داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا
داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

7

قصه دیو و دلبر “ روزگاری در یک سرزمین دور افتاده شاهزاده جوان و زیبایی در یک قلعه قشنگ زندگی می کرد . شاهزاده هر چه آرزو می کرد به دست می آورد ، ولی او ظالم و خود خواه بود . در یک شب سرد پیرزن فقیری که به دنبال پناهگاهی می گشت به قلعه آمد ، اما شاهزاده …

1 فروردین 1400
قصه‌های مرزبان‌نامه

2 دیدگاه
2,509 بازدید

قصه آموزنده زشت و زیبا

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

روزی بود و روزگاری بود. یکی از پادشاهان زمان قدیم رغبت زیادی به شکار داشت و هرچند روز یک‌بار با چند تن از نزدیکان به شکار می‌رفت.

یک روز پادشاه و همراهان به‌قصد شکار از شهر بیرون رفتند و مردی روستایی که در صحرا هیزم جمع می‌کرد با دیدن سواران آمد نزدیک جاده ایستاد تا آن‌ها را تماشا کند.

اتفاقاً این مرد لباسش کهنه و رنگ‌رفته و خاک‌آلوده بود و سرووضعی ژولیده و پریشان داشت، صورتش هم آبله‌رو و لاغر بود، چشمش هم چپ بود و بر روی‌هم آدمی زشت‌رو بود، اما از دیدن سواران و همراهان پادشاه خوشش آمد و به تماشا ایستاد.

همین‌که پادشاه و همراهان به نزدیک آن مرد زشت‌روی رسیدند یکی از ندیمان بر سر آن مرد داد زد که «زود ازاینجا دور شو و به ما نگاه نکن.» پادشاه به ندیم گفت: «چرا می‌گویی برود؟ تماشا کردن او که برای ما ننگی نیست.»

ندیم جواب داد: «زشت‌رویی نشان ناکامی است و دیدار زشت‌رویان شوم است. دیدن زشتی‌ها دل را پریشان می‌کند و پیشامد کارهای بد می‌شود.» این را گفت و دل مرد هیزم کن را شکستند و تند بر او گذشتند و رفتند. مرد زشت‌رو از شنیدن این حرف تااندازه‌ای غمگین شد. اما چون دلی پاک و معرفتی کامل داشت با خود گفت: «باید جوابی به این مرد پرادعا بدهم. زیرا معلوم است که این مردک خود را ستارہ شناس و غیب‌گو می‌داند و مانند فالگیرها و رمال‌ها کارش این است که یک‌مشت حرف بی‌مایه تحویل بدهد و با این زبان‌بازی‌ها شکمش را سیر کند.»

مرد هیزم کن بار هیزمش را به پشت گرفت و به خانه آمد و آنچه دیده بود با برادرش گفت. برادرش هم فکر او را پسندید و گفت: «آری، این‌که می‌گویی حتماً خودش را منجم و غیب‌گو می‌داند. بعضی از بزرگان‌ هم مانند اشخاص نادان به خرافات پایبند هستند و فریب این‌گونه حقه‌بازها را می‌خورند و چون یک‌بار حرفی از آن‌ها شنیده‌اند که تصادفی درست درآمده خیال می‌کنند که این‌ها چیزی می‌دانند و حال‌آنکه ستارہ شماری و رمالی و فالگیری و طالع بینی و طلسم نویسی و این چیزها غیر از حقه‌بازی چیزی نیست و هیچ‌کدام از حرف‌هایشان ‌هم روی حساب نیست. دلیلش هم این است که بیشتر فالگیرها و کتاب‌بین‌ها که دم از غیب‌گویی و کارگشایی می‌زنند خودشان از همه مردم بدبخت‌تر و بیچاره‌ترند و اگر چیزی می‌فهمیدند اول زندگی خودشان را درست می‌کردند. حالا که این‌طور شد باید این‌یکی را پیش پادشاه رسوا کنی یا دست‌کم جوابی به او داده باشی.»

گفت: «آری گناهی نکرده‌ام که از کسی بترسم؛ می‌روم و هنگام بازگشتن پادشاه از شکار سر راه می‌ایستم و چند کلمه حرف حسابی می‌زنم و دروغ‌گویی غیب‌گو را آشکار می‌کنم.» پس لباسی پاکیزه‌تر به تن کرد و یک کاغذ سفید برداشت و چند خط کج و راست روی آن کشید و کاغذ را چهار تا کرد در یخة پیراهنش گذاشت و آمد همان‌جا که صبح بود، سر راه شکارگاه نشست. وقتی پادشاه و همراهان برگشتند پیرمرد مانند کسی که می‌خواهد نامه‌ای بدهد و عرض حالی داشته باشد آن کاغذ را به دست گرفت و دست خود را جلو آن‌ها دراز کرد.

همین‌که سواران مقابل او رسیدند آن ندیم غیب‌گو پیش‌دستی کرد و خواست او را دور کند، ولی پادشاه که کاغذی در دست پیرمرد دیده بود اسب خود را نگاه داشت و گفت «نامه‌اش را بیاورید ببینم چه می‌خواهد» و همه ایستادند.

پیرمرد کاغذ را داد و خود همان‌جا ایستاد. وقتی کاغذ را باز کردند دیدند چیزی ننوشته و فقط چند خط کشیده. پادشاه از ندیم پرسید: «چه می‌خواهد؟» ندیم گفت: «معلوم است که اگر هم شکایتی یا کاری دارد مردی دیوانه است و چیزی ننوشته، از این خط‌ها هم چیزی فهمیده نمی‌شود.»

پادشاه گفت: «ممکن است مقصودی داشته باشد.» و او را به نزدیک خود خواست و پرسید: «چه می‌خواهی؟»

پیرمرد گفت: «خسرو به‌سلامت باشد. من مردی زحمتکش و هیزم‌شکنم. از کسی شکایت ندارم و به کسی هم محتاج نیستم. کار می‌کنم و نان می‌خورم و مقصود از این کاغذ این بود که بتوانم به نزد شما بیایم و چند سؤال دارم بپرسم تا بر معرفتم افزوده شود.»

پادشاه نگاهی به ندیم غیب‌گو کرد. ندیم گفت: «بازهم به نظرم دیوانه می‌آید.» پیرمرد گفت: «تهمت زدن و بی‌دلیل کسی را محکوم کردن کار آسانی است. اما کار پسندیده‌ای نیست. اگر پرسش‌هایم را بشنوید و جواب بدهید ثابت می‌شود که دیوانه نیستم؛ من از پادشاه جواب می‌خواهم نه از دیگران، اگر اجازه هست بپرسم؟»

پادشاه گفت: «بپرس، هر چه می‌خواهی بپرس.»

پیرمرد گفت: «می‌خواهم بدانم امروز تماشای صحرا و کار شکار چطور بود؟ آیا خوب بود؟»

پادشاه گفت: «بسیار خوب بود. شکار فراوان بود و همان‌طور که می‌خواستیم خوش گذشت.»

پیرمرد: «آیا اسباب خوشی و شادکامی پادشاه و همراهان همه برقرار هست؟»

پادشاه گفت: «همه برقرار است.»

– «آیا از هیچ طرف سخن بدی و خبر ناگواری نشنیده‌اید؟»

– «نه، جز سخن خوب و خبر خوش چیزی نشنیده‌ام.»

– «آیا از همراهان به کسی آفتی نرسیده و در شکارگاه اتفاق بدی نیفتاده؟»

– «نه، همه سالم و خوب‌اند، به هیچ‌کس صدمه‌ای نرسیده‌.»

– «آیا امروز هیچ ناراحتی و غم و غصه تازه‌ای برای شما پیش نیامده؟»

– «خیر، هیچ غمی به ما نرسیده از هرروز خوشحال‌تریم: مقصودت از این حرف‌ها چیست؟»

پیرمرد گفت: «مقصودم این است که امروز صبح چرا مرا از سر راه خودتان دور کردید و مرا از تماشا کردن و دیدار خودتان مانع شدید؟»

ندیم غیب‌گو گفت: «عجب مرد خیره‌سر پرحرفی هستی! حقا که راست گفته‌اند زشتی ظاهر، آیینه زشتی باطن است. حالا که خیلی فضول هستی بدان که دیدار مردم زشت‌روی شوم است و من تو را دور کردم که دیدار تو خوشی ما را ضایع نکند.»

پیرمرد گفت: «این آخرین سؤال من است. اگر دیدار کسی می‌تواند برای کسی اثر داشته باشد، پس امروز دیدار من برای شما مبارک بوده چون به همه شما خوش گذشته، اما دیدار شما برای من شوم بوده چون شما مرا به خواری از سر راه خود دور کردید و من دل‌شکسته شدم و از صبح تا حالا غصه‌دارم و دلخورم. حالا از خودتان انصاف می‌خواهم آیا دیدار من برای شما بدتر بود یا دیدار شما برای من؟ و آیا ازاینجا معلوم نمی‌شود که تمام حرف‌های این آقای غیب‌گو همین‌طور بی‌پایه و مایه است؟»

پادشاه با شنیدن این حرف انصاف داد که پیرمرد راست می‌گوید. بعد پیرمرد پادشاه را دعا گفت و گفت: «من این کار را کردم تا ندیم غیب‌گو دست از ادعاهای دروغ خود بردارد و بداند که زشتی و زیبایی صورت و لباس، آیینه باطن مردم نیست. بلکه کارها و حرف‌های زشت و زیبا است که ظاهر است و آیینه باطن است.»

آن‌وقت پادشاه پیرمرد را آفرین گفت و جایزه‌ای شایسته به او بخشید تا او هم از دیدار پادشاه خوشحال باشد…و بعدازآن روز کسی ندیم غیب‌گو را همراه پادشاه ندید.

برچسب هاقصه های خوب جلد 2 مرزبان نامه مهدی آذریزدی

29 تیر 1400

29 تیر 1400

29 تیر 1400

سلام وقت بخیر
خلاصه این داستان رو کجا میتونم توی اینرنت پیدا کنم؟
داستان شما هم خیلی طولانیه
کسی میتونه من رو راهنمایی کنه؟

سلام دوست عزیز! ساده ترین راه اینه که خودتون این داستان رو بازنویسی کنید و یک نسخه کوتاهتر ازش درست کنید.
یکبار داستان رو قشنگ بخوانید و بعد، سعی کنید آن را خیلی خلاصه، برای دیگران تعریف کنید.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

Δ

 

داستان فارسی زشت و زیبا | قصه های کودکانه…#‌داستان_فارسی #‌فارسی #‌قصه #‌داستان #‌کودک

مسئولیت انتشار ویدیو در فیلو بر عهده انتشاردهنده است.

زشت و زیبا | داستان های فارسی | قصه های کودکانه…#‌زشت_و_زیبا_|_داستان_های_فارسی #‌داستان_های_فارسی_قصه_های #‌داستان_های_فارسی_کودکانه

مسئولیت انتشار ویدیو در فیلو بر عهده انتشاردهنده است.

زشت و زیبا | داستان های فارسی | قصه های کودکانه…#‌زشت_و_زیبا_|_داستان_های_فارسی #‌داستان_های_فارسی_قصه_های #‌داستان_های_فارسی_کودکانه

مسئولیت انتشار ویدیو در فیلو بر عهده انتشاردهنده است.

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.

والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.

اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.

از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

دسترسی سریع به مطالب

در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.

سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.

وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.

از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.

در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.

از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.

يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.

لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوون‌های زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.

اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی می‌کنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوون‌های جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوون‌ها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.

شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …

یک روز باد و خورشید سر این که کدام یک قو یتر است باهم بحث می کردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت.

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت: چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند.

تا این که کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت: کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده.

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه کلاغه تلاش می کند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری که به صورت نادرست در آید، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

نتیجه: پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.

آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.

پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.

به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.

کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.

آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو!  گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.

تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.

پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آن ها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید، پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی می کرد. جغد هر روز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هر چقدر بیشتر می دید، کمتر حرف میزد.

هر چقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند و بعضی بدتر.

اما جغد هر روز دانا و داناتر شده بود.

نتیجه: آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هر آنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کند، پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد.

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …

مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.

به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.

مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.

حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.

اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌ های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌ هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.

آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود.

پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر،

و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد.

از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای شگفت انگیز و جادویی رسید.

خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.

او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.

ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید .

دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.

گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »

گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.

دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،

سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .

دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .

دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.

گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

همچنین بخوانید:

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

فواید بازی فکری برای کودکان + چند نمونه بازی فکری

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

داستان کوتاه ترسناک

۱۲ داستان کوتاه معروف جهان

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عالیه ممنون

عناوین روز

طرز تهیه دوروم ترکیه؛ ساندویچ معروف و پرطرفدار (مرحله به مرحله)

دانلود گلچین مداحی راغب با کیفیت اصلی (مداحی در هیئت آزادشهر و یزد)

طرز تهیه ۳ دسر هندی (زیبا، ساده و کم هزینه)

دانلود بهترین مداحی های استودیویی (پویانفر، هلالی و …)

طرز تهیه حلوای شیر زعفرانی با طعم فوق العاده (مجلسی کشدار)

طرز تهیه شامی لپه بدون گوشت گیلانی (پوک و خوشمزه)

دانلود گلچین بهترین مداحی های حمید علیمی (تا محرم ۱۴۰۱)

دانلود گلچین مداحی های محمدحسین پویانفر برای محرم ۱۴۰۱

آخرین اخبار


برنامه حسینیه معلی چه ساعتی پخش می شود؟


ساعت پخش و تکرار سریال شب دهم محرم ۱۴۰۱

شبکه مخفی زنان را از کجا ببینیم + بازیگران و داستان فیلم

اول محرم ۱۴۰۱ امروز است یا فردا؟ آیا تعطیلات تاسوعا و عاشورا تغییر می کند؟


سکانس عروس شدن عباس جمشیدی فر در جوکر

آخرین مقالات

متن و پیام تسلیت شهادت امام حسین و فرارسیدن تاسوعا و عاشورا‌ی حسینی

متن کامل سوره انسان بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

بیوگرافی آنوشکا شارما (همسر، خانواده و عکس های اینستاگرامش)

متن دعای یا عماد من لا عماد له + فایل صوتی

متن کامل سوره ابراهیم بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره رعد بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره هود بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره یونس بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

عشق واقعی چیست؟ (real love) و چه ویژگی هایی دارد؟

آموزش نحوه استفاده از واتس اپ وب (WhatsApp Web) روی کامپیوتر، لپ تاپ و تبلت

طرز تهیه چند دسر ترکیه ای ساده (مناسب مهمانی های رسمی و خاص)

راز جوانی کره ای ها و ژاپنی ها و داشتن پوست صاف و زیبا در چیست؟

متن کامل سوره قیامت بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

طرز تهیه اولیبولن؛ دونات هلندی خوشمزه برای ۴ نفر

بعضی از کودکان در هنگام خواب بهانه گیری می کنند و به دنبال راهی برای فرار از خواب هستند. یکی از بهترین راه ها برای رفع این مشکل این است که والدین برای کودکان قبل از خواب قصه کودکانه تعریف کنند تا اشتیاق کودکان برای خوابیدن افزایش پیدا کند. در این مقاله از وبسایت سلام دنیا چند قصه کوتاه و زیبا را برای کودکان گردآوری کردیم تا با شنیدن آنها خوشحال شده و به خواب بروند. با ما همراه باشید.

«یکی بود یکی نبود… در یک جنگل بزرگ، چند تا میمون وسط درختها زندگی می کردند. در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود. همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت: اینو ببین چه دم درازی داره، اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید. هر چه مادرش او را نصیحت می کرد، فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد. مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی. چند دقیقه بعد قهوه ای، بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند. او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست؛ بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.»

حتما بخوانید: فواید خواندن کتاب برای کودکان

«یک روز بچه فیل قصه ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش پرسید: «با من دوست میشی؟» میمون جواب داد: «من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه‌ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی نمی‌تونی مثل من روی شاخه درخت‌ها تاب بخوری».

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

فیل قصه ما، چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد. در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا با هم دوست بشوند. اما خرگوش گفت: «من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راه‌های زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمی‌تونی همبازی خوبی برای من باشی». فیل تصمیم نداشت ناامید بشه پس به راه خودش ادامه داد و در مسیر قورباغه را دید. ازش پرسید: «با من دوست میشی؟». قورباغه گفت: «من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزه‌ها بالا پائین بپری خیلی بزرگی».

فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسید. از روباه پرسید: «با من دوست میشی؟» روباه گفت: «ببخشید، ولی تو خیلی بزرگی». آخر سر فیل که دید کسی با او دوست نمی‌شود ناراحت و خسته به خانه برگشت. چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه‌ حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار می‌کنند. فیل از آن‌ها پرسید: «چی شده، چرا همه حیوانات فرار می‌کنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنه‌اش شده و اومده تا شکار کنه»؛ فیل فکر کرد چکار می‌تونه بکنه که حیوان‌ها را نجات بده؟ پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: «لطفا حیوانات جنگل را نخور؟»

ببر به فیل گفت: «تو دخالت نکن، آن‌ها غذای من هستند». بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه‌ حیوان‌ها گفت که می‌توانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما می‌تواند دوست خیلی خوبی برای آن‌ها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.»

حتما بخوانید: 12 کتاب داستانی برای کودکان 10 ساله

«توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو، موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه. نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود. تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه. باباش میگفت:

– حسنی میای بریم حموم؟

– نه نمیام، نه نمیام 

– سرتو میخوای اصلاح کنی؟

– نه نمیخوام، نه نمیخوام.

کره الاغ کدخدا، یورتمه میرفت تو کوچه ها:

– الاغه چرا یورتمه میری؟

– دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.

– الاغ خوب نازنین، سر در هوا، سم بر زمین، یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو، یک کمی بمن سواری میدی؟

– نه که نمیدم

– چرا نمیدی؟ (!)

– واسه اینکه من تمیزم. پیش همه عزیزم. اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

غازه پرید تو استخر.

– تو اردکی یا غازی؟

– من غاز خوش زبانم.

– میای بریم به بازی؟

– نه جانم.

– چرا نمیای؟

– واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب، کنار جو، مشغول کار و شستشو. اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!  

حتما بخوانید: 14 نکته برای تقویت و رشد هوش هیجانی در کودکان

در واشد و یه جوجه دوید و اومد تو کوچه؛ جیک جیک زنان، گردش کنان اومد و اومد، پیش حسنی:

-جوجه کوچولو، کوچول موچولو، میای با من بازی کنی؟

مادرش اومد، قدقدقدا برو خونه تون، تورو بخدا جوجه ی ریزه میزه ببین چقدر تمیزه؟ اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی با چشم گریون، پاشد و اومد تو میدون:

– آی فلفلی، آی قلقلی، میاین با من بازی کنین؟

– نه که نمیایم نه که نمیایم

– چرا نمیاین؟ فلفلی گفت: – من و داداشم و بابام و عموم، هفته ای دوبار میریم حموم. اما تو چی؟

قلقلی گفت: نگاش کنین. موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی دوید پیش باباش:

-حسنی میای بریم حموم؟

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

– میام، میام

– سرتو میخوای اصلاح کنی؟

– میخوام، میخوام

– حسنی نگو، یه دسته گل تر و تمیز و تپل مپل 

الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی حلقه زدن، دور حسنی. الاغه میگفت: کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری. 

خروسه میگفت: قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟ هرچی میخوای فوری بگو.

مرغه میگفت:  حسنی برو تو کوچه. بازی بکن با جوجه.

غازه میگفت: حسنی بیا، با هم دیگه بریم شنا.  توی ده شلمرود حسنی دیگه تنها نبود).

«یکی از بعد ازظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده‌ای زیبا خانم اردکه لانه‌‌اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می‌کرد مدت زیادی هست که روی این تخم‌ها خوابیدم. او تنها نشسته بود و بقیه اردک‌ها مشغول شنا بودند. کم‌کم تخم‌ها شروع به حرکت کردند و با نوک‌های قشنگ کوچکشان پوسته‌ی تخم‌شان را شکستند. آن‌ها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی‌توانستند به خوبی روی پاهایشان بایستند.

به زودی جوجه‌ها روی پاهایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرهایشان خشک شد. خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت: اوه نه! هنوز یکی از تخم‌ها اینجاست. اردک پیری کنار خانم اردکه آمد. به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد، این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است. اون جوجه حتی نمی‌توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی؟ من پیشنهاد می‌کنم که او را ول کنی.

حتما بخوانید: نکات مهم در مورد لباس خواب کودک که باید بدانید

سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت. خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند. بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و به‌زودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه‌ی بوقلمون نیست.

اما جوجه‌ی بزرگ و زشتی بود. روز بعد مادر جوجه‌هایش را به کنار دریاچه برد. جوجه‌ها یکی یکی داخل آب پریدند. به‌زودی همه آن‌ها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند. سپس مادر جوجه‌هایش را به حیاط طویله برد و به اردک پیر گفت: نوار بین پاهای این جوجه نشان می‌دهد که یک جوجه بوقلمون نیست. بوقلمونی که در نزدیکی آن ها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده بودم.

این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود. حیوانات با او رفتار دوستانه‌ای نداشتند چون او خیلی زشت بود. جوجه اردک‌های دیگر با او بازی نمی‌کردند. مرغ‌ها به او نوک می‌زدند و هم حیوانات به او می‌خندیدند. جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می‌شد. هرچند که مادرش سعی می‌کرد به او دلداری بدهد. او احساس می‌کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می‌کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند، از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می‌توانست دوید. به‌زودی به جنگل رسید. هرچه جلوتر می‌رفت پیدا کردن راه سخت‌تر می‌شد. اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردک‌های وحشی در آن‌جا زندگی می‌کردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. احساس می‌کرد که خیلی تنها و خسته است. صبح هنگامی ‌که تعدادی از اردک‌ها پرواز می‌کردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند و به او سلام کردند.

از او پرسیدند: تو کی هستی؟ جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم. آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده‌اید که پرهای  خاکستری داشته باشد؟ او مدت طولانی به اردک‌های وحشی که با اردک‌های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه  کرد. آن‌ها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیدیم. اما مهم نیست. تو می‌توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد.  جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بی ‌رحم مزرعه دور باشد.

حتما بخوانید: بهترین و کم هزینه ترین ایده های تزیین اتاق کودک

هوا سرد بود. جوجه اردک زشت به برگ‌های درخت‌ها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند. همان‌طور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می‌گشت، سه غاز وحشی از آسمان کنار او به زمین نشستند. سلام دوست داری با ما باشی؟ ما داریم به مرداب دیگری پرواز می‌کنیم که کمی از اینجا دورتر است. جایی‌ که غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می‌کنند. جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود؛ اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله‌ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آن‌ها را بگیرد.

اسلحه‌ها شروع به شلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها به ‌طرف جوجه اردک دوید. جوجه اردک پا به فرار گذاشت. سگ لحظه‌ای به او نگاه کرد و سپس از آن جا دور شد. جوجه اردک در حالی‌که از ترس نفس نفس می‌زد گفت: خدایا متشکرم؛ من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی‌خواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند. بالاخره زمانی‌ که خورشید غروب کرد سگ‌ها رفتند و شلیک‌ها قطع شد. او آشفته خودش را از کناره به میان جنگل رساند. همان‌طور که او در تاریکی راه می‌رفت باد شدیدی می‌وزید.

ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می‌شد. جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم. بنابراین به‌ زور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه‌ای شب را گذراند. زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می‌کرد. صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟ جوجه بیچاره در گوشه‌ای غمگین نشسته بود و لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد و با خودش گفت من می‌خواهم به دنیای وحشی بروم.

جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد و در زیر نور خورشید شناور شد. روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردن‌های دراز و جذاب در حال پرواز دید. او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او پیش خودش فکر کرد، کاش می‌توانستم با آن‌ها دوست شوم. این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می‌کردند. باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد. جوجه اردک مجبور بود برای این‌که یخ نزند به سختی با پاهایش پارو بزند. اما بعد از مدتی پاهایش یخ زد. کشاورزی که از آن‌جا عبور می‌کرد او را نجات داد. او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچه‌های کشاورز جوجه اردک را ترساندند و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و به چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه‌ای باز شد او به سرعت بیرون پرید. خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد.

حتما بخوانید: عوامل موثر در رشد قد کودک 

یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت رفت. او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که در حال پرواز بودند. آن‌ها قو بودند ولی او این را نمی‌دانست. او خیلی نرم بدون آن‌که بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد. در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید. اون خودشو توی آب دیده بود! دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند، نگاه کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است! آن جوجه اردک زشت حالا یک قوی زیبا بود. قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است.

در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک مستخدم در قصر کار کند.

یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید. در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.

شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو».  بعد هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. آن را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه نشان داد. ملکه حرف شکارچی را باور کرد، خوشحال و راضی شد.

اما سفید برفی چه کرد؟ خیلی زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچولو افتاد و زود خوابش برد. هنگام غروب وقتی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.

حتما بخوانید: راهنمای گام به گام ایمن کردن منزل برای کودک

در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه پرسید: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این جهان از دیگران زیباتر است؟» آینه جواب داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.

سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند.

سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس فریاد زد: حالا من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.

وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله ها با شادی فریاد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد. سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند».

حتما بخوانید: مدل ژست عکس تولد کودک دختر و پسر 

«يكی بود، يكی نبود. سالها پيش در كشوری كوچک دختر مهربان و زيبایی به نام سيندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می كرد. مادر او سالها پيش در گذشته بود و پدرش با زن ديگری ازدواج كرده بود. ولی پدر هم بزودی از دنيا رفت و دخترک تنها شده بود. دخترک در خانه پدری خودش مانند يک خدمتكار كار می كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام می داد. او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعنی آناستازيا و گرزيلا بود، برای همين آنها خيلی به او حسودی می كردند. ولی همه اين ناراحتی ها و اذيت ها باعث نشده بود كه او نااميد شود.

سيندرلا هميشه با اين اميد از خواب بيدار می شد كه يک روزی او هم خوشبخت خواهد شد. رفتار او با حيوانات خانه اينقدر خوب بود كه تمام حيوانات نيز او را دوست داشتند. فقط گربه خواهرها بود كه مثل صاحبانش بدجنس بود و سيندرلا را اذيت می كرد. یک روز صبح که سیندرلا مثل همیشه مشغول به کار تميز كردن خانه بود، زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز كرد، متوجه شد كه دعوتنامه ای از طرف حاكم شهر برايشان آمده است.

او نامه را به نامادريش داد. حاكم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا كرده و از تمام دختر خانم های زيبا و متشخص دعوت كرده تا در اين مهمانی شركت كنند. خواهران سيندرلا خوشحال شدند در همين موقع سيندرلا از نامادريش خواست كه او را هم به مهمانی ببرند. نامادريش گفت: «به شرطی می توانی همراه ما بيايی كه تمام كارهايت را تمام كنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی فراهم كنی تا آنرا بپوشی».

حتما بخوانید: 8 راهکار ساده برای کمک به کودک خجالتی و کمرو

سيندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست كند وليی در همان موقع خواهرنش او را صدا كردند تا كارهايشان را انجام دهد. خلاصه تا غروب سيندرلا مشغول آماده كردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست كه لباسش را آماده کند. موشهای كوچولو كه سيندرلا را خيلی دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادری شدند. برای همين با كمک پرندگان كوچک لباس سيندرلا را آماده كردند. تا سيندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.

سيندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده ديد خيلی خوشحال شد و آنرا تنش كرد و  به كنار كالسكه آمد تا همراه بقيه به مهمانی برود. ولی خواهران سيندرلا كه از اين اتفاق خيلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند و لباس سيندرلا را پاره كردند و خودشان تنهايی به مهمانی رفتند. سيندرلا خيلی ناراحت شد و زد زير گريه، با خودش می گفت: ديگه من هيچ شانسی ندارم هر كاری می كنم باز هم موفق نميشم. در همين موقع صدايی شنيد كه به او می گفت: چرا عزيزم هنوز يک چيز برای تو باقی مانده است و آن اميد تو به زندگی است. اگر تو اميد نداشتی كه من الان اينجا نبودم. سيندرلا سرش را بلند كرد و پری مهربان را ديد و خوشحال شد.

پری مهربان به او گفت: «بايد عجله كنيم ما فرصت زيادی نداريم. او با عصای جادويی خود به كدو تنبلی كه در باغ بود زد و وردی خواند و ناگهان آن كدو تبديل به كالسكه زيبايی شد و چهار موشی كه دوست او بودند تبديل به چهار اسب زيبا كرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتكار او در آورد. حالا نوبت خود سيندرلا بود. پری چرخی دور او زد و عصايش را به حركت در آورد. ناگهان سيندرلا خود را در لباسی بسيار زيبا يافت وقتی چشمش به کفشهايش افتاد بيشتر تعجب كرد چون كفشهاي او مثل شيشه بود. سيندرلا با خود گفت: «اين مثل يک رويا است». پری به او گفت: «درست است عزيزم. اين يک رويا است و مانند همه روياها نمی تواند زياد طولانی باشد. تو تا ساعت 12 شب فرصت داری و بعد از آن همه چيز به حالت اولش بر می گردد.»

سيندرلا از پری تشكر كرد و به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به قصر رسيد، همه از ديدن اين دختر زيبا شگفت زده شدند و از هم می پرسيدند كه اين دختر غريبه كيست؟ پسر حاكم تا چشمش به سيندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد. آنها با هم رقصيدن و آواز خواندن. پسر حاكم از سيندرلا خوشش آمد چون متوجه شد كه او دختر مهربانی هست. زمان اينقدر زود گذشت كه سيندرلا متوجه نشد، يكدفعه صدای زنگ ساعت برج را شنيد و ديد ساعت 12 است. نگران شد و به سمت پلكان دويد تا از قصر خارج شود ولی در همين هنگام يک لنگه كفشش از پايش در آمد. سيندرلا با سرعت سوار بر كالسكه از قصر دور شد و وقتی ساعت 12 آخرين زنگ خودش را نواخت همه چيز مثل قبل شد، ولی سيندرلا خوشحال بود كه توانسته بود در اين مهمانی شرکت کند.

حتما بخوانید:25 واقعیت عجیب درباره کودکان که نمی دانید

صبح روز بعد حاكم دستور داد كه دنبال دختری بگردند كه آن كفش به پايش بخورد، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب كفش ازدواج می كند. ماموران حاكم، كفش را به پای تمام دختران شهر امتحان كردند تا سرانجام به خانه سيندرلا رسيدند. خواهران سيندرلا هر كاری كردند تا كفش به پايشان برود، نشد كه نشد. سيندرلا جلو آمد و از وزير خواست كه به او هم اجازه بدهد تا كفش را امتحان كند. خواهران سيندرلا خنديدند و گفتند اين امكان ندارد چون او خدمتكار اين خانه است، ولی وقتی وزير سيندرلا را با آن زيبايی ديد اجازه داد تا كفش را بپا كند. پای سيندرلا به راحتی درون كفش جای گرفت. آنها سيندرلا را به قصر بردند و بزودی جشن بزرگی برای عروسی برپا شد. و سيندرلا بعد از تحمل اين همه مشكلات به آرزوی خود رسيد و سال ها به خوشی زندگی کرد».

بیشتر بچه ها دوست دارند هنگام خواب داستان گوش کنند ولی ممکن والدین زمان کافی برای خواندن قصه برای کودک را نداشته باشند در این مواقع قصه های کودکانه به صورت ضبط شده و صوتی می تواند به کمک والدین پر مشغله بیاید. درست است که داستان صوتی جای کلام و صدای آرامش بخش والدین را برای کودکان پر نمی کند اما تا حدی می تواند نیاز کودکان را به شنیدن داستان رفع کند.

در این مقاله از وبسایت سلام دنیا سعی کردیم چندین داستان خواندنی و زیبا برای کودکان را روایت کنیم تا کوچولوهای دوست داشتنی شما با شنیدن این داستان های زیبا و شنیدنی به خواب بروند. امیدوارم که از این مقاله لذت برده باشید. لطفا در بخش نظرات بنویسید که کدام داستان را بیشتر از سایرین دوست داشتید.

10 نکته و توصیه مهم که هنگام خرید اولین کفش کودک باید بدانید

آیا نوشیدن چای برای کودکان بی ضرر است؟

کوتاهی قد کودکان و نوجوانان؛ علل، بیماری ها، تشخیص و درمان

خلاصه داستان های کودکانه کوتاه، داستان کوتاه کودکانه، داستان خیلی کوتاه کودکانه، داستان های کوتاه کودکانه، داستان کودکانه کوتاه، داستان صوتی کودکانه، داستان کوتاه کودکانه با تصویر، داستان کودکانه صوتی، داستان کوتاه آموزنده کودکانه

آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را  کنار دریاچه ساخته بود.

اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام ….

 کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند  .

آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

تا اینکه پرها یشان خشک شد

خانم اردکه  نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست

اردک پیری  کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

خانم اردکه  فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و این باعث نگرانی خانم اردکه شد . اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد

خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست. اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود.

روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند .  زودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

سپس مادر جوجه هایش را به حیاط برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست. 

بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا من چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام.

این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون او خیلی زشت بود .

جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.

جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها  بود و با گذشت زمان بیشتر از قبل ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد.

احساس می کرد  کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید و به جنگل رسید. 

هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او  به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند.

جوجه اردک پشت درختی پنهان شد و احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است.

صبح هنگامی که تعدادی از اردکها در حال آماده شدن برای پرواز بودند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او  سلام کردند . از او پرسیدند: تو کی هستی ؟

جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی  مثل من دیده اید که  پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که  با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد.

آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو  می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد.

هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او برای پیدا کردن غذا می گشت  دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

سلام  دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند . 

جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .

اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .

جوجه اردک زشت در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم .

من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .

بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد . او خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند.

همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید .

نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .

بنابر این به سختی از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.

زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟

اردک پیش پیرزن ماند ولی در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد .  به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم.

مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم .

جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد .

روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید . او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود .

او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردند.

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

فصل زمستان شروع شد…. 

جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند . 

یک روز صبح پاهایش یخ زد بود و کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد.

اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید وقتی که در برای لحظه ای باز شد او به سمت بیرون پرواز کرد.

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد .

او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست.

او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد . در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید .

دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است.

آن جوجه اردک زشت حالا یک قو شده بود و قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد و انقد زیبا شود.

بالی  یک دایناسور کوچولو بود که با مامان و باباش در جنگل مرداب بزرگ زندگی می کرد.

تعداد زیادی بچه دایناسور در همسایگی خونه بالی زندگی می کردن. اونا هر روز به جنگل می رفتن و با هم بازی می کردن ، بالی با همه اونا دوست بود و با همشون مهربون و صمیمی بود ، با همشون بچه ها ، به جز یکی…

اون یه دونه دایناسوراسمش تایرون بود یا تایرون وحشتناک ، معمولا اونو اینطوری صدا میکردن.

تایرون هم یه بچه دایناسور بود اما اون خیلی بزرگ تر و قوی تر از بقیه بچه دایناسور ها بود بچه ها. اون به تمام معنا یک قلدر و گردن کلفت واقعی بود. در حقیقت تایرون اولین قلدر بزرگ دنیا بود.

تایرون مخصوصا دوست داشت که بالی رو انتخاب کنه و اونو آزار بده. اون به بالی مشت می کوبید و هولش می داد و اذیتش می کرد و همیشه میان وعده یا ساندویچ های بالی رو می دزدید .

بالی سعی می کرد از سر راه تایرون بره کنار و به اون نزدیک نشه،  اما به نظر می رسید که اصلا مهم نیست بالی کجا میره و از چه راهی می ره، تایرون همیشه منتظر اون وایمیساد.

هر شب و هرشب بالی به سختی خوابش می برد ، اون تمام شب به فکر این بود که چه جوری از دست تایرون فرار کنه و سر راهش قرار نگیره، بالی خیلی نا امید به نظر می رسید.   هم بازی های بالی سعی کردن کمکش کنن.

یه روز تری به بالی گفت:” تو باید با تایرون دوست بشی و یه کاری کنی که اونم جزء دوستات بشه”

بالی گفت :” گفتنش از انجام دادنش آسون تره ، چه جوری میتونی با کسی دوست شی که در تمام طول زندگیت اذیتت کرده و بهت صدمه و آزار رسونده؟”

تری گفت :” تو باید به تایرون یه هدیه بدی و نشون بدی که بهش توجه می کنی و حواست بهش هست”

بالی چند لحظه ای با خودش فکر کرد.چه هدیه ای اون می تونست به تایرون بده؟ بعد یه دفعه یادش افتاد که تایرون همیشه ساندویچ ها و لقمه های غذاش رو به زور ازش میگرفته.

بعد با صدای بلند گفت :” یه هدیه برای تایرون؟ خوب ، حداقل ارزش امتحان کردن رو داره”

عصر همون روز بالی به جنگل رفت تا دنبال تایرون بگرده و اونو پیدا کنه. وقتی که پیداش کرد با مهربانانه ترین و دوستانه ترین صدای ممکن بهش گفت :” بفرمایید ، امروز خیلی هوا گرمه،من فکر میکنم تو هم دلت می خواد که یه بستنی قیفی خوشمزه بخوری”

تایرون برای چند لحظه به بالی خیره شد و نگاهش کرد.بعد یه لبخند زشت و موذیانه ای زد و با بدجنسی گفت :” بستنی برای من ؟ چقدر خوب”

تایرون بستنی قیفی رو گرفت ، بعد اونو سر و ته کرد و محکم روی سر بالی کوبید و لهش کرد. تایرون شروع کرد به بلند بلند خندیدن و مسخره کردن بالی و بعد هم از اونجا دور شد.بالی میتونست صدای خنده های تایرون رو برای مدت زیادی از همه جای جنگل بشنوه.

روز بعد بالی برای دوستش استلا تعریف کرد که روز قبل چه اتفاقی براش افتاده. استلا بهش گفت :” تو خیلی تایرون رو جدی گرفتی،وقتی اون سعی می کنه که تو رو اذیت کنه و بهت آزار برسونه تو هیچ توجهی بهش نشون نده و خونسرد باش، این تنها چیزیه که اون متوجه میشه”

بالی گفت :” خونسرد بودن وقتی که حسابی ترسیدی خیلی سخته و اصلا آسون و راحت نیست، اما من تلاشم رو میکنم و این راه رو هم امتحان می کنم”

بنابراین دفعه بعد که بالی تایرون رو دید ، خونسردی خودش رو حفظ کرد و بی خیال و راحت بود. تایرون همونجورکه بالی داشت باخیال راحت قدم می زد غرشی کرد و با صدای بلند بهش گفت :” سلام مارمولک،ساندویچ من چطوره؟”

بالی هیچ توجهی به تایرون نشون نداد و حتی سعی هم نکرد که فرارکنه ، اون همینطور به قدم زدنش ادامه داد.

تایرون دوباره گفت :” حدس می زنم که مجبور بشم دوباره به خودم کمک کنم” بعد هم در حالی که خنده زشت و موذیانه ای می کرد پاش رو محکم روی دم بالی کوبید

تا زمانی که ساندویچ از دست بالی بیفته پاش رو روی دم بالی نگه داشت.بالی سعی کرد که اصلا گریه نکنه و اشک نریزه ولی اون خیلی دردش گرفته بود بچه ها و دمش آسیب دیده بود.

وقتی دوستای بالی فهمیدن که تایرون چه کار بد و زشتی انجام داده حسابی عصبانی و خشمگین شدن.  استگو گفت :” دیگه وقتش رسیده که جلوی تایرون وایسیم و باهاش مبارزه کنیم

تایرون به اندازه کافی برای تو دردسر و مشکل  درست کرده ، تو باید مقابلش بایستی و بهش نشون بدی که تو هم یه دایناسور هستی درست مثل اون. تو می تونی تو جنگ و مبارزه با تایرون برنده بشی.

تایرون فقط دهن بزرگی داره ، همین”

بالی هم خیلی عصبانی بود، ” تو درست میگی،شایدمن بتونم با تایرون بجنگم و جلوی قلدری و زورگویی اون رو برای همیشه بگیرم”

استگو گفت :” بسیار خب ، بیا همین حالا راه بیفتیم و این کار رو انجام بدیم”

این طوری شد که چهار تا دوست برای پیدا کردن تایرون به راه افتادن.

وقتی بالی تایرون رو دید رفت جلوش ایستاد و با تایرون وحشتناک رو به رو شد. اون گفت :” دایناسور بی ادب به من گوش کن ،من به اندازه ی کافی قلدری و زورگویی تو رو تحمل کردم ، حالا بیا تا با هم بجنگیم”

تایرون یه نگاه به بالی کرد سپس پوزخندی زد و گفت :” باشه، حالا که تو اینطوری می خوای من حرفی ندارم”

اما اون یه مبارزه و جنگ بسیار کوتاهی بود،بالی کوچولو هیچ شانس  و فرصتی در مقابل دشمن بزرگ و گنده ی خودش نداشت.

استگو گفت :” منو ببخش ، این خیلی نظر و پیشنهاد خوبی نبود،  تو بهتره که تسلیم بشی و در مقابل تایرون هیچ کاری انجام ندی،  اون انقدر قلدره که تو نمی تونی شکستش بدی

بهتره یاد بگیری که باهاش زندگی کنی و با این جریان کنار بیای ، چه دوست داشته باشی چه دوست نداشته باشی”

اما این چیزی نبود که بالی دوست داشته باشه و بخواد قبولش کن ، اون اصلا دلش نمی خواست در مقابل تایرون و زورگویی هاش کوتاه بیاد و تسلیم بشه.اون با خودش فکر کرد :” باید یه راهی برای ادب کردن یه قلدر و زورگو وجود داشته باشه”

بالی میخواست مشکل خودش رو خودش حل کنه به خاطر همین اون تا زمانی که ماه توی آسمون اومد و ستاره ها دور و برش رو گرفتن فکر کرد و فکر کرد.ناگهان اون شروع کرد به لبخند زدن و خندیدن.

اون با خودش گفت :” آره ، همینه”  ، بعد هم توی جاش غلتی زد و سریع خوابش برد.

فردا صبح بالی ساندویچش رو برداشت و مثل همیشه به طرف جنگل بزرگ مرداب به راه افتاد. طولی نکشید که به تایرون برخورد کرد.

تایرون غرشی کرد و گفت :” یه ساندویچ دیگه برای من؟ امیدوارم که مثل همیشه خوشمزه باشه”

و همینطور که داشت این حرف رو می زد ساندویچ رو از دست بالی کشید و در اورد و با یه گاز گنده همه ساندویچ رو قورت داد.بالی با تمام سرعتی که می تونست پا گذاشت به فرار.

ناگهان اون صدای فریاد بلند و وحشتناکی رو شنید.

بله بچه ها اون صدای تایرون بود که مرتب جیغ می کشید و فریاد می زد و کمک می خواست.شعله های بزرگ آتیش بود که از دهن تایرون بیرون میومد.اون مرتب می گفت سوختم سوختم به دادم برسین.

بالی با خنده گفت :” چی شده؟!! این فقط یه ساندویچ بود، من نمی دونستم تو انقدر حساسی ، من اتفاقا ساندویچ فلفل قرمز خیلی تند و به مقدار خیلی  زیاد رو دوست دارم، چقدر بد که تو دوست نداری”

بالی اینو گفت و بعد چرخید و به راه افتاد و تایرون رو که از شدت سوزش  و درد داشت داد و فریاد می کرد پشت سرش جا گذاشت.

از اون روز به بعد تایرون تا جایی که می تونست دور از بالی وای میساد و ازش دور می شد. بالی هر روز با دوستاش به دریاچه وسط جنگل می رفتن و با شادی و خوشحالی بازی می کردن  و دیگه بالی هیچ مشکلی برای خواب شبش نداشت.

یکی بود ، یکی نبود زیر گنبد کبود پسر کوچولو خجالتی با خانوادش زندگی میکرد.

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.

احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با بچه ها  بازی کنه .

یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام.

مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن.

مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟

احسان جواب داد: نه.

مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن.

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها.

مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه.

یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.

احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.

مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه.

همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

یکی بود و یکی نبود. هوا داشت از گرماش کم می شد و درخت ها داشتن برگ زردشون را از دست میدادن. 

چند روز پیش بود که نی نی سنجابها به دنیا آمدن و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.

نی نی سنجاب خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.

می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا کمی بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند .

سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد .

بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.

ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .

سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تخت خوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بدو بیا .

سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد اخه قهر کرده بود با مامان وباباش.

مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو ناراحته و داره غصه می خورد .

بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم . لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از اشک شد و گفت شما من را دیگه دوست ندارید.

فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند .

بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تخت خوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند، بوسیدن و غلقلکش دادن.

مامان سنجاب گفت مگه میشه ما تورو دوست نداشته باشیم تو سنجاب کوچولو مایی و بعد سنجاب کوچولو رو کلی بوسید .

سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.

حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند.

سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ 

بابا سنجاب گفت: دوست داری تو نینی سنجاب رو بخوابونی؟

سنجاب کوچولو با چشم های برق زده گفت :بله خیلی دوست دارم

بابا سنجاب : پس بدو برویم ساکتش کنیم.

حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست

به یک نفر اشاره میکرد و با خنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

اینو ببین وای چقدر چاغه و … قهوه ای با کسی بازی نمی کرد و فقط روی درخت مینشت و بقیه را مسخره می کرد.

هر چه مادرش او رانصیحت می کرد فایده ای نداشت و اون اصلا به حرف مادرش گوش نمی داد تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه درخت شکست و قهوه ای  از اون بالا روی زمین افتاد.

کلی از درد گریه کرد و فریتد کشید…. مادرش او را پیش دکتر  میمون پیر برد.

دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.

این خبر تو جنگل پخش شد و همه میمون ها میخواستند به قهوه ای کمک کنند.

چند ساعت بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شده بود ولی یادگرفت که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست

بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازهمه آنها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخ‌دستی کوچک بود و بچه‌ها را در شهربازی می‌چرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد می‌کرد و تب داشت.

به خودش گفت اگر پیش بچه‌ها بروم آن‌ها هم مریض می‌شوند، اگر هم نرم بد قول ،اخه دلش پیش بچه‌هایی بود که به آن‌ها قول داده بود امروز، آن‌ها را سوار چرخ‌دستی کند؛ اگر نمی‌رفت، آن‌ها حتما ناراحت می‌شدند.

آقای کلاغ، طبق معمول همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود.

با خودش گفت: «شاید پیش  آقا خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت .

آقای کلاغ، آن‌قدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچه‌ها هم نباش. یک روز دیگه، اون‌ها رو در شهربازی می‌چرخونی.»

آقای خروس گفت: «اخه من به اون‌ها قول داده‌ام و نمی‌خوام اون‌ها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد و به سختی از جایش بلند شد.

آقای کلاغ، کمی قدم زد ،فکر کرد و با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من می‌تونم امروز، به‌جای تو، اون‌ها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟»

آقای خروس خیلی خوش‌حال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.

آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچه‌ها، همه منتظر بودند تا سوار چرخ‌دستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آن‌ها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آن‌ها.

آن روز، هم بچه‌ها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.

کیان کوچولو و مامانش می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ .

مامان،کیان کوچولو رو بغل کرده بود ولی کیان کوچولو دوست داشت خودش راه بره.

هی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.

کیان کوچولو یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد کیان مامان بیا دیگه چرا وایسادی؟

نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای کیان چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .

نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش.

نی نی کوپولو وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دستش رو گرفت و کشید و گفت بچه جان چرا راه نمیای؟ او گفت آخ آخ .

مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟

بالاخره به خونه ی مامان بزرگ رسیدن مامان در زد ولی نی نی کوچولو یه مورچه بزرگ روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره  و باهاش بازی کنه.

مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد کیان بیا دیگه ،چرا نشستی رو زمین لباسات کثیف میشه بیا تو خونه ، چقد امروز اذیت کردی تو !

کیان سعی می کرد مورچه رو به مامانش نشون بده و می گفت این … این … ای

مامان اومد ببینه پسر کوچولوش چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه رفت توی سوراخ دیوار .

مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و پسرش رو بغل کرد و برد تو .

نی نی کوچولو دوست داشت هنوز با مورچه بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد.

مامان توجهی نکرد و کیان رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .

مامان بزرگ نوه شیرینش رو بغل کرد و کلی بوسید و گفت قربون پسر کوچولو تنبل خودم برم .

نی نی کوچولو خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.

اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که اصلا تنبل نیست.

خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی  زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.

او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.

خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید.

سنجاب، مشغول درست کردن لانه ‏‏ای توی دل تنه درخت بود.

خرگوش فریاد زد:

 – سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟

 سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:

– تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟

خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:

من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.

 خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می ‏توانست برایم لانه بسازد.»

 خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک ‏پشت پیر را دید.

 لاک‏ پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:

آقای لاک‏پشت! می‏ توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.

 لاک‏ پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.

خرگوش گفت:

– عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می ‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.

 خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگی‏ل ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد.

جلو رفت سلام داد. گفت:

خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.

میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.

خرگوش گفت:

عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند.

 خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه ‏‏دارکوبی را دید.

جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:

کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟

جوجه‏‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏ کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:

 – اما من الان خسته‏ ام. نمی‏توانم پرواز کنم!

 ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نم ی‏تواند پرواز کند.»

 خرگوش دستپاچه ‏تر شد و گفت:

 – باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏ کنیم.

 او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند.

خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد…..

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها روی یک درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود.

وقتی بچه ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند. بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.

یک روز همه ی آنها در یک پارک دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند که چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و کمان به سویشان سنگ انداختند.

کلاغها ترسیدند و فرار کردند؛ اما یکی از سنگها به بال مشکی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار کند ، سنگ دیگری به سرش خورد و کمی گیج شد.

اما هرطور بود پرواز کرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود.

برای همین پدر و مادرش نفهمیدند که پرنده ی سفیدرنگی که نزدیک آنها پرواز می کند، مشکی است و روی زمین دنبالش می گشتند.

مشکی هم که گیج بود، نفهمید که بقیه کجا هستند، پرید و رفت تا اینکه افتاد توی لانه ی کبوترها و از حال رفت.

کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود که کیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است.

زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی کرد. کبوترها فکر کردند که او هم کبوتر است. جا و غذایش دادند و مشکی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشکی چیزی یادش نیامد.

پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند. مشکی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست کیست و اسمش چیست.

یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود که صدای قارقاری به گوشش رسید. خوب گوش داد و این آواز را شنید:

– قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه مشکی من گم شده کسی او را ندیده؟ مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هرکی که او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار

مشکی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست که این صدا را کی و کجا شنیده است.

از جایش بلند شد و نزدیکتر رفت. به ننه کلاغه نگاه کرد. چشم ننه کلاغه که به او افتاد ، از تعجب فریادی کشید و گفت :« خدای من یک کلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!»

پرید و به مشکی کاملاً نزدیک شد. او را بو کرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟» کبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می کردند.

یکی از کبوترها گفت:« اما این که رنگش مشکی نیست ، سفیده…»

ننه کلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم که این بچه ی گم شده ی من مشکیه ….فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا کردم…»

مشکی کم کم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد می کرد.

یادش آمد که در  پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید.

او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون …»

کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند. مشکی و مادرش از خوشحالی اشک می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از کبوترها تشکر کردند و به دهکده ی کلاغها بازگشتند.

همه ی کلاغها مخصوصاً آقا کلاغه و پرسیاه و نوک سیاه از بازگشت مشکی خوشحال شدند و جشن گرفتند.

از آن روز به بعد همه ی کلاغها مشکی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی آنها بود.

ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهی ها گفت :«بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند.»

ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد، گفت: « من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام.»

خانم هشت پا گفت: « چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم. ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی؟»

ماهی پفی گفت: « آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند. سنگ های خیلی بزرگی هم دارد.»

خانم هشت پا گفت: « چه جالب! به به! دوست تازه مان هم آمد. سپس فرشته را نزدیک خود آورد و گفت: « بچه ها این فرشته است. » فرشته به همه سلام کرد.

خانم هشت پا به او گفت: « فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی، بیشتر برای بچه ها بگو. »

 فرشته گفت: « جایی که من بودم با این جا خیلی فرق ندارد، به جز اینکه آب های آن جا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز.»

ماهی رنگین کمان به فرشته گفت: « ولی من فکر می کردم آب آن جا ارغوانی است! »

فرشته گفت: « نه اینطور نیست. » در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی برگشتند.

ماهی پفی فریاد زد: « منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب می کند، آب ارغوانی می شود.»

خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت: « عیبی ندارد. من هم مثل تو، داستان های عجیب را دوست دارم. »

بعد از ناهار همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار بازی کنند.

زردک به ماهی پفی گفت: « برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده.»

همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند: « زود باش! تعریف کن.»

ماهی پفی گفت: « شبی تاریک و طوفانی بود. کشتی بار سنگینی را با خودش می برد. برای ادامه مسیر، ناخدا می بایست از بار آن کم کند، پس فرمان داد…»

ناگهان فرشته با هیجان گفت: « بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید!» بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد: « معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم. آخر من اینجای داستان را دوست دارم.»

ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید: « یعنی تو هم این داستان را شنیده ای؟ »

فرشته گفت: « بله، این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده ای است که به صخره های پروانه در دوردست برخورد کرده است.»

زردک از ماهی پفی پرسید: « ولی تو گفته بودی که این داستان همین جا اتفاق افتاده !»

مروارید گفت: « اما اینجا که صخره ندارد، پس حرف فرشته درست است.»

دم تیغی گفت: « به نظر من هم همین طور است.» ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید: « راستش را بگو، آیا داستان خیالی برای ما تعریف کرده ای؟»

در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی، خوشحال، زودتراز همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد.

خانم هشت پا در کلاس بعداز ظهر گفت: « بچه های من! درس امروز در مورد سرزمین صدف هاست. تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته؟»

فرشته گفت: « بله، من رفتم.»

ماهی پفی گفت: « من هم همینطور!»

خانم هشت پا گفت: « عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو.»

فرشته گفت: « در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد، بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل می شود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکردم.»

ماهی پفی زود گفت: « اما من یکی پیدا کرده ام!»

ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت: « شاید هم یک دروغ بزرگ بوده!» همه ماهی ها مطمئن بودند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است.

ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد: « ملی من واقعاً به آن جا رفته ام.»

در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت: « بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام، پس حتماً رفته است.»

بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد، فردا آن را به کلاس بیاورد.

فردای آن روز ماهی پفی گفت: « خانم معلم، من یک مروارید آورده ام.»

هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آن ها گرفت، همه گفتند: « وای چه قدر می درخشد.

« خیلی هم بزرگ است»

« تو واقعاً یک مروارید پیدا کرده ای.»

فرشته هم به ماهی پفی گفت: « این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام! تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف می کنی!»

ماهی پفی خندید و گفت: « بله همین طور است.»

فرشته گفت: « من کتاب جالبی درباره داستان های دریایی دارم که می توانیم با هم بخوانیم.»

ماهی پفی گفت: « همان کتابی که در آن، داستان کشتی غرق شده آمده؟ من آن را میلیون ها بار خوانده ام! اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم.»

جوجه کوچولو بلاخره تخم خودشو شکست و از اون بیرون اومد .مامان مرغه با خوشحالی اونو زیر پراش گرفت و گفت:

عزیزم سلام. کوچولوی من به دنیا خوش اومدی. وای، چقدر انتظار کشیدم تا تو از تخمت بیرون اومدی!

جوجه کوچولو به مامان نگاه کرد و با یه صدای ناز و یواش گفت: جیک جیک سلام مامان.

مامان مرغه دست جوجه کوچولو رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. جوجه کوچولو خیلی زود راه رفتن رو یاد گرفت.

بعد یه کم آب و دونه خورد. وقتی سیر شد مامان گفت عزیزم خواهر و برادرات رفتن بیرون بازی کنن. توهم برو پیششون.

جوجه کوچولو گفت مگه من خواهر و برادر دارم. مامان گفت البته که داری. اونا هم مثل تو جوجه های زرد رنگ هستند و یه خورده هم از تو بزرگترند.

جوجه کوچولو گفت زرد رنگ دیگه چیه ؟

مامان گفت به پرهای خودت نگاه کن. اونا زرد رنگند. جوجه کوچولو به پراش نگاه کرد و خندید و رفت.

اون اول چند تا مرغابی دید که اصلا زرد نبودند. بعدش یه ببعی دید که اون هم زرد نبود. روی شاخه یه کلاغ دید که اصلا نفهمید چه رنگیه.

بعد دور تا دور خودشو نگاه کرد. یه دفعه اون دورتر ها دوتا خرگوش کوچولو دید که زرد بودن. رفت جلو و گفت شما خواهر و برادر من هستید. شما خواهر و برادر من هستید.

خرگوش ها گفتن چرا فکر کردی ما خواهر و برادرای تو هستیم ؟

گفت آخه شما زرد رنگ هستید مامان بهم گفته بود خواهر و برادرای تو زرد رنگ هستند.

خرگوش ها گفتند ولی ما که مثل تو نوک نداریم مثل تو پر نداریم مثل تو هم جیک جیک نمی کنیم. فقط رنگمون زرده. پس ما خواهر و برادر تو نیستیم.

جوجه کوچولو با  گریه گفت پس خواهر و برادر من چه جوری اند ؟

خرگوشا گفتن اونا مثل تو پر دارن ،نوک دارن،دوتا پا دارن و تازه مثل تو جیک جیک می کنن.

همین موقع بود که یه دفعه صدای جیک جیک توجه جوجه کوچولو رو جلب کرد .دو تا جوجه شبیه خودش داشتن  دنبال هم می دویدن و بازی می کردن .

جوجه کوچولو پریدجلوشون و گفت سلام ،شما خواهر و برادر من هستید ؟

جوجه ها تا جوجه کوچولو رو دیدن فهمیدن که اون همون خواهر کوچولو شونه که تازه به دنیا اومده. با صدای بلند فریاد زدن: تولدت مبارک ،تولدت مبارک

حالا دیگه جوجه کوچولو ،هم خواهر و برادرشو پیدا کرده بود و هم چیزای زیادی رو فهمیده بود.او یاد گرفته بود که جوجه ها زردند .نوک دارن و جیک جیک می کنن. پر دارن که همون دستاشونه و دو تا پا دارن که باهاش راه می رن .

سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد.

او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.

یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.

درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.

“متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری.”

پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.

یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.

” من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟”

“متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی.” مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد.

درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.

یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.

درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!

مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟

” تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری.”

مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.

سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.

مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.

“حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی”

“من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم.”

درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.

مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام.

“خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.”

مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت.

یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ها به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود .

یک روز مادر خوکها به آنها گفت :” بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . “

مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت.

توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت .

مدتی گذشت، یک روز مومو جلوی خانه، در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد، مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست.

گرگ خندید و گفت :” حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم .” بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد.

چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسید و شروع به دویدن کرد

رفت ورفت تا به خانه توتو رسید. در زد وفریاد کشید: “توتو، توتو در را بازکن گرگه دنبال من است.”

توتو در را باز کرد و گفت:” نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه.”

گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت :” الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم.”

بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد

آخر سر گرگه خسته شد، پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم.

بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت :” چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم ، خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم ومی خورم .” برای همین خانه توتو را آتش زد.

دود همه جا را پر کرده بود ، خوکه نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند : ” بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . “

بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند.

گرگه که دنبال آنها بود ، رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت: “چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم.”

بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد، فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت.

بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت. گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.

بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند .

بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید ، کمکشان کند.

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.

هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.

سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود.تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.

سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

یک  روز مردی با  یک وانت پر از هندوانه از راه  رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد:« هندونه ی سرخ و شیرین دارم. هندونه به شرط چاقو. ببین و ببر.»

مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.

مرد نگاهی به  روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به  سنگ کوچولو افتاد. آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت نکند و قل نخورد.

بعد هم با  ماشین  به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت.

بعد هم هندوانه  را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت.

سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد.

روزها گذشت. تابستان رفت و پاییز و بعد هم  زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.

گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت.

او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین  می رفتند. او کم کم به یک  سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.

یک  روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند.

یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید. آن را برداشت و به خانه برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و مو و لباس کشید. سنگ کوچولو به  شکل یک آدمک بامزه در آمد.

پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مادر از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.

حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست.

پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست  دارد.

یکی بود یکی نبود.

در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی، آرش و خواهر کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه.

بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. آرش فهمید که بهارک نگران است.

با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ »

بهارک کوچولو تازه یاد گرفته بود حرف بزند، آرش با لحنی شیرین گفت : « یعنی انگار از چیزی می ترسی ؟ یا فکر می کنی قراره چیزی بشه ؟ »

بهارک کمی فکر کرد. بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست آرش را محکم تر گرفت و گفت : « آخه همه جا داره تاریک می شه. من از شب می ترسم. نکنه راه خونمون رو گم کنیم … »

آرش گفت : « نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم. » بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد.

آرش و بهارک رسیدند خانه. دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود. بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاق شان رفتند تا بخوابند.

وقتی روی تخت های شان دراز کشیدند ، آرش دید خواهرش هنوز نگران است.

برای همین کنارش نشست ، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت : «هنوز که داری فکر می کنی. نمی خوای بگی چی شده؟»

بهارک با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : «هیچی نیست. شبت بخیر.» این را گفت و ملافه ای را روی سرش کشید. آرش هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید.

اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد. بهارک ملافه اش را دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود.

با صدای آرام گفت : «داداشی، من می تونم پیش تو بخوابم؟ آخه … آخه. … خیلی می ترسم.»

آرش تعجب کرد. چشم هایش را مالید و گفت : «باشه، بیا. ولی آخه از چی می ترسی؟»

بهارک کنار آرش خوابید و همین طور که خودش را زیر ملافه پنهان می کرد، گفت: «آخه شب ها از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی می خوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک می شه همه چی تکون می خوره. من از همین ها می ترسم.»

آرش خندید و گفت: «من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو شب ها از سر و صدا می ترسیدم. اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا می ترسیم.

حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون. می خوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم.»

آرش دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاق شان بیرون رفتند.

همین طور که در خانه راه می رفتند آرش به بهارک گفت: «شب ها یه صداهایی می شنوی که شاید توی روز نشه اون ها رو شنید.

چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلند تر وجود داره که برامون آشناست، اما شب ها که همه چیز این قدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تکان می خورن و صدا می دن.

بعضی وقت ها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو می شنویم. حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناک میاد.»

بهارک و آرش در تمام خانه چرخید و آرش به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست.

بعد برگشتند به اتاق شان و از پنجره به بیرون نگاه کردند.

بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود ، با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت: «تو خیلی داداش خوبی هستی. با این چیزهایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمی ترسم.»

آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد. آرش از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند، خیلی خوشحال بود. او هم چشم هایش را بست و آرام خوابید.

یکى بود، یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

پادشاهى بود که دخترى بسیار زیبا داشت. از گوشه و کنار دنیا خواستگارهاى زیادى براى این دختر مى‌آمدند ولى او به همه ی آنها جواب رد مى‌داد.

هر چه پادشاه به دخترش اصرار مى‌کرد که براى خود شوهرى انتخاب کند به خرج شاهزاده خانم نمى‌رفت.

تا اینکه روزى دختر پادشاه اعلام کرد: ‘هر کس یک دروغ شاخ‌دار بگوید، طورى که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد! ولى اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگیرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!’

جارچى‌ها این خبر را در چهار گوشه ی مملکت به اطلاع همه رساندند، عده زیادى به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند ولى دروغ‌شان موردپسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند.

روزى کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژولیده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. دربان‌ها نگاهى به قد و بالاى او انداختند و از ورودش جلوگیرى کردند. کچل بنا کرد به داد و فریاد راه انداختن.

دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسید: – آنجا چه خبر است؟

گفتند: – یک کچل به زور مى‌خواهد وارد قصر شود. دختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند.

از کچل پرسید: – براى چه کارى به اینجا آمده‌ای؟

کچل گفت: – آمده‌ام یک دروغ شاخ‌دار به شما بگویم!

دختر پادشاه گفت: – مى‌دانى که اگر از دروغ تو خوشم نیاید دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند؟

کچل گفت: – باشد قبول دارم و شروع به تعریف کرد.

گفت: – ما سه نفر بودیم و سه تا تفنگ داشتیم، تفنگ اولى قنداق نداشت، تفنگ دومى ماشه نداشت، تفنگ سومى گلوله نداشت.

قنداق تفنگى را که قنداق نداشت به سینه فشردیم، ماشه ی تفنگى را که ماشه نداشت چکاندیم و با تفنگى که گلوله نداشت گلوله در کردیم، سه اردک شکار کردیم یکى مرده بود، دو تا هم نیمه‌جان.

سه تا دیزى داشتیم دوتاش شکسته بود، یکى‌اش ته نداشت. اردک مرده را در دیزئى که ته نداشت گذاشتیم و آبگوشت درست کردیم، سه تا کاسه داشتیم دو تاش ترک خورده بود یکى‌اش ته نداشت.

آبگوشت را در کاسه‌اى که ته نداشت ریختیم و مشغول خوردن شدیم.

در همین موقع یک دانه تخم هندوانه از توى کاسه پیدا کردیم، تخم هندوانه سبز شد و آن‌قدر بزرگ شد و شد تا یک بستان به‌وجود آمد، در این بستان هندوانه ی خیلى بزرگ دیدم.

خواستیم هندوانه را ببریم، چاقو آوردیم نشد، کارد آوردیم نشد، خنجر آوردیم نشد، شمشیر آوردیم نشد،

من یک تیغه ی شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم که ناگهان دستم تو رفت، به‌دنبال دستم، بازویم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همین‌طور گیج و ویج دور خود مى‌گشتم که نگاهم به مردى افتاد.

آن مرد تا مرا دید پرسید: – هاى کچل این تو چه‌کار مى‌کنی؟

گفتم: – دنبال تیغه ی شکسته‌ام مى‌گردم.

مرد عصبانى شد و یک سیلى محکم خواباند بیخ گوشم و گفت: – من هفت قطار شترم، این تو گم شده نمى‌توانم پیدا کنم تو مى‌خواهى یک تیغه ی شکسته را پیدا کنی؟

دختر پادشاه با تعجب بسیار گفت: – کچل کافى است، آخر دروغ هم به این بزرگی؟!

کچل گفت: – بله، مگر شرط شما همین نبود؟

دختر پادشاه گفت: – حق با تو است. به این ترتیب کچل با دختر پادشاه عروسى کرد و سال‌هاى سال به خوشى با هم زندگى کردند

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی،، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.

پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.

مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی…

اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.

پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.

پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت.

مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد. و گریه اش گرفت.

همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد.

رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.

رنگین کمان پرسید: چرا گریه میکنی؟

مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم. اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.

رنگیم کمان گفت: غصه نخور…تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی. و لبخند زد.

هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد، آرام آرام از آن جا رفت.

مداد مثل یک درخت، توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مدادسبز، سرخ، بنفش، آبی…

وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه ی رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.

پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجّب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.

پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.

مدا سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی…جنگل را سبز و دشت را طلایی!

آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه ی رنگی داشت.

خـــــــــــــــب

سلام بچه ها

تو داستان قبلی گفتیم که نیوشا خیلی زحمتی برای تمیز کردن اتاقش نمی کشید

اما اتاقش بعد اومدن نرم نرمو همیشه مرتب و تمیز بود

 

آخر قصه فهمیدیم که نرم نرمو، شب ها از کنار نیوشا پا میشه

و شروع می کنه به تمیز کردن اتاق

 

 

حالا به نظرتون این کار خوبیه، که نرم نرمو، تنهایی بدون کمک نیوشا اتاق رو تمیز می کنه؟

 

 

نرم نرمو خودش از کمکی که به نیوشا می کنه خیلی راضی و خوشحاله

اما همیشه دنبال راهی می گرده که یه جورهایی به نیوشا یاد بده این کارها رو خودش به تنهایی باید انجام بده

اولین راهی که به ذهنش رسید این بود که شب ها موقعی که نیوشا خوابیده

بره تو خواب نیوشا و باهاش صحبت کنه

بهش بگه که باید اتاقت رو تمیز کنی

آخه آدم ها تو خواب هم می شنوند، هم میبینند، هم احتمالا فردا صبح یادشون میاد چی دیدن و شنیدن

 

 

شب اول میشه

نرم نرمو تو بغل نیوشا بوده 

منتظر میشه تا نیوشا خوابش ببره

بعد آروم آروم خودش رو به نیوشا نزدیک می کنه

در یک چشم بهم زدن وارد خواب نیوشا میشه

نیوشا خواب میدید که داره تو مهدکودک کاردستی می سازه و 

یه عالمه کاغذ خرد روی زمین ریخته شده

 

نرم نرمو از کنار نیوشا پا میشه و خرده کاغذها رو جمع می کنه

میریزه تو سطل آشغال

نیوشا وقتی نرم نرمو رو میبینه

متوجه خرده کاغذهای توی دستش میشه

 

انگار فقط نیوشا بود که نرم نرمو رو می دید

بقیه دوستاش نه میدیدنش نه بهش توجهی می کردند

 

نرم نرمو دوباره بر می گرده و کاغذ های جلوی نیوشا رو جمع می کنه

نیوشا یه لحظه دست از همه کاری می کشه، هم پا میشه و به نرم نرمو کمک می کنه

اون ها با هم تمام کاغذ های روی زمین حتی کنار دوستانشون رو هم جمع کردند

 

وقتی آخرین تکه های کاغذ رو توی سطح آشغال می ریزند

نرم نرمو منتظر یه فرصت مناسب بود که با نیوشا صحبت کنه

تا بر می گردن سر میز کارششون نرم نرمو میگه:

 

نیوشـــــا؟ نیوشــــا؟

من هر روز با تو هرجایی که باشی هستم

ولی شب ها وقتی تو میخوابی

من دلم نمیاد فردا صبح که بیدار میشی اتاق ت رو کثیف ببینی

بخاطر همین از کنارت پا میشم و شروع می کنم به تمیز کردن اتاق ت

 

ولی باید بدونی که این اتاق هر دوتایی ماست

تو باید برای تمیز نگه داشتنش کمک کنی

من نمی تونم همیشه اتاق رو تنهایی تمیز کنم

 

نیوشا صبح از خواب پا میشه و با دیدن نرم نرمو با خودش فکر می کنه که

دیشب انگار یه خوابی درباره نرم نرمو دیده بود

که بهش میگه منم که اتاقمون رو تمیز می کنم

ولی تو هم باید کم کم کمک کنی

 

در طول روز نیوشا به خوابی که دیده بود فکر می کرد

آخه دوست نداشت نرم نرمو خسته بشه

اون خیلی کوچولو و ضعیف بود

به نظرش این همه کار براش خیلی زیاد بود

 

اما نیوشا نمی دونست چه جوری باید اتاقش رو تمیز کنه

روز اول تلاشش برای تمیز کردن اتاقش خوب بود ولی اونی که نرم نرمو میخواست نشد

روز دوم هم همینطور

روز سوم هم همینطور

روز چهارم هم گذشت تا شد ده روز

 

هر روز نیوشا مقداری پیش رفت می کرد

 

ده روز گذشته بــــــــود

اما نیوشا هنوز کامل نمی دونست از کجا باید شروع کنه و چه جوری اتاقش رو تمیز نکه

 

باز نرم نرمو تنهاش نمی ذاشت

شب ها پا میشد و یه سری کارهای مونده رو انجام می داد

 

در کل خیلی نسبت به قبل کارهای نرم نرمو کمتر شده بود

 

نرم نرمو راضی بود

چون نیوشا پیشرفت خوبی داشته

 

 

نیوشا اتاقش رو عالی تمیز نمی کرد ولی این تلاش و پیشرفت نیوشا بود که برای نرم نرمو مهم بود.

 

 

اما به نظرتون نرم نرمو باید چی کار کنه که نیوشا بتونه بهتر کارهاش رو انجام بده؟

نیوشا بعضی اوقات یادش می رفت یه سری کارهاش را کامل انجام بدهد

مثلا یادش می رفت گلدون های اتاقش رو آب بده

کتاب هاش رو مرتب کنه

کاردستی مهدکودک ش رو تمام کنه

اسباب بازی های کف اتاقش رو جمع کنه

رو تختی ش رو بعد از بیدار شدنش مرتب کنه

برق اتاق ش رو خاموش کنه

 

امـــــــــــــــــــــــا

بعد از اومدن نرم نرمو خیلی همه چیز تغییر کرده بود

 

مامان فکر می کرد، نیوشا خیلی منظم تر شده

کارهاش رو دقیق تر انجام میده

و دیگه لازم نیست تو جمع کردن اتاقش بهش کمک کنه

 

اما نکته جالب اینجاست که نیوشا همون نیوشای همیشگی بود

و احتمال داشت که بعضی از کارهای روزانه ش رو انجام نده

 

 

ولی چه جوری همه این کارها انقدر دقیق اتفاق می افتادند؟

به نظر من بهتره با هم بریم ببینیم، نیوشا در طول روز چه کاری می کنه!

 

 

اول از همه که صبح ها، نیوشا با نرم نرمو از خواب بیدار میشه

با هم صبحانه می خورند

به مهدکودک می رن

 

ظهرها تو مهدکودک با هم یه چرت کوتاه می زنند

و با مامانش بعد ناهار بر می گردن خونه

 

عصر با مامانش و نرم نرمو 

یا میرن پارک

یا کتاب می خونند

یا بازی می کنند

یا کاردستی مهدکودک رو می سازن

یا میرن خونه مامان بزرگش یا کلاس موسیقی نیوشا

 

بعضی اوقات هم که مامان نیوشا کلاس نقاشی داره نیوشا میره باهاش سر کلاس

 

 

حالا شب ها نیوشا به نظرتون چه کارهایی می کنه؟

 

 

شب ها قبل از همه چیز نیوشا صورتش رو می شوره

شام می خورن

مسواک می زنه و

نیوشا میاد تو اتاق ش، نرم نرمو رو بغل می کنه و میخوابه

 

پس نیوشا هیچ کار دیگه ای انجام نمی ده

و تا اینجا که حتی نتونسته وسایل فردای مهدکودکش رو جمع کنه

چه برسه اتاقش رو تمیز کنه

 

 

 

ولی عجیب نیست این که صبح ها اتاقش تمیز و مرتبه؟

 

 

 

نرم نرمو وسط شب ها از بغل نیوشا میاد بیرون و شروع می کنه به تمیز کردن اتاق نیوشا

اسباب بازی هاش رو جمع می کنه

خرده کاغذ های کاردستی ش رو جارو می کنه

کتاب هایی که خوندن رو مرتبط می کنه

اگر گلدون ها به آب نیاز داشته باشن بهشون هم آب میده

وقتی کارها تمام شد

نرم نرمو خسته میاد تو بغل نیوشا می خوابه تا صبح بشه

 

 

بله، بچه های عزیز، نرم نرمو هم هر روز که این کار رو می کنه به این فکر می کنه که چطور میتونه از خود نیوشا بخواد که اتاقش رو تمیز کنه؟

چون اگر همیشه قرار باشه نرم نرمو اتاق نیوشا رو تمیز کنه، نیوشا هیچ وقت یاد نمی گیره کارهاش رو خودش انجام بده

 

 

ولی سوال اینجاست که به نظرتون چه جوری باید نرم نرمو به نیوشا بگه باید اتاقش رو باید تمیز کنه؟

پیشنهاداتتون رو این پائین برامون بنویسید، ما همه رو به نرم نرمو می گیم.

 

قسمت سوم نرم نرمو و نیوشا

روزی از روزهای گرم تابستان،
مورچه کوچولویی زندگی می‌کرد که همیشه برای پیدا کردن غذا به روستای کوچک پایینی میرفت.
در یکی از روزها، خرگوش سفید پشمالویی رو در مزرعه دید که در حال کندن هویچ های خوشمزه بود.
مورچه کوچولو پیش خرگوش رفت و گفت: “من  تاحالا تو رو هیچ وقت اینجا ندیدم!.” خرگوش کوچولو گفت: “من که تو رو نمیبینم! این صدا داره از کجا میاد؟”
مورچه کوچولو گفت: “منم مورچه ی مزرعه، اگه به پایین نگاه کنی منو میبینی.”

خرگوش پشمالو به پایین نگاه کرد، مورچه کوچولو رو دید که بار سنگینی به دوش داره. خیلی ناراحت شد و گفت: “مورچه تو چطوری میتونی انقد بار سنگین رو به خونت ببری؟”

مورچه کوچولو گفت: “من همیشه برای خودم و خانوادم غذا میبرم.”

خرگوش پشمالو گفت: “من دیگه برای همیشه میخوام به اینجا بیام و برای خودم غذا جمع کنم. میتونم به تو هم کمک کنم تا دیگه خسته نشی.”
مورچه کوچولو خوشحال شد و از اون به بعد با هم به مزرعه ی پایین میرفتند و هم خودشون غذا میخوردند و هم برای خانوادشون هویج و گندم میبردند.
از این به بعد اونا تصمیم گرفتن به هم کمک کنند و دوستای خوبی برای هم باشند.

روزی روزگاری یک شکارچی بود که همیشه داستان شکارها و شجاعتش را برای بقیه ی روستاییان تعریف میکرد.

مثلا تعریف میکرد که چطور با دست خالی یک شیر را در جنگل شکار کرد است. یا چطور با یک طناب یک فیل بزرگ را شکار کرد. همه ی روستایی ها او را با داستان های شجاعت و قدرتش میشناختند.

روزی شکارچی در جنگل قدم میزد که یکی از هیزم شکن های روستا را دید که در حال قطع کردن درختان بود.

شکارچی بادی به غبغب انداخت و به هیزم شکن گفت: “این نزدیکی ها ردپای یک شیر ندیدی؟ چند وقتی هست که شیر شکار نکردم.”

هیزم شکن که میدونست شکارچی داره خودنمایی میکنه جواب داد: “بله بله. اتقاقا یک شیر در همین نزدیکی است. میخواهی برویم تا نشانت بدهم؟”

شکارچی که جا خورده بود و ترسیده بود گفت: “نه نه! من فقط دنبال رد پای شیر میگردم نه خود شیر.” و سریع از هیزم شکن دور شد.

شکارچی یاد گرفت که از این به بعد ادعای توخالی نکند.

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.

روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.

وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه او بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.

کبوتر رفت در و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.

پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.

روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سروگوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا حروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.” بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش حودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی. چه دم خوشرنگی داره.” همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اضلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسید و اونو نجات داد. و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد: “برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دنددون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. به ندون های فیل میگن عاج.

رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”پ

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که از اینور اونور بردنسون خسته میشم. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

دو پسربچه داشتند در حیاط باهم بازی میکردند، که یکی از پسرها یک پسته روی زمین دید.

تا آمد پسته را بردارد، پسر دیگر آن را برداشت.

پسر اول گفت: “پسته ی من رو بده. من اول اونو دیدمو”

پسر دوم گفت: “پسته ی تو نیست، پسته ی خودمه. من اول اونو برداشتم.”

و شروع کردند باهم دعوا کردن.

در این حین پسر بزرگتری که از آنجا رد میشد آنها را دید و پرسید: “سرچی دعوا میکنین؟”  پسرها گفتند : “سر پسته.”

پسر بزرگترپسته را از آنها گرفت، پوستش را کند. نصف پوست را به یکی از پسرها، و نصف دیگری را به یکی دیگر از پسرها داد.

مغز پسته را هم خودش برداشت . گفت: “مغز پسته هم سهم من، که مشکلتان را حل کردم!”

 

در زمان های قدیمی یک موش شهری و یک موش روستایی بودند که با هدیگر دوست بودند. یک روز موش روستایی، موش شهری را به خانه اش دعوت کرد. موش شهری به خانه ی او آمد.

برای ناهار موش روستایی مقداری دانه ی جو و مقداری ریشه ی درختان را بر سر سفره گذاشت. ریشه ی درختان کمی مزه خاک میداد و موش شهری زیاد از مزه آن خوشش نیامد.

موش شهری به موش روستایی گفت: “دوست عزیزم تو اینجا داری خیلی ساده و مثل حشرات زندگی میکنی. باید به شهر بیایی و زندگی مرا ببینی. از غذاهایی که من میخورم بخوری تا بفهمی زندگی یعنی چه. خانه ی من در یک گنجه پر از خوراکی است”

وقت برگشتن، موش شهری موش روستایی را با خود به شهر برد.

آنها به داخل یک گنجه رفتند که پر از آرد، آرد جو، انجیر، عسل و خرما بود.

موش روستایی که تابحال انقدر غذا ندیده بود خیلی تعجب کرده بود. اما تا نشستند که از غذاها لذت ببرند، یک مرد از در وارد شد و موش ها مجبور شدند بروند و بین دیوار در یک جای خیلی باریک و تنگ قایم شوند.

مرد از در بیرون رفت و موش ها خواستند به جای خود برگردند که مرد دیگری در را باز کرد و وارد شد، و موش ها باز مجبور شدند قایم شوند.

موش روستایی به دوستش گفت: “دوست عزیزم من برمیگردم به خانه ی خودم. درسته که انقدر غذاهای خوشمزه و زیاد ندارم، ولی در آرامش زندگی میکنم و این از همه چیز مهم تر است.”

 

 

روزی یک طاووس به یک مرغ ماهی خوار برخورد. نگاهی به او کرد و گفت: “خیلی برای تو متاسفم. تو خیلی پرهای کم و زشتی داری. به رنگ پرهای من نگاه کن که چه زیباست!”

مرغ ماهی خوار لبخندی زد و گفت: ” درسته که تو پرهای زیبایی داری. درسته که تو از من زیباتری. اما عوضش من میتوانم بر فراز آسمان پرواز کنم و همه ی دنیا را ببینم. اما تو فقط میتوانی در همین اطراف بخرامی و راه بروی. پس بدان که هرکس ویژگی های مثبت و منفی خودش را دارد، و نباید به همدیگر فخر بفروشیم”

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.

خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

در یک جنگل بزرگ، روی یک درخت که در نزدیکی رودخانه بود، مرغ ماهیگیری به همراه همسرش زندگی میکردند.

همه چیز خوب بود، اما این دو مرغ ماهیگیر یک مشکل بزرگ داشتند، مشکلشان این بود که هربار همسر مرغ ماهیگیر تخم میگذاشت، ماری که در پایین درخت آنها خانه داشت می آمد و تخم ها را میخورد.

مرغ های ماهیخوار خیلی از این بابت غصه میخوردند. تا اینکه روزی مرغ ماهی خوار پیش دوستش خرچنگ رفت و با او درد و دل کرد.

خرچنگ به او گفت: “نگران نباش، تا وقتی دوست خوبی مثل من داری نباید ناراحت باشی. من الان یک نقشه ی خیلی خوب برایت میکشم.”

سپس کمی فکر کرد و بعد در گوش مرغ ماهیخوار نقشه اش را گفت.

مرغ ماهیخوار که خیلی خوشحال شده بود به لانه اش رفت و نقشه را برای همسرش تعریف کرد.

همسرش از او پرسید: “مطمئنی که این نقشه ی خوبی است؟ امیدوارم که مشکلی پیش نیاید. قبل از انجام این نقشه خوب فکرهایت را بکن.”

اما مرغ ماهیخوار برای انجام این نقشه خیلی هیجان زده بود و میخواست حتما نقشه را انجام دهد.

مرغ ماهیخوار به سمت رودخانه رفت و چند تا ماهی گرفت. بعد ماهی ها را به سمت درختی برد که یک میمون روی آن زندگی میکرد. 

ماهی ها را به ترتیب پشت سر هم چید، از خانه ی میمون به درختی که خانه مرغ های ماهی خوار و مار بود.

میمون وقتی از خانه بیرون آمد، بوی ماهی به دماغش خورد. اولین ماهی را دید و سریع آن را خورد.

به همین ترتیب همه ی ماهی ها را خورد تا به خانه ی مار رسید. همان لحظه مار هم از خانه اش بیرون آمد.

میمون تا مار را دید به سمت او حمله کرد و مار هم که خیلی ترسیده بود، دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد.

مرغ های ماهیخوار خیلی خوشخال شدند و نفس راحتی کشیدند.

فردا صبح، میمون دوباره برای پیدا کردن ماهی برگشت. و وقتی دید خبری از ماهی ها نیست، از درخت بالا رفت تا چیزی برای خوردن پیدا بکند. که چشمش به تخم های مرغ های ماهیخوار افتاد.

تخم ها را خورد و به خانه اش برگشت.

وقتی مرغ های ماهیخوار به لانه شان برگشتند، دیدند که میمون دارد از درخت پایین می آید و خبری از تخم هایشان نیست.

آنها فهمیدند که به هرکسی نمیتوان اعتماد کرد.

 

روزی روزگاری دسته ای شغال در یک جنگل باهم زندگی میکردند. آنها هرروز با همذیگر برای پیدا کردن غذا میرفتند و گاهی باقیمانده ی غذای شیر را میخوردند.

در بین شغال ها، شغالی هم بود که کمی پیر و ناتوان شده بود، به همین دلیل شغال های دیگر مسخره اش میکردند و زیاد به او غذا نمیدادند.

یک روز شغال پیر خیلی گرسنه شده بود، با خود فکر کرد: “باید فکری بکنم، وگرنه ممکنه از گرسنگی بمیرم. باید خودم به دنبال غذا بروم.”

راه افتاد و در جنگل به دنبال غذا گشت، ولی هرچه گشت نتوانست چیزی برای خوردن پیدا کند.

از گرسنگی تصمیم گرفت سری به روستای نزدیک جنگل بزند تا شاید آنجا غذایی پیدا کند.

داشت به روستا نزدیک میشد که دید گله ای از سگ ها به سمت او می آیند. سگ ها تا او را دیدند به سمت او دویدند. شغال هم دو پا داشت، دو پای دیگر قرض کرد و فرار کرد.

همینجوری که داشت فرار میکرد، چشمش به اولین خانه ای افتاد که درش باز بود. سریع به داخل خانه دوید.

تا وارد شد و اطرافش را نگاه کرد دید که وارد یک ظرف پر از نیل شده (نیل ماده ای است که برای رنگ کردن لباس ها و پارچه ها از آن استفاده میکنند.) و سرتاپایش به رنگ نیلی درآمده.

شغال اشتباها وارد رنگرزی روستا شده بود، یعنی جاییکه در آن لباس ها و پارچه ها را رنگ میکردند.

شغال سریع از خانه بیرون آمد، ولی تا سگ ها او را به آن شکل دیدند، ترسیدند و فرار کردند.

وقتی که سگ ها رفتند، شغال به جنگل برگشت. به سمت رودخانه رفت تا آب بخورد.

حیواناتی که در نزدیکی رودخانه بودند تا او را دیدند ترسیدند و فرار کردند.

شغال که به لب رودخانه رفت تا آب بخورد، وقتی انعکاس چهره اش را در آب دید فهمید چرا همه از او فرار میکنند. شغال به رنگ نیلی درآمده بود و خیلی ترسناک شده بود.

شغال سریع یک نقشه به ذهنش رسید، همه ی حیواناتی که در حال فرار بودند را صدا زد و گفت: “از من نترسید، من را از جنگل آسمانی برای شما فرستاده اند تا مراقبتان باشم.”

همه ی حیوانات حرف او را باور کردند و او را پادشاه جنگل کردند.

همینطوری که روزها میگذشت شغال تنبل تر و مغرورتر میشد، حیوانات جنگل غذابش را آماده میکردند و برایش می آوردند و به او احترام میگذاشتند.

تا اینکه یک شب شغال نیلی از دور صدای شغال های دیگر را شنید که همه با هم جمع شده بودند و زوزه میکشیدند.

شغال خیلی دلش میخواست او هم زوزه بکشد، خیلی وقت بود که زوزه نکشیده بود.

هرکاری کرد نتوانست خود را کنترل کند و آخر سرش را عقب برد و شروع کرد به زوزه کشیدن.

حیوانات جنگل وقتی صدای او را شنیدند فهمیدند که گول خورده اند.

خرس گفت: “این که اصلا یک حیوان جادویی از جنگل آسمانی نیست. او یک شعال است.”

و بقیه هم گفتند: “او ما را گول زده است.”

“او دارد بقیه ی شعال ها را صدا میکند.”

“باید او را تنبیه کنیم.”

و همه باهم شغال را یک گوشمالی حسابی دادند.

روزی روزگاری چوپانی گله ی گوسفندانش را در دشت سرسبزی به چرا برد. همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای پرندگان به گوش میرسید.

گوسفندان در دشت علف میخوردند و چوپان هم که مطمئم شد در جای امن و خوبی هستند به زیر درخت بزرگی رفت، دراز کشید و خوابش برد.

یک عقاب تیزچنگال گله ی گوسفندان را دید و تصمیم گرفت یکی از بره ها را بگیرد و با خود به خانه پیش بچه هایش ببرد تا باهم بازی کنند.

پس یکی از بره های تپل را انتخاب مرد و از بالا بدون هیچ صدایی به سمت آن آمد. با چنگال های تیزش بره را گرفت و به آرامی او را بلند کرد و با خود برد. عقاب انقدر آرام این کار را کرد که نه چوپان و نه هیچ یک از گوسفندان چیزی نفهمیدند.

یک کلاغ که روی درخت بالای سر چوپان نشسته بود عقاب را دید و با خود گفت: “چه فکر خوبی! کاش منم یکی از گوسفندان را برای بچه هایم ببرم. خیلی کار آسانی بنظر می آید. یک گوسفند را انتخاب میکنم و بالای سرش میروم و با چنگال هایم او را میگیرم. آن وقت به آسمان پرواز میکنم و او را با خودم به خانه میبرم.

کلاغ یک گوسفند خیلی چاق را انتخاب کرد که در نزدیکی چوپان ایستاده بود، بالای سرش رفت و چنگال های کوچکش را در پشم های گوسفند فرو کرد. بعد بال هایش را باز کرد و شروع کرد به بال زدن.

ولی هرچه بال میزد نمیتوانست پرواز کند، گوسفند خیلی سنگین بود و کلاغ نمیتوانست او را بلند کند.

هی بال زد و هی بال زد ولی نتوانست او را بلند کند. گوسفند که صدای بال های او را شنید گفت: “معلوم هست داری چه کار میکنی کلاغ بی فکر؟ لطقا بلند شد و برو پی کارت.”

کلاغ که ترسیده بود چوپان از خواب بیدار شود، خواست بلند شود و برود. ولی چنگال هایش در پشم گوسفند فرو رفته و گره خورده بود. هرکاری میکرد نمیتوانست خودش را آزاد کند.

گوسفند که حسابی عصبانی شده بود شروع کرد به دویدن دور تا دور درخت. و کلاغ هم که حسبی ترسیده بود بال بال میزد و غار غار میکرد.

چوپان از سروصدا بیدار شد و فکر کرد کسی به گله حمله کرده. اما وقتی گوسفند و کلاغ را دید خنده اش گرفت و کلی خندید.

بهد از اینکه چوپان کلی خندید بلند شد و گوسفند را آرام کرد و با یک قیچی پشم های گوسفند را چید و به کلاغ گفت: “چرا این کار را کردی؟ میخواستی ادای عقاب را دربیاوری؟؟ ولی تو که خیلی کوچکتری و نمیتوانی مثل عقاب باشی.”

کلاغ که خیلی خجالت زده شده بود سریع پرواز کرد و از آنجا دور شد و به سمت لانه اش رفت.

چوپان به سمت او فریاد زد: “همیشه اندازه ی دهنت لقمه بردار کلاغ جان!”

زمستان خیلی سختی در جنگل شروع شده بود و همه جا را برف پوشانده بود. همه ی حیوانات به خواب زمستانی رفته بودند و پرندگان هم به سرزمین های گرم مهاجرت کرده بودند.

خانوم کلاغه تنها و گرسنه در آسمان پرواز میکرد و به این فکر میکرد که امشب شام چه بخورد؟ همه ی جنگل را گشته بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود.

ناامید در آسمان پرواز میکرد که یک دود غلیظ از دور دید. به خودش گفت این دود باید از اجاق یک خانه باشد. و این یعنی آنجا میشود غذا پیدا کرد.

کلاغ با آخرین قدرتش به سمت دود پرواز کرد و به یک کلبه رسید. از پنجره دید که خانوم خانه یک خوراک خوشمزه روی اجاق بار گذاشته است. مقداری کره و یک قالب پنیر هم کنار پنچره بود و خانوم خانه پنجره را باز گذاشته بود تا کره در گرما آب نشود.

تا چشم کلاغ به قالب پنیر افتاد با خودش کفت: “آهان! این پنیر شام امشب من خواهد بود.” و وقتی خانوم خانه پشتش به پنجره بود سریع رفت و پنیر را برداست و به سمت بالای یک درخت پرواز کرد.

یک روباه گرسنه هم آن حوالی بود که به دنبال غذا میگشت، تا خانوم کلاغه را با قالب پنیرش دید نقشه ای کشید تا پنیر را از چنگ کلاغ دربیاورد.

به زیر درخت رفت و گفت: “سلام برا خانوم کلاغ زیبا! حال شما چطور است؟ عجب بال های سیاه زیبایی دارید. عجب دم قشنگی دارید. به به…”

کلاغ که تابحال ندیده بود روباه انقدر مودب باشد تعجب کرده بود. البته که او شک نداشت که خیلی زیباست و بال و دم بسیار قشنگی دارد.

روباه دوباره گفت: “چه نوک بلند و خوش ترکیبی… عجب پاهای زیبایی. من واقعا پرنده ای به زیبایی شما ندیده ام.”

کلاغ که از تعریف های روباه خوشش آمده بود بال هایش را کمی باز کرد تا روباه بهتر او را ببیند.

روباه آهی کشید و ادامه داد: “من شنیده ام شما صدای بسیار زیبایی هم دارید. تابحال صدای شما را نشنیده ام. میشود کمی برای من آواز بخوانید؟”

کلاغ خیلی خوشحال شد چون همیشه همه به او میگفتند که صدایش اصلا خوب نیست. پس دهانش را باز کرد تا آواز بخواند. اما تا دهانش را باز کرد قالب پنیر از دهانش افتاد و روباه روی هوا آن را گرفت و خورد.

روباه همینطور که از کلاغ دور میشد گفت: “خانوم کلاغه دفعه ی دیگه خواست باشه که چی رو باور میکنی!” و رفت.

کلاغ هم پشیمان و گرسنه روی درخت ماند و تا صبح گرسنه ماند.

امروز ۲۴ اردیبهشت هست

نیوشا و مادرش با تکه های پارچه و پنبه یه عروسک 

ساده ی

نرمِ

توپولی

چند رنگ

و

وصله پینه ای

درست می کنند

 

این عروسک انقدر نرم و دوست داشتنی بود که نیوشا اسمش رو نرم نرمو

نرم نرمو حالا نزدیک ترین و همراه ترین دوست نیوشا کوچولو ه

 

نیوشا شب ها براش قصه میگه

 

هر روز هم موقع ناهار و شام، براش پیش بند می بنده و بهش غذا میده

 

و هرجا میره با خودش میبرتش

 

هر موقع خوشحال بود باهاش می خندید

هر موقع ناراحت بود بغلش میکرد

با هم می خوابیدن، با هم بیدار می شدن

با هم کاردستی درست می کردن

با هم اتاق نیوشا رو تمیز می کردن 

با هم کتاب می خوندن

با هم ورزش می کردن

و با هم خیلی کارهای دیگه که دوست داشتن رو انجام می دادن

 

 

روزها و هفته ها از این دوستی می گذره و خلاصه براتون نگم که چقدر نیوشا بیشتر از قبل نرم نرمو رو دوست داشته

یه شب نیوشا موقع خواب آرزو می کنه

ای کاش نرم نرمو عروسک دست ساز نبود و واقعا زنده بود

دقیقا عین یه خواهر یا برادر کوچکتر

میتونستن با هم حرف بزنند

با هم غذا بخورند

با هم بازی های دو نفره انجام بدن

 

صبح فردا

نیوشا، نرم نرمو رو تو بغلش پیدا نمی کنه

هرچی رو تخت رو می گرده میبینه نرم نرمو نیست

خوب که می گرده میبینه عروسک خوشگلش افتاده پائین تخت

مثل هر روز بغلش می کنه و با هم میرن که صبحونه بخورن

 

موقعی که نیوشا میاد پیش‌بند نرم نرمو رو ببنده

یه لحظه احساس می کنه واقعا نرم نرمو داره نگاهش می کنه

 

حالا بعد از اون آرزویی که نیوشا کرد، هر موقع نرم نرمو رو بغل می کنه

احساس می کنه انگار اونم بغلش کرده

 

وقتی باهاش صحبت می کنه

احساس می کنه، نرم نرمو واقعا صحبت هاش رو می شنوه

خیلی براش همه چیز عجیب شده بود

 

از این به بعد هر روز نیوشا با نرم نرمو تجربه های جدیدی دارند

که تو داستان های بعدی، همه آن داستان ها را براتون تعریف می کنم

 

قسمت دوم نرم نرمو و نیوشا را از اینجا بخوانید

یکی بود یکی نبود

خرس کوچولویی بود به نام تدی

تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفتد پایین.

تدی توی یک کتاب خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد برآورده میشود.

همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: “تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟”

– “دنبال آخرین ستاره ی پاییز.”

” برای چی؟”

” برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه.”

جوجه تیغی گفت :”واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته.”

همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.

وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: “تدی… جوجه تیغی… میاین باهم بازی کنیم؟”

جوجه تیغی کوچولو گفت: “نه… ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم، تا آرزومون برآورده بشه.”

خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.

سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: “بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!”

و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.

تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.

سنجاب گفت: “میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟”

تدی گفت: “نه…نه… اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه.”

سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد…

تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: “نه…..” و دویدن تا برگ رو بگیرن.

اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.

تدی  ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: “ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم.”

خرگوش کوچولو گفت: “آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟”

تدی گفت: “آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم.”

جوجه تیغی فریاد زد: “اوووو… تدی… آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود”

و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن.

در یک روز بارانی لیزی، کرم کوچولوی قصه ی ما روی شاخه های درخت بالای برکه نشسته بود.

لیزی شروع کرد به خوردن قسمتی از برگ درخت که زیر بارون خیس نشده بود.

یکدفعه صدایی شنید که میگفت: “هی … تو داری چتر منو میخوری!”

لیزی به پایین نگاه کرد و یک پرنده کوچولوی خاکستری دید. بهش گفت: “ببخشید، من تو رو ندیدم. اسمت چیه؟”

و پرنده کوچولوی خاکستری که یک بچه قو بود، گفت: “اسم من سالی هست. تا حالا تو رو ندیده بودم. چقدر بامزه ای!”

و اینطوری شد که سالی و لیزی باهم دوست شدند و شروع کردند به قایم موشک بازی.

اونها هرروز با هم بازی میکردند. سالی، لیزی رو روی پشتش سوار میکرد و میرفتند توی برکه گشت و گذار میکردند.

هرروز چیزهای جدید میدیدند و یاد میگرفتند. و هرروز بیشتر باهم دوست میشدند.

تا اینکه یک روز که داشتند باهم بازی میکردند، لیزی گفت: “احساس میکنم حالم زیاد خوب نیست، باید استراحت کنم. سالی من میرم بالای درخت تا کمی استراحت کنم.”

سالی گفت: “باشه پس من منتظرت میمونم.” و جایی بین علف ها نشست و منتظر موند.

هوا تاریک شده بود و سالی هنوز منتطر بود. صبح شد و هنوز خبری از لیزی نبود.

سالی چند بار لیزی رو صدا کرد: “لیزی… لیزی…. تو کجایی؟” ولی هیچ صدایی نیومد.

سالی به برکه برگشت، ولی هرروز میومد دنبال لیزی و صداش میکرد.

سالی کم کم داشت بزرگ میشد. یک روز که داشت توی برکه خودشو نگاه میکرد، تعجب کرد. با خودش گفت : “من چقدر عوض شدم!”

اما لیزی بالای درخت توی پیله ی خودش بود و منتظز بود تا به یک پروانه تبدیل بشه.

وقتی بعد از روزها از توی پیله بیرون اومد، اومد پایین درخت تا سالی رو پیدا کنه ولی هرچقدر گشت اون رو ندید. پس به سمت برکه رفت تا سالی رو پیدا کنه.

اما اونجا فقط یک قوی بزرگ زیبا رو دید.

لیزی همینجوری داشت به قوی زیبا نگاه میکرد و پیش خودش فکر میکرد چقدر قیافه ی قو بنظرش آشناست.

قو هم همینطوری که توی برکه شنا میکرد پروانه ی خیلی خوشگل رو، که همون لیزی دوست قدیمیش بود، دید. همینجوری که داشت نگاهش میکرد احساس کرد خیلی وقته اونو میشناسه.

پروانه رفت و نشست روی پشت سالی و بهش گفت: “تو چه چشم های مهربونی داری. میشه باهم دوست باشیم؟”

سالی هم که خیلی خوشحال شده بود گفت: “بله حتما. تو هم خیلی خوشگلی. اسمت چیه؟”

و پروانه جواب داد: “اسم من لیزیه! اسم تو چیه؟”

سالی که خیلی تعجب کرده بود بلاخره فهمید چرا احساس میکرد خیلی وقته قو رو میشناسه بهش گفت: “لیزی تویی؟ همون کرمی که من باهاش دوست بودم؟ من سالی هستم.”

لیزی که از پیدا کردن سالی خیلی خوشحال شده بود همه ی داستان را برای سالی تعریف کردند. 

و آنها دوباره هرروز با هم بازی میکردند و روی برکه باهم گشت میزدند.

تا اینکه پاییز شد و هردو باهم تصمیم گرفتند به سمت سرزمین های گرم بروند.

هردوباهم.

یکی بود یکی نبود.

یک آقا لاک پشتی بود که با پدر و مادر و خواهرش کنار رودخانه زندگی میکردند.

یک روز خونواده ی آقا لاک پشته براش تولد گرفته بودن.

همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودن، یه برگ سبز بزرگ خوشمزه هم براش آورده بودن.

و با جلبک یه کیک سبز خوشگل براش درست کرده بودن.

درست موقعی که آقا لاک پشته میخواست کادوهاش رو باز کنه، یکدفعه یک عالمه آشغال، مثل بارون، از بالای سنگ ها روی سرشون ریخت.

آدم هایی که برای پیک نیک به کنار رودخونه می اومدن، همیشه آشغال هاشون رو میریختن اونجا، توی خونه و محیط زندگی لاک پشت ها

آقا لاک پشته که خیلی عصبانی شده بود تصمیم گرفت بره سراغ آدم ها و این مشکل رو برای همیشه حل کنه.

همه ی لاک پشت ها بهش گفتن که این کارو نکنه،

مادرش بهش گفت: “عزیزم… تو فقط یه لاک پشت کوچولویی، چجوری میتونی از پس این همه آدم گنده بربیای؟”

پدربزرگ آقا لاک پشته بهش گفت: “آدم ها میگیرنت و تو رو میندازن توی یه تنگ کوچولو. تنها میمونی و حتی نمیتونی درست و حسابی شنا کنی.”

اما آقا لاک پشته تصمیمش رو گرفته بود، شروع کرد از سنگ ها بالا رفتن تا برسه به آدم ها.

وقتی رسید اون بالا، کنار رودخونه، دید که کلی بچه با چندتا آدم بزرگ که معلم هاشون بودن کنار رودخونه هستند.

آقا لاک پشته، کنار یکی از سنگ ها قایم شد و دنبال موقعیتی بود تا با آدم ها حرف بزنه.

همینطوری که داشت فکر میکرد، یکدفعه صدای پا شنید. چندتا بچه داشتن به اون سمت میدویدن.

آقا لاک پشته که ترسیده سریع رفت زیر آب و کله اش رو فرو برد توی یک چاله.

بچه ها دویدن و از کنار آقا لاک پشته رد شدن و رفتن.

آقا لاک پشته نفس راحتی کشید و سرشو از توی چاله کشید بیرون… کشید  و… کشید و….

اما… انگار سرش گیر کرده بود، درست به دور و برش نگاه کرد.

و متوجه شد سرش رو برده داخل بک بطری نوشابه که بچه ها توی رودخونه انداخته بودن.

آقا لاک پشته خیلی سعی کرد که سرشو بیرون بیاره، ولی هرکاری کرد، نشد که نشد.

همینطوری داشت فکر میکرد که چیکار کنه، که یه یکی از بچه ها فریاد زد:

“اینجارو… یه بچه لاک پشت توی بطری گیر کرده.”

همه ی بچه ها جمع شدن و هرکسی یه راه حلی پیشنهاد داد تا آقا لاک پشته رو نجات بدن.

تا یکی از معلم ها چاقویی که برای میوه خوردن همراهشون بود رو آورد و بطری رو خیلی آروم و با احتیاط برید.

لآقا لاک پشته که خیلی خوشحال شده بود نگاهی به معلم و بچه ها کرد تا ازشون تشکر کرده باشه.

همه بچه ها و معلم ها از آقا لاک پشته عکس گرفتند و فردای اون روز این خبر توی همه ی شهر پیچید.

عکس آقا لاک پشته توی روزنامه ها چاپ شد و همه داستانشو تعریف میکردند. همه متوجه شده بودن که آشعال هایی که توی طبیعت میریزن چقدر میتونه خطرناک باشه.

از اون روز ببعد، بچه ها و آدم بزرگ ها دسته دسته برای تمیز کردن آشغال های رودخونه و اطرافش میومدن.

خانواده ی لاک پشت ها برای آقا لاک پشت یه جشن دیگه گرفتن و ازش بخاطر کار شجاعانه اش تشکر کردن.

مادرش بهش گفت: “من بهت افتخار میکنم پسرم.”

 و پدربزرگش گفت: “تو زندگی همه ی ما رو نجات دادی، اما یادت باشه، اگر اون بچه تو رو نمیدید، معاوم نبود چه بلایی سرت بیاد، دفعه ی دیگه بیشتر احتیاط کن.”

آقا لا پشت هم کیک سبز جلبکی اش رو خورد و از اینکه به همه کمک کرده بود حسابی خوشحال بود.

یکی بود یکی نبود

فرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.

عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.

فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.

مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،

و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.

یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،

فرید به پدربزرگ گفت: “بابا بزرگ… من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم.”

پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.

فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.

از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.

وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.

فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.

همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:

“آخ جون بابابزرگ… پارک.. بریم بازی کنیم.”

و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.

حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.

راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.

ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.

باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.

فرید گفت: “بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟”

پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: “الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان.”

اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.

حسابی خسته و گرسنه شده بودند.

فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: “کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون.”

در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.

پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.

مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: “هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.

فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند.”

بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.

پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،

و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.

فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باشد.

یکی بود یکی نبود

یک مداد شمعی زرد کوچولو بود که با پدر و مادر زردش زندگی میکرد.

زرد کوچولو نقاشی کردن رو خیلی دوست داشت.

اون همه چیز رو به رنگ زرد میکشید: خورشید، جوجه، گل های آفتابگردان و حتی فیل های زرد، ابرهای زرد، یا دریای زرد.

یک روز مداد شمعی آبی کوچولو با پدر و مادرش به خونه ی زردکوچولو آمدند.

آبی کوچولو و زرد کوچولو تصمیم گرفتند با هم یک نقاشی بکشند.

زرد کوچولو یک خورشید به رنگ زرد کشید و آبی کوچولو آسمون رو به رنگ آبی کشید.

زرد کوچولو یک درخت به رنگ زرد کشید.

آبی کوچولو گفت: “ولی درخت که زرد نیست، اون آبیه!”

و اومد روی درخت زرد رو آبی کرد.

زرد کوچولو میخواست جلوشو بگیره که یک چیز عجیب دیدند.

درخت دیگه نه زرد بود و نه آبی، اون سبز شده بود.

هردو از کشفشون خوشحال شدند و کلی چیزهای سبز کشیدند: سوسمار سبز، دایناسور سبز، چمن های سبز و لاک پشت سبز.

بعد هم رفتند سراغ قرمز کوچولو تا رنگ های دیگه رو امتحان کنند.

زرد کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ نارنجی رو درست کنند.

و آبی کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ بنفش رو با هم بسازند.

اونها سه تایی باهم یک نقاشی بزرگ و پر از رنگ کشیدند و اون رو بردند تا به پدر مادرهاشون نشون بدند.

یکی بود یکی نبود

یک پسربچه ای بود به اسم امیر که با پدر و مادرش در خانه شان زندگی میکردند.

یک روز که مادر امیر داشت در آشپزخانه ماکارونی درست میکرد، امیر لباس گرگی اش را پوشید و شروع کرد به شیطنت.

از پله ها بالا و پایین میرفت و صداهای عجیب و غریب درمیاورد.

همه چیز را به هم میریخت و خلاصه حسابی شلوغ کاری میکرد.

همینطور که داشت میدوید، به لیوان چایی پدرش خورد و آن را ریخت.

مادرش که حسابی عصبانی شده بود گفت: “امیر… چرا وحشی بازی درمیاری؟ زود برو به اتاقت.”

امیر هم رفت به اتاقش و روی تختش دراز کشید.

او دلش نمیخواست لیوان چایی بابا را بریزد، فقط دلش میخواست کمی شیطنت کند.

همینجوری که داشت فکر میکرد، خوابش برد، و توی خوابش دید که در اتاقش جنگلی میروید.

رودخانه ای میان جنگل بود و تخت او هم تبدیل شد به قایقی که با آن در رودخانه حرکت میکرد.

همینطور که قایق حرکت میکرد رسید به جایی بین درخت ها

که پر از موجودات عجیب و غریب بود.

موجودات عجیب و غریب دور امیر جمع شدند

امیر پرسید: “اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟”

و آنها جواب دادند: “اینجا سرزمین وحشی هاست و ما هم وحشی هستیم.”

آنها به لباس گرگی امیر نگاه کردند و گفتند: “تو باید پادشاه وحشی ها بشوی.”

و یک تاج بر سر او گذاشتند.

امیر که پادشاه وحشی ها شده بود فریاد زد: “حالا…. وحشی بازی را شروع میکنیم.”

و شروع کردند به وحشی بازی.

انقدر وحشی بازی کردند تا خسته شدند و روی زمین دراز کشیدند.

امیر همینطور که روی زمین دراز کشیده بود احساس کرد بوی ماکارونی مادرش به دماغش میخورد.

دلش برای خانه و پدر و مادرش تنگ شده بود.

سوار قایقش شد و از وحشی ها خداحافظی کرد.

وحشی ها که از رفتن پادشاهشان ناراحت بودند برای او دست تکان دادند.

امیر چشم هایش را باز کرد و دید که مادرش یک بشقاب ماکارونی روی میز اتاقش گذاشته.

لبخند زد و با خودش گفت: “هیچ جا خانه ی آدم نمیشود، حتی سرزمین وحشی ها.”

یکی بود یکی نبود

یه خاله پیرزنی بود که توی خونه ی کوچیکش تنها زندگی میکرد.

خونه ی خاله پیرزن خیلی کوچولو بود، یه حیاط نقلی و کوچولو هم داشت.

هرروز دم غروب که میشد، سماورشو روشن میکرد، میرفت حیاط رو آب و جارو میکرد.

یه لقمه نون و پنیر با چایی میخورد و سماورو خاموش میکرد و میخوابید.

یکی از روزهای پاییز که هوا حسابی سرد شده بود و بارون شدیدی میومد.

خاله پیرزن توی خونه اش نون و پنیر و چایی اش رو خورده بود، و میخواست کم کم بخوابه که

یهو صدای در اومد: تق تق تق….

خاله پیرزن بلند شد و گفت:

“کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… گنجشک کوچولو…

باد میاد… بارون میاد….

سرده هوا… جا ندارم…

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن دلش برای گنجشک کوچولو سوخت و راهش داد توی خونه.

یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و یه گوشه بگیره بخوابه.

داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… سگ باوفا…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن یه کمی فکر کرد و بعد گفت: “عیبی نداره، تو هم بیا تو.”

یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و بگیره بخوابه.

داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… خانوم مرغه…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن گفت: “تو که جایی نمیگیری، تو هم بیا تو.”

دوباره اومدن بخوابن که صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… آقا گاوه…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن یه نگاهی به خونه کوچولوش انداخت و گفت:

“باشه تو هم بیا، فقط باید با هم مهربون تر باشیم تا هممون بتونیم بخوابیم.”

گاوه هم اومد تو و خودشو خشک کرد و داشتن میخوابیدن که

باز صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… گربه ملوس…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن که دلش نمیومد گربه تو بارون خیس بشه درو باز کرد تا بیاد تو خونه.

بلاخره همه اومدن و گرفتن خوابیدن.

فردا صبح که خاله پیرزن از خواب بیدار شد، دید سماور روشنه و سفره ی صبحانه پهنه، نون تازه توی سفره ست و حیاط هم آب و جارو شده.

حیوون ها صبح زود از خواب بیدار شده بودن و همه چیز رو آماده کرده بودن.

بلند شد دست و روش شست و همه با هم صبحونه خوردن و گفتن و خندیدن.

بعد صبحونه، خاله پیرزن رو کرد به حیوون ها گفت:

“خب عزیزای من… دیگه کم کم وقت رفتنه. چون خودتون میبینید که خونه ی من خیلی کوچولو موچولوئه.

برای همه شما جا نداره، پس باید برین. آقا سگه شما میری؟”

سگه گفت:

“من که واق واق میکنم برات

دزدا رو چلاق میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن دلش برای سگه سوخت و گفت: “باشه آقا سگه تو بمون.”

گربه ملوسه از اونور اتاق گفت:

” من که میو میو میکنم برات

موشها رو چپو میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن که دلش نمیومد هیچ کس رو ناراحت کنه گفت: “خیله خب. تو هم بمون.”

گنجشکه از بالای طاقچه گفت:

“من که جیک و جیک میکنم برات

تخم کوچیک میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن گفت: “تو هم که جایی رو نمیگیری گنجشک کوچولو، تو هم بمون.”

آقا گاوه هم گفت:

” من که مو مو میکنم برات

خرمنو درو میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن خندید و گفت : “آقا گاوه تو هم بمون.”

از اون طرف خانوم مرغه اومد و گفت:

“من که قد قد میکنم برات

تخم بزرگ میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن گفت: “عیبی نداره خانوم مرغه، شما هم پیش ما بمون.”

و از اون ببعد اونا با هم دیگه زندگی کردن و به همدیگه کمک کردن.

یکی بود یکی نبود

یه سرزمینی بود توی قطب جنوب که کلی پنگوئن باهم اونجا زندگی میکردن.

پنگوئن ها از دریا ماهی میگرفتن و میخوردن، روی یخ ها لیز میخوردن و باهم بازی میکردن و خلاصه حسابی خوشحال بودن.

برفی هم، که یه پنگوئن کوچولوی بامزه بود، با پدر و مادرش اونجا زندگی میکرد.

اما برفی از دیدن برف ها خسته شده بود،

از لیز خوردن روی یخ ها هم همینطور.

برفی دلش نمیخواست دیگه ماهی بخوره. دلش میخواست چیزای جدید رو امتحان کنه.

اما به هرجا که نگاه میکرد، فقط برف و یخ و ماهی و پنگوئن میدید.

تا اینکه روزی یک کشتی به سرزمین اونها اومد که چندتا آدم داخلش بودن.

همه ی پنگوئن ها از دیدن این کشتی وحشت کردند و تصمیم گرفتند از اونجا دور بشن و برن جاییکه دست آدم ها بهشون نرسه.

اما برفی دلش میخواست آدم ها رو ببینه و از ازشون سوال کنه آیا جایی که اونها ازش اومدن هم پر از برف و یخه؟ آیا اونها هم همیشه ماهی میخورن؟

مادر و پدر برفی بهش گفتن: “برفی جون، آدم ها خیلی خطرناکن! اونا ممکنه تو رو بردارن و با خودشون ببرن. ولی ما برای زندگی توی قطب ساخته شدیم و نمیتونیم جاهای دیگه زندگی کنیم.”

ولی برفی یواشکی از مادر پدرش جدا شد و اومد به سمت کشتی.

داشت از پایین به همه جا سرک میکشید که یه پسر کوچولو رو دید. پسر کوچولو به برفی لبخند زد، برفی هم به اون لبخند زد.

و اونها باهم دوست شدن و باهم بازی کردن.

ظهر شد و وقت برگشتن پسر کوچولو بود، کشتی باید راه می افتاد به سمت کشور خودشون.

برفی دلش میخواست بره و جایی که پسرکوچولو توش زندگی میکرد رو ببینه، ولی دلش برای پدر و مادر و دوستاش تنگ میشد.

اما تصمیمشو گرفت، با خودش گفت: “میرم دنیا رو میبینم و دوباره برمیگردم پیش پنگوئن ها.”

برفی با پسربچه رفت توی کشتی و راه افتادن.

وفتی رسیدند، برفی جایی رو دید که تا حالا توی عمرش ندیده بود. خیابون ها، درخت ها، ماشین ها و آدم ها. هیچ خبری از برف و یخ نبود. 

برفی از دیدن اونجا خیلی هیجانزده شده بود.

پسربچه برفی رو با خودش به خونه شون برد. توی خونه مامان پسربچه براش پنکیک با مربای آلبالو درست کرد، و پسربچه یواشکی یکی هم به برفی داد.

برفی با خودش گفت: “عجب چیز خوشمزه ایه! از ماهی هم خوشمزه تره.”

فردای اون روز پسربچه به مدرسه رفت و برفی توی خونه تنها موند.

حوصله اش سر رفته بود، بخاطر همین هم اومد توی حیاط.

چندتا بچه توی حیاط مشغول بازی بودند، تا برفی رو دیدن شروع کردن به اذیت کردن برفی.

به سمتش آشغال پرت کردن و نزدیک بود بگیرنش که برفی تونست فرار کنه و بیاد توی خونه.

برفی نمیدونست که همه ی آدم ها مثل پسربچه و خونواده اش مهربون نیستن و بعضی ها ممکنه به اون آسیب برسونن.

روزها گذشت، برفی و پسربچه با هم بازی میکردند و خوراکی های خوشمزه میخوردند.

تا اینکه یک روز، برفی توی آشپزخونه چشمش افتاد به یک ماهی که مامان پسربچه میخواست باهاش شام درست کنه.

برفی وقتی ماهی رو دید، یاد خونه ی خودش افتاد، یاد پدر و مادرش که حتما نگرانش بودن و یاد دوستاش و لیز خوردن روی یخ ها.

برفی کلی چیزهای جدید دیده بود و خوراکی های جدید خورده بود، ولی حالا دلش میخواست برگرده به سرزمین خودش.

پسربچه و مادر و پدرش وقتی دیدن که برفی غمگینه، فهممیدن که باید اونو به خونه اش برگردونن.

 برفی و پسربچه از هم خداحافظی کردن و به هم لبخند زدن، مثل روز اول.

و بعد برفی به خونه اش برگشت، پیش پدر و مادرش.

تا همه چیز رو برای اونا تعریف کنه.

ماهک کوچولو خونه ی مادر بزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.

خونه ی آنها یک حیاط کوچک نقلی داشت با یک حوض کوچک نقلی که توش سه تا ماهی قرمز کوچولو بود. یه درخت خوشگل هم توی حیاط بود که عصرها سایه اش می افتاد روی حوض.

ماهک هروقت که به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش می اومد یک کمی نون خشک برمیداشت و میرفت لب حوض، پاهاشو میکرد توی حوض و به ماهی ها غذا میداد.

ماهی ها تند و تند شنا میکردن و میومدن دور پاهای ماهک جمع میشدن تا غذا بخورن. ماهک هم قلقلکش میومد و غش غش میخندید.

بعضی شب ها هم پدربزرگ فواره رو روشن میکرد و یه هندونه ی بزرگ مینداخت توی آب تا حسابی خنک بشه.

بعدم با کمک ماهک زیرانداز رو می آوردن و پهن میکردن و شام رو اونجا توی حیاط، پیش ماهی ها میخوردن.

ماهک انقدر ماهی کوچولوها رو دوست داشت که دلش میخواست هرروز اونها رو ببینه.

بخاطر همینم یک روز که مادرش صداش زد تا پاهاشو از توی حوض دربیاره تا برگردن به خونه ی خودشون، به مادرش گفت: “مامان… میشه اون ماهی که از همه کوچیکتره رو با خودمون ببریم خونه و بندازیمش توی تنگ ؟”

مادرش گفت: “ماهک جون اما تنگ خونه ی ما برای این ماهی ها کوچیکه. ماهی کوچولو دلش میگیره. تازه دلش برای مادربزرگ هم تنگ میشه.”

اما ماهک شروع کرد به اصرار کردن: “مامان من خودم همش مراقبشم، باهاش حرف میزنم تا دلش برای مادربزرگ تنگ نشه. مامان… لطفا اجازه بده.”

مادربزرگ از توی خونه اومد بیرون و گفت: “ببینم ماهک جون.. تو دوس داری بری توی یه اتاق خیلی کوچیک که نتونی توش بدوی و بازی کنی، بدون پدر و مادرت زندگی کنی؟”

ماهک گفت: “معلومه که نه… من خونه ی خودمون رو دوست دارم. دلم میخواد پیش مامان و بابام باشم.”

مادربزرگ گفت: “آهان… دیدی… پس چجوری دلت میاد این ماهی کوچولو رو از مامان و باباش جدا کنی و ببریش توی یه جای خیلی کوچیک؟ مگه تو ماهی ها رو دوست نداری؟”

ماهک کمی فکر کرد و گفت: “چرا. من ماهی ها رو خیلی دوست دارم. دلم نمیخواد ماهی کوچولو غصه بخوره. میزارم پیش پدر مادرش بمونه. خودم هر هفته میام باهاشون بازی میکنم و بهشون غذا میدم.”

مادربزرگ ماهک، اونو بوسید و  ماهک از ماهی ها خداحافظی کرد و بهشون گفت: “زود برمیگردم پیشتون.” و بعد با مادرش به خونه رفت.

 

روزی روزگاری یک عمو آسیابانی بود که یک سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.

سیبییلش از بناگوش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندم ها رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.

عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشت و مواظبشون بود.

هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.

یه روزی که آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد:

“همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه

ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم.”

بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشت ها و جنگل ها هم گذشت…

تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورشت گذاشته بود جلوش و داشت غذا میخورد.

سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشت و راه افتاد بره پیش عمو.

دیوه که عصبانی شده بود گفت: “آهای… کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟”

سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: “هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.”

دیوه با خودش فکر کرد: “اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.”

بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.

بعدش با خودش گفت: “عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندم ها رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.

باید برم براش پول بیارم.”

بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پول ها و طلا ها و جواهرات مردم رو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.

از دریاها و کوه ها و جنگل ها و دشت ها رد شد تا رسید به قصر دیوه.

رفت و همه ی طلاها و پول های دیوه رو برداشت و راه افتاد.

دیوه گفت: “چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!”

سیبیل گفت: “هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.”

دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو بیاره پیش عمو.

عمو آسیابان که از دیدن پول ها و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.

از اون ببعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.

دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت.

یه روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندکی میکردند. اونا همه جا باهم میرفتن و همیشه پیش هم بودن. روزا میرفتن از دشت های سرسبز علف میخوردن و از چشمه ی خنکی که داشتن آب میخوردن. بچه ها باهم میدویدن و بازی میکردن.

بین این اسب ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی قشنگ داشت. اسم این کره اسب “شاخدار” بود.

بچه ها همه ی اسب ها شاخدار رو خیلی دوست داشتن، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسب های دیگه باشه. احساس میکرد این شاخ مزاحمشه.

پیش خودش میگفت : آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم میخواد شکل اسب های دیگه باشم.

تا اینکه یه روز گذاشت و از پیش اسب ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری ببره یا از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون.

انقد محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون ها. دوید و دوید تا یهو چشمش به یه صحنه ی خیلی عجیب و قشنگ افتاد. شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب اونجا بود که مثل خودش شاخ داشتن.

و تازه…. از شاخ هرکدوم از اسب ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسب ها اونو دیدند.

همه اومدن به سمتش و بهش سلام دادن: سلام. تو چه تک شاخ خوشگلی هستی. عجب شاخی داری!

شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم.

تک شاخ ها بهش گفتن که به اسب هایی که یه شاخ روی صورتشون دارن میگر تک شاخ. تک شاخ ها توی باغ وحش ها یا توی کتابای علمی نیستن. اونا فقط توی رویاها زندگی میکنن.

و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد.

و بعد بهش یاد دادن چجوری از شاخش استفاده کنه.

شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر بفرده. با اینحال دلش برای خونواده ی اسب ها تنگ میشد.

بخاطرهمینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه

یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل و چاق و چله که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تائی با هم زندگی می‌کردند.
گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیم تنه مخملی داشت. اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگ به رنگ بود، حیفش می‌آمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و شکمش سیاه و سرخ و نارنجی. اما پرهای سینه و شانه و پشتش زرد بود، و تو آفتاب که وامیستاد مثل طلا برق برق می‌زد. و چون به طلا «زر» هم می‌گویند و «زر» و «پر» هم‌قافیه‌اند، گربه و طرقه اسم رفیق تپلی خودشان را، برای قشنگی، گذاشته بودند:«خروس زریِ پیرهن پری». یعنی خروسی که به رنگ طلاست و پیراهنش از پر است.

آنها در آن گوشه دنج جنگل سه تائی، شاد و خرم برای خودشان زندگی می‌کردند و غم و غصه راه خانه‌شان را بلد نبود. تا اینکه روزی از روزها طرقه با اخم و روی به هم کشیده و اوقات تلخ گربه را کناری کشید و یک جوری که خروس زری نفهمد، به‌اش گفت:
دادا پیشی جون!
پیشی گفت: جونِ دادا پیشی!
طرقه گفت: دادا پیشی جون، هیچ خبر داری این خاله روباهه که اومده اون ورِ رودخونه برا خودش آلونک درست کرده پیش خودش چه نقشه‌ای چیده؟
پیشی: نه طرقه جون، هیچ خبری ندارم. مگه چه نقشه‌ای چیده؟
طرقه: حدس که می‌تونی بزنی
پیشی گفت: شاید واسه رفیقمون… آره؟

پیرهن پری هم که از قضیه روباهه خبر نداشت، برای خودش بی‌خیالِ بی‌خیال خوش و خرم بود… هرروز صبح، کله سحر از خواب بیدار می‌شد، می‌آمد لب پنجره کلبه‌شون، بال‌های خوشگلش را می‌کوبید به هم، صدای قشنگش را بلند می‌کرد و می‌خواند:

«قوقولی قوقو سحر شد
سیاهی دربه درشد
فرشته ها دویدن
ستاره ها رو چیدن
خورشید خانم در اومد
با یک شفق سراومد
تا شب نکرده حاشا
بچه ها بیاین تماشا!»

آن وقت طرقه و پیشی پا می‌شدند، همه با لب خندان به هم صبح به خیر می‌گفتند و لباس‌هایشان را می‌پوشیدند و بعد هرسه با هم راه می‌افتادند می‌رفتند لب چشمه، دست و روشان را می‌شستند، خودشان را تمیز می‌کردند، می‌آمدند صبحانه‌شان را می‌خوردند و به کارهای زندگی‌شان می‌رسیدند و، همین‌طور… تا دوباره شب می‌شد.

زمستون و باهار اومد و رفت. تابستونم گذشت. تا قصل پاییز اومد و هوا کم کم سرد شد.

یه روز صبح بعد از اینکه صبحونه شون رو خوردند. گربه و طرقه رو کردن به خروس زری و گفتن: “خروس زری جون! پیرهن پری جون! ما باید برای روشن کردن آتیش به اون دوردورای جنگل بریم.

چون که هم تا اونجا اومدن کار تو نیست و خسته میشی، دوما که نمیتونیم خونه رو تنها بذاریم.

اما باید خوب حواستو جمع کنی. چون آقا روباهه همین دور و براست و ممکنه بخواد بیا تو رو گول بزنه و با خودش ببره.

پس اگه آقا روباهه اومد این طرفا، هرچی هم که گفت تو از خونه بیرون نمیای، میدونی چرا؟ چون که:

روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه

تا چشم به هم بداری
می‌بینی که سر نداری

کله پا شدی تو قندون
نه دل داری نه سنگ دون.”

خروس زری هم قول داد که حواسشو جمع کنه و اصلا نزدیک روباه نشه.

روباه ناقلا که همان نزدیکی پشت بُته مُته‌ها قایم شده بود، آنقدر صبر کرد تا طرقه و پیشی خوب دور شدند… آن‌وقت آمد زیر پنجره نشست سازش را کوک کرد و شروع کرد به زدن، صداشم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن:


«ای خروس سحری
چش نخود سینه زری!

پیرهن زر به برت بود پیش از این؟
تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟

شنیدم رنگ پرت رفته. ببینم پرِتو!
یاقوتِ تاجِ سرت ریخته، ببینم سَرِتو!»

خروس زری پیرهن پری که این حرف را شنید، اوقاتش چنان تلخ شد که همه نصیحت‌های گربه و طرقه یک‌سر از یادش رفت… جَلدی پرید پنجره را باز کرد، بادی به گلو انداخت و گفت:

«به سفید که گفتن «زنگیه»
معلومه که از چشم تنگیه

اگه خروس زری منم
اگه پیرهن پری منم

نه پرم رنگش رفته
نه سرم تاجش ریخته

«پیرهن زر به برت بود» چیه؟ هست!
«تاج یاقوت به سرت بود» چیه؟ هست!

پرایِ زر؟ ایناهاش، این پَر من!
یاقوت سَر؟ ایناهاش این سَرِ من!»

خروس زری برای اینکه روباه ببیند که نه رنگش رفته و نه تاج سرش ریخته سرش را تا سینه از توی پنجره آورد بیرون. و روباه هم که منتظر همین بود، دیگر امانش نداد: پرید و گرفت کشیدش پایین، چار تا پا داشت، چار تا پای دیگر هم قرض کرد و دوید طرف لانه‌اش.

خروس زری پیرهن پری که تازه نصیحت رفیق‌هایش یادش آمده بود، شروع کرد به جیغ و داد کردن:

«ـ گربه جان!
ای امان!
آقا روبا برد منو!
ـ طرقه جان!
ای فغان!
آقا روبا خورد منو!»

دست بر قضا گربه و طرقه که هنوز چندانی از کلبه دور نشده بودند، جیغ و داد رفیقشان خروس زری پیرهن پری را شنیدند و بدو بدو خودشان را رساندند به روباه. این یکی توکش زد. آن یکی پنجولش کشید، این یکی پنجولش کشید، آن یکی توکش زد… آنقدر که روباهه دیگر نتوانست طاقت بیاره: خروس زریِ پیرهن پری را ول کرد، سر خودش را گرفت، چهار تا پا داشت، چهار تا پای دیگر هم قرض کرد و دِ فرار.

فردای اون روز آقا روباهه دوباره اومد زیر پنجره و همون شعرو خوند. ولی خروس زری که دیگه درس خوبی گرفته بود و حسابی مراقب بود، اصلا پنجره رو باز نکرد و هیچ صدایی ازش درنیومد.

روباه که اینجور دید، کوک سازش را عوض کرد و شروع کرد به زدن یک آهنگ دیگر و خواند که:

دیروز زن مَش ماشالا بی‌درد
مرغای محله رو خبر کرد

پاشید واسشون یک چنگه چینه
گفت:«زود بخورین خروس نبینه!»

وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش:«با خروس زری بدَم من!»

خروس زری پیرهن پری که این را شنید، انگار غم عالم را گذاشتند رو دلش. دل کوچولوش گورپ و گورپ شروع کرد به زدن، اشک تو چشم‌های گردش جمع شد. هرچه کرد خودداری کنه نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد، پنجره را باز کرد، سرش را آورد بیرون و گفت:«آقا روباه! بی‌زحمت ممکنه بفرمائین زن مَش ماشالا بی‌درد سر چی این‌جور با من بد شده؟»

روباهه رفت جلو و بیخ خِرِ خروس زری پیرهن پری را چسبید و کشیدش پائین و گذاشتش زیر بغلش، سازش را هم برداشت و… برو که رفتی! منتها این بار گلوی خروس زری را هم گرفته بود که نتواند سر و صدا راه بیندازد و گربه و طرقه را صدا کند. اما… نگو که گربه فراموش کرده بود تبرش را بردارد، از میان راه برگشته بودند. این بود که به موقع سررسیدند و روباه را کتک مفصلی زدند. خروس زری را که طفلک چیزی نمانده بود خفه بشود، برداشتند آوردند به کلبه‌شان. مشت و مالش دادند و حالش را جا آوردند.

روز سوم روباه اومد و دوباره کوک سازش را عوض کرد، یک آهنگ دیگر زد و این‌جور خواند:


ای خروس سحری
چشم نخود سینه زری

پیرهنت از پرِ زرد
پرِ دُمبت لاجورد

خَلعت زر به بَرِت
تاج یاقوت به سَرِت

این دَفه پسته دارم
پسته سر بسته دارم

فندق نشکسته دارم
انار بی‌هسته دارم…

اگر خواستی ببینی چاکرتو
درآر از پنجره بیرون سرتو!

خروس زری که همون جور ساکت و صامت تو کلبه نشسته بود و حرص میخورد، این بار دیگه از کوره در رفت، یه ذره لای پنجره رو باز کرد و گفت :”ببیم آقا روباهه، بیخود وقت خودتو تلف نکن:

اگه تا نصف شبم ساز بزنی

جور به جور هی زیر آواز بزنی

دیگه نیستم خروس، این دفعه خرم

بازم از حرفات اگر گول بخورم!”

روباه هم که همینو میخواست تا دید خروس زری سرشو از پنجره داده بیرون، جلدی جست، گلوشو گرفت کشیدش پایی و چهار تا پا داشت، چهارتا هم قرض کرد و مث برق و باد رفت به لونه اش.

گربه و طرقه آن دور دورهای جنگل، تا جایی که توانستند هیزم جمع کردند و رو هم گذاشتند تا خوب خسته شدند. آن وقت به تل هیزمی که جمع کرده بودند، نگاهی کردند و گفتند: 
گربه: «خوب! حالا دیگه می‌تونیم با خیال راحت برگردیم خونه، یه چیزی بخوریم و بگیریم بخوابیم،»
طرقه: «که از فردا صبح بیائیم و خورده خورده این هیزما رو ببریم پشت کلبه‌مون انبار کنیم واسه زمستون.»
آن‌وقت دست هم را گرفتند و دو تایی آوازخوانان و شلنگ اندازان آمدند و آمدند تا رسیدند به کلبه‌شان اما هرچه در زدند دیدند نه خیر، از سنگ و علف صدا درمی‌آید که از خروس زری پیرهن پری درنمی‌آید.

طرقه و گربه که فهمیده بودند قضیه از چه قراره، پشت کلبه روباه رفتند و با یکدیگر شروع کردند به خواندن:


«دور جهون میگردم

شلون شلون میگردم

واسه مرغ و خروسام

پی یه چوپون میگردم.

چوپومن دم درازو

نه غرغرو نه نازو

پوزه اش باریک و وزنش

دو من و نیم به ترازو»

 روباهه که هنوز سراغ خزوس زری نرفته بود، وقتی که اینو شنید خیلی خوشحال شد که میتونه چوپون گوسفندها بشه و هرروز یکی شونو برداره بیاره توی لونه اش و دلی از عزا دربیاره.
روباهه خروس زری پیرهن پری را گذاشت زیر بغلش و از همان ته لانه فریاد زد:


«مطلبتو شنیدم
وایسا که خوب رسیدم

خدا خواسته تو این کار
حق برسه به حقدار

واسه که این کمینه
یه عمره کارش اینه

تعریف خود نباشه
این کار ارث باباشه.»

این را گفت و از توی لانه با هزار امید و آرزو جست زد بیرون که گربه و طرقه امانش ندادند. خودشان را انداختند روی او، و تا روباه آمد بفهمد دنیا دست کیست، آنقدر کتک خورده بود که زمین و زمان دور سرش می‌چرخید. پنجه‌های تیز گربه و نوک محکم طرقه یک جای سالم توی تن روباه حقه‌باز دَله باقی نگذاشت.

از اونجایی که خروس زری پیرهن پری آنقدری که لازمش بود تنبیه شده بود و سرش به سنگ روزگار خورده بود، طرقه و گربه دیگر چیزی به روش نیاوردند و دیگر از این بابت چیزی نگفتند تا رفیقشان بیش از این‌ها شرمساری نبرد.
هر سه دست تو دست هم انداختند و همان‌جور که با هم دَم گرفته بودند و می‌خواندند، به طرف کلبه‌شان راه افتادند:

«روباهه رو چزوندیم
تا کوه قاف دووندیم
دماغشو سوزوندیم

طمع از راه دَرِش کرد
بیچاره و مَنتَرِش کرد
خام طمعی بلاش شد
کتک خورد آش و لاش شد.
هرکه دَلَه‌ س، ذلیله
مُخلصش عزرائیله
هرکه اسیرِ آزتر
دساش از پاهاش درازتر!»

 

یک روز اردک کوچولو به دور و برش نگاه کرد و همه ی اردک ها را دید.

با خودش فکرکرد: “من درست شبیه اردک های دیگر هستم. هیچ فرقی باهم نداریم!”

ولی او دلش میخواست جور دیگری باشد، نه شبیه همه!

با خودش گفت:

“اگر یک پرنده بودم میتوانستم آواز بخوانم.

اگر یک پنگوئن بودم میتوانستم روی یخ ها لیز بخورم.

اگر یک خفاش بودم میتوانستم سرو ته از شاخه ها آویزان بشوم.

اگر یک لاک پشت بودم میتوانستم توی لاکم قایم بشوم.

یا اگر زرافه بودم میتوانستم با گردن درازم ببینم آن بالا بالاها چه خبر است.

حتی اگر کانگورو بودم… میتوانستم کلی بالا و پایین بپرم.

فکرشو بکن… اگر یک نهنگ بودم میتوانستم در دریا شنا کنم.

ولی.. اگر یک شیر بودم میتوانستم غرش کنم.

پس رفت پیش آقای شیر و غرش کرد :” کواک… کواک…!”

اما آقای شیر اصلا به اردک کوچولو محل نگذاشت.

اردک کوچولو رفت دم گوش شیر و بلندتر گفت: ” کواک… کواک…!”

آقای شیر هم که اصلا از سروصدا خوشش نمی آمد بلند شد و به سمت اردک کوچولو آمد.

اردک کوچولو جیغ کشید و فرار کرد

ار روی بوته ها پرید

توی برکه شنا کرد

روی گل ها لیز خورد

بال بال زد و دوید

تا رسید به بقیه ی اردک ها.

و آقای شیر دیگه نتونست پیداش کنه.

با خودش فکر کرد خیلی هم بد نیست که شبیه ارک های دیگر است. شاید اینجوری بهتر باشد.

البته نه همیشه…

یک روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.

همینجوری که داشت پرواز میکرد یک کرم رو دید که روی علف ها راه میرفت.

خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.

کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی میمیره.”

سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: “راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.”

آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره.”

خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.

بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: “بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت .”

کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.

خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.

وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ ها باهم کفتند: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟”

خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: “ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.”

دوتا از جوجه کلاغ ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”

نصفه شب شده بود ولی جوجه کلاغ ها از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.

همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علف ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.

کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا.”

خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.

خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.

جوجه کلاغ ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند و رقصیدند. یکی از جوجه کلاغ ها از مادرش پرسید:

“این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟”

خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد.

روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیر که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند. 

یک روز همینطوری که داشت در جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یک غار برخورد.

کمی داخل شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: “معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه.”

تمام غار را گشت ولی هیچ حیوان زنده ای پیدا نکرد.

با خودش فکر کرد: داخل غار قایم میشوم تا خیوانی که اینجا زندگی میکند برگردد و بتوانم او را بگیرم.

این غار خانه ی یک شغال بود. این شغال هرروز صبح برای پیدا کردن غذا بیرون می رفت و شب برای خوابیدن به غار برمیگشت.

آن روز هم شغال بعد از اینکه غذایش را خورد به سمت خانه اش آمد. وقتی خیلی نزدیک شد بنظرش آمد که یک اتفاقی افتاده.

با خودش گفت: “چرا همه جا انقدر ساکته؟ جرا هیچ صدایی از پرنده ها و حشرات نمیاد؟”

با احتیاط نزدیک شد و تصمیم گرفت مطمئن بشه که هیچ خطری وجود نداره. سریعا یک نقشه کشید.

شروع کرد با غار صحبت کردن و گفت: “سلام غار عزیزم؟ حالت چطوره؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟”

شیر که صدای شغال را شنید با خودش فکر کرد: “حتما بخاطر من است که همه جا ساکت است باید قبل از اینکه شغال شک بکند سریع تر فکری بکنم.”

شغال دوباره رو به غار فریاد زد: “مگه قول و قرارمون یادت رفته؟ قرار شد هروقت من برمیگردم با هم سلام و احوالپرسی بکنیم.”

شیر سعی کرد کمی صدایش را نارک بکند و جواب داد: “به خونه خوش اومدی دوست عزیزم!”

وقتی پرنده ها و حشرات صدای غرش شیر را شنیدند همگی ترسیدند و شروع کردند به جنب و جوش و سروصدا.

و شغال هم که از شنیدن صدای شیر شوکه شده بود، قبل از اینکه شیر او را بگیرد سریع پا به فرار گذاشت و از آنجا دور شد.

شیر مدت زیادی منتظر شغال ماند و وقتی دید که که او نیامد فهمید که گول خورده.

خانواده ی موش ها در یک نانوایی زندگی میکردند و از نان ها و کیک ها تغذیه میکردند.

نانوا همه ی راه ها را برای بیرون کردن موش ها از نانوایی اش امتحان کرده بود و موفق نشده بود.

تا اینکه روزی تصمیم گرفت دشمن اصلی موش ها یعنی “گربه” را به نانوایی بیاورد تا بلکه موش ها را بگیرد.

آن شب گربه به نانوایی آمد و چندتایی از موش های کوچولو را گرفت و آقای نانوا آنها را از آنجا بیرون برد.

همه ی موش ها که نگران شده بودند سریع بک جلسه گداشتند تا تصمیم بگیرند چطور از دست گربه فرار کنند.

در جلسه هرکدام از موش ها چیزی گفت و در نهایت تصمیم گرفتند تا یک زنگوله به گردن گربه بیندازند تا هروقت گربه حرکت کرد صدای آن را بشنوند.

یکی از موش های پیر گفت: “حالا چه کسی حاضر است این زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟”

همه ی موش ها که از گربه خیلی میترسیدند سکوت کردند.

تا بلاخره دو موش جوان و شجاع دستشان را بالا گرفتند و گفتند : “ما زنگوله را به گردن گربه می اندازیم.”

همه شجاعت آنها را تشویق کردند و برایشان دست زدند.

فردا صبح یکی از موش ها جلوی گربه رفت و بلند به او گفت: “آهای آقای گربه! اگه میتونی منو بگیر.”

و تا گربه آمد او را بگید سریع شروع به دویدن کرد. گربه هم دنبال او دوید.

موش سریع خودش را به یک سوراخ رساند و پرید داخل سوراخ. گربه هم به دنبال موش دوید و سرش را داخل سوراخ کرد و چون جثه اش یزرگ بود همانجا گیر گرد. در همین لحظه موش دومی سریع زنگوله را به گردن او انداخت.

به این ترتیب هربار که گربه به آنها نردیک میشد، موش ها زود صدای رنکوله را میشنیدند و فرار میکردند.

روزی روزگاری جغدی در یک جنگل زندگی میکرد که با یک قو که در دریاچه زندگی میکرد دوست بود. قو پادشاه تمام قو های دریاچه بود و همه به او احترام میگذاشتند و هروقت هرکس مشکلی داشت به سراغ قو می آمد تا او مشکلش را حل کند.

جغد فکر میکرد که چون قو پادشاه است، حتما او هم باید پادشاه باشد تا بتوانند با هم دوست باشند. بخاطر همین هم الکی به قو گفته بود که پادشاه تمام جغد های جنگل است.

یک روز صبح جغد از جنگل به سمت دریاچه پرواز کرد تا قو را ببیند. وقتی به قو رسید و سلام داد، دو تا از قوهای دریاچه به سراغ پادشاه آمدند تا مشکلشان را به او بگویند، پادشاه از جغد معذرت خواهی کرد و گفت: “چند لحظه صبر کن تا من با قوهای دریاچه صحبت کنم و زود پیش تو برگردم.” و رفت.

جغد همینطور که در اطراف دریاچه پرواز میکرد فکر میکرد که حتما باید به قو نشان بدهد که پادشاه جغدهاست وگرنه قو دیگر با او دوست نخواهد بود. در همین حال چشمش به یک لشکر سرباز افتاد که در میان جنگل اردو زده بودند.

سریع برگشت و به سراغ قو رفت. به او گفت بیا برویم تا سربازهایم را به تو نشان بدهم.

قو میدانست که جغد واقعا پادشاه نیست و این حرف ها را میزند تا او را تحت تاثیر قرار دهد، ولی بخاطر اینکه غرور جغد را نشکند قبول کرد.

آنها پرواز کردند و بالای سربازها رسیدند. سربازها داشتند آماده میشدند که به مبارزه با دشمن بروند.

قو گفت: “مگر این سربازها به دستور تو به جنگ نمیروند؟”

جغد گفت: “چرا همینطوره. الان من بهشون دستور میدم که فعلا نرن.”

بعد هم پایین تر رفت و شروع کرد به هو هو کردن: “هووووو….هووووو…هووووو”

فرمانده وقتی چشمش به جغد افتاد به سربازانش گفت: “جغد خیلی بدیمن است. امروز به جنگ نمیرویم. چون ممکن است بدشانسی بیاوریم و شکست بخوریم.”

سه روز دیگر هم همین اتفاق افتاد. هرسه روز جغد و قو بالای سر سربازان پرواز کردند و جغد هو هو کرد. روز آخر فرمانده گفت: “این جغد همه ی برنامه های ما را به هم ریخته. باید بگیریمش تا بی موقع هو هو نکنه.”

و همه ی سربازها دویدند به سمت جغد. وقتی یکی از سربازها تور را به سمت جغد پرتاب کرد تا او را بگیرد، قو سریع او را به عقب هل داد تا در تور نیفتد و سریع پرواز کردند به سمت دیگر دریاچه.

جغد که خیلی ناراحت و خجالتزده شده بود از قو تشکر کرد و واقعیت را به او گفت.

قو هم گفت: “من از اول هم میدانستم که تو پادشاه نیستی. ولی اصلا برای من مهم نیست و من تو را همینطور که هستی دوست دارم.”

و آنها برای همیشه باهم دوست ماندند.

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

 

روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» که مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”

افلاطون گفت: « عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی.

هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا

و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی کردم وجودم را پر از خوبی و دانش کنم تا دو زشتی در یک جا جمع نشود.

تو مردی زیبارو هستی، اما سعی کن با رفتار و کارهای زشت خود، این زیبایی را به زشتی تبدیل کنی !

امتیاز شما به مطلب

پاسخ دهید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

نزدیک تر از همیشه…! اپلیکیشن مجله صورتی‌ها را از کافه بازار دریافت کنید تا هر روز مطالب جدید و باکیفیت در دسترستان قرار بگیرد…

مجله صورتی‌ها در گرم‌ترین روزهای شهریور سال 95 با هدف ارائه محتوای باکیفیت و مفید در زمینه‌های سبک زندگی بانوان و دختران پا به دنیای وب و گوشی‌هایتان گذاشت. در صورتی‌ها همه روزه در موضوعات پرطرفدار بانوان و دختران مطالب جدید و باکیفیت تولید و منتشر می‌گردد. موضوعاتی مانند مد و زیبایی، سلامت و بهداشت، تناسب اندام و …

استفاده از مطالب مجله صورتی‌ها فقط برای مقاصد غیر تجاری و با لینک منبع بلامانع است. کليه حقوق اين سايت متعلق به شرکت مهام فناوری هوشمند کیان می‌باشد.

داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا
داستان کوتاه کودکانه زشت و زیبا
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *