داستان گردآفرید و سهراب به نثر

داستان گردآفرید و سهراب به نثر
داستان گردآفرید و سهراب به نثر

1- نگاه خسته اش روي كنگره هاي بي حركت مي ماند و آنقدر
آنها را مي شمارد تا به خواب مي رفت. كم كم پرچم هاي قرمزوبنفش دشمن جلوي
چشم هايش رنگ گرفت. سپاهيان بي شماري را ديد كه درصفوفي منظم به طرف او
درحركت بودند. دلش پر ازكينه شدوعزمش براي جنگ استوار. نعره اش دردشت
پيچيد، ازميان صفوف دشمن گذشت وبه گوش سهراب رسيد.

: چه كسي قصد كشتن ايرانيان را دارد؟ من ايراني هستم، اگربراي جنگ با ايرانيان آمده ايد درنگ نكنيد.

همهمه اي درسپاه دشمن پيچيد. سهراب كه درميانه ي سپاه
به آرايش صفوف مشغول بود، صداي گردآفريد را شنيد، ازروي تمسخر لب گزيد وبه
سپاهيان گفت: حتماً ايرانيان هجيري ديگر را به سوي ما فرستاده اند تا با
زبوني به پايمان بيفتد وامان بخواهد.

اين را گفت وچون باد به طرف گردآفريد تاخت. گردآفريد
سهراب را يلي قوي هيكل و پهلواني ورزيده ديد، تنش لرزيد، اما نگذاشت ترس بر
اوغلبه كند. نام ايزد پاك را بر زبان آورد و تيرها را يكي پس از ديگري به
سوي او روانه كرد.

سهراب كه تير اندازي و مهارت گردآفريد را ديد بر آشفت و با خود انديشيد: «محال است بگذارم او پيروزاين ميدان شود» داستان گردآفرید و سهراب به نثر

به همين خاطردست به نيزه اش برد وخيلي زود نبرد سختي بين دونفرآغاز شد.

گردآفريد باخودانديشيد: حريفم ازمن قوي تر وآزموده
تراست اما، براي اينكه خود را نبازد با خودگفت: من هم زيردست پدري چون
گژدهم تير اندازي وسواركاري را آموخته ام.

اين بارسهراب نشانه گرفت. سخت كمان كشيد. تيرش كمانه
كردوبه طرف گردآفريد روانه شد ودريك آن زره را از تن گرد آفريد پاره وكمر
بندش را باز نمود. تير وكمان گرد آفريد به زمين افتاد. زمين و آسمان دور سر
اوچرخيد و به ياد سالارسپبد موي افتاد كه با نگراني انتظار بازگشت اورا مي
كشيد. تصوير كودكاني كه زيرسم اسب ها به خاك و خون مي غلتيدند دوباره جلوي
چشم هايش پديدار شد: نه! من قسم خورده ام. نمي گذارم پايت به آن سوي دژ
برسد.

حس كرد كه خون تمام تنش توي صورتش پخش شده. تنش داغ
شده بود، دست به خنجرش برد و آنرا به طرف نيزه ي سهراب نشانه رفت. نيزه در
هوا به دو نيم شد. سهراب برآشفت و دوباره دست به نيزه اي ديگر برد. گرد
آفريد سبك وچابك از جا بلند شد و در يك آن برروي اسب جهيد و به تاخت از دست
سهراب فراركرد.

سهراب اسب را به دنبال گرد آفريد دواند. كمندش را در
هوا تاب داد و آنرا برگردن گردآفريد انداخت. كلاه خود ازسرگرد آفريد فرو
افتاد وگيسوان سياه و بلندش پديدارشد.

سهراب درنگ كرد باورنمي كرد زني لباس رزم مردان را
بپوشد واين چنين شجاعانه به ميدان رزم بيايد. با خود انديشيد اگر زنان
ايراني اين چنين دلاوروجنگاورند مردانشان درميدان رزم چگونه اند؟ وخيره شد
به صورت گردآفريد كه با ابروهايي چون كمان، چشماني چون غزال و گيسواني چون
شفق به ماه مي مانست. او را سروي ديد كه تا به حال هيچ دهقاني نكاشته و
بهشتي كه هيچ چشمي چون اونديده.

گردآفريدفكركرد. جنگ بين من و اوديگر به پايان رسيد.حال كه گيسوانم نمودارشد و دركمند او اسير شدم بايد دنبال چاره اي ديگر باشم.

سهراب همچنان به گردآفريد نگاه مي كرد ودردل اين همه زيبايي را مي ستود و حس مي كرد  كه ديگر نمي تواند با او به نبرد بپردازد.

گرآفريد به سخن درآمد: حال نگاه هاي هر دولشگر به سوي
ماست. ازتو به دور است كه با يك زن به جنگ بپردازي. كمند ازدست من باز كن
تا آن طرف دژبه گفتگوبنشينم. اگراين چنين كني دژ را تحت فرمان تو درمي
آورم.

سهراب انديشيد اين كار رواتراست چون ديگر خون مردمان
هردوطرف به زمين نمي ريخت. به طرف گردآفريد شتافت وبند از گردن و دست او
باز كرد.

گردآفريد اسب را به طرف دژ دواند و سهراب نيز به همراه او به دژ نزديك شد. كمي بعد درهاي بزرگ وسنگي دژ به روي گردآفريد جوان بازشد.

پدر با خوشحالي به سوي دخترش شتافت، او را در آغوش
فشرد، اشك در چشمان مردم حلقه زده بود و با ناباوري به بازگشت دوباره و
معجزه آساي گردآفريد نگاه مي كردند.

سهراب پشت در به انتظارگردآفريد ايستاده بود وحس مي
كرد قلبش را گردآفريد با خود به آن طرف دژ برده است. دردل پدرغوغايي به پا
بود. مردم هم باخودمي انديشيدند كه نكند گرد آفريد دل به سهراب جوان سپرده و
اين دژ ومردمانش را به خاطر اين عشق به اوبسپارد. نگاه نگران پدر و اضطراب
مردم ازچشمان زيباي گردآفريد پنهان نماند. به همين خاطر ازآغوش پدربيرون
آمد و به بالاي دژ دويد. سهراب را ديد كه پشت دروازه انتظار اورا مي كشد.

گردآفريدراكه ديد لبانش به خنده بازشد وحس كرد كه
ساليان سال است منتظراين ماهروي زيبارو وجوان است. با صداي بلند گفت: « اي
پريچهر به دام عشق توگرفتار شدم. بهتراست زودتربه خلوت بشينيم» غنچه لبان
گردآفريد به سخن بازشد : «من تو را از خود مي رانم. مي تواني جانم را ازمن
بگيري اما از من نخواه كه دژ را تحت فرمانت درآورم. توهم بهتراست راهت را
بگيري و بروي، سپاهت را از اين جنگ منصرف كني كه اگررستم بفهمد كه توقصد
حمله به ايران داري در يك لحظه تو وسپاهت را از دم تيغ مي گذراند».

سهراب چون نام رستم را شنيد به يادآورد كه تمام هدفش
ازاين لشگركشي ديدن پدرش رستم بوده است. اما همين كه دوباره به ياد عهد
وپيمان گردآفريد افتاد، گفت: من تو را امان دادم تا دژ راتحت فرمان من
درآوري.

گردآفريد براي آخرين بار به قد وقامت سهراب نگاه كرد،
هرچند در دل دلاوري ومردانگي او را ستايش مي كرد. اما دژ و مردمانش را از
هر چيز و هر كس ديگري بيشتر دوست مي داشت.

پس نگاهش را ازسهراب برگرفت و او را تنها گذاشت.
سهراب ازاين كه زيبا رويي شجاع و دلاور را از دست داده به خود دشنام مي
داد. اما بيشتر ازهرچيزديگري نيرنگ گردآفريد او را آزرده خاطر مي كرد. با
خود مي انديشيد كه مهراين دختر تا ابد دردل من باقي خواهد ماند و درحالي كه
به وصال اومي انديشيد به طرف سپاهش به راه افتاد تا درسپيده صبح بعد
دروازه ي سنگي دژ را بگشايد وگردآفريد را از آن خود سازد.

آن شب از همه شب ها ، سياهتر و تاريكتر بود . سالار
سپيد موي دژ، گردآفريد و عده اي از لشگريان دور هم حلقه زده بودند و در دل
آن تاريكي به نجات مردم دژمي انديشيدند. گژدهم بهترين چاره را نوشتن نامه
اي به كاووس شاه دانست. كمي بعد پيكي آماده شد تا خبر حمله تورانيان را به
نزدكاووس شاه ببرد، به پيشنهاد گژدهم و گردآفريد تمام مردم دژ را خبردار
كردند، بار  سفر را بستند، بايد از راه پنهاني دژ را ترك مي كردند. سپاه
توران پشت درهاي دژ اطراق كرده بود تا سپيده بزند و به جنگي بي امان با
ايرانيان بپردازد. شب از همه شبها سياهتر و تاريكتر بود. ماه در آسمان نبود
وستارگان پشت ابرها پنهان شده بودند، نه جنبشي، نه حركتي، نه صدايي، و نه
كور سويي از دور. كودكان درآغوش مادران خفته بودند، زنان سوار براسب ها و
مردان گاه پياده وگاه سواره سياهي شب را مي شكافتند و به جلو مي رفتند،
گردآفريد به پشت سرش نگاه كرد وبه سختي توانست برج و باروي دژ را ببيند و
كنگره هايي كه هر صبح به اميد ديدن دوباره آنها از خواب بيدار مي شد و هر
شب قصه هاي ناگفته تنهايي اش را با آنها درد و دل مي كرد.

ناگهان دردل آن تاريكي سهراب رابه يادآورد.جوان
پهلواني كه مي توانست خون او را به زمين بريزد اما نريخت، مي توانست او را
به اسارت ببرد، اما اين كار را نكرد، با به يادآوردن سهراب غمي سنگين قلبش
را تنگ كرد. مي دانست درگوشه اي از اين دشت، درتاريكي اين شب، سهراب نيز به
اوفكر مي كند. اما، به ناگاه به ياد كودكاني افتاد كه آرام درآغوش
مادرانشان خفته بودند.

زنان ومردان دژ سپيد سياهي شب را مي شكافتند و براي
پيدا كردن جاي امني براي زندگي به جلو مي رفتند. آسودگي مردمانش برايش كافي
بود. درهمان لحظه تصميم گرفت عشق سهراب را براي هميشه از دلش بيرون كند و
ديگر به او فكر نكند. بازسياهي بودوتاريكي شب گردآفريد دستي بر يال بلند و
نرم اسبش كشيد وچون برق در دل شب جهيد تا به گژدهم برسد و همدوش او ادامه ي
شب را طي كند.

2- گژدهم پهلوان پیر ایرانی در دژ سپید دختری داشت جوان ، بسیار کار آزموده و با تجربه و جنگجو و رزم دیده که نام او گرد آفرید بود.

چون
خبر گرفتار شدن هجیر نگهبان به گرد آفرید رسید بی درنگ موهایش را در زیر
زره و کلاه خودش پنهان کرد و جامۀ رزم پوشید ، سلاح بر خود بست و بر اسبی
نشست و راهی میدان نبرد شد. گرد آفرید وقتی وارد میدان کار زار شد نعره ای
کشید و هماورد خواست . سهراب چون صدای او را شنید لباس رزم پوشید و سوار بر
اسبش شد و به میدان آمد . گرد آفرید چون او را دید کمان را به زه کرد و
بارانی از تیر بر سر سهراب فرود آورد. سهراب نیز سپر را بر سرش گرفت تا به
نزدیک گرد آفرید رسید و با نیزه چنان ضربه ای به کمربند گرد آفرید زد که
زره بر تنش پاره گردید. گرد آفرید هم با تیغش نیزۀ او را به دو نیمه کرد.

گرد
آفرید چون فهمید که نمی تواند با سهراب مقابله کند و شکست می خورد پشت به
میدان جنگ کرد و بسوی دژ گریخت . سهراب که دید هماوردش از میدان می گریزد و
بسیار آسان از چنگ او گریخته است بدنبال او تاخت . چون به نزدیک او رسید ،
گرد آفرید فکری کرد که کلاه را از سرش بردارد تا شاید سهراب بفهمد او دختر
است ، دست از سرش بردارد. پس گرد آفرید کلاه خود را از سرش برداشت و
موهایش پریشان شد . سهراب وقتی که موهای او را دید بسیار متعجب شد . او تا
کنون زنی جنگجو و کار آزموده چنین ندیده بود . پس سهراب کمندی بر کمر او
انداخت و او را در بند گرفت . گرد آفرید در حالیکه سعی و تلاش می کرد که
خود را از بند آزاد کند ، سهراب به او گفت :

ای دختر ، بیهوده تلاش نکن . کسی تاکنون نتوانسته از دست من رهایی پیدا کند.

گرد
آفرید گفت : ای دلاور بی همتا ، اکنون دو سپاه ما را نگاه می کنند و با
خود می گویند که ، سهراب با دختری هماورد شده است . پس بهتر است که با
یکدیگر سازش کنیم و به دژ سپید برویم . من قول می دهم که کاری کنم تمام
سپاه ایران زیر فرمان تو بروند و دژ سپید را نیز در اختیار تو قرار می دهم .
آنگاه گرد آفرید تبسمی زیرکانه به سهراب زد . سهراب دل به او باخت و از او
خواست که پیمان شکنی نکند.

پس
گرد آفرید و سهراب تا در دژ سپید با یکدیگر تاختند . گژدهم وقتی دخترش را
دید در دژ را گشود و گرد آفرید داخل شد. آنگاه در دوباره بسته شد و سهراب
به پشت در باقی ماند . در همین حال گرد آفرید به پشت بام دژ رفت و به سهراب
گفت :

ناراحت نشو ای دلاور ، اکنون به سوی سرزمینت باز گرد ، زیرا ترکان نمی توانند از ایرانیان همسری انتخاب کنند .

سهراب
که بسیار خشمگین شده بود چون حرفهای گرد آفرید را شنید بسیار خجالت زده شد
که خود را بازیچۀ دست دختری قرار داده ، پس هر چه در زیر دژ سپید بود به
یغما برد و بسوی سپاه خود بازگشت.

داستان سهراب و گردآفرید

گژدهم پهلوان پیر ایرانی در دژ سپید دختری داشت جوان ، بسیار کار آزموده و با تجربه و جنگجو و رزم دیده که نام او گرد آفرید بود.

چون خبر گرفتار شدن هجیر نگهبان به گرد آفرید رسید بی درنگ موهایش را در زیر زره و کلاه خودش پنهان کرد و جامۀ رزم پوشید ، سلاح بر خود بست و بر اسبی نشست و راهی میدان نبرد شد. گرد آفرید وقتی وارد میدان کار زار شد نعره ای کشید و هماورد خواست . سهراب چون صدای او را شنید لباس رزم پوشید و سوار بر اسبش شد و به میدان آمد . گرد آفرید چون او را دید کمان را به زه کرد و بارانی از تیر بر سر سهراب فرود آورد. سهراب نیز سپر را بر سرش گرفت تا به نزدیک گرد آفرید رسید و با نیزه چنان ضربه ای به کمربند گرد آفرید زد که زره بر تنش پاره گردید. گرد آفرید هم با تیغش نیزۀ او را به دو نیمه کرد.

گرد آفرید چون فهمید که نمی تواند با سهراب مقابله کند و شکست می خورد پشت به میدان جنگ کرد و بسوی دژ گریخت . سهراب که دید هماوردش از میدان می گریزد و بسیار آسان از چنگ او گریخته است بدنبال او تاخت . چون به نزدیک او رسید ، گرد آفرید فکری کرد که کلاه را از سرش بردارد تا شاید سهراب بفهمد او دختر است ، دست از سرش بردارد. پس گرد آفرید کلاه خود را از سرش برداشت و موهایش پریشان شد . سهراب وقتی که موهای او را دید بسیار متعجب شد . او تا کنون زنی جنگجو و کار آزموده چنین ندیده بود . پس سهراب کمندی بر کمر او انداخت و او را در بند گرفت . گرد آفرید در حالیکه سعی و تلاش می کرد که خود را از بند آزاد کند ، سهراب به او گفت :

ای دختر ، بیهوده تلاش نکن . کسی تاکنون نتوانسته از دست من رهایی پیدا کند. داستان گردآفرید و سهراب به نثر

گرد آفرید گفت : ای دلاور بی همتا ، اکنون دو سپاه ما را نگاه می کنند و با خود می گویند که ، سهراب با دختری هماورد شده است . پس بهتر است که با یکدیگر سازش کنیم و به دژ سپید برویم . من قول می دهم که کاری کنم تمام سپاه ایران زیر فرمان تو بروند و دژ سپید را نیز در اختیار تو قرار می دهم . آنگاه گرد آفرید تبسمی زیرکانه به سهراب زد . سهراب دل به او باخت و از او خواست که پیمان شکنی نکند.

پس گرد آفرید و سهراب تا در دژ سپید با یکدیگر تاختند . گژدهم وقتی دخترش را دید در دژ را گشود و گرد آفرید داخل شد. آنگاه در دوباره بسته شد و سهراب به پشت در باقی ماند . در همین حال گرد آفرید به پشت بام دژ رفت و به سهراب گفت :

ناراحت نشو ای دلاور ، اکنون به سوی سرزمینت باز گرد ، زیرا ترکان نمی توانند از ایرانیان همسری انتخاب کنند .

سهراب که بسیار خشمگین شده بود چون حرفهای گرد آفرید را شنید بسیار خجالت زده شد که خود را بازیچۀ دست دختری قرار داده ، پس هر چه در زیر دژ سپید بود به یغما برد و بسوی سپاه خود بازگشت.

 

بدانید که برافتادن حکومت‌ها نخست از بیکار رها کردن مردمان و سرگرم نساختن ایشان به کارهای سودمند آغاز شده است. اگر بیکاری در مردمان رواج یافت، از بیکار ماندن، درنگریستن به کارها و باریک شدن در کار فرمانروایی برخیزد.

اردشیر بابکان

داستان گردآفرید و سهراب به نثر

جلال خالقی مطلق

گُردآفرید نخستین شیرزن حماسۀ ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می‌خورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را می‌توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونۀ زن اصیل ایرانی دانست…

زنی بود بر سان گرد سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار



کجا نام او بود گردآفرید

که چون او به جنگ اندرون کس ندید

در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می‌شویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانه‌ای می‌ورزد و با این کار، دل همۀ ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر،  فرماندۀ دژ، سهراب بر او پیروز می‌گردد. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد، اما گردآفرید چنان این را مایۀ ننگ می‌داند که بر آن می‌شود خود به نبرد او رود (شاهنامه/12b/ 173 تا 203).

سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی‌آیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمی‌آورد. وی جنگ‌کنان نزدیک گردآفرید می‌شود و نیزۀ او را می‌گیرد. با نیزه جامۀ جنگی او را می‌درد، گردآفرید شمشیر می‌کشد و با فرود آوردن آن نیزۀ سهراب را می‌شکند. سرانجام می‌بیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و می‌کوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او می‌رسد و کلاهخودش را برمی‌گیرد. تازه می‌بیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می‌یازد و به سهراب می‌گوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد می‌کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست. سهراب که خیرۀ او شده، در دام شگرد گردآفرید می‌افتد. گردآفرید او را تا درب دژ می‌آورد، سپس با چابک‌دستی بسیار به درون دژ می‌جهد و در را می‌بندد. سهراب بیرون می‌ماند. گردآفرید به بالای دژ می‌رود و ریشخندکنان فریاد می‌زند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» (1) سپس به اندرز به او می‌‌گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد (شاهنامه/ b12/204 تا268).ـــــــــــــــــــــــــ(1) بخندید و او را به افسوس گفت / که ترکان ز ایران نیابند جفت (  شاهنامه/ b12/259) روشن است که گردآفرید نمی‌دانسته که سهراب پسر رستم و ایرانی است. سراینده می‌خواهد با این گفتار ریشخندآمیز به زنان هم‌میهنش سخت هشدار دهد که به پیوند ترکان درنیایند.

……………..

بن مایه :Die Frauen im Schahnameزنان در شاهنامهنگارش : استاد جلال خالقی مطلقسال نگارش : 1971زبان : آلمانیبرگردان : امیر حسین اکبری شالچی

سال به سال دریغ از پارسال

هر چه می گذرد ، نابسامان تر می شود.

       سهراب دریافت که هم نبرد او دختر است . شگفت زده شد . پس کمند از زین گشود و او را به کمند گرفت تا به لشگرگاه خود بَرد ، گردآفرید از در تدبیر درآمد و گفت سپاه دو لشگر از دو سو ناظر جنگ من و تو است؛ خوشایند و شایسته ی پهلوانی چون تو نیست که ببینند با دختری نبرد می کنی ، بهتر آن است که بند از من برگیری و با من به قلعه آیی تا قلعه را تسلیم تو کنم . سهراب که شیفته ی هنر رزمی و زیبایی گردآفرید شده بود موافقت کرد و هر دو به سوی دژ عنان در عنان روانه شدند . چون به قلعه رسیدند دژبان در قلعه را گشود و گردآفرید به چالاکی خود را به درون افکند و در بر روی سهراب بسته شد . گردآفرید به بالای دیوار دژ آمد و به سهراب گفت ، بیهوده در پای دژ درنگ مکن چه نه بر دژ دست توانی یافت و نه بر من . سهراب که دریافت او را فریب داده است خشمگین شد و گفت اگر قلعه به بلندی آسمان باشد آن را به ضرب گرز از پای در خواهم آورد و ویران خواهم ساخت و تو را به چنگ خواهم آورد .

     پس به لشگرگاه بازگشت ، تا بامداد به تسخیر قلعه بپردازد .گژدهم خشنود از تدبیر دختر و رزم او، در دَم نامه ای به شاه کاووس نوشت و او را از آمدن سپاه توران به سرداری هومان و بارمان و نورسیده پهلوانی نیرومند به نام سهراب خبر داد و شرح داد که چگونه آن جوان، هجیر پهلوان را به یک چشم بر هم زدن از زین بر روی زمین افکند و اسیر گرفت و گردآفرید چگونه با او نبرد کرد و به تدبیر، از چنگ او رها شد و افزود که چون همه ی پهلوانان درگاه را می شناسد اطمینان می دهد که جز رستم هیچ یک از آنان حریف این دلاور نوجوان نتوانند شد.

     نامه را بیدرنگ با پیکی تیزرو فرستاد و خود با مردم قلعه از راهی مخفی که در زیر قلعه بود بیرون رفت و همگی راهی ایران شدند . بامدادان سهراب به قصد تسخیر قلعه و به دست آوردن گردآفرید با لشگریان به دژ حمله بُرد ، اما دژ را خالی از سکنه دید ، شبانگاه بیشتر مردم آنجا رفته بودند و آنان که مانده بودند از سهراب امان خواستند . سهراب که دل به مهر گردآفرید بسته و شیفته ی او شده بود، از رفتن او سخت اندوهگین گشت ، اما از این دلدادگی با کسی سخن نگفت .

     هومان به فراست دریافت که سهراب دلباخته ی گردآفرید شده است در فرصتی مناسب به او اندرز داد که شایسته ی جوانی دلیر و جنگاوری چون تو نیست که مهر دختری به خود مشغولت سازد ، دیری نخواهد گذشت که شاه ایران با سپاه فراوان و سرداران و پهلوانان جنگ آزموده به مقابله خواهند آمد و تو باید همه ی دل به نبرد دهی تا پیروز گردی و چون کشور ایران به دست تو افتد آنگاه پریرویان بسیار از هر سو نزد تو خواهند آمد و سر تعظیم برابرت خم خواهند کرد ، امروز در اندیشه ی جنگ باش تا فردا در مجلس بزم با سرور و نشاط توانی بود . 

      سهراب از سخنان هومان به خویشتن آمد و از او سپاسگزاری کرد . فتح نامه ای در شرح تسخیر دژ سفید و اسیر گرفتن هجیر برای افراسیاب فرستادند و شاه توران از این پیروزی شاد شد . از سوی دیگر چون نامه ی گژدهم به کاووس شاه رسید گیو را به حضور خواست و او را با نامه ای به سیستان فرستاد به طلب رستم و تأکید کرد که شب و روز بتازد و در هیچ جا درنگ نکند و چون به سیستان رسد، بی درنگ با جهان پهلوان روانه ی درگاه گردند تا پیش از رسیدن لشگر دشمن به پایتخت بتوانند راه بر آنان بگیرند و در نامه از پهلوان نوخاسته و زورمندی او آنچنان که گژدهم شرح داده بود به تفصیل یاد کرد و گفت که جز تو که رستمی، کسی را یارای برابری با آن دلاور نیست .داستان گردآفرید و سهراب به نثر

      گیو به شتاب تمام روانه شد و شب و روز اسب تاخت تا به سیستان رسید . دیده بان از دور او را بدید . خبر داد که سواری شتابان به شهر نزدیک می شود . تهمتن بر اسب نشست و از شهر بیرون رفت . با گیو مصادف شد و از دیدار او شادمان گردید و با هم به شهر بازگشتند و مجلس بزم آراستند . نان خوردند و می نوشیدند . گیو نامه ی کاووس شاه را بدو داد و تأکید کرد که هرچه زودتر باید روانه شوند .

     رستم از شنیدن خبر پهلوان نوخاسته به شگفت آمد . گفت در توران چنین پهلوانی را نمی شناسد و فاش ساخت که از دختر شاه سمنگان پسری دارد اما او هنوز خردسال است و با اوصافی که گژدهم از جنگاوری وی آورده است، آن پهلوان نمی تواند پسرش باشد ، پس افزود به هر حال از کسی باکی ندارد و هر که باشد به دستش از پای در خواهد آمد، بهتر آن است که گیو روزی چند نزد او بماند و بیاساید سپس عازم پایتخت شوند.

 

       روزی سهراب نزد مادر آمد و‌ گفت به من بگو که پدرم کیست و سبب چیست که از همسالان خود به نیرو و بُرز و بالا فزون تر و برترم . تهمینه بر او فاش ساخت که پدرش جهان پهلوان رستم دستان است و مُهره ای را که رستم داده بود، بدو داد که بر بازو ببندد . سهراب شادمان شد . مادر اندرز داد که این راز پوشیده دار مبادا افراسیاب که دشمن پدر تو و خصم شاه ایران و ایرانیان است آگاه گردد و در صدد بر آید که تو را تباه سازد .

      سهراب گفت : نام و نشان نژاده و پهلوان زاده ای چون من در جهان پنهان نتواند ماند . از آن گذشته اگر چون منی پسر و چون رستمی پدر باشد دیگر در همه آفاق کسی یارای برابری با ما و برتری جویی بر ما نخواهد داشت . من بر سر آنم که نخست به ایران روم و کاووس را از تخت شاهی به زیر آورم و پدرم را بر اریکه ی سلطنت بنشانم و تو را بانوی شهر ایران کنم و سپس به توران روم و دَمار از روزگار افراسیاب برآورم و برای تحقق بخشیدن این آرزوها اسبی نیرومند و سلاحی شایسته می خواهم.

       تهمینه دستور داد که گله ی اسبان را از برابر او بگذرانند، سهراب اسبان را آزمود ، اما هیچکدام را مقاوم و تیز تک نیافت . سرانجام یکی از بزرگان شهر کُره ای نزد او آورد که از نژاد رخش رستم بود و چون سهراب آن را آزمود دید که نیرومند و پرتوان و تکاور و تیزرو است و در پیچ و تاب و‌ شتاب و درنگ چالاک و فرمانبر ، از یافتن چنان اسبی خرسند شد . پس شاه سمنگان از زرّادخانه ی خود جنگ افزار بسیار بدو بخشید و سهراب به گرد آوردن سپاه همت گماشت تا آراسته و بسامان رو به ایران آورد .

       آوازه ی سهراب و نیرومندی و پهلوانی او و این که قصد تاختن به ایران دارد به سرزمین های دور و نزدیک رسید و افراسیاب نیز از آن آگاه گشت. بی درنگ لشگری به سرداری هومان و بارمان به سمنگان فرستاد تا سهراب را در لشگر کشی به ایران یاری دهند و سفارش کرد بکوشند که سهراب، پدرش رستم را نشناسد تا شاید پدر ناشناخته به دست پسر کشته شود و چون در سپاه ایران رستمی نمانَد ، از تخت به زیر کشیدن کاووس شاه و تصرف ایران زمین آسان خواهد بود و پس از آن سهراب را نیز می توان شبی در خواب از میان برداشت.

      سپاه توران با دو سردار نزد سهراب آمدند و با هم به سوی ایران روانه شدند و در مرز کشور به دژ سفید رسیدند . مرزبان گژدهم پیر بود و هُجیر از گودرزیان نگهبان دژ . سپاه توران برابر قلعه صف جنگ آراست . هُجیر جامه ی رزم پوشید و از قلعه بیرون آمد و از تورانیان مبارز طلبید . سهراب برابر او رفت و به نیزه او را از زین برگرفت و بر زمین زد و فرود آمد تا سر از تنش جدا سازد . هجیر غمگین شد و بر دست راست پیچید و امان خواست . سهراب او را امان داد و به بند کشید و نزد هومان فرستاد تا زندانی او باشد .داستان گردآفرید و سهراب به نثر

      گژدهم دختری داشت نیرومند و در سواری و تیراندازی و نیزه بازی ماهر . از کار هجیر و آن گونه مغلوب شدنش آشفته شد و ننگش آمد . جامه ی جنگ پوشید و گیسوان زیر کلاه آهنی پنهان ساخت ، سپس بر اسب نشست و از قلعه بیرون تاخت و از لشگر توران هم نبرد خواست . سهراب برابر او رفت . گُردآفرید از دور بر او تیرباران کرد . سهراب سپر بر سر آورد و به تاخت خود را به گردآفرید رسانید .گردآفرید به چالاکی کمان را به بازو افکند و با نیزه به سهراب حمله ور شد . نیزه بر سهراب کارگر نیامد . 

دوات آنلاین-افراسیاب باخبر شد سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آن‌ها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند.

 

اگر رستم کشته شد ما به‌راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک ‌شب سهراب را در خواب می‌کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته‌ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه‌ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می‌شود و ما به تو کمک می‌کنیم .

 

سپاهیان به‌سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن‌هم هجیر بود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید.داستان گردآفرید و سهراب به نثر

 

هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تن‌ات جدا می‌کنم.

 

سهراب خندید و به‌سرعت جلو رفت و بعد از زدوخورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد. پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید.

 

سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه باهم جنگیدند و گردآفرید نیزه‌ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دونیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد .

 

سهراب جا خورد و شگفت‌زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که این‌چنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تاکنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود.

 

گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره‌گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه. اکنون‌که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی‌داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد.

 

گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و ازآنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می‌آورم. ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمان‌ات چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی‌شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده‌ای شاه و رستم خشمناک می‌شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می‌خوری. دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

 

سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می‌گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می‌آورم. وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه‌ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الآن هجیر اسیر اوست.

 

 گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند.

 

وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده‌اند.

 

سهراب در به در به دنبال گردآفرید بود و افسوس می‌خورد که چنین دختر زیبایی را از دست داده است . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت.

 

سهراب همین‌طور خودش را می‌خورد و نمی‌خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی‌ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود.

 

هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد. الآن تمام یلان ایران به جنگ ما می‌آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند.  

 

از این سخنان سهراب بیدار شد.

 

منبع: کافه داستان

 

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.

%PDF-1.7
%
1 0 obj
>
endobj
2 0 obj
>
endobj
3 0 obj
>/ExtGState>/XObject>/ProcSet[/PDF/Text/ImageB/ImageC/ImageI] >>/Annots[ 27 0 R] /MediaBox[ 0 0 595.32 841.92] /Contents 4 0 R/Group>/Tabs/S>>
endobj
4 0 obj
>
stream
xKoq&An{ܒCC`)ԤR˖4Mb=z_zѧ!xVh#ETo???Ox47=?}’;sRO~y?UݷoQ}+O
b#8+62q$Cۇ7eP
OB*⭇_-~6+PT~ד4N2~I}Ii>N/x~>lLRM-pq$}6{or+a&2Qg*q7Ů^rmopVD 7gJ6g!3QW3.y=sS`Nr.ujV
wuHz-.HƗ/LN0:I:uu-C%0*ZΧ9d3yٛg#2

کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان

محتوا و داستان

اگر پیش‌تر در گنجینه یا پیشخان خوانشگران گنجور نام‌نویسی کرده‌اید می‌توانید با همان اطلاعات کاربری به گنجور وارد شوید.

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود برسان گردی سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار

داستان گردآفرید و سهراب به نثر

کجا نام او بود گردآفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش به کردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر زره

بزد بر سر ترگ رومی گره

فرود آمد از دژ به کردار شیر

کمر بر میان بادپایی به زیر

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکی ویله کرد

که گردان کدامند و جنگ‌آوران

دلیران و کارآزموده سران

چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

چنین گفت کامد دگر باره گور

به دام خداوند شمشیر و زور

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکی ترگ چینی به کردار باد

بیامد دمان پیش گرد آفرید

چو دخت کمندافگن او را بدید

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بر تیر باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ

سپر بر سرآورد و بنهاد روی

ز پیگار خون اندر آمد به جوی

چو سهراب را دید گردآفرید

که برسان آتش همی بردمید

کمان به زه را به بازو فگند

سمندش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد

داستان گردآفرید و سهراب به نثر

عنان و سنان را پر از تاب کرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

عنان برگرایید و برگاشت اسپ

بیامد به کردار آذرگشسپ

زدوده سنان آنگهی در ربود

درآمد بدو هم به کردار دود

بزد بر کمربند گردآفرید

زره بر برش یک به یک بردرید

ز زین برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آید بدوی

چو بر زین بپیچید گرد آفرید

یکی تیغ تیز از میان برکشید

بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود

بپیچید ازو روی و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی

درفشان چو خورشید شد روی اوی

بدانست سهراب کاو دخترست

سر و موی او ازدر افسرست

شگفت آمدش گفت از ایران سپاه

چنین دختر آید به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش ببند

بدو گفت کز من رهایی مجوی

چرا جنگ جویی تو ای ماه روی

نیامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهایی نیابی مشور

بدانست کاویخت گردآفرید

مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر

میان دلیران به کردار شیر

دو لشکر نظاره برین جنگ ما

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی

سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی

که با دختری او به دشت نبرد

بدین سان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازیم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

میان دو صف برکشیده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان تست

نباید برین آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آیی بدان ساز کت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستان بد در اندر بهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتی همی بشکفد هر زمان

بدو گفت کاکنون ازین برمگرد

که دیدی مرا روزگار نبرد

برین بارهٔ دژ دل اندر مبند

که این نیست برتر ز ابر بلند

بپای آورد زخم کوپال من

نراندکسی نیزه بر یال من

عنان را بپیچید گرد آفرید

سمند سرافراز بر دژ کشید

همی رفت و سهراب با او به هم

بیامد به درگاه دژ گژدهم

درباره بگشاد گرد آفرید

تن خسته و بسته بر دژ کشید

در دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند

ز آزار گردآفرید و هجیر

پر از درد بودند برنا و پیر

بگفتند کای نیکدل شیرزن

پر از غم بد از تو دل انجمن

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ

بخندید بسیار گرد آفرید

به باره برآمد سپه بنگرید

چو سهراب را دید بر پشت زین

چنین گفت کای شاه ترکان چین

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت

چنین بود و روزی نبودت ز من

بدین درد غمگین مکن خویشتن

همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای

که جز به آفرین بزرگان نه‌ای

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال

نداری کس از پهلوانان همال

ولیکن چو آگاهی آید به شاه

که آورد گردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت

دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت

همی از پلنگان بباید نهفت

ترا بهتر آید که فرمان کنی

رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش

خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

چو بشنید سهراب ننگ آمدش

که آسان همی دژ به چنگ آمدش

به زیر دژ اندر یکی جای بود

کجا دژ بدان جای بر پای بود

به تاراج داد آن همه بوم و رست

به یکبارگی دست بد را بشست

چنین گفت کامروز بیگاه گشت

ز پیگارمان دست کوتاه گشت

برآرم به شبگیر ازین باره گرد

ببینند آسیب روز نبرد

با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

معرفی آهنگهای دیگر

پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی

راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور

تا به حال ۵۰ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید …

بخندید بسیار گرد آفریدبه باره برآمد سپه بنگریدقبل از این بیت ابیات زیادی در گفتگو میان سهراب و گردآفرید (قول و قرارهای عاشقانه) حذف شده است که در نتیجه گردآفرید از بالای برج میخندد و به سهراب میگوید من تو را فریب دادم و ترکان از ایرانیان زن نمی یابند. ابیات افتاده شده را در یاد ندارم اما بزودی خواهم آورد!

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

یکی بوستان بد در اندر بهشتبه بالای او سرو دهقان نکشتدر اندر بهشت غلط و بی معتاست و در اردیبهشت صحیح است (تصحیح استاد بهرام مشیری)

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

دریغ آیدم کاین چنین یال و سفتهمی از پلنگان بباید نهفت بباید نهفت غلط و بی معناست و بیابد تهفت صحیح است (تصحیح استاد بهرام مشیری)

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

به نظر در اندر بهشت یعنی درش به بهشت باز میشود و در اردیبهشت یعنی یک باغ در فصل اردیبهشت که هر دو معنی دارد.و همچنین بباید نهفت یعنی بباید کم کرد و مخفی کرد و تهفت نمیدانم یعنی چی.و اما قول و قرار عاشقانه من جایی چیزی اضافه بر این ندیدم در حالی که فکر هم نمی کنم ناقص باشه بیت :چو رخساره بنمود سهراب راز خوشاب بگشاد عناب رااشاره به عشوه ای دارد که گرد آفرین در کار سهراب میکنه. ( خوشاب یعنی در خوش آب و رنگ و کنایه از دندان – عناب کنایه از لب)

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

تصحیح میکنم “بیابد نهفت” یعنی پلنگان بدن پهلوانی تو را میخورند. با سپاس از سیل آبادی…

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

همانا که تو خود ز ترکان نه ای؛ که جز بآفرینِ بزرگان نه ای.بدان زور و بازوی و آن کتف و یال، ندیدم تو را از بزرگان هَمال».بدو گفت سهراب:«کای خوبچهر! به تاج و به تخت و به ماه و به مهر،که این باره با خاک پست آورم؛ تو را ، ای ستمگر! به دست آورم.چو بیچاره گردی و پیچان شوی، ز گفتِ نبهره پشیمان شوی». بخندید و او را به افسوس گفت، که:«ترکان از ایران نیابند جفت.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

بیت چهارم مصراع دومکه شد لاله رنگش به کردار قیر اصلاح شود بهچو شد لاله برگش به کردار قیربا تشکر

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

خداوندا چرادل آفریدی چرادرعشق مشکل افریدی اگرعاشق شدن باشد گناهی پس چرامعشوق خوشکل افریدی

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

نباشی بس ایمن به بازوی خویشخورد گاو نادان ز پهلوی خویشمصرع دوم یعنی چه ؟ممنون اگر توضیح دهید

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

ناشناس گرامی خورد گاو نادان ز پهلوی خویشچندی صبر کردم تا جواب سؤال شما را یکی از ادیبان بدهد . ولی گویا تعبیرها و تفسیر های بسیاری در مورد این مصرع گفته شده که زیاد مورد پسند صاحبنظران نیست . من نیز از رسمی با خبرم که هنوز در دهات ایران متداول است . معمولاً ما انسانها برجسته ترین شاخص هر حیوانی را به او نسبت می دهیم مثلاً سگ با وفاست یا کسی مثل شیر می غرّد و یا مثل گاو میخوردمیگویند تنها حیوانی که آنقدر می خورد تا راه نفَسش میگیرد گاو است که در حال خفگی می افتددرین مواقع کسانی درآبادی متخصص حل مشکل هستند که در زیر دنده ی حیوان که معده کاملاً به پوست چسبیده کاردی فرو می کنند که علوفه ی بلعیده شده به بیرون فوران کند و گاو آسوده شودکاردی که به پهلوی گاو می خورد سزای نادانی اوستمیگوید تو هم چون گاو نادان سزای نادانی ات را می بینی امید که دیگران نیز معانی دیگری بنویسندبا درود مرسده

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

بسم الله تعالی و له الحمدنباشی بس ایمن به بازوی خویش / خورد گاو نادان ز پهلوی خویشگاو را برای استفاده از گوشتش پروار می کنند ، بنابراین گاو هر چقدر بیشتر بخورد و چاق تر شود ، زمان مرگ و تباهی اش نزدیک تر خواهد شد و (تو نیز فریفتۀ زور و بازو و هیکل خود نشو) یا اگر گاوی سر در آخور گاو دیگری کند ، آن گاو او را شاخ خواهد زد (تو نیز سرت را در آخور پهلوانان دیگر نکن)مثلی است ، و مراد این که ، نادان باشد کسی که جان خویشتن را در خطر اندازد .

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

به زیر دژ اندر ، یکی جای بود / کجا دژ بدان جای بر پای بودبه تاراج داد آن همه بوم و رُست / به یکبارگی دست بَد را بشُستدریافت این دو بیت هم کمی دشوار است ، عرض می کنم : دژ در بلندی قرار گرفته بوده که قاعدتا هم ، برای تسلط بر همه جا بدین گونه بنا می کردند و در پایین آن ، دشتی بوده که غذا و علوفه و چراگاه دژ به آن بستگی داشته است . سهراب ، پیش از همه آن را به تاراج داده تا مردم آن قلعه بی برگ و گرسنه بمانند و تسلیم شوند .مصراع (به یکبارگی…) را به دو شکل می توان خواند ،الف) دست بد را بشست ، یعنی کار بد را آغاز کرد ب) دستِ بد را بشست : بدی را به نهایت رساند . اما به نظر می رسد که «به یکبارگی دست ، بد را بشست» یعنی برای جنگیدن آماده شد ، با توجه به سیاق عبارت مناسب تر است .والله اعلم

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

با سلامجناب اقای مجتبی خراسانی مرسی که نظر خودتان را فرمودیدولی من تا آنجا که دیده ام در ولایت ما گاوها اگر هم آخور باشند به یکدیگر شاخ نمیزنند ولی توضیح کافی لازم بود بر اینکه هرچقدر گاو بیشتر بخوردو زمان مرگ و تباهی اش نزدیکتر خواهد شد چه ارتباطی به خورد گاو نادان ز پهلوی خویش داردبه هر حال همانطور که خانم مرسده نوشته اند گویا تعبیر ها و تفسیرها برین بیت بسیار است سرکار خانم مرسدهاز شما هم بسیار متشکرم برای تعریف و تفسیر این بیت . من دو معنی دیگر از آقای استاد بهرام مشیری که نظر شخص ایشان نبود شنیده بودم که یکی از آنها نزدیک به نظر آقای خراسانی بود ولی استاد مشیری هیچکدام را معتبر نمی دانستند . ولی این معنی که شما نوشتید از همه ی معانی دیگر به عقل نزدیکتر و ملموستر میآیدکه گاو نادان به سبب پر خوری کاردی به پهلویش بخورد با اجازه ی شما من این تعریف را برای آقای مشیری نیز میفرستم که شاهنامه شناس هستندبه هر حال بسیار لذت بردم و مساًله من نیز با تعریف شما حل شد

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

من هم با نظر محسن در مورد بیت زیر موافقم:دریغ آیدم کاین چنین یال و سفتهمی از پلنگان بباید نهفتگویا «بیابد نهفت» معنای بهتری به بیت می‌دهد، چنانچه در واژه‌نامه دهخدا برای کلمه نهفت معنی «گور. مدفن . قبر. » ذکر شده است و این بیت از شاهنامه هم برای مثال آورده شده است:که کام دد و دام بودش نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت .در مورد بیت مد نظر هم می‌شود چنین معنی کرد: «از دست پلنگان به گور رود» یا «گور او درون پلنگان شود (یعنی خوراک پلنگان گردد.)»

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

به تاراج داد آن همه بوم و رستبه یکبارگی دست بد را بشست- دست بد را شستن ؛ بد را دست شُستن . آماده شدن بدی رالغت‌نامه دهخدا.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

وزن این مصراع چرا اینجوریه؟!!!بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

به نام خدادر مصراع اول بیت 27 مصراع اول اشکالل وجود دارد و صورت صحیح آن این است: بزد نیزه او را به دو نیم کردخوانش :بِزَد نِیزِیو را به دو نیم کرد. اگر منبع هم می خواهید به جلد دوم کتاب نامه باستان میر جلال الدین کزازی مراجعه کنید.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

بیت سی مصارع دوم چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش کلمه بنجبید غلط هست، درستش بخندید هست تصحیح استاد مینوی چون هر دو پشت اسب سوار هستند پس هر دو در حال جنبیدن و تکان خوردن هستند. چو آمد خروشان به تنگ اندرش بخندید و برداشت خود از سرش

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

با درودبنابه نظر استاد بهرام مشیری، در بیت:یکی بوستان بد در اندر بهشتبه بالای او سرو دهقان نکشت«در اندر بهشت» نادرست است و «در اردیبهشت» صحیح آن است.دلیل اول آنکه:آنچیزی که در مشبه هست باید در مشبه به نیز باید موجود باشد. اگر «در اندر بهشت» صحیح میبود باید گرد آفرید نیز دارای دری میبود که ما قایل شویم که آن در رو به بهشت باز میگردد.دلیل دوم آنکه «در اردیبهشت» تشبیهی است که حداقل دو مرتبه ی دیگر در شاهنامه آمده:1) در داستان سیاوش:به شادی یکی نامه پاسخ نوشتچو تازه بهاری در اردیبهشت2) در انتهای شاهنامه و در بخش پادشاهی یزدگرد:پر از گوهر نابسود افسرشز دیبای چینی فروزان برشبهاریست گویی در اردیبهشتبه بالای او سرو دهقان نکشتکه بسیار به بیت مورد بحث نزدیک است.البته مورد دیگری نیز هست که مربوط به داستان فریدون است البته گویا در متن شاهنامه ی گنجور وجود ندارد. و آن در داستان فریدون است:3) بهاریست خرم در اردیبهشتهمه خاک عنبر همه زر خشتباعث خوشحالی خواهد بود اساتید عزیز در اینباره نظر دهند.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

با درود خدمت اساتید پاک مغزدر باب بیت:نباشی بس ایمن به بازوی خویشخورد گاو نادان ز پهلوی خویشنظر اساتید به شرح زیر است: جناب‌ دکتر میرجلال‌الدین‌ کزّازی‌، «پهلو» را به‌ معنای‌ دو سوی‌ شکم‌ می‌دانند: «گاوی‌ را می‌کشند و از گوشتش‌ توشه‌ می‌سازند که‌ فربه‌ و چرب‌ پهلو باشد؛ پس‌ گاوی‌ که‌ خویشتن‌ را می‌پرورد و پهلوی‌ نزارش‌ را با خورش‌ بسیار فربه‌ و پروار می‌گرداند، به‌ راستی‌ زمینه‌ مرگ‌ خویش‌ را فراهم‌ می‌آورد.»جناب بهرام مشیری هم صراحتا (در برنامه تلویزیونی) همین نظر دکتر کزازی رو تایید کرده اند. ضمنا در تایید این معنی، بیتی از مثنوی معنوی عنوان میکنند با این مضمون: ویدیو این مساله اینجاست:پیوند به وبگاه بیرونی(دقیقه 29ویدیو)تو نظر دکتر منصور رستگار: «یعنی‌ گاو نادان‌ همه‌ ضربت‌ها و آسیب‌ها را از پهلوی‌ چاق‌ و فربه‌ خود می‌خورد.»نظر روانشاد دکتر جعفر شعار و جناب‌ دکتر حسن‌ انوری‌: «گاو نادان‌ نمی‌داند که‌ برای‌ بهره‌مندی‌ از گوشت‌ و پهلوی‌ چرب‌ اوست‌ که‌ به‌ او آب‌ و گیاه‌ می‌دهند.»نظر جناب دکتر عزیزالله جوینی البته چیز دیگری است که بسیار عجیب و بعید مینماید:گاوان‌ به‌ هنگام‌ جنگ‌ با یکدیگر ابتدا با سر به‌ همدیگر حمله‌ می‌کنند و… آنگاه‌ گاو غالب‌ با دو شاخ‌ خود به‌ پهلوی‌ گاو مغلوب‌ می‌کوبد و…در انتها بنظر این بنده ناچیز این میرسد نظر جناب کزازی (و سایر اساتید که آن معنی را تایید کرده اند) صحیح است. چند مورد از ابیات شعرای دیگر در این باره به عنوان شاهد، در ادامه آمده:گاو اگر خسبد وگر چیزی خوردبهر عید و ذبح خود می پرورد(مولانا – مثنوی معنوی – دفتر سوم – بخش 187)تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کنکه تا بری به تبرک هلال لاغر عید(مولانا – دیوان شمس – غزل شماره 925)خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیستشبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش(بیدل دهلوی – غزل شماره 1762)بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ایپهلوی چرب خویش به قصاب داده ای(صائب تبریزی -دیوان غزلیات – غزل شمارهٔ 6898)گاو است خویش پرور از بهر عید قرباندجال گاو مهدی عید است در قتالش(صفای اصفهانی)

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

آمد خروشان به تنگ اندرشبجنبید و برداشت خود از سرشبجنبید به غلط نوشته شده است، معنی نمیده، بخندید و برداشت از سرش. شعر حماسی است

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

بجنبید درست است و به معنی عجله و شتاب د میباشد.حرکت تند و سریعبجنب: عجله کن-بشتابجنب و جوش

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

خورد گاو نادان زپهلوی خویش!زپهلوی خویش، یک اصطلاح مجازی ست، به معنای از سوی خویش یا از طرف خویش. دوستان ارجمندی که پهلو را به معنای حقیقی آن تصور کرده اند، در تفسیر بیت به تنگنا افتاده اند. اصطلاح «از پهلو » را در آثار شاعران دیگر می بینیم که شاهد سخن ماست.مولوی:گر بدزدی و ز گل من می بریرو که هم از پهلوی خود می خوریسعدی:نمرد از تهیدستی آزاد مردز پهلوی مسکین شکم پر نکردحافظ:بگشا بند قبا تا بگشاید دل منکه گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بوددر هر سه شاهد پهلو به معنای مجازی ست و نه حقیقی. بدهی ست که حکیم فردوسی هم به همان مفهوم مجازی این واژه را به کار برده است.با احترام

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

سید عطاء الله مهاجرانی گرامیلطفا این را هم بگویید که معنای مجازی پهلو در اینجا چیست؟معنای بیت چیست؟؟

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

خدایا پناه بر تو من ماتم و مبهوتم این دوستان که هر یک فکر میکنند رای آنها درست است چرا دمی فکر نمیکنند که آیا ممکن نیست فردوسی هر دو برداشت را در نظر داشته است.و اما به این دوست بالایی:1-شکل درست این بیت شیخ سعدی چنین است:بمرد از تهیدستی آزادمردز پهلوی مسکین شکم پر نکردآزادمرد از تهیدستی مرد(یا میمیرد) ولی از پهلوی مسکین شکم خود پر نکرد(نمیکند)چنانکه آشکار است میتوان گفت آن که آزادمرد نیست و ستمکاره است همچون درنده ای است که از پهلوی جانور مسکین و ناتوان شکم خود پر میکند و به مردارخواری روی نهاده و مینهد.(ضعیف کشی)سعدی نیز در اینجا هر دو معنی را در نظر داشته است.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

خورد گاو نادان زپهلوی خویش!چه خوش تعبیر و تفسیری داشت ، مرسده بانو که ضربه کارد به پهلوی گاو ، در نتیجه ی پرخوری و در نتیجه تنگی نفس اوست،البته که تعبیر دیگر دوستان نیز تا حدودی قابل پذیرش است ، ولی حاشیه ی جناب مهاجرانی را مربوط به موضوع نمی بینم ، امید که ایشان توضیح بیشتری در مورد مجازی بودن پهلو بدهندبا احترام

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

بلی گمان می کنم معنایی که یار دیرین مرسده بانو گفتند درست است. با توجه به نیم بیت اول که زنهار می دهد که چندان به زور بازویت تکیه مکن، اینجا هم مراد گوینده اینست که گاو که طبیعتا نادان است (گاو دانا که نداریم) از طبیعت نادان وار خود ضربه می خورد نه از کس دیگری. البته هیچ نمی دانم جریان این ضربه چگونه و از چه قرار است. ولی دور از ذهن نیست جریان کارد به پهلوی گاو و فوران محتویات معده. در روستایی که در آن باغداری می کنم گاوها لاینقطع در حال خوردن هستند و اگر هم دمی از خوردن فارغ شوند به نشخوار مشغولند حتی نیمه شبان! چالش عظیمی است برای این زبان بسته ها سیر شدن!

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

روفیا بانو”یار دیرین “را گُل گفتید یاد آن بحث های شیرین گرامی بادزنده باشید

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

سلام ببخشید ما بین دوستامون بحث افتاده که تو بیت14(کمان را به زه کرد و بگشاد بر / نبد مرغ را پیش تیرش گذر)معنی بر پهلو هست یا بازو؟؟لطفا راهنماییم کنینایمیل منfatemeh80rezazadeh@yahoo.com

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

کمان را به زه کرد و بگشاد بربر در اینجا بازو باشد.کمان را چله کرد و بازو گشود و چنان استاد تیراندازی بود که مرغ را در هوا میزدالبته واژه زود حذف شده است.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

نباشی بس ایمن به بازوی خویشخورد گاو نادان ز پهلوی خویشنادان به زور بازوی خود گرفتار آید درست چون گاو که از پرخوری کشته میشود.چون چاق تر از دیگر گاوان که باشد زودتر کارد بر گلویش. مینشیند.آدم نادان که زور و بازویی هم اگر داشته باشد(یا خیال کند که دارد) بیشتر با دیگران درگیر میشود و آخر سر کسی پیدا میشود که سر و ته او را یکی کند.دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخردبا نفس خود کند به مراد و هوای خویشاز دست دیگران چه شکایت کند کسیسیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه+یارو یابو برش داشته=از ماست که بر ماست

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

سپهبد عنان اژدها را سپردبه خشم از جهان روشنایی ببردسپهبد(سهراب) عنان را به اژدها سپرد(افسار اسب را رها کرد)انچنان با خشم راند که گویی شب شد(بر اثر گرد و خاک)

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

دوستان معنی بیت ” برین بارهٔ دژ دل اندر مبندکه این نیست برتر ز ابر بلند” این است:”به این اسب قوی و نیرومند است دل مبند، چرا که هرچه باشد از ابرهای بلند و آسمان دست نیافتنی تر نیست”باره: در اینجا به معنای اسب است. باره گاهی به معنای دژ و حصار بلند و محکم است.پس اگر در این بیت هم باره به معنای دژ باشد؛ خب می شود حشو! مانند حُسن خوب! پس اینجا باره به معنای اسب دژمانند و قوی هیکل است. به ویژه که در مصراع بعدی آن رابه ابر تشبیه کنایی کرده. چرا که ابر نیز در حرکت است و می شود تشبیهی به اسب هم داشت. مثلاً فلانی سوار بر ابر در حرکت است. محمود طیّب

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

طیب جان بارهٔ دژ گویا منظور دیوار قلعه باشد .زنده باشی

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

سلام خدمت دوستان در مورد بیت «خورد گاو نادان ز پهلوی خویش» بهتره بپذیریم که ممکنه شاعر چندین منظور داشته باشه. ممکن هم هست که فقط یک معنا مورد نظرش بوده باشه. ولی درهر حال تفاوت مفهومی زیادی به چشم نمی‌خورد.نظر من اینست که: اگر کارد خوردن به پهلوی گاو، در اثر پرخوری و طمع را در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم که فردوسی به آز و هوس و قول‌قرارهای عاشقانه سهراب اشاره کرده(اگر اینچنین ابیات عاشقانه وجود داشته باشند)و اگر این را در نظر بگیرم که گاو علوفه میخورد و چاق میشود و به سبب چاق‌وچله‌ بودن خورده می‌شود؛ -که با مصراع قبلی نیز هماهنگ تر است- میتوانیم بگوییم منظور شاعر همان تکبر سهراب به زور وبازویش است که موجب شکستش شد.شاید هم مصراع به ضربه خوردن گاو از پهلو-جایی که از آن غافل است- اشاه دارد(معمولا گاو را از سمت پهلو‌اش غافلگیر میکنند)

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

با درود به پیشگاه دوستان خورد گاو نادان ز پهلوی خویش را باید با نگاه به مصراع نخست تفسیر نمود : در مصراع اول با لحنی هشدار آمیز به سهراب می گوید فریفته ی قدرت بازو و توان و اندام پهلوانیت نشو و به زور بازویت نناز و مانند گاو نباش زیرا گاو آسیب و ضربه ای که می بیند ناشی از پهلوی چاق و هیکل درشتش است (اگر پهلویش چاق نباشد ، قصابی نمی شود !) خوردن در اینجا به معنی ضربه و آسیب خوردن است و امروزه هم در همین معنا کاربرد دارد . مثلا هرچه خوردیم از رفیق نا رفیق بود و … ) لازم به ذکر است سروران ارجمند می دانند مصدر خوردن در زبان فارسی در معانی فراوانی کاربرد دارد و در این بیت نباید آن را متعدی بگیریم . خوردن : اصابت کردن / تیر به او خورد / قرعه به نام او خورد خورد : ضربه خورد که شرح آن رفتبه او می خورد : یعنی مناسب اوست ، به او می آید این قطعه به این وسیله می خورد : یعنی اندازه اش است و …به قیافه اش می خورد که دزد باشد ، یعنی از قیافه اش بر می آید که …

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

نباشی بس ایمن به بازوی خویشخورد گاو نادان ز پهلوی خویشتفسیر و تعبیر خانم مرسده از تمام معانی که دیگر عزیزان گفته اند مستدل تر است. با پوزش از آقای مهاجرانی که بسیار نامربوط فرمودند

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

چو بشنید سهراب تنگ آمدش که آسان همی دژ به چنگ آمدش همی : برای استمرار و امتداد فعل می آید

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

خورد گاو نادان ز پهلوی خویشدر درسهایی از شاهنامه ی استاد دکتر محمد جعفر محجوب در مورد این مصرع دقیقاً همین تعبیر بانو مرسده را بیان داشته اند،تا بحال خطایی در گفتار ایشان ندیده ام

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

باسلام.در مورد نظر خانم مرسده اگه یه همچین کاری باشه که پهلوی گاو پر خور را کارد میزنن تا محتویات به بیرون ریخته شود، برداشتی که بنده میکنم ابنه که این عمل رو برا نجات جان گاو میکنن نه برا کشتنش. که این تعبیر در این جا جایی نداره به سهراب هشدار داده میشه که کشته خواهی شد نه اینکه خنجر میخوری که نجات پیدا کنی. به نظر بنده استدلال ادبیب بزرگوار بهرام مشیری کامل تر باشه. دوستان میتونند در مورد صحبت بنده داوری کرده و نظر بدهند.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

نظر شما کاملا درست است و آن بیت دقیقا همین را میدهد مچکر از دوستان عزیز با استدلال ها و تحلیل هاشان

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

البته بنده این عمل کارد زدن بخ پهلوی گاور رو اولین بار است که میشنوم و بعید میدانم که وافعی باشد. حالا گیرم که وجود داشته باشه. با جای پاره گی کارد چیکار میکنن. بخیه و پانسمان میکنن یا رها میکنن خودش خوب بشه. دوستانی که چنین چیزی رو دیدن یا شنیدن بیشتر توضیح بدن.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

سلاممفهوم و منظور از سرافراز در مصرع سمند سرافراز بر دژ کشید چیست؟

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

در پاسخ به جناب محمد :

گرد آفرید اسب را سر بلند به دژ حرکت داد ،راند یا راهنمایی کرد 

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

سلام

بیت ای که شما قرار دادید باید به صورت زیر تصحیح گردد 

بزد بر کمربند گردآفرید زره بر برش یک به یک بردرید

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

او زنی بود که مثل پهلوانی سوارکار، همیشه در جنگ‌ها نام‌آور و مشهور بود.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

وقتی دختر گژدهم (گردآفرید)، با خبر شد که فرمانده دژ سپید (هجیر) اسیر شده است،

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

که نام او گردآفرید بود. در طول روزگار، دختری مانند او به دنیا نیامده بود.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

گردآفرید چنان از شکست هجیر شرمنده و خشمگین بود که صورت سُرخَش به رنگ سیاه درآمد.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

فوراً زره جنگجویان را پوشید، زیرا درنگ و معطلی در آن شرایط جایز نبود.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

گیسوی خود را زیر زره پنهان کرد و در کلاهخود خود گره زد.

replyپاسخگویی به این حاشیه
flagگزارش حاشیهٔ نامناسب
linkرونوشت نشانی حاشیه

برای حاشیه‌گذاری باید در گنجور نام‌نویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.

داستان گردآفرید و سهراب به نثر
داستان گردآفرید و سهراب به نثر
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *