داستان واقعی دیو و دلبر

داستان واقعی دیو و دلبر
داستان واقعی دیو و دلبر

 

 

داستان واقعی دیو و دلبر

این افسانه مشهور توسط “گابریل سوزان بربو دو ویلنوو” در سال ۱۷۴۰ نوشته شده. دیزنی با تغییراتی که در داستان ایجاد کرد، در سال ۱۹۹۱ اون رو به عنوان انمیشین منتشر کرد.

داستان نسخه انمیشین:

توی یه شب سرد پیرزنی که به دنبال پناهگاه برای خودش بوده به قعله شاهزاده میره ولی شاهزاده زشتی اون رو مسخره میکنه و از قعله بیرون میندازتش، از قرار معلوم پیرزن یه جادوگر بوده برای جبران شاهزاده رو تبدیل به یه حیوون زشت میکنه و تمام قلعه رو طلسم میکنه. زن جادوگر یه آینه جادویی که شاهزاده میتونه با اون از حواث با خبر شه و یه گل رز‌ طلسم شده میده. طلسم در صورتی باطل میشه که شاهزاده یاد بگیره چطور کسیو دوست داشته باشه. دختری به اسم بل در نزدیکی قلعه شاهزاده زندگی میکنه پدر بل یه مخترعه وقتی که میخواد یکی از اختراعاتشو ارائه بده در حالی که سوار بر اسبشه در مسیر گرگ ها دنبالش میکنن و اون به طور تصادفی مقابل قلعه شاهزاده میوفته و به امید اینکه شاهزاده کمکش کنه وارد اونجا میشه. شاهزاده پدر بل رو زندانی میکنه و بل وقتی توسط اسب پدرش مطلع میشه که پدرش کجاست به قلعه میره و با شاهزاده معامله میکنه که بزاره پدرش بره و بجاش بل رو نگه داره شاهزاده هم قبول میکنه. در حین ماجرا بل و شاهزاده عاشق هم میشن و طلسم باطل میشه و به خوبی زندگی میکنن.

داستان نسخه اصلی:

در داستان اصلی بل دو خواهر و سه برادر دیگه داره و پدرش هم مخترع نیست بلکه یه بازرگان ثروتمندی بوده که ثروتشو از دست میده. دو خواهر بزرگتر به خاطر توجهی که پدرشون به بل میکرده بهش حسودی میکردن و اذیتش میکردن. یه روز به پدر بل خبر میرسه که یه فرصتی برای برگردوندن ثروت و دارایش هست و برای همین باید به شهر بره، از بل میپرسه که چی براش بیاره و بل میگه که گل رز براش بیاره. در مسیر پدر بل در مه و غبار گم میشه و بعد از چند ساعت خودشو توی قلعه میبینه. شاهزاده خیلی خوب با پدر بل رفتار میکنه. در مسیر برگشت پدر بل میخواد از توی باغچه برای بل گل رز بچینه که با خشم شاهزاده رو به رو میشه. شاهزاده که میفهمه پدر بل دختر داره با پدر بل معامله میکنه که یکی از دختر هارو به شاهزاده بده و زندگی اونا رو از این وضعیت نجات بده. بل قبول میکنه و معشوقه، برده و خدمتگذار شاهزاده میشه. اوایل شاهزاده بل رو آزار ميداد ولی بعد ها به مدت سه ماه هر شب از بل خواستگاری میکرد ولی بل درخواستشو رد میکرد. بل از شاهزاده اجازه میگیره و به خونه پیش خانواش بر میگرده خواهر هاش به خواطر جواهرات و لباس هاش بهش حسودی میکنن نقشه میچینن که بل رد بیشتر نگه دارن تا شاهزاده عصبی بشه و بل رو بخوره بل قبول میکنه یک شب بل خواب میبینه که شاهزاده در حال کور شدنه و یهو از خواب پا میشه و با خودش میگه گرچه شاهزاده زشته اما من میتونم دوستش داشته باشم و به قلعه بر میگرده اما میبینیه که شاهزاده در حال مردنه اما بل شاهزاده رو میبوسه و عشقشو نثار اون میکنه شاهزاده تبدیل به یه مرد خوش چهره و زیبا میشه اون ها با هم ازدواج میکنن و بل خواهرانش رو تبدیل به سنگ میکنه و تا آخر عمر ب خوشی زندگی میکنن.

حمیدرضا (برنامه نویس – مدیر سایت – طراح اپلیکیشن – گرافیست مجله) تیم در جستجوی هیولا. برای ارتباط با من با آیدی های زیر در ارتباط باشید تلگرام: HiddenT | اینستاگرام: HiddenT_HRV

… [Trackback]

[…] There you will find 9886 additional Information to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Find More on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

where can i buy celecoxib 100 mg – celecoxib 200mg uk celebrex no prescription

celebrex pills 200 mg – celecoxib 100 mg united kingdom celebrex canada cost

buy tadacip tablets online – tadacip 20 mg online tadacip

tadacip 20 mg uk – tadacip cost tadacip 27789

Qhcnmz – silagra 25 mg price Ajpldl fztady

Psyuue – silagra 100 tablets Eykqgl niuijx

Axndkd – http://virviaga.com/ buy pfizer viagra

cheap essay writer – http://boessay.com/ cheap research paper writers

… [Trackback]

[…] Read More Info here to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

propecia amazon – http://propechl.com/ finasteride for hair loss

finasteride results after 6 months – finasteride coupon generic propecia

buy tadalafil pills – buy tadalafil online reddit tadalafil online canadian pharmacy

tadalafil price – tadalafil online tadalafil cheap tadalafil

… [Trackback]

[…] There you will find 68223 more Info to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Here you will find 25339 more Information to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

داستان واقعی دیو و دلبر

[…] Find More on on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] There you will find 85801 additional Information to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Here you will find 92925 more Information to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More on on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Info to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More Info here to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Information to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] There you will find 44553 additional Information on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Information on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Info on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More on on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More here on that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

… [Trackback]

[…] Read More to that Topic: monster-quest.com/داستان-اصلی-و-بدون-تحریف-دیو-و-دلبر-چه-ب/ […]

This piece of writing presents clear idea in favor of the new visitors of blogging, that in fact how to do blogging and site-building.

Wonderful post! We are linking to this particularly great article on our website. Keep up the great writing.

عجب تعوری هایی دارن این انیمیشن ها

خیلی عالی بووووووددددد

داستان عجیبی بود

وای شاخ در اوردم😲مخصوصا از قضیه باب اسفنجی

خیلی خیلی خوب بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

پینوکیو (به ایتالیایی: Pinocchio) یک شخصیت داستانی و شخصیت اصلی ماجراهای پینوکیو از نویسندهٔ ایتالیایی، کارلو کلودی است. پینوکیو در واقع عروسکی چوبی است که…

در واقع احتمال اینکه شخصیت مستر بین یک موجود فضایی باشد هست در ابتدای هر قسمت از سریال مستر بین خیابانی رو میبینیم که نوری…

در کارتون باب اسفنجی، کسی که بیشترین طرفدار رو برای خودش پیدا کرده پاتریکه و حتی از خود باب اسفنجی معروف تره، خب این شخصیت…

راز عدد ۲۴۱۵۴۳۹۰۳ اگر این عدد را در گوگل جستجو کنید با تصاویر عجیبی رو به رو می شوید که شخصی سر خود را در یخچال…

در جستجوی هیولا تنها برای افزایش اطلاعات مردم شریف ایران ساخته شده و تابع قوانین جمهوری اسلامی بوده و همیچگونه تابع نهاد و ارگان های دیگری نبوده و سعی در تبلیغ کار و دین دیگری را نداشته لطفا با دنبال کردن شبکه های اجتماعی ما و معرفی ما در شبکه های اجتماعی خود مارا حمایت کنید

 

کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب متعلق به وب سایت در جستجوی هیولا بوده و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع و انتشار غیرمجاز پیگرد قانونی دارد.



در حال حاضر فیلم های مشهور و سرشناسی روی پرده سینما قرار دارد که با یکدیگر به رقابت می پردازند. یکی از بهترین و پرطرفدار ترین آن ها، بدون شک محصول جدید والت دیزنی یعنی «دیو و دلبر» است. این اثر سینمایی چند روزی است که در سینماهای آمریکا به نمایش درآمده و توانسته نظر بسیاری از مخاطبان را به خود جلب نماید.

بیشتر مردم گمان می کنند که فیلم دقیقا نسخه بازسازی شده کارتون مشهور دیزنی است، اما باید بگوییم که تغییراتی در آن دیده می شود. علاوه بر آن، نکاتی در «دیو و دلبر» وجود دارد که کمتر کسی به آن ها توجه کرده است. ما در این مقاله قصد داریم آن ها را مورد بررسی قرار دهیم. تا پایان همراه باشید.

محل سکونت زندگی بل، «وینو» نام دارد که در واقع نام نویسنده فرانسوی کتاب یعنی «گابریل سوزان باربوت دِ وینو» را تداعی می کند. وی داستان اصلی دیو و دلبر با نام فرانسوی «La Belle et la Bete» را در سال ۱۷۴۰ میلادی نوشته و به چاپ رسانده است. اگر دیو و دلبر را تماشا کرده باشید، دیده اید که نام فرانسوی فیلم در پایان اثر، بالاتر از اسم آمریکایی آن قرار گرفته است.

داستان واقعی دیو و دلبر

اگر به جعبه موسیقی که موریس روی آن کار می کند، دقت نمایید، خواهید دید که این وسیله همان نسخه کوچک شده مکانی است که او و مادر بِل در آن زندگی می کرده اند. هنگامی که بل و دیو بعدها به خانه قدیمی او در پاریس می روند، آن ها به آسیاب بادی مشرف به نوتر دام مراجعه می کنند. هنگامی که وارد خانه می شوند، این مکان برای شما به نظر آشنا می رسد. در واقع جعبه موسیقی نشان دهنده زندگی قدیمی موریس است.

در داستانی که در نسخه های اضافی «دیو و دلبر» روایت می شود، شاهد آن هستیم که بل در جشن تولد هفده سالگی اش از پدر خود یک جعبه موسیقی هدیه می گیرد. پدر او خیلی زود وسیله را به شهر می برد تا آن را به پول تبدیل نماید. نسخه دیگری از فیلم نیز وجود دارد که یک جعبه موسیقی بی صدا را نشان می دهد.

شرکت یاد شده به انجام چنین کارهایی عادت دارد. به نظر می رسد سازه ای که بالای فیل جعبه موسیقی دیده می شود، همان تاج محل باشد.

شاید این موضوع نشان دهنده فیلم بعدی دیزنی درباره علاءالدین باشد. از این مسجد برای طراحی قصر سلطان الهام گرفته شده بود. پس از دستیابی به سحر و جادو، علاءالدین با یک فیل به درون قصد می رود تا با جازمین ازدواج کند. شخصیت کاکسوورث نیز در «دیو و دلبر» کلاهی شبیه به علاء الدین به سر کرده که می تواند نشانه ای دیگر تلقی گردد.

ناگفته نماند که در علاء الدین نیز شاهد نشانه هایی از دیو و دلبر هستیم. هنگامی که سلطان در خانه است، وی مجموعه ای از مجسمه های حیوانات را در اختیار دارد که یکی از آن ها همان دیو است.

هنگامی که بل و دیو به پاریس می روند، نوتردام در پس زمینه دیده می شود. در وهله نخست هواداران به یاد محصول دیگر والت دیزنی یعنی «گوژ پشت نوتردام» می افتند. البته ناگفته نماند که در کارتون گوژ پشت نیز نشانه هایی از دیو و دلبر وجود دارد.

همانطور که در تصویر می بینید، بِل سرش را درون کتاب کرده و راه می رود. افراد تیز بین می توانند قالیچه پرنده علاءالدین را نیز مشاهده کنند.

هنگامی که موریس به باغ دیو می رود تا یک گل رز بچیند، داستان اصلی وینو تداعی می شود. در قصه سال ۱۷۴۰ میلادی، موریس برای کوچکترین دخترش یعنی دلبر، از باغ دیو یک گل رز می چیند. دیو به جای زندانی کردن او، با وی شرط می کند که یکی از دخترهایش را به قصر بفرستد تا اجازه دهد گل را به دلبر بدهد. در نسخه اصلی انیمیشنی دیزنی نیز بل از پدرش می خواهد که هنگام رفتن به شهر، یک گل رز برای او بیاورد.

هنگامی که موریس وارد قصر دیو می شود، شما می توانید صدای ضعیف نواخته شدن نُت های آهنگ «Be Our Guest» توسط چنگ را بشنوید. سپس موریس می نشیند و به خوردن غذاهایی که در آشپزخانه رها شده می پردازد.

یکی از عوامل فیلم اظهار داشته که آن ها در حال خواندن آواز برای فرد اشتباه هستند. به نظر او بِل نقش اصلی را داشته و آواز باید با وی خوانده شود. همین امر سبب شد که صحنه تغییر کند و چیزی که ما اکنون شاهدش هستیم، در فیلم دیده شود. صحنه اصلی آنقدر در تولید ماند که دیزنی آن را حذف کرد. این موضوع در نسحه دی وی دی ستل ۲۰۱۰ میلادی نیز دیده شد.

هنگامی که بل به قصر می رسد، چیپ یا همان فنجان بامزه به مادر خود می گوید که قبل از لیست کردن طعم های مختلف، بل چه نوع چای را دوست خواهد داشت. در این لیست «بابونه» نیز دیده می شود که ما را به نسخه اولیه خانم پاتس متصل می کند.

جالب است بدانید که نام اصلی قوری بامزه، خانم بابونه بوده است. در بیست و پنجمین سالروز اکران این اثر، دون هان تهیه کننده در این رابطه اطلاعات بیشتری ارائه داد: “ما برای قوری فیلم قصد داشتیم تسکین دهنده ترین ارتباط را پیدا کنیم و برای همین نام «خانم بابونه» را برگزیدیم. بابونه گیاه بسیار آرامش بخشی است، اما هیچکس نمی تواند آن را تلفظ کند. به همین دلیل نام «خانم پاتس» برای این شخصیت در نظر گرفته شد.”

در فیلم بل به دیو می گوید که به کتاب «رومئو و ژولیت» علاقه دارد. در نسخه طولانی تر انیمیشن، بل در طول آهنگ «Human Again» برای دیو کتاب می خواند. دیو نیز به جای مسخره کردن سلیقه او، از وی می خواهد که دوباره کتاب را بخواند.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

این فیلم فوق العاده بود. نمیدونم شاید چون طرفداران انیمیشن های دیزنی هستم یا یه دخترم و طبیعتا از اینجور فیلم ها و انیمیشن ها خوشم میاد, ازش خوشم اومده, ولی واقعا به نظرم خیلی قشنگ بود!! لباس ها .. موزیکال بودن .. چهره ی روستا .. ابهت و زیبایی و مخوفیِ قصر .. خیلی قشنگ بودن!! البته تاثیر بازی و مهارت “اِما واتسون” رو هم اصلا نمیشه نادیده گرفت. مثل همیشه عالی بود. درضمن ممنون بابت این مقاله. خیلی جالب بود?

عالی بود…خیلی زیبا و تاثیر گذار..وقتی شنیدم اما برا بازی تو این فیلم لالالند رو رد کرده و خب اما استون برای بازی فوق العادش اسکار گرفت افسوس خوردم..الان که فیلم رو دیدم میگم زیبا بازی کرده بود..عالی بود..کل فیلم رو بلند کرده..صحنه عالی..لباس و گریم عالی..روند داستان هم خوب بود..

خدایی خیلی بیکارین!

خیلی چرت بود

خیلی ممنون از مقاله عالیتون . وقتی به این نکته های پنهان پی میبرم خیلی خوشحال میشم
تعجب کردم وقتی دیدم که انمیشن های والت دیزنی چنین نکات پنهانی دارن
من خیلیی طرفدار انمیشن های والت دیزنی هستم . باز هم ممنون بخاطر مقاله خوبتون

عالی بود. قالیچه ی پرنده ی علائدین هم توی اون تصویر اون وسطه، جلوی اون خانمی که لباس قرمز داره با پیشبند زرد، شبیه آدمه ولی قالیچه اس

داستان واقعی دیو و دلبر

۱۴۰۱ © تمامی حقوق برای وبسایت Rooziato (روزیاتو) محفوظ
است.

تقریبا همه‌ی ما با داستان‌های افسانه‌ای مثل سفید برفی، زیبای خفته، شنل قرمزی، هانسل و گرتل و سیندرلا آشنایی داریم و این داستان‌ها در خاطرات دوران کودکی ما نقش داشته‌اند. این داستان‌های افسانه‌ای، در قرن نوزدهم توسط دو برادر آلمانی، معروف به برادران گریم از فرهنگ‌های باستانی مختلف گرد‌آوری و منتشر شده‌اند. اکثر کارشناسان می‌دانند که برادران گریم خودشان در ایجاد این افسانه‌ها نقشی نداشتند، اما شاید این کارشناسان درباره‌ی قدمت بسیار زیاد بعضی از این قصه‌ها چیزی نمی‌دانند. یک مطالعه‌ی جدید که اخیرا انجام شده نشان می‌دهد که قدمت بعضی از این افسانه‌ها به ۶۰۰۰ سال پیش بازمی‌گردد. در این مطالعه با افسانه‌ها مثل یک گونه‌ی رو به تکامل برخورد می‌شود.

محققان برای این پژوهش از یک منبع بزرگ آنلاین شامل بیش از ۲۰۰۰ افسانه‌ی مختلف استفاده کرده‌اند. این داستان‌ها از فرهنگ‌های مختلف هندواروپایی گرفته‌ شده و در سال ۲۰۰۴ گردآوری شده بودند. همه‌ی فرهنگ‌های مدرن هندواروپایی (که کل اروپا و بخش بزرگی از آسیا را در بر می‌گیرد) از مردمان نیا-هندواروپایی به دست رسیده که در دوران نوسنگی در اروپای شرقی زندگی می‌کردند. این مردمان بین ۱۰۲۰۰ تا ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح می‌زیستند، البته محققان درباره‌ی جزییات دقیق مربوط به این اطلاعات اتفاق نظر ندارند. کارشناسان معتقدند که اکثر زبان‌های مدرن جهان از آنها ناشی شده و تکامل یافته است.

«جمشید تهرانی»، یک مردم‌شناس از دانشگاه «دورام» در انگلستان و همکارانش این منبع عظیم از داستان‌ها را موشکافانه بررسی کردند. آنها تحلیل‌ها و ارزیابی‌هایشان را به افسانه‌هایی محدود کرده بودند که عناصر جادویی و ماورالطبیعه در آنها یافت می‌شد. چون تقریبا همه‌ی افسانه‌های آشنا و معروف در این دسته جای داشتند. این محققان در نتیجه‌ی کارشان به نمونه‌ای متشکل از ۲۷۵ داستان رسیدند که شامل افسانه‌های کلاسیکی مثل «هانسل و گرتل» و «دیو و دلبر» می‌شد.

اما ریشه‌یابی این داستان‌ها به هیچ عنوان کار آسانی نیست. اسناد تاریخی آنها ناکافی و پراکنده هستند. در واقع اکثر این قصه‌ها به طور شفاهی منتقل می‌شدند و نسخه‌ی مکتوبی از آنها باقی نمانده است. بنابراین، محققان برای پیدا کردن خاستگاه این داستان‌ها از روش‌های آماری استفاده کردند که معمولا توسط زیست‌شناسان به کار می‌رود.

افسانه‌ها از طریق زبان منتقل می‌شوند. تمام شاخ و برگ هایی هم که از زبان هندواروپایی منشعب شده برای ما شناخته شده است. بنابراین این دانشمندان در تحقیقی که انجام دادند، می‌توانستند تاریخچه‌ی یک افسانه را در این شجره‌نامه پیدا کرده و در نتیجه زمان پیدایش آن را بفهمند. مثلا اگر در دو زبان سلتی و زبان‌ اسلاوی نسخه‌ای از افسانه‌ی «جک و لوبیای سحرآمیز» وجود داشت، محققان می‌توانستند این افسانه را در اجداد مشترک آنها ریشه‌یابی کنند. این جد مشترک می‌تواند مردمان نیا-هندواروپایی باشند. با این حساب، حدود ۶۸۰۰ سال پیش سلتی‌ها و اسلاوی‌ها از هم جدا شدند. زیست‌شناسان تکاملی هم از این روش استفاده می‌کنند: مثلا اگر دو گونه‌ی مختلف، جهش ژنتیکی مشابهی داشته باشند، زیست‌شناسان می‌توانند جد مشترک آنها را پیدا کنند.

داستان واقعی دیو و دلبر

اما در زمینه‌ی داستان‌های افسانه‌ای این کار چندان هم به این سادگی‌ها نیست. بر خلاف ژن‌ها که تقریبا همیشه به طور عمودی یعنی از والدین به فرزند منتقل می‌شوند، داستان‌های افسانه‌ای به طور افقی هم بین فرهنگ‌ها منتقل می‌شوند. به همین دلیل، این نویسنده‌ها سعی کردند آن داستان‌هایی را که به طور افقی بین فرهنگ‌ها گسترش یافتند، حذف کنند. در نهایت آنها به ۷۶ داستان افسانه‌ای رسیدند.

محققان به کمک این روش توانستند بعضی از داستان‌های خاص مثل «آهنگر و اهریمن» (The Smith and the Devil) را ریشه‌یابی کنند. این افسانه درباره‌ی یک آهنگر است که با اهریمن پیمان می‌بندد و در ازای اعطای روحش به اهریمن از او می‌خواهد که مهارتش در آهنگری نظیر نداشته باشد. ظاهرا این افسانه مربوط به هزاران سال پیش و مردمان نیا-هندواروپایی است. اگر نتیجه‌ی این تجزیه و تحلیل درست باشد، بدین معنی است که قدیمی‌ترین داستان‌های افسانه‌ای که هنوز هم بازگو می‌شوند، بین ۲۵۰۰ تا ۶۰۰۰ سال قدمت دارند. به نظر می‌رسد داستان‌های دیگر بسیار جدیدتر هستند و برای اولین بار در شاخه‌های مدرن شجره‌نامه‌ی زبان به چشم خوردند.

«مارک پیگل» یک زیست‌شناس تکاملی از دانشگاه ریدینگ در انگلستان می‌گوید این نویسندگان با داده‌هایی که در دست داشته‌اند کار تحقیقاتی بسیار خوبی انجام داده‌اند. او در مقاله‌ای که در ژورنال Current Biology منتشر شده درباره‌ی ماندگاری این داستان‌ها صحبت می‌کند. او می‌گوید: «آنچه که توجه من را جلب می‌کند، این است که چرا این شکل‌های فرهنگی وجود دارند. چرا داستان‌های افسانه‌ای، هنر، آوازها و اشعار بعد از این همه نسل دوام داشته‌اند و هنوز هم در قلب داستان‌های تخیلی فرهنگ‌ها جای دارند؟»

تهرانی می‌گوید داستان‌های افسانه‌ای موفق پا برجا مانده‌اند چون آنها «روایت‌هایی به دور از عقل» هستند. این یعنی در همه‌ی آنها عناصری پیدا می‌شوند که با شناخت ما از واقعیت ناسازگاری دارند مثل موجودات فانتزی یا جادو، اما در عین حال، درک و فهم آنها بسیار آسان است. مثلا، دیو و دلبر داستان مردی است که با جادو به یک موجود وحشتناک تبدیل شده، اما در عین حال یک داستان ساده درباره‌ی خانواده، عشق و علاقه و اجتناب از ظاهربینی را بازگو می‌کند. فانتزی در این داستان‌ها، آنها را متمایز و برجسته می‌کند، اما عناصر ساده‌ی آنها باعث می‌شود که درک و حفظ آنها آسان باشد. تهرانی می‌گوید شاید علت تداوم این قصه‌ها در طول هزاره‌ها مفاهیم عجیب، اما نه چندان ناآشنای آنها باشد.

منبع: Science Mag

 

 + 
چهار
 = 
هشت

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

Vahid Ezati

داستان کودکان

7 نظرها

قصه دیو و دلبر “

روزگاری در یک سرزمین دور افتاده شاهزاده جوان و زیبایی در یک قلعه قشنگ زندگی می کرد . شاهزاده هر چه آرزو می کرد به دست می آورد ، ولی او ظالم و خود خواه بود . در یک شب سرد پیرزن فقیری که به دنبال پناهگاهی می گشت به قلعه آمد ، اما شاهزاده زشتی او را مسخره کرد و پیرزن را از در راند . پیرزن که در واقع جادوگر بود تصمیم گرفت درس عبرتی به شاهزاده بدهد و او را به شکل یک حیوان زشت و بد ترکیب در آورد و قلعه را با تمام ساکنانش طلسم کرد . ولی دو هدیه هم برای شاهزاده به جا گذاشت : یک آینه سحر آمیز که می توانست با آ« دنیای اطرافش را ببیند و دیگری یک غنچه رز جادویی .

طلسم فقط در صورتی باطل می شد که شاهزاده یاد بگیرد چگونه دیگری را دوست داشته باشد و عشق او را به خود جلب کند وگر نه همیشه زشت می ماند . در یک روستا در نزدیکی آن قلعه دختری دوست داشتنی به نام بلی با پدرش زندگی می کرد . پدر او موریس نام داشت و یک مخترع بود . بلی دختری مهربان و نجیب و بسیار زیبا بود . وقتی گاستون ، زیبا ترین و مغرورترین مرد روستا تصمیم گرفت با بلی ازدواج کند او درخواستش را رد کرد ،

چرا که به نظر بلی او کرد متکبری بود و لیاقت وی را نداشت . روزی پدر بلی سوار بر اسب با وفایش به نام فیلیپ شد تا آخرین اختراعش را برای عرضه در نمایشگاه ببرد . آنها وقتی از میان جنگل گذشتند مه سردی پایین آمد و آنها ناپدید شدند . ناگهان موریس و فیلیپ صدای زوزه گرگها را شنیدند . فیلیپ که وحشت زده بود شیحه ای کشید و از جا پرید و موریس به پایین پرت شد اسب از شدت ترس پا به فرار گذاشت و موریس مجبور شد خودش به تنهایی راهش را ادامه دهد که ناگهان پای او لیز خورد و به پایین تپه ای افتاد و خود را در مقابل قلعه بزرگی یافت و به خیال آنکه درون قلعه در امان خواهد بود وارد قلعه شد .

داستان واقعی دیو و دلبر

آقای موریس از خوش آمد گویی اشیای طلسم شده شگفت زده شد . آقای شمعدان خانم ساعت ، قوری و پسرش . آنها همگی مشتاق بودند موریس را کمک کنند ولی از ارباب خود شان می ترسیدند زیرا او اجازه نمی داد هیچ مهمانی وارد قلعه بشود . در همین موقع ارباب زشت وارد شد و با خشم فریاد زد : غریبه ها حق آمدن به اینجا را ندارند . سپس او را گرفت و زندانی کرد . وقتی فیلیپ تنها به خانه برگشت بلی فهمید که باید برای پدرش اتفاقی افتاده باشد و سوار بر فیلیپ شد و به او گفت مرا پیش پدرم ببر .

فیلیپ وفادار ، با وجود خستگی اطاعت کرد و بلی را به قلعه ارباب زشت برد بلی داخل قلعه شد و پس از مدتی سرگردانی در دالانهای قلعه پدرش را ترسیده بود و می لرزید ، درون سلول کوچکی پیدا کرد . ناگهان صدای خشنی را شنید که گفت او زندانی من است . بلی با شجاعت گفت : اجازه بدهید تا پدرم برود . شما می توانید مرا به جای او نگه دارید .

آن حیوان زشت قبول کرد و گفت : ولی باید قول بدهی تا برای همیشه اینجا بمانی . بلی نیز پذیرفت و بدین ترتیب پدرش آزاد شد . بلی از وضع اتاق حیوان زشت خشکش زد . اطاق بسیار کثیف و پر از لباسهای پاره و اشیای شکسته بود . تنها چیز زیبا ، آن غنچه جادویی در زیر اتاقک بلوری بود . بلی وقتی خواست به گل دست بزند آن حیوان زشت با عصبانیت فریاد کشید : تو با چه جراتی به اطاقم آمدی ! فورا برو بیرون ! بلی بر خلاف قولش برای ماندن در قلعه ، در آن شب برفی از آنجا گریخت .

بلی و فیلیپ به سرعت از آنجا دور شدند ولی در جنگل مخوف و مه آلود گرفتار گرگهای وحشی شدند . درست وقتی فکر می کردند کار آنها تمام شده است صدای غرش مهیبی در فضا پیچید . آری آن حیوان زشت برای نجات بلی آمده بود . نبرد سختی سرگرفت و او تمام قدرتش را بر علیه آنها به کار برد و گرگهای شکست خورده ، ناله کنان گریختند . وقتی بلی دید که آن حیوان زشت مجروح شده است ، به قلعه بازگشت و از او پرستاری کرد تا زخمهایش بهبود یابند . و این سرآغاز یک دوستی گرم بین آنها بود . ولی بلی دلتنگ پدرش بود

حیوان زشت آینه جادویی را در اختیار او قرار داد و گفت : این آینه هر چه بخواهی به تو نشان خواهد داد . بلی وقتی در آینه نگاه کرد پدرش را دید که در سرمای جنگل مریض و سرگردان به دنبال او می گردد فریاد زد : من باید به پدرم کمک کنم آن حیوان زشت طاقت دیدن ناراحتی بلی را نداشت او بلی را رها کرد با وجود آنکه می دانست که وی تنها شانس او برای شکستن طلسم می باشد . چاو به بلی گفت : برو پیش پدرت ، ولی آینه را با خود ببر تا به یاد من باشی . بلی

بوسیله آن آیینه پدرش را یافت و به خانه برد و از او مراقبت کرد تا خوب شود

یک روز گاستون به همراه کد خدا و اهالی ده به خانه موریس آمد و بلی را تهدید کرد و گفت : پدرت دیوانه شده است و دائم از حیوان مخوف و زشتی صحبت می کند که تو را زندانی کرده بود . اگر با من ازدواج نکنی پدر دیوانه ات را در بند خواهم کرد ! بلی فریاد زد : پدرم دیوانه نیست آن حیوان زشت واقعیت دارد . خودتان در آیینه ببینید ! گاستون با عصبانیت آیینه را از دست بلی قاپید و روی به روستاییان کرد و گفت : این حیوان زشت بچه هایتان را می دزدد! او برای ما خطر دارد و باید او را بکشیم !

روستائیان خشمگین سلاحهایشان را برداشتند و به قلعه یورش بردند . آن حیوان زشت از وقتی بلی ترکش کرده بود آنقدر تنها و غمگین شده بود که وقتی گاستون او را وادار کرد تا به بالای قلعه بیاید مقاومت نکرد او وقتی صدای بلی را شنید به سویش دوید و گاستون از فرصت استفاده کرد و خنجر را به پشت حیوان زشت فرو کرد . با وجود درد زیاد به سمت گاستون حمله کرد و گاستون موقع فرار تعادلش را از دست داد و از بالای قلعه به پایین پرت شد .

اما دیگر دیر شده بود و حیوان وحشی از هوش رفت . بلی با صدای بغض گرفته گفت : نمیر ! من دوستت دارم ! ناگهان موجی سحرآمیز در آسمان تابید و حیوان زشت چشمانش را گشود و در مقابل چشمان حیرت زده بلی آن حیوان زشت به مرد جوان و زیبایی تبدیل شد . بلی باور نمی کرد چه اتفاقی رخ می دهد . شاهزاده گفت : تعجب نکن ! این من هستم ! آنها به قلعه بازگشتند و با هم ازدواج کردند و تمامی اشیای طلسم شده یک به یک به شکل همان خدمتگزاران اولیه درآمدند . شاهزاده یاد گرفته بود که چگونه به دور از خودخواهی به دیگری عشق ورزد و بدیتسان از زندان طولانی آن طلسم رهایی یافت .

Tags داستان زشت و زیبا دیو دلبر داستان قصه زشت و زیبا

چرازیبای خفته ۲رونداره

خیلی خوبه داستاناتون عالیییییییییی

خیلی عالی بو داستان زیبای بود

سلام. الان نزدیک ساعت ٢ هستش و دختر دوسالم گیر داده برام داستان بگوووو. ممنووون که هستییین

خیلی قشنگ بود

خیلی زیبا بود لطفا داستان پرنسس های دیگر راهم بنویسید این دفعه عکس هایش را بیشتر کنید
ممنون از داستان زیبایتان

داستان جالبی داره

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

Δdocument.getElementById( “ak_js” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

31 مرداد 1398
داستان مصور نوجوان

نظر بدهید
6,508 بازدید

دیو و دلبر: زشت و زیبا

Beauty and the Beast

ترجمه: م. روحانی

داستان واقعی دیو و دلبر

مجموعه کتابهای قصه گو

انتشارات بی تا

سال چاپ: دهه ۵۰ پیش از انقلاب

تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. سال‌ها قبل در سرزمین کوههای پر برف و جنگلهای انبوه کاج، تاجر ثروتمندی با سه دختر زیبایش زندگی می‌کرد. دختر کوچک تاجر، موهای طلائی، گونه‌های قرمز به رنگ سیب و چشمهائی آبی داشت و بقدری قشنگ بود که اسمشو گذاشتن زیبا.

دو خواهر زیبا اگر چه خوشگل بودند ولی در عوض، خیلی هم حسود بودند و بخصوص به خواهر کوچکشون یعنی زیبا حسادت می‌کردند.

تاجر همیشه برای دخترهاش لباس‌های قشنگ و جواهرات عالی می‌خرید و اونها در یک قصر بسیار قشنگ که اطرافش پر بود از درختهای بلند کاج زندگی می‌کردند. ولی خواهرهای بزرگتر هر روز چیزهای بهتر و قشنگ‌تر می‌خواستند و وقتی پدرشون نمیتونست براشون تهیه کند دعوا راه می‌انداختند و غرغر می‌کردند.

یواش یواش خواهرها بزرگتر شدند ولی حسادت، دو خواهر بزرگتر را روز به روز زشت‌تر و زشت‌تر می‌کرد بطوری که صورتهاشون چروکیده و بدترکیب شد. ولی زیبا در عوض از هر چی که پدرش براش می‌خرید تشکر می‌کرد و پدرش رو هم خیلی دوست داشت و به همین دلیل همینطور که روزها می‌گذشتند خواهراش زشت‌تر و اون خوشگل‌تر می‌شد. بطوری که یواش یواش اون زیباترین دختر سرزمین خودش شد.

یک روز در یک طوفان وحشتناک، تمام کشتی‌های تجارتی تاجر در دریا غرق شدند و اون با عجله به قصر خودش اومد تا خبر این بدبختی رو به دخترهاش بده.

– عزیزانم … باید بهتون بگم که تمام ثروتم از دست رفت و … حالا باید یک خونه کوچک‌تر پیدا کنیم و از اینجا بریم. این قصرو هم باید بفروشیم تا من قرضهام رو بدم و… ضمناً دیگه نمیتونم برای شماها چیزهای خوب و گرون بخرم.

خواهرهای بزرگتر با ناراحتی از جا پریدند و شروع به اذیت پدرشون کردند.

– چرا اینطور شد. ببین پدر، ما بخاطر تو باید دست از همه چیزهای خوب بکشیم.

اما زیبا به آرامی دست پدرش رو گرفت و او رو آروم کرد و گفت:

-پدر، ما همه چیزمونو از دست ندادیم. چون هنوز هم میتونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم … آره… حتی توی یک خونه کوچک‌تر … و من خودم از شما مراقبت خواهم کرد.

یک دفعه خواهرهای زیبا پریدن وسط حرفش.

-ها. تو فکر می‌کنی ما بدون طلا و جواهر و این قصر قشنگ چکار میتونیم بکنیم؟

روزها گذشت و خواهرا لحظه به لحظه زشت‌تر می‌شدند و دست از اذیت و آزار زیبا بر نمی‌داشتند. دائماً نفرت توی چشمهاشون موج می‌زد؛ اما زیبا همچنان شاداب و خوشحال باقی ماند و وقتی که پدرش کلبه کوچکی در کناره جنگل پیدا کرد و همه برای زندگی به اونجا رفتن، زیبا خودش رو با مرتب کردن و نظافت کلبه کوچک سرگرم می‌کرد.

مدت زیادی از رفتن تاجر و سه دخترش از قصر باشکوهشون به کلبه کوچک جنگلی نگذشته بود که به تاجر خبر رسید که اجناس داخل کشتی هاش غرق نشدن و از طوفان نجات یافتن.

– آهای دخترا… خوشبختی باز هم به روی ما لبخند زد… اون کشتی یک تاجر دیگه بوده که غرق شده نه مال من… معنیش آینه که ما هنوز پولداریم … ولی من برای دیدن ناخدا و کارگرای کشتی هام به یک بندر دور باید مسافرت کنم … البته در راه برگشت برای شماها سوغاتی‌های خوبی خواهم آورد.

خواهرهای بزرگتر با خوشحالی گفتند:

– برای ما جواهر، طلا و لباسهای قشنگ بیار پدر.

ولی زیبا به آرامی گفت:

– پدر … ممکنه برای من فقط یک شاخه رز سفید بیارین.

-برای همه شما هر چیز قشنگی که باشه میارم … ولی تو زیبا … فقط همین یک شاخه رز سفید رو میخوای؟

-پدر … من دلم نمیخواد شما برام هدیه‌های گرون بیارین … ولی … رز، گل مورد علاقه منه و دلم میخواد که یکیش رو توی باغچه بیرون کلبه بکارم تا هر سال شکوفه و گلهای زیبا بده.

تاجر اسبش رو زین کرد و به راه افتاد. روزها و شب‌های زیاد در راه بود تا به مقصد رسید. وقتی وارد بندر شد یکی از کارگرهای انبار کشتی جلو آمد و بعد از سلام گفت:

-آقا … متاسفانه دزد به انبارهای کشتی زده و هر چی داشتین برده … کشتی هاتونم توی بندر بسکی بهش نرسیدن، پوسیدن و از کار افتادن.

تاجر با ناراحتی روشو برگردوند و در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به راه افتاد …

میدونین… بزرگ‌ترین علت ناراحتی تاجر این بود که دیگه نمیتونست برای دخترهاش سوغاتی‌هایی رو که قول داده بود بخره.

داستان واقعی دیو و دلبر

راه بازگشت به منزل به نظر بی انتها می‌رسید. یواش یواش تاریکی همه جارو فرا گرفت. تاجر به زین اسبش تکیه داده بود و در میان جنگل انبوه پیش می‌رفت… یکدفعه جاده میون جنگل به نظرش ناآشنا اومد و فهمید که گم شده. با ناراحتی در وسط جنگل به راهش ادامه داد و همینطور که پیش می‌رفت هوا تاریکتر و درختها فشرده‌تر می‌شدند. بعد از طی مسافت زیادی تاجر اسبش رو نگه داشت و پیاده شد. به این امید که شاید فردا صبح در روشنائی روز بتونه راهشو پیدا کنه.

وقتی خورشید بالا اومد تاجر از خواب بیدار شد. دهنه اسبش رو گرفت و به راه افتاد … اما راه همچنان ناآشنا و غریبه بود… یواش یواش ترس برش داشت … میدونین … اون قصه‌های زیادی از دزدهای بین راه شنیده بود که به کسانی که تنها توی جنگل راه برن حمله می کنن و اونا رو میکشن. درخت‌ها دیگه آنقدر فشرده و انبوه شده بودن که راه رفتن از میان شاخه و برگها برای تجر و اسبش مشکل بود. تاجر چند لحظه ایستاد و به اطراف خودش نگاه کرد… تا شاید علامت آشنائی ببینه… ولی چیزی ندید. بدون آب و غذا اون مطمئناً نمیتونست به راهش ادامه بده و برای چنین سفری آب و غذای کافی هم با خودش نیاورده بود. تاجر همینطور توی فکر بود که یکدفعه صدائی شنید.

یک کسی داشت به اون نزدیک می‌شد!!!!

-خیلی به نظر خسته می‌رسی … دوست من … بیا … قبل از اینکه به راهت ادامه بدی باید کمی غذا بخوری و استراحت بکنی.

-اوه … خیلی ممنونم … ولی تو کی هستی… از کجا میای؟

-من توی یک قصر زندگی می‌کنم که از اینجا زیاد دور نیست.

صورت مردی که صحبت می‌کرد پشت برگها از نظر مخفی بود و تاجر اونو نمی‌دید…

-بیا … بیا دنبال من تا تورو جای امنی ببرم … میدونی این درست نیست که مردی مثل تو توی این جنگل تنها مسافرت کنه.

تاجر و اسبش به دنبال مرد به راه افتادند و از میان جنگل گذشتند تا به محوطه بازی رسیدند و روبروشون قصر بزرگ و زیبایی با برج و باروهای بلند قرار داشت

-اِ… اینجا خونه منه …

-من جلوتر میرم و در رو باز می‌کنم. تو میتونی اسبت رو بگذاری توی اصطبل تا غذا و آب بخوره…

تاجر به راه افتاد و از زیر یک دروازه بزرگ رد شد و وارد قصر شد. بعد به اصطبل رسید و اسبش رو به پسری که در اصطبل وایساده بود داد. پسرک رو به تاجر کرد و گفت:

– اسبتونو بدین به من تا آب و غذا بهش بدم.

در همین حال پسرک با انگشت به در چوبی بزرگی که بالای پله‌های سنگی قرار داشت اشاره کرد و گفت:

– ارباب توی سالن بزرگ منتظر شما هستند.

تاجر از پله‌های سنگی بالا رفت و وارد سالن بزرگ شد… در گوشه‌ای، بخاری برنزی قدیمی به آرامی می‌سوخت و در وسط سالن، بر روی میز چوبی بزرگی انواع غذاهای لذیذ و نوشابه‌های گوارا قرار داشت.

تاجر که مسافت زیادی رو بدون آب و غذا طی کرده بود و به سختی گرسنه بود پشت میز نشست و شروع به خوردن و نوشیدن کرد … بقدری گرسنه بود که تقریباً فراموش کرد میزبانش یعنی همون مرد جنگلی کجاست و چه میکنه.

پس از اینکه خوب خورد و نوشید از جا بلند شد و به طرف دیگر سالن بهراه افتاد، جائی که از پنجره‌های بلندش میتونست باغ مجاور قصر رو ببینه. باغی که پر بود از گلهای بسیار قشنگ و در وسط تمام اون گل‌ها یک بوته گل رز سفید قرار داشت که پر بود از گلها و غنچه‌های کوچک و بزرگ.

تاجر یکدفعه به یاد دختر کوچکش افتاد و با خودش گفت:

-اوه … من باید یک شاخه از این رز سفید واسه زیبا ببرم.

تاجر با سرعت به طرف در رفت … ساختمان رو دور زد و وارد باغ شد … باغی که پر بود از گلهای معطر… به بوته رز سفید رسید … دستش رو جلو برد و یک شاخه رز خیلی قشنگ از بوته چید… یکدفعه صدایی با خشونت گفت:

-اوه … حالا گلهای منو می‌دزدی؟

تاجر با عجله و دستپاچگی به طرف صدا برگشت که ناگهان با بلندترین، زشت‌ترین و بدقیافه‌ترین موجودی که در زندگی دیده بود روبرو شد. صورت اون موجود پر از موی زبر و سیاه بود و دندوناش مثل دندونای گربه… چشماش هم از شدت سرخی حالت وحشتناکی داشت.

– من جون تو رو توی جنگل نجات دادم و تو رو به قصر خودم آوردم، بهت آب و غذا دادم … و حالا تو در عوض تشکر، گلهای منو می‌دزدی. بخاطر این کار باید تو رو بکشم.

– اوه، منو ببخش … منو ببخش، من هیچ مقصود بدی نداشتم … فقط داشتم یک شاخه گل رز برای دخترم زیبا می‌چیدم.

بعد تاجر ماجرای زندگی خودش رو با سه دخترش برای اون موجود عجیب تعریف کرد و باز هم خواهش کرد که اون رو ببخشه.

-اووووم … بسیار خوب، من داستان تورو باور می‌کنم و تورو می‌بخشم … اما به یک شرط… من بهت اجازه میدم که قصر من رو به سلامت ترک کنی و برگردی به شرطی که در عوض این کار در عرض یک هفته یکی از دخترهات رو برای پرستاری از من به اینجا بفرستی. اسبت زین شده حاضره و توی خورجین هم پر از طلا و جواهر برای دختراته … حالا برو و یادت باشه قبل از اینکه یک هفته تموم بشه باید با یکی از دخترهات به اینجا بیای.

تاجر سوار اسب شد و به راه افتاد. با اینکه بخاطر نجات جونش خوشحال بود ولی وقتی فکر می‌کرد بایستی یکی از دخترهاش رو به دست این موجود وحشتناک بسپره خیلی ناراحت می‌شد. بالاخره تاجر به خونه رسید. اول، دخترهای بزرگش اومدن جلو و شروع کردند به به هم ریختن خورجین پدرشون تا سوغاتی هاشون رو پیدا کنن.

– پدر برای ما چی آوردی… سوغاتی‌های ما کجان پدر… زودتر اونهارو بده…

در این موقع زیبا وارد خانه شد… لبخندی به پدر خود زد و اونو در آغوش گرفت و بوسید.

– پدر… از اینکه خوب و سالم هستید خیلی خوشحالم.

زیبا که مثل دو تا خواهراش حریص و خودخواه نبود حتی سراغ سوغاتیش رو هم نگرفت و در عوض سوپ داغ و خوشمزه‌ای برای پدرش درست کرد و به اون داد. پدر بعد از خوردن سوپ داستان سفر عجیب خودش و بخصوص، برخورد با اون موجود وحشتناک رو برای دختراش تعریف کرد. بعد هم ماجرای چیدن رز و اینکه چطور اون هیولا جونشو نجات داده رو گفت. بعد ادامه داد:

– اگرچه اون از من خواسته که در عوض زندگیم یکی از شماها رو براش ببرم ولی من نمیتونم این کار رو بکنم … میدونین… اون بطور وحشتناکی زشته و حتماً شماهارو میترسونه… تنها کاری که میتونم بکنم آینه که جواهراتی رو که به من داده بدم به شما و بعد از یک هفته خودم برگردم پیش اون …

خواهرهای بزرگتر چشماشون از شنیدن اسم جواهرات برق زد ولی همینطور ساکت باقی موندن. ولی زیبا به آرامی گفت:

– پدر من حاضرم برم پیش اون موجود زشت. چون شما رو خیلی دوست دارم و نمیتونم ناراحتی شما رو ببینم. در ضمن من مطمئنم که اون موجود نمیتونه خیلی هم بد باشه چون یک آدم بد توی باغ خونش نمیتونه چنین گلهای زیبایی پرورش بده.

بچه‌ها! روز هفتم رسید … بالاخره تاجر حاضر شد که زیبا رو با خودش به قصر اون هیولا ببره. زیبا بعد از خداحافظی از خواهرهاش سوار اسب پدرش شد و به طرف جنگل به راه افتادند. بعد از چند ساعت که از میون جنگل اسب تاختند به دروازه قصر رسیدند. تاجر، زیبا رو در آغوش گرفت و اونو برای خداحافظی بوسید. بعد سوار اسبش شد و حرکت کرد.

درِ آهنی بزرگ روی پاشنه‌اش چرخید و زیبا قدم به داخل حیاط قصر گذاشت. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. درِ بزرگ سالن غذاخوری که هفت روز پیش پدرش در اونجا غذا خورده بود و استراحت کرده بود همچنان باز بود. زیبا به آرامی از پله‌ها بالا رفت و وارد سالن بزرگ شد. اونجا درست روبروی زیبا، میز بزرگ چوبی قرار داشت که پر بود از انواع غذاهای گوناگون. در این موقع صدای آرام و متینی به گوش زیبا خورد:

– به قصر من خوش آمدی … تو زیبا هستی اینطور نیست؟

زیبا به طرف صدا چرخید اما چیزی ندید چون تقریباً نیمی از سالن در تاریکی فرو رفته بود.

– پدر تو مرد فهمیده و خوبی است و من مطمئنم که در مورد … صورت من با تو صحبت کرده. ولی ابداً وحشت نکن چون اگر به میل خودت به اینجا آمده باشی با تو کاری ندارم … البته زشتی صورتم ممکنه کمی تو رو بترسونه.

ناگهان از قسمت تاریک سالن شخصی قدم به قسمت روشن گذاشت و در یک قدمی زیبا توقف کرد.

– منو «زشت» صدا میکنن.

زیبا با وحشت سرشو بلند کرد و به صورت اون موجود نگاه کرد.

-اگر تو خوب و مهربون باشی و توی این قصر پهلوی من بمونی، مطمئن باش که محبتت بی نتیجه نمی مونه.

-ولی … شما خیلی بدقیافه هستین و من … از شما می‌ترسم …

در این لحظه یک قطره اشک روی گونه زشت غلطید و به پائین افتاد و زیبا متوجه شد که اون خیلی غمگینه.

-خواهش می‌کنم گریه نکنین… من … من متاسفم… نمی‌خواستم شمارو ناراحت کنم … باشه من اینجا پهلوی شما میمونم.

مدت‌ها گذشت و زیبا همچنان در قصر زشت زندگی می‌کرد. دیگه از اون موجود بدقیافه بدش نمی‌آمد.

یک روز زشت در حالی که دست زیبا رو توی دستهاش گرفته بود گفت:

– زیبا تو تا به حال با من خیلی مهربون بودی و من از تو خیلی متشکرم. ولی باید آخرین خواهشم رو هم از تو بکنم … این مهمترین چیزیه که میتونم ازت بپرسم، چون اگر تو موافق نباشی و نپذیری من می‌میرم.

زشت چند لحظه مکث کرد و بعد آهسته گفت:

– زیبا، حاضری با من ازدواج کنی؟؟

– من از تو اصلاً بدم نمیاد ولی … هرگز نمیتونم با موجودی مثل تو ازدواج کنم.

-پس من باید بمیرم.

زشت سرش رو به زیر انداخت و ادامه داد:

– من نمیتونم از تو بخوام که چنین کاری بکنی چون میدونم که صورتم تو رو میترسونه … حالا دیگه برگرد و برو پیش پدرت. چون اون مریضه و به تو احتیاج داره. من راه جنگل رو نشونت میدم.

زشت، زیبا رو از جاده میان جنگل به کلبه پدرش رسوند و با اون خداحافظی کرد و دوباره در میان شاخ و برگ درختها از نظر ناپدید شد. زیبا وارد کلبه شد و یکراست به سراغ پدرش رفت.

-پدر، پدر، من دیگه آزادم. زشت به من گفت که شما مریضید و منو به اینجا آورد.

-اوه… خدا رو شکر که تو بالاخره پیش من برگشتی… ولی حال من دیگه داره خوب میشه.

تاجر پیر از دیدن زیبا بقدری خوشحال شد که در عرض چند روز حالش بکلی خوب شد ولی در عوض زیبا روز به روز لاغرتر و افسرده‌تر می‌شد تا بالاخره یک روز به پدرش گفت:

– پدر، زشت از من خواست تا با اون ازدواج کنم اما چون خیلی بدقیافه اس من قبول نکردم و اون منو آورد اینجا پیش شما. ولی حالا که مدتیه از اون دورم فکر می‌کنم که دلم خیلی براش تنگ شده و خیلی هم دوستش دارم … من باید برگردم پیش اون.

و به این ترتیب، زیبا دوباره به قصر زشت بازگشت.

وقتی به قصر رسید متوجه شد که دروازه ورودی بسته اس و همه جا خیلی ساکته. زیبا حلقه بزرگ آهنی در رو به صدا در آورد. بعد از چند لحظه پنجره کوچکی در وسط در بزرگ باز شد و زیبا صورت پسرک مستخدم را در وسط اون دید.

-خانم، ارباب من در حال مرگه … ولی شما رو می‌برم اونجا پهلوی اون.

پسرک، زیبا رو از یک سری پله‌های مارپیچ و تو در تو برد بالا تا رسیدن به یکی از اطاقکهای بالای برج.

-ارباب همینجا هستند … برید تو… برید تو…

کف اطاق پوشیده شده بود از کاه و علف خشک شده و در گوشه بالای اطاق، زشت به پشت، روی زمین افتاده بود. زیبا آهسته در کنار اون زانو زد. زشت چشمهاشو به آرامی باز کرد و گفت:

-زیبا، وقتی که ساعت بزرگ قصر نیمه شب رو اعلام کنه من خواهم مرد… مگر اینکه کسی که منو واقعاً دوست داره با بوسه‌اش منو از مرگ نجات بده.

-من… واقعاً شما رو دوست دارم … شما خیلی خوب و مهربون هستید و … من ابداً اهمیتی به زشتی صورت شما نمی‌دم.

بعد زیبا به طرف زشت خم شد و به آرومی اونو بوسید…

ناگهان … اتفاق عجیبی افتاد… تاریکی اطاق تبدیل به روشنائی شد … تقریباً همه چیز توی اطاقک بالای برج برق می‌زد و می‌درخشید … زیبا حتی صدای زنگهای کوچکی رو که از بیرون اطاق می‌آمد می‌شنید. نور اطاق آن چنان خیره کننده بود که زیبا با دست چشمهاشو پوشاند.

در این موقع صدای نواختن طبل برخواست و بعد صدای گوشنوازی گفت:

-زیبا، زمانی به تو گفتم که صبر و بردباری و همینطور مهر و محبت تو بی نتیجه نخواهد ماند. به کف اطاق و زمین پوشیده از کاه نگاه کن.

زیبا سرش رو پائین انداخته و به اونجائیکه تا چند لحظه پیش موجود زشت و بدقیافه‌ای خوابیده بود نگاه کرد. ولی دیگه اون موجود اونجا نبود. در عوض مرد جوان بسیار زیبائی در لباسی فاخر و بی نظیر در جای او نشسته بود.

-من یک پرنس هستم … سال‌ها قبل جادوگر بدجنسی منو نفرین و تبدیل به یک موجود زشت و بد قیافه کرد… و حالا تو با زیبائی، محبت، صبر و مهربانیت طلسم اون جادوگر رو شکستی و از این به بعد من می تونم با خوشحالی زندگی کنم.

بعد از چند روز، پرنس و زیبا با هم عروسی کردند و در قصر زیبائی در داخل جنگل زندگی جدیدشون رو شروع کردند. پدر زیبا هم با اونها زندگی می‌کرد و یکی از زیباترین قسمتهای قصر رو در اختیار اون گذاشته بودند. پرنس و زیبا سالهای سال با هم به خوشی و خوشبختی زندگی کردند… اما از دو خواهر حسود و حریص زیبا هرگز به کسی خبری نرسید که نرسید…

«پایان»

کتاب « زشت و زیبا » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن مجموعه کتاب های قصه گو، چاپ دهه ۵۰ پیش از انقلاب ، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.

(این نوشته در تاریخ 11 اردیبهشت 1400 بروزرسانی شد.)

برچسب هابیوتی دیو و دلبر زشت و زیبا

11 اردیبهشت 1400

26 اسفند 1399

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

Δ

 

صفحه‌هایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید


بازدید محتوا


همکاری


ابزارها


نسخه‌برداری

داستان واقعی دیو و دلبر


در پروژه‌های دیگر

دیو (به انگلیسی: The Beast) یک شخصیت خیالی از دیو و دلبر (۱۹۹۱) سی‌اُمین فیلم پویانمایی بلند والت دیزنی پیکچرز است که همچنین در دو دنبالهٔ فیلم ویدئویی دیو و دلبر: کریسمس سحرانگیز و دنیای جادویی بل ظاهر می‌شود. دیو بر پایهٔ قهرمان داستان فرانسوی دیو و دلبر از ژان ماری لپرنس دو بومونت توسط فیلمنامه‌نویس لیندا وولورتون ساخته شد و توسط گلن کین پویانمایی شد.

این فیلم و دیگر فیلم‌ها هرگز نام واقعی شاهزاده را ذکر نکردند، اما در یک بازی سی‌دی-رام[۱] گفته شد: «نام شاهزاده آدام است.» آدام که شاهزاده ای متنعم بود، به عنوان مجازاتی برای روش‌های بی‌عاطفه و خودخواهانه‌اش به یک جانور شنیع تبدیل شده‌است که باید برای بازگشت به شکل سابقش، عشق یک زن جوان زیبا به نام بل را به دست آورد که در قلعه او زندانی است. این کار باید قبل از افتادن آخرین گلبرگ از گل رز طلسم شده در سالروز بیست و یکمین تولد او انجام شود. رابی بنسون بازیگر آمریکایی صداپیشگی دیو را در تمامی حضورهای فیلم‌های پویانمایی بر عهده دارد. فیلم ۱۹۹۱ در قالب یک موزیکال برادوی در سال ۱۹۹۴ اقتباس شد که نقش اصلی آن را ترنس مان بازیگر آمریکایی بر عهده داشت. دن استیونز نسخهٔ لایو اکشن این شخصیت را در اقتباس لایو اکشن سال ۲۰۱۷ از فیلم اصلی سال ۱۹۹۱ به تصویر می‌کشد.

این یک مقالهٔ خرد شخصیت تلویزیونی یا کتابی است. می‌توانید با گسترش آن به ویکی‌پدیا کمک کنید.

داستان واقعی دیو و دلبر
داستان واقعی دیو و دلبر
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *