داستان نوروز کودکانه

داستان نوروز کودکانه
داستان نوروز کودکانه

یکی از راه های آشنا کردن کودکان با آداب و سنت ها، داستان است. شما عزیزان به راحتی می توانید برای فرزندانتان داستان های متنوع تعریف کنید و آن ها را با موضوعات مختلف آشنا نمایید.

یکی از این موضوعات عید نوروز است. از این رو در ادامه داستان های کودکانه عید نوروز را آورده ایم تا به کمک آن ها فرزندانتان را با این عید باستانی آشنا نمایید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهر چشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه و گل خود بهار را به خانه ها بیاورد.

در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند.

داستان نوروز کودکانه

پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، شمعدان، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماور را آتش و چای خوشبویی دم کرد.

سپس قشنگ ترین لباسش را پوشید، روسری نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک ماهی قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو نوروز در گلدان کاشته بود را آب داد.

سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود.

پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … ».

در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن قصه ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند.

برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد.

آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم».


بهار خانم که از راه رسید، همه‌ جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک‌ جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی. عیدی من را می‌ دهی؟ بهار خانم تقی زد به تخم‌ های گنجشک، جوجه‌ ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».

درخت گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه‌ های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».

کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش‌ حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله‌ پیرزن.

خاله پیرزن کنار سفره هفت‌ سین نشسته بود و داشت سین‌ های سفره هفت‌ سین را می‌ شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: « یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه‌ دار شد».

بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت‌ سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله ‌پیرزن پیچیده بود.


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرستان‌های استان اصفهان پیرزنی زندگی می‌کرد. پیرزن مهربان قصّه‌ ی ما به قدری مهربان بود که تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.

وقتی کسی بیمار می‌ شد پیرزن فوراً به خانه‌‌ او می‌رفت و با تجربه‌هایی که از مادرش یاد گرفته بود به آن‌ها منتقل می‌کرد. البتّه به اضافه گیاهان دارویی. پیرزن نه تنها برای بیماری‌ های اهالی روستا بلکه برای مشکلات آن‌ها نیز به آن‌ها کمک ‌می‌کرد.

اهالی روستا همیشه دلشان می‌خواست به پاس تشکّر از زحمات پیرزن برای او کار بزرگی انجام دهند. اما نمی‌دانستند چه کاری؟بالاخره یک روز تصمیم جدّی گرفتند.همه می‌دانستند که پیرزن حافظه‌اش ضعیف است. آنها با همه‌ مردم شهر توافق کردند که در شهر حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.

پیرزن آنقدر درگیر مشکلات زندگی خود و مردم بود که اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن که در شهر زندگی می‌کرد شب عید برای او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را به او تبریک بگوید.

وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف کوچه به راه افتاد. او فکر می‌کرد که مردم هم خبر ندارند که امشب عید نوروز است. جالب این بود که وقتی به خیابان شهر رسید پرنده در آن جا پر نمی‌زد.

پیرزن درمانده به طرف خانه‌اش راه افتاد وقتی در خانه را باز کرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود. تمامی اهالی شهر برای پیرزن سفره‌ هفت سین چیده بودند. خلاصه آن شب همگی در کنار هم سال خوشی را تحویل کردند.


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای و گیوه ی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر می آمد.

بیرون دروازه ی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ ، هر جور میوه یی که دلت می خواست پیدا می شد! و فراوان بوته های پر گل داشت ! هرسال، اول بهار، شاخه های درخت ها پر از شکوفه می شد: شکوفه های صورتی، شکوفه های سفید.

صاحب این باغچه ی کوچک، پیرزن سفیدموی خوش رویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هر سال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار می شد. رختخوابش را جمع می کرد، وضو می گرفت و نماز می خواند. اتاق را جارو می کرد.

قالیچه ی ابریشمی قشنگش را می آورد توی ایوان پهن می کرد و باغچه ی روبروی ایوان را آب پاشی می کرد. دور تا دور باغچه، هفت بوته ی گل هفت رنگ بود: نرگس و همیشه بهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.

جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگی شیطان شنا می کردند. پیرزن می رفت سر حوض، فوّاره را باز می کرد. آب برق برق می زد و روی گلها و بوته ها می ریخت. آنوقت می رفت و آینه ی پایه دار نقره اش را می آورد و روی قالیچه می نشست.

موهایش را شانه می زد و می بافت. چشم هایش را سرمه می کشید. لُپ هایش را گلی می کرد. روی پیراهن تافته اش نیم تنه ی زری می پوشید و چارقد زری سر می کرد. گلاب به موهایش می زد. عود روشن می کرد. منقل آتش را درست می کرد. کیسه ی مخمل اسفند را کنار منقل می گذاشت.

توی کوزه ی قلیان بلوری، چند تا برگ گل می انداخت. بعد، سینی هفت سین را می آورد روی قالیچه می گذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقل و نبات می چید و پهلوی هفت سین می گذاشت و می نشست روی قالیچه، و چشم به راه عمو نوروز می شد.

پیرزن کم کم خوابش می گرفت، چرت می زد، پلک هایش سنگین می شد، به خواب می رفت و عمو نوروز را خواب می دید. در این میان، عمو نوروز سر می رسید، می دید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند می زند.

عمو نوروز دلش نمی آمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشه بهار را از باغچه می چید و به موهای سفید پیرزن می زد. نارنج سفره ی هفت سین را بر می داشت با چاقو نصف می کرد. نصفش را با قند و آب می خورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن می گذاشت. یک مشت اسفند از توی کیسه ی مخمل در می آورد و روی آتش می ریخت.

اسفندها می پریدند هوا، ترق و توروق صدا می کردند! بوی اسفند در هوا می پیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان می گذاشت. قلیان را چاق می کرد، چند پُکی به قلیان می زد و آنوقت، پا می شد و می رفت تا عید را به شهر ببرد.

آفتاب، کم کم، از سر درختها پایین می آمد، در حیاط پهن می شد، به ایوان می رسید و می افتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب می پرید، چشم هایش را می مالید. تا نارنج نصف شده را می دید و بوی اسفند به دماغش می خورد، شستش خبردار می شد که:

ای دل غافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش. دستی به زلفهایش می کشید، گل همیشه بهار را از گوشه چارقدش در می آورد و می گفت: «ای داد بیداد ! باز هم باید یک سال آزگار صبر کنم.»

و پیرزن یک سال دیگر هم صبر می کرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشم های پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون می گویند، هر کسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تر و تازه می ماند.

هیچ کس نمی داند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تر و تازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.

داستان نوروز کودکانه




همچنین بخوانید:


20 نقاشی بدون رنگ سفره هفت سین ساده و آسان


شعر کودکانه درباره‌ی بهار و نوروز

درج کامنت برای این مطلب غیر فعال است

 

6 شهریور 1398
قصه های کودکانه

4 دیدگاه
111,966 بازدید

قصه عمو نوروز

قصه قشنگ آمدن سال نو

داستان نوروز کودکانه

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای‌ و گیوه‌ی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر می‌آمد.

بیرون دروازه‌ی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ، هر جور میوه‌ای که دلت می‌خواست پیدا می‌شد! و فراوان بوته‌های پر گل داشت! هرسال، اول بهار، شاخه‌های درخت‌ها پر از شکوفه می‌شد: شکوفه‌های صورتی، شکوفه‌های سفید.

صاحب این باغچه‌ی کوچک، پیرزن سفیدموی خوش‌رویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هرسال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار می‌شد. رختخوابش را جمع می‌کرد، وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند. اتاق را جارو می‌کرد. قالیچه‌ی ابریشمی قشنگش را می‌آورد توی ایوان پهن می‌کرد و باغچه‌ی روبروی ایوان را آب‌پاشی می‌کرد. دورتادور باغچه، هفت بوته‌ی گل هفت‌رنگ بود: نرگس و همیشه‌بهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.

جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگ شیطان شنا می‌کردند.

پیرزن می‌رفت سر حوض، فوّاره را باز می‌کرد. آب، برق برق می‌زد و روی گل‌ها و بوته‌ها می‌ریخت. آن‌وقت می‌رفت و آینه‌ی پایه‌دار نقره‌اش را می‌آورد و روی قالیچه می‌نشست.

موهایش را شانه می‌زد و می‌بافت. چشم‌هایش را سرمه می‌کشید. لپ‌هایش را گلی می‌کرد. روی پیراهن تافته‌اش نیم‌تنه‌ی زری می‌پوشید و چارقد زری سر می‌کرد. گلاب به موهایش می‌زد. عود روشن می‌کرد. منقل آتش را درست می‌کرد. کیسه‌ی مخمل اسفند را کنار منقل می‌گذاشت. توی کوزه‌ی قلیان بلوری، چند تا برگ گل می‌انداخت. بعد، سینی هفت‌سین را می‌آورد روی قالیچه می‌گذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقل‌ونبات می‌چید و پهلوی هفت‌سین می‌گذاشت و می‌نشست روی قالیچه، و چشم‌به‌راه عمو نوروز می‌شد.

پیرزن کم‌کم خوابش می‌گرفت، چرت می‌زد، پلک‌هایش سنگین می‌شد، به خواب می‌رفت و عمو نوروز را خواب می‌دید. در این میان، عمو نوروز سر می‌رسید، می‌دید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند می‌زند.

عمو نوروز دلش نمی‌آمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشه‌بهار را از باغچه می‌چید و به موهای سفید پیرزن می‌زد.

نارنج سفره‌ی هفت‌سین را برمی‌داشت با چاقو نصف می‌کرد. نصفش را با قند و آب می‌خورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن می‌گذاشت. یک‌مشت اسفند از توی کیسه‌ی مخمل درمی‌آورد و روی آتش می‌ریخت.

اسفندها می‌پریدند هوا، ترق و توروق صدا می‌کردند! بوی اسفند در هوا می‌پیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان می‌گذاشت. قلیان را چاق می‌کرد، چند پُکی به قلیان می‌زد و آن‌وقت، پا می‌شد و می‌رفت تا عید را به شهر ببرد.

آفتاب، کم‌کم، از سر درخت‌ها پایین می‌آمد، در حیاط پهن می‌شد، به ایوان می‌رسید و می‌افتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب می‌پرید، چشم‌هایش را می‌مالید. تا نارنج نصف شده را می‌دید و بوی اسفند به دماغش می‌خورد، شستش خبردار می‌شد که:

«ای‌دل‌غافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش!»

دستی به زلف‌هایش می‌کشید، گل همیشه‌بهار را از گوشه چارقدش درمی‌آورد و می‌گفت: «ای‌دادبیداد! بازهم باید یک سال آزگار صبر کنم.»

و پیرزن یک سال دیگر هم صبر می‌کرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشم‌های پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون می‌گویند، هرکسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تروتازه می‌ماند.

هیچ‌کس نمی‌داند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تروتازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.

«پایان»

 

(این نوشته در تاریخ 30 شهریور 1400 بروزرسانی شد.)

برچسب هاافسانه های کهن داستان کهن داستان مصور داستان های عامیانه عمو نوروز قصه ایرانی قصه کهن قصه مصور قصه مصور کودکان قصه های کهن کتاب داستان کودکانه با نقاشی کتاب داستان کودکانه تصویری کتاب داستان کودکانه کوتاه

1 فروردین 1401

29 اسفند 1400

16 مهر 1400

داستان نوروز کودکانه

سلام بسیار زیبا

سلام . سال خوبی داشته باشید.

بسیار زیبا. قصه ها و افسانه های کودکان مانند بهار دل انگیز و زیبایند و هیچ وقت کهنه نمی شوند . مشهد مقدس علی ناصحی

چرا الکی میگی من زدم خلاصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

Δ

 

سیزده فروردین مصادف با روز خانواده و روز جهانی طبیعت است.

قصه شب “سفر عید”: عید شده بود. همه جا پر از شکوفه بود. پرستوها آواز می خواندند و هوای شهر تمیز و صاف بود. زری دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. می خواست همان جا دراز بکشد و به صدای پرستوها گوش بدهد، اما مادر او را صدا می زد:” زری… زری جان… بیدارشو! دیر می شود.”

اینم بخون، جالبه! قصه “باغ تد”

زری می دانست که باید بیدار شود. آخر آنها می خواستند به سفر بروند. قرار بود زری و پدر و مادر با هم با ماشین خودشان به شهری بروند که مادربزرگ و پدربزرگ زری در آنجا زندگی می کردند. آنها هر سال عید، یک روز بعد از تحویل سال نو به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ می رفتند. پدر هر سال قبل از عید به مادربزرگ و پدربزرگ تلفن می کرد و خبر سفرشان را به آنها می داد. اما امسال قبل از عید آنقدر کار داشت که یادش رفته بود تلفن بزند. حالا هم عجله داشتند تا هر چه زودتر وسیله ها را جمع کنند و توی ماشین بگذارند و راه بیفتند.

زری خیلی خوشحال بود. او از سفر کردن و رفتن به یک شهر دیگر و دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال بود. زری دلش می خواست همیشه عید باشد و به این شهر و آن شهر سفر کنند. مادر برای توی راه غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود، پدر هم وسیله ها را در ماشین می گذاشت. انگار پدر و مادر هم سفر رفتن را خیلی دوست داشتند، چون آنها هم خیلی خوشحال بودند.

داستان نوروز کودکانه

پدر و مادر کار می کردند. زری هم به آنها کمک می کرد. وقتی کارها تمام شد، زری و پدر و مادر هر کدام رفتند تا لباس هایشان را بپوشند. مادر لباس تازه اش را پوشید، پدر هم کت و شلوار تازه اش را پوشید. زری هم لباس عیدش را پوشید اما در همان وقت صدای زنگ آمد: دینگ… دینگ.

مادر گفت:” حتما برایمان مهمان آمده است.” پدر گفت:” حتما عید دیدنی آمده اند.” زری گفت:” اما ما می خواهیم به سفر برویم! پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.”

“دینگ…دینگ” مادر گفت:” عیب ندارد، زود می روند.” پدر گفت:” به مهمان هایمان می گوییم که می خواهیم به سفر برویم.” زری گفت:”اما دیر می شود، پدربزرگ و مادربزرگ نگران می شوند.” “دینگ…دینگ… دینگ “

مادر با عجله به حیاط رفت. پدر هم رفت تا چای درست کند، اما زری اخم کرد و گوشه ای نشست. مادر در را باز کرد و زری صدای سلام و احوالپرسی او را با مهمان ها شنید. مهمان ها وارد شدند. مادر گفت:”زری بیا ببین چه کسانی آمده اند؟”

زری دلش نمی خواست هیچ مهمانی را ببیند. او فقط دلش می خواست زود سوار ماشین شود و به شهری برود که مادربزرگ در آن زندگی می کردند. او صدای پدر را شنید که با مهمان ها سلام و احوالپرسی و روبوسی می کرد. پدر گفت:”زری بیا ببین چه کسانی آمده اند.”

زری با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ناگهان از تعجب دهانش باز شد. او چیزی را که می دید نمی توانست باور کند. پدربزرگ و مادربزرگ آمده بودند. پدربزرگ و مادربزرگ کنار در ایستاده بود. زری با خوشحالی به سمت آنها دوید و خودش را با خوشحالی در بغل آنها انداخت.

اینم بخون، جالبه! قصه ” قیچی مادربزرگ “

مادربزرگ به پدر گفت:” وقتی به ما خبر ندادید، ما نگران شدیم. فکر کردیم که چرا نمی خواهید پیش ما بیایید.” پدربزرگ به مادر گفت:”آن وقت فکر کردیم اگر شما نمی آیید، ما پیش شما بیاییم. به همین خاطر شبانه راه افتادیم.” پدر گفت:” خیلی کار خوبی کردید.” مادرگفت:” خیلی ما را خوشحال کردید.” زری با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:” آخ جان! تا آخر عید پیش ما می مانید.”

آن وقت زری دست پدربزرگ و مادربزرگ را گرفت و به اتاق خودش برد. زری آنقدر خوشحال بود فراموش کرد که قرار بود به سفر بروند و او از دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خیلی خوشحال بود.

نویسنده: ثریا سیدی برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

بهار خانم که از راه رسید، همه‌ جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک‌ جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی. عیدی من را می‌ دهی؟ بهار خانم تقی زد به تخم‌ های گنجشک، جوجه‌ ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»

درخت گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه‌ های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»

کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش‌ حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله‌ پیرزن. خاله پیرزن کنار سفره هفت‌ سین نشسته بود و داشت سین‌ های سفره هفت‌ سین را می‌ شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: «یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه‌ دار شدم.»

بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت‌ سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله ‌پیرزن پیچیده بود.

داستان نوروز کودکانه

اینم بخون، جالبه! قصه “لک لک”

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

داستان کوتاه عید نوروز : اگر به دنبال بهترین داستان نوروزی در مورد نوروز 1401 هستید ، می توانید متن زیر را که برای شما آماده شده دنبال کنید. طبق معمول ، هر سال پس از تعطیلات نوروز ، دانش آموزان باید حکایتی در مورد نوروز یا داستانی درباره سفر و نوروز با خاطرات زیبا خود به مدرسه بیاورند. سعی کنید در تعطیلات خاطرات روزانه خود را یادداشت کنید تا بتوانید ترکیب زیبایی برای بهار و نوروز داشته باشید. با ادامه در ماگرتا همراه ما باشید.

همچنین بخوانید : قصه های کودکانه برای خواب

داستان شماره ۱ : هر ساله در نزدیکی نوروز ، حال و هوای دوستان و اقوام تغییر می کند و آنها به دلیل خانه تکانی و آماده شدن برای نوروز بسیار فعال هستند و افرادی را در خیابان می بینیم که با کیف های خرید عید یا ویترین مغازه ها به سمت خانه حرکت می کنند. آنها تماشا می کنند و طبق معمول خانواده های کوچک به صورت دسته جمعی به خرید می روند

و پدر دست بچه ها را می گیرد و آنها با هم حرکت می کنند که صحنه زیبایی است. نزدیک سال تحویل ، همه لباسهای جدید را می پوشیم و تا رسیدن سال نو لحظه شماری می کنیم. در حال ذکر و دعا هستند.

داستان شماره ۲ : وقتی سال تحویل می شود ، همدیگر را می بوسیم و به یکدیگر تبریک می گوییم و لحظات خوشی وجود دارد که البته بخاطر کرونا باید رعایت کرد.

داستان نوروز کودکانه

در تعطیلات ، ما به دیدار خانواده و دوستان می رویم و طبق معمول ، کوچکترها ابتدا به دیدن بزرگترها می روند ، و سپس بزرگترها در زمان مناسب به دیدار کوچکترها می روند ، و این رسم بسیار خوبی است ، زیرا دیدن و بازدید انجام می شود و هر دو رسم احترام به بزرگتر زنده نگه داشته می شود.

در نوروز همه بوی تازه می دهند و به خصوص پسران بسیار مراقب هستند که شلوار و لباس های عیدی آنها کثیف و کثیف نشود. ما باید درسی را که در طول سال در طول تعطیلات آموخته ایم مرور کنیم ، زیرا این امر ممکن است باعث شود آنها را فراموش کنیم. این کار ما را برای امتحانات پایان سال آماده می کند و تابستان خوبی خواهیم داشت.

داستان شماره ۳ :ما تعطیلات نوروز را آنقدر دوست داریم که طبق معمول عید را با بزرگترهایمان جشن می گیریم و بیشتر پسرعموها و پسر عمو هایمان را می بینیم. برخی از افراد در نوروز سفر می کنند که بسیار خوب است ، اما باید مراقب باشیم که هنگام رانندگی سریع نرویم و سرعت مناسبی داشته باشیم.

زیرا ممکن است حادثه ای رخ دهد و اتفاقی برای ما و دیگران رخ دهد و تعطیلات ما خراب شود. در روز سیزدهم ما به طبیعت می رویم و روز خوبی را سپری می کنیم … من همیشه دوست دارم روز بعد از سیزدهم تعطیل باشم تا بتوانم برای رفتن به مدرسه آماده شوم.

انشاء شماره ۱: ما نباید در این روز طبیعت را آلوده کنیم و شاخه های درختان را بشکنیم و آتش بزنیم. وقتی تعطیلات تمام شد ، ما هنوز باید به مدرسه برویم و درس بخوانیم تا بتوانیم در پایان سال نمرات خوبی کسب کنیم و در آینده شغل خوبی داشته باشیم. نوروز برابر است با اول فروردین در “تقویم خورشیدی” ،

جشن آغاز سال یکی از قدیمی ترین جشن های به جا مانده از دوران باستان است. امروز زمان نوروز ، آغاز بهار است. در کشورهایی مانند ایران و افغانستان که از تقویم شمسی هجری استفاده می شود ، نوروز آغاز سال جدید است.

مراسم چهارشنبه سوری قبل از نوروز یکی از آیین های نوروز امروز که باید ترکیبی از چندین مراسم مختلف باشد ، مراسم چهارشنبه سوری است که در برخی از شهرها چهارشنبه آخر سال نامیده می شود.

انشا شماره ۲ : برای شروع سال نو و نوروز با آسودگی و خوشبختی یکی دو ماه مانده به نوروز ، مردم به بازار می روند و لباس های عید خود را می خرند. سبز کردن گندم ، عدس ، تره فرنگی ، ده یا پانزده روز قبل از نوروز در خانه ها انجام می شود.

یکی دو هفته قبل از نوروز ، خانه منتقل یا جارو می شود و مبلمان دوباره جابجا می شوند ، گرد و غبار می گیرند و دوباره جمع می شوند. مرحله بعدی رنگ آمیزی تخم مرغ ها است که با رنگ های شاد جوشانده و رنگ آمیزی شده اند.

انشا شماره ۳ : آنها برای تحویل سال میز را در یکی از اتاقهای خانه خود چیدند. اول از همه آینه و قرآن را در آن می گذارند و بعد هفت صحنه می گذارند. هفت سین سماق ، سیر ، سنجد ، سمنو ، سکه ، سرکه ، سبزه است. علاوه بر هفت سینی ، شمع و تخم مرغ روی میز قرار گرفته است. دعای تحویل سال نو برای یکدیگر یکی از آداب و رسوم نوروز است که توصیه می شود هنگام تحویل سال نو این دعا را زیاد بخوانید:

یا مقلب القلوب و الابصاریا مدبّر اللیل و النهاریا محول الحول و الاحوالحول حالنا الی احسن الحال.

دید و بازدیدها از صبح نوروز آغاز می شود. در همه خانواده ها رسم است که به کسی سر می زنند که از نظر سن و شخصیت از دیگران بزرگ تر است و دست او را می بوسد و به او تبریک می گوید و او همچنین عید را که شامل سکه یا پول است نیز جشن می گیرد.

به آنها بده سیزده بدر “روز سیزدهم نوروز” در دوازدهم فروردین ، ​​همه ظروف آماده می شوند و تمام شیرینی ها و آجیل های باقی مانده برای صبح سیزدهم آماده می شوند ، که البته با سرکه و کاهو همراه است.

صبح روز سیزدهم فروردین ، ​​همه گروه ها به کوه ها و باغ های اطراف شهر می روند و معتقدند که در روز سیزدهم فروردین ، ​​نباید در خانه بمانند زیرا این روز برای یمن بد و بد است.

روز سیزدهم قبل از طلوع آفتاب و تا اواخر شب ادامه دارد. در غروب این روز ، بستن سبزیجات برای دختران خاص است ، که در واقع این کار را برای باز کردن ثروت خود انجام می دهند.

در زمان های قدیم، تاجری محبوب، غلام خود را با لباس های قرمز و داریه به کوچه پس کوچه های شهر می فرستاد تا با صدای خنده و آهنگ های خنده دار، فرا رسیدن بهار را اعلام کند.

بعدها این کار نیک رواج پیدا کرد و روز به روز افراد بیشتری که هر کدام در طول سال به حرفه خود مشغول بودند، لباس سرخ شادی پوشیدند و در شهر به رقص و آواز پرداختند و فرا رسیدن بهار را بشارت دادند و با بچه ها شوخی کردند؛ به این ترتیب حال و هوای نوروز روزهای پایانی زمستان را زیبا کرد.

نوروز است و نوروز یعنی روزی نو. روزی که طبیعت نو می شود، یعنی دوباره شروع می شود، سال دوباره آغاز می شود و روز جدیدی آغاز می شود. نوروز در راه است؛ پر از خبرهای خوب، طراوت و طراوت و چقدر خوب است که تجدید شود.

صبح روز عید، وقت آن است که خورشید دامن خود را از تپه ها بلند کند و در آبی آسمان آویزان شود. پس خورشید از پشت کوه طلوع می کند و به استقبال بهار زیبا می رود. زمستان خیلی وقت پیش با شنیدن بوی بهار این کویر را ترک کرد، اما امروز پایش را برداشته اند.

نوروز زمانی است که درختان سر برافراشته و به بهار سلام کنند و از طراوت آن لذت ببرند. وقت آن است که پروانه علف از پیله بیرون بیاید و در باد صبا سینه باز کند.

نوروز زمانی است که شادی در رگ های زمین و ساکنانش می درخشد. وقت آن است که یک روز دوباره شروع کنیم. امروز بهار وارد کویر می شود و درختان گلدار سفید و تمیز می کارد و درختان عروسی زیبا می سازد.

ما آنقدر عید نوروز را دوست داریم که خوشحال می شویم با خانواده های بیشتری را ملاقات کنیم تا از بزرگترها عیدی بگیریم، و در روز سیزده بدر کلی بازی کنیم.

در ادامه داستان کوتاه عید نوروز داریم:

خاطره اول : آنها اسباب و اثاثیه کهنه را دور ریختند و وسایل جدید را به جای آن خریدند و در این میان شکستن کوزه را که یک سال محل آلودگی و غم و اندوه بود ، ضروری دانستند. ظروف مسی به بازدید کنندگان تحویل داده شد. آنها نقره را جلا دادند. گوشه و کنار خانه از گرد و غبار پاک شده بود.

فرش ها و گلیم ها با تاریکی یک سال برداشته شد و اعتقاد بر این بود که اگر این خانه ها را تمیز کنند و بسازند ، روح مردگان فروهرها “ریشه کلمه فروردین” در این روزها به خانه هایشان برمی گردد.

بستگان آنها خوشحال هستند. آنها می بینند که خوشحال هستند و برای بازماندگان خود دعا می کنند و اگر نه ، غمگین و افسرده برمی گردند. بنابراین ، چند روز قبل از نوروز ، آنها مشک و عنبر را در خانه سوزاندند و شمع و چراغ فروختند.

در بعضی از مناطق ایران رسم بر این است که خانم ها شب جمعه آخر سال بهترین غذا را می پزند و آن را روی قبر اموات می پاشند و روز قبل از نوروز که همان عرفه یا آلیفا است. یا به قول بی بی هور ، در خانه ای در طول سال ، در گذشته ، مردم به حرم می رفتند و دعا می خواندند و می گفتند که آنها عید را برای مردگان جشن گرفته اند.

خاطره دوم: محسن پسری مودب بود که همه جا ادب و احترام را نگه میداشت. روز اول عید تصمیم گرفت به دیدار عموی و همسر مهربانش برود. او هر ساله نزد پدر و مادرش به ملاقات عمو و همسرش می رفت. اما امسال مجبور شد فقط به دیدن آنها برود. چون پدر و مادرش سفر كرده بودند. لباسهای تمیز و اتو کشیده خود را پوشید و موهای خود را شانه کرد و به خانه عمو غلام رفت.

خب به انتهای نوشته یک داستان کوتاه کودکانه درباره عید نوروز رسیدیم. امیدواریم عید امسال پر از خیر و برکت برای همه شما عزیزان ماگرتا باشد. اگر شما هم داستانی بلدید در قسمت دیدگاه برای مان بنویسید.

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

داستان گویا کودکانه با کیفیت بالا

داستان گویا کودکانه با کیفیت بالا

داستان نوروز کودکانه
داستان نوروز کودکانه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *