دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو
دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

توی یک لونه کوچولو گنجشک خانوم روی تخم ها نشسته بود و منتظر تولد بچه هاش بود.

یک روز پرستو خانوم کنار لونه گنجشک خانوم اومد و ازش خواست که به او و تخم هاش هم جا بده. گنجشک خانم فکر کرد که لونه اش خیلی کوچیکه و قبول نکرد…

یک شهر شلوغ بود که پر از ماشین بود و مردم به موقع به کارهایشان نمی رسیدند.

مردم تصمیم گرفتند یک چراغ درست کنند تا ماشین ها با توجه به رنگ چراغ رانندگی کنند. چراغ راهنمایی و رانندگی سه رنگ داشت، سبز و زرد و قرمز.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

میمون کوچولو داستان ما خیلی دوست داشتنی بود و با همه دوست بود ولی یک مشکلی داشت و اون هم این بود که کمی حواس پرت بود.

یک روز میمون کوچولو از خونه بیرون رفت و یادش رفت برای چه کاری بیرون رفته و مشغول بازی و تفریح شد….

توی محله ای، سعید کوچولو به همراه پدر و مادرش زندگی می کرد. کنار خانه سعید کوچولو همسایه ایی بود به نام بی بی جان که همه اهالی محل دوستش داشتند.

بی بی جان به همه همسایه ها کمک می کرد. اما یک روز خبری از بی بی جان نشد….

حنانه کوچولو داشت رادیو گوش میداد و خانم مجری به بچه ها می گفت که دروغ گویی کار خوبی نیست و بچه ها باید همیشه راستگو باشند.

برای حنانه کوچولو، یک روز مهمان آمد، خاله و دخترش صبا آمده بودند. وقت بازی پای صبا به بشقابی…

علی کوچولو داستان ما حیوانات را خیلی دوست داشت و همیشه دلش می خواست به باغ وحش برود و حیوانات را ببیند.

علی کوچولو با کتاب های مختلفی که داشت اسم حیوانات را یاد گرفته بود. علی دوست داشت که یک گنجشک برای خودش توی خانه…

توی دهکده ایی یک پیرزنی به نام گل بانو آمده بود. گل بانو هر روز نان تازه می پخت و بوی خوب نان همه جا پخش می شد.

بچه های ده بوی نان تازه را شنیدند. گل بانو سر چشمه رفت و از زن های ده خواست تا شب برای کمک به او بیایند. زن…

مینا کوچولو یه دختر خوب و حرف گوش کن و خانومیه. فقط یه عادت بد داره اونم اینه که وقت غذا خوردن بهانه گیری می کنه.

مینا کوچولو مدام به مادرش می گفت چرا این غذا گوشت داره هویج داره پیاز داره و .. و خلاصه خیلی بد غذا می…

جنگل توی فصل زمستون خلوته. بعضی از حیوانات زمستونها می خوابند و یا کوچ می کنند.

گوزن ها و روباه ها و حیواناتی که نمی خوابند بی صبرانه منتظر رسیدن فصل بهار می شوند. حیوانات منتظر رسیدن فصل بهار بودند اما بهار کمی دیر…

یک روز خرس کوچولو که بیدار شد دید حسابی همه جا برف باریده و سفید شده.

پدر و مادر خرس کوچولو مشغول تمیز کردن پنجره بودند. خرس کوچولو از خانه بیرون رفت و دید همه حیوانات مشغول تمیز کردن شیشه های خانه‌هایشان هستند. اما نمی…

مادر توی آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود و قرار بود که قورمه سبزی درست کند.

مریم کوچولو توی آشپزخانه کنار مادر رفت و به مادرش گفت ممکنه لطفا قورمه سبزی را توی ظرف دیگه ای بپزید؟ و یک تابه از توی کابینت در آورد و گفت…

مامان با بقیه همسایه ها توی خانه بی بی جمع شده بودند، تا با کمک هم آش بپزند.

نرگس کنار بچه های همسایه ها آمد و گفت بیایید از درخت بالا بریم. بچه‌ها به حرف او گوش ندادند اما نرگس خودش از درخت بالا رفت و ناگهان شاخه درخت…

قلی کوچولو یه پسری بود که هر روز صبح دست و صورتش رو نمی شست و زباله ها را توی سطل نمی انداخت.

کسی دوست نداشت با قلی بازی کند. قلی هم تصمیم گرفت که شهر را کثیف کند تا دیگه کسی به او نگوید بوی بد می دهی. اما هیچ کس به حرف…

توپی بود که گوشه مغازه ای افتاده بود و هیچ کس برای بازی با او نمی آمد.

توپ کوچولو تصمیم گرفت خودش راه بیفتد و کسی را برای بازی پیدا کند. توپ کوچولو پیرزنی را دید و جلو رفت و گفت خانم شما توپ نمی خواهید؟ پیرزن گفت نه….

ننه موشی مثل هرروز می رفت لب جوب دست و صورتش رو می شست و برمی گشت تا صبحونه رو آماده کنه.

ننه موشی و دخترش با کمک هم صبحونه رو آماده کردند و خوردند و بعد به کارهای خونه رسیدند.اما…

داستان”ننه موشی و دخترش” با…

در یک جنگل سبز و قشنگ، در یک صبح زود صدای جار و جنجال سنجاب خانوم همه جا پیچید.

سنجاب خانوم، روسرس آبی خودش رو گم کرده بود و پرنده ها فکر کردند باد روسری آبی را برداشته. کلاه آبی خرگوش هم گم شده بود. گردنبند آبی آهو…

علی و ناصر و سعید سه دوست و همسایه ایی بودند که توی یک کوچه زندگی می کردند و همیشه با هم بازی می کردند.

یک روز که سه دوست با هم برای خرید رفته بودن یک پسر هم سن خودشان توی مغازه دیدند. ناصر و علی و سعید منتظر شدند تا…

علی کوچولو می دونست که روز اول عید قراره به خونه پدربزرگ و مادربزرگ بروند. مادر بزرگ بعد از ناهار ،علی و فاطمه و محسن که بچه های خاله و دایی بودند رو جمع کرد و سه هدیه به اونها داد. مادر بزرگ برای بچه ها کتاب داستان خریده بود…

گلناز خانم داستان ما خیلی دوست داشت که یک عروسک داشته باشد. و آرزوی خودش را به مادرش گفت.

مادرگفت که تا فردا تو یک عروسک خواهی داشت اما باید تا فردا صبح صبر کنی. مادر ،شب برای دوختن عروسک بیدار ماند و فردا گلناز یک…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

زمستان داشت از راه می رسید و همه حیوانات داشتند برای زمستان آماده می شدند. بعضی ها به جاهای گرم می رفتند بعضی ها به لانه هاشون می رفتند بعضی ها هم به خواب زمستانی فرو می رفتند.

بعضی ازحیوانات قبل از زمستان مهاجرت می…

مادر بزرگ برای مریم کوچولو بک لباس گل گلی دوخت و شب عید اونو به مریم هدیه داد و مزیم از داشتن این هدیه بسیار خوشحال شد.

در این برنامه خانم مریم نشیبا داستانی در مورد صله رحم و دید و بازدید و هدیه دادن بزرگترها به بچه ها…

یک روز مداد قرمز تصمیم گرفت که نقاشی عجیب و غریبی با بقیه دوستانش بکشد و بعد یک آسمان قرمز کشید

هر کدام از مدادها نقاشی های عجیب و غریب و منظره های خنده داری کشیده بودند . فردای آن روز مدادها با دیدن نقاشی خود حسابی…

علی کوچولو یک شب قبل از خواب نقاشی کرد و خوابید. و یک خواب عجیب دید.

صدای عجیبی شنیده شد. علی کوچولو از خانه بیرون آمد و به یک جنگل رسید. توی جنگل علی کوچولو برای شنیدن صدایی که شنیده بود به سراغ حیوانات رفت و از آنها…

پریسا کوچولو برای تعطیلات پیش مادر بزرگش آمده بود. مادربزرگ ساعت قدیمی و بزرگی داشت که مدتی بود به خوبی کار نمی کرد.

یک روز پریسا از مادر بزرگ پرسید ساعت چنده؟ و مادر بزرگ به ساعت نگاه کرد و با تعجب دید ساعت هنوز دوازده…

حمید و اشکان دو دوست وهمسایه بودند که بیشتر وقتشان را باهم به بازی و درس خواندن می گذراندند.

یک روز مادر حمید به مادرش گفت که دست پخت مادر اشکان خیلی خوب است و اشکان هم به مادرش گفت که دست پخت مادر حمید خیلی خوب است و…

پاییز آرزو داشت که یک روز فصل بهار را ببیند. فصل تابستون هم دوست داشت که زیبایی های فصل بهار را به پاییز نشان بدهد.

تابستون به پاییز گفت تو فصل خواب کردن گل ها و گیاهان هستی و گل ها و درختان در زمان خواب ،خواب بهار را…

سوسن و سروناز دو دوست بودند که همیشه با هم بازی می کردند و نقاشی می کردند.

یک روز که سوسن و سروناز با هم نقاشی می کشیدند. سوسن یک توپ آبی و حوض با سه تا ماهی قرمز کشید و وقتی نقاشی سروناز را دید که او هم یک توپ آبی و…

توی جنگل قصه ما همه حیوانات خوشحال بودند، چون همه دور هم جمع می شدند و خوراکی می آوردند و با هم جشن می گرفتند.

روزی که همه منتظر بهار بودند خانم گنجشکه پیش همه آمد و گفت که جیک جیکی گمشده و از شما می خوام که به من کمک…

پرتغال و سیب و نارنگی دوست های خیلی خوبی بودند. اما یک روز که پرتغال بیدار شد حوصله هیچ کاری را نداشت.

اون روز هوا سرد بود و برف می بارید. پرتغال آنقدر کنار پنجره نشست و بیرون را نگاه کرد که سرما خورد و شروع کرد به عطسه…

پرنده ایی که از راه دور آمده بود، خوب به اطرافش نگاه کرد و دید که کسی را آنجا نمی شناسد.

پرنده ایی به دنبال مرغابی ابری به سرزمین دور رفت و خسته روی گلی نشست. ملخی که از آنجا می گذشت، گفت که مرغابی ابری را پشت کوه دیده…

دختری بود به نام مینا که نقاشی کردن رو خیلی دوست داشت.

پدر مینا برای تولدش یک جعبه مدادرنگی خرید. مینا یک نقاشی کشید و به پدر و مادرش نشون داد. مینا شب خواب مداد رنگی هاشو دید که منتظرند مینا با اونها نقاشی بکشه. این…

ته یک دریای بزرگ و رنگارنگ یک ستاره دریایی بود که آرزو داشت به آسمان برود و ستاره آسمان بشود.

ستاره دریایی به دوستش صدف گفت یک دریای آبی دیگر هم بالای دریای ما هست که ستاره های نقره ایی توی آن هست و من خیلی دلم می خواهد…

توی دریای بزرگی ماهی کوچکی بود، که همیشه مشغول بازی با ماهی های دیگر بود.

ماهی کوچولو یک روز که بیدار شد دنبال خرچنگ رفت تا با هم بازی کنند اما خرچنگ گفت هر کاری وقتی داره و الان وقت صبحانه خوردن منه و من نمی تونم بیام…

لاک پشتی با ماهی کوچولویی توی دریاچه دوست شده بود و هر روز با هم بازی می کردند. لاک پشت هر روز از قشنگی های جنگل برای دوستش تعریف می کرد.

ماهی کوچولو آرزوی دیدن جنگل را داشت و یک روز از لاک پشت خواست تا او را با خودش به…

ابر و باد با هم دیگه دوست بودند و باد همیشه ابر رو سوار کالسکه خودش می کرد و همه جا می چرخوند. ابر و باد به گل ها و گیاهان پژمرده می رسیدند و به همه آب می دادند.

ابر و باد به دشت سرسبزی رسیدند و ابر با دیدن این دشت…

دشت سرسبز و قشنگی بود، پر از گل ها و درخت های زیبا.

توی این دشت، جوانه کوچکی بود که کم کم بزرگ شد و به درخت سیب جوانی تبدیل شد. درخت سیب هر روز دوست های زیادی پیدا می کرد. کم کم درخت سیب آماده میوه دادن می شد و بعد از…

باد پاییزی با سر و صدای زیادی از کنار برگ های قهوه ای رد شد و آنها را روی زمین انداخت.

یک برگ پاییزی قهوه ای از اینکه با وزش باد از درخت جدا شده بود خیلی خوشحال شد و توی هوا چرخید و چرخید. بچه گربه ایی برگ رقصان در هوا…

مادر یک دنیا لباس روی طناب انداخته بود و همه منتظر بودند که خشک بشوند. کنار همه لباس ها یک تکه پارچه گل گلی کنار ملافه بزرگی بود.

پارچه خال خالی از ملافه پرسید تو چرا اینقدر بزرگی و ملافه به او گفت چون من خیلی مهم هستم…

بچه گربه ها با پدرشان هر روز دور تا دور باغ قدم می زدند و ورزش می کردند.

تا اینکه یک روز بچه گربه ها گل های باغ را از خاک بیرون افتاده و خراب شده و پرپر دیدند. باغبان خیلی ناراحت شد .این اتفاق هر روز ادامه داشت و باغ کم…

یک خواهر و برادر با پدر ومادر و مادر بزرگشان در یک شهر بزرگ زندگی می کردند. ماه رمضان شده بود و بزرگتر ها روزه دار بودند.

مادر بزرگ هر شب برای شیما و علیرضا داستان می گفت. یک روز که بچه ها بیدار شدند مادر بزرگ را در حال…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.

قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و…

باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.

فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

موش کوچولو از خواب ،بیدار که شد شروع به سرفه کرد، گلوش درد می کرد و سردرد داشت.

موش کوچولو به رختخواب برگشت و استراحت کرد. خاله پینه دوز فکر می کرد که موشی غذای بزرگ و لقمه های بزرگی برداشته که گلوش درد گرفته. کرم…

نرگس کوچولو با مادر و پدرش زندگی می کرد و کلاس قرآن می رفت و چند سوره یاد گرفته بود.

نرگس کوچولو یک روز که بیدار شد دید که پدر بزرگ و مادربزرگش از راه دور آمده اند و خیلی خوشحال شد. مادر بزرگ و پدربزرگ به نرگس گفتند که…

سارا توی زمستان نمی توانست توی حیاط برود و برف بازی کند.

سارا تصمیم گرفت برای مادر بزرگش نقاشی بکشد. دخترکی توی صفحه نقاشی کشید و با دخترک توی نقاشی مشغول تماشای برف ها شد که صدای گریه دخترک توی نقاشی بلند شد.دخترک…

توی یک رودخونه آروم و قشنگ مرغابی کوچکی با پدر و مادرش زندگی می کرد. مرغابی کوچک داستان ما خیلی خجالتی بود.

هر وقت مرغابی ها دور هم جمع می شدند، مرغابی کوچیک داستان پیش قورباغه ها و ماهی ها می اومد و می گفت دوست های من…

مهری کوچولو دوست داشت یک ماهی قرمز کوچولو داشته باشد.

پدر مهری کوچولو به شرط اینکه مهری کوچولو به ماهی کوچکش به موقع غذا بدهد برای او ماهی خرید. مهری کوچولو یک روز دید که ماهی اش حسابی خودش را به تنگ بلوری می زند بعدش…

توی جنگلی بزرگ حیوانات با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند.

اما یک روز برای خانم خرسه از جنگل های دور مهمون آومده بود و مهمون خانم خرسه یک بچه خیلی شیطان داشت. بچه خرس توی باغچه سبزیجات خانم خرگوشه رفت و بهد هم لباس…

در دریای بزرگی ماهی های قشنگ و جورواجوری زندگی می کردند.

در بین این ماهی ها ماهی دم طلایی ای بود که همه ماهیگیر ها دوست داشتند ماهی دم طلایی را صید کنند. ماهی دم طلایی دوست داشت همه جاهای دریا را ببیند، بنابراین به قسمت…

دختر کوچولویی بود به نام مریم که نقاشی کشیدن را دوست داشت. مریم دوستی به نام مینا داشت و باهم بازی می کردند.

مریم و مینا مداد رنگی داشتند و با هم نقاشی می کشیدند. مینا اتاق ساده و اسباب بازی های کمی داشت. مریم گفت من…

در یک روستا پنجره ایی بود که شیشه های رنگی داشت. اما پنجره به این قشنگی، به خانه ای تعلق داشت که کسی آنجا زندگی نمی کرد.

یک روز خانواده ایی به روستا آمدند و به خانه خالی اسباب کشی کردند. پنجره تنها حالا خوشحال بود که از…

آرمان پسر خوبی بود اما یه اخلاق بدی داشت اونم این بود که بدون اجازه با وسایل دیگران بازی می کرد. مثلا تلفن همراه و کنترل تلویزیون و …

آرمان یک روز با پدر ومادرو دایی اش و پسر دایی اش به پارک رفته بود. پدر آرمان دوربین…

علی کوچولوی داستان ما خیلی پرواز کردن را دوست داشت.

علی کوچولو همیشه آرزو می کرد کاش می توانست پرواز کند و همیشه خودش را روی ابرها تصور می کرد و دلش می خواست مثل پرنده ها باشد. یک روز یک تکه ابر بزرگ توی آسمان دید. ایر…

علی کوچولو با صدای مادر بیدار شد و نگاه کرد و دید خونه حسابی شلوغ شده و مادر مشغول انجام کارهاست.

مادر به علی کوچولو گفت که علی باید حسابی به او کمک کند تا از پس کارها بر بیاد. علی خیلی عجله داشت که کاسه های آش را برای…

سارا و مریم هم کلاسی بودند وتازه مشغول یاد گرفتن خواندن و نوشتن بودند.

مریم مریض شده بود و نمی توانست به مدرسه برود تا به درس هایش برسد. اما مینا برای کمک به او به خانه آنها آمد. داستان”کمک به هم کلاسی” با اجرای خانم…

زهرا کوچولو با پدر ومادر و پدر بزرگ و مادر بزرگش در یک خانه زندگی می کردند.

مادر زهرا هر روز برای پدربزرگ ومادربزرگ صبحانه آماده می کرد و ناهار و شام برایشان تدارک می دید و کارهای آن ها را انجام می داد. مادر زهرا برای…

یک کاسه ماست شیرین توی خانه ایی و در گوشه آشپزخانه ای بود، تا اینکه گربه ایی بو کشید و سراغ ماست آمد.

کاسه ماست به گربه اجازه نداد کمی ماست بخورد وگفت من شیرین ترین ماست دنیا هستم. اردک و گنجشکی هم برای رفع خستگی سراغ…

سنجاب کوچولویی بود که در باغی با موش کوری زندگی می کردند. این دو دوست های خوبی برای هم بودند.

موش کوچولو هر روز مشغول کندن چاله می شد و خاک ها را توی باغ می ریخت و این موضوع صاحب باغ را ناراحت می کرد. سنجاب یک روز دید…

یک مار کوچولو بود که به تازگی از تخم بیرون آمده بود. مار کوچولو به اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت اینجا چقدر قشنگه!

مار کوچولو مشغول گشت و گذار توی جنگل شد و حیوانات درخت ها و چمن ها را دید. تا اینکه به برکه ای رسید و…

پدرام و پیروز دو برادری بودند که بیشتر وقتشان را با مادر بزرگ فخری می گذراندند.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

مادر بزرگ مشغول خیاطی بود و می خواست برای نوه هایش دو تا پیرهن زیبا بدوزد. مادر بزرگ خسته شد و کنار چرخ خیاطی خوابش برد. گربه کوچولویی…

لیلا در فصل زمستان لباس های کمی می پوشید و گاهی در و پنجره را باز می کرد.

پدر و مادر لیلا همیشه به او توصیه می کردند که لباس بیشتری بپوشد و شعله بخاری را کم کند، اما لیلا گوش نمی داد و حسابی گاز را هدر می داد. تا اینکه…

مهدی کوچولو با پدر ومادرش در روستایی زندگی می کرد. مهدی کوچولو خواهر و برادری نداشت.

مهدی هر روز با پدرش گوسفندها را برای چرا به دشت می برد. یک شب مهدی کوچولو چشمش به ماه گرد و بزرگ افتاد و دلش خواست که ماه را برای خودش…

ماه توی آسمان نشسته بود و ستاره ها دورش جمع شده بودند. ماه قرار بود که داستان تعریف کنه تا ستاره ها بخوابند.

ماه داستانش را تعریف کرد و همه ستاره ها خوابیدند بجز ستاره کوچولو. ستاره کوچولو خوابش نمی برد. ماه برای ستاره…

جنگل سبز آروم و سرسبز بود. موش کوچولو و گنجشک کوچولو دو دوست بودند که هر روز با هم بازی می کردند.

یک روز که موش موشک با گنجشک کوچولو حسابی بازی کرده بود تشنه شون شد و هر دو برای خوردن آب به کنار برکه رفتند. دو تا دوست…

سوسک کوچولویی بود که روی بدنش یک خال بزرگ داشت و به همین دلیل همه اون رو خال خالی صدا می کردند.

یک شب خال خالی توی آسمان ماه را دید و از دیدنش خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خودش یک ماه داشته باشد که یکهو چشمش افتاد به…

لاک پشتی در گودال آبی در یک باغ زندگی می کرد.

در کنار این گودال ،بچه گربه بازیگوشی هم زندگی می کرد. لاک پشت هر روز توی باغ قدم می زد. یک روز بچه گربه کنجکاو لاک پشت را دید و خیلی تعجب کرد. بچه گربه می خواست با لاک پشت…

توی یک مزرعه بزرگ ده تا جوجه با پدر ومادرشون یعنی خانم مرغه و آقا خروسه زندگی می کردند.

یک روز جوجه ها صدای خانم مرغه را شنیدند و پیش مادرشان رفتند اما خانم مرغه بی خبر ا زهمه جا تعجب کرد و گفت :من شما را صدا نکردم بعد…

رویا کوچولو خیلی منتظر رسیدن عید نوروز بود چون رویا دوست داشت به سفر برود.

رویا دوست داشت به شیراز و خانه عمه اش برود. عمه رویا یک دختر داشت که هم سن و سال رویا بود. رویا به پدر و مادرش گفت که دوست دارد به شیراز و دیدن…

مریم کوچولو با مشاهده عبادت های مادر و پدرش در ماه رمضان و با دیدن سفره های افطاری و سحری خیلی دوست داشت که روزه بگیرد.

مریم از مادرش خواست که به او اجازه بدهد که روزه بگیرد. مادر وقت سحری مریم را بیدار می کرد و به او…

سحر کوچولو قرار بود با پدر ومادرش به خانه مادر بزرگ برود.

سحر ازدیدن مادربزرگ و عمه زهرا خیلی خوشحال بود. اما آن شب عمه زهرا شیفت بود و خانه نبود. زهرا خیلی ناراحت شد چون دلش برای عمه اش تنگ شده بود. این برنامه در شب…

پسر کوچولویی بود به نام بهادر که با پدر ومادرش درخانه ایی زیبا زندگی می کردند.

بهادر قرار بود که به مدرسه برود بنابراین با پدر و مادرش برای خرید کیف رفتند. بهادر صاحب یک کیف آبی شد. بهادر خیلی کیفش را دوست داشت اما کم…

محمدحسن مثل همه بچه ها خوب ومهربون بود. مادر محمد حسن قصد داشت برای خریدن نان برود.

محمدحسن به مادرش اصرار کرد که تنهایی برای خرید نان برود. نانوایی خیلی شلوغ بود و محمدحسن رفت و جلوی صف ایستاد. این برنامه در ایام…

مادرسجاد کوچولو خیلی خرید داشت .اونها می خواستند همه با هم به بازار بروند.

آنها مسیر را با اتوبوس رفتند. توی مسیر یک خانم با بار زیاد وارد اتوبوس شد. جایی برای نشستن نبود اما سجاد از جای خودش بلند شد تا خانمی که بزرگتر…

علی کوچولو یک روز که از مدرسه آمد دایی اش به خانه آنها آمده بود. علی دایی اش را خیلی دوست داشت.

دایی برای علی یک سوت سوتک خریده بود. وقت دادن هدیه ،دایی از علی قول گرفت که وقت استراحت بزرگتر ها سوت نزند. نزدیک سال نو…

خاله جون چادرش رو پوشید تا گردو بخره و خورشت فسنجون درست کنه.

خاله پیرزن گردوهایش را توی کیسه گذاشت اما توی راه چندتا ازگردو ها از کیسه بیرون افتاد. گردو ها تصمیم گرفتند گه قل بخورندو بروند سمت خانه خاله پیرزن.

توی یک ده قشنگ مردی زندگی می کرد که یک نانوایی داشت.

مرد روزی یک نان بزرگ پخت و به جنگل برد و پیش خودش گفت که این نان را به مهریان ترین حیوان جنگل خواهم داد. خارپشت،کلاغ، روباه و خرگوش و … حیوانات مختلف با اصرار به…

ماه قشنگ توی دل تاریک آسمان می نشست و غصه می خورد. ماه دوست داشت روی زمین زندگی کند.

ماه ،ابرها و ستاره های پر سرو صدا را دوست نداشت. ماه فقط دخترش مهتاب را دوست داشت. ماه و مهتاب هرشب با هم بازی می کردند. اما یک شب…

مریم کوچولو با مامان و باباش توی یک شهر بزرگ زندگی می کردند. مریم خیلی به بزرگترها احترام می گذاشت و به همه کمک می کرد.

مریم یک روز با مادرش برای خرید نان رفت و بعداز اجازه از مادر برای دیدن عروسک های مغازه کنار نانوایی…

یک روز از رو زهای آخر پاییز بود که آقا فیله پیش خیاط جنگل رفت و گفت : دیگه زمستون نزدیکه و هوا هم داره سرد میشه برام یک لباس گرم بدوز . خیاط گفت : اقا فیله این هیکل بزرگ که تو داری به یک لباس خیلی بزرگ نیاز داری که لباس شما دست کم یک سال طول…

توی روستای ده ماه خیلی ها زندگی می کردند مثل مشد رجب ، عمو تقی ، کدخدا ولی ، بابا رمضون و خیلی های دیگه بچه های زیادی هم توی ده بودند مثل حسن ، قلی ، تقی ولی و خیلی های دیگه .بچه ها از وقتی که خورشید صبح طلوع میکرد تا غروب آفتاب توی مزرعه به…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

مینا و شبنم دو دوست بودند که هم کلاسی هم بودند.

مینا نقاشی اش خیلی خوب بود. مینا و مریم هر دو گلدان کشیده بودند. مینا زنگ نقاشی دفتر نقاشی اش را توی کیفش پیدا نکرد. شبنم گفت شاید یکی از بچه ها دفترت را برداشته باشد….

مریم کوچولوی داستان ما نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت و همیشه نقاشی های زیادی با رنگ های شاد می کشید.

مریم کوچولو خیلی دوست داشت پرچم بکشد و توی همه نقاشی ها پرچم می کشید. یک روز مریم با دوستش زهرا نقاشی کشیدند و قرار شد…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

فاطمه کوچولو همیشه در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. در ایام محرم مامان فاطمه نذر داشت.

فاطمه می خواست که در پختن غذای نذری به مادرش کمک کند. و به مادرش می گفت من خورشت بپزم؟ اما مادرش خندید و گفت تو هنوز خیلی کوچولو…

در یک شهر بزرگ و شلوغی خونه ایی بود که پدر و مادر و مادر بزرگ و پدر بزرگ و یک پسر به نام ایمان زندگی می کردند.

ایمان کوچولوی داستان ما پسر خوب و مودبی بود اما فقط یک اشکال داشت و اون هم صدای بازی کردنش بود که خیلی بلند…

حسن کوچولو رفته بود خونه مادربزرگش و چون حوصله اش سر رفته بود رفت بیرون و دید که همه همسایه ها پرچم مشکی آویزان کرده اند.

حسن از عمویش در مورد پرچم های سیاه و لباس مشکی و سیاه مردم پرسید و عموی حسن در مورد ماه محرم و…

دریک دشت بزرگ حیوانات و پرنده های زیادی زندگی می کردند. و یک روستا کنار دشت بود.

یک روز مادر مریم کوچولو یک سفره بزرگ انداخت و دو تا کله قند گذاشت وسط سفره و شروع کرد به شکستن قند،مادربزرگ قندها را به حبه های کوچک وکوچک…

کنار یک دشت بزرگ یک رودخونه پر آب بود و یک عالمه ماهی در این رودخونه زندگی می کردند.

هر سال وقتی که ماهی ها می خواستند به دریا برسند رودخونه برای آنها جشن می گرفت. رودخونه موج برداشت و چون هوا خیلی سرد بود و یخ زده بود…

توی حرم امام زاده خیلی شلوغ بود این امام زاده همیشه شب های شهادت امامان معصوم شلوغ بود.

مادر بزرگ معمولا دراین جور مواقع نذری می پخت، آن شب هم شب شهادت امام زین العابدین بود و همه خانواده با هم به امام زاده رفته بودند…

پرستو و گنجشک کوچولو هر روز روی درخت بید بازی می کردند. اما یک روز گنجشک کوچولو دوست داشت روی درخت دیگری بازی کند اما پرستو دوست نداشت از آنجابرود و با هم قهر کردند.

پرستو کوچولو فردای آن روز با خانواده اش کوچ کردند به…

توی شهری که علی کوچولو زندگی می کرد یک فرودگاه بود. علی با پدر ومادرش برای رفتن به مسافرت به فرودگاه رفتند.

علی کوچولو سوار هواپیما شد و از خانم مهماندار شکلات گرفت و آقای مهماندار به علی کوچولو یک هدیه داد. علی کوچولو…

مریم و زهرا دو تا خواهر خوب و مهربون بودند که همیشه به مادرشان کمک می کردند.

مادر به مریم و زهرا خبر داد که قراره به مسافرت بروند. مادربه کمک زهرا ومریم چمدانشان را بستند و عازم سفر به مشهد شدند.این برنامه در شب شهادت…

سه بچه میمون شیطون و بازیگوشی در جنگلی زیبا زندگی می کردند. از وسط جنگل رودخونه پرآبی رد می شد.

یک روز که بچه میمون ها مشغول بازی بودند چشمشان افتاد به درخت های میوه و با خودشان فکر کردند چطور به آن طرف رودخانه بروند….

خاله جان سارا همیشه در حال دوخت و دوز بود و توی روستا برای همه لباس می دوخت.

اما یک مشکلی وجود داشت و اون هم این بود که بیشتر مواقعه سوزنش را گم می کرد. یک روز که دوباره سوزنش را گم کرده بود، ننه حسن را دید و پیش اون…

مادر و مادربزرگ چند روزی بود که حسابی کار می کردند و خانه را تمیز می کردند.

مادرو مادر بزرگ نیما خیلی خسته شده بودند اما نیما اصلا مراقب نبود و دست های چربش را به شیشه ها می مالید. آشغال تراش را روی زمین می ریخت و خلاصه…

روی شانه مهتاب کوچولو یک کیف نارنجی بود و توش هم پر از نخودچی کشمش بود.

یک روز مهتاب کوچولو همانطور که داشت توی خیابون را ه می رفت صدایی شنید. کیف از مهتاب پرسید چرا آشغال های خوراکیتو توی من می ریزی؟ چرا این همه نخودچی…

نیما توی یک آپارتمان زندگی می کرد و خیلی دوست داشت که توی حیاط آپارتمان گل بکارند.

توی آپارتمان آنها پیرزن مهربانی بود که او هم گل ها را دوست داشت. خانم گل از بقیه ساکنان آپارتمان اجازه گرفت و برای باغچه حیاط گل و بذر…

ریحانه و نرگس دو دوست خوب ومهربان بودند و همیشه با هم بازی می کردند.

نرگس به خانه ریحانه رفت. مادر بزرگ برای دیدن آنها آمده بود. ریحانه و نرگس از مادر بزرگ خواستند تا داستانی برای آنها بگوید. مادر بزرگ هم داستانی از…

یک روز آفتابی و قشنگ سبزه های کنار جاده صدای تلق و تلق مرد کشاورز را شنیدند. گاری پر از کیسه های گندم بود.

اما انگار گوشه یکی از کیسه ها خبری بود و سه گندم بازیگوش می خواستند هر طور شده از کیسه بیرون بیایند. سه گندم با…

یک روز سرد و برفی برف شروع به باریدن کرده بود. شب برف باریده بود و صبح یک آدم برفی نشسته بود توی خیابان.

صبح صدای گنجشکی که از سرما می لرزید به گوش آدم برفی خورد. آدم برفی گنجشک وکلاغ و بقیه حیواناتی که سردشون شده بود…

میلاد کوچولو تازه امسال به کلاس اول رفته، و اصلا دوست نداره به مدرسه بره.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

یک روز که مادر بزرگ میلاد به خانه آنها آمده بود، میلاد به مادر بزرگ گفت که من خیلی دوست ندارم به مدرسه بروم و دوست دارم همیشه بازی کنم. میلاد که…

سامان بچه خیلی خوبی بود و مامان خیلی خوبی داشت. مامان سامان بیمار شده بود و چند روز بستری شده بود.

بالاخره قرار شد یک روز سامان به ملاقات مادرش برود. باران شدیدی می بارید و ترافیک و شلوغی خیابان ها باعث شده بود سامان و…

موش کوچولویی بود به اسم کپل، که همراه مادرش توی سوراخ یک درخت زندگی می کردند.

یک روز مامان موشی برای برداشتن خوراکی به انبار رفت، اما دید که غذا و خوراکی ها تمام شده و فقط یک گردو برایشان مانده بود. خانم موشی قبل از…

دختر کوچولوی داستان ما بیدار که شد صبحانه خورد و شروع به بازی کرد.

بعد از ناهار با دوستش فرشته مشغول بازی شدند تا هوا تاریک شد. بعد از مسواک آماده خواب شد. ماه توی آسمان بود. چشم هاش رو که بست فرشته خواب خوشحال شد و…

در دشت قشنگی حیوانات کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.

یک روز صبح که حیوانات بیدار شدند متوجه شدند که باد توی دشت نیست. قاصدک ها تکان نمی خوردند. گل ها با وزش باد تکان نمی خوردند… حیوانات هر کدام نظری دادند و…

توی یک مرداب قشنگ یک خانم قورباغه زندگی می کرد، و هر روز صبح که یبدار می شد شروع به آواز خواندن و قور قور کردن می کرد.

خانم قورباغه دوست داشت که همه حیوانات مثل او قور قور کنند و آواز بخوانند. خانم قورباغه به ماهی و…

توی یک جنگل زیبا حیوانات با هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.

از توی جنگل یک رودخانه رد میشد که آب زیادی داشت و حیوانات و جنگل ها از آن استفاده می کردند. سنجاب کوچولو و خرگوش کوچولو هر روز با هم بازی می کردند، در یکی از…

توی یک خانه نقلی و قشنگ دختر کوچولویی به نام مریم با پدر و مادرش، زندگی می کرد.

مریم به تازگی متوجه شده بود که نام او نام یک گل است. مریم به سراغ دوستانش رفت تا ببیند که اسم دوست هایش هم اسم گل هست یا نه؟ این برنامه در…

علی کوچولو با مادرش در حال خرید رفتن بودند و با هم قدم می زدند.

مادر و علی مراقب بودند که توی خیابان نروند و همش تو پیاده رو راه می رفتند تا اینکه به جهار راهی رسیدند. مادر و علی کوچولو به چراغ قرمز عابر پیاده رسیدند و…

توی دشت بزرگ و سرسبز چوپانی همیشه گوسفندهایش را برای چرا می آورد.

چوپان، یکی از گوسفندها را به خاطر پشم های نرم و سفیدش، پفی صدا می کرد. فصل تابستان نزدیک می شد و گوسفندها کم کم گرمای تابستان را حس می کردند و کلافه می…

یک روز دختر کوچولو یی درجنگل قدم می زد که یک فیل را دید.

فیل به دختر گفت تو چقدر کوچولو هستی. دختر گفت من دختر کوچولو هستم. فیل رفت و دختر به موشی رسید و موش گفت وای تو چقدر بزرگ هستی. مار به او گفت تو چقدر چاق هستی….

گلی کوچولو که همه ماه رمضان را روزه کله گنجشکی گرفته بود تصمیم گرفته بود که روز آخر ماه رمضان را روزه بگیرد.

گلی اما اصرار داشت که روز عید فطر را روزه بگیرد، اما پدر و مادرش برای او توضیح دادند که روز عید فطر یعنی جشن…

طلا برای چند روز به خانه ننه بزرگ رفته بود. خانه ننه بزرگ توی شهر دیگری بود. حیاط خانه ننه بزرگ پر از گل بود و تختی که عصرها روی آن می نشستند و ننه بزرگ قلیانی داشت که عروسکی توی آبش بالا و پایین میرفت.

طلا آرزو می کرد…

علی کوچولو با پدر و مادرو پدر بزرگش، توی خانه کوچکی و با صفایی زندگی می کردند. علی کوچولو همیشه درحال بازی با پدربزرگش بود و او را خیلی دوست داشت.

یک روز علی کوچولو گل قرمز خوش بویی را کنار باغچه ایی توی کوچه دید و از…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

دانا پسر خیلی خوبی بود که به پدر ومادرش کمک می کرد و آسمان را هم خیلی دوست داشت.

دانا دلش می خواست آسمان را از نزدیک ببیند و دوست داشت توی آسمان دوستی داشته باشد. پدر بزرگ دانا مجسمه ساز بود و همیشه برای او مجسمه های…

دنیای ما تازه درست شده بود و قرار بود که هر فصلی برای خودش یک فصلی انتخاب کند.

بهار رنگ های شاد و قشنگ را انتخاب کرد، سبز و قرمز و صورتی و زرد. تابستان برای میوها و آسمان رنگ های مختلفی را برداشت. پاییز رنگ های گرم…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

شب که می شد اسب سیاه براقی سر و کله اش پیدا می شد.

همه اسب سیاه را می شناختند و دوستش داشتند. درخت ها برای دیدنش برگ هایشان را بهم می زدند و ماه هم شنل طلایی اش را روی دوشش می انداخت و دنبال اسب به راه می افتاد.

بابی مدرسه هر روز صبح در مدرسه را باز می کرد. حیاط و کلاس های مدرسه هر روز تمیز بود و بچه ها خیلی خوشحال می‌شدند.

یک روز جشنی توی مدرسه برپا شد و حیاط مدرسه کثیف شد. خانم مدیر گفت بچه ها بیایید با هم مدرسه را تمییز کنیم…

آقای کفش دوزک روز تولدش بود و برای همه کفش دوخته بود. اما روز تولدش تنها بود.

باد ناراحتی آقای کفش دوزک را فهمید و یادش آمد سال گذشته روز تولدش کفش دوزک عطر گل یاس برایش آورده بود و پس باد دوباره همان عطر را برای حشرات…

مجید با پدر ومادرش در یک روستا زندگی می کرد. پدر ومادر مجید کشاوز بودند.

مجید برای اولین بار قرار بود که شب با پدرش برای آب‌یاری برود. اما چون خیلی خسته بود خوابش برد و نتوانست برای آب‌یاری به مزرعه برود. مجید خیلی…

پسری بود به نام نیما، نیما کلاس کاراته می رفت و خیلی به قهرمان ها علاقه داشت.

نیما یک روز در میان کلاس کاراته می رفت. یک روز مربی مهد کودک به مادر نیما گفت با شما کار دارم، نیما از خجالت سرش را به زیر انداخته بود. مربی…

جنگل پر از هیاهو و سر و صدا بود. روی درخت ها پرنده ها لانه کرده بودند.

آقا کلاغه یک روز به همه پرنده ها گفت نمی دانم چرا اینقدر آقا جغده تنبله و همیشه و همه روز ها در خواب بسر می بره؟ آقا کلاغه توی جنگل چرخی زد و به همه…

در یک جنگل سبز و بزرگ، آقای شیر یک تصمیم مهم گرفته بود.

شیرکه می دید از همه بزرگتره به همه زور می گفت و به همه دستور می داد و می گفت کارهای من رو انجام بدهید. حیوان ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند، یک مسابقه بین…

وزوزی داستان ما زنبوری بود که بلد بود اعداد را بشمارد.

یک روز گل سرخ از او خواست که گلبرگ های او را بشمرد و بعد گل صورتی از او خواهش کرد که گلبرگ هایش را بشمارد و گل های بعدی هم خواستند که گلبرگ هایشان را بشمارد…. این…

دو تا داداش دوقلو در روزهای شلوغ عید با پدرشون برای خرید رفتند. ماشین ها توی خیابون حسابی بوق می زندندو بچه ها از پدرشون خواستند که اونهم بوق بزنه اما پدر برای بچه ها توضیح داد که بوق زدن الکی کار خوبی نیست.

در این…

خونه علی کوچولو توی ماه فروردین شلوغ بود چون دایی محمد به خونه اونها اومده بود. علی کوچولو و پسر دایی ماهان که هم سن بودند ،بدون توجه به بقیه با صدای بلند شروع به بازی می کردند.

در این برنامه خانم نشیبا داستانی در مورد…

نرگس کوچولو دوست داشت که توی باغچه حیاطشان گل داشته باشند اما توی حیاط و توی باغچه گل نبود.

نرگس به مادرش اصرار کرد که توی باغچه گل بکارند و نرگس کوچولو قول داد که از گیاهان و گل ها مراقبت کند.

داستان”باغچه زیبا…

آخرین روزهای فصل پاییز بود و پاییز خیلی عجله داشت تا به طرف دیگر زمین برود.

چهار فصل، چهار برادری بودند که همدیگر را به ندرت می دیدند و هر کدام که می آمدند دیگری می رفت. صدای قطار زمان رسید و پاییز آماده رفتن شد. پاییز…

زهرای داستان ما دوست داشت به همه کمک کند و صبح ها که پدر و مادر سر کار می رفتند زهرا پیش پدر بزرگ ومادر بزرگ در طبقه پایین می رفت.

یک روز مادربزرگ تصمیم گرفت برای زیارت به مشهد برود و پدر بزرگ تنها شد . روزها زهرا و پدر…

پویا کوچولو همیشه با پدر بزرگش به پارک می رفت و با بچه ها و دوستانش بازی می کرد.

پویا با یکی از دوست هاش به اسم علی کوچولو مشغول بازی شد. اما چیزی نگذشته بود که تشنه شدند و برای خوردن آب به سمت دیگر پارک رفتند اما موقع…

محمد جواد و زهرا دو تا خواهر و برادر دو قلو بودند که هر دو به پدرشان قول داده بودند که در ماه رمضان کارهای خوب انجام بدهند.

زمانی که ماه مبارک رمضان داشت تمام می شد پدر بچه ها را صدا زد و گفت “خب ببینم کارهای خوبی که در…

مادر بزرگ کوکب همه ساله در روز عید فطر همه بچه ها و نوها یش را دعوت می کرد.

مادر بزرگ اون شب برای نوه های روزه اولی و همینطور برای مهشید کوچولو جایزه گرفته بود اما مهشید کوچولو هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.این برنامه در…

یک گونی برنج توی مغازه برنج فروشی مدتها تنها مانده بود و همه دوست هاش رفته بودند.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

روزی مردی گونی برنج را خرید و و آنرا به آسیاب برد تا آرد درست کند. و بعد آرد را به شیرینی فروشی برد و سفارش نان برنجی داد. وقتی نان برنجی…

بابا محمد تازه ماشین خریده بود و وقتی بابا به خونه اومد محسن خیلی خوشحال شد.

محسن خیلی دوست داشت رانندگی کند و از پدرش خواست که پشت فرمان بنشیند. اما پدر خندید و برای محسن توضیح داد که کسی که رانندگی می کند باید گواهی…

مریم کوچولو داستان ما، بابابزرگ پیر ومهربانی داشت و خیلی خیلی بابابزرگش را دوست داشت.

مریم و بابا بزرگ با هم پارک و گردش می رفتند. یک روز مریم و پدر بزگش با هم به پارک رفتند. پارک خیلی شلوغ بود اما تا پدر بزرگ رسید چند…

علی کوچولو به مادر بزرگ توی رسیدگی به حیاط و باغچه کمک می کرد.

علی کوچولو داشت به مادرش کمک می کرد که هوا ابری شد و علی کوچولو با دیدن یک مورچه فکر کرد، برای مورچه کوچولو لانه ایی درست کند. اما مادر بزرگ برای علی کوچولو…

بعد از ظهر یک روز زمستانی بچه ها به خاطر هوای سرد توی خانه بودند و نمی توانستند بیرون بازی کنند.

علی و فاطمه و مریم ومینا چهارتا دختر خاله و پسرخاله بودند. بچه ها توی خانه خاله جمع شده بودند ودوست داشتند که بازی کنند….

قاصدکی توی هوا می چرخید و حرکت می کرد و دوست داشت که به جنگل سبز برسد.

قاصدک که خسته شده بود می خواست روی کوهی بنشیند که گردبادی قاصدک را از کوه پایین انداخت. قاصدک از بالای کوه توی صحرایی خشک و بی آب و علف افتاد. کنار…

خورشید داشت به زمین می تابید و زمین را گرم می کرد. که صدای گریه ای را شنید.

خورشید خانوم دقت کرد و دید که پشت درخت یک آدم برفی قایم شده و داره گریه میکنه. آدم برفی از خورشید می ترسید اما خورشید با مهربانی برای آدم برفی…

نسیم کوچولو با پدر و مادرو مادربزرگش برای زیارت به حرم حضرت معصومه سلام اله علیه رفته بودند.

اما نسیم کوچولو آن قدر حواسش به بادبادک ها پرت شد که دست مادرش را ول کرد و گم شد. نسیم گریه می کرد و یک خانم مهربان او را به…

سعید کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. یک روز مادر سعید برای سر زدن به مادربزرگ سعید که کمی مریض بود آماده شد.

نوید ومادرش برای مراقبت از سعید به خانه آنها آمدند. نوید و سعید داشتند بازی می کردند. بچه ها گلدانی شکستند…

توی یک مدرسه مینا کوچولو درس می خوند. مینا مدرسه و معلم ها و دوستانش و حتی بابای مدرسه را خیلی دوست داشت.

یک روز مینا بابای مدرسه را توی حیاط ندید و وقتی زنگ تفریح شد به دفتر مدرسه رفت و حال او راپرسید و فهمید که بابا…

علی کوچولویی بود که هر روز به پیش دبستانی می رفت و مادر هر روز برای دوستش و علی خوراکی می گذاشت.

یک روز علی کوچولو با سینا دوست صمیمی اش قهر کرده بود، و خیلی ناراحت و غمگین بود. پدر از علی کوچولو دلیل قهر کردنشان را…

پارسا کوچولو یه مادر بزرگ مهربان داشت که مدتی بود مریض شده بود.

مادر پارسا می خواست برای دیدن مادر بزرگ به بیمارستان برود و نمی توانست پارسا را با خود ببرد. مادر به پارسا سفارش کرد که از خانه بیرون نرود و در را برای کسی…

مریم کوچولو خیلی قصه دوست داشت، مخصوصا قصه های مادر بزرگ، مامان و بابا رو…

مریم کوچولو، هر وقت که می خواست بخوابه دوست داشت یه قصه بشنوه. مادربزرگ یک شب به مریم کوچولو گفت که می خواد براش یه قصه رنگی بگه و مریم خوشحال…

مینا کوچولو با مادرش برای خرید می رفتند که چشم مینا به اسباب بازی و عروسک پارچه ایی سفیدی افتادو خیلی دلش می خواست که مادرش آن را برای او بخرد.

مادر مینا به او گفت که فعلا نمی تواند آن عروسک را بخرند. مینا کمی ناراحت شد…

پدر محمد کوچولو نویسنده بود و بیشتر وقت ها یا در حال خواندن بود یا نوشتن.

پدر خودنویسی داشت که خیلی دوستش داشت و بیشتر مطالبش را با خودنویس می نوشت. محمد دوست داشت با خودنویس پدرش بنویسد و پدر قول داد که هر وقت خواندن و…

کرم خاکی کوچکی بود به نام بوبو. کرم خاکی داستان ما یک دوست خیلی خوب داشت.

گل آفتابگردان، دوست خوب بوبو بود. آنها هر دو خورشید را خیلی دوست داشتند و هر وقت خورشید توی آسمان بود هر دو آفتاب می گرفتند. یک روز که کرم خاکی…

توی جنگل داستان ما حیوانات با هم دوست بودند و اگر مشکلی پیش می آمد همه با هم مشورت می کردند و با هم فکری مشکل را حل می کردند.

گنجشک داستان ما تصمیم گرفت روی درخت سرو لانه بسازد، اما همان موقع گنجشک دیگری روی همان درخت و…

بچه ها شما می دونید سایه چیه و چطور درست می شه؟

توی یک صبح آفتابی و قشنگ همه حیوانات در جنگل مشغول کار و بازی بودندکه یک اتفاق عجیب افتاد. یک سایه بزرگ روی جنگل قرار گرفت و حیوانات با تعجب برای پیداکردن دلیل تاریکی و…

توی باغ آلبالو کلاغ های زیادی زندگی می کردند. کلاغ پیری هم آن جا بود که همه کلاغ ها را فراری می داد.

کلاغ پیر شب ها بیدار بود و روزها می خوابید به همین خاطر هر کسی که حرف می زد و شلوغ می کرد، کلاغ پیر او را دعوا می کرد…

شب شده بود و خورشید خانوم رفته بود و جای خودش رو به ماه و ستاره ها داده بود.

یکی از ستاره ها به دوستش گفت کاش همیشه شب بود و ما می تونستیم پیش هم باشیم و با هم بازی کنیم و حرف بزنیم. ستاره ها تصمیم گرفتند خورشید رو به…

یک روز توی جنگل، بعد از اینکه خرگوش و دوستانش با هم بازی کردند، تصمیم گرفتند که فردا جای بازی کردنشان را عوض کنند.

اما روز بعد، همه حیوانات به موقع رسیدند به جز خرگوش کوچولو که خیلی دیر کرده بود. بعضی از دوستان خرگوش…

علی کوچولو یک روز که از خواب بیدار شد حس کرد حالش خوب نیست و به مادرش گفت حالم خوب نیست.

علی با مادرش به دکتر رفت و دکتر با مهربانی علی را معاینه کرد و به او دارو داد. علی توی فصل تابستان سرما خورده بود. این برنامه در…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

ننه موشی مثل هرروز می رفت لب جوب دست و صورتش رو می شست و برمی گشت تا صبحونه رو آماده کنه.

ننه موشی و دخترش با کمک هم صبحونه رو آماده کردند و خوردند و بعد به کارهای خونه رسیدند.اما…

داستان”ننه موشی و دخترش” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.

قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و…

باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.

فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

موش کوچولو از خواب ،بیدار که شد شروع به سرفه کرد، گلوش درد می کرد و سردرد داشت.

موش کوچولو به رختخواب برگشت و استراحت کرد. خاله پینه دوز فکر می کرد که موشی غذای بزرگ و لقمه های بزرگی برداشته که گلوش درد گرفته. کرم…

نرگس کوچولو با مادر و پدرش زندگی می کرد و کلاس قرآن می رفت و چند سوره یاد گرفته بود.

نرگس کوچولو یک روز که بیدار شد دید که پدر بزرگ و مادربزرگش از راه دور آمده اند و خیلی خوشحال شد. مادر بزرگ و پدربزرگ به نرگس گفتند که…

سارا توی زمستان نمی توانست توی حیاط برود و برف بازی کند.

سارا تصمیم گرفت برای مادر بزرگش نقاشی بکشد. دخترکی توی صفحه نقاشی کشید و با دخترک توی نقاشی مشغول تماشای برف ها شد که صدای گریه دخترک توی نقاشی بلند شد.دخترک…

توی یک رودخونه آروم و قشنگ مرغابی کوچکی با پدر و مادرش زندگی می کرد. مرغابی کوچک داستان ما خیلی خجالتی بود.

هر وقت مرغابی ها دور هم جمع می شدند، مرغابی کوچیک داستان پیش قورباغه ها و ماهی ها می اومد و می گفت دوست های من…

مهری کوچولو دوست داشت یک ماهی قرمز کوچولو داشته باشد.

پدر مهری کوچولو به شرط اینکه مهری کوچولو به ماهی کوچکش به موقع غذا بدهد برای او ماهی خرید. مهری کوچولو یک روز دید که ماهی اش حسابی خودش را به تنگ بلوری می زند بعدش…

توی جنگلی بزرگ حیوانات با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند.

اما یک روز برای خانم خرسه از جنگل های دور مهمون آومده بود و مهمون خانم خرسه یک بچه خیلی شیطان داشت. بچه خرس توی باغچه سبزیجات خانم خرگوشه رفت و بهد هم لباس…

در دریای بزرگی ماهی های قشنگ و جورواجوری زندگی می کردند.

در بین این ماهی ها ماهی دم طلایی ای بود که همه ماهیگیر ها دوست داشتند ماهی دم طلایی را صید کنند. ماهی دم طلایی دوست داشت همه جاهای دریا را ببیند، بنابراین به قسمت…

دختر کوچولویی بود به نام مریم که نقاشی کشیدن را دوست داشت. مریم دوستی به نام مینا داشت و باهم بازی می کردند.

مریم و مینا مداد رنگی داشتند و با هم نقاشی می کشیدند. مینا اتاق ساده و اسباب بازی های کمی داشت. مریم گفت من…

در یک روستا پنجره ایی بود که شیشه های رنگی داشت. اما پنجره به این قشنگی، به خانه ای تعلق داشت که کسی آنجا زندگی نمی کرد.

یک روز خانواده ایی به روستا آمدند و به خانه خالی اسباب کشی کردند. پنجره تنها حالا خوشحال بود که از…

آرمان پسر خوبی بود اما یه اخلاق بدی داشت اونم این بود که بدون اجازه با وسایل دیگران بازی می کرد. مثلا تلفن همراه و کنترل تلویزیون و …

آرمان یک روز با پدر ومادرو دایی اش و پسر دایی اش به پارک رفته بود. پدر آرمان دوربین…

علی کوچولوی داستان ما خیلی پرواز کردن را دوست داشت.

علی کوچولو همیشه آرزو می کرد کاش می توانست پرواز کند و همیشه خودش را روی ابرها تصور می کرد و دلش می خواست مثل پرنده ها باشد. یک روز یک تکه ابر بزرگ توی آسمان دید. ایر…

علی کوچولو با صدای مادر بیدار شد و نگاه کرد و دید خونه حسابی شلوغ شده و مادر مشغول انجام کارهاست.

مادر به علی کوچولو گفت که علی باید حسابی به او کمک کند تا از پس کارها بر بیاد. علی خیلی عجله داشت که کاسه های آش را برای…

سارا و مریم هم کلاسی بودند وتازه مشغول یاد گرفتن خواندن و نوشتن بودند.

مریم مریض شده بود و نمی توانست به مدرسه برود تا به درس هایش برسد. اما مینا برای کمک به او به خانه آنها آمد. داستان”کمک به هم کلاسی” با اجرای خانم…

زهرا کوچولو با پدر ومادر و پدر بزرگ و مادر بزرگش در یک خانه زندگی می کردند.

مادر زهرا هر روز برای پدربزرگ ومادربزرگ صبحانه آماده می کرد و ناهار و شام برایشان تدارک می دید و کارهای آن ها را انجام می داد. مادر زهرا برای…

یک کاسه ماست شیرین توی خانه ایی و در گوشه آشپزخانه ای بود، تا اینکه گربه ایی بو کشید و سراغ ماست آمد.

کاسه ماست به گربه اجازه نداد کمی ماست بخورد وگفت من شیرین ترین ماست دنیا هستم. اردک و گنجشکی هم برای رفع خستگی سراغ…

سنجاب کوچولویی بود که در باغی با موش کوری زندگی می کردند. این دو دوست های خوبی برای هم بودند.

موش کوچولو هر روز مشغول کندن چاله می شد و خاک ها را توی باغ می ریخت و این موضوع صاحب باغ را ناراحت می کرد. سنجاب یک روز دید…

یک مار کوچولو بود که به تازگی از تخم بیرون آمده بود. مار کوچولو به اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت اینجا چقدر قشنگه!

مار کوچولو مشغول گشت و گذار توی جنگل شد و حیوانات درخت ها و چمن ها را دید. تا اینکه به برکه ای رسید و…

پدرام و پیروز دو برادری بودند که بیشتر وقتشان را با مادر بزرگ فخری می گذراندند.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

مادر بزرگ مشغول خیاطی بود و می خواست برای نوه هایش دو تا پیرهن زیبا بدوزد. مادر بزرگ خسته شد و کنار چرخ خیاطی خوابش برد. گربه کوچولویی…

لیلا در فصل زمستان لباس های کمی می پوشید و گاهی در و پنجره را باز می کرد.

پدر و مادر لیلا همیشه به او توصیه می کردند که لباس بیشتری بپوشد و شعله بخاری را کم کند، اما لیلا گوش نمی داد و حسابی گاز را هدر می داد. تا اینکه…

مهدی کوچولو با پدر ومادرش در روستایی زندگی می کرد. مهدی کوچولو خواهر و برادری نداشت.

مهدی هر روز با پدرش گوسفندها را برای چرا به دشت می برد. یک شب مهدی کوچولو چشمش به ماه گرد و بزرگ افتاد و دلش خواست که ماه را برای خودش…

ماه توی آسمان نشسته بود و ستاره ها دورش جمع شده بودند. ماه قرار بود که داستان تعریف کنه تا ستاره ها بخوابند.

ماه داستانش را تعریف کرد و همه ستاره ها خوابیدند بجز ستاره کوچولو. ستاره کوچولو خوابش نمی برد. ماه برای ستاره…

جنگل سبز آروم و سرسبز بود. موش کوچولو و گنجشک کوچولو دو دوست بودند که هر روز با هم بازی می کردند.

یک روز که موش موشک با گنجشک کوچولو حسابی بازی کرده بود تشنه شون شد و هر دو برای خوردن آب به کنار برکه رفتند. دو تا دوست…

سوسک کوچولویی بود که روی بدنش یک خال بزرگ داشت و به همین دلیل همه اون رو خال خالی صدا می کردند.

یک شب خال خالی توی آسمان ماه را دید و از دیدنش خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خودش یک ماه داشته باشد که یکهو چشمش افتاد به…

لاک پشتی در گودال آبی در یک باغ زندگی می کرد.

در کنار این گودال ،بچه گربه بازیگوشی هم زندگی می کرد. لاک پشت هر روز توی باغ قدم می زد. یک روز بچه گربه کنجکاو لاک پشت را دید و خیلی تعجب کرد. بچه گربه می خواست با لاک پشت…

توی یک مزرعه بزرگ ده تا جوجه با پدر ومادرشون یعنی خانم مرغه و آقا خروسه زندگی می کردند.

یک روز جوجه ها صدای خانم مرغه را شنیدند و پیش مادرشان رفتند اما خانم مرغه بی خبر ا زهمه جا تعجب کرد و گفت :من شما را صدا نکردم بعد…

رویا کوچولو خیلی منتظر رسیدن عید نوروز بود چون رویا دوست داشت به سفر برود.

رویا دوست داشت به شیراز و خانه عمه اش برود. عمه رویا یک دختر داشت که هم سن و سال رویا بود. رویا به پدر و مادرش گفت که دوست دارد به شیراز و دیدن…

مریم کوچولو با مشاهده عبادت های مادر و پدرش در ماه رمضان و با دیدن سفره های افطاری و سحری خیلی دوست داشت که روزه بگیرد.

مریم از مادرش خواست که به او اجازه بدهد که روزه بگیرد. مادر وقت سحری مریم را بیدار می کرد و به او…

سحر کوچولو قرار بود با پدر ومادرش به خانه مادر بزرگ برود.

سحر ازدیدن مادربزرگ و عمه زهرا خیلی خوشحال بود. اما آن شب عمه زهرا شیفت بود و خانه نبود. زهرا خیلی ناراحت شد چون دلش برای عمه اش تنگ شده بود. این برنامه در شب…

پسر کوچولویی بود به نام بهادر که با پدر ومادرش درخانه ایی زیبا زندگی می کردند.

بهادر قرار بود که به مدرسه برود بنابراین با پدر و مادرش برای خرید کیف رفتند. بهادر صاحب یک کیف آبی شد. بهادر خیلی کیفش را دوست داشت اما کم…

محمدحسن مثل همه بچه ها خوب ومهربون بود. مادر محمد حسن قصد داشت برای خریدن نان برود.

محمدحسن به مادرش اصرار کرد که تنهایی برای خرید نان برود. نانوایی خیلی شلوغ بود و محمدحسن رفت و جلوی صف ایستاد. این برنامه در ایام…

مادرسجاد کوچولو خیلی خرید داشت .اونها می خواستند همه با هم به بازار بروند.

آنها مسیر را با اتوبوس رفتند. توی مسیر یک خانم با بار زیاد وارد اتوبوس شد. جایی برای نشستن نبود اما سجاد از جای خودش بلند شد تا خانمی که بزرگتر…

علی کوچولو یک روز که از مدرسه آمد دایی اش به خانه آنها آمده بود. علی دایی اش را خیلی دوست داشت.

دایی برای علی یک سوت سوتک خریده بود. وقت دادن هدیه ،دایی از علی قول گرفت که وقت استراحت بزرگتر ها سوت نزند. نزدیک سال نو…

خاله جون چادرش رو پوشید تا گردو بخره و خورشت فسنجون درست کنه.

خاله پیرزن گردوهایش را توی کیسه گذاشت اما توی راه چندتا ازگردو ها از کیسه بیرون افتاد. گردو ها تصمیم گرفتند گه قل بخورندو بروند سمت خانه خاله پیرزن.

توی یک ده قشنگ مردی زندگی می کرد که یک نانوایی داشت.

مرد روزی یک نان بزرگ پخت و به جنگل برد و پیش خودش گفت که این نان را به مهریان ترین حیوان جنگل خواهم داد. خارپشت،کلاغ، روباه و خرگوش و … حیوانات مختلف با اصرار به…

ماه قشنگ توی دل تاریک آسمان می نشست و غصه می خورد. ماه دوست داشت روی زمین زندگی کند.

ماه ،ابرها و ستاره های پر سرو صدا را دوست نداشت. ماه فقط دخترش مهتاب را دوست داشت. ماه و مهتاب هرشب با هم بازی می کردند. اما یک شب…

مریم کوچولو با مامان و باباش توی یک شهر بزرگ زندگی می کردند. مریم خیلی به بزرگترها احترام می گذاشت و به همه کمک می کرد.

مریم یک روز با مادرش برای خرید نان رفت و بعداز اجازه از مادر برای دیدن عروسک های مغازه کنار نانوایی…

یک روز از رو زهای آخر پاییز بود که آقا فیله پیش خیاط جنگل رفت و گفت : دیگه زمستون نزدیکه و هوا هم داره سرد میشه برام یک لباس گرم بدوز . خیاط گفت : اقا فیله این هیکل بزرگ که تو داری به یک لباس خیلی بزرگ نیاز داری که لباس شما دست کم یک سال طول…

توی روستای ده ماه خیلی ها زندگی می کردند مثل مشد رجب ، عمو تقی ، کدخدا ولی ، بابا رمضون و خیلی های دیگه بچه های زیادی هم توی ده بودند مثل حسن ، قلی ، تقی ولی و خیلی های دیگه .بچه ها از وقتی که خورشید صبح طلوع میکرد تا غروب آفتاب توی مزرعه به…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

مورچه، کفشدوزک و عنکبوت سه دوست هستند، که یکی از شب های پر ستاره بی خواب شدند و بعد از اجازه گرفتن از مادرهاشون تصمیم گزفتند، که شب رو بیدار بمونن و یک شب پر از ستاره رو تجربه کنند اما خواب آیا به اونها اجازه میده که بیدار…

بچه ها شما خورشید خانم رو دوست دارید؟ فکر میکنید خورشید خانم چه شکلیه؟ دوست دارید خورشید خانم رو از نزدیک ببینید؟

مسعود کودک کنجکاوی است که به همراه محمود قصد دارند یک تیکه از خورشید رو بدست بیارند. اما تیکه خورشید چیزی…

مریم کوچولو وقتی که توی یک شب تاریک به آسمان نگاه می کرد، متوجه شد که ماه کامل نیست و یک تکه از اون گم شده بنابراین با ترس و ناراحتی به مادرش گفت که یک تکه از ماه کم شده.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

در این داستان شب بخیر کوچولو خانم مریم نشیبا به…

سپیده کوچولو به همراه خوانواده اش با قطار به اصفهان رفتند.

در این برنامه خانم نشیبا داستانی در مورد مسافرت و استفاده ار قطار بعنوان وسیله حمل و نقل عمومی تعریف می کنند. توجه به صله رحم و ضرورت مسافرت در تعطیلات و دیدن…

یک دریای بزرگ بود که ماهی های قشنگ و رنگارنگ داشت.

توی دریا خونه ایی بود، که از صدف ساخته شده بود و ماهی ایی طلایی و نقره ای زیبایی توی خونه زندگی می کرد. ماهی کوچولو همیشه زیر نور ماه می درخشید به همین خاطر ماهی های…

مهربون و نامهربون دو پرنده بودند که خیلی شبیه هم بودند و هر دو به زیبایی آواز می خواندند.این دوتا پرنده با هم برادر بودند

اما تنها تفاوت این دو در مهربانی و خوش اخلاقی و اخمو بودن و بد اخلاقی آنها بود. یک روز سر چشمه…

در زمان های خیلی قدیم پیرمردی بود که کنار رودخانه ایی زندگی می کرد و هر روز از صبح تا شب کنار رودخونه می نشست تا چندتا ماهی بگیرد.

روزی مرغ ماهیگیری کنار پیرمرد نشست و به پیرمرد گفت: این ماهی را برای چه می خواهی؟ مرد…

ننه پینه دوز توی یه باغچه زندگی می کرد و هر روز توی باغچه می نشست و کفش می دوخت. کفش های رنگارنگ و زیبا.

ننه پینه دوز یک شب زیر کرسی مشغول دوختن کفش بود که ملخک محکم به در زد و گفت ننه پینه دوز بیا بیرون من می خواهم توی…

خرگوش ها هر وقت دور هم جمع می شدند با هم یک مسابقه می دادند.

آن روز هم خرگوش ها برای مسابقه دو آماده می شدند. برفی و قندی از همه خرگوش ها زرنگ تر و فرزتر بودند و از همه بیشتر هم برای مسابقه هیجان زده بودند. همینطور که…

توی داستان ما خونه ایی هست که همه مشغول تمیز کردن و نظافتش هستند. اگه گفتید چرا؟ چون خانوم بهار داره میاد.

علی کوچولو تصمیم گرفت امسال خودش اتاقش رو مرتب و تمیز کنه که یک جفت کفش زیبا و نو زیر تختش پیدا کرد. این برنامه…

توی یک روستا پسر شیطون و با نمکی بود به نام نمکی. که گاهی همسایه ها از دست کارهایش کلافه و عصبانی می شدند.

یک روز که یکی از همسایه ها در حال پختن رب گوجه بود، توپ توی حیاط خاله مروارید افتاد…

اما خدا رو شکر توپ…

توی روستایی زیبا، پسری با پدر ومادرش زندگی می کرد.

هادی یک توپ خوب داشت که گاهی با خودش یا گاهی با دوست هاش بازی می کرد. یک بار که هادی برای بازی به کنار رودخونه رفته بود توپش توی آب افتاد و آب توپ را با خودش برد.

دختر خوبی به نام اکرم بود که همیشه کارهای خوبی انجام میداد و همیشه مرتب و منظم بود.

یک روز صبح اکرم کوچولو صدای حرف زدن مادرش با تلفن را شنید و متوجه شد که آنها برای ناهار مهمان دارند و دختر خاله و هم بازیش بزودی به…

خرگوش کوچولو خیلی دوست داشت برای مادرش هدیه ایی تهیه کند.

مادر خرگوش کوچولو هر روز به مزرعه می رفت و چون سبد نداشت به سختی محصولات مزرعه را با خودش بر می گرداند. به همین خاطر خرگوش کوچولو تصمیم گرفت برای مادرش یه سبد…

ریحانه مادر بزرگ مهربانی داشت که هفته ایی یکبار با مادر و پدرش، برای دیدن مادر بزرگ به خانه او می رفتند.

ریحانه و پدر ومادر و مادربزرگش در شب شهادت حضرت علی برای پخش کردن نذر مادر بزرگ به مسجد رفتند و ریحانه به مادر…

حسن کوچولو یک روز توی مدرسه شنید که قراره مسابقه خواندن قرآن و حفظ کردن قرآن برگزار بشود.

پدر حسن اسم او را در کلاس حفظ قرآن مسجد نوشت و حسن شروع به حفظ قرآن کردند. این برنامه در ایام ماه مبارک رمضان تهیه و تولید شده…

علی کوچولو با پدر و مادرش برای دیدن مادر بزرگ رفتند. مادر بزرگ یک دیگ بزرگ روی اجاق گذاشته و در حال پختن غذای نذری بود.

علی از مادر بزرگ پرسید چرا غذای نذری درست می کنیم؟ و به چه کسانی باید نذری بدهیم؟ مادر بزرگ با…

در یک روستای زیبا خونه های قشنگی در کنار یک دشت سرسبز قرار داشت. .گوسفندهای ده برای چرا باید به دشت می رفتند و علف می خوردند.

اهالی روستا تصمیم گرفتند برای گوسفندها و بزها یک چوپان انتخاب کنند. حسن هر روز حیوانات را به…

مینا و نرگس دو دختر خاله بودند که همدیگرو خیلی دوست داشتند و با هم بازی می کردند.

هر سال بعد از ماه رمضان همه فامیل توی خانه دایی جان جمع می شدند و نرگس و مینا بسته های نقل و آجیل مشگل گشا درست می کردند و به مهمانها می…

سگ کوچولویی در بیشه ایی زندگی می کرد، که دوست داشت صاحب همه خوراکی ها و وسایل بازی ها باشد.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

هاپو کوچولو داستان ما، یک روز برای پیدا کردن خوراکی رفت. توی راه خرگوشی دید که هویج با خودش داشت و از خرگوش خواست که هویجش را…

چند وقتی بود که هوا سرد شده بود. و مردم لباس گرم می پوشیدند. و برگ درخت ها ریخته بود.

حتی صدا ها هم عوض شده بود، به جای بلبل ها کلاغها می خواندند. یک روز سرد پاییزی آقا کلاغه خیلی قار قار می کرد،مینا دنبال کلاغه گشت تا…

مجید کوچولو عاشق تابستون بود چون می تونست با پدرو مادرش بارها به دیدن مادر بزرگش به شهر دیگری بروند.

یک بار که با پدر و مادرش داشتند به دیدن مادربزرگ می رفتند از کنار رودخانه ایی گذشتند و مجید از پدرش خواست که برای بازی…

در یک مزرعه چندین درخت با هم زندگی می کردند. یکی از این درخت ها درخت سیب بود. هر روز یکی از میوه های درخت سیب به نام سیب لپ قرمزی با نسیم بازی می کرد.

یک روز بعد از رفتن نسیم سر و کله کرمی کنار درخت پیدا شد و با دیدن…

توی یک باغ خیلی قشنگ، زیر آسمان آبی و آفتابی حیوانات با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.

برگ های چنار آرزوی پرواز داشتند و دلشان می خواست مثل پرنده ها پرواز کنند. باد که صدای برگ ها را شنید به آنها مژده داد که به…

پویا و نیما دو برادر دو قلو هستند که شش سالشونه و هنوز به مدرسه نرفته اند.

یک روز خاله بچه ها با پسرش به اسم امید به دیدن آنها آمدند و چند روزی پیش آنها ماندند. پویا ونیما همیشه خودشان کارهای خودشان را انجام می دادند….

سارا کوچولو قرار بود که به خانه خاله اش برود و مادرش هم قرار بود یک پیراهن زرد قشنگ برای او بدوزد. مادر سارا پیراهن را دوخت و یک ستاره نقره ایی روی پیراهن او بود.

ستاره کوچولو که از آسمان آمده بود چند روزی، روی لباس…

کنار رودخانه ایی حلزون کوچکی در گلبرگ گلی زندگی می کرد. هر روز صبح حلزون بعد از بیدار شدن و دست و رو شستن صدف خودش را در می آورد و به گردش می رفت.

همه حیوانات بجز حلزون با هم دوست بودند و فقط حلزون با کسی دوست نبود. یکی…

توی جنگل بزرگی خاله جغده زندگی می کرد که همه حیوانات او را خیلی دوست داشتند. خاله جغده به تازگی صاحب یه جغد کوچولو شده بود و مثل همه جغدها روزها می خوابیدو شبها بیدار بود.

جغد کوچولو برای همین هم خورشید خانوم رو دوست…

نسترن کوچولو پیراهن چین داری داشت که سوغاتی مکه بود و خاله اش آن را برای او آورده بود و نسترن پیراهن را خیلی دوست داشت.

نسترن همیشه خودش پیراهن چین دارش را می شست و اتو می کرد. یک روز که نسترن پیراهنش را شسته بود و برای…

مورچه کوچولویی بود که دوست نداشت کار کند و فقط دوست داشت استراحت کند هر چقدر هم که پدر و مادر مورچه کوچولو به اومی گفتند در فصل بهار ما باید کار کنیم تا در زمستان مشکلی نداشته باشم مورچه کوچولو گوش نمی داد که نمی داد.

کرم ابریشمی بود که هر شب توی ایوان با ستاره ها حرف می زد و بعد می خوابید و هر شب خواب های عجیب و غریب می دید.

دوستان کرم ابریشم به او می گفتند که بهتر است توی اتاق بخوابد تا خواب های عجیب و غریب نبیند. یک روز صبح که کرم…

پرده ایی حصیری روی پنجره خانه قدیمی روی دیوار بود پرده حصیری آرزو داشت که از آنجا برود. روزی صاحبخانه پرده جدیدی گرفت و پرده حصیری را از روی دیوار برداشت.

پسر بچه ایی بعد از مدتها سراغ حصیر رفت و چند تا از چوب های حصیر…

گل سرخ زیبایی روی تپه ایی کنار نهری قرار داشت. گل با همه مهربان بود و حیوانات و افراد دهکده او را خیلی دوست داشتند.

گل سرخ چند روزی ناراحت به نظر می رسید. دختر کوچکی به نام سارا دوست گل سرخ بود و همیشه با هم صحبت می…

توی جنگل داستان ما حیوانات به خوبی و خوشی زندگی می کردند. از میان این جنگل رودخانه ایی می گذشت.

توی جنگل خرگوشی بود که همه حیوانات دوستش داشتند. خانم خرگوشه صاحب دوتا بچه به اسم خال خالی و تپلی شده یود. تپلی هرچی که…

علیرضا و امیر حسین دو برادر بودند. روزی مادر، آنها را برای رفتن به خانه عمو یشان آماده کرد.

آنها پسر عمویی داشتند که هم سن آنها بود و همبازی خوبی برای هم بودند. بچه ها آرزو داشتند که برف ببارد و با هم بتوانند آدم برفی…

مینا کوچولو آرزو داشت که به آسمان برود و به یک ستاره تبدیل بشود و از آنجا بتواند همه جا را ببیند.

مینا کوچولو هر شب با ستاره ها حرف می زد تا خوابش ببرد. یک شب که مینا با ستاره ها حرف می زد دو ستاره از پنجره داخل آمدند….

بیتا کوچولو یک دختر خوب و مهربان و کمک رسان بود . همه از دست کارهای خوب او راضی بودند. فقط یک عادت بد داشت.

بیتا کوچولو از جلو ی هر مغازه ایی که رد می شد دلش می خواست خرید کند و آنقدر جلوی مغازه اصرار می کرد که مادرش…

توی خونه رضا کوچولو خیلی خبرها بود. جواد، برادر رضا کوچولو می خواست به کلاس پنجم بره و خانواده برای خرید لوازم مدرسه به بازار رفتند.

مادر و پدر برای جواد و رضا وسایل مدرسه خریدند .رضا کوچولو دوست داشت که به مدرسه برود…

یکی از صبح های پاییزی که خورشید وسط آسمون رسید، یک تکه ابر اومد و جلوی خورشید رو گرفت.

خورشید خانم صبر کرد تا ابر حرکت کند، اما ابر حرکت نمی کرد. خورشید خانوم به ابر گفت بیا با هم بازی کنیم.ابر قبول کرد و به ابر گفت بیا…

حنانه کوچولو توی یک خانه با پدر و مادر و مادربزرگ و برادر کوچکش زندگی می کرد.

داداش حنانه آنقدر کوچک بود که فقط شیر می خورد و می خوابید. یک روز که خانم همسایه حالش خیلی بد بود و مادر بزرگ هم خانه نبود. مادر مجبور شد که…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

مینا و شبنم دو دوست بودند که هم کلاسی هم بودند.

مینا نقاشی اش خیلی خوب بود. مینا و مریم هر دو گلدان کشیده بودند. مینا زنگ نقاشی دفتر نقاشی اش را توی کیفش پیدا نکرد. شبنم گفت شاید یکی از بچه ها دفترت را برداشته باشد….

مریم کوچولوی داستان ما نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت و همیشه نقاشی های زیادی با رنگ های شاد می کشید.

مریم کوچولو خیلی دوست داشت پرچم بکشد و توی همه نقاشی ها پرچم می کشید. یک روز مریم با دوستش زهرا نقاشی کشیدند و قرار شد…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

فاطمه کوچولو همیشه در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. در ایام محرم مامان فاطمه نذر داشت.

فاطمه می خواست که در پختن غذای نذری به مادرش کمک کند. و به مادرش می گفت من خورشت بپزم؟ اما مادرش خندید و گفت تو هنوز خیلی کوچولو…

در یک شهر بزرگ و شلوغی خونه ایی بود که پدر و مادر و مادر بزرگ و پدر بزرگ و یک پسر به نام ایمان زندگی می کردند.

ایمان کوچولوی داستان ما پسر خوب و مودبی بود اما فقط یک اشکال داشت و اون هم صدای بازی کردنش بود که خیلی بلند…

حسن کوچولو رفته بود خونه مادربزرگش و چون حوصله اش سر رفته بود رفت بیرون و دید که همه همسایه ها پرچم مشکی آویزان کرده اند.

حسن از عمویش در مورد پرچم های سیاه و لباس مشکی و سیاه مردم پرسید و عموی حسن در مورد ماه محرم و…

دریک دشت بزرگ حیوانات و پرنده های زیادی زندگی می کردند. و یک روستا کنار دشت بود.

یک روز مادر مریم کوچولو یک سفره بزرگ انداخت و دو تا کله قند گذاشت وسط سفره و شروع کرد به شکستن قند،مادربزرگ قندها را به حبه های کوچک وکوچک…

کنار یک دشت بزرگ یک رودخونه پر آب بود و یک عالمه ماهی در این رودخونه زندگی می کردند.

هر سال وقتی که ماهی ها می خواستند به دریا برسند رودخونه برای آنها جشن می گرفت. رودخونه موج برداشت و چون هوا خیلی سرد بود و یخ زده بود…

توی حرم امام زاده خیلی شلوغ بود این امام زاده همیشه شب های شهادت امامان معصوم شلوغ بود.

مادر بزرگ معمولا دراین جور مواقع نذری می پخت، آن شب هم شب شهادت امام زین العابدین بود و همه خانواده با هم به امام زاده رفته بودند…

پرستو و گنجشک کوچولو هر روز روی درخت بید بازی می کردند. اما یک روز گنجشک کوچولو دوست داشت روی درخت دیگری بازی کند اما پرستو دوست نداشت از آنجابرود و با هم قهر کردند.

پرستو کوچولو فردای آن روز با خانواده اش کوچ کردند به…

توی شهری که علی کوچولو زندگی می کرد یک فرودگاه بود. علی با پدر ومادرش برای رفتن به مسافرت به فرودگاه رفتند.

علی کوچولو سوار هواپیما شد و از خانم مهماندار شکلات گرفت و آقای مهماندار به علی کوچولو یک هدیه داد. علی کوچولو…

مریم و زهرا دو تا خواهر خوب و مهربون بودند که همیشه به مادرشان کمک می کردند.

مادر به مریم و زهرا خبر داد که قراره به مسافرت بروند. مادربه کمک زهرا ومریم چمدانشان را بستند و عازم سفر به مشهد شدند.این برنامه در شب شهادت…

سه بچه میمون شیطون و بازیگوشی در جنگلی زیبا زندگی می کردند. از وسط جنگل رودخونه پرآبی رد می شد.

یک روز که بچه میمون ها مشغول بازی بودند چشمشان افتاد به درخت های میوه و با خودشان فکر کردند چطور به آن طرف رودخانه بروند….

خاله جان سارا همیشه در حال دوخت و دوز بود و توی روستا برای همه لباس می دوخت.

اما یک مشکلی وجود داشت و اون هم این بود که بیشتر مواقعه سوزنش را گم می کرد. یک روز که دوباره سوزنش را گم کرده بود، ننه حسن را دید و پیش اون…

مادر و مادربزرگ چند روزی بود که حسابی کار می کردند و خانه را تمیز می کردند.

مادرو مادر بزرگ نیما خیلی خسته شده بودند اما نیما اصلا مراقب نبود و دست های چربش را به شیشه ها می مالید. آشغال تراش را روی زمین می ریخت و خلاصه…

روی شانه مهتاب کوچولو یک کیف نارنجی بود و توش هم پر از نخودچی کشمش بود.

یک روز مهتاب کوچولو همانطور که داشت توی خیابون را ه می رفت صدایی شنید. کیف از مهتاب پرسید چرا آشغال های خوراکیتو توی من می ریزی؟ چرا این همه نخودچی…

نیما توی یک آپارتمان زندگی می کرد و خیلی دوست داشت که توی حیاط آپارتمان گل بکارند.

توی آپارتمان آنها پیرزن مهربانی بود که او هم گل ها را دوست داشت. خانم گل از بقیه ساکنان آپارتمان اجازه گرفت و برای باغچه حیاط گل و بذر…

ریحانه و نرگس دو دوست خوب ومهربان بودند و همیشه با هم بازی می کردند.

نرگس به خانه ریحانه رفت. مادر بزرگ برای دیدن آنها آمده بود. ریحانه و نرگس از مادر بزرگ خواستند تا داستانی برای آنها بگوید. مادر بزرگ هم داستانی از…

یک روز آفتابی و قشنگ سبزه های کنار جاده صدای تلق و تلق مرد کشاورز را شنیدند. گاری پر از کیسه های گندم بود.

اما انگار گوشه یکی از کیسه ها خبری بود و سه گندم بازیگوش می خواستند هر طور شده از کیسه بیرون بیایند. سه گندم با…

یک روز سرد و برفی برف شروع به باریدن کرده بود. شب برف باریده بود و صبح یک آدم برفی نشسته بود توی خیابان.

صبح صدای گنجشکی که از سرما می لرزید به گوش آدم برفی خورد. آدم برفی گنجشک وکلاغ و بقیه حیواناتی که سردشون شده بود…

میلاد کوچولو تازه امسال به کلاس اول رفته، و اصلا دوست نداره به مدرسه بره.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

یک روز که مادر بزرگ میلاد به خانه آنها آمده بود، میلاد به مادر بزرگ گفت که من خیلی دوست ندارم به مدرسه بروم و دوست دارم همیشه بازی کنم. میلاد که…

سامان بچه خیلی خوبی بود و مامان خیلی خوبی داشت. مامان سامان بیمار شده بود و چند روز بستری شده بود.

بالاخره قرار شد یک روز سامان به ملاقات مادرش برود. باران شدیدی می بارید و ترافیک و شلوغی خیابان ها باعث شده بود سامان و…

موش کوچولویی بود به اسم کپل، که همراه مادرش توی سوراخ یک درخت زندگی می کردند.

یک روز مامان موشی برای برداشتن خوراکی به انبار رفت، اما دید که غذا و خوراکی ها تمام شده و فقط یک گردو برایشان مانده بود. خانم موشی قبل از…

دختر کوچولوی داستان ما بیدار که شد صبحانه خورد و شروع به بازی کرد.

بعد از ناهار با دوستش فرشته مشغول بازی شدند تا هوا تاریک شد. بعد از مسواک آماده خواب شد. ماه توی آسمان بود. چشم هاش رو که بست فرشته خواب خوشحال شد و…

در دشت قشنگی حیوانات کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.

یک روز صبح که حیوانات بیدار شدند متوجه شدند که باد توی دشت نیست. قاصدک ها تکان نمی خوردند. گل ها با وزش باد تکان نمی خوردند… حیوانات هر کدام نظری دادند و…

توی یک مرداب قشنگ یک خانم قورباغه زندگی می کرد، و هر روز صبح که یبدار می شد شروع به آواز خواندن و قور قور کردن می کرد.

خانم قورباغه دوست داشت که همه حیوانات مثل او قور قور کنند و آواز بخوانند. خانم قورباغه به ماهی و…

توی یک جنگل زیبا حیوانات با هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.

از توی جنگل یک رودخانه رد میشد که آب زیادی داشت و حیوانات و جنگل ها از آن استفاده می کردند. سنجاب کوچولو و خرگوش کوچولو هر روز با هم بازی می کردند، در یکی از…

توی یک خانه نقلی و قشنگ دختر کوچولویی به نام مریم با پدر و مادرش، زندگی می کرد.

مریم به تازگی متوجه شده بود که نام او نام یک گل است. مریم به سراغ دوستانش رفت تا ببیند که اسم دوست هایش هم اسم گل هست یا نه؟ این برنامه در…

علی کوچولو با مادرش در حال خرید رفتن بودند و با هم قدم می زدند.

مادر و علی مراقب بودند که توی خیابان نروند و همش تو پیاده رو راه می رفتند تا اینکه به جهار راهی رسیدند. مادر و علی کوچولو به چراغ قرمز عابر پیاده رسیدند و…

توی دشت بزرگ و سرسبز چوپانی همیشه گوسفندهایش را برای چرا می آورد.

چوپان، یکی از گوسفندها را به خاطر پشم های نرم و سفیدش، پفی صدا می کرد. فصل تابستان نزدیک می شد و گوسفندها کم کم گرمای تابستان را حس می کردند و کلافه می…

یک روز دختر کوچولو یی درجنگل قدم می زد که یک فیل را دید.

فیل به دختر گفت تو چقدر کوچولو هستی. دختر گفت من دختر کوچولو هستم. فیل رفت و دختر به موشی رسید و موش گفت وای تو چقدر بزرگ هستی. مار به او گفت تو چقدر چاق هستی….

گلی کوچولو که همه ماه رمضان را روزه کله گنجشکی گرفته بود تصمیم گرفته بود که روز آخر ماه رمضان را روزه بگیرد.

گلی اما اصرار داشت که روز عید فطر را روزه بگیرد، اما پدر و مادرش برای او توضیح دادند که روز عید فطر یعنی جشن…

طلا برای چند روز به خانه ننه بزرگ رفته بود. خانه ننه بزرگ توی شهر دیگری بود. حیاط خانه ننه بزرگ پر از گل بود و تختی که عصرها روی آن می نشستند و ننه بزرگ قلیانی داشت که عروسکی توی آبش بالا و پایین میرفت.

طلا آرزو می کرد…

علی کوچولو با پدر و مادرو پدر بزرگش، توی خانه کوچکی و با صفایی زندگی می کردند. علی کوچولو همیشه درحال بازی با پدربزرگش بود و او را خیلی دوست داشت.

یک روز علی کوچولو گل قرمز خوش بویی را کنار باغچه ایی توی کوچه دید و از…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

سعید کوچولو روزها با توپش توی حیاط بازی می کرد. اما یک بار توپ با شوت سعید کوچولو افتاد جلوی پای رفتگر محله و رفت توی کوچه.

سعید کوچولو خجالتی بود و روش نمی شد بره و توپ خودش رو از رفتگر محله بگیره. مادر سعید می خواست…

مدینه یکی از شهرهای خیلی گرم بود و شهری بود که امام علی علیه السلام در آنجا زندگی می کردند.

حضرت علی زنی را دید که مشک سنگین آبی را حمل می کرد، حضرت با او کمک کرد و مشک را تا خانه اش رساند. حضرت فردای آن روز سبدی آذوقه…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

کنار یک خیابان شلوغ یک سطل آشغال بود که همیشه مشغول تماشای مردم بخصوص بچه ها بود.

هر وقت هم حوصله اش سر می رفت با آجرهای دیوار روبه رو حرف می زد و از قدیم ها تعریف می کرد. یک روز سطل آشغال ناراحت بود و غمگین بود، چون…

یک روز عمه طاهره به دیدن نیما کوچولو و خانواده اش آمده بود. عمه طاهره یک پسر کوچولو به نام پارسا داشت که کمی بهانه گیر بود.

در این داستان خانم نشیبا داستانی در مورد غرغرهای بچه ها و بهانه گیری های گاه و بیگاهشون و نحوه…

خانه کوچکی بود که با آجرهای صاف و منظم ساخته شده بود. توی آن خانه دختر کوچکی به نام سمیرا هم زندگی می کرد. بین آجرهای آن خانه مدتی بود بحث پیش آمده بود.

آجر کوچولویی بود که با دیدن فعالیت دیگران ناراحت می شد و فکر می…

لاک پشت کوچولوی داستان ما دوست داشت کارهایی را انجام بدهد که مناسب او نبود. مثلا دوست داشت مثل آهو بدود و یا پرواز کند و لاک سنگینش مانع این کار میشد.

مادر لاک پشت کوچولو بعد از شنیدن حرف های پسرش به او گفت که ما…

درختان جنگل هر سال در فصل پاییز لباس های خود را تغییر میدادند، بجز درخت کاج که همیشه لباس سبز داشت.

اما درخت کاج دوست داشت که در فصل پاییز برگ هایش زرد و نارنجی باشد. درخت کاج از ابر و از باد پرسید که برای تغییر رنگ برگ…

پرستو منتظر مهمان بود و برای پذیرایی کردن از او همه جا را آب و جارو می کرد.

حیوان های جنگل که فهمیدند پرستو منتظر مهمان است برای کمک کردن به او رفتند. اما دوست پرستو خیلی بزرگ بود و توی لانه سنجاب و فیل و آهو جا نمی شد…

کاکل حنا توی مزرعه ایی زندگی می کرد. مزرعه ایی که با گندم های داخلش مثل طلا می درخشید.

کاکل حنا توی مزرعه با دوستانش بازی می کرد که یک روز یک پرستویی کوچک آمد و توی مزرعه نشست. کاکلی فکر کرد که چون از پرستو بزرگتر است…

خرس قهوه ایی در جنگلی زندگی می کرد. یک روز خرس قهوه ایی کاغذی را پیدا کرد.

خرس قهوه ایی روی کاغذ یک خرس سفید دید و با خودش گفت باید خودم را حسابی تمیز کنم که سفید بشوم و تصمیم گرفت هر روز خودش را بشوید.

داستان”…

سنجابی توی جنگلی زندگی می کرد. یک روز سنجاب کوچولو درخت گردوی بزرگی پیدا کرد و تصمیم گرفت تا تمام گردو ها را جمع کند و با خودش به جنگل ببرد.

سنجاب کوچولو کیسه اش را پر از گردوکرد، اما مجبور بود گردوی کمی با خودش بردارد…

در یک روز بهاری که حیوانات مشغول کار و فعالیت بودند، شاپرک کوچولو دلش میخواست کاری انجام بده و کاری یاد بگیره.

شاپرک کوچولو پیش کفشدوزک رفت و کفش دوختن را یاد گرفت و سعی کرد. برای حیوانات کفش بدوزند. آنها تصمیم گرفتند…

شادی پدربزرگ مهربانی داشت که مدتی برای دیدن آنها به خانه شادی آمده بود و هر روز پدربزرگ با او به پارک می رفت و بازی می کرد.

پدر بزرگ بعد از مدتی به خانه خود برگشت وشادی خیلی ناراحت و غمگین بود. او آن روز ناهار نخورد و…

مادربزرگ مریم کوچولو داستانی از حضرت زهرا برای مریم گفت که ایشان در حضور مردی نابینا، پوشش حجاب خود را نگه داشتند. مادربزرگ یک چادر صورتی هم به مریم هدیه داد.

در این برنامه خانم نشیبا در مورد خصایص خوب مسلمانان و هچنین…

توی یک دریای بزرگ و آبی ماهیهای زیادی با هم زندگی می کردند. یک شب ماهی ها دور هم جمع شده بودند و دریا حسابی شلوغ شده بود.

ماهی کوچولویی به سمت سطح آب شنا کرد و وقتی به روی آب رسید دید یک توپ بزرگ قشنگ توی آسمان است و…

توی یک جنگل سبز و پر درخت خاله عنکبوت یک خانه محکم و تور توری بافته بود و با آرامش آنجا زندگی می کرد.

خاله عنکبوت یک تار برای پهن کردن لباس هاش تنید و لباس ها را پهن کرد. چند ساعت بعد خاله برای جمع کردن لباس ها آمد. ولی…

توی یک دشت بزرگ یک گله اسب با هم زندگی می کردند.

توی این گله یک کره اسب کوچک و لوسی بود که همیشه با همه قهر می کرد. کره اسب بد اخلاق همیشه هر چیزی را که می خواست به زور می گرفت و به همین خاطر همه او را طرد کرده بودند….

نسیم کوچولوی داستان ما تشت قرمزی را پر از آب کرده بود و چند قایق کاغذی را درست کرده بود و داخل آب انداخته بود. آب قطع شده بود و مادر نسیم کوچولو به او پیشنهاد داد تا آب تشت را داخل گلدان بریزد.

چند روز بعد نسیم کوچولو…

مزرعه داستان ما کوچک بود و مرغ و خروس مزرعه تصمیم گرفته بودند به قشنگ ترین جای زمین بروند و همانجا خانه بسازند. حیوانات دیگر در مزرعه ماندند و اما خانم مرغه و آقا خروسه راهی شدند.

آنها رفتند تا به دریا رسیدند و تصمیم…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

نزدیک جنگلی ،خانه یک پیرزن قرار داشت. پیرزن تنها بود و کسی را نداشت و روزها زیر درخت آلبالو نزدیک خانه اش می نشست و به صدای پرنده ها گو.ش می داد.

یک شب صدای شر شر بارون توی کلبه پیرزن پیچید. پیزرن بارون رو خیلی دوست…

قزل آلای کوچکی بود که توی دریاچه کوچکی زندگی می کرد. ماهی کوچولو با دیدن پرنده ها آرزو می کرد که کاش می توانست پرواز کند و هر بار برای امتحان کردن از آب بیرون می پرید.

اما هرچقدر که قزل آلا تلاش می کرد نمی توانست پرواز…

توی جعبه کوچک مداد رنگی ها شش رنگ کنار هم قرار داشتند. آبی، قرمز، سبز، زرد، صورتی و نارنجی.

یک روز مداد رنگی ها تصمیم گرفتند که با هم نقاشی بکشند بنابراین همه با هم بیرون آمدند و دست بکار شدند تا نقاشی بکشند. اما نقاشی…

شبنم کوچولو خانه خودشان را خیلی دوست داشت. هر روز صبح به پرنده ها دانه می داد و عصرها خانم های محله برای خواندن قران جمع می شدند.

یک روز پرنده ها برای خوردن آب و دانه به حیاط آنها نیامدند و بعد از ظهر هم خانم…

محسن اسباب بازی های زیادی داشت ولی خیلی دوست داشت فقط خودش با ابساب بازی ها بازی کند.

یک روز دوست مادر محسن با پسر کوچکش به دیدن آنها آمدند. ناصر برای بازی به اتاق محسن آمد، اما محسن هیچ کدام از اسباب بازی هایش را به او…

توی یک شب قشنگ و پر ستاره، مهتاب خانوم صدای گریه آرمان کوچولو رو می شنوه که برای پیدا کردن دوست دچار مشکل شده و داره گریه می کنه.

در این برنامه، خانم مریم نشیبا به نقل داستانی در مورد خجالتی بودن بچه ها و تلاش برای از…

یک شب توی آسمون ولوله به پا بود،همه ستاره ها می خواستند از اتفاقات زمین خبر دار بشوند، همین موقع یک ستاره کوچولو تصمیم گرفت که به زمین بره و خبرها رو برای بقیه ستاره ها بیاره و دوست تازه ایی برای ستاره ها پبدا کنه.

در…

توی جنگل بزرگی خرگوشی با مادرش زندگی می کرد. قندک کوچولو از خونه برای بازی بیرون آمد و حسابی بازی کرد و وقتی خسته شد تصمیم گرفت به خانه بر گردد.

اما قندک راه لانه اش را گم کرده بود. قندک از حیوانات کمک گرفت تا بتواندراه…

همه حیوانات جنگل در جست و خیز بودند هوای بهاری همه حیوانات را سر ذوق آورده بود. تا اینکه خانم گوزن از راه رسید.

خانم گوزنه به جمع حیواتات رفت و گفت که خبر مهمی دارد. خانم گوزنه خبر داد که جنگل آنها یک مهمان جدید دارد….

توی یک مزرعه قشنگ لابلای خوشه های گندم چند شاخه گل قشنگ روییده بود و یاسمن که به همر اه نسترن، خواهرش، توی مزرعه قدم می زدند تصمیم گرفت که اون شاخه گل زیبا رو بچینه و با خودش به خونه بیاره.

در این برنامه بچه ها به طبیعت…

قاصدکی بود که به تازگی از شاخه اش جدا شده بود و دوست داشت همه چیز را ببیند و به جاهای دور سفر کند.

قاصدک که خسته شد کنار گل سرخی نشست و صدای گریه ایی شنید. گل سرخ دلش برای دوستانش تنگ شده بود و چون نمی توانست پیش آنها…

توی دید و بازدید عید زنبور کوچولو با پدر و مادرش به عید دیدنی رفتند. زنبور کوچولو خیلی شیرینی خورد و دل درد گرفت.

مادر زنبور کوچولو که دید اون نمی تواند راه برود به او گفت تا خانه باید پیاده راه بروی تا غذایت هضم بشود و…

دختری به نام سحر با خانواده اش توی یک شهر کوچک زندگی می کرد. سحر یک خواهر و دو برادر بزرگتر داشت. روز تولد مادر سحر نزدیک می شد و بچه ها تصمیم گرفتند برای مادر هدیه بخرند.

در این برنامه شب به خیر کوچولو که خانم نشیبا…

توی جنگل بزرگی سنجابی با بچه کوچکش زندگی می کرد. بچه سنجاب یک روز از لانه بیرون آمد و توی جنگل به راه افتاد.

توی جنگل سنجاب کوچولو به خرس و به فیل رسید و از اینکه آنها او را بچه سنجاب و یا سنجاب کوچولو صدا کردند، خیلی…

یه روز مداد زرد بلند شد و به بقیه مداد ها گفت بیایید همه با هم نقاشی بکشیم.

هر کدام از مدادها روی کاغذ نقاشی کشیدند. مداد قرمز گل ،مداد سبز درخت و مداد قهوه ایی تنه درخت کشید.مداد صورتی گل و خلاصه همه مداد ها نقاشی…

مهتاب کوچولو با خانواده اش در ایام عید به شیراز رفته بود همه منتظر رسیدن بهار بودند. مهتاب کوچولو فکر می کرد بهار خیلی دیر کرده است.

شهر شیراز هوا خوب بود و مهتاب کوچولو آمدن بهار را حس کرده بود اما به شهر خودشان که…

یک درخت نارگیل و یک درخت فندق کنار هم بودند، یک روز یک فندق و یک نارگیل از درخت افتادند و قل خوردند تا بهم رسیدند.

نارگیل فکر می کرد که فندق یک نارگیل کوچک است و فندق هم فکر می کرد که نارگیل یک فندق بزرگ است. همان موقع…

مریم کوچولو دختر خیلی خوب و با ادبی بود. اما یه عادت بدی داشت و آن هم تند غذا خوردن بود. مریم و خانواده اش به مهمانی دعوت شده بودند.

مریم کوچولو توی مهمانی فراموش کرد که آرام غذا بخورد و خیلی دور بشقابش غذا ریخت. شام…

صندوق کهنه و قدیمی ایی گوشه جنگل افتاده بود، همه حیوانات به وجود صندوق عادت کرده بودند. یک روز خرگوش کوچکی کلید طلایی پیدا کرد و به سراغ حیوانات رفت و به دنبال صاحب کلید گشت.

خرگوش بین حیوانات رفت و تمام جنگل را به…

یک روز مادر فریماه و علیرضا بچه ها رو برای عید دیدنی خونه مادر و پدربزرگ بردند. پدربزرگ و مادربزرگ گوسفد چاق و چله ایی برای قربانی کردن تهیه کرده بودند و بچه ها برای پخش گوشت نذری به اونها کمک کردند.

در این برنامه خانم…

زهرا کوچولو توی ماه محرم با مادرش به مسجد به کودکی که تشنه اش شده بود و از مادرش آب می خواست، آب میده. زهرا دوباره با یک پارچ آب بین عزاداران توی مسجد می چرخه و به همه آب میده و خیلی خوشحال میشه که تونسته توی عزاداری ها کمک…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

قصه صوتی کودکانه آدمیزاد بدجنس با صدای زیبای مریم نشیبای عزیز

فیل کوچولویی در جنگلی با پدر ومادرش زندگی می کرد. یک روز فیل کوچولو شروع کرد درختی را از ریشه در بیاورد که خرطومش کنده شد.

فیل کوچولو خرطومش را پشت گوشش گذاشت و ناراحت به راه افتاد. آن روز قرار بود که فیل کوچولو با پدر…

فیل کوچولویی با پدر و مادرش و دو خواهر و برادرش در یکی از جنگلهای هندوستان زندگی می کردند. فیل کوچولو وقت بازی زمین خورده بود و دست و پایش حسابی درد می کرد.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

مادر فیل کوچولو پسرش را پیش دکتر بزی برد و گفت نمی دانم چرا…

بوته خاری در کنار گل های زیبا زندگی می کرد و چون خار گل نداشت گل های باغ با او دوست نمی شدند.

یک روز کلاغ خبر داد که گله ای از بزهای وحشی قرار است که برای رسیدن به برکه آب از باغ رد شوند و به این ترتیب احتمالا گل های…

یه باغ بزرگ انار بود که از یک سمت به کوهستان یزرگی می رسید و از طرف دیگه به باغ های میوه.

فصل پاییز شده بود و درخت های تمام باغ ها داشتند به خواب زمستانی می رفتند. فقط یکی از باغ ها هنوز میوه داشت ودرخت هایش هنوز…

توی یکی از خانه های شهر، پسری به نام فرهاد با پدر و مادرش زندگی می کرد.

یک روز مادر دایی را برای شام دعوت کرد. دایی فرهاد پا درد داشت و نشسته نماز می خواند و فرهاد از او دلیل پا دردش را پرسید. دایی فرهاد چند سالی در…

میثم با خانواده اش در روستایی زندگی می کرد .او هر سال در عزادری امام حسین علیه السلام شرکت می کرد.

میثم دوستی داشت به نام علی که هر سال با هم درمراسم عاشورا به هیات کمک می کردند. اما آن سال علی و میثم با هم قهر بودند…

میلاد هر سال با خانواده اش به شهر محل تولد پدرش می رفتند تا در آن جا در مراسم عزاداری امام حسین شرکت کنند.

امسال هم مثل هر سال مادر وسایل را جمع کرد و راه افتادند. ظهر که شد پدر ماشین را برای خواندن نماز نگه داشت (با…

مهمونی خاله سوسکه بود و خاله سوسکه و عمو سوسکه حسابی باغچه رو مرتب و تمیز کرده بودندچون همه حشرات باغچه برای مهمونی دعوت شده بودند.

خاله هزارپا که می خواست برای مهمونی خاله سوسکه کفش برای خودش بخرد، به سراغ خاله کفشدوزک…

اون دور دورا خانم موشی و آقا موشه با هم زندگی می کردند. بچه خانم موشه و آقا موشه یه عادت بد داشت که توی حرف بقیه می پرید و نمی گذاشت کسی حرف بزنه.

یک روز خانم خرگوشه به دیدن آنها آمد و می خواست با خانم موشه حرف بزنه که…

خدای بزرگ و مهربان تازه زمین را آفریده بود و قرار بود همه روی زمین زندگی کنند.

اما خونه به این بزرگی یک چراغ بزرگ هم لازم داشت، یک چراغ بزرگ مثل خورشید . زمین تا خورشید رو دید شروع کرد به چرخیدن که همه اطرافش روشن و…

توی یک کمد وسایل زیادی با هم زندگی می کردند. توی این کمد یک چتر هم بود.

هر روز از داخل کمد لباس، کفش و یا وسیله ایی بیرون می رفت و دوباره شب به سر جای خودش برمی گشت وبرای دوستانش از دنیای بیرون تعریف می کرد. اما چتر…

خانواده علی کوچولو تازه خونشونو عوض کرده بودند و به همین خاطر باید مدرسه علی کوچولو هم عوض می شد.

علی دوست نداشت خانه و مدرسه اش تغییر بکند و می ترسید که نتواند دوست پیدا کند. اما کم کم علی دوست های زیادی پیدا کرد….

موتور کوچولو صبح زود بیدار شد و مثل همیشه راهی کوچه و خیابان ها شد.

موتور کوچولو صدای قام قام درآورد و توی خیابان ها چرخید و به هر کس و هر چیزی که رسید قام قام کرد و گاز داد و همه را ترساند تا اینکه به یک چراغ قرمز رسید…

دختر قصه ما اسمش بهار بود، بهار کوچولو دختر خوبی بود. اما یک روز توی فصل سرما با لباس کم بیرون رفت و سرما خورد

بهار کوچولو دوست نداشت دکتر بره و دارو و شربت بخوره به همین خاطر همش غر می زد و می گفت من دوست ندارم دکتر…

یه آشپزخونه بود و یه بشقاب نق نقو که از صبح تا شب غر غر می کرد.

قابلمه ایی بود که هر روز از صبح تا شب غذا می پخت و بشقاب کوچولو همش غر می زد. قابلمه که حوصله اش از نق زدن های بشقاب سر رفته بود، گفت اصلا به تو غذا نمی دم…

توی یک مغازه اسباب بازی فروشی عروسک های زیادی وجود داشت که هر روز با هم بازی می کردند.

یک روز عروسکی جدید وارد مغازه شد .بقیه عروسک ها شروع کردند به مسخره کردن عروسک جدید چون عروسک جدید خیلی کوچک بود. یک روز پدری برای…

مهدی و علی با هم برادر بودند و هر وقت از مدرسه و مهد کودک بر می گشتند با هم بازی می کردند.

مهدی بزرگتر از علی بود و از مدرسه جایزه روز دانش آموز گرفته بود. چند روز بعد علی هم در روز عید غدیر جایزه گرفت. این برنامه روز…

یاسمن کوچولو دختر خوب و منظمی است که همه وسایلش را سر جای خودش می گذارد. یاسمن خانم کلی عروسک و اسباب بازی دارد.

یاسمن کوچولو یکی از عروسک هایش که عروسک سخنگو نام داشت، را گوشه کمد گذاشته بود و با آن بازی نمی کرد و…

علی کوچولو به تازگی صاحب سه چرخه ایی شده بود که عموش به تازگی براش سوغاتی آورده بود.

دوستای علی وقتی سه چرخه اش را توی کوچه دیدند از او خواستند تا سه چرخه اش را به آنها بدهد تا آنها هم بتوانند بازی کنند. اما علی به هیچ…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

موش کوچولو ایی توی جنگلی با پدر و مادرش زندگی می کرد .موش کوچولو با دوست هاش که خرس کوچولو و سنجاب کوچولو بودند بازی می کرد. یک روز بارانی بچه ها نتوانستند بیرون بروند و منتظر قطع شدن باران شدند.

مادر موش کوچولو به او…

مرجان کوچولو چهار ساله بود و یک عالمه اسباب بازی داشت. مرجان کوچولو خواهر و برادر نداشت و خیلی دوست داشت یک همبازی داشته باشه.

مرجان هر وقت حوصله اش سر می رفت از مادرش خواهش می کرد که به خانه خاله برای بازی با دخترش…

توی جنگل زیبای قصه ما حیوانات با هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند. این جنگل دریاچه ایی داشت که آب داخل آن هر روز کم و کمتر می شد و همین مسله همه را نگران کرده بود.

دو قورباغه تصمیم گرفتند برای پیدا کردن دلیل کم آبی…

دهقانی توی گاری اش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبه ایی دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.

آدمک پنبه ایی موجود عجیبی را دید و از او پرسید…

مریم کوچولو قرار بود به مدرسه برود ولی دل توی دلش نبود که مدرسه ها باز بشوند. مریم کوچولو چند روز مانده به مدرسه کیفش را چیده بود و آماده رفتن بود.

مادر مریم قبل از شروع مدرسه او را صدازد و اندازه های او را گرفت و فردا…

توی دل خاک یک کرم کوچک با مادربزرگش زندگی می کرد و همیشه دوست داشت روی زمین و زیر آفتاب زندگی کند و هر چقدر که مادر بزرگ برایش توضیح میداد که دنیای بالا برای ما خطر دارد کرم کوچولو متوجه نمی شد که نمی شد.

مادربزرگ به…

توی یک جنگل زیبا و توی یک روز قشنگ روباهی با خانواده اش به جنگل آمدند،اسم بچه خانواده دم کپلی بود و چون تازه به جنگل آمده بودند خجالت می کشید با بچه ها بازی کنند و بیرون برود.

یک روز دم کپلی به اصرار مادرش بیرون رفت و…

در جنگل زیبایی در فصل پاییز حیوانات دور هم جمع شدند تا قبل از سرد شدن هوا با هم بازی کنند. حیوانات جنگل با هم ناهار خوردند و بعد از غذا آماده بازی شدند که رعد و برقی زده شد.

باران پاییزی جنگل را فرا گرفت و بعد از آن هم…

نزدیک یک رودخانه قشنگ و توی یک باغ بزرگ، سنجاقکی زندگی می کرد.در یک روز زیبای بهاری گل های باغ مجذوب دیدن رنگ بال های شاپرکی شدند و سنجاقک با دیدن شاپرک به فکر فرو رفت.

سنجاقک به سمت شاپرک رفت و با او دوست شد. آنها به…

نیلوفر کوچولو گردنبدی داشت که به شکل یک آسیاب کوچک بود و به زنجیری وصل شده بود. نیلوفر نمی دانست آسیاب به چه جایی گفته می شود و دوست داشت بیشتر در این مورد بداند.

مادر نیلوفر در مورد آسیاب و آرد کردن دانه های گندم برای…

ستاره خانم یه دختر ناز و خوشگل و حرف گوش کن بود که برادری به نام سهیل داشت.

هر وقت سهیل درس می خواند ستاره کوچولو آرام و بی صدا نقاشی می کرد و بعد از تمام شدن درس های سهیل با هم بازی می کردند. اما با نزدیک شدن وقت…

توی یک شهر قشنگ و روی شاخه درختی، گنجشکی لانه می ساخت و برای زندگی جدید جوجه هایش لانه را آماده می کرد. کم کم دو جوجه کوچولو سر از تخم در آوردند.

مامان گنجشکه هر روز برای جوجه ها غذا می آورد و بچه ها کم کم بزرگ شدند….

در یک جنگل سر سبز و کنار درختی سوراخ کوچولویی بود که سنجابی با پدر و مادرش زندگی می کرد.شب ها که آسمون پر از ستاره می شد سنجاب کوچولو به آسمون نگاه می کرد.

سنجاب کوچولو یکی از ستاره های کوچیک آسمان که مثل خودش بود را…

توی یک جنگل موش کوچولوی بازیگوشی بود که هر روز دوست های جدیدی پیدا می کرد.

مادر هر روز صبح برای موش کوچولو پنیر می آورد اما یک روز مادر برای صبحانه به جای پنیر به موش کوچولو گردو داد. اما موش کوچولو دوست داشت فقط پنیر…

عمو کفشدوزک برای همه حیوانات کفش می دوخت و همه حیوانات از کفش ها راضی بودند، تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد.

مورچه شاخ دار از کفش هایی که عمو کفشدوزک دوخته بود راضی نبود و کم کم ملخ هم از کفش هایش راضی نبود. عمو کفشدوزک…

فروغ کوچولوی داستان ما دوست نداشت که لباس های گرم بپوشد و با همان لباس های فصل گرما توی حیاط می رفت و بازی می کرد.

مادر فروغ کوچولو به زور لباس کاموایی تن دخترش کرد اما همین که مامان و بابا از او دور شدند فروغ لباسش را…

خانه مینا کوچولو نزدیک یک جنگل بود و هر روز مینا از پنجره خانه و ازحیاط به جنگل نگاه می کرد و پرنده ها و حیوانات را تماشا می کرد.

یک روز هیزم شکنی که چراغ فانوس دستش بود به نزدیک خانه مینا اینها آمد و کمی آب خواست و پدر…

عنکبوت کوچولویی در جنگلی و روی درختی به مادرش نگاه می کرد و دوست داشت که خانه خودش را بسازد.

عنکبوت کوچولو روی شاخه درخت تنومندی تصمیم گرفت که تار خودش را بتند و برای خودش لانه بسازد. عنکبوت کوچولو یک کرم ابریشم دید که…

مریم کوچولو برای خرید اسباب بازی به مغازه ایی رفت .وقتی به اسباب بازی فروشی رسید سراغ عروسک ها رفت اما نمی دونست کدام را انتخاب کند

مادر عروسکی که مریم می خواست را خرید و مریم با خوشحالی به خانه رفت و حتی دلش نمی آمد که…

نهال کوچولو دختر خوبیه که فقط گاهی اوقات نظم را رعایت نمی کند. نهال اتاقش را مرتب نمی کرد و اسباب بازی هایش را در جای مناسب خود نمی گذاشت.

یک روز مادربزرگ برای نهال عروسک جدیدی خریده بود و آن را توی اتاقش گذاشت و سراغ…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

دانا پسر خیلی خوبی بود که به پدر ومادرش کمک می کرد و آسمان را هم خیلی دوست داشت.

دانا دلش می خواست آسمان را از نزدیک ببیند و دوست داشت توی آسمان دوستی داشته باشد. پدر بزرگ دانا مجسمه ساز بود و همیشه برای او مجسمه های…

دنیای ما تازه درست شده بود و قرار بود که هر فصلی برای خودش یک فصلی انتخاب کند.

بهار رنگ های شاد و قشنگ را انتخاب کرد، سبز و قرمز و صورتی و زرد. تابستان برای میوها و آسمان رنگ های مختلفی را برداشت. پاییز رنگ های گرم…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

شب که می شد اسب سیاه براقی سر و کله اش پیدا می شد.

همه اسب سیاه را می شناختند و دوستش داشتند. درخت ها برای دیدنش برگ هایشان را بهم می زدند و ماه هم شنل طلایی اش را روی دوشش می انداخت و دنبال اسب به راه می افتاد.

بابی مدرسه هر روز صبح در مدرسه را باز می کرد. حیاط و کلاس های مدرسه هر روز تمیز بود و بچه ها خیلی خوشحال می‌شدند.

یک روز جشنی توی مدرسه برپا شد و حیاط مدرسه کثیف شد. خانم مدیر گفت بچه ها بیایید با هم مدرسه را تمییز کنیم…

آقای کفش دوزک روز تولدش بود و برای همه کفش دوخته بود. اما روز تولدش تنها بود.

باد ناراحتی آقای کفش دوزک را فهمید و یادش آمد سال گذشته روز تولدش کفش دوزک عطر گل یاس برایش آورده بود و پس باد دوباره همان عطر را برای حشرات…

مجید با پدر ومادرش در یک روستا زندگی می کرد. پدر ومادر مجید کشاوز بودند.

مجید برای اولین بار قرار بود که شب با پدرش برای آب‌یاری برود. اما چون خیلی خسته بود خوابش برد و نتوانست برای آب‌یاری به مزرعه برود. مجید خیلی…

پسری بود به نام نیما، نیما کلاس کاراته می رفت و خیلی به قهرمان ها علاقه داشت.

نیما یک روز در میان کلاس کاراته می رفت. یک روز مربی مهد کودک به مادر نیما گفت با شما کار دارم، نیما از خجالت سرش را به زیر انداخته بود. مربی…

جنگل پر از هیاهو و سر و صدا بود. روی درخت ها پرنده ها لانه کرده بودند.

آقا کلاغه یک روز به همه پرنده ها گفت نمی دانم چرا اینقدر آقا جغده تنبله و همیشه و همه روز ها در خواب بسر می بره؟ آقا کلاغه توی جنگل چرخی زد و به همه…

در یک جنگل سبز و بزرگ، آقای شیر یک تصمیم مهم گرفته بود.

شیرکه می دید از همه بزرگتره به همه زور می گفت و به همه دستور می داد و می گفت کارهای من رو انجام بدهید. حیوان ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند، یک مسابقه بین…

وزوزی داستان ما زنبوری بود که بلد بود اعداد را بشمارد.

یک روز گل سرخ از او خواست که گلبرگ های او را بشمرد و بعد گل صورتی از او خواهش کرد که گلبرگ هایش را بشمارد و گل های بعدی هم خواستند که گلبرگ هایشان را بشمارد…. این…

دو تا داداش دوقلو در روزهای شلوغ عید با پدرشون برای خرید رفتند. ماشین ها توی خیابون حسابی بوق می زندندو بچه ها از پدرشون خواستند که اونهم بوق بزنه اما پدر برای بچه ها توضیح داد که بوق زدن الکی کار خوبی نیست.

در این…

خونه علی کوچولو توی ماه فروردین شلوغ بود چون دایی محمد به خونه اونها اومده بود. علی کوچولو و پسر دایی ماهان که هم سن بودند ،بدون توجه به بقیه با صدای بلند شروع به بازی می کردند.

در این برنامه خانم نشیبا داستانی در مورد…

نرگس کوچولو دوست داشت که توی باغچه حیاطشان گل داشته باشند اما توی حیاط و توی باغچه گل نبود.

نرگس به مادرش اصرار کرد که توی باغچه گل بکارند و نرگس کوچولو قول داد که از گیاهان و گل ها مراقبت کند.

داستان”باغچه زیبا…

آخرین روزهای فصل پاییز بود و پاییز خیلی عجله داشت تا به طرف دیگر زمین برود.

چهار فصل، چهار برادری بودند که همدیگر را به ندرت می دیدند و هر کدام که می آمدند دیگری می رفت. صدای قطار زمان رسید و پاییز آماده رفتن شد. پاییز…

زهرای داستان ما دوست داشت به همه کمک کند و صبح ها که پدر و مادر سر کار می رفتند زهرا پیش پدر بزرگ ومادر بزرگ در طبقه پایین می رفت.

یک روز مادربزرگ تصمیم گرفت برای زیارت به مشهد برود و پدر بزرگ تنها شد . روزها زهرا و پدر…

پویا کوچولو همیشه با پدر بزرگش به پارک می رفت و با بچه ها و دوستانش بازی می کرد.

پویا با یکی از دوست هاش به اسم علی کوچولو مشغول بازی شد. اما چیزی نگذشته بود که تشنه شدند و برای خوردن آب به سمت دیگر پارک رفتند اما موقع…

محمد جواد و زهرا دو تا خواهر و برادر دو قلو بودند که هر دو به پدرشان قول داده بودند که در ماه رمضان کارهای خوب انجام بدهند.

زمانی که ماه مبارک رمضان داشت تمام می شد پدر بچه ها را صدا زد و گفت “خب ببینم کارهای خوبی که در…

مادر بزرگ کوکب همه ساله در روز عید فطر همه بچه ها و نوها یش را دعوت می کرد.

مادر بزرگ اون شب برای نوه های روزه اولی و همینطور برای مهشید کوچولو جایزه گرفته بود اما مهشید کوچولو هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.این برنامه در…

یک گونی برنج توی مغازه برنج فروشی مدتها تنها مانده بود و همه دوست هاش رفته بودند.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

روزی مردی گونی برنج را خرید و و آنرا به آسیاب برد تا آرد درست کند. و بعد آرد را به شیرینی فروشی برد و سفارش نان برنجی داد. وقتی نان برنجی…

بابا محمد تازه ماشین خریده بود و وقتی بابا به خونه اومد محسن خیلی خوشحال شد.

محسن خیلی دوست داشت رانندگی کند و از پدرش خواست که پشت فرمان بنشیند. اما پدر خندید و برای محسن توضیح داد که کسی که رانندگی می کند باید گواهی…

مریم کوچولو داستان ما، بابابزرگ پیر ومهربانی داشت و خیلی خیلی بابابزرگش را دوست داشت.

مریم و بابا بزرگ با هم پارک و گردش می رفتند. یک روز مریم و پدر بزگش با هم به پارک رفتند. پارک خیلی شلوغ بود اما تا پدر بزرگ رسید چند…

علی کوچولو به مادر بزرگ توی رسیدگی به حیاط و باغچه کمک می کرد.

علی کوچولو داشت به مادرش کمک می کرد که هوا ابری شد و علی کوچولو با دیدن یک مورچه فکر کرد، برای مورچه کوچولو لانه ایی درست کند. اما مادر بزرگ برای علی کوچولو…

بعد از ظهر یک روز زمستانی بچه ها به خاطر هوای سرد توی خانه بودند و نمی توانستند بیرون بازی کنند.

علی و فاطمه و مریم ومینا چهارتا دختر خاله و پسرخاله بودند. بچه ها توی خانه خاله جمع شده بودند ودوست داشتند که بازی کنند….

قاصدکی توی هوا می چرخید و حرکت می کرد و دوست داشت که به جنگل سبز برسد.

قاصدک که خسته شده بود می خواست روی کوهی بنشیند که گردبادی قاصدک را از کوه پایین انداخت. قاصدک از بالای کوه توی صحرایی خشک و بی آب و علف افتاد. کنار…

خورشید داشت به زمین می تابید و زمین را گرم می کرد. که صدای گریه ای را شنید.

خورشید خانوم دقت کرد و دید که پشت درخت یک آدم برفی قایم شده و داره گریه میکنه. آدم برفی از خورشید می ترسید اما خورشید با مهربانی برای آدم برفی…

نسیم کوچولو با پدر و مادرو مادربزرگش برای زیارت به حرم حضرت معصومه سلام اله علیه رفته بودند.

اما نسیم کوچولو آن قدر حواسش به بادبادک ها پرت شد که دست مادرش را ول کرد و گم شد. نسیم گریه می کرد و یک خانم مهربان او را به…

سعید کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. یک روز مادر سعید برای سر زدن به مادربزرگ سعید که کمی مریض بود آماده شد.

نوید ومادرش برای مراقبت از سعید به خانه آنها آمدند. نوید و سعید داشتند بازی می کردند. بچه ها گلدانی شکستند…

توی یک مدرسه مینا کوچولو درس می خوند. مینا مدرسه و معلم ها و دوستانش و حتی بابای مدرسه را خیلی دوست داشت.

یک روز مینا بابای مدرسه را توی حیاط ندید و وقتی زنگ تفریح شد به دفتر مدرسه رفت و حال او راپرسید و فهمید که بابا…

علی کوچولویی بود که هر روز به پیش دبستانی می رفت و مادر هر روز برای دوستش و علی خوراکی می گذاشت.

یک روز علی کوچولو با سینا دوست صمیمی اش قهر کرده بود، و خیلی ناراحت و غمگین بود. پدر از علی کوچولو دلیل قهر کردنشان را…

پارسا کوچولو یه مادر بزرگ مهربان داشت که مدتی بود مریض شده بود.

مادر پارسا می خواست برای دیدن مادر بزرگ به بیمارستان برود و نمی توانست پارسا را با خود ببرد. مادر به پارسا سفارش کرد که از خانه بیرون نرود و در را برای کسی…

مریم کوچولو خیلی قصه دوست داشت، مخصوصا قصه های مادر بزرگ، مامان و بابا رو…

مریم کوچولو، هر وقت که می خواست بخوابه دوست داشت یه قصه بشنوه. مادربزرگ یک شب به مریم کوچولو گفت که می خواد براش یه قصه رنگی بگه و مریم خوشحال…

مینا کوچولو با مادرش برای خرید می رفتند که چشم مینا به اسباب بازی و عروسک پارچه ایی سفیدی افتادو خیلی دلش می خواست که مادرش آن را برای او بخرد.

مادر مینا به او گفت که فعلا نمی تواند آن عروسک را بخرند. مینا کمی ناراحت شد…

پدر محمد کوچولو نویسنده بود و بیشتر وقت ها یا در حال خواندن بود یا نوشتن.

پدر خودنویسی داشت که خیلی دوستش داشت و بیشتر مطالبش را با خودنویس می نوشت. محمد دوست داشت با خودنویس پدرش بنویسد و پدر قول داد که هر وقت خواندن و…

کرم خاکی کوچکی بود به نام بوبو. کرم خاکی داستان ما یک دوست خیلی خوب داشت.

گل آفتابگردان، دوست خوب بوبو بود. آنها هر دو خورشید را خیلی دوست داشتند و هر وقت خورشید توی آسمان بود هر دو آفتاب می گرفتند. یک روز که کرم خاکی…

توی جنگل داستان ما حیوانات با هم دوست بودند و اگر مشکلی پیش می آمد همه با هم مشورت می کردند و با هم فکری مشکل را حل می کردند.

گنجشک داستان ما تصمیم گرفت روی درخت سرو لانه بسازد، اما همان موقع گنجشک دیگری روی همان درخت و…

بچه ها شما می دونید سایه چیه و چطور درست می شه؟

توی یک صبح آفتابی و قشنگ همه حیوانات در جنگل مشغول کار و بازی بودندکه یک اتفاق عجیب افتاد. یک سایه بزرگ روی جنگل قرار گرفت و حیوانات با تعجب برای پیداکردن دلیل تاریکی و…

توی باغ آلبالو کلاغ های زیادی زندگی می کردند. کلاغ پیری هم آن جا بود که همه کلاغ ها را فراری می داد.

کلاغ پیر شب ها بیدار بود و روزها می خوابید به همین خاطر هر کسی که حرف می زد و شلوغ می کرد، کلاغ پیر او را دعوا می کرد…

شب شده بود و خورشید خانوم رفته بود و جای خودش رو به ماه و ستاره ها داده بود.

یکی از ستاره ها به دوستش گفت کاش همیشه شب بود و ما می تونستیم پیش هم باشیم و با هم بازی کنیم و حرف بزنیم. ستاره ها تصمیم گرفتند خورشید رو به…

یک روز توی جنگل، بعد از اینکه خرگوش و دوستانش با هم بازی کردند، تصمیم گرفتند که فردا جای بازی کردنشان را عوض کنند.

اما روز بعد، همه حیوانات به موقع رسیدند به جز خرگوش کوچولو که خیلی دیر کرده بود. بعضی از دوستان خرگوش…

علی کوچولو یک روز که از خواب بیدار شد حس کرد حالش خوب نیست و به مادرش گفت حالم خوب نیست.

علی با مادرش به دکتر رفت و دکتر با مهربانی علی را معاینه کرد و به او دارو داد. علی توی فصل تابستان سرما خورده بود. این برنامه در…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو

حنانه کوچولو توی یک خانه با پدر و مادر و مادربزرگ و برادر کوچکش زندگی می کرد.

داداش حنانه آنقدر کوچک بود که فقط شیر می خورد و می خوابید. یک روز که خانم همسایه حالش خیلی بد بود و مادر بزرگ هم خانه نبود. مادر مجبور شد که…

صبح یک روز خوب بهاری، خرگوش کوچولو با صدای در بیدار شد و دید که سنجاب کوچولو آماده گردش رفتنه و منتظر او ایستاده است. خرگوش حسابی تعجب کرد و به دنبال مادرش رفت تا دلیل این همه سر و صدای آن روز را بفهمد.

خرگوش کوچولو…

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

آسمون غمگین بود و دوست داشت گریه کند .آسمون آنقدر دلش گرفته بود که بالاخره گریه کرد و باران همه جا را خیس کرد.

پیرمرد مهربان کشاورز از آسمون پرسید که چرا ناراحتی و بغض داری ؟ چرا توی این فصل گرما داری می باری؟ آسمون…

موش کوچولو داستان ما خیلی دوست داشت که حیوانات جنگل را از نزدیک ببیند. اما چون خیلی کوچک بود پدر و ماردش به او اجازه نمی دادند.

اما یک روز موش کوچولو بدون اجازه پدر و مادرش بیرون رفت و در جنگل گم شد. موش کوچولو محو…

پسر کوچولویی بود به نام امیرعلی که خیلی مودب و خوب بود. فقط یه عادت بدی داشت و اونهم این بود که صبر نداشت.

امیرعلی هر وقت کاری می خواست انجام بده عجله داشت و همش می گفت حوصله ام سر رفته. یک روز که مادر بزرگ برای پختن…

سعید خواهر و برادری نداشت و با پدر و مادرش زندگی می کرد البته مادر بزرگش هم با آنها بازی می کرد.

یک روزسعید کوچولو، گربه ایی را توی حیاط دید و از مادر بزرگش اجازه گرفت و برای بازی به حیاط رفت. گربه کوچولو پاهاش زخمی شده…

زمستان به جنگل رسیده بود. خانواده مورچه توی خونه گرم و نرمشون بودند و خیالشون از آذوقه زمستان راحت بود.

شب هوا ابری بود و بارون بارید و آقا ملخه به آقا مورچه خبر داد و خانواده مورچه را به خانه خودش برد. اما خانه آنها پر…

یاسمن تنها بچه خانواده بود و دوستی هم نداشت. اونها توی یک مزرعه زندگی می کردند.

یاسمن با حیوانات مزرعه بازی می کرد. اما یک روز حوصله نداشت ،لبه پله ها نشست و با جوجه ها هم بازی نکرد. خانم مرغه پیش او رفت و گفت چرا امروز…

کنار برکه ایی چهار تا دوست با هم بازی می کردند. قورباغه، مورچه، زنبور و موش کوچولو.

قورباغه یک روز به همه گفت من از همه شما قویتر هستم چون هم توی آب و هم توی خشکی زندگی می کنم. زنبور گفت من عسل درست می کنم و پرواز می…

پنگوئن کوچولویی با پدر ومادرش در یک جای سرد زندگی می کرد. پنگوئن کوچولو هر روز روی یخ ها حسابی بازی می کرد.

یک روز پنگوئن کوچولو در حالی که روی یک تکه یخ نشسته بود تکه یخ از بقیه یخ ها جدا شد و روی آب به راه افتاد. تکه…

رضا کوچولو قرار بود با پدر ومادر و مادربزرگش برای میلاد امام رضا به مشهد بروند و رضا خیلی خوشحال بود که به مسافرت می روند.

رضا کوچولو که نمی دانست مشهد کجاست، بنابراین از مادر بزرگش پرسید چرا به مشهد می رویم، و مادر…

کنار برکه ایی قورباغه ایی به نام قورک زندگی می کرد که خیلی خوب و مهربون بود و فقط یه ایراد داشت اونم اینکه سلام نمی کرد.

قورک سلام نمی کرد چون خجالت می کشید و همیشه سرش را پایین می انداخت. حیوون ها هر کدام سعی می کردند…

توی گودال آبی سه تا قورباغه زندگی می کردند. از این سه دوست، دو قورباغه هر روز دنبال مگس می گشتندو می خوردند. اما قورباغه سوم دوست داشت زنبور بخورد.

قورباغه داستان ما هنوز زنبور ندیده بود، ولی یک روز که قورباغه، توی جنگل…

چند قورباغه کنار برکه ایی زندگی می کردند و خیلی خوش اخلاق و مهربان با هم بازی می کردند.

اما قورباغه ایی به نام قورقوری بود که بد اخلاق بود وبا دوستانش بازی نمی کرد. دوستان قور قوری هر بار برای بازی و یا پیدا کردن غذا…

قورباغه سبزی کنار برکه ایی با دوستانش زندگی می کرد.

یک روز وقتی قورباغه کوچولو داشت توی جنگل راه می رفت بلوطی توی سرش خورد وقورباغه که سرش کمی درد گرفته بود داد زد فرار کنید که یک حیوان خطرناک به جنگل آمده است. حیوانات…

زیر آسمان آبی رنگ قشنگ دهکده ایی بود که همه حیوانات نقشی در انجام کارهای دهکده داشتند.

در این دهکده یک گودال بزرگ بود که چند قورباغه در آن زندگی می کردند.یک روز گوشه ایی از دهکده دود سیاهی بلند شد، قورباغه های داخل…

یک روز که آقا قورباغه توی آینه خودش را دید با خودش گفت من باید قویترین حیوان جنگل بشم. به همین خاطر راه افتاد به سمت جنگل.

قورباغه در جنگل پیش خرگوش و سنجاب و فیل و آهو و حیوانات دیگر رفت و از همه آنها پرسید که چه غذایی…

شتر کوچولو و مادرش توی ظهر بیرون آمده بودند و شتر کوچولو سایه خودش را روی زمین دید تعجب کرد که دوتا کلاه بزرگ روی پشتش برای چیست.

شتر کوچولو دیگه خجالت می کشید که از خانه بیرون برود و حیوانات دیگر او را مسخره کنند. شتر…

توی یک شهر شلوغ که پر از ماشین بود، یک چراغ راهنمایی بود که کارشو دوست نداشت و دلش می خواست یک ماشین بشه.

چراغ راهنمایی سر چهارراه با حسرت تاکسی ها رو نگاه می کرد و همیشه وقتی تاکسی ها به چهاراه می رسیدند چراغ را برایش…

میمون کوچولویی بود که هر کس کاری به او می سپرد، پشت گوش می انداخت و فراموش می کرد.

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو

آهو خانم یکبار از میمون کوچولو خواست که سبد میوه برای آهو خانوم بچیند. اما به دنبال بازی رفت و فراموش کرد.

داستان”هر کاری وقتی…

شب بود و همه مردم در خواب بودند. ماه آسمان به ستاره ها گفت همه چشم هایتان را ببندید تا یک قصه خوب از خورشید خانوم برایتان بگویم.

ستاره کوچولو اما خوابش نمی برد. بیدار ماند و منتظر شد تا خورشید را ببیند. ماه به ستاره…

مینو کوچولو یه دختر خوب و مودب بود و گل ها رو خیلی دوست داشت و هرروز به گل ها آب می داد.

یک روز بهاری از صبح تا بعد از ظهر باران بارید و عصر که مینو برای دیدن گل ها رفت دید که چند تا کرم کوچولو کنار باغچه افتادند. مینو…

گوساله شکمویی بود که هر چه می خورد سیر نمی شد و گوساله دائم در مزرعه می چرخید و دنبال غذا می گشت.

گوساله پیش سگ مزرعه رفت و به زور از او تکه ایی استخوان گرفت، اما استخوان دندان هایش را به درد آورد. پیش قورباغه رفت و مثل…

توی یک جنگل بزرگ، حیوانات کنار هم در صلح و صفا زندگی می کردند. فقط گوزنی بود که خیلی با بقیه حیوانات نمی جوشید و همیشه تنها بود.

حیوانات فکر می کردند که شاخ بلند خیلی دوست ندارد با آنها بازی کند. بنابراین کسی به سراغش…

توی یک جنگل بزرگ، حیوانات به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و هر موقع کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کردند.

روزی خانم مرغه دور لونه اش می دوید و هی شعر می خوند و می گفت” قدقد قدا یه بچه دارم سفید و قشنگ بی سر و…

لک لکی بود که برای حیوانات جنگل داستان تعریف می کرد و هر روز حیوانات زیادی برای شنیدن داستان هایش جمع می شدند.

در بین این حیوانات گنجشکی بود که هر روز برای شنیدن داستان می آمد ولی تا خاله لک لک شروع می کرد به تعریف…

قورباغه کوچولویی کنار برکه ایی زندگی می کرد و هوای گرم را خیلی دوست داشت.

پرستو های کنار برکه که کم کم متوجه آمدن فصل پاییز شده بودند، قصد داشتند به جنوب بروند، لک لک ها هم قصد داشتند به جنوب بروند. قورباغه کوچولو از…

سروش و نیما دوتا برادر بازیگوش و مهربون بودند. یک روز که قرار بود برای دیدن مادربزرگ بروند خیلی خوشحال شدند، چون بچه های فامیل همه قرار بود بیایند.

مادر به بچه ها گفت مراقب تمیزی لباسهایتان باشید که قرار است چند جای…

سگ گله صاحب سه توله خوشگل شد و حیوانات مزرعه و بیش از همه پدر و مادرتوله ها بسیار خوشحال شدند. اسم توله ها را پشمی و ببری و خاکستری گذاشتند.

توله ها که کمی بزرگ شدند، قرار شد که خاکستری و پشمی از گاو و گوسفندها مراقبت…

خانم خرسه در یک روز خوب آفتابی به همه حیوانات گفت بیایید با هم کنار رودخانه غذا بخوریم.

خانم خرسه به حیوانات گفت ناهار خودتان را بیاورید تا کنار رودخانه با هم غذا بخوریم و حیوانات یکی یکی آمدند ولی ناهار نیاورده بودند….

یک دختر خوب و مودب و مهربانی به نام سارا بود. سارا کوچولو صاحب یک برادر کوچولو شده بود.

سارا از وقتی برادر کوچولوش به دنیا آمده بود ناراحت بود و همیشه اخم می کرد و توی اتاقش می رفت و دوست نداشت که کسی داداش کوچولو را…

مهسا دختر کوچولوی خیلی خوبی بود که فقط یه عادت بد داشت.

مهسا مراقب کارهاش بود و فقط گاهی اسراف می کرد. مهسا برای هر مهمانی لباس جدید می خواست و لباس های تکراری نمی پوشید.

داستان”پیراهن زیبا” با اجرای خانم مریم…

آپارتمان سینا کوچولو توی یک شهر بود و سینا با پدر ومادرش زندگی می کرد.

یک روز خانم همسایه زنگ خانه سینا را زد و گفت که من پشت در مانده ام و کلید ندارم. خانم همسایه میوه و شیرینی ایی که خریده بود را خانه آنها گذاشت تا…

در زمانهای قدیم کنار یک رودخونه پیرمرد مهربونی با پسر چوبی اش زندگی می کرد. پیرمردهمیشه دوست داشت که یک پسر داشته باشد.

یک روز پیرمرد، عروسک چوبی ایی درست کرد و اسمشو گذاشت پینوکیو.پیرمرد پینوکیو رو به جای پسرش قبول کرد…

هفت جوجه اردک در کنار یک مزرعه زندگی می کردند. رو به روی مزرعه دشتی بود که رودخونه ایی در آن جریان داشت.

یک روز یکی از جوجه ها به بقیه گفت بیایید با هم به رودخانه برویم و همه جوجه ها قبول کردند. بچه ها روی تخته ایی…

علی کنار مادر ش نشسته بود و مادر در حال پاک کردن برنج بود.

مادر به سراغ کارهای خانه که رفت علی خواست به او کمک کند. مادر به او گفت که باید کمی بزرگتر بشود. مادر در مورد نخود هر آش و دخالت کردن در کارها برای علی کوچولو…

جیر جیرک کوچولو غروب از لونه اش بیرون اومد و از دیدن ماه و ستاره ها خیلی خوشحال شد.

جیرجیرک برای ماه آواز خوند، اما از صدای اون گنجشک کوچولو بیدار شد و با ناراحتی از سر و صدای جیرجیرک کوچولو شکایت کرد. گنجشک و جیرجیرک…

توی یک جنگل سبز حیوانات مختلفی با خوبی و خوشی زندگی می کردند. بین این حیوانات فیل مهربانی بود که بقیه حیوانات او را خیلی دوست داشتند.

یک روز فیل مهربان کنار رودخانه رفت و به ماهی ها نگاه کرد وهمان موقع تصمیم گرفت که یک…

در یک روستای قشنگ و با صفا، مبینا با پدر و مادرش زندگی می کرد.

مادر بزرگ مبینا در هر مولودی مراسم جشنی به پا می کرد و همسایه ها را دعوت می کرد. میبنا برای همسایه ها شعر و حدیث هایی که مادرش برای جشن به او یاد داده بود…

حسن پسر خوب و نازنینی بود و توی محل زندگیشان هیاتی بود که در مناسبت های مختلف مراسم مذهبی را آنجا انجام می دادند.

یک روز همسایه جدیدی آمد که پسری هم سن حسن داشت به نام علی. علی کمی خجالتی بود و وقتی مادر علی به مادر حسن…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

مجموعه ای از قصه های زیبا مریم نشیبا هم قصه های جدید و هم قدیمی همگی در اینجا قابل دانلود و پخش آنلاین هستند امیدوارم از این قصه ها راضی باشید و با سایر مادران به اشتراک بزارید تا برای کودکان خود از این مجموعه قصه ها استفاده کنند.


قصه بز بازیگوش با صدای مریم نشیبا



قصه باغچه کوچک با صدای مریم نشیبا

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو



قصه فندک قدیمی با صدای مریم نشیبا



قصه شکوفه‌های سیب با صدای مریم نشیبا



قصه راستگویی جغد پیر با صدای مریم نشیبا



قصه هدیه حیوانات با صدای مریم نشیبا



قصه یک خانه زیبا با صدای مریم نشیبا



قصه دوستی گربه و موش با صدای مریم نشیبا



قصه افسانه موش و فیل با صدای مریم نشیبا



قصه مری خوش قول با صدای مریم نشیبا



قصه خوش قولی با صدای مریم نشیبا



قصه انسان‌های مغرور با صدای مریم نشیبا



قصه علم و دانش با صدای مریم نشیبا



قصه نعمت‌های الهی با صدای مریم نشیبا



قصه نعمت‌های خداوند با صدای مریم نشیبا



قصه عبرت با صدای مریم نشیبا



قصه آشتی با صدای مریم نشیبا



قصه چراغ‌های روشن با صدای مریم نشیبا




قصه تمرین خوش اخلاقی با صدای مریم نشیبا

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو


درج کامنت برای این مطلب غیر فعال است


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon


دانلودDownloads-icon

دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو
دانلود قصه صوتی شب بخیر کوچولو
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *