داستان کوتاه شب اول ازدواج

داستان کوتاه شب اول ازدواج
داستان کوتاه شب اول ازدواج

دوستان ازخاطرات شب عروسیون بگید که ترسیدیدیان؟
منکه خودم تاسه روزنذاشتم بهم نزدیک شه بعد سه روز که پرده ام پاره شد تا۱۱ماه نذاشتم شوهرم بهم دست بزنه درحالی که کاملا پاره هم شده بودموبازبودم
هزارتاهم دکتررفتم که میگفتن مشکلی نداری فقط بایدروحیتوآروم کنی بذاری بهت نزدیک شه

ما دوران عقد کارمونو کردیم تماااام:joy:

ما شب عروسی ک اومدیم خونمون همسرم وقتی من اراشگاه بودم اتاق خوابو پراز گل طبیعی پر پر شده ریخته بود تا رسیدیم گفتم زووووود لباسمو باز کن دراوروم موهامو بازززز کن.همسرمم از ترسش دید عصبانی ام رف رو مبل نشست دیدم خوابش برده بعدم خونه رو داشتم تمیز میکردم ک دیدم ساعت ۵ شده رفتم حمام اومدم دیدم ساعت ۶ خوابیدم .بعد ساعت ۱۲بیدارم کردن واس پاتختی.ولی ما توعقد کارامونو کرده بودیم .روز پاتختی ام همههههه محو من شده بودن دقتتتته تمام منو میدیدن فک میکردن چشم اینا باد کرده از شب عروسیه .

منم تو عقد عروس شدمممم
کاملا اتفاقی اخه رابطه سطحی بود ولی شوشو یهو کنترولش رو از دست داد درد زیاد نبود خونم فقط دوسه قطره داشتم و مشکلیم نیس
بعضیا میگن تو عقد نباید بشه ازت زده میشه
همش حرفه

من شب اول نزاشتم ولی شب بعدش که قرار بود اولین رابطه مون باشه…خیلی درد داشتم…ولی از طرفی میترسیدم اخه خون‌ نداشتم.میترسیدم خدایی نکرده مشکلی داشته باشم…ولی خداروشکر مشکلی پیش نیومد…داستان کوتاه شب اول ازدواج

آخ از شب عروسی بگم براتون که ما رسم پاتختی نداریم غریبه ها تو تالار پولی کادویی باشه میدن آشناها هم بعدا میان خونه اما شب عروسی که همه تشریف بردن خونه و من و عشق جان موندیم منم مثل این فیلما نشستم روی تخت سرمم پایین مثلا خجالت میکشم و از این قرطی بازی نشستم زیر چشمی هم نگاه میکردم ببینم میاد سمتم یانه بعد کلی دیدم میگه بیا بنویس کی چقدرآورده دیدم نشسته پولا رو میشماره منم شدم این شکلی

نه به اول کارنه به اخرکار:joy:

شب عروسیمون که کم مونده بود شوهرم بیفته به غلط کردن…همش میگفت ببخشید ببخشید…بخاطر اینکه من درد داشتم…

ما تو عقد کارو تموم کردیم ، ن درد داشت ن خون

مادوسال عقد بودیم.ولی اصل کار گذاشتیم واسه شب عروسی ک متفاوت باشه.
فقط میتونم بگم یکی از بهترین و پرماجراترین شبای زندگیمون بود:joy:

ما وسطاي دوران عقدمون عروسي كرديم البته فاصله ي عقد تا عروسي ٧ماه بود،اوووونم با كلي دكتر رفتن و داستان
با اينحال شب عروسي آرايش و موووهامو كه شستم قرار بود كاري نكنيم چون خسته بوديم ولي نشد

بچه هامااصالتاخرم آبادی هستیم تورسم مااگه کسی عقدهم باشه حق نداره حتی پیشه شوهرش بخوابه چه برسه به رابطه آبروش میره
پسرعموی من بعدازعقدش مست بوده نامزدشو میبره بیرون پردشومیزنه شب عروسیش آبرویه دختره رفت بیچاره

واییی کلی خندیدم به این:stuck_out_tongue_closed_eyes:

واچه بد اون دیگ شوهرشه محرمه توروستای مابوده که یه هفته بعدعروسی زایمان کرده تودوران عقد از1ماهه حامله داشتیم تا8ماه ونیم زنداداش خودم شب عروسیش6ماهه بارداربود

واقعا ، با شکمش چه جوری رقصید

من زنداییم ۱۰ روزبعدعروسیش باردارشد بخدا هزارتا حرف براش درآوردن که ازخونه ی باباات آوردی کلی حرص خوردیم

نمیرقصید نشسته بود اماعروس عموم 8ماهه حامله بود شب عروسیش همچینم بشکن میزدمیرقصیده همه مسخره اش میکردن

چه مضخرف اینجوری

طرف مام همینطوره تو عقد نباید پیش هم بخوابیم و رابطه داشته باشیم منم سه سال عقد بودم و کاری نکردم

باباااااا چ جوری تحمل کردین

مامی گپ، کلیه حقوق برای دانشنامه فرزند محفوظ است.

دوستان عزیزم فکر کنم دیگه موقعش رسیده که اون داستان که جالبترین داستان ساله رو براتون بنویسم . 

به نام همان خدای دوست داشتنی که در همین نزدیکیست…  

یادم میاد هر وقت در زمان مجردی عروسی می رفتم همیشه ایراد می گرفتم .این چرا ماشینشو این طوری گل زده .چرا اون طوری لباس گرفته چرا وچراو هزار اطوار دیگه  …. 

بلاخره بعد از دو سال سختی و مشقت و گذر از هفت خان رستم من و شوهرم تصمیم گرفتیم که زندگی مشترک خودمون رو زیر یک سقف آغاز کنیم . سختی به خاطر اینکه ۲ بار ،تمام کارهای مراسم انجام شد ولی یه بار شوهر خاله من فوت کرد بار دوم هم پسرعموی اون و بار آخر که میخواستیم مراسم بگیریم شوهر عمه اش رفت تو کما !!!!!!!!؟؟؟؟؟؟    داستان کوتاه شب اول ازدواج

 

القصه فامیل محترم شوهر امر فرمودند که: 

 – امکان نداره پیرمرد باید از کما در بیاد چطور واسه فامیل الهه خانم ۲ ماه صبر کردی بیچاره ،‌‌ باید برای اثبات قدرت مادر شوهر ۴ ماه واسه میرزاعلم (همون که تو کماست)صبر کنیم .  

من می گفتم بابا ما یه ساله خونه اجاره کردیم بی خیال شین حالا میراعلم نیاد چی میشه حالا تادیروز دشمن خونی هم بودید حالا سر لجبازی دارید زندگی پسرتونو خراب می کنید؟ 

– همین که گفتیم .باید 4 ماه دیگه صبر کنید .  

شرایط به همین صورت بود ….

 

 

یه روز محمود منو صداکرد و گفت که دیگه نمی تونه تنهایی زندگی کنه و اینجوری براش سخته و تصمیم آخرشو گرفته .هم نارحت بودم هم خوشحال .آخه به قیمت از دست دادن خانوادش این بلاتکلیفی تموم میشد .  

….. 

من سر کار می رفتم و نمی تونستیم تمام وقت دنبال تالار باشیم وضع مالی محمود هم بد نبود و براش فرقی نمی کرد عروسی کجا باشه. به خاطر همین ما در شمال شهر به دنبال مکانی برای برگزاری مراسممان بودیم.هر کجا می رفتیم خوشمان نمی آمد چون می خواستیم عروسی قاطی باشه. 

بنابراین رفتیم یک ویلا باغ در پاسداران اجاره کردیم .جایی بسیار شیک با حیاطی بزرگ و رویایی … 

بعد از آن ماجرا دنبال تهیه لباس عروسیم رفتیم .از تو اینترنت لباسمو سفارش دادم و برام از چین فرستادنش .لباسی زیبا  تمام ساتن و دامن دنباله دار دوبل. یعنی روش کوتاه و پرچین تازانو و زیرش بلند و دنباله دار و ساده و کارشده… 

چون محمود کسی رو نداشت یک دیزاینر هم آوردیم تا بره دنبال کارهای ماشین گل زدن و طراحی ویلا و بقیه کارهایی که عموما فامیل شوهر انجام می دن . 

 کلی گشتیم تا اون ماشینی رو که به فرم گل زدنمون می خورد پیدا کردیم . درمورد ارکست هم شوهر دوستم گزینه خیلی خوبی محسوب میشد آوردیم .برای ظروف و صندلی هم رفتیم یه جای معتبر که تمامی ظروف سیلور و با نهایت سلیقه انتخاب شدند، صندلی ها هم  کرم با ربان آبی سیر که تو هم قاطی و از پشت گل می شدند. برای آرایشگاه هم قرار شد برم پیش یکی از بهترین آرایشگر ها ، غذا هم از هانی شهرری سفارس دادیم که وصفشو همه میدونیم .آتلیه عکاسی هم تو محدوده فرمانیه بود.باغ فیلبرداری هم ایران زمین  … 

 

تا اینجا شما با خوبترین و بهترین ها مواجه هستید درسته ولی داستان تازه از اینجا آغاز میشه.   

 عروسی ما پنجشنبه بود و من از چهارشنبه تا جمعه مرخصی بودم تازه شرکت پنجشنبه هاتعطیله. چون به من مرخصی ندادند ما تا اون زمان حلقه ،لباس و آینه شمعدان نخریده بودیم.

ما قراربود چهارشنبه 17/7بریم خرید ولی وقتی به ولیعصر رسیدیم  که کرکره آخرین مغازه هم کشیدن پایین و ما فقط تونستیم آینه شمعدان بخریم . 

شبش تا ساعت 3 داشتیم دکوراسیون آشپزخانه را عوض میکردیم و گندکاری های ناشی از نصب و تغییر جای کابینتها و هود و گاز وغیره… 

صبح هم طبق برنامه قرار بود ساعت 9 آرایشگاه باشم . 

  

روز عروسی 

وقتی چشامو بازکردم دیدم ساعت 10 دقیقه به 9 بود محمود رو بیدار کردم  من هنوزدسته گل، تاج و سرویس طلا نداشتم؟؟؟ 

داشتم سکته می کردم سریع یه ماشین گرفتیم همینکه می خواستیم از در بیریم بیرون دیزاینر زنگ زد که زنش داره زایمان میکنه و میوه ها و …شیرینی هارو میفرسته ولی برای بقیه کارها متاسفه نمی تونه کاری انجام بدم . 

 

فقط اون لحظه قیافه محموددیدنی بودبعد از 2دقیقه بهت سریع به  یکی از فامیلاشون زنگ زد که بیان کمکش .ایکاش نمی اومدن ای کاش اون لحظه کچل می شدند و نمی اومدند ولی اونها یک ساعت بعد در خونه بودن یعنی ساعت 10 ماشین رو قرار بود ببریم  گل فروشی ولی چون حوصله کمک کردن نداشتن ماشین  سفید عروس رو یواشکی در خونه گل زده بودن اونم گل های زرد و قرمز داوودی و ربان قرمز فکر کنید… 

موقع تحویل گرفتن ظروف با کمال اعتماد به نفس گفتن چرا آبی کرم؟نما نداره که. آقا اون  قرمز گوجه ای و سفید  رو بده گشنگتره(قشنگتره) داستان کوتاه شب اول ازدواج

از اونطرف داداش آقا محمود که به هزار التماس اومده بود با صاحب باغ دعواشون شده بود ،بزن بزنی کرده بودند که نگو و نپرس. صاحب خانه هم لطف کرده بودن و خدماتی رو که قرار بود ارائه بدن رو حذف کرده بودندمثلا نذاشت کولر ها رو روشن کنند یا  برای شام حیاط رو بست و گفت : ورودی باید از در عقب باشه ، در ضمن رعایت تمام شئونات اخلاقی لازمه زن ها پایین و مردها بالا (پایین برای سرو غذا بود)…. 

از اونطرف چون من  ساعت 12 رسیدم آرایشگاه ساعت 6 کارم تمام شد.محمود و مامانم رفته بودن کت شلوار ، حلقه و سرویس بخرند کلی دیر شده بود  ، وقتی صدای ماشین رو شنید با ذوق اومدم دم پنجره با دیدن ماشینم نشستم روی زمین آرایشگاه  ، حالا گریه نکن کی گریه کن  

.

نمی رفتم سوار اون ماشین ضایع بشم چی فکر می کردم چی شد بلاخره با زور سوار ماشین شدیم و به طرف آتیله به راه افتادیم .تمام آرایش صورتم بهم خورده بود. 

دم در آتیله برق رفت و ما مجبور شدیم بریم یه جای دیگه که همه چیزش خوب باشه وقتی عکسها رو گرفتیم  . 

شب عروسی توجه داشته باشید مراسم ساعت 6 شروع میشد و ما تازه ساعت 8 به طرف ویلا راه افتادیم . 

وای وای که بگم وقتی رسیدم دم با دیدن  مشعلهای  خاموش دم در چه ضد حالی خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.  

چون مامانم و خواهرم دیر رفته بودن آرایشگاه ساعت 9:30 شب رسیدن و  کسی نبود منو همراهی کنه و من مثله بدبختها توسط دختر خاله گرامی راهی مراسم شدم . 

 خدمتکارهایی که قرار بود بیان اخراج شده بودن و سه نفر ناشی مراسم رو می گردوندند.اونا معجون هایی رو که سفارش داده بودیم پودر کرده بودند و به مردم  شیرموز داده بودند.  

نوازنده های گیتار و جاز و ویلن برادر بودن و پدرشون شب قبل فوت کرده بود و اونها هم نیومده بودن و موسیقی عروسی با ارگ اجرا می شد .   

 ،راننده تصادف کرده بود و میوه و شیرینی بعد ازما رسید ملت تااون لحظه حتی شیرینی و میوه نخورده بودن. 

از گرما نمی تونستی نفس بکشی داشتیم می مردیم به علت گرما و جدا بودن زنها و مردها فقط من و محمود و مامانم وسط می رقصیدیم . در باغ بسته بود دیوارها هیچ تزیینی نشده بودن .  

غذایی رو که نگو فکر سرد چون راننده آدرس رو پیدا نکرده بود تازه ماست موسیر و نوشابه قوطی هم یادش رفته بود. 

خدمتکارهای تازه کار هم نمی دونستن که ظروفی که باهاشون اومده رو برای نشتن روی کارتنها نفرستادن و برای استفاده هستند .

نشسته بودن رو کارتنهای لیوان ها و ظروف سالاد که پایه دار بودند اونوقت تو ظروف یکبار مصرفی که خودشون خریده بودن نوشابه برای مهمانها آورده می شد .

برای من و محمود هم 2تا گیلاس شیشه ای ساده آوردن (ما برای مهمانها گیلاس سفارش داده بودیم نه برای خودمون) 

نور پردازی هم فقط تو سالن آقایون بود.

ماشین هدیه فیلم بردار هم 206 بود که قرار شد فیلمبردار ها با اون بیان  که تبدیل شده بود به یک پیکان تاکسی نارنجی دلیل این یکی دیگه نمی دونم  . 

 شب شام سردی اونم پرس پرس به مهمونا دادیم بانوشابه های خانواده ای که تو لیوان های یه بار مصرف ریخته شده بود  و سالاد هایی که به جای ظروف پایه دار توی شیرینی خوری ریخته بودن . 

 من و محمود که مثل این منگهابه مراسم مسخره مون فقط نگاه میکردیم.   

مراسم تموم شد و ما مراسم آتیش بازی مفصلی ترتیب داده بودیم . 

اولین گوله آتیش به هوا پرتاپ شد که نمیدونم 110 دیگه از کجا تو اون بیابون پیداش شد .!!!می خواستن محمود رو به جرم اغتشاش ببره با کلی التماس بیخیال شدن . بلاخره کنار اتوبان بابایی البته یکی از فرعیهاش دوباره آتش بازی رو ادامه دادیم قرار بود12 تا کوزه جنی با شعله 2 متری کاشته بشه و مااز وسطشون عبور کنیم ولی . 

ولی دوست خنگ محمود فکر کرده بود نارنجکنو به جای اینکه تو زمین بکارتشون روشنشون می کرد و پرتشون می کرد اونوقت می گفت این نارنجکه چرا به جای صدا نور داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 آخرش هم وقتی همه مارو تا در خونه همراهی کردند بابام  اینا که ما رو گم کرده بودن  به مراسم خداحافظی دیر رسیدنو  خالم منو محمود دست به دست کرد.

شب ساعت 2  آخر شب هم وقتی می خواستیم بریم خونمون و زندگی رو اغاز کنیم با کمال تعجب دوست خنگه ی محمود رو دیدیم که تو اتاق خواب به خواب عمیقی فرو رفته بود و ما تو حال خوابیدیم اونم شب اول عروسیمون ……………………………..  

 

سلامیه قانونی هست که میگه بد شانسی نیست ولی وقتی شروع شه همه اش پشت سر هم میادخیلی خوب نوشتید ولیواقعا باور نکردنیه فکر کنم کما رفتن همون علم بود کی بود حکمتی داشت که شما صبر کنید ولی صبر نکردیدموفق باشید

فرزاد جان ممنونم تو اولین کسی هستی که به نوشتم نظر دادی منم هنوز قضیه رو باور نمی کنم و لی شاید باید صبر میکردم بهتر می شد ولی تا سرم به سنگ نخورد نفهمیدم .مرسی که بهم سر زدی .منم بهت سر میزنم .در ضمن آهنگه قابلتو نداره.پیشکش

نمی دونم تبریک بگم یا … . جایی که باید شادی باشه غمه و آدم نمی دونه باید چی بگه. ممنون که بهم سر زدی. خوشحالم کردی. باز هم پیش من بیا. منتظرم.

تبریک بگو چون به داشتن چنین شوهری می ارزه. ازاینکه بهم سر زدی منم خوشحال شدم. شماهم همینطور .بازهم بیایید

سلام گلم من آپم…..بیای خوشحال میشم.

کلی خندیدما.اولشو خودت میدونی چرا . راستی منم اونجا بودم .چقدر اون لباس عروسی که از چین آوردن برات محشر بود.کلی یاد اون دورانو کردم.یادش بخیر. نا سلامتی من خواهر بزرگتر عروس خانوم بدم.چقدم من حرص خوردم.همش تقصیر میرزا علم خان بودا.مرد با هنوزم تو کماست؟ راستی شاید از کما بیرون اومده باشه تا حالا ! آخه تیر و طایفه آقا دوماد عمر نوحو گذاشتن تو جیبه چپشون نشستن رو زمین دارن ساندویچ میخورن….راستی از آقای قلی زاده چرا ننوشتی عزیزم؟!

باور نکردنیه… بهتره بگم: “افتضاح بود”! واقعا این همه بریز و بپاش لازم بود که آخرسر همه چى قاطى پاتى شه؟نمى دونم باید براى آغاز زندگى مشترک بهتون تبریک بگم(که تبریک مى گم)، یا… یا اینکه براى شب عروسى تون متاسف باشم! چه شروع غم انگیزى…!ایشالله که غم تو زندگیتون جا نداشته باشه.راستی… یادت رفت منو لینک کنی!

وای ی ی ی ی خدای من! تصورش هم عذاب آوره الهی بمیرم چی کشیدی روز عروسیت . من واقعا از این دسته اتفاق های ناگوار یهویی متنفرم! هرچند روز عروسی من بهتر از این نمیشه! جون من به بد شانسی معروفم … اما اشکال نداره الان همشون واست خاطره است دیگه !

سلامراستش وقتی مطالب عروسی شما را خوندم فکر نمکردم واقعی باشه یعنی هنوز هم توی فکرم که آیا واقعی؟چطور میشه این همه بدبیاری به دنبال هم باشه ازهمه مهمتر این دوستی که دیگه آخرش میتونستید بیرونش کنید خدا را شکر که مشکلی برای شما و همسر عزیزت پیش نیامد و انشاء الله که همیشه روزگار بر وفق مرادت باشد.راستی اگر وسایل دست دومت را خواستی دور بریزی به من ایمیل بزن شاید کسانی باشند که به آنها نیاز داشته باشندموفق باشید

عزیزم اگه واقعی نبود که نمی نوشتم جالبترین داستان سال ولی حق داری بدیاری این داستان تا حدی زیاده که بسختی می شه باورش کرد . وقتی کسی هم خیلی برای عروسیت زحمت می کشه و از عسلویه میاد به خاطر عروسیت کسی به تو اجازه نمی ده که بهش چپ نگا کنی چه برسه به اینکه بیرونش کنی .مرسی از اینکه بهم سر زدی اومدن تو به عنوان برادر دانای من قوت قلبی زیاد برای منه .دوستدارت خواهر ساکت تو

عجبببببببمن جای تو بودم از اونجایی که خیلی زود رنجم سریع منفجر میشدم و همرو سر شوهر خراب میکردم خوب صبری داری تو.ولی عزیزم عروسی چون فقط یکبار اتفاق میفته باید تمامش خاطره باشه خب مال توام اینطوری خاطره شد.مهم همون شب تو رختخواب بود که اونم تو سالن….الهی بمیرم مراسم شب عروسی بعدا انجام شد یا قبلا انجام شده بود آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟آخه من یکم فضول تشیف دارم(اینطوریم دیگه)حالا ما عروسی نکردیم هنوز فعلا دور نشستیم میگیم لنگش کن.مال خودمون دیدنیه احتمالا از ضایعگی.

مهم نبود کی انجام شده بود ولی مهم این بود که باید مراسمش رو اصول باشه نه چهار روز بعد چون سر این موضوع من با شوهرم چهار روز قهر بودم مرسی که بهم سر زدی منم میام

سلام عزیزم..مرسی اومدی وبلاگم… خیلی خوب نوشتی …. وای ولی خیلی اذیت شدی … بمیرم

یه سوال…..چرا به من گفتی عزیز خوش سلیقه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجا جواب نمیخوام بیا پیشم اونجا جوابموبده.این داستانی که تعریف کردی جالب بود. از کجا شنیده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عزیزم این داستان عروسی خودم بودباور نمی کنی از انعکاس آب یااز وبلاگ ناصر عبدالهی می تونی بپرسی گل مینا و آدم برفی هم دل دارن هم نویسنده هاشون تو عروسی پرماجرا حضور داشتند.می تونی ازشون بپرسی؟؟؟مرسی که اومدی بازم بیا.

سلامروز به خیراتفاقاْ بسیار هم وب شما زیباست ساده و بی پروا هم می نویسید جالب و خواندنی امید که همیشه خوب باشید و خورسند وب شما را در قسمت پیوندها لینک کردم

مرسی این مسلما باعث افتخار منه.

بسیار خوشحال شدم که به من سر زدید.متن های شما هم یه جور نویی درش هست .باز هم مرسی

منم از شم ممنونم که بهم سر زدی راستی با تبادل لینک موافق بودی ؟

سلامممنون بایت لینک دادن به مامن هم شما رو با همان نامی که گفته بودید لینک کردمموفق باشید

سلام الهه جون. منتظر پست جدیدتم.

مرسی جدیدا به سرعت نور جواب می دی؟ چه خبر شده

من خوندم این قضیه رو ولی اون روز کامنتینگ شما نمی زاشت من نظر بدممن به همه اعم از دوستای خودم و بقیه سر میزنم..ازاینکه دیر اومدم شرمندهبدرود

مرسی که اومدی .

با سن من چه مشکلی دارید؟!من هم از عرب ها خوشم نمی آد ولی حساب عرب های غرب آسیا(نه جنوب غرب آسیا) با بقیه جداست. کشورهایی مثل لبنان، سوریه و فلسطین رو نمی شه با عربستان و امارات و … در یک قالب سنجید.

سلام من با سن شما هیچ مشکلی ندارم ولی برام جالب بود کسی به سن شما این وب به این جالبی رو درست کرده.مرسی که بهم سر زدید موفق باشی پسر تیر. بازم بیا منم می آم

سلام آخیولی داستانی داشتیا موفق باشی

خاطره جالبی بود ولی خاطره عروسی منهم یک جورائی مثل تو بود ولی وحشتناکتر مثلا آرایشگاه و‌آرایشگرم که از اون در پیتی ها از آب در اومد که خدا رحم کرد بخاطر خط چشمی که اشتباهی به داخل چشمم کشیده بودند کور نشدم ولی خوب صورتم بخاطر ماسک روز قبل عوض اینکه لطیف و زیبا بشه پر از جوشهای قرمز و متورم شده بود و گل سرم را که سفارش داده بودم از گلهای طبیعی باشه چون مریم بود( توی مدل مریم نبود بلکه یک نوع گلی سفید زیبا بود که من چون خودم اسم گل را نمیدونستم آرایشگر گفت آها من خودم میدونم چه گلیه و سفارشش را گرفت ) باعث میشد تمام مدت عطسه کنم واز چشمهام اشک بیاد که مجبور شدم با یک گل مصنوعی که یک طرف سر را میپوشونه و تنها گل مانده در آرایشگاه بود عوض کنیم اونهم مدل عهد دقیانوسی( آخه این آرایشگاه در پیتی اونروز ۱۲ عروس بخت برگشته مثل من داشت که وقتی همه مون حاضر شدیم مثل گروه سرود همه یک شکل و قیافه بودیم ). ماشین عروسی را که قرار بود ماشین ماکسیمای دائی داماد گل بزنه بخاطر دعوائی که صبح اونروز برادر وخواهر بر سر ارثیه داشتن و کار به دادسرا کشیده شده بود تبدیل شده بود به یک گالانت مدل عهد بوقی اونهم با تورهای صورتی فوق العاده روستائی!!! که از دیدنش گریه ام گرفته بود. تازه موقعی که داماده آمدند ۲ تا باهم آمدند یکی داماد من و یکی هم دیگری چون صورتمان را با شنل پوشانده بودند داماد دومی اشتباها آمد و من را از شاگر د آرایشگاه تحویل گرفت که من یکهو احساس کردم این دست دست شوهرم نیست وقتی نگاه کردم هم خنده ام گرفته بود و هم ناراحت شده بودم از اینکه آخه داماد اینقدر خنگ میشه عروس ممکن است صورتش را طوری عوض کنند که شناخته نشه ولی قدش را که دیگر نمیتوانند کوتاه یا بلند کنند آخه عروس دومی از من حدود ۱۵ سانت کوتاه تر بود .بگذریم که با چه شکل و شمایل و اخم و تخمی سوار ماشین شدم و اینقدر استرس پیدا کرده بودم که … تازه ۳ ساعت هم دیر برای مراسم عقد رسیدیم و عاقد داشت میرفت و همینطور این خوش شانسیها را بخوان تا آخر شب چون عقد و عروسی در یک روز برگزار میشد لذا بدلیل استرسی که اون روز پیدا کرده بودم حسرت آن شب تا ۱۰ روز بعد به دل داماد ماند یک هفته اش موجه و ۳ روز بقیه اش قهر بودیم درست مثل شما ولی خوب همه اینها خاطره است مگه نه … الان سالها از اون روز میگذره هروقت با شوهرم بحثمون میشه میگم کاش میگذاشتم همون داماد اشتباهی من را میبرد و کلی دوباره به اون روزها میخندیم .موفق باشی و خوشبخت روزهای طلائی عمرت را با طلا بنویس و بردیوار خانه ات نصب کن

خوب بود من هم نامرد نیسنم

مرسی که بهم سر زدی بازم بیا امیدوارم که از طرز نوشتن من هم ناراحت نشده باشی

الهه جان اون روزی که برات نظر گذاشتم تو مدرسه بودم نمی تونستم زیاد با اینترنت کار کنم ولی واقعا دارم می گم خیلی قشنگ می نویسی و اینکه منظور از متن اول وب همون مادر بود که همه جا حتی توی قبر هم ما را همراهی می کند و من از اینم مطمئن هستم که تو نامرد نیستی

غزل جون مرسی که بهم سر می زنی و از اینکه تو مدرسه با اون وقت کمت بهم سر زدی خیلی ممنونم بازم بیا .وبلاگ تو هم بسیاز زیبا و حتی عکسهایی رو هم که انتخاب کردی خیلی جالب هستند تو آدم خوش سلیقه ای باید باشی . راستی کلاس چندمی؟بازم بیا منتظرتم .مرسی عزیزم

سلام .. وقت خوشماشالاه چقدر زیاد نوشتی … ایشالا همیشه خوش باشید و سلامت و هیچ وقت هم فکر بد به ذهنتون راه ندید.

مرسی تازه کمش کردم و سعی کردم که خیلی خسته کننده نباشه بازم مرسی که بهم سر زدید غول مهربون

سلام الهه خانم. وبتونو خیلی جالب نوشتین. البته من که وقت نکردم همشو بخونم ولی همون چند سطر اولو که خوندم از سبک نوشتنتون خوشم اومد. غلو هم نمی کنم!!فعلا خدافظ

مرسی عزیزم که بهم سر زدید شما نظر لطفتونه…

درود بر شماخیلی ممنون از اینکه به وبلاگ من امدید امیدوارم بتونه مفید باشه در مورد لینک به نظرم محتویات وبلاگامون کاملا متفاوته و شاید زیاد همخوانی نداشته باشه باز هم ممنون سلامت و خرم باشیدمدیر وبلاگ اسمان شب…

من هم ممنونم که بهم سر زدید .همینکه ادم دوستان ثابت و منتقدی داشته باشه براش کافیه .بازهم بهم سر بزنید مرسی شما هم پیروز باشید.

سلام الهه جان خوبی عزیزم. اگه میبینی برات کامنت نمی ذارم به خاطر اینه که منتظرم پست جدید بذبری بعد اونجا کامنت بذلرم همین عزیزم. و گر نه بهت سر میزنم. در ضمن راست میگه الهه من هم اونجا بودم و کلی حرص خوردم!

سلام عزیزم تو لطف داری انعکاس عزیزم نوشتن های شما باعث می شه که خوانندگان عزیز مطمئن بشن اینها داستان نیست بلکه واقعی واقعی بازم مرسی من برای این نمیتونم پست جدید بزارم که فشار کاری ام خیلی زیاد شده و وقت سر خاروندن ندارم چه برسه به پست گذاشتن ولی جبران می کنم گلم

وای آخی بمیرم الهی چقدر بد ولی خوب مهم ایننه که تو ومحمود جون یه زندگیه قشنگ داشته باشید این چیزا مهم نیست دوست دارمراستی اگه خواستی منو لینک کن چون منم این کارو می کنم.بای

واقعا مرسی که بهم سر زدید واقعا راست می گی این چیزا مهم نیست اصل مطلب چیزی ورای این حرفهاست .من هم با کمال میل شما رو لینک می کنم باز هم منتظرتونم

سلام خاطره ای رو که شما به نگارش در آوردی بسیار زجر آور و ناراحت کننده ست . و همچنین غیر قابل تصور اما اوایلش تا حدودی به عروسی ما هم شباهت داره آخه عروسی ما هم بعد از نوشتن کارتهای دعوت و آماده سازی مقدمات مراسم دو بار به علت فوت اقوام به تعویق افتاد که ما اونو به فال نیک گرفته بودیمش .در ضمت از اینکه به وبلاگ دختر نازم سارا هم سر زدی ممنونم و امیدوارم باز هم تشریف بیری.

من هم از شما ممنونم ولی قبول دارید اینها همه خاطرات ماندنی هستند ؟ حتما به شما سر خواهم زد منتظر شما هم هستم.

تبریک میگم عروس خانومخیلی باحال نوشتیادم هی میخواد نصفه ول کنه میگه بذار بخونم ببینم اخرش چی میشه.اما اگر یکم با برنامه ریزی جلو میرفتین از این اتفاقا نمی افتاد.میدونی وقت زمان کاری فرا نرسیده باشه از این اتفاقا زیاد پیش میاد.ان شا ا… خوشبخت بشی

مرسی نازنینم . راست می گی همش به خاطر اینکه نباید تو کاری اصرار کرد .بازم منتظرتم

الهه خدا خفت نکنه خیلی خندیدم :))آفرین عالی نوشته بودی.یادته من و تو با برف شادی چه جوری افتادیم به جون هم؟؟؟برف شادی و پاشیدم تو صورتت و توام با لباس عروس بدو دنبال من اونم با یه برف شادی دیگه و البته کنار اتوبان و جیغ و ویق کنان!:))راستی همش به نظرم واقعی و مستند اومد جز…:-؟..؟؟!!

سلام چه عجب من تو رو تو اینترنت مشاهده کردم کدوم قسمتش برات غیر واقعی بود تو که حضور داشتی شاید جمله آخرشه که رفته بودید و کسی حضور نداشت !!!برام بنویس بازم سر بزن عزیزم

سلام واقعا خیلی بدشانس بودید ولی امیدوارم یه روزی فقط به این حادثه ها بخندید.ناراحت نشید ولی خودمونیم شب اول عروسی تو هال خوابیدن دیگه قابل تحمل نیست

:)) من کاملا چنین وضعیتی رو با چشمام مشاهده کردم و کاملا درک میکنم :)))اما خوب الان اوضاع اون دو نفر که خوبه امیدوارم شما هم خوش باشید!

من بچه ی کمال شهرم…رپ میخونم…میتونم با شما آشنا شم ؟

من تابسون عروسیمه.این چیزارو که خوندم واقعا استرس گرفتم که نکنه واسه خودمم این مسائل اتفاق بیفته.به خاطر همین کاری جز اینکه دعا کنم به خیرو خوشی بگذره ندارم.امیدوارم جای دیگه توی زندگیت این اتفاقاتی که ناراحتت کرده با شادیهای بزرگتر جایگزین بشه و مطمئنم که میشه.روزی که این شادیا ی بی حدوحصر سراغت اومد منم یاد کن.

عزیزم مرسی از این لطفت انشاءالله که اصلا برای کسی اتفاق نیافته فقط با برنامه ریزی جلو برو راستی هر کمکی از دست من بربیاد دریغ نمیکنم

سلام. بله درسته . وندیک یعنی شیشه. چرا ناراحت بشم. ممنون که به من سرزدی

هههههههههههایول خیلی باحال بودمطمعنم هنوز همش بهش می خندیدالهی من پرپر بشم براتعالی نوشته بودی

نویسنده نرگس بابایی

ادامه داستان

نویسنده مهوش محمدی گورداگونی

ادامه داستان

داستان کوتاه شب اول ازدواج

نویسنده آیلار محمد زاده

ادامه داستان

اعظم شریفی مهر ,آرمان موحدیان ,

سید محمد آتشی (20/12/1390),اهورا جاوید (20/12/1390),عباس عابد (20/12/1390),شایان افضلی ( cernel nyle) (20/12/1390),نادر ال علی (20/12/1390),امیرحسین صمیمی (20/12/1390),مینا قاسمی (20/12/1390),آنا آریان (22/12/1390),مینا قاسمی (23/12/1390),آریانا نادری (18/10/1391),محمدحسین ربیع نژاد (26/11/1391),سارا طهماسبی (7/12/1391),بهار زرافشان (28/12/1391),محمدرضاخانی (22/1/1392),مسعود رضایی (25/1/1392),مهتاب محمدی (4/2/1392),علی رضا حقدادی (12/2/1392),شهاب دانا (11/3/1392),سید طه صداقت کشفی (28/4/1392),مسعود رضایی (31/4/1392),سارا سلطانیان (29/5/1392),آرش شمس (18/10/1392),بهزاد ساوانا (28/10/1392),منيژه رفيعى (21/11/1392),اعظم شریفی مهر (20/2/1393),محمد کاشانی (25/2/1393),جواد علیپور (3/3/1393),زهرا فیروزی (24/3/1393),علی مبینی (21/4/1393),پیام اکنون(بی خودی) (9/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (13/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (19/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (1/6/1393),لیلا کوت آبادی (14/6/1393),شیدا محجوب (18/6/1393),جعفر حسین زاده (23/6/1393),حسین خسروجردی خسرو (1/7/1393),معصومه دهنوی (6/7/1393),مهشید سلیمی نبی (21/7/1393),یوسف رحیمی (13/9/1393),محسن پرویزی (14/9/1393),هستی مهربان (16/9/1393),لیلا ترکپور اسکویی (22/9/1393),علیرضا لطف دوست (24/9/1393),هستی مهربان (15/11/1393),حسین خسروجردی خسرو (23/11/1393),علیرضا لطف دوست (2/12/1393),حسین خسروجردی خسرو (13/12/1393),فاطمه مددی (28/12/1393),حسین خسروجردی خسرو (4/1/1394),حسین خسروجردی خسرو (16/2/1394),مصطفی زمانی (30/2/1394),حسین خسروجردی خسرو (18/3/1394),عباس پیرمرادی (11/4/1394),حسین روحانی (17/4/1394),حسین روحانی (24/4/1394),مهدی کریمیان (30/4/1394),م دبيري (12/6/1394),عرشیا مهران (18/6/1394),م.آنزان (5/7/1394),م.آنزان (6/7/1394),م.آنزان (6/7/1394),همایون به آیین (4/8/1394),مهران سراکی(م.آنزان) (11/8/1394),رعنا زارعی (5/9/1394),نیما موذن (6/9/1394),یوسف قربانی (5/10/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (17/10/1394),سالار منوری خیاوی (21/10/1394),آرمان موحدیان (25/10/1394),آرمان موحدیان (9/11/1394),محمد باقر نقی زاده (17/11/1394),فاطمه زردشتی نی‌ریزی (25/11/1394),فاطمه سادات حيدري (8/12/1394),یوسف رحیمی (10/2/1395),سید رسول مصطفوی (29/3/1395),مهران حیدری (2/5/1395),لیلا طباطبایی (11/5/1395),سید رسول بهشتی (29/12/1395),مهشید سلیمی نبی (14/4/1396),مهشید سلیمی نبی (29/6/1396),محمد روشنیان (13/9/1396),یعقوب یحیی (1/10/1396),سید محمد علی وکیلی شهربابکی (18/10/1396),مزان ب (9/4/1397),نگین پارسا (22/4/1397),محسن فاطمی نژاد (12/1/1399),منوچهر فتیان پور (22/1/1399),مجتبی زمانی نیشابور (31/6/1399),

نام: سید محمد آتشی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 07:04

سلام زیبا بود حتا میتونستی بعضی کلمات وجمله هارو نیاری مخاطب خودش می فهمید خسته نباشی

نام: نادر ال علی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 14:07

می دونی به نظرم بد تموم شد

@نادر ال علی توسط حیدر ذوقی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 20:05

تا وقتی که آگاهیمونو بالا نبریم و فن زندگی کردن رو یاد نگیریم داستان زندگیمون ‍‍ پایان خوشی نداره . تا وقتی که محمود به صورت علمی با روحیات و با بدن لیلا آشنا نشه و تا وقتی که به خرافات حاج ماشالله گوش بده پایان داستانش بهتر از این نیست

@نادر ال علی توسط م.آنزان   ارسال در یکشنبه 5 مهر 1394 – 17:33

خدا خیرت بده اصل داستان همون خط آخرشه.ولی داستان یجوری بود شبیه خاطره بود تا داستان

نام: اهورا جاوید   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 22:39

آخرش رو خوب تمام نکردید. شاید کمی توضیحات بیشتر نیاز داشت

نام: آنا آریان   ارسال در دوشنبه 22 اسفند 1390 – 15:18

کاملش کنید.ضمنا من تا به حال نشنیدم دختری بعد از روز عروسی به عروس بگه شیری یا روباه ؟ شاید این اصطلاح را مردان به کار می برند؟

نام: بهار زرافشان   ارسال در دوشنبه 28 اسفند 1391 – 14:36

از واقعیت خیلی خیلی دور بود!!!!!

نام: اعظم شریفی مهر   ارسال در یکشنبه 21 ارديبهشت 1393 – 11:52

برعکس به نظر من داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود از قدیم گفتند حقیقت تلخه وواقعا تلخه…

©2011-2013 Dastanak   All Rights Reserved.   •   Design by Ali Karimabadi   •   Powered by Karizan Telecom Run in 0.058 seconds , Load in 0 seconds

شبه عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست.

میگن
عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن

برنگشته، در را هم
قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از

نگرانی و ناراحتی دیوونه
می شه. مامان بابای دختره پشت در داد

میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن.
مریم جان سالمی ؟؟؟داستان کوتاه شب اول ازدواج

آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می
شکنه میرند تو.

مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.

لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!

همه مات و مبهوت
دارند به این صحنه نگاه می کنند.

کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که
با خون یکی شده.

بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی
کنه،

با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات
نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو.

آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو
تو لباس عروسی می دیدی.

مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟!

علی جان دارم
میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.

می بینی علی بازم
تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی
بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را

می شنیدم.
دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟!

گفتم یا تو یا مرگ، تو هم
گفتی ، یادته؟!

علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟!

داماد
قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟!

کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس
عروسیشو با خون

رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو

حرفاش
موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام
دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ،

همه زندگیم مثل یه
سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

نگاهت گره خورد، یادته؟!
روزی که دلامون لرزید، یادته؟!

روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های
آیندمون، یادته؟!

علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه

زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات

از خونه
پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه
روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو

بیاری. یادته اون
روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی

گریه می کنی چشمات قشنگتر
می شه! می گفتی که من بخندم.

علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ
شده یا بازم گریه کنم.

هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات
تو

چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو داستان کوتاه شب اول ازدواج

چشمام. روزی
که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به

عشقی داده بودم که
دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی

نمی دونست آرزوهای من تو
نگاه تو بود نه تو دستات.

دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا
تو یا مرگ.

پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را
ندارم.

نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو

دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه

نمی
خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید

لباس عروس چقدر
بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.

دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام
ببینمت.

دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.

منم باهات میام

پدر مریم نامه
تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر

قشنگش ایستاده و گریه می
کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت

زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو
سرش شده که توی چهار

چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم
یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا

پدر
تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت

کردند و بهم نگاه
کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم

اومده بود نامه ی پسرشو
برسونه بدست مریم اومده بود که بگه

پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده
بود.

حالا همه چیز تمام شدهبود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.

حالا دیگه
دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو

مادر و یه دل داغ
دیده از یه داماد نگون بخت!

مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم
اشتباهاتی که فرصتی

واسه جبران پیدا نمی کنند

عروسی که 13 سال بیشتر نداشت و به جای بازی های کودکانه باید شب زفاف با داماد 31 ساله را تجربه می کرد که برایش وحشت آور بود.  زن جوان سرنوشت شومی دارد از 13 سالگی شوهر کرد و وقتی مادردوقلوها بود برای سیرکردن شکم بچه هایش کیف قاپی کردو به زندان افتاد.

 

اولین چیزی که در صورت سهیلا جلب توجه می‌کند، جای خالی چند دندان در فک بالایی‌اش است. برای همین کلمات را نمی‌تواند درست ادا کند. بیشترین حرفی که به گوشم می‌خورد، حرف «سین» است. زنی 30 ساله، لاغر اندام با پوستی گندمگون که تازه شش ماه است پشت اعتیاد را به خاک رسانده و زندگی تازه‌ای را شروع کرده است.

 

از این پا و آن پا کردنش مشخص است حوصله مصاحبه و خبرنگار را ندارد، اما قبول می‌کند حرف بزند. وقتی می‌خواهم بگوید چرا درگیر اعتیاد شد، دستی به موهایش می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. چند دقیقه‌ای همین‌طور می‌ماند. سکوتش را نمی‌شکنم و صبر می‌کنم تا خودش به حرف بیایدداستان کوتاه شب اول ازدواج

 

سرش را که بلند می‌کند، با صدای پایینی که به زحمت قابل شنیدن است، می‌گوید: «ازدواجم زورکی بود. 13 سال بیشتر نداشتم. شوهرم برادر نامادری‌ام و 18 سال بزرگ‌تر از من بود. هیچی از زندگی زناشویی نفهمیدم و… شب حجله وقتی از شوهرم ترسیده بودم همان شب کتک خوردم و …» با نگاهی پر از معصومیت و چشمانی لرزان، از مشکلی حرف می‌زند که بسیاری از زنان تجربه کرده‌اند، اما نمی‌شود در مورد آن چیزی نوشت.

 

روی مبل بی‌قرار است و مدام جا‌به‌جا می‌شود: «بعد از ازدواجم فهمیدم شوهرم، مادرشوهرم و خواهران شوهرم همگی مواد مخدر Drugs می‌کشند، اما خودم سمت مواد نرفتم. شوهرم خیلی بداخلاق بود و کتکم می‌زد.»جای خالی دندان‌هایش را با دست نشان می‌دهد و می‌گوید: «ببینید با میله‌ کوبید به دهانم و چند تا از دندان‌های بالایم را خرد کرد.

 

10، 12 سالی که با هم زندگی کردیم، یک روز خوش نداشتم. شوهرم وسایل خانه را می‌فروخت و خرج موادش می‌کرد. سر سیاه زمستان گورش را گم می‌کرد و می‌رفت و مرا با سه بچه تنها می‌گذاشت. هیچ وسیله گرمایشی نداشتیم و زجر می‌کشیدیم. سه ماه بعد هم دوباره برمی‌گشت و می‌افتاد به جان وسایل خانه. دردم فقط همین نبود و از دست صاحبخانه‌مان هم خیلی عذاب کشیدم. بی‌اخلاق بود و…»

 

حرفش را می‌خورد. کنجکاو می‌شوم و می‌پرسم چه می‌کرد؟ سهیلا گوشه ناخنش را با استرس و نگرانی می‌جود. نگاهش پر از بی‌اعتمادی و ترس است. با صدای بسیار آرامی که به زور می‌شنوم، می‌گوید: «دوست ندارم در مورد آن حرف بزنم، ناراحتم می‌کند.»

 

کمی سکوت می‌کند و با بی‌حوصلگی موهایش را به هم می‌ریزد. بالاخره به حرف می‌آید و علتش را توضیح می‌دهد: «درخواست رابطه نامشروع داشت. وقتی موضوع را به شوهرم گفتم، کتک مفصلی زد و از خانه رفت.»

 

همان‌طور که حرف می‌زند، نگاهم به مچ دست چپش می‌افتد. رد بریدگی زخم کهنه‌ای روی آن می‌بینم. دلیلش را می‌پرسم.سهیلا رد زخم را با انگشت لمس می‌کند و ادامه می‌دهد: «از زندگی خسته شده بودم و می‌خواستم خودم را راحت کنم. آن روز من و پسر کوچکم در خانه تنها بودیم. تیغ را برداشتم و کشیدم روی مچ دستم.

 

خون فواره زد و بی‌حال شدم و روی زمین افتادم. پسر کوچکم امیرحسین، چهاردست و پا از پله‌ها بالا رفت و دختر صاحبخانه را خبر کرد. اگر به دادم نمی‌رسید، مرده بودم. همراه پدرم از بیمارستان به خانه رفتیم و گفت باید با شوهرم محمد حرف بزند.

 

محمد آمد و پدرم بعد از این که با او حرف زد، گفت برگرد سرخانه و زندگی‌ات. برگشتیم، اما اوضاع از قبل هم بدتر شد. چند وقت بعد محمد همراه پسرعمویش رفتند به یکی از شهرستان‌ها تا گوسفند بدزدند.

 

من باز تنها ماندم. یکی از اقوام شوهرم که کیف زن بود، پیشنهاد داد کیف زنی کنیم. پسرم غذا می‌خواست و چون نمی‌توانستم برایش بخرم، از روی ناچاری قبول کردم، اما هر دو دستگیر شدیم. آش نخورده و دهان سوخته. سه ماه زندان Prison برایم بریدند. پسرم پیش پدرم بود و چون اذیتش می‌کرد، تصمیم گرفت سند بگذارد تا بیایم بیرون.

 

اگر پسرم نبود، پدرم سند نمی‌گذاشت. از زندان که بیرون آمدم؛ احساس خیلی بدی داشتم و فکر می‌کردم همه خبردارند زندان بوده‌ام.»آستین لباسش بالا می‌رود و رد زخم بزرگ و عمیقی را روی بازوی چپش می‌بینم. یک لحظه آرام است و لحظه دیگر بیقرار. مشخص است که یادآوری خاطرات گذشته آزارش می‌دهد: «صاحبخانه‌مان می‌خواست بیرونمان کند.

 

بریده بودم دیگر. شوهرم آن موقع کارش جمع کردن ضایعات بود و لابه‌لای ضایعاتی که آورده بود، یک کیسه قرص تاریخ مصرف گذشته پیدا کردم. بدون این که فکر کنم، همه را خوردم. 10 روز در کما بودم.»خنده تلخی روی لبانش نقش می‌بندد:

 

«نمردم و باز زنده ماندم. برادرشوهرم گفت از شوهرت جدا شو هوایت را داریم، اما می‌خواستم اسم شوهر رویم باشد تا مردی جرات نکند به من نزدیک شود، اما جدا شدیم. مدتی بود درد داشتم و رفتم دکتر.

 

تشخیص آپاندیسیت دادند و بعد هم جراحی شدم. بعد از عمل خواهرم زنگ زد و گفت بابا و نامادری، دوقلوهایم را به بهزیستی تحویل داده‌اند. از بیمارستان فرار Escape کردم و بعد هم از روی ناچاری رفتم خانه مادرم که شوهر کرده بود.»

 

سهیلا گاهی ناخن‌هایش را می‌جود و همان‌طور که یک درمیان وسط جمله‌هایش سکوت می‌کند، ادامه می‌دهد: «بعد از مدتی کار پیدا کردم تا خرجم را دربیاورم. یکی از دوستانم گفت بیا و شیشه بکش حسابی مخت را باز می‌کند.

 

هوشیار می‌شوی و می‌توانی خوب کار کنی. از اینجا بود که با مواد آشنا شدم. هرچه پول در می‌آوردم، خرج شیشه می‌کردم و گاهی با ناپدری‌ام پای بساط می‌نشستم.»این بارآستین دست راستش را بالا می‌زند و دوباره رد بریدگی را نشانم می‌دهد: «یک بار هم در خانه ناپدری رگم را زدم. یکی از دوستانش را به خانه آورده بود و مشغول کشیدن مواد بودند.

 

عصبانی شدم و دست انداختم یکی از عسلی‌ها را برداشتم و داد زدم تمامش می‌کنید یا نه؟ بعد برای این‌که بترسند و بساطشان را جمع کنند، با شیشه رگم را زدم.از زندگی با ناپدری‌ام خسته شده بودم. پسر بزرگ‌ترم را پدرش با خودش برده بود، اما نامادری‌ام یک روز خبر داد که کجایی پسرت به دلیل رفتارهای پدرش می‌خواست

 

خودش را دوبار دار بزند. هرطور بود پسرم را پیش خودم آوردم و الان هم همین‌جاست. مواد خسته‌ام کرده بود، به اندازه‌ای که تصمیم گرفته بودم یا خودم را بکشم یا بالاخره راهی پیدا کنم و از شر مواد خلاص شوم. شرایط بدی داشتم، اما خدا را شکر یک روز که به مرکز پزشکان بدون مرز رفته بودم، از طریق یک نفر با سرای مهر طلوع آشنا شدم و آمدم و پاک شدم.»

 

داستان کوتاه شب اول ازدواج

با دست به بیرون از اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید که پسرش امیرحسین همین‌جاست و مدام به او اصرار می‌کند که از سرا بروند و خانه‌ای اجاره کنند. دل سهیلا برای دیدن دو قلوهایش پرمی‌کشد که الان باید چهار ساله باشند. یک بار در بهزیستی برایشان جشن تولد گرفت، اما حالا دو سه سالی هست که آنها را ندیده و بیتابی‌شان را می‌کند

 

مطالب مرتبط :

شب زفاف عروس و داماد لخت در میان جمع +عکس

ماجرای جالب شب زفاف یک زوج جوان + تصاویر

اولین رابطه جنسی در شب زفاف همیشه دردناك نیست

نکاتی درباره شب زفاف و اولین رابطه جنسی

معاشقه طولانی عروس خانم در شب زفاف کار را به بیمارستان کشید!

درباره شب زفاف (دانستنی های ازدواج)

 

 

هدف از گرفتن مراسم عروسی این است که زن و شوهر طی مراسمی مسرت بخش آغاز زندگی مشترکشان را به آشنایانشان اعلام کنند و آنها را در شادی این رویداد زیبا با خود همراه کنند. اما چه بسیارند عروس و دامادهایی که با مقدم شمردن افراطی دیگران، به این همراهان موقتی اجازه می دهند که فرصت چشیدن طعم شیرین این روزهای به یاد ماندنی را از آنها بگیرند!

اردیبهشت ماه بود. یک جمعه شب نیمه ابری با رگبارهایی که مدام قطع و وصل می شد. ما، یعنی من و مسعود، به همراه خانواده های هر دو طرف برای شام به پارک رفته بودیم. بعد از شام که زحمت آن را مادرهایمان کشیده بودند، پدر مسعود دوباره سر حرف تاریخ عروسی را باز کرد. پدر من هم در تأیید اینکه ما نباید بیشتر از این عقد باقی بمانیم پی حرف را گرفت و برادر کوچکم را فرستاد تا از ماشین تقویم را بیاورد. تقویم که آمد دوباره رایزنی ها شروع شد. مادر من خرداد را مناسب نمی دانست چون چند تا از فامیل هایمان قبلاً سفارش داده بودند که در این ماه چند تا عروسی دارند و آخر هفته خالی ندارند. از صحبت های مادر و خواهر مسعود هم فهمیدیم که تیر ماه هم فرصت خوبی برای عروسی گرفتن نیست چون فلان فامیل زایمان می کند، فلانی سفر است، آن یکی پسرش کنکور دارد نمی آید و … خلاصه بعد از کلی کش و قوس کاشف به عمل آمد که سه شنبه 5/5/95 شبی است که هیچ یک از فک و فامیل دو طرف برنامه ای ندارد. من و مسعود که دیگر از این بحث تکراری خسته شده بودیم و زورمان هم به خانواده هایمان نمی رسیدیم همین تاریخ را گرفتیم و چسبیدیم.

از فردای آن روز بازار گردی های من و مادرم دوباره شروع شد. در این یک سال عقد، تقریباً همه جهیزیه ام را خریده بودیم ولی مادرم معتقد بود که هنوز چیزهایی کم است. هر روز به همین ترتیب می گذشت تا اینکه تیرماه به نیمه رسید. شنبه صبح بود که جهیزیه ام را به خانه خودمان بردیم. من بودم، مادرم، خاله ام و دخترش. تا شب قسمت زیادی از جهیزیه را چیدیم، بسیار مرتب و منظم.

موقع رفتن در خیابان یکی از فامیل هایمان را دیدیم و به خیال اینکه او هم از جهاز بُرون من خوشحال شده به او گفتیم که همسایه اش شده ایم. به یک ساعت نرسید که تماس ها و پیام های عمه و زن عمو و عمو زاده ها و عمه زاده ها و دایی زاده ها و این و آن شروع شد، که چرا برای مراسم جهاز بُرون ما را دعوت نکردید؟ هر چه که گفتیم مراسمی نبود جز عرق ریختن و جابجایی وسایل، افاقه نکرد و چند تایشان قهر کردند. مادرم هم برای اینکه وضع از این بدتر نشود به آنها زنگ زد و رسماً ازشان خواست تا فردا برای چیدن باقی وسایل بیایند.

در این گیر و دار مادر و خواهر و زن برادر مسعود هم برای اینکه از قافله عقب نمانند سر ظهر با یک جعبه شیرینی و مقداری میوه پیدایشان شد. گروه جدید طی یک تبانی ناگفته کلاً چیدمان گروه قبلی را زیر سوال بردند و با چیدن وسایل ریز و درشت از جمله گاز پیک نیک و سیخ های کباب و … روی میزها و گوشه و کنار خانه نوعی بی نظمی کسل کننده را ایجاد کردند، دلیلشان هم محکم بود «حالا که پدر و مادرت زحمت کشیده اند و خریده اند، چرا مردم نبینند؟» داستان کوتاه شب اول ازدواج

فقط یک هفته تا عروسی باقی مانده بود که فیلمبردار زنگ زد و یاد آوری کرد که فردا برای تهیه کلیپی که قرار است در مراسم عروسی مان برای خانم ها پخش بشود و بعد هم در فیلم عروسی مان بیاید به دفتر او برویم. صبح زود راه افتادیم و هنوز آفتاب در نیامده بود که به یک منطقه کوهستانی رسیدیم. فیلمبردار به ما گفت که چه باید بکنیم ولی من و مسعود که تا به حال بازیگری نکرده بودیم مدام خراب می کردیم. یک بار هم نزدیک بود من با مغز از کوه به پایین سقوط کنم که مسعود دستم را چسبید و خوشبختانه به خیر گذشت. بعد از پایان فیلمبرداری که غروب بود مثل دو تا جنازه به خانه هایمان برگشتیم.

با اشک وارد سالن شدم. مهمان ها فکر کردند که من از همین اول گریه جدایی از پدر و مادر سر داده ام اما واقعیت این بود که آن لنزهای عسلی لعنتی چشمم را اذیت می کرد و بی اراده اشکم را جاری می کرد. تصمیم گرفتم که لنزها را در بیاورم ولی اطرافیان گفتند که رنگ چشمان خودت به رنگ و لعاب آرایشت نمی خورد و مردم متوجه این قضیه می شوند بنابراین بهتر است تحمل کنی. و این طور شد که من در شب عروسی ام به خاطر اشک هایم نه درست کسی را دیدم و نه جایی را!

فردا خیلی از مهمان ها دوباره دور هم جمع شدند و کادوهایشان را آوردند. البته باز هم من از این مراسم چیزی نفهمیدم چون آنقدر که حواس ها به گوینده ای که مقدار و نوع کادوها را اعلام می کرد و نویسنده ای که اقلام را در دفتری یادداشت می کرد بود، به من که چشم هایم به خاطر لنز دیشب مثل کاسه خون شده بود و درد داشت نبود!

بعد از پای تختی همه شال و کلاه کردند که بیایند و خانه عروس و داماد را ببینند. آمدند و بعد از اینکه همه جا از جمله کشوهای فریزر و آفتابه لگن دستشویی را چک کردند ما را به خدا سپردند و بالأخره رفتند.

با زنگ تلفن از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد که ساعت دوازده باشد. تلفن را برداشتم. مادرم بود که می گفت دم در فرودگاه هستند. آخر ما برای ماه عسل ساعت یک ظهر بلیط مشهد را رزرو کرده بودیم. مسعود را که طفلی هنوز بیهوش افتاده بود بیدار کردم. هر کداممان به سمتی می دویدیم. آن هم در میان اسباب اثاثیه ای که مدام به دست و پایمان گیر می کردند. آخر هم یکی از پیاله های سرویس آجیل خوری که به دستور یکی از همان جهاز چین ها روی عسلی کنار در اتاق خواب چیده شده بود افتاد و خرده شیشه هایش به پای مسعود فرو رفت.

به درمانگاه رفتیم و با چند بخیه برگشتیم. پرواز را از دست داده بودیم، حوصله کسی را هم نداشتیم. به همین خاطر به پدر و مادرهایمان گفتیم که چون می خواستیم شگفت زده شان کنیم با یک تور به ایرانگردی رفته ایم. چند روزی تلفن خانه را جواب نمی دادیم، روزها وسایل را مرتب می کردیم و شب ها چراغ خاموش رفت و آمد می کردیم تا مبادا آن آشنایمان ببیند. البته بد هم نشد، در این چند روز حسابی خوابیدیم!

داستان کوتاه شب اول ازدواج
داستان کوتاه شب اول ازدواج
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *