپردازی»

پیرمرد ورشکسته قبول کرد. طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله. اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»

بازرگان ورشکسته، قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یکجا به من پس بدهی.»

چند روز بعد، قاضی دستور داد که پیرمرد ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارها هم  آمده بودند. قاضی به پیرمرد گفت: « قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟»

پیرمرد گفت: «بله»

ابتدا ما را با قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهر مار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟»

پیرمرد باز هم گفت: «بله»

یکی از طلبکارها با صدای بلند گفت: پول ما را می دهی یا نه؟

پیرمرد گفت: بله !

طلبکاری دیگر گفت: قصد داری همه ی پول ها را بالا بکشی؟

پیرمرد گفت: بله 

طلبکاری دیگر در انتهای جمع گفت: بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟

پیرمرد گفت: بله.

قاضی که شاهد ماجرا بود. طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان».

طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود. از این بهتر نمیشد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره ی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه ی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: دیدی که نقشه ی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که دادهای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: کی پول مرا میدهی؟

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: اصلا قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری

پیرمرد گفت: بله!

ضرب المثل همراه با داستان

طلبکار گفت: چرا ایستاده ای؟ برو پولهای مرا بیاور و بدهکاریت را بده.

پیرمرد گفت: بله! 

طلبکار گفت: دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!

پیرمرد گفت: بله!

هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمیشنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟!»

و پیرمرد باز هم گفت: «بله!».

از آن زمان، هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند، می گویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»

 در زمان های گذشته، هر روستایی صاحبی داشت. روستاها همچون سایر کالاها، خرید و فروش می شدند. مردم روستا هم مجبور بودند هر ساله مقداری از گندم و جو و میوه هایی را که با زحمت و تلاش فراوان به دست می آورند، به صاحب روستا – که به او خان می گفتند – رایگان تقدیم کنند. خان در روستا همه کاره بود و هرچه دلش میخواست انجام می داد. تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا می کردند و به مردم روستا زور می گفتند.

یکی از این روستاها خانی داشت که به او «قلی خان» می گفتند. قلی خان توی خانه ی بزرگش زندگی می کرد و در طول روز هیچ زحمتی نمی کشید و فقط می خورد و می خوابید. قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا می پخت. آشپز قلی خان، آشپز بدی نبود اما چون از کارهای خان و ستمکاری های او ناراحت بود، آشپزی اش را با علاقه انجام نمی داد. بنابراین غذاهایش همیشه بدطعم و بدبو بود. یک روز غذا شور می شد، یک روز آبکی، یک روز سفت، یک روز اطرافیان خان اصلا دلشان نمی خواست چنان غذاهایی را بخورند، اما چاره ای نداشتند. زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمی کرد.قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی، بدسلیقه هم بود. برایش فرق نمی کرد که چه نوع غذایی برایش گذاشته؛ هرچه بود میخورد و به به می کرد و انگشتانش را می لیسید.

اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد، اما آشپز که می دید خان هوایش را دارد، به حرف آنها گوش نکرد. چندبار هم تصمیم گرفتند در مورد بد  بودن غذاها با خان صحبت کنند، اما می ترسیدند خان آنها را از خانه اش بیرون کند و کار پر درآمد و خانه ی گرم و نرم خان را از دست بدهند. به هر حال وقتی می دیدند که قلی خان با اشتهای زیاد، غذاهای بدمزه را می خورد، آنها هرچه که بود می خوردند و به روی خودشان نمی آوردند. یکی از روزها که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود، ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و بلافاصله داخل دیگ غذا افتاد. آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد. اما بعد با خودش گفت: «چرا خودم را به خاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم؟»

آشپزباشی با این فکر، خیال سنگ نمک را از سرش بیرون کرد و به پختن غذا ادامه داد. وقت غذا آماده شد، قلی خان و اطرافیانش دور سفرهای بزرگی نشستند و منتظر شدند که آشپز باشی غذا بیاورد. آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی کاسه های بزرگ کشید و به سر سفره برد. هر کس با بی میلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت. خان هم طبق معمول مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید، اولین لقمه که به دهان رفت، آه از نهاد همه برآمد. غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود. اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشاره ی چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند. آشپزباشی هم بی اعتنا نگاهی به خان انداخت و توجهی به اطرافیان او نکرد.

قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: «ببینم، این غذا کمی شور نشده است؟»

آشپز گفت: «خیر قربان! فکر نمی کنم شور شده باشد، مثل همیشه غذایی خوشمزه برای تان پخته ام.» اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند، از جواب مغرورانه آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد زد: «خجالت بکش مرد! این غذا آن قدر شور شده که خان هم فهمید.»

قلی خان گفت: «یعنی غذا همیشه بد بوده و من تا حالا نفهمیده ام؟»

یکی دیگر از اطرافیان گفت: «بله قربان همیشه بد طعم بوده است!»

قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهین آمیز دیگران را نداشت، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانه اش بیرون کرد و گفت: «به من می گویید نفهم؟»

بعد به آشپز گفت: «دیگر به هیج وجه به اینها غذا نمی دهی.» و دوباره در کنار سفره نشست و غذای شور را تا انتها خورد.

از آن زمان، هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده ی نا به جا از موقعیت ها بیش از حد زیاده روی کند، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض وادارد، می گویند: «آن قدر شور بود که خان هم فهمید.»

در ایام قدیم دو برادر که با یکدیگر خیلی رفیق بودند همراه با همسرانشان در خانه ی پدری خود روزگار می گذراندند. این دو برادر صبح تا غروب کار می کردند تا بتوانند زندگی راحتی را برای همسران خود فراهم کنند. اما همسران آنها به شدت با یکدیگر چشم و هم چشمی می کردند و هر یک سعی می کرد تا از دیگری عقب نماند.

به هر حال بعد از گذشت مدت زمانی، وضع کار و کاسبی این دو برادر خراب شد و با هم تصمیم گرفتند از شهری که در آن زندگی می کردند سفر کنند و به شهر دیگری بروند. شنیده بودند که در آن شهر به کار آنها نیاز دارند و پول خوبی به دست می آورند. بنابراین فردای همان روز چمدان ها را بستند و آماده رفتن شدند. از آنجایی که قبلاً موقعی که برادرها به سفر می رفتند، گاهی پیش می آمد که همسران آنها به خاطر چشم و هم چشم دعوایشان میشد. بنابراین قبل از رفتن توصیه های لازم رابه همسرشان گفتند و رفتند.

حال در نبود مردها، زن ها سعی می کردند توصیه ها را جدی بگیرند و با یکدیگر خوب باشند بنابراین هر دو زن با هم کنار آمدند. با هم غذا می پختند و می خوردند، با هم تعریف و درد دل می کردند و با هم ساعت های تنهایی شان را پر می کردند. یک روز همسر برادر بزرگتر به آن یکی گفت: «بیچاره همسرانمان باید برای در آوردن خرج زندگی، آواره و در به در بشوند.»

همسر برادر کوچکتر گفت: «راستش را بخواهی دارم از تنهایی دق می کنم. کاش توی همین شهر خودمان کاری پیدا میشد و آنها مجبور نبودند رنج سفر را تحمل کنند.»

همسر برادر بزرگتر گفت: «من یک تصمیم خوب گرفته ام.»

آن یکی گفت: «چه تصمیمی؟»

«میخواهم قبای بلند و زیبایی برای شوهرم بدوزم، تا وقتی به خانه برگشت، با هدیه ام به او خسته نباشی بگویم.»

زن برادر کوچکتر که نمی خواست از او عقب بماند، فکری کرد و گفت: «تصمیم خوبی گرفته ای. همین امروز برویم بازار و پارچه سفیدی بخریم. تا قبای خوبی برای شوهرمان بدوزیم.» .

از فردای آن روز، زنها علاوه بر حرف تنهایی و کارهای خانه، درباره ی چگونگی قبایی هم که قرار بود برای همسرانشان بدوزند، حرف می زدند. همسر برادر بزرگتر، همان روزهای اول پارچه اش را برید و مشغول دوخت و دوز شد تا پیراهن بلند بسیار زیبایی برای شوهرش بدوزد.

اما همسر برادر کوچکتر، مدام به او می گفت: «این قدر برای دوخت یک پیراهن وقت نگذار. مردم فرق یک پیراهن قشنگ و یک پیراهن عادی را نمی فهمند.»

روزها و هفته ها گذشت و زمان بازگشت دو برادر از سفر نزدیک و نزدیک تر شد. بالاخره روزی رسید که دو زن خبردار شدند که همسرشان فردا می آیند.همسر برادر بزرگتر، خیلی خوشحال بود. در این مدت، پیراهن بلند قشنگی برای همسرش دوخته بود. روی یقه و آستین های لباس کار کرده بود و گل و بوته دوخته بود. اما همسر برادر کوچکتر فعلا هیچ کاری نکرده بود. بنابراین شب تا صبح بیدار ماند تا بتواند در عرض چند ساعت، یک پیراهن معمولی برای همسرش بدوزد؛ پیراهنی که هیچ کاری روی آن نشده بود، کمی گل و گشاد بود.

خبر بازگشت برادرها باعث شد که این دو زن باز هم دچار چشم و هم چشمی بشوند.

همسر برادر بزرگتر گفت: «می بینی چه پیراهن قشنگی برای همسرم دوخته ام؟ وقتی همسرم این را بپوشد، همه ی مردم آن را با لباسی که تو دوختهای مقایسه می کنند و سلیقهی مرا تحسین می کنند.»

همسر برادر کوچکتر فقط می گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»

دو برادر از سفر آمدند و با استقبال گرم همسرانشان روبه رو شدند. هدیه هایشان را گرفتند و یک روز هم هر دو پیراهن های تازه شان را پوشیدند و رفتند بازار. هیچ کس در بازار، متوجه تفاوت دو پیراهن نشد و به فرق آنها با هم اشاره نکرد. شب که شد، هر دو زن از همسرانشان درباره ی پیراهن هایی که پوشیده بودند پرس و جو کردند. آنها فهمیدند که بازاری ها به کار و کسب همسرانشان توجه کرده اند، نه به تفاوت پیراهن هایشان.

همسر برادر کوچکتر به زن برادر شوهرش گفت: «دیدی می گفتم و گوش نمی کردی؟ عزیز من! قبا سفید، قبا سفید است.»

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند بگویند که مردم عادی تفاوت میان دو کار یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «قبا سفید، قبا سفید است.»

در ایام قدیم پیرمردی به نام عمو حسن با یک الاغ در یک روستا زندگی می کرد. عموحسن تا میخواست سوار الاغش بشود، الاغ عرعر می کرد و جفتک می انداخت و به قول معروف سواری نمی داد.

عمو حسن، هرچه بیشتر به الاغش رسیدگی می کرد، کاه و یونجه اش را بیشتر می کرد و یا بهتر تیمارش می کرد، الاغ سر به راه نمی شد که نمیشد. بالاخره یک روز کاسه ی صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت الاغ را به بازار مال فروشها ببرد و بفروشد.

صبح زود، وارد طویله شد. پالان الاغ را بر پشتش گذاشت و گفت: «حالا برای من جفتک می اندازی؟ حالا به من سواری نمیدهی؟ بلایی به سرت بیاورم که توی قصه ها بنویسند. الان میبرمت بازار مال فروش ها و به کسی میفروشمت که حتی غذا و خورد و خوراک درست و حسابی هم به تو ندهد. به کسی میفروشمت که افسارت را ببندد به گاری تا قدرت حرکت کردن و جفتک انداختن نداشته باشی. آن وقت مجبور میشوی که از صبح تا شب بار بکشی و جفتک هم نزنی» 

خر بیچاره، حرفهای صاحبش را شنید. فهمید که بدجوری گرفتار شده است. از کرده ی خود پشیمان شده بود. دلش می خواست با صدای بلند از صاحبش معذرت بخواهد و بگوید که ببخش، از این به بعد خر باربر و سر به زیری خواهم شد؛ اما حیف و صد حیف که آدم ها زبان خرها را نمی فهمند و آن خر بیچاره هم هرچه عرعر کرد، نتوانست پشیمان شدنش را به صاحبش بفهماند.

مرد، افسار خرش را گرفت و پیاده به طرف بازار مال فروش ها به راه افتاد.

وسط راه که رسید، با خود گفت: «چرا من پیاده میروم؟ بهتر است بقیه ی راه را سوار بشوم او این روز آخری، یک سواری درست و حسابی از الاغم بگیرم. با این فکر، الاغ را گوشه ای نگه داشت و سوارش شد.

الاغ که دلش نمیخواست کاه و جو مفت و مجانی را از دست بدهد و به بارکشی بیفتد، اول کمی آرام آرام راه رفت تا دل صاحبش را به دست آورد؛ اما وقتی فهمید که او تصمیم خودش را گرفته و یکراست به طرف بازار می رود، تصمیم گرفت جفتک دیگری بیندازد و از دستش فرار کند.

مرد که برای اولین بار میدید خرش رام شده، بی خیال روی پالان نشسته بود و جلو میرفت که یکباره الاغ، جفتک اندازی را شروع کرد.

مرد از ترس این که به زمین بخورد و دست و پایش بشکند، محکم به پالان الاغ چسبيد. الاغ چند تا جفتک دیگر انداخت و خودش را از زیر بار صاحبش و پالانش نجات داد. بعد چهار تا پا داشت، چهار تای دیگر هم قرض گرفت و با عجله به طرف کوه و صحرا دوید. تا صاحب بیچاره به خودش بیاید، الاغ فرار کرده بود و او را با پالان، روی زمین انداخته بود.

مردم که شاهد ماجرا بودند، دور و بر مرد و پالانش جمع شدند. یکی میگفت: «الاغش رم کرده.»

یکی می گفت: «حتما الاغش سگی، خرگوشی، چیزی دیده و ترسیده.»

اما از همه بدتر این بود که بعضی ها می گفتند: «حتما از دست صاحبش عصبانی بوده. صاحبش کاه و جو درست و حسابی به او نداده که گذاشته و دررفته است.»

مرد بیچاره که خیلی عصبانی شده بود، از جا بلند شد و با چوبدستی اش مشغول کتک زدن پالان الاغ شد.

مردم چوبش را از دستش گرفتند و گفتند: «الاغت رم کرده و فرار کرده، چه ربطی به پالان دارد که داری آن را کتک میزنی؟»

مردم ساکت شدند و مرد گفت: «زورم به خرم که نمیرسد، یعنی پالانش را هم حق ندارم بزنم؟»

از آن روز به بعد، درباره ی کسانی که از دست زورمندی ناراحت هستند، ولی ناراحتی خودشان را سر دیگران خالی می کنند، می گویند: زورش به خر نمی رسد، پالانش را میکوبد.

 

در روزگاران قدیم پادشاهی یک وزیر عاقل و زیرک داشت. یک روز پادشاه همراه با این وزیر قصد شکار آهو داشتند به همین خاطر سوار بر اسب راهی دشت و بیابان شدند. وقتی رسیدند به سمت آهویی تیر پرتاب کردند ولی از قضا از آنجا که آهو زرنگ و تیزرو بود، هرچه پادشاه و وزیرش تلاش کردند هیچ کدام از تیرها به آهو نخورد و فرار کرد. گرچه شاه و وزیرش بدنبال آهو رفتند اما فایده ای نداشت و آهو فرار کرد و ناپدید شد. 

به هر حال شاه و وزیر خسته و کوفته به مسیرشان ادامه دادند تا با یک روستای سر سبز و آباد مواجه شدند. این روستا درخت های سرسبز و پرباری داشت به طوری که تمام شاخه های درخت پر از میوه های رنگ رنگی بود. بنابراین پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش خبردار شدند و به کدخدا خبر دادند و گفتند: « امروز ده ما میزبان شاه و وزیر شده است!»

کدخدا فوراً به اهالی ده دستورات لازم را داد، به طوری که در کمتر از یک ساعت یکی از روستاییان برای شاه و وزیر غذا آورد، دیگری شربت، آن یکی کباب و چند نفری هم ساز و دهل زنان به نزد آنان رفتند و به خوبی و محترمانه پذیرایی کردند.

با اینکه شاه و وزیرش به خاطر از دست دادن آهو ناراحت و خسته بودند، اما با دیدن این همه پذیرایی و سرسبزی و آدم های مهربان خوشحال شدند و شکار را فراموش کردند. شاه و وزیر، بعد از آنکه حسابی خستگیشان درآمد، بلند شدند و از روستا دیدن کردند. شاه رو به وزیرش کرد و گفت: «فکر نمی کردم وسط این بیابان، روستایی به این آبادی و خوش آب و هوایی وجود داشته باشد.»

وزیر گفت: «بدون شک این ده کدخدای خوبی دارد و مردمش قانونمدار هستند»

شاه گفت: «رعایت قانون و کدخدای خوب، با سرسبزی و آبادانی روستا چه ارتباطی دارد!»

وزیر گفت: «یک سال به من فرصت بدهید تا در عمل جواب شما را بدهم»

شاه قبول کرد. وزیر رو کرد به اهالی و گفت: «شاه از دیدن روستای آباد و پربرکت شما خیلی خوشحال شده است. فکر می کنم هریک از شما اهالی این روستا، آدمهای با فهم و شعوری هستید. به همین خاطر، شاه دستور داده این روستا نیازی به کدخدا ندارد و مردم خودشان می توانند روستا را بچرخانند. در حقیقت از امروز به بعد، همه ی شما کدخدایید.» اهالی روستا از این که این همه مورد توجه شاه و وزیر قرار گرفته بودند، خوشحال شدند.

شاه و وزیر وسایلشان را جمع کردند و سوار اسب ها شدند و به طرف کاخ برگشتند.

آن شب در روستا همه خوشحال بودند. فردای آن روز کدخدا طبق عادت، مسئول آبیاری را صدا کرد و گفت: «برنامه ی تقسیم آب را بیاور ببینم امروز آب رودخانه باید به باغ کدام یک از اهالی روستا برود.»

میرآب، لبخندی زد و گفت: «من دیگر مسئول آبیاری نیستم. همانطوری که شاه دستور داده، خودم برای خودم یک کدخدا هستم و دیگر کاری با قانون و برنامه ی  شما ندارم.»

و آبیار، دستیارش را صدا کرد و گفت: « آهای پسر! سریع بیل و کلنگت را بردار و آب رودخانه را به طرف باغ خودم بفرست.» 

دستیار میراب هم لبخندی زد و گفت: «از امروز من خودم کدخدا هستم و میدانم که چه کاری باید بکنم. نیازی هم به در برنامه و دستور شما ندارم.» 

به هر حال از آن روز به بعد، آسیابان هم کارش را رها کرد و گفت: «من آسیابان نیستم، کدخدا هستم.» 

نانوا در دکان نانوایی اش را باز نکرد و گفت: «من کدخدا هستم و دیگر نانوا نیستم.»

هیچ کس حاضر نشد طبق قانون و برنامه ی قبلی کارشان را پیش ببرند. هر کس فکر می کرد که خودش کدخداست و بقیه باید به دستورهای او گوش بدهند و عمل کنند. به این ترتیب، کارها اصلا پیش نمی رفت. آب رودخانه و به هیچ باغی راه پیدا نکرد و همینطوری فقط هدر می رفت. هیچ کس حاضر نبود حرف دیگری را گوش کند. هر کس به دیگری دستور میداد و هیچ دستوری هم اجرا نمی شد. اهالی ده با یکدیگر دعوایشان شد. همه ی اهالی ده فرمانده و کدخدا شده بودند. 

یک سال به همین صورت پیش رفت. سال بعد، شاه و وزیرش دوباره به طرف آن ده آباده راه افتادند. شاه می گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی توی روستا نیفتاده و روستا همچنان سرسبز است.»

وزیرش هم می گفت: «کمی صبر داشته باشید تا جواب سؤال سال پیش شما را بدهم.»

وقتی آن دو به روستا رسیدند، از تعجب شاخ در آوردند. هیچ اثری از آن روستای سرسبز و باغهای پرمیوه و آباد نبود. مردم روستا همه ضعیف و لاغر و کثیف شده بودند. نه حمامی حمامش را گرم می کرد و نه نانوایی تنورش را. شاه خیلی ناراحت شد. به وزیرش گفت: «چه بر سر این روستا آمده؟ چرا دیگر از آن همه شادی و آبادی و نعمت خبری نیست؟»

وزیر گفت: « وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود. یعنی وقتی در جایی هر کس فکر کند که خودش کدخداست و حرفش قانون است و نباید هیچ برنامه و قانونی را رعایت کند، همه چیز خراب می شود.»

وزیر، اهالی روستا را جمع کرد و قصه را برای آنها گفت. بعد هم به همه دستور داد که مثل گذشته زیرنظر کدخدا به کار و فعالیت مشغول شوند.

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند اهمیت قانون و برنامه و رعایت قانون را گوشزد کنند، به این ضرب المثل «وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود» اشاره می کنند.

در روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایانی چون اسب و شتر و الاغ، وسیله ای برای ایاب و ذهاب و رفتن از منطقه ای به منطقه ی دیگر پیدا نمی شد. راهها پر از خطر بود. به همین خاطر مردم اگر قصد سفر داشتند حتما به صورت کاروان و با جمعیت زیاد می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راهها و گردنه های سرد و دشوار پنهان شده اند، مقابله کنند.

در یکی از روزها دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند به جای این که منتظر کاروان بعدی بمانند، خودشان دوتایی مسیر را به تنهایی پیش بروند. آن ها از دزدان سر گردنه نمی ترسیند چون وسیله با ارزشی همراه خود نداشتند که به کار دزدها بیاید. به همین خاطر بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. اولین و دومین پیچ گردنه را به سلامتی گذراندند، اما سر پیچ سوم دزدها از کمینگاه بیرون آمدند و راه را بر این دو مسافر بیچاره بستند.

یکی از آنها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «نگاه کنید که ما چیزی نداریم. خواهشاً ما را رها کنید تا به مقصدمان برسیم.»

دزدها نگاهی به سراپای آنها انداختند. وقتی دیدند واقعا چیزی ندارند، گفتند: «این هم شانس لعنتی ما!» و آنها را رها کردند.

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «اگر مال و مرکب و اجناس گران بهاء ندارند، لباس که بر تن دارند!»

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آنها کهنه. هرچه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا می توانید بروید.»

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: «این بی انصافی است که هم لباس نو و با ارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا»

رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «مشکلی نیست. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»

دو مسافر بیچاره عریان راهشان را ادامه دادند. در طول مسیر، آن که لباسش نو بود، رو کرد به دوستش و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»

دیگری گفت: «این چه حرفی است آخر! من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد ولباسمان را پس بدهند.»

دوستش گفت: «بی انصاف خودت را جای من بگذار. چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به یک اندازه ضرر کرده باشیم.»

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آنها بالا گرفت تا هر دو بدون لباس به شهرشان رسیدند و مستقیم رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.

قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی باحوصله به حرف هایشان گوش داد و سپس دستی به ریش هایش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»

مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدالتی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟» 

و در ادامه گفتند گفتند: «بابا! ما اصلا قضاوت رانخواستیم. خودمان به هر شکلی که شده باهم کنار می آییم»

و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: «جلو این ها را بگیرید! اینها ساعت ها وقت مرا گرفته اند و همین طوری می خواهند بروند. هر کدام باید صد تومن بپردازند در غیر این صورت آن ها را به زندان بیاندازید». 

دو مسافر بیچاره پچ پچ کنان گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه. اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته راهی زندان شدند.

از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، می گویند: «رحمت به دزد سر گردنه.»

در روزگاران قدیم مردی روستایی بود که همیشه در توهم و تخیلاتش دوست داشت مثل اشراف و خان ها زندگی کند. اما نه پولی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. به همین خاطر تا آنجا که راه داشت به فکر این بود که در زندگی اش صرفه جویی کند تا شاید بتواند یواش یواش پولدار شود و آرزویش را که همان خان و اشراف بودن است را برآورده کند. 

یک روز تابستانی این مرد قصد رفتن به شهر را داشت تا بتواند جنس هایش را بفروشد. به همین خاطر وقتی که به شهر رفت و جنسش را فروخت در حین برگشت چشمش به مغازه خربزه فروش افتاد و با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»

با این فکر به داخل مغاز رفت و یک خربزه خرید و از شهر خارج شد. در بیابان درختی پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. خربزه را محکم به روی سنگ کوبید و بعد مشغول خوردن تکه های آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: « پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که بدون شک یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده و رفته.»

تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند. آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان از اینجا عبور کرده، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری خیلی بهتر است.»

مرد روستایی بیچاره با این توهمات، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما دوباره گرسنه بود. به همین خاطر دوباره نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بماند، کافی است. بعدها هر فردی از اینجا بگذرد، حتما با خودش می گوید که: «یک خان ثروتمند زیر این درخت لحظاتی اطراق کرده و خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نو کرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»

خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمه های خربزه!! اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت. با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم. اما اگر آنها را هم بخورم مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»

بنابراین مرد روستایی تصمیم گرفت تخمه های خربزه را بی خیال شود و ادامه مسیر را پیش ببرد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود. به همین خاطر با غرور مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یکباره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آنها شد.

تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.»

از آن روزگار به بعد اگر کسی قبلا تعهد داده کاری را انجام بدهد و بعدا پشیمان شده است. او با گفتن «نه خانی آمده و نه خانی رفته» ، به دیگران می فهماند من اصلا اهل این کار نیستم؛ دست از سرم بردارید.»

در روزگاران قدیم، پدر و پسری بودند که با همدیگر زندگی می کردند. این دو گرچه با یکدیگر بوند ولی به لحاظ رفتاری با همدیگر زمین تا آسمان متفاوت بودند مثلا پدر فردی با اخلاق و دانا بود و پسرش فردی بی اخلاق و گستاخ و مردم آزار! به همین خاطر پدر همیشه از کارها و رفتارهای پسرش گله مند بود. 

یک روز پسر طبق روال همیشگی با عدهای جنگ و دعوا راه انداخت و آن ها را کتک زد. به همین خاطر پیش قاضی رفتند و از پسر گستاخ شکایت کردند. قاضی پسر و پدر را به دادگاه فراخواند. مأمورهای قاضی هر دو را دستگیر کردند و پیش قاضی بردند. پسر اصلا ابراز پشیمانی نمی کرد. اما وقتی پدر به دادگاه رسید مدام سرش را پایین انداخت و از کسانی که زخمی شده بودند، عذرخواهی کرد. بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد و مانع این شد که پسرش به زندان برود.

پسر گستاخ به جای عذرخواهی از شاکیانِ کتک خورده و تشکر از پدر، با عصبانیت رو به پدرش کرد و گفت: «چرا برای به دست آوردن رضایت آنها پول دادی؟ توی دعوا که حلوا پخش نمی کنند. طبیعی است که یکی می زند و یکی هم می خورد. می خواستند دعوا نکنند تا کتک نخورند.»

پدر که از صحبت های پسرش ناراحت شده بود، گفت: «کاش اصلا خدا تو را به ما نمی داد، تو آدم بشو نیستی، حیف نانی که می خوری و آبی که می نوشی» پسر بعد از شنیدن سخنان پدر عصبانی شد و گفت: «حالا که فکر می کنی من به درد بخور نیستم و آدم نمی شوم، از این خانه برای همیشه می روم!

پدر سکوت کرد و پسر از آن شب دیگر پدرش را ندید و برای همیشه دیگر به خانه برنگشت. وارد گروهی از آشوبگران و یاغی ها شد. آن ها کارشان این بود که شبانه به خانه های مردم حمله کنند و اموال شان را غارت کنند. کم کم کار آنها بالا گرفت و جمعیت شان زیاد شد. همه ی شهر از آن ها می ترسیدند. آنها همه راه ها را ناامن کرده بودند و به هیچ کس رحم نمی کردند. ماموران حکومت هم توان مبارزه با آنها را نداشتند. بالاخره آن گروه طغیان گر و راهزن تصمیم گرفتند به قصر شاه حمله کنند و با کشتن او حکمرانی بر کشور را به دست بیاورند.

پسر مرد دانا هم که دیگر میان دزدها به فرماندهی رسیده بود، در تصمیم گیری برای حمله به قصر دست داشت. او نقشه ی حیله گرانه ای کشید و فرماندهی گروهی را که قرار بود به قصر حمله کنند، به عهده گرفت. به خاطر قدرت زبان زد این گروه، شب هنگام، مأموران و محافظان شاه از ترس جانشان فرار کردند و پسر با گروهش به راحتی وارد کاخ شدند. و با رعب و وحشت و کتک کاری فراوان  شاه و اطرافیانش را از بین بردند و خودشان حکومت را به دست گرفتند. راهزنان که می دانستند با نقشه پسر مرد دانا به حکومت رسیده اند، او را به عنوان شاه معرفی کردند. به هر حال پسری که تا مدتی پیش با همه دعوا می کرد و به پدرش هم احترام نمی گذاشت، شاه شد و پسر که هنوز هم نتوانسته بود حرف های سرد پدرش را فراموش کند درهمان نخستین روزهای پادشاهی اش فرمان داد که پدرش را با خفت و خواری، کشان کشان به قصر ببرند. وقتی پدر با آن حالت در برابر پسرش – که روی تخت نشسته بود – ایستاد، باز هم به خاطر کارهای نادرست پسرش سرافکنده و غمگین بود.

پسر  با غرور فراوان و با صدایی بلند رو کرد به پدرش و گفت: «دیدی پیرمرد؟ یادت می آید که می گفتی من آدم نمی شوم؟ حالا چه؟ می بینی که شاه شده ام. حالا چه می گویی؟» پدر ناتوان سرش را آرام بلند کرد و گفت: «من گفتم که تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی، اگر تو آدم شده بودی، دستور نمی دادی که پدرت را با این همه بی احترامی اینجا بیاورند؛ باید بعد از شاه شدن به دست بوسی پدرت میرفتی تا همه بفهمند که تو آدم شده ای» پسر این بار در برابر حرف های تند پدرش سکوت کرد؛ زیرا به این باور رسیده بود که حرف های پدرش کاملاً درست است. 

از آن روزگار به بعد درباره ی کسانی که به قدرت و ثروتشان می نازند و اخلاق انسانی ندارند، این مثل گفته می شود: «گفتم تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی!»

در روزگاران قدیم گوسفند دار خسیسی در یک روستا زندگی می کرد. خساست او به حدی بود که برای چراندن گوسفندانش به هیچ وجه حاضر نبود چوپانی را استخدام کند تا از گوسفندانش مراقبت کند و به چرا ببرد. به همین خاطر گوسفند دار خسیس هر روز صبح خودش گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد. هر چقدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمی رفت و می گفت: «خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفندهایم باشم.»

تا این که یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. گله دار به شدت ترسید و نمی دانست چه کند، گوسفندها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت.

گوسفند دار خسیس در بالای درخت دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می کنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.»

هوا، هوای بهاری بود. به همین خاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کاسته شد. گله دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آن را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می دهم.»

 هوا داشت بهتر و بهتر میشد و گله دار از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. او، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آوردند.»

هوا داشت دوباره آفتابی میشد که گله دار از درخت پایین آمد. گوسفندهایش راکه هر کدام زیر درختی پناه گرفتند را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. به این بار حتى سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد. با خود گفت: «فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند. آنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، می توانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان می خورد.»

با این فکرها، گله دار دور نذری که برای نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود، خط کشید و گله را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد. هوا، هوای بهاری بود؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به شکل رگباری شروع به باریدن کرد. چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گله دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، دو سه گوسفند گله را سیل برد.

از آن روزگار به بعد، هر کس بخواهد زیر قولی که داده بزند یا وجود چیزی را کاملا انکار کند، می گوید: «ای بابا، کشک چی؟ پشم چی؟»

در ایام قدیم تاجر ثروتمندی همراه با تک پسرش در قصری بزرگ زندگی می کردند. تاجر خیلی دوست داشت که پسرش دست از تنبلی بردارد و تن به کار بدهد و راه های تجارت را بیاموزد. بنابراین انتظار داشت که زمانی که از دنیا می رود و پسرش تنها در این قصر زندگی کند، بتواند به تنهایی کار و کاسبی او را دنبال کند و همواره بتواند سر زبان ها باشد. اما متاسفانه پسرش هیچ وقت دل به کار نمی داد.

یک روز تاجار قاطعانه تصمیم گفت پسرش را آگاه کند و او را در امر تجارت تشویق کند. به همین خاطر کنار پسرش نشست و گفت: «ای پسر! چرا تو هر روز به تجارتخانه مان نمی آیی تا به خوبی اصول تجارت و خرید و فروش را یاد بگیری. و دوباره ادامه داد: « راستش را بخواهی من که به جز تو کسی ندارم. اگر دل به کار ندهی، بعد از من خیلی زود همه ثروت هایمان ته می کشد و بیچاره می شوی» 

پسر گفت: «پدر، من همه ی فن های تجارت را آموخته ام. خرید و فروش که ها کاری ندارد. ارزان می خری و گران می فروشی. تمام دوز و کلک های خرید و فروش را هم بلدم. اگر میخواهی من وارد کار تجارت بشوم، پول زیادی به عنوان سرمایه به من بده تا به سفرهای تجاری بروم و از هر جایی جنس بخرم و به جای دیگر ببرم و بفروشم. بعد از سفر می بینی که سود زیادی به دست آورده ام.»

پدر که می دانست پسرش هنوز راه و رسم کار را نمی داند، دلش نمی خواست به خواسته ی پسرش تن بدهد؛ اما چاره ی دیگری نداشت. پول قابل توجهی به او داد و گفت: «نمی خواهد به سفرهای دور و دراز بروی. برای امتحان هم که شده، به جایی برو جنسی بخر که در شهر ما فروش خوبی داشته باشد. اگر توانستی از این سفر تجاری سود مختصری هم به دست آوری، پدرت را بیش از حد خوشحال کرده ای.»

پسر قبول کرد که فقط به یک سفر برود و برگردد. او سرمایه ی بسیاری برداشت و چند نفر را هم همراه خود کرد و راه افتاد. او و همراهانش رفتند و رفتند تا به کنار دریایی رسیدند. در ساحل دریا مردم زیادی جمع شده بودند و جنس های خودشان را به مسافرانی که قصد سفر دریایی داشتند، می فروختند. پسر تاجر گشتی در آن بازار ساحلی زد؛ اما چیزی را برای خرید مناسب نیافت. همین طور که گشت می زد، ناگهان چشمش به گوش ماهی های خیلی بزرگی افتاد که یک جا روی هم ریخته شده بود. پسر تاجر تا گوش ماهی ها را دید، یاد بوق حمام محله شان افتاد.

در آن روزگار در هر محله ای حمامی عمومی وجود داشت. شب ها مردها به حمام می رفتند و روزها زنها. صاحب حمام باز شدن و بسته شدن، زنانه شدن و مردانه شدن حمام را با بوق اعلام می کرد. روی پشت بام حمام می رفت و بوق میزد. بوق حمام معمولا از صدف و گوش ماهی های بزرگی درست شده بود که در شهر پسر تاجر پیدا نمی شد.

پسر تاجر تا آن همه گوش ماهی بزرگ را دید، با خود گفت: «وای! هزارها بوق حمام از اینها درست می شود.»

بعد قیمت یک بوق حمام را در نظر گرفت و ضربدر هزاران گوش ماهی کرد و با خود گفت: «اگر بتوانم این ها را ارزان بخرم سود زیادی به دست می آورم.»

با این فکر پسر تاجر رو به مرد مکاری که کنار صدف ها نشسته بود کرد و گفت: «عموجان این صدف ها را دانه ای چند می فروشی»

مرد که فهمید پسر تاجر از چگونگی به دست آمدن گوش ماهی ها و رایگان بودن آن ها خبر ندارد، گفت: «این نقطه از دریا صدف ارزان است بنابراین اگر بابت هر کدام یک دینار بدهی، معامله مان سر می گیرد.»

پسر تاجر کم مانده بود از خوشحالی غش کند. او می دانست که در شهر شان قیمت یک بوق حمام از پنجاه دینار هم بیشتر است. این بود که بدون چک و چانه همه ی گوش ماهی ها را خرید و ده، دوازده رأس قاطر اجاره کرد تا گوش ماهی ها را به شهر خودش ببرند.

این سفر تجاری با این که فقط به یک شهر دیگر انجام شده بود، ماه ها طول کشید؛ چرا که سفر با چهار پایان هم دشوار بود، هم طول می کشید. وقتی پسر تاجر به نزدیکی های شهر خودشان رسید، یکی از همراهانش را بر اسب تیز رو سوار کرد تا زودتر از او به شهر برسد و خبر بازگشت تاجر جوان را به پدر و همشهریانش بدهد.

وقتی پسر تاجر با کالایی که خریده بود، وارد شهر شد، پدر و بستگانش به استقبال او آمده بودند. آنها با هم به خانه ی تاجر رفتند. بعد از این که از همراهان پسر تاجر و استقبال کنندگان به خوبی پذیرایی کردند و آنها به خانه های خود رفتند، تاجر رو به پسرش کرد و گفت: «خوب پسرم خسته نباشی. بگو ببینم چه خریده ای؟»

پسر تاجر با خوشحالی فریاد زد: «بوق حمام خریده ام. باور نمی کنید هر بوق را به یک دینار خریده ام که توی شهرمان بیش از پنجاه دینار است.»

آه از نهاد تاجر بلند شد. حالش خراب شد و از هوش رفت. اطرافیان آب قند و گلاب آوردند و به تاجر دادند تا به هوش آمد. پسر که نمی دانست کجای کارش خراب بوده، با تعجب به پدرش گفت: «پدرجان من چه اشتباهی کرده ام که شما این قدر ناراحت شده اید.»

تاجر گفت: «آخر پسر نادان مگر در شهر ما چند تا حمام هست؟ تازه مگرد حمامی پیدا می شود که بوق نداشته باشد؛ تو این همه بوق را به چه کسی می خواهیم بفروشی. مال و اموالم را به باد دادی و برگشتی؟ وقتی می گویم که تو هنوز باید که شاگردی کنی، به کله ات فرو نمی رود که نمی رود …»

پسر تاجر تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است، به همین خاطر غمگینانه به سمت بیرون رفت.

از آن ایام به بعد، وقتی کسی خرید و فروش زیان باری کند، می گویند: «تجارت بوق حمام کرده است.»

در ایام گذشته قصابی در یک محله زندگی می کرد. یکی از روزها یکی از چشم های قصاب به شدت شروع به خارش و درد کرد به همین خاطر فوراً نزد یکی از دوستان قدیمی اش که حکیم باشی محله بود، رفت. حکیم باشی تا چشم سرخ شده و اشک آلود قصاب را دید فوراً چند نوع گرده را در هم آمیخت و برای چشمش دارویی درست کرد و گفت: «روزی سه وعده صبح و ظهر و عصر دو قطره از این دارو را در چشمت بریز تا خوب شوی.»

قصاب به خانه برگشت و شروع به استفاده کردن از قطره کرد. هر روز صبح دو قطره از آن دارو را در چشمش میچکاند و بعد از خانه خارج می شد. ظهرها هم به خانه می آمد تا درست سر موقع دارو را به چشمش بچکاند. او انتظار داشت پس از دو سه روز دارو چكاندن چشمش کاملا خوب شود. اما این طور نشد. و داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد؛ اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را اکم کند.

بعد از مدت کوتاهی قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت: «ای حکیم راستش را بخواهی درد چشمم کم شده، اما خوب نشده. حکیم جان، دستم به دامنت. دارویی بده که خوب بشوم و بتوانم به کار و زندگیم برسم»

حکیم باشی کتاب هایش را زیر و رو کرد و این بار از روی کتاب ها دارویی برای دوست قصابش ساخت. قصاب دارو را به خانه برد و طبق دستور حکیم باشی مصرف کرد. چند روز گذشت؛ اما دارو اثر زیادی نکرد و درد و سوزش چشم قصاب خوب نشد.

قصاب واقعا نمیدانست چه باید بکند. به سفارش یکی از مشتری هایش به محله ی دیگر شهر رفت. در آن جا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور و برش نشسته بودند. قصاب توی صف منتظر شد تا نوبتش برسد. قصاب به حکیم باشی گفت: «ای حکیم من اهل محله ی شما نیستم؛ اما حكیم باشی محل خودمان نتوانسته مرا درمان کند، به همین خاطر اینجا آمده ام.»

حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی را که به چشمش می ریخت را دید، بعد رو کرد به او گفت: «ای پیرمرد دارویی که حکیم باشی از محله تان به تو داده، داروی خیلی خوبی است. فکر می کنم توخودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را مدام به چشمت میمالی، که این باعث می شود روز به روز بدتر شود»

قصاب گفت: «تو می گویی من چه کنم حکیم. وقتی چشمم می سوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم.» و حکیم باشی گفت: «دست توهمیشه آلوده است. آلوده به پشم و دنبه و گوشت گوسفند. اگر بخواهی با این دست های آلوده همیشه چشمهایت را بخارانی، مشکلت حل نمی شود. هر دارویی هم که مصرف کنی، نه تو را کور می کند، نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سر کار نروی و چشمت را با دستمال تمیزی ببندی که با دستت در تماس نباشد.»

قصاب مجبور شد چند روی در خانه بماند. او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد. کم کم حالش خوب شد و سوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد. قصاب یک راست رفت سراغ دوست قدیمی خودش، یعنی همان حکیم باشی محله خودشان. حکیم باشی از دیدن د قصاب خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر. مثل این که با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است.»

قصاب گفت: «نه حکیم جان. خوب گوش کن که چی می گویم داروهای تو نه کور می کند، نه شفا می دهد. من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تأثیر بکند. این حرفی بود که تو به من نزدی»

در نهایت حکیم باشی نگاهی به قصاب انداخت و لبخند زد.

از آن ایام به بعد، وقتی بخواهند از بی اثر و بیهوده بودن کاری حرف بزنند، می گویند: «نه کور می کند، نه شفاء می دهد»

در ایام قدیم کوزه گری با شاگردش مشغول کوزه گری بود. او هر روز به کمک شاگردش از خاک، گِل درست می کرد و با گِل، کوزه های سفالی می ساخت. کوزه گر آدم با تجربه و هنرمندی بود. به همین دلیل کوزه های تمیز، زیبا و ارزشمندی درست می کرد.

در یکی از روزها که استاد کوزه گر مشغول کار بود، ناگهان شاگردش جلو آمد و گفت: «استاد! مزد من خیلی کم است. دیگر نمی خواهم در کارگاه شما کار کنم. یا مزد مرا زیاد کنید، یا بگذارید من بروم دنبال کار خودم.»

استاد کوزه گر، هم به شاگردش احتیاج داشت، هم پول بیشتری نداشت که مزد او را زیاد کند. او راه دیگری نداشت جز این که از کمک شاگردش چشم بپوشد. اما این را هم می دانست که شاگرد او هنوز تجربه ی زیادی ندارد و هنوز به مرحله ی استادی نرسیده است . این بود که به او گفت: «تو هنوز باید شاگردی کنی. هنوز استادکار خوبی نشده ای. بهتر است مدتی دیگر پیش من بمانی تا هم من شاگرد دیگری برای خودم پیدا کنم و هم تو فوت و فن کوزه گری را بهتر یاد بگیری»

شاگرد کوزه گر که فکر می کرد همه کارهای کوزه گری را یاد گرفته است، زیر بار نرفت و گفت: «نه! من دیگر اینجا کار نمی کنم»

فردای آن روز شاگرد رفت تا برای خودش کارگاه تازه ای راه بیندازد و استاد هم تنها شد. شاگرد بهترین خاک رس منطقه را تهیه کرد. با آن گِل رس درست کرد و مشغول کار شد. سعی کرد هر چه را که از استادش آموخته بود به کار ببندد. با گِل رس ظرف های سفالی قشنگی ساخت. بعد، ظرف ها را توی کوره گذاشت تا گِل پخته شود. دو روز بعد، کوره را خاموش کرد و ظرفهای سفالی پخته شده را از کوره بیرون آورد. ظرف هایی که شاگرد در کارگاهش ساخته بود، سالم و محکم بودند، اماهیچ کدام مثل ظرف های دست ساز استاد شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد دوباره کارهای استاد کوزه گر را در ذهنش مرور کرد. دوباره با خاک رس گِل درست کرد و پشت دستگاهش نشست و به گِل رس شکل داد. ظرف های گِلی که آماده شد، شاگرد باز هم کوره اش را روشن کرد تا دست سازهای خودش را در کوره بپزد. در همه مراحل سعی کرد کارهای استادش را مو به مو اجرا کند.

وقتی زمان خاموش کردن کوره فرا رسید، شاگرد به سراغ ظرفهای سفالی رفت. این بار هم ظرف ها سالم و محکم از کار در آمده بودند، اما هیچ کدام شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد نمی دانست چه کار کند. دل به دریا زد و در کارگاهش را بست به سراغ استاد کوزه گر رفت. سلام کرد و خسته نباشیدی گفت. استاد جواب سلامش را داد و پرسید: «شنیده ام که کارگاهی برای خودت رو به راه کرده ای، خوب وضعیت چطور است؟ کار و بارت خوب است؟» |

شاگرد گفت: «نه استاد! ظرف هایم شفاف و زیبا از کار در نمی آید. من تمام مراحل ساخت و پخت ظرف سفالی را از شما آموخته ام. آنها را مو به مو اجرا می کنم، اما نمیدانم چرا ظرف های من مثل کارهای شما زیبا و شفاف نمی شود.»

استاد گفت: «من تو را دوست دارم. تو هم باید مرا دوست می داشتی و یکباره تنها رهایم نمی کردی. باید صبر می کردی تا من شاگرد تازه ای پیدا کنم، بعد می رفتی. عیبی ندارد. حالا چاره ی کار این است که دوباره پیش من کار کنی تا هم من شاگرد تازه ای پیدا کنم و هم تو مشکل کارت را پیدا کنی.»

شاگرد قبول کرد. کارگاه خودش را بست و دوباره پیش استاد مشغول کار شد. شاگرد از آن روز به بعد بیشتر از گذشته به کارهای استادش دقت کرد. استاد گِل رس را شکل می داد. ظرف های درست شده را لعاب می زد و سر آنها را توی کوره می چید و می پخت. شاگرد هم در کارگاه خود همه ی این کارها را می کرد اما هنوز نمی دانست چرا کوزه های او شفاف و زیبا از کار در نمی آمد.

یک روز شاگرد نزد استاد رفت و گفت: «اگر ده سال دیگر هم بخواهید من پیش شما کار می کنم. اما راز شفاف و زیباتر شدن کارهایتان را برای من بگویید. چون بدون شک رمز و رازی دارد. من باید بفهمم چرا ظرف هایی که می ساختم خوش آب و رنگ نمی شدند.» 

استاد گفت: «نه! دیگر نیازی نیست پیش من کار کنی. از فردا شاگرد تازه ای به کمکم خواهد آمد. تو همه ی کارها را به خوبی یاد گرفته ای اما فوت کوزه گری را نیاموخته ای.» 

شاگرد گفت: «فوت کوزه گری؟ این دیگر چه نوع کاری است؟» |

استاد گفت: «من پیش از آن که کوزه های ساخته شده را توی کوره بگذارم، به آنها فوت می کنم تا از گرد و خاکی که در کارگاه روی آنها نشسته است پاک شوند. تو این کار را نمی کردی. گرد و خاک روی ظرف ها باعث تیره شدن رنگشان می شود. تو باید فوت کوزه گری را هم یاد می گرفتی».

از آن به بعد، هر وقت استادی بخواهد تجربه و استادی خودش را به دیگران نشان بدهد، یا هنگامی که از او راز موفقیتش را بپرسند و نخواهد رازش را فاش کند، می گوید: «فوت کوزه گری است.»

در ایام قدیم پیرمردی همراه با پسر و تنها الاغش قصد سفر کردند. پیرمرد به پسر اصرار کرد که سوار الاغ شود و خودش پیاده برود اما پسر قبول نکرد و گفت: «نه پدر من جوانم و می توانم پیاده بیایم، بهتر است شما سوار الاغ بشوید.»  به همین خاطر پسر پدرش را سوار الاغ کرد و خودش نیز با پای پیاده شروع به حرکت کرد.

هنوز مسافت چندانی نرفته بودند که با دو نفر آشنا روبرو شدند. سلام علیکی کردند و با تعجب به پیرمرد نگاه کردند و به راهشان ادامه دادند. سپس یکی از آن ها با صدای بلند گفت: «چه پیرمرد نادانی! خودش سوار بر الاغ است و پسر بیچاره اش را وادار کرده که پیاده بیاید. مهر و عاطفه ی پدری دیگر نمانده است!»

پدر و پسر حرف های شان را شنیدند. بنابراین پیرمرد از ترس نگاه های بقیه مردم فوراً از الاغ پیاده شد و به پسرش اصرار کرد که او حتما باید سوار الاغ شود. پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد و او سواره؛ اما چون از ماجرا باخبر بود چاره ی نداشت و قبول کرد و با بی میلی سوار الاغ شد. پدر پیرش کنار او پیاده راه افتاد. مقداری راه که رفتند، به چند نفر آشنای دیگر هم رسیدند.

بعد از سلام علیک کردن یکی از آنها رو به پسر کرد و گفت: «عجب زمانه ای شده است! دیگر شرم و حیایی نمانده است و احترام پدر و فرزندی از بین رفته!

دیگری گفت: «هان ای پسر؛ تو خجالت نمی کشی که خودت سوار الاغ شده ای و پدر پیرت را پیاده دنبال خودت راه انداخته ای؟»

آن یکی گفت: «بچه های امروز شرم را خورده اند و حیا را قورت داده اند.»

پدر و پسر با شنیدن این حرف ها به شدت ناراحت شدند و رفتند، پیرمرد فورا به پسرش گفت: «بهتر است دوتایی سوار الاغ مان بشویم. این جوری دیگر کسی حرف مفت بارمان نمی کند.»

با این حرف پدر پشت پسرش نشست و هر دو، سواره به راهشان ادامه دادند. اما هنوز مدتی نگذشته بود که غریبه ای از راه رسید و بدون سلام و علیک گفت: «عجب آدم های بی رحمی هستید. فکر نمی کنید که استخوانهای این خر بیچاره در اثر دو پشته سوار شدن شما خرد شود؟»

پدر و پسر که واقعا حیران مانده بودند و نمی دانستند به چه سازی باید برقصند به شدت ناراحت شدند و از پشت الاغ پایین آمدند. کمی که رفتند، پسر گفت: «پدر جان کاش اصلا الاغ را نمی آوردیم تا این همه حرف بشنویم».

پیرمرد گفت: «تنها راهکار این است که ما دو تا پیاده برویم و الاغ هم از پشت سر بیاید.»

به همبن خاطر هر دو لبخندی به هم تحویل دادند و از ابتکارشان خوشحال شدند. اما خوشحالی آنها زمان زیاد نبود. این بار دو نفر غریبه از کنار آنها گذشتند.

یکی از آنها به دیگری گفت: «آنجا را نگاه کن؛ یک پیرمرد خر با یک جوان خر دارند با خرشان به سفر می روند.»

دومی گفت: «چرا به آنها خر می گویی؛ خدا را خوش نمی آید.»

اولی در جوابش گفت: «آخر اگر خر نبودند که الاغشان را ول نمی کردند بدون سرنشین برود و خودشان پیاده راه بروند.»

پیرمرد که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با صدای بلند گفت: «راست می گویی. اگر ما خر نبودیم، به حرف های بیهوده و یاوهی این و آن گوش نمی دادیم. آن طوری عمل می کردیم که دلمان می خواست.»

رهگذران که از اتفاق های قبلی بی خبر بودند، حرف پیرمرد را نشنیده گرفتند و رفتند… 

از آن ایام بعد برای این که بی توجهی به حرف این و آن را یادآور شوند، می گویند: «در دروازه را می شود بست؛ اما دهان یاوه گو را نمی شود.»

در ایام قدیم پیرمرد مهربانی با تک پسرش زندگی می کرد. این دو خیلی رابطه عاطفی با یک دیگر داشتند تا این که پیرمرد پس از ماه ها بیماری در بستر جانش را از دست داد. به همین خاطر پسرک شب و روز در حال گریه و زاری بود. همسایه ها و آشنایان هم گروه گروه برای تسلیت گفتن می آمدند و می رفتند.

پسرک یتیم هم در این حین مدام از پدرش تعریف می کرد. به هر گروهی که می رسید، از خوبی ها و رفتارهای  پدرش می گفت و از این که چگونه بیمار شد و دکترش چه کسی بود و چه دوایی خورد و چه شد که مرد. خلاصه همه این اتفاقات را با جزئیات بسیار و با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.

این رفت و آمدها تمامی نداشت، پسرک یتیم هم بهترین خوردنی ها را می خرید و جلوی میهمانانش می گذاشت و حسابی پذیرایی می کرد. میهمانان هم بدون تعارف مشغول خوردن می شدند و برای این که بیشتر در خانه ی پسر بمانند و بیشتر و بهتر از خوردنی های آنجا استفاده کنند، سعی می کردند پسر را به حرف وادارند. هرکس می رسید، خودش را غمگین نشان می داد و با تأسف به پسر می گفت: «خدا رحمت کند پدرت آدم خوبی بود؛ راستی چه شد که آن بیچاره به این زودی مرد!» 

پسر هم که منتظر چنین پرسشی بود، با آب و تاب بسیار سیر تا پیاز مرگ و زندگی پدرش را تعریف می کرد. در این مدت میهمانان خوب به خودشان هم می رسیدند و با این که همه ی ماجراهای مرگ و زندگی پیرمرد را شنیده بودند، را باز هم فردای آن روز به دیدن پسر می آمدند و از او می پرسیدند که پدرت چگونه مرد؟ 

پسر از علاقه و اشتیاق دیگران به شنیدن ماجرای مرگ و زندگی پدرش تعجب می کرد و نمی فهمید که چرا مردم این همه به شنیدن حرف های او علاقه نشان می دهند. تا این که روزی یکی از دوستان پدرش به دیدن پسر رفت و گفت: «سوگواری و عزاداری بس است. بهتر است به فکر ادامه دادن کار و کاسبی پدرت باشی. سخن گفتن از حال و روز زندگی و مرگ پدر که نشد کار. چشم باز کنی، می بینی این مردم دار و ندارت را خورده اند و برده اند و تو سرت ما بی کلاه مانده. پس بهتر است که زوتر درب خانه ات را ببندی!».

پسر که انتظار شنیدن چنین حرف هایی را از دوست صمیمی پدرش نداشت، ناراحت شد و گفت: «این چه حرف هایی است که میزنید. مردم به پدر من علاقه و ارادت زیادی داشتند و حالا به خاطر اوست که این جا جمع می شوند و به حرف های من گوش می دهند.»

دوست پدرش وقتی دید که پسرک متوجه حرف هایش نمی شود تصمیم گرفت که شام به خانه پسرک برود. وقتی سفره ی شام را انداختند، به پسر گفت: « ای پسر بهتر است برای من هم تعریف کنی که چه شد که پدرت بیمار شد و چگونه مرد.»

پسر گفت: «شما که از همه چیز خبر دارید!!! …»

دوست پدرش گفت: «بله خبر دارم؛ اما مثل همه دوست دارم از زبان تو بشنوم.»

پسر مشغول تعریف شد. دوست پدرش کم کم مشغول خوردن غذا شد. تا حرف پسر میخواست قطع شود، سوالی تازه می پرسید و پسر هم جوابش را می داد. ساعتی که گذشت، همه ی غذاها خورده شد. پسر که حرفش تمام شد، دست برد توی سفره که چیزی بخورد که دید هیچ غذایی نمانده!! 

تازه متوجه شد که هر روز چه بلایی به سرش می آید که او اصلا فکرش را هم نمی کرده. شرمنده شد. می خواست از دوست پدرش عذرخواهی کند که او نگذاشت و گفت: «از این به بعد هر کس از تو پرسید پدرت چگونه مرد، بگو: «تب کرد و مرد. آن وقت می بینی که کسی به سراغت نمی آید و چیزی از تو نمی پرسد.»

پسر به نصیحت دوست پدرش گوش کرد. خیلی زود همه همسایه ها و افراد شکمو از خانه اش دور  شدند و پسر توانست به کار و کاسبی تعطیل شده ی پدرش برسد.

از آن ایام بعد هرکسی بخواهد از زیر بار تعریف ها و گفت وگوهای بی اهمیت شانه خالی کند، می گوید: «تب کرد و مرد.»

در ایام قدیم دو برادر بودند که هر دو قوز بزرگ و بدشکلی بر روی شانه های خود داشتند. به همین خاطر اغلب اوقات خیلی از این بابت ناراحت بودند. اما با وجود این قوزها، یکی از این دو برادر آدم خیلی خوب و مهربانی بود؛ و همه او را فردی بااخلاق معرفی می کردند و هیچ کس به خودش اجازه نمی داد که قوزهای او را مسخره کند؛ اما برادر دومی خیلی بداخلاق و مردم آزار بود، بچه های کوچک را کتک می زد و با همه اهالی دعوا می کرد؛ به همین دلیل دیگران خیلی از او بدشان می آمد و تا از راه دور او را می دیدند، قوزهایش را مسخره می کردند.

به هر حال یک روز صبح زود که هنوز هوا نیمه روشن بود، قوزی خوش اخلاق بقچه اش را بست و به سمت حمام راه افتاد. در آن روزگار حمام ها به شکل عمومی بود به همین خاطر در هر محله فقط یک حمام وجود داشت. مردهای محله به خاطر مسائل امنیتی بیشتر در تاریکی شب و صبح های زود به حمام می رفتند تا زنها بتوانند در روز روشن با خیال راحت این کار را انجام دهند.

وقتی قوزی خوش اخلاق وارد حمام شد، هیچ کس در حمام نبود. همه خودشان را شسته بودند و رفته بودند. به محضی که قوزی رفت توی خزانه ی حمام که خودش را بشوید، صداهای عجیب غریبی شنید. به همین خاطر با ترس و تعجب صدا را دنبال کرد و دید که جنها عروسی دارند و دامادشان را به حمام آورده اند و مشغول بزن و بکوبند.

قوزی خوش اخلاق با خودش گفت: «الان چیکاری کنم بهتر است؟» دوباره با خودش زمزمه کرد و گفت: «به نظر می رسد بهترین کاری که باید بکنم این است که در شادی جن ها شرکت کنم.»

به همین خاطر بلافاصله خودش را قاطی جن ها کرد و با آنها رقصید و شادی کرد. بزن بکوب که تمام شد، جن ها پیش قوزی خوش اخلاق رفتند و از این که او در مجلس شادی آنها شرکت کرده، تشکر کردند. رئیس جن ها رو به قوزی خوش اخلاق کرد و گفت: «حالا که تو اینقدر مهربانی و این لطف بزرگ را در حق پسرم کردی و رقصیدی، من هم لطفی در حق تو می کنم و قوزت را از پشتت بر میدارم.»

قوزی خوش اخلاق هم خیلی هیجانی و خوشحال شد به همین خاطر مدام از رئیس جن ها تشکر می کرد و بعد از دوش گرفتن بقچه اش را برداشت به سمت خانه راهی شد. وقتی به خانه رسید، کاملاً صبح شده بود و سفره ی صبحانه آماده بود.

تا آمد کنار سفره بنشیند، مادرش فوراً متوجه تغییرش شد و گفت: «ای وای پسرم! گل بودی، به سبزه نیز آراسته شدی. پس قوزت کو؟ تو خیلی خوشگل شده ای.»

با صدای شادی کنان و بلند مادر همه اهالی خانواده فوراً جمع شدند و آمدند دور سفره نشستند و هیکل بدون قوز او را دیدند. همه می خواستند بدانند که قوز برادر خوش اخلاق شان چه طور از بین رفته است. او هم به طور مفصل ماجرای حمام رفتن و رقصیدن میان جنها را برای همه تعریف کرد و صبحانه می خورد.

چند روز بعد برادرش، یعنی همان قوزی بدخلاق و اخمو، با خود گفت: مگر من از برادرم چه کم دارم؟ من هم میروم برای جن ها میزنم و میرقصم تا قوزم را از پشتم بردارند و مسخره کردن و زخم زبان ها تمام شود.

به همین خاطر شب هنگام قوزی بداخلاق، بقچه اش را فوراً پیچید و به طرف حمام عمومی محله شان، همان جایی که برادرش گفته بود راه افتاد. به محضی که وارد حمام شد جن ها را دید، فوراً سلامی کرد و به جمعشان وارد شد.

از قضا آن شب جن ها ناراحت بودند و اصلاً حال و حوصله ی زدن و رقصیدن نداشتند. چون یکی از جن ها مرده بود و آنها عزادار بودند. قوزی بداخلاق که فقط به فکر خودش بود و به جن ها فکر نمی کرد، بدون مقدمه وارد مجلس عزاداری آنها شد و مشغول رقصیدن شد. قوزی بداخلاق به امید خوش تیپ شدن، سنگ تمام گذاشت و تا آنجایی که می توانست، رقصید.

رئیس جن ها که از کار او به شدت ناراحت شده بود، صدایش کرد و گفت: «هیچ می دانی که داری چیکار می کنی؟!؛ ما عزاداریم و تو داری میرقصی!. الان کاری می کنم که تا آخر عمر فراموش نکنی و بدانی وقتی آدم ها نارحت هستند نباید شادی کنی» او دستور داد که قوز قبلی را بیاورند و روی قوز برادر بداخلاق بگذارند.

قوزی بداخلاق کارش زار شد و یک قوز دیگر بر پشتش گذاشتند. بیچاره خسته و غمگین از حمام بیرون رفت و طوری که دیگران او را نبینند، خودش را فوراً به خانه رساند.

از آن ایام به بعد وقتی آدم دردمندی، گرفتاری و مشکل دیگری هم پیدا کند، می گویند بیچاره وضعش قوز بالا قوز شده است.

در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت که برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه – که محل زندگی درویش های این شهر است – بروم. حتما آن جا مقداری غذا برای من پیدا می شود و می توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم.

به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آنکه حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی می کردند و ایام را به سختی می گذراندند. 

درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویش های آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم  جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لب های خشک و چشم های سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است.

یکی از درویش های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می رسید لطفا کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه ی دوستان تهیه کنم.»

او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش ها را هم راه خود کرد و نقشه اش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش ها بعد از مدت ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می کردند و می گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»

درویش مهمان بیچاره هم که فکر می کرد این برنامه ی هر شب آن هاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.

صبح زود درویش سرحال و پرانرژی  از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش های خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.

بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.» 

سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و افروختند تا با پولش غذا بخرند.»

درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه ای که دیشب من و درویش های دیگر خوردیم، با پول خرمن خریداری شده بود!! »، فورا گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من می آورند؟»

سرایدار گفت: «اولا آنها چند نفر بودند و من یک نفر. زور من به آنها نمی رسید، ا از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما با رضایت خودت خر را فروختند.»

درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»

از آن روز به بعد به کسی که نا آگاهانه با دیگران هم صدا شود و با کسانی که نمی شناسد هم راهی کند، این مثل را می گویند. 

روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند. هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند.پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.»پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد.اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت بزرگی است.» و خم شد و نعل را بدون این که پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت. پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشه ای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید آن را در کیسه ای کهنه، پیچاند و در کوله اش جا سازی کرد.

بعد از این که پسر از خواب بیدار شد، دوباره ادامه مسیر را طی کردند. راه طولانی و خسته کننده ای بود، آسمان هم آفتابی و بیش از حد گرم بود. پدر و پسر در طول مسیر هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف می رفتند تا شاید بتوانند رودخانه و یا نهری پیدا کنند اما در وسط بیابان هیچ آبی پیدا نمی شد. به همین خاطر ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این سو و آن سو رفته بود، تشنه تر شده بود.ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: «خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این اطراف نیست. احتمالا الان هلاک شوم و نتوانم ادامه مسیر را با شما بیایم.» پدر گفت: «نگران نباش، فاصله ی زیادی با مقصد نداریم، سعی کن که بلند شوی و ادامه مسیر را بیایی.»اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند حتی یک گام بردارد. به همین خاطر پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسرک به محض دیدن گیلاس خوشحال و خندان شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد. طعم شیرین گیلاس و آب آن، لب و دهان خشک شده ی او را کمی مرطوب کرد. مقدار دیگری که رفتند، پدر دوباره گیلاس دیگری روی زمین انداخت. پسر مجدداً به سمت زمین خم شد و گیلاس را برداشت و خورد.پسر که از خوردن گیلاس ها لذت می برد، فوراً با حالت خوشحالی به پدرش گفت: «ما که گیلاس نداشتیم. اینها را از کجا آورده اید؟»پدر جواب داد: «بعداً به تو می گویم.» این را گفت و این بار خودش هم یک دانه گیلاس خورد. گیلاس ها به پدر و پسر نیرو و انرژی دوباره ای داد. به همین خاطر توانستند ادامه مسیر را هم طی کنند. زمانی که داشتند به مقصد می رسیدند، گیلاس ها هم تمام شد.پسر از پدرش پرسید: «دیگر داریم به مقصد می رسیم شما نمی خواهید بگویید که گیلاس های توی مسیر را از کجا آورده اید؟

پدر گفت: «تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود در طول مسیر به دردمان بخورد به سمت زمین خم شوی و آن را برداری. اما برای برداشتن گیلاس، چندین بار به سمت زمین خم شدی. راستش را بخواهی زمانی که به آن آبادی که درش استراحت کردی رسیدیم، من این گیلاس ها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه به دست آوردم، خریدم. حالا حتما متوجه شده ای که هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. »

از آن روزگار به بعد، وقتی کسی به چیز کم ارزشی برمی خورد که ممکن است بعدها به کارش بیاید، می گوید: «هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.»

یک روز فروشنده ی دوره گردی با پاهایی خسته و لباس های کهنه، از این روستا به آن روستا می رفت تا وسیله های از کار افتاده خانه های مردم را  بخرد و یا این که وسیله ایی به آن ها بفروشد. به هر حال، دوره گرد همانطور که می رفت به خانه ی مردی روستایی رسید، صاحب خانه که فرد پیری بود، او را به خانه اش دعوت کرد و به او احترام زیادی گذاشت و سعی کرد از او با چای خوش رنگ و خوش بو پذیرایی کند. دوره گرد هم در این فاصله بساط جنس هایش را پهن کرد. چند لحظه بعد ناگهان هنگامی که استکان چایی را به سمت دهانش برد چشمانش به یک کاسه ی سفالین قدیمی افتاد. کاسه روی تاقچه بود و گربه ی صاحب خانه کنار کاسه ایستاده، بود و از آن آب می خورد.دوره گرد همان لحظه به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «عجب کاسه ی قدیمی ای است احتمالا خیلی باید با ارزش باشد. حتما این مرد روستایی آدم بی سواد و ساده لوحی است و نمی داند که این کاسه عتیقه و باارزش است. چرا که مطمعناً اگر ارزش کاسه اش را می فهمید، به هبچ عنوان، آن را ظرف آب گربه اش نمی کرد.»به هر حال دوره گرد خیلی هیجانی شده بود به همین خاطر تصمیمش را گرفته بود که هر طور شده کاسه را از چنگ صاحب خانه ساده لو در آورد. همان لحظه خواست از مرد روستایی بپرسد که کاسه ات را چند می فروشی؛ اما ترسید که مبادا با پرسیدن این سوال، روستایی بفهمد، که کاسه اش گرانبهاست و آن را نفروشد یا این که پول زیادی در ازای کاسه طلب کند. بنابراین، از روستایی پرسید: «این گربه ی ناز و ملوس؛ چه با ملچ مولوچی آب می خورد، خیلی دوستش دارم» و بعد از چند لحظه گفت: « گربه را به من میفروشی؟» روستایی گفت: «قابل شما را ندارد. گربه مال شما» دوره گرد گفت: «نه این طوری که زشت است باید در ازای آن پول بگیری» روستایی گفت: «گفتم که قابلی ندارد. حالا اگر خیلی اصرار داری که پولی بابت آن بدهی، 100 تومان بدهی کافی است.»

دوره گرد خوشحال و خندان گربه را بلافاصله خرید و آن را بغل کرد و بعد وانمود کرد که میخواهد برود. اما باز کمی این پا و آن پا کرد. دستی به سرو گوش گربه کشید و گفت: «ای پیرمرد، بد نیست که این کاسه را هم به من بفروشی تا مثل تو با آن به گربه ام آب بدهم. کاسه ات را چند می فروشی؟» بعد، آن را برداشت و مشغول خواندن نوشته های روی آن شد.

مرد روستایی کاسه را از او گرفت و گفت: «این کاسه را من نمی فروشم. تو هم برای خواندن نوشته های آن به خودت زحمت نده. آنچه را که تو از رو می خوانی، من از برم، روی کاسه نوشته شده: کاسه ای را که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را به صدتومان بفروشی، از دست نده!»

در همان لحظه، دوره گرد فهمیده بود که گول خورده و مرد روستایی آن طور که فکر می کرد، ساده و احمق نیست. به هر حال دوره گرد هم مثل همه ی کسانی که به امید صاحب شدن کاسه ی گران قیمت، گربه ی روستایی را می خریدند گربه را بغل کرد و با ناراحتی از خانه ی او خارج شد. از خانه مرد که فاصله گرفت، از گربه بدش آمد. با عصبانیت گربه را به سمت زمین زمین انداخت و گفت :«خودم کردم که لعنت بر خودم باد». گربه هم با عجله به خانه برگشت تا هم از آن کاسه ی گران بها آب بخورد، هم با صاحب زیرکش، منتظر مشتری بعدی باشد.

از آن روزگار به بعد، هنگامی که بخواهند به کسی بگویند حیله گری ات را کنار بگذار چون که ما فهمیده ایم چه نقشه ای داری و به هیچ وجه گول حرف هایت را نمی خوریم؛ می گویند: «آنچه تو از رو می خوانی، ما از بریم.»

یکی از روزها، در یکی از روستاها، کشاورزی در یک خانه زندگی می کرد. دیوار خانه ی کشاورز مثل بقیه افراد روستا، کاه گلی و خیلی کوتاه بود. داخل حیاط خانه اش تعدادی مرغ و خروس و جوجه در حال غذا خوردن بودند. از بدشانسی کشاورز، یک روز ظهر که همه اهالی مشغول ناهار و استراحت نیمه روز بودند، دزدی از کنار خانه ی او عبور کرد و چشمش به مرغ و خروس های نگون بختِ کشاورز، در داخل حیاط افتاد.

به خاطر گرمای بیش از حد ظهر کسی در کوچه پر نمی زد. دزد هم با خیالی آسوده و آرام، مرغ و خروس ها را زیر نظر گرفت. در میان خروس و مرغ ها، خروس چاقی بود که به زور حرکت می کرد.

دزد با خودش زمزمه کرد و گفت: «اگر این خروس چاق و چله را به بدزدم، مطمئناً تا دو سه روز مشکل غذا نخواهم داشت.» و به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که همین خروس  را بدزدد. در همان لحظه فوراً پنجره های داخل حیاط کشاووز را نگاه کرد. پنجره های خانه ی کشاورز کاملاً بسته بودند و انگار همه به خواب رفته بودند.

دزد به آرامی از روی دیوارِِ کاه گلی و کوتاه به داخل حیاط پرید و آرام آرام به طرف مرغ و خروسها رفت. مرغها و خروس ها با دیدنِ دزد، به آرامی از وسط حیاط راه افتادند و در گوشه و کنار حیاط پراکنده شدند. دزد لبخند شیطانی زد و با خودش گفت: «از این بهتر نمی شود. مرغ و خروس های مزاحم کنار رفتند و سروصدا نخواهند کرد. میدانستم که این خروس چاقالو، آن قدر تنبل است که اصلاً حرکت نمی کند.»

خروس، دزد را می دید، اما واقعاً نای حرکت نداشت. دلش میخواست آن مرد ناشناس هرچه زودتر از کنارش بگذرد تا او بعدش چرت بزند. دزد، برای اینکه خروس را فریب بدهد، از کنارش گذشت و خودش را به پشت سرخروس رساند.

خروس با خود گفت: «خوب شد که رفت.» و بعد دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت که بخوابد.

دزد ناگهان از پشت به سمت خروس حمله کرد و او را دزدید و داخل یقه ی لباس گشادش گذاشت تا دستهایش آزاد باشد و بتواند با سرعت بیشتر فرار کند. خروس شروع به سروصدا کرد. اما دزد در حال تلاش بود که از روی دیوار به سمت کوچه بپرد و فرار کند. کشاورز که توی اتاقش در حال استراحت بود، فریاد خروسش را شنید. وقتی سر از پنجره بیرون کرد، دید که مردی از روی دیوار خانه اش، به سمت کوچه می پرد. کشاورز با عجله خودش را به کوچه رساند، دزد را دنبال کرد تا به او برسد. دزد که فکر نمی کرد کسی دنبالش باشد، از دویدن منصرف شده بود و مابقی راه را به آرامی میرفت. که ناگهان کشاورز جلو دزد را گرفت و گفت: «خجالت نمی کشی، بی انصاف؟! چرا خروس مرا دزدیده ای؟»

دزد دست های خالی اش را به کشاورز نشان داد و گفت: «می بینی که مرغی، خروسی یا چیز دیگری همراه من نیست. به حضرت عباس قسم من خروس تو را ندزدیده ام.»

مرد کشاورز لبخندی زد و یقه ی دزد را گرفت و گفت: «ای ناجوانمرد؛ چرا قسم دروغ می خوری؟ قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟»

ناگهان دزد با تعجب به يقه ی باز خود نگاه کرد و دید که دم خروس چاق از يقه ی لباسش بیرون آمده است. به همین خاطر فوراً خروس را به زمین انداخت و فرار کرد.

از آن روزگار به بعد، به کسی که قسم دروغ بخورد، در حالی که مشخص باشد قسمش راست نیست، می گویند: «قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را»

یک روز کلاغی که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه کوچکش غذا می آورد تا بخورد. جوجه کلاغ کوچک زیر بال و بغل مادر آرام می گرفت. آفتاب که می شد، مادر بال مشکی و بزرگش را سایبان جوجه اش می کرد، تا از خنک بودن هوا لذت ببرد. جوجه کلاغ روز به روز بزرگ تر می شد و مهربانی ها و فداکاری های مادرش را می دید.

وقت پرواز جوجه کلاغ بود، به همین خاطر مادرش همه راه های پرواز را به او آموزش می داد تا جوجه پرواز کردن را به خوبی یاد بگیرد. به هر حال، جوجه روز اول پروازش را با موفقیت تمام پشت سر گذاشت. شب که شد، مادر و جوجه هر دو شاد بودند چرا که مرحله سخت را  پشت سر گذاشته بودند. ولی مادر همچنان دل نگران بود به همین خاطر به جوجه اش گفت: «خوب گوش کن چه می گویم! بچه آدم ها خیلی حیله گر و با هوش اند. مبادا گول آنها را بخوری. خیلی باید مواظب خودت باشی چون پسربچه ها همیشه در فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. آنها سنگ پرتاپ می کنند تا جوجه ها را به دام بیندازند.»

جوجه کلاغ به مادرش گفت: «اطاعت امر مادر! کاملا مواظب بچه ها هستم.» کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه ای ندارد، باور نمی کرد که تنها با دو جمله کوتاه نصیحت، جوجه اش پی به خطرها، برده باشد. به همین خاطر گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. باید چشم و گوش هایت را خوب باز کنی. تا دیدی بچه ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوراً پرواز کن واز آنجایی که هستی دور شو»

جوجه کلاغ خندید و گفت: «مادرجان! چه حرف هایی می زنی. من اصلاً مهلت نمی دهم پسربچه ها دستشان به سنگ برسد، تا چه رسد به این که بخواهند سنگ را از زمین بردارند و به طرف من پرتاب کنند.»

کلاغ که فکر می کرد جوجه اش درست و حسابی حرف هایش را متوجه نمی شود، گمان کرد که جوجه به فکر جنگیدن و مبازه با آدم ها افتاده است. پس بانگرانی زیاد به جوجه اش گفت: «تو فکر می کنی که می توانی با آدمها بجنگی؟ آدمها خیلی قوی و پرزور هستند.»

جوجه کلاغ تازه متوجه شده بود که چرا مادرش آن همه نگران است. مادرش را بوسید و گفت: «مادرم من که قصد جنگیدن با آدم ها را ندارم. خیلی نگران من نباش. اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم. من نزده می رقصم. به محضی که ببینم پسر بچه ای می خواهد به طرف زمین خم شود، پیش از آن که دستش به سنگ برسد، می پرم و از جایی که بودم دور میشوم و فرار می کنم.» کلاغ از شنیدن این حرف آرام شد و جوجه اش را بغل کرد.

از آن روزگار به بعد، وقتی کسی بخواهد به دیگری بگوید که درست است که تو زرنگ و با هوشی، ولی من از تو باهوش تر و زرنگ ترم، از این ضرب المثل استفاده می کند و می گوید: «اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم»

ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد به طوری که به لحاظ پر حرفی زبان زد همه اهالی محل بود. به همین خاطر در طول زندگی زناشویی، هر زمانی که ملا برای کار کردن، به بیرون می رفت زنش هم فورا چادر می پوشید و از خانه بیرون می اومد و سراغ همسایه ها می رفت و با همدیگر یک عالمه صحبت می کردند. آنقدر سرگرم صحبت می شدند که ملا خسته و کوفته از سرکار بر می گشت و در خانه منتظر می ماند تا زنش به خانه برگردد. و در این مدت زمان هم، خانه نامرتب و شلوغ و بدون بوی غذا را تماشا می کرد. گرچه ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود که تا حد امکان به جای این همه صحبت کردن، به کارهای خانه رسیدگی کند اما فایده ای نداشت و این حرف ها به گوش زن نمی رفت. به همین خاطر عاقبت یک روز به طور جدی عصبانی شد و به زنش گفت: «من که نمی توانم همیشه گرسنه و تشنه توی خانه منتظرت بمانم تا تو بیایی و تازه آشپزی ات را شروع کنی و به کارهای خانه برسی. اگر فقط یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.» به هر حال، فردای همان روز باز ملانصرالدین ظهر خسته و تنشه به خانه برگشت. گرچه این بار خیالش راحت بود که حتما موقع برگشت به خانه بوی زندگی و غذای خوشمزه در خانه پیچیده و خانه هم مرتب و تمیز است. ملا پیش خودش می گفت: «خداروشکر حداقل امروز سیر می شوم و نیازی نیست که ساعت ها منتظر غذا بمانم .»

به همین خاطر به محضی که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «سلام، امروز ناهار چی درست کردی؟» اما متاسفانه هیچ جوابی نشینید.

زن ملانصرالدین دوباره در کنار دوستانش گرم صحبت کردن و خندیدن بود. ظاهراً کلاً فراموش کرده بود که باید از امروز زودتر به خانه برود و کارهای خانه را انجام دهد. به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که به خانه برگردد. غافل از این که ملا از شدت عصبانی در خانه منتظرش بود. به محضی که زن به خانه برگشت، داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند.  ملا بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا جمع شدند و گفتند: «جناب ملا؟ معنی این کارها چیست؟ این زن گناه دارد! از شما بعید است!»

ملا دیگر طاقت نیاورد و  تمام ماجرا را برای همسایه هایش تعریف کرد. هر کدام از همسایه ها حرفی زد و تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود و این بار هم زنش را ببخشد و طناب را از پای زنش باز کند. اما ملا به حرف هیچ کس گوش نداد. بالاخره یکی از همسایه ها که دید ملا خیلی عصبانی است، زنش هم زار زار اشک می ریزد، دلش به حال همسر ملا سوخت و گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.»

ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.»

از آن روز به بعد، هر وقت فردی بیش از حد احتیاط کند و به همین دلیل مورد اعتراض دوستان و اطرافیانش قرار بگیرد، در جواب خواهد گفت که «کار از محکم کاری عیب نمی کند.»

روزی روزگاری، پرنده ای بود که نسبت به همه ی پرنده ها، حیوانات و موجودات متفاوت بود. در حقیقت موجودات دیگر صبح ها که از خواب بیدار می شدند، به دنبال پیدا کردن غذا می رفتند تا سیر شوند. مثلا یکی دنبال دانه میگشت، یکی دنبال شکار می رفت و یکی دنبال گیاه و خلاصه از این طریق روزگارشان را می گذراندند. اما پرندهی داستان ما نه دانه خوار بود، نه علف خوار ونه گوشت خوار. این پرنده فقط آب می خورد. با این حساب باید پرنده ی آب خوار موجودی بی غم و غصه می بود؛ چرا که بیشتر سطح کره ی زمین را آب گرفته و اگر دانه و گیاه در اثر خشکسالی کم شود، آب هست. آب اگر این جا نباشد، آن جا هست. پرنده هم بال پرواز دارد و به هر کجا که آب و آبادانی باشد، کوچ می کند.

پرندهی قصه ی ما فرق دیگری هم با موجودات دیگر داشت. فرق دیگرش این بود که همیشه می ترسید آبها همه بخار شود و او بی آب بماند. این پرنده همیشه کنار دریاها و رودخانه ها زندگی می کرد تا به آب دسترسی داشته باشد؛ اما همیشه ی خدا هم تشنه بود و آب نمی خورد. حتما می پرسید چرا آب نمی خورد؟

چون می ترسید با آب خوردن او آبهای جهان تمام شود و او از تشنگی بمیرد. هرچه پرنده های دیگر به او می گفتند و نصیحتش می کردند که چرا این قدر به خودت رنج می دهی و از ترس تمام شدن آبها تشنگی را تحمل می کنی، به گوشش می رفت که نمی رفت. وقتی به آب می رسید، یک قلپ بیشتر نمی خورد و می ترسید اگر یک دل سیر آب بخورد و شکمی از عزا در آورد، آب دریاچه تمام بشود. سال های سال پرنده های آب خوار، کم تر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر شدند و تعدادشان کم و کمتر شد.

پرنده ی قصه ی ما که می دید تعداد هم نوعانش سال به سال کمتر می شود، به فکر چاره افتاد؛ اما به جای این که به همه بگوید هر چقدر که دلتان می خواهد آب بخورید تا زنده بمانید، به پرنده های دیگر گفت: «از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم. من فکر می کنم که نگرانی تمام شدن آب باعث مرگ و میر همنوعان ما شده است؛ اگر کمتر آب بخوریم، نگرانی کمتر می شود.»

یکی از پرنده ها گفت: «کاش کاری می کردیم که پرندگان و خزندگان و موجودات دیگر هم کمتر آب بخورند. آنها که مثل ما فکر نمی کنند؛ می ترسم با این زیاده روی که در آب خوردن دارند، روزی برسد که آنها تمام آبهای دنیا را خورده باشند و ما پرندگان آب خوار از تشنگی بمیریم.»

پرنده ی قصه ی ما گفت: «گل گفتی. از فردا راه می افتیم و از همه ی موجودات زنده التماس می کنیم که مثل ما رعایت کنند و کمتر آب بنوشند.»

کلاغی که روی شاخه ی درختی نشسته بود و حرف های آنها را می شنید، به میان پرنده ها پرید و گفت: «شما یک عمر کم می خورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید و مجبور باشید کم آب بنوشید؛ به همین دلیل روز به روز از تعدادتان کمتر می شود. قصه ی شما مثل قصه ی آن آدم هایی است که یک عمر گدایی می کنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» به هر حال پرنده ها به حرف های کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسلشان از زمین برچیده شده و دیگر پرنده ای به نام پرنده ی آب خوار وجود ندارد. 

از آن روزگار به بعد وقتی به کسی می رسیم که پول دارد و از ترس فقیر شدن خرج نمی کند یا به کسی که یک عمر چشمش به دست این و آن است تا پولی بگیرد و فقط پس انداز کند، می گوییم: «یک عمر گدایی می کند، که یک روز به گدایی نیفتد.»

روزی روزگاری چوپان ساده دل و فقیری بود که در این دنیا فقط با دو تا گوسفند در یک بیابان به تنهایی زندگی می کرد. او خیلی به شهر رفت و آمد نمی کرد چون بیشتر از راه دوشیدن شیر گوسفند و درست کردن لبنیات روزگارش را به سادگی می گذراند.

فصل بهار مرد ساده دل قصد سفر به شهر را کرد، زمانی که به داخل شهر رسید در دکان میوه فروشی چشمش به دانه های درشت و سیاه گیلاس افتاد. او تا آن روز نه گیلاس دیده بود و نه طعم آن را تا به حال چشیده بود، کمی این پا و آن پا کرد و خلاصه تصمیمش را گرفت و جلو رفت. با اندک پولی که از فروش ماست و پنیرش پس انداز کرده بود چند دانه گیلاس خرید و با اشتیاق فراوان خورد. و در حین خوردن مدام با خودش می گفت: « به به … عجب گیلاس آبدار و شیرین و خوشمزه ایی… »، «دفعه ی بعد که به شهر رفتم، باز هم از این گیلاس می خرم و می خورم» …

به هر حال سه ماه طول کشید تا این مرد ساده دل دوباره برای فروش لبنیاتش به شهر برود. به شهر که رسید، لبنیاتش را فروخت؛ قند و چایی و نیازهای دیگرش را خرید و مقداری از پولهایش را نگه داشت و مستقیم به سمت میوه فروشی به قصد خرید گیلاس رفت. از بخت بد این مرد، فصل گیلاس گذشته بود به همین خاطر میوه فروش آلو سیاه می فروخت. مرد ساده دل با خودش گفت: «ببین در این مدتی که به شهر نیامده ام، گیلاس ها چه قدر گنده شده اند».او بقیه ی پولش را به میوه فروش داد و چند عدد آلو سیاه خرید  و در وسط میدان شهر نشست و آلو سیاه ها را با ذوق فراوان شروع به خوردن کرد. طعم آلو سیاه با طعم گیلاس خیلی متفاوت بود و به خوبی گیلاس نبود به همین خاطر مرد ساده دل از مزه ی آلو سیاه خیلی خوشش نیامد؛ اما چون بابت آنها پول داده بود، همه را یکی یکی خورد و با خودش گفت: «کاش همان وقتی که به این بزرگی نشده بود، یک بار دیگر به شهر می آمدم و گیلاس می خریدم و می خوردم»

این بار وقتی مرد ساده دل به خانه اش برگشت، دیگر فکر گیلاس را از ذهنش بیرون آورده بود. اما باز هم مدتی طول نکشید که زمان فروش لبنیات در شهر رسید. به همین خاطر بار و بندیلش را جمع کرد و برای فروش به شهر رفت. دیگر میلی به خرید میوه نداشت، اما نمی توانست از مقابل دکان میوه فروشی هم عبور نکند. او لبنیاتش را فروخت و آنچه را که می خواست تهیه کرد، و با بقیه پولش از کنار میوه فروشی در حال رد شدن بود. میوه فروش مقدار زیادی بادمجان سیاه جلوی مغازه اش ریخته بود. مرد ساده دل فکر کرد که بادمجان سیاه همان گیلاس سیاه است که تا اینقدر بزرگ شده. تصمیم گرفت مسیرش را ادامه بدهد و از شهر بیرون رود که یک لحظه با خودش گفت: «هر چه باداباد. بگذار این بار گنده اش را بخرم، ببینم این بار چه طعمی دارد…» با این فکر به دکان میوه فروشی رفت و دو تا بادمجان خرید. در گوشه ای از شهر نشست و بادمجان را به دست گرفت و گاز زد. نه شیرین بود، نه آب دار و نه خوشمزه. بادمجان خام طعم خیلی ناخوشایندی برایش داشت. به همین خاطر نتوانست آن را قورت بدهد؛ از شدت عصبانی بادمجان ها را از دهانش به بیرون پرتاپ کرد و گفت: «مرده شورت ببره که هر چه گنده تر میشی، بدتر میشی.»

از آن روزگار به بعد هر وقت بخواهیم بگوییم که با بالا رفتن سنت به جای بهتر شدن بدتر شده ای، می گوییم: «مرده شورت ببره که هر چه گنده تر میشی، بدتر میشی.»

در روزگاران قدیم زمانی که هنوز دسترسی مردم به آب با مشکلات زیادی همراه بود و لوله کشی صورت نگرفته بود، فردی با عنوان میراب برای تقسیم بندی آب برای محله های مختلف روستا گذاشته بودند. میراب قصه ی ما، بر این باور بود که به خاطر این کاری که دارد خیلی آدم مهمی است به همین خاطر همیشه جدی بود و با کسی شوخی نمی کرد.  گرچه در واقعیت کار میراب کار مهمی بود؛ اما از آن نوع مسئولیت های تخصصی نبود که فرد دیگری نتواند انجامش دهد.به هر حال میراب این داستان آن قدر خودش را مهم می دانست که همیشه بر این باور بود که اگر روزی روزگاری مریض شود و نتواند مسئولیت مهمش را انجام دهد، همه ی مردم به خاطر بی آبی و تشنگی تلف می شوند. به خاطر این توهمات، برای خودش برو بیایی رو به راه کرده بود، و سلام هر کسی را جواب نمی داد و تا آدم مهم تری به سراغش نمی آمد، به هیچ وجه لبخند نمی زد.

برخلاف میراب، همسرش فردی با اخلاق و خوش انصاف بود. به همین خاطر مدام به شوهرش گوشزد می کرد: «چرا اینطوری رفتار می کنی؟، مگر از دماغ فیل افتاده ای که این همه خودت را در مقابل این مردم بیچاره و تشنه لب می گیری»، و دوباره می گفت: «اصلا آب نعمت خدای مهربان است، تو این وسط چه کاره ای؟!»، « این بی انصافی است، یک کم خوش خو باش، با مردم راه بیا و مهربانی کن»

اما گوشِ میرابِ بد اخلاق قصه ی ما به این حرفها اصلاً بدهکار نبود و همیشه در جواب همسرش می گفت: «الان نمی فهمی من چه آدم مهمی و با ارزشی هستم، وقتی مُردم و از این دنیا رفتم و مردم شهر از تشنگی هلاک شدند، آن وقت قدر مرا خواهی دانست.»، و دوباره رو به زنش کرد و گفت: «اگر من به روی این مردم بخندم که هر کدامشان از سر و کولم بالا می روند و هزار سفارش و تقاضا خواهند داشت. آن وقت من چه طور می توانم به مسئولیت مهم میرابی برسم.»

به هر حال از قضای روزگار، جناب میراب به سر درد شدیدی مبتلا شد. سر دردی که اصلاً نمی توانست شب ها بخوابد؛ به همین خاطر مدت ها در خانه ماند و نتوانست از روستا خارج شود و خودش را برای تقسیم آب به سر رودخانه برساند.  یک شب که اندکی درد سرش کمتر شده بود، یادش آمد که برای خودش آدم مهمی است و میرابی می کرده. از همسرش پرسید: «مردم شهر از بی آبی تلف نشده اند؟ اصلاً در خانه ی خودمان آب پیدا می شود؟ حتما همه چاقو و قمه برداشته اند و برای تقسیم آب به جان هم افتاده اند …»

همسرش با صدای بلند خندید و گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی نیفتاده و با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند!، از آن شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته. بر خلاف تو خنده رو و خوش اخلاق هم هست و مردم از او خیلی راضی هستند. بگیر راحت بخواب و استراحت کن که آب از آب تکان نمی خورد.» میراب که فهمید کارش آن قدرها هم مهم نبوده، سرش را زیر لحاف برد و از این که با مردم بدرفتاری کرده، شرمنده شده بود.

از آن روزگار به بعد هر وقت بخواهند بی اهمیت بودن کارها و مقام ها را گوشزد کنند یا بگویند که هیچ کاری زمین نمی ماند و همیشه کسی برای ادامه دادن آن وجود دارد، می گویند: «با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند.»

روزی روزگاری کشاورز پیری بود که از دار دنیا، تنها زمین کوچکی داشت که با گاوش آن را شخم می زد. کشاورزِ پیر، همیشه در این زمین دانه می کاشت و از آسمان طلب باران می کرد تا زمینش به نان و نوایی برسد و خودش هم زندگی اش را به سلامتی بگذراند. به همین خاطر کشاورز شبها گاو را به طویله می برد؛ کاه و علف جلوی گاو می ریخت تا دوباره صبح شود و به سراغش بیاید. صبح ها شیر گاو را می دوشید و گاو را به مزرعه می برد تا هم علفی بچرد و هم زمین را شخم بزند.

نیمه شبی یک گدای دوره گرد که کیسه ایی پر از نان بر دوش خود داشت به این روستا آمد. از آنجایی که این روستا نه مسافرخانه ای داشت نه  استراحتگاهی، به همین خاطر دوره گرد تمام شب را از این کوچه به آن کوچه می رفت تا دربِ باز شده ی خانه ایی را ببیند وارد شود و استراحتی بکند. از شانسِ بدش، هوا سرد بود و همه ی اهالی روستا درهای خانه خود را بسته بودند. به هر حال این گدای دوره گرد، آنقدر رفت و رفت و رفت تا گذرش به خانه ی مرد کشاورز افتاد. دربِ خانه ی او نیمه باز بود و طويله اش هم قفل و بند درست و حسابی نداشت. گدا به این خاطر که مزاحم صاحب خانه نشود، بدون این که سروصدایی بکند وارد خانه شد و مستقیم داخل طويله رفت و روی کاه و علوفه ای که آنجا بود، دراز کشید و استراحت کرد. گاو، میهمان تازه وارد را دید و بوی نانی را که از کیسه ی گدا می آمد متوجه شد و منتظر ماند تا گدا چشمانش بسته شود و به خواب رود. یواش یواش صدای خروپف گدا که بلند شد، گاو به سمت کیسه ی نان گدا رفت و همه ی نانی که او با هزار جور التماس و صدقه مردم، گیر آورده بود را خورد و بعد با شکمی سیر خوابید.

صبح که شد، کشاورز مثل هر روز از اتاقش بیرون آمد تا گاوش را بردارد و برای شخم زدن زمین به مزرعه ببرد. به محضی که در طویله را باز کرد، چشمش به گدا افتاد. گدا بلافاصله با ترس گفت: «ببخشید که بی اجازه وارد طويله ی شما شده ام دیر وقت بود و هیچ استراحتگاهی را پیدا نکردم به همین خاطر به محضی که در حیاط شما را باز دیدم به سمت طویله آمدم و روی علف ها خوابم برد. از طرفی هم دلم نیامد شما را از خواب بیدار کنم و اجازه بگیرم. امیدوارم مرا ببخشید و حلال کنید».

کشاورز گفت: «کاش بیدارم کرده بودی تا ازت پذیرایی می کردم و رختخواب برایت می انداختم تا با خیالی آسوده می خوابیدی. چون مهمان حبیب خداست و احترامش واجب است»

گدا تشکر فراوان کرد و فوراً از جایش بلند شد و لباس های علفی اش را تکاند سپس به طرف کیسه نانش رفت که آن را بردارد و برود، ولی یک مرتبه متوجه شد کیسه اش خالی از نان است! از سوی دیگر کشاورز دید که برخلاف همیشه گاوش روی زمین طويله خوابیده و از جایش اصلاً حرکت نمی کند. دو سه لگد به گاو زد. گاو چشم هایش را باز کرد؛ ولی هیچ تکان نخورد. کشاورز نگران شدو با خود گفت که نکند گاو بیچاره ام مریض شده باشد.به گاو و بیماری گاو فکر می کرد که چشمش به گدا افتاد و متوجه ناراحتی وی شد. به گدا گفت: «چه شده؟، چرا اینقدر نگران و مضطرب شدی؟»، گدا گفت: «کیسه ام پر از نان بود، و همه نان اش را با هزار بدبختی و گدایی گیر آورده بودم مثل این که گاو شما دیشب نان ها را خورده» و دوباره گفت: «چه می شود کرد. مهم نیست. باز هم راه می افتم و به در خانه ی این و آن می روم و گدایی می کنم تا کیسه ام پر از نان شود.»

ناگهان کشاورز به شدت عصبانی شد و با مشت و لگد به گدا حمله کرد و فریاد می زد: «حالا متوجه شدم چرا گاوم مثل هر روز سرحال نیست. نان گدایی نان مفت است. گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند و تن به کار نمی دهد. تو با آن نان گدایی ات بیجاره ام گردی، حالا نمی دانم زمینم را باید با کمک چه کسی و چگونه شخم بزنم. چون من تو این دنیا یک گاو بیشتر ندارم …»

از آن روزگار به بعد برای این که بگویند نانی که مفت و بدون زحمت به دست آمده باشد، آدم ها را تنبل می کند، می گویند: «گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند.»

در یک روستای دور افتاده دو آدم حیله گر و فریبکار بودند که همیشه دنبال پول باد آورده بوند. به همین خاطر یک روز دوتایی نشستند و یک نقشه ی حسابی کشیدند. آنها قرار شد که با هم امام زاده ای بسازند و با فریب دادن مردم، همه ی نذر و نیازهای آن ها را برای خودشان پس انداز کنند. بنابراین نقطه ای از یک روستای شلوغ که محل رفت و آمد افراد روستا بود را انتخاب کردند و بعد به درون روستا رفتند و با داد و فریاد راه انداختن همه توجه ها را به سمت خودشان جلب کردند سپس با صدای بلند گفتند: «ما خواب دیده ایم در این جا فرزند یکی از امامان دفن شده است. به همین خاطر در اولین فرصت  باید دست به دست هم بدهیم و در این محل امام زاده ای بسازیم که احترام فرزند امام حفظ شود.»مردم ساده دل روستا فوراً هر چه پس انداز داشتند، به آن دو دادند. آن دو هم کارگر و بنا و معمار آوردند و امام زاده ی خیلی زیبایی در محل شلوغ روستا ساختند. از روزی که کار ساختن امام زاده شروع شد، مردم دسته دسته به زیارت امام زاده می رفتند و توی صندوق امام زاده پول می ریختند و اجناس و پول هایی را که برای از بین رفتن مشکلاتشان نذر کرده بودند، به آن دو مرد حیله گر می دادند. کم کم نام و موقعیت امام زاده بر سر زبان ها افتاد. ساکنان روستاهای دیگر هم از دور و نزدیک به زیارت امام زاده می آمدند. هر کس با خودش چیزی یا پولی می آورد تا به حاجت هایش برسد. قسم راست مردم شده بود: «به امام زاده قسم»… امام زاده با تبلیغات و حرف هایی که آن دو نفر بر سر زبان ها انداخته بودند، روز به روز شلوغ تر می شد و پول بیشتری به جیب آن دو سرازیر می شد.

آن دو مدتی با هم مشکل نداشتند. هر چه در می آوردند، به نسبت مساوی تقسیم می کردند. اما وقتی که درآمد امام زاده زیاد شد، هر کدام به این فکر افتادند که سهم بیشتری از درآمد امام زاده به جیب بزنند. یکی از آنها یک شب به دیگری گفت: «ببین رفيق، فکر ساختن امام زاده ی دروغی از من بود. بهتر است حالا که کارمان گرفته، من سهم بیشتری ببرم».

دیگری گفت: «اما من بودم که درباره ی مؤثر بودن نذر و نیاز برای امام زاده، این جا و آنجا حرف زدم. قسمت زیادی از پولی که حالا به دست ما می رسد، نتيجه ی دروغ و راست هایی است که من درباره ی امام زاده گفته ام. با این حساب این من هستم که باید سهم بیشتری از درآمد امام زاده بردارم.»

جر و بحث ها و زیاده خواهی آن دو مرد حیله گر، بالا گرفت و کارشان به دعوا کشید، ولی از بد روزگار مشکل بعدی آن ها این بود که نه می توانستند برای حل کردن دعوایشان پیش قاضی بروند و نه کسی را به عنوان داور برای رفع مشکلشان انتخاب کنند؛ چون اگر کسی به راز دروغ بودن امام زاده پی می برد، به همه خبر می داد و دیگر کسی به زیارت امام زاده نمی آمد. یک شب یکی از آن دو گفت: «من حاضرم به امام زاده قسم بخورم که حق با من است.»

دیگری خندید و گفت: «این امام زاده ای است که با هم ساخته ایم، امام زاده ی دروغی که قسم خوردن ندارد. بهتر است دندان طمعمان را بکشیم و مثل گذشته هرچه به دستمان می رسد، به نسبت مساوی تقسیم کنیم. اگر دیگران بفهمند که ما بر سر چه چیزی اختلاف داریم، هر چه رشته ایم پنبه می شود».

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که خودش دروغی را ساخته و خودش هم باورش شده، می گویند: «این امام زاده ای است که با هم ساخته ایم.»

در یکی از روزگاران قدیم، پادشاهی شکمو که عاشق غذاهای خوشمزه و چرب آشپزش بود از زندگی لذت می برد. او از بین غذاهای خوشمزه ای که برای او می آوردند بادمجان را بیشتر از چیزهای دیگر دوست داشت. به همین دلیل آشپزباشی همیشه سعی می کرد هر طور شده، در کنار غذهایی که درست می کند کمی هم بادمجان بگذارد تا شاه را همیشه راضی نگه دارد. آشپز باشی همیشه بادمجان را به شکل های مختلف آب پز و کبابی و سرخ شده مقابل پادشاه می گذشت. از طرفی با بادمجان، ترشی و مربای های خوشمزه درست می کرد. شاه هم از خوردن غذاهای گوناگونی که با بادمجان درست شده بود، لذت می برد و همیشه از آشپزش در جمع های مختلف تعریف می کرد.

به هر حال ایام گذشت و گذشت تا این که شاه کمی پا به سن گذاشته بود و هر غذایی برای معده و سلامتی اش خوب نبود. و باید از غذاهایی مثل بادمجان که هضم کردنشان سخت بود پرهیز کند. اما با این وجود پادشاه همچنان میل داشت غذای لذیذ بادمجان را همچنان بخورد. به همین خاطر اطرافیان شاه که میدانستند بادمجان، غذای دیرهضم و نفخ آوری است، تلاش می کردند تا  به هر بهانه ای شده غذاهای دیگری را برای شاه آماده کنند تا شاه هوس خوردن بادمجان نکند.

اما بعد از مدت کوتاهی شاه به شدت عصبانی شد و متوجه شد که روزهای زیادی سپری شده و خبری از غذای دوست داشتنی اش نیست. به همین خاطر به اطرافیانش گفت: « فکر می کنید من نمی فهمم که چه مدتی است که به من بادمجان نداده اید؟ شما دارید سر من کلاه می گذارید؛ امروز من غیر از بادمجان چیز دیگری نمیخورم، به همین خاطر سریع به آشپز باشی دستور بدهید مشغول پخت بادمجان شود»

هرچه اطرافیان شاه درباره ی سلامتی و دیرهضم بودن بادمجان برایش گفتند فایده ای نداشت. به همین خاطر سریع دستور شاه را به آشپزباشی انتقال دادند و او هم مشغول آشپزی شد و تا ظهر چند نوع غذا با بادمجان پخت. ظهر همه غذاهای خوشمزه و خوش رنگ و لعاب را مقابل شاه قرار دادند. شاه که مدتی بادمجان نخورده بود، خیلی خوشحال شد و تا آنجا که جا می توانست، بادمجان های لذیذ را خورد. بعد از غذا دستی به شکمش مالید و به وزیرش گفت: «وزیر جان، به راستی که بادمجان بهترین غذای این جهان است.»

وزیر بلافاصه تعظیمی کرد و گفت: «صد در صد درست می فرمایید قربان، هیچ غذایی در دنیا بهتر از بادمجان نیست. بادمجان خیلی خوشمزه است، بادمجان دوست داشتنی است، بهتر است به جارچیان بگوییم که در شهر جار بزنند و کسانی را که بلدند با بادمجان غذاهای متنوعی بیزند به آشپزخانه کاخ بیارند.» چند ساعتی که گذشت، بادمجان کار خودش را کرد. شکم شاه نفخ و ترش کرد. شاه حالش به هم خورد. وقتی با دست به روی شکمش می زد، مثل طبل صدا می داد. بعد از مدتی کوتاه دل درد شدیدی گرفت و مجبور شد داد و فریاد کند و به وزیرش بگوید:«خوردن بادمجان بدجوری مرا به اذیت می کند. اه! بادمجان هم شد غذا؟»

وزیردوباره بلافاصله تعظیمی کرد و گفت: «صد در صد درست می فرمایید قربان! بادمجان غذای واقعا مزخرفی است؛ دیر هضم می شود، نفخ و دل درد می آورد. کاش اصلا بادمجان وجود نداشت. بهتر است به جارچیان بگوییم که همه جا جار بزنند و بگویند که به دستور شاه کاشتن بادمجان ممنوع شده است.»

پادشاه با این جواب ها و واکنش های متناقض وزیرش عصبانی شد و گفت: «خجالت نمی کشی؟ تو همین دو سه ساعت پیش داشتی از خوبی های بادمجان می گفتی!»

وزیر گفت: «بله قربان، من نوکر سلطانم نه نوکر بادمجان. هرچه که شاه بگوید، من حرف او را تایید می کنم. اگر بگوید بادمجان بد است، ده تا دلیل برای بد بودن بادمجان می آورم و اگر هم بگوید بادمجان خوب است، ساعت ها درباره ی خوبی های بادمجان حرف می زنم.»

شاه از دیدن چنان وزیری و شنیدن حرف هایش حالش به هم خورد؛ و او را اخراج کرد.

از آن زمان به بعد وقتی کسی به چاپلوسی بپردازد و گفته های کسی را بدون هیچ گونه دلیل تأیید کند، می گویند: «او نوکر سلطان است، نه نوکر بادمجان»

یکی بود، یکی نبود. دو برادر بودند که یکی از آنها به عقیدهی مردم قدمش سبک و مبارک بود و دیگری قدمش بد بود و سنگین. برادر خوش قدم، هر جا که می رفت، برای مردم خیر و خوشی پیش می آمد و برعکس آن دیگری هر جا قدم می گذاشت، یا دعوا راه می افتاد یا اتفاق بدی برای کسی پیش می آمد.

خوب یا بد، روزگار گذشت تا این که زمان عروسی برادر خوش قدم فرا رسید. نزدیکان آنها از مرد بدقدم خواستند شهر را ترک کند و چند روز از آن جا دور باشد تا عروسی به خیر و خوشی تمام شود. مرد بیچاره به خاطر خیر و خوشی برادرش هم که شده قبول کرد و به یک آبادی دور رفت. وقتی به آبادی رسید، بسیار گرسنه بود. به دکان قصابی رفت تا گوشت بخرد و برای خود غذایی بیزد اما تا پای او به دکان رسید، دعوای سختی میان قصاب و یکی از مشتری ها در گرفت.

مرد از آنجا به دکان نانوایی رفت تا نانی بخرد؛ اما آنجا هم میان نانوا و مردم چنان دعوایی در گرفت که همه به جان هم افتادند و خلاصه چنان غلغله ای به پا شد که نگو و نپرس. مرد بد قدم سکه ای در ترازوی نانوا گذاشت و نانی برداشت و رفت تا در گوشه ای رفع گرسنگی کند.

بعد به دکان سبزی فروشی رفت تا قدری سبزی بخرد اما در همین موقع مردی با مقداری سبزی به مغازه آمد و گله کرد که چرا سبزی فروش، سبزی بدی را به قیمت گران به فرزندش داده است. بحث میان آن دو با بالا گرفت و به زد و خورد کشید. برادر بد قدم پولی توی ترازوی سبزی فروش گذاشت و همان سبزی ها را برداشت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.

او رفت تا سرانجام به کنار چشمه ای رسید. آن جا غذا و آب خورد و استراحت کرد. سپس برخاست تا به راهش ادامه دهد. ناگهان چشمش به گل های زیبای خودرو افتاد. به یاد برادرش و عروسی او دستهای گل چید. از قضای روزگار آن چشمه از درون حیاطی می گذشت که عروسی برادر مرد در آن جا برقرار بود. مرد با خود گفت: خوب است حالا که دسترسی به مجلس عروسی و برادرم ندارم تا به او تبریک بگویم، دسته گلی به آب بیندازم تا آب آن را به آن خانه و برای برادرم ببرد… مرد با این فکر، دسته گلی را که چیده بود، به آب انداخت …

جریان آب، دسته گل را به حیاط خانه ی محل عروسی برد. در آنجا چند بچه که سرگرم بازی و جست و خیز بودند، آن را دیدند و از دیدن دسته گلی که روی آب بود، خوشحال شدند و دنبال آن دویدند. دختر بچه ای به امید آن که صاحب دسته گل شود، خود را به رود انداخت؛ اما توی آب گیر کرد و هر چه درون آب دست و پا زد، نتوانست بیرون بیاید و خفه شد. با غرق شدن دخترک، خانواده ی او و خانواده ی داماد، ناراحت شدند و عروسی به عزا تبدیل شد.

برادر بد قدم، ده دوازده روزی دور از خانه و خانواده گذراند. بعد از این مدت با خود گفت: حتما دیگر بساط عروسی برچیده شده و میهمان ها رفته اند و با این حساب برگشت من به شهر و خانه ام، اشکالی پیش نخواهد آورد. او به خانه اش برگشت و مستقیم پیش پدر و برادرش رفت. اوضاع خانه به جایی اگه عروسی در آن بوده، شبیه نبود. به پدر و مادر و برادرش تبریک گفت. اما آنها جواب درست و حسابی ندادند. پدر، رو به پسر بد قدمش کرد و گفت: «اگر تو اینجا بودی، می گفتند مرگ آن بچه ی بیچاره از بدقدمی تو است؛ اما با این که تو نبودی، بلای بزرگی به سرمان آمد.»

پسر بد قدم خواست حرف را عوض کند، رو کرد به بقیه، و گفت: «من نبودم. اما دسته گلی به آب دادم تا برای داماد بیاورد …»

هنوز حرف او تمام نشده بود که پدرش مثل ترقه از جا پرید و منفجر شد. او به سمت همسرش داد زد و گفت: «بفرمایید همسرجان، پسرنازنین ما این دسته گل رو  به آب داده و همه مون رو بیچاره کرده؟!

از آن زمان به بعد وقتی بخواهند از خراب کاری کسی حرف بزنند و از به هم ریختن کارهای دیگران سخن بگویند، این مثل را به زبان می آورند: «دسته گل به آب داده»

در ایام قدیم پیرمرد باهوشی به نام ملانصرالدین زندگی می کرد. او متوجه شد همه اهالی برای حاکم جدید شهر برای ادای احترام به او هدیه ای می دهند ملا گرچه علاقه ای به این نوع پابوسی ها نداشت ولی خواست طبق رسم و رسوم شهر هدیه ای برایش ببرد و حاکم را از مشکلات مردم شهر آشنا کند. به همین خاطر به همسرش گفت: «یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم.»

همسر با سلیقه اش مرغ پخته شده را با سبزی های معطر و خوش رنگ تزئین کرد و درب آن را بست و به دست ملا سپرد. بوی خوب مرغ پخته شده دل ملانصرالدین را برد و با خود گفت: « اگر حاکم جدیدی نداشتیم الان با همسرم مشغول خوردن این مرغ خوشمزه بودم.»

اما چاره ای نبود. ملانصرالدین غذا را در دستش گرفت و راه افتاد. توی راه دو سه بار سر پوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت. با خود گفت: احتمالا غذا را که به حاکم بدهم، او به تنهایی غذا را نمی خورد و به من هم تعارف می کند آن وقت با همدیگر غذا را می خوریم. بعد چند قدمی که بر داشت باز با خود گفت: «نکند حاکم اصلاً تعارف نکند یا شاید هم ناهار خورده باشد و غذا را برای شامش نگه دارد.»

اما بالاخره بوی مطبوع مرغ باعث شد ملانصرالدین دیگر طاقت نیاورد و در گوشه ای بنشیند و یک ران مرغ را به دندان بکشد. فوراً لب و لوچه اش را پاک کرد و پشیمان شد با خود گفت: «این چه کاری بود من کردم. حالا اگر حاکم مرغ یک پا را ببیند چه می گوید؟، کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ی دیگری به دیدنش بروم.»

کمی با خودش بگو مگو کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ دست خورده را به حاکم هدیه دهد. مقداری از سبزی های دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود، ریخت و راه افتاد. به هر حال بعد از مدتی به مقصد رسید.

وارد خانه ی حاکم شد. ورود حاکم جدید را به شهرشان خیر مقدم گفت و بعد از تعاریف و خوش و بش هایش گفت: « ای حاکم همسرم آشپز خوبی است. از او خواستم برای تان مرغی بپزد که دست پختش را بچشید. شاید این کار باعث شود از این به بعد گاهی برای خوردن دست پخت همسرم هم که شده به خانه ی ما بیایید.»

حاکم از لطف و محبت ملانصرالدین و همسرش تشکر کرد؛ درب قابلمه را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد. ملانصرالدین همان لحظه در فکر فرو رفت که اگر حاکم از او سوال پرسید چه جوابی بدهد. 

حاکم خندید و گفت: «حتما همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوشمزه بودن غذا مطمئن شود.»

ملانصرالدین نمی دانست چه جواب بدهد. ناگهان از پنجره ی اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانه ی فرمانروا افتاد که روی یک پا ایستاده بودند. با اطمینان خنده ای کرد و گفت: «نه قربان، سال هاست که همسر من آشپزی می کند و به این چشیدن ها نیازی ندارد»

حاکم گفت: «پس چرا مرغی که برای من آورده ای، یک پا دارد؟»

ملانصرالدین خندید و گفت: «باید بگویم همه ی مرغ های این شهر یک پا دارند. لطفا از همین پنجره غازهای خانه ی خودتان نگاه کنید؛ همه روی یک پا ایستاده اند.»

فرمانروا به غازهای کنار استخرش نگاه کرد. همه روی یک پا ایستاده بودند. در همین موقع یکی از کارکنان خانه او با چوب دنبال غازها افتاد تا آنها را به لانه شان ببرد. آغازها به طرف لانه دویدند. فرمانروا به ملانصرالدین گفت: «تو دروغگو هستی، می بینی که آنها دو پا دارند.»

ملانصرالدین گفت: «اولا اگر با آن چوب شما را هم دنبال می کردند، غیر از دو پایی که داشتید، دو پا هم قرض می کردید و در میرفتید؛ در ثانی من این مرغ را زمانی اگرفته ام که با خیال راحت استراحت می کرده و فقط یک پا داشته است. حاکم فهمید که نمی تواند از پس زبان ملانصرالدین برآید. به کارکنانش گفت: «این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچه ام بخوریم».

از آن روزگار به بعد به کسی که حرف غیر منطقی و بیهوده ای بزند و با لجبازی روی حرف خودش هم بایستد، می گویند: «مرغش یک پا دارد.»

در ایامی که آب آشامیدنی و آب کشاورزی از قنات به دست می آمد. یکی از مهم ترین و موثرترین کارهای افراد نیکوکار، هزینه کردن در زمینه ساخت قنات برای اهالی روستا بود. به همین خاطر در یکی از روزها یکی از این نیکوکاران تصمیم به ساخت چاه قنات برای روستای خود گرفت. در اولین فرصت یک چاه کن ماهر استخدام کرد و تپه ای در اختیار او گذاشت تا کارش را انجام دهد و یک قنات با آب گوارا تحویل روستا دهد.

چاه کن همراه با چند نفر از زیردست هایش روزها و هفته ها کار کردند و چاه کندند اما متاسفانه به آب نرسیدند. هر روز غروب هم مرد نیکوکار به چاه کن و کارگرانش سر می زد، تا هم حقوق روزانه ی آنها را بدهد و هم از چگونگی روند کار مطلع شود.

در روزهای آغازین چاه کن خیلی امیدوارانه می گفت: «انشاء الله به زودی به آب گوارا خواهیم رسید»؛ اما هر چقدر که طولانی تر می شد به نا امیدی بیشتری هم می رسیدند و دست و دلشان به کار کردن نمی رفت. در حقیقت هیچ کدام از چاه هایی که کنده بودند، به سفره آبهای زیرزمینی راه پیدا نکرده بودند.

بنابراین چاه کن یواش یواش غُر زدن و نالیدن را شروع کرد و از نامناسب بودن تپه ای که مرد نیکوکار برای قنات انتخاب کرده بود، صحبت می کرد. به هرحال با این که مرد نیکو کار باید زودتر از چاه کن ناامید می شد، این طور نبود. مرد خیر همیشه غروب به غروب بعد از دادن دستمزد چاه کن و کارگرانش می گفت: «به خدای مهربان توکل کنید و کارتان را ادامه بدهید، مطمئن باشید به آب می رسید.»

چاه کن چند روزی امیدوارانه کارش را پیش برد و دوباره به صاحب کار گفت: «من بعید می دانم که این چاه ها به آب برسد. هم ما وقتمان را هدر می دهیم، هم تو داری بیهوده پول هایت را خرج می کنی. بنابراین تا بیشتر از این ضرر نکرده ای، دست از این کار بردار و یا این که تپه بهتری برای ما انتخاب کن»

مرد نیکوکار گفت: «این جا بهترین تپه است و نزدیک مردمی می باشد که شدیدا به آب نیاز دارند. پس بهتر است امیدوارانه کارتان را ادامه دهید تا به لطف خدا به آب برسیم»

چاه کن گفت: «من تا به امروز صدها قنات درست کرده ام. هیچ کدامشان این همه کار نبرده. من واقعا دیگر دستم به کار نمی رود.» نیکوکار گفت: « مگر نمی دانید هر چقدر چاه های قنات دیرتر به آب برسند، بهتر است چون به سفره های آبی که در اعماق زمین وجود دارد، راه پیدا می کند و آب بیشتر و گواراتری به مردم می رسد.»

چاه کن گفت: «قربان، من حرفه و تخصصم همین است و می دانم که از چاه های روی این تپه آبی در نمی آید. اجازه بدهید چاه کندن را تعطیل کنیم و برویم. ما دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم.» مرد خیر بلافاصله گفت: «به حق چیزهای ندیده! من که هر روز دستمزد شما را می دهم و به نتیجه نمیرسم باید ناامید بشوم یا شما که این چاه ها چه به آب برسد و چه نرسد، کارتان را می کنید و پولتان را می گیرید؟ اگر از این چاهها برای من آب در نمی آید، برای شما که نان در می آید. خواهشاً ناامید نشوید و ادامه دهید.»

نیکو کار راست می گفت. در هر صورت آنها غروب به غروت دستمزد خودشان را می گرفتند. بنابراین چاه کن و کارگرانش قانع شدند باز هم مشغول کندن چاه ها شدند. روزها ادامه دادند تا بالاخره به آبی بسیار زیاد، شیرین و گوارا رسیدند.

از آن روزگار به بعد به کسی که برای انجام کاری که برایش سود دارد، بهانه تراشی کند، می گویند: چرا این کار را نمی کنی؛ «برای من آب نداشته باشد، برای تو که نان دارد.»

در سالیان دور شاعری بود که «کریم خان زند» را خیلی دوست داشت. کریم خان پادشاهی باهوش و دادگر بود، اما خودش را شاه نمی نامید تا به مردم عادی نزدیک تر باشد. او اجازه نمی داد اطرافیانش پول های خزانه ی دولت را که مال همه ی مردم بود، بذل و بخشش کنند و بیهوده از بین ببرند

کریم خان وزیری داشت به نام شیخ علی خان وزیر کریم خان هم مثل خودش دادگر و فهمیده بود و سعی می کرد جلوی خرج های اضافی دربار کریم خان را بگیرد. در دربار کریم خان از نوازندگان و شاعران و رقاصان و شعبده بازانی که معمولا برای سرگرم کردن شاهان به کار گرفته می شدند، خبری نبود. اما شاعری که کریم خان را دوست داشت، گه گاه به حضور او میرفت و شعری برایش می خواند. کریم خان پولی به او ما نمی داد و همین مسئله باعث شده بود که شاعران دیگر رغبتی برای رفتن به دربار کریم خان نداشته باشند ما یک روز که مثل همیشه شاعر به حضور کریم خان رفت و شعرش را خواند، اتفاق عجیبی افتاد کریم خان پس از شنیدن شعر شاعر رو کرد به شیخ علی خان و گفت: «یک هزار سکه به شاعر جایزه بدهید» و دهان شیخ علی خان وشاعر از تعجب بازماند. تا آن روز کریم خان از این کارها ما نکرده بود و از این جایزه ها نداده بود.

شاعر از این که یک هزار سکه جایزه نصیبش شده خیلی خوشحال شد و پیش شیخ علی خان رفت تا جایزه اش را بگیرد. شیخ علی خان که نمی دانست چرا کریم خان چنان دستوری به او داده، بهانه ای تراشید و به شاعر گفت: «حالا مشغول رسیدگی به حساب و کتاب های خزانه هستم؛ برو بعدا بیا.»

شاعر رفت و هفته ی بعد برای گرفتن هزار سکه به سراغ شیخ علی خان رفت. شیخ علی خان این بار هم چیزی به شاعر نداد و او را دست خالی برگرداند. هر بار که شاعر برای دریافت جایزه اش می رفت، شیخ علی خان حرف سردی می زد و به او چیزی نمی داد. او امیدوار بود که شاعر خسته بشود و برود و برنگردد؛ زیرا دادن چنان پول هایی را درست نمی دانست.

شاعر که از دریافت جایزه ناامید شده بود، یک راست رفت سراغ خود کریم خان و ماجرا را برایش تعریف کرد. این بار کریم خان رو کرد به شیخ علی خان و گفت: «حالا که شاعر این همه سختی کشیده به جای هزار سکه، به او دو هزار سکه بده».

شیخ علی خان که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت و حتی یک هزار سکه را هم برای جایزه دادن به شاعر زیاد می دانست، حرف کریم خان را زیر سبیلی رد کرد و چیزی نگفت؛ اما به شاعر هم چیزی نداد.

رفت و آمد شاعر نزد شیخ علی خان و پول ندادن او به شاعر هم چنان ادامه پیدا کرد و شاعر به نتیجه و جایزه ای نرسید. یک روز که شاعر خیلی از دست شیخ علی خان عصبانی شده بود، صدایش را بلند کرد و گفت: «آخر این چه وضعی است؛ شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد! چرا جایزهای را که شاه برای من تعیین کرده، نمی دهید که ببرم به زخمهای زندگی ام بزنم؟

صدای داد و فریاد شاعر به گوش کریم خان رسید. کریم خان شیخ علی خان را صدا کرد و گفت: «چرا این بنده ی خدا را اذیت می کنی و جایزه اش را نمی دهی؟» شیخ علی خان که فرصت خوبی به دست آورده بود، به کریم خان گفت: «قربان شما که مثل شاهان دیگر نبودید؛ از این بذل و بخشش ها نمی کردید؛ چه شد که یک باره روش کارتان را تغییر دادید؟»

کریم خان گفت: «هنوز هم دوست ندارم پول خزانه ی کشورم را این جوری از بین ببرم. اما من می دانم که این شاعر خانه و زندگی ندارد. به جای این که پول کشور در خزانه راکد بماند، گفتم بهتر است که مقداری از پول های راکد مانده را به شاعر بدهم تا هم برای خودش خان و مانی تهیه کند، هم به عده ای برای ساخت خانه و تهیه ی وسایل لازم پول برساند و این گونه در حد خودش گردش پول را به وجود آورد.

بعد شاعر را صدا کرد و گفت: «جایزه ات پنج برابر شده؛ برو از شیخ علی خان پنج هزار سکه ات را بگیر.» شاعر به دیدن شیخ علی خان رفت. او برخلاف همیشه دیگر عذر و بهانه ای نیاورد و پنج هزار سکه را داد.

از آن روزگار به بعد هرگاه زیردستی نگذارد خیر بزرگترش به دیگران برسد، می گویند: «شاه می بخشد شیخ علی خان نمی بخشد.»

 در ایام قدیم مردم بر این باور بودند که چهل سالگی سن عقل است به همین خاطر سن پایین و بالاتر از آن را دوست نداشتند. به هر حال در آن ایام مردی به نام ملانصرالدين زندگی می کرد. ملانصرالدین وقتی به سن چهل سالگی رسید، به همه گفت به سن عقل رسیده است. به همین خاطر جشن تولد بزرگی گرفت و در آن جشن به همه گفت: «ای مردم عزیز ؛ هر گونه مشکلی که دارید، پیش من بیاید تا آن را حل کنم».

مردم ملانصرالدین را به خاطر این که آدم بسیار باهوش و شاد و شوخی بود، خیلی دوست داشتند. به همین خاطر همه سعی می کردند با او حرف بزنند تا هم شاد شوند و هم از هوش و دانایی او استفاده کنند. به هر حال بعد از آن روز تولد رفت و آمد مردم به خانه ملا زیاد شد و هر کس هم که به دیدنش می رفت، سعی می کرد دست خالی به خانه اش نرود و برایش هدیه ای ببرد. ملانصرالدین یواش یواش از وضعی که پیدا کرده بود، خیلی خوشحال شده بود. او دلش می خواست همیشه در این سن بماند. چند سالی کار ملا حسابی رونق بود و نانش توی روغن افتاده بود.

البته در این میان یک نفر بود که چشم دیدن ملانصرالدین را نداشت و پیش از این که ملانصرالدین به این سن برسد، او برای خودش برو بیایی داشت؛ برای مردم بی سواد نامه می نوشت و نامه های رسیده را برایشان می خواند به خاطر هر خواندن و نوشتن هم پولی می گرفت و زندگی اش را می گذراند. وقتی ملانصرالدین با آن همه سروصدا به سن چهل سالگی رسید، کار و بار نامه نویس شهر از رونق افتاد و کساد شد.

گرچه این نامه نویس مثل ملانصرالدین باسواد بود و میتوانست مشکلات را حل کند اما اصلا خوش اخلاق نبود. خوب طبیعتاً مردم بیشتر دوست داشتند پیش کسی بروند که علاوه بر این که باسواد باشد خوش اخلاق و خوش مشرب هم باشد. با این وجود نامه نویس شهر یکی دو سالی صبر کرد و دندان روی جگر گذاشت. اما وقتی ملانصرالدین چهل و پنج ساله شد، دیگر تحمل نامه نویس تمام شد. با خودش گفت: پنج سال است این ملاا نان من را آجر کرده است. باید حتما کاری کنم که مردم دیگر به طرف او نروند. نقشه ای کشید و تصمیم گرفت به همه ی مردم بفهماند ملانصرالدین چهل و پنج ساله شده و کم کم دارد پیر می شود. 

گرچه مردم بیشتر به خاطر اخلاق خوب ملانصرالدین به سراغ او می رفتند و اصلا به این فکر نبودند که او چند سال دارد. اما حرف های نامه نویس شهر هم بی تأثیر نبود. یکی از روزها که در خانه ملانصرالدین پر از آدم های مختلف بود، چند نفر به تحریک نامه نویس، به خانه ی ملا رفتند و یکی از آنها با صدای بلند ملانصرالدین را صدا کرد و گفت: «جناب ملا شما چند ساله اید؟» دیگران کم و بیش می دانستند این عده از طرف چه کسی به خانه ی ملانصرالدین آمده اند و چه نیتی دارند، ساکت شدند تا جواب او را بشنوند. ملانصرالدین لحظه ای ساکت شد. اگر می گفت چهل و پنج ساله شده، حتما آنها به ریشش می خندیدند و می گفتند که بابا تو هم که داری پیر می شوی. ملانصرالدین خندید و گفت: «پرسیدید چند سال دارم؟ خوب معلوم است، من چهل ساله ام.»

در آن لحظه همان چند نفری که از طرف نامه نویس آمده بودند با صدای بلند خندیدند و یکی از آن ها گفت: «مرد حسابی، دروغ هم می گویی تو پنج سال پیش جشن و شیرینی خوران راه انداختی و گفتی چهل ساله شده ای. حالا بعد از گذشت این همه سال باز هم می گویی چهل سال داری؟» ملا گفت: «بله، ده سال دیگر هم از من بپرسند چند سال داری، می گویم چهل سال» و سؤال کننده خندید و گفت: «چرا؟» ملانصرالدین گفت: «مگر نمی دانی حرف مرد یکی است.» اطرافیان ملانصرالدین از حاضر جوابی و تیزهوشی او لذت بردند و سؤال کننده و همراهانش دست از پا درازتر برگشتند  تا خبر شکستشان را به نامه نویس شهر برسانند.

از آن روزگار به بعد هر فردی که بدون هیچ دلیل منطقی، عقیده و حرف سال های پیش خود را تکرار کند، کارش یاد آور این ضرب المثل است:«حرف مرد یکی است»

در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی می کردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر می برد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر می ترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمی کرد.

یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شده ایم و به زودی می میریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا به گوش او نمی رفت و در جواب شوهرش می گفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.» 

به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری می شد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمی کرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان می گوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چاره ای بیاندیشد. همسایه ها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به  دیدنش می آمدند و هر کدام حرفی می زدند. یکی می گفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»

یکی می گفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری می داد. اما زن او اصلا زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمی رفت. با همان داروها و جوشانده های گیاهی خانگی، مشغول معالجه ی شوهرش شد.

دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاری ها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمی شد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی می شد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد  تا ایین که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

زن که باور نمی کرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانه اش رفت. از توی نان دانی خانه اش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش می گذاشت و می گفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نان هایی که به او می داد، زنده نمی شد.

از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را درباره ی افرادی می گویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف می زنند.

در روزگاران قدیم در یکی از جنگها، نادرشاه که به تعقیب دشمن رفته بود، از لشکریان و همراهانش جدا شد و در پی دشمنانش افتاد. اما پس از چند ساعت مسیر را گم کرد و تک و تنها، گرسنه و خسته در بیابان بی انتها گرفتار شد. او در به در دنبال کلبه ای، درختی، رودی و خلاصه نشانه ای بود که بتواند با آن راهش را تشخیص دهد و خودش را به اردوگاه لشکریانش برساند. تا عصر سرگردان بود. هوا که تاریک شد، از دور سوسوی نوری را دید. به سوی نور رفت. در آن کلبه پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند که تنها دارایی شان از زندگی فقط یک گاو بود.

نادر شاه صاحب کلبه را صدا کرد. پیرمرد بیرون آمد و گفت: «خسته نباشی، بفرما.»

شاه از اسب فرود آمد و داخل کلبه پیرمرد شد. همسر پیر او یک کاسه آب و کمی نان خشک جلوی نادر شاه گذاشت و گفت: «ببخشید، خوردنی دیگری نداشتیم که با آن از شما پذیرایی کنیم.» نادرشاه فوراً کاسه ی آب را گرفت و سر کشید. به محضی که تشنگی اش که برطرف شد، در تاریکی کلبه دست به نان برد و متوجه شد از سنگ هم سفت تر است به پیرمرد گفت: «شما این نان سفت و سخت را چه طور می خورید؟ خورشتی، مرغی، آبگوشتی، چیزی ندارید؟ » زن گفت: «اگر داشتیم، می آوردیم. مهمان حبیب خداست ما همیشه نانمان را توی آب می زنیم تا نرم شود. اما تو آب را یکباره سر کشیدی و حالا دیگر آب هم نداریم که برای خیس کردن نان برایت بیاوریم».

نادر شاه رو به پیرمرد کرد و گفت: «این سکه را بگیر و برو برای من کمی روغن یا شیر بخر».

پیرمرد گفت: «مثل این که از اینجا بی خبری! سکه ات را برای خودت نگه دار؛ در این بیابان دور افتاده آب و آبادانی نیست که من بروم از آن جا شیر و روغن بخرم.»

نادر شاه به شدت ناراحت شد. اصلا نمی توانست آن نان های سفت را بخورد. تا خواست کمی از نان را در دهانش بگذارد تا خیس بخورد، صدای گاوی بلند شد. نادر شاه شادمان از جا جست و گفت: «برو برایم کمی از شیر گاوت بیاور.» پیرزن گفت: «گاو ما شیر ندارد.»

نادر شاه گفت: «تا حالا نگفته بودم. من نادر شاه هستم و دستور می دهم که بروی شیر گاوت را بدوشی و برای من بیاوری».

پیرمرد گفت: هر که هستی عزیزی، چون مهمان ما هستی؛ اما متأسفانه از شیر گاو خبری نیست. گاو، گاو شخم است، نر است، گاو شیرده نیست.»

نادرشاه این بار به شدت عصبانی شد و با صدای بلند گفت: پیرمرد نادان، روی حرف نادرشاه حرف می زنی؟ وقتی دستور می دهم بروی شیر گاو را بدوشی، باید فوراً اطاعت کنی و دیگر حرفی نزنی. چند بار باید بگویم که من نادرشاه هستم.»

پیرمرد با تعجب صدایش را بلند کرد و گفت: «گیر عجب آدم نادانی افتاده ام، هر چه می گویم نر است، می گوید برو شیرش را بدوش.» 

نادرشاه تازه متوجه شد که چه سوتی بزرگی داده است به همین خاطر با حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت و خشمش را فرو خورد، سپس از پیرمرد و پیرزن معذرت خواهی کرد. در نهایت همان نان خشک را به دندان کشید تا صبح شود و بتواند به اردوگاهش برگردد.

از آن روزگار به بعد از هر کس که زور بگوید و انجام کاری نشدنی را بخواهد، یاد قصه ی نادرشاه می افتند و می گویند: «هر چه می گویم نر است، می گوید بدوش»

در روزگاران قدیم، پیرمردی باوقار و تهیدست به سختی زندگی اش را می گذراند؛ اما دم برنمی آورد و پیش هیچ کس نمی گفت که وضع مالی خوبی ندارد و همیشه در تلاش بود تا صورتش را با سیلی سرخ کند. از بد روزگار، یک شب پیرمرد که بیرون از خانه بود دزد به خانه اش زد و همه لوازم فقیرانه اش را برد.

یکی از دوستان صمیمی اش که از زندگی او خبر دار شد، به منزلش آمد و گفت: «وضع بدی پیش آمده؛ الان می خواهی چیکار کنی؟»

پیرمرد گفت: «نمی دانم. هر طور شده، باید اثاثی را که دزد برده، دوباره تهيه کنم. خانه که بدون دیگ و چراغ و اسباب زندگی، خانه نمی شود.»

دوستش گفت: «کسی را نمیشناسی که ازش قرض کنی، بعد کم کم قرضت را بدهی؟»

پیرمرد گفت: «پیشنهاد خوبی است؛ اما متاسفانه در این روزگار کسی راضی نمی شود که به من فقیر پول قرض بدهد»

دوستش یه خورده فکر کرد و سپس با هیجان زیاد گفت: «آدم پول داری را می شناسم که دستش در کار خیر است. اگر از حالت باخبر شود، حتما به تو کمک می کند و پولی را که لازم داری، به تو قرض می دهد. شاید هم اصلا دلش به رحم بیاید و پول را به تو ببخشد.»

پیرمرد دلش نمی خواست پیش این و آن برود و سفره ی دلش را باز کند. اما چاره ای نداشت. کفش و کلاه کرد و هم راه دوستش راه افتاد تا شاید گره ای از کارش گشوده شود و آن دو با هم رفتند تا به خانه ی مرد ثروتمند رسیدند. خانه ی مرد ثروتمند شلوغ بود.

پیرمرد به دوستش گفت: «خجالت می کشم که پیش این همه آدم از او چیزی بخواهم. صبر کنیم تا کمی سرش خلوت شود تا بتوانم خصوصی با او حرف بزنم.»آن دو، ساعتی منتظر ماندند. در این مدت آدم های زیادی آمدند و رفتند. مرد ثروتمند اخلاق تندی داشت؛ با همه داد و بیداد می کرد؛ بر سر همه فریاد می کشید و گاه گاهی هم حرف های بد و ناسزا بارشان می کرد. در عین حال دست به کیسه می شد و به کسانی که نیازمند بودند و به دیدنش آمده بودند، پولی می داد.دل پیرمرد مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دانست ۔ عاقبت کارش چه می شود. دلش نمی خواست از آدم بداخلاقی مثل او تقاضای کمک کند. هزار بار حرف هایی را که می خواستبه او بگوید، در دلش سبک و سنگین کرد اما نتوانست تصمیمی را بگیرد. آخر سر، بدون این که حرفش را به مرد ثروتمند بزند و از او تقاضایی بکند، از خانه ی او بیرون آمد.

دوستش به دنبالش رفت و گفت: «مگر تو منتظر نبودی سرش خلوت بشود؛ پس چرا یک باره گذاشتی و رفتی؟ تا دیر نشده، برگرد. دیدی که بعضی ها به سراغش آمده بودند تا از او کمک بگیرند. دست خالی هم برنمی گشتند.»پیرمرد گفت: «راست می گویی. شاید اگر من هم وضع زندگیم را برای او میگفتم، دستم را می گرفت و کمکم می کرد؛ اما من هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم به او نزدیک شوم، خشونت و بداخلاقی او آزارم میداد.»

دوستش گفت: «تو به اخلاق او چه کار داری؟ چند دقیقه اخلاقی بدش را تحمل کن و با کمک و عطای او به زندگی دزد زده ات سر و سامانی بده.

پیرمرد تهیدست گفت: «ترس این دارم که هر وقت به چراغ و دیگی که با عطای او خریده ام، دست ببرم، از خودم خجالت بکشم. من ترجیح می دهم روی زمین خشک زندگی کنم و نان خشک به آب بزنم و بخورم ولی از آدم بداخلاقی مثل او چیزی نخواهم.

از آن روزگار به بعد، برای این که نیکوکاران را به داشتن خلق و خوی نیکو تشویق کنند، می گویند: «کاری نکنید که مردم عطای شما را به لقایتان ببخشند.»

در روزگاران پیشین در یک خانه قدیمی بزرگ یک مادر با دو پسرش که یکی از آن ها ازدواج کرده بود و دیگر مجرد بود با یکدیگر زندگی می کرد. برادر متاهل همیشه به برادر مجردش می گفت: «از من میشنوی هیچ وقت زن نگیر! زن بگیری، مثل من بیچاره می شوی.»

برادرش می گفت: «خودت را با من مقایسه نکن. تو راه زن داری بلد نیستی، بگذار من زن بگیرم، آن وقت میفهمی زن گرفتن خیلی هم بد نیست.»

اما مادر پیرشان خیلی دوست داشت تا زمانی که زنده است مراسم عروسی پسر کوچکش را ببیند. به همین خاطر او چندین دختر را به او معرفی کرده بود؛ اما پسرش هیچ یک از آن دخترها را قبول نکرده بود.

یک روز پسر مجرد خوشحال و شادمان به خانه آمد و گفت: «مادر وقتش رسیده؛ همین الان بلند شو و شال و کلاه کن تا با هم به خواستگاری برویم.»

مادرش بدون درنگ خوش حال شد و گفت: «مبارک است. خب، حالا این عروس خوشبختی که تو در نظر گرفتی کیست.» پسر با صدای پرهیجان گفت: «باید برویم به خانه ی ملک التجار. تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم»

اسم دختر ملک التجار که آمد، مادر حالش بد شد و از حال رفت. اطرافیان جمع شدند و آب قند درست کردند تا دوباره مادر به هوش آمد. هنوز حالش کاملا جا نیامده بود که رو کرد به پسر و گفت: «مگر قحطی دختر آمده؟! مگر خبر نداری که دختر ملک التجار چه اخلاق بدی دارد. فکر می کند از دماغ فیل افتاده. کارش فقط این است که صبح تا شب به اطرافیانش دستور بدهد. از طرفی صدایش را که بلند می کند، هفت همسایه از نعره اش می ترسند.» 

مادر پیر دوباره رو به پسرش کرد و گفت: «زن باید مهربان و خوش اخلاق باشد. چنین دختری برای هیچ کس زن خوبی نمی شود. نمی بینی با آن همه مال و ثروتی که ملک التجار دارد، هیچ کس به خواستگاری دخترش نمی رود.»

در همین حین که مادر پشت سر هم در حال بدگویی دختر بود، پسرش با عصبانیت گفت: «یا دختر ملک التجار یا هیچ کس!»

مادر چاره ی دیگری نداشت. با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که هیچ کس به خواستگاری دختر ملک التجار نمی رفت، دختر و پدر خیلی زود به پسر جواب مثبت دادند و عروسی سر گرفت. در اولین شب زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و اولین شام خود را با هم می خوردند. گربه ای از راه رسید و میو میو کرد.

داماد رو کرد به گربه و گفت: «پیشی جان اگر غذا می خواهی، باید بروی و برای من یک کاسه آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد. داماد گفت: «مگر نگفتم، برو برای من یک کاسه آب بیاور. اگر نروی، با همین شمشیر سرت را از بدن جدا می کنم.»

عروس می خواست حرفی بزند و داماد را مسخره کند و بگوید که مگر گربه هم می تواند برود و آب بیارود که ناگهان داماد از جا بلند شد و با یک ضربه ی شمشیر گربه ی بیچاره را از پای در آورد و خون گربه به در و دیوار خانه پاشید. ترس به جان عروس افتاد و بدون این که چیزی بگوید، سر جایش نشست. و داماد شمشیرش را توی غلاف کرد و رو به عروس گفت: «برو یک کاسه آب تا برایم بیاور.»

عروس بلافاصله گفت: «چشم» و از جا بلند شد. با لباس عروس رفت و کاسه ای آب برای داماد آورد. همه ی اطرافیان عروس و داماد فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و اما همین کار باعث شده که عروس بداخلاق زبانش را جمع و جور کند و حرف ناشایستی نزند.

چند شب بعد، برادر داماد که سال ها قبل ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت کاری بکند و از همسرش زهر چشمی بگیرد. آن شب، او رو به زنش کرد و گفت: «برایم یک کاسه آب بیاور» به زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو بخور»

مرد گفت: «آب می آوری یا با شمشیرم سرت را از بدنت جدا کنم.»

همسرش گفت: «شوخی نکن!. آن که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را اولین شب زندگی شان کشته است. تو اگر گریه کش بودی، چند سال پیش که تازه با هم ازدواج کرده بودیم، این کار را می کردی.»

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که اطرافیانش از او حساب می برند، گفته می شود: «گربه را دم حجله کشته است.»

در روزگاران قدیم در یک خانه ای روستایی، زن و مردی همراه با پسرشان زندگی می کردند. هر روز پدر به مزرعه می رفت و تا عصر مشغول به کار کردن می شد. بعد از مدت ها که پسر بزرگ شده بود، زن به شوهرش گفت:«خدا را شکر که پسرمان بزرگ شده. بهتر است از این به بعد مقداری از کارهای کشاورزی را به او بسپاری تا یواش یواش مرد کار شود و بتواند از عهده مخارج زندگی برآِید.»

مرد گفت: «چقدر تو خوش خیالی زن! پسر ما خیلی سر به هواست. هر کاری به او بدهیم، خراب می کند.»

زن گفت: «در هر صورت باید کار کردن را از جایی شروع کند مرد! هر کاری را که صلاح میدانی، به او بده. خودم هم قسمتی از کارهای دامداری را به او می سپارم.»

پسرک تنبل که خودش را ظاهرا به خواب زده بود، حرفهای پدر و مادر را شنید. فردا که همه از خواب بیدار شدند، مادر برای بیدار کردن فرزندش با صدای بلند فریاد میزد و می گفت: «چه معنی می دهد که تا لنگ ظهر می خوابی؟ زود باش بلند شو کاری بکن»

مرد که می دانست که پسرش به هیچ وجه بیدار نمی شود اما طبق صحبت های شب گذشته همسرش، بالای سر پسرش رفت و گفت: «امروز باید زمینمان را شخم بزنیم. بلند شو نان پیچه ات را بردار و با من به مزرعه بیا تا کمکم کنی و عصر زودتر به خانه برگردیم.»

پسر هیچ واکنشی از خود نشان نداد و بعد از چند لحظه دیگر در رختخواب غلت زد و خر و پف کرد. بنابراین پدر بیچاره مثل همیشه تک و تنها به مزرعه رفت. به محضی که پدر رفت، پسر فوراً از رخت خواب بلند شد. او شبانه نقشه ای کشیده بود. خیلی دلش می خواست به شهر برود و شهر را ببیند. صبحانه اش را خورد و به مادرش گفت: «حیف که نتوانستم زود از خواب برخیزم و با پدر به مزرعه بروم. شنیده ام که مردم شهر به خوردن کره علاقه ی زیادی دارند. بهتر است یک کوزه کره بدهید تا به شهر ببرم و بفروشم و پولش را برایتان بیاورم، تا کمی شما و پدر را خوشحال کنم.»

مادرش خوشحال کنان بلافاصله کوزه ای را پر از کره کرد و به پسرش داد. کمی نان و پنیر و سبزی هم در بقچه ای گذاشت و به او گفت: «دلم می خواهد پیش از آن که پدرت از مزرعه به خانه برگردد، تو به شهر رفته و برگشته باشی. می خواهم به پدرت ثابت کنم که چه گل پسری دارم.»

پسر، کوزه ی کره را به دست گرفت و به شهر رفت. به شهر که رسید و چشمش به دیدنی های شهر افتاد، هوش از سرش پرید و کوزه ی کره را فراموش کرد. صبح تا عصر توی خیابان های شهر گردش کرد. حتی یادش رفت نان و پنیرش را بخورد. هوا داشت تاریک می شد که یادش افتاد اصلا چرا به شهر آمده است. با صدای بلند فریاد زد: «کره داریم، کره ی تازه»

چند بار که فریاد زد، پیرمردی لنگان لنگان جلو آمد و گفت: «بینم پسر! کره ات را کیلویی چند میفروشی؟ در کوزه ات را باز کن ببینم کره ات چگونه است؟»

پسر در کوزه را باز کرد. حتی به اندازه ی یک قاشق کره هم توی کوزه نبود؛ کره آب شده بود و به روغن تبدیل شده بود.

خریدار لبخندی زد و گفت: «ساده گیر آوردی؟ این که کره نیست؛ روغن است.» پسر گفت: «صبح که از روستا آوردمش کره بود؛ ولی از صبح تا حالا به خاطر گرمای بیش از حد شهر آب شده.»

پیرمرد گفت: «روغن به درد خودت می خورد. بهتر است آن را به خانه ات برگردانی و دیگر دنبال مشتری نگردی»

پسر که فهمیده بود چه دسته گلی به آب داده، نارحت و دست از پا درازتر راه روستا را در پیش گرفت. در روستا، پدرش که از مزرعه برگشت، دید پسرش در خانه نیست. از همسرش سراغ پسر را گرفت. مادرش مجبور شد برای او تعریف کند که پسرشان با چه قصدی به شهر رفته است. او به همسرش لبخندی زد و گفت: «وقتی پسرمان برگشت، می بینی چه کار مهمی کرده!»

هوا کاملا تاریک شده بود که پسر با کوزه ی روغن به خانه برگشت. مادرش با خوشحالی و ذوق زیاد به استقبالش رفت و گفت: «بگو ببینم کوزه ی کره را به چه قیمتی فروختی»

پدر که از قیافه ی پسرش فهمیده بود او کاری از پیش نبرده، بلند شد و کوزه را از دست او گرفت. در کوزه را باز کرده و گفت: «بله، پسرمان کار مهمی کرده؛ کره را روغن کرده. کره خریدار داشت؛ اما روغن فقط به درد خودمان می خورد.»  

و بعد رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم از فردا تو فقط بخواب. چرا که خوابت هزینه اش برای ما کمتر است.»

از آن روزگار به بعد درباره ی کسی که فکر می کند کار مهمی انجام داده اما در حقیقت، ضرر و زیان به بار آورده، می گویند: «کره را روغن کرده.»

در یکی از روستاها، گرگ و روباهی با یکدیگر زندگی می کردند. این دو حیوان علاوه بر این که با یکدیگر دوست بودند برای این که مشکلی با هم در حین شکار و خوردن غذا پیدا نکنند بین خودشان کارها را تقسیم کرده بودند. بنابراین روباه به خاطر تیزهوشی اش مسئول پیدا کردن شکار شده بود و گرگ هم به خاطر زور زیاد و چنگال و دندان تیزش مسئولیت اصلی شکار را به عهده گرفته بود، که در نهایت با هم می نشستند و حیوان بیچاره ای را که شکار کرده بودند را می خوردند. روزگارشان بد نبود، تا این که چند روز روباه هر چه گشت، شکاری پیدا نکرد تا خبرش را به گرگ بدهد. به همین خاطر هر دو به شدت گرسنه بودند و در به در دنبال طعمه می گشتند. که در نهایت یک روز گرگ، لانه ی مرغی پیدا کرد و با عجله خودش را به روباه رساند و گفت: «چرا خوابیده ای؟ سریع بلند شو که نانمان توی روغن افتاده و طعمه ی چرب و نرمی پیدا کرده ام.» 

روباه خوشحال شد و گفت: «چه لقمه چرب و نرمی پیدا کرده ای که این قدر خوش حالی؟» و بعد دوباره ادامه داد و گفت: «این لقمه چرم از کجا پیدا کرده ای؟»

گرگ گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش. فقط سریع بلند شود و دنبالم بیا تا نشانت بدهم.»

به هر حال روباه و گرگ سریع راه افتند و آنقدر رفتند تا این که به خانه بزرگی رسیدند. در گوشه حیاط این خانه، یک مرغدانی بود. گرگ ایستاد و به روباه گفت: «این هم لقمه ی چرب و نرمی که گفته بودم. ببینم عرضه اش را داری یک مرغ چاق و چله شکار کنی و بیاوری با هم بخوریم!» 

روباه که خیلی گرسنگی کشیده بود، با عجله به داخل حیاط رفت و خودش را به کنار مرغدانی رساند. گوشه ای پنهان شد تا در یک لحظه مناسب به مرغدانی حمله کند.

در مرغدانی تعدد زیادی مرغ و خروس چاق و چله سرگرم خوردن آب و دانه بودند. آب از لب و لوچه ی روباه سرازیر شد. در مرغدانی باز بود و روباه به راحتی می توانست یکی از مرغ ها را بگیرد و فرار کند. روباه تا در باز مرغدانی را دید، خوشحال شد و گفت: به این می گویند شانس خوب! اما ناگهان تیزهوشی اش گل کرد و با این که گرسنگی نمی گذاشت فکر کند، با خود گفت: در باز و مرغ چاق! چرا گرگ که خودش این همه مرغ را دیده است شکار نکرده و این همه راه را برگشته تا به من بگوید من آنها را شکار کنم؟!حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست. به همین خاطر دست خالی به سمت گرگ برگشت.

گرگ تا روباه را دست خالی دید، عصبانی شد و گفت: «مطمئن بودم که عرضه ی شکار یک مرغ را هم نداری. چه شد که دست از پا درازتر برگشتی؟»

روباه گفت: «چیزی نشده. فقط می خواهم بدانم این خانه و این مرغ دانی مال کیست او چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته؟»

گرگ گفت: «این حرف ها چه ربطی به گرسنگی و شکار ما دارد؟ این خانه، خانه ی قاضی شهر است که حتما کارگرش یادش رفته در مرغدانی را ببندد.» روباه بلافاصله تا اسم قاضی شهر را شنید، فرار کرد.

گرگ که انتظار چنین حرکتی را نداشت، دنبال روباه دوید تا به او رسید. جلوی روباه را گرفت و گفت: «چرا فرار می کنی؟ مگر شیر درنده دیدی؟»

روباه گفت:«راستش را بخواهی گرسنه بمانم، بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم»

گرگ گفت: «منظورت را واضح بگو»

روباه گفت:« خوب گوش کن ببین چه می گویم. اینجا خانه ی قاضی است اگر من مرغ خانه ی قاضی را بخورم، قاضی فوراً به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است. مردم هم با شنیدن این حکم دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند. بنابراین گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم.»

از آن روزگار به بعد، هر وقت کسی بخواهد از در افتادن با آدم های پرنفوذ دوری کند، می گوید: «حکایت ما هم شده حکایت روباه و مرغ های قاضی.»

در روزگاران قدیم، مرد ثروتمند و خیری زندگی می کرد که همیشه دربِ خانه اش را برای فقرای شهر باز می گذاشت. این مرد نیکوکار هر روز ظهر در خانه دیگ بزرگی پلو و خورش می پخت و به فقرا می داد. مردم بینوا و گرسنه هم گاهاً از مسافت های دور و نزدیک می آمدند تا از غذایی که او می داد، بخورند. آشپز باشی او کف گیر به دست برای مردم غذا می کشید و توی ظرف آنها می ریخت. بیشتر وقت ها غذایی که پخته بود، بیشتر از نیاز کسانی بود که در صف انتظار غذا بودند. اما بعضی از روزها هم جمعیت گرسنه های شهر آنقدر زیاد بود که آشپزباشی تا آخرین دانه ی پلو را هم با کف گیرش از توی دیگ بیرون می آورد و به آنها می داد. در چنین لحظه ای صدای گوشخراش و ناامیدکننده برخورد کف گیر به ته دیگ بلند می شد و کسانی که غذا نگرفته بودند، می فهمیدند که غذا تمام شده و نباید منتظر بمانند، به همین خاطر با شکمی گرسنه به خانه برمی گشتند.

به هر حال این داستان همه روزه جلوی خانه مرد ثرتمند اتفاق می افتاد و کسانی که در صف منتظر بوند تا غذا بگیرند، معمولاً از کسانی که به غذا رسیده بودند، می پرسیدند: «غذا هست؟ فکر می کنی به ما هم برسد یا خیر؟» جوابی هم که می شنیدند اغلب این بود که هنوز گف گیرش به ته دیگ نخورده؛ یعنی هنوز غذا هست و می توانی امیدوارانه در صف منتظر بمانی.

مرد ثروتمند و نیکوکار از این که خانه اش پناهگاه مردم بینوا و بیچاره شده، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد؛ اما پسر این مرد ثروتمند، علاقه ای به این کار پدرش نداشت و خیلی دوست داشت پدرش را از این کارها منصرف کند.

خلاصه روزهای زیادی سپری شد تا این که مرد خیر تصمیم گرفت سفر حج برود. در آن روزگار رفتن و برگشتن به مکه چندین ماه طول می کشید. به همین خاطر تمام مال و ثروتش را به تنها پسرش سپرد و پیچ و خم کارها را برایش تعریف کرد. در میان حرفهایش به پسرش گفت: «مبادا که من بروم و تو از غذا دادن به فقرا دست برداری؟!، تو باید مثل من هر روز یک دیگ پلو و خورش آماده کنی تا تهی دستان به خانه بیایند و غذا بگیرند و دعایمان بکنند.»

بعد از چند روز که مرد ثروتمند راهی سفر حج شد، پسرش همه ی کارها را به خوبی انجام داد؛ اما اصلاً علاقه ای نداشت مثل پدرش به فقرا غذا بدهد. اما به خاطر این که سفارش پدرش را نادیده نگرفته باشد، به بازار رفت و دیگ کوچکی خرید و به آشپز باشی گفت: «از این به بعد توی این دیگ برای فقرا غذا بپز». سر دیگ کوچک حجم زیادی نداشت. تعداد کمی که غذا می گرفتند، صدای برخورد کف گیر به ته دیگ شنیده می شد و سر گرسنه ها بی کلاه می ماند، و باید با شکمی گرسنه صف را ترک می کردند.

بنابراین یواش یواش در شهر این خبر پخش شد که کف گیر پسر حاجی، خیلی زود به ته دیگ می خورد. روزها و هفته ها پشت سر هم آمدند و رفتند. دیگر خانه ی مرد ثروتمند، خانه ی امید گرسنه ها نبود تا این که خبر رسید حاجی از سفر حج بر می گردد. مرد ثروتمند از سفر برگشت و فهمید که پسرش چه دسته کلی به آب داده. او خیلی ناراحت شد. دستور داد که از آن به بعد توی دو تا دیگ بزرگ غذا بپزند و به فقرا بدهند.

تهی دستان شهر از این خبر خوشحال شدند. آنها وقتی به یکدیگر می رسیدند. می گفتند: «دیگر صدای کف گیر به ته دیگ حاجی را کسی نمی شنود.»

از آن روزگار به بعد، به کسی که آهی در بساط نداشته باشد یا هر چه داشته، از دست داده باشد، می گویند: «کف گیرش به ته دیگ خورده.»

در ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود. شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما  شطرنج باز مبتدی ای بود. به همین خاطر دیگران برای این که او ناراحت نشود، طوری بازی شطرنج را پیش می بردند که خودشان کیش و مات بشوند و شاه مستبد خوشحال شود. 

در میان اطرافیان شاه، فقط یک نفر بود که ملاحظه ی شاه را نمی کرد؛ او، دلقک دربار بود. کار دلقک در دربار این بود که با انجام کارهای خنده دار شاه را بخنداند؛ به همین دلیل دلقک همیشه دور و بر شاه بود و کارهایی می کرد که باعث شادمانی و تفریح شاه شود یک روز که حوصله ی شاه سر رفته بود، به دلقکش گفت: «بیا یک دست شطرنج بازی کنیم»

دلقک گفت: «به یک شرط»

شاه گفت: «چه شرطی؟»

دلقک گفت: «به این شرط که وقتی باختی، جر نزنی.»

شاه گفت: «من بیازم؟! آن هم به تو، دلقک بی خاصیت خودم؟ تمام شطرنج بازان حرفه ای و بزرگ در برابر من لنگ می اندازند؛ آن وقت تو فکر میکنی که از من می بری؟» 

دلقک گفت: «این گوی و این میدان، ببینیم و تعریف کنیم.»

شاه و دلقک مشغول بازی شدند. چیزی نگذشت که شاه متوجه شد هیچ راهی برای اما حرکت دادن مهره هایش ندارد. دلقک با صدای بلند و بی شرمانه شروع به خندیدن کرد و گفت: «کیش!»

شاه که باور نمی کرد بازی را به دلقکش ببازد، عصبانی شد و تمام مهره های شطرنج را به سمت دلقک پرتاب کرد. صدای آخ و اوخ دلقک بلند شد و گفت: « دیدی گفتم تو اهل جر زدن هستی؟».

شاه وقتی متوجه شد که کم آورده است سعی کرد به خودش مسلط شود و هیجانش را کنترل کند سپس رو به دلقک کرد و گفت: «اصلا این دست قبول نبود؛ چون من فکر نمی کردم تو شطرنج بلد باشی و من هم بد بازی کردم یک دست دیگر بازی کنیم تا بفهمی من چه کسی هستم.»

دلقک گفت: «به دو شرط»

شاه گفت: «خب؛ شرط ها را بگو»

دلقک گفت: «شرط اول این که جر نزنی و شرط دوم این که اگر من بردم، در یک مهمانی بزرگ به همه بگویی دوبار از من باخته ای.»

شاه قبول کرد و این بار با حواس جمع مشغول بازی شد. او تمام سعی خودش را کرد که بازی را ببرد. برای حرکت دادن هر مهره ای کلی فکر می کرد. با این که چند بار دست به مهره شد، حرکتش را عوض کرد. با تمام این کارها و دقت ها نتوانست کاری از پیش ببرد. اواخر بازی دلقک مهره ای را جا به جا کرد و با عجله رفت گوشه ای خوابید و لحافی را روی خودش کشید. شاه که از این رفتار دلقک چیزی سر در نمی آورد، پیش دلقک رفت و گفت: «این دیگر چه بازی ای است که از خودت در می آوری؛ حالا وقت دلقک بازی و شوخی نیست. بلند شو بیا بازی را ادامه بدهیم»

دلقک گفت: «از اینجا تکان نمی خورم.»

شاه گفت: «آخر چرا، مگر چه شده است؟»

دلقک گفت: «قربانت گردم. خواستم حرفی را به عرضتان برسانم، این بود که چپیدم زیر لحاف»

شاه گفت: «هر چه می خواهی بگو لحاف را کنار بینداز و حرفت را بزن. زیر لحاف که جای حرف زدن نیست.»

دلقک گفت: «نه قربان؛ حرف حق را باید زیر لحاف گفت تا آدم از ضربه ی مهره های شطرنج در امان باشد.»

شاه گفت: «باشد، همان جا که هستی حرفت را بگو»

دلقک گفت: «باید به عرضتان برسانم که شما بازی را باخته اید. کیش و مات!» شاه با عجله به طرف صفحه ی شطرنج رفت. دلقکش راست می گفت. او بازی را باخته بود. پرتاب کردن مهره ها هم به طرف کسی که زیر لحاف بود، فایده ای نداشت.

از آن روزگاران به بعد هر وقت شرایط برای گفتن حرف حق و راست مناسب نباشد، مردم به شوخی می گویند: «حرف حق را باید زیر لحاف گفت.»  

در این پست می خواهیم همیشه بهترین و پرکاربردترین ضرب المثل ها را برای شما بیاوریم. شما هم سعی کنید این ضرب المثل ها را برای دوستان تان تعریف کنید تا بتوانید سرگرمی خوبی  برای دورهمی های خود درست کنید. در نهایت شما با یادگیری انواع ضرب المثل ها، می توانید به راحتی از آن ها در گفتگوهای روزمره تان استفاده کنید. 

 شما در صحبت های روزمره تان، چقدر از ضرب المثل ها استفاده می کنید؟ لطفا دیدگاه و نظرات ارزشمند خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.

لطفا ضرب المثل های بیشتری بزارید ممنون

باحال بودن مرسی

در کل مرررسی خوب بود

ما به جای ضرب المثل با همه بله، با ما هم بله
میگیم: با همه اره ، با ما هم اره

من همه شون رو خوندم. دستتون درد نکنه. دوباره بزارید

wwwwwoooooooooooooowwwwwwww

مرسی

وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود…. چقدر پرمعناستتتتتت

عکسای داخلش خیلی باحاله

لطفا در مورد میمون هر چی زشتر بازیش بیشتر بنویسید

دو سه روزه خوشم از سایتتون اومده
مررررسی ایسانج عزیز

woooooooooow
merrrrr30

با ذکر منبع در کانالم ضرب المثل هاتون رو میارم

تاریخچه دیگ به دیگ میگه روت سیاه رو هم بنویسید لطفاااااا

سازنده اش ناز باشه ایشالله

چه خفن بود خوشم اومد

خر ما از کرگی دم نداشت رو هم بگید

چه خوبه اینجا. چندتاشو خوندم حال داد. دوباره میااااااااااام. من با همسرجان برم خرید فعلااااااا

عالی بودن

عالی بودن

شده حکایت روباه و مرغ های قاضی.. عالی بود

قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟😂😂😂

باحال بود خوشم اومد

جالب بود

مطالب سه تا سایت رو خیلی دوست دارم یکیش همین سایته
مرررسی
ضرب المثل ها خوب بودن البته چندتاش رو فعلا خوندم

ممنون از صایت خوبتان. کیف کردم

اومدم بچه رو سرگرم کنم خودم سرگرم شدم. مرسی از سایت خوبتون

وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود……..

خیلی خوب بود. در ضمن از طرفدارهای سرسخت تست های روان شناسی تونممممم
نرگس تیموری زاد

خیلی دوست داشتم اینجا رو . مررسی

فعلا حوصله ضرب المثل ندارم یه جک بزارید لطفا

خیلی سایت خوبیه ای کاش جایی بود که هرکس ضرب المثل قدیمی می دانست آنجا ثبت می کرد، مثل آدام زور رو نمی ده التماس رو بگیره….
تب کردو مرد رااینگونه شنیدم
چهار دوست سر سفره غذا بودند یکی از آنها که خیلی رند بود شروع کرد از تک تک آنها پرسید که پدرشان چگونه مرده و آنها با آب و تاب تعریف میکردند تا به خود آمدند ، دیدند سفره خالی شده و چه کلاهی سرشان رفته ازاینرو به او گفتند حالا پدر تو چگونه مرد اوهم در حالیکه آخرین لقمه را با نان برمی داشت گفت تب کرد و مرد و لقمه را در دهان گذاشت.

صرب المثل شماره چهار جالب بود کره را روغن کرد

عااااااالی

عااااااالی

دوباره دوباره
39 تا فایده ندارهههههههههه
مررسی

عاشق ضرب المثلم

اینقدر از ضرب المل های مختلف اینجا اوردین که یواش یواش عاشق ضرب المثل شدم و دوست دارم همه رو حفظ کنم

عاشق ضرب المثلم و ممنون از این سایت خوب که این همه ضرب المثل های خوب گذاشته

ولی منم یک ضرب المثل بلدم. قطره قطره جمع گردد وانگی دریا شود

ولی منم یک ضرب المثل بلدم. قطره قطره جمع گردد وانگی دریا شود

خوب بود. مرسی

سلام عالی بود اگه بیشتر ضربالمثل بذارید عالیترهم میشه

خوب و عالی

مرسی خوب بود

خدا میدونه که چقد این تاریخچه ضرب المثل ها رو دوست دارم. در ضمن از طرفدارهای پرپا قرص تست هاتون هستم
زهره هستم (دانشجوی کتابداری و مادر یه دوقلو)

واقعا ازتون ممنونم شب ها کلی با داستان های ضرب المثل های شما بچه را سرگرم میکنم

عالی

فقط خواستم بگم خوشمااااااااااان آمددددددددد

سلام خیلی متشکرم ببخشید مگه خارج هم ضرب مثل داره
خب ایران کهن بوده و یک سری جمله های پند آموز از قبلا
ایجاد شده معذرت می‌خوام دخالت کردم آخه دچار مبهم شدم شب خوبی داشته باشید.
از زحمت های که میکشید بسیار متشکرم گل‌های زیبا
شب خوش عزیزان

خیلی عالیه ممنون فقط لطفا در مورد ضرب المثل های خارجی هم بزارید

دست مریزاد بسیار عالی و زیبا

لطفا زود به زود آبدیت کنید من و دخترم باید یک هفته صبر کنیم تا ضرب المثل جدید رو بزارید. لطفا تلاشتون بیشتر کنید.
ممنون از سایت خوبتووون

من از کار های شما خوشم اومده😘😘😘😘😘

خوب بودن کیف کردم فقط اگه امکانش هست تاریخچه ضرب المثل “رحمت به دزد سر گردنه” هم بزارید

خیلی خووووب بود لذت بردیم. لطفا زود به زود آبدیت کنید. چون بچه ام عاشق این سایت و ضرب المثل شده

عالییییی خیلی ممنونم

عالی عالی عالی
ضرب المثل ها همه شون عالی بودن کاش میشد همه این ها تو دوران بچگی مون تو کتاب های مدرسه هم می اومدن
دستتون درد نکنه

ضرب المثل هاي‌ ایرانی بسیار جذاب و کوتاه و پر معنی می‌باشد. ضرب المثل کمک می کند آموزش هایي را ساده و زیبا بیان کنیم تا دیگران از ان درس بگیرند.

 

ضرب المثل همراه با داستان

کاربرد ضرب المثل:

” کوتاه خردمند به که نادان بلند ” در متنبه کردن کسانی که تنها ملاک انها در محاسبه افراد، ظاهر آنهاست، همچنین، در بیان شرافت و برتری عقل و دانش بکار می رود.

 

داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :

ملک‌زاده‌ای شنیدم که کوتاه بودو حقیر و دیگر برادران بلند و خوب‌روی. باری پدر به کراهت و استحقار در وی نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران برنجیدند. شنیدم که مُلک را در ان مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هردو طرف روی در هم آوردند، اول کسیکه به میدان درآمد، این پسر بود.

 

بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. آورده‌اند که سپاه دشمن بی‌قیاس بودو اینان اندک. طایفه‌ای موزیک گریز کردند، شنیدم که هم در ان روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید ودر کنار گرفت و هرروز نظر پیش کرد که تا ولی عهد خویش کرد.

 

 

کاربرد ضرب المثل:

ضرب المثل گدازاده ؛ گدازاده است تا چشمش کور در نکوهش افراد نااهل و بدذات که هدایت و تربیت در انها مؤثر نیست، بکار میرود.

 

داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور :

روزی پادشاهی از یکی از معابر پایتخت خود می‌گذشت. چشمش به دختری افتاد که در کشور حُسن، بی‌همتا بودو در شیوه دلبری گوی سَبَق از حور و پری می‌ربود، ولی گدایی می کرد. سلطان فرمان داد تا او رابه حرم‌سرا بردند ودر زیر نظر آموزگاران به تعلیم و تربیتش پرداختند و وسایل زندگانی و معاشش را از هر جهت آماده ساختند.

 

دخترک نیز بر اثر ذکاوت فطری روز به روز بر مدارج علم و مراتب کمالش می‌افزود. دو سه سالی گذشت. روزی گذر شاه به خانه دختر افتاد. همین که چشمش به او افتاد، مهرش به او بجنبید و او رابه عقد زناشویی خود درآورد. دختر به این شرط راضی شد که در مواقع صرف غذا، او را تنها گذارند. شاه این شرط را پذیرفت.

 

شام و ناهار دختر را همان طوریکه خود خواسته بود، همه ی روز جداگانه می‌دادند و دختر در اتاق رابه روی خود می‌بست و سپس سرگرم صرف غذا میشد. اندک‌اندک این رفتار دختر توجه شاه را جلب کرد و به یکی از پرستاران دستور داد در کمین وی بنشیند و دلیل تنها غذا خوردن او را دریابد. پرستار خودرا در پس پرده‌ای نهان ساخت.

 

همین که سفره دختر را گشودند، وی هر یک از ظروف خوراک را برداشت، در یکی از طاقچه‌هاي‌ غرفه چید. ان‌گاه جلوی هر یک از طاقچه‌ها می‌رفت ودر برابر ظروف می‌ایستاد و دست خودرا دراز می کرد و با موزیک ذلت‌باری می گفت: «ای، تو خدا یک تکه!» این را میگفت و لقمه‌ای برمی‌داشت و با نهایت حرص و ولع در دهان می‌چپاند. پرستار نزد سلطان رفت و ماجرا را برای او نقل کرد. سلطان از پستی طبع وی به شگفت آمد و گفت: گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور.

 

 

کاربرد ضرب المثل دزد باش و مرد باش:

ضرب المثل دزد باش و مرد باش کنایه از اشخاصی است که اگر کار اشتباهی انجام میدهند اما اصول انسانیت و جوانمردی را زیر پا نمی گذراند.

 

داستان ضرب المثل دزد باش و مرد باش:

در دوره‌ای که محل سکونت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر بنا به نوع مصالح ساختمانی در معرض، آب و هوای ان شهر و بزرگی شهرها متفاوت بودند.

در یکی از شهر های بزرگ ایران کاروانسرایی وجود داشت که بسیار مشهور بودو دلیل شهرت این کاروانسرا بجز بزرگی و اتاق‌هاي‌ زیادش، دیوارهای بلند ودر بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هر گونه دزد و راهزن به آنجا پیشگیري میکرد.

 

بازرگانان و تجاری که شب را دراین کاروانسرا می‌ماندند با خیال آسان شب را در آنجا استراحت می کردند و فردا به راه خود ادامه می‌دادند. سه دزد که آوازه امنیت این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد ان شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.

 

این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی توان از ان بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، درضمن درها نگهبان شبانه روزی دارند و نمیتوان از ان وارد شد. بهمین دلیل شروع به کندن زمین کردند. چند روزی طول کشید تا پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و درنهایت از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.

 

ضرب المثل همراه با داستان

همه ی چیز برای برهم زدن آوازه‌ي امنیت کاروانسرا آماده بود فقط کافی بود شبی وارد کاروانسرا شوند و اموال بازرگانان را سرقت کنند. همینطور هم شد، ان سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.

 

صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در میان مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. بهمین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه ی جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند. مأموران هرچه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. خودش بیاید اعتراف کند وگرنه همه ی را مجازات میکنم.

 

دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامیکه دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه ناکرده شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس جلو رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم و بعد از برداشتن اموال مسافران از همان مسیر دوباره برگشتم. حاکم خودش بر سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می گویید از این جا که چیزی پیدا نیست.

 

دزد گفت: کسی رابا طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای که در میانه‌ي چاه حفر شده را بتواند ببیند. هیچکس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچکس اینکار را نمی کند خودش جلوی چشم همه ی از دهانه‌ي چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.

 

مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به اسانی از راه تونل فرار کرده بود. همه ی فهمیدند که دزد راست گفته ولی دیگر فایده‌ای نداشت چون دزد بازهم از ان تونل استفاده کرده بودو از مهلکه جان سالم به در برده بود.

 

حاکم وادار شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همین موقع یکی از تجاری که اموالش در کاروانسرا به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ي نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود رابه خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود. اموال دزدی نوش جانش. با این که دزدی کار درستی نیست ولی من اموالم را بر او حلال می کنم.

 

 

معنی ضرب المثل:

به خاطر ذوق و طمع و حرص زیاد عجله کردن و دچار ضرر شدن 

به حالتی گفته میشود که کسی در تلاش برای کسب سود زیاد، ناگهان دچار خسران و ضرر شدیدتری میشود.

 

داستان ضرب المثل:

گویند در روزگاران قدیم مردی فربه زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت که بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد. یک روز مرد که به بازار رفته بود به خانه برگشت همسرش از او پرسید مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای مرد گفت شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم .

 

وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد ولی چون ظرفی نداشت رفت بالای دیگ و با قاشق شروع به خوردن کرد ولی وقتی دید فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با دو دست سرگرم خوردن شد و چنان بر سر دیگ خم شده بود که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردمان با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ…

 

 

 

1 با آل علي هركه در افتاد ؛ ور افتاد .

2 با اون زبون خوشت، با پول زيادت، يا با راه نزديكت !

3 با اين ريش ميخواهي بري تجريش ؟

4 با پا راه بري كفش پاره ميشه، با سر كلاه !

5 با خوردن سيرشدي با ليسيدن نميشي !

6 باد آورده را باد ميبرد !

7 با دست پس ميزنه، با پا پيش ميكشه !

8 بادنجان بم آفت ندارد !

9 بارون آمد، تركها بهم رفت !

10 بار كج به منزل نميرسد !

11 با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هردو هيچكدام با هرهيچكدام هردو !

12 بازي اشكنك داره ؛ سر شكستنك داره !

13 بازي بازي، با ريش بابا هم بازي !

14 با سيلي صورت خودشو سرخ نگه ميداره !

15 با كدخدا بساز، ده را بچاپ !

16 با گرگ دنبه ميخوره، با چوپان گريه ميكنه !

17 بالابالاها جاش نيست، پائين پائين ها راش نيست !

18 بالاتو ديديم ؛ پائينتم ديديم !

19 با مردم زمانه سلامي و والسلام .

20 تا گفته ای غلام توام، ميفروشنت !

21 با نردبان به آسمون نميشه رفت !

22 با همين پرو پاچين، ميخواهي بري چين و ماچين ؟

23 بايد گذاشت در كوزه آبش را خورد !

24 با يكدست دو هندوانه نميشود برداشت !

25 با يك گل بهار نميشه !

26 به اشتهاي مردم نميشود نان خورد !

27 به بهلول گفتند ريش تو بهتره يا دم سگ ؟ گفت اگر از پل جستم رريش من و گرنه دم سگ !

28 به جاي شمع كافوري چراغ نفت ميسوزد !

29 بچه سر پيري زنگوله پاي تابوته !

30 بچه سر راهي برداشتم پسرم بشه، شوهرم شد !

31 بخور و بخواب كار منه، خدا نگهدار منه !

32 بد بخت اگر مسجد آدينه بسازد — يا طاق فرود آيد، يا قبله كج آيد !

33 به درويشه گفتند بساطتو جمع كن ؛ دستشو گذاشت در دهنش !

34 بدعاي گربه كوره بارون نمياد !

35 بدهكار رو كه رو بدي طلبكار ميشه !

36 برادران جنگ كنند، ابلهان باوركنند !

 

 

37 برادر پشت ؛ برادر زاده هم پشت

38 خواهر زاده رابا زر بخر با سنگ بكش!

39 برادري بجا، بزغاله يكي هفت صنار !

40 براي كسي بمير كه برات تب كنه !

41 براي همه ی مادره، براي ما زن بابا !

42 براي يك بي نماز، در مسجد و نمي بندند !

43 براي يه دستمال قيصريه رو آتيش ميزنه !

44 بر عكس نهند نام زنگي كافور !

45 به روباهه گفتند شاهدت كيه ؟ گفت: دمبم !

46 بزبون خوش مار از سوراخ در مياد !

47 بزك نمير بهار مياد — كنبزه با خيار مياد !

48 بز گر از سر چشمه آب ميخوره !

49 به شتر مرغ گفتند بار ببر، گفت : مرغم، گفتند : بپر، گفت : شترم !

50 بعد از چهل سال گدايي، شب جمعه را گم كرده !

 

امیدواریم از این ضرب المثل هاي‌ شیرین بالا استفاده برده باشید . لطفا از دیگر ضرب المثل هاي‌ ایرانی در پایین حتماً دیدن نمایید.

ضرب‌المثل گونه‌ای از سخن گفتن  است که معمولاً داستانی پندآموز در  بعضی از آن‌ها نهفته است. بسیاری از این داستان‌ها از یاد رفته‌اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست.

شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب‌المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی: داستان زدن)است.

در این مطالب سعی می کنیم شما را با داستان چند ضرب المثل فارسی و پند ها و نکته های آنها  آشنا کنیم .

داستان:

ضرب المثل همراه با داستان

گریه دروغین را به اشک تمساح تعبیر کرده اند. خاصه گریه و اشکی که نه از باب دلسوزی، بلکه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه کننده جامه عمل بپوشد.

داستان:

چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند.

ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل در آمده است، به شرح واقعه می پردازیم :

ظهیر الدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد، در مسند حکمرانی دو رقیب سر سخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود. بابر  به توصیه ی مادربزرگش ایران از یکی از روسا طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره اندیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی موثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت.

 

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.

می گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فکر کرد که «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها که مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. کم کم گوسفندهام زیاد میشه، یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد میشه کدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟

منم میگم : زد که زد خوب کرد که زد !» زن که در عالم خیال بود همینطور که گفت : «زد که زد خوب کرد که زد» سرش را تکان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.

برای دیدن لیست ضرب المثل ها روی عکس زیر کلیک کنید:


برچسبداستان ضرب المثل ضرب المثل

برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.

آنتونی رابینز :

کرم ابریشم ابتدا بصورت کرم است و موقعی که به دور خود پیله ای می تند، ظاهراٌ مرده به نظر می رسد. اما در واقع چنین نیست.
بله او در حال تبدیل شدن به پروانه است.
گاهی اوقات کافی است که به خدا اعتماد کنیم، زیرا اوست که می داند چه موقع ما باید به پروانه مبدل شویم…

Check your inbox or spam folder to confirm your subscription.

دانش را به اشتراک بگذاریم!

ما فقط یک وب سایت نیستیم ما یک دروازه به سمت توسعه سبک زندگی با طعم دانش و آگاهی هستیم.برای ما حسی که شما بعد از خواندن مطالب وب سایت دریافت می کنید مهم است.حس توانمندی و قدرت برنامه ریزی آگاهانه و آینده نگری که شما از ما دریافت می کنید همانند اولین دری است که باهم باز می کنیم و اولین قدم در بیدار کردن ذهن هایمان است.ماموریت ما ارائه تجربه کاربری بهتر و لذت بخش به کاربران است.ما فعالیت مان را برای پیشرفت دانش و ارتباطات شروع کرده ایم و برای بهتر شدن تلاش می کنیم.

سایت بدون -ضرب المثل ها مجموعه ای از باورهای یک جامعه است که گویی همه بر سر درستی آن ها به یک توافق رسیده اند ، چرا که آن قدر در فرهنگ ریشه دوانده اند که همگان بعد از بیان به یک مفهوم مشترک می رسند ، در این جا مجموعه ای از ضرب المثل های فارسی را گرد هم آورده ایم که با اشاره روی هر ضرب المثل می توانید ، داستان ، کاربرد و ریشه آن را هم بخوانید(این مجموعه در حال تکمیل است)

جیبش تارعنکبوت بسته است

ضرب المثل همراه با داستان

حرف ح

حرف خ

حرف د

داشت و نخورد

در عروسیت با آبکش آب می آورم

حرف ر

حرف ز

حرف ز

حرف س

حرف ش

حرف ص

حرف ط

حرف ف

حرف ع

حرف غ

حرف ک

حرف گ

حرف ل

حرف م

ما هم خدایی داریم

حرف ن

حرف و

خرف ه

سلام ادمین پروررش گل و گیاه هستم برای تبلیغ شما مزاحم میشم اگه مایل به تبلیغ هستید به صورت رایگان
http://www.homeplants.blogfa.com

@best_homeplants

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «دلش طاقچه ندارد» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«اگر این جور باد بیاید که هیچ!» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« اهل بخیه» | بدونضرب المثل همراه با داستان

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«جمعه عاشق ، شنبه فارغ» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «خدا روزیت را جای دیگر حواله کند» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«رطب وعده کردن و توت فرستادن» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «آستین نو بخور پلو» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«دعوا سر لحاف ملا بود» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «دوستی خاله خرسه» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«آخرش نفهمیدم رفیق منی یا گرگ» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « از نی بوریا شکر نخوری» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «بند را آب دادن» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «بار کج به منزل نمی رسد» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«کار نشد ندارد» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «زیره به کرمون بردن» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« 120 سال زنده باشی» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«کج دار و مریز» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « کوه را با سوزن سنبیدن » | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« ادب از که آموختی؟» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « چاقو دسته خودش را نمی برد» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «اسب تازی و گر ضعیف بود،همچنان از طویله‌ای خر به» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« با یک تیر، دو نشون زدن» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« استخاره دل آدمیست» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «جایی نمی خوابه که آب زیرش برود» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«برج زهر مار» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« باقیات و صالحات» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« سر پیری و معرکه گیری» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «بادنجان دور قاب چین» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « سنگ کسی را به سینه زدن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «ناز شست» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چوبکاری کردن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «طوطی وار» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « تیشه به ریشه زدن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « برادر حاتم طایی است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «آنجا که عرب نی انداخت» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «برو آن جا که عرب نی انداخت» چیست؟ – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چاه ویل» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«خر را با زدن نتوان اسب کرد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «دست به سر کردن » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «ره نتوان رفت به پای کسان» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «سنبه اش پر زور است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «عزراییل بد نام است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «قوت آب از سرچشمه است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « کاسه داغ تر از آش» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « آن وقت خر از قبرس وارد می کنند» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«مال خانه به صاحب خانه می رود» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « مثل شتر زنبورک خانه » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « کارش زار بودن » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « مشک به ختن بردن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «هرکس به قدر همت خود خانه ساخته …» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«آسان یافته،خوار باشد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «اسمم را عوض می کنم» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « پیاده شو با هم برویم» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « طلا خرج مطلا کردن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«خاکشیر مزاج است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« دعا کن گندمت آرد بشه » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «رو بدهی آستر هم می خواهد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «زعفران که زیاد شد به خورد خر می دهند» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «در عروسیت با آبکش آب می آورم» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «داشت و نخورد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « ما هم خدایی داریم» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« کر مصلحتی دوا ندارد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « وای اگر از پس امروز بود فردایی» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «قوش کریم خانی» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « انگشت در سوراخ زنبور کردن» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید» | بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« اختیار فسخ نگذاشته‌ایم» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « از حق تا ناحق چهار انگشت است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «اگر بیل زنی ، باغچه خودت را بیل بزن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چراغ هیچ کس تا صبح نمی سوزد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « چشم هایش آلبالو گیلاس می چیند» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « بودور که وار» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« تازه می پرسد لیلی مرد بود یا زن؟» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«شب آبستن است تا چه زاید سحر» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چند مرده حلاجی » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «دنیا دار مکافات است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « ز روبه رمد شیر نادیده جنگ» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «صابون زیر پایش مالیده» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«کباب پخته نگردد، مگر به گردیدن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « مال خودمان بهتره» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «خاکش دامن گیره» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «گره بر آب زدن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « آبغوره گرفتن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چانه اش گرم شده است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «مایه کاری» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «خیلی خوشگل بود، ابله هم در آورد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « علف در آغل تلخ است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «راه باز است و جاده دراز» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « تو دعوا حلوا پخش نمی کنند» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « اول بقالی و ماست ترش فروشی» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «غنپز در کردن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل«دیدن گرگ مبارک است، ندیدنش مبارک تر» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «آخرین تیر ترکش» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «ارزن عثمانی، خروس ایرانی » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «شستش خبردار شد» – بدون شستم خبردار شد

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «عسس بیا مرا بگیر» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « خودش می برد، خودش می دوزد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « لنگ انداختن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «تا تنور داغ است، نان را بچسبان» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «کله شق» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « دهانت را آب بکش» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « با شاه هم فالوده نمی خورد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «خانه خرس و بادیه مس» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « جاده دزد زده تا 40 روز امن است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «بالا خانه اش را اجاره داده است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «برای لای جرز خوب است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « باری به هر جهت» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « من می گم نره، تو می‌گی بدوش» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «آفتابه دزد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « فرض محال محال نیست» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «سماق مکیدن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « سایه کسی را با تیر زدن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « دست مریزاد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چپ اندر قیچی » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « کلاغ که از باغ قهر کنه، یک گردو به نفع باغبانه» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « خاصه خرجی» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « مگر داروغه محلی» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «راست و ریست کردن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «برای کسی بمیر که برات تب کنه» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل« آفتابه خرج لحیم کردن » – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « از خر افتاده، خرما پیدا کرده است» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « چاقو دسته خودش را نمی برد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « اگر زاغی کنی، زیقی کنی می خورمت» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «برای شکار بچه ببر باید به مغاک ببر رفت» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «بهر خران چه کاه برند چه زغفران» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «پشه لگدش زده» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « تابستون پدر یتیمونه» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « تلافی غوره را سر کوره در آوردن» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل « جل و پلاسش را جمع کرد» – بدون

تعقيب: ریشه و داستان ضرب المثل «چشم داره نخودچی، ابرو نداره هیچی» – بدون

ایمیل شما نشر نخواهد شد

دیدگاه *

نام

ایمیل

وبسایت/تارک

add_action(‘wp_head’,’telegram_seo_link’);
function telegram_seo_link(){
if (is_single()) {
global $post;

$thumbnail = wp_get_attachment_image_src( get_post_thumbnail_id($post->ID), ‘full’ );
echo ‘

‘;
}
}

 

پيام مدير

جستجوی مطالب

امکانات

پيوندها

ضرب المثل همراه با داستان

طراح قالب

آستين نو ، بخور پلو 

آستين نو ، بخور پلو

کفگیر به ته دیگ خورده 

کفگیر به ته دیگ خورده

قسم روباه را باور کنیم با دم خروس را 

قسم روباه را باور کنیم با دم خروس را

علـاج واقعه قبل از وقوع باید کرد 

علـاج واقعه قبل از وقوع باید کرد

کله اش بوی قورمه سبزی می دهد 

 

کله اش بوی قورمه سبزی می دهد

از این ستون به آن ستون فرج است 

از این ستون به آن ستون فرج است

از میان این همه پیغمبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای 

از میان این همه پیغمبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای

حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی 

حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی

از آب گل آلود ماهی می گیرد 

از آب گل آلود ماهی می گیرد

آش نخورده و دهان سوخته 

آش نخورده و دهان سوخته

پایش را اندازه ی گلیمش دراز کرده  

پایش را اندازه ی گلیمش دراز کرده 

سبیلش را چرب کرد 

 

 حکایت سبیلش را چرب کرد

آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد 

آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد

تنبل خانه شاه عباسی 

ضرب المثل همراه با داستان

تنبل خانه شاه عباسی

جمله زیر آب زنی یعنی چه؟ 

 جمله زیر آب زنی یعنی چه؟

از کیسه خلیفه می‌بخشی 

از کیسه خلیفه می‌بخشی

حرف مفت زدن ممنوع 

حرف مفت زدن ممنوع 

فواره چون بلند شد سرنگون شود 

 

فواره چون بلند شد سرنگون شود

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری 

 

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری

یک خشت هم بگذار در دیگ  

  یک خشت هم بگذار در دیگ

دنبال نخود سیاه فرستادن  

دنبال نخود سیاه فرستادن

کاسه ای زیر نیم کاسه است 

 

کاسه ای زیر نیم کاسه است

سرش را مثل کبک زیر برف می کند 

 

سرش را مثل کبک زیر برف می کند

قوز بالـا قوز شد 

 

داستان قوز بالـا قوز 

خر ما از کُره گی دم نداشت 

 

خر ما از کُره گی دم نداشت

حکایت شتـر دیـدی نـدیـدی 

حکایت شتـر دیـدی نـدیـدی

چرا می گوییم صد و بیست سال زنده باشید 

چرا می گوییم صد و بیست سال زنده باشید

مرغش یک پا دارد 

مرغش یک پـا دارد

حکایت آفتابی شدن  

 

حکایت آفتابی شدن 

کی دسته گل به آب داده 

  

کی دسته گل به آب داده

ماست هایشان را کیسه کردند 

 

ماست هایشان را کیسه کردند 

شاهنامه آخرش خوش است 

 

شاهنامه آخرش خوش است

منوی اصلی

آرشيو موضوعی

آرشيو مطالب

لوگوی ما

آمار وبلاگ

امکانات

ضرب المثل کودکانه : حتما شما هم در بارها در طول مکالمه های خود ضرب المثل های را بکار برده اید یا از افراد دیگری شنیده اید. ضرب المثل ها عبارتهای عبرت انگیز و مشهوری هستند که به گفتاری نکته اموز یا داستانی در گذشته اشاره داشته اند. در واقع در بیشتر زمان ها با بکار بردن ضرب المثل از بیان توضیحات بیشتر جلوگیری می شود. اگر علاقه بسیار زیادی به ضرب المثل ها دارید حتما به مقاله ضرب المثل با داستان هم سربزنید.

در ادامه این مقاله شما با بهترین و جذابترین ضرب المثل های کودکانه با نقاشی و متنی آشنا خواهید شد با ما همرا ه باشید. در این مقاله سعی کرده ایم ضرب المثل های کودکانه و جذاب را برای شما عزیزان ارائه کنیم با ما همراه باشید.

ضرب المثل کودکانه با معنی : در روزگارهای قدیم مرد پارچه فروشی بود که در شهر مغازه ی داشت. این مرد پارچه فروش یک شاگرد داشت که البته شاگردش بسیار مودب و خوب بود اما خجالتی بود.

همسر مرد پارچه فروش، کدبانو بود و دستپخت بسیار خوبی داشت و هر کسی دوست داشت از اش های خوشمزه این کدبانو بخورد. اما روزی مرد مریض شد و نمیتوانست به حجره اش برود. شاگرد او در حجره را باز کرده و جلوی در را با اب تمیز کرد و آن را جارو نمود اما هر چقدر منتظر ماند خبری از تاجر نشد و او نیامد.

قبل از ظهر بود که خبر رسید تاجر مریض شده است و او باید به سراغ دکتر برود. شاگرد سریع در حجره را بست و برای تهیه دارو رفت و دارو خرید و زمانی که به خانه برگشت دیگر طرفای ظهر بود. شاگر که قصد داشت دارو را تحویل بدهد و برگردد اما همسر تاجر به او خیلی اصرار کرد که برای ناهار بماند و همراه شان غذا بخورد.ضرب المثل همراه با داستان

غذای که همسر تاجر برای ناهار درست کرده بود، آش بود. همسر تاجر سفره را پهن کرد و بر روی سفره، کاسه های آش را گذاشت. تاجر هم برای شستن دست هایش به حیاط رود و همسر تاجر نیز به آشپزخانه رفت تا قاشق ها را برای خوردن آش بیاورد.

شاگرد که خجالتی بود و با خودش فکر کرد که تا بهانه ی بیاورد و برای صرف ناهار نزد تاجر و همسرش نباشد و بگوید که که دندانش درد می کند و دستش را بر روی دهانش قرار داد.

زمانی که تاجر به اتاق برگشت و شاگردش را دید که دستش را بر روی دهانش گذاشته است به او گفت که دهانت را سوزاندی؟ چرا در خوردن اینقد عجله کرده اید، باید صبر می کردی تا آش سرد شود و سپس آن را می خوردی. در آن موقع همسر تاجر نیز وارد اتاق شد و قاشق ها را آورده بود به تاجر گفت که چرا اینگونه حرف میزنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من تازه قاشق ها را اورده ام. در همان لحظه تاجر متوجه اشتباهش شد و فهمید که چه اشتباهی کرده است.

این ضرب المثل را در زمان های استفاده می کنند که شخصی کار را انجام نداده ولی دیگران به آن تهمت می زنند. مثلا پسرک شاگرد اصلا آش نخورده بود ولی تاجر اینگونه پیش از اینکه چیزی بداند قضاوت کرد که تو اجازه ندادی آش سرد شود و سریع آن را خوردی و دهنت را سوزانده ای .

روزی مردی در صحرا برای پیدا کردن شترش می گشت که در همان حین با پسری برخورد کرد و سراغ شترش را از پسرک گرفت. پسر به او گفت که شتر تو یک چشمش کور بوده ؟ مرد گفت بله همین طور است. پسرگ پرسید: آیا یک سمت بار او شیرین و سمت دیگری ترش بوده است؟ مرد گفت بله. حالا بگو ببینم که شتر من را کجا دیدی و کجاست؟ پسرک در جواب به او گفت من اصلا شتر تو را ندیده ام.

مرد پس از شنیدن این حرف ناراحت شد و پیش خودش اینگونه تصور کرد که حتما پسرت بلایی را بر سر شترش آورده است و پسرک را پیش قاضی برد و برای قاضی ماجرا را گفت.

قاضی وقتی ماجرا را شنید از پسرک پرسید پس اگر تو شتر را ندیده ای چگونه از مشخصات شتر خبر داری؟ پسرک در جواب گفت در راه روی خاک جای پای شتر را دیده ام که تنها یک سبزه های یک سمت را خورده است. اینگونه فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بوده است.

بعد از آن دیدم که در یک سمت راه مگس های زیادتر وجود دارد و از طرف دیگر پشه ها زیادتر هستند. چون مگس از شیرینی خوشش می آید و آن را دوست دارد و پشه ها هم ترشی را دوست دارند اینگونه فکر کرده ام که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و در سمت دیگر ترشی بوده است.

قاضی بعد از اینکه حرف های پسر را شنید از هوش او خوشش امد و به پسر گفت: با وجود اینکه تو گناهی نداشته است ولی زبان تو برایت دردسر به وجود اورده است. از این به بعد شتر دیدی، ندیدی….

زمانی این ضرب المثل را بکار می بردند که پر حرفی سبب ایجاد دردسری شده باشد. برای اینکه آسوده باشی باید کم حرف بزنی و در صحبت کردن کمی تامل کرد و حتما پیش از گفتن حرفی به عاقبت آن دقت کرد. بهتر است به کار دیگران دخالت نکنی و شتر دیدی ،ندیدی…

همان طور که اشاره کرده ایم ، هر ضرب المثلی را که شما در طول روزمره بشنوید قطعا حاکی از یک داستان یا عبارت عبرانگیز است. درست مثل داستان فوق که پسرک با وجود اینکه اصلا شتر را ندیده بود ولی با هوشی که داشت و حرف های که زده بود برای خود درسر درست کرد.

خیلی ممنونم عزیزان

عالی فقط یکم بیشتر کنید خیلی کم و تکرار ی بود ولی باز متشکرم گل‌های زیبا

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ماست ها را کیسه کردن

 کنایه از ترس و جاخوردگی است 

 کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب شده در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان حاکم ظالم اصفهان و  فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد.  پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است. مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند. روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!» مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!» مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!» چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند. آری، عبارت ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.

ميخشو بكوب سر زبون من

ضرب المثل همراه با داستان

يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفتظهر شدو گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گزاشته بود رو بيرون اورد تا بخورههنوز لقمه اولو دهنش نگزاشته بود كه سواري از دور پيدا شدمرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناههاز اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيدافسار اسبم رو كجا بكوبمطرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :ميخشو بكوب سر زبون من

 حلال حلالش به اسمون رفتمادر پيري از فرزند راهزنش خواست تا براي اون كنفي از راه حلال به دست بيارهپسره براي انجام خواسته مادر يه روز جلوي مسافري رو گرفت و دستارش رو قاپيد و گفت :اين رو بر من حلال كنمرد قبول نكرد جون راهزن چوب دستي شو در اورد . به جون مرد افتاد هرچي اون بي چاره فرياد ميزد حلال كردم دست بردار نبودجوون راه زن دستار رو پيش مادرش برد و وقتي مادرش از حلال بودن اون پرسيد جوون گفتكاون قدر زدمش تا حلال حلالش رفت به اسمون

 

آواز خركي و رقص شتري   يه خري از دست صاحبش فرار مي كنه در راه يه شتر مي بينه كه در حال بار بريهخره ميگه:تا كي مي خواي بار بكشي بيا با هم فرار كنيم شتر قبول مي كنه و ميرن تا به يه چمنزار مي رسن يه مدتي اونجا مي مونن تا اينكه خوشي ميزنه زير دل خره و شروع ميكنه به عر عرهر چي شتره منعش ميكنه و مي گه صداتو ميشنون فايده اي نداره و خره ميگه :خوشحالم مي خوام اواز بخونمچيزي نگذشت كه صاحبان شتر و خر فهميدن و اسيرشون كردن و براي اينكه دو باره فرار نكنن اونا رو حسابي بار زدن تا اينكه خره از پا در اومد و بستنش به پشت شترهشتره كه دل خوشي از خره نداشت تا رسيد لب دره شروع كرد به رقصيدنهر چي خره گفت:اينجا جاي رقصيدن نيست شتره قبول نكرد و گفت:خوشحالم ميخوام برقصم و اينطوري خرو انداخت ته دره

 

عطاشو به لقاش بخشيدمجناب سعدي ميگه:براي يه مستمندي مشكلي پيش امد يكي بهش گفت :فلاني وضعش خيلي خوبه اگر بري پيشش حتما كمكت ميكنهمستمند ه سمت خانه ان فرد رفت وقتي به اونجا رسيد ديد طرف اخماشو تو هم كشيده و غضب الود و عصباني نشستهنيازمنده چيزي نگفت و از همون جا برگشتبهش گفتن چي شدگفت:عطاشو به لقاش بخشيدم

 

اگر تو تا شنبه زنده اي منم تا سه شنبه بي كارميه خر پير و مجروح تو بيابون افتاده بود يه سگ گرسنه هم كنارش نشسته بود كه وقتی خره مرد يه دلي از عزا در بيارهيك ساعتي كه گذشت خره كه در حال مرگ بود گفت:بي خودي منتظري من از اون خرايي نيستم كه زود بميرم من تاشنبه زنده امسگه گفت:باكي نيست من حوصلم زياده تا سه شنبه هم بي كارم  اگر تو تا شنبه زنده اي منم تا سه شنبه بي كارم

 انگشت به شيره زدنيه روز شاگزد بقالي ميخواست يه تكه آشغال رو از روي شيره برداره وقتي اين كار رو كرد يه كمي شيره به نوك انگشت شاگرده ماليده ميشه و در همين موقع طوطيه بغال به سمت مگس پريد شاگرد بغال كه ميخواست از پريدن طوطي جلو گيري كنه به سمت طوطي پريد اما به ظرف شيره خورد و ظرف شكستدر همين موقع بغال وارد شد و تا اين صحنه رو ديد سنگ ترازو ور به سمت شاگرد پرت كرد و شاگردش مرداينه كه گفتن :شاگرد بي چاره سر يه انگشت به شيره زدن جونشو از دست داد

 

من زير اندازتواوردم شايد يكي هم رو اندازت رو بيارهيكي رفت دزدي ديد صاحبخونه خوابيدهچادر شبي رو كه با خودش اورده بود رو پهن كرد و رفت تا هرچي پيدا كرد بياره و بزاره تو اون چادر شبوقتي رفت بگرده دنبال وسايل صاحب خونه غلتي زد و روي چادر شب خوابيددزد وقتي برگشت و چيزي پيدا نكرد و صاحبخونه رو روي چادر شب ديد گفت بهتي برم و از خير اين چادر شب بگزرموقتي داشت مي رفت صاحبخونه گفت:داري ميري اون در روببند كسي نياد تودزد گفت:بذار باز باشه شايد همين طور كه من زير اندازت رو اوردم يكي هم رو اندازت رو بياره

 

اوسا علم….درد ورم اين كه نبود سر علميه خياطي بود كه هر وقت پارچه اي براي دوختن لباس براش مياوردن يه تيكه از ازش به عنوان سر قيچي برميداشتتااينكه زد و يه شب خواب ديد كه قيامت شده و اون تو صحراي محشره و تكه هايي كه از پارچه ها كه به عنوان سر قيچي برداشته بود سر يه علم آتيش آويزونه و دارن اونو به جهنم ميرنهراسون از خواب پريد و كله سحر رفت در مغازه و به شاگردش گفت :از اين به بعد اگر خواستم سر قيچي بردارم بگو اوسا علم تا ياد خوابم بيفتمچتد روز گزشت و تا يه روز يه پارچه گرون قيمت براش اوردن تا با اون يه قبا بدوزه خياطه همين كه چشكش به اون پارچه افتاد دلش نيومد از ائن پارچه بگزه و قيچي رو اورد تا يه تيكه از اون رو براي خودش بردارهشاگردش جلو اومد و گفت:اوسا علم اوسا علمخياطه كه نميتونست از اون پارچه نفيس دل بكنه گفت:درد و ورم اين كه نبود سر علم

 

خروس اگر خروس باشه توی راه هم مي خونهيكي خونه يه روستايي مهمان بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفت بودنصفه هاي شب دور از چشم همه بلند شد خروس رو گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داري ميري بمون تا خروس بخونه بعد برومهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توي راهم مي حونهدزد رفت و صاحبخونه از همه جا بي خبر گرفت خوابيدصبح وقتي رفت سر لونه خروسه تازه فهميد ديشب مهمون بي معرفتش چي گفته

نه خانی اومده نه خانی رفته

يكي يه خربزه مي خره ببره خونه توي راه وسوسه ميشه كه خوبه خربزه رو ببرم به رسم بزرگون گوشتشو بخورن و باقي شو كناربگزارم تا اگر كسي از اينجا رد شد فكر كنه كه خاني از اينجا گزشته و گوشت خربزه رو خورد ه و گوشتش رو انداخته اينجابه اين نست گوشت خربزه رو خورد خواست پوستش رو دور بندازه كه با خودش گفت:بهتره پوستش رو هم گاز بزنم تا مردم فكر كنن نوكري هم بودهپوست خربزه رو گاز زد و خواست پوست نازك شده رو دور بندازه كه به اين فكر افتاد كه پوست خربزه رو هم بخوره تا مردم بگن نه خاني اومده و نه خاني رفته

 

باهمه بله با ما هم بلهيه بازرگاني ورشكست شد و طلب كاراش اونو به دادگاه كشوندن بازر گانه با يه وكيل مشورت كرد و وكيل بهش گفت :توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله)با زرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول رو بعد از دادگاه به وكيل بدهفرداش در دادگاه در جواب قاضي و طلباراش همش گفت :(بله و بله)تا اينكه قاضي گفت اين بيچاره از بده كاري عقلش رو از دست داده بهتري شما ببخشيدشطلب كارها هم دلشون به حال اون سوخت و اون رو بخشيدنفرداي اون روز وكيله به خونه بازر گان رفت و بقيه پولش رو طلب كرد و مرد بده كار در جواب گفت:(بله)وكيلم گفت:باهمه بله با ما هم بله

 

خر بيار باقلا بار كنيه كشاورزي باقالي زيادي برداشت كرده بود و كنارش خوابيده بوديه قلدري اومد و بنا كرد به پر كردن خور جينشكشاورزه بلند شد كه جلوي قلدرو بگيره كه با هم گلاويز شدند . قلدره يه چاقو ور داشت و به كشاورزه گفت: من مي خواستم فقط خورجينم رو پر كنم حالا كه اينجوريهمي كشمت همه رو ميبرمصاحب باقاليا كه ديد از پس قلدري برنمياد گفت: حالا كه پاي جون در ميونه برو خر بيار باقالي بار كن

 

 

اگه من منم پس كو كدوي گردنميكي كه تو گيجي و هواس پرتي لنگه نداشت مي خواست بره سفر زنش گفت اين كدو رو به گزدنت اويزون كن كه اگر راه رو گم كردي حد اقل خودتو گم نكنيمرد حواس پرتم قبول كرد و كدو رو به گردنش آويزون كرد وراه افتاد توي راه شب زير يه درختي خوابيد و يه دزدي اومد و كدو رو از گردن مرد حواس پرت دزديدمرد حواس پرت صبح كه از خواب پاشد و كدو رو پيدا نكرد گفت:اگه من منم پس كو كدوي گردنم

 

جايي رسيده كه شتر رو با نمد داغ ميكننيه شتر به شتر ديگه از دست صاحبش شكايت مي كرد كه گفت :صاحبم از بس بار من ميكنه كه طاقتم طاق ميشهشتر ديگه گفت :بارت چيه اون شتر جواب :داد معمولا نمكشتره گفت:اگر توي راهت جوي ابي چيزي ديدي توي جوب اب بخواب تا نمك ها اب بشه و بارت سبك حال صاحبتم جا ميادشتره به حرف دوستش عمل كرد و صاحيش فهميد كه خوابيدن شتر از نا تواني نيست و دفعه بعد صاحب شتر نمد بار شترش كرد و شتر هم از همه جا بي خبر توي جوي اب خوابيد و وزن بارش اينبار چند برابر شد و صاحبش به زور شلاق اون رو از زمين بلند كرد و به راه انداخو اين مثل شد كه كار به جايي رسيده كه شتر رو با نمد داغ ميكنن

 يك ضرب المثل قديمي مي گويد :ميمون پير دست اش را داخل نارگيل نمي كند

در هندوستان، شكارچيان براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند. يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهان اش مي كنند. ميمون دست اش را به داخل نارگيل مي برد و به موز چنگ مي اندازد، اما ديگر نمي تواند دست اش را بيرون بكشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمي شود. فقط به خاطر اين كه حاضر نيست ميوه را رها كند. در اين جا، ميمون درگير يك جنگ ناممكن معطل مي ماند و سرانجام شكار مي شود.

همين ماجرا، دقيقاً در زندگي ما هم رخ مي دهد. ضرورت دستيابي به چيزهاي مختلف در زندگي، ما را زنداني آن چيزها مي كند. در حقيقت متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز.

در تله گرفتار مي شويم، اما از چيزي كه به دست آورده ايم، دست نمي كشيم، خودمان را عاقل مي دانيم؛ اما (از ته دل مي گويم) مي دانيم كه اين رفتار يك جور حماقت است.

برگرفته از كتاب پائولو كوئيلو (دومين مكتوب)

ضرب المثل همراه با داستان
ضرب المثل همراه با داستان
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *