داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی
داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

داستان عاشقانه واقعی زیبا و جذابی را در این مقاله برای شما گرداوری نموده ایم که مطمئنا از مطالعه و خواندن این داستان کوتاه که بر اساس واقعیت های عاشقانه بین دو نفر نوشتته شده است لذت می برید.

مطالعه انواع داستانهای عاشقانه واقعی کمک می کنند با دنیای واقعی اطراف و احساسات دیگران بیشتر آشنا شده و با توجه به روابط عاشقانه و احساسی، آنها را شناخت و با گوشه ایی از زندگی عاشقانه آنها آشنا شد. در این مقاله داستانی عاشقانه و رمانتیک را که بر اساس واقعیت نوشته شده است را مشاهده می فرمایید که امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. تا پایان همراه ما باشید.

اولین داستان عاشقانه واقعی که در این مقاله ارائه می دهیم مربوط به زندگی عاشقانه و زیبای فاطمه و کمال است که با عشق شروع می شود و با همه سختی ها و مشکلات در کنار هم خوشبختی را احساس می کنند. در ادامه می توانید این داستان عاشقانه واقعی زیبا و جذاب را که از زبان شخصیت دختر داستان نوشته شده است مطالعه فرمایید.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

به دلیل اینکه پدرم ناتوان بود و مادرم هم به امور خانه و کارهای کشاورزی مشغول بود، فقر در زندگی ما بیداد می‌کرد و فقط از دار دنیا یک آلاچیق در وسط جنگل داشتیم. من به دلیل اینکه دختر بزرگ خانواده بودم و خود را مسوول می‌دانستم، شروع به کارکردم. زمانی‌که به خودم آمدم که۳۰سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم ، تا اینکه با پسری به نام کمال که فقط ۲۰سال داشت، آشنا شدم.

مادرکمال در سن ۱۷سالگی با یک پیرمرد ۵۰ساله که در گذشته زنش به دلیل بیماری فوت کرده بود، ازدواج کرد. کمال که فقط ۷سال داشت پدرش فوت کرد، او هم مانند من مسوولیت خانواده‌اش را قبول کرده بود. کمال زندگی خوبی نداشت و بارها با افراد آلمانی که با او در دوران پهلوی در معدن زغال سنگ کار می‌کردند رابطه صمیمانه‌ای برقرار کرده بود و قصد مهاجرت به آن کشور را داشت؛ اما به عشق من و مادرش در ایران ماند.با تمام مخالفت‌های مادر و اطرافیان،کمال با من که ۱۰سال از او بزرگتر بودم، ازدواج کرد. من چهره خوبی نداشتم و سبزه بودم؛ اما او بسیار زیبا و خوش اندام بود. در گذشته به چهره و سن خیلی اهمیت می‌دادند و هر موقع در جمعی قرار می‌گرفتیم، همه کمال را سرزنش می‌کردند که این چه زنیه که گرفتی؟! البته این حرف و حدیث‌ها و دخالت‌ها هیچ گاه در زندگی من تاثیری نداشتند؛ زیرا با اینکه کمال سواد دانشگاهی نداشت؛ اما مدام کتاب‌های فراوانی را مطالعه می‌کرد و از سطح فرهنگی بالایی برخوردار بود.

کمال از همه برادرهایش و همین طور خواهرش بزرگتر بود و پدرش را از دست داده بود، و حکم پدر را برای آنها داشت. مشکلات خودمان یک طرف، مشکلات خانواده‌هایمان هم طرفی دیگر. با اینکه از لحاظ مالی بسیار در تنگنا قرار گرفته بودم، ولی ۴دختر و ۲پسر به دنیا آوردم.

نمی دانم درگذشته چرا انقدر فقر فرهنگی زیاد بود؟(باخنده) با اینکه مردم وضع مالی خوبی نداشتند؛ اما بازهم مردم چند تا چند تا بچه به دنیا می‌آوردند.با تمام سختی روزگار، شبانه‌روز در کارگاه ریسندگی کار می‌کردم، گاهی اوقات برای فرزندان یک تکه بادمجان و یا سیب زمینی کباب می‌کردم تا گرسنه نمانند.

خدا را شکر این وضعیت طولانی نبود و بعد از چند سال بخت با ما یار بود و همسرم توانست با تعمیر ساعت‌های مردم، که از همان آلمانی‌ها یاد گرفته بود، یک مغازه کوچک اجاره کند. من هم بعد از ۳۰سال بازنشسته شدم و دیگر هیچ سهمی در خرج خانه نداشتم و تمام پولهایم را پس انداز می‌کردم.

به تدریج همسرم مغازه‌اش را فروخت و ساعت فروشی بزرگی در میدان شهر خرید. بعد زمین و خانه و مغازه ها اضافه شدند که ما را به ثروت میلیاردی رساند و از این طریق پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را هم زیر بال و پر خود قرار دادم.خدارا شکر می‌کنم فرزندانم در شرایط خوبی بزرگ شدند و همه آنها مدارک دانشگاهی گرفتند و در زندگی زناشویی‌شان بسیار موفق هستند و هیچ دغدغه ای از جانب آنها ندارم. طی این ۵۳سال زندگی مشترک، حتی یکبار به همدیگر «تو» نگفتیم.

خوشبختی‌مان را مدیون احترام و فرهنگ بالای همسرم می‌دانم. او همیشه مرا درک می‌کرد. کمال در زندگی خیلی زحمت کشید و همیشه دستش به خیر بود. کل آشنایان و بستگان و اطرافیان همه دوستش دارند.چون همیشه بزرگ هر مجلس است و هر کس کار بزرگی می خواهد انجام دهد، با او مشورت می‌کند و بارها بین زوجینی که اخلاف داشتند، واسطه شده است و آنها را به یک زندگی خوب دعوت کرده است. درست است که من و همسرم در زندگی‌مان سختی زیادی را تحمل کردیم، اما یکی از عوامل موفقیت ما دعای خیر مادر کمال و اطرافیان بود، زیرا بیشتر از خودمان به فکر اطرافیان بودیم.تا آنجایی که از دستمان برمی‌آمد از لحاظ مالی و یا پشتیبانی به مردم کمک می‌کردیم. همسرم بسیار دست و دلباز بود و هیچگاه مرا از لحاظ مالی در تنگنا قرار نداد. تا به حال ۵دفعه با همسرم به خانه خدا رفتیم و به خاطر این همه خوشبختی از او سپاسگزاری کردیم.

زندگی پستی و بلندی، سرد و گرمی و زشتی و زیبایی دارد. انسان‌ ها اگر سختی نکشند، قدر آسایش را نمی‌دانند و پیشرفتی نخواهد کرد. و من بسیار خدا را شاکرم که زندگی عاشقانه و زیبایی را نصیبم نمود و همسری مهربان و فداکار دارم.

بسیاری از افراد در زندگی به دنبال نیمه گمشده خود می گردند و تصور می کنند باید در یک اتفاق غیر منتظره و در مکانی خاصی عشق خود را بیابند. اما باید گفت عشق چیزی نیست که بتوان آن را پیدا کرد و در جستجوی آن بود؛ عشق هر زمان و در هر مکانی ممکن است اتفاق بیفتد و نیازی به گذشت زمانی طولانی نیست زیرا عشق واقعی خیلی زود خو را نشان می دهد که اگر علاقمندی راستین و حقیقی باشد پیوندی ناگسستنی را میان قلب ها برقرار می کند.

شاید تاکنون داستان های عاشقانه بسیاری را شنیده یا خوانده باشید که بر اساس تخیل راوی و نویسنده خلق شده باشد، اما در ادامه این بخش قصد داریم ۳ داستان عاشقانه حقیقی خارجی را بیان نماییم که هر یک در کشورهای مختلف جهان در زمان های متفاوتی اتفاق افتاده است با مطالعه این داستان ها حقیقت این مساله که عشق راه خود را پیدا می کند و قلب ها را به هم گره می زند را بی خوبی در خواهید یافت. توجه داشته باشید این روابط عاشقانه کاملا واقعی هستند و با عشق های خیال انگیز که داستان های آن را تاکنون بارها شنیده اید و خواندید تفاوت دارند.

سال ۱۹۴۲ بود و یک زن جوان اسلواکی یهودی به نام هلن به آشویتز فرستاده شد. هلنا زیبا بود و یکی از آسان ترین شغل ها در بخشی از کمپ به او داده شد. شغل هلنا مرتب کردن وسایلی دزدیده شده از خانواده های یهودی و فرستادن آن ها به آلمان بود. او می توانست موهای خود را بلند نگه دارد و در خطر کشته شدن نبود. اما بسیاری از افراد خانواده او در بخش های دیگر کمپ کشته شده بودند؛ بنابراین درست مثل سایر زندانی‎ ها تنفر خاصی از نازی ها داشت.

وقتی افسر ۲۰ ساله اس اس به نام فرانز در یادداشتی به او گفت:عاشق او شده، هلنا با نفرت آن را مچاله کرد. او حتی به فرانز نگاه هم نکرد. با این وجود فرانز به رفتار دوستانه با او ادامه داد. به او غذای اضافه می داد و در برابر سایر نگهبانان از او حفاظت می کرد. یک روز فرانز خواهر هلنا را از مرگ در اتاق گاز نجات داد و شخصا او را تا کمپی که هلنا در آن بود اسکورت کرد. خواهران به هم پیوستند و این برای هلنا کافی بود تا به فرانز فرصتی بدهد. آن ها با هم رابطه عاشقانه داشتند ولی وقتی جنگ تمام شد راهشان از هم جدا شد. با این حال وقتی هلنا به دادگاه رفت درباره شخصیت او شهادت داد و زندگیش را نجات داد.

دختری به نام ویکتوریا یکی از کتابفروشی های مورد علاقه خود را در توئیتر دنبال می کرد که متوجه شد کسی که حساب توئیتر این کتابفروشی را آپدیت می کند بسیار باهوش و بامزه است. او در توئیتی نوشت که عاشق او شده است. در واقع این حساب توسط پسری هم سن و سال او با نام جاناتان اداره می شد. او به صورت پاره وقت در کتابفروشی کار می کرد. بعد از توئیت ویکتوریا آن ها با هم درباره نوشته های جاناتان صحبت کردند، اما هرگز مکالمه فراتر نرفت.

یک روز جاناتان توئیت کرد که عاشق دونات است. گرچه آن ها هرگز رو در رو ملاقات نکرده بودند، اما ویکتوریا با یک پاکت دونات به کتابفروشی رفت. آن ها را روی کانتر گذاشت و فرار کرد، چون خجالت می کشید. جاناتان بعد از کار به ویکتوریا پیشنهاد داد با هم بیرون بروند. اکنون سه سال و نیم از آن زمان گذاشته، آن ها با هم ازدواج کرده و جاناتان یک نویسنده حرفه ای شده است.

وقتی خوزه ۱۶ ساله بود به خاطر یک قتل درجه دو به ۲۰ سال زندان محکوم شد. او بعد از گذراندن کل دوران بزرگسالی خود پشت میله های زندان، زمان زیادی داشت تا به اشتباهات نوجوانی خود فکر کند. او در کلاس های معتبر کالج در داخل زندان شرکت کرد و در وبسایتی ثبت نام کرد که آن ها را با کسانی که مایل بودند دوست مکاتبه ای آن ها شوند آشنا می کرد. خوزه با بری موریس آشنا شد. آن ها نامه هایی برای هم می نوشتند که ۲۰ – ۲۵ صفحه بود.

بری هیچ عکسی از خوزه ندیده بود، اما عاشق او شده بود. او احساس کرد خوزه با وجود تجاربی که دارد ارزش زیادی برای زندگی دارد و بلوغی در او می دید که هرگز در مردان دیگر ندیده بود. بعد از یک سال نامه نگاری، بری او را در زندان ملاقات کرد. یک سال بعد از ملاقات، تماس تلفنی و نامه نگاری، خوزه از بری خواستگاری کرد. آن ها در سال ۲۰۱۳ وقتی هر دو ۲۳ ساله بودند ازدواج کردند. بری قصد داشت به دانشگاه پزشکی برود و منتظر آزادی خوزه بماند. خوزه در سال ۲۰۲۰ آزاد خواهد شد.

امیدواریم از مطالعه داستان عاشقانه واقعی کمال و فاطمه لذت برده باشید و درس های مهمی از این داستان زیبا گرفته باشید. پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان ها در بخش داستان عاشقانه دیدن فرمایید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستانهای عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی در این مطلب مشاهده می فرمایید، داستانهای که مفهومی زیبا و حقیقی را از عشق های پاک و راستین بازگو می کنند و این مجموعه داستانهای کوتاه رمانتیک و پر احساس بسیار پر طرفدار می باشند.

شنیدن و خواندن قصه های عاشقانه برای اغلب افراد بسیار جذاب است و این داستانها به زیبایی روابط سرشار از عشق و مهر ورزی را به تصویر می کشند و آن چنان خواننده یا شنونده را با خود همراه می کنند که معنای حقیقی عشق در آن ها تجلی می یابد و احساساتشان درگیر مسائل شخصیت های موجود در داستان می شود که با این شخصیت ها به خوبی همذات پنداری می کنند به طوری که برای پایان داستان چیزی به جز وصال را متصور نمی شوند و نمی پسندند.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقانه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد و در واقع احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشق راستین دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست از این رو خواهشمندیم این داستان زیبا را مطالعه کنید.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.

« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«

دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشو

آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بع داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام می‌تپید؛ اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت: تو حتماً شوخی می‌کنی! قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد؛ اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقت‌ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام؛ اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، این‌ها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند؛ اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام.

امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پر کنند.. پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی‌هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود؛ اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

 

همیشه می گویند هیچ چیز مانند عشق های کودکی نیست شاید نیز درست می گویند آنقدر پاک و بی الایش هستند که همه چیز را مانند دنیای خود ساده و قشنگ می بینند …. در ادامه مطلب با داستان عاشقانه واقعی امیر و نازنین با شما کاربران گرامی پرشین وی هستیم با ما همراه شوید

فضای دانشگاه روی نازنین و داستان عشق او و امیرحسین تاثیر گذاشته بود هر وقت از دانشگاهبر می گشت و امیر حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه هایمختلف امیر حسین رو بی محلی می کرد تا یک سال امیر حسین رو دور داد تا این که توجمع پیش همه گفته بود این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارمو بهتر هستش امیر حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه …..ادامه این داستان عشق واقعی را در ادامه مطلب بخوانید:

اصلا هیچ کس باورش نمی شد نازنین تو این داستان عشقی همچین حرفی رو بزنه امیر حسین بلند شده بود گفته بود که واقعا نازنین تو این حرف رو جدی میگی؟ نازنین هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاه رو تموم کنم ۴ سال طول می کشه بهتر اینه به فکر دختر دیگه ای باشی این برای هر دو تا مون بهتره امیر حسین هم گفته بود شوخی بسه دیگه!

نازنین هم گفته بود من هیچ وقت اینقدر جدی نبودم امیرحسین هم در جوابش گفته بود نکنه من کاریکردم که از دستم ناراحت شدی؟اونم گفته بود تو کاری نکردی من به درد تو نمیخورم این رو گفته بودو از خونه بیرون زده بود امیر حسین رفته بود دنبالش تو خیابون دعواشون شده بود امیر حسین بهشگفته بود تو چه مرگت شده؟ چرا اینقدر بی ربط حرف می زنی؟ این داستان عاشقی تلخ رو شیرینکن و بیا بریم خونه من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

اما قلب مهربون و نازک نازنین داستان عشق ما از سنگ شده بود به امیر حسین گفته بود اگه ادامهبدی خودم رو می کشم امیر حسین هم با گریه گفته بود چه کسی نازنین من رو از من گرفته؟

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

نازنین هم گفته بود کسی نگرفته ما از اول هم مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز بی ارزشی است و حالا پول حرف اول رو همه جا میزنه و امیر حسین گفته بود خب منم پول دار میشم منم می روم دانشگاه نازنین هم در جواب گفته بود

ما اصلا به درد هم نمی خوریم و لطفا دیگه هیچ وقت سراغ من نیا! بعد از این داستان عاشقیتلخ هر کاری پدر و مادر نازنین و امیر حسین کردند که نازنین راضی بشه نازنین دست برار نبودکه نرفت این وسط امیر حسین خودش رو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آرومکردن خودش درسش رو ول کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص های روان گردان.

نازنین هم که هرگز به فکر داستان عشق امیرحسین نبود، بعد از ۲ سال از دانشگاه وارد یک داستانعشق دیگه شده بود و با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا امیر حسین عشق خودشرو تو لباس عروسی با یکی دیگه می دید اینجا بود که پدر مادر امیر حسین اون رو برده بودند

به یک مرکز درمان و امیر حسین خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به نازنین و داستان عشقخودش و نازنین فکر نمی کنه و زندگی اش رو دوباره درست خواهد کرد بعد از تقریبا چند ماهامیر حسین سلامتی خودش رو به دست اورد و درسش رو دوباره شروع کرد و درس می خوند برایکنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس می خوند انگیزه هاش چند برابر شده بودند

( این داستان عاشقی رو که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و من که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمی کنه) بعد از امتحان کنکور امیر حسین رشته مهندسی عمران قبول شده بود و دیگه زندگی اش از این رو به اون رو شده بود امیر حسین با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکتر ها سالم شده بود و برای خودش شده بود مهندس!

جالب این بود که شوهر نازنین فردی چشم چرون و شکاک هم بود و مدام چشمش دنبال دخترای مردمبود و اجازه نمی داد نازنین که به خونه پدر و مادرش بره همیشه گوشی نازنین رو چک می کردحتی چند بار نازنین رو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش استفاده می کردو نه از وجود شوهرش چون خودش خراب بود

به زنش هم شک می کرد نازنین چون به امیر حسین تو این داستان عشقی پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود مدام می گفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با امیر حسین تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بین شون بود فکر می کرد آرزوی مرگ می کرد که چرا تو این داستان عشق اینقدر در حق امیر حسین بد کرده ولی روش نمی شد

که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرشگفته بود من دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم نازنین با چشمی پر از اشک و خون برگشته بودخونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد

الآن خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحی اش رو به کلی از دست داده بود دانشگاهش رو هم تمومنکرده بود بعضی موقع ها درس می خوند ولی مگه زخم زبون مردم اجازه می داد درس بخونه و راحت باشه!

امیر حسین هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با امیر حسین رو به رو شه به خاطر همین امیر حسین رفته بود تو اتاقش و احوالش رو پرسیده بود نازنین هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجر کش کنی؟

آره من احمق هستم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت می خواد بگو امیر حسین هم گفته بودنه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودت رو بکنی من اشتباه کردمکه مزاحمت می شدم عشق چیز پوچ و بی فایده ای است این حرف نازنین رو داغون کرد

بعد به نازنین گفته بود که خودش رو ناراحت نکنه و میتونه زندگیش رو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه و یک داستان عاشقی دیگه رو شروع کنه فقط اراده می خواد و توکل به خدا این رو گفته بود و خواسته بود بره ولی نازنین مانع شده بود و نذاشته بود

یقه اش رو گرفته بود و بهش گفته بود من تو رو می خوام من اشتباه کردم من بچه بودمگول اطرافیانم رو خوردم بخدا هنوز عاشقتم امیر حسین که از شرم و خجالت قرمز شده بودزبونش بند اومده بود و همین جوری نگاه اش میکرد بعد نازنین گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتمو خاطرات بچگی مون بعد دفتر خاطراتش رو آورده بود و به امیر حسین نشون داده بود

امیر حسین عاشق واقعی داستان عشق ما که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو این طرف ها نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت می گشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو نازنین کوچولو و قشنگ خودمی بعد به نازنین گفته بود

همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی نازنین از بس گریه کرده بوددیگه اشکی نمونده بود و باورش نمی شد امیر حسین بخشیدتش و هنوز دوستش دارهبعد از چند ساعت حرف زدن امیر حسین تدارک خواستگاری رو چیده بود و نازنین روبرای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.

این هم داستان پر ماجرای امیر حسین و نازنین ولی مرد هایی مثل امیر حسین کم هستن اما فقطدر داستان عاشقانه واقعی نیستند و می توان آن ها را در واقعیت هم یافت و باید دانستکه پول و عشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشوید.

هوش پارسی

از مجموعه پیام های تبریک از راه دور این مطلب ایده گرفته و آن را برای تبریک به عزیزانی که در کنارتان نیستند استفاده کنید.

متن تبریک تولد برای اقوام ، دوستان ، عزیزان و یاران !

Copyright (c) 2006-2021 persianv.com All Rights Reserved

© باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت persianv.com مجاز میباشد .

 

سلام  من دختری از جنوبم از خوزستان . این داستان من برمیگرده به چند سال پیش به هر

 

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

حال کسایی که تو این وبلاگ هستن و داستان ها رو میخونن قطعا عشق و تجربه کردن و

 

شاید خیلیاتونم شکستشو تجربه کردین و اومدین اینجا که یه جورایی اروم بشین من پیش

 

دانشگاهی بودم یعنی سالی که برا کنکور میخوندم اون سال من تمام تلاشمو کردم  که یه رشته

 

خوب تو یه شهر خوب قبول بشم خیلی درس میخوندم شب و روزم شد بود درس روز کنکور

 

از راه رسید و من کنکور رو دادم بعده کنکور خیلی خشحال بودم چون امتحان رو عالی دادم

 

یعنی یه جورایی حس میکردم به چیزی که میخوام  میرسم اون سال یه رتبه خیلی خوب اوردم و

 

تو یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم  از یه طرف خیلی خوشحال بودم که به ارزوم رسیده

 

بودم و یه رشته خوب قبول شدم و از یه طرف هم ناراحت بودم که باید خانواده رو رها میکردم

 

و میرفتم یه شهر دور  خلاصه روز رفتن به تهران فرا رسید و من بارمو بستم از خانوادم

 

خداحافظی کردم و با داداشم و بابام رفتیم سمت  تهران کارای ثبت نام  و خوابگاه و.. رو تمام

 

کردیم بابام و داداشم برگشتن خوزستان  دو هفته خیلی سخت رو داشتم  اومده بودم محیط

 

جدید  ادمای جدید دلتنگی خانواده و.. باعث شده بود روزای سختی رو داشته باشم  ولی خب

 

کم کم عادت کردم به فضا و وقتی به خودم اومدم دیدم یکماه از دانشگاه گذشته  تو  کلاسمون

 

فشای خیلی خوبی بود تقریبا همه با هم راحت بودیم راستش من از لحاظ قیافه اون زیبایی رو

 

که همه میگن ندارم  تو  کلاسمون یه پسر بود که اهل اصفهان بود هر موقع که کلاس داشتیم

 

همش حواسش پیش من بود و منم از این کارش خیلی خجالت میکشیدم و هیچی نمیگفتم تا

 

اینکه یه روز که کلاس تموم شد داشتم بر میگشتم خوابگاه  که یکی گفت خانم محمدی برگشتم

 

دیدم همون پسر هستش یه لحظه تمام بدنم یخ شد اومد جلو گفت خسته نباشین منم گفتم ممنون

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

 

کاری داشتین صدام زدین؟ گفت حتما داشتم که صدا زدم؟ گفتم خب بفرمایید گفت اینجا نمیشه 

 

اگه میشه پیاده بریم تو راه بهتون میگم منم قبول کردم و باهاش رفتم اولش یکم از درس و..

 

حرف زد  بعدش گفت راستش من نیومدم که بگم  درس چطوره و… ایه مدت میشه که بهتون

 

علاقه مند شدم و خیلی خواستم بهتون بگم اما هربار که میخواستم بگم نمیتونستم و برام سخت

 

بود و مروز با هر سختی بود بهتون گفتم من خیلی بهتون علاقه دارم  و ازتون میخوام که اگه

 

شما هم منو میپسندین و بهم علاقه دارین بیشتر اشنا بشیم من فقط هنگ حرفاش بودم که یهو

 

گفت  من نمیخوام الان جوابمو بدین برین خوب فک کنین هر وقت به نتیجه رسیدین بهم بگین

 

خداحافظی کرد اینقد هنگ بودم که  نفهمیدم کی رفت برگشتم خوابگاه همش تو فکر بودم تا

 

حالا پسری بهم ابراز علاقه نکرده بود وبهم پیشنهاد اشنایی نداده بود نمیدونستم چیکار کنم با

 

یکی از هم خوابگاهیام خیلی صمیمی بودیم ماجرا رو براش تعریف کردم اون گفت  مریم اگه

 

میدونی پسر خوبیه خب چه اشکالی داره باهاش بیشتر اشنا بشو اصلا دانشگاه تو ایران یعنی

 

عشق و عاشقی شب اصلا خوابم نبرد همش تو فکر بودم ک چطور  پسری هستش هرچی فک

 

میکردم تو این مدت تو دانشگاه بدی ازش ندیده بودم صبح شد و کلاس داشتم رفتم سر کلاس

 

هنوز نیومده بود حرفای دیروزش همش رو مغزم بود و بدجور ذهنمو مشغول کرده بود  یهو

 

محسن اومد سر کلاس تا چشمم بهش افتاد تمام بدنم میلرزید کلی استرس داشتم محسن حالمو

 

فهمیده بود برا همین سریع رفت ااخر کلاس نشستو کلاس هم که تموم شد قبل از همه کلاس

 

رو ترک کرد  برگشتم خوابگاه و دوباره همون فکرا اومدن سراغم خلاصه بعده کلی فک کردن

 

تصمیم گرفتم پیشناهدشو قبول کنم اما نمیخواستم خودم برم بهش بگم میخواستم خودش بیاد

 

خلاصه چند روز گذشت و محسن بهم گفت خانم محمدی چی شد در مورد پیشنهادم فک

 

کردین؟ منم گفتم اره فک کردم؟ گفت پس جوابش چیه؟ امیدوارم بله باشه منم گفتم همونی

 

هستش که شما میخاین گفت یعی قبول کردین منم گفتم اره گفت خیلی ممنون و شماره اش رو

 

داد بهم منم فورا ازش جدا شدم و برگشتم خوابگاه کلی خجالت میکشیدم ولی خب از یه طرفم

 

خوشحال بودم که دیگه از اون فکرا خلاص شده بودم  شب به شماره ای که داده بود اس دادم

 

و خودمو معرفی کردم  بعدش بعد از سلام و احوال پرسی کردن شروع کرد به تعریف و تمجید

 

کردن  با تعریفاش من احساس شرم میکردم خلاصه یکسال از رابطه من و محسن گذشت خیلی

 

به هم علاقه مند شده بودیم همدیگه رو خیلی دوس داشتیمخلاصه ترم اخر دانشگاه از راه رسید

 

قبلش با محسن در رابطه با ازدواج و.. حرف زده بودیم و برنامه ریزی کرده بودیم  من تو این

 

مدت با خواهر محسن هم تلفنی اشنا شده بودم و اونم از رابطه و علاقه ما خبر داشت ترم

 

اخر که تموم شد یک روز کامل با محسن تو تهران  گشتیم چون دیگه میرفتم خوزستان دیدن

 

دوباره محسن یکم سخت میشد فرداش از هم خداحافظی کردیم و محسن قول داد تا و ماه دیگه

 

بیاد خواستگاری و… خلاصه اون رفت اصفهان منم رفتم خوزستان تو راه کلی با هم اس بازی

 

کردیم و.. بعده رسیدنم به خوزستان نزدیک دو هفته با محسن تلفنی رابطه داشتیم  خیلی دلم

 

براش تنگ شده بود برا قیافش و… و میگفتم کاش دانشگاه تموم نمیشد یه روز تا عصر صبر

 

کردم نه از زنگ نه از اس خبری نبود نگران بودم به محسن تک زدم اما گوشیش خاموش بود

 

نگرانیم چند برابر شده بود کلی بی طاقت و نگران بودم هرچی زنگ میزدم  خاموش بود  به

 

خواهرشم زنگ میزدم ج نمیداد دو سه روز گذشت اما باز خاموش شده بود دیگه کارم به گریه

 

های پنهونی کشیده شده بود و میرفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه میکردم با خودم گفتم تو که

 

منو تنها گذاشتی حداقل  چرا خداحافظی نکردی و.. بد جور بهم ریخه بودم دیگه ایمقد زنگ

 

زده بودم و خاموش بود نا امید شده بودمو زنگ نمیزدم تو اتاقم بودم یهو گوشیم زنگ خورد

 

کلی خوشحال بودم که محسنه و.. گوشی رو نگاه کردم خواهرش بود فورا ج دادم خواهرش

 

سلام کرد بعدش فورا گفتم محسن چرا گوشیش خاموشه؟ چی شده؟ صدای خواهرش خیلی گرفته

 

بود یهو زد زیر گریه  گفتم تو رو خدا بگین چی شده؟ گفت محسنت دیگه نیست پر کشید رفت

 

گفتم چی میگین؟ یعنی چی؟؟ واضح حرف بزنین ببینم چی شده گفت محسن تصادف کرد و

 

فوت کرد دیگه نفهمیدم چی شد یه جیغ بلند کشیدم  و نفهمیدم کجا به هوش اومدم تو

 

بیمارستان بودم  خانوادم  جمع شدن اطرافم که بدونن چی شده میترسیدم بگم اخه داداشام خیلی

 

با تعصب هستن و.. گفتم نمیدونم فقط همینو میگفتم ولی خواهر بزرگم طوری دیگه نگام میکرد

 

برگشتم خونه تا دو روز اصلا نمیدونستم  اطرافم چی میگذره کم کم که حالم خوب شد همش تو

 

اتاقم  بودمو گریه میکردم شب و روزم شده بود گریه بعد خواهر بزرگم اومد تو گقت چی شده؟

 

منم گفتم نمیدونم گفت نمیخواد به من دروغ بگی ان روز که بیهوش شدی خودم قبل از همه

 

اومدم رو سرت و گوشیت زنگ خورد و یه خانم ج داد تقریبا میدونم ماجرا رو ولی کامل نه

 

حالا برا اینکه اروم تر بشی بگو ببینم چی شده منم اختیارم دست خودم نبود زدم زیر گریه و

 

هرچی بود و نبود رو کامل براش گفتم  دیدم خواهرمم زده زیر گریه گفتم دیدی ابجی چی به

 

حالم اومده دیدی چطور بدبخت شدم  خواهرم اشکاشو پاک کرد گفت اروم باش و. تو اون

 

مدت تنها اخرم تکیه گاهم بود  و باعث شد بعد از یه مدت حالم خوب بشه و حالم که خوب

 

شد به خواهر محسن زنگ زدم و گفتم بهم بگین چطور شد محسن فوت کرد اونم گفت صبح

 

همون روزی که تو زنگ زدی و خاموش بود ماشین پدرمو برد و گفت میرم تو شهر یه گشت

 

بزنم تو راه دو جوون با یه ماشین دیگه اینقد سرعت اومده بودن که ماشینشون کنترلش از

 

دستشون خارج شده بود و اومده بودن سمت محسن و زده بودن به ماشین محسن و محسنم

 

جون سالم به در نبرده بود  بعده یکم  حرف زدن ازش خداحافظی کردم برگشتم خونه خواهرم

 

گفت برات پیش یه روانشناس وقت گرفتم عصر باهم میریم منم گفتم مگه من دیوونم؟ من هیچ

 

جا نمیام  اومد خلاصه یکم حرف زد و قبول کردم رفتیم پیش روانشناس بعده چند جلسه رفتن 

 

تصمیم گرفتم  این غصه ها رو کنار بذارم و محسن رو به یه خاطره تو ذهنم تبدیل کنم بعده

 

یکسال سخت تونستم اینکارو بکنم  سه سال از اون ماجرا میگذشت که یه اقا پسر اومد

 

خواستگاریم اولش قبول نکردم که خواهرم گفت بچه نشو نمیشه که تا اخر عمر هینجوری بمونه

 

من رفتم با اون پسره حرف زدم و تمام چیزا رو بهش گفتم و گفتم که محسن تمام زندگیمه من

 

به یکی دیگه علاقه دارم و شما هم اگه منو میخوایین باید با اینا کنار بیایی اونم چیزی نگفت

 

و قبول کرد خلاصه ازدواج کردیم  محمد واقعا پسر خیلی خوبی بود کم کم کاری کرد که جای

 

 

محسن رو بگیره و دوسال بعدش منو برد اصفهان سر مزار محسن و الانم میگم مدیون کاراشم 

 

و تا بتونم زندگی خوبی رو براش میسازم.

 

 

این زندگی من بود از تو ارشیا خیلی تشکر می کنم که این وبو ساختی  و امیدوارم  همیشه پا

 

بر جا بمونه

روزانه

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

 

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن برای عکس سلفی + جملات زیبا، سنگین و عاشقانه برای زیر سلفی خودم

اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا

متن و جملات روز جمعه + جمله های کوتاه شاد، غمگین و عاشقانه روز آدینه

متن خداحافظی برای مسافرت و بدرقه کردن عاشقانه رسمی و صمیمانه مسافر

متن خاص عاشقانه انگلیسی + جملات کوتاه و رمانتیک انگلیسی در مورد عشق

مطالب جدید

اشعار قشنگ عاشقانه (اشعار رمانتیک برای همسر و عشق) و عکس نوشته شعر…

جملات انگیزشی موفقیت + متن هاب ناب و انگیزشی زیبا و کوتاه

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن عاشقانه 2022 ❤ برای همسر و عشق زندگی و جملات خاص رمانتیک

متن ادبی ماه محرم + جملات و مجموعه شعر در مورد کربلا و امام حسین (ع)

بیماری فارنژیت (التهاب گلو) چیست؟ + روش های درمان

اس ام اس تبریک تولد | جملات تبریک تولد به عزیزان | اس ام اس عاشقانه…

سخنان بزرگان در مورد باران و جملات زیبا در وصف زیبایی باران

اشعار غم انگیز پارسی + شعر غمگین و احساسی از شاعران بزرگ

نکات انتخاب لباس خواب و راهنمای خرید بهترین مدل برای خواب راحت

نکات انتخاب میز ناهارخوری و موارد مهم برای داشتن بهترین و زیباترین میز

فال هفتگی ❤️ 1 تا 7 مرداد ماه + فال جدید هفته pmc شگفت انگیز

در ذهن و فکر بسیاری از ما همیشه قصه های عاشقانه عشق خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را تداعی می کند اما در روزگار ما نیز عشق هایی وجود دارد که به عجیب ترین شکل ممکن عشق های قدیمی را به تصویر می کشند.

تقریبا پیدا کردن عشق هیچوقت مثل فیلم ها نیست. بیشتر مردم عشق خود را در دانشگاه، محل کار یا از طریق اینترنت پیدا می کنند. در بیشتر موارد هیچ چیز عجیب و جادویی در رابطه آن ها وجود ندارد و بیشترشان به اندازه کافی خسته کننده هستند که بگوییم عشق واقعی وجود ندارد. با این حال گاهی یک داستان عاشقانه آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که می تواند داستان یک فیلم سینمایی باشد. این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.

زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.

یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …

– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !

علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟

صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.

او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .

مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.

برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم.

علیرضا که آدم معتقدی است از این بابت خیلی ناراحت شد و گفت: داداش جان، تو و سیما نامحرم هستید و درست نیست که درمکانی خلوت با هم باشید ضمن این که من به تو قول داده ام تا جایی که ازدستم بر بیاید کمکت خواهم کرد .

البته این را هم بگویم من از منیره و خانواده اش رضایت چندانی ندارم چون آنها خانواده با حیایی نیستند و از نظر حجاب و اعتقادی همین الان هم با همسرم اختلاف پیدا کرده ام. پس تو می توانی با مشورت و تفکر منطقی ، همسر مناسب تری برای خودت پیدا کنی.

آن روز با شرمندگی از علیرضا خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم اما متاسفانه قصه دیدار من و سیما با اصرار همسر برادرم به طور کاملا مخفیانه ادامه پیدا کرد.

اسیر هوس های پلید شدم:

علیرضا که بعد از مرگ پدرم حکم سرپرست وبزرگتر خانواده ما را داشت با گذشت از سهم ارث و همچنین فروش خودروی سواری خود ،برایم مغازه آبرومندی دست و پا کرد و من با غرورو سربلندی جلوی دوستان و آشنایان مشغول کار شدم .

با این که بیشتر اوقات درمحل کارم بودم کمتر فرصت می کردم به دیدن سیما بروم و منیره از این موضوع شاکی شده بود.

همسر برادرم یک روزبه مغازه ام آمد و گفت: نقشه ای دارم که طبق آن تو و سیما هر روز می توانید همین جا همدیگر را ببینید.

اوبا این بهانه که توی خانه حوصله اش سر می رود از برادرم خواست تا در مغازه ام مشغول کار شود و علیرضا هم قبول کرد .

به این ترتیب بود که با منیره همکار شدم و خواهرش نیز هر روز به دیدن ما می آمد . حدود دو ماه گذشت و من متوجه شدم که علیرضا و منیره سر مسائل اعتقادی و نوع پوشش و حجاب ،دچار اختلافات جدی شده اند و با هم بگو مگو دارند.

برادرم می گفت همسرش با پسر جوانی که از قبل به هم علاقمند بوده اند ارتباط پنهانی دارد و کار آنها در کمتر از چند ماه به قهر و جدایی عاطفی رسید .

درمدتی که منیره به خانه پدرش رفته بود تنها رابط او و برادرم من بودم و متاسفانه این زن خیانت کاربا نگاهی شیطانی ، کم کم روی احساساتم پا گذاشت و با تعریف و تمجید هایی که از من می کرد می گفت: کاش به جای این که با علیرضا ازدواج کنم زن تو می شدم و … !

منیره با این حرف ها و بازی چشمانش مرا فریب داد و تا به خودم آمدم متوجه شدم اسیر هوس های پلیدم شده ام.

یک سال گذشت و علیر ضا که حتی با پادرمیانی ریش سفید های فامیل هم راهی برای نجات زندگی اش پیدا نکرده بود به طور توافقی از همسرش جدا شد .

او حتی برای پرداخت مهریه همسرش آپارتمان کوچکی که با هزار بدبختی خریده بود را به منیره داد و درست در روزهایی که برادرم نیاز به یک پشتوانه عاطفی و احساسی عمیق داشت من به عنوان کسی که جبران سال ها محبت و دوستی بی ریا و پدرانه علیرضا را همراه با از خودگذشتگی او برای راه اندازی مغازه ام ، مدیون این مرد بزرگ بودم فریب دو چشم شیطانی همسرش را خوردم و فریفته نگاهی شدم که نگاهم را برای همیشه به زمین دوخته است و رو ندارم سرم را بالا بیاورم.

در این لحظه صدای هق هق گریه مرد جوان در فضای اتاق مرکز مشاوره پلیس خرسان رضوی پیچید و او چند دقیقه ای سرش را روی میزگذاشت و صورتش را بین دستانش پنهان کرد تا راحت تر بتواند عقده دلش را خالی کند.

ازدواج من و منیره ، کمر برادرم را شکست

پس از آن که علیرضا همسرش را طلاق داد سر خودش را با کتاب و مطالعه سرگرم کرد و تصمیم گرفت به طور ضمن خدمت ادامه تحصیل بدهد.

من هم دلم خیلی برای او می سوخت و با خواهر همسرش قطع ارتباط کردم .

اما هنوز یک ماه نگذشته بود که متوجه شدم منیره با عبور از جلوی مغازه ام مرا زیر نظر دارد .

یک روز با احساس بدی که نسبت به او پیدا کرده بودم از مغازه بیرون آمدم تا با چند حرف رکیک، خجالتش بدهم و همین کار راهم کردم.

منیره با شنیدن حرف هایم به گریه افتاد و داخل مغازه ام آمد. او در حالی که به چشمانم زل زده بود کمی درد دل کرد .

هر چه سرم را پایین انداختم تا به چشم هایش نگاه نکنم نتوانستم اسب سرکش هوس های پلیدم را کنترل کنم .متاسفانه آن روز،یکی دو ساعت با منیره صحبت کردم .

او بیشتر از این که با سخنانش مرا تحت تاثیر حرف هایش قرار دهد بانگاه تحریک کننده اش فریبم دادو عقل و منطق را زیر پا گذاشتم .

از آن روز به بعد رابطه عاطفی من و منیره عمیق شد تا جایی که پس از گذشت حدود شش ماه با هم قرار ازدواج گذاشتیم و من بدون رضایت خانواده ام کت و شلوار دامادی پوشیدم و او را به عقد خودم در آوردم.

ازدواج من و منیره ، کمر علیرضا را شکست و او انتقالی گرفت و همراه مادر پیرم از شهر خودمان به تهران رفت .

من نیز با خانه ای که برادرم به عنوان مهریه به منیره داده بود و مغازه ای که با کمک او راه انداخته بودم زندگی نکبت باری را آغاز کردم اما این پیوند شوم در لجنزار فساد و خیانت از هم گسست و در مدت کوتاهی فهمیدم چه حماقت و اشتباه بزرگی کرده ام.

منیره با مردی غریبه ارتباط مخفیانه داشت و با اطلاع از این موضوع نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا جایی که می توانستم او را کتک زدم و با چاقو زخمی اش کردم.

او که در یک قدمی مرگ قرار داشت با تلاش پزشکان ، جان سالم به در بردو از من شکایت کرد.

به این ترتیب بود که پشت میله های زندان افتادم و او حتی تقاضای طلاق داد و مهریه اش را به اجرا گذاشت .

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

مرد جوان افزود:موضوع دستگیری من از طریق عمویم به گوش علیرضا و مادرم رسید و آنها بی تاب و بیقرار به کمکم آمدند.

برادرم سند خانه پدری مان را برای ضمانت آزادی ام از حبس گذاشت و من از زندان بیرون آمدم و قرار شد مغازه ام را بفروشم و مهریه منیره را پرداخت کنم.

مرد جوان اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: چند روزی است که همراه علیرضا و مادرم از شهرستان برای زیارت به مشهد آمده ایم اما هر لحظه که به صورت برادرم و مادرم نگاه می کنم از خجالت آب می شوم .

امروز صبح ازمهمانپذیر بیرون آمدم و می خواستم خودکشی کنم اما به محض این که نگاهم به گنبد نورانی حرم مطهر امام رضا(ع) افتاد پشیمان شدم و با خودم گفتم:

شاید هنوز فرصتی باشد تا گوشه ای از محبت های مادرم و علیرضا را جبران کنم .برای همین منصرف شدم و به اینجا آمدم تا مشاوره بگیرم. اگر چه بعد هم می خواهم به حرم آقا امام هشتم بروم و از امام غریبان نیز تقاضای بخش و طلب یاری کنم.

مرد جوان درحالی که حلقه اشک چشمانش ر ا خیس کرده بود گفت: واقعا آدم باید در نگاه خود دقت کند چون خیلی از بلاهایی که به سر آدم می آید از یک نگاه شیطانی است و گاهی نیز یک نگاه آسمانی می تواند آدم را نجات دهد. من در پایان به تمام جوان ها توصیه می کنم در ازدواج خود نیز چشم های شان را خوب باز کنن و تصمیم درست بگیرند.

 

برچسب هاداستان عاشقانه داستان عاشقانه جدید داستان عاشقانه واقعی داستان عشقی داستان عشقی خفن داستان های عاشقانه

ژانویه 24, 2018

مارس 21, 2017

دسامبر 22, 2015

سپتامبر 27, 2015

آگوست 30, 2015

آگوست 16, 2015

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

زیپ کیپ ختم – زیپ کیپ ترحیم

پخش آب معدنی

تور استانبول

خرید فالوور اینستاگرام

خرید یوسی پابجی

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

neuralink

قیمت هنگ درام

دنیای فناوری

مجله ازدواج و خانواده

خرید سیو اینستاگرام

دانلود فیلم جیران

قیمت بلبرینگ

خرید ساک پارچه ای

فروشگاه اینترنتی

دانلود نیسان آبی

قیمت پارتیشن اداری

هدایای مدیریتی

پادا نیوز

semi refined paraffin wax

caustic soda price

free crypto signals

سایت اخبار فناوری روکیدا

کابینت های گلاس

خرید فالوور اینستاگرام

خرید اینترنتی

kishtafrihat

رسانه خبری دانوتک

خريد زعفران

upload my photo

دانلود اهنگ

شیشه سکوریت

چت روم

بازنویسی مقاله

eq یا iq مسئله این است!!!

این داستان واقعی آقا محمد ! واقعا زیباست حتما بخونید

اسمم محمده.سال ۸۳ بود تابستون ۸۳ تازه از شهرستان اثاث کشی کرده بودیم و من تا حالا حتی دوس دختر نداشتم چه برسه به عشق.

یه داداش دارم خیلی از من خشکلترو خوشتیپ
تره ..داداشم عاشق یکی از دخترای فامیلمون شده بود واسه همین مارو ۱۰۰۰
کیلومتر کشونده بود تا بیارمون توی شهری که عشقش زندگی میکرد.

همون تابستون که ما تازه اومده بودیم
عروسیه یکی از فامیلامون بود توی اون عروسی دختری رو که داداشم عاشقش بود
نامرد از یه پسر دیگه خوشش اومد وقتی که به گوش داداشم رسید که دختره دیگه
تورو نمیخواد داداشم گفت باید بریم خواستگاری تا معلوم شه راسته یا دروغ….

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

شبش ما رفتم خواستگاری که دیدیم باباش کاملا مخالفه که یهو دختره اومد و گفت به قرآن دروغ میگه بقرآن دروغ میگه.

پاییز رسیدو با اون غمش داشت داداشمو داغون
میکرد.یه روزی من زمستون همون سال واسه کارای معافیم رفتم شهر قبلیمون که
وقتی برگشتم یه روز داداشم گفت محمد دختر همسایه زنگ زد خونمون گفت میخوام
باهات دوس بشم منم خندیدم گفتم که بابا اون که بچس!!!!

خلاصه یه چند مدتی با هم بودن البته تلفنی
چون دختره خیلی میترسید بیاد بیرون.مادرم دید روزگار داداشم داغونه گفت
واسش آستین بالا بزنیمو رفتن واسش یه دختر خوب تو فامیل پیدا کردن داداشم
دیگه تنها نبودو واقعا دختره نجاتش داد.اما نزدیکای عید بود که دیدم دختر
همسایه یهو سرشو میاره بیرون زودی میره تو به خودم گتم این چشه
دیوونس.گذشتو عید ۸۴ رسیدو یه روز تو کوچه بودم که دیدم دختره جلو در
ایستاده و داره میخنده به خودم نگاه کردمو فکر کردم جاییم مشکل داره که
دیدم نه بعد لبخند ملیحی زد که فهمیدم آره.

سریع بهش اشاره کردم که زنگ بزنه اونم زودی
پرید تو و چند لحظه بعد گوشی زنگ خوردو ما ۱ ساعت حرف زدیم اون میگفت خیلی
تو فکرم بودو منم نا گفته نمونه که ازش خوشم میومد.گذشتو گذشتو گذشت تا
اینکه من کم کم عاشقش شدم طوری که همش از ترس اینکه ما شاید از اون شهر
بریمو من دیگه نتونم باهاش باشم میزدم زیر گریه .اونم چند باری پشت تلفن
گریه کرد اما گریش بیشتر شبیه اشک تمساح بود!!!!! کم کم حس میکردم داره سرد
میشه یه روز شهریور ۸۴ بود ۱۱ شهریور که وقتی زنگ زدم بهش گفت محمد ما
فردا داریم میریم مشهد حرم امام رضا میدونی چیه؟گفتم چیه؟گفت میخوام به
امام رضا قول بدم که دیگه با هیچ پسر نامحرمی صحبت نکنم.

منم نامردی نکردمو زدم زیر گریه بقرآن هیچ
وقت اون لحظه از یادم نمیره بالاخره مجابم کردو دیگه از اون روز به بعد که
اونا فرداش رفتن من بهش زنگ نزدم تو اون یه هفته که مشهد بودن من شبو روز
قایمکی گریه میکردم خدا خودش شاهد تک تک اشکام هست .

وقتی برگشتن من فقط از پشت پنجره یواشکی
زاغشو میزدم اما اون وقتی منو میدید روشو اونور میکرد یا راهشو کج میکرد
انگار که من باهاش پدر کشتگی داشتم.یه عصری بود تقریبا اولای زمستون ۸۴ که
من تو ک.چه بودم که رفیقمو دیدم که گفت محمد فلانی رو میشناسی ؟گفتم آره
چطور؟گفت من چند وقت پیش وقتی که از مدرسه میومد بهش گفتم خانوم باهام دوست
میشی؟!!!!!! گفت باید فکر کنم!!!!! فرداش دوباره رفتم سر راهشو ازش پرسیدم
خانوم جوابت چیه گفت منفی بعدش گفتم خوب خدا حافظ وقتی داشت میرفت بگشت
گفت مثبت بخدا عین همین جمله.

من داشتم آتیش میگرفتم زود به یه بهانه ای
از دوستم خدا حافظی کردمو رفتم تو یه کوچه ای هوا دیگه تاریک بود واسه منی
که تا اون روز فکر میکردم اون شاید هنوزم دوسم داره و دختر پاکیه این حرفا
غیر قابل باور بود به دل شکسته زینب دل شکسته طوری گریه میکردمو خودمو
میخوردم که از اون روز به بعد قلبم شروع به تیر کشیدن کرد یادمه رسیدم به
یه خونه که دیواراش آجر ۳ سانتی بود اینقدر مشت کوبیدم تو اون دیوار حالیم
که نبود بخدا اومدم خونه بقرآن شاید دقیق ندونم اما به مرگ مادرم تا ۶ ماه
هر شب گریه میکردم شبا زیر پتو روزا هز جا که تنها میشدم و آهنگ معین و
مهستی داریوش ابی همه رو گوش میدادم خصوصا این ترانه ها:هنوزم یاز تنهایم
به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف
خواهم زد//// فکر میکنم تو مهربون هنوز دلت پیش منه ببین یه عاشق چجوری هی
خودشو گول میزنه فکر میکنم من بمیرم عمر تو هم تموم میشه ببین یه عاشق
چجوری اسیر قلب پاکشه./// سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگینو خستم یادت
نمیاد اون همه قولو قرارایی که باتو بستم…

داغون بودم بخدا داغون بودم کسی نفهمید چی
کشیدم چی هم گذشت کسی نفهمید چرا منی که دانش آموز زرنگی بودم ۳ سال پشت
کنکور موندم.روزا که بعضی موقع تو خال خودم بودم یهو صداش تو گوچه میومد
انگار که خنجرو تا ته فرو میکردن تو قلبمیاد ترانه سیروان خسروی افتادم که
میگه اسممو صدا نکن که صدات برام یه جور عذابه گذشتو من با تموم دلشکستگیام
با همه دربدریام با همه خاطرات تلخ واسه اینکه دیگه نبینمشو صداشو نشنوم
دانشاه آزاد یه رشته رو انتخاب کردمو رفتم تو یه شهری که صدها کیلومتر ازش
دور بود قبول شدمو رفتم رفتمو با گریه رفتم طوری بود که من ۴ ماه ۴ ماه
میومدم خونمون.سال اول دانشگاه گذشتو رسید سال دوم. ترم سه دانشگاه بودم که
یه شب خواب عجیبی دیدم به ناموس زهرا این خوابو دیدم که داداشم که دیگه
حالا ازدواج کرده بود رفته بودن خونمون که داداشم با دختری که عشق من بود
داشت … میکرد که من از خواب پریدمو باز شروع کردم به گریه فرداشم تب خال
زده بودم.صبح فرداش نمی دونم چی شد زنگ زدم خونمون حالو احوالپرسیو این
حرفا که مامانم گفت محمد داداشت اینا اومدن اینجا جات خیلی سبزه پسرم. وای
وای وای یهو تموم بدنم مور مور شد به دو دست بریده عباس خدا حافظی کردمو
همش تو این فکر بودم که بابا همش خواب بوده کم خودتو بخور کم خودتو ناراحت
کن.گذشتو یه هفته بعدشم مامانم که بیقرارم شده بودم به داداشم گفت که برم
یه سری به محمد بزنیم یه هفته بعد اومدن یه روز عصری با داداشم تو خیابون
راه میرفتیم که داداشم گفت محمد یه هفته پیش که خونه مامان اینا بودیمیه
روز عصری مهمون اومد خونمون واسه شام . دختره بود تو کوچمون گفتم خوب!!!!!
گفت وقتی داشتم میرفتم تو یواشکی صدام زد شناختمش گفت یه لحظه بیا من بهش
گفتم بیا ته کوچه ده دقیقه بعد رفتم ته کوچه اونم اومد .وای وای داداشم که
داشت تعریف میکرد ته دلم داشت خالی میشد احساس ضعف قلبم داشت تیر میکشد که
یهو داداشم گفت محمد دختره داشت حرف میزد که من یهو بوسش کردم دستاشو گرفتم
لباشو بوسیدم که دختره کپ کرد ترسید خشکش زد بهم گفت برو .داداشم داش
اینارو با کلی خنده تعریف میکرد اما منه بد بخت داشتم از داخل خون گریه
میکردم قبم تیر میکشید اما منم یهویی یه پوز خندی زدمو واسه اینکه نفهمه که
عاشقش بودم گفتم نه بابا چه کاری کردی تو!!!!!!!اگه دختره با غریبه این
کارو کرده بود زیاد واسم درد نداشت اما با داداش آدم .آخه کدوم نامردی این
کارو میکنه.گذشتو من اومدم خونمون یه روز زنگ زدم به دختره با گریه فقط بهش
میگفتم نامرد این چه کاری بود با من کردی.دختره یکم گریه کرو گفت بخدا فقط
میخواستم بهش ازدواجشو تبریک بگمو از این حرفا .دوس دارم حال داداشتو
بگیرم ازش متنفرم.من هرگز حرفاشو باور نکردم.گذشتو شد عید ۸۸ شد داداشم
اینا هم اومده بودن خونمون یه روز من ته کوچه پیش دوستم بودم که داداشم
اینا از ماشین پیاده شدن داشتم میومدم سمت ماشین که یهو چشمم به طبقه بالا
خونه دختر همسایمون افتاد اون منو نمیدید چرا؟؟؟؟ چون تموم حواسش به داداشم
بود منی که آرزو داشتم یه بار موهاشو ببینم هیچوقت واسه من موهاشو باز
نکرد اما اون لحظه از پنجره طبقه دوم که خونه عموش بود سرشو بیرون آوردو
یکم دستشو به سمت داداشم تکون داد نا نظر داداشمو جلب کنه که یهو چشمش به
منی افتاد که روبروش بودم یهو به شکل بهت زده ها دستشو گذاشت جلوی دهنشو
رفت تو و باز من موندمو غمو غصه و عشق اون دختر که هنوزم بعد از ۷ سال دوسش
دارم …..

منبع:http://lovetarin.org/

سلام

حدود سیزده چهارده سالم بود که به عروسی
دختر عمم دعوت شدیم.بعد از چند روز انتظار روز عروسی فرا رسید. البته این را
یادآور کنم که  دراقوام ما رسم بر این هست که عروسی را به صورت مختلط برگذار
می کنند.

روز عروسی بود که  دختر عمه ی
کوچولوی من با رقص زیبای خود همه ی حاضرین را از زنهای فامیل گرفته تا مرد های
فامیل از جمله من را شیفته ی خود کرده بود. اونوقت بود که یه حس غریب بهم دست داده
بود و کارم شده بود تماشای (آرزو دخترعمم) البته آرزو اسم مستعاری هست که من برای
اون انتخاب کردم.خلاصه از روز عروسی به بعد هر چی بیشتر میگذشت و من اونو میدیدم
بیشتر شیفته ی زیبایی او میشدم.اونوقت اسم این احساسی که در من بوجود اومده بود را
نمی دونستم چیه.از این اتفاق یکی دو سالی گذشت  و من روز به روز به اون بیشتر
وابسته میشدم و اونوقت بود که فهمیدم زندگی بدون او برام مفهومی نداره و متوجه عشق
خودم نسبت به او شدم.از اون به بعد منتظر آخر هفته ها می موندم که با خانواده به
دیدن اونها بریم و من آرزو را ببینم.وقتی که اونجا میرفتیم و من اونو میدیم صورت
زیبا و معصومانه ی او واز همه مهمتر نجابت او باعث میشد که جرات نگاه کردن به صورت
زیبا آرزو را نداشتم و حتی بیشتر وقت ها جرات سلام کردن به اونو پیدا نمی
کردم.هرچقدر آرزو بزرگتر میشد بر زیبایی های او افزوده میشد و من بیشتر عاشق او
میشدم .این اتفاقات گذشت و گذشت تا این که…

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی

 

آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال
شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86 که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا
رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه
آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.هر شب کارم شده بود گریه و
زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن خالم و بچه هاش به
شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه اونها نرم که با تعجب
خانوادم روبو شدم آخه قبلا  وقتی می خواستیم به شهرستان بریم اول همه من
وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم که خونه
بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه می
موندم و بلند بلند گریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.حتی
فکر از دست دادن آرزو داشت منو دیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی عمم چه
جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزو بود میدن.اون موقع من هفده سالم بود
وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یک دختر سیزده ساله به
نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته که به خونه ی
اونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب منفی دادند و معتقد
بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل عالی دانشگاهی در مورد
ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا را بهم داده بودند.اون موقع
بود متوجه شدم که  خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.اما همه ی ناراحتی من این
بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو جرات نمی کردم که به زبون
بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در
جریان بذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که
اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به آرزو علاقه مندم.البته این رو از
خودم بگم که درخانواده اقوام  همه منو یک پسر آروم و مودب می دونند.و همه منو
یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من تعریف و تمجید می کنند و من هم سعی
کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.

در ضمن با اینکه نتونستم با آرزو رابطه ای
صمیمانه پیدا کنم اما با  پدر آرزو را بطه ی فوق العاده صمیمانه ای پیدا کرده
بودم که الان هم پا برجاست و حتی بهتر هم شده.اوایل تابستون پارسال بود که بابای
آرزو واسه کاری که شهرستان براش پیش اومده بودچند روزی به شهرستان رفت. فردای اون
روز بود که من داخل کافی نت نشسته بودم  که صدای موبایلم به صدا در
اومد.بابای آرزو بود و از اونجایی که آرزو به کلاس های تابستانه می رفت بابای آرزو
از من خواست که برم دنبال آرزو و آرزو را سر کلاس ببرم.انگاری که دنیا را بهم داده
بودند و من با خوشحالی قبول کردم و سریع به خونه ی اونها رفتم و زنگ زدم خود آرزو
پشت آیفون با صدای دلنشینش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که آقا محمد میشه یه ربع
ساعت دیگه بیای دنبالم؟.منم با کمال میل قبول کردم و چون فاصله ی خونه ما با اونا
چند کوچه بیشتر نبود از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم خونه و  بهترین
لباسامو  بوشیدم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و سریع رفتم دنبال آرزو خیلی
استرس داشتم آخه برای اولین باربود که آرزو را یک قدمی خودم می خواستم  حس
کنم.زنگ زدم دیدم آرزو اومد دم در صورت زیبای او از همیشه زیبا تر شده بود.حس
عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم.بلاخره سوار موتورم شد و
شروع به حرکت کردیم توی راه همش به خودم می گفتم یعنی اون روز می رسه که که من به
عشقم یعنی آرزو برسم و اونو پشت سرم سوار کنم ودوتایی بیرون بریم؟؟یعنی میشه من
آرزو را برای همیشه واسه خودم داشته باشم؟؟ توی این فکرها بودم که به آموزشکده ای
که آرزو کلاس داشت رسیدیم.خیلی زود گذشت اما از این خوشحال بودم که چند ساعت بعد
باید می رفتم دنبالش و اونو به خونه می بردم.حدود یک ساعت و ربع بعد باز بابای
آرزو زنگ زد و گفت که که چند دقیقه ی دیگه آرزو تعطیل میشه و من باز باید برم
دنبالش.

من که همون اطراف آموزشگاه بودم سریع
خودمو به اونجا رسوندم و بعد از چند دقیقه دیدم که آرزو همراه دیگر دوستاش دارند
تعطیل میشن و آرزو اومد به طرف من و سوار موتورم شد و به طرف خونشون حرکت کردیم و
من سعی کردم از راهی برم که  طولانی تر باشه .در طول راه خیلی سعی کردم که که
از احساسم نسبت بهش حرف بزنم اما ترس اینکه ناراحت بشه و برای همیشه از دستش بدم
منو از این کار منصرف کرد.

حدود دو سه روز که بابای آرزو شهرستان بود
هر روز به دنبال آرزو می رفتم و اونو به کلاس می بردم.

این چند روز از بهترین روز های زندگیه من
بود.تا اینکه بابای آرزو از شهرستان برگشت و دیگه من نمی تونستم که به دنبال آرزو
برم..واقعا تا کی دو هفته برام سخت بود.آخه این چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم.

یکی دو ماه بعد به  دیدن خانواده ی
خالم رفتیم و یک هفته ای را شهرستان موندیم.بر عکس دختر عمم آرزو که هیچ وقت بیشتر
چند کلمه حرف با هم نمی زدیم من و دختر خالم خیلی با هم صمیمی بودیم و زیاد با هم
شوخی میکردیم.(فرشته)دختر خالم که البته فرشته هم اسم مستعاری هست که من واسه دختر
خالم انتخاب کردم اون مدت به من زیاد اس ام اس میزد و اس ام اس بازی های ما باعث
شد که رابطمون صمیمی تر از گذشته بشه.تا این که یک روز بهم اس ام اس زد که آرزو
خانوم حالش خوبه.من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم آخه منی که

در این مورد حتی با مادرو آبجیم هم صحبت
نکرده بودم و به صورت یک راز توی دلم پنهان کرده بودم آخه چطور فرشته متوجه شده
بود؟؟؟جوابی بهش ندادم تا اینکه دوباره بهم اس ام اس داد که تو آرزو را دوست داری؟
اول سعی کردم که خودمو به اون راه بزنم و گفتم کدوم آرزو؟؟تا این که بهم گفت اگه
دوست نداری چیزی بگی اشکال نداره من دیگه چیزی نمیپرسم.منم که دیدم فرشته بهترین
کسی هست که می تونم باهاش درد و دل کنم و از اون گذشته خیلی دوست داشتم بدونم که
چطور متوجه شده بود که من آرزو را دوست دارم تصمیم گرفتم که رازم را با اون در
میان بذارم .رازی که تا حالا با هیچکس در میون نذاشته بودم .بهش اس ام اس دادم که
باشه جوابتو میدم ولی اول باید قول بدی در این مورد “حتی” با آبجیم که
خیلی با هم صمیمی بودند و هنوز هستند حرف نزنه.اونم بهم قول داد و من تمام داستانی
که در بالا نوشتم را براش تعریف کردم.ازش خواستم که یه جورایی منو برای رسیدن به
آرزو کمک کنه.که اون هم بهم قول داد که تا جایی که می تونه بهم کمک کنه.بعد ازش در
مورد اینکه چطور متوجه احساس من نسبت به آرزو شده؟ گفت که ازآبجیم شنیده که خانوادم 
آرزو را واسه ی من انتخاب کردند.اون فکر می کرد که من از این انتخاب خانوادم با
خبر هستم .اول ناراحت شدم که چرا خانوادم از این موضوع با من حرفی نزدند اما از
اینکه متوجه شدم که خانوادم هم آرزو را واسه ی من انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم.
فرشته با این خبرش خیلی منو خوشحال و امیدوار کرد. از اون به بعد دیگه اون منو
داداشی و من اونو آبجی صدا می کردم و من این را واقعا ازصمیم قلبم میگم که اگه از
آبجی خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر هم دوستش ندارم.آخه اون توی این مدت خیلی
به من امیدواری داد وهمش و همیشه به من میگه که مطمئن باش که تو به آرزو
میرسی.شاید باورتون نشه ولی هر وقت که با فرشته که واقعا مثل فرشته هاست صحبت می
کنم به رسیدن به آرزو بیشتر امیدوار میشم.خلاصه الان که حدود 19سالم شده و آرزو
حدود 15سال داره.هنوز نتونستم در مورد آرزو با خانوادم صحبت کنم .خیلی سخته که یکی
رو دوست داشته باشی ولی نتونی بهش بگی وحتی ندونی که احساس اون نسبت به تو چیه؟آخه
همینطور که من نمی تونم توی صورت دلنشین آرزو نگاه کنم اون هم همینطور هست و وقتی
که به من نگاه می کنه یه جورایی حال منو پیدا می کنه.نمی دونم که از علاقه ی اون
نسبت به من هست یا بر عکس.الان هم مثل همیشه منتظر آخر هفته ها میشینم تا باز آرزو
را ببینم.آخه فقط آخر هفته ها فرصت پیش میاد که اونو ببینم.

ای کاش میدونستم که آرزو منو دوست داره
یانه.این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان دوست داشته باشه ولی از احساس اون
نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه. ، …دوستان عزیز انتظار
خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش
کنی ازهمه سخت تره.اما اگه بدونم که آرزو منو دوست داره حاظرم تموم عمرم رو برای
بدست آوردنش صبر کنم..

از این که طولانی بود و خستتون کردم معذرت
می خوام.  

در آخر از همه ی دختر خانوم هایی که این
داستان رو خوندن خواهش می کنم که در نظرهاشون منو کمک کنند که چطور می تونم آرزو
را متوجه احساسم نسبت بهش بکنم.آخه دختر ها از روحیه ی همدیگه بهتر باخبرن.

 Mohammadبا
تشکر

به امید روزی که همه ی عاشق و معشوق ها به
هم برسند و خوشبخت زندگی کنند.

بازم معذرت می خوام که خیلی طولانی شدبه
غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است که هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

تا حالا شده عاشق بشی ولی دلت نخواد بدونه؟؟؟
تا حالا شده دلت بخواد تا صبح بیدار بمونی ولی بدونی به جایی نمی رسی؟؟؟
تا حالا شده تمام شب گریه کنی بدون اینکه بدونی چرا؟؟؟
تا حالا شده رفتنشو تماشا بکنی ولی نخوای بره بعد آروم تو دلت بگی دوستت دارم اما
نخوای بدونه؟؟؟
تا حالا شده بری تو راه مدرسش تا اونو ببینی اما نخوای اون تو را ببینه؟؟؟

سلام عزیزم، دلم برات تنگ شده. دلم می خواد با تو باشم، کنارت باشم.
 دلم می خواد دستات تو دستام باشه در حالی که سرم رو می ذارم رو شونه هات.
دلم می خواد تو چشای خوشگلت زل بزنم و دنیا تو این لحظه متوقف بشه برا همیشه.
دلم می خواد تمام خیابون های شهر رو باهات قدم بزنم در حالی که از خودمون برا هم
می گیم.
 دلم می خواد تو رستوران روی میز دستات رو بگیرم.
 دلم می خواد هر کی تو رستورانه از عشقی که به هم داریم حسودیش بشه.
 دلم می خواد بدونی از نظر من چقدر خوشگلی.
 دلم می خواد قلبم رو پیشت جا بزارم و دلت مال من باشه برا همیشه.
 دلم می خواد بدونی چقدر عاشقتم و دوستت دارم.
دلم می خواد که بهم بگی که چقدر دوستم داری.
 دلم می خواد خوشبختی را با تو تجربه کنم.
 .دلم همه ی اینارو می خواد و از همه بیشتر تو رو

گفتی: به نظر تو دوست داشتن بهتره یا عاشق شدن؟
گفتم: دوست داشتن…
گفتی: مگه میشه همه ادما دلشون می خواد عاشق بشند.
گفتم: اون کس که عاشقه مثل کسی میمونه که داره تو دریا غرق میشه ولی اونی که دوست
داره مثل این میمونه که داره تو همون دریا شنا میکنه و از شنا کردنشم لذت می بره.
تو چشمام نگاه کردی و
گفتی: تو چی تو عاشقه منی یا منو دوست داری؟
خیلی اروم گفتم: من خیلی وقته غرق شدم

 

 

 

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی
داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *