داستان های طنز ادبی کوتاه

داستان های طنز ادبی کوتاه
داستان های طنز ادبی کوتاه

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – طنز در لغت به معنای طعنه زدن است و طنز را گریه کردن قاه قاه می‌نامند. لطیفه‌های خنده‌دار عبید زاکانی و داستان‌های طنز بهلول دو نمونه داستان های کوتاه طنز مشهور در ادبیات فارسی هستند. داستان‌ طنز در عرصه اجتماعی و اخلاق فردی با وارونه‌سازی و یا بزرگنمایی به طرح مشکلات می‌پردازد. اگرچه طنز خنده‌دار است اما خنده وسیله‌ای برای آن است که انسان به عمق رذالت‌ها پی ببرد. به همین سبب، نوشتن طنز خوب کار آسانی نیست. امروزه داستان‌های طنز زیادی منتشر شده است که نویسنده اصلی آنها در فضای مجازی مشخص نیست و برخی از آنها نیز حکایت های خنده داری است که بازنویسی و دچار تغییر شده است. در ادامه ۱۰ داستان کوتاه طنز متنوع برگزیده‌ایم و شما را به خواندن آنها دعوت می‌کنیم.

 

 

 

داستان های طنز ادبی کوتاه

 

 

 

 

 

 

 

 

جناب …. فرمانده‌ی محترم …
اینجانب …….، همسرِ حضرت‌عالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگان خود هستم، حال که شما به‌دلیلِ مشغله بیش از حد، فرصت سفر و دیدار با بستگان را ندارید، بدین‌وسیله از شما تقاضا دارم که با مرخصی اینجانب، به مدت … روز برای مسافرت و دیدن پدر و مادر و اقوام موافقت فرمایید.
با احترام، ….. همسر شما

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می‌گذارد. چند وقت بعد جواب نامه، به این مضمون به دستش رسید:
سرکار خانم .. …
عطف به درخواست مرخصیِ سرکارِ عالی جهت سفر برایِ دیدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد با درخواست شما به‌ شرط تعیین جانشین موافقت می‌شود.
فرمانده‌ پاسگاه…

 

 

پیشنهاد مطالعه:

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

به نظرم جالب و خنده دار نبودن
ممنون

به نظر من گوه بود گوه من هیچی نفهمیدم از نویسهاتان با سپاس

فق طوطیا

خیلی خوب بودن مرسی

عالی بود

طوطی دعا گو ۰چون واقعیت جامعه امروز ما هست

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

سری جدید داستان کوتاه خنده دار و مطالب خواندنی طنز را در ادامه مشاهده خواهید نمود. این داستان های کوتاه علاوه بر نشاندن لبخند بر لبان شما، نکات آموزنده و مهمی دارد که در قالب طنز و موضاعات خنده دار بیان شده است.

برای همه ما خواندن داستان کوتاه خنده دار و طنز، دلنشین و جذاب است و ترجیح می دهیم در زمان استراحت و اوقات فراغت داستان های طنز کوتاه را مطالعه کنیم. در ادامه شما را با چند داستان کوتاه جدید و خنده دار آشنا می کنیم و امیدواریم از مطالعه آنها لذت ببرید. تا پایان همراه ما باشید.

مطالعه مطالب خواندنی طنز و انواع داستان کوتاه خنده دار برای تمامی افراد جذاب و سرگرم کننده می باشد که در ادامه این مطلب می توانید۱۰ داستان طنز گونه جالب را ملاحظه نمایید و از مطالعه ان ها لذت ببرید.

داستان کوتاه طنز موتور گازی:

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!داستان های طنز ادبی کوتاه

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله … داداش…. خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی… آخه … کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

داستان طنز خلقت زن:

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.
خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی…
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ دارد
فرشته گفت: چه عیبی؟
خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست”

داستان کوتاه خنده دار بلا:

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می کنم، چه بلائی سر من میاری !!!

داستان کوتاه طنز صندلی:

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

داستان خنده دار اعصاب زن ها:

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و

دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن

*زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم

بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .

خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود

و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

* زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ،

خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

 *زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !

اما روز اول چیزی ندیدم !

روز دوم هم چیزی ندیدم !

روز سوم هم چیزی ندیدم !

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !داستان های طنز ادبی کوتاه

گاه برخی داستان های طنز سوژه ای مهمی را با محتوای خنده دار بازگو می کنند که تاثیرات ناشی از مطالعه این داستان ها بسیار زیاد می باشد. اما برخی داستان های طنز آمیز جنبه سرگرمی دارد و موجبات خنده و نشاط را فراهم می آورد. اغلب افراد این قبیل داستان ها و حکایت های طنز را بیشتر می پسندند و علاقمندی آن ها به مطالعه و شنیدن آن ها زیاد است.

یکی از بهترین سرگرمی های که می توان با آن اوقات فراغت خود را پر کرد مطالعه انواع مجموعه داستان های خنده دار کوتاه می باشد که خستگی و مشغله های ذهنی را از بین می برد و ذهن انسان را به سمت تفکرات خنده دار و خوشایند سوق می دهد. این داستان های زیبا را می توانید حتی در دورهمی های دوستانه و خانوادگی مطرح کنید و خنده را روی لبان اطرافیان خود بنشانید و لذت بیشتری از این دورهمی ها ببرید.

حکایت شیرین ملا و دانشمند

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان گم شدن خر ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان جالب خروس و روباه

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

داستان خنده دار پیرزن آسایشگاه

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

داستان جالب و خنده دار طناب

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

امیدواریم از خواندن این پنج داستان کوتاه خنده دار لذت برده باشید. برای مشاهده مطالب خنده دار و داستان های متنوع تر به بخش مطالب طنز مراجعه فرمایید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

سایتتون عالیییییییییییییییییییییییییییییههه
حرف نداره
ممنون

عالییییییییییییییی بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

چهار داستان کوتاه طنز و خنده دار با موضوعات مختلف و جذاب را در این مطلب ارائه می دهیم که مطمئنا مطالعه این داستان های زیبا و جالب برای شما نیز سرگرم کننده و لذت بخش خواهد بود.

داستان کوتاه طنز از جمله داستان های زیبا و جذاب است که همه ما علاقه زیادی به مطالعه انواع مختلف آن داریم و  دوست داریم با زیباترین داستان های کوتاه طنز آشنا شویم. بدین منظور مجموعه ایی از جالب ترین داستان های کوتاه با موضوعات طنز و خنده دار را در این مطلب گردآوری نموده که در ادامه مطلب ارائه می دهیم و امیدواریم مطالعه آنها برای شما نیز جذاب و لذت بخش باشد. در ادامه با این مجموعه داستان کوتاه طنز همراه ما باشید.

سری جدید و متنوع انواع داستان کوتاه طنز با موضوعات روز را گردآوری و در این مطلب ارائه می دهیم که مطالعه این داستان های کوتاه بسیار لذت بخش و جذاب است، هر یک از این داستان ها دارای موضوعی متفاوت می باشد و به گونه ایی مسائل اجتماعی زندگی را با بیانی طنز و خنده دار مطرح می نمایند. در ادامه این داستان های طنز کوتاه را مشاهده نموده و از مطالعه آنها لذت ببرید.

داستان های طنز ادبی کوتاه

در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه؟

دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی. اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه.  مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچار استرس آنهم از نوع ساده‌ میشی!

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی!

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادر زادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست، پررو بازیه دیگه پررو بازی!

چند دقیقه میگذره… باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار.
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره، خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه: دلم خواست! پررو بازیه دیگه پررو بازی!
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون. خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه.
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد…!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر !

زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست…

حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این.

من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.

درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام را ملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه!  ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!!

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ابدا ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ.

امیدواریم مطالعه این مجموعه داستان کوتاه طنز برای شما نیز جذاب و قابل توجه بوده باشد و از مشاهده این داشتان های زیبا و خنده دار لذت برده باشید. از شما علاقه مندان به مطالعه اینگونه داستان ها، دعوت می نماییم با مراجعه به بخش داستان کوتاه از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع با موضوعات مختلف دیدن فرمایید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

داستان های طنز ادبی کوتاه

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

منبع خبر

/

آرگا /

سرگرمی

داستان کوتاه طنز از انواع داستان های خنده دار هستند که اغلب آن ها علاوه بر ایجاد حس شادی در افراد به آن ها مطالب آموزنده ای را هم آموزش می دهند و اگر شما به مطالعه داستان علاقه مند هستید بهتر است این داستان های کوتاه را نیز در زمان اوقات فراغت خود مطالعه کنید. داستان کوتاه طنز با مضامین جالب و خنده دار نویسندگان داستان های طنز از بزرگنمایی و…

داستان کوتاه طنز از انواع داستان های خنده دار هستند که اغلب آن ها علاوه بر ایجاد حس شادی در افراد به آن ها مطالب آموزنده ای را هم آموزش می دهند و اگر شما به مطالعه داستان علاقه مند هستید بهتر است این داستان های کوتاه را نیز در زمان اوقات فراغت خود مطالعه کنید.

نویسندگان داستان های طنز از بزرگنمایی و تغییر موقعیت های معمولی و بهم زدن تناسب ها برای خلق داستان استفاده می کنند و این داستان ها پرمخاطب هستند و در مضامین مختلف نوشته می شوند. در ادامه گلچینی از داستان کوتاه طنز را گردآوری کرده ایم که امیدواریم مورد توجه تان قرار بگیرند.

داستان های طنز ادبی کوتاه

داستان کوتاه طنز اساتید و دانشجویان

تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند. وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!
وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند!
همه با عجله به سمت در خروجی می‌دویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمی‌ترسی!
استاد با خونسردی گفت:
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود.

داستان طنز کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !

داستان طنز کوتاه ملانصرالدین و دیگ

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

داستان خنده دار کوتاه اتومبیل خیالی پدر

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد: تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو است.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین، بچه‌های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده‌ام.

داستان کوتاه طنز وصیت نامه مرد خسیس

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می‌خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.

داستان کوتاه طنز پری جادویی

یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم…

داستان کوتاه خنده دار راننده تاکسی

۴ تا رفیق میخوستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!
وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!
یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷ رو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟

داستان کوتاه طنز مرگ سگ گله

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ قبرستان‌های مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ به خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ! اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!
مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!

داستان طنز کوتاه

یک عرب، یک چینی، یک امریکایی و یک آبادانی توی کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند که عرب گفت :
عرب : من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !
چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !
امریکایی هم برگشت گفت : من یه شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !
سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه

.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:
نه،نمیفروشم….!!!

داستان طنز کوتاه مرگ همسایه و لکنت زبان

یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!

میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…

یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!

طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!

طرف میگه : منظورتون ظفره ؟

طرف میگه : نننننننـــنه!

اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!

یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟

باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!

یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!داستان های طنز ادبی کوتاه

یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :

اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!

طرف میگه : آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!

اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!

طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!! خخخخخخخخخخخ

در این مطلب مجموعه ای بی نظیر از ۱۰ داستان کوتاه طنز را در اختیار شما عزیزان قرار دادیم که امیدواریم از مطالعه این داستان های دلنشین و خنده دار نهایت لذت را ببرید.

منبع : آرگا

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!

کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است. 

درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید. 


01/01/10
نقشه مترو تهران 1401 + برنامه و راهنمای کامل خطوط و فایل pdf گوشی
Downloads-icon

تاپ ناز

7 داستان بلند و حکایت خواندنی خنده دار و طنز را به همراه 30 جک جالب و خنده دار برای شما آماده کرده ایم که امیدواریم از خواندن این حکایت ها و جک ها لذت ببرید.

راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

 

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖداستان های طنز ادبی کوتاه

 

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

 

مطلب پیشنهادی: 15 داستان کوتاه چند خطی + داستان و قصه پندآموز و مفهومی آموزنده

 

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

 

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

 

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

 

مطلب پیشنهادی: داستان طنز و خنده دار + 10 داستان کوتاه بسیار خنده دار و جالب

 

1. دیدی جواب بعضیا رو میدی چیزی برای گفتن ندارن هی میگن “باشه تو خوبی؟” اینارو باید ببندی کف خیابون 3 بار با نیسان از روشون رد شی.

2. ١‏- انكار
٢- خشم
٣- غم
٤- پذيرش

مراحل بيدار شدن و بيرون اومدن از زير پتو هستن.

3. یه بار یه نامه ی سرگشاده به یکی نوشتم. سرشو خیلی گشاد گذاشتم همه حرفام تو مسیر ریخته بود پیام خالی رسیده بود بهش.

4. فدراسیون فوتبال از برنامه ریزی فقط اون قسمتشو خوب یاد گرفته که اذان مغرب بیفته بین دو نیمه.

5. خوب شد تو بیوی اینستاتون نوشتین photos taken by me وگرنه ما فکر میکنیم هیروکی فوکودا عکساتونو میگیره.

6. یکی از اثرات منفی برداشتن تحریم ها صدور مجوز اوباما برای فروش هواپیما به ایران بود، لامصب هیجان مسافرت با هواپیما رو از بین برد.

7. قدر خوش خنده ها رو بدونید اینها نمونه های در حال انقراض هستن تو دنیای آدمهای عبوس و اخمو.

8. سریال پاورچین رو میبینی بعد که در حاشیه رو میبینی دلت میگیره چقد اینا پیر شدن چقد زمان زود میگذره.

9. میری فست فود گاهی وقتها اندازه زمان جا افتادن قرمه سبزی معطل میکنن.

10. برای کشتن یک زن نیاز نیست ترکش کنی یا رویا هایش را بدزدی… شاهرگشو بزنی کافیه.

11. اگه کسی ازتون پرسید چرا عروسی نمیکنی جواب بدین چرا اتفاقا دو ماه دیگه عروسیمه. بعد داد بزنین ماماااان مگه اینارو دعوت نکردی؟

12. دوران مهد کودک یه دوست داشتم اسمش نهال بود، الان دیگه فکر کنم درخت تنومندی شده باشه واسه خودش.

13. یه بار دوتا مسافر زدم جلوییه پیاده شد، راه افتادم 5 دقه بعد تو آینه نگا کردم دیدم عقبیه نیست. بنده خدا میخاسته بیاد جلو بشینه. کرایش هم داده بود.

14. بخواهم خلاصه بگویم او برای من Chrome است، من برای او Internet Explorer.

15. دختره تو بی آر تی نشسته داره کتاب میخونه حتما سطح فرهنگشو بالا ببره. برا همین بلند نمیشه خانومه که بچه نی نی بغلشه چادرم سرش داره بشینه!

16. اعصاب خوردی کرگدنا کاملا قابل توجیهِ. شما فک کن به غذات نگاه کنی کوه ببینی، حتی بخوای به دریا نگاه کنی کوه وسطش باشه، تلویزیونم همینطور.داستان های طنز ادبی کوتاه

17. اینا هستن تو فیلما به نشونه اعتراض سر میز بلند میشن، اینا بعدش گرسنه نمیشن؟ من چند بار امتحان کردم ولی هر بار از کرده خودم پشیمون شدم.

18. حافظ هر وقت از یه حرفی خندش میگرفته میگفته: ساقیا لطف نمودی، دهنت سرویس باد.

19. ماهی یک بار یه چیزی رو هم با موتور جستجوی یاهو سرچ کنید. ادمین و بچه‌های شبکه‌شون کلی خوشحال میشن.

20. ما كه به زبون خوش از قنداق تا كفن رو از چين داشتيم مياورديم، رييس جمهورشون اومد چيو امضا كرد؟ نکنه ما رو هم فروختن به چین؟

21. کولر آبیه دلش گرفته بوده. رو میکنه به کولر گازی و میگه با من دوست میشی؟ کولر گازی میگه: خواهشا منُ درگیر روابط پوشالی نکن.

22. امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام. حبیبم اگر خوابه سعیدم، مجیدم، نویدم، حمیدم، وحیدم و امیدم رو میخوام.

23. گارسون :  چی بیارم واستون؟

– نمیدونم یه چی که لایکش تو اینستاگرام بیشتر باشه، مزش مهم نیست.

24. ‏من یه فیلم از زمان رضا شاه دیدم اونجا هم یارو میگفت دوره مرام و معرفت تموم شده. فک کنم کلا مرام و معرفت سرکاریه. یکی از قدیم اسکل کرده آدمارو.

25. ‏یکی از باگ های بدن انسان نداشتن دکمه‌ی ولوم کنار گوش جهت تنظیم میزان صدای ورودی می‌باشد.

26. شازده کوچولو گفت: چرا توی شبکه های اجتماعی دست از سر ما برنمیدارن؟

روباه گفت: چون فقط همین یه کتاب رو خوندن.

27. حتی تو کیف یا جیبت هیچی ام نداشته باشی وقتی که مامانت دست میکنه توش، دچار استرس و تشنج و تب 40 درجه میشی.

28. از همه بانکای شهر بیزارم، چون تو همه شون یه حساب ده هزارتومنی دارم.

29. متاسفانه تو این جامعه تنها قشری که دارن کارشونو درست انجام میدن مراقبای امتحانای منه.

30. دوست معمولی = کسی که خیلی خوبه ها، ولی ماشین و پولِ زیاد نداره.

مطلب قبلی

کراش داشتن چیست | انواع مختلف کراش و تفاوت آن با عشق

مطلب بعدی

طرز تهیه خشیل؛ غذای شب یلدای آذربایجانی‌ها

جوک های جدید و خنده دار + متن جالب و لطیفه های بامزه و…

جوک های بامزه و خنده دار ویژه عید نوروز (تکست خفن بامزه…

تبریک طنز پیشاپیش عید نوروز + متن و جملات خنده دار تبریک…

جمله های طنز نوشته کوتاه + عکس های پروفایل خنده دار با نوشته…

جملات خنده دار برای کودکان + متن و و جوک های با حال و بامزه…

جوک خنده دار جدید + جدیدترین جوک های خفن و جملات بامزه

عکس و نوشته های فوق العاده خنده دار + متن های جالب و توضیحات…

اس ام اس خنده دار روز دختر + متن های خفن و بامزه برای روز…

جملات خنده دار زناشویی + متن های بامزه و فان زن و شوهری

عکس نوشته های طنز هوای آلوده + کاریکاتور آلودگی هوا

مطالب جدید

عکس نوشته امید به زندگی + متن و جملات بسیار زیبا در مورد زندگی

عکس پروفایل پشیمانی و تاسف + متن در مورد حسرت و پشیمان شدن


چرا بعضی ها چپ دست می شوند؟ + 6 حقیقت جالب

روز جهانی چپ دست ها + نکات خواندنی و عکس نوشته ویژه افراد چپ دست

بازگشت به زندگی پس از طلاق و شروع زندگی جدید پس از جدایی

خواص کرفس و آب کرفس + فواید و مضرات احتمالی آب کرفس

خواص غوره و آبغوره + نکاتی در مورد مصرف غوره که باید بدانید

ویتامین D دی، خواص ویتامین D، مشکلات کمبود این ویتامین

خواص ریواس + 14 فایده ریواس برای سلامت و موارد مصرف آن

بیوگرافی هومن سیدی؛ زندگی شخصی و هنری ازدواج و طلاق و عکس های همسرش

ریمیکس شاد • شعر و متن • دانلود فیلم جدید • دانلود فیلم هندی • دانلود فیلم • دانلود سریال یاغی • قصر فرش • تور استانبول • دانلود فیلم • محصولات آرتان طب • دانلود فیلم رایگان  • دانلود آهنگ جدید • دانلود آهنگ قدیمی • خرید بک لینک

یکی از شخصیت های قدیمی و تاریخی که در مورد حکایات طنز بسیاری ساخته شده استف ملا نصرالدین است. آسمونی در این بخش می خواهد تعدادی از حکایات طنز قدیمی را برای شما عزیزان منتشر کند. از شما همراهان خوبمان دعوت می کنیم مانند همیشه ما را همراهی کنید.

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند.

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!داستان های طنز ادبی کوتاه

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,

ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,

ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن

مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست:

دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

داستان های طنز ادبی کوتاه

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.

بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟

دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید؟!

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!

ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

محتوا و مقالات پروفایل عمومی آسمونی توسط جمعی از همکاران دپارتمان های مختلف آسمونی نگارش و ویراستاری می شود، و بیشتر حول و محور موضوعات عمومی و روزانه می باشد

instagram.com/asemooniportal

کلیه حقوق مادی و معنوی متعلق به شرکت درگاه داده آسمان می باشد، باز نشر مطالب با ذکر منبع و لینک آسمونی Asemooni.com مجاز است

‘);

mywindow.document.close(); // necessary for IE >= 10
mywindow.focus(); // necessary for IE >= 10*/

// mywindow.print();
// mywindow.close();

return true;
}
$(document).on(‘click’, ‘.hdl-sharepost-link.print’, function(){
var content = $(“#hdl-content”).html();
var title = $(“#hdl-title”).html();
PrintElem(content, title);
});
$(document).on(‘click’, ‘.do-copy’, function(){
var val = $(this).attr(‘data-value’);
var $temp = $(“”);
$(“body”).append($temp);
$temp.val(val).select();
document.execCommand(“copy”);
$temp.remove();
});
$(document).on(‘click’, ‘.show-remain-of-comments’, function(){
var content = $(this).parent().attr(‘data-content’);
$(this).parent().html(content);
});
var persianNumbers = [‘۰’, ‘۱’, ‘۲’, ‘۳’, ‘۴’, ‘۵’, ‘۶’, ‘۷’, ‘۸’, ‘۹’],
numberToPersian = function (str)
{
if(typeof str === ‘string’)
{
for(var i=0; i= limit) {
val.value = val.value.substring(0, limit);
$(‘#’+counter_id).text(limit+” واژه وارد شده است.”);
} else {
var remain = limit – len;
$(‘#’+counter_id).text(remain+” واژه مانده”);
}
};
$(document).on(‘click’, ‘.question-row’, function() {
$(‘.answer-row’).each(function(){
if( !$(this).hasClass(‘hide’) ) {
$(this).slideUp(500, function(){
$(this).addClass(‘hide’).removeAttr(‘style’);
});
}
});
$(this).parent().find(‘.answer-row’).hide().removeClass(‘hide’).slideDown(500);
});
if ( $(‘#hdl-carousel-popular’).length ) {
var hdlCrslSelectedBox = $(‘#hdl-carousel-popular’).flickity({
rightToLeft: true,
cellAlign: ‘right’,
contain: true,
pageDots: false,
autoPlay: true,
selectedAttraction: 0.01,
friction: 0.15,
freeScroll: true,
cellSelector: ‘.hdl-crsl-cell’,
on: {
pointerUp: function( event, pointer ) {
hdlCrslSelectedBox.flickity(‘playPlayer’);
}
}
});
}
var hdlCrslCategories = $(‘#hdl-carousel-categories’).flickity({
rightToLeft: true,
cellAlign: ‘right’,
contain: true,
pageDots: false,
autoPlay: true,
selectedAttraction: 0.01,
friction: 0.15,
freeScroll: true,
cellSelector: ‘.hdl-crsl-cats-cell’,
on: {
pointerUp: function( event, pointer ) {
hdlCrslCategories.flickity(‘playPlayer’);
}
}
});

$(document).ready(function () {
let p = $( “#respond” ).first();
$(“#insert-comment”).on(‘click’, function () {
// console.log(p);
$(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
});
$(“#hdl-insert-comment, #hdl-single-post-header-insert-comment, #hdl-add-your-comment”).on(‘click’, function (e) {
e.preventDefault();
$(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
return false;
});
$(“#hdl-single-post-header-show-new-comment”).on(‘click’, function(e) {
e.preventDefault();
$([document.documentElement, document.body]).animate({
scrollTop: $(“#hdl-add-your-comment”).offset().top
}, 1000);
});
$(“#hdl-more-tags”).on(‘click’, function (e) {
e.preventDefault();
$(this).remove();
$(‘.hdl-post-footer-tag’).removeClass(‘hdl-hidden’);
return false;
});
// if ( $(‘.alert’).length ) {
// setTimeout(function() {
// $(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
// }, 500);
// }
});

$(document).ready(function () {
$( “#active” ).prev().addClass(“prev”);
$( “#active” ).next().addClass(“next”);
});

$(document).ready(function () {
$( “.btn-refresh” ).click(function () {
$.ajax({
method:’GET’,
url: “https://asemooni.com/comments/refresh-captcha”,
success: function (data) {
$(‘.captcha span’).html(data);
}
});
});
});

$(document).ready(function() {

// var images = $(“.entry-content”).find(‘img’);
// var title = ”;
// var width = ‘fit-content’;
// $.each(images, function(){
// title = $(this).attr(‘title’);
// width = $(this).attr(‘width’);
// width = typeof width !== ‘undefined’ && width !== false ? width+”px” : ‘fit-content’;
// if( typeof title !== ‘undefined’ && title !== false ) {
// $(‘

‘+title+’

‘).insertAfter($(this));
// }
// });

$(document).on(‘click’, ‘.hdl-subjects-toggle-txt’, function() {
var subjectList = $(this).parents(‘.hdl-subjects’).first().find(‘ul’).first();
$(this).html($(this).html() == ‘بستن’ ? ‘باز کردن’ : ‘بستن’);
subjectList.slideToggle();
});
const Toast = Swal.mixin({
toast: true,
customClass: {
container : ‘swal-support-rtl’
},
showConfirmButton: false,
timer: 3000,
timerProgressBar: true,
position: ‘top’,
didOpen: (toast) => {
toast.addEventListener(‘mouseenter’, Swal.stopTimer);
toast.addEventListener(‘mouseleave’, Swal.resumeTimer);
}
});

$(document).on(‘click’, ‘#hdl-submit-reason’, function(){
var post = $(‘.hdl-col-likes-holder’).attr(‘data-post’);
var option = $(‘input[name=”reason”]:checked’).val();
var description = $(‘#hdl-reason-desc’).css(‘display’) == ‘block’ ? $(‘textarea[name=”hdl-reason-desc”]’).val() : ”;
$(this).attr(‘disabled’, ‘disabled’).html(”);
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/dislike’,
method: ‘POST’,
data: {post:post, option:option, description:description},
success: function (response) {
$(‘.hdl-colbtn-dislikes’).addClass(‘active’);
$(‘.hdl-colbtn’).addClass(‘no-action’);
$(‘#likes-count’).html(response.likes);
$(‘#dislikes-count’).html(response.dislikes);
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این مطلب با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function (err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
}
});
});

$(document).on(‘change’, ‘input[name=”reason”]’, function() {
if( $(this).val() == 10 ) {
$(‘#hdl-reason-desc’).slideDown();
} else {
$(‘#hdl-reason-desc’).slideUp();
}
});
$(document).on(‘click’, ‘.hdl-colbtn-likes:not(.no-action)’, function() {
var post = $(‘.hdl-col-likes-holder’).attr(‘data-post’);
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/like’,
method: ‘POST’,
data: {post:post},
success: function (response) {
$(‘.hdl-colbtn-likes’).addClass(‘active’);
$(‘.hdl-colbtn’).addClass(‘no-action’);
$(‘#likes-count’).html(response.likes);
$(‘#dislikes-count’).html(response.dislikes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این مطلب با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function (err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
});

$(document).on(‘click’, ‘.hdl-colbtn-dislikes:not(.no-action)’, function() {
$(‘#hdl-reason-box’).fadeIn();
});
$(document).on(‘click’, ‘#hdl-cancel-reason’, function() {
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
});

$(document).on(‘click’, ‘.comment-like:not(.not-allowed)’, function(){
var comment = $(this).data(‘comment’);
var post = $(this).data(‘post’);
var parentReply = $(this).parent();
if ( post && comment ) {
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/comment/like’,
method: ‘POST’,
data: {comment:comment, post:post},
success: function(response) {
parentReply.find(‘.comment-like, .comment-dislike’).addClass(‘not-allowed’);
parentReply.find(‘.comment-like .comment-like-value’).html(response.likes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این نظر با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function(err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
} else {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: شما قبلاً به این نظر امتیاز داده اید!’
});
}

});

$(document).on(‘click’, ‘.comment-dislike:not(.not-allowed)’, function(){
var comment = $(this).data(‘comment’);
var post = $(this).data(‘post’);
var parentReply = $(this).parent();
if ( post && comment ) {
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/comment/dislike’,
method: ‘POST’,
data: {comment:comment, post:post},
success: function(response) {
parentReply.find(‘.comment-like, .comment-dislike’).addClass(‘not-allowed’);
parentReply.find(‘.comment-dislike .comment-dislike-value’).html(response.dislikes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این نظر با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function(err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
} else {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: شما قبلاً به این نظر امتیاز داده اید!’
});
}
});

$(document).on(‘click’, ‘#load-more-comments’, function() {
var from = parseInt($(this).attr(‘data-from’));
var post = $(this).attr(‘data-post’);

$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/load-more-comments’,
method: ‘POST’,
data: {post:post, from:from},
success: function (response) {
if ( response.count > 0 ) {
$(‘#load-more-comments’).attr(‘data-from’, from + response.count);
$(‘.comments-list’).append(response.output);
}
if ( response.count

 

داستان اول:

تازگی ها اهنگ اس ام اسمو صدای سوت گذاشتم حالا واکنش خانواده به این صدا وقتی پیام میادمامانم خطاب به ابجی کوچیکم(برا خودش ابر گودزیلایی فک کنم فقط شما ۴جوکی ها درک میکنید چی میکشم از دستش حالا بقیه داستان) نازنین برو ببین بابات چی میگه داره سوت میزنه من:-)

 

مادربزرگم :ساکت باشین انگاری یکی تو حیاط داره سوت میزنه باز من:-)داستان های طنز ادبی کوتاه

 

خالم:(البته بابام خونه نبود ) الی پاشو چادر بیار بابات اومد و همچنان من:-)

 

بابام خاک تو سرت با این اهنگت

 

عمم:یه لحظه حرف نزنین یه صدای مشکوک شنیدم و دوباره من:-)

 

گوزیلامونم که هر وقت این صدا میشنوه صد بار میپرسه اون کی بود

 

داستان دوم:

اقا یه بار مدرسه ام دیر شده بود امتحان هم داشتم.سوار تاکسی شدم و رانندش یه اقای جوونی بود منم اصلا نگاه نکردم(فهمیدین من چشم پاکم یا بیشتر توضیح بدم؟)یهو اقای راننده که پرسید

 

مسیرتون کجاست نگاه کردم تو اینه….هنگ کردم….یعنی هنگ کردما….بععععععععله…..اقای راننده ابرو هاش رو برداشته بود اونم چی؟ ناااااااااازک یعنی مثل نخ…من که دختر م اصلا دست به ابروهام نزدممم…هیچی دیگه کلی شرمنده خانم راننده شدم!خخخخخ

 

داستان سوم:

امروز مامانم سوپ درست کرد بعد ریخت تو ظرف وگفت بخور ببین نمکش چطوره؟ بعد منم رفتم سمت نمکدون (ولی برنداشتم)گفتم کم نمکه گفت نههههه خوبه که! منم چون نمکدونو ور نداشته بودم برای اینکه ضایع نشم یه قمقمه رو اپن داشتم خالی بودظرفو گذاشتم

 

رفتم از یخچال پرش کردم ^_^دیییییچیه خو میخواستم ضایع نشم -_-

 

داستان چهارم:

اقا ما دوران مدرسه یک شعر داشتیم مصرع اولش این بود :سعدی شیرین سخن بعد باید اینو برای امتحان حفظ میکردیم دبیرمون ازمون شفاهی می پرسید بعد چون تعدادزیاد بود چندهر5نفری می پرسید اقا هیچی دیگه سرجلسه گفت 5نفربیان ومثل همیشه ما5تاشر های کلاس رفتیم نشستیم .

 

معلممون گفت من مصرع اولشو می گم شما ادامه بدید خب :سعدی شیرین سخن من وبچه هاهم یه نگاه بهم کردیم هیچکدوممون حفظ نکردیم به خاطر همین ازنبوغمون استفاده کردیم واین وخوندیم:سعدی شیرین سخت. های های. کفتر کاکل به سر. وای وای …(شرمنده تاهمین جاشو یادم بود)دبیرمون یه نگاهی بهمون کرد گفتیم الان میندازتمون بیرون ولی خداییش بیجنبه نبود.

 

چاکرخانم غفوری (شاید بگید چرا خانم ؟نکنه فکر کردین ماپسربودیم!!نخیر دختراهم همه سوسول نیستن ماهم ازاین کارابلدیم بعله )

 

 

مجله آریا

در این بخش آریا مگ چند داستان طنز خنده دار کوتاه و بلند و حکایت های قدیمی و باحال خنده دار را ارائه کرده ایم.

داستان بامزه مدرسه

اقا ما دوران مدرسه یک شعر داشتیم مصرع اولش این بود :سعدی شیرین سخن بعد باید اینو برای امتحان حفظ میکردیم دبیرمون ازمون شفاهی می پرسید بعد چون تعدادزیاد بود چندهر5نفری می پرسید اقا هیچی دیگه سرجلسه گفت 5نفربیان ومثل همیشه ما5تاشر های کلاس رفتیم نشستیم .

معلممون گفت من مصرع اولشو می گم شما ادامه بدید خب :سعدی شیرین سخن من وبچه هاهم یه نگاه بهم کردیم هیچکدوممون حفظ نکردیم به خاطر همین ازنبوغمون استفاده کردیم واین وخوندیم:سعدی شیرین سخت. های های. کفتر کاکل به سر. وای وای …(شرمنده تاهمین جاشو یادم بود)دبیرمون یه نگاهی بهمون کرد گفتیم الان میندازتمون بیرون ولی خداییش بیجنبه نبود.داستان های طنز ادبی کوتاه

چاکرخانم غفوری (شاید بگید چرا خانم ؟نکنه فکر کردین ماپسربودیم!!نخیر دختراهم همه سوسول نیستن ماهم ازاین کارابلدیم بعله )

داستان طنز خیلی کوتاه

تازگی ها آهنگ اس ام اسمو صدای سوت گذاشتم حالا واکنش خانواده به این صدا وقتی پیام میاد
مامانم خطاب به ابجی کوچیکم(برا خودش ابر گودزیلایی فک کنم فقط شما ۴جوکی ها درک میکنید چی میکشم از دستش حالا بقیه داستان) نازنین برو ببین بابات چی میگه داره سوت میزنه من:-)

مادربزرگم :ساکت باشین انگاری یکی تو حیاط داره سوت میزنه باز من:-)

خالم:(البته بابام خونه نبود ) الی پاشو چادر بیار بابات اومد و همچنان من:-)

بابام خاک تو سرت با این اهنگت

عمم:یه لحظه حرف نزنین یه صدای مشکوک شنیدم و دوباره من:-)

گوزیلامونم که هر وقت این صدا میشنوه صد بار میپرسه اون کی بود

داستان کوتاه خنده دار

ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐسی ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ! ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻦ ﻭ فرار کنن!

پس ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﺷﻮﻥ ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯﻣﯿﮑﻦ ﻭ با سرعت ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ..

ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻫﯿشکی ﻫﯿشکی ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ تند تند زدن ﻧﻔﺴﺸﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩ

ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷﻮ بکن ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره!

طرف بهش گفت بابا راننده منم، فقط بگین چی شده! ؟

داستان کوتاه طنز گم شدن خر ملا

روزی ملانصرالدین خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت بخاطر این که خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

داستان خروس شدن ملا

داستان های طنز ادبی کوتاه

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

 

پست قبلی

دلایل ایجاد جوش صورت + درمان های سنتی و پزشکی انواع جوش پوست صورت

پست بعدی

پیام تسلیت عربی | جملات برای درگذشت به عربی و ترجمه فارسی

طالع بینی سال ها با حیوانات (علایق و خصوصیات متولدین هر سال)

میزان عشق متولدین هر ماه و به چه میزانی عاشق می شوند

جوک بابابزرگی بی مزه ولی خنده دار (خیلی سرد و نشنیدنی!)

اسم دخترانه شیک و خاص | بهترین اسامی دختر | نام های دخترانه زیبا

معنی ساعت جفت ❤️ + فال ساعات جفت شده و راز اعداد عاشقی ساعت

داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های با مزه برای سنین کم

مطالب جدید سایت

بهترین متن عاشقانه برای عشقم با عکس نوشته جذاب رمانتیک برای همسرم

طالع بینی سال ها با حیوانات (علایق و خصوصیات متولدین هر سال)

کاهش وزن در یک ماه با روش های موثر و عالی لاغری سی روزه

متن تبریک روز چپ دست ها و عکس نوشته در مورد افراد چپ دست

متن در مورد ایستادگی و مقاومت و جملات کم نیاوردن مقابل مشکلات زندگی

جملات زیبا درباره گل و متن ناب و با معنی در وصف زیبایی انواع گل

طرز تهیه چند مدل دسر خوشمزه و پرطرفدار ایرانی و خارجی

متن تسلیت عرفانی کوتاه با عکس همدردی و تسلیت گفتن برای فوت

متن شب بخیر مذهبی و جملات احساسی شب بخیر خدایی احساسی

متن بلند عاشقانه خودمونی با جملات صمیمنه عاشقی برای عشق عزیز

متن در مورد مادر | دلنوشته ادبی و احساسی برای مادر جان عزیزم

من برای خودم زندگی میکنم با جملات سنگین و متن های مغرورانه

متن انگیزشی در مورد سرمایه‌ گذاری و سخنان انگیزه قدرتمند از افراد…

دلایل ایجاد حساسیت دندان و روش های رفع و درمان حساسیت دندان ها

ریزش موی سر هورمونی در خانم ها (نشانه ها و درمان آن)

متن در مورد بیخیال همه چیز و دنیا و جملات بی تفاوت بودن نسبت به هر…

جملات در مورد خوشحالی تنهایی و متن های زیبا در مورد خلوت با خودم

جملات انگیزشی انگلیسی کوتاه با تصویر و ترجمه فارسی برای اینستاگرام

میزان عشق متولدین هر ماه و به چه میزانی عاشق می شوند

راهنمای سفر به ارمنستان مقصد محبوب گردشگری برای ایرانیان با تصاویر

برنامه هفتگی خانم های ایرانی

داستان بامزه باشگاه گلف

______________________________________________________________________________



داستان های طنز ادبی کوتاه

 3 آمریكایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر
ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه
آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه
نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه
نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی
های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را
روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل
کرد. بعد، در توالت را
زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد
بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها
که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده
است.
بعد از کنفرانس آمریکایی
ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این
طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند،
سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی
هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط
سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند،
سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی
آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها
از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

سه نفر آمریکایی و سه نفر
ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه
آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه
نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه
نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی
های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را
روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را
زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد
بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها
که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده
است.

بعد از کنفرانس آمریکایی
ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این
طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند،
سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی
هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط
سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند،
سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی
آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها
از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

____________________________________________________________________

شوخی

حکایت
فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده
بود،روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به
بخارا سفر کنند.این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.آن ها همه چیز و
همه کس را دست می انداختند و به ریش و سبیل همه می خندیدند.در این سفر
هنگامی که هواپیما اوج گرفت،با یکدیگر گفتند:((بچه ها بیایید سر به سر
خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))آن گاه از این فکر شیطانی بسیار
خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،اول کلاغ دکمه ای را که
بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.این دکمه مخصوص احضار مهمان دار
بود.بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان
نوازی گفت:((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))کلاغ خنده ای قارقاری
کرد و گفت:((نخیر جانم!قاری نداشتم.یعنی کاری نداشتم.می خواستم ببینم این
دکمه سالم است یا نه.حالا که فهمیدم سالم است کلی خوش به حالم شد.مگر نه
بچه ها؟))آن گاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذت ها
بردند.هواپیما می لغزید و سینه ی سفید ابرها را می شکافت وبه پیش می
تاخت.اندکی بعد،دارکوب،دکمه ی احضار را جیز کرد.مهمان دار با شتاب آمد و
دست بر سینه گفت:((امری بود جناب دارکوب؟))دارکوب قیافه ای شاهانه به خود
گرفت و فرمود:((نخیر جانم امری نبود.تا اطلاع بعدی لطفا اندکی سکوت)).سپس
آن چنان خنده ای کردندکه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تکان خورد.تو
پنداری درون یک دست انداز یا چاله ی هوایی افتاد.این بار نیز مهمان دار
لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.سومین دفعه نوبت
آقا روباهه بود.روباه انگشت دراز خویش را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و از صمیم
قلب فشرد.باز همان مهمان دار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی که درونش
اندکی خشم نهفته بود،گفت:((جناب آقای روباه کاری بود؟))روباه خنده ای زیر
زیرکی کرد و گفت:((نخیر جانم!سرِ کاری    بود.البته ببخشید
که این شوخی کمی تکراری بود.))این بار مهمان دار از کوره در رفت و با خشم
گفت:((جدی؟حالا من هم آن چنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر چه شوخی جدید
و تکراری است پشیمان بشوی.))روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت:(( عجب
مزاج بامزه ای!مثلا چه کارم می کنی؟!))مهماندار گردن دراز روباه را بگرفت
و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلو در هواپیما برد.روباه ناباورانه
گفت:((می دانم که تو هم شوخی ات گرفته،پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش
دوستانم.))مهمان دار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیره اش را
پیچاند و گفت:((حال نیک نظر کن تا ببینی جدی می گویم یا شوخی می کنم))!چشم
های روباه لبریز از اشک شد.تو پنداری شیر سماوری را بگشوده باشی.با گریه
ای که از او بعید می نمود گفت:((بنده اصلا سر در نمی آورم)).مهمان دار
گفت:((از چه چیزی سر در نمی آوری؟))روباه گفت:((کلاغ و دارکوب نیز با شما
این شوخی را کردند؛اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می خواهی بنده را
وسط زمین و آسمان پیاده کنی؟))مهمان دار لبخندی زهر آگین زد و گفت:((اصل
مطلب همین جاست که تو از درک آن گیجی.آنان پرنده هستند و در قانون
هواپیمایی ها،احترام پرنده ها بسیار واجب است.))روباه نگاهی به دوستانش
کرد که بی خیال او را تماشا می کردند.سپس نالید:((ولی من شوخی….
.))مهمان دار گفت:((تو که پرنده نیستی،بی جا می کنی در آسمان شوخی می
کنی.زود از جلو چشمم دور شو!))و در کمال بی رحمی در هواپیما را گشود و او
را از هواپیما اخراج کرد.حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغداری
سقوط کرد و پس از سقوط خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ولی این حکایت
قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی آن نباید شک کرد:

نتیجه ی اخلاقی:اگر پرواز بلد نیستی مثل بچه ی آدم سوار هواپیما شو و حرف نزن.

نتیجه ی جنگلی:شوخی با مهمان دار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.

نتیجه ی ضرب المثلی:کبوتر باکبوتر،باز با باز؛کند هم جنس با هم جنس شوخی!

_______________________________________________________

inyeki yookhde ziade


همه اش به خاطر یک تکه پنیر

چند
روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.مدتی هم بود که قالب پنیری به
منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.گلویش مثل لولای یک در قدیمی
خشک بود و  به سختی باز می شد.پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت
و رفت پیش دکتر.عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،خواست
برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی
تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی
صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای
قارقار،قد قد کرد.آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا
بکشد.روباه دستی به پرهای گردن کلاغ کشید و گفت:((طفلک،گلویت درد می
کند؟))کلاغ کله اش را تکان داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند
تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ قوه را برداشت،روشنش کرد و به
کلاغ گفت:((دهانت را باز کن و بگو آآآآ…!))کلاغ همان طور که پنیر را
محکم گرفته بود،کله ی سیاهش را بالا انداخت و گفت:…(())فکر می کنید چیزی
گفت؟نه،او عاقل شده بود،می دانست اگر دهانش را باز کند تاریخ تکرار می
شود.پس هیچی نگفت.روباه عصبانی شد:_مسخره بازی در نیاور !زود باش دهانت را
باز کن!_…   ._زود باش کلاغک!من کار دارم.بقیه ی مریض ها
پشت در منتظرند.باز هم کلاغ از باز کردن منقارش خودداری کرد تا از تکرار
تاریخ خودداری کرده باشد و کجکی به او خیره شد،یعنی کور خوانده ای!روباه
که عصبانی تر می شد واز شدت عصبانیت فشار خونش بالا می رفت،صدایش را بلند
کرد وگفت:((الاغ جان!ببخشید کلاغ جان!آن قصه دیگر قدیمی شده.پس آن منقار
بی خاصیتت را باز کن تا گلویت را معاینه کنم،و گرنه آن چنان آمپولی توی
دمبت بزنم که از کلاغ بودنت پشیمان بشوی!!))کلاغ فکر کرد شاید حق با این
آقا دکتر باشد.آن قصه قدیمی شده و اگر می خواهد حالش خوب شود،باید چند
لحظه،فقط چند لحظه به دکتر روباه اعتماد کند.وانگهی(بین خودمان بماند!)از
آمپول هم می ترسید.پس تسلیم شد و منقارش را باز کرد.روباه با لبخندی رضایت
آمیز پنیر را آرام از منقارش در آورد و گذاشت روی میز،کنار تکه های
نان._آفرین کلاغ خوب!حالا زبانت را بیرون بیاور! با چراغ قوه اعماق گلوی
کلاغ را وارسی کرد.گوش هایش را هم همین طور،اما هر چه کرد نتوانست چشمش را
معاینه کند.چون کلاغ چشم از قالب پنیر بر نمی داشت و مدام کله اش را می
چرخاند.روباه که از اداهای او خسته شده بود،گفت:((دیگر حوصله ام را سر
بردی،برایت دارو می نویسم.بخور،اگر خوب نشدی،هفته ی دیگر دوباره بیا،البته
بدون پنیر !))بعد دفترچه ی بیمه اش را گرفت و برایش قرص سرما خوردگی،شربت
سینه و یک واشر جهت جلوگیری از آب ریزش بینی نوشت.کلاغ که باورش نمی شد
دکتر روباه این قدر مهربان باشد،به حرف آمد.در حالی که صدایش مثل یک ویلن
کوک نشده ی ما قبل تاریخی بود،گفت:((من نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر
کنم.))روباه گفت:((با زبان بین المللی،یعنی پول.از وقتی فنیقی ها پول را
اختراع کرده اند مشکلات زیادی از سر راه برداشته شد.))کلاغ
گفت:((پول؟!))طوری گفت پول،که انگار برای اولین بار است که این واژه را می
شنود و ادامه داد:((من که دفتر چه ی بیمه دارم.))روباه با لبخندی موذیانه
گفت:((ولی من با بیمه قرار داد ندارم.فقط می توانم داروهایت را در دفتر چه
بنویسم.))کلاغ به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت:((ولی من برای دادن حق
ویزیت پولی ندارم.من فکر کردم شما… .))روباه حرف او را قیچی کرد:((البته
بنده دکتر پول دوستی نیستم و اصولا پول چیز چرک و کثیفی است؛ولی حالا به
خاطر این که وجدانم راحت باشد،قالب پنیرت را بر می دارم تا با این نان
بربری خاش خاشی که صبح از خروس گرفته ام،صبحانه ام را کامل کنم.))کلاغ
نگاه ذلت باری به روباه کرد و با همان صدایی که مثل ویلن کوک نشده
بود،گفت:((حالا نمی شود تخفیف بدهی!))روباه کمی به پنیر ناخنک زد و
گفت:((نه جانم مثل این که تقدیر تو این است که هیچ وقت این پنیر از گلویت
پایین نرود.بفرما برو بیرون!))کلاغ با بی نوایی هر چه تمام تر دفترچه اش
را زد زیر بالش،آب دماغش را بالا کشید و لخ لخ کنان از مطب بیرون آمد.در
حالی که اصلا که رمق نداشت قارقار کند و بگوید:((الهی کوفتت بشود!))نیازی
به نفرین کلاغ نبود.آن پنیر آلوده به ویروس،به دهان روباه کوفت شد.بدجور
هم کوفت شد.هفته ی بعد در حالی که یواش یواش حال کلاغ خوب می شد،حال روباه
وخیم می شد و جانش بالا می آمد.

نتیجه ی بهداشتی:قبل از خوردن پنیر آلوده ی ویروسی،باید آن را جوشاند،با صابون شست ،یا با الکل ضد عفونی کرد!

نتیجه ی اخلاقی:هر کس حق کسی را بخورد،عاقبت کوفتش می شود.

نتیجه ی کلاغی:تاریخ تکرار می شود،اما یک جور دیگر.

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

داستانهای خنده دار

 

داستان های طنز ادبی کوتاه

 داستان پرواز در اسمانهامردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

 

 

داستانهای کوتاه خنده دار

  داستان خنده دار گم شدن ملاروزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

 

حکایت خنده دار

  داستان آواز خواندن خروسهنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

 

حکایت های طنز

  داستان آسایشگاهدر خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفتآقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنیدحالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردنآخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

 

داستانهای کوتاه طنز

  داستان راننده کامیونراننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

 

حکایت های خنده دار

 

  داستان طنزﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ

 

داستانهای خنده دار

 

 داستان طناب

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته

داستان های جالب و خواندنی

مقایسه و انتخاب بهترین لپ تاپ ها*زیر قیمت*

چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟

داستان های طنز ادبی کوتاه

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

سفارش تبلیغات بنری آنلاین ( محل قرار گیری بنر ها + تعرفه)

سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

با این پرواز مسافرتی مجلل و ارزان را تجربه کن!

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

با کاربرد های شگفت انگیز ووچر پرفکت مانی آشنا شو !

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀مشاهده

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

بهترین راه نوشیدن آب سالم برای همه ◀ کلیک کنید

چطور ووچر بخرم؟

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

هتل های لاکچری و ارزان با آفرهای تابستانه رزرو کن!

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

5000 گیگ اینترنتو ، هدیه بگیر!

جستجوی ارزانترین بلیط مشهد◀تیکبان

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

داستان های طنز ادبی کوتاه
داستان های طنز ادبی کوتاه
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *