داستان نویسی کودکان با تصویر

داستان نویسی کودکان با تصویر
داستان نویسی کودکان با تصویر

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

تمیزکاری خونه کلافت کرده؟ حتما اینجا سر بزن

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

 

داستان نویسی کودکان با تصویر

داستان کوتاه کودکانه با تصویر ( داستان اسراف نمی کنم زنده بمانم )

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

 

داستان نویسی کودکان

 

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

 

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

 

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

 

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

 

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

 

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

 

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

 

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

 

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

قصه کودکانه زیبا ( داستان کودکانه باد و خورشید )

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

 

قصه بچه گانه باد و خورشید

داستان نویسی کودکان با تصویر

 

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

 

داستان کودکانه بلند ( پروانه ها به همراه نقاشی )

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

 

داستان بلند کودکانه پروانه ها

 

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

 

متن قصه کودکانه

 

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

 

داستان کودکانه بلند پروانه ها

 

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

 

داستان های بچه گانه ی پروانه ها

 

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

 

داستان پروانه ها با تصویر

 

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.

 

قصه ی بچه گانه ی پروانه ها

 

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

 

داستان پروانه ها 

 

 

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

 

داستان گربه ی پشمالو کودکانه با نقاشی

 

پیش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

 

نقاشی داستان گربه ی تنها

 

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

 

قصه ی گربه ی پشمالو

 

خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.

 

تصالویر قصه ی گربه ی پشمالوی تنها

 

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

 

قصه ی کودکانه گربه ی پشمالو

 

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد.

 

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند.

 

پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید.

 

خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکی در اتاق وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟

 

من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دهم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

 

داستان بچه گانه ی گربه ی تنها

 

گردآوری: بخش کودکان بیتوته

 

 

سرگرمی های کودکانه

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

خرید لپ تاپ استوک اروپا

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

خرید دستگاه تصفیه آب به صورت قسطی ◀30 ماه گارانتی طلایی

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما

ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!

دانلود نرم افزار حسابداری رایگان پارمیس همراه

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

لبخندت رو با این رژ لب های خاص جذاب تر کن!

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

به همین راحتی میتونی آب رو تصفیه کنی و سالم بنوشی*کلیک کن

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

داستان ها یکی از شیرین ترین سرگرمی های کودکان قدیمی و امروزی می باشد. اگر این داستان ها با تصاویرشان همراه باشد, برای کودکان جذاب تر است. چوپان دروغگو یکی از قدیمی ترین داستان کودکانه تصویری است.

یکی از سرگرمی های مفید و جذاب برای کودکان, قصه ها می باشند. اگر این قصه ها همراه با تصویر باشند, جذابیت بیشتری برای کودکان دارند. هر کودکی در هر سنی, از تماشا کردن تصاویر داستان ها لذت می برند و بهتر می تواند با داستان ارتباط برقرار کند. در این مطلب با چهار نمونه از زیباترین و جذاب ترین داستان کودکانه همراه با تصویر آشنا می شویم.

از آن جایی که داستان کودکانه تصویری, یکی از جذاب ترین سرگرمی های کودکان به شمار می آید, در ادامه به چند نمونه از این داستان های زیبا می پردازیم. داستان معروف چوپان دروغگو و کسی کمک می کند و یک کلاغ چهل کلاغ و باد و خورشید به همراه تصاویر آمده است. همچنین برای خواندن داستان آموزنده برای کودکان و داستان قرآنی اینجا کلیک کنید.

داستان نویسی کودکان با تصویر

یکی از قصه های شیرین کودکانه, قصه چوپان دروغگو می باشد. علاوه بر شعرهای کودکانه,  این داستان جذاب و زیبا بسیار, پند آموز است و کودکان از شنیدن آن لذت می برند. با ما همراه باشید با داستان چوپان دروغگو.

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. 

یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یک دفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.  

از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک …

مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.

از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید…. ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.

یکی دیگر از شیرین ترین داستان کودکانه تصویری, داستان چه کسی کمک می کند؟ است. این داستان جذاب, بسیار آموزنده می باشد و برای کودکان در هر سنی مناسب است.

یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز زرد بودند.

یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، “من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .

مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم. غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم. مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد. او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.

مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟ سگ گفت: من باید به شکار بروم. گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم. غاز گفت: من بالم درد می کند. مرغ گفت: پس خودم تنهایی آنرا انجام می دهم. مرغ کوچولو بدون کمک کسی گندم ها را دروکرد.

مرغ حنایی که خسته شده بود، پرسید: کسی به من کمک می کند که این گندمها را به آسیاب ببریم و آنها را آرد کنیم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من نمی توانم. غاز گفت: من هم نمی توانم. مرغ حنایی گفت: خودم اینکار را خواهم کرد. او گندمها را به آسیاب برد و تنهایی آنها را آرد کرد بدون اینکه کسی به او کمک کند.

مرغ حنایی که خیلی خیلی خسته بود، پرسید: کسی به من کمک می کند تا با این آرد نان بپزیم؟ ولی باز هم سگ و گربه و غاز به او کمک نکردند و هر کدام بهانه ای آوردند. مرغ حنایی گفت:خودم این کار را خواهم کرد. و بعد مرغ خسته بدون کمک کسی نان پخت.

نان تازه و داغ بوی خیلی خوبی داشت. مرغ حنایی پرسید: آیا کسی به من کمک می کند تا نان را بخوریم. سگ گفت: من کمک خواهم کرد. گربه گفت: من کمک خواهم کرد. غاز گفت: من کمک خواهم کرد.

اما مرغ حنایی با عصبانیت فریاد کشید، من نیازی به کمک شما ندارم و خودم تنها این کار را خواهم کرد. مرغ حنایی نان را جلوی خودش گذاشت و همه آن را خورد.

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد.

پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .

تا اینکه کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت : کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت : ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.داستان نویسی کودکان با تصویر

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند.

از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید آنقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد. خورشید در مسابقه برنده شد.

چهار داستان جذاب و شیرین بیان شده از قدیمی ترین داستان کودکانه تصویری می باشند. همه ما خاطرات زیادی از این قصه ها داریم. با شنیدن دوباره این داستان ها, تصاویر آن ها در ذهن ما تجسم می شود. برای مشاهده داستان های کودکانه تصویری بیشتر به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

عالی بود

تصویر ها بسیار عالی و جذاب بودند

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

در این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های رنگارنگ را در اختیار کودکان عزیز قرار داده ایم که امیدواریم این داستان های کودکانه زیبا و بی نظیر مورد توجه کودکان دختر و پسر قرار بگیرند.

داستان کودکانه با نقاشیهای زیبا برای کودکان از جذابیت بیشتری برخوردار است و اگر شما تمایل دارید کودکان را در منزل یا مهدکودک سرگرم کنید بهتر است داستان های تصویری کودکانه را برای آن ها بخوانید.

داستان کودکانه تصویری و داستان کودکانه با نقاشی و قصه کودکانه تصویری از انواع داستان های مورد علاقه برای بچه ها هستند و اگر کودک شما توانایی خواندن و مطالعه دارد بهتر است این داستان های زیبای کودکانه همراه با نقاشی را در اختیار او قرار دهید.

داستان کودکانه با نقاشی در انواع مضامین کودکانه و مختلف نوشته شده اند در مطالب قبلی داستان سیندرلا تصویری و داستان شنل قرمزی تصویری و داستان دیو و دلبر تصویری را مشاهده کردید در ادامه این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های زیبا و رنگی را مشاهده خواهید کرد.داستان نویسی کودکان با تصویر

داستان کودکانه خرگوش و لاک پشت با نقاشی

روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است.

روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است بیایید با هم مسابقه بدهیم، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد. لاک پشت که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم. از این حرف لاک پشت، خرگوش به خنده افتاد حیوان هایی که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته. روباه به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم. روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.

لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی. زود باش. ببین خرگوش به کجا رسیده.
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.

خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است. با خود گفت تا او به اینجاها برسد، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم. وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم. خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی. اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید.

درست در کنار درخت و انتهای جاده. ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد. آن روز همه حیوان ها دیدند که لاک پشت برنده شده بود . افسوس فایده ای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد.

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد. فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند. پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید. خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

داستان کودکانه پروانه ها به همراه نقاشی

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند . باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.داستان نویسی کودکان با تصویر

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریز و ریز تر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

در این مطلب مجموعه ای از داستان کودکانه با نقاشی های رنگی و زیبا را برای کودکان عزیز گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان ها مورد توجه آن ها قرار بگیرند.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

فرهنگ و هنر, قصه و سرگرمی کودکانه, مطالب ویژه

قصه کودکانه تصویری زیبا برای کودکان باهوش

در این مطلب از حیاط خلوت به ارائه سه قصه کودکانه تصویری جذاب و جالب برای بچه های باهوش و با استعداد می پردازیم که هر یک از این داستان های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند و می توانند بهترین انتخاب برای کودک دلبند شما باشند.

این داستان ها علاوه بر متن هایی زیبا با بیانی شیرین و کودکانه، دارای تصاویری دلنشین و جالب نیز می باشند که مطمئنا تماشای آنها کودک شما را نیز به وجد می آورد. اولین داستان کودکانه تصویری مربوط به قصه بچه موش کنجکاوی است که تلاش دارد بداند چه کسی از همه قوی تر است و برای رسیدن به جواب سوالش کنجکاوی های زیادی می کند. این داستان می تواند برای بچه های سه تا هفت سال بسیار زیبا و شنیدنی باشد.

داستان نویسی کودکان با تصویر

قصه کودکانه بعدی مربوط به اهمیت سلام کردن کودکان است، در این داستان سعی شده است با بیانی کودکانه، اهمیت سلام کردن را به کودکان یادآوری می نماید. این داستان کودکانه یکی از آموزنده ترین داستان ها برای بچه ها است که اغلب مورد توجه والدین و مربیان قرار می گیرد.

همه قصه های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند، اما برخی از آنها را می تواند درس بزرگی برای کودکان باشد. یکی از این نوع قصه ها، قصه کفشدوزک و دوستانش است که به زیبایی امیدوار بودن در زندگی را به کودکان آموزش می دهد. این قصه تصویری کودکانه زیبا را می توانید در ادامه مشاهده نموده و ضمن خواندن این داستان زیبا برای کودکان، آنها رابا تصاویر دلنشین و جذاب این قصه آشنا نمایید.

امیدواریم مطالعه این سه قصه کودکانه تصویری برای شما دوستان گرامی و کودکان عزیزتان جذاب و جالب بوده باشد و از مطالعه آنها لذت کافی را برده باشید.

*******************************************

پیشنهاد میکنم اینم بخونید : قصه کوکانه و تصویری شیرین و جذاب (۲)

پیشنهاد میکنم اینم بخونید : ۵ داستان کودکانه از زندگی حضرت محمد (ص)

*******************************************

منبع : آرگا

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

2020-04-17

2019-06-07

2018-12-31

در این مطلب از حیاط خلوت ۲ داستان کودکانه و تصویری شیرین و جذاب برای …

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

 

همانطور که می دانید خواندن داستان برای کودکان خیلی مفید است، در ادامه می توانید چند داستان کوتاه را تماشا کنید و آن را برای کودکان عزیزتان بخوانید.

داستان کوتاه کودکانه با تصویر ( داستان اسراف نمی کنم زنده بمانم )داستان نویسی کودکان با تصویر

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

 

داستان نویسی کودکان

 

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

 

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

 

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

 

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

 

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

 

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

 

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

 

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

داستان کوتاه با نقاشی ساده

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

 

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

قصه کودکانه زیبا ( داستان کودکانه باد و خورشید )

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

 

داستان نویسی کودکان با تصویر

قصه بچه گانه باد و خورشید

 

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

 

داستان کودکانه بلند ( پروانه ها به همراه نقاشی )

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

 

داستان بلند کودکانه پروانه ها

 

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

 

متن قصه کودکانه

 

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

 

داستان کودکانه بلند پروانه ها

 

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

 

داستان های بچه گانه ی پروانه ها

 

این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.

 

داستان پروانه ها با تصویر

 

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.

 

قصه ی بچه گانه ی پروانه ها

 

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.

 

داستان پروانه ها 

 

  بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

 

داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )

در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

 

داستان گربه ی پشمالو کودکانه با نقاشی

 

پیش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.

 

نقاشی داستان گربه ی تنها

 

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

 

قصه ی گربه ی پشمالو

 

خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.

 

تصالویر قصه ی گربه ی پشمالوی تنها

 

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.

 

قصه ی کودکانه گربه ی پشمالو

 

گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد.

 

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند.

 

پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید.

 

خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکی در اتاق وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟

 

من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دهم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

 

داستان بچه گانه ی گربه ی تنها

 

گردآوری: بخش کودکان

 

 

 

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

داستان کوتاه کودکانه با تصویر را از سایت اسکرین لند دریافت کنید.

زیباترین و جذاب ترین داستان کودکانه تصویری به علاوه شیرین ترین داستان کودکانه چوپان دروغگو به همراه داستان آموزنده و جذاب چه کسی کمک می کند؟ را در این مطلب آشنا می شویم.

سمیرا غلامحسینی ۱۱ شهریور ۱۳۹۹ ۲

داستان نویسی کودکان با تصویر

داستان ها یکی از شیرین ترین سرگرمی های کودکان قدیمی و امروزی می باشد. اگر این داستان ها با تصاویرشان همراه باشد, برای کودکان جذاب تر است. چوپان دروغگو یکی از قدیمی ترین داستان کودکانه تصویری است.

یکی از سرگرمی های مفید و جذاب برای کودکان, قصه ها می باشند. اگر این قصه ها همراه با تصویر باشند, جذابیت بیشتری برای کودکان دارند. هر کودکی در هر سنی, از تماشا کردن تصاویر داستان ها لذت می برند و بهتر می تواند با داستان ارتباط برقرار کند. در این مطلب با چهار نمونه از زیباترین و جذاب ترین داستان کودکانه همراه با تصویر آشنا می شویم.

از آن جایی که داستان کودکانه تصویری, یکی از جذاب ترین سرگرمی های کودکان به شمار می آید, در ادامه به چند نمونه از این داستان های زیبا می پردازیم. داستان معروف چوپان دروغگو و کسی کمک می کند و یک کلاغ چهل کلاغ و باد و خورشید به همراه تصاویر آمده است. همچنین برای خواندن داستان آموزنده برای کودکان و داستان قرآنی اینجا کلیک کنید.

یکی از قصه های شیرین کودکانه, قصه چوپان دروغگو می باشد. علاوه بر شعرهای کودکانه,  این داستان جذاب و زیبا بسیار, پند آموز است و کودکان از شنیدن آن لذت می برند. با ما همراه باشید با داستان چوپان دروغگو.

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.

یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یک دفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک …

مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.

از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید…. ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.

یکی دیگر از شیرین ترین داستان کودکانه تصویری, داستان چه کسی کمک می کند؟ است. این داستان جذاب, بسیار آموزنده می باشد و برای کودکان در هر سنی مناسب است.

یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز زرد بودند.

یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، “من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .

مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم. غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم. مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد. او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.

منبع : arga-mag.com

قصه کودکانه تصویری زیبا برای کودکان باهوش در این مطلب از حیاط خلوت به ارائه سه قصه کودکانه تصویری جذاب و جالب برای بچه های باهوش و با استعداد می پردازیم که هر یک از این داستان های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند و می توانند بهترین انتخاب برای کودک دلبند شما باشند.

فرهنگ و هنر, قصه و سرگرمی کودکانه, مطالب ویژه

در این مطلب از حیاط خلوت به ارائه سه قصه کودکانه تصویری جذاب و جالب برای بچه های باهوش و با استعداد می پردازیم که هر یک از این داستان های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند و می توانند بهترین انتخاب برای کودک دلبند شما باشند.

این داستان ها علاوه بر متن هایی زیبا با بیانی شیرین و کودکانه، دارای تصاویری دلنشین و جالب نیز می باشند که مطمئنا تماشای آنها کودک شما را نیز به وجد می آورد. اولین داستان کودکانه تصویری مربوط به قصه بچه موش کنجکاوی است که تلاش دارد بداند چه کسی از همه قوی تر است و برای رسیدن به جواب سوالش کنجکاوی های زیادی می کند. این داستان می تواند برای بچه های سه تا هفت سال بسیار زیبا و شنیدنی باشد.

داستان نویسی کودکان با تصویر

قصه کودکانه بعدی مربوط به اهمیت سلام کردن کودکان است، در این داستان سعی شده است با بیانی کودکانه، اهمیت سلام کردن را به کودکان یادآوری می نماید. این داستان کودکانه یکی از آموزنده ترین داستان ها برای بچه ها است که اغلب مورد توجه والدین و مربیان قرار می گیرد.

همه قصه های کودکانه از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردارند، اما برخی از آنها را می تواند درس بزرگی برای کودکان باشد. یکی از این نوع قصه ها، قصه کفشدوزک و دوستانش است که به زیبایی امیدوار بودن در زندگی را به کودکان آموزش می دهد. این قصه تصویری کودکانه زیبا را می توانید در ادامه مشاهده نموده و ضمن خواندن این داستان زیبا برای کودکان، آنها رابا تصاویر دلنشین و جذاب این قصه آشنا نمایید.

امیدواریم مطالعه این سه قصه کودکانه تصویری برای شما دوستان گرامی و کودکان عزیزتان جذاب و جالب بوده باشد و از مطالعه آنها لذت کافی را برده باشید.

منبع : آرگا

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

منبع : hayatkhalvat.com

داستان کودکانه با نقاشی داستان کودکانه بلند،متن قصه کودکانه،داستان کوتاه با نقاشی ساده،داستان نویسی کودکان،داستان بلند کودکانه،داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان،داستان کوتاه کودکانه با تصویر،قصه کودکانه زیبا،قصه بچه گانه

مجموعه: شعر و قصه کودکانه

داستان کوتاه با نقاشی ساده برای نوجوانان

همانطور که می دانید خواندن داستان برای کودکان خیلی مفید است، در ادامه می توانید چند داستان کوتاه را تماشا کنید و آن را برای کودکان عزیزتان بخوانید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.

داستان نویسی کودکان

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است.

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.

که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

داستان کوتاه با نقاشی ساده

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث می کردند. آخر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.

مردی داشت از آن حوالی رد می شد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

قصه بچه گانه باد و خورشید

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.

باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.

بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد.

خورشید آنقدر تابید و آفتاب را روی زمین پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.

داستان بلند کودکانه پروانه ها

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.

پیشنهاد ویژه

میخوای درآمد کلان داشته باشی؟ این صرافی ایمن راهشو داره

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

تو تعطیلات تیر ماه،مسافرت تابستونه نمیچسبه؟

متن قصه کودکانه

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “

منبع : www.beytoote.com

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را حذف کنیم.

شهرک سرآسیاب لنده

 

امروز در شهرک سرآسیاب فعالیت متفاوتی با بچه ها انجام دادیم.روز قبل از بچه ها خواسته بودم تا برای امروز مجله،کتاب،روزنامه ویا هر چیز دگ که تصاویر متنوعی داشته باشد با خودشان بیاورند.از آنها خواستم تا موضوعی را در ذهن مدنظر قرار بدهند و بعد تصاویری که به هم مرتبط هستند و به موضوعی که انتخاب کرده اند مربوط است را از کتاب یا مجله یا روزنامه برش بزنند و جدا کنند.

بعد از آنها خواستم تا تصاویری که برش زده اند را در دفترشان بچسبانند و نوعی کلاژ یا همان چسبانه کاری را شکل دهند.هر کس که تصاویر انتخابی اش شخصیت محور بود باید برای آن نام انتخاب می کرد.بعد مطابق با تصاویر داستانی را خلق می کردند.برای داستان عنوان انتخاب کردند و داستانی را نوشتند که خودشان تصویرگر و نویسنده آن بودند.داستان نویسی کودکان با تصویر

در نوشتن داستان باید نسبت به حالات و احساسات مختلف شخصیت های داستان حال چه انسان چه حیوان دقت می کردند و مکان ها و زمان های گوناگونی را انتخاب می کردند تا داستانشان تکمیل باشد.با انجام این فعالیت این نوع نویسندگی در ذهن کودک باقی میماند. داستان های که بچه ها خلق کردند موضوعات مختلفی را دربر داشت از پرستاران گنجشک گرفته تا بی خوابی پدر علی …

ذخیره سازی نام، آدرس ایمیل و وبسایت من برای ارسال دیدگاه های آینده

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

خیلی دوست دارم شبیه آقا خرسه توی قصه خرس سیاه مهربون بتونم وقتی بزرگ شدم به بقیه کمک کنم. بنظرم همه ما باید شبیه آقا خرسه باشیم

آدرس ایمیل: smaeelazari@gmail.com

تلفن تماس دفتر: 07432270504

شبکه های اجتماعی:

با مربیان

حمایت از ما

درباره ما

تماس با ما

آدرس ایمیل: Contact[@]koodakroosta.ir

تلفن تماس دفتر: 07432270504

شبکه های اجتماعی:

با مربیان

حمایت از ما

درباره ما

تماس با ما

روستای سرآسیاب لنده

 

 

در روستای سرآسیاب شهر لنده نوعی از داستان نویسی خلاق را با بچه ها تمرین کردیم.شیوه جدیدی که استفاده کردیم به این شکل بود که بچه ها بدون اینکه اطلاعاتی در مورد آنچه که در ذهن دارند به یکدیگر بدهند،یک موضوع را انتخاب کردند و در مورد آن موضوع یک نقاشی کشیدند.سپس بچه ها جای خود را با همدیگر عوض کردند و هر کدام برای نقاشی که دوست خود آن را کشیده و هیچ اطلاعاتی در مورد ایده و ذهنیت نقاش نداشته است یک داستان نوشت.بعد از اینکه داستان مورد نظر نوشته شد،نویسنده یک اسم برای آن انتخاب کرد.داستان نویسی کودکان با تصویر

بعد با همدیگر در مورد داستان نوشته شده و نقاشی آن گفت و گو کردند.نقاش در مورد موضوعی که انتخاب کرده و نقاشی آن را کشیده بود نظراتی داد و ایده خود را بیان کرد،و نویسنده داستان خود را با موضوع نقاشی مقایسه کرد تا بداند موضوعات انتخابی آن دو چه شباهت ها و تفاوت هایی باهمدیگر دارند، و آیا داستان نوشته شده متناسب با نقاشی کشیده شده است یا خیر.

 

در روستای سرآسیاب شهر لنده داستان نویسی را این بار از روی کلاژ و چسبانه کاری که کودکان شهر لنده قبلا انجام داده بودند اجرا کردیم.از بچه ها خواستم تا چسبانه کاری دوستان خود در شهر لنده را ببینند و هر نفر یک حیوان را انتخاب کند و در مورد آن داستانی تخیلی بنویسند.در ابتدا قصد داشتم تا بچه ها خودشان کار کلاژ و چسبانه کاری را انجام دهند اما بعد با خود گفتم بهتر است از روی کاردستی بقیه این کار را  انجام دهند تا علاوه بر فعال شدن ذهن ، یک کار مشارکتی با بچه های شهر لنده داشته باشند.

هر چند در گذشته نیز بچه های روستای سرآسیاب کار کلاژ و چسبانه کاری را انجام داده بودند.اما من میخواستم با کاری که خودشان انجام نداده بودند و تصویری که دیگری ترسیم کرده بود داستان تخیلی بنویسند.با انجام این فعالیت قوه تخیل بچه ها تقویت می شود و از طرفی احساس مشارکت و مهارت دوطرفه بین آنها و کودکان دیگر مناطق شکل می گیرد.

 

امروز کتاب ” آقای باکلاه و آقای بی کلاه “ را با بچه های روستای سرآسیاب لنده کار کردیم.بعد از بلندخوانی قصه ، سعی کردم طبق روال گذشته معانی و مفاهیم واژه های کتاب را برای بچه ها توضیح بدم.این کتاب چند داستان دارد که هرکدام موضوع متفاوتی دارد.کتاب به زبان طنز نوشته شده است. بعد از اینکه کتاب را با بچه ها خواندیم از آنها خواستم تا نظرشان را درباره موضوع و مفهوم داستان بگویند و اینکه چه چیزی از این داستان یاد گرفتند و هدف داستان چه بود.

یکی از داستان های کتاب با عنوان ” اگر دنیا دیوانه بود ” نظر بچه ها جلب کرده بود. از آنها خواستم درباره آن بنویسند.اینکه اگر دنیا دیوانه بود چه اتفاقی می افتاد و زندگی ما چگونه میشد؟بچه ها داستان خود را  همانند داستان کتاب با زبانی طنزآلود و غیرواقعی نوشتند. نوشته ی آنها ترکیبی از احساس و افکار کودکانه و آرزوها و تخیلشان بود.این شکل از داستان نویسی قدرت تقیل آنها را تقویت میکنند و آنها را در نوشتن با زبان طنز ماهر می کند.دنیایی که آنها با این داستان تجسم کرده بودند دنیای تخیلی ذهن بچه ها بود دنیایی غیرواقعی اما شیرین و کودکانه…

 

 

در روستای سرآسیاب لنده فعالیت داستان نویسی را این بار به شیوه جدیدی کار کردیم.چند وقتی است که با این کودکان مشغول نوشتن کتاب های تصویری هستیم.با تصمیم بچه ها یکی از این کتاب ها در مورد ضرب المثل های محلی است.نسل امروز کمتر ضرب المثل می شنوند و از ضرب المثل های قدیمی و محلی کمتر می دانند.برای همین این موضوع را برای کتاب انتخاب کردیم تا این ضرب المثل ها را یادآوری کنیم و آن ها را به نسل های آینده منتقل کنیم.

در این کتاب،هر کدام از بچه ها یک ضرب المثل را انتخاب کرد و برای آن داستان مربوط را نوشت.من نیز در کنارشان بودم و هر گاه به کمک نیاز داشتند برایشان در مورد آن ضرب المثل توضیح می دادم.امروز در مراسمی که رئیس شورای روستای سرآسیاب لنده نیز حضور داشت از یکی از این کتاب ها رونمایی کردیم.در این مراسم چند نفر از اهالی روستا و مادر یکی از بچه ها نیز حضور داشتد.مریم جلوی صحنه آمد و از کتابش رونمایی کرد و قسمتی از آن را برای ما خواند.بچه ها از این مراسم خوشحال بودند و دوستانی که افتخار حضور داشتند از فعالیت بچه ها لذت بردند و تشکر کردند.

کارهایی دیگری نیز در این راستا داریم که هنوز در حال انجام هستند و کامل نشده اند.در آینده نزدیک این فعالیت ها را نیز به نمایش می گذاریم.

ذخیره سازی نام، آدرس ایمیل و وبسایت من برای ارسال دیدگاه های آینده

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

خیلی دوست دارم شبیه آقا خرسه توی قصه خرس سیاه مهربون بتونم وقتی بزرگ شدم به بقیه کمک کنم. بنظرم همه ما باید شبیه آقا خرسه باشیم

آدرس ایمیل: smaeelazari@gmail.com

تلفن تماس دفتر: 07432270504

شبکه های اجتماعی:

با مربیان

حمایت از ما

درباره ما

تماس با ما

آدرس ایمیل: Contact[@]koodakroosta.ir

تلفن تماس دفتر: 07432270504

شبکه های اجتماعی:

با مربیان

حمایت از ما

درباره ما

داستان نویسی کودکان با تصویر

تماس با ما

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

داستان نویسی کودکان با تصویر
داستان نویسی کودکان با تصویر
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *