داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان
داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

سلام خدمت مادر پدرهای عزیزی که دنبال قصه و داستان کوتاه مناسب برای کودکانشان می گردند.

ما در سایت رادیوکودک می دانیم بیش از ۴۰۰ قصه صوتی و متنی کوتاه و بلند جمع آوری و دسته بندی کردیم اما آیا شما هم می دانید به چه صورت می توانید آن ها را پیدا کنید؟

اگر پاسختان به پرسش بالا خیر هست پس ادامه مطلب خیلی به شما کمک می کند.

دلیل کوتاهی داستان های کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفیت تمرکز و صد البته قدرت درک بالای آن ها توسط کودکان بخاطر حذف جزئیات هست.

همزمان با خواندن داستان شما می توانید به نوبه خودتان جزئیاتی به داستان اضافه کنید و به سلیقه خودتان شخصی سازی کنید. اسامی شخصیت های داستان را تغییر دهید. نکاتی به ظاهر، پوشش و لهجه شخصیت ها اضافه کنید یا حتی با پرسشگری کودک خود را در دشت داستان رها کنید تا داستان را با هم تکمیل نمائید.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

بازخوردهای خانواده های عزیز، نسبت به این داستان ها باعث شد که بیش از ۲۰۰ داستان کوتاه کودکانه از زبان های مختلف جهان را بازنویسی کنیم و در صفحه ای جداگانه با نام خلاصه داستان کودکانه کوتاه قرار دهیم.

در سایت رادیوکودک ما آرشیو کامل بیش از صدها قصه صوتی داریم که همه آن ها را می توانید در صفحه ای با عنوان “قصه های صوتی کودکانه” پیدا کنید و البته اگر مشتاق گوش دادن به “قصه های شب مریم نشیبا” یا “قصه های صوتی پگاه قصه گو” باشید می توانید مستقیم به این صفحه ها نیز مراجعه کنید.

اول از همه برسیم به داستان های سریالی و هفتگی جذاب نرم نرمو و نیوشا.

یه روز نیوشا و مادرش با تکه پارچه های رنگارنگ عروسکی دست ساز به نام نرم نرمو درست می کنند. نرم نرمو طی داستان زنده میشه و در موقعیت های مختلف به نیوشا کمک می کند. اما هر سری میخواد با نیوشا صحبت کنه صبر می کنه تا شب بیاد و وارد خواب نیوشا بشود.

روال سریال نرم نرمو و نیوشا بدین صورت هست که در یک داستان، نویسنده مشکل نیوشا (مثل تمیز نکردن اتاق، جمع نکردن وسائل شخصی، دعوا در مهدکودک و …) را مطرح می کند و در انتهای همان داستان از کودک شما می پرسد حالا نرم نرمو چه جوری باید به نیوشا روش حل مشکلش را نشون بدهد.

داستان بعدی با توجه به نظرات کودکان نوشته می شه و نرم نرمو در خواب نیوشا سعی می کنه راه حل های درست رو به او نشان بدهد. از مزایای این داستان این است که می توانید با کودک خود نرم نرمو رو بسازید و حس زنده بودن این عروسک رو به کودکتان منتقل کنید و در قالب عروسکی که ساخته اید نکات آموزشی داستان ها را بهتر به کودکتان منتقل کنید.

برای خواندن این داستان می توانید روی لینک “داستان های سریالی نرم نرمو و نیوشا” کلیک کنید و به صفحه داستان ها بروید.

اما اگر دنبال قصه های دیگر هستید در جدول پائین می توانید آن ها را پیدا کنید و از خواندن آن ها با کودک خود لذت ببرید.

 

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.

روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.

وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.

کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.

پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.

روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.

خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

اون که تا حالا خروس ندیده بود،

با خودش گفت:

“وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

“این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

“برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

پس آدم های سالم ثروتمند هستند

همه باید مراقب ثروتشان باشند

بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

و بعضی بدتر.

اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

در این داستان به کودکان از شجاعت، خودگذشتکی و حمایت از همنوع و غیر همنوع های خود را آموزش می دهد.

 

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت

این داستان تاکید بسیاری بر حمایت خانواده از بلند پروازی های کودکان خود دارد، این همراهی با کودکان باعث احترام متقابل کودکان از خانواده خود نیز می شود.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن. 

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود. 

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.

دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو  گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

 

 

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. کبوتر ماده برای پنهان کردن کردن ناراحتی ش و دوری از دعوای با همسرش پر کشید و از لانه خارج شد.

کبوتر نر به زندگی اش تنهایی ادامه می داد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از رفتن همسرش ناراحت بود اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

همه حیوانات جنگل برای حل مشکلاتشان از جغد دانا کمک می گرفتند، کبوتر نر هم به پیش او رفت تا برای بازگشت همسرش کمک بگیرد.

جغد دانا به کبوتر نر گفت: تو مسئول زندگی همسرت هستی و او هم مسئول زندگی توست.

همسرت در لانه خراب و نمناک تو در زمستان با تو همراهی کرده است.

نباید با کوچک ترین اشتباهی با او دعوا کنی و این همه همراهی او را نادیده بگیری.

حتی اگر همسر تو نیز آن دانه ها را خورده بود تو نباید انقدر تند با او صحبت می کردی.

خانه جدید و انبار بزرگتری بساز و زندگی را مهیا کن بیا تا من بهت برای پیدا کردن همسرت کمک کنم.

کبوتر نر روزها و شب ها برای ساخت خانه جدید تلاش کرد هر موقع برای پیدا کردن چوب و شاخه از لانه فاصله می گرفت و بر می گشت میدید قسمتی از خانه ساخته شده است.

کبوتر نر دلیلی برای این کار نداشت بخاطر همین شروع کرد به انتقال دانه ها به خانه جدید.

دانه ها را تک تک بر می داشت و به خانه جدید منتقل می کرد.

او در هر لحظه فقط می توانست چند دانه را به خانه جدید منتقل کند.

اما در میانه راه متوجه شد که دانه ها هی از خانه قدیم کمتر می شوند و در خانه جدید بیشتر.

خیلی بیشتر از دانه هایی که خودش جابجا کرده.

وقتی کار جابجایی دانه ها تمام شد و آخرین دانه ها را به خانه جدید منتقل کرد دید همسرش در خانه جدید مشغول مرتب کردن دانه ها در انبار هست.

در تمام روزهایی که او خانه جدید را می ساخت و دانه ها را منتقل می کرد همسرش همراهش بود و به او کمک می کرد.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

خلاصه داستان های کودکانه کوتاه، داستان کوتاه کودکانه، داستان خیلی کوتاه کودکانه، داستان های کوتاه کودکانه، داستان کودکانه کوتاه، داستان صوتی کودکانه، داستان کوتاه کودکانه با تصویر، داستان کودکانه صوتی، داستان کوتاه آموزنده کودکانه

آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را  کنار دریاچه ساخته بود.

اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام ….

 کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند  .

آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

تا اینکه پرها یشان خشک شد

خانم اردکه  نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست

اردک پیری  کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

خانم اردکه  فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و این باعث نگرانی خانم اردکه شد . اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد

خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست. اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود.

روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند .  زودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

سپس مادر جوجه هایش را به حیاط برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست. 

بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا من چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام.

این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون او خیلی زشت بود .

جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.

جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها  بود و با گذشت زمان بیشتر از قبل ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد.

احساس می کرد  کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید و به جنگل رسید. 

هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او  به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند.

جوجه اردک پشت درختی پنهان شد و احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است.

صبح هنگامی که تعدادی از اردکها در حال آماده شدن برای پرواز بودند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او  سلام کردند . از او پرسیدند: تو کی هستی ؟

جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی  مثل من دیده اید که  پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که  با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد.

آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو  می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد.

هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او برای پیدا کردن غذا می گشت  دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

سلام  دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند . 

جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .

اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .

جوجه اردک زشت در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم .

من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .

بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد . او خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند.

همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید .

نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .

بنابر این به سختی از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.

زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟

اردک پیش پیرزن ماند ولی در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد .  به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم.

مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم .

جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد .

روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید . او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود .

او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردند.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

فصل زمستان شروع شد…. 

جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند . 

یک روز صبح پاهایش یخ زد بود و کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد.

اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید وقتی که در برای لحظه ای باز شد او به سمت بیرون پرواز کرد.

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد .

او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست.

او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد . در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید .

دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است.

آن جوجه اردک زشت حالا یک قو شده بود و قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد و انقد زیبا شود.

بالی  یک دایناسور کوچولو بود که با مامان و باباش در جنگل مرداب بزرگ زندگی می کرد.

تعداد زیادی بچه دایناسور در همسایگی خونه بالی زندگی می کردن. اونا هر روز به جنگل می رفتن و با هم بازی می کردن ، بالی با همه اونا دوست بود و با همشون مهربون و صمیمی بود ، با همشون بچه ها ، به جز یکی…

اون یه دونه دایناسوراسمش تایرون بود یا تایرون وحشتناک ، معمولا اونو اینطوری صدا میکردن.

تایرون هم یه بچه دایناسور بود اما اون خیلی بزرگ تر و قوی تر از بقیه بچه دایناسور ها بود بچه ها. اون به تمام معنا یک قلدر و گردن کلفت واقعی بود. در حقیقت تایرون اولین قلدر بزرگ دنیا بود.

تایرون مخصوصا دوست داشت که بالی رو انتخاب کنه و اونو آزار بده. اون به بالی مشت می کوبید و هولش می داد و اذیتش می کرد و همیشه میان وعده یا ساندویچ های بالی رو می دزدید .

بالی سعی می کرد از سر راه تایرون بره کنار و به اون نزدیک نشه،  اما به نظر می رسید که اصلا مهم نیست بالی کجا میره و از چه راهی می ره، تایرون همیشه منتظر اون وایمیساد.

هر شب و هرشب بالی به سختی خوابش می برد ، اون تمام شب به فکر این بود که چه جوری از دست تایرون فرار کنه و سر راهش قرار نگیره، بالی خیلی نا امید به نظر می رسید.   هم بازی های بالی سعی کردن کمکش کنن.

یه روز تری به بالی گفت:” تو باید با تایرون دوست بشی و یه کاری کنی که اونم جزء دوستات بشه”

بالی گفت :” گفتنش از انجام دادنش آسون تره ، چه جوری میتونی با کسی دوست شی که در تمام طول زندگیت اذیتت کرده و بهت صدمه و آزار رسونده؟”

تری گفت :” تو باید به تایرون یه هدیه بدی و نشون بدی که بهش توجه می کنی و حواست بهش هست”

بالی چند لحظه ای با خودش فکر کرد.چه هدیه ای اون می تونست به تایرون بده؟ بعد یه دفعه یادش افتاد که تایرون همیشه ساندویچ ها و لقمه های غذاش رو به زور ازش میگرفته.

بعد با صدای بلند گفت :” یه هدیه برای تایرون؟ خوب ، حداقل ارزش امتحان کردن رو داره”

عصر همون روز بالی به جنگل رفت تا دنبال تایرون بگرده و اونو پیدا کنه. وقتی که پیداش کرد با مهربانانه ترین و دوستانه ترین صدای ممکن بهش گفت :” بفرمایید ، امروز خیلی هوا گرمه،من فکر میکنم تو هم دلت می خواد که یه بستنی قیفی خوشمزه بخوری”

تایرون برای چند لحظه به بالی خیره شد و نگاهش کرد.بعد یه لبخند زشت و موذیانه ای زد و با بدجنسی گفت :” بستنی برای من ؟ چقدر خوب”

تایرون بستنی قیفی رو گرفت ، بعد اونو سر و ته کرد و محکم روی سر بالی کوبید و لهش کرد. تایرون شروع کرد به بلند بلند خندیدن و مسخره کردن بالی و بعد هم از اونجا دور شد.بالی میتونست صدای خنده های تایرون رو برای مدت زیادی از همه جای جنگل بشنوه.

روز بعد بالی برای دوستش استلا تعریف کرد که روز قبل چه اتفاقی براش افتاده. استلا بهش گفت :” تو خیلی تایرون رو جدی گرفتی،وقتی اون سعی می کنه که تو رو اذیت کنه و بهت آزار برسونه تو هیچ توجهی بهش نشون نده و خونسرد باش، این تنها چیزیه که اون متوجه میشه”

بالی گفت :” خونسرد بودن وقتی که حسابی ترسیدی خیلی سخته و اصلا آسون و راحت نیست، اما من تلاشم رو میکنم و این راه رو هم امتحان می کنم”

بنابراین دفعه بعد که بالی تایرون رو دید ، خونسردی خودش رو حفظ کرد و بی خیال و راحت بود. تایرون همونجورکه بالی داشت باخیال راحت قدم می زد غرشی کرد و با صدای بلند بهش گفت :” سلام مارمولک،ساندویچ من چطوره؟”

بالی هیچ توجهی به تایرون نشون نداد و حتی سعی هم نکرد که فرارکنه ، اون همینطور به قدم زدنش ادامه داد.

تایرون دوباره گفت :” حدس می زنم که مجبور بشم دوباره به خودم کمک کنم” بعد هم در حالی که خنده زشت و موذیانه ای می کرد پاش رو محکم روی دم بالی کوبید

تا زمانی که ساندویچ از دست بالی بیفته پاش رو روی دم بالی نگه داشت.بالی سعی کرد که اصلا گریه نکنه و اشک نریزه ولی اون خیلی دردش گرفته بود بچه ها و دمش آسیب دیده بود.

وقتی دوستای بالی فهمیدن که تایرون چه کار بد و زشتی انجام داده حسابی عصبانی و خشمگین شدن.  استگو گفت :” دیگه وقتش رسیده که جلوی تایرون وایسیم و باهاش مبارزه کنیم

تایرون به اندازه کافی برای تو دردسر و مشکل  درست کرده ، تو باید مقابلش بایستی و بهش نشون بدی که تو هم یه دایناسور هستی درست مثل اون. تو می تونی تو جنگ و مبارزه با تایرون برنده بشی.

تایرون فقط دهن بزرگی داره ، همین”

بالی هم خیلی عصبانی بود، ” تو درست میگی،شایدمن بتونم با تایرون بجنگم و جلوی قلدری و زورگویی اون رو برای همیشه بگیرم”

استگو گفت :” بسیار خب ، بیا همین حالا راه بیفتیم و این کار رو انجام بدیم”

این طوری شد که چهار تا دوست برای پیدا کردن تایرون به راه افتادن.

وقتی بالی تایرون رو دید رفت جلوش ایستاد و با تایرون وحشتناک رو به رو شد. اون گفت :” دایناسور بی ادب به من گوش کن ،من به اندازه ی کافی قلدری و زورگویی تو رو تحمل کردم ، حالا بیا تا با هم بجنگیم”

تایرون یه نگاه به بالی کرد سپس پوزخندی زد و گفت :” باشه، حالا که تو اینطوری می خوای من حرفی ندارم”

اما اون یه مبارزه و جنگ بسیار کوتاهی بود،بالی کوچولو هیچ شانس  و فرصتی در مقابل دشمن بزرگ و گنده ی خودش نداشت.

استگو گفت :” منو ببخش ، این خیلی نظر و پیشنهاد خوبی نبود،  تو بهتره که تسلیم بشی و در مقابل تایرون هیچ کاری انجام ندی،  اون انقدر قلدره که تو نمی تونی شکستش بدی

بهتره یاد بگیری که باهاش زندگی کنی و با این جریان کنار بیای ، چه دوست داشته باشی چه دوست نداشته باشی”

اما این چیزی نبود که بالی دوست داشته باشه و بخواد قبولش کن ، اون اصلا دلش نمی خواست در مقابل تایرون و زورگویی هاش کوتاه بیاد و تسلیم بشه.اون با خودش فکر کرد :” باید یه راهی برای ادب کردن یه قلدر و زورگو وجود داشته باشه”

بالی میخواست مشکل خودش رو خودش حل کنه به خاطر همین اون تا زمانی که ماه توی آسمون اومد و ستاره ها دور و برش رو گرفتن فکر کرد و فکر کرد.ناگهان اون شروع کرد به لبخند زدن و خندیدن.

اون با خودش گفت :” آره ، همینه”  ، بعد هم توی جاش غلتی زد و سریع خوابش برد.

فردا صبح بالی ساندویچش رو برداشت و مثل همیشه به طرف جنگل بزرگ مرداب به راه افتاد. طولی نکشید که به تایرون برخورد کرد.

تایرون غرشی کرد و گفت :” یه ساندویچ دیگه برای من؟ امیدوارم که مثل همیشه خوشمزه باشه”

و همینطور که داشت این حرف رو می زد ساندویچ رو از دست بالی کشید و در اورد و با یه گاز گنده همه ساندویچ رو قورت داد.بالی با تمام سرعتی که می تونست پا گذاشت به فرار.

ناگهان اون صدای فریاد بلند و وحشتناکی رو شنید.

بله بچه ها اون صدای تایرون بود که مرتب جیغ می کشید و فریاد می زد و کمک می خواست.شعله های بزرگ آتیش بود که از دهن تایرون بیرون میومد.اون مرتب می گفت سوختم سوختم به دادم برسین.

بالی با خنده گفت :” چی شده؟!! این فقط یه ساندویچ بود، من نمی دونستم تو انقدر حساسی ، من اتفاقا ساندویچ فلفل قرمز خیلی تند و به مقدار خیلی  زیاد رو دوست دارم، چقدر بد که تو دوست نداری”

بالی اینو گفت و بعد چرخید و به راه افتاد و تایرون رو که از شدت سوزش  و درد داشت داد و فریاد می کرد پشت سرش جا گذاشت.

از اون روز به بعد تایرون تا جایی که می تونست دور از بالی وای میساد و ازش دور می شد. بالی هر روز با دوستاش به دریاچه وسط جنگل می رفتن و با شادی و خوشحالی بازی می کردن  و دیگه بالی هیچ مشکلی برای خواب شبش نداشت.

یکی بود ، یکی نبود زیر گنبد کبود پسر کوچولو خجالتی با خانوادش زندگی میکرد.

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.

احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با بچه ها  بازی کنه .

یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام.

مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن.

مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟

احسان جواب داد: نه.

مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن.

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها.

مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه.

یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.

احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.

مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه.

همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

یکی بود و یکی نبود. هوا داشت از گرماش کم می شد و درخت ها داشتن برگ زردشون را از دست میدادن. 

چند روز پیش بود که نی نی سنجابها به دنیا آمدن و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.

نی نی سنجاب خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.

می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا کمی بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند .

سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد .

بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.

ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .

سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تخت خوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بدو بیا .

سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد اخه قهر کرده بود با مامان وباباش.

مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو ناراحته و داره غصه می خورد .

بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم . لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از اشک شد و گفت شما من را دیگه دوست ندارید.

فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند .

بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تخت خوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند، بوسیدن و غلقلکش دادن.

مامان سنجاب گفت مگه میشه ما تورو دوست نداشته باشیم تو سنجاب کوچولو مایی و بعد سنجاب کوچولو رو کلی بوسید .

سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.

حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند.

سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ 

بابا سنجاب گفت: دوست داری تو نینی سنجاب رو بخوابونی؟

سنجاب کوچولو با چشم های برق زده گفت :بله خیلی دوست دارم

بابا سنجاب : پس بدو برویم ساکتش کنیم.

حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست

به یک نفر اشاره میکرد و با خنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

اینو ببین وای چقدر چاغه و … قهوه ای با کسی بازی نمی کرد و فقط روی درخت مینشت و بقیه را مسخره می کرد.

هر چه مادرش او رانصیحت می کرد فایده ای نداشت و اون اصلا به حرف مادرش گوش نمی داد تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه درخت شکست و قهوه ای  از اون بالا روی زمین افتاد.

کلی از درد گریه کرد و فریتد کشید…. مادرش او را پیش دکتر  میمون پیر برد.

دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.

این خبر تو جنگل پخش شد و همه میمون ها میخواستند به قهوه ای کمک کنند.

چند ساعت بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شده بود ولی یادگرفت که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست

بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازهمه آنها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخ‌دستی کوچک بود و بچه‌ها را در شهربازی می‌چرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد می‌کرد و تب داشت.

به خودش گفت اگر پیش بچه‌ها بروم آن‌ها هم مریض می‌شوند، اگر هم نرم بد قول ،اخه دلش پیش بچه‌هایی بود که به آن‌ها قول داده بود امروز، آن‌ها را سوار چرخ‌دستی کند؛ اگر نمی‌رفت، آن‌ها حتما ناراحت می‌شدند.

آقای کلاغ، طبق معمول همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود.

با خودش گفت: «شاید پیش  آقا خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت .

آقای کلاغ، آن‌قدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچه‌ها هم نباش. یک روز دیگه، اون‌ها رو در شهربازی می‌چرخونی.»

آقای خروس گفت: «اخه من به اون‌ها قول داده‌ام و نمی‌خوام اون‌ها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد و به سختی از جایش بلند شد.

آقای کلاغ، کمی قدم زد ،فکر کرد و با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من می‌تونم امروز، به‌جای تو، اون‌ها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟»

آقای خروس خیلی خوش‌حال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.

آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچه‌ها، همه منتظر بودند تا سوار چرخ‌دستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آن‌ها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آن‌ها.

آن روز، هم بچه‌ها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.

کیان کوچولو و مامانش می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ .

مامان،کیان کوچولو رو بغل کرده بود ولی کیان کوچولو دوست داشت خودش راه بره.

هی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.

کیان کوچولو یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد کیان مامان بیا دیگه چرا وایسادی؟

نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای کیان چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .

نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش.

نی نی کوپولو وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دستش رو گرفت و کشید و گفت بچه جان چرا راه نمیای؟ او گفت آخ آخ .

مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟

بالاخره به خونه ی مامان بزرگ رسیدن مامان در زد ولی نی نی کوچولو یه مورچه بزرگ روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره  و باهاش بازی کنه.

مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد کیان بیا دیگه ،چرا نشستی رو زمین لباسات کثیف میشه بیا تو خونه ، چقد امروز اذیت کردی تو !

کیان سعی می کرد مورچه رو به مامانش نشون بده و می گفت این … این … ای

مامان اومد ببینه پسر کوچولوش چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه رفت توی سوراخ دیوار .

مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و پسرش رو بغل کرد و برد تو .

نی نی کوچولو دوست داشت هنوز با مورچه بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد.

مامان توجهی نکرد و کیان رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .

مامان بزرگ نوه شیرینش رو بغل کرد و کلی بوسید و گفت قربون پسر کوچولو تنبل خودم برم .

نی نی کوچولو خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.

اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که اصلا تنبل نیست.

خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی  زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.

او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.

خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید.

سنجاب، مشغول درست کردن لانه ‏‏ای توی دل تنه درخت بود.

خرگوش فریاد زد:

 – سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟

 سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:

– تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟

خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:

من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.

 خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می ‏توانست برایم لانه بسازد.»

 خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک ‏پشت پیر را دید.

 لاک‏ پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:

آقای لاک‏پشت! می‏ توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.

 لاک‏ پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.

خرگوش گفت:

– عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می ‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.

 خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگی‏ل ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد.

جلو رفت سلام داد. گفت:

خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.

میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.

خرگوش گفت:

عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند.

 خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه ‏‏دارکوبی را دید.

جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:

کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟

جوجه‏‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏ کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:

 – اما من الان خسته‏ ام. نمی‏توانم پرواز کنم!

 ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نم ی‏تواند پرواز کند.»

 خرگوش دستپاچه ‏تر شد و گفت:

 – باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏ کنیم.

 او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند.

خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد…..

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها روی یک درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود.

وقتی بچه ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند. بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.

یک روز همه ی آنها در یک پارک دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند که چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و کمان به سویشان سنگ انداختند.

کلاغها ترسیدند و فرار کردند؛ اما یکی از سنگها به بال مشکی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار کند ، سنگ دیگری به سرش خورد و کمی گیج شد.

اما هرطور بود پرواز کرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود.

برای همین پدر و مادرش نفهمیدند که پرنده ی سفیدرنگی که نزدیک آنها پرواز می کند، مشکی است و روی زمین دنبالش می گشتند.

مشکی هم که گیج بود، نفهمید که بقیه کجا هستند، پرید و رفت تا اینکه افتاد توی لانه ی کبوترها و از حال رفت.

کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود که کیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است.

زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی کرد. کبوترها فکر کردند که او هم کبوتر است. جا و غذایش دادند و مشکی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشکی چیزی یادش نیامد.

پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند. مشکی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست کیست و اسمش چیست.

یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود که صدای قارقاری به گوشش رسید. خوب گوش داد و این آواز را شنید:

– قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه مشکی من گم شده کسی او را ندیده؟ مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هرکی که او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار

مشکی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست که این صدا را کی و کجا شنیده است.

از جایش بلند شد و نزدیکتر رفت. به ننه کلاغه نگاه کرد. چشم ننه کلاغه که به او افتاد ، از تعجب فریادی کشید و گفت :« خدای من یک کلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!»

پرید و به مشکی کاملاً نزدیک شد. او را بو کرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟» کبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می کردند.

یکی از کبوترها گفت:« اما این که رنگش مشکی نیست ، سفیده…»

ننه کلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم که این بچه ی گم شده ی من مشکیه ….فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا کردم…»

مشکی کم کم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد می کرد.

یادش آمد که در  پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید.

او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون …»

کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند. مشکی و مادرش از خوشحالی اشک می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از کبوترها تشکر کردند و به دهکده ی کلاغها بازگشتند.

همه ی کلاغها مخصوصاً آقا کلاغه و پرسیاه و نوک سیاه از بازگشت مشکی خوشحال شدند و جشن گرفتند.

از آن روز به بعد همه ی کلاغها مشکی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی آنها بود.

ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهی ها گفت :«بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند.»

ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد، گفت: « من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام.»

خانم هشت پا گفت: « چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم. ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی؟»

ماهی پفی گفت: « آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند. سنگ های خیلی بزرگی هم دارد.»

خانم هشت پا گفت: « چه جالب! به به! دوست تازه مان هم آمد. سپس فرشته را نزدیک خود آورد و گفت: « بچه ها این فرشته است. » فرشته به همه سلام کرد.

خانم هشت پا به او گفت: « فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی، بیشتر برای بچه ها بگو. »

 فرشته گفت: « جایی که من بودم با این جا خیلی فرق ندارد، به جز اینکه آب های آن جا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز.»

ماهی رنگین کمان به فرشته گفت: « ولی من فکر می کردم آب آن جا ارغوانی است! »

فرشته گفت: « نه اینطور نیست. » در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی برگشتند.

ماهی پفی فریاد زد: « منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب می کند، آب ارغوانی می شود.»

خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت: « عیبی ندارد. من هم مثل تو، داستان های عجیب را دوست دارم. »

بعد از ناهار همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار بازی کنند.

زردک به ماهی پفی گفت: « برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده.»

همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند: « زود باش! تعریف کن.»

ماهی پفی گفت: « شبی تاریک و طوفانی بود. کشتی بار سنگینی را با خودش می برد. برای ادامه مسیر، ناخدا می بایست از بار آن کم کند، پس فرمان داد…»

ناگهان فرشته با هیجان گفت: « بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید!» بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد: « معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم. آخر من اینجای داستان را دوست دارم.»

ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید: « یعنی تو هم این داستان را شنیده ای؟ »

فرشته گفت: « بله، این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده ای است که به صخره های پروانه در دوردست برخورد کرده است.»

زردک از ماهی پفی پرسید: « ولی تو گفته بودی که این داستان همین جا اتفاق افتاده !»

مروارید گفت: « اما اینجا که صخره ندارد، پس حرف فرشته درست است.»

دم تیغی گفت: « به نظر من هم همین طور است.» ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید: « راستش را بگو، آیا داستان خیالی برای ما تعریف کرده ای؟»

در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی، خوشحال، زودتراز همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد.

خانم هشت پا در کلاس بعداز ظهر گفت: « بچه های من! درس امروز در مورد سرزمین صدف هاست. تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته؟»

فرشته گفت: « بله، من رفتم.»

ماهی پفی گفت: « من هم همینطور!»

خانم هشت پا گفت: « عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو.»

فرشته گفت: « در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد، بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل می شود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکردم.»

ماهی پفی زود گفت: « اما من یکی پیدا کرده ام!»

ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت: « شاید هم یک دروغ بزرگ بوده!» همه ماهی ها مطمئن بودند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است.

ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد: « ملی من واقعاً به آن جا رفته ام.»

در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت: « بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام، پس حتماً رفته است.»

بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد، فردا آن را به کلاس بیاورد.

فردای آن روز ماهی پفی گفت: « خانم معلم، من یک مروارید آورده ام.»

هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آن ها گرفت، همه گفتند: « وای چه قدر می درخشد.

« خیلی هم بزرگ است»

« تو واقعاً یک مروارید پیدا کرده ای.»

فرشته هم به ماهی پفی گفت: « این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام! تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف می کنی!»

ماهی پفی خندید و گفت: « بله همین طور است.»

فرشته گفت: « من کتاب جالبی درباره داستان های دریایی دارم که می توانیم با هم بخوانیم.»

ماهی پفی گفت: « همان کتابی که در آن، داستان کشتی غرق شده آمده؟ من آن را میلیون ها بار خوانده ام! اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم.»

جوجه کوچولو بلاخره تخم خودشو شکست و از اون بیرون اومد .مامان مرغه با خوشحالی اونو زیر پراش گرفت و گفت:

عزیزم سلام. کوچولوی من به دنیا خوش اومدی. وای، چقدر انتظار کشیدم تا تو از تخمت بیرون اومدی!

جوجه کوچولو به مامان نگاه کرد و با یه صدای ناز و یواش گفت: جیک جیک سلام مامان.

مامان مرغه دست جوجه کوچولو رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. جوجه کوچولو خیلی زود راه رفتن رو یاد گرفت.

بعد یه کم آب و دونه خورد. وقتی سیر شد مامان گفت عزیزم خواهر و برادرات رفتن بیرون بازی کنن. توهم برو پیششون.

جوجه کوچولو گفت مگه من خواهر و برادر دارم. مامان گفت البته که داری. اونا هم مثل تو جوجه های زرد رنگ هستند و یه خورده هم از تو بزرگترند.

جوجه کوچولو گفت زرد رنگ دیگه چیه ؟

مامان گفت به پرهای خودت نگاه کن. اونا زرد رنگند. جوجه کوچولو به پراش نگاه کرد و خندید و رفت.

اون اول چند تا مرغابی دید که اصلا زرد نبودند. بعدش یه ببعی دید که اون هم زرد نبود. روی شاخه یه کلاغ دید که اصلا نفهمید چه رنگیه.

بعد دور تا دور خودشو نگاه کرد. یه دفعه اون دورتر ها دوتا خرگوش کوچولو دید که زرد بودن. رفت جلو و گفت شما خواهر و برادر من هستید. شما خواهر و برادر من هستید.

خرگوش ها گفتن چرا فکر کردی ما خواهر و برادرای تو هستیم ؟

گفت آخه شما زرد رنگ هستید مامان بهم گفته بود خواهر و برادرای تو زرد رنگ هستند.

خرگوش ها گفتند ولی ما که مثل تو نوک نداریم مثل تو پر نداریم مثل تو هم جیک جیک نمی کنیم. فقط رنگمون زرده. پس ما خواهر و برادر تو نیستیم.

جوجه کوچولو با  گریه گفت پس خواهر و برادر من چه جوری اند ؟

خرگوشا گفتن اونا مثل تو پر دارن ،نوک دارن،دوتا پا دارن و تازه مثل تو جیک جیک می کنن.

همین موقع بود که یه دفعه صدای جیک جیک توجه جوجه کوچولو رو جلب کرد .دو تا جوجه شبیه خودش داشتن  دنبال هم می دویدن و بازی می کردن .

جوجه کوچولو پریدجلوشون و گفت سلام ،شما خواهر و برادر من هستید ؟

جوجه ها تا جوجه کوچولو رو دیدن فهمیدن که اون همون خواهر کوچولو شونه که تازه به دنیا اومده. با صدای بلند فریاد زدن: تولدت مبارک ،تولدت مبارک

حالا دیگه جوجه کوچولو ،هم خواهر و برادرشو پیدا کرده بود و هم چیزای زیادی رو فهمیده بود.او یاد گرفته بود که جوجه ها زردند .نوک دارن و جیک جیک می کنن. پر دارن که همون دستاشونه و دو تا پا دارن که باهاش راه می رن .

سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد.

او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.

یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.

درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.

“متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری.”

پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.

یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.

” من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟”

“متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی.” مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد.

درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.

یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.

درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!

مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟

” تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری.”

مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.

سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.

مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.

“حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی”

“من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم.”

درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.

مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام.

“خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.”

مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت.

یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ها به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود .

یک روز مادر خوکها به آنها گفت :” بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . “

مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت.

توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت .

مدتی گذشت، یک روز مومو جلوی خانه، در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد، مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست.

گرگ خندید و گفت :” حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم .” بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد.

چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسید و شروع به دویدن کرد

رفت ورفت تا به خانه توتو رسید. در زد وفریاد کشید: “توتو، توتو در را بازکن گرگه دنبال من است.”

توتو در را باز کرد و گفت:” نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه.”

گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت :” الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم.”

بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد

آخر سر گرگه خسته شد، پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم.

بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت :” چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم ، خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم ومی خورم .” برای همین خانه توتو را آتش زد.

دود همه جا را پر کرده بود ، خوکه نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند : ” بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . “

بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند.

گرگه که دنبال آنها بود ، رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت: “چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم.”

بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد، فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت.

بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت. گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.

بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند .

بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید ، کمکشان کند.

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.

هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.

سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود.تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.

سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

یک  روز مردی با  یک وانت پر از هندوانه از راه  رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد:« هندونه ی سرخ و شیرین دارم. هندونه به شرط چاقو. ببین و ببر.»

مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.

مرد نگاهی به  روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به  سنگ کوچولو افتاد. آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت نکند و قل نخورد.

بعد هم با  ماشین  به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت.

بعد هم هندوانه  را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت.

سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد.

روزها گذشت. تابستان رفت و پاییز و بعد هم  زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.

گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت.

او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین  می رفتند. او کم کم به یک  سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.

یک  روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند.

یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید. آن را برداشت و به خانه برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و مو و لباس کشید. سنگ کوچولو به  شکل یک آدمک بامزه در آمد.

پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مادر از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.

حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست.

پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست  دارد.

یکی بود یکی نبود.

در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی، آرش و خواهر کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه.

بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. آرش فهمید که بهارک نگران است.

با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ »

بهارک کوچولو تازه یاد گرفته بود حرف بزند، آرش با لحنی شیرین گفت : « یعنی انگار از چیزی می ترسی ؟ یا فکر می کنی قراره چیزی بشه ؟ »

بهارک کمی فکر کرد. بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست آرش را محکم تر گرفت و گفت : « آخه همه جا داره تاریک می شه. من از شب می ترسم. نکنه راه خونمون رو گم کنیم … »

آرش گفت : « نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم. » بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد.

آرش و بهارک رسیدند خانه. دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود. بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاق شان رفتند تا بخوابند.

وقتی روی تخت های شان دراز کشیدند ، آرش دید خواهرش هنوز نگران است.

برای همین کنارش نشست ، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت : «هنوز که داری فکر می کنی. نمی خوای بگی چی شده؟»

بهارک با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : «هیچی نیست. شبت بخیر.» این را گفت و ملافه ای را روی سرش کشید. آرش هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید.

اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد. بهارک ملافه اش را دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود.

با صدای آرام گفت : «داداشی، من می تونم پیش تو بخوابم؟ آخه … آخه. … خیلی می ترسم.»

آرش تعجب کرد. چشم هایش را مالید و گفت : «باشه، بیا. ولی آخه از چی می ترسی؟»

بهارک کنار آرش خوابید و همین طور که خودش را زیر ملافه پنهان می کرد، گفت: «آخه شب ها از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی می خوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک می شه همه چی تکون می خوره. من از همین ها می ترسم.»

آرش خندید و گفت: «من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو شب ها از سر و صدا می ترسیدم. اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا می ترسیم.

حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون. می خوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم.»

آرش دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاق شان بیرون رفتند.

همین طور که در خانه راه می رفتند آرش به بهارک گفت: «شب ها یه صداهایی می شنوی که شاید توی روز نشه اون ها رو شنید.

چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلند تر وجود داره که برامون آشناست، اما شب ها که همه چیز این قدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تکان می خورن و صدا می دن.

بعضی وقت ها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو می شنویم. حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناک میاد.»

بهارک و آرش در تمام خانه چرخید و آرش به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست.

بعد برگشتند به اتاق شان و از پنجره به بیرون نگاه کردند.

بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود ، با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت: «تو خیلی داداش خوبی هستی. با این چیزهایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمی ترسم.»

آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد. آرش از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند، خیلی خوشحال بود. او هم چشم هایش را بست و آرام خوابید.

یکى بود، یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

پادشاهى بود که دخترى بسیار زیبا داشت. از گوشه و کنار دنیا خواستگارهاى زیادى براى این دختر مى‌آمدند ولى او به همه ی آنها جواب رد مى‌داد.

هر چه پادشاه به دخترش اصرار مى‌کرد که براى خود شوهرى انتخاب کند به خرج شاهزاده خانم نمى‌رفت.

تا اینکه روزى دختر پادشاه اعلام کرد: ‘هر کس یک دروغ شاخ‌دار بگوید، طورى که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد! ولى اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگیرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!’

جارچى‌ها این خبر را در چهار گوشه ی مملکت به اطلاع همه رساندند، عده زیادى به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند ولى دروغ‌شان موردپسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند.

روزى کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژولیده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. دربان‌ها نگاهى به قد و بالاى او انداختند و از ورودش جلوگیرى کردند. کچل بنا کرد به داد و فریاد راه انداختن.

دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسید: – آنجا چه خبر است؟

گفتند: – یک کچل به زور مى‌خواهد وارد قصر شود. دختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند.

از کچل پرسید: – براى چه کارى به اینجا آمده‌ای؟

کچل گفت: – آمده‌ام یک دروغ شاخ‌دار به شما بگویم!

دختر پادشاه گفت: – مى‌دانى که اگر از دروغ تو خوشم نیاید دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند؟

کچل گفت: – باشد قبول دارم و شروع به تعریف کرد.

گفت: – ما سه نفر بودیم و سه تا تفنگ داشتیم، تفنگ اولى قنداق نداشت، تفنگ دومى ماشه نداشت، تفنگ سومى گلوله نداشت.

قنداق تفنگى را که قنداق نداشت به سینه فشردیم، ماشه ی تفنگى را که ماشه نداشت چکاندیم و با تفنگى که گلوله نداشت گلوله در کردیم، سه اردک شکار کردیم یکى مرده بود، دو تا هم نیمه‌جان.

سه تا دیزى داشتیم دوتاش شکسته بود، یکى‌اش ته نداشت. اردک مرده را در دیزئى که ته نداشت گذاشتیم و آبگوشت درست کردیم، سه تا کاسه داشتیم دو تاش ترک خورده بود یکى‌اش ته نداشت.

آبگوشت را در کاسه‌اى که ته نداشت ریختیم و مشغول خوردن شدیم.

در همین موقع یک دانه تخم هندوانه از توى کاسه پیدا کردیم، تخم هندوانه سبز شد و آن‌قدر بزرگ شد و شد تا یک بستان به‌وجود آمد، در این بستان هندوانه ی خیلى بزرگ دیدم.

خواستیم هندوانه را ببریم، چاقو آوردیم نشد، کارد آوردیم نشد، خنجر آوردیم نشد، شمشیر آوردیم نشد،

من یک تیغه ی شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم که ناگهان دستم تو رفت، به‌دنبال دستم، بازویم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همین‌طور گیج و ویج دور خود مى‌گشتم که نگاهم به مردى افتاد.

آن مرد تا مرا دید پرسید: – هاى کچل این تو چه‌کار مى‌کنی؟

گفتم: – دنبال تیغه ی شکسته‌ام مى‌گردم.

مرد عصبانى شد و یک سیلى محکم خواباند بیخ گوشم و گفت: – من هفت قطار شترم، این تو گم شده نمى‌توانم پیدا کنم تو مى‌خواهى یک تیغه ی شکسته را پیدا کنی؟

دختر پادشاه با تعجب بسیار گفت: – کچل کافى است، آخر دروغ هم به این بزرگی؟!

کچل گفت: – بله، مگر شرط شما همین نبود؟

دختر پادشاه گفت: – حق با تو است. به این ترتیب کچل با دختر پادشاه عروسى کرد و سال‌هاى سال به خوشى با هم زندگى کردند

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی،، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.

پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.

مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی…

اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.

پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.

پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت.

مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد. و گریه اش گرفت.

همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد.

رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.

رنگین کمان پرسید: چرا گریه میکنی؟

مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم. اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.

رنگیم کمان گفت: غصه نخور…تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی. و لبخند زد.

هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد، آرام آرام از آن جا رفت.

مداد مثل یک درخت، توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مدادسبز، سرخ، بنفش، آبی…

وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه ی رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.

پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجّب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.

پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.

مدا سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی…جنگل را سبز و دشت را طلایی!

آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه ی رنگی داشت.

خـــــــــــــــب

سلام بچه ها

تو داستان قبلی گفتیم که نیوشا خیلی زحمتی برای تمیز کردن اتاقش نمی کشید

اما اتاقش بعد اومدن نرم نرمو همیشه مرتب و تمیز بود

 

آخر قصه فهمیدیم که نرم نرمو، شب ها از کنار نیوشا پا میشه

و شروع می کنه به تمیز کردن اتاق

 

 

حالا به نظرتون این کار خوبیه، که نرم نرمو، تنهایی بدون کمک نیوشا اتاق رو تمیز می کنه؟

 

 

نرم نرمو خودش از کمکی که به نیوشا می کنه خیلی راضی و خوشحاله

اما همیشه دنبال راهی می گرده که یه جورهایی به نیوشا یاد بده این کارها رو خودش به تنهایی باید انجام بده

اولین راهی که به ذهنش رسید این بود که شب ها موقعی که نیوشا خوابیده

بره تو خواب نیوشا و باهاش صحبت کنه

بهش بگه که باید اتاقت رو تمیز کنی

آخه آدم ها تو خواب هم می شنوند، هم میبینند، هم احتمالا فردا صبح یادشون میاد چی دیدن و شنیدن

 

 

شب اول میشه

نرم نرمو تو بغل نیوشا بوده 

منتظر میشه تا نیوشا خوابش ببره

بعد آروم آروم خودش رو به نیوشا نزدیک می کنه

در یک چشم بهم زدن وارد خواب نیوشا میشه

نیوشا خواب میدید که داره تو مهدکودک کاردستی می سازه و 

یه عالمه کاغذ خرد روی زمین ریخته شده

 

نرم نرمو از کنار نیوشا پا میشه و خرده کاغذها رو جمع می کنه

میریزه تو سطل آشغال

نیوشا وقتی نرم نرمو رو میبینه

متوجه خرده کاغذهای توی دستش میشه

 

انگار فقط نیوشا بود که نرم نرمو رو می دید

بقیه دوستاش نه میدیدنش نه بهش توجهی می کردند

 

نرم نرمو دوباره بر می گرده و کاغذ های جلوی نیوشا رو جمع می کنه

نیوشا یه لحظه دست از همه کاری می کشه، هم پا میشه و به نرم نرمو کمک می کنه

اون ها با هم تمام کاغذ های روی زمین حتی کنار دوستانشون رو هم جمع کردند

 

وقتی آخرین تکه های کاغذ رو توی سطح آشغال می ریزند

نرم نرمو منتظر یه فرصت مناسب بود که با نیوشا صحبت کنه

تا بر می گردن سر میز کارششون نرم نرمو میگه:

 

نیوشـــــا؟ نیوشــــا؟

من هر روز با تو هرجایی که باشی هستم

ولی شب ها وقتی تو میخوابی

من دلم نمیاد فردا صبح که بیدار میشی اتاق ت رو کثیف ببینی

بخاطر همین از کنارت پا میشم و شروع می کنم به تمیز کردن اتاق ت

 

ولی باید بدونی که این اتاق هر دوتایی ماست

تو باید برای تمیز نگه داشتنش کمک کنی

من نمی تونم همیشه اتاق رو تنهایی تمیز کنم

 

نیوشا صبح از خواب پا میشه و با دیدن نرم نرمو با خودش فکر می کنه که

دیشب انگار یه خوابی درباره نرم نرمو دیده بود

که بهش میگه منم که اتاقمون رو تمیز می کنم

ولی تو هم باید کم کم کمک کنی

 

در طول روز نیوشا به خوابی که دیده بود فکر می کرد

آخه دوست نداشت نرم نرمو خسته بشه

اون خیلی کوچولو و ضعیف بود

به نظرش این همه کار براش خیلی زیاد بود

 

اما نیوشا نمی دونست چه جوری باید اتاقش رو تمیز کنه

روز اول تلاشش برای تمیز کردن اتاقش خوب بود ولی اونی که نرم نرمو میخواست نشد

روز دوم هم همینطور

روز سوم هم همینطور

روز چهارم هم گذشت تا شد ده روز

 

هر روز نیوشا مقداری پیش رفت می کرد

 

ده روز گذشته بــــــــود

اما نیوشا هنوز کامل نمی دونست از کجا باید شروع کنه و چه جوری اتاقش رو تمیز نکه

 

باز نرم نرمو تنهاش نمی ذاشت

شب ها پا میشد و یه سری کارهای مونده رو انجام می داد

 

در کل خیلی نسبت به قبل کارهای نرم نرمو کمتر شده بود

 

نرم نرمو راضی بود

چون نیوشا پیشرفت خوبی داشته

 

 

نیوشا اتاقش رو عالی تمیز نمی کرد ولی این تلاش و پیشرفت نیوشا بود که برای نرم نرمو مهم بود.

 

 

اما به نظرتون نرم نرمو باید چی کار کنه که نیوشا بتونه بهتر کارهاش رو انجام بده؟

نیوشا بعضی اوقات یادش می رفت یه سری کارهاش را کامل انجام بدهد

مثلا یادش می رفت گلدون های اتاقش رو آب بده

کتاب هاش رو مرتب کنه

کاردستی مهدکودک ش رو تمام کنه

اسباب بازی های کف اتاقش رو جمع کنه

رو تختی ش رو بعد از بیدار شدنش مرتب کنه

برق اتاق ش رو خاموش کنه

 

امـــــــــــــــــــــــا

بعد از اومدن نرم نرمو خیلی همه چیز تغییر کرده بود

 

مامان فکر می کرد، نیوشا خیلی منظم تر شده

کارهاش رو دقیق تر انجام میده

و دیگه لازم نیست تو جمع کردن اتاقش بهش کمک کنه

 

اما نکته جالب اینجاست که نیوشا همون نیوشای همیشگی بود

و احتمال داشت که بعضی از کارهای روزانه ش رو انجام نده

 

 

ولی چه جوری همه این کارها انقدر دقیق اتفاق می افتادند؟

به نظر من بهتره با هم بریم ببینیم، نیوشا در طول روز چه کاری می کنه!

 

 

اول از همه که صبح ها، نیوشا با نرم نرمو از خواب بیدار میشه

با هم صبحانه می خورند

به مهدکودک می رن

 

ظهرها تو مهدکودک با هم یه چرت کوتاه می زنند

و با مامانش بعد ناهار بر می گردن خونه

 

عصر با مامانش و نرم نرمو 

یا میرن پارک

یا کتاب می خونند

یا بازی می کنند

یا کاردستی مهدکودک رو می سازن

یا میرن خونه مامان بزرگش یا کلاس موسیقی نیوشا

 

بعضی اوقات هم که مامان نیوشا کلاس نقاشی داره نیوشا میره باهاش سر کلاس

 

 

حالا شب ها نیوشا به نظرتون چه کارهایی می کنه؟

 

 

شب ها قبل از همه چیز نیوشا صورتش رو می شوره

شام می خورن

مسواک می زنه و

نیوشا میاد تو اتاق ش، نرم نرمو رو بغل می کنه و میخوابه

 

پس نیوشا هیچ کار دیگه ای انجام نمی ده

و تا اینجا که حتی نتونسته وسایل فردای مهدکودکش رو جمع کنه

چه برسه اتاقش رو تمیز کنه

 

 

 

ولی عجیب نیست این که صبح ها اتاقش تمیز و مرتبه؟

 

 

 

نرم نرمو وسط شب ها از بغل نیوشا میاد بیرون و شروع می کنه به تمیز کردن اتاق نیوشا

اسباب بازی هاش رو جمع می کنه

خرده کاغذ های کاردستی ش رو جارو می کنه

کتاب هایی که خوندن رو مرتبط می کنه

اگر گلدون ها به آب نیاز داشته باشن بهشون هم آب میده

وقتی کارها تمام شد

نرم نرمو خسته میاد تو بغل نیوشا می خوابه تا صبح بشه

 

 

بله، بچه های عزیز، نرم نرمو هم هر روز که این کار رو می کنه به این فکر می کنه که چطور میتونه از خود نیوشا بخواد که اتاقش رو تمیز کنه؟

چون اگر همیشه قرار باشه نرم نرمو اتاق نیوشا رو تمیز کنه، نیوشا هیچ وقت یاد نمی گیره کارهاش رو خودش انجام بده

 

 

ولی سوال اینجاست که به نظرتون چه جوری باید نرم نرمو به نیوشا بگه باید اتاقش رو باید تمیز کنه؟

پیشنهاداتتون رو این پائین برامون بنویسید، ما همه رو به نرم نرمو می گیم.

 

قسمت سوم نرم نرمو و نیوشا

روزی از روزهای گرم تابستان،
مورچه کوچولویی زندگی می‌کرد که همیشه برای پیدا کردن غذا به روستای کوچک پایینی میرفت.
در یکی از روزها، خرگوش سفید پشمالویی رو در مزرعه دید که در حال کندن هویچ های خوشمزه بود.
مورچه کوچولو پیش خرگوش رفت و گفت: “من  تاحالا تو رو هیچ وقت اینجا ندیدم!.” خرگوش کوچولو گفت: “من که تو رو نمیبینم! این صدا داره از کجا میاد؟”
مورچه کوچولو گفت: “منم مورچه ی مزرعه، اگه به پایین نگاه کنی منو میبینی.”

خرگوش پشمالو به پایین نگاه کرد، مورچه کوچولو رو دید که بار سنگینی به دوش داره. خیلی ناراحت شد و گفت: “مورچه تو چطوری میتونی انقد بار سنگین رو به خونت ببری؟”

مورچه کوچولو گفت: “من همیشه برای خودم و خانوادم غذا میبرم.”

خرگوش پشمالو گفت: “من دیگه برای همیشه میخوام به اینجا بیام و برای خودم غذا جمع کنم. میتونم به تو هم کمک کنم تا دیگه خسته نشی.”
مورچه کوچولو خوشحال شد و از اون به بعد با هم به مزرعه ی پایین میرفتند و هم خودشون غذا میخوردند و هم برای خانوادشون هویج و گندم میبردند.
از این به بعد اونا تصمیم گرفتن به هم کمک کنند و دوستای خوبی برای هم باشند.

روزی روزگاری یک شکارچی بود که همیشه داستان شکارها و شجاعتش را برای بقیه ی روستاییان تعریف میکرد.

مثلا تعریف میکرد که چطور با دست خالی یک شیر را در جنگل شکار کرد است. یا چطور با یک طناب یک فیل بزرگ را شکار کرد. همه ی روستایی ها او را با داستان های شجاعت و قدرتش میشناختند.

روزی شکارچی در جنگل قدم میزد که یکی از هیزم شکن های روستا را دید که در حال قطع کردن درختان بود.

شکارچی بادی به غبغب انداخت و به هیزم شکن گفت: “این نزدیکی ها ردپای یک شیر ندیدی؟ چند وقتی هست که شیر شکار نکردم.”

هیزم شکن که میدونست شکارچی داره خودنمایی میکنه جواب داد: “بله بله. اتقاقا یک شیر در همین نزدیکی است. میخواهی برویم تا نشانت بدهم؟”

شکارچی که جا خورده بود و ترسیده بود گفت: “نه نه! من فقط دنبال رد پای شیر میگردم نه خود شیر.” و سریع از هیزم شکن دور شد.

شکارچی یاد گرفت که از این به بعد ادعای توخالی نکند.

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.

روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.

وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه او بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.

کبوتر رفت در و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.

پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.

روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سروگوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا حروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.” بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش حودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی. چه دم خوشرنگی داره.” همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اضلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسید و اونو نجات داد. و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد: “برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دنددون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. به ندون های فیل میگن عاج.

رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”پ

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که از اینور اونور بردنسون خسته میشم. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

دو پسربچه داشتند در حیاط باهم بازی میکردند، که یکی از پسرها یک پسته روی زمین دید.

تا آمد پسته را بردارد، پسر دیگر آن را برداشت.

پسر اول گفت: “پسته ی من رو بده. من اول اونو دیدمو”

پسر دوم گفت: “پسته ی تو نیست، پسته ی خودمه. من اول اونو برداشتم.”

و شروع کردند باهم دعوا کردن.

در این حین پسر بزرگتری که از آنجا رد میشد آنها را دید و پرسید: “سرچی دعوا میکنین؟”  پسرها گفتند : “سر پسته.”

پسر بزرگترپسته را از آنها گرفت، پوستش را کند. نصف پوست را به یکی از پسرها، و نصف دیگری را به یکی دیگر از پسرها داد.

مغز پسته را هم خودش برداشت . گفت: “مغز پسته هم سهم من، که مشکلتان را حل کردم!”

 

در زمان های قدیمی یک موش شهری و یک موش روستایی بودند که با هدیگر دوست بودند. یک روز موش روستایی، موش شهری را به خانه اش دعوت کرد. موش شهری به خانه ی او آمد.

برای ناهار موش روستایی مقداری دانه ی جو و مقداری ریشه ی درختان را بر سر سفره گذاشت. ریشه ی درختان کمی مزه خاک میداد و موش شهری زیاد از مزه آن خوشش نیامد.

موش شهری به موش روستایی گفت: “دوست عزیزم تو اینجا داری خیلی ساده و مثل حشرات زندگی میکنی. باید به شهر بیایی و زندگی مرا ببینی. از غذاهایی که من میخورم بخوری تا بفهمی زندگی یعنی چه. خانه ی من در یک گنجه پر از خوراکی است”

وقت برگشتن، موش شهری موش روستایی را با خود به شهر برد.

آنها به داخل یک گنجه رفتند که پر از آرد، آرد جو، انجیر، عسل و خرما بود.

موش روستایی که تابحال انقدر غذا ندیده بود خیلی تعجب کرده بود. اما تا نشستند که از غذاها لذت ببرند، یک مرد از در وارد شد و موش ها مجبور شدند بروند و بین دیوار در یک جای خیلی باریک و تنگ قایم شوند.

مرد از در بیرون رفت و موش ها خواستند به جای خود برگردند که مرد دیگری در را باز کرد و وارد شد، و موش ها باز مجبور شدند قایم شوند.

موش روستایی به دوستش گفت: “دوست عزیزم من برمیگردم به خانه ی خودم. درسته که انقدر غذاهای خوشمزه و زیاد ندارم، ولی در آرامش زندگی میکنم و این از همه چیز مهم تر است.”

 

 

روزی یک طاووس به یک مرغ ماهی خوار برخورد. نگاهی به او کرد و گفت: “خیلی برای تو متاسفم. تو خیلی پرهای کم و زشتی داری. به رنگ پرهای من نگاه کن که چه زیباست!”

مرغ ماهی خوار لبخندی زد و گفت: ” درسته که تو پرهای زیبایی داری. درسته که تو از من زیباتری. اما عوضش من میتوانم بر فراز آسمان پرواز کنم و همه ی دنیا را ببینم. اما تو فقط میتوانی در همین اطراف بخرامی و راه بروی. پس بدان که هرکس ویژگی های مثبت و منفی خودش را دارد، و نباید به همدیگر فخر بفروشیم”

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.

خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

در یک جنگل بزرگ، روی یک درخت که در نزدیکی رودخانه بود، مرغ ماهیگیری به همراه همسرش زندگی میکردند.

همه چیز خوب بود، اما این دو مرغ ماهیگیر یک مشکل بزرگ داشتند، مشکلشان این بود که هربار همسر مرغ ماهیگیر تخم میگذاشت، ماری که در پایین درخت آنها خانه داشت می آمد و تخم ها را میخورد.

مرغ های ماهیخوار خیلی از این بابت غصه میخوردند. تا اینکه روزی مرغ ماهی خوار پیش دوستش خرچنگ رفت و با او درد و دل کرد.

خرچنگ به او گفت: “نگران نباش، تا وقتی دوست خوبی مثل من داری نباید ناراحت باشی. من الان یک نقشه ی خیلی خوب برایت میکشم.”

سپس کمی فکر کرد و بعد در گوش مرغ ماهیخوار نقشه اش را گفت.

مرغ ماهیخوار که خیلی خوشحال شده بود به لانه اش رفت و نقشه را برای همسرش تعریف کرد.

همسرش از او پرسید: “مطمئنی که این نقشه ی خوبی است؟ امیدوارم که مشکلی پیش نیاید. قبل از انجام این نقشه خوب فکرهایت را بکن.”

اما مرغ ماهیخوار برای انجام این نقشه خیلی هیجان زده بود و میخواست حتما نقشه را انجام دهد.

مرغ ماهیخوار به سمت رودخانه رفت و چند تا ماهی گرفت. بعد ماهی ها را به سمت درختی برد که یک میمون روی آن زندگی میکرد. 

ماهی ها را به ترتیب پشت سر هم چید، از خانه ی میمون به درختی که خانه مرغ های ماهی خوار و مار بود.

میمون وقتی از خانه بیرون آمد، بوی ماهی به دماغش خورد. اولین ماهی را دید و سریع آن را خورد.

به همین ترتیب همه ی ماهی ها را خورد تا به خانه ی مار رسید. همان لحظه مار هم از خانه اش بیرون آمد.

میمون تا مار را دید به سمت او حمله کرد و مار هم که خیلی ترسیده بود، دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد.

مرغ های ماهیخوار خیلی خوشخال شدند و نفس راحتی کشیدند.

فردا صبح، میمون دوباره برای پیدا کردن ماهی برگشت. و وقتی دید خبری از ماهی ها نیست، از درخت بالا رفت تا چیزی برای خوردن پیدا بکند. که چشمش به تخم های مرغ های ماهیخوار افتاد.

تخم ها را خورد و به خانه اش برگشت.

وقتی مرغ های ماهیخوار به لانه شان برگشتند، دیدند که میمون دارد از درخت پایین می آید و خبری از تخم هایشان نیست.

آنها فهمیدند که به هرکسی نمیتوان اعتماد کرد.

 

روزی روزگاری دسته ای شغال در یک جنگل باهم زندگی میکردند. آنها هرروز با همذیگر برای پیدا کردن غذا میرفتند و گاهی باقیمانده ی غذای شیر را میخوردند.

در بین شغال ها، شغالی هم بود که کمی پیر و ناتوان شده بود، به همین دلیل شغال های دیگر مسخره اش میکردند و زیاد به او غذا نمیدادند.

یک روز شغال پیر خیلی گرسنه شده بود، با خود فکر کرد: “باید فکری بکنم، وگرنه ممکنه از گرسنگی بمیرم. باید خودم به دنبال غذا بروم.”

راه افتاد و در جنگل به دنبال غذا گشت، ولی هرچه گشت نتوانست چیزی برای خوردن پیدا کند.

از گرسنگی تصمیم گرفت سری به روستای نزدیک جنگل بزند تا شاید آنجا غذایی پیدا کند.

داشت به روستا نزدیک میشد که دید گله ای از سگ ها به سمت او می آیند. سگ ها تا او را دیدند به سمت او دویدند. شغال هم دو پا داشت، دو پای دیگر قرض کرد و فرار کرد.

همینجوری که داشت فرار میکرد، چشمش به اولین خانه ای افتاد که درش باز بود. سریع به داخل خانه دوید.

تا وارد شد و اطرافش را نگاه کرد دید که وارد یک ظرف پر از نیل شده (نیل ماده ای است که برای رنگ کردن لباس ها و پارچه ها از آن استفاده میکنند.) و سرتاپایش به رنگ نیلی درآمده.

شغال اشتباها وارد رنگرزی روستا شده بود، یعنی جاییکه در آن لباس ها و پارچه ها را رنگ میکردند.

شغال سریع از خانه بیرون آمد، ولی تا سگ ها او را به آن شکل دیدند، ترسیدند و فرار کردند.

وقتی که سگ ها رفتند، شغال به جنگل برگشت. به سمت رودخانه رفت تا آب بخورد.

حیواناتی که در نزدیکی رودخانه بودند تا او را دیدند ترسیدند و فرار کردند.

شغال که به لب رودخانه رفت تا آب بخورد، وقتی انعکاس چهره اش را در آب دید فهمید چرا همه از او فرار میکنند. شغال به رنگ نیلی درآمده بود و خیلی ترسناک شده بود.

شغال سریع یک نقشه به ذهنش رسید، همه ی حیواناتی که در حال فرار بودند را صدا زد و گفت: “از من نترسید، من را از جنگل آسمانی برای شما فرستاده اند تا مراقبتان باشم.”

همه ی حیوانات حرف او را باور کردند و او را پادشاه جنگل کردند.

همینطوری که روزها میگذشت شغال تنبل تر و مغرورتر میشد، حیوانات جنگل غذابش را آماده میکردند و برایش می آوردند و به او احترام میگذاشتند.

تا اینکه یک شب شغال نیلی از دور صدای شغال های دیگر را شنید که همه با هم جمع شده بودند و زوزه میکشیدند.

شغال خیلی دلش میخواست او هم زوزه بکشد، خیلی وقت بود که زوزه نکشیده بود.

هرکاری کرد نتوانست خود را کنترل کند و آخر سرش را عقب برد و شروع کرد به زوزه کشیدن.

حیوانات جنگل وقتی صدای او را شنیدند فهمیدند که گول خورده اند.

خرس گفت: “این که اصلا یک حیوان جادویی از جنگل آسمانی نیست. او یک شعال است.”

و بقیه هم گفتند: “او ما را گول زده است.”

“او دارد بقیه ی شعال ها را صدا میکند.”

“باید او را تنبیه کنیم.”

و همه باهم شغال را یک گوشمالی حسابی دادند.

روزی روزگاری چوپانی گله ی گوسفندانش را در دشت سرسبزی به چرا برد. همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای پرندگان به گوش میرسید.

گوسفندان در دشت علف میخوردند و چوپان هم که مطمئم شد در جای امن و خوبی هستند به زیر درخت بزرگی رفت، دراز کشید و خوابش برد.

یک عقاب تیزچنگال گله ی گوسفندان را دید و تصمیم گرفت یکی از بره ها را بگیرد و با خود به خانه پیش بچه هایش ببرد تا باهم بازی کنند.

پس یکی از بره های تپل را انتخاب مرد و از بالا بدون هیچ صدایی به سمت آن آمد. با چنگال های تیزش بره را گرفت و به آرامی او را بلند کرد و با خود برد. عقاب انقدر آرام این کار را کرد که نه چوپان و نه هیچ یک از گوسفندان چیزی نفهمیدند.

یک کلاغ که روی درخت بالای سر چوپان نشسته بود عقاب را دید و با خود گفت: “چه فکر خوبی! کاش منم یکی از گوسفندان را برای بچه هایم ببرم. خیلی کار آسانی بنظر می آید. یک گوسفند را انتخاب میکنم و بالای سرش میروم و با چنگال هایم او را میگیرم. آن وقت به آسمان پرواز میکنم و او را با خودم به خانه میبرم.

کلاغ یک گوسفند خیلی چاق را انتخاب کرد که در نزدیکی چوپان ایستاده بود، بالای سرش رفت و چنگال های کوچکش را در پشم های گوسفند فرو کرد. بعد بال هایش را باز کرد و شروع کرد به بال زدن.

ولی هرچه بال میزد نمیتوانست پرواز کند، گوسفند خیلی سنگین بود و کلاغ نمیتوانست او را بلند کند.

هی بال زد و هی بال زد ولی نتوانست او را بلند کند. گوسفند که صدای بال های او را شنید گفت: “معلوم هست داری چه کار میکنی کلاغ بی فکر؟ لطقا بلند شد و برو پی کارت.”

کلاغ که ترسیده بود چوپان از خواب بیدار شود، خواست بلند شود و برود. ولی چنگال هایش در پشم گوسفند فرو رفته و گره خورده بود. هرکاری میکرد نمیتوانست خودش را آزاد کند.

گوسفند که حسابی عصبانی شده بود شروع کرد به دویدن دور تا دور درخت. و کلاغ هم که حسبی ترسیده بود بال بال میزد و غار غار میکرد.

چوپان از سروصدا بیدار شد و فکر کرد کسی به گله حمله کرده. اما وقتی گوسفند و کلاغ را دید خنده اش گرفت و کلی خندید.

بهد از اینکه چوپان کلی خندید بلند شد و گوسفند را آرام کرد و با یک قیچی پشم های گوسفند را چید و به کلاغ گفت: “چرا این کار را کردی؟ میخواستی ادای عقاب را دربیاوری؟؟ ولی تو که خیلی کوچکتری و نمیتوانی مثل عقاب باشی.”

کلاغ که خیلی خجالت زده شده بود سریع پرواز کرد و از آنجا دور شد و به سمت لانه اش رفت.

چوپان به سمت او فریاد زد: “همیشه اندازه ی دهنت لقمه بردار کلاغ جان!”

زمستان خیلی سختی در جنگل شروع شده بود و همه جا را برف پوشانده بود. همه ی حیوانات به خواب زمستانی رفته بودند و پرندگان هم به سرزمین های گرم مهاجرت کرده بودند.

خانوم کلاغه تنها و گرسنه در آسمان پرواز میکرد و به این فکر میکرد که امشب شام چه بخورد؟ همه ی جنگل را گشته بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود.

ناامید در آسمان پرواز میکرد که یک دود غلیظ از دور دید. به خودش گفت این دود باید از اجاق یک خانه باشد. و این یعنی آنجا میشود غذا پیدا کرد.

کلاغ با آخرین قدرتش به سمت دود پرواز کرد و به یک کلبه رسید. از پنجره دید که خانوم خانه یک خوراک خوشمزه روی اجاق بار گذاشته است. مقداری کره و یک قالب پنیر هم کنار پنچره بود و خانوم خانه پنجره را باز گذاشته بود تا کره در گرما آب نشود.

تا چشم کلاغ به قالب پنیر افتاد با خودش کفت: “آهان! این پنیر شام امشب من خواهد بود.” و وقتی خانوم خانه پشتش به پنجره بود سریع رفت و پنیر را برداست و به سمت بالای یک درخت پرواز کرد.

یک روباه گرسنه هم آن حوالی بود که به دنبال غذا میگشت، تا خانوم کلاغه را با قالب پنیرش دید نقشه ای کشید تا پنیر را از چنگ کلاغ دربیاورد.

به زیر درخت رفت و گفت: “سلام برا خانوم کلاغ زیبا! حال شما چطور است؟ عجب بال های سیاه زیبایی دارید. عجب دم قشنگی دارید. به به…”

کلاغ که تابحال ندیده بود روباه انقدر مودب باشد تعجب کرده بود. البته که او شک نداشت که خیلی زیباست و بال و دم بسیار قشنگی دارد.

روباه دوباره گفت: “چه نوک بلند و خوش ترکیبی… عجب پاهای زیبایی. من واقعا پرنده ای به زیبایی شما ندیده ام.”

کلاغ که از تعریف های روباه خوشش آمده بود بال هایش را کمی باز کرد تا روباه بهتر او را ببیند.

روباه آهی کشید و ادامه داد: “من شنیده ام شما صدای بسیار زیبایی هم دارید. تابحال صدای شما را نشنیده ام. میشود کمی برای من آواز بخوانید؟”

کلاغ خیلی خوشحال شد چون همیشه همه به او میگفتند که صدایش اصلا خوب نیست. پس دهانش را باز کرد تا آواز بخواند. اما تا دهانش را باز کرد قالب پنیر از دهانش افتاد و روباه روی هوا آن را گرفت و خورد.

روباه همینطور که از کلاغ دور میشد گفت: “خانوم کلاغه دفعه ی دیگه خواست باشه که چی رو باور میکنی!” و رفت.

کلاغ هم پشیمان و گرسنه روی درخت ماند و تا صبح گرسنه ماند.

امروز ۲۴ اردیبهشت هست

نیوشا و مادرش با تکه های پارچه و پنبه یه عروسک 

ساده ی

نرمِ

توپولی

چند رنگ

و

وصله پینه ای

درست می کنند

 

این عروسک انقدر نرم و دوست داشتنی بود که نیوشا اسمش رو نرم نرمو

نرم نرمو حالا نزدیک ترین و همراه ترین دوست نیوشا کوچولو ه

 

نیوشا شب ها براش قصه میگه

 

هر روز هم موقع ناهار و شام، براش پیش بند می بنده و بهش غذا میده

 

و هرجا میره با خودش میبرتش

 

هر موقع خوشحال بود باهاش می خندید

هر موقع ناراحت بود بغلش میکرد

با هم می خوابیدن، با هم بیدار می شدن

با هم کاردستی درست می کردن

با هم اتاق نیوشا رو تمیز می کردن 

با هم کتاب می خوندن

با هم ورزش می کردن

و با هم خیلی کارهای دیگه که دوست داشتن رو انجام می دادن

 

 

روزها و هفته ها از این دوستی می گذره و خلاصه براتون نگم که چقدر نیوشا بیشتر از قبل نرم نرمو رو دوست داشته

یه شب نیوشا موقع خواب آرزو می کنه

ای کاش نرم نرمو عروسک دست ساز نبود و واقعا زنده بود

دقیقا عین یه خواهر یا برادر کوچکتر

میتونستن با هم حرف بزنند

با هم غذا بخورند

با هم بازی های دو نفره انجام بدن

 

صبح فردا

نیوشا، نرم نرمو رو تو بغلش پیدا نمی کنه

هرچی رو تخت رو می گرده میبینه نرم نرمو نیست

خوب که می گرده میبینه عروسک خوشگلش افتاده پائین تخت

مثل هر روز بغلش می کنه و با هم میرن که صبحونه بخورن

 

موقعی که نیوشا میاد پیش‌بند نرم نرمو رو ببنده

یه لحظه احساس می کنه واقعا نرم نرمو داره نگاهش می کنه

 

حالا بعد از اون آرزویی که نیوشا کرد، هر موقع نرم نرمو رو بغل می کنه

احساس می کنه انگار اونم بغلش کرده

 

وقتی باهاش صحبت می کنه

احساس می کنه، نرم نرمو واقعا صحبت هاش رو می شنوه

خیلی براش همه چیز عجیب شده بود

 

از این به بعد هر روز نیوشا با نرم نرمو تجربه های جدیدی دارند

که تو داستان های بعدی، همه آن داستان ها را براتون تعریف می کنم

 

قسمت دوم نرم نرمو و نیوشا را از اینجا بخوانید

یکی بود یکی نبود

خرس کوچولویی بود به نام تدی

تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفتد پایین.

تدی توی یک کتاب خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد برآورده میشود.

همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: “تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟”

– “دنبال آخرین ستاره ی پاییز.”

” برای چی؟”

” برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه.”

جوجه تیغی گفت :”واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته.”

همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.

وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: “تدی… جوجه تیغی… میاین باهم بازی کنیم؟”

جوجه تیغی کوچولو گفت: “نه… ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم، تا آرزومون برآورده بشه.”

خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.

سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: “بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!”

و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.

تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.

سنجاب گفت: “میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟”

تدی گفت: “نه…نه… اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه.”

سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد…

تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: “نه…..” و دویدن تا برگ رو بگیرن.

اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.

تدی  ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: “ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم.”

خرگوش کوچولو گفت: “آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟”

تدی گفت: “آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم.”

جوجه تیغی فریاد زد: “اوووو… تدی… آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود”

و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن.

در یک روز بارانی لیزی، کرم کوچولوی قصه ی ما روی شاخه های درخت بالای برکه نشسته بود.

لیزی شروع کرد به خوردن قسمتی از برگ درخت که زیر بارون خیس نشده بود.

یکدفعه صدایی شنید که میگفت: “هی … تو داری چتر منو میخوری!”

لیزی به پایین نگاه کرد و یک پرنده کوچولوی خاکستری دید. بهش گفت: “ببخشید، من تو رو ندیدم. اسمت چیه؟”

و پرنده کوچولوی خاکستری که یک بچه قو بود، گفت: “اسم من سالی هست. تا حالا تو رو ندیده بودم. چقدر بامزه ای!”

و اینطوری شد که سالی و لیزی باهم دوست شدند و شروع کردند به قایم موشک بازی.

اونها هرروز با هم بازی میکردند. سالی، لیزی رو روی پشتش سوار میکرد و میرفتند توی برکه گشت و گذار میکردند.

هرروز چیزهای جدید میدیدند و یاد میگرفتند. و هرروز بیشتر باهم دوست میشدند.

تا اینکه یک روز که داشتند باهم بازی میکردند، لیزی گفت: “احساس میکنم حالم زیاد خوب نیست، باید استراحت کنم. سالی من میرم بالای درخت تا کمی استراحت کنم.”

سالی گفت: “باشه پس من منتظرت میمونم.” و جایی بین علف ها نشست و منتظر موند.

هوا تاریک شده بود و سالی هنوز منتطر بود. صبح شد و هنوز خبری از لیزی نبود.

سالی چند بار لیزی رو صدا کرد: “لیزی… لیزی…. تو کجایی؟” ولی هیچ صدایی نیومد.

سالی به برکه برگشت، ولی هرروز میومد دنبال لیزی و صداش میکرد.

سالی کم کم داشت بزرگ میشد. یک روز که داشت توی برکه خودشو نگاه میکرد، تعجب کرد. با خودش گفت : “من چقدر عوض شدم!”

اما لیزی بالای درخت توی پیله ی خودش بود و منتظز بود تا به یک پروانه تبدیل بشه.

وقتی بعد از روزها از توی پیله بیرون اومد، اومد پایین درخت تا سالی رو پیدا کنه ولی هرچقدر گشت اون رو ندید. پس به سمت برکه رفت تا سالی رو پیدا کنه.

اما اونجا فقط یک قوی بزرگ زیبا رو دید.

لیزی همینجوری داشت به قوی زیبا نگاه میکرد و پیش خودش فکر میکرد چقدر قیافه ی قو بنظرش آشناست.

قو هم همینطوری که توی برکه شنا میکرد پروانه ی خیلی خوشگل رو، که همون لیزی دوست قدیمیش بود، دید. همینجوری که داشت نگاهش میکرد احساس کرد خیلی وقته اونو میشناسه.

پروانه رفت و نشست روی پشت سالی و بهش گفت: “تو چه چشم های مهربونی داری. میشه باهم دوست باشیم؟”

سالی هم که خیلی خوشحال شده بود گفت: “بله حتما. تو هم خیلی خوشگلی. اسمت چیه؟”

و پروانه جواب داد: “اسم من لیزیه! اسم تو چیه؟”

سالی که خیلی تعجب کرده بود بلاخره فهمید چرا احساس میکرد خیلی وقته قو رو میشناسه بهش گفت: “لیزی تویی؟ همون کرمی که من باهاش دوست بودم؟ من سالی هستم.”

لیزی که از پیدا کردن سالی خیلی خوشحال شده بود همه ی داستان را برای سالی تعریف کردند. 

و آنها دوباره هرروز با هم بازی میکردند و روی برکه باهم گشت میزدند.

تا اینکه پاییز شد و هردو باهم تصمیم گرفتند به سمت سرزمین های گرم بروند.

هردوباهم.

یکی بود یکی نبود.

یک آقا لاک پشتی بود که با پدر و مادر و خواهرش کنار رودخانه زندگی میکردند.

یک روز خونواده ی آقا لاک پشته براش تولد گرفته بودن.

همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودن، یه برگ سبز بزرگ خوشمزه هم براش آورده بودن.

و با جلبک یه کیک سبز خوشگل براش درست کرده بودن.

درست موقعی که آقا لاک پشته میخواست کادوهاش رو باز کنه، یکدفعه یک عالمه آشغال، مثل بارون، از بالای سنگ ها روی سرشون ریخت.

آدم هایی که برای پیک نیک به کنار رودخونه می اومدن، همیشه آشغال هاشون رو میریختن اونجا، توی خونه و محیط زندگی لاک پشت ها

آقا لاک پشته که خیلی عصبانی شده بود تصمیم گرفت بره سراغ آدم ها و این مشکل رو برای همیشه حل کنه.

همه ی لاک پشت ها بهش گفتن که این کارو نکنه،

مادرش بهش گفت: “عزیزم… تو فقط یه لاک پشت کوچولویی، چجوری میتونی از پس این همه آدم گنده بربیای؟”

پدربزرگ آقا لاک پشته بهش گفت: “آدم ها میگیرنت و تو رو میندازن توی یه تنگ کوچولو. تنها میمونی و حتی نمیتونی درست و حسابی شنا کنی.”

اما آقا لاک پشته تصمیمش رو گرفته بود، شروع کرد از سنگ ها بالا رفتن تا برسه به آدم ها.

وقتی رسید اون بالا، کنار رودخونه، دید که کلی بچه با چندتا آدم بزرگ که معلم هاشون بودن کنار رودخونه هستند.

آقا لاک پشته، کنار یکی از سنگ ها قایم شد و دنبال موقعیتی بود تا با آدم ها حرف بزنه.

همینطوری که داشت فکر میکرد، یکدفعه صدای پا شنید. چندتا بچه داشتن به اون سمت میدویدن.

آقا لاک پشته که ترسیده سریع رفت زیر آب و کله اش رو فرو برد توی یک چاله.

بچه ها دویدن و از کنار آقا لاک پشته رد شدن و رفتن.

آقا لاک پشته نفس راحتی کشید و سرشو از توی چاله کشید بیرون… کشید  و… کشید و….

اما… انگار سرش گیر کرده بود، درست به دور و برش نگاه کرد.

و متوجه شد سرش رو برده داخل بک بطری نوشابه که بچه ها توی رودخونه انداخته بودن.

آقا لاک پشته خیلی سعی کرد که سرشو بیرون بیاره، ولی هرکاری کرد، نشد که نشد.

همینطوری داشت فکر میکرد که چیکار کنه، که یه یکی از بچه ها فریاد زد:

“اینجارو… یه بچه لاک پشت توی بطری گیر کرده.”

همه ی بچه ها جمع شدن و هرکسی یه راه حلی پیشنهاد داد تا آقا لاک پشته رو نجات بدن.

تا یکی از معلم ها چاقویی که برای میوه خوردن همراهشون بود رو آورد و بطری رو خیلی آروم و با احتیاط برید.

لآقا لاک پشته که خیلی خوشحال شده بود نگاهی به معلم و بچه ها کرد تا ازشون تشکر کرده باشه.

همه بچه ها و معلم ها از آقا لاک پشته عکس گرفتند و فردای اون روز این خبر توی همه ی شهر پیچید.

عکس آقا لاک پشته توی روزنامه ها چاپ شد و همه داستانشو تعریف میکردند. همه متوجه شده بودن که آشعال هایی که توی طبیعت میریزن چقدر میتونه خطرناک باشه.

از اون روز ببعد، بچه ها و آدم بزرگ ها دسته دسته برای تمیز کردن آشغال های رودخونه و اطرافش میومدن.

خانواده ی لاک پشت ها برای آقا لاک پشت یه جشن دیگه گرفتن و ازش بخاطر کار شجاعانه اش تشکر کردن.

مادرش بهش گفت: “من بهت افتخار میکنم پسرم.”

 و پدربزرگش گفت: “تو زندگی همه ی ما رو نجات دادی، اما یادت باشه، اگر اون بچه تو رو نمیدید، معاوم نبود چه بلایی سرت بیاد، دفعه ی دیگه بیشتر احتیاط کن.”

آقا لا پشت هم کیک سبز جلبکی اش رو خورد و از اینکه به همه کمک کرده بود حسابی خوشحال بود.

یکی بود یکی نبود

فرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.

عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.

فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.

مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،

و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.

یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،

فرید به پدربزرگ گفت: “بابا بزرگ… من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم.”

پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.

فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.

از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.

وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.

فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.

همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:

“آخ جون بابابزرگ… پارک.. بریم بازی کنیم.”

و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.

حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.

راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.

ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.

باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.

فرید گفت: “بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟”

پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: “الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان.”

اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.

حسابی خسته و گرسنه شده بودند.

فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: “کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون.”

در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.

پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.

مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: “هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.

فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند.”

بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.

پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،

و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.

فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باشد.

یکی بود یکی نبود

یک مداد شمعی زرد کوچولو بود که با پدر و مادر زردش زندگی میکرد.

زرد کوچولو نقاشی کردن رو خیلی دوست داشت.

اون همه چیز رو به رنگ زرد میکشید: خورشید، جوجه، گل های آفتابگردان و حتی فیل های زرد، ابرهای زرد، یا دریای زرد.

یک روز مداد شمعی آبی کوچولو با پدر و مادرش به خونه ی زردکوچولو آمدند.

آبی کوچولو و زرد کوچولو تصمیم گرفتند با هم یک نقاشی بکشند.

زرد کوچولو یک خورشید به رنگ زرد کشید و آبی کوچولو آسمون رو به رنگ آبی کشید.

زرد کوچولو یک درخت به رنگ زرد کشید.

آبی کوچولو گفت: “ولی درخت که زرد نیست، اون آبیه!”

و اومد روی درخت زرد رو آبی کرد.

زرد کوچولو میخواست جلوشو بگیره که یک چیز عجیب دیدند.

درخت دیگه نه زرد بود و نه آبی، اون سبز شده بود.

هردو از کشفشون خوشحال شدند و کلی چیزهای سبز کشیدند: سوسمار سبز، دایناسور سبز، چمن های سبز و لاک پشت سبز.

بعد هم رفتند سراغ قرمز کوچولو تا رنگ های دیگه رو امتحان کنند.

زرد کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ نارنجی رو درست کنند.

و آبی کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ بنفش رو با هم بسازند.

اونها سه تایی باهم یک نقاشی بزرگ و پر از رنگ کشیدند و اون رو بردند تا به پدر مادرهاشون نشون بدند.

یکی بود یکی نبود

یک پسربچه ای بود به اسم امیر که با پدر و مادرش در خانه شان زندگی میکردند.

یک روز که مادر امیر داشت در آشپزخانه ماکارونی درست میکرد، امیر لباس گرگی اش را پوشید و شروع کرد به شیطنت.

از پله ها بالا و پایین میرفت و صداهای عجیب و غریب درمیاورد.

همه چیز را به هم میریخت و خلاصه حسابی شلوغ کاری میکرد.

همینطور که داشت میدوید، به لیوان چایی پدرش خورد و آن را ریخت.

مادرش که حسابی عصبانی شده بود گفت: “امیر… چرا وحشی بازی درمیاری؟ زود برو به اتاقت.”

امیر هم رفت به اتاقش و روی تختش دراز کشید.

او دلش نمیخواست لیوان چایی بابا را بریزد، فقط دلش میخواست کمی شیطنت کند.

همینجوری که داشت فکر میکرد، خوابش برد، و توی خوابش دید که در اتاقش جنگلی میروید.

رودخانه ای میان جنگل بود و تخت او هم تبدیل شد به قایقی که با آن در رودخانه حرکت میکرد.

همینطور که قایق حرکت میکرد رسید به جایی بین درخت ها

که پر از موجودات عجیب و غریب بود.

موجودات عجیب و غریب دور امیر جمع شدند

امیر پرسید: “اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟”

و آنها جواب دادند: “اینجا سرزمین وحشی هاست و ما هم وحشی هستیم.”

آنها به لباس گرگی امیر نگاه کردند و گفتند: “تو باید پادشاه وحشی ها بشوی.”

و یک تاج بر سر او گذاشتند.

امیر که پادشاه وحشی ها شده بود فریاد زد: “حالا…. وحشی بازی را شروع میکنیم.”

و شروع کردند به وحشی بازی.

انقدر وحشی بازی کردند تا خسته شدند و روی زمین دراز کشیدند.

امیر همینطور که روی زمین دراز کشیده بود احساس کرد بوی ماکارونی مادرش به دماغش میخورد.

دلش برای خانه و پدر و مادرش تنگ شده بود.

سوار قایقش شد و از وحشی ها خداحافظی کرد.

وحشی ها که از رفتن پادشاهشان ناراحت بودند برای او دست تکان دادند.

امیر چشم هایش را باز کرد و دید که مادرش یک بشقاب ماکارونی روی میز اتاقش گذاشته.

لبخند زد و با خودش گفت: “هیچ جا خانه ی آدم نمیشود، حتی سرزمین وحشی ها.”

یکی بود یکی نبود

یه خاله پیرزنی بود که توی خونه ی کوچیکش تنها زندگی میکرد.

خونه ی خاله پیرزن خیلی کوچولو بود، یه حیاط نقلی و کوچولو هم داشت.

هرروز دم غروب که میشد، سماورشو روشن میکرد، میرفت حیاط رو آب و جارو میکرد.

یه لقمه نون و پنیر با چایی میخورد و سماورو خاموش میکرد و میخوابید.

یکی از روزهای پاییز که هوا حسابی سرد شده بود و بارون شدیدی میومد.

خاله پیرزن توی خونه اش نون و پنیر و چایی اش رو خورده بود، و میخواست کم کم بخوابه که

یهو صدای در اومد: تق تق تق….

خاله پیرزن بلند شد و گفت:

“کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… گنجشک کوچولو…

باد میاد… بارون میاد….

سرده هوا… جا ندارم…

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن دلش برای گنجشک کوچولو سوخت و راهش داد توی خونه.

یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و یه گوشه بگیره بخوابه.

داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… سگ باوفا…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن یه کمی فکر کرد و بعد گفت: “عیبی نداره، تو هم بیا تو.”

یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و بگیره بخوابه.

داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… خانوم مرغه…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن گفت: “تو که جایی نمیگیری، تو هم بیا تو.”

دوباره اومدن بخوابن که صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… آقا گاوه…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن یه نگاهی به خونه کوچولوش انداخت و گفت:

“باشه تو هم بیا، فقط باید با هم مهربون تر باشیم تا هممون بتونیم بخوابیم.”

گاوه هم اومد تو و خودشو خشک کرد و داشتن میخوابیدن که

باز صدای در اومد: تق و تق و تق…

خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟

درو با لنگر میزنه؟”

 

“منم منم… گربه ملوس…

باد میاد… بارون میاد…

سرده هوا… جا ندارم

خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”

خاله پیرزن که دلش نمیومد گربه تو بارون خیس بشه درو باز کرد تا بیاد تو خونه.

بلاخره همه اومدن و گرفتن خوابیدن.

فردا صبح که خاله پیرزن از خواب بیدار شد، دید سماور روشنه و سفره ی صبحانه پهنه، نون تازه توی سفره ست و حیاط هم آب و جارو شده.

حیوون ها صبح زود از خواب بیدار شده بودن و همه چیز رو آماده کرده بودن.

بلند شد دست و روش شست و همه با هم صبحونه خوردن و گفتن و خندیدن.

بعد صبحونه، خاله پیرزن رو کرد به حیوون ها گفت:

“خب عزیزای من… دیگه کم کم وقت رفتنه. چون خودتون میبینید که خونه ی من خیلی کوچولو موچولوئه.

برای همه شما جا نداره، پس باید برین. آقا سگه شما میری؟”

سگه گفت:

“من که واق واق میکنم برات

دزدا رو چلاق میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن دلش برای سگه سوخت و گفت: “باشه آقا سگه تو بمون.”

گربه ملوسه از اونور اتاق گفت:

” من که میو میو میکنم برات

موشها رو چپو میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن که دلش نمیومد هیچ کس رو ناراحت کنه گفت: “خیله خب. تو هم بمون.”

گنجشکه از بالای طاقچه گفت:

“من که جیک و جیک میکنم برات

تخم کوچیک میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن گفت: “تو هم که جایی رو نمیگیری گنجشک کوچولو، تو هم بمون.”

آقا گاوه هم گفت:

” من که مو مو میکنم برات

خرمنو درو میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن خندید و گفت : “آقا گاوه تو هم بمون.”

از اون طرف خانوم مرغه اومد و گفت:

“من که قد قد میکنم برات

تخم بزرگ میکنم برات

بزارم برم؟”

خاله پیرزن گفت: “عیبی نداره خانوم مرغه، شما هم پیش ما بمون.”

و از اون ببعد اونا با هم دیگه زندگی کردن و به همدیگه کمک کردن.

یکی بود یکی نبود

یه سرزمینی بود توی قطب جنوب که کلی پنگوئن باهم اونجا زندگی میکردن.

پنگوئن ها از دریا ماهی میگرفتن و میخوردن، روی یخ ها لیز میخوردن و باهم بازی میکردن و خلاصه حسابی خوشحال بودن.

برفی هم، که یه پنگوئن کوچولوی بامزه بود، با پدر و مادرش اونجا زندگی میکرد.

اما برفی از دیدن برف ها خسته شده بود،

از لیز خوردن روی یخ ها هم همینطور.

برفی دلش نمیخواست دیگه ماهی بخوره. دلش میخواست چیزای جدید رو امتحان کنه.

اما به هرجا که نگاه میکرد، فقط برف و یخ و ماهی و پنگوئن میدید.

تا اینکه روزی یک کشتی به سرزمین اونها اومد که چندتا آدم داخلش بودن.

همه ی پنگوئن ها از دیدن این کشتی وحشت کردند و تصمیم گرفتند از اونجا دور بشن و برن جاییکه دست آدم ها بهشون نرسه.

اما برفی دلش میخواست آدم ها رو ببینه و از ازشون سوال کنه آیا جایی که اونها ازش اومدن هم پر از برف و یخه؟ آیا اونها هم همیشه ماهی میخورن؟

مادر و پدر برفی بهش گفتن: “برفی جون، آدم ها خیلی خطرناکن! اونا ممکنه تو رو بردارن و با خودشون ببرن. ولی ما برای زندگی توی قطب ساخته شدیم و نمیتونیم جاهای دیگه زندگی کنیم.”

ولی برفی یواشکی از مادر پدرش جدا شد و اومد به سمت کشتی.

داشت از پایین به همه جا سرک میکشید که یه پسر کوچولو رو دید. پسر کوچولو به برفی لبخند زد، برفی هم به اون لبخند زد.

و اونها باهم دوست شدن و باهم بازی کردن.

ظهر شد و وقت برگشتن پسر کوچولو بود، کشتی باید راه می افتاد به سمت کشور خودشون.

برفی دلش میخواست بره و جایی که پسرکوچولو توش زندگی میکرد رو ببینه، ولی دلش برای پدر و مادر و دوستاش تنگ میشد.

اما تصمیمشو گرفت، با خودش گفت: “میرم دنیا رو میبینم و دوباره برمیگردم پیش پنگوئن ها.”

برفی با پسربچه رفت توی کشتی و راه افتادن.

وفتی رسیدند، برفی جایی رو دید که تا حالا توی عمرش ندیده بود. خیابون ها، درخت ها، ماشین ها و آدم ها. هیچ خبری از برف و یخ نبود. 

برفی از دیدن اونجا خیلی هیجانزده شده بود.

پسربچه برفی رو با خودش به خونه شون برد. توی خونه مامان پسربچه براش پنکیک با مربای آلبالو درست کرد، و پسربچه یواشکی یکی هم به برفی داد.

برفی با خودش گفت: “عجب چیز خوشمزه ایه! از ماهی هم خوشمزه تره.”

فردای اون روز پسربچه به مدرسه رفت و برفی توی خونه تنها موند.

حوصله اش سر رفته بود، بخاطر همین هم اومد توی حیاط.

چندتا بچه توی حیاط مشغول بازی بودند، تا برفی رو دیدن شروع کردن به اذیت کردن برفی.

به سمتش آشغال پرت کردن و نزدیک بود بگیرنش که برفی تونست فرار کنه و بیاد توی خونه.

برفی نمیدونست که همه ی آدم ها مثل پسربچه و خونواده اش مهربون نیستن و بعضی ها ممکنه به اون آسیب برسونن.

روزها گذشت، برفی و پسربچه با هم بازی میکردند و خوراکی های خوشمزه میخوردند.

تا اینکه یک روز، برفی توی آشپزخونه چشمش افتاد به یک ماهی که مامان پسربچه میخواست باهاش شام درست کنه.

برفی وقتی ماهی رو دید، یاد خونه ی خودش افتاد، یاد پدر و مادرش که حتما نگرانش بودن و یاد دوستاش و لیز خوردن روی یخ ها.

برفی کلی چیزهای جدید دیده بود و خوراکی های جدید خورده بود، ولی حالا دلش میخواست برگرده به سرزمین خودش.

پسربچه و مادر و پدرش وقتی دیدن که برفی غمگینه، فهممیدن که باید اونو به خونه اش برگردونن.

 برفی و پسربچه از هم خداحافظی کردن و به هم لبخند زدن، مثل روز اول.

و بعد برفی به خونه اش برگشت، پیش پدر و مادرش.

تا همه چیز رو برای اونا تعریف کنه.

ماهک کوچولو خونه ی مادر بزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.

خونه ی آنها یک حیاط کوچک نقلی داشت با یک حوض کوچک نقلی که توش سه تا ماهی قرمز کوچولو بود. یه درخت خوشگل هم توی حیاط بود که عصرها سایه اش می افتاد روی حوض.

ماهک هروقت که به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش می اومد یک کمی نون خشک برمیداشت و میرفت لب حوض، پاهاشو میکرد توی حوض و به ماهی ها غذا میداد.

ماهی ها تند و تند شنا میکردن و میومدن دور پاهای ماهک جمع میشدن تا غذا بخورن. ماهک هم قلقلکش میومد و غش غش میخندید.

بعضی شب ها هم پدربزرگ فواره رو روشن میکرد و یه هندونه ی بزرگ مینداخت توی آب تا حسابی خنک بشه.

بعدم با کمک ماهک زیرانداز رو می آوردن و پهن میکردن و شام رو اونجا توی حیاط، پیش ماهی ها میخوردن.

ماهک انقدر ماهی کوچولوها رو دوست داشت که دلش میخواست هرروز اونها رو ببینه.

بخاطر همینم یک روز که مادرش صداش زد تا پاهاشو از توی حوض دربیاره تا برگردن به خونه ی خودشون، به مادرش گفت: “مامان… میشه اون ماهی که از همه کوچیکتره رو با خودمون ببریم خونه و بندازیمش توی تنگ ؟”

مادرش گفت: “ماهک جون اما تنگ خونه ی ما برای این ماهی ها کوچیکه. ماهی کوچولو دلش میگیره. تازه دلش برای مادربزرگ هم تنگ میشه.”

اما ماهک شروع کرد به اصرار کردن: “مامان من خودم همش مراقبشم، باهاش حرف میزنم تا دلش برای مادربزرگ تنگ نشه. مامان… لطفا اجازه بده.”

مادربزرگ از توی خونه اومد بیرون و گفت: “ببینم ماهک جون.. تو دوس داری بری توی یه اتاق خیلی کوچیک که نتونی توش بدوی و بازی کنی، بدون پدر و مادرت زندگی کنی؟”

ماهک گفت: “معلومه که نه… من خونه ی خودمون رو دوست دارم. دلم میخواد پیش مامان و بابام باشم.”

مادربزرگ گفت: “آهان… دیدی… پس چجوری دلت میاد این ماهی کوچولو رو از مامان و باباش جدا کنی و ببریش توی یه جای خیلی کوچیک؟ مگه تو ماهی ها رو دوست نداری؟”

ماهک کمی فکر کرد و گفت: “چرا. من ماهی ها رو خیلی دوست دارم. دلم نمیخواد ماهی کوچولو غصه بخوره. میزارم پیش پدر مادرش بمونه. خودم هر هفته میام باهاشون بازی میکنم و بهشون غذا میدم.”

مادربزرگ ماهک، اونو بوسید و  ماهک از ماهی ها خداحافظی کرد و بهشون گفت: “زود برمیگردم پیشتون.” و بعد با مادرش به خونه رفت.

 

روزی روزگاری یک عمو آسیابانی بود که یک سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.

سیبییلش از بناگوش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندم ها رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.

عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشت و مواظبشون بود.

هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.

یه روزی که آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد:

“همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه

ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم.”

بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشت ها و جنگل ها هم گذشت…

تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورشت گذاشته بود جلوش و داشت غذا میخورد.

سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشت و راه افتاد بره پیش عمو.

دیوه که عصبانی شده بود گفت: “آهای… کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟”

سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: “هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.”

دیوه با خودش فکر کرد: “اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.”

بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.

بعدش با خودش گفت: “عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندم ها رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.

باید برم براش پول بیارم.”

بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پول ها و طلا ها و جواهرات مردم رو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.

از دریاها و کوه ها و جنگل ها و دشت ها رد شد تا رسید به قصر دیوه.

رفت و همه ی طلاها و پول های دیوه رو برداشت و راه افتاد.

دیوه گفت: “چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!”

سیبیل گفت: “هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.”

دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو بیاره پیش عمو.

عمو آسیابان که از دیدن پول ها و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.

از اون ببعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.

دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت.

یه روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندکی میکردند. اونا همه جا باهم میرفتن و همیشه پیش هم بودن. روزا میرفتن از دشت های سرسبز علف میخوردن و از چشمه ی خنکی که داشتن آب میخوردن. بچه ها باهم میدویدن و بازی میکردن.

بین این اسب ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی قشنگ داشت. اسم این کره اسب “شاخدار” بود.

بچه ها همه ی اسب ها شاخدار رو خیلی دوست داشتن، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسب های دیگه باشه. احساس میکرد این شاخ مزاحمشه.

پیش خودش میگفت : آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم میخواد شکل اسب های دیگه باشم.

تا اینکه یه روز گذاشت و از پیش اسب ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری ببره یا از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون.

انقد محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون ها. دوید و دوید تا یهو چشمش به یه صحنه ی خیلی عجیب و قشنگ افتاد. شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب اونجا بود که مثل خودش شاخ داشتن.

و تازه…. از شاخ هرکدوم از اسب ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسب ها اونو دیدند.

همه اومدن به سمتش و بهش سلام دادن: سلام. تو چه تک شاخ خوشگلی هستی. عجب شاخی داری!

شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم.

تک شاخ ها بهش گفتن که به اسب هایی که یه شاخ روی صورتشون دارن میگر تک شاخ. تک شاخ ها توی باغ وحش ها یا توی کتابای علمی نیستن. اونا فقط توی رویاها زندگی میکنن.

و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد.

و بعد بهش یاد دادن چجوری از شاخش استفاده کنه.

شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر بفرده. با اینحال دلش برای خونواده ی اسب ها تنگ میشد.

بخاطرهمینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه

یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل و چاق و چله که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تائی با هم زندگی می‌کردند.
گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیم تنه مخملی داشت. اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگ به رنگ بود، حیفش می‌آمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و شکمش سیاه و سرخ و نارنجی. اما پرهای سینه و شانه و پشتش زرد بود، و تو آفتاب که وامیستاد مثل طلا برق برق می‌زد. و چون به طلا «زر» هم می‌گویند و «زر» و «پر» هم‌قافیه‌اند، گربه و طرقه اسم رفیق تپلی خودشان را، برای قشنگی، گذاشته بودند:«خروس زریِ پیرهن پری». یعنی خروسی که به رنگ طلاست و پیراهنش از پر است.

آنها در آن گوشه دنج جنگل سه تائی، شاد و خرم برای خودشان زندگی می‌کردند و غم و غصه راه خانه‌شان را بلد نبود. تا اینکه روزی از روزها طرقه با اخم و روی به هم کشیده و اوقات تلخ گربه را کناری کشید و یک جوری که خروس زری نفهمد، به‌اش گفت:
دادا پیشی جون!
پیشی گفت: جونِ دادا پیشی!
طرقه گفت: دادا پیشی جون، هیچ خبر داری این خاله روباهه که اومده اون ورِ رودخونه برا خودش آلونک درست کرده پیش خودش چه نقشه‌ای چیده؟
پیشی: نه طرقه جون، هیچ خبری ندارم. مگه چه نقشه‌ای چیده؟
طرقه: حدس که می‌تونی بزنی
پیشی گفت: شاید واسه رفیقمون… آره؟

پیرهن پری هم که از قضیه روباهه خبر نداشت، برای خودش بی‌خیالِ بی‌خیال خوش و خرم بود… هرروز صبح، کله سحر از خواب بیدار می‌شد، می‌آمد لب پنجره کلبه‌شون، بال‌های خوشگلش را می‌کوبید به هم، صدای قشنگش را بلند می‌کرد و می‌خواند:

«قوقولی قوقو سحر شد
سیاهی دربه درشد
فرشته ها دویدن
ستاره ها رو چیدن
خورشید خانم در اومد
با یک شفق سراومد
تا شب نکرده حاشا
بچه ها بیاین تماشا!»

آن وقت طرقه و پیشی پا می‌شدند، همه با لب خندان به هم صبح به خیر می‌گفتند و لباس‌هایشان را می‌پوشیدند و بعد هرسه با هم راه می‌افتادند می‌رفتند لب چشمه، دست و روشان را می‌شستند، خودشان را تمیز می‌کردند، می‌آمدند صبحانه‌شان را می‌خوردند و به کارهای زندگی‌شان می‌رسیدند و، همین‌طور… تا دوباره شب می‌شد.

زمستون و باهار اومد و رفت. تابستونم گذشت. تا قصل پاییز اومد و هوا کم کم سرد شد.

یه روز صبح بعد از اینکه صبحونه شون رو خوردند. گربه و طرقه رو کردن به خروس زری و گفتن: “خروس زری جون! پیرهن پری جون! ما باید برای روشن کردن آتیش به اون دوردورای جنگل بریم.

چون که هم تا اونجا اومدن کار تو نیست و خسته میشی، دوما که نمیتونیم خونه رو تنها بذاریم.

اما باید خوب حواستو جمع کنی. چون آقا روباهه همین دور و براست و ممکنه بخواد بیا تو رو گول بزنه و با خودش ببره.

پس اگه آقا روباهه اومد این طرفا، هرچی هم که گفت تو از خونه بیرون نمیای، میدونی چرا؟ چون که:

روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه

تا چشم به هم بداری
می‌بینی که سر نداری

کله پا شدی تو قندون
نه دل داری نه سنگ دون.”

خروس زری هم قول داد که حواسشو جمع کنه و اصلا نزدیک روباه نشه.

روباه ناقلا که همان نزدیکی پشت بُته مُته‌ها قایم شده بود، آنقدر صبر کرد تا طرقه و پیشی خوب دور شدند… آن‌وقت آمد زیر پنجره نشست سازش را کوک کرد و شروع کرد به زدن، صداشم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن:


«ای خروس سحری
چش نخود سینه زری!

پیرهن زر به برت بود پیش از این؟
تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟

شنیدم رنگ پرت رفته. ببینم پرِتو!
یاقوتِ تاجِ سرت ریخته، ببینم سَرِتو!»

خروس زری پیرهن پری که این حرف را شنید، اوقاتش چنان تلخ شد که همه نصیحت‌های گربه و طرقه یک‌سر از یادش رفت… جَلدی پرید پنجره را باز کرد، بادی به گلو انداخت و گفت:

«به سفید که گفتن «زنگیه»
معلومه که از چشم تنگیه

اگه خروس زری منم
اگه پیرهن پری منم

نه پرم رنگش رفته
نه سرم تاجش ریخته

«پیرهن زر به برت بود» چیه؟ هست!
«تاج یاقوت به سرت بود» چیه؟ هست!

پرایِ زر؟ ایناهاش، این پَر من!
یاقوت سَر؟ ایناهاش این سَرِ من!»

خروس زری برای اینکه روباه ببیند که نه رنگش رفته و نه تاج سرش ریخته سرش را تا سینه از توی پنجره آورد بیرون. و روباه هم که منتظر همین بود، دیگر امانش نداد: پرید و گرفت کشیدش پایین، چار تا پا داشت، چار تا پای دیگر هم قرض کرد و دوید طرف لانه‌اش.

خروس زری پیرهن پری که تازه نصیحت رفیق‌هایش یادش آمده بود، شروع کرد به جیغ و داد کردن:

«ـ گربه جان!
ای امان!
آقا روبا برد منو!
ـ طرقه جان!
ای فغان!
آقا روبا خورد منو!»

دست بر قضا گربه و طرقه که هنوز چندانی از کلبه دور نشده بودند، جیغ و داد رفیقشان خروس زری پیرهن پری را شنیدند و بدو بدو خودشان را رساندند به روباه. این یکی توکش زد. آن یکی پنجولش کشید، این یکی پنجولش کشید، آن یکی توکش زد… آنقدر که روباهه دیگر نتوانست طاقت بیاره: خروس زریِ پیرهن پری را ول کرد، سر خودش را گرفت، چهار تا پا داشت، چهار تا پای دیگر هم قرض کرد و دِ فرار.

فردای اون روز آقا روباهه دوباره اومد زیر پنجره و همون شعرو خوند. ولی خروس زری که دیگه درس خوبی گرفته بود و حسابی مراقب بود، اصلا پنجره رو باز نکرد و هیچ صدایی ازش درنیومد.

روباه که اینجور دید، کوک سازش را عوض کرد و شروع کرد به زدن یک آهنگ دیگر و خواند که:

دیروز زن مَش ماشالا بی‌درد
مرغای محله رو خبر کرد

پاشید واسشون یک چنگه چینه
گفت:«زود بخورین خروس نبینه!»

وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش:«با خروس زری بدَم من!»

خروس زری پیرهن پری که این را شنید، انگار غم عالم را گذاشتند رو دلش. دل کوچولوش گورپ و گورپ شروع کرد به زدن، اشک تو چشم‌های گردش جمع شد. هرچه کرد خودداری کنه نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد، پنجره را باز کرد، سرش را آورد بیرون و گفت:«آقا روباه! بی‌زحمت ممکنه بفرمائین زن مَش ماشالا بی‌درد سر چی این‌جور با من بد شده؟»

روباهه رفت جلو و بیخ خِرِ خروس زری پیرهن پری را چسبید و کشیدش پائین و گذاشتش زیر بغلش، سازش را هم برداشت و… برو که رفتی! منتها این بار گلوی خروس زری را هم گرفته بود که نتواند سر و صدا راه بیندازد و گربه و طرقه را صدا کند. اما… نگو که گربه فراموش کرده بود تبرش را بردارد، از میان راه برگشته بودند. این بود که به موقع سررسیدند و روباه را کتک مفصلی زدند. خروس زری را که طفلک چیزی نمانده بود خفه بشود، برداشتند آوردند به کلبه‌شان. مشت و مالش دادند و حالش را جا آوردند.

روز سوم روباه اومد و دوباره کوک سازش را عوض کرد، یک آهنگ دیگر زد و این‌جور خواند:


ای خروس سحری
چشم نخود سینه زری

پیرهنت از پرِ زرد
پرِ دُمبت لاجورد

خَلعت زر به بَرِت
تاج یاقوت به سَرِت

این دَفه پسته دارم
پسته سر بسته دارم

فندق نشکسته دارم
انار بی‌هسته دارم…

اگر خواستی ببینی چاکرتو
درآر از پنجره بیرون سرتو!

خروس زری که همون جور ساکت و صامت تو کلبه نشسته بود و حرص میخورد، این بار دیگه از کوره در رفت، یه ذره لای پنجره رو باز کرد و گفت :”ببیم آقا روباهه، بیخود وقت خودتو تلف نکن:

اگه تا نصف شبم ساز بزنی

جور به جور هی زیر آواز بزنی

دیگه نیستم خروس، این دفعه خرم

بازم از حرفات اگر گول بخورم!”

روباه هم که همینو میخواست تا دید خروس زری سرشو از پنجره داده بیرون، جلدی جست، گلوشو گرفت کشیدش پایی و چهار تا پا داشت، چهارتا هم قرض کرد و مث برق و باد رفت به لونه اش.

گربه و طرقه آن دور دورهای جنگل، تا جایی که توانستند هیزم جمع کردند و رو هم گذاشتند تا خوب خسته شدند. آن وقت به تل هیزمی که جمع کرده بودند، نگاهی کردند و گفتند: 
گربه: «خوب! حالا دیگه می‌تونیم با خیال راحت برگردیم خونه، یه چیزی بخوریم و بگیریم بخوابیم،»
طرقه: «که از فردا صبح بیائیم و خورده خورده این هیزما رو ببریم پشت کلبه‌مون انبار کنیم واسه زمستون.»
آن‌وقت دست هم را گرفتند و دو تایی آوازخوانان و شلنگ اندازان آمدند و آمدند تا رسیدند به کلبه‌شان اما هرچه در زدند دیدند نه خیر، از سنگ و علف صدا درمی‌آید که از خروس زری پیرهن پری درنمی‌آید.

طرقه و گربه که فهمیده بودند قضیه از چه قراره، پشت کلبه روباه رفتند و با یکدیگر شروع کردند به خواندن:


«دور جهون میگردم

شلون شلون میگردم

واسه مرغ و خروسام

پی یه چوپون میگردم.

چوپومن دم درازو

نه غرغرو نه نازو

پوزه اش باریک و وزنش

دو من و نیم به ترازو»

 روباهه که هنوز سراغ خزوس زری نرفته بود، وقتی که اینو شنید خیلی خوشحال شد که میتونه چوپون گوسفندها بشه و هرروز یکی شونو برداره بیاره توی لونه اش و دلی از عزا دربیاره.
روباهه خروس زری پیرهن پری را گذاشت زیر بغلش و از همان ته لانه فریاد زد:


«مطلبتو شنیدم
وایسا که خوب رسیدم

خدا خواسته تو این کار
حق برسه به حقدار

واسه که این کمینه
یه عمره کارش اینه

تعریف خود نباشه
این کار ارث باباشه.»

این را گفت و از توی لانه با هزار امید و آرزو جست زد بیرون که گربه و طرقه امانش ندادند. خودشان را انداختند روی او، و تا روباه آمد بفهمد دنیا دست کیست، آنقدر کتک خورده بود که زمین و زمان دور سرش می‌چرخید. پنجه‌های تیز گربه و نوک محکم طرقه یک جای سالم توی تن روباه حقه‌باز دَله باقی نگذاشت.

از اونجایی که خروس زری پیرهن پری آنقدری که لازمش بود تنبیه شده بود و سرش به سنگ روزگار خورده بود، طرقه و گربه دیگر چیزی به روش نیاوردند و دیگر از این بابت چیزی نگفتند تا رفیقشان بیش از این‌ها شرمساری نبرد.
هر سه دست تو دست هم انداختند و همان‌جور که با هم دَم گرفته بودند و می‌خواندند، به طرف کلبه‌شان راه افتادند:

«روباهه رو چزوندیم
تا کوه قاف دووندیم
دماغشو سوزوندیم

طمع از راه دَرِش کرد
بیچاره و مَنتَرِش کرد
خام طمعی بلاش شد
کتک خورد آش و لاش شد.
هرکه دَلَه‌ س، ذلیله
مُخلصش عزرائیله
هرکه اسیرِ آزتر
دساش از پاهاش درازتر!»

 

یک روز اردک کوچولو به دور و برش نگاه کرد و همه ی اردک ها را دید.

با خودش فکرکرد: “من درست شبیه اردک های دیگر هستم. هیچ فرقی باهم نداریم!”

ولی او دلش میخواست جور دیگری باشد، نه شبیه همه!

با خودش گفت:

“اگر یک پرنده بودم میتوانستم آواز بخوانم.

اگر یک پنگوئن بودم میتوانستم روی یخ ها لیز بخورم.

اگر یک خفاش بودم میتوانستم سرو ته از شاخه ها آویزان بشوم.

اگر یک لاک پشت بودم میتوانستم توی لاکم قایم بشوم.

یا اگر زرافه بودم میتوانستم با گردن درازم ببینم آن بالا بالاها چه خبر است.

حتی اگر کانگورو بودم… میتوانستم کلی بالا و پایین بپرم.

فکرشو بکن… اگر یک نهنگ بودم میتوانستم در دریا شنا کنم.

ولی.. اگر یک شیر بودم میتوانستم غرش کنم.

پس رفت پیش آقای شیر و غرش کرد :” کواک… کواک…!”

اما آقای شیر اصلا به اردک کوچولو محل نگذاشت.

اردک کوچولو رفت دم گوش شیر و بلندتر گفت: ” کواک… کواک…!”

آقای شیر هم که اصلا از سروصدا خوشش نمی آمد بلند شد و به سمت اردک کوچولو آمد.

اردک کوچولو جیغ کشید و فرار کرد

ار روی بوته ها پرید

توی برکه شنا کرد

روی گل ها لیز خورد

بال بال زد و دوید

تا رسید به بقیه ی اردک ها.

و آقای شیر دیگه نتونست پیداش کنه.

با خودش فکر کرد خیلی هم بد نیست که شبیه ارک های دیگر است. شاید اینجوری بهتر باشد.

البته نه همیشه…

یک روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.

همینجوری که داشت پرواز میکرد یک کرم رو دید که روی علف ها راه میرفت.

خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.

کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی میمیره.”

سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: “راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.”

آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره.”

خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.

بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: “بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت .”

کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.

خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.

وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ ها باهم کفتند: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟”

خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: “ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.”

دوتا از جوجه کلاغ ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”

نصفه شب شده بود ولی جوجه کلاغ ها از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.

همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علف ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.

کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا.”

خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.

خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.

جوجه کلاغ ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند و رقصیدند. یکی از جوجه کلاغ ها از مادرش پرسید:

“این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟”

خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد.

روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیر که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند. 

یک روز همینطوری که داشت در جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یک غار برخورد.

کمی داخل شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: “معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه.”

تمام غار را گشت ولی هیچ حیوان زنده ای پیدا نکرد.

با خودش فکر کرد: داخل غار قایم میشوم تا خیوانی که اینجا زندگی میکند برگردد و بتوانم او را بگیرم.

این غار خانه ی یک شغال بود. این شغال هرروز صبح برای پیدا کردن غذا بیرون می رفت و شب برای خوابیدن به غار برمیگشت.

آن روز هم شغال بعد از اینکه غذایش را خورد به سمت خانه اش آمد. وقتی خیلی نزدیک شد بنظرش آمد که یک اتفاقی افتاده.

با خودش گفت: “چرا همه جا انقدر ساکته؟ جرا هیچ صدایی از پرنده ها و حشرات نمیاد؟”

با احتیاط نزدیک شد و تصمیم گرفت مطمئن بشه که هیچ خطری وجود نداره. سریعا یک نقشه کشید.

شروع کرد با غار صحبت کردن و گفت: “سلام غار عزیزم؟ حالت چطوره؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟”

شیر که صدای شغال را شنید با خودش فکر کرد: “حتما بخاطر من است که همه جا ساکت است باید قبل از اینکه شغال شک بکند سریع تر فکری بکنم.”

شغال دوباره رو به غار فریاد زد: “مگه قول و قرارمون یادت رفته؟ قرار شد هروقت من برمیگردم با هم سلام و احوالپرسی بکنیم.”

شیر سعی کرد کمی صدایش را نارک بکند و جواب داد: “به خونه خوش اومدی دوست عزیزم!”

وقتی پرنده ها و حشرات صدای غرش شیر را شنیدند همگی ترسیدند و شروع کردند به جنب و جوش و سروصدا.

و شغال هم که از شنیدن صدای شیر شوکه شده بود، قبل از اینکه شیر او را بگیرد سریع پا به فرار گذاشت و از آنجا دور شد.

شیر مدت زیادی منتظر شغال ماند و وقتی دید که که او نیامد فهمید که گول خورده.

خانواده ی موش ها در یک نانوایی زندگی میکردند و از نان ها و کیک ها تغذیه میکردند.

نانوا همه ی راه ها را برای بیرون کردن موش ها از نانوایی اش امتحان کرده بود و موفق نشده بود.

تا اینکه روزی تصمیم گرفت دشمن اصلی موش ها یعنی “گربه” را به نانوایی بیاورد تا بلکه موش ها را بگیرد.

آن شب گربه به نانوایی آمد و چندتایی از موش های کوچولو را گرفت و آقای نانوا آنها را از آنجا بیرون برد.

همه ی موش ها که نگران شده بودند سریع بک جلسه گداشتند تا تصمیم بگیرند چطور از دست گربه فرار کنند.

در جلسه هرکدام از موش ها چیزی گفت و در نهایت تصمیم گرفتند تا یک زنگوله به گردن گربه بیندازند تا هروقت گربه حرکت کرد صدای آن را بشنوند.

یکی از موش های پیر گفت: “حالا چه کسی حاضر است این زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟”

همه ی موش ها که از گربه خیلی میترسیدند سکوت کردند.

تا بلاخره دو موش جوان و شجاع دستشان را بالا گرفتند و گفتند : “ما زنگوله را به گردن گربه می اندازیم.”

همه شجاعت آنها را تشویق کردند و برایشان دست زدند.

فردا صبح یکی از موش ها جلوی گربه رفت و بلند به او گفت: “آهای آقای گربه! اگه میتونی منو بگیر.”

و تا گربه آمد او را بگید سریع شروع به دویدن کرد. گربه هم دنبال او دوید.

موش سریع خودش را به یک سوراخ رساند و پرید داخل سوراخ. گربه هم به دنبال موش دوید و سرش را داخل سوراخ کرد و چون جثه اش یزرگ بود همانجا گیر گرد. در همین لحظه موش دومی سریع زنگوله را به گردن او انداخت.

به این ترتیب هربار که گربه به آنها نردیک میشد، موش ها زود صدای رنکوله را میشنیدند و فرار میکردند.

روزی روزگاری جغدی در یک جنگل زندگی میکرد که با یک قو که در دریاچه زندگی میکرد دوست بود. قو پادشاه تمام قو های دریاچه بود و همه به او احترام میگذاشتند و هروقت هرکس مشکلی داشت به سراغ قو می آمد تا او مشکلش را حل کند.

جغد فکر میکرد که چون قو پادشاه است، حتما او هم باید پادشاه باشد تا بتوانند با هم دوست باشند. بخاطر همین هم الکی به قو گفته بود که پادشاه تمام جغد های جنگل است.

یک روز صبح جغد از جنگل به سمت دریاچه پرواز کرد تا قو را ببیند. وقتی به قو رسید و سلام داد، دو تا از قوهای دریاچه به سراغ پادشاه آمدند تا مشکلشان را به او بگویند، پادشاه از جغد معذرت خواهی کرد و گفت: “چند لحظه صبر کن تا من با قوهای دریاچه صحبت کنم و زود پیش تو برگردم.” و رفت.

جغد همینطور که در اطراف دریاچه پرواز میکرد فکر میکرد که حتما باید به قو نشان بدهد که پادشاه جغدهاست وگرنه قو دیگر با او دوست نخواهد بود. در همین حال چشمش به یک لشکر سرباز افتاد که در میان جنگل اردو زده بودند.

سریع برگشت و به سراغ قو رفت. به او گفت بیا برویم تا سربازهایم را به تو نشان بدهم.

قو میدانست که جغد واقعا پادشاه نیست و این حرف ها را میزند تا او را تحت تاثیر قرار دهد، ولی بخاطر اینکه غرور جغد را نشکند قبول کرد.

آنها پرواز کردند و بالای سربازها رسیدند. سربازها داشتند آماده میشدند که به مبارزه با دشمن بروند.

قو گفت: “مگر این سربازها به دستور تو به جنگ نمیروند؟”

جغد گفت: “چرا همینطوره. الان من بهشون دستور میدم که فعلا نرن.”

بعد هم پایین تر رفت و شروع کرد به هو هو کردن: “هووووو….هووووو…هووووو”

فرمانده وقتی چشمش به جغد افتاد به سربازانش گفت: “جغد خیلی بدیمن است. امروز به جنگ نمیرویم. چون ممکن است بدشانسی بیاوریم و شکست بخوریم.”

سه روز دیگر هم همین اتفاق افتاد. هرسه روز جغد و قو بالای سر سربازان پرواز کردند و جغد هو هو کرد. روز آخر فرمانده گفت: “این جغد همه ی برنامه های ما را به هم ریخته. باید بگیریمش تا بی موقع هو هو نکنه.”

و همه ی سربازها دویدند به سمت جغد. وقتی یکی از سربازها تور را به سمت جغد پرتاب کرد تا او را بگیرد، قو سریع او را به عقب هل داد تا در تور نیفتد و سریع پرواز کردند به سمت دیگر دریاچه.

جغد که خیلی ناراحت و خجالتزده شده بود از قو تشکر کرد و واقعیت را به او گفت.

قو هم گفت: “من از اول هم میدانستم که تو پادشاه نیستی. ولی اصلا برای من مهم نیست و من تو را همینطور که هستی دوست دارم.”

و آنها برای همیشه باهم دوست ماندند.

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

یکی بود یکی نبود.

دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:

ای کاش من هم یک گنجشک بودم!

قصه کودکانه

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.

یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !

وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.

 

قصه کودکانه

 

باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،

او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،

تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست.

 

*********

 

گنجشکی کنار او آمد وگفت:

چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟

عسل گفت:

من خسته و گرسنه ام.

گنجشک قاه قاه خندید وگفت:

تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا  و غذا پیدا کنی.

الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !

 

*********

 

عسل شروع  به  گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد.
مادرش بود !

بله بچه ها،

عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود.

یکی از بهترین روش‌ها برای آموزش به کودکان، تعریف کردن داستان‌ است. داستان های آموزنده برای کودکان، قصه‌هایی شنیدنی و جالب با مضامین مختلف هستند که با کمک آنها می‌توان مفاهیم مهمی را به کودکان آموزش داد. قصه کوتاه کودکانه در مورد خانواده، از انواع داستان‌های آموزنده است که شما می‌توانید آنها را در منزل و یا مهدکودک برای بچه‌ها تعریف کرده و مفهوم خانواده را برایشان روشن کنید.

 

توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه می‌رفت و می‌دید که بچه‌های حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی می‌کنند.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

میمون کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. میمون کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر میمون‌ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ میمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به میمون کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.

سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.

از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.

با مجموعه ۶ قصه شیرین کودکانه با مضامین مختلف همراه ستاره باشید.

 

یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.

فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.

آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.

فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.

فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!

روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن.

ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟

خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.

تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد.

فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!

ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه.

فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!

این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.

فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره!

همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن.

اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته!

 

 

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا می‌رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ، پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

 

 

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک. منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

 

داخل یک جنگل، شیری زندگی می‌کرد. شیر قصه ما پیر شده بود و نمی‌تونست سریع بدوه. هر روزی که می‌گذشت شکار کردن براش سخت‌تر می‌شد.

یک روز شیر وارد جنگل شد تا غذا پیدا کنه و به یک غار رسید. آروم به غار نزدیک شد و یک بویی از داخل غاز به مشامش خورد. وارد غار شد اما چیزی داخلش نبود. با خودش گفت که اینجا قایم میشم تا حیوونی که داخل غار بوده برگرده. اما اونجا خونه یک شغال بود. این شغال هر روز بعد از خوردن غذا به خونش برمیگشت. اما وقتی به غار نزدیک‌تر شد، فهمید یک مشکلی وجود داره. فضا ساکت ساکت بود. شغال به خودش گفت یک جای کار میلنگه! چرا همه  پرنده ها و حشره ها ساکتن؟

خیلی آروم و با احتیاط وارد غارش شد. دور و برش رو نگاه کرد و به دنبال نشونه ای از خطر بود. وقتی وارد دهانه غار شد، هوشش بهش هشدار خطر میداد. با خودش گفت: باید مطمئن بشم همه چی سر جاشه! یهو یک نقشه عالی به سرش خورد.

شغال بلند گفت: سلام دوست من. اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ساکتی؟

صدای شغال داخل غار پیچید. شیر که دیگه نمیتونست گرسنگیشو تحمل کنه با خودش گفت حتماً به خاطر منه که این غار ساکته و قبل از این که شغال بفهمه مشکلی وجود داره باید یک کاری کنم.

شغال به حرف زدنش ادامه داد: قرارمون رو یادت رفته دوست عزیز؟ تو باید به من سلام کنی وقتی برمیگردم خونه.

شیر صداش رو عوض کرد و گفت: به خونه خوش اومدی دوستم!

پرنده ها با صدای بلند جیر جیر کردن و با شنیدن صدای شیر فرار کردن. شغال هم همینطور. اون قبل از این که شیر یک لقمه چپش کنه، با سرعت تمام برای جان عزیزش فرار کرد.

شیر زمان زیادی منتظر موند تا شغال وارد غار بشه اما وقتی شغال وارد نشد، شیر فهمید که کلاه سرش رفته. شیر از دست خودش عصبانی بود که حماقتش باعث شده یک غذای چرب و نرم از دستش دربره!

 

 

اگر علاقه‌مند به انواع داستان‌های کودکانه هستید مطالعه 3 داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

یکی بود یکی نبود. در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند. اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن.

 

داستان کوتاه کودکانه

 

یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.

بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.

هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند. برادر گل گلی هر روز درس‌هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آن‌ها بسیار به او اهمیت می‌دهند. اگر آن‌ها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آن‌ها نبودند من باید تنهایی چیکار می‌کردم! همه‌ی آن‌ها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آن‌ها را تصور کنم.

بعد از آن اتفاق، زمانی که دیگر گل گلی درمان شد، هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانواده‌ای بزرگ دارد.

 

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درخت‌های سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره‌ای شنی زیر ریشه‌های یک درخت زندگی می‌کردند. اسم‌های آن‌ها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبه‌ای و پیتر بود.

یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما می‌توانید بیرون بروید و در مزرعه‌ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.

بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می‌خواهم برای خرید بیرون بروم.

سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می‌خواست از نانوائی، کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

فلاپسی و ماپسی و دم پنبه‌ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت.

کمی که احساس ناراحتی و دل درد کرد، تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.

آقای مک که مشغول کاشتن بوته‌های خیار بود، با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می‌داد، فریاد می‌زد: بایست‌ ای دزد!

پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می‌دوید ولی در ورودی را پیدا نمی‌کرد.

یک لنگه کفشش در میان بوته‌های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل‌ها گیر کرد.

وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می‌توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی‌آورد و دکمه‌های لباسش به خار‌های توت‌ فرنگی گیر نمی‌کرد.

آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید و در حالیکه کتش همانجا در بوته‌ها ماند، خودش را رها کرد و دوید.

او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.

آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است. او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدان‌ها قایم شده باشد. او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آن‌ها را یک به یک گشت.

ناگهان پیتر عطسه‌ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدان‌ها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی‌توانست از آن رد شود.

پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می‌کشید و از ترس می‌لرزید. چون توی آبپاش پریده بود، تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد، سلانه سلانه می‌رفت و اطرافش را نگاه می‌کرد تا ببیند چکار می‌تواند بکند.

دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود.

موش پیری که دانه‌ای را حمل می‌کرد به کنار در دوید. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه‌ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی‌توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.

او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می‌رفت بیشتر و بیشتر گیج می‌شد.

او برگشت در حالیکه آرام و بی صدا حرکت می‌کرد. ناگهان صدای خراشیده شدن زمین توسط یک بیل را شنید. او زیر بوته‌ای خزید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. اولین چیزی که دید آقای مک بود که خم شده بود و پیاز‌ها را از زمین بیرون می‌آورد. پشت او بطرف پیتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.

پیتر از روی چرخ دستی پایین پرید و تا آنجا که توان داشت با سرعت به طرف در دوید؛ و از زیر در به بیرون از باغ رفت. پیتر توقف نکرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت خانه اش دوید.

او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست.

مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتی او را دید تعجب کرد که دوباره پیتر چه بلائی سر کت و کفشش آورده است. این دومین کت و کفشی بود که در طی دو هفته گذشته گمشان کرده بود.

متأسفانه آن روز عصر حال پیتر خوب نبود. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.

اما فلاپسی، ماسی و دم پنبه‌ای برای شام نان تازه و شیر و توت جنگلی خوردند.

قصه کوتاه کودکانه

قصه کوتاه کودکانه

 

مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.

مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید.

آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت.

همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟»

مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.

بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.

 

 

 دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقت‌ها با اجازه مامان‌هاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی می‌کردن. اسم یکی از بچه موش‌ها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو.

یه روز، توی شهر موش‌ها مسابقه دو برای موش‌های کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.

وقتی که تندرو می‌خواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندون‌هاش رو به هم‌دیگه فشار داد و لب‌هاشم محکم بست. زودی کفش‌های ورزشی‌شو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.

وقتی رسید به لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر می‌خوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند.

مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر می‌کردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر می‌کرد. حدس می‌زنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.

تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمی‌ذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو…» تیزرو دلش نمی‌خواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.

تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همون‌جا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد.

 

 

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید.

 خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

 با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

 با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

 

 

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمداً اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

سخن پایانی

در پایان امیدواریم این داستان‌ها توجه شما را جلب کرده باشند. در صورت تمایل در پایین صفحه و در قسمت “نظرات و پرسش ها” برایمان بنویسید کدام یک از این داستان‌ها بیشتر از همه شما یا کودکتان را تحت تأثیر قرار داد؟ همچنین از شما دعوت می کنیم تا ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان را نیز مطالعه کنید.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

عالی بود

برو بابا

خیلی‌مفید

عالی عالی بیست20♥

واقعا عالی بود

عالی

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

یکی از بهترین روش‌ها برای آموزش به کودکان، تعریف کردن داستان‌ است. داستان های آموزنده برای کودکان، قصه‌هایی شنیدنی و جالب با مضامین مختلف هستند که با کمک آنها می‌توان مفاهیم مهمی را به کودکان آموزش داد. قصه کوتاه کودکانه در مورد خانواده، از انواع داستان‌های آموزنده است که شما می‌توانید آنها را در منزل و یا مهدکودک برای بچه‌ها تعریف کرده و مفهوم خانواده را برایشان روشن کنید.

 

توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه می‌رفت و می‌دید که بچه‌های حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی می‌کنند.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

میمون کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. میمون کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر میمون‌ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ میمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به میمون کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.

سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.

از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.

با مجموعه ۶ قصه شیرین کودکانه با مضامین مختلف همراه ستاره باشید.

 

یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.

فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.

آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.

فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.

فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!

روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن.

ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟

خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.

تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد.

فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!

ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه.

فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!

این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.

فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره!

همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن.

اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته!

 

 

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا می‌رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ، پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

 

 

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک. منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

 

داخل یک جنگل، شیری زندگی می‌کرد. شیر قصه ما پیر شده بود و نمی‌تونست سریع بدوه. هر روزی که می‌گذشت شکار کردن براش سخت‌تر می‌شد.

یک روز شیر وارد جنگل شد تا غذا پیدا کنه و به یک غار رسید. آروم به غار نزدیک شد و یک بویی از داخل غاز به مشامش خورد. وارد غار شد اما چیزی داخلش نبود. با خودش گفت که اینجا قایم میشم تا حیوونی که داخل غار بوده برگرده. اما اونجا خونه یک شغال بود. این شغال هر روز بعد از خوردن غذا به خونش برمیگشت. اما وقتی به غار نزدیک‌تر شد، فهمید یک مشکلی وجود داره. فضا ساکت ساکت بود. شغال به خودش گفت یک جای کار میلنگه! چرا همه  پرنده ها و حشره ها ساکتن؟

خیلی آروم و با احتیاط وارد غارش شد. دور و برش رو نگاه کرد و به دنبال نشونه ای از خطر بود. وقتی وارد دهانه غار شد، هوشش بهش هشدار خطر میداد. با خودش گفت: باید مطمئن بشم همه چی سر جاشه! یهو یک نقشه عالی به سرش خورد.

شغال بلند گفت: سلام دوست من. اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ساکتی؟

صدای شغال داخل غار پیچید. شیر که دیگه نمیتونست گرسنگیشو تحمل کنه با خودش گفت حتماً به خاطر منه که این غار ساکته و قبل از این که شغال بفهمه مشکلی وجود داره باید یک کاری کنم.

شغال به حرف زدنش ادامه داد: قرارمون رو یادت رفته دوست عزیز؟ تو باید به من سلام کنی وقتی برمیگردم خونه.

شیر صداش رو عوض کرد و گفت: به خونه خوش اومدی دوستم!

پرنده ها با صدای بلند جیر جیر کردن و با شنیدن صدای شیر فرار کردن. شغال هم همینطور. اون قبل از این که شیر یک لقمه چپش کنه، با سرعت تمام برای جان عزیزش فرار کرد.

شیر زمان زیادی منتظر موند تا شغال وارد غار بشه اما وقتی شغال وارد نشد، شیر فهمید که کلاه سرش رفته. شیر از دست خودش عصبانی بود که حماقتش باعث شده یک غذای چرب و نرم از دستش دربره!

 

 

اگر علاقه‌مند به انواع داستان‌های کودکانه هستید مطالعه 3 داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

یکی بود یکی نبود. در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند. اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن.

 

داستان کوتاه کودکانه

 

یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.

بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.

هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند. برادر گل گلی هر روز درس‌هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آن‌ها بسیار به او اهمیت می‌دهند. اگر آن‌ها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آن‌ها نبودند من باید تنهایی چیکار می‌کردم! همه‌ی آن‌ها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آن‌ها را تصور کنم.

بعد از آن اتفاق، زمانی که دیگر گل گلی درمان شد، هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانواده‌ای بزرگ دارد.

 

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درخت‌های سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره‌ای شنی زیر ریشه‌های یک درخت زندگی می‌کردند. اسم‌های آن‌ها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبه‌ای و پیتر بود.

یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما می‌توانید بیرون بروید و در مزرعه‌ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.

بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می‌خواهم برای خرید بیرون بروم.

سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می‌خواست از نانوائی، کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

فلاپسی و ماپسی و دم پنبه‌ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت.

کمی که احساس ناراحتی و دل درد کرد، تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.

آقای مک که مشغول کاشتن بوته‌های خیار بود، با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می‌داد، فریاد می‌زد: بایست‌ ای دزد!

پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می‌دوید ولی در ورودی را پیدا نمی‌کرد.

یک لنگه کفشش در میان بوته‌های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل‌ها گیر کرد.

وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می‌توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی‌آورد و دکمه‌های لباسش به خار‌های توت‌ فرنگی گیر نمی‌کرد.

آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید و در حالیکه کتش همانجا در بوته‌ها ماند، خودش را رها کرد و دوید.

او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.

آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است. او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدان‌ها قایم شده باشد. او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آن‌ها را یک به یک گشت.

ناگهان پیتر عطسه‌ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدان‌ها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی‌توانست از آن رد شود.

پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می‌کشید و از ترس می‌لرزید. چون توی آبپاش پریده بود، تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد، سلانه سلانه می‌رفت و اطرافش را نگاه می‌کرد تا ببیند چکار می‌تواند بکند.

دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود.

موش پیری که دانه‌ای را حمل می‌کرد به کنار در دوید. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه‌ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی‌توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.

او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می‌رفت بیشتر و بیشتر گیج می‌شد.

او برگشت در حالیکه آرام و بی صدا حرکت می‌کرد. ناگهان صدای خراشیده شدن زمین توسط یک بیل را شنید. او زیر بوته‌ای خزید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. اولین چیزی که دید آقای مک بود که خم شده بود و پیاز‌ها را از زمین بیرون می‌آورد. پشت او بطرف پیتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.

پیتر از روی چرخ دستی پایین پرید و تا آنجا که توان داشت با سرعت به طرف در دوید؛ و از زیر در به بیرون از باغ رفت. پیتر توقف نکرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت خانه اش دوید.

او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست.

مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتی او را دید تعجب کرد که دوباره پیتر چه بلائی سر کت و کفشش آورده است. این دومین کت و کفشی بود که در طی دو هفته گذشته گمشان کرده بود.

متأسفانه آن روز عصر حال پیتر خوب نبود. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.

اما فلاپسی، ماسی و دم پنبه‌ای برای شام نان تازه و شیر و توت جنگلی خوردند.

قصه کوتاه کودکانه

قصه کوتاه کودکانه

 

مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.

مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید.

آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت.

همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟»

مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.

بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.

 

 

 دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقت‌ها با اجازه مامان‌هاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی می‌کردن. اسم یکی از بچه موش‌ها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو.

یه روز، توی شهر موش‌ها مسابقه دو برای موش‌های کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.

وقتی که تندرو می‌خواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندون‌هاش رو به هم‌دیگه فشار داد و لب‌هاشم محکم بست. زودی کفش‌های ورزشی‌شو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.

وقتی رسید به لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر می‌خوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند.

مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر می‌کردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر می‌کرد. حدس می‌زنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.

تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمی‌ذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو…» تیزرو دلش نمی‌خواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.

تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همون‌جا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد.

 

 

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید.

 خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

 با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

 با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

 

 

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمداً اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

سخن پایانی

در پایان امیدواریم این داستان‌ها توجه شما را جلب کرده باشند. در صورت تمایل در پایین صفحه و در قسمت “نظرات و پرسش ها” برایمان بنویسید کدام یک از این داستان‌ها بیشتر از همه شما یا کودکتان را تحت تأثیر قرار داد؟ همچنین از شما دعوت می کنیم تا ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان را نیز مطالعه کنید.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

عالی بود

برو بابا

خیلی‌مفید

عالی عالی بیست20♥

واقعا عالی بود

عالی

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

یکی از بهترین روش‌ها برای آموزش به کودکان، تعریف کردن داستان‌ است. داستان های آموزنده برای کودکان، قصه‌هایی شنیدنی و جالب با مضامین مختلف هستند که با کمک آنها می‌توان مفاهیم مهمی را به کودکان آموزش داد. قصه کوتاه کودکانه در مورد خانواده، از انواع داستان‌های آموزنده است که شما می‌توانید آنها را در منزل و یا مهدکودک برای بچه‌ها تعریف کرده و مفهوم خانواده را برایشان روشن کنید.

 

توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه می‌رفت و می‌دید که بچه‌های حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی می‌کنند.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

میمون کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. میمون کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر میمون‌ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ میمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به میمون کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.

سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.

از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.

با مجموعه ۶ قصه شیرین کودکانه با مضامین مختلف همراه ستاره باشید.

 

یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.

فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.

آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.

فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.

فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!

روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن.

ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟

خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.

تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد.

فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!

ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه.

فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!

این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.

فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره!

همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن.

اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته!

 

 

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا می‌رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ، پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

 

 

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک. منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

 

داخل یک جنگل، شیری زندگی می‌کرد. شیر قصه ما پیر شده بود و نمی‌تونست سریع بدوه. هر روزی که می‌گذشت شکار کردن براش سخت‌تر می‌شد.

یک روز شیر وارد جنگل شد تا غذا پیدا کنه و به یک غار رسید. آروم به غار نزدیک شد و یک بویی از داخل غاز به مشامش خورد. وارد غار شد اما چیزی داخلش نبود. با خودش گفت که اینجا قایم میشم تا حیوونی که داخل غار بوده برگرده. اما اونجا خونه یک شغال بود. این شغال هر روز بعد از خوردن غذا به خونش برمیگشت. اما وقتی به غار نزدیک‌تر شد، فهمید یک مشکلی وجود داره. فضا ساکت ساکت بود. شغال به خودش گفت یک جای کار میلنگه! چرا همه  پرنده ها و حشره ها ساکتن؟

خیلی آروم و با احتیاط وارد غارش شد. دور و برش رو نگاه کرد و به دنبال نشونه ای از خطر بود. وقتی وارد دهانه غار شد، هوشش بهش هشدار خطر میداد. با خودش گفت: باید مطمئن بشم همه چی سر جاشه! یهو یک نقشه عالی به سرش خورد.

شغال بلند گفت: سلام دوست من. اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ساکتی؟

صدای شغال داخل غار پیچید. شیر که دیگه نمیتونست گرسنگیشو تحمل کنه با خودش گفت حتماً به خاطر منه که این غار ساکته و قبل از این که شغال بفهمه مشکلی وجود داره باید یک کاری کنم.

شغال به حرف زدنش ادامه داد: قرارمون رو یادت رفته دوست عزیز؟ تو باید به من سلام کنی وقتی برمیگردم خونه.

شیر صداش رو عوض کرد و گفت: به خونه خوش اومدی دوستم!

پرنده ها با صدای بلند جیر جیر کردن و با شنیدن صدای شیر فرار کردن. شغال هم همینطور. اون قبل از این که شیر یک لقمه چپش کنه، با سرعت تمام برای جان عزیزش فرار کرد.

شیر زمان زیادی منتظر موند تا شغال وارد غار بشه اما وقتی شغال وارد نشد، شیر فهمید که کلاه سرش رفته. شیر از دست خودش عصبانی بود که حماقتش باعث شده یک غذای چرب و نرم از دستش دربره!

 

 

اگر علاقه‌مند به انواع داستان‌های کودکانه هستید مطالعه 3 داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

یکی بود یکی نبود. در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند. اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن.

 

داستان کوتاه کودکانه

 

یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.

بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.

هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند. برادر گل گلی هر روز درس‌هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آن‌ها بسیار به او اهمیت می‌دهند. اگر آن‌ها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آن‌ها نبودند من باید تنهایی چیکار می‌کردم! همه‌ی آن‌ها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آن‌ها را تصور کنم.

بعد از آن اتفاق، زمانی که دیگر گل گلی درمان شد، هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانواده‌ای بزرگ دارد.

 

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درخت‌های سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره‌ای شنی زیر ریشه‌های یک درخت زندگی می‌کردند. اسم‌های آن‌ها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبه‌ای و پیتر بود.

یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما می‌توانید بیرون بروید و در مزرعه‌ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.

بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می‌خواهم برای خرید بیرون بروم.

سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می‌خواست از نانوائی، کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

فلاپسی و ماپسی و دم پنبه‌ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت.

کمی که احساس ناراحتی و دل درد کرد، تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.

آقای مک که مشغول کاشتن بوته‌های خیار بود، با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می‌داد، فریاد می‌زد: بایست‌ ای دزد!

پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می‌دوید ولی در ورودی را پیدا نمی‌کرد.

یک لنگه کفشش در میان بوته‌های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل‌ها گیر کرد.

وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می‌توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی‌آورد و دکمه‌های لباسش به خار‌های توت‌ فرنگی گیر نمی‌کرد.

آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید و در حالیکه کتش همانجا در بوته‌ها ماند، خودش را رها کرد و دوید.

او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.

آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است. او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدان‌ها قایم شده باشد. او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آن‌ها را یک به یک گشت.

ناگهان پیتر عطسه‌ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدان‌ها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی‌توانست از آن رد شود.

پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می‌کشید و از ترس می‌لرزید. چون توی آبپاش پریده بود، تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد، سلانه سلانه می‌رفت و اطرافش را نگاه می‌کرد تا ببیند چکار می‌تواند بکند.

دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود.

موش پیری که دانه‌ای را حمل می‌کرد به کنار در دوید. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه‌ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی‌توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.

او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می‌رفت بیشتر و بیشتر گیج می‌شد.

او برگشت در حالیکه آرام و بی صدا حرکت می‌کرد. ناگهان صدای خراشیده شدن زمین توسط یک بیل را شنید. او زیر بوته‌ای خزید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. اولین چیزی که دید آقای مک بود که خم شده بود و پیاز‌ها را از زمین بیرون می‌آورد. پشت او بطرف پیتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.

پیتر از روی چرخ دستی پایین پرید و تا آنجا که توان داشت با سرعت به طرف در دوید؛ و از زیر در به بیرون از باغ رفت. پیتر توقف نکرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت خانه اش دوید.

او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست.

مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتی او را دید تعجب کرد که دوباره پیتر چه بلائی سر کت و کفشش آورده است. این دومین کت و کفشی بود که در طی دو هفته گذشته گمشان کرده بود.

متأسفانه آن روز عصر حال پیتر خوب نبود. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.

اما فلاپسی، ماسی و دم پنبه‌ای برای شام نان تازه و شیر و توت جنگلی خوردند.

قصه کوتاه کودکانه

قصه کوتاه کودکانه

 

مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.

مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید.

آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت.

همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟»

مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.

بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.

 

 

 دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقت‌ها با اجازه مامان‌هاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی می‌کردن. اسم یکی از بچه موش‌ها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو.

یه روز، توی شهر موش‌ها مسابقه دو برای موش‌های کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.

وقتی که تندرو می‌خواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندون‌هاش رو به هم‌دیگه فشار داد و لب‌هاشم محکم بست. زودی کفش‌های ورزشی‌شو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.

وقتی رسید به لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر می‌خوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند.

مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر می‌کردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر می‌کرد. حدس می‌زنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.

تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمی‌ذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو…» تیزرو دلش نمی‌خواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.

تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همون‌جا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد.

 

 

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید.

 خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

 با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

 با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

 

 

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمداً اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

سخن پایانی

در پایان امیدواریم این داستان‌ها توجه شما را جلب کرده باشند. در صورت تمایل در پایین صفحه و در قسمت “نظرات و پرسش ها” برایمان بنویسید کدام یک از این داستان‌ها بیشتر از همه شما یا کودکتان را تحت تأثیر قرار داد؟ همچنین از شما دعوت می کنیم تا ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان را نیز مطالعه کنید.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

عالی بود

برو بابا

خیلی‌مفید

عالی عالی بیست20♥

واقعا عالی بود

عالی

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

یکی از بهترین روش‌ها برای آموزش به کودکان، تعریف کردن داستان‌ است. داستان های آموزنده برای کودکان، قصه‌هایی شنیدنی و جالب با مضامین مختلف هستند که با کمک آنها می‌توان مفاهیم مهمی را به کودکان آموزش داد. قصه کوتاه کودکانه در مورد خانواده، از انواع داستان‌های آموزنده است که شما می‌توانید آنها را در منزل و یا مهدکودک برای بچه‌ها تعریف کرده و مفهوم خانواده را برایشان روشن کنید.

 

توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه می‌رفت و می‌دید که بچه‌های حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی می‌کنند.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

میمون کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. میمون کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر میمون‌ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ میمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به میمون کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.

سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.

از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.

با مجموعه ۶ قصه شیرین کودکانه با مضامین مختلف همراه ستاره باشید.

 

یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.

فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.

آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.

فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.

فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!

روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن.

ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟

خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.

تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد.

فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!

ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه.

فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!

این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.

فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره!

همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن.

اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته!

 

 

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا می‌رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ، پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

 

 

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک. منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

 

داخل یک جنگل، شیری زندگی می‌کرد. شیر قصه ما پیر شده بود و نمی‌تونست سریع بدوه. هر روزی که می‌گذشت شکار کردن براش سخت‌تر می‌شد.

یک روز شیر وارد جنگل شد تا غذا پیدا کنه و به یک غار رسید. آروم به غار نزدیک شد و یک بویی از داخل غاز به مشامش خورد. وارد غار شد اما چیزی داخلش نبود. با خودش گفت که اینجا قایم میشم تا حیوونی که داخل غار بوده برگرده. اما اونجا خونه یک شغال بود. این شغال هر روز بعد از خوردن غذا به خونش برمیگشت. اما وقتی به غار نزدیک‌تر شد، فهمید یک مشکلی وجود داره. فضا ساکت ساکت بود. شغال به خودش گفت یک جای کار میلنگه! چرا همه  پرنده ها و حشره ها ساکتن؟

خیلی آروم و با احتیاط وارد غارش شد. دور و برش رو نگاه کرد و به دنبال نشونه ای از خطر بود. وقتی وارد دهانه غار شد، هوشش بهش هشدار خطر میداد. با خودش گفت: باید مطمئن بشم همه چی سر جاشه! یهو یک نقشه عالی به سرش خورد.

شغال بلند گفت: سلام دوست من. اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ساکتی؟

صدای شغال داخل غار پیچید. شیر که دیگه نمیتونست گرسنگیشو تحمل کنه با خودش گفت حتماً به خاطر منه که این غار ساکته و قبل از این که شغال بفهمه مشکلی وجود داره باید یک کاری کنم.

شغال به حرف زدنش ادامه داد: قرارمون رو یادت رفته دوست عزیز؟ تو باید به من سلام کنی وقتی برمیگردم خونه.

شیر صداش رو عوض کرد و گفت: به خونه خوش اومدی دوستم!

پرنده ها با صدای بلند جیر جیر کردن و با شنیدن صدای شیر فرار کردن. شغال هم همینطور. اون قبل از این که شیر یک لقمه چپش کنه، با سرعت تمام برای جان عزیزش فرار کرد.

شیر زمان زیادی منتظر موند تا شغال وارد غار بشه اما وقتی شغال وارد نشد، شیر فهمید که کلاه سرش رفته. شیر از دست خودش عصبانی بود که حماقتش باعث شده یک غذای چرب و نرم از دستش دربره!

 

 

اگر علاقه‌مند به انواع داستان‌های کودکانه هستید مطالعه 3 داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

یکی بود یکی نبود. در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند. اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن.

 

داستان کوتاه کودکانه

 

یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.

بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.

هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند. برادر گل گلی هر روز درس‌هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آن‌ها بسیار به او اهمیت می‌دهند. اگر آن‌ها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آن‌ها نبودند من باید تنهایی چیکار می‌کردم! همه‌ی آن‌ها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آن‌ها را تصور کنم.

بعد از آن اتفاق، زمانی که دیگر گل گلی درمان شد، هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانواده‌ای بزرگ دارد.

 

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درخت‌های سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره‌ای شنی زیر ریشه‌های یک درخت زندگی می‌کردند. اسم‌های آن‌ها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبه‌ای و پیتر بود.

یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما می‌توانید بیرون بروید و در مزرعه‌ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.

بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می‌خواهم برای خرید بیرون بروم.

سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می‌خواست از نانوائی، کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

فلاپسی و ماپسی و دم پنبه‌ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت.

کمی که احساس ناراحتی و دل درد کرد، تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.

آقای مک که مشغول کاشتن بوته‌های خیار بود، با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می‌داد، فریاد می‌زد: بایست‌ ای دزد!

پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می‌دوید ولی در ورودی را پیدا نمی‌کرد.

یک لنگه کفشش در میان بوته‌های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل‌ها گیر کرد.

وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می‌توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی‌آورد و دکمه‌های لباسش به خار‌های توت‌ فرنگی گیر نمی‌کرد.

آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید و در حالیکه کتش همانجا در بوته‌ها ماند، خودش را رها کرد و دوید.

او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.

آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است. او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدان‌ها قایم شده باشد. او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آن‌ها را یک به یک گشت.

ناگهان پیتر عطسه‌ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدان‌ها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی‌توانست از آن رد شود.

پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می‌کشید و از ترس می‌لرزید. چون توی آبپاش پریده بود، تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد، سلانه سلانه می‌رفت و اطرافش را نگاه می‌کرد تا ببیند چکار می‌تواند بکند.

دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود.

موش پیری که دانه‌ای را حمل می‌کرد به کنار در دوید. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه‌ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی‌توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.

او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می‌رفت بیشتر و بیشتر گیج می‌شد.

او برگشت در حالیکه آرام و بی صدا حرکت می‌کرد. ناگهان صدای خراشیده شدن زمین توسط یک بیل را شنید. او زیر بوته‌ای خزید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. اولین چیزی که دید آقای مک بود که خم شده بود و پیاز‌ها را از زمین بیرون می‌آورد. پشت او بطرف پیتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.

پیتر از روی چرخ دستی پایین پرید و تا آنجا که توان داشت با سرعت به طرف در دوید؛ و از زیر در به بیرون از باغ رفت. پیتر توقف نکرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت خانه اش دوید.

او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست.

مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتی او را دید تعجب کرد که دوباره پیتر چه بلائی سر کت و کفشش آورده است. این دومین کت و کفشی بود که در طی دو هفته گذشته گمشان کرده بود.

متأسفانه آن روز عصر حال پیتر خوب نبود. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.

اما فلاپسی، ماسی و دم پنبه‌ای برای شام نان تازه و شیر و توت جنگلی خوردند.

قصه کوتاه کودکانه

قصه کوتاه کودکانه

 

مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.

مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید.

آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت.

همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟»

مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.

بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.

 

 

 دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقت‌ها با اجازه مامان‌هاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی می‌کردن. اسم یکی از بچه موش‌ها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو.

یه روز، توی شهر موش‌ها مسابقه دو برای موش‌های کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.

وقتی که تندرو می‌خواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندون‌هاش رو به هم‌دیگه فشار داد و لب‌هاشم محکم بست. زودی کفش‌های ورزشی‌شو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.

وقتی رسید به لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر می‌خوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند.

مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر می‌کردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر می‌کرد. حدس می‌زنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.

تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمی‌ذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو…» تیزرو دلش نمی‌خواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.

تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همون‌جا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد.

 

 

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید.

 خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

 با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

 با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

 

 

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمداً اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

سخن پایانی

در پایان امیدواریم این داستان‌ها توجه شما را جلب کرده باشند. در صورت تمایل در پایین صفحه و در قسمت “نظرات و پرسش ها” برایمان بنویسید کدام یک از این داستان‌ها بیشتر از همه شما یا کودکتان را تحت تأثیر قرار داد؟ همچنین از شما دعوت می کنیم تا ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان را نیز مطالعه کنید.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

عالی بود

برو بابا

خیلی‌مفید

عالی عالی بیست20♥

واقعا عالی بود

عالی

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

انتخاب کتاب داستان برای کلاس دوم ابتدایی می‌تواند کار سختی باشد، چرا که فرزند شما به تازگی خواندن و نوشتن را آموخته است و علاقه‌ او به مطالعه‌ مستقل هنوز در حال شکل‌گیری است.

کتاب قصه برای کلاس دوم اهمیت زیادی دارد، اگر فرصت کلاس اول و هفت سالگی را برای کتاب‌‌خوان کردن کودکتان از دست داده اید، هنوز دیر نشده است.

از آنجا که انسان‌ها موجوداتی خیال‌پرداز هستند، داستان‌ها می‌توانند علاقه‌ کودکان به مطالعه را شکل داده و تقویت کنند.

در این مقاله قصد داریم چند کتاب قصه برای کلاس دوم را معرفی نماییم.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

در انتخاب این کتاب‌ها، مسائلی که برای بچه‌های کلاس دومی مطرح هستند، در نظر گرفته شده است. مثل پرورش قوه‌ تخیل، سرگرمی و مهارت‌های اجتماعی.

در ادامه با ما همراه باشید تا برگزیده‌ای از بهترین‌ کتاب‌های داستان برای کلاس دوم را به شما معرفی نموده و در پایان، چند راه برای تشویق کودکان به مطالعه را با شما مطرح نماییم.

 

 

این کتاب چهارده داستان از نویسندگان معاصر دنیا را جمع آوری کرده است. موضوع این داستان‌ها ماجراجویی، طنز، علمی-تخیلی و فانتزی هستند.

بعضی داستان‌ها کوتاه و واقعی هستند و بعضی از آنها پیچیده‌تر هستند و به زمان و سرزمین دیگری تعلق دارند.

تهیه کتاب قصه‌هایی برای کلاس دومی‌ها:


 

کودکان دوم دبستان معمولا در حال تجربه کردن از دست دادن دندان‌های شیری و داشتن دندان‌های دائمی هستند.

برای همین مساله‌ اهمیت به دندان‌ها موضوع خوبی برای کتاب داستان کلاس دومی‌ها است.

این کتاب از زبان دکتر رایکو؛ دندانپزشکی در توکیو است که در قالب داستان‌هایی درباره‌ مهمانی‌های “هیولاهای دندان” که در آنها شرکت کرده است، برای بچه‌ها داستان تعریف می‌کند تا به نظافت دندان‌هایشان و مسواک زدن اهمیت لازم را بدهند. او برای این کار پیشنهادها و نصیحت‌هایی دارد تا هیولاها به دندان کسی راه پیدا نکنند.

این کتاب، یک کتاب فعالیت عملی جداگانه هم دارد که کودکان با استفاده از آن می‌توانند وضعیت سلامتی دندان‌هایشان را زیر نظر بگیرند.

تهیه کتاب مهمانی هیولاهای دندان از دیجی‌کالا:


 

این کتاب با زبانی طنز سعی می‌کند مشکل نوشتن مشق شب کودکان را بررسی کند. داستان کتاب از این قرار است که کودکی سعی می‌کند با بهانه‌های مختلف ننوشتن مشق‌هایش را توجیه کند، اما موفق نمی‌شود. چون معلم هم کتابی را که او برای بهانه‌هایش انتخاب کرده قبلا خوانده است.

مشق نوشتن مساله‌ای است که کودکان دوم دبستان تازه معنی آن را می‌فهمند. وقتی کلاس اول بودند آن قدر شور و شوق آموختن الفبا و باسواد شدن را داشتند که انجام تکالیف برایشان آسان‌تر بود. همچنین تکالیف کلاس دوم بیشتر از تکالیف کلاس اول است.

تهیه کتاب مشق شبم را ننوشتم، چون.. از هدهد:


 

اگر به دنبال کتاب داستان کوتاه برای کلاس دوم هستید، این مجموعه را که شامل هفت داستان جالب و خواندنی از نویسنده‌ خوب کشورمان فریبا کلهر است، از دست ندهید.

نام تعدادی از داستان‌ها:”خرگوش و گرگ و موش” و “فرش شش متری و پرده ی ظریف” و “کسی نیامد دختر کوچولو را پیدا کند” و چند داستان دیگر.

تهیه کتاب گوشواره‌ای برای موش خوشگله و شش داستان دیگر از دیجی‌کالا:


 

یک داستان محشر رابطه‌ صمیمی بین پدربزرگ و نوه‌اش را به تصویر می‌کشد. نویسنده‌ این کتاب فوئب گیلمن است و جزو کتاب‌های برگزیده‌ شورای کتاب کودک است.

کتاب داستان پدربزرگ و نوه‌اش است که با یک روانداز کهنه برای خودشان چیزهای محشری درست می‌کنند و در پایان هم پسر تصمیم می‌گیرد تا از آن داستان محشری درست کند.

داستان به طور ضمنی ارتباط بین تمام موجودات دنیا را یادآوری می‌کند.

تهیه کتاب یک داستان محشر از دیجی‌کالا:

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان


 

ماجراهای پسری به نام هنری است و مجموعه‌ای از داستان‌های مستقل و شیطنت‌آمیز است. هنری بامزه و شیطان است و عاشق کارهای عجیب و غریب است.

او می‌خواهد از همه چیز سر در بیاورد و مسائل پیچیده را تجزیه و تحلیل کند.

 تعدادی از کتاب‌های این مجموعه “هنری زلزله پولدار می‌شود” و “هنری زلزله و شپش‌هایش” و “هنری زلزله و ماشین زمان” و “هنری زلزله و ناهار روز عید” نام دارند.

تهیه مجموعه کتاب‌های “هنری زلزله” از دیجی‌کالا:


 

این کتاب از مجموعه کتاب‌های خود مراقبتی است که به کودک آموزش می‌دهد از خود در مقابل کسانی که نمی‌شناسد، محافظت کند.

شخصیت این کتاب داستانی لو نام دارد و تنها جلوی مهدکودک منتظر مادرش است تا او را به خانه ببرد. او یاد می‌گیرد نباید همراه خانم همسایه به خانه برود. بلکه باید به برادرش اعتماد کند.

بعضی کتاب های دیگر این مجموعه “من گم نمی‌شوم” و “من می‌توانم قوی باشم” هستند.این مجموعه کتاب به افزایش اعتماد به نفس و رشد مهارت‌های اجتماعی در کودکان کمک شایانی می‌کند.

تهیه کتاب من با هرکسی نمی‌روم از هدهد:


 

برای اطلاع از جدیدترین کتاب‌های داستان برای کلاس دوم ابتدایی همراه با کودک خود به کتابفروشی‌ها و یا سایت‌های فروش کتاب سر بزنید و اجازه بدهید با نظارت شما، کتاب مورد علاقه خود را انتخاب کند.

 

در مطالب زیر نیز به معرفی کتاب‌های مناسب دیگر در حوزه کودک پرداخته‌ایم:

بهترین کتابهای کودک جهان

بهترین کتاب‌قصه‌های شاد کودکانه

بهترین کتاب‌قصه برای کودکان

بهترین رمان‌ها برای کودکان

بهترین کتاب داستان برای کودکان

اگر می‌خواهید براساس سن کودکتان کتاب‌های مناسبی را انتخاب کنید، لیست مطالب زیر به شما کمک خواهد کرد، در این لیست به معرفی کتاب‌ها بر اساس ردهٔ سنی پرداخته‌ایم:


بهترین کتابها برای کودکان یک ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۲ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۳ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۴ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۵ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۶ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۷ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۸ ساله

بهترین کتابها برای کودکان ۱۰ ساله


بهترین کتابها برای گروه سنی الف

بهترین کتابها برای گروه سنی ب

همچنین در لیست زیر به معرفی کتاب‌ها بر اساس اینکه کودک شما در چه مرحله‌ٔ تحصیلی قرار دارد پرداخته‌ایم.


بهترین کتابها برای کلاس سومی ها

گرچه می‌گویند که در دوران کودکی به بچه‌ها فشار نیاورید که مطالب زیادی را بیاموزند اما این بدین معنی نیست که از آموزش کودکانمان غافل شویم چرا که مطالبی را که کودکان در دورهٔ کودکی می‌آموزند در ذهنشان حک شده و به سختی فراموش خواهند کرد.


بهترین کتابهای آموزش زبان انگلیسی برای کودکان

بهترین کتابهای آموزش زبان آلمانی برای کودکان

بهترین کتابهای آموزش زبان فرانسه برای کودکان

اگر به دنبال کتاب‌هایی برای کودکان خود هستید که علمی باشند و ذهنشان را درگیر کنند لیست مطالب زیر مناسب شماست، در این لیست به معرفی کتاب‌هایی که از نظر علمی برای کودکان شما مفید خواهند بود پرداخته‌ایم:


بهترین دایره المعارف برای کودکان

بهترین کتابهای علمی برای کودکان

اگر به دنبال کتابی با موضوع خاص هستید می‌توانید نگاهی به لیست زیر بیاندازید و کتاب مورد نظر خود را پیدا کنید.


بهترین کتابهای آموزش رنگ برای کودکان

بهترین کتابهای آموزش کاردستی برای کودکان

بهترین کتابهای متحرک برای کودکان

بهترین کتابهای موزیکال برای کودکان

بهترین کتابهای ضدآب برای کودکان

اگر کودکان در محیط سالم و پویا و به صورت مناسب تربیت شوند در آینده انسان‌های بسیار موفقی خواهند بود به همین دلیل در این قسمت به معرفی مطالبی پرداخته‌ایم که به ما کمک خواهد کرد که کودکان خود را به صورت سالم تربیت کنیم.




در این لیست نیز کتاب‌هایی را که مسائل چالشی این روز‌ها در مورد نوزادان را بررسی کرده‌اند معرفی کرده‌ایم پس به باشگاه صفر‌ساله‌ها بپیوندید.


اگر کودکتان در آستانه ورود به دوره نوجوانی است خواندن مطلب زیر را به شما توصیه می‌کنیم، در این مطلب به بررسی کتاب‌های مناسب نوجوانان پرداخته‌ایم:

بهترین کتابها برای نوجوانان

اگر به دنبال پیدا کردن بهترین کتابهای ایرانی مناسب کودکان هستید در مطلب زیر به معرفی بهترین کتابهای کودکانه ایرانی پرداخته‌ایم:

بهترین کتابهای کودکانه ایرانی

از آنجایی که کودکان دختر روحیات حساس‌تری دارند در مطلب جداگانه‌ای به معرفی بهترین کتابهای مناسب کودکان دختر پرداخته‌ایم که می‌توانید از طریق لینک زیر آن را ببینید:

بهترین کتابهای کودکانه دخترانه


کتاب‌های معرفی شده در این مقاله، در سایت‌های معتبر فروش کتاب نظرات مثبتی را دریافت کرده‌اند. سعی بر انتخاب کتاب‌هایی بوده که مسائل مربوط به کودکان دبستانی را پوشش دهند.

چنانچه شما هم کتاب قصه‌ای برای فرزندتان تهیه کرده‌اید و از آن راضی بودید، با ما در قسمت نظرات به اشتراک بگذارید.

این مطلب توسط المیرا خزاعی نوشته شده است.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 Notify me when new comments are added.

نگرش کارنکن

رادیو کارنکن

معرفی مراجع آموزشی آنلاین

کتاب‌های خوب برای کارنکن

تست‌های خودشناسی

معرفی شغل‌ها


           


برای آشنایی بیشتر با من و عضویت در خبرنامه ایمیلی سایت به این لینک مراجعه کنید.
در این سایت مطالب زیادی برای معرفی کتابها ارائه شده، برای خواندن آنها به این لینک بروید: مطالبی دربارۀ کتابها

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.

والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.

اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.

از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

دسترسی سریع به مطالب

در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.

سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.

وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.

از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.

در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.

از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.

يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.

لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوون‌های زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.

اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی می‌کنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوون‌های جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوون‌ها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.

شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …

یک روز باد و خورشید سر این که کدام یک قو یتر است باهم بحث می کردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت.

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت: چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند.

تا این که کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت: کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده.

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه کلاغه تلاش می کند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری که به صورت نادرست در آید، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

نتیجه: پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.

آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.

پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.

به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.

کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.

آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو!  گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.

تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.

پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آن ها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید، پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی می کرد. جغد هر روز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هر چقدر بیشتر می دید، کمتر حرف میزد.

هر چقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند و بعضی بدتر.

اما جغد هر روز دانا و داناتر شده بود.

نتیجه: آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هر آنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کند، پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد.

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …

مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.

به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.

مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.

حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.

اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌ های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌ هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.

آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود.

پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر،

و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد.

از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای شگفت انگیز و جادویی رسید.

خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.

او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.

ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید .

دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.

گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »

گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.

دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،

سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .

دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .

دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.

گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

همچنین بخوانید:

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

فواید بازی فکری برای کودکان + چند نمونه بازی فکری

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

داستان کوتاه ترسناک

۱۲ داستان کوتاه معروف جهان

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عالیه ممنون

عناوین روز

طرز تهیه ماکارونی با سویا بدون گوشت، ساده و خوشمزه

طرز تهیه چلو دیزی کاشان با گوشت و لوبیا چشم بلبلی؛ مجلسی و خوشمزه

طرز تهیه ساندویچ رست بیف خانگی پرطرفدار؛مرحله به مرحله

طرز تهیه ساندویچ مرغ سرد رستورانی به روش ساده

طرز تهیه سالاد اندونزی برای مهمانی؛ خوشمزه و مجلسی

طرز تهیه همبرگر خانگی با گوشت چرخ کرده، حرفه ای مثل بیرون

وسایل مورد نیاز برای پیاده روی اربعین کربلا | برای پیاده روی اربعین چی ببریم

طرز تهیه قیمه نخود یزدی با طعم بی نظیر + نکات طلایی

آخرین اخبار

عکس های زیبا از زنان و دختران در ورزشگاه آزادی بازی پرسپولیس

عکس های لیلا حاتمی در جشنواره ونیز به عنوان داور بخش اصلی + فیلم

خرید و دانلود قانونی سریال یاغی (قسمت های ۱ تا ۱۶)

دارندگان گذرنامه های بدون اعتبار برای سفر کربلا چه کنند؟

سریال خون سرد چند شنبه ها میاد و از کجا پخش میشود + ساعت پخش

آخرین مقالات

۱۶ خاصیت گلاب برای پوست + روش استفاده از گلاب برای زیبایی و سلامت پوست

مدل مو کوتاه دخترانه ترند ۲۰۲۲ ژورنالی فوق العاده زیبا و شیک

متن سوره مسد بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود بهترین آهنگ های علی یاسینی (شاد و غمگین یکجا-آپدیت ۱۴۰۱)

متن کامل سوره طور بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن سوره همزه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

متن سوره ماعون بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود آهنگ جشن شکوفه ها کلاس اول صوتی و شاد

متن های زیبا و ادبی در مورد جشن شکوفه ها کلاس اول ۱۴۰۱

دل درد در کودکان مشکلی در سلامتی یا دردی بی خطر؟!


۱۰ جای دیدنی در مسیر اصفهان به مشهد

متن کامل سوره ذاریات بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

پل های عجیب و غریب دنیا ( پل های پیاده رو ، ماشین رو و خطرناک ترین ها)

متن تبریک روز برنامه نویس (به همسر، دوست، همکار و…)

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.

والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.

اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.

از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

دسترسی سریع به مطالب

در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.

سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.

وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.

از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.

در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.

از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.

يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.

لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوون‌های زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.

اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی می‌کنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوون‌های جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوون‌ها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.

شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …

یک روز باد و خورشید سر این که کدام یک قو یتر است باهم بحث می کردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت.

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت: چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند.

تا این که کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت: کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده.

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه کلاغه تلاش می کند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری که به صورت نادرست در آید، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

نتیجه: پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.

آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.

پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.

به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.

کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.

آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو!  گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.

تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.

پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آن ها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید، پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی می کرد. جغد هر روز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هر چقدر بیشتر می دید، کمتر حرف میزد.

هر چقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند و بعضی بدتر.

اما جغد هر روز دانا و داناتر شده بود.

نتیجه: آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هر آنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کند، پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد.

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …

مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.

به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.

مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.

حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.

اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌ های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌ هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.

آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود.

پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر،

و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد.

از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای شگفت انگیز و جادویی رسید.

خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.

او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.

ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید .

دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.

گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »

گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.

دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،

سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .

دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .

دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.

گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

همچنین بخوانید:

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

فواید بازی فکری برای کودکان + چند نمونه بازی فکری

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

داستان کوتاه ترسناک

۱۲ داستان کوتاه معروف جهان

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عالیه ممنون

عناوین روز

طرز تهیه ماکارونی با سویا بدون گوشت، ساده و خوشمزه

طرز تهیه چلو دیزی کاشان با گوشت و لوبیا چشم بلبلی؛ مجلسی و خوشمزه

طرز تهیه ساندویچ رست بیف خانگی پرطرفدار؛مرحله به مرحله

طرز تهیه ساندویچ مرغ سرد رستورانی به روش ساده

طرز تهیه سالاد اندونزی برای مهمانی؛ خوشمزه و مجلسی

طرز تهیه همبرگر خانگی با گوشت چرخ کرده، حرفه ای مثل بیرون

وسایل مورد نیاز برای پیاده روی اربعین کربلا | برای پیاده روی اربعین چی ببریم

طرز تهیه قیمه نخود یزدی با طعم بی نظیر + نکات طلایی

آخرین اخبار

عکس های زیبا از زنان و دختران در ورزشگاه آزادی بازی پرسپولیس

عکس های لیلا حاتمی در جشنواره ونیز به عنوان داور بخش اصلی + فیلم

خرید و دانلود قانونی سریال یاغی (قسمت های ۱ تا ۱۶)

دارندگان گذرنامه های بدون اعتبار برای سفر کربلا چه کنند؟

سریال خون سرد چند شنبه ها میاد و از کجا پخش میشود + ساعت پخش

آخرین مقالات

۱۶ خاصیت گلاب برای پوست + روش استفاده از گلاب برای زیبایی و سلامت پوست

مدل مو کوتاه دخترانه ترند ۲۰۲۲ ژورنالی فوق العاده زیبا و شیک

متن سوره مسد بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود بهترین آهنگ های علی یاسینی (شاد و غمگین یکجا-آپدیت ۱۴۰۱)

متن کامل سوره طور بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن سوره همزه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

متن سوره ماعون بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود آهنگ جشن شکوفه ها کلاس اول صوتی و شاد

متن های زیبا و ادبی در مورد جشن شکوفه ها کلاس اول ۱۴۰۱

دل درد در کودکان مشکلی در سلامتی یا دردی بی خطر؟!


۱۰ جای دیدنی در مسیر اصفهان به مشهد

متن کامل سوره ذاریات بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

پل های عجیب و غریب دنیا ( پل های پیاده رو ، ماشین رو و خطرناک ترین ها)

متن تبریک روز برنامه نویس (به همسر، دوست، همکار و…)

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.

والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.

اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.

از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

دسترسی سریع به مطالب

در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.

سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.

وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.

از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.

در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.

از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.

يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.

لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوون‌های زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.

اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی می‌کنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوون‌های جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوون‌ها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.

شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …

یک روز باد و خورشید سر این که کدام یک قو یتر است باهم بحث می کردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت.

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت: چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند.

تا این که کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت: کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده.

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه کلاغه تلاش می کند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری که به صورت نادرست در آید، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

نتیجه: پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.

آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.

پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.

به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.

کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.

آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو!  گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.

تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.

پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آن ها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید، پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی می کرد. جغد هر روز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هر چقدر بیشتر می دید، کمتر حرف میزد.

هر چقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند و بعضی بدتر.

اما جغد هر روز دانا و داناتر شده بود.

نتیجه: آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هر آنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کند، پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد.

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …

مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.

به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.

مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.

حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.

اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌ های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌ هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.

آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود.

پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر،

و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد.

از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای شگفت انگیز و جادویی رسید.

خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.

او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.

ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید .

دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.

گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »

گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.

دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،

سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .

دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .

دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.

گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

همچنین بخوانید:

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

فواید بازی فکری برای کودکان + چند نمونه بازی فکری

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

داستان کوتاه ترسناک

۱۲ داستان کوتاه معروف جهان

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عالیه ممنون

عناوین روز

طرز تهیه ماکارونی با سویا بدون گوشت، ساده و خوشمزه

طرز تهیه چلو دیزی کاشان با گوشت و لوبیا چشم بلبلی؛ مجلسی و خوشمزه

طرز تهیه ساندویچ رست بیف خانگی پرطرفدار؛مرحله به مرحله

طرز تهیه ساندویچ مرغ سرد رستورانی به روش ساده

طرز تهیه سالاد اندونزی برای مهمانی؛ خوشمزه و مجلسی

طرز تهیه همبرگر خانگی با گوشت چرخ کرده، حرفه ای مثل بیرون

وسایل مورد نیاز برای پیاده روی اربعین کربلا | برای پیاده روی اربعین چی ببریم

طرز تهیه قیمه نخود یزدی با طعم بی نظیر + نکات طلایی

آخرین اخبار

عکس های زیبا از زنان و دختران در ورزشگاه آزادی بازی پرسپولیس

عکس های لیلا حاتمی در جشنواره ونیز به عنوان داور بخش اصلی + فیلم

خرید و دانلود قانونی سریال یاغی (قسمت های ۱ تا ۱۶)

دارندگان گذرنامه های بدون اعتبار برای سفر کربلا چه کنند؟

سریال خون سرد چند شنبه ها میاد و از کجا پخش میشود + ساعت پخش

آخرین مقالات

۱۶ خاصیت گلاب برای پوست + روش استفاده از گلاب برای زیبایی و سلامت پوست

مدل مو کوتاه دخترانه ترند ۲۰۲۲ ژورنالی فوق العاده زیبا و شیک

متن سوره مسد بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود بهترین آهنگ های علی یاسینی (شاد و غمگین یکجا-آپدیت ۱۴۰۱)

متن کامل سوره طور بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن سوره همزه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

متن سوره ماعون بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود آهنگ جشن شکوفه ها کلاس اول صوتی و شاد

متن های زیبا و ادبی در مورد جشن شکوفه ها کلاس اول ۱۴۰۱

دل درد در کودکان مشکلی در سلامتی یا دردی بی خطر؟!


۱۰ جای دیدنی در مسیر اصفهان به مشهد

متن کامل سوره ذاریات بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

پل های عجیب و غریب دنیا ( پل های پیاده رو ، ماشین رو و خطرناک ترین ها)

متن تبریک روز برنامه نویس (به همسر، دوست، همکار و…)

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.

والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.

اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.

از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

دسترسی سریع به مطالب

در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.

سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.

وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.

از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.

در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.

از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.

يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.

لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوون‌های زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.

اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی می‌کنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوون‌های جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوون‌ها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.

شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …

یک روز باد و خورشید سر این که کدام یک قو یتر است باهم بحث می کردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت.

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت: چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند.

تا این که کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت: کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده.

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه کلاغه تلاش می کند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری که به صورت نادرست در آید، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

نتیجه: پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.

آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.

پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.

به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.

کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.

آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو!  گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.

تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.

پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آن ها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید، پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی می کرد. جغد هر روز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هر چقدر بیشتر می دید، کمتر حرف میزد.

هر چقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند و بعضی بدتر.

اما جغد هر روز دانا و داناتر شده بود.

نتیجه: آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هر آنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کند، پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد.

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …

مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.

به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.

مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.

حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.

اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌ های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌ هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.

آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود.

پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر،

و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد.

از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای شگفت انگیز و جادویی رسید.

خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.

او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.

ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید .

دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.

گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »

گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.

دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،

سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .

دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .

دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.

گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

همچنین بخوانید:

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

فواید بازی فکری برای کودکان + چند نمونه بازی فکری

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

داستان کوتاه ترسناک

۱۲ داستان کوتاه معروف جهان

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عالیه ممنون

عناوین روز

طرز تهیه ماکارونی با سویا بدون گوشت، ساده و خوشمزه

طرز تهیه چلو دیزی کاشان با گوشت و لوبیا چشم بلبلی؛ مجلسی و خوشمزه

طرز تهیه ساندویچ رست بیف خانگی پرطرفدار؛مرحله به مرحله

طرز تهیه ساندویچ مرغ سرد رستورانی به روش ساده

طرز تهیه سالاد اندونزی برای مهمانی؛ خوشمزه و مجلسی

طرز تهیه همبرگر خانگی با گوشت چرخ کرده، حرفه ای مثل بیرون

وسایل مورد نیاز برای پیاده روی اربعین کربلا | برای پیاده روی اربعین چی ببریم

طرز تهیه قیمه نخود یزدی با طعم بی نظیر + نکات طلایی

آخرین اخبار

عکس های زیبا از زنان و دختران در ورزشگاه آزادی بازی پرسپولیس

عکس های لیلا حاتمی در جشنواره ونیز به عنوان داور بخش اصلی + فیلم

خرید و دانلود قانونی سریال یاغی (قسمت های ۱ تا ۱۶)

دارندگان گذرنامه های بدون اعتبار برای سفر کربلا چه کنند؟

سریال خون سرد چند شنبه ها میاد و از کجا پخش میشود + ساعت پخش

آخرین مقالات

۱۶ خاصیت گلاب برای پوست + روش استفاده از گلاب برای زیبایی و سلامت پوست

مدل مو کوتاه دخترانه ترند ۲۰۲۲ ژورنالی فوق العاده زیبا و شیک

متن سوره مسد بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود بهترین آهنگ های علی یاسینی (شاد و غمگین یکجا-آپدیت ۱۴۰۱)

متن کامل سوره طور بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن سوره همزه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

متن سوره ماعون بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت و صوت

دانلود آهنگ جشن شکوفه ها کلاس اول صوتی و شاد

متن های زیبا و ادبی در مورد جشن شکوفه ها کلاس اول ۱۴۰۱

دل درد در کودکان مشکلی در سلامتی یا دردی بی خطر؟!


۱۰ جای دیدنی در مسیر اصفهان به مشهد

متن کامل سوره ذاریات بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

پل های عجیب و غریب دنیا ( پل های پیاده رو ، ماشین رو و خطرناک ترین ها)

متن تبریک روز برنامه نویس (به همسر، دوست، همکار و…)

یار بی زبان

سمیرا مرادی

کارشناس ارشد مشاوره و مشاور شعبه یک دبستان

نقاشی: صبا ابراهیمی فرد / کلاس اول

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

ادامه از شماره قبل

… دختر کوچک کتاب را از کتاب‌خانه برداشت و به جلد آن زل زد!  با خود گفت: «شاید بتوانم این کتاب را به کتاب‌خانه کلاس اهدا کنم.» کتاب بی زبان داستان ما، یکهو دلشوره گرفت. با خود گفت: «پس چرا به صفحات من نگاه نکرد؟ نکند می خواهد من را دور بیندازد!»

دختر کتاب را در کیف مدرسه اش گذاشت. کتاب نفس راحتی کشید. او از بودن در کیف دختر خیلی هیجان زده بود.

از شب تا صبح روز بعد در فکر این بود که یعنی قرار است فردا چه اتفاقی بیافتد؟ این اولین بار بود که بعد از خریده شدن، از کتاب‌خانه ی اتاقِ دختر خارج می شد. داخل کیف ترسناک هم بود، اما کتاب‌های مدرسه و دفترهای تکلیف با او مهربان بودند و این کتاب قصه ی ما را شاد می کرد.

صبح روز بعد دختر با علاقه کیفش را برداشت و کتاب از آن به بعد فقط تکان خورد تا وقتی زیپ کیف باز شد و کتاب متوجه چندین بچه در کلاس شد. از تکان های زیاد حال کتاب کمی بد شده بود ولی واقعا هیجان زده هم بود. با خود گفت: «اگر صدا داشتم چقدر دوست جدید پیدا می‌کردم، کاشکی دختر من را برای همه بخواند و آن وقت می توانستم دوستان بسیاری پیدا کنم.»

دختر کتاب را از کیفش در آورد و به سرعت به سمت معلم کلاس دوید و گفت: «خانم معلم من این کتاب را نیاز ندارم و می خواهم آن را به کتاب‌خانه کلاسمان اهدا کنم.»

معلم لبخندی زد و گفت: «دختر عزیزم خیلی کار خوبی کردی. حالا موضوع این کتاب چیست؟»

دختر مکثی کرد و بعد گفت: «نمی دانم!»

معلم کمی تعجب کرد نگاهی به کتاب انداخت و گفت: «از اسم کتاب می توانم حدس بزنم که درباره ی درس دیروز ماست.» و بعد از یک لبخند دیگر ادامه داد: «بگیر دختر گلم، تو اولین کسی هستی که این کتاب را به امانت خواهی گرفت.» بعد اسم کتاب را در فهرست کتاب های کلاس نوشت و از دختر خواست که خلاصه ی کتاب را تا دو روز دیگر در کلاس برای همه ی بچه ها بخواند.

کتاب واقعا ذوق زده شده بود. فکر کرد حتما معلم کلاس می توانست صدای او را بشنود! چون او داشت به همه آرزوهایش می رسید.

یار بی زبان

سمیرا مرادی

کارشناس ارشد مشاوره

مشاور شعبه یک دبستان

نقاشی: آنیتا اورنگی / کلاس اول

کتاب داخل کتاب خانه با خود می گفت: «خدایا! چرا من صدا ندارم که به دختر صاحب کتاب خانه بگویم جواب سؤالی  که الان از مادر پرسیدی در دل من هست؛ صفحه‌ی 21»

همان لحظه دختر کوچولو از کنار کتاب خانه رد شد و دستش را به سمت کتاب هایش برد.

کتاب فکر کرد چقدر دلم برای دست هایش تنگ شده است!

دختر از بالای کتاب خانه یک عروسک برداشت و رفت.

کتاب با خود گفت: «آه! خدایا فکر کردم آرزویم برآورده شده و دختر صدای من را شنید. چه حیف! نویسنده‌ی من هر چیزی که می دانسته در صفحات من آورده است.»

ناگهان دختر دوباره به سمت کتاب خانه آمد، کتاب را برداشت و در آغوش گرفت و گفت: «…………..

ادامه دارد…..

سرزمین اشکال

نویسنده و نقاشی: سوگند ولدبیگی/ کلاس چهارم

وقتی مثلث متساوی الاضلاع با مثلث متساوی الساقین در حال گفت و گو هستند….

در سرزمین اشکال همه چیز روبه راه بود، هر شکلی به کار خودش مشغول بود و وظیفه اش را به خوبی انجام می داد. شادی در چهره ی اشکال موج می زد. دایره با مثلث های کوچک خورشید ساخته بود و به دیگران گرما می داد. مستطیل ها به کمک خط های صاف و مربع های کوچیک و بزرگ جنگلی ساخته بودند و هوا را پاک و پاک تر می کردند. مثلث های بزرگ تر هم کوه های بزرگی تشکیل داده بودند تا به زیبایی زمین کمک کنند. ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، ابر سیاه آسمان را گرفت. باران تندی شروع به باریدن کرد، همه جا تاریک شد. طوفان هر لحظه تندتر و تند تر می شد. هر شکلی به سویی پرتاب می شد. دیگر کسی چیزی را نمی دید.

ساعتی گذشت و کم کم همه چیز آرام شد، مثلث متساوی الاضلاع و مثلث متساوی الساقین خودشان را تنها در بیابانی خشک دیدند. به هر کجا نگاه می کردند، بیابان بود و بیابان. نمی دانستند باید چه کار کنند. به یکدیگر نگاه کردند. هر کدام منتظر بودند که دیگری چیزی بگوید. مثلث متساوی الاضلاع گفت: الان چه کار باید بکنیم؟! مثلث متساوی الاساقین جواب داد: شما بزرگ تر هستی، هر چه شما بگویی. مثلث متساوی الاضلاع گفت: باید کمی فکر کنم. مدتی گذشت مثلث متساوی الاضلاع فکری به سرش زد و گفت: الان که باد در حال وزیدن است، من و تو اگر یکی شویم، شاید باد ما را غلطان غلطان به سمت سرزمین اشکال ببرد. آن ها یکی شدند و یک شش ضلعی تشکیل دادند و همان طور شد که فکر می کردند. آن دو غلط خوردن و به سرزمین اشکال رسیدند.

داستان گویی خلاق

نفیسه نصیری

مربی نویسندگی دبستان

دانش آموزان عزیز شما می توانید برای داستان زیر یک اسم بگذارید، سپس داستان را ادامه دهید و با یک نقاشی کار خود را تمام کنید. معاونین پرورشی دبستان، نقاشی و داستان ها را جمع آوری خواهند کرد تا بتوانند بهترین داستان ها و نقاشی ها را از میان آن ها انتخاب کنند تا در شماره بعدی نشریه صبح مسرور به چاپ برسد.

نام داستان: …………………….

موش کوچولو یک روز صبح به گردش رفت. رفت و رفت تا به یک درخت عجیب رسید. درخت پر از شکلات های پیچیده شده در کاغذ رنگی بود. موش کوچولو همه شکلات های درخت را خورد و یک شکلات هم توی کوله پشتی اش گذاشت. وقتی از درخت پایین آمد، دید زیر درخت پر از کاغذ رنگی شده. او حس کرد لباس های هم برایش  تنگ شده. موش کوچولو با ناراحتی و به سختی به خانه برگشت. خرگوش مهربان بین راه او را دید، «چرا این شکلی شده ای موش کوچولو؟» موش کوچولو درخت شکلات را نشون داد، اما تا آمد حرفی بزند خرگوش مهربان با دیدن کاغذهای رنگی همه چیز را متوجه شد. خندید و گفت:…………………………..داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

بهار

با آغاز فصل بهار دانش آموزان کلاس دوم  در یک کار گروهیِ هنری با هم همکاری کردند. ابتدا تصویری رنگ نشده که به قسمت های مربعی شکل تقسیم شده بود، برای رنگ آمیزی به دانش آموزان داده شد. پس از آن تکه های تصویر کنار هم قرار گرفت  و چسبانده شد که به این کار موزاییک کاری گفته می شود. در نهایت تصویر زیبایی از فصل بهار شکل گرفت. هر گروه متنی سه خطی راجع به تصویر نوشتند و با کنار هم قرار دادن آن ها داستانی کامل آماده شد. در ادامه، داستان هر کلاس آمده است.

نقاشی: دانش آموزان پایه دوم

کلاس دوم 1

اولین روز از فصل بهار بود. پرنده ای برای خبر دادن شروع فصل بهار به حیوانات جنگل آواز می خواند. درختان شکوفه های رنگارنگ داده بودند و جنگل پر از گل های بهاری شده بود. همه جا زیبا بود و ابرهای زیبا هم در آسمان دیده  می شدند. خرگوش های دوقلو خود را برای فصل بهار آماده کرده بودند. آن ها صدای آوازی شنیدند. یکی از خرگوش ها سرش را بالا کرد تا ببیند چه کسی آواز می خواند؟! بلبل را دید. به او گفت: «در فصل بهار همه خوشحالند، من هم همینطور.»

خرگوش ها در هوای بهاری نفس عمیقی کشیدند و گفتند: «خداوند چه هنرمند خوبی است که فصل بهار را به این زیبایی آفریده است.»

کلاس دوم 2

با شروع فصل بهار، آسمان پر از ابر شد. حیوانات از خواب زمستانی بیدار شدند و به طرف جنگل رفتند. پرندگانی که در پاییز کوچ کرده بودند، به جنگل زیبا بازگشتند. پرنده ای روی شاخه ی درخت شروع به آواز خواندن کرد. خرگوش ها به پرنده ی بالای درخت نگاه می کردند و در این فکر بودند که با آن پرنده دوست شوند و با هم بازی کنند، مثل بازی گرگم به هوا! همه جا تنوع رنگ بود؛ رنگ صورتی، آبی، سبز و کلی رنگ دیگر. در جنگل زیبا چمن ها سرسبز شده بودند و رشد کردند، چون هوا گرم تر شده بود. درخت ها با شکوفه های رنگارنگ، آمدن بهار را خبر می دادند و خود را برای عید نوروز آماده کرده بودند و همه از دیدن این همه زیبایی طبیعت لذت می بردند.

امام مهربانی ها

به مناسب «میلاد با سعادت امام زمان (عج)» از دانش آموزان پایه دوم و سوم خواسته شد، نامه ای کوتاه به امام زمان (عج) بنویسند. منتخب نامه ها:

– امام زمان دوست دارم زنده باشم تا آمدنتان را ببینم. دوست دارم جواب خیلی از سوالاتم را زودتر بگیرم. دوست دارم که هر چه زودتر برگردید. منتظر هستم، منتظر دیدن شما. امیدوارم هر کجا هستید، سالم باشید.

– برای فرج و ظهور ایشان دعا می کنم تا در جهان عدالت بر قرار شود، امیدوارم که یکی از همین جمعه ها ظهور کنید و من بتوانم شما را ببینم. امام زمان شما را دوست داریم، شما همیشه ما را یاری می کنید.

– امام زمان من شما را خیلی دوست دارم، خواهش می کنم زودتر ظهور کنید.

– ای امام عزیز آرزوی همه مردم آمدن شماست، مخصوصا من و خانوادم. پس از شما می خواهم بیاید.

– خدایا روز ظهور امام زمان را روز تولد ایشان قرار ده تا هم جشن تولد و هم جشن ظهور برای ایشان بگیریم.

– امام زمان از خدا بخواه که سایه پدر و مادرها بالای سرمان باشد و همه مردم ایران خوشبخت باشند.

قصه گویی خلاق

مریم تیموری (مربی کلاس خلاقیت ادبی) در کلاس خلاقیت ادبی، مربی در مورد حفاظت از محیط زیست با موضوعات حیوانات، گیاهان و آب با نوآموزان گفت و گو نموده است. سپس با طرح سوالاتی، نوآموزان را در جهت ارائه راهکارهایی برای حفظ محیط زیست هدایت شده اند. در مرحله ی بعد قسمت ابتدای یک قصه با یکی از موضوعات ذکر شده، توسط مربی مطرح گردیده و نوآموزان با خلاقیت خود به تکمیل قصه پرداخته اند. در پایان با هم فکری یکدیگر، نام داستان انتخاب شده.

درخت مهربان

نقاشی: نوآموزان کلاس گل مریم

یه روز علی کوچولو رفت توی پارک. شروع کرد به بازی کردن، از این طرف به اون طرف رفت. همینجور که می رفت به یه درخت پر شکوفه رسید. خیلی از اون درخت خوشش اومد، پیش خودش گفت: «بهتره یه شاخه از درخت ببَرم واسه دوستم تا اونم ببینه چقدر خوشگله». بعد یه شاخه از درخت شکست.

همین جور که شاخه رو می شکست، درخت التماس می کرد و می گفت: «نکن، من دردم میاد. آخه این دست منه، چرا دست منو می شکنی.» ولی چون علی کوچولو صدای درخت رو نمی شنید به کار خودش ادامه داد. درخت بی دست شد و از اون  روز پرنده ها دیگه روی شاخه درخت نمی نشستند، درخت کلی ناراحت بود. علی شاخه رو برد پیش دوستش. دوستش اول تشکر کرد ولی بعد گفت: «خیلی کار بدی کردی. درخت گناه داشت. این همه شکوفه داشته.» علی گفت: «آخه چون قشنگ بود، برا تو اوردم.» علی ناراحت شد و رفت خونه خوابید.

خواب دید که یه عالم درخت شکوفه هست که بچه ها دارند شاخه های اونارو می شکنند و برای دوستاشون می برند و همه شکوفه ها تمام شد. درختا قهر کردند. دیگه شکوفه نداشتند. دیگه علی هیچ جا گل و شکوفه ندید. علی خیلی ناراحت شد، پیش درخت رفت و گفت: «شکوفه هات کجان؟! چرا دیگه شکوفه نمی دی؟» درخت گفت: «اگه شکوفه بدم، بچه ها دستام رو می کنند. برای همین دیگه شکوفه نمی دم.» علی معذرت خواهی کرد. گفت: «من فکر نمی کردم،  شاخه ها دستای شما باشند. من معذرت می خوام.»

علی از خواب بیدار شد و گفت: «وای من چه کار بدی کردم، من دیگه هیچ وقت شاخه درختا رو نمی کنم و از درختا مواظبت می کنم. من نمی گذارم هیچ کس شاخه درختا رو بشکنه.» درخت گفت: «باشه. منم تو رو می بخشم. به شرطی که تو دیگه این کار رو نکنی و مواظب همه درختا باشی.»  از اون موقع درخت همیشه پر از شکوفه بود.

دوستان دریا

نقاشی: نوآموزان کلاس گل نسترن

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. اسب دریایی توی آب شنا می کرد. شعر می خوند و بازی می کرد، همین جور که از دوستاش فاصله گرفت، دید اون طرف دریا یه جایی رنگ آب عوض شده، سیاه شده. تا رفت نزدیک، دید بوی خیلی بدی هم می ده. گفت: «وای چه بوی بدی!»

با خودش گفت: «این آبِ کثیف الان همه ما رو مریض می کنه، ای وای! دستامو ببین، دون دون شدم!» و بعد تند تند رفت پیش هشت پا که دکتر حیوانهای دریا بود و گفت: «همه آدما توی آب آشغال ریختند، پوست من دون دون شده.» هشت پا به  اسب آبی گفت: «برو آدما رو بترسون تا دیگه آشغال نریزند.» اسب آبی گفت: «آشغال نبود، فاضلاباشون رو ریختند توی آب.» ماهی تپل گفت: «بیاین یه نقشه بکشیم. اگه ما کاری نکنیم، آدما بازم فاضلابای خونشونو می ریزند توی دریا و ما ماهیا دوباره مریض می شیم.» دکتر هشت پا گفت : «بیاین بریم آدما رو بترسونیم که دیگه فاضلاب نریزند.» ماهی کوچولو گفت: «ولی ما خیلی کوچیکیم، از آبم که بیرون بریم، می میریم. پس چکارکنیم؟»

پس حیونا تصمیم گرفتند یه کوسه که بدنش با سنگای رنگی دون دون شده، درست کنن.  خیلی وحشتناک شد. ماهی تپل اونو برد بالا . آدما تا دیدند، خیلی ترسیدند و گفتند: «وای چرا این کوسه این قدر دون دون شده؟ شاید مال فاضلابای ما باشه.»  بعد آبا رو بو کردند. دیدند،  وای چقدر بوی بد می ده. گفتند: « ما دیگه فاضلاب توی آب نمی ریزیم تا آب کثیف نشه.» بعد آبا دیگه تمیز شد و حیوانها تونستند با خوبی و خوشی باهم زندگی کنند .

مراقبت از جنگل

نقاشی: نوآموزان کلاس گل رز

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. جنگلی بود سر سبز و قشنگ،  حیوانهای مختلفی اونجا زندگی می کردند، همه حیوانها با هم دوست و مهربون بودند. روزی از روزا در این جنگل زیبا،  اتوبوسی پر مسافر وارد شد. مسافرها از جنگل خوششون اومد و چند روزی رو اونجا موندند. غذا خوردند، بازی و شادی کردند تا اینکه موقع رفتن، یادشون اومد پلاستیک زباله با خودشون نیاوردند، گفتند: «مهم نیست، زباله ها رو می گذاریم همین جا و می ریم. حیوانها تا اومدند، زباله ها رو دیدند، خیلی ناراحت شدند. حتی چند تا از اونا مریض شدند و بعد دو تا از اونا هم مردند.

خرگوش کوچولو که خیلی باهوش بود، گفت: «اینجوری که نمی شه آدمها بیایند و خونه ما رو کثیف کنند و برند، باید یه فکری کنیم.» پلنگ گفت: «آهان، ما باید جمع شیم و بریم یه جنگل دیگه.» آهو کوچولو گفت: «اینجوری که نمی شه، اینجا خونه ی ماست، ما باید یه کاری کنیم، خونمونو تمیز کنیم.» سنجاب گفت: «من فکر آهو رو دوست دارم، بهتره اینجا رو تمیز کنیم.» کلاغه گفت: «ولی بعد اینکه تمیز کنیم، دوباره آدمها میاند و اینجا رو کثیف می کنند، ما که نمی تونیم همش اینجا رو تمیز کنیم.» آقا سگه گفت: «من یه فکر بهتر دارم!  بهتره آقا شیر و پلنگ و خرسه هر موقع اتوبوس رو دیدند، برند جلوی اتوبوس تا اونها رو بترسونند و فرار کنند تا دیگه توی جنگل ما نیاند. ببر گفت: «چه فکر خوبی! منم با سگ موافقم، همین کار رو می کنیم.» لاک پشت کوچولو گفت: «بهتره یه کاری کنیم که دیگه زباله نریزند» و آقا شیر گفت: «مشکل اینجاست که ما سطل زباله نداریم. بهتره ما یه سطل زباله بزرگ درست کنیم.»

 همه با هم چندتا سطل بزرگ درست کردند و جاهای مختلف جنگل گذاشتند. از اون روز به بعد که آدما توی جنگل می اومدند، همه آشغالا و  می ریختند توی سطل آشغال.

وقتی خدا را بغل کردم

احساس دانش اموزان کلاس اول در جشن قرآن

هر ساله جشنی برای انس دانش آموزان پایه اول با قرآن کریم برگزار می شود. از روز قبل به همه اعلام می گردد که فردا مهمان عزیزی داریم تا کنجکاوی آنها برای تثبیت اتفاق زیبایی که قرار است با آن مواجه شوند، برانگیخته شود.

صبح آن روز گروهی فضای برگزاری مراسم را با گل هایی تزیین می کنند که توسط خود بچه ها تهیه شده است. دانش آموزان زمانی که وارد محیط تزیین شده می شوند، نگاه هایشان به دنبال گل های خودشان است، چرا که هر گل را موثر در تزیین می بینند.

در این حطن با اسفند مورد استقبال قرار گرفته و کتاب های قرآن توسط فرشته های کلاس سومی به ایشان اهدا می شود و بچه ها با دستانی عطرآگین از گلاب، کتاب های قرآن خود را لمس می کنند و متوجه می شوند که آن مهمان عزیز همان کتاب قرآن است.

کلاس اول 1

فریناز زارعی: من خیلی شاد بودم.

فاطمه مرادی: خوش بودم ،چون فرشته ها آمده بودند.

فرناز پور عطا: هیجان داشتم،برا اینکه به ما کتاب قرآن دادند.

حانیه علوی:حس خوبی داشتم،چون جشن را دوست داشتم.

الیسا اکبری: حس عالی چون آنجا خیلی خوب بود.

صبا ترکیان: مهمان ها آ مده بودند،حس خوبی داشتم.

نگار تدین:خوشحالی توی من جمع شد،ذوق کردم.فرشته ها به ما خوش آمد گفتند.

فاطمه رستمی: خیلی خوب بود،چون میخواستند کتاب قرآن به ما بدهند.

کیمیا حیدری: خیلی بهم خوش گذشت، زمانی که فرشته ها آمدند.

دینا الهی دوست: جشن خیلی خوبی بود،قرآن را آوردند.

سارینا قاسمی: خوشحال بودم که قرآن تو دستام بود و باهاش آشنا شدم.

هلنا بیتی: خوب بود چون قرآن را آوردند و فرشته ها که آمدند،حس بهتری پیدا کردم.

عارفه بت شکن: حس خوبی داشتم چون قرآن بود.

باران مالکی: هیجان داشتم که فرشته ها آمدند.به ما هدیه و سیب خوش طعمی دادند.

آتنا قیصری: چون در جشن، قرآن دستم بود؛خیلی خوب بود.

طهورا آقاجانی: قرآن خواندند و فرشته ها که آنجا بودند ،حس خوبی بود.

عارفه دهقانی:جشن درباره ی قرآن بود،حس خوبی داشتم.

ریحانه کتابی: چه خوب که فرشته آمدند و به ما کتاب قرآن دادند.

فاطمه دائی کریم زاده: خیلی خوشحال بودم،چون قرار بود به ما قرآن بدهند.

فاطمه زائری:اینکه به ما کتاب هدیه دادند ،خوب بود.

باران اطراقچی: حس من خیلی خوب بود،چون جشن قرآن بود.

فاطمه سادات حسینی: خوشحال و شاد بودم و هیجان داشتم که کی قراره بیاد.

النا خضری: خوش بودم.خیلی جشن خوبی بود و من دوست داشتم.

پردیس ذوق: تا قرآن را دیدم ،خیلی خوشحال شدم.

مهدیس ذوق: خوشحال بودم که در جشن به ما سیب دادند ، خوشمزه بود و درباره قرآن برای ما حرف زدند.

فاطیما نصیری: وقتی جشن رفتم،حس کردم خوشحالم و فرشته ها که  آمدند ،خیلی خوشحال تر شدم.

زهرا احمدی:شاد بودم که فرشته ها آمده بودند.

نگار زارعان: میخواستم بریم خانه همسایه ،حس خوبی داشتم.

کلاس اول 2

ثنا سادات میر حسینی: اول تعجب کردم،بعد برای شناخت مهمان هیجان زده شدم.

مهدیس سادات میرشفعیان: اول کمی هیجان داشتم و با دیدن منزل خانم قاسممی هیجانم بیشتر شد، تا مهمان را بشناسم.

روژینا سادات علوی نیا: عاشق قرآن آوردن فرشته های مهربان شدم و خیلی لذت بردم.

نازنین  سادات مبلغ: اول فکر کردم در منزل خانم قاسمی تولد هست ولی بعد متوجه شدم، مهمان ما قرآن است و جشن قرآن داریم.

فاطمه نوروزی: اول تعجب کردم و بعد خوشحال شدم.

فاطمه حورا رستگار:خوشحال و شاد شدم.

زهرا فتاحی: دوست داشتم مهمان ها زودتر بیایند و ببینم چه خبر است؟

محدثه ترابی: حس کنجکاوی داشتم و دلم میخواست مهمان عزیز را زودتر ببینم.

زینب زندی: حس خوشحالی و هیجان داشتم و  از این که مهمان عزیز کتاب قرآن بود،خیلی شاد شدم.

ضحی شریفی: اول حس تعجب داشتم از این که خانه ماله چه کسی هست.هیجانی شدم برای شناخت مهمان عزیز و وقتی مهمان را شناختم خیلی خوشحال شدم.از خوردن سیب که میوه سلامت بود ، لذت بردم.

زهرا فتحی:خیلی خوشحال و شاد شدم.

هانیه مهدی خانی: خوشحال بودم و منتظر بودم ببینم مهمان عزیز چه کسی است.

ملیکا محبی:خوشحال و شاد بودم.

آوین علی بخش پور: هیجانی بودم ولی بعدش خوشحال شدم.

النا صادقی: اول حوصله ام سر رفته بود و حس معمولی داشتم و بعد که کتاب های قرآن توسط فرشته ها آورده شد، خیلی خوشحال شدم.

آریانا صرامی: من خیلی هیجان زده شده بودم.

سارینا برادران: خیلی  خیلی خوشحال بودم.

هستی یزدانی: خوشحال بودم و خیلی هیجان داشتم.

سارینا صادقی: تعجب کردم ولی بعد از شناختن مهمان  خوشحال شدم.

سبا افلاکی: من بعد از صحبت خانم قاسمی کنجکاو بودم ببینم مهمان کیه و وقتی به منزل پئر مادر خانم بهداشت رفتیم، منتظر بودم بودم.وقتی متوجه شدم مهمان قرآن است، خیلی خوشحال شدم.چون خیلی قرآن را دوست دارم و به قرآن علاقه دارم.

دل آرا صالحی: خیلی خوشحال بودم.

کلاس اول 3

فاطمه سادات رضوی: احساس می کنم، پیش خدا رفتم.

سارا داداش: احساس می کنم، با خدا حرف زدم.

زهرا سادات رجایی: احساس می کنم، خدا را بغل کردم.

رومینا ملکیان: احساس می کنم، به مسجد رفته بودم.

فاطمه نخ کار: احساس می کنم، پیش خدا رفته بودم.

عسل هادیان: احساس می کنم، زیارت رفته بودم.

فاطمه حبیب الهی: احساس می کنم، قرآن را میخوانم.

مبینا بهنام زاد: احساس کردم، فرشته ها دور من جمع شده اند.

ریحانه درخشان فرد: احساس کردم، خدا کنار من است.

الینا بهرامی پور: احساس کردم، به خانه خدا رفتم.

هستی قندهاری: خوشحالم، چون کنار خدا بودم.

ریحانه رحیمی: احساس کردم، به زیارت مشهد رفتم.

یسنا ایزدی: احساس کردم، کنار حضرت زهرا هستم.

پریا پناهنده: احساس کردم خدا منو می بوسد.

آیناز مسائلی: احساس کردم به بهشت وارد شدم.

آناهیتا علیجانی: احساس کردم مشهد رفتم.

فاطیما کریمی: احساس کردم خدا را بغل کردم.

ستایش مسعود:احساس کردم به کربلا رفتم.

ثمین علی آقایی: احساس کردم یه فرشته را بغل کردم.

دوست دارم همیشه شاد باشم

دوست داشتی کدام آرزویت در روز کودک برآورده شود …

مصاحبه با نوآموزان پیش دبستانی

نقاشی: نوآموزان پیش دبستانی

حلما منصوری: آرزو می کنم یدونه دوچرخه بخرم .

نازنین عباسی: دلم می خواد تولدم بشه .

آنیتا اورنگی: آرزو دارم مامان بابام سلامت باشن و خوشبخت بمونن .

ثنا حاجی علیزاده: آرزو دارم موهام بلند بشه.

رها غفاری: آرزو دارم مامانم برام یه خواهر بیاره.

پانته آ  قناعت: آرزو دارم یه بچه داشته باشم و مامان باشم  .

عرفه ورپایی: دوست دارم زودتر بزگ بشم برم سر کار مثل بابام.

دینا سادات میرستاری: دوست دارم برم  اردو، به جایی که حیوونا باشن.

مهسا عباسی: دوست دارم 206  مونو بدهند.

نیایش کلوشانی:آرزو دارم  بچه دار بشم و ماشین دار بشم.

یلدا سجادی: دوست دارم برم تو جنگل شادی کنم،بدوم،بازی کنم.

لنا شاهزیدی: دوست دارم اسکیت و شنا را زودتر یادبگیرم.

دل آرام جوادیان: آرزو می کنم همه وسایلم السا آنا باشد.

بهتا افتخاری: دلم می خواد خواهر داشته باشم .

ملینا ستوده : مامان و بابام همیشه سالم باشند.

ثنا صادقی:من دوست دارم شوهر کنم.

ملیکا روغنی: آرزو داشتم بزرگ بودم خودم یه ماشین و خونه داشته باشم.

ونوس ساعی:آرزو دارم مامان و بابام برام یه خرس گنده بخرند.

محلا حلاج:آرزو دارم مامان بابام پولدار بشن و برام یه تبلت بخرن .

طوبی اسلامی: آرزو دارم برم کلاس اول .

بهار دهقانی: آرزو دارم مامانم یه بچه بدنیا بیاره .

سنا ناظمی: آرزو دارم برام یه عروسک برام بخرن.

نگار حسینی: آرزو دارم با مامان  وبابا برم شمال .

غزل باقری:خواهر دار شم.

مهسا گنجی: دوست دارم یکمی که بزرگ شدم،بتوانم مشق هامو بنویسم ؛بعد دکتر شم.

ریحانه ناظمی:آرزو می کردم یه خواهر خدا بهم بده.

فاطمه زهرا فصیحی: دوست دارم همیشه شاد باشم.

فاطمه ثنا محمدی: آرزو دارم مامانم منو ببره شهر بازی.

کیانا مغروری: دوست دارم بابام یه میز پینگ پونگ بخره.

روشا طالبی:  آرزو میکردم همه چیزای دخترونه که تو دنیاست را داشته باشم.

ثمین زاهدی نژاد : آرزو دارم برم کربلا با مامانم و عمه ام.

صوفیا کاظمی : دوست دارم بابام یه شهربازی داشته باشه .

سارا باب المراد : آرزو میکنم وقتی بزرگ شدم مامان پدرم و مامان بابام را بازم داشته باشم.

باران جهانبخش: دوست دارم یه فرشته باشم.

ریحانه رفیعی: دوست دارم برم مسافرت مثلا کربلا.

پرنیا زارع : آرزو می کنم دکتر دندون بشم.

هستی رضایی : دوست دارم بال داشته باشم برم تو آسمونا برم تو فضا ؛ آدم فضایی ها را ببینم.

باران زمانی: آرزو دارم بتونم کتاب بخونم .

پانیز زارعی: چون روز دانش آموز بوده مامانم برام یه هدیه بخره.

النا فروغی:  آرزو می کنم پدر و مادرم همیشه سالم باشن چون خیلی دوستشون دارم .

فاطمه سادات سید عطار: میخوام برم همه بازی های شهربازی را بکنم.

عصای سفید

نویسنده:ریحانه ایروانی (کلاس چهارم)

نقاشی: یگانه پور حسینی (کلاس چهارم

سلام دوست روشن دل من، من میدانم که شما رنگ ها و زیبایی دنیا را نمی بینی، ولی آن را حس می کنی. نمی دانم برای شما چقدر سخت است که هیچ چیز را نمی بینی. من برای شما خیلی غصه می خورم و تلاش می کنم که در آینده یک پزشک شوم تا بتوانم به شما کمک کنم.

دوست خوبم تو استعدادهای زیادی داری.که حتما نیاز به چشم ندارد. چشم ظاهر شما نابینا است ولی چشم دل شما بینا تر از ماست که چشمانمان سالم است. خیلی از بچه ها دوست دارند، عصای سفید شما را داشته باشند. ما می دانیم چون شما از نعمت چشم ظاهری محروم هستید خداوند به شما نعمت های بیشتری داده است.

 

روباه و كلاغ 

يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .

    

 

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد .

روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ”  به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست  اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي  .

 

 

كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره  ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره  و فـرار مي كنه .

كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت .

 

خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . 

 

 

 

زاغكـي قـالب پنيـري ديـد                 به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي              كه از آن مي گـذشت روباهـي

روبه پر فريـب وحيلت ساز                رفـت پـاي درخـت كـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي                چـه سـري چه دمي عجب پائي

پرو بالت سياه رنگ و قشنگ             نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ

گرخوش آواز بودي و خوش خوان         نبودي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواسـت قارقار كند               تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود            روبهك جست و طعمه را بربود

 

 

 

کودکان علاقه زیادی به شنیدن قصه های مختلف دارند بنابراین بهتر است والدین و یا مربیان مهد کودک داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان تهیه کنند, در ادامه انین مطلب ۷ قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را ملاحظه خواهید کرد.

قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند و بهتر است شما داستان های کوتاه با مضامین آموزنده و جالب را برای بچه ها در منزل تعریف کنید تا آن ها در عین اینکه سرگرم می شوند درس های زیادی از شنیدن این داستان های آموزنده بگیرند. از قصه کوتاه برای بچه ها می توانید به عنوان قصه شب نیز استفاده کنید.

شعر ها و داستان های کودکانه از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان هستند بنابراین بهتر است علاوه بر سرگرم کردن کودکان با کمک نقاشی های کودکانه در ساعاتی از روز اشعار و قصه های کودکانه را نیز برای آن ها بازگو کنید. در ادامه چهار قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم که هر کدام از این داستان ها به نوبه خود حکایتی شنیدنی و جالبی دارند.

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه نیز به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن.
یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن.
ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.

فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.

آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.

فیل بعد از خرگوش، سراغ یک قورباغه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.

فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!

روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن

ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟

خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.

تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد

فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!

ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه

فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!

این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.

فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره! ببر فرار کرده.

همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن

اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کامل درسته!

یکی بود یکی نبود. در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادر خرسش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند. اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن.

یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.

 

بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.

هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند. برادر گل گلی هر روز درس‌ هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود.

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید.

خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

در این مطلب ۵ قصه کوتاه برای کودکان با موضوعات جالب و شنیدنی را ملاحظه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و جالب نهایت لذت را ببرند, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه با موضوعات مختلف به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان
داستان کوتاه برای کلاس دوم دبستان
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *