داستان نوروزي

داستان نوروزي
داستان نوروزي

داستان کوتاه عید نوروز : اگر به دنبال بهترین داستان نوروزی در مورد نوروز 1401 هستید ، می توانید متن زیر را که برای شما آماده شده دنبال کنید. طبق معمول ، هر سال پس از تعطیلات نوروز ، دانش آموزان باید حکایتی در مورد نوروز یا داستانی درباره سفر و نوروز با خاطرات زیبا خود به مدرسه بیاورند. سعی کنید در تعطیلات خاطرات روزانه خود را یادداشت کنید تا بتوانید ترکیب زیبایی برای بهار و نوروز داشته باشید. با ادامه در ماگرتا همراه ما باشید.

همچنین بخوانید : قصه های کودکانه برای خواب

داستان شماره ۱ : هر ساله در نزدیکی نوروز ، حال و هوای دوستان و اقوام تغییر می کند و آنها به دلیل خانه تکانی و آماده شدن برای نوروز بسیار فعال هستند و افرادی را در خیابان می بینیم که با کیف های خرید عید یا ویترین مغازه ها به سمت خانه حرکت می کنند. آنها تماشا می کنند و طبق معمول خانواده های کوچک به صورت دسته جمعی به خرید می روند

و پدر دست بچه ها را می گیرد و آنها با هم حرکت می کنند که صحنه زیبایی است. نزدیک سال تحویل ، همه لباسهای جدید را می پوشیم و تا رسیدن سال نو لحظه شماری می کنیم. در حال ذکر و دعا هستند.

داستان شماره ۲ : وقتی سال تحویل می شود ، همدیگر را می بوسیم و به یکدیگر تبریک می گوییم و لحظات خوشی وجود دارد که البته بخاطر کرونا باید رعایت کرد.

داستان نوروزي

در تعطیلات ، ما به دیدار خانواده و دوستان می رویم و طبق معمول ، کوچکترها ابتدا به دیدن بزرگترها می روند ، و سپس بزرگترها در زمان مناسب به دیدار کوچکترها می روند ، و این رسم بسیار خوبی است ، زیرا دیدن و بازدید انجام می شود و هر دو رسم احترام به بزرگتر زنده نگه داشته می شود.

در نوروز همه بوی تازه می دهند و به خصوص پسران بسیار مراقب هستند که شلوار و لباس های عیدی آنها کثیف و کثیف نشود. ما باید درسی را که در طول سال در طول تعطیلات آموخته ایم مرور کنیم ، زیرا این امر ممکن است باعث شود آنها را فراموش کنیم. این کار ما را برای امتحانات پایان سال آماده می کند و تابستان خوبی خواهیم داشت.

داستان شماره ۳ :ما تعطیلات نوروز را آنقدر دوست داریم که طبق معمول عید را با بزرگترهایمان جشن می گیریم و بیشتر پسرعموها و پسر عمو هایمان را می بینیم. برخی از افراد در نوروز سفر می کنند که بسیار خوب است ، اما باید مراقب باشیم که هنگام رانندگی سریع نرویم و سرعت مناسبی داشته باشیم.

زیرا ممکن است حادثه ای رخ دهد و اتفاقی برای ما و دیگران رخ دهد و تعطیلات ما خراب شود. در روز سیزدهم ما به طبیعت می رویم و روز خوبی را سپری می کنیم … من همیشه دوست دارم روز بعد از سیزدهم تعطیل باشم تا بتوانم برای رفتن به مدرسه آماده شوم.

انشاء شماره ۱: ما نباید در این روز طبیعت را آلوده کنیم و شاخه های درختان را بشکنیم و آتش بزنیم. وقتی تعطیلات تمام شد ، ما هنوز باید به مدرسه برویم و درس بخوانیم تا بتوانیم در پایان سال نمرات خوبی کسب کنیم و در آینده شغل خوبی داشته باشیم. نوروز برابر است با اول فروردین در “تقویم خورشیدی” ،

جشن آغاز سال یکی از قدیمی ترین جشن های به جا مانده از دوران باستان است. امروز زمان نوروز ، آغاز بهار است. در کشورهایی مانند ایران و افغانستان که از تقویم شمسی هجری استفاده می شود ، نوروز آغاز سال جدید است.

مراسم چهارشنبه سوری قبل از نوروز یکی از آیین های نوروز امروز که باید ترکیبی از چندین مراسم مختلف باشد ، مراسم چهارشنبه سوری است که در برخی از شهرها چهارشنبه آخر سال نامیده می شود.

انشا شماره ۲ : برای شروع سال نو و نوروز با آسودگی و خوشبختی یکی دو ماه مانده به نوروز ، مردم به بازار می روند و لباس های عید خود را می خرند. سبز کردن گندم ، عدس ، تره فرنگی ، ده یا پانزده روز قبل از نوروز در خانه ها انجام می شود.

یکی دو هفته قبل از نوروز ، خانه منتقل یا جارو می شود و مبلمان دوباره جابجا می شوند ، گرد و غبار می گیرند و دوباره جمع می شوند. مرحله بعدی رنگ آمیزی تخم مرغ ها است که با رنگ های شاد جوشانده و رنگ آمیزی شده اند.

انشا شماره ۳ : آنها برای تحویل سال میز را در یکی از اتاقهای خانه خود چیدند. اول از همه آینه و قرآن را در آن می گذارند و بعد هفت صحنه می گذارند. هفت سین سماق ، سیر ، سنجد ، سمنو ، سکه ، سرکه ، سبزه است. علاوه بر هفت سینی ، شمع و تخم مرغ روی میز قرار گرفته است. دعای تحویل سال نو برای یکدیگر یکی از آداب و رسوم نوروز است که توصیه می شود هنگام تحویل سال نو این دعا را زیاد بخوانید:

یا مقلب القلوب و الابصاریا مدبّر اللیل و النهاریا محول الحول و الاحوالحول حالنا الی احسن الحال.

دید و بازدیدها از صبح نوروز آغاز می شود. در همه خانواده ها رسم است که به کسی سر می زنند که از نظر سن و شخصیت از دیگران بزرگ تر است و دست او را می بوسد و به او تبریک می گوید و او همچنین عید را که شامل سکه یا پول است نیز جشن می گیرد.

به آنها بده سیزده بدر “روز سیزدهم نوروز” در دوازدهم فروردین ، ​​همه ظروف آماده می شوند و تمام شیرینی ها و آجیل های باقی مانده برای صبح سیزدهم آماده می شوند ، که البته با سرکه و کاهو همراه است.

صبح روز سیزدهم فروردین ، ​​همه گروه ها به کوه ها و باغ های اطراف شهر می روند و معتقدند که در روز سیزدهم فروردین ، ​​نباید در خانه بمانند زیرا این روز برای یمن بد و بد است.

روز سیزدهم قبل از طلوع آفتاب و تا اواخر شب ادامه دارد. در غروب این روز ، بستن سبزیجات برای دختران خاص است ، که در واقع این کار را برای باز کردن ثروت خود انجام می دهند.

در زمان های قدیم، تاجری محبوب، غلام خود را با لباس های قرمز و داریه به کوچه پس کوچه های شهر می فرستاد تا با صدای خنده و آهنگ های خنده دار، فرا رسیدن بهار را اعلام کند.

بعدها این کار نیک رواج پیدا کرد و روز به روز افراد بیشتری که هر کدام در طول سال به حرفه خود مشغول بودند، لباس سرخ شادی پوشیدند و در شهر به رقص و آواز پرداختند و فرا رسیدن بهار را بشارت دادند و با بچه ها شوخی کردند؛ به این ترتیب حال و هوای نوروز روزهای پایانی زمستان را زیبا کرد.

نوروز است و نوروز یعنی روزی نو. روزی که طبیعت نو می شود، یعنی دوباره شروع می شود، سال دوباره آغاز می شود و روز جدیدی آغاز می شود. نوروز در راه است؛ پر از خبرهای خوب، طراوت و طراوت و چقدر خوب است که تجدید شود.

صبح روز عید، وقت آن است که خورشید دامن خود را از تپه ها بلند کند و در آبی آسمان آویزان شود. پس خورشید از پشت کوه طلوع می کند و به استقبال بهار زیبا می رود. زمستان خیلی وقت پیش با شنیدن بوی بهار این کویر را ترک کرد، اما امروز پایش را برداشته اند.

نوروز زمانی است که درختان سر برافراشته و به بهار سلام کنند و از طراوت آن لذت ببرند. وقت آن است که پروانه علف از پیله بیرون بیاید و در باد صبا سینه باز کند.

نوروز زمانی است که شادی در رگ های زمین و ساکنانش می درخشد. وقت آن است که یک روز دوباره شروع کنیم. امروز بهار وارد کویر می شود و درختان گلدار سفید و تمیز می کارد و درختان عروسی زیبا می سازد.

ما آنقدر عید نوروز را دوست داریم که خوشحال می شویم با خانواده های بیشتری را ملاقات کنیم تا از بزرگترها عیدی بگیریم، و در روز سیزده بدر کلی بازی کنیم.

در ادامه داستان کوتاه عید نوروز داریم:

خاطره اول : آنها اسباب و اثاثیه کهنه را دور ریختند و وسایل جدید را به جای آن خریدند و در این میان شکستن کوزه را که یک سال محل آلودگی و غم و اندوه بود ، ضروری دانستند. ظروف مسی به بازدید کنندگان تحویل داده شد. آنها نقره را جلا دادند. گوشه و کنار خانه از گرد و غبار پاک شده بود.

فرش ها و گلیم ها با تاریکی یک سال برداشته شد و اعتقاد بر این بود که اگر این خانه ها را تمیز کنند و بسازند ، روح مردگان فروهرها “ریشه کلمه فروردین” در این روزها به خانه هایشان برمی گردد.

بستگان آنها خوشحال هستند. آنها می بینند که خوشحال هستند و برای بازماندگان خود دعا می کنند و اگر نه ، غمگین و افسرده برمی گردند. بنابراین ، چند روز قبل از نوروز ، آنها مشک و عنبر را در خانه سوزاندند و شمع و چراغ فروختند.

در بعضی از مناطق ایران رسم بر این است که خانم ها شب جمعه آخر سال بهترین غذا را می پزند و آن را روی قبر اموات می پاشند و روز قبل از نوروز که همان عرفه یا آلیفا است. یا به قول بی بی هور ، در خانه ای در طول سال ، در گذشته ، مردم به حرم می رفتند و دعا می خواندند و می گفتند که آنها عید را برای مردگان جشن گرفته اند.

خاطره دوم: محسن پسری مودب بود که همه جا ادب و احترام را نگه میداشت. روز اول عید تصمیم گرفت به دیدار عموی و همسر مهربانش برود. او هر ساله نزد پدر و مادرش به ملاقات عمو و همسرش می رفت. اما امسال مجبور شد فقط به دیدن آنها برود. چون پدر و مادرش سفر كرده بودند. لباسهای تمیز و اتو کشیده خود را پوشید و موهای خود را شانه کرد و به خانه عمو غلام رفت.

خب به انتهای نوشته یک داستان کوتاه کودکانه درباره عید نوروز رسیدیم. امیدواریم عید امسال پر از خیر و برکت برای همه شما عزیزان ماگرتا باشد. اگر شما هم داستانی بلدید در قسمت دیدگاه برای مان بنویسید.

یکی از راه های آشنا کردن کودکان با آداب و سنت ها، داستان است. شما عزیزان به راحتی می توانید برای فرزندانتان داستان های متنوع تعریف کنید و آن ها را با موضوعات مختلف آشنا نمایید.

یکی از این موضوعات عید نوروز است. از این رو در ادامه داستان های کودکانه عید نوروز را آورده ایم تا به کمک آن ها فرزندانتان را با این عید باستانی آشنا نمایید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهر چشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه و گل خود بهار را به خانه ها بیاورد.

در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند.

داستان نوروزي

پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، شمعدان، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماور را آتش و چای خوشبویی دم کرد.

سپس قشنگ ترین لباسش را پوشید، روسری نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک ماهی قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو نوروز در گلدان کاشته بود را آب داد.

سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود.

پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … ».

در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن قصه ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند.

برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد.

آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم».


بهار خانم که از راه رسید، همه‌ جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک‌ جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی. عیدی من را می‌ دهی؟ بهار خانم تقی زد به تخم‌ های گنجشک، جوجه‌ ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».

درخت گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه‌ های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».

کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش‌ حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله‌ پیرزن.

خاله پیرزن کنار سفره هفت‌ سین نشسته بود و داشت سین‌ های سفره هفت‌ سین را می‌ شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: « یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه‌ دار شد».

بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت‌ سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله ‌پیرزن پیچیده بود.


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرستان‌های استان اصفهان پیرزنی زندگی می‌کرد. پیرزن مهربان قصّه‌ ی ما به قدری مهربان بود که تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.

وقتی کسی بیمار می‌ شد پیرزن فوراً به خانه‌‌ او می‌رفت و با تجربه‌هایی که از مادرش یاد گرفته بود به آن‌ها منتقل می‌کرد. البتّه به اضافه گیاهان دارویی. پیرزن نه تنها برای بیماری‌ های اهالی روستا بلکه برای مشکلات آن‌ها نیز به آن‌ها کمک ‌می‌کرد.

اهالی روستا همیشه دلشان می‌خواست به پاس تشکّر از زحمات پیرزن برای او کار بزرگی انجام دهند. اما نمی‌دانستند چه کاری؟بالاخره یک روز تصمیم جدّی گرفتند.همه می‌دانستند که پیرزن حافظه‌اش ضعیف است. آنها با همه‌ مردم شهر توافق کردند که در شهر حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.

پیرزن آنقدر درگیر مشکلات زندگی خود و مردم بود که اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن که در شهر زندگی می‌کرد شب عید برای او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را به او تبریک بگوید.

وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف کوچه به راه افتاد. او فکر می‌کرد که مردم هم خبر ندارند که امشب عید نوروز است. جالب این بود که وقتی به خیابان شهر رسید پرنده در آن جا پر نمی‌زد.

پیرزن درمانده به طرف خانه‌اش راه افتاد وقتی در خانه را باز کرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود. تمامی اهالی شهر برای پیرزن سفره‌ هفت سین چیده بودند. خلاصه آن شب همگی در کنار هم سال خوشی را تحویل کردند.


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای و گیوه ی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر می آمد.

بیرون دروازه ی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ ، هر جور میوه یی که دلت می خواست پیدا می شد! و فراوان بوته های پر گل داشت ! هرسال، اول بهار، شاخه های درخت ها پر از شکوفه می شد: شکوفه های صورتی، شکوفه های سفید.

صاحب این باغچه ی کوچک، پیرزن سفیدموی خوش رویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هر سال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار می شد. رختخوابش را جمع می کرد، وضو می گرفت و نماز می خواند. اتاق را جارو می کرد.

قالیچه ی ابریشمی قشنگش را می آورد توی ایوان پهن می کرد و باغچه ی روبروی ایوان را آب پاشی می کرد. دور تا دور باغچه، هفت بوته ی گل هفت رنگ بود: نرگس و همیشه بهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.

جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگی شیطان شنا می کردند. پیرزن می رفت سر حوض، فوّاره را باز می کرد. آب برق برق می زد و روی گلها و بوته ها می ریخت. آنوقت می رفت و آینه ی پایه دار نقره اش را می آورد و روی قالیچه می نشست.

موهایش را شانه می زد و می بافت. چشم هایش را سرمه می کشید. لُپ هایش را گلی می کرد. روی پیراهن تافته اش نیم تنه ی زری می پوشید و چارقد زری سر می کرد. گلاب به موهایش می زد. عود روشن می کرد. منقل آتش را درست می کرد. کیسه ی مخمل اسفند را کنار منقل می گذاشت.

توی کوزه ی قلیان بلوری، چند تا برگ گل می انداخت. بعد، سینی هفت سین را می آورد روی قالیچه می گذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقل و نبات می چید و پهلوی هفت سین می گذاشت و می نشست روی قالیچه، و چشم به راه عمو نوروز می شد.

پیرزن کم کم خوابش می گرفت، چرت می زد، پلک هایش سنگین می شد، به خواب می رفت و عمو نوروز را خواب می دید. در این میان، عمو نوروز سر می رسید، می دید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند می زند.

عمو نوروز دلش نمی آمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشه بهار را از باغچه می چید و به موهای سفید پیرزن می زد. نارنج سفره ی هفت سین را بر می داشت با چاقو نصف می کرد. نصفش را با قند و آب می خورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن می گذاشت. یک مشت اسفند از توی کیسه ی مخمل در می آورد و روی آتش می ریخت.

اسفندها می پریدند هوا، ترق و توروق صدا می کردند! بوی اسفند در هوا می پیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان می گذاشت. قلیان را چاق می کرد، چند پُکی به قلیان می زد و آنوقت، پا می شد و می رفت تا عید را به شهر ببرد.

آفتاب، کم کم، از سر درختها پایین می آمد، در حیاط پهن می شد، به ایوان می رسید و می افتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب می پرید، چشم هایش را می مالید. تا نارنج نصف شده را می دید و بوی اسفند به دماغش می خورد، شستش خبردار می شد که:

ای دل غافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش. دستی به زلفهایش می کشید، گل همیشه بهار را از گوشه چارقدش در می آورد و می گفت: «ای داد بیداد ! باز هم باید یک سال آزگار صبر کنم.»

و پیرزن یک سال دیگر هم صبر می کرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشم های پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون می گویند، هر کسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تر و تازه می ماند.

هیچ کس نمی داند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تر و تازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.

داستان نوروزي




همچنین بخوانید:


20 نقاشی بدون رنگ سفره هفت سین ساده و آسان


شعر کودکانه درباره‌ی بهار و نوروز

درج کامنت برای این مطلب غیر فعال است

 

محسن پسری باادب بود که در همه‌جا ادب را رعایت می‌کرد و به همه احترام می‌گذاشت. او روز اول عید تصمیم گرفت به دیدن عمو و زن‌عموی مهربانش برود. او هر سال با پدر و مادرش به دیدن عمو و زن‌عمو می‌رفت؛ اما امسال مجبور بود تنها به دیدن آن‌ها برود؛ چون پدر و مادرش به مسافرت رفته بودند. او لباس‌های تمیز و اتوکشیده‌اش را پوشید، موهایش را شانه زد و به خانه‌ی عموغلام رفت.

***

– سلام عموغلام!

– به به! سلام آقامحسن، بیا تو!

محسن رفت تو و خیلی آرام و مؤدب توی اتاق نشست. عموغلام و زن‌عمو هم روبه‌رویش نشستند. زن‌عمو ظرف آجیل و بشقاب میوه را جلو محسن گذاشت: «بفرمایید آقامحسن!»

داستان نوروزي

– خیلی ممنون!

عموغلام گفت: «بخور محسن‌جان! بخور بعد هم عیدی‌تو بگیر و برو توی حیاط با بچه‌ها بازی کن.»

– خیلی ممنون!

– این‌قدر نگو خیلی ممنون! الآن عیده. عید نوروزه. فصل شادیه. همین جوری مثل آدمای عزادار یه گوشه نَشین. پاشو برو با سامان و سمیرا بازی کن. برو شاد باش. یه اسکناس نو هم برات کنار گذاشتم.

– خیلی ممنون عموغلام! اما من نمی‌تونم آجیل و میوه بخورم. من باید همین طور ساکت و مؤدب بشینم و در جواب سؤال‌های شما بگم: خیلی ممنون!

– یعنی چی؟ این حرفا چیه بچه؟ پاشو برو بازی کن. شادی کن. این‌جا نشستی که چی؟ کی گفته باید همین‌جور بشینی و هی بگی خیلی ممنون؟

– آقای نویسنده گفته.

– آقای نویسنده؟ آقای نویسنده دیگه کیه؟ جلّ الخالق؟ پاشو بچه! پاشو شوخی نکن.

– شوخی نمی‌کنم عموغلام! من باید ساکت و مؤدب باشم و برای خواننده‌های این داستان یک الگو باشم. تازه شما هر چی هم عیدی بدید من باید باهاش کتاب بخرم؛ چون اگه چیز دیگه‌ای بخرم، برای بچه‌ها بدآموزی داره. اینو همین آقای نویسنده به من گفت.

– پاشو بچه کم ادا دربیار! نویسنده، خرِ کیه؟

نویسنده: «اِ… اِ… اِ… خجالت بکش عموغلام! این حرفا چیه که می‌زنی؟ چرا داستانو خراب می‌کنی؟»

عموغلام در حالی که به در و دیوار نگاه می‌کند با تعجب می‌پرسد: «تو کی هستی؟ صدات از کجا میاد؟ چه جوری اومدی این‌جا؟»

نویسنده: «عموغلام! سعی کن مؤدب باشی. این داستان باید آموزنده باشه.»

عموغلام: «مردِ حسابی، گم شو بیرون! کی به تو گفته بیایی تو خونه‌ی من؟ بدو بیرون ببینم. برو این‌جا زن و بچه زندگی می‌کنه.»

نویسنده: «عموغلام آروم باش! الآن عید نوروزه. باید شاد باشی. در ضمن حرف دهن‌تو بفهم. چرا هر چی به دهنت میاد به من می‌گی؟»

عموغلام با عصبانیت بلند می‌شود و می‌گوید: «عجب آدم پررویی! همین‌جوری سرشو انداخته زیر اومده توی خونه‌ی من، بعد می‌گه باید شاد باشی. آهای طلعت!… زنگ بزن صدوده بیاد این مرتیکه رو…»

نویسنده: «خیلی خب! خیلی خب! عصبانی نشو. من می‌رم. نمی‌خواد پلیس خبر کنی!»

دو دقیقه‌ی بعد نویسنده برمی‌گردد: «ببخشید! یادم نبود عید رو بهتون تبریک بگم. عیدتون مبارک! می‌شه یه ذره از اون آجیل‌ها بدید. نویسندگیه دیگه! با پول نویسندگی که نمی‌شه آجیل‌ماجیل خرید.»

عموغلام: «آجیل می‌خوای؟ الآن بهت می‌دم. طلعت!… آهای طلعت!… اون چماقو که باهاش فرش‌‌ها رو می‌تکونیم وردار بیار!»

نویسنده: «ای بابا! تو چرا این‌قدر زود عصبانی می‌شی؟ نخواستم بابا، خداحافظ!»

دو دقیقه‌ی بعد دوباره صدای نویسنده به گوش می‌رسه: «ببخشید مزاحم می‌شم! قصد مزاحمت ندارم، اما می‌خواستم ببینم محسن کجا رفت؟ بهش بگید بیاد می‌خوام ببرمش یه جای دیگه داستانو ادامه بدم. آخه می‌دونید سردبیر مجله به من گفته یه داستان درباره‌ی ادب و احترام برای بچه‌ها بنویسم!»

زن‌عمو: «محسن رفت خونه‌شون. ما که اومدیم توی پذیرایی دیدیم محسن رفته. همه‌ی آجیل‌ها رو هم ریخته توی جیبش و برده. یه دونه آجیل هم توی ظرف‌ها نمونده.»

در همین موقع سامان و سمیرا از توی حیاط می‌آیند توی پذیرایی: «بابا! بابا! ببین ما مگس گرفتیم!»

زن‌عمو: «اَه… اَه… اَه… بنداز دور اون مگس‌رو. مریض می‌شی. برای چی این کثافت رو گرفتی توی دستت؟»

سمیرا: «اینو محسن برامون گرفت. گفت اگه عیدی‌هاتونو بدید به من، من هم یه مگس براتون می‌گیرم.»

موضوع: ویژه مسائل زنان و خانواده

موضوع: فرهنگی, مسائل اجتماعی, دانشجویی


موضوع: علوم انسانی

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

 

 

داستان نوروزي

 

ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را مي‌گذراند. ديگر نفس‌هايش سردي نداشت. برف‌هايي را كه با خودش آورده بود، كم‌كم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب مي‌شدند. او بايد جايش را به عمو نوروز مي‌داد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت مي‌رسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد … اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه مي‌داد و همين طور كه مي‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز مي‌شد و رشد مي‌كرد. عمو نوروز يكي يكي در خانه‌ها را مي‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه مي‌كرد.و همين طور كه مي‌رفت به خانه‌اي رسيد. با شادماني در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا كسي با شادماني و خوشحالي در را به رويش باز كند و او بهار و گل و سبزه را به او هديه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولي جوابي نشنيد و كسي در را به رويش باز نكرد. خانه ساكت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و اين بار محكمتر صدا زد: «منم … منم عمو نوروز برايتان بهار آورده‌ام … بهار …»پيرزني آهسته در را باز كرد.عمو نوروز با خوشحالي سلام كرد. بلند گفت: «سلام خاله پيرزن كجايي چرا در را باز نمي‌كني. نكنه خواب مانده‌اي. مگر بهار را نمي‌خواهي مگر گل و سبزه و چمن را نمي‌خواهي … مگر شادي و شادابي را نمي‌خواهي … من همه اين روزها را براي تو هديه آورده‌ام. خاله پيرزن همين طور كه غمگين عمو نوروز را نگاه مي‌كرد با ناراحتي گفت: «كدام عيد … كدام نوروز … من عيد و نوروزم كجا بود … بهار و گل و سبزه و چمنم كجا بود. وقتي كه من هيچي ندارم كه عيدي بدهم به نوه‌هايم و بايد شرمنده‌شان شوم ديگر عيدم كجا بود … نوروز من كجا بود.»عمو نوروز از حرف‌ها و درد دل‌هاي خاله پيرزن ناراحت شد. ولي ناراحتي‌اش زود گذشت و با خنده بلندي گفت: «خاله پيرزن اينكه ناراحتي ندارد من الان كاري مي‌كنم كه تو هم عيد و نوروز داشته باشي و دست كرد توي بقچه بزرگش و يك كيسه پر از نخود و كشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سكه هم گذاشت كف دست پيرزن. خاله پيرزن كه باورش نمي‌شد حسابي خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانه‌اي كرد و از عمو نوروز خيلي تشكر كرد و با خوشحالي گفت: «آفرين بر تو عمو نوروز … من هم بهار خواهم داشت … بهاري سبز و پر از گل و چمن … خيلي ممنون … خيلي ممنون … تو من را روسفيد كردي.»عمو نوروز هم با خوشحالي بهار را به خاله پيرزن هديه داد و راه افتاد تا به خانه‌هاي ديگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رويش باز كنند. ولي كسي نيامد عمو نوروز دوباره در زد ولي باز هم كسي نيامد و باز هم محكمتر زد و اين بار زني با ناراحتي و سر و رويي آشفته در را به روي عمو نوروز باز كرد. عمو نوروز با خوشحالي بلند سلام كرد. اما زن جوابش را به سردي داد. عمو نوروز گفت: «منم … منم عمو نوروز برايتان بهار آوردم. گل آورده‌ام … سبزه و چمن آورده‌ام …»

 

 

اما زن از ناراحتي چيزي نگفت. عمو نوروز يك مرتبه خنده‌اش را خورد و خوشحالي‌اش تمام شد. با ناراحتي گفت: «چي شده خواهر … چرا ناراحتي … چرا نمي‌خندي. مگه تو بهار نمي‌خواهي؛ مگر گل و سبزه و چمن نمي‌خواهي …»

زن با ناراحتي گفت: «كدام بهار … كدام نوروز … كدام گل و سبزه و چمن … من پنج تا بچه كوچك و قد و نيم قد دارم. هيچ كدامشان هم رخت و لباس عيد ندارند من هم كه پول ندارم برايشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم مانده‌ام كه چه كار كنم. از كجا برايشان لباس تهيه كنم. آنها ناراحت و غمگين هستند. عمو نوروز كمي ناراحت شد ولي باز با خوشحالي خنده‌اي كرد و گفت: «خواهر من اينكه ناراحتي ندارد من الان به بچه‌هايت لباس‌هاي قشنگ و رنگارنگي مي‌دهم لباس‌هايي به قشنگي بهار …» و دست كرد توي بقچه‌اش و چند لباس كوچك و بزرگ و رنگارنگ، درآورد و داد به زن. زن اين طور كه ديد يك مرتبه گل از گلش شكفت باورش نمي‌شد فكر كرد خواب مي‌بيند با خودش گفت: «واي خداي من … چه لباس‌هاي قشنگي … خدايا شكرت لباس بچه‌هام نو شد … عمو نوروز خيلي ممنون … خيلي ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردي. ما از تو ممنونيم.» عمو نوروز بهار را به زن و بچه‌هايش هديه كرد و راه افتاد تا به خانه ديگري سر بزند و بهار را هم به آنها هديه بدهد.

او همين طور رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد. در زد و منتظر ماند تا كسي با شادي در را به رويش باز كند و او بهار را به او هديه بدهد. ولي اينطور نشد، دوباره در زد اين بار پيرمردي در را به رويش باز كرد. عمو نوروز خنده‌اي كرد و بلند گفت: «سلام بابا بزرگ، سلام … من عمو نوروزم. برايتان بهار آورده‌ام. بهار و گل و سبزه و چمن را از من تحويل بگيريد …»

ولي پيرمرد با ناراحتي گفت: «كدام بهار … كدام گل و سبزه و چمن … ما كه بهاري نداريم اول سالي بايد محتاج ديگران باشيم …»

عمو نوروز با ناراحتي گفت: «چطور مگر؟!»

پيرمرد گفت: «ما يك گاو داريم كه از طريق اين حيوان روزگارمان مي‌گذرد الان اين گاو مريض افتاده گوشه طويله. ما كه با اين حال بهار نداريم.»

عمو نوروز پيرمرد را دلداري داد و گفت: «طويله را به من نشان بده.» پيرمرد عمو نوروز را به طويله برد. عمو نوروز دستي به سر و گوش گاو كشيد و بعد از توي بقچه‌اش علفي سبز و تر و تازه درآورد و به او داد. گاو علف را كه خورد يك مرتبه بلند شد و ما بلندي كشيد و سرحال و قبراق شد و همين طور شادمانه ما  مي‌كشيد. پيرمرد باورش نمي‌شد با شادماني خنده‌اي كرد و عمو نوروز را در آغوش گرفت و او را بوسيد و با خوشحالي از او تشكر كرد و گفت: «خيلي ممنون عمو نوروز تو بهار را به من هديه كردي … با اين گاو عزيزم … خيلي ممنون …»

 

 

عمو نوروز خوشحال بهار را به پيرمرد و خانواده‌اش و گاو شيرده‌شان – كه حالا سلامتي‌اش را به دست آورده بود – هديه كرد و راه افتاد تا به ديگر خانه‌ها هم سر بزند و بهار را به آنها برساند او رفت و رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد و در زد و مثل هر بار انتظار داشت در را شادمانه به رويش باز كنند. عمو نوروز در زد و گفت: «منم عمو نوروز برايتان عيد و بهار را هديه آورده‌ام. بهاري پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خنديد.

ولي اين بار هم پسري با ناراحتي در را به رويش باز كرد.

عمو نوروز خندان سلام كرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برايتان بهار را هديه آورده‌ام … بهار را از من بگيريد. بهاري با گل و سبزه و چمن» و يك دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرك. اما پسرك گل‌ها را نگرفت و با ناراحتي گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! كدام بهار … كدام سبزه. ما خيلي وقت است كه بهار نداريم. من مادر و خواهر و برادرهايم. عمو نوروز خنده‌اش را خورد و با ناراحتي گفت: «چرا مگر چي شده.»

پسر گفت: «مدتي است كه پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداريم و نمي‌دانيم كجاست. اصلا نمي‌دانيم زنده است يا مرده. اينطور مي‌شود بهار داشت. ما دلمان براي پدرمان يك ذره شده. بي او بهاري نخواهيم داشت …»

عمو نوروز از ناراحتي ساكت مانده بود و نمي‌دانست چه كار بايد بكند. كمي فكر كرد و بعد با خوشحالي گفت: «اينكه مشكلي نيست. من الان مي‌روم و پدرتان را پيدا مي‌كنم و مي‌آورم اينجا. هر كجا كه باشد پيدايش مي‌كنم و سلامت مي‌آورمش خانه. تو فقط نشانه‌هايش را به من بده.»

پسرك نشانه‌هاي پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاري را صدا زد. باد بهاري فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاري شد و پرواز كرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرك را پيدا كرد و سوار بر باد بهار برگشتند. پسرك و مادر و خواهر و برادرهايش همگي خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه كردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هديه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانه‌اي ديگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادي را به خانه‌اي ديگر هديه كند.

داستان های جالب و خواندنی

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!

لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀مشاهده

مقایسه و انتخاب بهترین لپ تاپ ها*زیر قیمت*

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

فقط با پرداخت 150 تومان = 50 گیگ + 5000 گیگ هدیه بگیر

هدیه تابستانی شاتل : 150 گیگ ترافیک + 15000 گیگ هدیه

داستان نوروزي

با این پرواز مسافرتی مجلل و ارزان را تجربه کن!

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

7000 بیت کوین و ساتوشی هدیه ی یک معامله امن!

5000 گیگ اینترنتو ، هدیه بگیر!

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

رزرو ارزانترین بلیط هواپیما برای سفر های لاکچری

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

چطور ووچر بخرم؟

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

با سفارش یه تبلیغِ خوب و هدفمند فروشتو چند برابر کن!

ارزانترین بلیط هواپیما فقط با این کد تخفیف:RSP

7000 بیت کوین رو فقط با ثبت نام جایزه بگیر

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022


دانلود قصه ی سندباد و موش پیرDownloads-icon


دانلود داستان آلیس در سرزمین عجایبDownloads-icon


دانلود داستان شنل قرمزیDownloads-icon


دانلود قصه ی پینوکیو و چوب جادوییDownloads-icon


دانلود قصه های خوب برای بچه های خوبDownloads-icon


دانلود داستان گل رزDownloads-icon


فایل صوتی داستان قندی تنبلDownloads-icon


https://ebtedaiha.ir/wp-content/uploads/2021/03/قصه-قندی-تنبل-سایت-ابتدایی-ها.mp3Downloads-icon


دانلود داستان هدیه ی پرماجراDownloads-icon


دانلود داستان وال کوچولوDownloads-icon


دانلود فایل صوتی داستان شهر دیدنیDownloads-icon


https://ebtedaiha.ir/wp-content/uploads/2021/03/قصه-شهر-دیدنی-سایت-ابتدایی-ها.mp3Downloads-icon


دانلود فایل صوتی داستان مرد کوچولو و قول بزرگDownloads-icon


https://ebtedaiha.ir/wp-content/uploads/2021/03/قصه-مرد-کوجولو-و-قول-بزرگ-سایت-ابتدایی-ها.mp3Downloads-icon


دانلود قصه ی مدرسه ی موش هاDownloads-icon


دانلود کتاب داستان 5 قصه 5 پندDownloads-icon


دانلود کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب شامل 25 داستانDownloads-icon


دانلود 24 داستان 😍😍Downloads-icon


دانلود قصه ی هانی همه چی دانDownloads-icon


دانلود قصه ی شازده کوجولوDownloads-icon


دانلود کتاب داستان کوزه از هوشنگ کرمانیDownloads-icon


دانلود داستان چی چی خبرچینDownloads-icon


دانلود مجوعه داستانی ما پیروز می شویم جلد اولDownloads-icon


دانلود مجوعه داستانی ما پیروز می شویم جلد دومDownloads-icon


دانلود مجوعه داستانی ما پیروز می شویم جلد سومDownloads-icon


https://ebtedaiha.ir/wp-content/uploads/2021/03/تشریح-طرح-عید-و-هنر-و-داستان.mp3Downloads-icon


https://ebtedaiha.ir/wp-content/uploads/2021/03/نحوه-تکمیل-فرم-الف-طرح-عید-و-داستان-و-هنر.mp3Downloads-icon

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

سیزده فروردین مصادف با روز خانواده و روز جهانی طبیعت است.

قصه شب “سفر عید”: عید شده بود. همه جا پر از شکوفه بود. پرستوها آواز می خواندند و هوای شهر تمیز و صاف بود. زری دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. می خواست همان جا دراز بکشد و به صدای پرستوها گوش بدهد، اما مادر او را صدا می زد:” زری… زری جان… بیدارشو! دیر می شود.”

اینم بخون، جالبه! قصه “باغ تد”

زری می دانست که باید بیدار شود. آخر آنها می خواستند به سفر بروند. قرار بود زری و پدر و مادر با هم با ماشین خودشان به شهری بروند که مادربزرگ و پدربزرگ زری در آنجا زندگی می کردند. آنها هر سال عید، یک روز بعد از تحویل سال نو به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ می رفتند. پدر هر سال قبل از عید به مادربزرگ و پدربزرگ تلفن می کرد و خبر سفرشان را به آنها می داد. اما امسال قبل از عید آنقدر کار داشت که یادش رفته بود تلفن بزند. حالا هم عجله داشتند تا هر چه زودتر وسیله ها را جمع کنند و توی ماشین بگذارند و راه بیفتند.

زری خیلی خوشحال بود. او از سفر کردن و رفتن به یک شهر دیگر و دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال بود. زری دلش می خواست همیشه عید باشد و به این شهر و آن شهر سفر کنند. مادر برای توی راه غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود، پدر هم وسیله ها را در ماشین می گذاشت. انگار پدر و مادر هم سفر رفتن را خیلی دوست داشتند، چون آنها هم خیلی خوشحال بودند.

داستان نوروزي

پدر و مادر کار می کردند. زری هم به آنها کمک می کرد. وقتی کارها تمام شد، زری و پدر و مادر هر کدام رفتند تا لباس هایشان را بپوشند. مادر لباس تازه اش را پوشید، پدر هم کت و شلوار تازه اش را پوشید. زری هم لباس عیدش را پوشید اما در همان وقت صدای زنگ آمد: دینگ… دینگ.

مادر گفت:” حتما برایمان مهمان آمده است.” پدر گفت:” حتما عید دیدنی آمده اند.” زری گفت:” اما ما می خواهیم به سفر برویم! پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.”

“دینگ…دینگ” مادر گفت:” عیب ندارد، زود می روند.” پدر گفت:” به مهمان هایمان می گوییم که می خواهیم به سفر برویم.” زری گفت:”اما دیر می شود، پدربزرگ و مادربزرگ نگران می شوند.” “دینگ…دینگ… دینگ “

مادر با عجله به حیاط رفت. پدر هم رفت تا چای درست کند، اما زری اخم کرد و گوشه ای نشست. مادر در را باز کرد و زری صدای سلام و احوالپرسی او را با مهمان ها شنید. مهمان ها وارد شدند. مادر گفت:”زری بیا ببین چه کسانی آمده اند؟”

زری دلش نمی خواست هیچ مهمانی را ببیند. او فقط دلش می خواست زود سوار ماشین شود و به شهری برود که مادربزرگ در آن زندگی می کردند. او صدای پدر را شنید که با مهمان ها سلام و احوالپرسی و روبوسی می کرد. پدر گفت:”زری بیا ببین چه کسانی آمده اند.”

زری با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ناگهان از تعجب دهانش باز شد. او چیزی را که می دید نمی توانست باور کند. پدربزرگ و مادربزرگ آمده بودند. پدربزرگ و مادربزرگ کنار در ایستاده بود. زری با خوشحالی به سمت آنها دوید و خودش را با خوشحالی در بغل آنها انداخت.

اینم بخون، جالبه! قصه ” قیچی مادربزرگ “

مادربزرگ به پدر گفت:” وقتی به ما خبر ندادید، ما نگران شدیم. فکر کردیم که چرا نمی خواهید پیش ما بیایید.” پدربزرگ به مادر گفت:”آن وقت فکر کردیم اگر شما نمی آیید، ما پیش شما بیاییم. به همین خاطر شبانه راه افتادیم.” پدر گفت:” خیلی کار خوبی کردید.” مادرگفت:” خیلی ما را خوشحال کردید.” زری با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:” آخ جان! تا آخر عید پیش ما می مانید.”

آن وقت زری دست پدربزرگ و مادربزرگ را گرفت و به اتاق خودش برد. زری آنقدر خوشحال بود فراموش کرد که قرار بود به سفر بروند و او از دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خیلی خوشحال بود.

نویسنده: ثریا سیدی برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

داستان عمو نوروز و ننه سرما و علت پای‌کوبی حاجی فیروز را اگر نشنیده‌ای، حتما با تصوری از این 3 شخصیت افسانه‌ای ایرانی، بزرگ شده‌ای. امسال به خاطر شیوع ویروس کرونا و قرنطینه اسفند ماه، خبری از حاجی فیروز نبود که برای‌مان برقصد و بخواند اما یاد پیرمردی که برای ما آجیل و هدیه‌‌هایی از توبره‌اش در می‌آورد، ننه سرمایی که لحافش را جمع می‌کند و دیگر او را تا سال بعد نمی‌بینیم، در ساعات مانده به تحویل سال، هنگام چیدن سفره هفت‌سین، برق انداختن سیب‌های قرمز و نم‌زدن به سبزه و گل‌های سنبل، ذهنمان را، مثلشب عید هر سال، نوازش داد.

عمو نوروز، مردی سال‌خورده با ریش بلند، با ردایی بلند، از پارچه‌های ایرانی دست‌باف و گیوه‌هایی تخت و نمدی و کوله‌باری سنگین، هر سال با آمدن به خانه ننه سرما، بهار را به باغ و بوستان می‌آورد؛ ننه سرمایی که از خستگی رفت و روب و تدارک برای آمدن مهمانش، به خواب عمیقی فرو رفته است. عمو نوروز، دلش نمی‌آید او را بیدار کند، چای و خوراکی‌هایی که ننه سرما در سفره برای او چیده را میل می‌کند و کوله‌بارش را به دوش می‌کشد و سفر هر ساله دور و درازش را از اول فروردین آغاز می‌کند. عمو نوروز و ننه سرما هیچ وقت ملاقات نمی‌کنند.

ننه سرما کیست؟

ننه سرما، بانویی که سال‌ها انتظار عمو نوروز را کشیده است، هر سال از اسفند ماه به امید دیدار عمو نوروز، تدارک‌ها می‌بیند. شب سال نو رفت و روب نهایی منزلش را انجام می‌دهد.  حیاط را آب و جارو می‌کند، خاک قالی را می‌گیرد؛ از این سر ایوان تا آن سرش را فرش می‌اندازد. پشتی‌ها را با سلیقه می‌چیند، سفره ترمه مادرش را پهن می‌کند. در بهترین ظرف‌های خانه‌اش، سیر، سماق، سرکه، سنجد، سمنو و سکه می‌گذارد؛پیاز سنبل را از باغچه می‌آورد و در گلدان می‌کارد. سبزه‌ای که کاشته را کنار بقیه سین‌ها می‌گذارد. زغال را می‌چرخاند تا گداخته شود و در سماور و قلیان بگذارد تا وقتی عمو نوروز می‌رسد، چای تازه دم داغ باشد و پکی به قلیان بزند.

ننه سرما خوشگل بود؟ دم‌دم‌های وقت رسیدن عمو نوروز، ننه سرما گیس‌هایش را شانه ‌می‌کند، آنها را می‌بافد؛ چارقد تازه و دامن چین‌دارش را می‌پوشد؛ سرمه و وسمه می‌کشد؛ مشک و گلاب می‌زند و ترگل  و زیبا به متکای کنار سفره هفت‌سین تکیه می‌دهد تا عمو نوروز کلون در را بزند.

داستان نوروزي

شاید در مهد کودک‌های دهه 60 یا اوایل 70، وقتی درباره عمو نوروز و ننه سرما برای ما می‌گفتند، فقط ذهن ما را به سمت زمستان و بهار می‌بردند اما در افسانه عمو نوروز و ننه سرما، تراژدی عاشقانه‌ای موج می‌زند که شاید اشک را به چشمان احساس، خواننده این داستان بیاورد.

شاخ صنوبری تو، دل می‌بری‌ تو! پیرزنی با گیس‌های برفی ریز باف را تصور کنید که برای عمو نوروز، نامزد سال‌های دورش می‌خواند. جد بزرگ هشتم جد بزرگ قصه‌گوی تاریخ، بر این باور بود که ننه سرما، هر سال از ابتدای اسفند ماه، به دارکوب‌ها، چرخ‌ریسک‌ها و بلبل‌ها می‌گفته که از جوانه درختان تازه از خواب بیدار شده، برای عمو نوروز، قبایی زیبا ببافند تا در سفرهای دور و درازش که هر کدام، ‌12 ماه طول می‌کشیده، بپوشد و آراسته باشد.

ننه سرما، پیر دختری عاشق.

در افسانه‌های ایرانی، عمو نوروز و ننه سرما، هیچ‌گاه بهم نمی‌رسند اما ننه سرما، از سال‌های جوانی‌اش منتظر عمو نوروز مانده، مردی که هیچ‌گاه ندید اما هر سال برایش تدارک‌ها می‌دید و هنوز روی او را ندیده، به خواب عمیقی فرو می‌رفت و تا از خواب می‌پرید، می‌دید عمو نوروز آمده و حالا رفته است.

چرا ننه سرما این‌قدر خوابش سنگین است؟ 

اشاره به رسم خانه‌ تکانی ابرانی‌ها: قصه گویی که هویتش معلوم نیست، ترجیح داده که در انتهای سال وقتی عمو نوروز به خانه یارش می‌رسد، شخصیت ننه سرما خواب باشد اما چرا؟ حتما می‌بینید که بانوان هر خانه‌ای تا همین  آخرین سال قرن 14 خورشیدی و قرن 21 میلادی، اسفند با چه مشقت و وسواسی، کل خانه را می‌شویند و می‌سابند؟ ننه سرما هم آن قدر خانه چشم به راه‌ یارش را رفته و روبیده که وقتی منتظر نامزدش پای سفره می‌نشیند، پلک‌هایش گرم می‌شود و خوابش می‌برد.

مطلب پیشنهادی: نگاهی ب اصول چیدمان سفره هفت سین

عمو نوروز قدر دان است؟

بله، آقایان امروزی یاد بگیرند که این دو عاشق عمری رو در رو با هم مکالمات عاشقانه نداشتند اما عمو نوروز همیشه با گلی زیبا که به گیش ننه سرما می‌زند، عشق و قدردانی‌اش را به او نشان می‌دهد.

عشق هیچ‌وقت ندیده، چه عجیب!

بله، در ادبیات، افسانه‌ها ماهیتی خارق‌‌العاده و ماورایی دارند، درست مانند ماجراهایی که در شاهنامه می‌خوانیم. نویسنده یا شاعر روی ابعادی از اعمال یا خلق‌و‌خوهای انسان، شخصیت‌پردازی می‌کنند و با بزرگ‌نمایی آن را پرورش می‌دهند که خواننده به آن صفت با دقت بیشتری بنگرد و در ذهن او جا بیافتد. به این ترتیب تصویر و ذهنیتی در ناخودآگاه او شکل بگیرد. این هدف پند آموزی افسانه‌های کهن است.

نام دیگر عمو نوروز چیست؟ در برخی داستان‌ها و حکایت‌ها از عمو نوروز و ننه سرما با عنوان میر نوروزی که پیرزن آرمیده را بیدار نمی‌کند، یاد می‌شود.

در زمان‌های دور تاجری مردم‌دار، ، غلامش را با جامه‌ای قرمز و داریه به کوچه پس‌کوچه‌های شهر می‌فرستاد تا آمدن بهار را با صدای بند و اشعار خنده‌‌دار، نوید دهد. بعد ها این عمل خیر، به صورت رسم شد و مردم بیشتری که هر کدام در ایام طول سال به پیشه خود مشغول بودند، لباس شاد قرمز می‌پوشدند و در سطح شهر با پای‌کوبی و آواز، آمدن بهار را مژده می‌دادند و با کودکان شوخی می‌‌کردند؛ به این ترتیب، حال و هوای نوروز ، روزهای پایانی زمستان را زیباتر می‌ساخت.

مطالب پیشنهادی:

نویسنده چیدانه-ژورنالیست(نویسنده آزاد)-کارشناس ارشد صنایع غذایی(فعالیت آزاد)-هنرجوی طراحی داخلی و دکوراسیون

آداب و رسوم ایرانیان در عید نوروز، در 8 شهر ایران!

عمو نوروز و ننه سرما، داستان قدیمی که حاجی فیروز با پای‌کوبی می‌خواند

طراحی صحنه سریال «زخم کاری»؛ محبوب این روزهای نمایش خانگی

مبلمان اداری گراهون

فرش دو لایه مدما

شطرنج پارس

برای ثبت نظر ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.

داستان نوروزي
داستان نوروزي
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *