داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی
داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

در این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های رنگارنگ را در اختیار کودکان عزیز قرار داده ایم که امیدواریم این داستان های کودکانه زیبا و بی نظیر مورد توجه کودکان دختر و پسر قرار بگیرند.

داستان کودکانه با نقاشیهای زیبا برای کودکان از جذابیت بیشتری برخوردار است و اگر شما تمایل دارید کودکان را در منزل یا مهدکودک سرگرم کنید بهتر است داستان های تصویری کودکانه را برای آن ها بخوانید.

داستان کودکانه تصویری و داستان کودکانه با نقاشی و قصه کودکانه تصویری از انواع داستان های مورد علاقه برای بچه ها هستند و اگر کودک شما توانایی خواندن و مطالعه دارد بهتر است این داستان های زیبای کودکانه همراه با نقاشی را در اختیار او قرار دهید.

داستان کودکانه با نقاشی در انواع مضامین کودکانه و مختلف نوشته شده اند در مطالب قبلی داستان سیندرلا تصویری و داستان شنل قرمزی تصویری و داستان دیو و دلبر تصویری را مشاهده کردید در ادامه این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های زیبا و رنگی را مشاهده خواهید کرد.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

داستان کودکانه خرگوش و لاک پشت با نقاشی

روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است.

روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است بیایید با هم مسابقه بدهیم، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد. لاک پشت که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم. از این حرف لاک پشت، خرگوش به خنده افتاد حیوان هایی که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته. روباه به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم. روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.

لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی. زود باش. ببین خرگوش به کجا رسیده.
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.

خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است. با خود گفت تا او به اینجاها برسد، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم. وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم. خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی. اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید.

درست در کنار درخت و انتهای جاده. ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد. آن روز همه حیوان ها دیدند که لاک پشت برنده شده بود . افسوس فایده ای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد.

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد. فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند. پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید. خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

داستان کودکانه پروانه ها به همراه نقاشی

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند . باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریز و ریز تر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

در این مطلب مجموعه ای از داستان کودکانه با نقاشی های رنگی و زیبا را برای کودکان عزیز گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان ها مورد توجه آن ها قرار بگیرند.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

مقایسه و انتخاب بهترین لپ تاپ ها*زیر قیمت*

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

 

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

داستان کوتاه کودکانه با تصویر ( داستان اسراف نمی کنم زنده بمانم )

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

 

داستان نویسی کودکان

 

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

 

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

 

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

 

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

 

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

 

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

 

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

 

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

 

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

قصه کودکانه زیبا ( داستان کودکانه باد و خورشید )

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

 

قصه بچه گانه باد و خورشید

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

 

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

 

داستان کودکانه بلند ( پروانه ها به همراه نقاشی )

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

 

داستان بلند کودکانه پروانه ها

 

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

 

متن قصه کودکانه

 

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

 

داستان کودکانه بلند پروانه ها

 

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

 

داستان های بچه گانه ی پروانه ها

 

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

 

داستان پروانه ها با تصویر

 

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.

 

قصه ی بچه گانه ی پروانه ها

 

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

 

داستان پروانه ها 

 

 

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

 

داستان گربه ی پشمالو کودکانه با نقاشی

 

پیش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

 

نقاشی داستان گربه ی تنها

 

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

 

قصه ی گربه ی پشمالو

 

خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.

 

تصالویر قصه ی گربه ی پشمالوی تنها

 

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

 

قصه ی کودکانه گربه ی پشمالو

 

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد.

 

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند.

 

پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید.

 

خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکی در اتاق وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟

 

من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دهم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

 

داستان بچه گانه ی گربه ی تنها

 

گردآوری: بخش کودکان بیتوته

 

 

سرگرمی های کودکانه

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

مشاهده راهکار نوشیدن آب سالم ◀ کلیک کنید

7000 بیت کوین رو فقط با ثبت نام جایزه بگیر

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

قیمت لپ تاپ استوک اروپایی

با این ناهارخوری جذاب دکوراسیون خونت رو به روز کن!

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

5000 گیگ اینترنتو ، هدیه بگیر!

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

 

همانطور که می دانید خواندن داستان برای کودکان خیلی مفید است، در ادامه می توانید چند داستان کوتاه را تماشا کنید و آن را برای کودکان عزیزتان بخوانید.

داستان کوتاه کودکانه با تصویر ( داستان اسراف نمی کنم زنده بمانم )

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

 

داستان نویسی کودکان

 

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

 

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

 

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

 

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

 

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

 

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

 

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

 

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

 

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

قصه کودکانه زیبا ( داستان کودکانه باد و خورشید )

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

 

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

قصه بچه گانه باد و خورشید

 

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

 

داستان کودکانه بلند ( پروانه ها به همراه نقاشی )

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

 

داستان بلند کودکانه پروانه ها

 

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

 

متن قصه کودکانه

 

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

 

داستان کودکانه بلند پروانه ها

 

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

 

داستان های بچه گانه ی پروانه ها

 

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

 

داستان پروانه ها با تصویر

 

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.

 

قصه ی بچه گانه ی پروانه ها

 

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

 

داستان پروانه ها 

 

  بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

 

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

 

داستان گربه ی پشمالو کودکانه با نقاشی

 

پیش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

 

نقاشی داستان گربه ی تنها

 

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

 

قصه ی گربه ی پشمالو

 

خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.

 

تصالویر قصه ی گربه ی پشمالوی تنها

 

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

 

قصه ی کودکانه گربه ی پشمالو

 

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد.

 

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند.

 

پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید.

 

خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکی در اتاق وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟

 

من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دهم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

 

داستان بچه گانه ی گربه ی تنها

 

گردآوری: بخش کودکان

 

 

 

داستان کودکانه با نقاشیهای زیبا برای کودکان از جذابیت بیشتری برخوردار است و اگر شما تمایل دارید کودکان را در منزل یا مهدکودک سرگرم کنید بهتر است داستان های تصویری کودکانه را برای آن ها بخوانید.

داستان کودکانه تصویری و داستان کودکانه با نقاشی و قصه کودکانه تصویری از انواع داستان های مورد علاقه برای بچه ها هستند و اگر کودک شما توانایی خواندن و مطالعه دارد بهتر است این داستان های زیبای کودکانه همراه با نقاشی را در اختیار او قرار دهید.

داستان کودکانه با نقاشی در انواع مضامین کودکانه و مختلف نوشته شده اند در مطالب قبلی داستان سیندرلا تصویری و داستان شنل قرمزی تصویری و داستان دیو و دلبر تصویری را مشاهده کردید در ادامه این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های زیبا و رنگی را مشاهده خواهید کرد.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

داستان کودکانه خرگوش و لاک پشت با نقاشی

روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است.

روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است بیایید با هم مسابقه بدهیم، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد. لاک پشت که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم. از این حرف لاک پشت، خرگوش به خنده افتاد حیوان هایی که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته. روباه به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.لاک پشت گفت بله مطمئن هستم. روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.

لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی. زود باش. ببین خرگوش به کجا رسیده.اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.

درست در کنار درخت و انتهای جاده. ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد. آن روز همه حیوان ها دیدند که لاک پشت برنده شده بود . افسوس فایده ای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد.

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد. فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند. پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید. خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

داستان کودکانه پروانه ها به همراه نقاشی

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند . باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریز و ریز تر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

در این مطلب مجموعه ای از داستان کودکانه با نقاشی های رنگی و زیبا را برای کودکان عزیز گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان ها مورد توجه آن ها قرار بگیرند.

منبع : آرگا

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

فرهنگ و هنر, قصه و سرگرمی کودکانه, مطالب ویژه

قصه کودکانه تصویری زیبا برای کودکان باهوش

در این مطلب از حیاط خلوت به ارائه سه قصه کودکانه تصویری جذاب و جالب برای بچه های باهوش و با استعداد می پردازیم که هر یک از این داستان های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند و می توانند بهترین انتخاب برای کودک دلبند شما باشند.

این داستان ها علاوه بر متن هایی زیبا با بیانی شیرین و کودکانه، دارای تصاویری دلنشین و جالب نیز می باشند که مطمئنا تماشای آنها کودک شما را نیز به وجد می آورد. اولین داستان کودکانه تصویری مربوط به قصه بچه موش کنجکاوی است که تلاش دارد بداند چه کسی از همه قوی تر است و برای رسیدن به جواب سوالش کنجکاوی های زیادی می کند. این داستان می تواند برای بچه های سه تا هفت سال بسیار زیبا و شنیدنی باشد.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

قصه کودکانه بعدی مربوط به اهمیت سلام کردن کودکان است، در این داستان سعی شده است با بیانی کودکانه، اهمیت سلام کردن را به کودکان یادآوری می نماید. این داستان کودکانه یکی از آموزنده ترین داستان ها برای بچه ها است که اغلب مورد توجه والدین و مربیان قرار می گیرد.

همه قصه های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند، اما برخی از آنها را می تواند درس بزرگی برای کودکان باشد. یکی از این نوع قصه ها، قصه کفشدوزک و دوستانش است که به زیبایی امیدوار بودن در زندگی را به کودکان آموزش می دهد. این قصه تصویری کودکانه زیبا را می توانید در ادامه مشاهده نموده و ضمن خواندن این داستان زیبا برای کودکان، آنها رابا تصاویر دلنشین و جذاب این قصه آشنا نمایید.

امیدواریم مطالعه این سه قصه کودکانه تصویری برای شما دوستان گرامی و کودکان عزیزتان جذاب و جالب بوده باشد و از مطالعه آنها لذت کافی را برده باشید.

*******************************************

پیشنهاد میکنم اینم بخونید : قصه کوکانه و تصویری شیرین و جذاب (۲)

پیشنهاد میکنم اینم بخونید : ۵ داستان کودکانه از زندگی حضرت محمد (ص)

*******************************************

منبع : آرگا

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

2020-04-17

2019-06-07

2018-12-31

در این مطلب از حیاط خلوت ۲ داستان کودکانه و تصویری شیرین و جذاب برای …

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

داستان کوتاه با نقاشی ساده را از این سایت دریافت کنید.

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان همانطور که می دانید خواندن داستان برای کودکان خیلی مفید است در ادامه می توانید…

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

همانطور که می دانید خواندن داستان برای کودکان خیلی مفید است، در ادامه می توانید چند داستان کوتاه را تماشا کنید و آن را برای کودکان عزیزتان بخوانید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

داستان نویسی کودکان

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

داستان کوتاه با نقاشی ساده

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

قصه بچه گانه باد و خورشید

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

داستان بلند کودکانه پروانه ها

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

متن قصه کودکانه

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

داستان کودکانه بلند پروانه ها

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

منبع : idat.ir

داستان کودکانه با نقاشی داستان کودکانه بلند،متن قصه کودکانه،داستان کوتاه با نقاشی ساده،داستان نویسی کودکان،داستان بلند کودکانه،داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان،داستان کوتاه کودکانه با تصویر،قصه کودکانه زیبا،قصه بچه گانه

مجموعه: شعر و قصه کودکانه

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

همانطور که می دانید خواندن داستان برای کودکان خیلی مفید است، در ادامه می توانید چند داستان کوتاه را تماشا کنید و آن را برای کودکان عزیزتان بخوانید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

داستان نویسی کودکان

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

داستان کوتاه با نقاشی ساده

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

قصه بچه گانه باد و خورشید

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

داستان بلند کودکانه پروانه ها

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

متن قصه کودکانه

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

داستان کودکانه بلند پروانه ها

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

منبع : www.beytoote.com

چه جوابی

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را حذف کنیم.

سلام بي بي » داستان کودکانه با نقاشي

داستان کودکانه با نقاشي

داستان کوتاه کودکانه با تصوير ( داستان اسراف نمي کنم زنده بمانم )

يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود توي يک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هايشان زندگي مي کردند. بچه هاي عزيز هر موقع که آهو خانم براي بچه هايش غذا تهيه مي کرد و مي آورد که بين آنها تقسيم کند يکي از بچه هايش به نام دم قهوه اي مي گفت: من بيشتر مي خواهم. آهو خانم مي گفت: عزيز دلم بايد به اندازه اي که مي تواني بخوري، برداري، اگر بيشتر برداري نيمه خور و اسراف مي شود.

 

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

داستان نويسي کودکان

 

ولي آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. يک روز که با برادرش دنبال رنگين کمان مي گشت تا سر رنگين کمان را پيدا کند و بگيرد، يک سبد ميوه که شايد انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را ديد که روي زمين ريخته است.

 

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترين ميوه مال من است و يک گلابي بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشيد و يک گاز زد و سير شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقيه ي ميوه ها را هم براي آهو خانم بردند.

 

حالا بشنويد از آهو خانم که داشت لانه اش را تميز مي کرد ديد لاک پشت ها دارند يک پرستوي بيمار را مي برند گفت: صبر کنيد اين پرستو دوست بچه هاي من است چه اتفاقي برايش افتاده است. گفتند: او بيمار است و دکتر لاک پشتيان گفته است، اگر گلابي بخورد مداوا خواهد شد.

 

آهو خانم گفت هر طور که شده برايش گلابي پيدا مي کنيم لطفا او را به لانه ي ما بياوريد.

 

بچه هاي آهو خانم آمدند هوا تاريک شده بود. آهو خانم سبد ميوه را که ديد گفت: توي ميوه ها گلابي هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابي بخورد مداوا مي شود.

 

دم قهوه اي ناراحت به خواب رفت در خواب گلابي را که نيمه خور کرده بود ديد.

 

که گريه مي کند به او گفت چرا گريه مي کني؟ گلابي جواب داد: تو مرا به دور انداختي در حالي که مي توانستم مفيد باشم و بعد اين شعر را به دم قهوه اي ياد داد:

 

گلابي تميزم                                      هميشه روي ميزم

اگر که خوردي مرا                             نصفه نخور عزيزم

خدا گفته به قرآن                                همان خداي رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دين بمانا

 

داستان کوتاه با نقاشي ساده

 

آهو کوچولو صبح زود بيدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابي گشت. گلابي که نصفه خور کرده بود را پيدا کردند آن را در آب چشمه شستند و براي پرستو آوردند. وقتي پرستو گلابي را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه اي ديگر اسراف نمي کرد و فرياد نمي زد زياد مي خواهم بزرگ مي خواهم و حالا او مي داند اسراف و هدر دادن هر چيزي بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

 

قصه ي ما به سر رسيد اسراف کار به بهشت نرسيد.

 

قصه کودکانه زيبا ( داستان کودکانه باد و خورشيد )

يک روز باد و خورشيد سر اينکه کدام يک قويتر است با هم بحث مي کردند. آخر تصميم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببينند کدام قوي تر است.

مردي داشت از آن حوالي رد مي شد خورشيد گفت: “بيا ببينيم کدام از يک ما مي تواند کت اين مرد را از تنش دربياورد؟”

 

قصه بچه گانه باد و خورشيد

 

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ي قدرتش را جمع کرد و وزيد و وزيد و وزيد. اما مرد نه تنها کتش را درنياورد، بلکه کتش را بيشتر به خودش پيچيد.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

بعد نوبت خورشيد شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابيدن کرد.

خورشيد آنقدر تابيد و آفتاب را روي زمين پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشيد در مسابقه برنده شد.

 

داستان کودکانه بلند ( پروانه ها به همراه نقاشي )

سه پروانه زيبا در باغي پر از گل زندگي مي کردند. يکي از آن ها قرمز رنگ، يکي زرد رنگ و ديگري سفيد رنگ بود.

 

داستان بلند کودکانه پروانه ها

 

آن ها هر روز صبح با هم بر روي گل ها مي نشستند و از شهد آن ها مي نوشيدند و بعد روي گل ها بازي مي کردند و مي رقصيدند. يک روز که آن ها مشغول بازي بودند، خورشيد پشت ابرهاي سياه قايم شد و باران شروع به باريدن کرد.

 

متن قصه کودکانه

 

بال نازک پروانه ها زير باران خيس شد. آن ها به دنبال جايي براي قايم شدن بودند تا وقتي باران تمام شود باز هم با هم بر روي گل ها بازي کنند. پروانه ها به گل قرمز زيبايي رسيدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” اي گل زيبا ، بال هاي نازک ما زير باران خيس شده اجازه مي دهي من و دوستانم تا وقتي باران تمام مي شود زير گلبرگ هاي تو بنشينيم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستي مي تواني و دوستانت نمي توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستيم ، ما با هم به اينجا آمده ايم و با هم مي رويم، ما از هم جدا نمي شويم. “

 

داستان کودکانه بلند پروانه ها

 

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگي رسيدند و از او خواستند که براي لحظاتي زير گلبرگ هايش بشينند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است مي تواند کنار من بنشيند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستيم ، ما با هم به اينجا آمده ايم و با هم مي رويم، ما از هم جدا نمي شويم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

 

داستان هاي بچه گانه ي پروانه ها

 

اين بار به گل سفيد رنگي رسيدند. ولي باز هم گل سفيد رنگ مثل دو گل ديگر فقط پروانه همرنگ خود را مي خواست.

 

داستان پروانه ها با تصوير

 

پروانه ها باز هم حرف هاي قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمي خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر مي باريد. بال نازک پروانه ها کاملا خيس شده بود و از سرما مي لرزيدند.

 

قصه ي بچه گانه ي پروانه ها

 

خورشيد که اين ماجرا را از پشت ابرها مي ديد بيرون آمد. او که دوستي پروانه ها را تماشا مي کرد، ابرها را کنار زد. دانه هاي باران ريزتر و ريزتر شدند تا وقتي که باران تمام شد. خورشيد نور طلايي خود را به پروانه هاي زيبا تاباند. بال هاي نازک آن ها خشک شد و زير نور خورشيد مي درخشيد. آن ها باز هم با خوشحالي بر روي گل ها بازي کردند.

 

داستان پروانه ها

 

 

داستان کودکانه با نقاشي ( داستان گربه پشمالو )

در يک باغ زيبا و بزرگ، گربه پشمالويي زندگي مي کرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشک ها که روي درخت با هم بازي مي کردند نگاه مي کرد يکبار سعي کرد به پرندگان نزديک شود و با آنها بازي کند ولي پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

 

داستان گربه ي پشمالو کودکانه با نقاشي

 

پيش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازي کنم. ديگر از آن روز به بعد، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي کوچک شنيد شب به کنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد.

 

نقاشي داستان گربه ي تنها

 

صبح که گربه کوچولو از خواب بيدار شد احساس کرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي کند وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب کرد ولي خوشحال شد.

 

قصه ي گربه ي پشمالو

 

خواست پرواز کند ولي بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين کرد تا پرواز کردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد.

روزي که حسابي پرواز کردن را ياد گرفته بود، ‌در آسمان چرخي زد و روي درختي کنار پرنده ها نشست.

 

تصالوير قصه ي گربه ي پشمالوي تنها

 

وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند، از وحشت جيغ کشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا که مي توانستند به او نوک زدند.

 

قصه ي کودکانه گربه ي پشمالو

 

گربه که جا خورده بود و فکر چنين روزي را نمي کرد از بالاي درخت محکم به زمين خورد. يکي از بالهايش در اثر اين افتادن شکسته بود و خيلي درد مي کرد. شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي کرد.

 

فرشته کوچولو ديگر طاقت نياورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزيز دلم هر کسي بايد همانطور که خلق شده، زندگي کند. معلوم است که اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي کنند و به تو آزار مي رسانند.

 

پرواز کردن کار گربه نيست تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا کني. بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود اما ناراحت نشد. ياد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا کند. به انتهاي باغ رسيد.

 

خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکي در اتاق وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد، با خوشحالي کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني؟

 

من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم. اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دهم. گربه پشمالو که از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي کرد و خودش را به دخترک چسباند.

 

داستان بچه گانه ي گربه ي تنها


دانلود رایگان کتاب مرجان جادو شیخ بهایی pdfDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب کنزالحسین فارسی pdfDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب دعانویسی pdf با لینک مستقیمDownloads-icon


دانلود رمان تاوان خیانت آوا چهار برادر pdfDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب افسانه کاریزما pdfDownloads-icon


دانلود رمان تاوان خیانت آوا چهار برادر pdfDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب افسانه کاریزما pdfDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب دعانویسی pdf با لینک مستقیمDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب کنزالحسین فارسی pdfDownloads-icon


دانلود رایگان کتاب مرجان جادو شیخ بهایی pdfDownloads-icon

سایت اقدام پژوهی –  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  –  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 – درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل   را بنویسید.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

داستان عمو خرگوش و دکتر بلوط

قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط “

یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.

عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.

عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.

اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…

راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :

(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)

اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه یخرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.

یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)

خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.

دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .

دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .

عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …

عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم!

عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های تازه که کنار صندلی بود.

دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!…

عمو خرگوش زیر لب گفت :

(برای من)!!!

دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج می دهم تا با خودش ببرد وبخورد.

شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .

اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند.

تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم .

عمو خرگوش با دیدن آن هویج های تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .

روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش !

دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد.

عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفتو بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد .

با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانه اش .

اوبعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد.

سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.

ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد

و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.

دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.

گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.

صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.

سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.

 

 

 

داستان برای بچه ها موضوع گلابی

داستان کودکانه گلابی –

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

داستان در مورد  عصبانیت برای کودکان

يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.

پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است.

پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.

دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.» لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد. « پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»

 

داستان بابا برفی برای کودکان -آن سال زمستان، زمستان سختی بود:

درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.

آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.

همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.

آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.

یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..

….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟

بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.

اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد….. …..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.

بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:

بابابرفی! بابابرفی! چه کم حرفی! چه کم حرفی!….

…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند. تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است. بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:

سَرت رفت و کُلاهِت موند، بابابرفی، بابابرفی!

دِلِت شد آب و آهِت موند، بابابرفی. بابابرفی!

دو چشم ما به راهت موند، بابابرفی، بابابرفی!

پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند: بابابرفی، بابابرفی

جبار باغچه بان

 

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این
سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام و نام خانوادگی نام فایل و ایمیل خود را به شماره همراه 09159886819 ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل به ایمیل
شما  فرستاده می شود .

سایت آموزش و پرورش

رتبه الکسا سایت

ویکی پدیا

معلم سایت

از اينکه به سايت ما آمده ايد بسيار خوشحاليم. به دليل بروز بودن سايت لطفا از صفحات ديگر هم بازديد نماييد.

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

والدین عزیز می توانید با داستان های کوتاه، کودکان خود را تشویق به شجاع و نترس بودن کنید تا در برابر ترس های خود مقابله کنند. در این مقاله داستان کوتاه کودکانه در مورد شجاعت با نقاشی آورده شده است.

داستان های کوتاه و جذابی برای کودکان وجود دارد که محتوای آن ها بسیار آموزنده می باشد، والدین عزیز می توانند این داستان ها را برای کودکان خود بخوانند و از طریق این داستان ها مطالب مفیدی به کودکان خود آموزش دهند. همچنین این داستان های آموزنده به تربیت کودکان نیز کمک می کند و بسیار تاثیرگذار است. پیشنهاد می کنم این داستان های زیبا را برای فرزندان خود بخوانید. در این پست داستان کوتاه کودکانه در مورد شجاعت با نقاشی به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.

داستان های زیر به کودک شما کمک می کند تا شجاعت داشته باشد و ترس را در وجود خود راه ندهند.

دسترسی سریع به مطالب

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

در تعطیلات آخر هفته رضا کوچولو همراه خواهرش زهرا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ رضا یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

رضا کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

رضا کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش زهرا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به رضا نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از زهرا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، زهرا نگاهی به رضا کرد و گفت مادربزرگ رضا به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به رضا گفت: جریان اردک رو یادته.

رضا کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به رضا و زهرا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک زهرا حساب کرده است.

زهرا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون زهرا قراره بمونه و بهت کمک کنه.

رضا کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای زهرا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

رضای عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

یک روز صبح اقا علی که یک آتش نشان مهربون بود از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و صورتش، به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانه اش را بخورد. در حین خوردن صبحانه رو به گربه اش کرد و گفت: چه توفانی بود دیشب! زوزه ی باد را می شنیدی؟

بعد درست وقتی اقا علی آتش نشان می خواست لباس هایش را بپوشد که به سر کار برود، زنگ خطر به صدا در آمد. ری ری …نگ، ری ری …نگ… آتش نشان مهربون رو به گربه اش کرد و گفت: توفان درختی را به زمین انداخته و جاده رو روی مردم بسته است.

آقا علی که می خواست خیلی سریع خودش را به محل حادثه برسونه وقتی داخل شهر شد، زیر لب غر غر کرد و گفت: خدای من، چه ترافیکی!

بی…..به

بی….به

بگذارید ما رد شویم!

ماشین آتش نشانی به زور راهش را از میان کامیون آقای بنا، تراکتور خانم مزرعه دار و موتور سیکلت آقای پلیس باز کرد. بالاخره آتش نشان مهربون و وظیفه شناس ما به درخت رسید و گفت: خدای من، چه درخت بزرگی! آقای پلیس گفت: نگاه کن، یک لانه ی پرنده روی درخت است. چند جوجه کوچک آن جا گیر افتاده اند.

آقا علی که از آتش نشان های بسیار ماهر بود و کارش را به خوبی بلد بود، از بلندترین نردبانش بالا رفت. وقتی به لانه پرنده ها رسید، با دقت لانه را با دست گرفت و در جیبش گذاشت و بعد خیلی آهسته از نردبان پایین آمد.

آقای پلیس جوجه ها را از آتش نشان گرفت تا از آن ها مراقبت کند و به او گفت: آفرین، حالا درخت به این بزرگی را چه کار می کنی؟

آقای آتش نشان زنجیری از ماشین آتش نشانی به دور درخت بست. بعد ماشینش را روشن کرد، اما.. با خودش گفت: خدای بزرگ، این درخت خیلی بزرگ و سنگین است، اصلا تکان نمی خورد.

ناگهان صدای آقای بنا  که یک کامیون بزرگ داشت به گوش خورد که فریاد می زد: ما آمدیم کمک کنیم. او کامیونش را پشت تراکتور خانم مزرعه دار، کنار درخت آورد. آتش نشان به هر کدام از ماشین ها یک زنجیر وصل کرد و به درخت بست.

او فریاد زد بعد از شمردن من آماده باشید، سه…دو….یک…حاضر، آماده، حالا بکشید!

بعد همه با هم به زور درخت را از وسط جاده کنار کشیدند. آتش نشان گفت: خدایا شکرت، بالاخره با کمک دوستان تونستیم درخت را کنار بکشیم.

آقا علی، ماشین آتش نشانی را به ایستگاه آتش نشانی برگرداند تا برای روز بعد آماده باشد. گفت: حالا وقتش رسیده که به خانه بروم، چای بخورم و کمی استراحت کنم. روز کاریِ خوبی بود، اما امیدوارم امشب دیگر از توفان خبری نباشد.

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربان هیچ کی نبود.

یک سارا بود که خیلی شجاع بود و چشماش خوب می‌دید. یک قناری داشت از بالا می‌افتاد. بالش زخمی بود. سارا آن را نجات داد. دستش را مثل کاسه کرد. پرنده روی دست سارا افتاد.

سارا قناری را به خانه برد و بالش را دارو زد و با پارچه بست. هفت روز گذشت. پارچه را باز کرد و دید بال قناری خوب شده است.

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی

سارا قناری را پرواز داد. قناری گاهی برمی گشت پیش سارا و برایش آواز می‌خواند. سارا هم قناری را بوس می‌کرد و به او دانه می‌داد. سارا پرنده‌ها را خیلی دوست دارد و آن‌ها را آزار نمی‌دهد.

در جنگ خیبر، حضرت علی (ع) به درد چشم گرفتار آمد، به گونه‌ای که نه صحرا را می‌دید و نه کوه را. از این روی پیامبر دو تن از مهاجران را به جنگ دشمنان فرستاد، اما آنان شکست خورده و بازگشتند. یکی از آن دو به دوستانش دشنام می‌داد و آنان نیز او را دشنام می‌دادند و دیگری دوستان خود را سرزنش می‌کرد و آنان او را سرزنش می‌کردند. آن گاه پیامبر فرمود: “فردا پرچم را به دست مردی خواهم داد که دوستدار خدا و رسول اوست و خدا و رسول نیز دوستدار اویند. او حمله برنده‌ای است که از میدان نمی‌گریزد و از معرکه بازنمی‌گردد، مگر آنکه خداوند بر او گشایشی قرار دهد.” سپس علی (ع) را فراخواند و در چشم او از آب دهان خود ریخت و بهبود یافت.

چون فردا شد پیامبر پرچم را به علی (ع) سپرد. مرحب (از مردان نیرومند یهودیان خیبر) در حالی که بر سر کلاهخودی گذارده بود و بر تن زرهی داشت، با علی رو به رو شد. علی (ع) با ضربت شمشیری آن کلاهخود را همچون تخم مرغی درهم شکست و زره و سر او را پاره کرد، تا آن که شمشیر به فلک او رسید و همه لشگریان صدای این ضربه را شنیدند. آن حضرت در این جنگ در قلعه خیبر را که بیست مرد از آن محافظت می‌کردند، از جای کند و آن را همچون پلی بر روی خندق قرار داد. چون مسلمانان از کار جنگ بازمی‌گشتند افراد زورمند این در را اندکی جابه‌جا کردند و هفتاد تن آمدند تا آن در را به حالت اول بازگردانند، اما نتوانستند و آن گاه می‌بینیم که علی (ع) دری را که هفتاد نفر نتوانستند بلند کنند به عنوان سپری برای خود می‌گیرد. به راستی در جهان کدام مرد شجاعی است که تا این حد به شجاعت و دلیری رسیده باشد؟

در واقعه خندق، هنگامی که عمرو بن عبدود و همراهان او پیشروی می‌کردند و از خندق گذشتند، علی (ع) به همراه تنی چند از مسلمانان آمدند تا شکافی را که مشرکان برای پیشروی از آن استفاده کرده بودند، مسدود کنند. هیچ کس از مسلمانان، به جز علی (ع)، بر انجام این کار بی‌باک نبود. وقتی عمرو هم نبردی برای خود طلبید، همه مسلمانان به هراس افتادند و در پاسخ به عمرو خاموش ماندند. گویی بر بالای سر آنان پرنده مرگ به پرواز درآمده بود. عمرو با دیدن این وضع شروع به توبیخ و سرزنش آنان کرد. پیامبر خطاب به مسلمانان فرمود: چه کسی به نبرد با عمرو خواهد رفت؟ و هر کس با عمرو به نبرد بپردازد، خداوند ورود به بهشت را برای او تضمین می‌کند. کسی برنخاست جز علی (ع) و گفت: ای پیامبر (ص) من با عمرو نبرد خواهم آزمود. اما پیامبر به او فرمود: بنشین! او عمرو است.

پیامبر سه مرتبه دیگر هم نبردی برای عمرو درخواست کرد و بار سوم به علی گفت: “اگر چه او عمرو است اما تو می‌توانی به جنگ او بروی.” علی (ع) در جنگ با عمرو بر او دست یافت و او را کشت. با کشته شدن عمرو، کسانی که همراه وی از خندق گذر کرده بودند، متواری شدند. علی (ع) به تعقیب آنان پرداخت و بعضی از آن‌ها را به دیار عدم رهسپار کرد و با این کار خود هیبت مشرکان را در هم کوبید. “خداوند کافران را با همان خشم و غضبی که به مؤمنان داشتند، بدون آنکه به غنیمتی دست یابند، بازگرداند و خدا خود جنگ را «به واسطه وجود علی (ع)» از مؤمنان کفایت فرمود”.

قصه های قرآنی کودکانه کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده از آیات قرآن)

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

داستان روز عرفه برای کودکان + نقاشی روز عرفه

سوالات ساده انگلیسی برای کودکان + جواب و ترجمه

فواید بازی فکری برای کودکان + چند نمونه بازی فکری

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

۱۵ داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

کاردستی ببر با کاغذ رنگی

داستان کوتاه ترسناک

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عناوین روز

طرز تهیه نان کاسه ای برای سوپ جهت سرو راحت

طرز تهیه سس باربیکیو رستورانی در منزل به روش ساده

طرز تهیه ترشی بندری بازاری فوری با رب گوجه

طرز تهیه ترشی لیمو ترش عربی با طعم فوق العاده و بی نظیر

طرز تهیه مربا گلابی با فوت فن خوشمزه و خوشرنگ شدن آن

طرز تهیه بره پلو روسی؛ غذای متفاوت مجلسی برای ۶ نفر

طرز تهیه چند غذای کره ای با سیب زمینی (سازگار با هر ذائقه ای)

طرز تهیه ترشی آناناس به روش ساده در منزل

آخرین اخبار

توقف سریال جیران آیا واقعیت دارد؟ علت چیست؟

ازدواج جنیفر لوپز و بن افلک / عشق ۱۸ ساله به ثمر نشست!

خرید و دانلود قانونی سریال جیران (قسمت اول تا ۲۳)

قیمت ماشین آریا جدید سایپا + امکانات فنی و ظاهری

کنسرت ناصر زینعلی در تهران ۳ و ۴ مرداد ۱۴۰۱

آخرین مقالات

جو دوسر برای دیابت (مزایا، معایب و طریقه مصرف)

سبک زندگی چیست و عوامل موثر بر life style کدام است؟

متن کامل سوره نساء بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره الرحمان بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن ادبی در وصف مادر (زیبا، کوتاه و شاعرانه) و مهر و محبت بی پایان او

متن تشکر از مادر (جملات کوتاه، زیبا و خاص مامان عزیزم متشکرم)

دانلود بهترین آهنگ های محمد علیزاده به صورت یکجا (شاد و غمگین)

بیوگرافی کیم رو وون؛ مدل، خواننده و بازیگر قد بلند کره جنوبی

طرز تهیه چند سالاد با ژامبون مرغ و گوشت (سبک و خوشمز)

دانلود آهنگ صبحگاهی برای ورزش پر انرژی و جدید (۵ آهنگ خاص)

دانلود بهترین آهنگ های عرفان طهماسبی یکجا؛ نابغه عصر جدید

متن دعای حدیث کساء کامل به همراه ترجمه فارسی + فایل صوتی

طرز تهیه سالاد با آووکادو؛ سالم، خوشمزه و کم کالری

حدیث کسا به صورت شعر | ترجمه حدیث کسا به شعر

داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی
داستان های کوتاه کودکانه با نقاشی
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *