نرخ ارز مبادله ای
قیمت طلا
قیمت سکه
قیمت خودرو
غزل عاشقانه “من غلام قمرم” از مولانا
شعر غزل زیبا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
شعر غزل زیبا
غزل عاشقانه “ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم” از مولانا:
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
غزل عاشقانه “از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست” از سعدی:
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شبهای بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
******
غزل عاشقانه “از در درآمدی و من از خود به درشدم” سعدی:
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
*********
غزل عاشقانه “من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم” سعدی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
********
غزل عاشقانه “باد آمد و بوی عنبر آورد” از سعدی:
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیدهام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
***********
غزل عاشقانه “خدای را که چو یاران نیمه راه مرو ” از هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو
تو را که چون جگر غنچه جان گلرنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو
چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق
به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو
چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو
********
غزل عاشقانه “امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ” از هوشنگ ابتهاج:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
***********
غزل عاشقانه ” تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی” از هوشنگ ابتهاج:
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
***********
غزل عاشقانه “یار پسندید مرا” از هوشنگ ابتهاج:
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد ، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
********
غزل عاشقانه “زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست” از هوشنگ ابتهاج:
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم حکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سرپوش
محسن دهقانی
۱۴۰۱/۵/۲۳ – ۱۱:۲۰
Permalink
کاربر مهمان
۱۴۰۰/۸/۳۰ – ۱۷:۱۹
Permalink
کاربر مهمان
۱۴۰۰/۸/۳۰ – ۱۷:۱۹
Permalink
عرشیا نظام دوست
۱۴۰۰/۸/۱۰ – ۵:۵۱
Permalink
شهلا توکلی
۱۴۰۰/۶/۱۲ – ۱۰:۲۷
Permalink
کاربر مهمان
۱۴۰۰/۸/۴ – ۱۵:۴۲
Permalink
محمدرضا قریل
۱۴۰۰/۵/۱ – ۲۱:۴۹
Permalink
کاربر مهمان
۱۴۰۰/۳/۳ – ۱۵:۲۳
Permalink
الهام
۱۳۹۹/۸/۲۱ – ۲۰:۰۵
Permalink
کاربر مهمان
۱۴۰۰/۸/۴ – ۱۵:۴۲
Permalink
کاربر مهمان
۱۴۰۰/۶/۶ – ۱۳:۰۷
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۹/۷/۲۹ – ۲۳:۴۴
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۹/۷/۱۳ – ۸:۲۳
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۹/۶/۱۵ – ۱۵:۴۲
Permalink
الهام قاضی
۱۳۹۸/۱۱/۹ – ۱۶:۳۷
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۸/۱۱/۶ – ۱۴:۴۵
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۹/۱۱/۱۷ – ۱۷:۳۴
Permalink
فهیمه
۱۳۹۸/۷/۲۰ – ۲۰:۳۹
Permalink
محمد امین صفری نژاد
۱۳۹۸/۷/۱۲ – ۲۲:۱۷
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۸/۸/۱۲ – ۰:۲۵
Permalink
mohammad
۱۳۹۸/۶/۷ – ۲۳:۳۱
Permalink
لاله محمدی
۱۳۹۸/۴/۳۱ – ۱۴:۲۱
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۸/۶/۱ – ۲:۰۷
Permalink
محمد ابراهیم خاني
۱۳۹۸/۳/۱۶ – ۲۲:۰۴
Permalink
زینب خوشانس
۱۳۹۸/۳/۱ – ۱۱:۵۲
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۷/۱۰/۱۱ – ۲۳:۲۴
Permalink
نجف سرزمینی کهن است، که ارزش تاریخی و باستانی دارد. در داستان حضرت نوح نقل شده است، که پس از طوفان بزرگ کشتی نوح در اینجا در سرزمین نجف توقف کرد و در اینجا محل دفن حضرت آدم و نوح است.
نوح در نجف استقرار خود را آغاز کرد، چاه معروفی که سیل عظیم از آنجا شروع شد نیز در حومه شهر نجف در شهر باستانی معروف به کوفه قرار دارد. می توان گفت که انقراض و احیای سکونتگاه انسانی در شهر نجف رخ داده است.
قبر حضرت نوح در کدام کشور است ؟ حضرت آدم و حضرت نوح هر دو در کنار قبر حضرت علی به همراه هزاران پیامبر در قبرستان باستانی واقع در نجف بزرگ دفن شده اند.
تعداد اعضا: هفت نفر
نام اعضا: شوگا، جین، جی-هوپ، آراِم، جیمین، وی، جونگکوک
خواستگاه: کره جنوبی، سئول
تاریخ تشکیل گروه: ۲۰۱۰
تاریخ آغاز فعالیت: ۲۰۱۳
زمینه فعالیت: کی-پاپ، پاپ ، هیپ هاپ، آراندبی، ئیدیام
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
محل تولد: قم
مسئولیت: سیاستمدار، معاون امور زنان و خانواده رئیسجمهور
تحصیلات: دکتری ادبیات عرب از دانشگاه تهران و سطح ۳ حوزه علمیه قم
دین: اسلام، شیعه
هیئت دولت: دولت سیزدهم، سید ابراهیم رئیسی
تاریخ تولد: ۱۰ مهر ۱۳۷۲
محل تولد: تهران
حرفه: هنرپیشه
تحصیلات: فارغ التحصیل کارشناسی ارشد سینما و ادبیات انگلیسی
اولین فیلم: کیفر در سال ۱۳۸۸
وضعیت تاهل: مجرد
تاریخ تولد: ۲۲ شهریور ۱۳۵۱
محل تولد: تهران
حرفه: بازیگر ،کارگردان نمایش، نقاش، نمایشنامه نویس و مترجم
تحصیلات: کارشناسی در رشته نقاشی
وضعیت تاهل: مجرد
تاریخ تولد: ۲۵ بهمن ۱۳۶۵
محل تولد: ایران، شیراز
حرفه: خواننده، نوازنده، آهنگساز و مدرس موسیقی
تحصیلات: کارشناس موسیقی
سازهای اصلی: سنتور و پیانو
آلبوم های معروف: رؤیای بی تکرار و یادی به رنگ امروز
تاریخ تولد: ۶۷۳ هجری قمری
محل تولد: شهر مرند آذربایجان شرقی ایران
القاب: لعل قلندر یا لعل شهباز
حرفه: شاعر عارف دانشمند
تاریخ وفات: ۶۷۳ هجری قمری
محل دفن: شبه قاره هند، سهوان
تاریخ تولد: ۱۳ ژانویه ۱۹۹۷
محل تولد: ممفیس تنسی
حرفه: مدل زیبایی
قد: ۱۶۵ سانتی متر
وزن: ۵۳ کیلوگرم
نام کامل: ابوالفضل قلی پور
تاریخ تولد: ۱ بهمن ۱۳۷۱
محل تولد: تهران
حرفه: عضو تیم ملی والیبال ایران
پست: لیبرو
شماره پیراهن: ۱۶
بیشترهمین رای هم مشکوک است
ان وقت دبیر شیمی!!!تقلبات در حوزه خودشان را چه می گویی!!!!
زمانی که سیل می آید کسی به فکر جمع آوری آن نیست وهمه اش هدر میرود
امام علی گفته کاخ هم درست نکنید
چقدر حال بهم زن
ضرب المثل درباره کتاب به سخن كوتاه و مشهوری كه بیانگر قصه ای عبرت آمیز یا گفتاری نكته آموز است و جای توضیح بیشتری را می گیرد؛ ضرب المثل می گویند. ضرب المثل، معمولاً به بیان تاریخچه و داستانی پندآموز می پردازد که در پس بعضی از آنها نهفته است.
روزانه
گلچین تعدادی غزل عاشقانه زیبا را در این بخش روزانه آماده کرده ایم. قالب شعر غزل یکی از قالب های پرکاربرد در شعر فارسی می باشد و از لحاظ ساختار 5 تا 15 بیت دارد که مصرع اول با مصراع های زوج هم قافیه است. واژه غزل به معنی عشق و عشق بازی می باشد. موضوع غزل هم بیشتر عشق به معشوق زمینی است ولی غزل های عارفانه بسیاری هم در ادبیات فارسی وجود دارد.
در غزل عاشقانه از موضوعات مرتبط با عشق، وصف معشوق، جور و جفا، بی وفایی، دور از دست بودن معشوق، ناز و غرور معشوق، عهدشکنی و … صحبت می شود. در ادامه زیباترین غزلیات عاشقانه را می خوانید.
موج میداند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را
شعر غزل زیبا
در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی میکند باز کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را
خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش
میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را
مژگان عباسلو
***
تمام کرده خدا در لبت ملاحت را
دمیده است درآن لببهلب لطافت را
شکرتر از شکری و گلابتر ز گلاب
خودت بیا! که کند آب کار شریت را
پُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشقتر
اضافه کردهای اکنون به عشق، عادت را
سپید شانهی تو صبح محشر است و باز
به شانه ریختهای موبهمو قیامت را
هوای خانه غزلبیز و من غزلبازم
تو نیز کرده غزلریز قدّ و قامت را
غزل هنوز هزاران غزل بغل دارد
اگر نگیری از این بیقرار فرصت را
بهمن صباغ زاده
شعر غزل زیبا
چه میشد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم
که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم!
جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم…
تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم
هر از گاهی در آیینه لبم را سیر میبوسم
تو را در خویش میبینم! چنین بی مرز بیمارم!
اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما
تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم!
هر از گاهی که بادی میگشاید پنجره ها را
به فال نیک میگیرم که میآیی به دیدارم
خیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است
شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم
فقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت
نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم!
بگو با که، کجا، سر میگذاری تا بدانم که
کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم
علی حیات بخش
***
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود … غزل اختراع شد
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها…! که بغل اختراع شد
حامد عسکری
***
خورشیدِ پشتِ پنجره پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای… کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من… تو… چهقدر مثل تو هستم! خدای من
نجمه زارع
***
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام !
حتی اگر به دیده رؤیا ببینیام
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیام
شاعر شنیدنی ست…ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیام ؟
این واژه ها صراحت تنهایی من است
با این همه مخواه که تنها ببینیام
مبهوت میشوی اگر از روزن شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیام
یک قطره وگاه چنان موج میزنم
درخود، که ناگزیری، دریا ببینیام
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با “چراغ” بیا تا “به” ببینیام
محمدعلی بهمنی
***
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
هوشنگ ابتهاج
***
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
نالههائی است در این کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
شهریار
اشعار قیصر امین پور + مجموعه شعر منتخب غزلیات، شعر نو و…
منتخب اشعار مریم جلالوند شاعر و ترانه سرا (غزلیات عاشقانه)
***
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری
***
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو درپای منست
رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع
با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم، امروز
برجفا کاری تو شاهد فردای منست
سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
فرخی یزدی
***
بیا، که بیتو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بیتو نیست بینایی
بیا، که بیتو دلم راحتی نمییابد
بیا، که بیتو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی
عروس حسن تو را هیچ درنمییابد
به گاه جلوه، مگر دیده تماشایی
ز بس که بر سر کوی تو نالهها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچارهای برون آیی!
نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی
دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
فخرالدین عراقی
***
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفه وحشی
چه کند بینوا همین دارد
وحشی بافقی
***
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته میدود به خیالش کجا رسد
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانهای چو من به هلالش کجا رسد
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
خاقانی
***
چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد
دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد
اختر عاشق و امید ترقی، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش
کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد
ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم
خبر قافله ما به شنیدن نرسد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد
دورتر میشود از قطع مسافت راهش
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
در حریمی که من از درد کشانم صائب
بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد
صائب تبریزی
***
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روانها بر حذرم ز جانها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه نالههای من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بیدل و بیزبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
مولوی
***
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
حافظ
***
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
سعدی
شعر عاشقانه کوتاه + مجموعه اشعار عاشقانه برای همسر و عشق
اشعار قشنگ عاشقانه (اشعار رمانتیک برای همسر و عشق) و عکس نوشته شعر عاشقانه
اشعار زیبای تبریک عید قربان و مجموعه شعر عاشقانه و عارفانه دو بیتی و کوتاه
اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا
شعر عاشقانه عربی + زیباترین اشعار احساسی و دوست داشتن عربی با ترجمه فارسی
اشعار زیبا و ماندگار امیرخسرو دهلوی | مجموعه شعر عاشقانه و عارفانه ناب شاعر پارسی گوی
مطالب جدید
جوک خنده دار + مجموعه جوک و لطیفه های خفن بامزه و خنده دار
عکس عاشقانه + مجموعه عکس نوشته و تصاویر پروفایل بدون متن رمانتیک و…
فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز
متن تبریک تولد بهترین دوست + پیام و جملات تبریک تولد به رفیق فابریک و…
متن تولدمه + عکس نوشته تولد منه برای پروفایل + جملات تبریک تولد خودم و…
متن عاشقانه کوتاه و جذاب + مجموعه جملات عاشقانه برای عشقم
دلنوشته در وصف مادر + متن های خوب و قشنگ برای مادرم عزیزم
متن فاز سنگین و غمگین؛ جملات و اس ام اس فاز سنگین و کوبنده
جوک خنده دار 🤣 1401 + اس ام اس های خنده دار و عکس های بامزه و جالب
شعر عاشقانه کوتاه + مجموعه اشعار عاشقانه برای همسر و عشق
متن دلتنگی برای کربلا و زیارت امام حسین (ع) با عکس نوشته حرم
سخنان محمد علی کلی و عکس نوشته از جملات ناب این بوکسور معروف
روزانه
در این مطلب مجموعه ای گلچین شده از زیباترین اشعار شاعران قدیمی و معاصر با موضوعات مختلف و جذاب عاشقانه، غمگین، کوتاه و بلند را گردآوری کرده ایم و امیدواریم از خواندن این اشعار جذاب لذت ببرید.
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستشعر غزل زیبا
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
هوشنگ ابتهاج
***
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست
فروغ فرخزاد
***
عاشقت هستم
عاشق هر آنچه هستی
عاشق هر آنچه انجام می دهی
تو بانوی جذاب زندگی ام هستی
فریبندگی و عشق تو زندگی ام را با ارزش کرده
تو عشق من و بهترین دوستم هستی
همسرم
همیشه عاشقت هستم!
بین من و تو
چهل زندان بود
حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم
تو نبودی.
شمس لنگرودی
***
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی.
گروس عبدالملکیان
***
کاش می شد عشق را آغاز کرد
با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش می شد شیشه غم را شکست
دل به دست آورد نه این که دل شکست
***
تو را هیچ گاه آرزو نخواهم کرد !
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی
نه با آرزوی من …
***
زندگی آب روانی است، روان می گذرد
هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد
***
در دنیای عشق
هیچ چیز مهم تر از تو نیست
پس تو راحت باش جانم
برای من قهر و آشتی فرقی ندارد
من حافظه کوتاه مدتم
خراب شده است
و هر روز که از خواب بیدار می شوم
تا همانجا یادم است که گفتی دوستت دارم
پیری آن نیست که بر سر زند موی سفید
هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است
***
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
“سعدی شیرازی”
***
شعر غزل زیبا
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
***
عشق من نسبت به تو مانند دریای مواج است
عشقی عمیق و قدرتمند و جاودان
که در برابر طوفان ها و بادها و باران ها
همیشه زنده خواهد ماند
قلب های ما سرشار از پاکی و عشق هستند
و من با هر ضربان قلب بیشتر از قبل عاشقت می شوم
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
“رودکی”
***
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار
***
ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند
به روی آب جای قطره ی باران نمی ماند
***
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
“خاقانی”
***
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
“وحشی بافقی”
***
زندگی یعنی همین لبخند تو
عشق یعنی یک نفر مانند تو
مرحبا بر عشق تفسیرش تویی
آفرین بر آسمان ماهش تویی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
“مولانا”
***
دلبرا خورشید تابان ذره ایی از روی تست
“خواجوی کرمانی”
***
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
من اندوه خویش را ندانم
این گریهی بیبهانه از توست
من میگذرم خموش و گمنام آوازهی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر کاینجا سرو آستانه از توست
هوشنگ ابتهاج
***
اشعار قیصر امین پور + مجموعه شعر منتخب غزلیات، شعر نو و…
متن شعر نوحه ماه محرم؛ متن نوحه برای عزاداری ایام محرم و شام…
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
با توام، دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
فروغ فرخزاد
***
نثار کن خودت را با آن که مغروری،
نثار کن هرچه که داری! جوانی، مهمانی گریز پاست و
تا چشم باز کنی رفته است.
نثار کن خود را به کودک بی نوایی
که جلودار عشقش نمی شوی
سرشارش کن، آنگاه خود مالک خود خواهی بود.
هِرمان هِسِه
***
نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری
تو عاشقانهترین نام
و جاودانهترین یادی
تو از تبار بهاری تو باز میگردی
تو آن یگانهترین رازی
ای یگانهترین
تو جاودانهترینی
برای آنکه نمیداند
برای آنکه نمیخواهد
برای آنکه نمیداند و نمیخواهد
تو بینشانهترین باش
ای یگانهترین
محمود مشرف آزاد تهرانی
***
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
عراقی
***
ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم
غصه معنایی نداره تا تو میخندی برایم
پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را
عشق مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را
زدستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم اگر طعنه است در عقلم اگر رخنهست در دینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
برای ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا هلال از ماه و پروینم
سعدی
***
کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق، کار من
هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را
فروغی بسطامی
***
آسمان آبی چشمان تو مال من است
تا زنم پر در میان آسمانت همسرم
زندگی از مهر و لبخند تو پر شور و شر است
عاشقم بر آن کلام مهربانت همسرم
نه در سر غیر سودای تو باشد
نه در دل جز تمنای تو باشد
به کس غیر از تو نگشایم در دل
که جای غیر یا جای تو باشد
مشتاق اصفهانی
***
ای نور دل و دیده و جانم! چونی؟
وی آرزوی هر دو جهانم! چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من، ندانم چونی؟
تو سرنوشت منی از تو من کجا بگریزم
کجا رها شوم از این طلسم تا بگریزم
به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشتهها بگریزم
به هر کجا که روم آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو، پس چرا بگریزم
حسین منزوی
***
صاحب قبله و قبله ،دو عزیزند،ولی
خوشتر آن است من از قبلهنما بنویسم!
آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز،غمنامه ،به بیگانه چرا بنویسم؟
تا به کی،زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصهی درد، به امید دوا بنویسم؟
قلمم، جوهرش از جوش و جراحت ،جاریاست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها قصد خطر کردم و گفتی:ننویس!
پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟
بعد یک عمر ببین دست و دلم میلرزد
که“من”و“تو”به هم آمیزم و ما بنویسم!
“من”و“تو”چون تن و جاناند،مخواه و مگذر
این دو را،باز همینطور ،جدا بنویسم
شعر من با تو پر از شادی و شیرینکامیاست
باز ،حتا اگر از سوگ و عزا بنویسم
با تو از حرکت دستم برکت میبارد
فرق هم نیست،چه نفرین چه دعا بنویسم!
از نگاهت ،به رویم ،پنجرهای را بگشا
تا در آن منظرهی روحگشا بنویسم
تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند
غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم
عشق،آن روز که این لوح و قلم دستم داد
گفت هرشب غزل چشم شما بنویسم
***
زالطاف خدا کنار هم زیستن است
تنها نشدن به کلبه ی خویشتن است
معشوق بغل گیر و به وی بوسه بزن
کان حج دگر به همسر آمیختن است
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
***
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
خواجه عبدالله انصاری
***
گه مایل دنیایم و گه طالب عقبا
انداخت خیالت ز کجایم به کجاها
بیدل دهلوی
***
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه ی بی معنا بود
فریدون مشیری
***
ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
امیر خسرو دهلوی
***
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است
فردوسی
***
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
***
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد
حسین منزوی
***
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
***
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
حافظ
شعر کوتاه فصل بهار + اشعار نو و سنتی زیبا و عاشقانه در مورد فصل زیبای بهار
اشعار فراق و جدایی + شعر گلچین تک بیتی، رباعی، سنتی و دو بیتی در مورد جدا شدن و دوری
اشعار عاشقانه از شاعران معاصر و سنتی قدیمی
شعر در مورد ماه اسفند + اشعار نو و سنتی در مورد اسفند ماه
شعر در مورد لب و بوسه + عکس نوشته اشعار زیبا در مورد لب
شعر بهار + مجموعه اشعار بلند، کوتاه، دو بیتی و شعر نو از شاعران مختلف با موضوع بهار
مطالب جدید
جوک خنده دار + مجموعه جوک و لطیفه های خفن بامزه و خنده دار
عکس عاشقانه + مجموعه عکس نوشته و تصاویر پروفایل بدون متن رمانتیک و…
فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز
متن تبریک تولد بهترین دوست + پیام و جملات تبریک تولد به رفیق فابریک و…
متن تولدمه + عکس نوشته تولد منه برای پروفایل + جملات تبریک تولد خودم و…
متن عاشقانه کوتاه و جذاب + مجموعه جملات عاشقانه برای عشقم
دلنوشته در وصف مادر + متن های خوب و قشنگ برای مادرم عزیزم
متن فاز سنگین و غمگین؛ جملات و اس ام اس فاز سنگین و کوبنده
جوک خنده دار 🤣 1401 + اس ام اس های خنده دار و عکس های بامزه و جالب
شعر عاشقانه کوتاه + مجموعه اشعار عاشقانه برای همسر و عشق
متن دلتنگی برای کربلا و زیارت امام حسین (ع) با عکس نوشته حرم
سخنان محمد علی کلی و عکس نوشته از جملات ناب این بوکسور معروف
با کد تخفیف Salam اولین کتابتان را با ۵۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کنید
بعضی وقتها پیش میآید که دلمان هوس یک شعر خاص را میکند؛ یعنی نه آنطور که به قصد خواندن اشعارِ دورهای خاص از تاریخ ادبیات یا بررسی شعرهای شاعری ویژه، بلکه فقط به خاطر خواندن یک شعر خاص فارغ از شاعر آن، شعری را زیر لب زمزمه میکنیم. گویی در هر دورهای شعری زبانزد میشود و بیشتر از سایر اشعار نقل مجالس میشود. ادبیات فارسی و همچنین، ترجمهٔ اشعار شاعران بزرگ دنیا به فارسی، از این نمونهاشعار زیاد دارند که در این یادداشت تنها به چند نمونه از این شعر و غزل های زیبا اشاره میکنیم.
حسین منزوی غزلسرای بزرگ معاصر ایران است. درباره او میتوان اینگونه گفت که قالب غزل را از زمان حافظ دوباره زنده کرد و البته روح دوران حیات خود را در آن دمید؛ به گونهای که مردم با غزل ها و اشعار او ارتباط برقرار میکردند.
شعر لیلا یا عشق بزرگم از محبوبترین اشعار منزوی است؛ بهویژه بیت اول آن را اغلب افراد شنیدهاند. این شعر، عاشقانهای است که حالت درونی عاشق را به عشق لیلی و مجنون پیوند میدهد و سپس با اندوه فراوان، دفتر آن را میبندد.
شعر غزل زیبا
لیلا دوباره قسمت ابنالسلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
میشد بدانم اینکه خطِ سرنوشتِ من
از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟
اوّل دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد، گل سرخم! تمام شد
شعر من از قبیلهٔ خون است، خون من،
فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در تنِ عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو، رمزالدوام شد
شعر غزل زیبا
بعد از تو باز عاشقی و باز… آه نه!
این داستان به نام تو، اینجا تمام شد
حسین منزوی ۱ مهر ۱۳۲۵ در زنجان و در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمد. پدر حسین هم شاعر بود و به ترکی شعر میسرود. منزوی در سال ۱۳۴۴ برای تحصیل در رشتهی ادبیات فارسی دانشگاه تهران به این شهر رفت؛ اما مدتی بعد این رشته را رها کرد و به جامعهشناسی روی آورد؛ ولی مدتی بعد، آن را هم رها کرد. او اهل درسخواندن نبود و باید به سراغ استعداد حقیقی خودش میرفت. سال ۱۳۵۰ اولین مجموعهشعرش را با نام «حنجره زخمی تغزل» به چاپ رساند و با آن، جایزه «دوره شعر فروغ» را دریافت کرد. پس از این درخشش، وارد رادیو و تلویزیون ملی شد و همراه نادر نادرپور در گروه ادب امروز شروع به فعالیت کرد که حاصل آن دوران، تهیه چند برنامهی مهم ادبی بود. همچنین در این دوره چند ترانهی مشهور هم سرود که توسط خوانندگان مطرح آن زمان خوانده شدند. منزوی در سالهای پایانی عمرش به زادگاه خود برگشت و تا زمان مرگ در زنجان زندگی کرد. او ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳ بر اثر نارسایی قلبی و ریوی در تهران درگذشت و در زنجان به خاک سپرده شد. از مجموعهاشعار او میتوان به از کهربا و کافور، با عشق در حوالی فاجعه، با سیاوش از آتش، از ترمه و تغزل، از خاموشیها و فراموشیها، و به همین سادگی اشاره کرد. منزوی در سرودن غزل مشهور و ممتاز است؛ اما در سرایش شعر سپید و آزاد هم تواناست.
چو مرغِ شب خواندی و رفتی
دلم را لرزاندی و رفتی
شنیدی غوغای طوفان را
ز خواندن وا ماندی و رفتی
به باغِ قصه به دشتِ خواب
سایۀ ابری در دلِ مهتاب
مثلِ روحِ آزردۀ مهتاب
دلم را لرزاندی و رفتی
چو مرغِ شب خواندی و رفتی
تو اشکِ سردِ زمستان را
چو باران افشاندی و رفتی
سیاهِ شب لالهافشان شد
کویرِ تشنه گلستان شد
تو میآیی های تو میآیی
ز باغِ قصه ز دشتِ خواب
ز راهِ شیریِ پُر مهتاب
تو میباری چون گلِ باران
به جام نیلوفرِ مرداب
محمدابراهیم جعفری نقاش متجدد و شاعر معاصر و استاد دانشگاه هنر تهران، در سال ۱۳۱۹ در بروجرد به دنیا آمد. پدر او دهقان و تاجر بود. او تحتتأثیر محیط شاهنامهدوست اطرافش، به نقاشیهای قهوهخوانی علاقهمند شد و شروع به کشیدن اینگونه نقاشیها کرد. همزمان از نوجوانی شعر سرود. اشعار او پهلو به پهلوی طبیعت میزدند، آنقدر که به طبیعت و محیطزیست نزدیک بودند. سال ۱۳۳۸ رشتهی نقاشی در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران را آغاز کرد. او در نقاشی به هنرمندی صاحبسبک بدل شد و نمایشگاههای متعددی در سرتاسر دنیا برگزار کرد. اشعار او حال و هوای فولکلور و طبیعتگرایانهای دارد. «چو مرغ شب خواندی و رفتی» نام مجموعه ترانههای او و «بوی کاهگل آواز پرنده» گزیدهاشعار اوست. جعفری ۱۸ فروردین ۱۳۹۷ بر اثر سکتهی مغزی در سن ۷۸سالگی در تهران درگذشت.
شعر «افق روشن» که برای کامیار شاپور (پسر فروغ فرخزاد و پرویز شاپور) سروده شده، روایت نسلی است که پس از شکستها و تلخیهای فراوان کماکان به فردا امید دارد و میداند که روزی دوباره کبوترهایشان را پیدا خواهند کرد. حتی اگر آن روز دیگر نباشند. احمد شاملو این شعر را در سال ۱۳۳۴ سروده است.
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست ِ زیبایی را خواهد گرفت.
*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهیی ست
و قلب
برای زندهگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال ِ سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندهگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج ِ جُست وجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهیی ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
*
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
احمد شاملو ۲۱ آذر ۱۳۰۴ به دنیا آمد و ۲ مرداد ۱۳۷۹ از دنیا رفت و تعداد بیشماری شعر، اثر ادبی، ترجمه، مقاله و پژوهش ادبی از خود به یادگار گذاشت. او را از سردمداران شعر معاصر فارسی و پیشقراول شعر سپید میدانند؛ شعری که به اذعان بسیاری، بهترین نمایندهاش هم خود اوست و کسی نمیتواند به جایگاه او برسد. از احمد شاملو اشعار خاص و مشهور زیادی باقی مانده که برخی رنگ و بوی شاعرانه و برخی دیگر فضای آزادیخواهانهای دارند.
قطعنامه، هوای تازه، باغ آینه، لحظهها و همیشه، آیدا در آینه، آیدا درخت و خنجر و خاطره، ققنوس در باران، مرثیههای خاک، شکفتن در مه، ابراهیم در آتش، دشنه در دیس، ترانههای کوچک غربت و مدایح بیصله، مجموعهاشعار اوست. اگر بخواهیم پنج شاعر بزرگ ادبیات معاصر را انتخاب کنیم قطعاً یکی از آنها احمد شاملوست. او با زبان فاخر و با برداشت خاصی که از شعر داشت، توانست به سبکی در سرایش شعر دست پیدا کند که خود خالق آن بود. میگویند او بارها تاریخ بیهقی را خوانده بود و از آن رونویسی کرده بود؛ صلابت زبان بیهقی را میتوان در اشعار شاملو دید.
بخشی از
باغ آینه را بشنوید.
سالها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست میداری؟»
گونهام گرم شد ز سرخیِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد میکردی
که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بیاعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمیدارم!»
ذرههای تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ میگوید
جز تو نامی ز کس نمیآرد
جز تو کامی ز کس نمیجوید.
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.
لیک خاموش ماندم و آرام:
نالهها را شکسته در دل تنگ.
تا تپشهای دل نهان ماند،
سینهٔ خسته را فشرده به چنگ.
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من
بر گلِ رنگ رنگِ قالی بود.
«دوستت دارم و نمیگویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه میدانم این حقیقت را
که دگر دوستم… نمیداری…»
سیمین بهبهانی متولد ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران است. بانوی غزلسرای ایران خیلی زود به سرایش شعر روی آورد و نزدیک به ۶۰۰ غزل در حیاتش سرود. او به دلیل انتخاب عروض دشوار و وزنهای بیسابقه در اشعارش مشهور است؛ یعنی گاه از وزنی استفاده میکرد که بسیار ناشناس بود. اما محتوای اشعارش امروزی و اجتماعی بود. سیمین چند سال هم معلم بود و شاید به همین دلیل اینقدر به درد جامعهاش نزدیک بود؛ شعر معروفش که در وصف دختری در کلاسش است، گویای حس ناب شاعریاش در کلاس درس و در برخورد با کودکان و نوجوانان رنجدیده ایرانی است. به او لقب نیمای غزل هم دادهاند؛ به دلیل ابداعاتی که در غزل فارسی وارد کرد.
سیمین فرزند عباس خلیلی شاعر و مدیر روزنامه بود. او در خانوادهای تحصیلکرده و روشنفکر بزرگ شد و تربیت یافت. مادر او نیز زنی تجددخواه و بهروز و مدافع زنان بود؛ به همین دلیل سیمین همیشه دغدغهی مسائل زنان را داشت. سیمین ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ در ۸۷سالگی دیده از جهان بست.
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده است با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم و لیکن
نه چندان که یک سو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از درِ خود
گناهم نبوده است جز بی گنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا، دریغا، که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم و لیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی…
فرخی سیستانی شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم و از جمله سرآمدان سخن در عهد خویش و در همهی ادوار تاریخ ادبی ایران است. فرخی یکی از بهترین شاعران قصیدهسرای ایران و سخنانش در میان قصیدهسرایان به سادگی و روانی و استحکام و متانت ممتاز است. ابیات آغازین قصیده اگر در مدح معشوق و توصیف زیباییهای او باشد، تغزّل نامیده میشود و فرخی در سرایش تغزلات مخصوصا در موضوعات عاشقانه و احساسی سرآمد است. فرخی هم از نظر تنوع حوزه خیالهای شاعرانه و هم از نظر لطافت تصویرها، شاعری برجسته است. در سراسر دیوان فرخی به مجموعهای از تصویرهای تازه از طبیعت بیجان و طبیعت زنده میتوان دست یافت که از هرجهت قابل توّجه است. این تصاویر حاصل نوعی تجربه خصوصی اوست. فرخی در شهر غزنه به دنیا آمد و در دربار محمود غزنوی شعر میسرود.
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز
باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست
شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
سیدمحمدحسین بهجت تبریزی ۱۱ دی ۱۲۸۵ به دنیا آمد و ۲۷ شهریور ۱۳۶۷ در تهران دیده از جهان فرو بست و در تبریز به حاک سپرده شد. شهریار را شاعر محبوب معاصر نامگذاری کردهاند، به دلیل زبان و بیان ساده و صادقانه و لحن صمیمانه در اشعارش.
شهریار دوران کودکی خود را در روستای اجدادی گذراند، برای تحصیل به تبریز رفت و سپس تحصیلش را در مدرسه دارالفنون تهران ادامه داد و بعد وارد دانشکدهٔ پزشکی شد. او عاشق دختری به نام ثریا شد اما ناکام ماند و همین موضوع باعث شد از دانشگاه انصراف دهد و مدتی گوشه عزلت بگیرد. کمکم همنشینی با شخصیتهای بزرگ زمانش چون ابوالحسنخان صبا، ایرج میرزا، میرزاده عشقی، ملکالشعرای بهار و… او را به دامن شاعری برگرداند و روحیهاش را آرامتر کرد. شعر شهریار آینهی زندگی پرفراز و نشیب خود اوست. او به ترکی هم شعر میسرود که حیدربابا مشهورترین شعر ترکی اوست.
ای آن که غمگنی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا نبرم نامش
ترسم رَسَدت انده و دشواری
رفت آنکه رفت، و آمد آنک آمد
بود آنچه بود، خیره چه غم داری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است، کی پذیرد همواری؟
مُستی مکن که نشنود او مُستی
زاری مکن که نشنود او زاری
شو تا قیامت آید زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشته است بلایی او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی وکسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری…
اندر بلای سخت پدید آرند
فضل و بزرگمردی و سالاری
ابوعبدالله جعفربن محمّد رودکی در نیمه دوم قرن سوم هجری در ده «بنج»، مرکز ناحیه رودک سمرقند متولّد شد و در سال ۳۲۹ ه ق در زادگاه خود درگذشت. در جوانی از حمایت و ادبپروری امیران سامانی و بزرگان دستگاه آنان برخوردار بوده و در ثروت و کامروایی به سر میبرده است. گروهی از تذکرهنویسان به کوری مادرزاد او اشاره داشتهاند و برخی دیگر معتقدند که بعدها نابینا شده است. رودکی نخستین سخنسرای فارسی نیست؛ اما نخستین شاعری است که شعرهای زیبا و پرمعنی بسیار گفته و روند شعر فارسی اولیه را کمال بخشیده است، تا جایی که او را «پدر شعر فارسی» مینامند.
اشعاری در حدود یک هزار بیت از او باقی مانده است که استادی و تسلّط و ذوق فراوان وی را به عنوان شاعری بزرگ در تاریخ این سرزمین به اثبات میرساند. رودکی آگاه به موسیقی و نواختن چنگ بوده و آوازی خوش داشته است. شعر او به فصاحت زبان و توانایی بیان ممتاز است. زبان او گاه از سادگی و روانی به گفتار میماند و گاه نیز از زبان محاوره استفاده مینماید. با این همه در پسِ همین زبان ساده، معانی باریک و خیالات لطیف را در شعر خود پرورده است. رودکی از کلمات عربی در شعر خود بسیار کم استفاده کرده است و شعر او نمونه درخشانی از شعر دری در بیش از یک هزار سال پیش است.
در هر دورهای میتوان یکی از غزلیات حافظ را از بر کرد و روزی هزار بار از روی آن خواند تا ملکهی ذهن شود. انتخاب یکی از غزلیات او در این لحظهی بهخصوص دشوار است اما یکی از غزلهای کمترشناختهشدهی او را انتخاب میکنم.
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
حافظ نیازی به معرفی آنچنانی ندارد؛ خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی سال ۷۲۷ هجری قمری در شیراز به دنیا آمد و سال ۷۹۲ چشم از جهان فرو بست. او بزرگترین شاعر قرن هشتم و بلکه تاریخ ادبیات ایران است. درباره زندگی او اطلاعات زیادی در دست نیست و آنچه هم میگویند بر پایهی حدس و گمان است. اما این نکته قطعی است که او در سرایش اشعارش بسیار وسواس داشته و غزلیاتش را چندین و چند بار ویرایش و اصلاح میکرده است. وجود نسخههای متعدد از اشعارش هم به دلیل همین خصلت اوست. تعداد اشعار او در مقایسه با شاعران همدورهاش کم است؛ او هرچه توان داشته در اصلاح اشعارش به کار برده و از زیادهگویی پرهیز کرده؛ شاید همین نکته هم او را محبوب ایرانیها کرده باشد.
هیچ تمبر پستیای نیست که نامهها را
پس بفرستد به انگلستان سه قرن پیش،
هیچ تمبر پستیای که نامهها را برگرداند
تا زمانی که قبر هنوز کنده نشده،
و جان دان ایستاده است و از پنجره
بیرون را تماشا میکند،
باران بنا میکند به باریدن در این صبحِ آوریل،
و پرندگان در درختان میافتند
مثل مهرههای شطرنج در دستی بازینشده،
و جان دان پستچی را میبیند که از خیابان بالا میآید،
پستچی بااحتیاطِ تمام گام برمیدارد چون چوبدستیاش
از شیشه است.
ریچارد براتیگان ۳۰ ژانویه ۱۹۳۵ به دنیا آمد و ۲۵ اکتبر ۱۹۸۴ از دنیا رفت. او نویسنده و شاعر بزرگ و محبوب آمریکایی است و از او چندین دفتر شعر و داستان و رمان به یادگار مانده است. ریچارد زندگی سختی را پشت سر گذاشت؛ وقتی خیلی کوچک بود پدرش او را ترک کرد، در جوانی مدتی به زندان افتاد و بعد هم در بیمارستان روانی به او شوکدرمانی دادند. بعد از چاپ اولین مجموعه شعرش و ازدواج و تولد دخترش، زندگیاش کمی رنگ آرامش گرفت. رمان «صید قزلآلا در آمریکا» را در این زمان نوشت. چاپ این کتاب او را که به مرز فقر مطلق رسیده بود، از لحاظ مالی تا حدودی تامین کرد. پس از این رمان بود که مجموعه شعر «لطفا این کتاب را بکارید» چاپ کرد. نکتهی جالب این دفتر شعر، وجود بستهای بذر در کنار این کتاب بود که به فروش میرفت.
عشق تو
کبوتری سبز است
کبوتری غریب و سبز
ای یار
عشق تو کبوتروار میبالد
بر انگشتان من
بر پلکهایم.
این کبوتر زیبا
چه سان آمد
از چه زمان آمد؟
ای یار
من فکر نکردهام
و کسی که عاشق شد
فکر نمیکند.
عشق تو ـ تنها ـ میبالد
چون باغچهها
و چون شقایق سرخ بر دروازهها
چون بادام و صنوبر بر دامنهها
و چون شکر در دل هلو.
عشق تو مثل هواست
ای یار
در برم میگیرد
از هر گوشه و کنار.
جزیره عشق تو را
خیال هم دست نمییازد
چون رؤیاست
ناگفتنی… تفسیرناپذیر.
ای یار
عشق تو چیست؟
گل یا دشنه؟
شمعی روشن
طوفانی کوبنده
یا مشیت ناگزیر خداست؟
نزار قبانی، شاعر سرشناس عرب سال ۱۹۲۳ در دمشق متولد شد و سال ۱۹۹۸ از دنیا رفت. او دیپلمات و نویسنده محبوب سوری بود. عشق، فمینیسم، ظرافت، سادگی، دین و سیاست از موضوعات محوری اشعار او بودند. شعرهای او بر دهان خوانندگان مشهور عرب جاری است. نزار از ۱۶سالگی سرایش شعر را آغاز کرد. سال ۱۹۴۴ از دانشکده حقوق فارغالتحصیل شد و در وزارت خارجه سوریه مشغول به کار شد. اما روحش آرام نداشت. سال ۱۹۶۶ دیپلماسی را رها کرد و به آغوش شعر بازگشت. در زمانی که مسئلهی فلسطین پررنگ شد، دوباره به سرایش شعر سیاسی و شعر مقاومت بازگشت. اما چند واقعهی غمانگیز و اثرگذار باعث شدند عشق و غم مثل دو پیچک دور اشعار او بپیچند: خودکشی خواهرش، مرگ پسر نوجوانش و مرگ عشق زندگیاش، بلقیس، در بمبگذاری سفارت عراق در بیروت.
اشعار او در کتاب «بلقیس و عاشقانههای دیگر» حال و هوای عاشقانه و لطیفی دارند و خواننده را سرشار از حس ظریف شیفتگی میکند.
این است که جغرافیایی نداشته باشد.
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
و با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.
حافظا، از همین روی
خویش را همرأی تو میپندارم:
مگر نه آنکه در همنظری با دیگران
همسان دیگرانایم.
و اینسان خویش را سراپا شبیه تو میپندارم،
من نیز از کتب مقدس
نقشی باشکوه بر لوحِ دل دارم،
مثال پردهٔ پردهها که
شمایل سَرورم بَرَش نقش بسته بود،
همان که با نسیم آرامش در جانم دغدغههایم میربود
و با سیمای شاداب ایمان
انکار، سستی و اختلاس از سینهام میزدود.
گوته ۲۸ اوت ۱۷۴۹ در فرانکفورت به دنیا آمد و ۲۲ مارس ۱۸۳۲ در وایمار از دنیا رفت. گوته را پادشاه شعر اروپا نامگذاری کردهاند. همهی شعرا و نویسندگانی که پس از گوته زیستهاند، از زیر شنل او بیرون آمدهاند. گوته شاعر، ادیب، نویسنده، نقاش، فیلسوف و سیاستمدار بود. خانواده گوته اشرافی و سرشناس بودند. پدر گوته از کودکی به او زبانهای لاتین و یونانی و عبری و… را آموخته بود. شاید به همین دلیل او سالها بعد خیلی سریع فارسی را نیز آموخت و با حافظ آشنا شد. گوته سال ۱۸۱۹ دیوان غربی شرقی خود را سرود و آن را به حافظ تقدیم کرد. رمان رنجهای ورتر جوان و فاوست نیز از مشهورترین کتابهای او هستند. یکی از شعرهایی را که در دیوان غربی شرقی درباره حافظ سروده است، خواندید. گوته در این شعر به تشابه خود با حافظ اشاره میکند و اینکه چقدر با او احساس همذاتپنداری دارد.
امیلی دیکنسون شاعر محبوب و پرآوازهٔ آمریکایی ۱۰ دسامبر ۱۸۳۰ در ماساچوست به دنیا آمد و ۱۵ می ۱۸۸۶ در همین شهر درگذشت. او را به عنوان شاعر منزوی آمریکا میشناسند چون ترجیح میداد اغلب اوقات خود را در تنهایی بگذراند. او مدتی را هم در یک مدرسه مذهبی گذراند. بیشتر دوستیهای او از طریق نامه بود؛ به همین دلیل نامههای او امروزه راهی برای شناخت بیشتر این شاعر است. اشعار او سرشار از آرایههای ادبی لطیفی بودند که تا آن زمان کسی مانندشان را نسروده بود. او به موضوع مرگ و جاودانگی در اشعارش بسیار پرداخته است. دکتر الهی قمشهای به او لقب دختر مولانا داده؛ چون شعرش مانند مولانا سرشار از ابهام و رمز است.
اگر بتوانم دلی را بدست آورم
اگر بتوانم دلی را بدست آورم
بیهوده نزیستهام.
اگر بتوانم رنجی را بکاهم،
یا دردی را مرهم نهم
یا پرندهای رنجور را
به آشیانش باز آورم
بیهوده نزیستهام.
اگر این مطلب را دوست داشتید، پیشنهاد میکنیم که مطلب زیر را هم مطالعه کنید
در ۶ دقیقه بخوانید
افسانه دهکامه
معرفی بهترین کتابهای ادبیات آمریکا
درس گرفتن از شکستها با خواندن زندگینامه
بهترین کتاب های ادبیات ژاپن
وبلاگ طاقچه محلی است برای نوشتن درباره کتاب. اینجا حوالی
کتابها پرسه می زنیم و با هم درباره کتابها صحبت میکنیم.
کلیه حقوق برای تیم طاقچه محفوظ است
دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه
مجموعه چند غزل عاشقانه زیبا و احساسی از شاعران بنام و بزرگ کشورمان را د راین مطلب گرداوری نموده ایم که مطمئنا از مطالعه این اشعار زیبا و دلنشین عاشقانه لذت خواهید برد.
مطالعه مجموعه غزلهای عاشقانه برای همه ما دلنشین و جذاب است و تمایلی زیادی به خواندن شعر ها و غزلهای عاشقانه و احساسی داریم، بر همین اساس در این مقاله به معرفی غزلهای عاشقانه زیبا می پردازیم که از شاعران خوب کشورمان در دوره های قبل می باشند. در ادامه با مشاهده این اشعار زیبا و عاشقانه همراه ما باشید.
شاعران فارسی زیادی به سرودن غزل عاشقانه پرداخته اند که در این مطلب قصد داریم به معرفی چند غزل زیبا و دلنشین و شعر عاشقانه بپردازیم و شما را بیشتر با اینگونه شعرهای عاشقانه زیبا آشنا کنیم. در ادامه این اشعار زیبا را ملاحظه فرمایید.
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
شعر غزل زیبا
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
******
دوش در حــلقه مــا قصــه گیســوی تـو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون مـیگـشت
بـــاز مشتـــاق کمـــانـخانـه ابروی تو بود
هــم عفــاالله صبـــا کــز تــو پیامـی مـیداد
ور نه در کس نرسیدیم کـه از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فـتـنه انگیـز جهــان غمــزه جادوی تو بود
مــن سرگشـته هم از اهل سـلامت بـودم
دام راهـــم شـکـن طـره هنــدوی تو بود
بـگشــا بنــد قبــا تــا بگشـــایـد دل من
کــه گشـادی کـه مرا بود ز پهلوی تو بود
بــه وفــای تــو کــه بـر تربــت حــافظ بـگذر
کـز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
******
شعر غزل زیبا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
******
شنیدن و خواندن حدیث عاشقی برای هر کسی جذاب و دلنشین می باشد و تداعی کننده عشقی ناب و حقیقی می باشد که بسیار دلچسب است و شنونده و خواننده را با خود همراه می کند و او را در رویایی شیرین غوطه ور می سازد.
غزلهای عاشقانه بی شماری توسط شاعران معاصر سروده شده اند که بسیار شنیدنی و زیبا می باشند و هر یک از غزلیات عاشقانه تفسیر و تعبیری ناب از عشق را بیان می دارند و به خواننده منتقل می کنند. از این رو در ادامه این بخش اشعار عاشقانه زیبا از ۴ شاعر معاصر و نامی را به اشتراک گذاشته ایم که هر کدام از این شعرا کارنامه درخشان و پرباری در سرودن غزلیات دارند.
غزلی عاشقانه از حسین منزوی
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان ولی آینده ماراست
دور از نوازش های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت راز دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
******
شعر عاشقانه و ناب از هوشنگ ابتهاج
هوای روی تو دارم ، نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم؟
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سَری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم
که عاشقان تو تا صبح می شمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خوندلم
چه نقش ها که ازین دست می نگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
******
اشعار فاضل نظری با مضامین عاشقانه زیبا
خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست
ما پلنگیم مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست
خلق در چشم تو دل سنگ، ولی من دلتنگ
لا الهی هم اگر آمده بی “الا” نیست
موجِ شوریده دل آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست
بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست
******
اشعار ناب عاشقانه از قیصر امین پور
ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم
چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سال های انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم
نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!
******
با چند غزل عاشقانه از سه شاعر بنام و بزرگ کشورمان آشنا شدید، امیدواریم از مطالعه این غزل های زیبا و جذاب لذت برده باشید. پیشنهاد می کنیم با مراجعه به بخش شعر و ادبیات با دیگر اشعار زیبا و همچنین با زندگینامه شاعران بزرگ آشنا شوید.
منبع : آرگا
دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین
روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید
اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!
انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
اي بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی
شعر غزل زیبا
در مکتب حقایق پیش ادیـب عشـق
هان اي پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــروم
آسان جان طلبــم و از پـی جـانان بــــروم
گـر چــه دانم که بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر ان زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری ان سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
شعر غزل زیبا
بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم
نـذر کـردم گـر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکده شادان و غـزل خــــوان بـــــروم
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا ان شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
اي جوان سروقد گویی ببر
پیش از ان کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سرخود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد ان کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهاي
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ستم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه اي دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
“حافظ”
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
ان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان اینکار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما رابه آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي می شنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من ان جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز ان میانه یکی کارگر شود
اي جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت حریف
یا رب مباد ان که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
ان شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در ان جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف ان روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه ی شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز ان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد ودر آرزوی روی تو بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه ی را پوزش بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش ان نیست که از شعله او خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن رابه قلم شانه زدند
ناگهان پرده برانداختهاي یعنی چه
مست از خانه برون تاختهاي یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان حریف
اینچنین با همه ی درساختهاي یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهاي
قدر این مرتبه نشناختهاي یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهاي یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهاي یعنی چه
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد ودر خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خودرا باش
هر شخصی ان دروَد عاقبت کار که کشت
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ ودر شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم گرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
روزی از راه آمدم اينجا ساعتش را درست يادم نيستديدم انگار دوستت دارم ، علتش را درست يادم نيستچشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنايی كرد خنده ات حالت عجيبی داشت حالتش را درست يادم نيستهی به عکست نگاه میکردم زیر چشمی و در خيال خودممی زدم بوسه ها به پیشانی ت ، لذتش را درست يادم نيستآن شب از فكر تو ميان نماز ، بين آيات سوره ی توحيدلَم يَلد را ، يَلد وَلم خواندم! ركعتش را درست يادم نيستباورش سخت بود و نا ممكن كه دلم بوی عاشقی می دادپيش از اينها هميشه تنها بود مدتش را درست يادم نيستخواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبير آن سرودن شعرجای من یک نفر کنار تو بود صورتش را درست يادم نيستمانده بود از تمام خاطره ها شاعری در میان آیینه…اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست!
مهردادبابایی
به آب میزنم امشب دوباره چشمم را
که شعله شعله ببارم ستاره چشمم را
شعر غزل زیبا
هنوز بانگ عطش گفتنت خوش آهنگ است
برای تشنگیت آب هم دلش تنگ است
دوباره شعر و من و دیده ی تماشا تر
به روی نیزه سرت از همیشه تنهاتر
دوباره شعر و من و شرح راز خونینت
اقامه ی غزلی از نماز خونینت
طلوع کن که مصلای آفتاب تویی
تو را به آب چکار آبروی آب تویی
گلوی تشنه دم تیغ و حنجرت چه گذشت؟
اجازه است بگویم که با سرت چه گذشت
سرت هوای نیستان و نی سواری داشت
از آن نخست سرت شور سربه داری داشت
سرت کجا و نیستان کجا دریغ دریغ
تنت کجا سم اسبان کجا دریغ دریغ
به خون نشست تمام زمین زمان با تو
گریستند تمام پیمبران با تو
صدای ناله ی یحیی و هود می آمد
خلیل از آتش و اسپند و عود می آمد
هزار نخل عصا شد هزار موسی شد
هزار نیزه صلیب سر مسیحا شد
هوای دشت پر از بغض سیب و آدم بود
فرات جرعه ای از اشکهای مریم بود
ثمود و یونس و الیاس گریه می کردند
شعر غزل زیبا
برای غربت عباس گریه می کردند
برای غربت عباس آه می دانم
نبرد یک نفر و یک سپاه می دانم
نبرد یک نفر و یک سپاه می دانی؟
شکوه تشنگی خیمه گاه می دانی؟
شکوه تشنگی خیمه گاه و یک عباس
غریو العطش و یک سپاه و یک عباس
غریو العطش و گله های گرگ دریغ
غریو العطش و آن یل سترگ دریغ
غریو العطش و شیر مست افتاده
سل المصانع رکبا دو دست افتاده
نگو که دست بگو خاتم از نگین افتاد
نگو که دست بگو عرش بر زمین افتاد
نگو که دست بگو آبروی آب این است
پیمبران اولوالعزم را کتاب این است
اسماعیل محمدپور
من تو را دوست دارم، تو اما …
من فراموشي خاطراتم
احتمالاً غبارم، تو اما…
هيچكس اين طرفها ندارد
هيچ كاري به كارم، تو اما…
گوش كن، من رگِ خشكِ باغم
من كجا جويبارم، تو اما…
برگ زردم، بله، ميپذيرم
پوچ و بياعتبارم، تو اما…
چهرة دردناك و تبسم؟
خندهاي مستعارم، تو اما…
بيپناهم، سپر هم ندارم
چشم اسفنديارم، تو اما…
صورتم سرخ … آري، قشنگ است
از درون هم انارم، تو اما…
فصلها از بهارم گذشتند
خب، تمام است كارم، تو اما…
گفتمت: فصل خوبي است، گفتي:
خستهام، كار دارم، تو اما…* * *
باز در چشم من خيره ماندي
باز بياختيارم، تو اما…
قلعهاي ماسهام روي ساحل
سخت ناپايدارم، تو اما…
زخم، پاشيده شب را به جانم
مرگ دنبالهدارم، تو اما…
بي تو اي ماه! اي ماه! اي ماه!
ظلمت روزگارم، تو اما…
شيهة اسب من را خريدند
اين هم از افتخارم، تو اما…
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم، تو اما
… آخرين سرفة يك مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما…
من خودت را به تو ميسپارم
جز تو چيزي ندارم، تو اما
محمد رمضانی فرخانی
نوشتم اول خط بسمه تعالی سربلند مرتبه پیکر بلندبالا سرفقط به تربت اعلات سجده خواهم کردکه بندهی تو نخواهد گذاشت هرجا سرقسم به معنی “لا یمکن الفرار از عشق”که پر شده است جهان از حسین سرتاسرنگاه کن به زمین! ما رایت الا تنبه آسمان بنگر! ما رایت الا سرسری که گفت من از اشتیاق لبریزمبه سرسرای خداوند میروم با سرهرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنممباد جامه مبادا کفن مبادا سرهمان سری که یحب الجمال محوش بودجمیل بود جمیلا بدن جمیلا سرسری که با خودش آورد بهترینها راکه یک به یک همه بودند سروران را سرزهیر گفت حسینا! بخواه از ما جانحبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سرسپس به معرکه عابس “اجننی” گویاندرید پیرهن از شوق و زد به صحرا سربنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:برو به معرکه با سر ولی میا با سرخوشا بحال غلامش، به آرزوش رسیدگذاشت لحظهء آخر به پای مولا سردر این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شدهمان سری است که برده برای لیلا سرسری که احمد و محمود بود سر تا پاهمان سری که خداوند بود پا تا سرپسر به کوری چشمان فتنه کاری کردپر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سرمیان خاک کلام خدا مقطعه شدمیان خاک الف لام میم طا ها سرحروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسبچه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سرتنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بودبه هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز …اما سر -جدا شده است و سر از نیزهها درآورده استجدا شده است و نیافتاده است از پا سرصدای آیهء کهف الرقیم میآیدبخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سربسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلامکه آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سرعقیله غصه و درد و گلایه را به که گفتبه چوب، چوبهء محمل نه با زبان با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانیدلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.
برقعی
چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است تو از سلاله لیلی من از تبار جنون اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است
محمد سلمانی
قاسم صرافان
فاطمیه که شروع می شود دل برای فاطمه می گیرد
اینــگونه در نظام جهـــان دست می بری!
دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم
در یک نگاه پنجره ای رو به کشوری
خواهان “پهلوی” شده این شهر، .بلکه تو
برداری از هراس “رضـــا شاه ” روسری
باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز
چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری
مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است
جنگــی نبـــوده است بــــه ایـــن نابرابری!
زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت
از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری
“از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست”
از دوست بگذرم … کـــه تــو از دوست بهتری!
عبدالمهدی نوری
یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای – بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی امـ…ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو –
به به مبارک است :دل خوش – لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
×××
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور نیستی که بمانی …
ولی نرو
مهدی فرجی
آقای حمید سبزواری
بايد نشست و يك غزل تازه كار كرد
در كوچه ميگذشتم و پايم به سنگ خورد
سنگي كه فكر و ذكر دلم را دچار كرد
از ذهن من گذشت كه با سنگ ميشود
آيا چه كارها كه در اين روزگار كرد
با سنگ ميشود جلوي سيل را گرفت
طغيان رودهاي روان را مهار كرد
يا سنگ روي سنگ نهاد و اتاق ساخت
بيسرپناهها همه را خانهدار كرد
يا ميشود كه نام كسي را بر آن نوشت
با ذكر چند فاتحه، سنگ مزار كرد
يا مثل كودكان شد و از روي شيطنت
زد شيشهاي شكست و دويد و فرار كرد
با سنگ مفت ميشود اصلا به لطف بخت
گنجشكهاي مفت زيادي شكار كرد
يا ميشود كه سنگ كسي را به سينه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار كرد
يا سنگ روي يخ شد و القصه خويش را
در پيش چشم ناكس و كس شرمسار كرد
ناگاه بيمقدمه آمد به حرف، سنگ
اين گونه گفت و سخت مرا بيقرار كرد:
تنها به يك جوان فلسطينيام بده
با من ببين كه ميشود آنگه چه كار كرد!علی فردوسی
نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است
همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است
نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است
به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است
ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است
به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است
قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است …
رویا باقری
سکوت عین سکوت است، بی همانند استکه پیشوند ندارد، بدون پسوند استزبان رسمی اهل طریقت است سکوتسکوت حرف کمی نیست، عین سوگند استزمین یخ زده را گرم می کند آرامسکوت، معجزه ی آفتاب تابنده استسکوت پاسخ دندان شکن تری داردسکوت مغلطه ها را جواب کوبنده استسکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام استسکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند استسکوت کرد علی سالهای پی در پیهمان علی که در قلعه را ز جا کنده استهمان علی که به توصیف او قلم در دستمردّدم بنویسم خداست یا بنده ستعلی به واقعه جنگید با زبان سکوتکه ذوالفقار علی در نیام برّنده استعلی به واقعه کار مهم تری داردکه آیه آیه کتاب خدا پراکنده استاز آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند استاز آن سکوت که در عصر خود نمی گنجداز آن سکوت که ماضی و حال و آینده استاز آن سکوت که نامش عقب نشینی نیستاز آن سکوت که هنگام جنگ ترفند استاز آن سکوت که دستان حیله را بستهو دور گردن فتنه طناب افکنده است
سکوت کرد علی تا عرب خیال کندابو هریره به فن بیان هنرمند استصحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشتپیاز عکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!
علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله
یکی است در نظرش با حسن که فرزند استملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛محمد بن ابوبکر آبرومند استعلی خلیفه شود شیوه ی حکومت اوبرای عده ای از قوم ناخوشایند استستانده می شود آن رفته های بیت المالازین درخت اگر میوه ای کسی کنده استاگر به پای کنیزانشان شده خلخالاگر به گردن دوشیزگان گلوبند استعلی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولیچقدر بر تنش این پیرهن برازنده استکنون لباس خلافت چنان زنی باشدکه توبه کار شده، از گذشته شرمنده استبرادرم! به تریج قبات برنخوردکه ناگزیر زبان قصیده برّنده استاگرچه روی زبان زبیر تبریک استاگرچه بر لب امثال طلحه لبخند استاگرچه دور و بر او صحابه جمع شدندولیکن از دلشان باخبر خداوند است
حمیدرضا برقعی
شعری سروده ام همه از ماجرای تو !
زیباتر از سروده ی من چشم های تو !
پایین تر از مسیر تو چادر زدیم تا
هنگام رفتنت ، بنشینم به پای تو
گفتی دلت گرفته ؟ کمی جابه جا شویم !
تا قلب من همیشه بگیرد به جای تو
خوب اند واژه های من اما نه مثل تو
عالی ست ، شعر من ، نه شبیه صدای تو
چشم تو مشق شاعری ام می دهد عزیز !
هر چه غزل مراست ، یکایک فدای تو !
حال و هوای شاعری ات را به من بده
تا گم شود هوای دلم در هوای تو
با خنده آفریده تو را و مرا از اشک
خیلی ست فرق خالق من با خدای تو !
ماندانا ملکی
حسین جعفریان
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بودیکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهدو مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهدیکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشودو قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشدنخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینهنخواست آینه اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شدکه انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمهو خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسندبه او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشیدکه اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بودکه خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداختو نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال “او” پیداست”هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست”
نشاند پیش خودش یاس آفرینش راو داد دسته ی دستاس آفرینش را
به دست او که دو عالم، غبار معجر اوو داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش رابنا کند پس از این گنبد کبودش را…
…
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبودزنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرشانار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه های کودکشاندرخت های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشتبرای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشتغروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زدفدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
صدای پا که می آمد تو پشت در بودیبه یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بوداسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می آید… علی ست شاید… نه…همیشه پشت در اما…کسی که باید… نه…
نسیمی از خم کوچه، بهار می آوردعلی برای حبیبش انار می آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردندو سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردندانار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم… اما…به چادرت ننشیند غبار هم… اما…
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنینه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟رمق نمانده برایت…شفا نمی خواهی؟
…
صدای گریه ی مردی غریب می آیدتو می روی همه جا بوی سیب می آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماهبه عزت و شرف لاإله إلاالله
…
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بودیکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش راسیاه پوش کند گنبد کبودش را
حسن بیاتانی
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
باد یک نامه بی واژه به کنعان آورد
بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد
به سر شعر هوای غزلی زیبا زد
دختر حضرت موسی به دل دریا زد
چادرش دست نوازش به سر دشت کشید
دشت هم از نفس چادر او گل می چید
چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید
من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید
باور این سفر از درک من و ما دور است
شاعرانه غزلی راهی “بیت النور” است
آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید
که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید
ماند تا آینهء مادر دنیا باشد
حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد
صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز
چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز
بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز
چشم در راه برادر شد اگر هفده روز
روز و شب پلک ترش روضه مرتب می خواند
شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند
سیدحمیدرضا برقعی
وقتی که میرسند پسرها یکی یکی
باب نیاز باب شهادت درِ بهشت
روی تو باز شد همه درها یکی یکی
سردار بیسر آمدهای تا که خم شوند
از روی دارها همه سرها یکی یکی
رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما
مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی
رفتی که بین مردم دنیا عوض شود
دربارهی بهشت نظرها یکی یکی
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی
مهدی رحیمی
دل سپرده به آسمان و ولی ، سفرش بال و پر نمی خواهد
روضه خوان یک نفس بخوان امشب ، روضه ی اشک و آه و ماتم را
عاشقی که شکسته بال و پرش ، غیر ِ چشمان تر نمی خواهد
لرزه افتاده بر تَنِ شاعر ، هی زمین می خورد وَ می افتد
تارسیدن به گنبد ِ سرخت ، یک قدم بیشتر نمی خواهد
بی خبر آمدم به سوی شما ، السلام علیک: ثارالله ….
عذر من را قبول کن آقا ، عشق – اما – اگر نمی خواهد
آه ….آقا …لب ِ شکسته ِ دلی ، درد های نگفته ای دارد
چشم دارد به مهر و لطف شما ، کفتر نامه بر نمی خواهد
روضه خوان ، می رسد به طفل صغیر ، تشنه لب روبروی شط ِ فرات
شور پرواز ناگهان دارد ….! طفل معصوم ((پَر )) نمی خواهد
تاب ِ گفتن ندارد انگاری ، سینه ی روضه خوان عطش دارد
کنج مخروبه کودکی تشنه ، آب را بی پدر نمی خواهد
آتشی شعله می کشد از دل ، درد در نای و نی نمی گنجد
خیزران خیزران غم و اندوه ، شکوه ی مختصر نمی خواهد
موعظه کن امام خوبیها ، روی ((نی )) آیه های یاسین را …
آه ….از بی وفایی کوفه ، آه …هم گوش کر نمی خواهد
شیعه مدیون ظهر عاشوراست ، سر به تن بی شما نمی ارزد
تا قیامت به یاد خواهد داشت ، سرفرازی که ((سَر )) نمی خواهد
سید مهدی نژاد هاشمی
پیش از طلوع صبح فردا گریه می کرد
تقدیر می خواهد دلش فردا نیاید …
عالم برای چه سرا پا گریه می کرد …؟!
فردا چه روزی است در تاریخ عالم …
یحیی (س)برایش پیش تر ها گریه می کرد
درآسمان خورشید دیگر خواهد آمد ….
مهتاب اما روی (نی) را گریه می کرد
آخر چرا قابیلیان شمشیر بستید …؟!
وقتی بدون شک… اهوارا گریه می کرد
دیگر چه می خواهید ای نامرد …مردم
دنیا نمی بینید آیا گریه می کرد …؟
دل پاره کرد از دستتان کوه و در و دشت …
تیغ از تمامی ِ زوایا گریه می کرد
سر از نجیب قبله ی ایمان بریدید …
وقتی که خنجر بی محابا گریه می کرد
شب با وجود زخم های بس عمیقش …
باید ورق می خورد اما گریه می کرد
یجی بن زکریا از پیامبران الهی که شبیه امام حسین (ع) سرشان بریده شد و از واقعه کربلا خبر داشت
سيد مهدي نژادهاشمي
حتی عبور ثانیه ها فرق می کند
این روزها که بغض، دلم را گرفته است
با روزهای قبل چرا فرق می کند؟
این پرچم سیاه همین بیرق و علم
حاکی ست با همیشه فضا فرق می کند
دارند بچه ها کتیبه به دیوار می زنند
حتی سروده ی شعرا فرق می کند
یک راست می روم سر اصل مصیبت ام
آقای من عزای شما فرق می کند
هر چند کعبه کعبه و بیت الهی است
اما هوای کرببلا فرق می کند
آقا نگیر خرده اگر شور می زنند
عشق تو با همه به خدا فرق می کند
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
آقا ببخش حال خودم هم عوض شده
این است جای قافیه ها فرق می کند
تا گفت: «یا اُخَیَّ » دلش بی قرار شد
سوز صدا و سوز صدا فرق می کند
بانو نشسته بود و سری روی نیزه بود
اینجا غروب با همه جا فرق می کند
مهدی صفی یار
آیا نمی رسد به حضورت صدای ما؟
شنبه دوباره شنبه دوباره سه نقطه چین
بی تو چه زود می گذرد هفته های ما
در این فراق تا که ببینی چه می کشیم
بگذار چشم های خودت را به جای ما
موعود خانواده! کی از راه می رسی؟
کی مستجاب می شود “آقا بیای ما”؟
کی می شود بیایی و از پشت ابرها
خورشید های تازه بیاری برای ما
آقا اگر نیایی و بالی نیاوری
از دست می رود سفر کربلای ما
علی اکبر لطیفیان
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
صدای کیست که این گونه روشن و گیراست؟
که بود و کیست که از این مسیر میآید؟
چه گفته است مگر جبرییل با احمد؟
صدای کاتب و کلک دبیر میآید
خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:کسی دستگیر میآید
کسی بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست
به دستگیری طفل صغیر میآید
علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری به نذیر میآید
کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی که به نرمی موج حریر میآید
کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بینظیر میآید
خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خبر دهید به یاران: غدیر میآید
به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر میآید
خبر دهید به یاران:دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر میآید
خم غدیر به دوش از کرانهها، مردی
به آبیاری خاک کویر میآید
کسی دوباره به پای یتیم میسوزد
کسی دوباره سراغ فقیر میاید
کسی حماسهتر از این حماسههای سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر میآید
غدیر آمد و من خواب دیدهام دیشب
کسی سراغ من گوشه گیر میآید
کسی به کلبه شاعر، به کلبه درویش
به دیده بوسی عید غدیر میآید
شبیه چشمه کسی جاری و تپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر میآید
علی (ع) همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر میآید
به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر میآید
شبیه آیه قرآن نمیتوان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر میآید؟
مگر ندیدهای آن اتفاق روشن را؟
به این محله خبرها چه دیر میآید!
بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قیامت اسیر میآید
بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر میآید
علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر میآید…
مرتضي اميري اسفندقه
statistics
در ادامه این مطلب مجموعه ای از زیباترین و ناب ترین غزلیات عاشقانه شاعران معروف را ارائه داده ایم. با پرشین استار همراه باشید؛
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدمشعر غزل زیبا
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
مولوی
*****
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شب های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
سعدی
*****
اشعار عاشقانه شاعران معاصر
این اشکِ چشمِ مرثیه بارانِ ابرهاست
باران، چکیدهی غم پنهان ابرهاست
این ناگهان شکستن بغض گلوی رعد
برقی از آتشی است که در جان ابرهاست
بر تنگدل تمام جهان تنگ می شود
سرتاسر آسمان، همه زندان ابرهاست
هرکآسمان تر است، غمش بی کران تر است
دریا، گواه اشک فراوان ابرهاست
ای زیستن! مساوی خود را گریستن
این اشک ها به پای تو تاوان ابرهاست
درد آن زمان که هستی بر باد رفته است
جز گریه چیست آنچه که درمان ابرهاست؟
گاهی سیاه و غمزده، گاهی سپید و شاد
حالم شبیه حال پریشان ابرهاست
این خود شروعِ راهِ به دریا رسیدن است
باران گمان مدار که پایان ابرهاست…
سعید پورطهماسبی
*****
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کندشعر غزل زیبا
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری
*****
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همی آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سر آشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
سعدی
*****
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
حافظ
*****
دلم گرفته کنارت کمی قدم بزنم
دوباره تار دلم را به صوت بَم بزنم
دلم گرفته بگیرم دوباره دست تورا
وسرنوشت خودم را خودم رَقَم بزنم
نمیشود که فقط در خیال عاشق بود
چگونه وقت نبودت، زعشق دَم بزنم
عجیب نیست که از دوریت شبی اشکی
به دیده ام بِنِشانم، به چهره نَم بزنم
خدا کند که به پایان بیاید این دوری
دوباره یک غزل عاشقانه من قَلم بزنم…
*****
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفه وحشی
چه کند بینوا همین دارد
وحشی بافقی
*****
این غزل در وصف تو باشد فراوان.. بگذریم
چشم تو ابیات شعرم گشته مهمان.. بگذریم
از فراق سالیان و از ندیدن های تو
بی خبر از حال دل اینگونه تاوان!.. بگذریم
عشق را آخر بگو در کوی دل گم کرده ای
یا که بی حد بی تفاوت.. رفتی آسان بگذریم
واژه پنهان می کنم در این نوای عاشقی
در غزل پیچیده ام همچون که طوفان.. بگذریم
حال زارم را ندانی یاد تو همراه من
یادگاری.. عشق تو با حال نالان.. بگذریم
*****
دلم پر درد و درمانی، ندارد
ز بارِ غم، به جان؛ جانی ندارد
به خود گفتم، در این عالم؛ خدایا
چرا، این دل؛ غزلخوانی ندارد
*****
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیده ام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
سعدی
*****
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
فاضل نظری
*****
موج می داند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجر خورده، حال زخم خنجرخورده را
در امان کی بوده ایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی می کند باز کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان هم کاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را
خون دل ها خورده ام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه اش
میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را
مژگان عباسلو
*****
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
در ادامه بخوانید : اشعار عاشقانه شاعران معروف
تعبیر خواب دانلود آهنگ سرگرمی شعرهای زیبا عکس متن تبریک تولد جملات عاشقانه جملات زیبا عکس نوشته سخنان ناب بزرگان متن تبریک
متن زیبامتن سنگینکپشن زیبا و مفهومیسوالات جرات حقیقتشعر عاشقانهمتن عاشقانه جدیدتولدت مبارک رفیقفال حافظ
کپی برداری از مطالب سایت پرشین استار برای وب سایت های اینترنتی اکیدا ممنوع است و پیگرد قانونی دارد!
استفاده از مطالب سایت پرشین استار در سایت های خبرخوان، آی فریم و لینک باکس ها اکیدا ممنوع است.
تماس با ما
گزیده اشعار سعدی
سعدی شاعر شیرین سخن شیراز در باره روزگار و ناپایداری دنیا و اینکه دنیا طعم شهد آلود ولی همراه با زهر ناب دارد نظراتی خاص ارائه میدهد که در این مقاله کوتاه بدان پرداخته می شود.
وضعیت جهان، وجود انسان، عمر آدمی و مدتی که در روی زمین می گذراند، ناپایداری عمر و بی اعتباری جهان، سعی و تلاش انسان بر روی زمین، دشواری و آسایش و غم و شادی بشر در مدت عمر و کوتاه بودن مدت زندگی بشر نسبت به عمر جهان هستی همیشه مورد توجه و دقت نظر و به صورت پرسش بزرگی برای بشر بر روی زمین مطرح بوده و در باره این موضوعات تفکر و اندیشه می کرده است و برای خود بنیاد فکری ایجاد می کرده و براساس آن حرکت و سعی و تلاشش را شکل می داده است
سعدی نیز یکی از شاعران و سخن سرایان نامدار ایران زمین است که دیدگاهش نسبت به طبع جهان و وضعیت روزگار و نحوه دیدگاه انسان به عمر و تعلق خاطر به مطاع و حطام دنیا، تفکری مانند حکیم خیام و سایر متفکران خوش سخن سرزمین ایران دارد .
سعدی غنیمت شمردن امروز را سفارش می کند و تفکر و در مورد گذشته و نگرانی نسبت به آینده ای که نامعلوم است را ، نمی پسندد :شعر غزل زیبا
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن ، فرصت شمار امروز را
سعدی مثال بدیع و جالبی در مورد عمر انسان دارد و می گوید که عمر چون گردویی است که بر گنبد مدوری قرار گرفته است و این گردو ممکن است بر اثر باد یا تکان کوچکی از گنبد دوار روزگار فرو افتد پس نبایست بدان چندان دل بست :
منه دل بر سرای عمر، سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
این روزگار ناپایدار ، ممکن است در ابتدا به انسان ، روی خوش هم نشان بدهد ، ولی انسان عاقل به این شیرینی و خوشی پای بند نمی شود ، زیرا بهرحال و بی گمان جهان ناپایدار ، همراه این شهد شیرین ، زهر خودش را به انسان خواهد خوراند :
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهد آلوده زهر ناب داشت
***
سعدی گر آسمان بشکر پرورد ترا
چون می کشد به زهر ندارد تفضلی
سعدی می گوید اگر انسانی متوجه بشود و بداند که دنیا و روزگار، با غم بسر بردن ارزشی ندارد ، پس باید با اطرافیان و دوستان خوش بود و خرم زیست نمود، وقتی کسی به صورت قطعی می داند که هر روزی که می گذرد، یک روز از عمر و فرصت او در دنیا، کم می شود بنابراین باید هر روز ، عمر را غنیمت بداند.
هر کس باید آگاه و هوشیار باشد که روزگار و عمر با همه شیرینی و خوشی هایش ، اساس و بنیاد محکمی ندارد و بالاخره روزی این بنای نااستوار فرو می ریزد ، پس نباید بدان دل بست و نااستواری آن از یادمان برود .
همچنین وقتی می دانیم که روزی نه چندان دور یا در زمانی که ما وقتش را نمی توانیم تعیین کنیم ، طعمه خاک خواهیم شد ، پس چرا غم بخوریم و بلکه برعکس باید شاد بود و شادی کرد :
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم
***
عقلم بدزد لختی، چند اختیار دانش؟
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟
***
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روز عمر بیا تا وفا کنیم
خیام هم همین اعتقاد را داشت، حکیم نیشابور هم سفارش به طلبیدن شادی می کرد چون آگاهانه می دانست که در مقابل کهکشان و گردون گردان، کل عمر بشر خوابی و خیالی، و حاصل عمر چون دمی است :
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
آنچه از عمر در دنیای فانی، نصیب انسان می گردد ، وقت و زمان است که باید قدر آن را دانست و دم را غنیمت شمرد، سعدی تاکید دارد که انسان هوشمند آن کسی است که نصیب خود را از دنیا بدست آورد و نقد وقت را به راحتی از دست ندهد :
نصیب از عمر دنیا ، نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
سعدی هم مانند بسیاری از شاعران و پارسی گویان دیگر به قضا و قدر و تعیین سرنوشت انسان از ازل، معتقد بوده است و به همین دلیل، سفارش می کند که که وقتی روزگار سر سازگاری ندارد ، با آن ستیزه نشاید کرد و بهتر است با شرایط روزگار بسازیم :
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورتست که با روزگار درسازی
مانند سایر شاعران پارسی گوی، تعبیر مسافر بودن انسان در این روزگار و دنیا را، سعدی نیز بکار گرفته است همچنین چون سراب بودن دنیا برای انسان مسافر را در بیتی استفاده کرده است و سفارش آنکه بر این چنین دنیای نبایستی تکیه داشت و یا اینکه به هر حال، این دنیا را باید گذاشت و همه چیز را به به دیگری سپرد :
تو مسافری و دنیا سرآب کاروانی
نه معولست پشتی که برین پناه داری
***
کام همه دنیا را بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید پرداخت بناکامی
در اخلاق : بی شک می توان بوستان و گلستان سعدی را دایره المعارف بزرگ اخلاقی به شمار آورد. نکته های نغز و ظرایف اخلاقی در جامه حکایت و داستان با کلامی ساده و روان بیان شده است و بسیاری از این مثل ها در این گروه یعنی مثل های اخلاقی می گنجند.
در سخن و تاثیر آن شیخ شیراز گفته است :
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
در باب سخن و کلام سعدی شعری دیگر گفته است :
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنی در سنگ
شعر غزل زیبا
در اخلاق اجتماعی نیز می توان کلام های شگفتی را در اشعار سعدی یافت مانند :
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
***
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
***
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سعدی در همراهی و دوستی چنین می سراید :
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
و در پیمودن راه بی حاصل، شیخ شیراز چنین می گوید :
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که توی می روی به ترکستان است
سعدی در نفی و انزجار از تظاهر می سراید :
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان زبقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروشی است گندم نمای
و در توصیه به زورمندان و احتراز از ضعیف آزاری چنین می گوید :
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش در افتی چو مور
در تربیت : آن که معلم اخلاق است، تربیت را در جایگاهی بلند و رفیع نشانده ، بسیار ارج می نهد، ولی به نظر می رسد که سعدی نیکی انسان را بیشتر نتیجه وراثت می داند تا تربیت و چنین می سراید:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
***
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
ولی با این حال تربیت در کلام سعدی از جایگاه رفیعی برخوردار است :
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش برکنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
یکی از راه های تربیت تحمل مرارت و سختی است و سعدی در این زمینه می گوید :
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
***
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
و یکی دیگر از شیوه های تربیت توجه به عکس العمل رفتار و کردار خویش است و سعدی چنین می گوید :
چو دشنام گویی دعا نشنوی
به جز کشته خویشتن ندروی
در قناعت :
توصیه سعدی به قناعت و صد البته در جوانب مادی زندگی و نه معنوی آن است، این خصلت حسنه در کلام سعدی یکی از برجسته ترین خصایل انسانی است.
آن شنیدستی که در اقصای غور
با رسالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
***
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
***
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
و خود یک راه عملی قناعت را چنین توصیه می کند:
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد.
و یکی از راه های قناعت را هم ترازی آرزوها و امکانات می داند:
دوستی با پیل بانان یا مکن
یا طلب کن خانه ایی در خورد پیل
در دوستی : بی شک دوستی حادثه ایی آن جهانی است که به اقتضای رحمانیت خدای بر زمین نازل شده است. دوستی دری است که بر بیابان تنهایی و عزلت بسته می شود.
در بخش اخلاقیات سعدی ویژگی دوست را دست گیری در پریشان حالی و درماندگی می داند و چنین می سراید:
از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
***
بادآمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
توکل بر خدا : توکل بر سرچشمه آفرینش از نشانه های ایمان و مایه پیروزی مومن است. سعدی در شعری دلپذیر چنین می سراید :
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش
چو بی چاره گفت این سخن نزد جفت
نگر تازن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هم آن کس که دندان دهد نان دهد
و همچنین در توبه و بازگشت به سوی خدا سعدی چنین می سراید:
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
و جایی دیگر در لزوم اعتماد به رحمت پروردگار چنین می گوید:
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
در تدبیر : بهره جستن از فکرت ورای در زندگی تنها راه درست زیستن و عمر به سلامت بردن است.
مکن خانه بر راه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام
در میان اشعار و سخنان سعدی ابیات و یا مصرع هایی است که در فرهنگ عامه رسوخ یافته ولی نمی توان آنها را در هیچ کدام از دسته بندی های فوق گنجانید :
در پرسش نابجا :
چو دانی و پرسی سوالت خطاست
و یا سعدی در کلامی عاشقانه و در توصیف معشوق می گوید :
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
و در شرح احوال عاشق دل از دست رفته :
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می دهد از سر ضمیر
فال حافظ
بهترین جراح بینی در تهرانسایت گوشی و لوازم جانبی موبایلدکتر مغز و اعصابمتخصص تغذیهسایت سلامت و پزشکی سومیتانمونه رپورتاژ آگهی
صفحه اصلیتبلیغات در کوکاتماس با مادرباره ما
سبک زندگیسلامت و پزشکیخواص هاتناسب اندامارزش غذاییپوست و مواطلاعات داروییدانستنی های بارداریگیاهخواریمعرفی فیلمدیالوگ های ماندگارمعرفی کتابچهره هاسرگرمیاشعار زیبامتن زیباسخنان بزرگانپیام تبریکتولدت مبارکمتن انگیزشیمتن عاشقانهترین هادانستنی هادانش و فن آوریدکوراسیون داخلی منزلعکس های جالب و دیدنیگل و گیاهانموضوع انشاآشپزیمتن عاشقانه نابمتن زیبا و دلنشینمتن و جملات
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا توسط سایت های دیگر بدون کسب اجازه قبلی ممنوع می باشد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
توجه
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.0
دیدگاهتان را بنویسید