داستان های کوتاه آموزنده جالب

داستان های کوتاه آموزنده جالب
داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

 

چند داستان کوتاه زیبا و جالب با تم‌های متفاوت را در ستاره بخوانید.

داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

 

 

 

 

 

 

ایران در دوره سلطنت قاجار، علی اصغر شمیم

 

 

 

داستان کوتاه جالب

 

 

 

 

 

پیرمردی در یک روستا زندگی می کرد. او یکی از بدشانس ترین آدم های دنیا بود. کل روستا از دست او خشمگین و عصبانی بودند. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض می کرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!

هرچه سنش بالاتر می رفت بداخلاق تر و بد دهن تر می‌شد. مردم از او دوری می‌کردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل می‌کرد.

اما یک روز، وقتی به هشتاد سالگی رسیده بود، یک اتفاق عجیب افتاد.

شایعه ای فورا در میان مردم پخش شد:

پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمی‌کند، لبخند می‌زند و حتی چهره اش باز شده است.

اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیده شد: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟

گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بی فایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم!

 

مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی می‌رفتند. یک روز، او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.

بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خمدیدند

وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید

حکیم گفت:

شما نمی‌توانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می‌کنید؟

 

هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.

این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید.

پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.

دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.

داستان های کوتاه آموزنده جالب

پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت

سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟

دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه

پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.

دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند

سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.

در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.

سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟

پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.

تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.

با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.

تو کدام یک از این سه ماده ای؟!


کلام آخر

در پایان امیدواریم این مجموعه داستان‌ کوتاه جالب نظر شما را به خود جلب کرده باشد. از طریق بخش نظرا و پرسش‌ها برایمان بنویسید که کدام داستان را بیشتر دوست داشتید و کدام داستان را تأثیرگذارتر می‌دانید. در پایان از شما دعوت می‌کنیم تا ۱۰ داستان با مضمون خیانت را نیز در ستاره مطالعه کنید.

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

روزانه

در این قسمت مجموعه داستان های زیبای کوتاه و آموزنده را قرار داده ایم که امیدواریم از خواندن این قصه ها و داستان های کوتاه نهایت لذت را ببرید.

 

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

داستان های کوتاه آموزنده جالب

ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های‌ تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.

حیاط ما بـه دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

یک روز، یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه. بـه طوری که خودرو هردوشون بـه شدت اسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر میبرند.

وقتی که هر دو از ماشینشون که اکنون تبدیل بـه آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه: آه چه جالب شما مرد هستید… ببینید چه بروز ماشینامون اومده! همه ی ي چیز داغان شده ولی ما سلامت هستیم. این باید علامت ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و…

زندگی مشترکی را با صلح و صفا شروع کنیم! مرد با هیجان جواب میده:” بله کاملاً” با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشه!” بعد اون زن ادامه میده و میگه:” ببین یک معجزه دیگه. اتومبیل من کاملاً” داغان شده ولی این شیشه مشروب سالمه.

مطمئنا” خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف مبارک رو جشن بگیریم! بعد زن بطری رو بـه مرد میده. مرد سرش رو بـه نشان تصديق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو مینوشد. بعد بطری رو برمی گرداند بـه زن. زن درب بطری را می بندد و شیشه رو برمی گردونه بـه مرد. مرده میگه شما نمی نوشید؟! زن در پاسخ می گه:نه. فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم..!!!!

می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.

روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.

منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.

چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.

چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.

در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.

چون زرگر این را می بیند می‌گوید:

ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی ي زاهد هستند…

متن انگیزشی برای زندگی هدفمند + جملات کوتاه انگیزه دهنده خاص…

اشعار قشنگ عاشقانه (اشعار رمانتیک برای همسر و عشق) و عکس…

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است.

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!»
دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد.
آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باور‌های محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیز‌های از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.

معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلم از بچه‌ها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟»
بچه‌ها از اینکه مجبور بودند، سیب‌زمینی‌های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.

این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید.

پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.

دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.

پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت

سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟

دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه

پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.

دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند

سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.

در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.

سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟

داستان های کوتاه آموزنده جالب

پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.

تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.

با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.

تو کدام یک از این سه ماده ای؟!

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پیرمرد بیمار در انتظار پسر

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

20 داستان کوتاه و جذاب + حکایت های جالب و پندآموز

مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش

متن انگیزشی برای زندگی هدفمند + جملات کوتاه انگیزه دهنده خاص و قشنگ

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

جملات انگیزشی امیدوار کننده و متن های معجزه گر زندگی عالی

متن و جملات تبریک عید قربان + عکس نوشته های پروفایل و استوری عید سعید قربان

مطالب جدید

متن انگیزشی برای زندگی هدفمند + جملات کوتاه انگیزه دهنده خاص و قشنگ

خواص روغن کنجد و 10 فایده شگفت انگیز برای سلامت بدن

اشعار قشنگ عاشقانه (اشعار رمانتیک برای همسر و عشق) و عکس نوشته شعر…

جملات انگیزشی موفقیت + متن هاب ناب و انگیزشی زیبا و کوتاه

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن عاشقانه 2022 ❤ برای همسر و عشق زندگی و جملات خاص رمانتیک

متن ادبی ماه محرم + جملات و مجموعه شعر در مورد کربلا و امام حسین (ع)

بیماری فارنژیت (التهاب گلو) چیست؟ + روش های درمان

اس ام اس تبریک تولد | جملات تبریک تولد به عزیزان | اس ام اس عاشقانه…

سخنان بزرگان در مورد باران و جملات زیبا در وصف زیبایی باران

اشعار غم انگیز پارسی + شعر غمگین و احساسی از شاعران بزرگ

نکات انتخاب لباس خواب و راهنمای خرید بهترین مدل برای خواب راحت

در اینبخش 7 داستان کوتاه و آموزنده را برای شـما قرار دادیم کـه توصیه می‌کنیم حتماً تا آخر بخوانید و از این داستان هاي‌ اموزنده استفاده نمایید.

 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند.

 

ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!

 

ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.

 

مردی با دوچرخه بـه خط مرزی می‌رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می‌گوید: “شن”

 

مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور می‌دهد.

 

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…

این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یک‌بار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.

 

یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او می‌گوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و می‌دانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟

 

قاچاقچی می‌گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!

 

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.

 

بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.

 

بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.

 

این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد.

 

 

 

داستان تغییر نگرش

وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”

 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست!

 

بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”

“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!”

 

ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.

توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم.

 

مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.”

 

 

پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟

دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

 

پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

 

پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.

 

پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد.

زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!

 

فردی بـه پزشک مراجعه کرده بود. در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از پزشک میخواد کـه مدارک نظام دکتری شو ارائه بده. پزشک بازرس رو بـه کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من پزشک واقعی نیستم. شـما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس کـه پولو میگیره از در خارج میشه.

 

مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار!

 

در جامعه اي کـه هرکس بنوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا !! می‌باشد، چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه اي مبارزه کرد؟

 

داستانی آموزنده درباره ي طلاق

 

شرط عجیب طلاق

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم کـه در ان قید شده بود میتواند خانه،ماشین و یک سوم از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی بـه برگه ها انداخت و ان را ریز ریز پاره کرد. صبح روزبعد او شرایط طلاق خودرا نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.

 

او تقاضای کرده بود کـه در ان یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بودو او نمی خواست کـه فکر او بـه خاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود.

 

او از من خواسته بود زمانی کـه وی را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم بـه یاد آورم. از من خواسته بود کـه در ان یک ماه هرروز وی را بغل کرده و از اتاقمان بـه سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم کـه دیوانه شده اسـت. اما برای این کـه روزهای آخر باهم بودنمان قابل تحمل تر باشد، تقاضای عجیبش را قبول کردم.

 

صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم دراین لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد وی را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و بـه سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم وی را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

 

اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی وی را در آغوشم گرفتم بـه سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم بـه مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم کـه زندگیمان صمیمیت کم دارد.

 

سریع سوار ماشین شدم و بـه سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. ذمعشوقه ام کـه منشی ام هم بود در را بـه رویم باز کرد و بـه او گفتم کـه متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.

 

او نگاهی بـه من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً بـه این دلیل کسل کننده شده بود کـه من و زنم بـه جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه بـه این دلیل کـه من دیگر دوستش نداشتم.

 

حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روزی وی را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس میکرد کـه تازه از خواب بیدار شده اسـت. یک سیلی محکم بـه گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

 

سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید کـه دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هرروز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیروم می آورمت.

 

شب کـه بـه خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی بـه خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده اسـت! او ماه ها بود کـه با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم کـه این را نفهمیده بودم. او می دانست کـه خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنش‌هاي‌ منفی پسرمان بـه خاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل درنظر پسرمان من شوهری مهربان بودم!

 

جزئیات ریز زندگی مهم ترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. این‌ها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهیدکه اگر ازدستتان برود دیگر پشیمانی فایده اي ندارد.

 

9 حکایت جالب و خواندنی در اینجا

داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

 

 

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

 

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

 

 

 

 

حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

 

 

 

 

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

 

 

 

 

 حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

 

 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

داستان و حکایت پندآموز

ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟

فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!

 

 

 

 

حکایت پند آموز عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»

 

 

 

 داستان و حکایت پند آموز

نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.

حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.

 

 

 

 حکایت پند آموز زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!

 

منابع:

al-falah.ir

daneshnameh.roshd.ir

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

قیمت لپ تاپ استوک اروپایی

داستانهای کوتاه آموزنده

 

فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از زنجیر آنها را نگه نمی دارند. 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت ، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود. وقتی مرد به فیل ها خیره شد ، کاملاً گیج شد که چرا فیل ها از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نکردند. آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند ، اما ، آنها هیچ تلاشی نکردند.

او که کنجکاو بود و می خواست جواب را بداند ، از یک مربی در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند و هرگز سعی در فرار نکردند.

 

مربی پاسخ داد؛

“وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی بزرگ می شوند ، عادت می کنند و باور کنند نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند آنها را نگه دارد ، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. “

تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست.

 

نکته اخلاقی داستان:

هر چقدر هم که دنیا تلاش می کند شما را عقب نگه دارد ، همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید دست پیدا می کنید. باور اینکه می توانید موفق شوید مهمترین مرحله دستیابی به آن است.

 

داستان آموزنده و زیبا

 

صدها سال پیش ، در یک شهر کوچک ایتالیا ، فردی که مغازه کوچکی داشت مبلغ زیادی را به یک رباخوار بدهکار بود. رباخوار مردی بسیار پیر و غیرجذاب بود ، بازرگان دختری زیبا داشت.

رباخوار تصمیم گرفت به این بازرگان معامله ای پیشنهاد دهد که بدهی خود را به طور کامل صاف کند. با این حال ، ماجرا از این قرار بود که فقط در صورت ازدواج فرد رباخوار با دختر بازرگان ، او می تواند بدهیش را صاف کند. نیازی به گفتن نیست که این پیشنهاد با نگاه انزجاری دختر روبرو شد.

 

رباخوار گفت که او دو سنگ ریزه را درون کیسه ای قرار می دهد ، یکی سفید و دیگری سیاه.

دختر باید دست در کیسه کند و یک سنگریزه را انتخاب کند. اگر سیاه بود ، بدهی پاک می شد ، اما رباخوار با دختر ازدواج می کرد. اگر سفید بود ، بدهی او صاف می شد ، اما دختر مجبور نبود با رباخوار ازدواج کند.

 

رباخوار که در مسیری سنگریزه ای باغ تاجر ایستاده بود ، خم شد و دو سنگریزه را برداشت.

در حالی که آنها را برمی داشت ، دختر متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه را برداشته و هر دو کیسه را سنگ سیاه گذاشته است. وی سپس از دختر خواست که دست در کیسه کند و یکی را انتخاب کند.

 

دختر سه راه داشت که می توانست انجام دهد:

از برداشتن سنگریزه از کیسه خودداری کنید.

هر دو سنگریزه را از کیسه بیرون آورده و دست رباخوار را رو کند.

یک سنگ ریزه از کیسه ای که کاملاً مطمئن است که سیاه است بردارد و خود را فدای آزادی پدرش کنید.

 

اما او راه دیگری را انتخاب کرد او سنگریزه ای را از کیسه بیرون آورد و قبل از اینکه به آن نگاه کند ، به صورتی که انگار تصادفی است آن را در میان سنگریزه های دیگر انداخت. او به رباخوار گفت: “اوه ، چقدر من دست و پا چلفتی هستم. مهم نیست ، اگر به کیسه ای که باقی مانده است نگاه کنید ، می توانید بگویید کدام سنگریزه را برداشتم. “

سنگریزه ای که در کیسه مانده ، به وضوح سیاه است و چون رباخوار نمی خواست لو برود ، مجبور شد قبول کند که دختر سنگ سفید را برداشته و بدهی پدرش را صاف کند.

 

نتیجه اخلاقی داستان:

همیشه امکان غلبه بر یک وضعیت دشوار با یک تفکر خلاقانه وجود دارد و تسلیم شدن تنها گزینه ای نیست که فکر می کنید باید انتخاب کنید.

 

داستان های کوتاه الهام بخش

 

در دوران باستان ، یک پادشاه تخته سنگی را در جاده قرار داده بود. سپس خود را پنهان کرد و تماشا کرد که آیا کسی تخته سنگ را از سر راه خود برمی دارد یا خیر. برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریان شا  به سادگی سنگ را دور زدند و از آن عبور کردند. 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

بسیاری از مردم با صدای بلند شاه را به دلیل درست نکردن جاده ها سرزنش می کردند ، اما هیچ یک از آنها کاری نکردند که سنگ از سر راه خود خارج شود.

 

پس از آن یک دهقان که بار سبزیجات همراه داست به تخته سنگ رسید. دهقان با نزدیک شدن به تخته سنگ ، بار خود را زمین گذاشت و سعی کرد سنگ را از جاده بیرون کند. پس از تلاش زیاد ، سرانجام موفق شد. دهقان پس از بازگشت برای برداشتن سبزیجات خود ، متوجه کیف دستی شد که در جاده ای که تخته سنگ در آن قرار داشت ، افتاده است.

کیف پول حاوی سکه های طلا و یادداشتی از پادشاه بود که توضیح می داد طلا مخصوص شخصی است که تخته سنگ را از جاده جدا کرده است.

 

نتیجه اخلاقی داستان:

هر مانعی که در زندگی با آن روبرو می شویم به ما فرصتی برای بهبود شرایط می دهد و در حالی که تنبلان شکایت می کنند ، دیگران از طریق قلب مهربان ، سخاوت و تمایل خود برای انجام کارها فرصت ایجاد می کنند.

 

گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته 

 

داستان های جالب و خواندنی

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

5000 گیگ اینترنتو ، هدیه بگیر!

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

مسافرت تابستونه رو خنک و دلپذیر تجربه کن!

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

خرید ووچر پرفکت مانی. آنی و اتوماتیک.

مشاهده راهکار نوشیدن آب سالم ◀ کلیک کنید

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

فقط با پرداخت 150 تومان = 50 گیگ + 5000 گیگ هدیه بگیر

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

رفع افتادگی پلک بدون جراحی در کمترین زمان !

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

با این پرواز مسافرتی مجلل و ارزان را تجربه کن!

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

7000 بیت کوین رو فقط با ثبت نام جایزه بگیر

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

با این کد تخفیف RSP ارزانترین بلیط هواپیما رو بخر

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

از بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمان !!

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

قیمت لپ تاپ استوک اروپایی

 

 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

 

 

 

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

 

 

داستان های جالب و خواندنی

مشاهده راهکار نوشیدن آب سالم ◀ کلیک کنید

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

با این کد تخفیف RSP ارزانترین بلیط هواپیما رو بخر

رفع افتادگی پلک بدون جراحی در کمترین زمان !

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

7000 بیت کوین رو فقط با ثبت نام جایزه بگیر

5000 گیگ اینترنتو ، هدیه بگیر!

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

فقط با پرداخت 150 تومان = 50 گیگ + 5000 گیگ هدیه بگیر

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

با این پرواز مسافرتی مجلل و ارزان را تجربه کن!

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

از بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمان !!

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

خرید ووچر پرفکت مانی. آنی و اتوماتیک.

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

داستان های کوتاه آموزنده جالب

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

مسافرت تابستونه رو خنک و دلپذیر تجربه کن!

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

حکایت های کوتاه و آموزنده که حاوی پیام های اخلاقی ارزشمندی هستند، همیشه قدرتمند اند. در واقع این چقدر دیوانه کننده است که یک داستان 200 کلمه ای می تواند اینقدر قدرتمند باشد و روی ما تاثیر بگذارد! به همین خاطر 10 تا از بهترین داستان کوتاه اخلاقی را لیست کرده ایم. داستان های آموزنده اخلاقی کوتاه و حکایت های آموزنده اخلاقی از موارد بسیار مهمی هستند که احتمالا در کتاب های کودکان در جایی ذکر شده اند. با این حال، قدرت پیام آنها ثابت است. در اینجا 10 مورد از بهترین حکایت های کوتاه و آموزنده را آورده ایم و مطمئنیم از آن ها لذت میبرید و کلی چیز یاد میگیرید.

توجه داشته باشید که این 10 داستان، جالب ترین داستان های کوتاه هستند و از بین بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده توسط کارشناسان نیمکده برای شما انتخاب شده اند، پس کم لطفی نکنید و اگر به حکایت های اخلاقی زیبا و آموزنده علاقه دارید، تا انتهای مطلب همراه ما بمانید، چرا که مطمئنم همه این 10 داستان های اخلاقی کوتاه جزو بهترین داستان های کوتاه پند آموز هستند.

آنچه در این مقاله خواهیم آموخت

پیرمردی در روستا زندگی میکرد. او یکی از بدشانس ترین افراد جهان بود. تمام روستا از او خسته شده بودند. او همیشه غمگین بود، دائماً شکایت می کرد و همیشه روحیه بدی داشت.

هر چه بیشتر عمر می کرد ناراحتیش بیشتر می شد و سخنانش مسموم تر بود. مردم از او اجتناب کردند، زیرا بدبختی او مسری بود. حتی خوشحال بودن در کنار او غیر طبیعی و توهین آمیز بود. او احساس ناراحتی را در دیگران ایجاد کرد. اما یک روز ، وقتی او 80 ساله شد، یک اتفاق باورنکردنی رخ داد.

داستان های کوتاه آموزنده جالب

بلافاصله همه شروع به شنیدن این شایعه کردند: “پیرمرد امروز خوشحال است، از چیزی شکایت نمی کند، لبخند می زند و حتی چهره اش تازه است.” کل روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد روستایی سوال شد: چه اتفاقی برای شما افتاده است؟

چیز خاصی نیست. 80 سال است که دنبال شادی می گشتم و این بی فایده بود و بعد تصمیم گرفتم بدون خوشبختی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل اکنون خوشحالم.

پیام اخلاقی : دنبال شادی نباشید و از زندگی لذت ببرید.

مردم هر روز پیش مرد عاقلی می رفتند و هر بار از همان مشکلات شکایت می کنند. یک روز به آنها شوخی کرد و همه خندیدند. بعد از چند دقیقه، او همان شوخی را به آنها گفت و فقط چند نفر از آنها لبخند زدند.

وقتی او برای سومین بار همان شوخی را گفت، دیگر هیچ کس نخندید. مرد خردمند لبخندی زد و گفت: شما نمی توانید بارها و بارها با همان شوخی بخندید. مرد خردمند پاسخ داد پس چرا همیشه در مورد همان مشکل گریه می کنید؟ 

پیام اخلاقی : نگرانی مشکلات شما را حل نمی کند، بلکه باعث اتلاف وقت و انرژی شما میشود.

یک فروشنده نمک هر روز کیسه نمک را روی خرش به بازار می برد. در راه آنها مجبور بودند از نهر عبور کنند. یک روز خر به طور ناگهانی در نهر افتاد و کیسه نمک نیز در آب افتاد. نمک در آب حل شد و از این رو کیسه حمل بسیار سبک شد.

خر خرسند شد. سپس خر هر روز شروع به همان ترفند می کرد. فروشنده نمک متوجه این نیرنگ شد و تصمیم گرفت تا به آن عبرت دهد. روز بعد او کیسه ای پنبه را روی خر گذاشت.

مطالب پربازدید؛ نقد سریال بازی مرکب

خر باز هم همان ترفند را بازی کرد به این امید که کیسه پنبه باز سبک شود. اما پنبه مرطوب بسیار سنگین شد و الاغ متحمل رنج شد. عبرت گرفت بعد از آن روز دیگر حقه بازی نکرد و فروشنده خوشحال شد.

پیام اخلاقی : همیشه شانس خوب نخواهد بود.

داستانی هست که میگوید که دو دوست در کویر قدم می زدند. در بین راه سفر آنها با هم مشاجره کردند و یکی از دوستان به صورت دیگری سیلی زد. کسی که سیلی خورده بود صدمه دید، اما بدون گفتن چیزی، در شن نوشت؛ امروز بهترین دوست من سیلی به صورت من زد.

آنها پیاده روی خود را ادامه دادند تا اینکه پیدا کردند، جایی که تصمیم گرفتند حمام کنند. کسی که سیلی خورده بود در باتلاق گیر کرد و داشت غرق می شد، اما دوست او را نجات داد. بعد از نجات یافتن از غرق شدن، روی سنگی نوشت؛ امروز بهترین دوست من زندگی من را نجات داد.

دوستی که به بهترین دوست خود سیلی زده و او را نجات داده بود از او سوال کرد؛ بعد از اینکه شما را آزار دادم، شما در شن نوشتید و اکنون که شما را نجات دادم بر روی سنگ نوشتید، چرا؟ دوست دیگر پاسخ داد؛ وقتی کسی به ما بدی می کند، باید آن را در ماسه بنویسیم، جایی که با گذشت زمان آن را محو می کند. اما، وقتی کسی کار خوبی برای ما انجام میدهد، ما باید آن را در سنگ حک کنیم که هیچ بادی نمی تواند آن را پاک کند.

پیام اخلاقی : برای چیزهایی که در زندگی خود دارید ارزش قائل نباشید. اما برای کسانی که در زندگی خود دارید ارزش قائل شوید.

یک شب چهار دانشجوی دانشگاه اواخر شب در مهمانی شرکت میکردند و برای امتحانی روز بعد داشتند مطالعه نکردند. صبح به فکر طرحی افتادند.

آنها خود را با روغن و خاک کثیف نشان دادند. سپس آنها نزد استاد رفتند و گفتند که آنها شب گذشته برای عروسی بیرون رفته بودند و در بازگشت ماشین لاستیک ماشین آنها ترکید و مجبور شدند ماشین را تا خانه هل دهند.

بنابراین آنها هیچ آمادگی برای شرکت در آزمون نداشتند. استاد یک دقیقه فکر کرد و گفت شما می توانید 3 روز دیگر امتحان مجدد بدهید. آنها از استاد خود تشکر کردند و گفتند که تا آن زمان آماده خواهند شد.

پرطرفدارترین مطلب سایت نیمکده؛ برجسته ترین رمان های دنیا

روز سوم، آنها به سراغ استاد خود رفتند. استاد گفت که از آنجا که این یک امتحان با شرایط ویژه است، هر چهار نفر برای آزمون باید در کلاسهای جداگانه بنشینند. همه آنها توافق کردند چون که آنها در 3 روز گذشته خوب آماده شده بودند.

آزمون فقط شامل 2 سوال با 100 امتیاز بود:

1) نام شما؟ __________ (1 امتیاز)

2) کدام لاستیک ترکید؟ __________ (99 امتیاز)

(الف) جلو چپ (ب) جلو راست (ج) عقب چپ (د) عقب راست

پیام اخلاقی : مسئولیت اشتباه خود بپذیرید.

یک روز فوق العاده گرم بود و یک شیر احساس گرسنگی شدید می کرد. از لانه اش بیرون آمد و اینجا و آنجا را جستجو کرد. او فقط توانست یک خرگوش کوچک پیدا کند.

او با کمی تردید خرگوش را گرفت. شیر فکر کرد؛ این خرگوش نمی تواند شکم من را پر کند.در حالی که شیر قصد کشتن خرگوش را داشت، یک آهو آن طرف دوید.

شیر حریص شد.او پیش خود فکر کرد؛ به جای خوردن این خرگوش کوچک، آهوی بزرگ را می خورم. خرگوش را رها کرد و در پی آهو دوید. اما آهو در جنگل ناپدید شده بود. شیر حالا از اینکه خرگوش را رها کرده بود متاسف شد.

ویجی و راجو دوست بودند. در یک تعطیلات، آنها از زیبایی طبیعت لذت میبردند و به جنگل رفتند. ناگهان دیدند که خرسی به سمت آنها می آید. آنها ترسیدند.

پیشنهاد مطالعه : نقد و بررسی کتاب اثر مرکب

راجو که همه چیز را در مورد بالا رفتن از درختان می دانست، به طرف درختی دوید و سریع بالا رفت. او به ویجی فکر نکرد. ویجی ایده ای برای بالا رفتن از درخت نداشت. ویجی لحظه ای فکر کرد.

او شنیده بود که حیوانات اجساد مرده را دوس ندارند، بنابراین به زمین افتاد و نفسش را حفظ کرد. خرس او را بو کرد و فکر کرد که او مرده است.

بنابراین، راه خود را ادامه داد. راجو از ویجی پرسید؛ خرس در گوش تو چه گفت؟ ویجی پاسخ داد؛ خرس از من خواست تا از دوستانی مثل تو دور شوم … و راه خود را ادامه داد.

پیام اخلاقی : به هنگام نیاز، دوست واقعی شناخته میشود.

داستان های کوتاه آموزنده جالب

روزگاری دختری از پدرش شکایت کرد که زندگی اش فلاکت بار است و نمی داند که چگونه می خواهد آن را درست کند. او از جنگیدن و مبارزه کردن همیشه خسته شده بود و به نظر می رسید زمانی که یک مشکل حل می شد، مشکل دیگری به زودی به وجود می آید.

پدرش یک آشپز بود، او را به آشپزخانه برد. او سه قابلمه را پر از آب کرد و هر کدام را روی آتش شدید قرار داد. هنگامی که سه قابلمه شروع به جوشیدن کرد، او سیب زمینی را در یک قابلمه، تخم مرغ را در قابلمه دوم و دانه های قهوه آسیاب شده را در قابلمه سوم قرار داد.

سپس او اجازه داد تا آنها جوش بیاید، بدون اینکه كلمه ای به دخترش بگوید. دختر، بی صبرانه منتظر ماند و فکر کرد که چه کاری انجام می دهد. بعد از بیست دقیقه شعله ها را خاموش کرد.

سیب زمینی ها را از قابلمه بیرون آورد و آنها را در ظرفی ریخت. تخم مرغ ها را بیرون کشید و در ظرفی دیگر قرار داد. سپس قهوه را با ملاقه بیرون آورد و آن را در یک فنجان ریخت.

برگشت به سمت دخترش و پرسید. دختر ، چه می بینی؟ او با عجله پاسخ داد؛ سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه. وی گفت؛ از نزدیک نگاه کن و سیب زمینی ها را لمس کن. او این کار را انجام داد و خاطر نشان کرد که آنها نرم هستند.

سپس از او خواست تخم مرغ گرفته و آن را بشکند. او پس از بیرون آوردن پوسته، تخم مرغ را که آب پز شده بود مشاهده کرد. سرانجام، او از او خواست که قهوه را بنوشد. رایحه غنی آن لبخندی را به لب آورد. او به پدر گفت، این یعنی چه؟

پدر گفت سیب زمینی سفت بود و  با حرارت نرم شد، تخم مرغ شکننده بود، پوسته بیرونی نازک از فضای داخلی مایع آن محافظت می کند تا زمانی که در آب جوش قرار گرفت سپس داخل تخم مرغ سفت شد. با این حال، دانه های قهوه آسیاب شده بی نظیر بودند.

حتما برایتان جذاب است : دانستنی های عجیب ولی واقعی

بعد از اینکه در معرض آب جوش قرار گرفتند، آب را تغییر داده و چیز جدیدی ایجاد کردند. تو کدام یک هستی؟ او از دخترش پرسید. هنگامی که سختی ها در راه تو قرار می گیرند، چگونه پاسخ می دهی؟ آیا تو یک سیب زمینی هستی، یک تخم مرغ، یا یک دانه قهوه؟

پیام اخلاقی : در زندگی، همه چیز در اطراف ما اتفاق می افتد، اتفاقاتی برای ما رخ می دهد، اما تنها چیزی که واقعاً مهم است این است که چطور تصمیم می گیریم که در برابر آن عکس العمل نشان دهیم و از آن چه چیزی می سازید. زندگی در واقع اتخاذ و تبدیل کردن تمام مبارزاتی است که ما تجربه میکنیم به یک چیز مثبت می باشد.

یک روز بعد از ظهر یک روباه در جنگل بود و دسته ای از انگورها را که از بالای یک شاخه بلند آویزان شده بود، مشاهده کرد. او فکر کرد؛ این چیزی است که باعث رفع تشنگی من میشود. چند قدم با عقب رفتن و پرید و انگورهای آویز را از دست داد.

دوباره روباه چند قدم عقب رفت و سعی کرد به آنها برسد اما باز هم موفق نشد. سرانجام، روباه سر خود را برگردانده و گفت؛ به هر حال آنها احتمالاً ترش هستند و از آنجا دور شد.

پیام اخلاقی : تحقیر آنچه نمی توانید داشته باشید، آسان است.

برده ای که توسط ارباب خود بدرفتاری می دید، به جنگل فرار می کند. در آنجا به یک شیر برخورد که خار در پنجه اش رفته بود. غلام شجاعانه جلو رفت و خار را به آرامی بیرون کشید .شیر بدون صدمه زدن به او از آنجا رفت.

چند روز بعد، ارباب برده برای شکار به جنگل می آید و حیوانات زیادی را می گیرد و آنها را قفس می اندازد. مردان ارباب، برده را نیز می گیرند و او را بی رحمانه نزد استاد می آورند. ارباب غلام را به قفس شیر می اندازد.

پیشنهاد سرآشپز : ویژگی های عشق واقعی

برده در قفس منتظر مرگ خود می ماند که متوجه می شود این همان شیر است که به او کمک کرده است. غلام توسط شیر خرده نمی شود و خود را از قفس نجات می دهد و سایر حیوانات را نیز آزاد می کند. این قصه قطعا یکی از بهترین حکایت های کوتاه و آموزنده ای که خود من شنیده ام.

پیام اخلاقی : فرد باید به افراد نیازمند کمک کند، ما در ازای آن پاداش کارهای مفید خود را میگیریم.

نتیجه گیری نهایی تیم نیمکده

حکایت های آموزنده اخلاقی به ما آدم ها کمک میکند تا از روزمرگی خارج شویم و کمی فکر کنیم و نکات آموزنده زیادی را در قالب داستان کوتاه جالب و آموزنده یاد میگیریم. بعضی وقت ها یک داستان اخلاقی کوتاه که به نظر برای بچه هاست و جملات بچگانه ای دارد، چنان تغییراتی را در افراد ایجاد می کند که شاید یک کتاب روانشناسی قطور و مشهور نتواند همچین تحولاتی را در فرد ایجاد کند، البته همین داستان های آموزنده اخلاقی کوتاه را باید با دقت خوند و خیلی ساده از جملاتی که گفته شده است، عبور نکرد.

همه چیز درباره کتاب اثر مرکب هم که یکی از پرفروش ترین کتاب های این حوزه به حساب می آید، را می توانید در مطلب نقد و بررسی کتاب اثر مرکب حتما مطالعه کنید. نظراتتون رو هم حتما بنویسید؛ شما کدوم یکی از 10 داستان کوتاه آموزنده رو بیشتر دوست داشتید؟

حتما در بخش زیر نظر بدید و همچنین هر سوال یا ابهامی در خصوص حکایت های کوتاه و آموزنده داشتید، در بخش ارسال دیدگاه ها بنویسید تا اگر سوال مناسبی برای این مقاله بود، سوال شما را با نام و مشخصات خودتون وارد محتوا کنیم!!!!!

آیا خواندن این مطلب برای شما مفید بود ؟

بی نظیر بود…

عالی بود

ممنون از نظرتون

باحال بود
از این مطالب بیشتر بزاررید

سلام دوست عزیز
چشم

بسیار زیبا بود. خصوصا داستان اول

سلام وقت بخیر
امیدوارم همیشه نیمکده رو دنبال کنید و لذت ببرید.

من برای خلاصه نویسی مدرسه مینویسم عالیه 😂

از دست نسل شما …

دستتون در نکنه لذت بردم

سلام دوست عزیز
امیدوارم همیشه از nimkade.com دیدن کنید و لذت ببرید؛

خیلی عالی و آموزنده بود ممنون❤👌

سلام دوست عزیز
خوشحالیم که از این مقاله آموزشی استفاده کردید؛

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );


Δdocument.getElementById( “ak_js_2” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

گروه محتوایی مجله نیمکده با ایده آموزش مبانی و مفاهیم پایه در زمینه های سرمایه گذاری، مد و لباس، نقد کتاب و فیلم، سفر و گردشگری و … گرد هم آمده است تا بتواند در مسیر آموزش های رایگان و راهنمایی های بی طرفانه، به شما هموطنان عزیز کمکی هرچند کوچک داشته باشد تا دید بهتری نسبت به موارد مختلف پیدا کنید و بتوانید پاسخ سوالاتی که در ذهن دارید را در وب سایت رسمی نیمکده به صورت کاملا رایگان، به زبان ساده و کاملا بی طرفانه دریافت کنید و این برای ما افتخاری بسیار بزرگ به حساب می آید و امیدواریم که در این مسیر همواره یاری دهنده شما عزیزان باشیم.

کلیه حقوق متعلق به وب سایت نیمکده میباشد و هر گونه کپی برداری بدون ذکر منبع، غیر قانونی است.


طراحی سایت
و توسعه: پیام آوا پردازش

داستان های آموزنده و عبرت آموز همیشه درسی گران بها به انسان میدهند، در ادامه با جملات و داستان های آموزنده و بسیار تاثیر گذار در خدمت شما هستیم. در ادامه مقاله با ما همراه باشید. متن های پندآموز را هم حتما بخوانید

 

داستان های کوتاه آموزنده جالب

 

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ.

ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ..

ﺍﻟﻠﻪ می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.

ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.

 

 داستانهای جالب

 

اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهایی بود.

بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند

انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه

تک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد که باهاشون بتونه بره بیرون ولی خارج شدن از کنج تنهاییاش واسش سخت بود

آدم مسئولیت پذیری نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بیشتر بخاطر تعویق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نمیداد

به زحمت میشد تو جمع خانواده بیاد و با تنها خواهرش گپ و گفتی بکنه

ساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پیمان دختر موفقی تو درس و خانواده بود

پدر و مادر پیمان برای هر دوی بچه هاشون هر کاری که از دستشون بر میومد رو میکردن

اصلان پدر پیمان مرد زحمت کشی بود , آدم بی سر و صدایی که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بود

اما تنها نگرانی اصلان و مرجان همین رفتارهای پیمان بود

یا اصلا دوستی رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , یا اینکه کسایی رو انتخاب میکرد که بوی خوشی از رفاقتشون به مشام نمیرسید

هر روز که میگذشت و  گرمای روزهای تابستون بیشتر میشد رفتارهای عجیب پیمان بیشتر میشد

از دیروقت اومدناش تا جایی که چند روز به یکبار تو خونه پیداش میشد

از بین همون دوستای انگشت شمارش وارد جمعی شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفریحاتشون خطرناک تر از چیزی بود که آدم میتونست فکرشو بکنه

کارش شده بود این که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه…

اواسط مرداد بود و پیمان آخرهای شب بعد از سه روز اومد خونه

بوی سیگار و دودهایی که خانواده نمیتونستن تشخیص بدن از کجا اومده و به پیمان چسبیده کل راهرو رو گرفته بود

وقتی بی توجه به همه و با اکتفا به یه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهای بی توجیهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پیمان رفت

اونقدر در رو زد تا پیمان  از اتاقش اومد بیرون

در جواب تمام سوالهای پدر فقط به یک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش میگذرونم و از جوونیم لذت میبرم

همین رو گفت و از خونه زد بیرون

همین رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نیمه کاره بزاره و بیفته دنبال پیمان,

داستان های کوتاه آموزنده جالب

به زحمت زیاد تونست آدرس خونه ای که با دوستاش اونجا بودن رو پیدا بکنه

دوست نداشت کاری بکنه که دیگه پیمان نتونه به خونه برگرده و از اینی که هست شرایط بدتر بشه

به خاطر همین میخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بیرون

غافل از اینکه نقطه های سیاه پیمان بیشتر از اونی شده بود که با پاک کن پدر از بین بره…
وقتی پیداش کرد و دیدش با روی خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و این وضع رو تموم بکنه

حال مرجان خوب نبود,حتی دونستن این موضوع هم باعث نشد که پیمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگرده

وقتی اصلان رفتارهای غیرعادی و جوابهای پرت و پلای پیمان رو دید ناراحت شد و خواست هر طور که شده پیمان رو از اون خونه بیاره بیرون

دستش رو گرفته بود و با خودش میبرد

پیمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون میداد

به یکباره دستش رو کشید و پدر رو به سمت پایین پله ها هول داد

چیزی که پایین پله ها اتفاق افتاد فراتر از اونی بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو میکشیدن

اصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بود

دوستان پیمان هم وقتی این صحنه رو دیدن از ترس شریک شدن تو جرم پیمان فرار کردن و تنهاش گذاشتن

کم کم داشت به خودش میومد

وقتی چشم باز کرد دید پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صدای آژیر پلیس از نزدیکی به گوشش میرسه

تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن بود

بعد از اومدن پلیس به اون خونه معلوم شد پیمان مشروبات الکلی و شیشه مصرف کرده بود

اصلان رو به بیمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گریان مرجان و ساناز رو بروی خودش میدید

پیمان اون شب هر کاری کرد که بتونه یه جا واسه شب پیدا بکنه هیچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نمیدادن

خوش گذرونی ها و شادیهای پیمان زودتر از اون چه که فکرشو میکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاری که کرده بود خبردار کرده بودن

پلیس بدنبال پیمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدر

هزینه های بیمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو یه خونه استجاره ای دوران انتظار رو بگذرونن

تو این مدت به هر زحمتی خودش رو پنهان کرده بود

هوا کم کم سرد میشد و پیمان شباهتی به اون جوان سابق نداشت

اونقدر سرد که حتی خودش رو هم نمیشناخت

مصرف شیشه خیلی زود حافظه و تمام خوبی هایی که تو گذشته دیده بود رو از یادش برده بود
چند روزی بود که دیگه هیچ پولی نداشت و تمام اندوخته های یواشکیش  از صندوق خونه ته کشیده بود

عصر آذر ماه بود و هوا اونقدر سرد بود که  هر کسی تو خیابون سعی میکرد اضافه های جیبشو بریزه دور تا بلکه گرمای جیب لباس و کاپشن اونها رو از سوز هوا نگه داره

تو همین حین اونقدر از شدت سرما به خودش پیچیده بود که مثه یه ذره سیاه تو سرما گم شده بود

حالت بهم ریخته و جنس ندیده اش,افسر گشت رو مشکوک کرد و همین باعث دستگیریش شد

وقتی شناسایی شد درباره اون اتفاق ازش خواستن اما چیزی به یادش نمیومد

چون شیشه حافظه ای براش نگذاشته بود که بتونه چیزی رو به یاد بیاره

به مرجان اطلاع دادند که پسرش رو پیدا کردن

نمیدونست چه حالی باید داشته باشه

در تمام این مدت اتفاقات رو تا جایی که میتونست از نزدیکان و بستگگانش کتمان کرده بود

از طرفی یکی از هم دوره های ساناز تو دانشگاه به اون علاقمند شده بود و اصرار به کسب اجازه واسه اومدن با خانواده اش رو داشت

اما ساناز به هر بهانه ای که میشد به تعویق میانداخت

مرجان  میترسید از اونی که فکرشو میکرد بدتر باشه

چاره ای نداشت جز اینکه بره و پسرش رو ببینه

وقتی تو راه با ساناز به سمت کلانتری میومد نمیدونست چی در انتظارشه

پسری که با رنج و امید بزرگ کرده بود براحتی خودش و خانواده اش رو به پرتگاه کشونده بود

وقتی تو کلانتری پیمان رو دید نشناختش

اونقدر لاغر و ضعیف شده بود که حتی توان بلند شدن از جاش رو هم نداشت

همین صحنه کافی بود که مرجان رو به سکته قلبی برسونه و ساناز تنها واسه هر سه عزیزانش اشک خون بریزه

مطلع شدن خواستگار ساناز از وضع اون کافی بود که اون همه هم کلاسی ها رو خبر دار بکنه و  اوضاع خانواده ساناز تو همه دهن ها بچرخه

مرجان سکته رو رد کرده بود اما آرزو میکرد که ای کاش همه اینها فقط یک خواب بود

سنگینی نگاه های قضات به ظاهر دانشجو و زهر توی حرفهاشون اونقدر به کام ساناز تلخ بود که دانشجوی ترم سه پزشکی رو مجبور به انصراف از دانشگاه بکنه

سانازو مادرش روزها و شب های سرد رو به امید بهتر شدن حال اصلان میگذروندند

زمستون به میانه رسیده بود و آخرین نفس های اصلان با دستگاه هم به پایان رسید

بدترین خبری که ساناز و مادرش میتونستند تو این شرایط باهاش مواجه بشن

دادگاه بعد از بررسی های پرونده پیمان به اتهام قتل غیر عمد پدرش اون رو به حبس ابد محکوم کرده بود

ساناز و مادرش هم بعد از به خاک سپردن اصلان با تنهایی به خونه شون برمیگشتند

مادر اوضاع روحی و جسمی خوبی نداشت

قلبش اونقدر شکسته بود که بند بندش از هم پیدا نمیشد

تنهایی دونفره مادر و دختر هیچ التیامی نداشت…

 

 

حکایت جالب «غرور بی جا»

 

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .

وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:  اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم.

 

 

 

داستان آموزنده «مشکل چاه آب روستا»

 

در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.

روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.

مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»

روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»

در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشه‌ای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.

در تحلیل مسائل تصویر کلی از موضوع را ترسیم و تجسم کنید و رویکرد و تفکر سیستمی را دنبال کنید.

 

 

 

داستان ازدواج با یک مرد ثروتمند

 

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا هستم.آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.

شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار

خواست من چندان زیاد نیست هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟

آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟

سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم :

پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟

چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟

چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟

معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟

و اما جواب مدیر شرکت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم

درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند.

اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم:

درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.

از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است :

آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است

اما اشکال کار همین جاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.

در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه از نظر علم اقتصاد ، من یک سرمایه رو به رشد هستم اما شما یک سرمایه رو به زوال به زبان وال‌استریت، هر تجارتی موقعیتی دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت.

اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید.

اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه بتوانید یک پولدار احمق را پیدا کنید.

امیدوارم این پاسخ کمک تان کند.

داستان شش دختر عالی بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت


Δ

رنگ مو با دکلره و بدون دکلره

علائم بارداری پسر

عکس پروفایل

لباس شب

علایم ایدز در روزهای اول

مدل پالتو

عکس پروفایل شاد

عکس امام رضا

متن عاشقانه

صبح بخیر عاشقانه

شب بخیر عاشقانه

دیلیت اکانت اینستاگرام

دیکته شب کلاس اول

چندین داستان آموزنده جالب و کوتاه و حکایات پندآموز و خواندنی که در ادامه میتوانید به مطالعه آنها پرداخته و از تجربیات و پند های گذشتگان در مورد مسائل مختلف زندگی، استفاده و بهره ببرید و برای مشاهده این داستان های کوتاه و آموزنده در ادامه مطلب همراهمان باشید.

همه ما در طول زندگی انواع داستان آموزنده و حکایات پند آموز و زیبا را مطالعه کرده و یا شنیده ایم که اغلب برای ما جالب و قابل توجه می باشند. در ادامه مطلب میتوانید چند داستان کوتاه آموزنده را مشاهده کنید که نکات جالب و مفیدی را بیان می کنند و تجربه ایی ناب و تازه به همراه دارند. با این داستان های زیبا و خواندنی تا پایان همراهمان باشید.

حکایت های خواندنی و  چند داستان آموزنده جالب و ناب برای کسانی که به دنبال کسب تجربه هستند و تمایل دارند از داستان های کوتاه و تجربیات دیگران بهره ببرند.

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

داستان های کوتاه آموزنده جالب

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرداستاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 “پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.*

 *ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 *پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم”.

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد

آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….

آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!

امیدواریم از این شش داستان آموزنده و حکایات پندآموز بهره کافی را برده باشید، برای مشاهده داستان های کوتاه و زیبای دیگر به مطالب خواندنی مراجعه کنید.


منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

داستان های کوتاه آموزنده جالب
داستان های کوتاه آموزنده جالب
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *