برای خرید و دانلود کتاب فارسی شکر است نوشته محمدعلی جمالزاده و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
جمالزاده در داستان کوتاه فارسی شکر است از تقابلها و سرگردانیهای زبانی در دوران گذار ایران از سنت به دنیای مدرن و فرنگی مآب در اواخر قاجار میگوید.
سید محمدعلی جمالزاده، نویسنده، ادیب و روشنفکر ایرانی است. او از عمر ۱۰۶ ساله خود تنها ۱۳ را سال در ایران گذراند اما تمام عمر به ایران و زبان فارسی فکر کرد.
محمدعلی جمالزاده را همراه با صادق هدایت و بزرگ علوی سه بنیانگذار اصلی ادبیات داستانی معاصر فارسی میدانند.
داستان کوتاه فارسی شکر است را که در کتاب «یکی بود، یکی نبود» او چاپ شده است، عموماً به عنوان نخستین داستان کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی به شمار میآورند.دانلود داستان فارسی شکر است
این داستان نقطه عطفی در داستاننویسی فارسی پس از هزار سال است که به یکی از معضلات مهم فرهنگی ایرانیان اشاره میکند.
جوانی (نویسنده) که بعد از پنج سال خون جگر خوردن و دربهدری به ایران بازمیگردد بین دو دسته زبانی گیر میکند. گروهی متدین هستند و عربی را بهتر از فارسی بلغور میکنند، گروهی متجدد نیز انگلیسی را. برخوردها و ماجراهای جوان با این دو دسته حوادث با مزهای را میآفریند.
توصیفهای زیبا در کنار شخصیتهای جالب و در عین حال آشنایی با آداب و رسوم ایرانیان آن دوره، کتاب را بسیار خواندنی و با ارزش کرده است.
دوستداران آثار محمدعلی جمالزاده و به طور کلی علاقهمندان به داستان کوتاه فارسی.
این کتاب باید ترم آخر توی همه کانون زبان ها تدریس بشه!! انصافا لازمه !!!
انقدر جذاب بود ک وقتی میخواستم ورق بزنم فکر کردم کتابه انگشتمو زبون زدم بعد ورق زدم😂😂😂
ولی این داستان در کتاب فارسی دبیرستانمون بود و پر از نکته برای معلما ک روز امتحان پوستمونو بکنن🥺🥺🥺🥺
درود به روح جمالزاده با این قلم جادویی و جذابش، انقدر گیرا و دلنشین مینویسه ک هر چی از ایشون بخونید محاله پشیمون بشید، من تا الان هر چی از جمالزاده خوندم لذت بردم😍
داستان مربوط به جوانی هست ک بعد
خیلی عالی و خنده دار بود اول صبحی خوب حالمو جا اورد هر چند معنی بعضی کلماتشو نفهمیدم و بعضیاش حتی به گوشم نخورده بود حتما دوستان بخونن
نثر بسیار زیبا و روان ،سرشار از اصطلاحات عامیانه و جذاب.نویسنده به خوبی جزییات داستان را طرح کرده است، به نحوی که گویی خواننده دارد تمام وقایع را از نزدیک میبیند و این خواندن را بسیار دلپذیر میکند. همچنین در
الحق و الانصاف عالی بود😂😂😂
راستیتش از جمالزاده خوش ذوق تر و خوش بیان تر سراغ ندارم.این دومین داستانی بود که ازش خوندم(اولی دارالمجانین بود☺)که حسابی کیفور شدم
روحش شاد
راحت میشه شیرینی زبان فارسی رو تو داستان های جمالزاده چشید.
پِرژِن ایز شوگر 👍
.
اَند مای اینگلیش ایز اَوفول👎
خیلی قشنگ بود نثر جمالزاده خیلی شیرینه 😊
طاقچه سایت و اپلیکیشن دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است. در طاقچه هزاران کتاب، مجله، روزنامه و کتاب گویا را میتوانید دانلود کنید و با موبایل، تبلت و رایانه آنها را بخوانید. در طاقچه کتابهای روانشناسی، رمان و داستان، کتابهای تاریخی، کتاب فلسفی و هزاران کتاب رایگان برای دانلود وجود دارد.
© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه کتاب الکترونیک طاقچه است.
داستان فارسی شکر است مربوط به چهار نفر ایرانی است که به علت نامعلومی توسط ماموران گمرک انزلی بازداشت شده اند و در بازداشتگاه با هم برخورد می کنند؛ یکی از آنها دهاتی ساده دلی به نام رمضان است که به دنبال علت زندانی شدن خود است و این علت را می خواهد از هم سلولی خود جویا شود.
ابتدا به سراغ شیخ می رود و وی با جملاتی پر از اصطلاحات عربی به او توضیحاتی می دهد و رمضان حیرت زده و هراسان از کلمات مبهم شیخ به سراغ هم سلولی دیگرش می رود و او نیز ایرانی فرنگ مآب است و با اصطلاحات اروپایی سخن می گوید.
رمضان که از حرف آنها چیزی نمی فهمد، تصور می کند که یارانش دیوانه شده اند. جالب اینجاست که هر یک از آنها با خودستایی گمان می کند که زبانش شیرین ترین زبان فارسی است. و در نهایت زندانی چهارم، یعنی راوی برای رمضان دلسوزی می کند و با رمان با زبان ساده و شیرین فارسی ارتباط برقرار کرده، او را ذوق زده می کند. تقریباً همهٔ صاحبنظران ادبیات فارسی در این عقیده با هم مشترکاند که داستان فارسی شکر است که با فارسی معمولی و متداول و با «بضاعت مزجات» نوشته شده بود، برگشتگاه تاریخِ ادبیات معاصر ایران است.
جمالزاده در داستان کوتاه فارسی شکر است از تقابلها و سرگردانیهای زبانی در دوران گذار ایران از سنت به دنیای مدرن و فرنگی مآب در اواخر قاجار میگوید.سید محمدعلی جمالزاده، نویسنده، ادیب و روشنفکر ایرانی است. او از عمر ۱۰۶ ساله خود تنها ۱۳ را سال در ایران گذراند اما تمام عمر به ایران و زبان فارسی فکر کرد. داستان کوتاه فارسی شکر است را که در کتاب «یکی بود، یکی نبود» او چاپ شده است، عموماً به عنوان نخستین داستان کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی به شمار میآورند.
این داستان نقطه عطفی در داستاننویسی فارسی پس از هزار سال است که به یکی از معضلات مهم فرهنگی ایرانیان اشاره میکند. جوانی که بعد از پنج سال خون جگر خوردن و دربهدری به ایران بازمیگردد بین دو دسته زبانی گیر میکند. گروهی متدین هستند و عربی را بهتر از فارسی بلغور میکنند، گروهی متجدد نیز انگلیسی را. برخوردها و ماجراهای جوان با این دو دسته حوادث با مزهای را میآفریند. توصیفهای زیبا در کنار شخصیتهای جالب و در عین حال آشنایی با آداب و رسوم ایرانیان آن دوره، کتاب فارسی شکر است را بسیار خواندنی و با ارزش کرده است.دانلود داستان فارسی شکر است
خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند که این پدر آمرزیدهها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند که آن را در یک طرفةالعین خالی نکرده باشند و همین که دیدند دیگر کما هو حقه به تکالیف دیوانی خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرکخانهٔ ساحل انزلی تو یک هولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روشن بود.
مخصوصا که مامور فوقالعادهای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشک را با هم میسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بیپناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینهٔ حکومت انزلی را برای خود حاضر میکرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقهٔ راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.
این نوشته نخستین بار در جمع اعضای گروه نویسندگان کاوه در آلمان، موسوم به کمیتهٔ میلیون ایرانی خوانده شد. این گروه هر هفته گرد میآمدند تا مقالاتی را که برای چاپ در نشریهٔ خود نوشته بودند، برای هم بخوانند. جمالزاده که جوانترین عضو گروه بود، در شبی که قرار بود تا نوشتهای را در حضور جمع بخواند، به جای خطابههای مرسوم سیاسی، حکایت کوتاهی را میخواند که محض «تفریح خاطر» نوشته بودهاست. حکایت که فارسی شکر است نام داشت، مورد توجه جمع قرار گرفت. بهطوری که از سوی محمد قزوینی، عضو زبانآور گروه، به «قند پارسی» تشبیه شد.
تعداد بازدید: 2,871 بار
عنوان کتاب: فارسی شکر است
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
تعداد صفحات کتاب: 16 صفحه
زبان کتاب: فارسی
حجم فایل: 3.4 مگابایت
نوع فایل: PDF (RAR)
منبع: شهرکتاب
کتاب آزادی و حیثیت انسانی نوشتهی محمدعلی جمالزاده میباشد این کتاب توسط انتشارات سخن چاپ و در 438 صفحه به بازار عرضه شده است.آخرین چاپ آن مربوط به سال 1384 بوده و میتوان به لحاظ موضوعبندی آن را در بخش ادبیات ایران قرار داد…
نمایشنامه خسیس نخستین بار در سال 1668 اجرا شد. این نمایشنامهی به یادماندنی روایتگر زندگی پیرمردی به نام هارپاگون است که هر چه قدر هم که پول به دست میآورد و جمع میکند، باز هم طمعکار است و بیشتر میخواهد. از طرف دیگر، این پیرمرد هر اقدامی که بتواند صورت میدهد تا…
در هر یک از داستانهای مجموعه قصه ما به سر رسید، نویسنده تصویری هجوآمیز از شیوه تفکر و زندگی گروههای مختلف سنتی عرضه میکند. مصیبت شعر دیمی، ملای شاعر، خیاط شاعر و حامی شاعر نمونهای از داستانهای این مجموعه هستند که با نگاهی به تفکر و زندگی جامعه سنتی ایران…
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
شهرکتاب منبعی از کتاب های الکترونیکی است که تیم مدیریتی سایت تلاش کرده است تا محتوایی باارزش و با کیفیت در اختیار علاقمندان قرار دهد. در این مجموعه سعی شده است حقوق ناشر حفظ شود و همچنین از نویسندگان و مترجمانی که مایل به همکاری با ما هستند استقبال شود. به صورت کلی کتاب های سایت به دو دسته رایگان (قابل دانلود برای همه بازدیدکنندگان) و اشتراکی ( قابل دانلود فقط برای کاربران Vip) تقسیم شده است که پس از دانلود، فایل pdf در گوشی یا کامپیوتر شما ذخیره می شود و همیشه می توانید به صورت آفلاین مطالعه کنید و لذت ببرید.
نام کاربری یا آدرس ایمیل *
رمز *
ورود
هنوز حساب کاربری ندارید؟
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجیبانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسبکارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهٔ مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهٔ چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجیبان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آینهٔ دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکرهٔ ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
گفتم «ماشاءالله عجب سوالی میفرمایید، پس میخواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بودهاند، در تمام محلهٔ سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود که پیر غلامتان را نشناسد!»
ولی خیر، خان ارباب این حرفها سرش نمیشد و معلوم بود که کار یک شاهی و صد دینار نیست و به آن فراشهای چنانی حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یکی از آن فراشها که نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب کار خود را کرده و ماستها را سخت کیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند که این پدر آمرزیدهها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند که آن را در یک طرفةالعین خالی نکرده باشند و همین که دیدند دیگر کما هو حقه به تکالیف دیوانی خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرکخانهٔ ساحل انزلی تو یک هولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روشن بود و یک فوج عنکبوت بر در و دیوارش پردهداری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی که با کرجی از کشتی به ساحل میآمدیم از صحبت مردم و کرجیبانها جسته جسته دستگیرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد که تمام این گیر و بستها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوقالعادهای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشک را با هم میسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بیپناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینهٔ حکومت انزلی را برای خود حاضر میکرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقهٔ راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.
من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتی اصلا چشمم جایی را نمیدید ولی همین که رفته رفته به تاریکی این هولدونی عادت کردم معلوم شد مهمانهای دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یک نفر از آن فرنگیمآبهای کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمهٔ لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههای ایران را (گوش شیطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد. آقای فرنگیمآب ما با یخهای به بلندی لولهٔ سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم که ما هم اهل بخیهایم ولی صدای سوتی که از گوشهای از گوشههای محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهلهٔ اول گمان کردم گربهٔ براق سفیدی است که بر روی کیسهٔ خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهٔ براق سفید هم عمامهٔ شیفته و شوفتهٔ اوست که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.دانلود داستان فارسی شکر است
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیکو گرفتم و میخواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شاید از درد یکدیگر خبردار شده چارهای پیدا کنیم که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانک کلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یک نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن که دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمییابد چشمها را با دامن قبای چرکین پاک کرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحشهای آب نکشیده که مانند خربزهٔ گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی که دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سختتر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نیست. من که فرنگی بودم و کاری از من ساخته نبود، از فرنگیمآب هم چشمش آبی نمیخورد. این بود که پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن که مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنیدن این کلمات مندیل جناب شیخ مانند لکه ابری آهسته به حرکت آمد و از لای آن یک جفت چشمی نمودار گردید که نگاه ضعیفی به کلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی که بایستی در زیر آن چشمها باشد و درست دیده نمیشد با قرائت و طمأنینة تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: «مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس…»
کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمهٔ کاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود که کاش اقلا میفهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور کردهاند.»
این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیهٔ قدس این کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علیالعجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده که از فارسی شیرین جناب شیخ یک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف میزند یا مشغول ذکر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسماللهی گفت و یواشکی بنای عقب کشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ که آروارهٔ مبارکشان معلوم میشد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به یک گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و میفرمودند: «لعل که علت توقیف لمصلحة یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجای واثق هست که لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم که احقر را کان لم یکن پنداشته و بلارعایةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست که بای نحو کان مع الواسطه او بلاواسطةالغیر کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضیالمرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران کالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید…»
رمضان طفلک یکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر کشانده و مثل غشیها نگاههای ترسناکی به آقا شیخ انداخته و زیرلبکی هی لعنت بر شیطان میکرد و یک چیز شبیه به آیةالکرسی هم به عقیدهٔ خود خوانده و دور سرش فوت میکرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب میشود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم که دیگر مثل اینکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهای مبارک را که تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچهٔ گوسفند بیشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتی غریب و عجیب بدون آن که نگاه تند و آتشین خود را از آن یک گله دیوار بیگناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سرپاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا» و غیره و غیره (که هرکدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهٔ هر مسلمانی کافی و از صدش یکی در یادم نمانده) نثار میکرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح «بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره» و «توهین و تحقیری که به مرات و به کرات فی کل ساعة» بر آنها وارد میآید و «نتایج سوء دنیوی و اخروی» آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظهآمیز ایشان درهم و برهم و غامض میشد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یک کلمهٔ آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربیدانی میکرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یکدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومهٔ دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بیاصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقصالعقل متصل به این باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهای خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمیشد.
در تمام این مدت آقای فرنگیمآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدا اعتنایی به اطرافیهای خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچهای تکانده و تُک یکی از دو سبیلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانهٔ دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن میشد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی میکرد و مثل این بود که میخواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.
رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنهای که برای طلب نان به نامادری نزدیک شود به طرف فرنگیمآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چرکینها چیزی سرمان نمیشود، آقا شیخ هم که معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمیشود عرب است. شما را به خدا آیا میتوانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنیدن این کلمات آقای فرنگیمآب از طاقچه پایین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گویان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمی عقب کشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بیخود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینهٔ آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجهای نمکین گفت: «ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهای طولانی هر چه کلهٔ خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک… یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوهجات آن است هیج تعجبآورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمیکنید؟»
رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا میتوانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمهٔ تحتاللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی میگویند «هرچه خودم را میکشم…» یا «هرچه سرم را به دیوار میزنم…» و یا آن که «رعیت به ظلم» ترجمهٔ اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمهٔ رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال کرد که فرنگیمآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوهچی هستم!»
جناب موسیو شانهای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنبالهٔ خیالات خود را گرفته و میگفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود! ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه میکند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشتهام و با روشنی کور کنندهای ثابت نمودهام که هیچ کس جرأت نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازهٔ… به اندازهٔ پوسیبیلیتهاش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید میکند. ولی بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمیکند. لامارتین در این خصوص خوب میگوید…» و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.
رمضان از شنیدن این حرفهای بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیدهای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداختهای. مگر…ات را میکشند این چه علم شنگهای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وامیدارم بیایند پوزه بندت بزنند…!» رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و میگفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانهها و جنیها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریک گور کردهاید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمیدانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد…؟»
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحشهای دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم: «پسر جان، من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهرهات را باختهای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم کردهای…؟»
رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم میشود و فارسی راستاحسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش دادهاند و مدام میگفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن…» گفت: «ای درد و بلات به جان این دیوانهها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهرهام بترکد. دیدی چه طور این دیوانهها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همهاش زبان جنی حرف میزنند؟»
گفتم: «داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمهاش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم «رمضان این هم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی…» ولی معلوم بود که رمضان باور نمیکرد و بینی و بینالله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همهتان آزادید…»
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و میگفت «والله من میدانم اینها هروقت میخواهند یک بندی را به دست میرغضب بدهند این جور میگویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بیسبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازهٔ دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کبادهٔ حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهایی ما بوده. خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس است همان فراشهای صبحی دارند میآورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از «موقعیت خود تعرض» مینمود و از مردم «استرحام» میکرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یکی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری اینجا میفرستی! به داده شکر و به ندادهات شکر!»
خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگیمآب دانگی درشکهای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور میشود جرات میکنید با اینها همسفر شوید!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بیهمزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکهچی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکرهٔ تازهای با چاپاری به طرف انزلی میرود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود رودهبر بشویم.
بسم الله الرحمن الرحیم
فارسی شکر است (سیّد محمدعلی جمالزاده)
| نسخه: پیدیاف |
دانلود داستان فارسی شکر است
یکی از داستانهای مرحوم سیّد محمدعلی جمالزاده که در رمان یکیبود یکینبود به چاپ رسید. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به رمان دارالمجانین، رمان راهآبنامه، قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار و… اشاره کرد.
صفحات: 7
نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *دانلود داستان فارسی شکر است
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
رادیوقصه به شما کمک میکند که همیشه و همه جا با گوش دادن به کتاب صوتی، یاد بگیرید، شگفت زده بشوید و از وقت خود بهترین استفاده را ببرید.
با نصب اپلیکیشن رادیوقصه همیشه و همه جا کتابخانه تان با شماست .
نویسنده:
سیدمحمدعلی جمالزاده
ارائه دهنده:
تامین محتوای نگین
داستان «فارسی شکر است» اوّلین داستان مجموعة «یکی بود و یکی نبود» و اوّلین داستان از جمالزاده است. دارای چهار تیپ اصلی راوی، رمضان، شیخ و فرنگی مآب است. هدف داستان بیان کردن اهمّیّت زبان فارسی و بیان تأثیر زبان و فرهنگ بیگانه بر این زبان است که باعث میشود مردم کم کم زبان همدیگر را نفهمند. جمالزاده این هدف را این گونه بیان کرده است: «در این داستان میخواستم به هموطنانم بگویم که اختلاف تربیت و محیط دارد زبان فارسی را، که زبان بسیار زیبا و شیرینی است، فاسد میسازد و استعمال کلمات و تعبیرات زیاد عربی و فرنگی ممکن است کار را به جایی بکشاند که افراد و طبقات مختلف مردم ایران کم کم زبان یکدیگر را نفهمند.». وی با عربی و زبانهای لاتین مشکلی ندارد، بلکه بر این باور است آن چه به زبان فارسی آسیب میرساند کم سوادی افراد فاضل نمایی است که ناآگاهانه شیفتة این زبانها گشته اند و درک ناکافی از آن زبان و سواد اندک آنان در کنار تظاهر آنان به دانایی موجب لطمات جبران ناپذیری به زبان گشته است؛ از اینرو شیخ را نمایندة تیپ درس خواندگان قدیم و فرنگی مآب را نمایندة تیپ درس خواندگان جدید با ویژگیهای یادشده معرفی میکند…
جالب بود
1395-6-4 02:33:32
دانلود داستان فارسی شکر است
آخرین مطالب حوزه کتاب را در اینستاگرام فروشگاه اینترنتی فراکتاب دنبال کنید.
آخرین مطالب حوزه کتاب را در اینستاگرام فروشگاه اینترنتی فراکتاب دنبال کنید.
ایمیل: [javascript protected email address]/*<![CDATA[*/eval("var a="irM4RDTLY9qd2-KpoPJ3_gAk86bcWQUfBNma+.VHIneFu@x1CGtXwEZz50OjvlS7syh";var b=a.split("").sort().join("");var c="jl55zOv-xnOnX@vneMGO";var d="";for(var e=0;e<c.length;e++)d+=b.charAt(a.indexOf(c.charAt(e)));document.getElementById("e992903663").innerHTML="“+d+”””)/*]]>*/
آدرس: مشهد- خیابان دانشگاه – بین دانشگاه ۱۲ و ۱۴ – پلاک ۲۳۸ – طبقه دوم
تمامی حقوق برای فروشگاه فراکتاب محفوظ می باشد .
جستجو
داستان فارسی شکر است از محمدعلی جمالزاده
داستان کوتاه فارسی شکر است را در کتاب «یکی بود، یکی نبود» چاپ شده است، عموماً به عنوان نخستین داستان کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی به حساب میآورند.دانلود داستان فارسی شکر است
این داستان نقطه عطفی در داستاننویسی فارسی پس از هزار سال است که به یکی از معضلات مهم فرهنگی ایرانیان اشاره میکند.
جوانی که بعد از پنج سال خون جگر خوردن و دربهدری به ایران بازمیگردد بین دو دسته زبانی گیر میکند. گروهی متدین هستند و عربی را بهتر از فارسی بلغور میکنند، گروهی متجدد نیز انگلیسی را. برخوردها و ماجراهای جوان با این دو دسته حوادث با مزهای را میآفریند.
توصیفهای زیبا در کنار شخصیتهای جالب و در عین حال آشنایی با آداب و رسوم ایرانیان آن دوره، داستان را بسیار شنیدنی و با ارزش کرده است.
عنوان: کتاب فارسی شکر است
مولف: محمدعلی جمالزاده
تعداد صفحات: ۶
زبان: فارسی
از ما حمایت کنید
رمز فایل:
نکات مربوط به این فایل
محتوای دیدگاه
ایمیل شما به صورت محرمانه نگهداری خواهد شد، پرکردن موارد ستاره
دار الزامی است
دیدگاه شما*
ارسال دیدگاه
تماس پشتیبانی :
ایمیل : info@ atfamat.com
داÙÙÙد Ùسخ٠pdf ÙØ§Ø±Ø³Û Ø´Ú©Ø± است از Ù Ø٠دعÙÛ Ø¬Ù Ø§ÙزادÙ
داÙÙÙد با ÙÛÙÚ© ٠ستÙÛ٠با Øج٠100 Ú©ÛÙÙباÛت
کتاب فارسی شکر است از محمدعلی جمالزاده داستان کوتاه فارسی شکر است را در کتاب «یکی بود، یکی نبود» چاپ شده است، عموماً به عنوان نخستین داستان کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی به شمار میآورند. این داستان […]
اخبار بیت کوین ,کریپتوکارنسی,سیگنال خرید,درآمد دلاری
دانلود جزوه,پایان نامه,پرسشنامه
خیابان دماوند نبش کوچه آقاچی پلاک4
@jangalban_support
دانلود داستان فارسی شکر است
rasoftegar(@)yahoo.com
Sitemap
–
Feed
طراحی سایت و سئو :وبیگو
رادیو پیام – رادیویی صمیمی در کنار شما
جواهری راد
گلدن پست
نون مون
تعمیرگاه ماشین انتاما
دانلود داستان فارسی شکر است
داستان کوتاه فارسی شکر است نوشته سید محمدعلی جمالزاده در 1 بخش توسط آقای ناصر زراعتی در برنامه کتابخوانی رادیو سپهر روخوانی شده و به یادگار در وبسایت رادیو پیام قرار می گیرد. با هم این داستان را می شنویم
برای دریافت جدیدترین به روز رسانی ها در موبایل خود مشترک ما شوید
سید محمدعلی جمالزاده (۲۳ دی ۱۲۷۰ در اصفهان – ۱۷ آبان ۱۳۷۶ در ژنو) نویسنده و مترجم معاصر ایرانی است. او را پدر داستان کوتاه زبان فارسی و آغازگر سبک واقعگرایی در ادبیات فارسی میدانند. محمدعلی جمالزاده نخستین مجموعهٔ داستانهای کوتاه ایرانی را با عنوان یکی بود، یکی نبود در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در برلین منتشر ساخت. داستانهای وی انتقادی (از وضع زمانه)، ساده، طنزآمیز و آکنده از ضربالمثلها و اصطلاحات عامیانه است. این داستان کوتاه در برنامه کتابخوانی رادیو سپهر زنده یاد خسرو رحیمی توسط ناصر زراعتی روخوانی شده بود
برای دریافت جدیدترین به روز رسانی ها در موبایل خود مشترک ما شوید
پست قبلی
کتاب ترس و لرز
پست بعدی
کتاب دوقرن سکوت
حاج مم جعفر در پاریس
شازده احتجاب
کتاب گفتگو در باغ
کتاب زمین انسان ها
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
مسیری امن و آسان برای ارسال بسته های ارزشمند شما
بیشترین بازدید شده
کتاب نگاهی به شاه
کتاب شیعی گری
کتاب دایی جان ناپلئون
کتاب ماشاله خان در بارگاه هارون الرشید
کتاب شبه خاطرات
کتاب بخارای من ایل من
خاطرات حاج سیاح
یادداشتهای مشکوک علم
کتاب همسایه ها
کتاب خاطرات تاج السلطنه
حاج مم جعفر در پاریس
شازده احتجاب
دانلود داستان فارسی شکر است
کتاب گفتگو در باغ
این وبسایت از فایل های کوکی و متنی کوچک بمنظور بهتر شدن تجربه و چگونگی استفاده کاربران خود استفاده می کند. طبق مقررات رعایت حریم خصوصی کاربران مجازی در کشور های اروپایی ما موظف هستیم به تمامی استفاده کنندگان و بازدیدکنندگان از این وبسایت اطلاع دهیم. با کلیک روی کلمه پذیرفتن از استفاده کوکی ها موافقت می کنید.
پذیرفتن
ادامه
https://radiopayam.se/images/audio_books/21-Farsi_shekar_ast/Ketabkhani120127.mp3
https://usercontent.one/wp/radiopayam.se/wp-content/uploads/2021/11/raheleh3.mp3
0
دیدگاهتان را بنویسید