داستان کودکانه

داستان کودکانه
داستان کودکانه

روزانه

در این بخش مجموعه 6 قصه خواب را برای کودکان در هر سنی را گردآوری کرده ایم. کودک شما با شنیدن این داستان های ماسب خیلی راحت تر به خواب می رود.

یکی از بهترین کارها قبل از خوابیدن، خواندن کتاب و مطالعه کردن است و البته برای کودک شما هم خواندن یک شعر و قصه خواب زیبا است. در ادامه چند قصه زیبا برای کودکان در هر سن را آماده کرده ایم که می توانید قبل از خواب برای او بخوانید.

داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید. چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلیکوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند . سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کردهبود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد . بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه . سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

داستان کودکانه

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا . سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد . بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد . مامان گفت عزیزکم سنجابکم . لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.

سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می‌کرد نمی‌تونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
ـ سلام فیل کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:
ـ سلام زرافه کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ وقتی می‌خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
ـ نه.
ـ خب اگه می‌خوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:
ـ سلام خرسی کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
ـ بله گذاشتم.
ـ خب چشات رو هم بستی؟
ـ بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
ـ خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
ـ نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
ـ این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می‌بره و همه دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می‌بره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:
ـ سلام ببر کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
ـ آخه من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
ـ من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب چشات رو بسته بودی؟
ـ بله بسته بودم.
ـ به خواب فکر کردی؟
ـ بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.
ـ آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی‌بره، آخه وقتی می‌خوای بخوابی، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می‌بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می‌بره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی‌برد، آخه اون هی تکون می‌خورد و از جاش بلند می‌شد، به خاطر همین بود که خوابش نمی‌برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:
ـ مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟
ـ بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می‌کنم.
بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می‌بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:
لالا لالا گل…..
ادامه ماجرا میشه همون لالایی و یا زمزمه‌هایی که بچه‌ها بهشون عادت دارند تا باهاشون زودتر خوابشون ببره.

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

مثل همیشه یکی بود یکی نبود.
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر
مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده
گل ها…

 

در یکی از روزهای خوب خدا یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ
می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بودتمام بدنش درد می کرد هر روز از گوشه ای
به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد. سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت دلش می خواست از سر راه
مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند . «: یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد.
مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد ». هندونه ی سرخ و شیرین دارم هندونه به شرط چاقو ببین و ببر
تمام هندوانه ها را فروخت فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش
انداخت چشمش به سنگ کوچولو افتاد آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت
نکند و قل نخورد بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را
برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت
شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و
کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد .
روزها گذشت تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده
بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت او روی سنگ
های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد . یک روز چند تا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند آنها می خواستند بدانند چرا سنگ
های کف رودخانه صاف هستند یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید آن را برداشت و به خانه برد. آن را رنگ
زد و برایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل
تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را
به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر
نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست. پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش
می کند و او را خیلی دوست دارد راستی بچه ها، شما هم می توانید با سنگ های صاف و صیقلی کاردستی درست کنید؟

اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می رویم؟ مادر می گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند
روز دیگر بگذرد ؛آن وقت به مدرسه می روی سارا چند روزی آرام می گرفت ؛ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید . مادر که متوجه علاقه
بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی
موضوع را به سارا کوچولو گفت :سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند . مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی
رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم صبح زود از
خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت
صبحانه خوردم لباس هایم را پوشیدم کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر
درمورد همه چیز سوال می کردم مادر برام توضیح می داد .
دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی می کنید در همین بگو مگو بودیم که خود را جلو
در کلاس دیدیم یک خانم زیبا با لباس های روشن انگار منتظر من بود با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد . دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم .من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم
معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک های زیبا،اسباب بازیهای
جالب ،عروسک ،ماشین،تلویزیون ،سی دی و رادیو ضبط برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم آخر بیشتر کلاس به یک مجلس
جشن تولد شباهت داشت . خانم معلم در گوشم گفت : دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم :شیوا خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت بچه های گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده . بچه ها گفتند :کیه کیه خوش آمده . در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه . شیوا محمدی
خانم معلم گفت برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچه ها یک کف بلند زدند .
هر کدام از بچه ها می گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه
های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه های گل سلام
حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید . بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم : بله
هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم
معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گه؟ همه گفتیم : هوهو چی چی
با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی ها رفتیم خانم گفت قطار ایست . بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید. بعد
هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند . بچه ها گفتند : خانم مدیر
خانم معلم هم گفت : آفرین به شما
خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در اتاق دفتر
هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی
پیش آمد بیاید پیش من بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدار خانه رفتیم. در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من
کلاس ها را نظافت می کنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه گفتیم : باشه . بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیس وچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی
کردیمنقاشی کشیدیم و با مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در
مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می کردم.که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت:
خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر ! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد. خدایا زودتر مدرسه ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم

امیدواریم این مجموعه قصه شب مورد توجه شما عزیزان قرار گرفته باشد و از این داستان های زیبا لذت برده باشید.

 

داستان کوتاه و خواندنی + 7 داستان جالب و آموزنده

20 داستان کوتاه و جذاب + حکایت های جالب و پندآموز

مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش

جملات انگیزشی امیدوار کننده و متن های معجزه گر زندگی عالی

متن و جملات تبریک عید قربان + عکس نوشته های پروفایل و استوری عید سعید قربان

جملات زیبای صادق هدایت + متن و سخنان کوتاه از صادق هدایت با مضامین مختلف

مطالب جدید

نکات انتخاب لباس خواب و راهنمای خرید بهترین مدل برای خواب راحت

نکات انتخاب میز ناهارخوری و موارد مهم برای داشتن بهترین و زیباترین میز

فال هفتگی ❤️ 1 تا 7 مرداد ماه + فال جدید هفته pmc شگفت انگیز

فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز

خودارضایی پسران و دختران، عوارض آن و هر آنچه که باید در مورد آن بدانید

جملات عارفانه عاشقانه + تعدادی متن عرفانی پر احساس و رمانتیک برای عشق

شعر در مورد دیوانگی و مجموعه گلچین شده اشعار در مورد دیوانه شدن عاشق

جملات تبریک تولد مردادی ها و متن های ویژه تولدت مبارک افراد متولد…

طرز تهیه انواع شربت نذری خوشمزه و خوشرنگ ماه محرم

جملات انگیزشی امیدوار کننده و متن های معجزه گر زندگی عالی

تغذیه بعد از کاشت مو و مواد غذایی که پس از کاشت مو می توان مصرف کرد

متن تبریک تولد همسر مرداد ماهی + عکس نوشته و جملات تبریک مردادی

بیش از 100 داستان و قصه کودکانه قدیمی و جدید ، کوتاه ، طولانی و بلند ، جذاب ، زیبا و رایگان به صورت متن و کلیپ برای خواب و سرگرمی کودک شما

داستان کودکانه برای سنین 3-0 سال

داستان کودکانه برای سنین 6-4 سال

داستان کودکانه برای سنین 9-7 سال

داستان کودکانه سریالی گوگولی مگولی‌ها

داستان کودکانه

داستان های اختصاصی موشیما

داستان های کودکانه طولانی

داستان های کودکانه قدیمی

داستان های کودکانه کوتاه

جیک و جو دوست‌های صمیمی هستن! دوست‌های خیلی خیلی صمیمی! چیزهایی که اونا دوست دارن،…

مطالعه بیشتر

یک هفته تا تولد سامیار کوچولو باقی مونده! این یعنی هفت روز کاااااملللل! مامان سامیار…

مطالعه بیشتر

امروز یک چیزی داره آنا رو دنبال میکنه! اون کثیفه! بوگندو هم هست! شبیه یک…

مطالعه بیشتر

این زی‌زی هستش! زی‌زی عروسک منه! من خیلی زی‌زی رو دوست دارم! چون اون همیشه…

مطالعه بیشتر

بیلی عاشق بازی کردن و ساختن چیزهای مختلف با لگوهاشه! پدرش همیشه میگه: عالیه بیلی!…

مطالعه بیشتر

سباستین عاشق غذا پختنه! هیچ غذایی تو دنیا نیست که اون درستش نکنه! اون غلات…

مطالعه بیشتر

جیمز پرسید: پس من کی بزرگ میشم؟ بابا میگه: من نمیدونم! مامان میگه: خیلی زود!…

مطالعه بیشتر

سونیا حسابی هیجان زده بود! اون قرار بود امروز شش سالش بشه! بابا و مامان…

مطالعه بیشتر

آنجلینا دلش بستنی میخواست، اما طعم‌های بستنی‌ها کلی زیاد بود و اون نمیتونست انتخاب بکنه!…

مطالعه بیشتر

عصر اون روز، گله‌ی گوسفندها مثل همیشه داشتن از چرا به سمت مزرعه برمیگشتن! البته…

مطالعه بیشتر

اون روز، یک روز خیلی گرم تابستونی بود! بلا که حسابی عرق کرده بود، داشت…

مطالعه بیشتر

امیلی عاشق رفتن پیش مادربزرگه! مادربزرگ توی باغش لوبیا، سیب‌زمینی، نعناع، فلفل، پیازچه و گوجه‌ی…

مطالعه بیشتر

ببری توی جنگل زندگی میکنه! اون عاشق شیرینی پختنه! یک روز اون یک عالمه پای…

مطالعه بیشتر

هپیچه! هپیچه! ای وای! دیانا داره عطسه میکنه! دیانا نباید امروز عطسه کنه! آخه اون…

مطالعه بیشتر

خرگوش کوچولو قرار بود بره به یه مدرسه‌ی جدید و حسابی نگران بود. اون از…

مطالعه بیشتر

خواندن داستان و قصه ی کودکانه برای بچه‌ها، فواید زیادی برای رشد ذهنی، روحی و اجتماعی آن‌ها دارد. در ادامه با موشیما همراه باشید تا تاثیر داستان‌های کودکانه را بر جنبه‌های مختلف رشد کودک مرور کنیم:

داستان کودکانه

قصه های کودکانه پر از افسانه‌ها و عناصر شگفت انگیز هستند. در داستان های کودکان هیچ مرزی برای خلاقیت وجود ندارد. در دنیای قصه، هر چیزی ممکن است.

این مسئله باعث می‌شود تا فرزند شما چهارچوب‌های ذهنی‌اش را بشکند و اندیشه‌ای آزاد و خلاق داشته باشد.

قصه ها و داستان ها منبع ارزشمندی برای یادگیری کلمات جدید هستند. این منبع زمانی ارزشمندتر خواهد بود که خود شما برای فرزندتان کتاب بخوانید.

مطالعات نشان می‌دهد اگر والدین هنگام خواندن داستان برای فرزندشان، کلمات جدید را برای آن‌ها توضیح دهند، کودکان بسیار سریع‌تر این کلمات را یاد میگیرند و راحت‌تر در مکالمات از واژه‌های جدید استفاده می‌کنند.

کودکی که دایره‌ی لغات وسیعی دارد، راحت‌تر می‌تواند با دیگران ارتباط برقرار کند. این مهارت برقراری ارتباط به فرزندتان کمک می‌کند تا به سادگی دوست جدید پیدا کند، با معلم‌های مدرسه رابطه‌ی سازنده‌ای داشته باشد و همچنین بتواند احساسات و افکارش را به طرز صحیحی ابراز کند.

هر قصه کودکانه ، شامل درس‌هایی برای آموختن است. این موارد می‌توانند حقیقت‌های علمی، درس‌های اخلاقی یا مهارت‌های زندگی باشند. کودکان درس‌های مهم زندگی را در خلال داستان‌های کودکانه راحت‌تر و سریع‌تر یاد می‌گیرند.

به جای این که راجع به یک مسئله ساعت‌ها برای فرزندتان سخنرانی کنید، یک کتاب خوب در آن زمینه پیدا کنید و برای او بخوانید. به شما قول می‌دهیم که خیلی سریع‌تر آن را یاد می‌گیرد.

قصه خواندن برای کودکان، در واقع یک تمرین برای یادگیری شنیدن موثر است. زمانی که برای فرزندتان کتاب می‌خوانید، او می‌آموزد که چگونه باید ذهنش را متمرکز کند و به داستان گوش بدهد تا آن را بفهمد.

مطالعات نشان می‌دهد، اگر والدین از سنین کم برای فرزندشان کتاب داستان بخوانند، احتمال موفقیت فرزندشان در مدرسه بسیار بیشتر خواهد بود؛ چرا که این بچه‌ها آموخته‎‌اند چگونه باید به طور موثر و بدون بازیگوشی به معلم گوش بدهند.

در مجله‌ی موشیما ، ما تلاش می‌کنیم تا داستان های جذاب و آموزنده‌ی جدید در دنیا را ترجمه کنیم و با عکس‌های با کیفیت در سایت قرار دهیم تا شما و فرزند دلبندتان آرشیو کاملی از قصه‌های کودکانه زیبا و جذاب در اختیار داشته باشید.

خواندن داستان های قدیمی که خود شما با آن‌ها خاطره دارید برای فرزندتان، می‌تواند لحظات خیلی شیرین و به یاد ماندنی برای هر دوی شما بسازد.

قصه های کودکانه قدیمی مانند سیندرلا، چوپان دروغگو، شنگول و منگول و راپونزل، داستان هایی هستند که چندین نسل با آن‌ها خاطره ساخته‌اند و خواندن آن‌ها همیشه با لذت همراه است.

خواندن کتاب قصه قبل از خواب، باعث می‌شود تا فرزند شما با احساس امنیت و آرامش به خواب برود. او با تمرکز بر روی روند یک داستان زیبا، دغدغه‌های روزانه‌اش را فراموش می‌کند و ذهنش آرام می‌شود. این مسئله باعث می‌شود تا خوابی آرام و عمیق را تجربه کند.

هر کتاب داستان ، برای یک رده‌ی سنی نوشته شده است. اگر کتاب‌های سنین بالاتر را برای فرزندتان بخوانید، برایش جذاب نخواهد بود و روند داستان را نخواهد فهمید.

همچنین اگر کتاب های مناسب سنین پایین‌تر برای کودک بخوانید، داستان برایش ساده و بی محتوا جلوه می‌کند و حوصله‌اش سر می‌رودبه همین دلیل بسیار مهم است که کتاب هایی را برای فرزندتان مطالعه می‌کنید، طبق رده‌ی سنی او انتخاب شده باشند.

در انتخاب موضوع باید بسیار آگاه عمل کنید. داستان های کودکانه تاثیر بسیار عمیقی بر ذهن ناخودآگاه فرزند شما دارند. برای مثال داستانی مانند سیندرلا می‌تواند به دختران کوچک القا کند که باید برای خوشبختی، منتظر یک مرد بمانند و خودشان تلاشی نکنند.

این بدین معنا نیست که نباید قصه سیندرلا را برای فرزندتان بگویید؛ بلکه به این معناست که باید آگاه باشید و با فرزندتان راجع به داستان صحبت کنید.

بهترین روش تربیتی، منع کردن کودکان از رویارویی با مفاهیم اشتباه نیست. بهترین روش آن است که فرزندتان روش‌های مختلف زندگی کردن را بشناسد و شما به او بیاموزید که چگونه باید روش صحیح‌تر را انتخاب کند.

در دنیای امروزی، فراوانی انیمیشن ها و قصه های صوتی، باعث شده که اهمیت کتاب خواندن نسبت به گذشته کمتر به چشم بیاید. حتما توجه کنید که انیمیشن ها وقصه های صوتی می‌توانند خیلی مفید باشند؛ ولی به هیچ عنوان نباید جای کتاب خواندن را بگیرند.

برنامه کودک، انیمیشن، قصه صوتی و کتاب داستان، هر کدام فوایدی دارند و نباید هیچکدام قربانی دیگری شوند. با کمی برنامه‌ریزی می‌توانید کاری کنید تا فرزندتان از تمام این فعالیت‌ها لذت ببرد.

در کتاب داستان های اختصاصی موشیما ، از عکس و اسم فرزند شما در تک تک صفحات استفاده خواهد شد. نویسندگان قصه های موشیما تلاش می‌کنند تا در هر کتاب، یک نکته‌ی آموزشی، اعم از نکات علمی، اخلاقی و مهارت‌های زندگی، وجود داشته باشد.

در مجموعه موشیما ، تلاش بر این است که با استفاده از بهترین تصویرگران کودک، صفحات کتاب به جذاب‌ترین شکل ممکن طراحی شوند تا فرزند شما علاوه بر شنیدن داستان، از تصویرهای زیبای کتاب نیز لذت ببرد.

همچنین می‌توانید برای خواندن داستان های کودکانه انگلیسی روی لینک stories for kids کلیک کنید.

نام کاربری یا آدرس ایمیل *

گذرواژه *

مرا به خاطر بسپار ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

آدرس ایمیل *

یک لینک برای تعیین رمز عبور جدید به آدرس ایمیل شما ارسال می‌شود.

اطلاعات شخصی شما برای پردازش سفارش شما استفاده می‌شود، و پشتیبانی از تجربه شما در این وبسایت، و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی توضیح داده شده است.

عضویت

No products in the cart.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، کلبه‌ی کوچکی وجود داشت. در اون خانه زن و شوهر مهربانی با دختر کوچکشون زندگی می‌کرد.

مادر دخترک، خیاط خیلی ماهری بود. یک روز او برای دخترش یک شنل و یک شال قرمز زیبا دوخته بود و دخترش هر روز اون‌ها رو می‌پوشید. به همین دلیل از اون روز به بعد همه‌ی مردم او را شنل قرمزی صدا میکردن.

یک روز مادر شنل قرمزی او را صدا کرد و گفت:

دختر عزیزم، میخوام ازت خواهش کنم که این نان خونگی رو با این کره‌ها و کیک میوه‌ای برای مادربزرگت ببری!شنل قرمزی گفت:

خیلی خوشحال میشم مادر. اما من خیلی وقته که مادربزگو ندیدم. میترسم از یادم رفته باشه که خونه‌ی اون کجاست و چه شکلی است!!مادر پاسخ داد:

داستان کودکانه

دختر عزیزم، من مطمئنم که اگه راه بیوفتی، حتما یادت میاد.شنل قرمزی به سمت جنگل راه افتاد. او یک سبد حصیری در دست داشت که خوراکی‌های مادر بزرگ را در اون گذاشته بود و رویش یک پارچه‌‌ی قرمز انداخته بود. او در حالی که در مسیر جنگل می پرید و دنیا را تماشا می کرد، آرام آواز می خواند.

یک گرگ وحشی آهنگ شیرین شنل قرمزی رو شنید. گرگ موجودی شرور و حریص بود و دلش میخواست که شنل قرمزی رو برای صبحونه، یه لقمه‌ی چپ کنه. اما اون جرات این کار رو نداشت. چون یک مرد هیزم شکن با سگش همون نزدیکی مشغول به کار بود.

اما گرگ اصلا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، چون ذاتش این اجازه رو بهش نمیداد. پس گرگ برای اینکه توی دردسر نیوفته، به جای اینکه به شنل قرمزی حمله کنه، آروم و موقر به سمتش رفت و گفت:

سلام، شنل قرمزی. توی این صبح زیبا و دل انگیز کجا میری؟

شنل قرمزی جواب داد:

برای دیدن مادربزرگم میرم تا براش نان و کره و کیک میوه‌ای ببرم.

گرگ پرسید:

مادربزرگت کجا زندگی می کنه دختر ناز؟

او پاسخ داد:

در وسط وسط جنگل!

گرگ با صدای آرامی گفت:

آه، بله. من اون خانه رو می شناسم، اما الان دیگه باید برم. ازت خداحافظ دختر کوچولو. خیلی مراقب خودت باش. جنگل برای دختر کوچکی مثل تو خیلی خطرناکه!!

قبل از اینکه شنل قرمزی وقت داشته باشه که جواب گرگ رو بده، اون رفته بود!

شنل قرمزی اصلا عجله نداشت. او عاشق جنگل بود و می‌تونست ساعت‌ها به تنهایی در اونجا بازی کنه.اون دنبال پروانه‌ها می‌دوید و به سنجاب‌ها نگاه میکرد. او یک خرگوش رو دید که از میان سرخس‌ها پرید و یک زنبور که شهد گل‌های وحشی رو مینوشید.

او حتی به یکهیزم شکن برخورد کرد که در حال بریدن کنده‌های درختان بود.

هیزم شکن به مهربانی گفت:

شنل قرمزی تنهایی داری کجا میری؟

شنل قرمزی جواب داد:

من میرم که مادربزرگمو ببینم. ولی الان باید عجله کنم چون ممکنه که دیر برسم!!

در حالی که شنل قرمزی در حال بازی بود، گرگ بداخلاق تا اونجا که می‌تونست به سمت وسط جنگل دوید و خانه مادربزرگش را پیدا کرد.مادربزرگ تنها زندگی می‌کرد. اون به شدت ضعیف بود و به ندرت از تختش بلند می شد. و اون روز هم مثل همیشه توی تختش دراز کشیده بود.گرگ به سمت در خانه‌ی مادربزرگ دوید و در زد . تق تق تق

پیرزن پرسید:

کیه کیه در میزنه؟

گرگ در حالی که سعی می‌کرد صدای شنل قرمزی رو تقلید کنه، گفت:

من شنل قرمزیم مادربزرگ.

مادربزرگ گفت:

بیا داخل عزیزم. ضامن در رو بکش و در رو باز کن.

گرگ در رو باز کرد و وارد شد.

می تونید تصور کنید که مادربزرگ چقدر از دیدن گرگی که در مقابلش ایستاده بود، شوکه شد. اون از ترس یخ کرد و لحظاتی بعد، گرگ وحشی گرسنه مادربزرگ رو یک لقمه‌ی چپ کرد.اما گرگ هنوز سیر نشده بود. اون دوست داشت که شنل قرمزی رو مزه کنه. پس لباس‌ها مادربزرگ رو پوشید، روی تخت دراز کشید و منتظر شنل قرمزی شد.

بعد از یک ساعت یا بیشتر، شنل قرمزی به خانه‌ی مادربزرگ رسید. به سمت در رفت و در زد. تق تق تق.گرگ گفت:

بیا داخل عزیزم. ضامن در رو بکش و در رو باز کن.

شنل قرمزی با خودش فکر کرد:

یادم نمیاد که صدای مادربزرگ اینقدر کلفت بوده باشه!!

اما وقتی وارد خانه شد، مادربزرگش رو دید که مثل همیشه روی تختش دراز کشیده بود.

شنل قرمزی گفت:

مادربزرگ، مادرم منو فرستاده تا این نان و کره و کیک میوه‌ای خوشمزه رو برای شما بیارم!!

داستان کودکانه

گرگ گفت:

اوه، تو چقدر مهربونی دخترم، بیا اینجا تا یک ماچ گنده بهت بدم!!

شنل قرمزی که اگه یادتون باشه خیلی وقت بود که مادربزرگش رو ندیده بود، به تخت نزدیک شد.

شنل قرمزی گفت:

مادربزرگ، چه دماغ بزرگی داری.

گرگ گفت:

چون اینجوری میتونم بوی خوب تو رو بهتر بفهمم عزیزم!!

و مادربزرگ، چه گوش های بزرگی داری.

گرگ گفت:

برای اینکه بتونم صدای تو رو بهتر بشنوم عزیزم.

و چه چشمای درشتی داری مادربزرگ!!

گرگ گفت:

اینجوری میتونم صورت زیبای تو رو بهتر ببینم عزیزم!!

گرگ دیگه حسابی گرسنه شده بود و آی از لب و لوچه‌اش آویزون شده بود.

شنل قرمزی گفت:

اوه، مامان بزرگ، چقدر دندون‌های تیز و گنده‌ای داری!!

گرگ زمزمه کرد:

چون اینجوری میتونم تو رو راحت‌تر بخورم!!

گرگ دیگه نتونست صبر کنه و از روی تخ به سمت شنل قرمزی حمله ور شد!!!

درست در همون لحظه، در با صدای بلندی باز شد. سگ مرد هیزم شکن به داخل پرید و به گرگ حمله کرد. گرگ وقتی به عقب رفت، روی زمین افتاد و ناله کرد.

چند ثانیه بعد، مرد هیزم شکن هم سر رسید، تبر عظیمش رو بالای سرش گرفت و با صدای بلندی اون رو پایین آورد. با یک ضربه سر گرگ وحشی از تنش جدا شد.

شنل قرمزی فریاد زد:

اوه، متشکرم، مرد هیزم شکن مهربون، از کجا فهمیدی که گرگ اینجاست و من در خطرم؟

مرد هیزم شکن گفت:

خب من این اواخر این گرگ وحشی رو در جنگل دیده بودم که کمین کرده بود. امروز تو رو دیدم که تنها هستی و خواستم مطمئن بشم که سالم میرسی برای همین دنبالت اومدم. سگم بوی گرگ رو احساس کرد برای همین سریع به سمت این خونه دویدیم!!

شنل قرمزی گفت:

اوه، شما چقدر شجاع و باهوش هستی، هیزم شکن عزیز. من بازم متشکرم.

هیزم شکن با شنل قرمزی به خونه رفت و اتفاقات بد رو برای والدینش توضیح داد. اون‌ها بسیار از هیزم شکن و سگش ممنون بودن که دخترشون رو از دست گرگ وحشی نجات دادن.

پایان.

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونه‌ی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار…

مطالعه بیشتر

فرنی، پاندای کوچولو، حسابی گیج شده بود! اون پرسید: من چه هدیه‌ای میتونم برای روز…

مطالعه بیشتر

مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخه سواری…

مطالعه بیشتر

ممنون از داستان‌ها ولی بعضی جاها به جای شنل قرمزی نوشته شده کلاه قرمزی

سلام دوست عزیز. ممنون از نکته سنجیتون. داستان تصحیح شد.

نام کاربری یا آدرس ایمیل *

گذرواژه *

مرا به خاطر بسپار ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

آدرس ایمیل *

یک لینک برای تعیین رمز عبور جدید به آدرس ایمیل شما ارسال می‌شود.

اطلاعات شخصی شما برای پردازش سفارش شما استفاده می‌شود، و پشتیبانی از تجربه شما در این وبسایت، و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی توضیح داده شده است.

عضویت

No products in the cart.

روزی روزگاری، یک مورچه‌ی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت تا خیلی از خونه دور شد! خیلی خیلی خیلی از خونه دور شد!

اون صبحانشو کامل خورده بود و از مامانش اجازه گرفته بود تا بره و ببینه که چی توی جاده میتونه پیدا کنه! و این راهی بود که مورچه کوچولو رفت:

اون از یه برگ سرخس بالا و پایین رفت!

دور یک سنگ چرخید و چرخید!

از توی یک خندق تاریک رد شد! و از تنها راه رفتن توی اون خندق حسابی ناراحت شد!

داستان کودکانه

اون از توی یک جنگل خیلی خیلی ترسناک رد شد! همون جنگلی که درختاش پنج سانتیمتر بودن و به آسمون رسیده بودن!

از روی یک پل که از برگ سرخس بود و توی خزه‌ها خم شده بود، رد شد و به یک بیایون بزرگ رسید که نیم متر بود!

اون بیابون، خشک و بی آب و علف بود و هیچکس توش نبود!

مورچه کوچولو آرزو کرد که ای کاش توی خونشون بود و توی تخت گرم و نرمش خوابیده بود!

پاهای ریزه میزه‌ی مورچه کوچولو میلرزید و حسابی خسته شده بود! برای همین تصمیم گرفت برگرده خونه! و این راهی بود که مورچه کوچولو طی کرد و رفت:

اون از بیابون نیم متری رد شد!

و بعد از روی یک پل که از برگ سرخس بود و توی خزه خم شده بود رد شد!

اون از توی جنگلی که درختاش خیلی خیلی بلند بودن و به آسمون رسیده بودن هم رد شد!

اون از توی یک خندق تاریک هم رد شد! و از تنهایی راه رفتن توی اون خندق حسابی ناراحت شد!

و بعد دور یک سنگ چرخید!

و بعد مورچه‌ی خسته‌ی قصه‌ی ما، از جاده اومد بیرون!

اون از باغشون رفت بالا و پرید توی خونه‌ی گرم و نرمش!

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!!

مطالعه بیشتر

تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت…

مطالعه بیشتر

داستان و قصه کودکانه سیندرلا را می‌توانید به صورت متن کامل، تصویر و ویدیو در…

مطالعه بیشتر

سلام بهترین داستانی بود که تا حالا خوندم. خیلی متشکرم.🙏🙏🙏

نام کاربری یا آدرس ایمیل *

گذرواژه *

مرا به خاطر بسپار ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

آدرس ایمیل *

یک لینک برای تعیین رمز عبور جدید به آدرس ایمیل شما ارسال می‌شود.

اطلاعات شخصی شما برای پردازش سفارش شما استفاده می‌شود، و پشتیبانی از تجربه شما در این وبسایت، و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی توضیح داده شده است.

عضویت

No products in the cart.

یک روز مها و موشیما در پارک سرسبزی بازی می‌کردند. مها که عاشق سرسره تونلی بود از پله‌های آن بالا رفت و با موشیما از سرسره به پایین سر خوردند.

موشیما به مها گفت: این پارک خیلی قشنگه اما من جنگلی رو می‌شناسم که از اینجا هم سرسبزتر و هم زیباتره.

مها گفت: چه خوب! دلم می‌خواد اونجا رو ببینم.

موشیما گفت: متاسفانه ورود آدم‌ها به اونجا ممنوعه.

سپس کمی فکر کرد و گفت: ولی یه راه وجود داره که بتونم تو رو به اونجا ببرم. راهی که فقط من بلدم.

داستان کودکانه

موشیما به همراه مها از پله‌های سرسره بالا رفتند.

موشیما گفت: حالا تو باید چشماتو ببندی تا با هم سر بخوریم.

مها که می‌دانست موشیما دوست عاقلی است چشمانش را بست و از تونل  به پایین سر خوردند. وقتی چشمانش را باز کرد با کمال تعجب متوجه شد که از راه تونل وارد جنگل زیبایی شده‌اند.

موشیما گفت: اینجا جنگل آرومیه و حیوونا با هم مهربونن و چون هیچ انسانی به اینجا راه نداره خطری هم حیوونا رو تهدید نمی‌کنه.

مها که محو تماشای جنگل زیبا شده بود صدای حیوانی را شنید که می‌گفت: یه بچه انسان می‌بینم. تو با اجازه چه کسی وارد اینجا شدی؟

مها سرش را برگرداند و گوزن شاخدار زیبایی را دید که به او نگاه می‌کرد. موشیما که دید مها کمی ترسیده است رو به گوزن کرد و گفت: نگران نباشید. این دوست من مها است. اون خیلی حیواناتو دوست داره و با اونا مهربونه.

گوزن گفت: موشیما جواب غول سه چشم رو چی میدی؟ اگه اون بفهمه آدمیزاد وارد اینجا شده حسابی عصبانی میشه.

در همین موقع سر و کله یک راسو، یک خارپشت، و یک خرس هم پیدا شد. خرس گفت: از چهره این آدمیزاد پیداست که اون خیلی مهربونه و نمی‌خواد به ما صدمه‌ای بزنه.

موشیما گفت: کاملا درسته.

مها گفت: اگه کسی بخواد شما رو اذیت کنه شما چیکار می‌کنید؟

گوزن گفت: ما حیوانات هر کدوم موقع خطر یه راه برای دفاع از خودمون داریم. مثلا من با شاخ‌های تیزم می‌تونم به دشمن حمله کنم.

راسو گفت: من با بوی بدی که از خودم تولید می‌کنم دشمن رو فراری میدم.

خارپشت خودش را مثل توپی گرد کرد و تیغ‌های پشتش را نشان داد و گفت: منم با پرت کردن این تیرهای تیز دشمن رو می‌ترسونم.

جوجه تیغی با خارهاش

گرد شد و گفت ایناهاش

اگر که دشمن بیاد

دمار ازش درمیاد

با تیرهای فراوون

در میره اون چه آسون

موشیما شاد و سرحال

خندید و گفت چه باحال

خرس گفت: منم که با چنگال‌ها و دندان‌هام نمیذارم کسی اذیتم کنه.

مها که خیلی زود با حیوانات جنگل دوست شده بود دلش می‌خواست بیشتر پیش آنها بماند اما موشیما به او گفت که وقتمان تمام است و باید به سرعت برگردیم.

گوزن گفت: شما باید از جنگل خارج بشید و از راه تونلی که بیرون جنگله دوباره به شهر خودتون برگردید.

خرس گفت: فقط امیدوارم غول سه چشم که نگهبان جنگله جلوی شما رو نگیره.

مها و موشیما از حیوانات جنگل خداحافظی کردند و به راه افتادند تا به جایی رسیدند که راه با نرده‌های چوبی بسته شده بود. مها چشمش به غول عجیبی افتاد که سه تا چشم و یک دم داشت.

موشیما آرام به او گفت: نترس من باهاش صحبت می‌کنم.

غول با صدای بلند گفت: موشیما مگه قرار نبود آدمیزاد به اینجا نیاری؟

موشیما گفت: جناب غول مها دوست خیلی خوب منه و حیوونا رو دوست داره. لطفا اجازه بدید ما از جنگل خارج بشیم وگرنه پدر و مادرش نگران میشن.

غول فکری کرد و گفت: اگه بتونید به معمای من درست جواب بدید میذارم از اینجا خارج بشید.

موشیما گفت: معما چیه جناب غول؟

غوله که سه تا چشم داشت

جانوران رو دوست داشت

به اون دو تا نگاه کرد

سوالی رو پیدا کرد

داستان کودکانه

غول گفت: اون چه حیوانیه که گرده مثل گردو، تیر داره مثل تیر و کمون؟

مها و موشیما به فکر فرو رفتند. موشیما آهسته به مها گفت: فکر می‌کنم منظور غول یکی از حیوانات جنگله.

مها که سخت در حال فکر کردن بود ناگهان گفت: فهمیدم. جناب غول جواب سوال شما خارپشته.

موشیما گفت: آفرین درسته. خارپشت موقع خطر خودشو گرد میکنه  و تیر پرتاب میکنه.

غول سه چشم که از زیرکی مها خوشش آمده بود گفت: درسته. تو بچه باهوشی هستی. حالا می‌تونم اجازه بدم  از اینجا خارج بشین.

مها و موشیما از غول خداحافظی کردند و وارد تونلی که کنار جنگل بود شدند. موشیما به مها گفت: حالا باید دوباره چشماتو ببندی تا راه بیفتیم.

مها چشمانش را بست و شروع به حرکت کرد که یکدفعه احساس کرد از جایی دارد سر می‌خورد. چشمانش را که باز کرد خود را داخل سرسره‌ای که در پارک بود دید.

مها خوشحال از اینکه به پارک برگشته بود موشیما را بغل کرد و با هم رفتند تا با بقیه اسباب بازی‌ها بازی کنند. اما آنها هیچ وقت اتفاقات جالب و عجیب جنگل سرسبز را فراموش نکردند.

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

یک روز بنجامین و بچه کروکودیل که اسمش کرکی بود، داشتن با هم کناربرکه بازی…

مطالعه بیشتر

این زی‌زی هستش! زی‌زی عروسک منه! من خیلی زی‌زی رو دوست دارم! چون اون همیشه…

مطالعه بیشتر

پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونه‌ی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار…

مطالعه بیشتر

خیلی بلند بود کوتاهش کنید

سلام دوست عزیز تشکر از نظری که دادین، داستان‌های کوتاه هم روی سایت داریم که می‌تونید ازش استفاده کنید.

عالی بود

خواهش میکنم دوست عزیز

نام کاربری یا آدرس ایمیل *

گذرواژه *

مرا به خاطر بسپار ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

آدرس ایمیل *

یک لینک برای تعیین رمز عبور جدید به آدرس ایمیل شما ارسال می‌شود.

اطلاعات شخصی شما برای پردازش سفارش شما استفاده می‌شود، و پشتیبانی از تجربه شما در این وبسایت، و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی توضیح داده شده است.

عضویت

No products in the cart.

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید






داستان کودکانه

قصه های جدید

هر هفته قصه های جدید کودکانه صوتی و متنی اینجا بارگزاری میشه تا بچه ها با شنیدن اونها سرگرم بشن

مقاله های کاربردی جدید

یکی از بهترین راه های آماده سازی کودکان برای مراحل بعدی زندگی استفاده از منابع آنلاین برای یادگیری آنها  است ، اما انتخاب سایت کودکانه مناسب می تواند یک چالش واقعی باشد بنابراین اگر آنچه که به دنبال آن برای کودک خود هستید ، شامل سایت های درجه یکی است که باعث می شود بچه های شما به اندازه کافی باهوش شوند تا مراحل بعدی زندگی موفقیت را کسب کنند ، این منابع عالی را برای سایت کودک خود در نظر بگیرید همچنین تعدادی از بهترین روش های منحصر به فرد برای سایت کودکان وجود دارد که معمولاً در یک سایت معمولی بکار برده نمی شود. 

سایت مناسب برای کودکان ، در مقایسه با سایت بزرگسالان کاملا متفاوت است بر خلاف افراد بزرگسال ، کودکان به دنبال اطلاعات در یک سایت نیستند  معمولا کودکان به دنبال تفریح ​​و یادگیری هستند از جمله می توان به تعامل ، سرگرمی و آموزش  مانند بازی ، فیلم ، معما ، داستان و یا رنگ آمیزی اشاره نمود چگونه می توانید برای کودکان که دائماً به دنبال سرگرمی و رضایت فوری از آن هستند ، سایت مناسب آنها را پیداکنید؟ عملکرد ظریف و پالت رنگی محدود را در یک سایت فراموش کنید  اکنون زمان بزرگ شدن ، روشن تر شدن و جسورانه تر شدن است معمولا کودکان به سایت هایی که دارای اسباب بازی یا بازی های مختلف هستند بیشتر روی می آورند زیرا اینگونه سایت ها می تواند توجه آنها را به خود جلب کرده و آنها را در این سایت کودک به مدت طولانی نگه دارد .

جستجوی سایتی مناسب در گروه سنی خاص کودکان بسیار مهم است ، به ویژه هنگامی که کودکان به طور روز افزون از طریق سایت کودک آموزش می بینند و  مهارت پیدا می کنند همچنین تحقیقات نشان می دهد که کودکان کاملاً از تفاوت های سنی آگاه هستند و با چیزی که از نظر آنها بسیار کودکانه است ، درگیر نخواهند شد. 

رنگ های روشن در یک سایت مخصوص کودک توجه کودکان 3 تا 5 ساله را به خود جلب می کند و همچنین شخصیت های زیبا که برای بچه ها بسیار جذاب هستند نیز تاثیر بسزایی برای جلب توجه کودکان دارند از آنجا که کودکان هنوز به مهارت خواندن دست نیافته اند ، متن ها باید محدود شود و فقط به معدودی از کلمات منحصر به فرد باقی بماند بنابراین در یک سایت کودکانه از همه این عناصر استفاده می شود تا کودکان بتوانند با شخصیت های زیبا و رنگارنگ در مقابل یک آسمان آبی و پس زمینه چمن سبز سرگرم شوند بخش های مختلفی برای سرگرمی و یادگیری نیز وجود دارد و هر کدام به وضوح با تصاویر دوست داشتنی تر و عناوین بارزی که والدین می توانند به آنها کمک کنند مشخص شده اند تصاویر در رنگ های روشن ، اشباع و طرح های جسورانه ، یک سایت جذاب و دوست داشتنی برای کودکان به ارمفان خواهد آورد.

کودکان 6-8 ساله کمتر در چالش هستند آنها می خواهند این واقعیت را بدانند که نسبت به خردسالان فراتر حرکت کرده اند بنابراین رنگ های روشن اما با عمق اضافه باقی می مانند به عبارتی گرافیک و تصاویر به صورت متراکم تر می شوند و شخصیت ها بسیار شبیه به انسان هستند البته به یاد داشته باشید که تایپوگرافی هنوز باید بسیار ساده و آسان باشد اما با چالش بیشتر کلمات همراه شود.

کودکان 9 تا 12 ساله به طور فزاینده ای در استفاده از اینترنت مهارت دارند و به دنبال سایت هایی هستند که احساس رشد و بزرگترشدن به آنها دست می دهد در حالی که در تایپوگرافی اشباع ساده و رنگی باقی می ماند ، پالت ها پیچیده تر می شوند و ساختار کلمات سنتی تر می شوند.

رنگ های روشن به راحتی توجه کودک را برای مدت طولانی به خود جلب می کنند اگرچه انتخاب رنگ یک عامل اصلی در هر نوع سایتی  است ، اما  این امر به ویژه در هنگام انتخاب  یک سایت برای کودکان صادق است ، زیرا رنگ ها تأثیر زیادی بر ذهن کودکان می گذارند  گزینه های رنگی و ترکیبی که احتمالاً هنگام انتخاب یک سایت معمولی رد می شوند ، ممکن است در انتخاب یک سایت برای کودکان مورد استقبال قرار گیرد هنگام انتخاب سایت کودک ، بیشتر از رنگ های واضح و پر جنب و جوش برای جلب توجه کودکان استفاده کنید رنگ های اولیه و ثانویه  قرمز ، آبی ، زرد ، سبز ، بنفش و نارنجی همه رنگ های شاد هستند و گزینه های محبوب و طرح های رنگی می توانند شامل همه آنها به علاوه بیشتر نیز باشد از رنگ های پاستیل یا ترکیب با رنگ های اشباع نیز می توانید در انتخاب خود استفاده نمایید زیرا توجه همه کودکان بیشتر به رنگ ها جلب خواهد شد کودکان از یک سایت تجربه خوشبختی می خواهند ، بنابراین از رنگ هایی که روشن و “خوشحال” هستند ، در انتخاب یک سایت کودک باید استفاده شود چهره های خندان ، شخصیت های شاد ، حرکات پرانرژی و حرف های مثبت همه به تجربه ای از تفریح ​​ دوستانه به کودکان شما کمک می کنند بنابراین هنگام انتخاب سایتی با هدفی برای کودکان، از رنگ های روشن و واضح استفاده کنید که قوه بصری کودک را به روشی فراموش نشدنی تحریک می کند.

استفاده از اشکال قابل تشخیص برای کودکان خصوصاً خردسالان جذابیت بیشتری دارد زیرا این روند یادگیری را در کودکان ترغیب و تقویت می کند حیوانات ، اشکال طبیعت و اشیاء اطراف خانه همه برای کودکان آشنا و قابل شناسایی هستند ، زیرا بخش اعظمی از جهان بینایی و لمسی کودکان را تشکیل می دهد.

انتخاب مناسب سایت کودک شانس شما برای شکستن قوانین هنگام ورود به شبکه است ، بنابراین یک طرح بدون ساختار را انتخاب کنید که دارای نقاط کانونی زیادی در سراسر صفحه و بالا و پایین صفحه باشد در اصل چیزهای زیادی برای توجه به کودکان داشته باشید تا چشم و مغز کودک را مشغول نگه دارند.

انتخاب یک سایت کودک با عمق بصری باعث می شود که دنیای روی صفحه نمایش واقعی تر به نظر برسد و احساس واقعی تری برای کودک داشته باشد و کودکان با ظاهر یک سایت معمولی بیشتر آشنا می شوند سایه ها ، جلوه های برجسته ، شیب ها و طرح های سه بعدی برای شکل دادن به یک دید واقع بینانه تر استفاده می شود.

تایپوگرافی در سایت کودک باید تا حد امکان ساده باشد ، بنابراین چند دستورالعمل کلیدی  در اینجا در انتخاب سایت مناسب برای کودک شما اعمال می شود:

1) همیشه از فونت های sans serif بهره بگیرید تا متن به عنوان ساده ترین شکل ممکن برای خواندن کودک شما باشد

2) پالت تایپوگرافی باید فقط از یک تایپ تشکیل شود 

3) مطمئن شوید که نامه ها و کلمات مانع نیستند

4) از سایتی با رنگهایی استفاده کنید که نسبت به پس زمینه جلوه بیشتری داشته باشد.

ویژگی های تعاملی در سایت کودکان

یک خط داستان برای درگیر کردن کودکان و ایجاد ارتباط بیشتر کمک زیادی به شما خواهد کرد این داستان می تواند نکات کانونی سایت از جمله تنظیمات و کاراکترها باشد و می تواند در صفحات مختلف ، قسمت ها و عناصر تعاملی سایت کودک وجود داشته باشد.

کودکان عاشق شخصیت های متحرک ، به خصوص شخصیت های شاد و دوست داشتنی هستند  این روش ممکن است برگرفته از شخصیت های تازه ایجاد شده و یا ممکن است از برنامه های تلویزیونی ، فیلم ها یا بازی هایی که با آنها آشنا هستند نیز باشد.

حواس کودکان بیشتر با صداهای تعاملی ، موسیقی و رسانه های صوتی درگیر و تحریک می شود بنابراین  انتخاب سایت مناسب برای کودک شما که دارای انیمیشن و صدا باشد نیز تاثیر بسزایی در جلب توجه کودکان خواهد داشت هرچه انیمیشن ها سریع تر و پر سر و صدا تر باشند برای کودکان جذاب تر خواهند بود بنابراین صداهای آشنا راهی مناسب برای جلب توجه کودکان است تا آنچه را که از دنیای واقعی می دانند به یاد بیاورند و تقویت کنند.

ویژگی های تعاملی باید درخدمت هدف اصلی سرگرمی و آموزش کودکان در سایت کودک باشد بنابراین هرچه فیلم ها ، بازی ها و فعالیت های بیشتری در سایت استفاده شده باشد ، توان برای غنی سازی شنیدن ، خواندن کودک بیشتر فراهم خواهد شد و فعالیت های قابل چاپ مانند رنگ آمیزی صفحه ها باعث افزایش خلاقیت ، هماهنگی و تخیل در کودک می شوند.

هماهنطور که می دانیم یکی از موضوعاتی که اکثر بچه ها از یادگیری درباره آنها لذت می برند حیوانات است کتاب های تصویری با شخصیت های حیوانات مورد علاقه کودکان خردسال هستند همچنین  کودکان دوست دارند حیوانات را بشناسند ، در زندگی واقعی ممکن است به باغ وحش بروند یا از طریق برخی از مستندهای با کیفیت حیوانات را مشاهده کنند. بنابراین انتخاب سایتی جالب که در آن از انیمیشن های حیوانات مختلف استفاده شده است نیز ایده جذابی برای سرگرمی کودکان شما خواهد بود که به آنها در یادگیری در مورد حیوانات نیز کمک می کند. 

در انتخاب سایت کودک خود مسئول باشید

ذهن کودکان شما عاشق یادگیری است و یک سایت کودک فرصتی عالی برای ایجاد سرگرمی و جذاب کردن یادگیری است بنابراین کودکان خود را با بازی ها و فعالیت هایی که شامل یادگیری و پازل ها در یک سایت است، مشغول کنید. اگرچه سایت مناسب برای کودکان فرصتی برای شکستن هنجارهای سایت مناسب برای بزرگسالان است ، اما هنوز هم با مجموعه بهترین دستورالعمل های عملکرد خود همراه است به هر حال فرصتی است که با هم متفاوت فکر کنیم و تفریح ​​زیادی داشته باشیم و برای یک راهنمایی عمومی انتخاب سایت کودک خود به یاد داشته باشید که باید روشن و جسورانه و سرگرم کننده و آموزشی برای کودک شما باشد فرزندان شما می توانند امروز در یک محیط آنلاین ایمن چیز جدیدی بیاموزند بنابراین سایت های آموزشی برای کودکان بسیار سرگرم کننده هستند اگر سایت کودکانه مناسب طراحی شده باشد و محتوای مناسبی داشته باشد کودکان شما می توانند صدها ویدئو کلیپ نمایش را تماشا کرده و بازی هایی را انجام دهند که به آنها کمک می کند حروف ، صداهای حیوانات ، قافیه ها ، رنگ ها و موارد دیگر را یاد بگیرند.

  آیا به عنوان یک پدر و مادر از گفتن قصه کودکانه برای فرزندان خود احساس رضایت میکنید؟

آیا می دانید گفتن قصه برای فرزندانتان چه بسیار فایده هایی برای فرزنداتان دارد؟

آیا برای اینکه فرزند شما از زبان شما یا با شما با واقعیت های زندگی از طریق داستان کودکانه آشنا شود وقت می گذارید؟

آیا برای افزایش خلاقیت و رویاپردازی کودک خود برای او داستان کودکانه تعریف می کنید؟

آیا تا کنون قصه برای فرزند خود تعریف کرده اید؟

جواب بسیاری از این سوال ها در این روزها اکثرا “نه” یا “اصلا” است.

در دوران فعلی اکثر پدر و مادر های جوان با مجموع درگیری ها و مشغله های فکری و کاری که دارند زمان مورد نیاز برای قصه گویی برای کودک خود در اختیار ندارند.

از طرفی وابستگی کودکان به بازی های الکترونیکی، دیجیتالی و تکنولوژی محور باعث شده ذائقه کودکان برای سرگرم شدن تغییر پیدا کند.

به همین دلیل هنر و فن قصه گویی و سرگرم کردن بچه ها با قصه ها و داستان های کودکانه در حال از یاد رفتن است.

داستان کودکانه

قصه گویی نقش مهمی در رشد کلی شخصیت کودک دارد که بخش قابل توجهی از رشد کودکی ما هم درگیر همین هنر بوده است.

وقتی برای فرزند خود یک قصه تعریف می کنید کودک می تواند تخیل کند می تواند رویاپردازی کند و خود را جای قهرمان قصه ها قرار دهد و ذهن و فکر خود را برای ارتباط برقرار کردن با قصه فعال نماید.

همچنین میتوانید برای خواندن سایر مقاله های ما صفحه ی وولک را در اینستاگرام دنبال کنید

وولک جاییه برای وول زدن بچه ها، جاییه که پدر و مادرها میتونن به راحتی و با خیال راحت بچه هاشون رو رها کنن تا اونها اونجا قصه کودکانه گوش کنن، بازی کنن، سرگرم بشن و آموزش ببینن!

با وولک تربیت بچه ها هم ساده تره و هم ثمربخش تر


دسترسی سریع

داستان کودکانه

بازی کودکانه

مقالات کودکانه

شبکه های اجتماعی

تماس با ما

ایمیل: info@voolak.com

تلفن :09198304300

آدرس: تهران- ضلع جنوب شرقی پارک دانشجو ، خیابان شیرزاد، پ 14

سلام خدمت مادر پدرهای عزیزی که دنبال قصه و داستان کوتاه مناسب برای کودکانشان می گردند.

ما در سایت رادیوکودک می دانیم بیش از ۴۰۰ قصه صوتی و متنی کوتاه و بلند جمع آوری و دسته بندی کردیم اما آیا شما هم می دانید به چه صورت می توانید آن ها را پیدا کنید؟

اگر پاسختان به پرسش بالا خیر هست پس ادامه مطلب خیلی به شما کمک می کند.

دلیل کوتاهی داستان های کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفیت تمرکز و صد البته قدرت درک بالای آن ها توسط کودکان بخاطر حذف جزئیات هست.

همزمان با خواندن داستان شما می توانید به نوبه خودتان جزئیاتی به داستان اضافه کنید و به سلیقه خودتان شخصی سازی کنید. اسامی شخصیت های داستان را تغییر دهید. نکاتی به ظاهر، پوشش و لهجه شخصیت ها اضافه کنید یا حتی با پرسشگری کودک خود را در دشت داستان رها کنید تا داستان را با هم تکمیل نمائید.

داستان کودکانه

بازخوردهای خانواده های عزیز، نسبت به این داستان ها باعث شد که بیش از ۲۰۰ داستان کوتاه کودکانه از زبان های مختلف جهان را بازنویسی کنیم و در صفحه ای جداگانه با نام خلاصه داستان کودکانه کوتاه قرار دهیم.

در سایت رادیوکودک ما آرشیو کامل بیش از صدها قصه صوتی داریم که همه آن ها را می توانید در صفحه ای با عنوان “قصه های صوتی کودکانه” پیدا کنید و البته اگر مشتاق گوش دادن به “قصه های شب مریم نشیبا” یا “قصه های صوتی پگاه قصه گو” باشید می توانید مستقیم به این صفحه ها نیز مراجعه کنید.

اول از همه برسیم به داستان های سریالی و هفتگی جذاب نرم نرمو و نیوشا.

یه روز نیوشا و مادرش با تکه پارچه های رنگارنگ عروسکی دست ساز به نام نرم نرمو درست می کنند. نرم نرمو طی داستان زنده میشه و در موقعیت های مختلف به نیوشا کمک می کند. اما هر سری میخواد با نیوشا صحبت کنه صبر می کنه تا شب بیاد و وارد خواب نیوشا بشود.

روال سریال نرم نرمو و نیوشا بدین صورت هست که در یک داستان، نویسنده مشکل نیوشا (مثل تمیز نکردن اتاق، جمع نکردن وسائل شخصی، دعوا در مهدکودک و …) را مطرح می کند و در انتهای همان داستان از کودک شما می پرسد حالا نرم نرمو چه جوری باید به نیوشا روش حل مشکلش را نشون بدهد.

داستان بعدی با توجه به نظرات کودکان نوشته می شه و نرم نرمو در خواب نیوشا سعی می کنه راه حل های درست رو به او نشان بدهد. از مزایای این داستان این است که می توانید با کودک خود نرم نرمو رو بسازید و حس زنده بودن این عروسک رو به کودکتان منتقل کنید و در قالب عروسکی که ساخته اید نکات آموزشی داستان ها را بهتر به کودکتان منتقل کنید.

برای خواندن این داستان می توانید روی لینک “داستان های سریالی نرم نرمو و نیوشا” کلیک کنید و به صفحه داستان ها بروید.

اما اگر دنبال قصه های دیگر هستید در جدول پائین می توانید آن ها را پیدا کنید و از خواندن آن ها با کودک خود لذت ببرید.

 

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.

روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.

وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.

کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.

پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.

روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.

خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

اون که تا حالا خروس ندیده بود،

با خودش گفت:

“وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

داستان کودکانه

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

“این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

“برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

پس آدم های سالم ثروتمند هستند

همه باید مراقب ثروتشان باشند

بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

و بعضی بدتر.

اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

در این داستان به کودکان از شجاعت، خودگذشتکی و حمایت از همنوع و غیر همنوع های خود را آموزش می دهد.

 

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت

این داستان تاکید بسیاری بر حمایت خانواده از بلند پروازی های کودکان خود دارد، این همراهی با کودکان باعث احترام متقابل کودکان از خانواده خود نیز می شود.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن. 

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود. 

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.

دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو  گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

دلبرانه – همه چیز برای خانواده ایرانی

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۵ داستان کودکانه کوتاه و بلند آموزنده و زیبا ارائه نماییم.

اگر شما هم دنبال یک داستان کودکانه برای کودک خود میگردید حتما تا انتهای این پست با ما همراه باشید…

چون مجموعه ای کامل از بهترین داستان های آموزشی و تاثیر گذار کودکانه را جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد استفاده شما قرار گیرد …. تا انتها با ما همراه باشید…

داستان کودکانه

مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.

کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »

همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »

صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »

نویسنده: فریبا کلهر

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود.

بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: « منه! منه! » دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد.

لانه ی کلاغ، روی درخت کاج بود. دو تا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از دخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.

بچه غوله دستش را جلو برد، یک سیب کند و گفت: « منه! منه! »
مار سیاه، دست بچه غوله را که دید، بد جوری ترسید. فش فش کنان دور شاخه ها پیچید و از درخت پایین خزید و روی زمین، گم شد.

مامان کلاغ از راه رسید. توی لانه رفت تا به جوجه هایش غذا بدهد. چشم بچه غوله که به مامان کلاغ افتاد، دلش برای مامانش تنگ شد. دهانش را باز کرد و از ته حلقش زد زیر گریه:
اوهَه اوهَه! اوهَه اوهَه!

صدای گریه اش در دشت پیچید. مامان غوله از خواب پرید. این طرف دوید. آن طرف دوید تا بچه اش را پیدا کرد. بچه غوله تا مامانش را دید، پرید توی بغلش و گفت: « منه منه! »

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش را که تیز کرد صدای گومب و گومب را شنید. به سقف نگاه کرد. فهمید از طبقه بالاست. نی نی قلی را بغل کرد. رفت در خانه ی همسایه بالایی را زد. طبقه ی دوم خانه ی دوم قلی ها بود. توی این آپارتمان، فقط قلی ها زندگی می کردند. دوم قلی، در را باز کرد و گفت: « سلام اول قلی جان! بفرمایین تو! » اول قلی گفت: « ببخشید! صدای گومب گومب از خانه ی شماست؟ » دوم قلی گفت: « نه! بچه ام ساکت نشسته داره آب تو هونگ می کوبه. آخه از صبح گیر داده حوصله ام سر رفته. من هم گفتم آب بریز تو هونگ. بکوب بکوب تا سفت بشه. » بعد هم به بچه اش گفت: « ننه یه دقه نکوب ببینم گومب و گومب از مجا می آد! » همه ساکت شدند و گوش کردند. دیدند صدای تق و توق و دلنگ دولونگ! می آید. صدا از خانه ی سوم قلی ها بود. رفتند بالا در زدند. سوم قلی چند روز بود بچه اش هوس سنتور کرده بود. هر چی می گفت، آخه بچه قلی ها که سنتور نمی زنند، گوش نمی کرد.

این بود که دو تا قابلمه برایش گذاشت با دو چوب. گفت: « با این چوب بزن رو قابلمه. دستت که راه افتاد برات یک سنتور خوشگل می خرم. » بچه قلی هم همچون می زد روی قابلمه که بیا و ببین. سوم قلی گفت: « ننه نزن انگار در می زنند. » بچه قلی نزد. سوم قلی در را باز کرد. همسایه ها گفتند: « صدای دلنگ دولونگ و تق و توق از خانه ی شماست؟ » سوم قلی گفت: « نه! بچه ام از صبح بی سر و صدا نشسته داره سنتور تمرین می کنه. باباش هم داره برامون قند می شکنه. » یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدند. صدا از پشت بام بود. همه رفتند بالا. رعد و برق بود. باران گرفت شُر شُر.

قلی ها خوشحال شدند و گفتند: « به به چه هوایی! زود باشین همه با هم بریم بیابون توی گِل ها غلت بزنیم. » قلی ها بچه هایشان را برداشتند و بردند گِل بازی. آپارتمان ساکت و بی دامب و دومب شد. نی نی قلی هم توی بغل مامانش خوابش برده بود.

نویسنده: ناصر کشاورز

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

روزی بود، روزگاری بود. خروسی و خری و شتری از دست آدمیزاد و کار سخت فرار کردند و به چمنزار خوش آب و هوایی رفتند. آن ها که چند وقت بود یک شکم سیر غذا نخورده بودند حسابی چریدند و دلی از عزا درآوردند. چند روزی گذشت و خروس که صدایش گرفته بود؛ حالش خوب شد و زد زیر آواز:
قوقولی قوقو، قوقولی قوقو …
خرِ لنگ هم که جان گرفته بود، سر ذوق آمد و بنا کرد به عرعر.
شتر به آن ها گفت: « دستم به دامنتان، صدایتان درنیاید که چند آدمیزاد آمده اند این دور و بر. الآن است که صدای شما را بشنوند و بیایند و بگیرندمان. آن وقت بدبختی مان دوباره شروع می شود. » خروس بادی به غبغبه اش انداخت و قوقولی قوقوی بلندی کرد و گفت: « دلم می خواهد الآن بخوانم! هیچ وقت این قدر خوش نبودم. اگر هم آدمیزاد آمد فرار می کنیم. » خر هم نفسی گرفت و از ته دل عرعری کرد و گفت: « من هم دست خودم نیست. از بس خوشم، دوست دارم الآن آواز بخوانم! » خلاصه هر چه شتر التماسشان کرد فایده نداشت که نداشت.

از آن طرف، آدم ها که صدای آن ها را شنیده بودند یواش یواش نزدیک شدند و دیدند به به ، چه خروس قشنگ خوش صدایی! چه خر سرحالی! چه شتر چاق و چله ای! آن وقت به گردن الاغ و شتر افسار انداختند و می خواستند خروس را بگیرند که فرار کرد. آدم ها دویدند دنبالش و او را هم گرفتند و پاهایش را بستند و روی شتر گذاشتند. خروس آن قدر داد زده بود که صدایش گرفت. بعد روی الاغ بار گذاشتند و دو نفرشان نشستند روی شتر و راه افتادند.

یک کم که رفتند خر از بار سنگین پا درد گرفت و لنگید و لنگید تا بار به زمین ریخت. آدم ها دیدند حیف است حیوان را با خوشان نبرند. این شد که بار شتر را پایین کشیدند و به جایش الاغ را رویش گذاشتند. شتر خیلی لجش گرفت و پیش خودش گفت: « می دانم چه بلایی سرتان بیاورم. » مدتی گذشت تا نزدیک رودخانه شد. آن وقت به خر و خروس گفت: « دوست دارم الآن برقصم. » خروس که از آب خوشش نمی آمد گفت: « دستم به دامنت الآن نرقص. اگر برقصی من می افتم پرهایم خیس می شود و سرما می خورم و صدایم بیشتر می گیرد. » شتر گفت: « ولی من رقصم می آید و دلم می خواهد برقصم! » خر گفت: « جناب شتر من شنیده ام که رقص شتری خیلی قشنگه. اما جان من الآن نرقص. بگذار از آب رد بشویم آن وقت هر چقدر دلت می خواهد برقص. » شتر گفت: « دلم می خواهد الآن برقصم. » بعد هم بنا کرد به جفتک انداختن و لگد پرت کردن و رقص شتری. خلاصه خروس و خر از روی شتر افتادند تو آب و خیس ِ خیس شدند.

باز نویس: جمیله سنجری

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

یک روز موشی و مامان موشی داشتند می رفتند که هوا برفی شد. موشی سردش شد. دندان هاش تیلیک تولوک به هم خورد و گفت: « مامان موشی! دماغم یخ زد.»

مامان موشی، موشی را بغل کرد. برد پیش درخت. درخت یه سوراخ داشت، قد موشی. مامان موشی، موشی را گذاشت توی سوراخ و گفت: « من زود میام. تو این جا بمان، برفی نشوی! »

موشی نشست توی سوراخ درخت. دست و پایش از سرما می لرزید. خوب گوش کرد. پوف پوف، دور و دورتر شد. همه جا ساکت شد. ساکتِ ساکت شد. یکهو صدائی آمد.
موشی یواش گفت: « کی اینجاست؟ »
صدا گفت: « هوهو، من اینجام! »
موشی خوشحال شد و گفت: « یکی اینجاست! » بعد بلند بلند گفت: « کجا قایم شدی هوهو؟ بیا بیرون! » هوهو گفت: « من اینجام! هوهو. » و گوش های موشی را تکان داد.
موشی یه ذره ترسید.
هوهو گفت: « من بادم! هوهو. » و دُم موشی را تکان داد.
موشی، یه ذره بیشتر ترسید. دُمش را پشتش قایم کرد و گفت: « دُمم را ول کن باد! »
باد، دُم موشی را ول کرد و خودِ موشی را تکان داد.

موشی خیلی ترسید. از جا پرید و گفت: « چی کارم داری؟ برو خانه ات، برو خانه ات باد! » بعد گوشش را گرفت تا صدای هوهو را نشنود و بلند بلند جیغ زد: « من می ترسم! کمک، کمک! »
پرستو صدای موشی را شنید. پر زد پیشش و گفت: « نترس، نترس! بیا بریم خانه ی من! »
باد گفت: « منم میام، منم میام. »
موشی جیغ زد: « نه، تو نیا! نه، تو نیا! » و دنبال پرستو توی برف و باران دوید. دوید و دوید تا یکهو پرستو گفت: « رسیدیم. » موشی خوشحال شد و گفت: « خانه ی پرستو! من آمدم. »
باد گفت: « من هم آمدم. » و خانه ی پرستو را تکان داد.
موشی گفت: « وای! باد هم آمد. الآن خانه ات می افتد. »
پرستو نشست توی خانه اش و گفت: « خانه ی من محکم است. بیا بشین تویش تا محکم تر شود! »
موشی رفت توی خانه ی پرستو.

باد تند شد. تندتر و تندتر شد. گوش ها و دُم موشی را تکان داد. بال و پَر و خانه ی پرستو را تکان داد.
موشی جیغ زد: « وای الآن باد گوش هایم را می برد. بال و پر و خانه ی تو را هم می برد. » و رفت زیر بال پرستو. گوشش را محکم گرفت. پرستو هم بال اش را کشید رویش.
موشی آن زیر گرم شد. باد کم کم خسته شد. صدای هوهو کم و کم تر شد. چشم های موشی کم کم بسته شد.
– پوف پوف
صدای پوف پوف آمد. موشی یک چشمش را باز کرد. هر دو تا گوشش را تیز کرد. پوف پوف، صدا می آمد.
صدای پای مامان موشی می آمد. موشی دوید و رفت توی بغل مامانش.

نویسنده: لاله جعفری

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

سرزمینی بود آن طرف دنیا. توی این سرزمین تا یکی عطسه می کرد، می افتاد و می مرد. تا یکی سرفه ی کرد، می افتاد و می مرد. تا یکی سکسکه می کرد، می افتاد و می مرد. روزی از روز ها یک نفر که اسمش «مواظب» بود، تصمیم گرفت کاری کند تا کسی نمیرد. «مواظب» روزها کتاب خواند، مواظب بود که سرفه نکند. شب ها کتاب خواند، مواظب بود که عطسه نکند. نصف شب ها کتاب خواند و مواظب بود که سکسکه نکند. «مواظب» این ور رفت، روی زنده ها تحقیق کرد. اون ور رفت، روی مرده ها تحقیق کرد. هیچ جا نرفت و روی خودش تحقیق کرد.

«مواظب» دست به آزمایش زد. همه ی چیزهایی را که باعث عطسه و سرفه و سکسکه می شد، آورد. یک چیز هایی را با آن قاطی کرد. قاطی ها را با چیز های دیگر قاطی کرد. قاطی قاطی ها را هم با چیزهای دیگری قاطی کرد. قاطی قاطی قاطی ها را بو کرد. عطسه اش نگرفت. قاطی قاطی قاطی ها را چشید، سرفه اش نگرفت. قاطی قاطی قاطی ها را سر کشید. سکسکه اش نگرفت.
«مواظب» خوشحال و خندان کشفش را برد توی شهر و به هر کس یک شیشه داد. مردم، کشف «مواظب» را بو کردند، چشیدند، سرکشیدند. نه عطسه کردند، نه سرفه کردند و نه سکسکه.
یک سال گذشت. هیچ کس نمرد. دو سال گذشت، هیچ کس نمرد. ده سال گذشت، هیچ کس نمرد. پنجان سال گذشت، هیچ کس نمرد. در این سرزمین، آدم ها فقط به دنیا می آمدند. بچه ها بزرگ می شدند، جوان ها پیر می شدند. صد سال دیگر گذشت، پیر ها پیرتر شدند. دیگر گوش هایشان نمی شنید. چشم هایشان نمی دید. چیزی یادشان نمی آمد. منتظر مرگ شدند؛ اما نمردند. پیرترها پیرترتر شدند. دیگر نتوانستند راه بروند. نتوانستند حرف بزنند. نتوانستند غذا بخورند؛ اما باز هم نمردند. مردم از اینکه نمی مردند، عصبانی شدند. رفتند سراغ «مواظب» تا از او بخواهند راهی پیدا کند. اما «مواظب» پیر پیر شده بود. نه چیزی می شنید. نه چیزی می دید، نه چیزی یادش می آمد.

نویسنده: طاهره ایبد

داستان کودکانه

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند.

موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »

مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. »

موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل …

موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: « آخ! کی رفته تو چشم من؟ »

یه صدا گفت: « منم، یه ذره خاکم. توی چشمت گیر کردم. منو بیار بیرون! » موشی گفت: « چه جوری بیارمت بیرون؟ » خاک گفت: « فقط چند بار چشمت را ببند و باز کن! »

موشی چشمش را باز وبسته کرد. یکهو یه ذره خاک از چشمش افتاد بیرون. یک قطره اشک هم پشتش سُر خورد بیرون. موشی خوش حال شد و گفت: « هورا هورا! دراومدی! »

قطره اشک با خاک قاطی شد. خاک، گِل شد. موشی گفت: « چرا این شکلی شدی؟ » گِل گفت: « خاک بودم، آب خوردم، گِل شدم. میایی گِل بازی؟ »

موشی گفت: « آره. ولی خیلی کوچولوئی. بگذار بازم آبت بدم، بزرگ شی. »

موشی رفت از چشمه دو سه تا مشت آب آورد. ریخت روی خاک و گفت: « بخور! بخور! » خاک، آب ها را خورد و گِل شد. گل گفت: « بزرگ شدم؟ » موشی خندید و گفت: « آره، حالا بازی! »

موشی گل را گوله کرد. به توپ کرد و انداخت هوا. توپ گلی بالای تپه ی خاکی افتاد. موشی دوید دنبالش. توپ گلی را بغل کرد و با دمش قل داد پائین.

قِل قِل قِل …

خاک ها به توپ چسبیدند. توپ گلی هی بزرگ شد بزرگ و بزرگ و بزرگ …

موشی داد زد: « هوریا هوریا! تو دیگر خیلی بزرگ شدی! » و سُر خورد دنبالش. موشی و توپ گلی قل خوردند و قل خوردند. رسیدند پای تپه، خوردند به مامان موشی و دیگر قل نخوردند.

مامان موشی خندید و گفت: « من برگشتم! پاشو بریم! »

موشی گفت: « مامان موشی! ببین چه توپ گنده ای! »

و توپ را بغل کرد. مامان موشی هم موشی را بغل کرد و رفتند خانه. شب، سه تائی کنار هم خوابیدند.

نویسنده: لاله جعفری

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

«فِرِد» داشت با عجله به ایستگاه آتش نشانی می رفت. آن روز نوبت او بود که در ایستگاه ناهار درست کند. برای همین، از قصابی کمی گوشت برای درست کردن کتلت خرید. وقتی وارد ایستگاه شد، «بِنی» تعمیرکار را دید. بنی آمده بود تا یک پنجره ی شکسته را تعمیر کند. فرد گفت: « سلام بنی! » و مستقیم به آشپزخانه رفت تا آشپزی اش را شروع کند.
بوی گوشت تازه در همه ی ایستگاه پیچید. «دن» و «مایک» که آن ها هم آتش نشان بودند، به ایستگاه رسیدند و گفتند: « هممم م. چه بوی خوبی میاد! » ناگهان زنگ خطر ایستگاه با صدای بلندی به صدا در آمد: « دَنگ دَنگ دَنگ دَنگ! »
آتش نشان مایک با صدای بلند گفت: « یه مورد اضطراری! » و بعد به همراه آتش نشان دن از میله ی مخصوص ایستگاه آتش نشانی پایین پریدند و سوار ماشین آتش نشانی شدند. آتش نشان فرد گفت: « راستی! ناهار چی می شه؟ »
بنی تعمیرکار گفت: « نگران نباشید! من حواسم به کتلت ها هست. » آتش نشان فرد پیش بند آشپزی اش را باز کرد و گفت: « ممنون بنی » و با سرعت پیش بقیه رفت. آتش سوزی در پیتزا فروشی « تونی » بود. یکی از فرها آتش گرفته بود. فرد با کپسول آتش نشانی، داخل مغازه پرید و گفت: « نگران نباش! در یک چشم به هم زدن آتش را خاموش می کنیم. »

دن و مایک هم با شلنگ آتش نشانی به دنبال او رفتند.فرد با صدای « فیشش ش ش » کپسول آتش نشانی، یک طرفِ آتش را خاموش کرد. دن و مایک هم با صدای « شرررر » طرف دیگر آتش را خاموش کردند. بعد از این که آتش نشان ها آتش را خاموش کردند، تونی از آن ها تشکر کرد و گفت: « حالا می تونم برم و پیتزا بپزم. »
آتش نشان ها داشتند ماشین را روشن می کردند تا به طرف ایستگاه آتش نشانی حرکت کنند. صدایی از بی سیم آن ها آمد: « یک موقعیت اضطراری! شیشه پاک کن روی یک ساختمان، در خیابان «کاج» گیر کرده. تمام. »

آتش نشان ها آژیرشان را روشن کردند و ویژ ویژکنان به طرف خیابان کاج حرکت کردند.
جمعیت زیادی دور ساختمان «بند انگشتی» جمع شده بود. آن جا بلندترین ساختمان شهر بود. «پالی» پستچی که تازه نامه های آن جا را تحویل داده بود؛ بیرون امد و گفت: « او «ویل» شیشه پاک کن است. نردبانش شکسته و آن بالا گیر کرده. پایش زخمی شده و نمی تواند پایین بیاید. می توانید کمکش کنید؟ » آتش نشان فرد گفت: « معلوم است که می توانیم کمکش کنیم. من می تونم در یک چشم به هم زدن برم اون بالا. »

آتش نشان ها بلندترین نردبانشان را آوردند. دن و مایک هم برای احتیاط تور نجات را باز کردند و نگه داشتند. فرد با شجاعت از نردبان بالا رفت. همان طور که داشت بالا می رفت گفت: « نگران نباش ویل. دارم می آم. » وقتی به بالای ساختمان رسید، ویل را محکم گرفت و گفت: « گرفتمت. نگران نباش! » مردم شروع کردند به تشویق کردن. فرد، ویل را پایین آورد و به داخل ماشین برد. آن ها مستقیم به طرف بیمارستان حرکت کردند.

ویل به فرد گفت: « ممنونم که مرا نجات دادی. » فرد گفت: « قابلی نداشت. مطمئنم پایت زود خوب می شود ولی فکر کنم باید یک نردبان نو بخری. » آتش نشان ها وقتی با ماشین به نزدیکی ایستگاه رسیدند، فرد گفت: « عجب روز پرحادثه ای بود! من که خیلی خسته شدم. » آتش نشان دن گفت: « ولی هنوز کارمان تمام نشده! نگاه کنید، از آن جا دارد دود بلند می شود! »

دن آژیر را روشن کرد. ویژ ویژ ویژ و با سرعت به طرف مرکز آتش حرکت کردند. دود داشت از ایستگاه آتش نشانی بلند می شدو دن و مایک شلنگ را باز کردند و فرد هم با سرعت به طرف ایستگاه دوید. همین که وارد ایستگاه شد، بنی را دید. نفس زنان گفت: « اوووف! »

بنی تعمیرکار صورتش از خجالت قرمز شده بود.
گفت: « بچه ها معذرت می خوام! فکر کنم کتلت ها را سوزاندم و ناهارتان را خراب کردم. » فرد، اول خیلی ناراحت شد اما به سرعت فکری کرد و گفت: « می دانید کی می تونه مشکل ما را حل کنه؟ » همه با هم پرسیدند : « کی؟ »

فرد گفت: « تونی! پیتزا های او خیلی خوشمزه است. فکر کنم پیتزا خانواده اش همه ی ما را سیر کند. » و تلفن را برداشت تا به تونی زنگ بزند.

مترجم: صادق شهید ثالث

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم…» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود.

از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.»

بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید و گفت:«می خوای بری مسافرت؟» بانی کوچولو گفت:«نه. ولی من شنیدم که شما با بابا درباره ی رفتن صحبت می کنین. من هم می خواهم آماده بشم.»

مامان، بنی کوچولو را بغل کرد و گفت:«تو فقط یه قسمت از حرفای ما رو شنیدی.» بانی کوچولو گفت:«مگه ادامه هم داشت؟» مامان گفت:«بله، ما داشتیم درباره ی رفتن به بازار صحبت می کردیم. می خواستیم یه میز قشنگ برات بخریم. قرار بود که تو را غافلگیر کنیم.» چشم های بانی از خوش حالی برق زد و مامان را محکم بغل کرد. مامان با خنده ادامه داد:«ممکنه تو کوچولو باشی اما گوش های بزرگ و تیزی داری!»

منبع: ماهنامه نبات کوچولو

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید.
اولین روز تابستان، دو دختر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند.
نیمکت پیر فکر کرد:«کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟»
نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت:«سرم را بردی از بس آه کشیدی! تو که چهار تا پا داری، چرا از جایت تکان نمی خوری؟»
نیمکت پیر ذوق زده شد. هیچ وقت فکر نکرده بود که از پاهایش استفاده کند. یک دفعه دلش خواست لی لی بازی کند؛ اما نکرد. دلش خواست به توپی که از کنارش قل می خورد بزند؛ اما نزد. دلش خواست دنبال گربه ها بدود؛ اما ندوید. ترسید که باغبان او را ببیند و پاهایش را توی سیمان فرو کند.

نیمکت پیر با خودش گفت:«امشب امتحان می کنم. اگر بتوانم راه بروم، به نیمکت رو به رو نزدیک می شوم؛ آن قدر نزدیک که آن دو دختر با هم دوست شوند.»

شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت. نیمکت تمام نیرویش را جمع کرد و غیزززز!… یک قدم به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو. نیمکت پیر غمگین شد. این طوری خیلی طول می کشید تا به نیمکت رو به رو برسد. اما آن قدر خسته شده بود که همان موقع خوابش برد.
صبح روز بعد، نیمکت پیر با آمدن دخترها از خواب پرید. تمام نیرویش را جمع کرد و غیززززز!… یک قدم دیگر به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو.
همه ی گنجشک های درخت چنار با هم پریدند. دخترک روی نیمکت پیر، جیغ کشید. عروسکش را برداشت و دوید به سوی دخترک نیمکت رو به رو. در کنارش نشست. نیمکت پیر را با انگشت نشان داد و گفت:«این تکان خورد!» دخترکِ نیمکت رو به رو شانه بالا انداخت و گفت:«حالا چه بازی کنیم؟»
شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت، نیمکت پیر خواست، شادی اش را با نیمکت رو به رو تقسیم کند. به او گفت:«دیدی چه راحت توانستم دو آدم کوچولو را با هم دوست کنم!»
نیمکت رو به رو جواب نداد. نیمکت پیر ادامه رفت:«فردا می خواهم با پیرمردها این کار را بکنم؛ همان دو نفری که عصرها رو به روی هم می نشینندو با هم حرف نمی زنند. ولی تو از جایت تکان نخوری ها!»

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

یک روز صبح که ماهیگیر از خواب بیدار شد، از همیشه سرحال تر بود. پاهایش درد نمی کرد. کمرش درد نمی کرد. دست هایش نمی لرزید و چشمش تار نبود. مرد ماهیگیر بعد از مدت ها، وسایلش را جمع کرد. رفت کنار دریا. سوار قایقش شد و فوروپ فوروپ پارو زد. از ساحل دور شد، تورش را انداخت توی آب. تور که سنگین شد، آن را بالا کشید. تا چشم ماهیگیر به تور افتاد، خُشکش زد. ماهیگیر با تعجب گفت:«یعنی چی؟»
توی تور، پر از اسکلت ماهی بود. اسکلت ماهی ها توی هم وول خوردند و به مرد ماهیگیر گفتند:«ما به درد تو نمی خوریم. ولمان کن، برگردیم توی دریا!» ماهیگیر، اسکلت ماهی ها را ریخت توی آب. باز تورش را به دریا انداخت و منتظر شد. اسکلت ماهی ها گفتند:«اه! باز که تویی! زود باش ما را برگردان!»

ماهیگر دوباره تورش را خالی کرد و با خودش گفت:«یعنی چی؟ چه بلایی سر دریا آمده؟ پس ماهی ها کو؟» فکر کرد باید برود یک جای دیگر. باز فوروپ فوروپ پارو زد. وسط دریا رسید. تورش را به آب انداخت. یک کم گذشت. تور سنگین شد و این ور و آن ور کشیده شد. ماهیگیر دو دستی تور را چسبید و آن را توی قایق کشید. اسکلت ماهی ها با عصبانیت گفتند:«چرا دست از سر ما برنمی داری؟ آخر ما به چه درد تو می خوریم؟»

ماهیگیر گفت:«چرا یک ماهی درست و حسابی توی دریا پیدا نمی شود؟ چرا همه تان اسکلتید؟»

اسکلت ماهی ها زل زدند به ماهیگیر و ساکت شدند. اسکلت ماهی ها دوباره به هم نگاه کردندو گفتند:«تو هنوز خودت را ندیده ای؟ یک نگاه به خودت بینداز، می فهمی!»
مرد ماهیگیر با تعجب به خودش نگاه مرد؛ به پاهایش، به دست هایش، به بدنش. از سر تا پایش را خوب دید. مرد ماهیگیر اسکلت بود؛ یک اسکلتِ آدم!

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

«قوقولی ق… »
تالاپ
مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد.
– «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟»
جاستین، مرغه کاکلی، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم»
مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد.
جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
مالوین آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عمیق کشید.
«قوقولی ق… »
تالاپ
مالوین دوباره به پشت خوابید و چشمش به آسمان افتاد. «نه»
جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
مالوین تمام روز را تا وقتی هوا تاریک بشه، تمرین کرد. صبح روز بعد هم تا پایان روز سعی خودش را کرد.
«قوقولی ق… »
تالاپ
«قوقولی ق… »
تالاپ

گلوی مالوین گرفته بود، سرش درد می کرد و همه تنش خاکی شده بود.
گفت:«این طوری نمی شه. شاید باید در کاری که انجام می دم، یه تغییری بدم.»
و به بالای پرچین رفت.
جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
«شاید باید چشمامو ببندم»
و چشمانش را بست.
«قوقولی ق… »
تالاپ
«نه»
دوباره بالا رفت
«شاید باید روی یکی از پاهام بایستم»
و یکی از پاهایش را بالا گرفت.
«قوقولی ق… »
تالاپ
مالوین به پشت خوابید و گفت:«فکر نکنم هیچ وقت بتوانم آوازم را تمام کنم.»
دوباره به بالای پرچین رفت و به پاهایش خیره شد. چه کاری را داشت اشتباه انجام می داد؟
اولین قسمت آوازش خیلی خوب بود. با پایش میله ی چوبی را می گرفت. بعد نوکش را بالا می گرفت و یک نفس عمیق می کشید. بعد مثل یک قهرمان می گفت: «قوقولی» حالا وقت گفتن «قوقو» بود.
او انگشتانش را باز می کرد و…
مالوین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
این بار مالوین میله را محکم با پاهایش گرفت. نوکش را بالا گرفت و یک نفس عمیق کشید.
«قوقولی»
مالوین تمرکز کرد تا انگشتانش را باز نکند. در عوض با انگشتانش میله را محکمتر گرفت و…
«قوقو»
جاستین با خوشحالی گفت:«آفرین. آفرین»
مالوین سرش را بلند کرد و با قدی برافراشته روی پرچین ایستاد.
«قوقولی قوقو»
حالا دیگه هر روز برای همه ی حیوانات مزرعه آواز می خواند و همه لذّت می بردند.
عالیه! این طور نیست؟

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند. پیر زن صاحب خانه، غرولندی کرد و گفت: « باشه، اما انتظار غذا نداشته باش؛ چون انبار من از کف دست تو هم پاک تره. »

مرد فقیر که هم سردش بود و هم گرسنه، در کنار آتش کوچک خانه ی پیرزن نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. لبخندی زد. بعد میخی را از جیبش بیرون آورد و گفت: « این میخ جادوییه. دیشب با این میخ بهترین سوپ میخ دنیا رو درست کردم. »

پیرزن اخم کرد و گفت: « سوپ میخ! در تمام عمرم چنین چیز مسخره ای نشنیده بودم! »
مرد ادامه داد: « واقعا. تنها کاری که من کردم این بود که میخ را توی یک قابلمه ی آب انداختم. دوست داری امتحان کنی؟ » با این که پیرزن اصلا قانع نشده بود، ولی تصمیم گرفت که امتحان کند. پس گفت: « باشه. شروع کن. اما باید نشون بدی که چه کار می کنی. » مرد گفت: « بسیار خوب، اول یک قابلمه لازم داریم که تا نصفه آب داشته باشه. » پیرزن سریع یک قابلمه آب آورد و مرد آن را بر روی اجاق گذاشت. بعد میخ را درون قابلمه انداختو گفت: « میخ های زنگ زده، قول بدین که یک سوپ خوشمزه به ما بدین. » بعد هم نشست و صبر کرد. بعد از مدتی پیرزن کنجکاو شد و سری به قابلمه زد.
مرد گفت: « دیشب من کمی نمک و فلفل هم اضافه کردم. با این کار میخ ها یک سوپ معمولی رو به یک سوپ خوب تبدیل کردند. » پیرزن به طرف انبار رفت و کمی نمک و فلفل آورد و درون قابلمه ریخت. بعد از چند دقیقه پیرزن دوباره به درون قابلمه نگاه کرد.

مرد چانه اش را می خاراند گفت: « چقدر حیف که شما هیچی مواد غذایی نداری. یک پیاز شاده یک سوپ خوب رو به یک سوپ خیلی خوب تبدیل می کرد. » پیرزن که کنجکاویش تحریک شده بود، گفت: « مطمئنم که می تونم یک پیاز پیدا کنم. » رفت و داخل انباری را نگاه کرد. وقتی در را باز کرد، مرد دید که طبقه های انباری، زیر بار سنگین انواع خوراکی ها در حال شکستن هستند. با خودش گفت: « آخه چرا!؟ پیرزن بدجنس! » او پیاز را درون سوپ انداخت و مدتی آن را هم زد. بعد گفت: « چقدر بده که هیچی هویج و سیب زمینی و شلغم نداریم که به سوپ اضافه کنیم. اون ها یک سوپ خیلی خوب رو تبدیل به یک سوپ خیلی خیلی خوب می کردند. » پیرزن که دیگر کم کم داشت احساس گرسنگی می کرد، دوباره به طرف انبار پرید. بعد با یک بغل پر از سبزیجات تازه، ظاهر شد؛ آن ها را پوست کند و خرد کرد. مرد هم آن ها را درون قابلمه ریخت. مرد گفت: « داره کم کم عالی میشه. اما می دونی چی کم داره؟ »
پیرزن که شکمش مثل صدای رعد و برق، غار و غور می کرد، گفت: « چی؟ » مرد گفت: « یک کم گوشت تازه یک سوپ خیلی خیلی خوب رو به یک سوپ عالی تبدیل می کنه. »
پیرزن به سرعت به درون انبار رفت و با یک تکه بزرگ برگشت. بعد آن را خرد کرد و به مرد داد تا درون قابلمه بریزد. بوی خوب سوپ کم کم داشت در هوا پخش می شد.

مرد گفت: « چقدر حیف که این سوپ عالی رو باید روی این میز خالی بخوریم. من فکر می کنم غذا روی میزی که به زیبایی چیده شده باشه، خوشمزه تر می شه. این طور فکر نمی کنی؟ » پیرزن گفت: « البته » و برای اینکه مزه سوپ را از بین نبرد به سرعت رفت و بهترین رومیزی اش را آورد و روی میز پهن کرد. ظرف های سوپ خوری چینی و قاشق های نقره را روی میز چید و چند شمعدانی با شمع روشن، روی میز گذاشت. مرد مدتی سوپ را هم زد و بعد گفت: « چقدر حیف که هیچی تو خونه نداری وگرنه کمی نان، این سوپ عالی رو معرکه می کرد. » باز پیرزن به درون انبار دوید و نانی را که صبح همان روز پخته بود، آورد. بالاخره مرد آهی کشید و سرش را تکان داد. پیرزن که دیگر دهانش از بوی سوپ آب افتاده بود گفت: « دیگه مشکل چیه؟ » مرد گفت: « داشتم فکر می کردم که خیلی حیف که نوشیدنی نداریم که همراه این سوپ بنوشیم … » اما پیرزن گوش نمی کرد و در حالی که به سرعت به طرف زیرزمین می رفت، گفت: « مطمئنم یک نوشیدنی خوب یک جایی داشتم. » و با دو تا از بهترین لیوان هایش و یک نوشیدنی خوشمزه بازگشت.

مرد میخ را با دقت از درون سوپ برداشت و داخل جیبش گذاشت و گفت: « فکر کنم سوپ آماده است. » آن ها سر میز نشستند و یک شام با شکوه خوردند. بعد از این که شام را خوردند پیرزن اعتراف کرد که خوشمزه ترین سوپی بوده که تا آن زمان خورده است. برای تشکر از مرد به او پنیر و پای سیب تعارف کرد. سپس ماجراهای زندگی شان را برای همدیگر تعریف کردند تا این که شمع ها سوختند و خاموش شدند.

پیرزن تخت خودش را به مرد داد تا روی آن بخوابد و خودش هم روی صندلی خوابید. کاملاً معلوم بود که تا صبح چه خوابی می دیدند. خواب سوپ میخ.

نویسنده: فیلیپ هاوتورن

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! »

صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. »
می لرزید. شاید سردش بود. نه نبود. ابرها سردشان نمی شود. قرمز شد. داد زد: « تو حق نداری مرا ببری! من باید برگردم توی آسمان! »
گفتم: « چند روز بازی می کنیم بعد برو »
گفت: « من نمی خواهم با تو بیایم! »
بعد هم مثل بچه های لوس، اوهو اوهو گریه کرد. اشک هایش چک چک از دستم می چکید و هی کوچک می شد. گفتم: « چه قدر آب غوره می گیری! »
گفت: « آب غوره دیگر چیه؟ »
از بس خنگ بود نمی دانست آب غوره چیه. می خواست در برود. انداختمش توی یقه ام. شکمم مثل شکم بابا گنده شد. نرمولک هی وول خورد. قلقلک می شد. خیلی خنک بود. یک کم سردم شد.
به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. »

باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. »
لُپ لُپ همه اش را خورد. تمام که شد، مثل گنجشک پرید بالا. رفت طرف پنجره. پنجره بسته بود. خورد به شیشه. صاف آمد پایین. برش داشتم. گذاشتمش روی تخت. گفتم: « فردا صبح که شد، می گذارم بروی. هی مرا حرص نده! »
گفت: « نمی خواهم این جا بمانم. زوره؟ »
گفتم: « آره زوره. اگر حرف گوش نکنی، فردا هم نمی گذارم بروی. »
اخم هایش رفت تو هم. برایم شکلک درآورد. خنده ام گرفت. ولی نخندیدم. پررو می شد. گفتم: « بیا بازی. تو بشو بادکنک! »
ادایم را درآورد: « یه یه یه یه! »
گفتم: « بی ادب! »
بلند شد. رفت توی هوا. پریدم بالا تا بگیرمش. در رفت. زدم زیر خنده. بپر بپر کردم تا گیرش بندازم. خیلی زبل بود. مامان، دادش در آمد: « بچه! بیا برو دستشویی، بگیر بخواب. صبح بیدار نمی شوی ها! »
خسته شدم. افتادم روی تخت. نرمولک لب پنجره نشست. گفتم: « خوابم می آید. تو هم بیا این جا بخواب. »
آمد. با هم دوست شدیم. دوتایی خوابیدیم.
صبح، مامان تکانم داد و گفت: « پاشو مدرسه ات دیر می شود. »
هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ »

دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! »
به تشک نگاه کردم. یک خیسی گنده رویش بود. کار من نبود.

به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی حانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

نُقل قرمز، دنبال عروسی ماه پیشونی می گشت. رسید به قالیچه ی حضرت سلیمان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » قالیچه، ویژ رفت بالا. ویژ آمد پایین. ویژ، دور نقل، چرخی زد و پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « بیست قدم به چپ. بیست قدم به راست. بیست قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.

رسید به چراغ جادو. داشت گردگیری می کرد. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » چراغ خودش را تکاند، نقل به سرفه افتاد: « هاچی … هاچی. » پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « ده قدم به چپ. ده قدم به راست. ده قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.

رسید به خاله سوسکه. داشت بَزَک دوزک می کرد برود همدان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » گفت: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « پنج قدم به چپ. پنج قدم به راست. پنج قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.

رسید به قصر حاکم. عروسی آن جا بود. خواست برود تو. نگهبان ها جلویش را گرفتند. گفت: « بذارید برم. من نقل عروسی ام. » گفتند: « برو. » رفت.
درست وقتی رسید که می خواستند نقل ها را بپاشند رو سر عروس و داماد. داد زد: « صبر کنید. » صبر کردند. رفت وسط نقل ها. گفت: « حالا بپاشید. » پاشیدند. نقل قرمز افتاد رو سر عروس خانم. شد یاقوت تاج سرش. بعد قل خورد و آمد پایین. شد نگین انگشترش.

نویسنده: محمد رضا شمس

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

هویجه نصفه بود. گریه می کرد: « های های! » داد می زد: « وای وای! »

کلاغه آمد و گفت: « چی شده! چه خبره؟ »

هویجه گفت: « من نصفمو می خوام وای وای! نصفمو می خوام های های! »

کلاغه گفت: « نصفه ی تو الآن توی شکم خرگوشه. خودم دیدم. »

هویج گفت: « منو ببر پیش خرگوش! » و پرید رو کول کلاغ و رفت پیش خرگوش.

هویج تا خرگوش را دید گفت: « زود باش نصف منو بده! »

خرگوش گفت: « باید بری خودت برداری! »

خرگوش دهنش را باز کرد. هویج نصفه پرید توی دهن خرگوش.

رفت پیش نصفه ی خودش.

خرگوش هم دراز کشید و خوابید. کلاغه هم رفت به خانه اش.

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

یه گربه بود کج بود. کج راه می رفت. کجکی میو می کرد. کجکی غذا می خورد. سبیل هایش هم کج و کوله بود. همه مسخره اش می کردند. می گفتند: « هو هو … گربه کجه … گربه کجه! »

یک روز آقای اتو، گربه کجه را صدا کرد و گفت: « می خوای صافت کنم؟ »

گربه کجه گفت: « چه جوری؟ »

اتو گفت: « داغ می شم. پوف می کنم پاف می کنم، صاف می کنم. »

گربه کجه گفت: « پس زود باش پوف کن پاف کن! کج های منو صاف کن! »

اتو دمش را کرد توی سوراخ برق و داغ شد. تا آمد گربه را صاف کند، گربه هه جیغ زد: « وای! سوختم! » گربه هه فرار کرد. اتو دنبالش کرد و داد زد: « وایسا کجا می ری؟ صبر کن صافت کنم! »

گربه از دیوار، صاف رفت بالا.

سبیل هایش را صاف کرد. بدو بدو صاف رفت بالای پشت بام، از آن جا پرید توی کوچه و فرار کرد.

از آن روز به بعد گربه کجه صاف صاف شد.

اتو هم که خنک شده بود، برگشت سرجایش.

بیشتر بخوانید

اشعار کودکانه

نقاشی کودکانه

نقاشی در مورد کرونا

نقاشی کودکانه حیوانات

شعر کودکانه ماه رمضان

اشعار کودکانه عید غدیر

شعر کودکانه یلدا

رنگ آمیزی همستر ؛ ۱۵ عکس رنگ آمیزی همستر برای کودکان

نقاشی کودکانه همستر ؛ ۱۶ نمونه نقاشی همستر کارتونی بامزه

رنگ آمیزی بز کودکانه ؛ ۲۶ عکس رنگ آمیزی بز بامزه و فانتزی

نقاشی کودکانه بز ؛ ۲۵ طرح نقاشی بز برای کودکان سنین مختلف

رنگ آمیزی زرافه کودکانه ؛ عکس رنگ آمیزی زرافه بامزه و کارتونی

نقاشی کودکانه پروانه ؛ ۴۰ عکس نقاشی پروانه واقعی و کارتونی

رنگ آمیزی کودکانه پروانه ؛ رنگ آمیزی پروانه برای کودکان سنین مختلف

نقاشی کودکانه اژدها ؛عکس نقاشی اژدها کارتونی ساده و سخت

رنگ آمیزی کودکانه اژدها ؛ عکس های اژدها برای رنگ آمیزی کودکان

نقاشی کودکانه سگ ؛ عکس نقاشی سگ با مره فانتزی و کارتونی

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

مطالب جذاب

مدل کیک روز پدر | ۱۰۰ ایده تزیین کیک جدید برای روز پدر

لغات یک کلمه ای ، دوکلمه ای و چند کلمه ای سخت برای پانتومیم

دعای نادعلی | خواص دعای نادعلی صغیر و کبیر همراه متن و ترجمه


روش های غلبه بر کمرویی چیست؟

ختم صلوات چیست؟ + طریقه ختم صلوات با حروف حاجتمند

لانگ بلک چیست؟ و نحوه درست کردن آن به چه صورت است؟

فواید و خواص بومادران چیست؟ و نحوه استفاده از آن چگونه است؟

اشعار معینی کرمانشاهی | گلچین بهترین اشعار معینی کرمانشاهی کوتاه و بلند

مزایا و معایب تزریق بوتاکس در کلینیک ساعی

شیر بز حاوی لاکتوز است در مصرف آن احتیاط کنید

دانلود آهنگ جدید

لطفا صبر نمایید…

اطلاعات تماس شما نزد ما محفوظ است و هر زمان خواستید می توانید از اینجا اشتراک خود را لغو کنید.

فروشگاه اینترنتی اسباب بازی ، کلیه حقوق این سایت متعلق به بازی دان می باشد و کپی برداری از تصاویر و مطالب آن پیگرد قانونی دارد.
«تمامی کالاها و خدمات این فروشگاه، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می‌باشند و فعالیت‌های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.»

سه دوست ناراحت

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

ممنون از پیگیری شما حتما رسیدگی می شود.

داستان کودکانه

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

متاسفانه این امکان وجود ندارد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی‌نی‌بان، اگر سوالی از متخصصان دارید در آدرس زیر مطرح کنید

http://bit.ly/31AMOqp

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

داستان کودکانه

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما 

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

 

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

لطفا قصه ها را با فرمت mp3 به این نشانی ایمیل کنید

atefezare3@gmail.com

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی نی بان

قصه های این بخش هر پنج شنبه به روز می شود

با سپاس از همراهی شما

همراه عزیز نی نی بان

قصه ها را در فرمت mp3 به این آدرس ایمیل کنید

atefezare3@gmail.com

همراه عزیز نی نی بان

قصه ها پنج شنبه هر هفته به روز می شود

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی نی بان

قصه های این بخش، در تاریخ 22 خرداد 1399 با 10 قصه به روز شده است

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی نی بان

با سپاس از همراهی شما

قصه های این بخش پنج شنبه هر هفته به روز می شود

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

همراه عزیز نی‌نی‌بان، اگر سوالی از متخصصان دارید در آدرس زیر مطرح کنید

http://bit.ly/31AMOqp

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی‌نی‌بان، اگر سوالی از متخصصان دارید در آدرس زیر مطرح کنید

http://bit.ly/31AMOqp

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

بله می توانید

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی نی بان

متاسفانه هیات مدیره نی نی بان با این موضوع، موافقت نکردند

ممنون از توجه شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

متاسفانه هیات مدیره نی نی بان با این کار موافق نیستند

با تشکر از شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام 

ممنون از توجه و لطف شما

قصه‌ها به تازگی به روز شده اند

همراه عزیز نی نی بان

با سپاس از همراهی شما

قصه‌های صوتی سایت، توسط گوینده‌های حرفه‌ای گفته شده‌اند

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

همراه عزیز نی نی بان

ممنون از توجه و لطف شما

https://t.me/niniban

 

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام 

ممنون از توجه و لطف شما

https://t.me/niniban

 

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام و ممنون از توجهتون

پیام شما دریافت شد

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما

سلام، ممنون از توجه و لطف شما


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon


Downloads-icon

در این مطلب ۱۰ تا از بهترین قصه های کودکانه که موقع خواب کودکتان می توانید برای آنها بخوانید را برای شما تهیه کرده ایم که در اختیارتان قرار می دهیم.

قصه ها در کیفیت خواب بچه ها تأثیر مستقیمی دارند. اگر قصه ای محتوای آموزنده و شیرینی داشته باشد باعث می شود کودک راحت تر به خواب برود ولی چنانچه داستانی دارای محتوای خشن و دربردارنده شخصیت های ناجور باشد، این موضوع ذهن کودک را به چالش کشیده و علاوه بر اینکه ریتم خواب کودک را  بهم می زند باعث می شود که در طی خواب هم خواب های ترسناک ببیند و از خواب بیدار شود. پس والدین باید در انتخاب داستانهای با محتوای شیرین و دوست داشتنی دقت نمایند.

مطلب کاربردی : قصه درمانی چیست؟ معرفی ۳ قصه کودکانه که خاصیت درمانی دارند!

مثل همیشه یکی بود یکی نبود.
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر
مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده
گل ها…
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.

داستان کودکانه

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه باغچه مادربزرگ

داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید. چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلیکوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند . سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کردهبود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد . بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه . سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا . سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد . بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد . مامان گفت عزیزکم سنجابکم . لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.

سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

≡  لینک دریافت فایل pdf قصه نی نی سنجاب ها

یکی از روزهای خوب خدا ، احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن
و سال های خودش بازی کنه . یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟
احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.
وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگهبازی کنن.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

≡  لینک دریافت فایل pdf قصه من دیگه خجالت نمی کشم

داستان کوتاه میمون بی ادب داستانی جالب و زیبا است و این قصه کوتاه برای کودکان در رده سنی پیش دبستانی و مهد کودک است که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان جالب نهایت لذت را ببرند.
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

هر چه مادرش او رانصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.

مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه میمون بی ادب

مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان
هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود شما می توانید این داستان کوتاه
را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید .
یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ
دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه
تا »! من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم « : نشستن خسته شد. گفت
مسواک بی دندون ». نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد « : خواست برود، حوله گفت
مگر نمی دانی؟ تو « : حوله گفت » اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام « : گفت
مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی،
مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم »؟ چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند
نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه مسواک بی دندون

اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می رویم؟ مادر می گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند
روز دیگر بگذرد ؛آن وقت به مدرسه می روی سارا چند روزی آرام می گرفت ؛ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید . مادر که متوجه علاقه
بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی
موضوع را به سارا کوچولو گفت :سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند . مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی
رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم صبح زود از
خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت
صبحانه خوردم لباس هایم را پوشیدم کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر
درمورد همه چیز سوال می کردم مادر برام توضیح می داد .
دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی می کنید در همین بگو مگو بودیم که خود را جلو
در کلاس دیدیم یک خانم زیبا با لباس های روشن انگار منتظر من بود با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد . دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم .من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم
معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک های زیبا،اسباب بازیهای
جالب ،عروسک ،ماشین،تلویزیون ،سی دی و رادیو ضبط برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم آخر بیشتر کلاس به یک مجلس
جشن تولد شباهت داشت . خانم معلم در گوشم گفت : دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم :شیوا خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت بچه های گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده . بچه ها گفتند :کیه کیه خوش آمده . در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه . شیوا محمدی
خانم معلم گفت برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچه ها یک کف بلند زدند .
هر کدام از بچه ها می گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه
های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه های گل سلام
حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید . بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم : بله
هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم
معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گه؟ همه گفتیم : هوهو چی چی
با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی ها رفتیم خانم گفت قطار ایست . بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید. بعد
هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند . بچه ها گفتند : خانم مدیر
خانم معلم هم گفت : آفرین به شما
خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در اتاق دفتر
هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی
پیش آمد بیاید پیش من بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدار خانه رفتیم. در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من
کلاس ها را نظافت می کنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه گفتیم : باشه . بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیس وچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی
کردیمنقاشی کشیدیم و با مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در
مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می کردم.که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت:
خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر ! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد. خدایا زودتر مدرسه ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه سارا به مدرسه می رود

قصه آهوها روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. ماجرای این داستان به این قرار است که :

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه های شیرین و کوتاه آهوها

شاید به مطالعه این پست علاقمند باشید : بهترین برنامه کودک ها برای دختران و پسران زیر ۸ سال کدامند؟

آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخ‌دستی کوچک بود و بچه‌ها را در شهربازی می‌چرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد می‌کرد و تب داشت.

اگر پیش بچه‌ها می‌رفت، آن‌ها هم مریض می‌شدند، اگر هم نمی‌رفت، دلش پیش بچه‌هایی بود که به آن‌ها قول داده بود امروز، آن‌ها را سوار چرخ‌دستی کند؛ اگر نمی‌رفت، آن‌ها حتما ناراحت می‌شدند.

آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچه‌هاست.

آقای کلاغ، آن‌قدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچه‌ها نباش. خب، یک روز دیگه، اون‌ها رو در شهربازی می‌چرخونی.» آقای خروس گفت: «من به اون‌ها قول داده‌ام و نمی‌خوام اون‌ها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد.

آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من می‌تونم امروز، به‌جای تو، اون‌ها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟» آقای خروس خیلی خوش‌حال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.

آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچه‌ها، همه منتظر بودند تا سوار چرخ‌دستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آن‌ها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آن‌ها.

آن روز، هم بچه‌ها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.

تو چی کار می‌کنی تا بدقول نشی؟

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه آقا خروسه و شهربازی

داستان کودکانه

ی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .

نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت . مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟

نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره . مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی !

نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای … ای … ای

مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار .

مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو .

نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .

مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.

اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه نی نی تنبل

در یکی از روزهای خوب خدا یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ
می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بودتمام بدنش درد می کرد هر روز از گوشه ای
به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد. سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت دلش می خواست از سر راه
مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند . «: یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد.
مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد ». هندونه ی سرخ و شیرین دارم هندونه به شرط چاقو ببین و ببر
تمام هندوانه ها را فروخت فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش
انداخت چشمش به سنگ کوچولو افتاد آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت
نکند و قل نخورد بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را
برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت
شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و
کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد .
روزها گذشت تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده
بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت او روی سنگ
های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد . یک روز چند تا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند آنها می خواستند بدانند چرا سنگ
های کف رودخانه صاف هستند یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید آن را برداشت و به خانه برد. آن را رنگ
زد و برایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل
تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را
به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر
نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست. پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش
می کند و او را خیلی دوست دارد راستی بچه ها، شما هم می توانید با سنگ های صاف و صیقلی کاردستی درست کنید؟

≡   لینک دریافت فایل pdf قصه سنگ کوچولو

در این مطلب ۱۰ داستان زیبا برای خواب کودکان دختر و پسر را مطالعه کردید که امیدواریم این داستان ها مورد توجه بچه های عزیز و دوست داشتنی شما قرار بگیرند. چنانچه سؤال مرتبط با موضوع این پست دارید در بخش نظرات با ما در میان بگذارید.

با سلام و خدا قوت خدمت استاد عزیز
داستانها بسیار عالی و تاثیر گذار بودند و باعث شدن بچه هامون به داستان علاقه مند بشن بازم ممنون

عالی بود واقعاً ممنون

باسلام
خیلی ممنون از این داستانهای زیبایی که گذاشتید. من گوینده کودک هستم و تمام این داستانهارو برای مخاطبینم خوندم ، ازتون تشکر میکنم

سلام به شما قصه نی نی تنبل عالللللییییی بود دخترم هی می گفت مامان بازم بخون

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه * document.getElementById(“comment”).setAttribute( “id”, “a79a26c9ed5f2daf8a0a1748d6a6c598” );document.getElementById(“b13279fb10”).setAttribute( “id”, “comment” );

نام *

ایمیل *

سلام پسرم 14 ماهشه و از دوران نوزادی درگیر الژی و رفلاکس هست…

سلام دختر من از وقتی کمکی شروع کرده دیگ شیر نمیخوره چیکار کن…

سلام‌ اقای دکتر خسته نباشید دخترم ۲سال و یک ماهش هست ولی وزن…

سلام آقای دکتر پسربچه هشت ماهه من دو هفته‌ای هست ک دست وپاش…

سلام جناب دکتر پسرم 24 ساله و دانشجو ست بی میل نیست که در مق…

آموزش زبان انگلیسی  آموزش زبان آلمانی  آموزشگاه زبان  آموزشگاه آیلتس  آموزش ترکی استانبولی  آموزش اکسل  روانپزشک  دندانپزشک  آموزش فتوشاپ  آموزش ورد  آموزش برنامه نویسی  آموزش افترافکت  مرکز کاشت مو  مرکز کاشت ابرو  جراحی سینه و شکم  جراحی لیفت صورت و گردن  جراحی لیپوساکشن  جراحی بینی  بهترین هتل های تهران  بهترین کلینیک زیبایی  بهترین دکتر پوست  آموزش عکاسی  آموزش آشپزی  آموزش آرایشگری  آموزش نقاشی آموزش یوگا و مدیتیشن بهترین فیلم اکشن بهترین فیلم کره ای بهترین فیلم رمانتیک بهترین فیلم فانتزی بهترین فیلم رزمی بهترین سریال ترکی بهترین سریال جهان بهترین سریال خارجی بهترین سریال کره ای بهترین فیلم های معمایی بهترین فیلم های ترسناک آموزش برنامه نویسی پایتون  آموزش برنامه نویسی php آموزش برنامه نویسی اندروید آموزش وردپرس

شرکت لوتوس

با بیش از ۱۵ سال سابقه درخشان در امر آموزش و فروش محصولات تربیتی، تنها به کیفیت و سلامت خانواده ایرانی می اندیشیم !

تبلیغــات  تماس با ما

تلفن های تماس فقط برای پشتیبانی فروش و تبلیغات (به هیچ سوالی بجز در ارتباط با خرید پاسخ داده نمی شود): 09191210008

ایمیل Maxer.ir@gmail.com


لینک دریافت فایل pdf قصه باغچه مادربزرگDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه نی نی سنجاب هاDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه من دیگه خجالت نمی کشمDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه میمون بی ادبDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه مسواک بی دندونDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه سارا به مدرسه می رودDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه های شیرین و کوتاه آهوهاDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه آقا خروسه و شهربازیDownloads-icon


 لینک دریافت فایل pdf قصه نی نی تنبلDownloads-icon


لینک دریافت فایل pdf قصه سنگ کوچولوDownloads-icon

داستان کودکانه
داستان کودکانه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *