داستان عفو یوسف

داستان عفو یوسف
داستان عفو یوسف

یوسف پیغمبر(ع) بعد از آنکه عزیز مصر شد و به مقام سلطنت رسید، برادرانش در سال قحط برای گرفتن گندم به مصر آمدند، چون بنیامین که برادر مادری یوسف است با آنها همراه نبود، گفت شنیده ام شما را دو برادر دیگر است. گفتند بلی یکی از آن دو یوسف بود که گرگ او را پاره کرد و دیگری را از فرط محبتی که پدرمان به یوسف داشت از خود دور نمی کند. او در پیش پدرش مانده. پس از آنکه مقدار زیادی غلّه به آنها داد گفت اگر برای مرتبه دوم آن برادر را نیاورید گندم به شما نمی دهم، پنهانی دستور داد کالائی که به عنوان قیمت گندم آورده بودند در میان بارشان بگذارند.

برادران یوسف وقتی که پیش پدر آمدند سخن عزیز مصر را به عرض یعقوب رسانده و با پیمانی که راجع به حفظ بنیامین دادند او را به همراهی خود به مصر آوردند.

برادران یوسف وقتیکه پیش پدر آمدند سخن عزیز مصر را به عرض یوسف رسانده و با پیمانی که راجع به حفظ بنیامین دادند او را به همراهی خود به مصر آوردند.

همگی خدمت یوسف(ع) رسیدند آن حضرت پس از دیدار برادران دستور داد غذا بیاورند. فرمود هردو برادری که از یک مادرند بر سر یک سفره بنشینند همه نشستند مگر بنیامین که همانطور ایستاده بود یوسف به او گفت چرا نمی نشینی؟ پاسخ داد در میان اینها مرا برادر مادری نیست، یک برادر مادری داشتم که ایشان می گویند گرگ او را پاره کرده.یوسف گفت اکنون که تو را در میان اینها برادر مادری نیست بیا در اطاق دیگر بر سر سفره من با هم غذا بخوریم بنیامین را به اطاق دیگر برد.

گفت می خواهم من بجای یوسف برادر تو باشم. اشک مژگان بنیامین را فرا گرفت، گفت تو خوب برادری هستی اما افسوس که از پدرم یعقوب و مادرم راحیل بوجود نیامده ای که جای یوسف را بگیری در اینجا عزیز دیگر نتوانست تاب بیاورد بنیامین را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد، گفت غمگین مباش من یوسفم ولی ببرادرانت چیزی مگو، آنگاه وسیله ای فراهم کرد که بنیامین را به عنوان دزدی نگاه داشت و یعقوب نوشت چون پسرت دزدی کرده او را نگاه داشته ام. یعقوب برای مرتبه سوم فرزندان خود را فرستاد و نامه ای تقریباً به این مضمون نوشت. داستان عفو یوسف

ای عزیز مصر، ما خانواده ای هستیم که خداوند در بلا و نعمت ما را آزمایش می کند مدت بیست سال است که مصیبت هایی مرا پی در پی می رسد اول آنها از دست دادن فرزندم یوسف بود، که میوه دل و نور دیدگانم محسوب می شد. با مشاهده رخسارش رنج از خاطرم زدوده می گشت این مدت در هجر او آن قدر گریه کردم که چشمم سفید شده بعد از یوسف دل به برادرش بنیامین خوش کرده بودم و او مایه تسلی من بود. اینک شنیده او را نیز شما به عنوان دزدی نگه داشته اید. از ما خانواده هرگز دزدی سر نمی زند از تو می خواهم بر ما منت گذاری او را با برادرانش زودتر بفرستی و گندمی نیکو با نرخی ارزان بما بدهی.

همین که برادران نامه را به یوسف دادند پس از خواندن نتوانست خود را نگه دارد به اطاق دیگر رفت ساعتی گریه کرد، آنگاه صورت خود را شستشو داده، بازگشت پس از برگشتن برادرانش گفتند (یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضروجئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین) ای عزیز مصر! خانواده ما را سختی و گرسنگی فرا گرفته اینک سرمایه ای اندک آورده ایم پیمانه ما را تمام ده به کمی سرمایه ما نگاه مکن. بر ما تفضل نما بر آزاد کردن برادرمان (یا به فراوان دادن گندم) خداوند پاداش می دهد صدقه دهندگان را.

عزیز گفت به خاطر می آورید که با یوسف و برادرش هنگام نادانی چه کردید؟ فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن، گفتند آیا تو یوسفی؟ گفت آری! من یوسفم و این برادرم بنیامین است خداوند بر ما منت نهاده هر کس پرهیزکار و شکیبا باشد پروردگار جهان پاداش نیکوکاران را بیهوده نمی گذارد.

برادران از کردار گذشته خود پوزش خواستند یوسف در جواب آنها گفت ( لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین) اندوهگین نباشید بر شما سرزنشی نیست امروز خداوند شما را می بخشد و او ارحم الراحمین است. (1)

محمّد محمّدی اشتهاردی

نشانی:تهران،خیابان جمهوری اسلامی،مسجد هدایت، دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی. تلفن: ۳۳۹۰۷۰۲۴- ۰۲۱ ، ۰۹۱۰۱۳۴۲۱۵۷ , شماره نمابر:۳۳۹۵۹۸۱۷- ۰۲۱

نشانی:تهران،خیابان جمهوری اسلامی،مسجد هدایت، دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی.

تلفن: ۳۳۹۰۷۰۲۴- ۰۲۱ ، ۰۹۱۰۱۳۴۲۱۵۷ , شماره نمابر:۳۳۹۵۹۸۱۷- ۰۲۱

تلفن: ۳۳۹۰۷۰۲۴- ۰۲۱ ، ۰۹۱۰۱۳۴۲۱۵۷ داستان عفو یوسف

شماره نمابر:۳۳۹۵۹۸۱۷- ۰۲۱

نشانی سایت: hedayatgar.ir, hedayatgar.com, hedayatgar.org

نشانی ایمیل سایت: info@hedayatgar.ir

طراحی و تولید : ایران سامانه

عبرت‌های داستان یوسف و برادرانش

۱۳۸۷/۰۴/۱۳


۲۹۸ بازدید

نقل مطالب در مطبوعات و نشریات با ذکر منبع بلامانع است.
اداره تبلیغ نوین نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها

یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل، یکی از دوازده فرزند یعقوب، وکوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود.خداوند متعال مشیتش براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وی تمام کند و او را علم و حکم و عزت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان کودکی از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وی در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را برای پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را برای برادران نقل کنی، زیرا که اگرنقل کنی بر تو حسد می ورزند.آنگاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودی خدا تو را برمی گزیند، و از تاویل احادیث به تو می آموزد و عمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام می کند، آنچنانکه بر پدران توابراهیم و اسحاق تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود، و تمامی دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوی محبت پروردگارش پر می زد، و به خاطر علو نفس و صفای روح و خصایص حمیده و پسندیده ای که داشت واله و شیدای پروردگار بود، و از اینها گذشته دارای جمالی بدیع بود آنچنان که عقل هر بیننده رامدهوش و خیره می ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بی نهایت دوست می داشت، و حتی یک ساعت از او جدا نمی شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران می آمد و حسد ایشان را برمی انگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و در باره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکی می گفت باید او را کشت، یکی می گفت باید او را در سرزمین دوری انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یکی از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهی بیفکنیم تا کاروانیانی که از چاه های سر راه آب می کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند، که فردایوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه های صحرائی بخورد و بازی کند و ما او را محافظت می کنیم، پدر درآغاز راضی نشد و چنین عذر آورد که من می ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار، تا در آخرراضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههای گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش رااز تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتی برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است،و این پیراهن به خون آلوده اوست.داستان عفو یوسف

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست، بلکه نفس شما امری را بر شما تسویل کرده و شما رافریب داده، ناگزیر صبری جمیل پیش می گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف می کنید مستعان و یاوراست، این مطالب را جز از راه فراست خدادادی نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قراراست.

یعقوب همواره برای یوسف اشک می ریخت و بهیچ چیز دلش تسلی نمی یافت، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف می آید، تا آن که کاروانی بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتی دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف، خود رابه دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست، و آنگاه بنای معامله را گذاشته به بهای چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریداری نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامی بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزندخوانده خود کنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بی مثال او و آثار جلال و صفای روحی بود که ازجبین او مشاهده می کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار می گذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستی بی مانندی بود که از خدای تعالی نسبت به وی بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگی خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلهاببرند، ولی خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگی را از او گرفت، بلکه بجای آن زندگی بدوی وابتدایی که از خیمه و چادر مویین داشت قصری سلطنتی و زندگی مترقی و متمدن و شهری روزیش کرد، بعکس همان نقشه ای که ایشان برای ذلت و خواری او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت،رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش، زندگی می کرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطوردوام نفسش رو به پاکی و تزکیه، و قلبش رو به صفا می گذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنی مافوق عشق رسید و خود را برای خدا خالص گردانید، کارش به جایی رسید که دیگر همی جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص برای خودش کرد، علم و حکمتش ارزانی داشت، آری رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.

در همین موقع بود که همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد،ناگزیرش ساخت تا با او بنای مراوده را بگذارد، بناچار روزی همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت”هیت لک”یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهی اعتصام جسته گفت”معاذ الله انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون”، زلیخا او را تعقیب کرده هر یک برای رسیدن به در از دیگری پیشی گرفتند، تادست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیری کرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به اینکه نسبت به وی قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد، در همین موقع عنایت الهی او را دریافت، کودکی که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکی یوسف گواهی داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وی گردید و عشق همسر عزیز روز بروزانتشار بیشتری می یافت، تا آنکه جریان با زندانی شدن وی خاتمه یافت.

همسر عزیز خواست تا با زندانی کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او رادر آنچه که می خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانی کردن وی می خواست تا سر و صدا و اراجیفی که در باره او انتشار یافته و آبروی او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکی از ایشان به وی گفت: در خواب دیده که آب انگور می فشارد و شراب می سازد.دیگری گفت: در خواب دیده که بالای سرخود نان حمل می کند و مرغها از آن نان می خورند، و از وی درخواست کردند که تاویل رؤیای ایشانرا بگوید.

یوسف(ع)رؤیای اولی را چنین تعبیر کرد که: وی بزودی از زندان رها شده سمت پیاله گردانی دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رؤیای دومی چنین گفت که: بزودی به دار آویخته گشته مرغها از سرش می خورند، و همینطور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنی بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش رااز یاد او برد، در نتیجه یوسف سالی چند در زندان بماند.

بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکی دید و آنرا برای کرسی نشینان خود بازگو کرد تا شایدتعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب می بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغرمی شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله های دیگر خشکیده، هان ای کرسی نشینان نظر خود را در رؤیای من بگوئید، اگر تعبیر خواب می دانید.

گفتند: این خواب آشفته است و ما دانای به تعبیر خوابهای آشفته نیستیم.در این موقع بود که ساقی شاه به یاد یوسف و تعبیری که او از خواب وی کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وی را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتی ساقی نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پی در پی کشت و زرع نموده آنچه درو می کنید درسنبله اش می گذارید، مگر مقدار اندکی که می خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن می آید که آنچه اندوخته اید می خورید مگر اندکی از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالی فرا می رسد که از قحطی نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند می گردید.

شاه وقتی این تعبیر را شنید حالتی آمیخته از تعجب و مسرت به وی دست داد، و دستور آزادیش راصادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتی مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف رابیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمی آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجرای میان من وزنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامی زنانی که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و در باره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگی به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صداگفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویی نداریم، در اینجا همسر عزیز گفت: دیگرحق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بنای مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت واستقامت و امانت او در نظر وی عظیم آمد، دستور آزادی و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او رامخصوص خود سازم، وقتی او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروزنزد ما دارای مکانت و منزلت و امانتی، زیرا به دقیق ترین وجهی آزمایش، و به بهترین وجهی خالص گشته ای.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدی خزائن زمین – یعنی سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و می توانم کشتی ملت و مملکت را در چند سال قحطی به ساحل نجات رسانیده از مرگی که قحطی بدان تهدیدشان می کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وی را پذیرفته،یوسف دست در کار امور مالی مصر می شود، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه ونگهداری آن در سیلوهای مجهز با کمال تدبیر سعی می کند، تا آنکه سالهای قحطی فرا می رسد،و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم می کند و بدین وسیله از مخمصه شان می رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزی مصر می رسد و بر اریکه سلطنت تکیه می زند.پس می توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمی رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم می شد، آری با اینکه زنان مصر می خواستند(برای خاموش کردن آن سر و صداها)اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمهامخفی بدارند، و لیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضی از همین سالهای قحطی بود که برادران یوسف برای گرفتن طعام وارد مصر وبه نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را می شناسد، ولی ایشان او را بهیچ وجه نمی شناسند، یوسف از وضع ایشان می پرسد، در جواب می گویند: ما فرزندان یعقوبیم، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دوری و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتی دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور می دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه(برای اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایی که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتمابیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند،تا وقتی برمی گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بودهمه را برای پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خودداری می کند، در همین بین خرجینها را باز می کنند تا طعام را جابجا کنند، می بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده،مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش می رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار می ورزند،او هم امتناع می کند، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایی خدایی که در بازگرداندن ومحافظت او دریغ نورزند رضایت می دهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه می کنند که اگرگرفتاری پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه برای بار دوم مجهز شده بسوی مصر سفر می کنند در حالی که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتی بر یوسف وارد می شوند یوسف برادر مادری خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفی می کند و می گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم، بلکه نقشه ای دارم(که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنی)و آن اینست که می خواهم تو را نزد خودنگهدارم پس مبادا از آنچه می بینی ناراحت بشوی.

و چون بار ایشان را می بندد، جام سلطنتی را در خرجین بنیامین می گذارد، آنگاه جارزنی جار می زند که: ای کاروانیان!شما دزدید، فرزندان یعقوب برمی گردند و به نزد ایشان می آیند، که مگر چه گم کرده اید؟گفتند: جام سلطنتی را، هر که از شما آنرا بیاورد یک بارشتر جایزه می دهیم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که مابدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم، و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شماپیدا شد کیفرش چیست؟خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما)کیفر دزد، خود دزد است، که برده و مملوک صاحب مال می شود، ما سارق را اینطور کیفر می کنیم.

پس شروع کردند به بازجویی و جستجو، نخست خرجینهای سایر برادران را وارسی کردند، در آنها نیافتند، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند.

هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتی حاضرشدند یکی از ایشان را بجای او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمی دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته، مگر سابقه ظلمی که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟من که ازاینجا تکان نمی خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره ای معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب(ع)وقتی این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبری جمیل پیش می گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند، در اینجا روی از فرزندان برتافته، ناله ای کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، ودیدگانش از شدت اندوه و غمی که فرو می برد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش کردند که توهنوز دست از یوسف و یاد او برنمی داری، گفت: (من که به شما چیزی نگفته ام)من حزن واندوهم را نزد خدا شکایت می کنم، و من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید، آنگاه فرمود: ای فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتی در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زاری کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادرما رحم کن، و گفتند: که هان ای عزیز!بلا و بدبختی ما و اهل ما را احاطه کرده، و قحطی وگرسنگی از پایمان درآورده، با بضاعتی اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن، و کیل مارا تمام بده، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته ای ترحم فرما، که خدا تصدق دهندگان را دوست می دارد.

اینجا بود که کلمه خدای تعالی(که عبارت بود از عزیز کردن یوسف علی رغم خواسته برادران، و وعده اینکه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خواربسازد)تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفی کند، ناگزیر چنین آغاز کرد:

هیچ می دانید آنروزها که غرق در جهل بودید؟با یوسف و برادرش چه کردید(برادران تکانی خورده)گفتند.آیا راستی تو یوسفی؟گفت: من یوسفم، و این برادر من است خدا بر مامنت نهاد، آری کسی که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی سازد.

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برتری داد، و ما چه خطاکارانی بودیم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهی دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز می کندو هر که را بخواهد ذلیل می سازد، و سرانجام نیک، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت:

امروز به خرده حسابها نمی پردازیم، خداوند شما را بیامرزد، آنگاه همگی را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده های خود بازگشته، پیراهن او راهم با خود برده به روی پدر بیندازند، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همینکه کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا که بود به کسانی که در محضرش بودند گفت: من دارم بوی یوسف را می شنوم، اگر به سستی رای نسبتم ندهید، فرزندانی که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهی سابقت هستی.

و همینکه بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان ازدسته رفته خود را بازیافت، و عجب اینجاست که خداوند بعین همان چیزی که بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان، دیدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید؟!

گفتند: ای پدر!حال برای ما استغفار کن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه مامردمی خطا کار بودیم، یعقوب فرمود: بزودی از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت می کنم که اوغفور و رحیم است.داستان عفو یوسف

آنگاه تدارک سفر دیده بسوی یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد، و پدرو مادر را در آغوش گرفت، و امنیت قانونی برای زندگی آنان در مصر صادر کرد و به دربارسلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب وهمسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.

یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابی است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم راحقیقت کرد، آنگاه به شکرانه خدا پرداخت، که چه رفتار لطیفی در دفع بلایای بزرگ از وی کرد، و چه سلطنت و علمی به او ارزانی داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتی که به ایشان کرده بود و آن منتی که به گردن ایشان داشت بی نهایت دوست می داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت می کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤمن آمده.

خداوند یوسف(ع)را از مخلصین و صدیقین و محسنین خوانده، و به او حکم و علم داده و تاویل احادیثش آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایی بود که در سوره یوسف بر او کرده)و در سوره انعام آنجاکه بر آل نوح و ابراهیم(ع)ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده.

توراتی که فعلا در دست است (1) در باره یوسف(ع)می گوید: فرزندان یعقوب دوازده تن بودند که”راوبین”پسر بزرگتر یعقوب و”شمعون”و”لاوی”و”یهودا”و”یساکر”و”زنولون”از یک همسرش به نام”لیئة”به دنیا آمدند، و یوسف و بنیامین، از همسر دیگرش”راحیل”، و” دان”و”نفتالی”از”بلهه”کنیز راحیل، و”جاد”و”اشیر”از”زلفه”کنیز لیئة به دنیا آمدند.

اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در”فدان ارام”از وی متولد شدند.

تورات می گوید (2): یوسف در سن هفده سالگی بود که با برادرانش گوسفند می چرانید ودر خانه بچه های بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگی می کرد و تهمتهای ناروای ایشان را به پدر،گزارش نمی داد و اما اسرائیل(یعقوب)یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست می داشت، چون اوفرزند دوران پیریش بود، لذا برای خصوص او پیراهنی رنگارنگ تهیه کرد، وقتی برادران دیدند،چون نمی توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش دوست می دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدی که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتی کنند.

یوسف وقتی خوابی دید و خواب خود را برای برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت: گوش بدهید این خوابی که من دیده ام بشنوید، اینک درمیان کشتزار دسته ها را می بستیم، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد، و دسته های شما دراطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند برادران گفتند نکند تو روزی بر ما مسلط شوی ویا حاکم بر ما گردی، آتش خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد.

بار دیگر خواب دیگری دید، و برای برادران اینچنین تعریف کرد که: من بار دیگرخواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند، این خواب را برای پدر نیزتعریف کرد، پدر به او پرخاش کرد و گفت: این خواب چیست که دیده ای، آیا من و مادرت و یازده برادرانت می آییم برای تو به خاک می افتیم؟سپس برادران بر وی حسد بردند، و اما پدرش قضیه را بخاطر سپرد.

مدتی گذشت تا اینکه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به”شکیم”رفتند، اسرائیل به یوسف گفت: برادرانت رفته اند به شکیم یا نه؟گفت آری رفته اند، گفت پس نزدیک بیا تاتو را نزد ایشان بفرستم، یوسف گفت اینک حاضرم، گفت: برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه، خبرشان را برایم بیاور، او را از دره”حبرون” فرستاد و یوسف به شکیم آمد، در بین راه مردی به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است، از او پرسید در جستجوی چه هستی؟گفت: برادرانم، آیا می دانی کجا گوسفند می چرانند؟مرد گفت: اینجا بودندرفتند، و من شنیدم که با یکدیگر می گفتند: برویم”دوثان”، یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آنجا یافت.

وقتی از دور او را دیدند هنوز به ایشان نرسیده، ایشان در باره از بین بردنش با هم گفتگوکردند، یکی گفت: این همان صاحب خوابها است که می آید، بیایید به قتلش برسانیم، و دریکی از این چاهها بیفکنیم، آنگاه می گوییم حیوانی زشت و وحشی او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه می شود؟”راوبین”این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهی که در این حراست بیندازید و دستی هم(برای زدنش)بسوی او درازنکنید، منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند.

و لذا وقتی یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده درچاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانی از اسماعیلیان از طرف”جلعاد”می آید، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر می روند، تا در آنجا بار بیندازند،یهودا به برادران گفت: برای ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را بخونش نیالاییم، زیرا هر چه باشد برادر ما وپاره تن ما است، برادران این پیشنهاد را پذیرفتند.

در این بین مردمی از اهل مدین به عزم تجارت می گذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند، اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند، سپس راوبین به بالای چاه آمد(تا از یوسف خبری بگیرد)دید اثری از یوسف در چاه نیست جامه خودرا در تن دریده بسوی برادران بازگشت و گفت: این بچه پیدایش نیست، کجا بسراغش بروم؟.

برادران، پیراهن یوسف را برداشته بز نری کشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را برای پدر آورده گفتند: ما این پیراهن را یافته ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه؟او هم تحقیق کرد و گفت: پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانی وحشی و درنده او رادریده و خورده است، آنگاه جامه خود را در تن دریده و پلاسی در بر کرد و روزهای بسیاری برفرزند خود بگریست، همگی پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد وگفت برای پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه می دهم.

تورات می گوید (3): یوسف را به مصر بردند در آنجا فوطیفار خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردی مصری بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات می یافت، و او در منزل آقای مصریش به زندگی پرداخت.

و چون رب با او بود، هر کاری که او می کرد خداوند در مشیتش راست می آورد و کارش را با ثمر می کرد، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگذاران او نعمتی آمد،در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزی که او راموکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانه اش را پر برکت نمود، و این برکت پروردگار شامل همه مایملکش – چه در خانه و چه در صحرای او – شده، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و بهیچ کاری کار نداشت، تنها غذا می خورد و پی کار خودمی رفت.

تورات بعد از ذکر این امور می گوید: یوسف جوانی زیبا و نیکو منظر بود، همسر سیدش چشم طمع به او دوخت، و در آخر گفت: باید با من بخوابی.یوسف امتناع ورزید و بدو گفت:

آقای من(آنقدر مرا امین خود دانسته که)با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامی اموالش را به من سپرده، و او الآن در خانه نیست و چیزی را جز تو از من دریغ نداشته، چون تو ناموس اوئی، با این حال من با چنین شر بزرگی چه کنم آیا خدایرا گناه کنم؟این ماجرا همه روزه ادامه داشت، او اصرار می ورزید که وی در کنارش بخوابد و با او بیامیزد، و این انکار می ورزید.

آنگاه می گوید: در همین اوقات بود که روزی یوسف وارد اتاق شد تا کار خود راانجام دهد، و اتفاقا کسی هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش جامه او را گرفت در حالی که می گفت باید با من بخوابی، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خودگریخت.

همسر آقایش وقتی دید او گریخت: اهل خانه را صدا زد که می بینید شوهر مرا که این مرد عبرانی را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازی کند، آمده تا در کنار من بخوابد، و باصدای بلند می گفت، همینکه من صدای خود را بفریاد بلند کردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گریخت، آنگاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد وبا او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانی به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند؟همین حالاکه فریادم را بلند کردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت.

همسر زن وقتی کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانی که اسیران ملک در آنجا بودند زندانی نمود و یوسف همچنان درزندان بماند.

و لیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتی قرار داد، بهمین جهت رئیس زندان امور تمامی زندانیان را به ست یوسف سپرد، هر چه می کردند با نظر یوسف می کردند، و در حقیقت خود یوسف می کرد، و رئیس زندان هیچ مداخله ای نمی نمود، چون رب با او بود و هر چه او می کرد رب به ثمرش می رساند.

تورات (4) سپس داستان دو رفیق زندانی یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح می دهد که خلاصه اش این است که.یکی از آندو، رئیس ساقیان فرعون، و دیگری رئیس نانواها بود، که به جرم گناهی در زندان شهربانی، نزد یوسف زندانی شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب می گیرد، دیگری در خواب دید مرغان از نانی که بالای سر داردمی خورند.هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رؤیای اولی را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول می شود، و در باره رؤیای دومی گفت که به دار آویخته گشته مرغان ازگوشتش می خورند، آنگاه به ساقی گفت: مرا نزد فرعون یادآوری و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم، اما شیطان این معنا را از یاد ساقی برد.

سپس می گوید: بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر ازنهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهای چاق راخوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق وخرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید، و دید که سنبله های باریک سنبله های چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامی ساحران مصر و حکمای آن دیار راجمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند.

در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آنچه را که از تعبیر عجیب اودیده بود برای فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند، وقتی او را آوردندهر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست، یوسف گفت: هر دو خواب فرعون یکی است،خدا آنچه را که می خواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبادر خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت که به دنبال آن دیدی نیز هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطی است.

این است تعبیر آنچه که فرعون می گوید: خداوند برای فرعون هویدا کرده که چه بایدبکند، هفت سال آینده سالهای سیری و فراوانی در تمامی سرزمینهای مصر است، آنگاه هفت سال می آید که سالهای گرسنگی است، سپس آن هفت سال فراوانی فراموش شده گرسنگی مردم را تلف می کند، و این گرسنگی نیز هفت سال و از نظر شدت بی نظیر خواهد بود، و امااینکه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید برای این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدامقدر شده و خداوند سریعا آنرا پیش خواهد آورد.

حالا فرعون باید نیک بنگرد، مردی بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آری فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینی بر همه شهرستانها بگمارد تاخمس غله این سرزمین را در این هفت سال فراخی جمع نموده انبار کند، البته غله هر شهری را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آنرا محافظت نمایند، تا ذخیره ای باشد برای مردم این سرزمین درسالهای قحطی، تا این سرزمین از گرسنگی منقرض نگردد.

تورات (5) سپس مطالبی می گوید که خلاصه اش این است: فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیری که کرد تعجب نموده او را احترام کرد، و امارت و حکومت مملکت رادر جمیع شؤون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه ای از کتان نازک در تنش کرده طوقی از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصی خود سوارش نمود، ومنادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد می زدند: رکوع کنید(تعظیم)پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهای فراخی و سالهای قحطی شده مملکت را به بهترین وجهی اداره نمود.

و نیز مطلب دیگری عنوان (6) می کند که خلاصه اش این است که: وقتی دامنه قحطی به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوی سرزمین مصر سرازیر شده ازآنجا طعامی خریداری کنند.فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولی خود را معرفی نکرد، و با تندی و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید: از کجاآمده اید؟گفتند: از سرزمین کنعان آمده ایم تا طعامی بخریم، یوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبی هستید، آمده اید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگی می کند، و ما دوازده برادر بودیم که یکی مفقود شده و یکی دیگر نزد پدر ما مانده، و مابقی الآن در حضور توایم، و ما همه مردمی امین هستیم که نه شری می شناسیم و نه فسادی.

یوسف گفت: نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخیص داده ایم، و شما را رهانمی کنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آنچه ادعا می کنید تصدیق نمائیم،فرزندان یعقوب سه روز زندانی شدند، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته درپیش روی ایشان کنده و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تابرادر کوچکتر را بیاورند.

یوسف دستور داد تا خرجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم درخرجینش گذاشتند، فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند پدر از دادن بنیامین خودداری کرد و گفت: شما می خواهید فرزندان مرا نابود کنید، یوسف را نابود کردید،شمعون را نابود کردید، حالا نوبت بنیامین است؟چنین چیزی ابدا نخواهد شد.

چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادری کوچکتر از خود نزد پدر داریم؟گفتند: آخر اواز ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت: آیا پدرتان زنده است؟آیا برادر دیگری هم دارید؟

ما هم ناگزیر جواب دادیم، ما چه می دانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکتری داریم او را از مامطالبه می کند؟

این کشمکش میان یعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنکه یهودا به پدر میثاقی سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، ودستور داد تا از بهترین هدایای سرزمین کنعان نیز برای عزیز مصر برده و همیانهای پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین کردند.

وقتی وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند وگفتند: پولهایشان را که دربار نخستین برگردانیده بودند باز پس آورده و هدیه ای هم که برای او آورده بودند تقدیم داشتند، وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگی ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد، و از سلامتی پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد، سپس دستور غذا داد، سفره ای برای خودش وسفره ای دیگر برای برادران و سفره ای هم برای کسانی که از مصریان حاضر بودند انداختند.

آنگاه به وکیل خود دستور داد تا خرجینهای ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خرجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خرجین برادر کوچکترشان جای دهند،وکیل یوسف نیز چنین کرد، وقتی صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغ ها بار کرده برگشتند.

همینکه از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید وگفت: عجب مردم بدی هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض طاس مولایم را که باآن آب می آشامد و فال می زند دزدیدید.فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند وگفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال، ما همانها هستیم که وقتی بهای گندم بار نخستین را درکنعان داخل خرجینهای خود دیدیم دوباره برایتان آوردیم، آن وقت چطور ممکن است از خانه مولای تو طلا و یا نقره بدزدیم؟این ما و این بارهای ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، وخود ما همگی غلام و برده سید و مولای تو خواهیم بود.

وکیل یوسف بهمین معنا رضایت داد، به بازجوئی خرجینها پرداخت، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجوئی شد، البته او خرجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجوئی کرد و در آخر خرجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد.

برادران وقتی دیدند که طاس سلطنتی از خرجین بنیامین بیرون آمد، لباسهای خود را درتن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته های خود را تکرار و با قیافه هایی رقت آور عذرخواهی و اعتراف به گناه نمودند، در حالی که خواری و شرمساری از سر و رویشان می بارید، یوسف گفت: حاشا که ما غیر آن کسی را که متاع خود را در بارش یافته ایم بازداشت کنیم، شمامی توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید.

یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت: به ما و پدر ما رحم کن، آنگاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که پدر از دادن او خودداری می کرد و بهیچ وجه حاضرنمی شد، تا آنکه من میثاقی محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمی توانیم پدر را دیدار کنیم، پدر ما هم پیری سالخورده است، اگر بشنودکه بنیامین را نیاورده ایم در جا سکته می کند، آنگاه پیشنهاد کرد که یکی از ما را بجای اونگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردی را که با فرزندش انس گرفته، پیرمردی که چندی قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنی.

تورات (7) می گوید: یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامی افراد را بیرون کنید و کسی نزد من نماند، وقتی جز برادران کسی نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است؟برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.

یوسف به برادران گفت: نزدیک من بیایید، مجددا گفت: من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما برای آنچه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، آری خدا می خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذامرا جلوتر بدینجا فرستاد، آری دو سال تمام است که گرسنگی شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلازراعتی نخواهد شد و خرمنی برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را درزمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیری کند و شما را از نجاتی بزرگ برخوردار و از مرگ حتمی برهاند، پس شما مرا بدینجا نفرستاده اید بلکه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردارتمامی زندگی او و سرپرست تمام کشور مصر نمود.

اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین می گوید که: به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین”جاسان” (8) منزل گزین تا به من نزدیک باشی، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، ومن مخارج زندگیت را در آنجا می پردازم، چون پنج سال دیگر قحطی و گرسنگی در پیش داریم، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینک باچشمهای خود می بینید که این دهان من است که با شما صحبت می کند، پس باین همه عظمت که در مصر دارم و همه آنچه را که دیدید به پدرم خبر می دهید، و باید که عجله کنید، و پدرم رابدین سامان منتقل سازید، آنگاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سرداد، بنیامین هم در حالی که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد، یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد.

تورات مطلبی دیگر می گوید که خلاصه اش این است که: یوسف برای برادران به بهترین وجهی تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد،که مجموعا هفتاد تن بودند، وقتی به سرزمین جاسان – از آبادی های مصر – رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتی رسید که ایشان هم داشتند می آمدند، با یکدیگر معانقه نموده گریه ای طولانی کردند، آنگاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بی نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصل خیزترین نقاط، ملکی در اختیارایشان گذاشت، و مادامی که قحطی بود یوسف مخارجشان را می پرداخت، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگی کرد.

این بود آن مقدار از داستانی که تورات از یوسف نقل کرده، و در مقابلش قرآن کریم نیز آورده، وما بیشتر فقرات تورات را خلاصه کردیم، مگر پاره ای از آنرا که مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم.

پی نوشت ها:

1) تورات در اصحاح 35 از سفر تکوین می گوید: “لیئه”و”راحیل”دو زن یعقوب بودند که هر دو دختران”لابان ارا”، بودند و راحیل که مادر یوسف بود در موقع وضع حمل بنیامین درگذشت.

2) تورات، اصحاح 37 از سفر تکوین.

3) تورات، اصحاح 39 از سفر تکوین.

4) تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین.

5) تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین.

6) تورات، اصحاح 42 و 43 و 45 از سفر تکوین.

7) تورات، اصحاح 45 از سفر تکوین.

8) جاسان، معرب گوشین عبری، و یکی از آبادیهای مصر بوده است.

اقتدا به یعقوب پیامبر(ع)یعقوب پیامبر در سن پیری است و دوازده فرزند دارد که ده نفر از آنان در سن جوانی هستند و مردانی توانمند و قوی که اداره امور زندگی او و خانواده اش را به دوش دارند و دو نفر از فرزند…

تنها این سوره یوسف است که تمامیت منسجم و درهم تنیده یک داستان را با جزئیات و
تنها این سوره یوسف است که تمامیت منسجم و درهم تنیده یک داستان را با جزئیات و
داستانی این سوره توسط خود قرآن به عنوان بهترین…

در هر حال قابیل برای برطرف کردن وضع ناهنجار خود دو راه در پیش داشت: یکی آنکه توبه به درگاه خدا آورد و سعی کند با عمل های خالص تر و پاک تر عقب ماندگی معنوی خویش را در پیشگاه خدا جبران نماید(این همان کا…

این حرف به گوش زلیخا رسید، همه را دعوت نموده، برای آنان سفره ای مهیا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسیم نمودند و به دست هر یک کاردی داد تا آن را پوست بکنند، آنگاه در چنین حالی دستور داد تا…

امام صادق ـ علیه السّلام ـ می فرماید: کسی که دوست دارد خداوند سکرات مرگ را بر او آسان کند، صله رحم کند و به پدر و مادرش نیکی کند.
»[2] امام باقر ـ علیه السّلام ـ فرمود: نیکی به پدر و مادر، عمر ر…

ای مولای من ای حسین فرزند علی، اجازه ی ورود به من می دهی؟
ای مولای من ای علی فرزند حسین، اجازه ی ورود به من می دهی؟
ای مولای من ای جعفر فرزند محمد، اجازه ی ورود به من می دهی؟
ای مولای من ای موسی فرزند…

احکام ماه محرم مشتمل بر مسائل مختلف عزاداری ها، خرافات در عزاداری، نذر، وقف، مداحی زنان و… است که در ده جلسه جمع آوری و ارائه می شود:

اختلاف درباره اسباب نزول برخی آیات و سور، از جمله مباحث مطرح در دانش اسباب نزول است. سورۀ هل أتی از جمله مهم ترین سور اختلافی است که ارزیابی شأن نزول و شبهات پیرامونی آن، داوری صحیح و نقادانه را می طل…

با شروع محرم، حیات مجدد و نفحه ای از نفحات عاشورا در عالم دمیده می شود: «انّ لربّکُم فی ایامِ دَهرِکم نَفَحاتٌ اَلا فَتَعرَّضُوا لَها» یکی از این نفحات، تکرار محرم است. حقیقتاً نسیمی از آستان مقدس و ا…

معرفی موانع موجود همکاری دولت و ملت و نحوۀ تأثیرگذاری آنها بر پایداری انقلاب اسلامی، هدف محقق از نگارس این مقاله بود. تحقیق حاضر با الهام از رویکردهای آسیب شناسی، به تأثیر موانع همکاری دولت و ملت به ع…

از منظر فلاسفه اسلامی و به‌ویژه ابن ‌سینا، فلسفه عهده‌دار اثبات مبادی سایر علوم است. از دید ابن ‌سینا طب یکی از شاخه‌های فرعی حکمت طبیعی می‌باشد که مبادی تصوری و تصدیقی خود را از حکمت طبیعی و در نهایت…

هر چه زندگی انسان پیچیده تر می شود و از حالت ابتدایی و بسیط خارج می شود، مسأله ی اخلاق هم شکل گسترده تر و پیچیده تری به خود می گیرد و تعریف اخلاقی روابط انسان ها در جامعه مشکل تر و تشخیص مصادیق اخلاقی…

حدیث کِساء، حدیثی در فضیلت پیامبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) است. واقعه حدیث کِساء در خانه ام سلمه، همسر پیامبر روی داد. پیامبر اکرم (ص) هنگام نزول آیه تطهیر، خود و خاندان خویش را با پارچ…

زندگینامه شهید مصطفی احمدی روشنگردآوری توسط پایگاه حوزهشهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی د…

زیارت جامعه کبیره که اقیانوسی مواج از معارف الهی و مضامین عالی مشتمل بر معرفی مقام ائمه علیهم السلام است؛ از امام هادی علیه السلام به ما رسیده است. زیارت جامعه که به تعبیر علامه مجلسی(ره) از نظر سند و…

هنوز یوسف علیه السّلام از رنج به چاه افتادن نیاسوده بود و در منزل عزیز مصر آثار خستگی و آزردگی گذشته از چهره اش پاک نشده بود که خیاط روزگار جامه محنت دیگری بر اندامش دوخت تا با آزمونی جدید، عزم او را در تقرب و توجه به خداوند استوارتر کند.

این بار دست روزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حسن جمالش بر او وارد کرد و از جوانی و شادابی یوسف که برای هر کس سرمایه مباهات و کامرانی است برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود و

یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر به کار خود مشغول شد و در فرصتهایی که پیش می آمد درایت، دوراندیشی، امانت داری و شایستگی های خود را آشکار می ساخت و بدین وسیله اعتماد عزیز را به خود جلب کرد و در سرای اختصاصی عزیز راه یافت.

امانت داری و پاکدامنی یوسف سبب شد که در خانه عزیز به محل اشراف و آزادگان دست یابد و در قلب عزیز، مانند پسران نیک جای خود را باز کرد.

زمان سپری می شد و بهار عمر بر زیبایی و حسن جمال او می افزود. به تدریج یوسف علیه السّلام لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. زن عزیز صبح و شب مراقب یوسف بود، در نشست و برخاست، در خواب و بیداری و به هنگام صرف غذا پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت.داستان عفو یوسف

در این چشم چرانیها، جمال پنهان یوسف و زیبایی های جسمی و روحی و تناسب اندام او بر زلیخا آشکار شد و احساس کرد که بذر مهر یوسف در اعماق قلبش جوانه زده و در فکر او ظاهر می شود و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همان گونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند، ولی آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.

او زن عزیز مصر است، در کاخ حاکم مقامی دارد و عظمت شوهر او در مصر عظمت وی محسوب می شود.

بهترین کاری که شایسته زلیخا است این است که بر هوای نفس خود تسلط یابد و آرزوی دل را سرکوب کند و ریشه های هوا و هوس را از روح خود برکند، ولی زمانی که دوباره یوسف را می بیند قلبش متوجه و متمایل او می گردد و مهر یوسف علیه السّلام در قلبش تقویت می شود.

آنگاه که آتش عشق در جان زلیخا مشتعل شد و جسم او را رنجور ساخت، اندیشید که هوای نفس خویش را پاسخ گوید و با لباس فریب، یوسف را به سمت خود جذب کند ولی درعین حال خود را ذلیل و خوار نسازد و از تخت جلال فرود نیاید، لذا دامهای حلیه را بر سر راه یوسف گسترد و با دلبری و طنازی خود را بر یوسف عرضه داشت. شاید روح او را تسخیر کند و هوا و هوس را در مغزش شعله ور سازد.

گرچه زلیخا با ایما و اشاره به فریب یوسف همت گماشت ولی یوسف از اشاره ها و کنایات وی چشم پوشید و از زیبایی اندام و گرمی بازار جمال او صرف نظر کرد، زیرا شخصیت یوسف شرف، تقوی و پاکدامنی را از نیاکان خود به ارث برده، میل به حرام نمی کند و متوجه گناه و معصیت نمی شود.

از طرفی عزیز مصر همواره کرامت یوسف را پاس و او را محترم می داشت و با عزت با او رفتار می کرد و او را امین منزل خویش می دانست و یوسف علیه السّلام نمی تواند در چنین منزلی به او خیانت کند و با بی عفتی به همسر او نگاه کند.

اما بی اعتنایی یوسف، آتش هوای نفس زن را دامن می زد و اعراض او، عشق سوزانش را شعله ورتر می ساخت و ناچار آنچه با اشاره طلب می کرد این بار با بیانی صریح و آشکار طلبید، برای رسیدن به مقصود جرأت بیشتری پیدا کرد و قهر یوسف، صبر و شکیبایی او را یکباره ربود و بی اعتنایی و نافرمانی یوسف برای او غیر قابل تحمل شد.

زلیخا تصمیم خود را گرفت و خویشتن را برای مقصودی که داشت آماده ساخت.

او برای وصول به هدف نفسانی، خود را از اوج عزت به زیر آورد و لباس نیاز و تضرع بر تن کرد و از سر مکر و حیله یوسف را به خوابگاه خود خواند، یوسف علیه السّلام هم مانند خدمتگزاران و از سر اطاعت و طبق معمول برای انجام فرمان نزد او شتافت، اما زن بلافاصله پرده ها را کشید و درهای اطاق را بست و گفت: من مهیای پذیرایی تو هستم و جان و تن من در گروه اشاره توست.

گرچه یوسف علیه السّلام با اندامی متناسب و باطراوت و در بهار جوانی به سر می برد ولی چون از سینه حکمت شیر مکیده و در بستر نبوت رشد کرده و خداوند برای رسالت خویش او را برگزیده بود، در قلب او جز عشق و حب خداوند جایی برای عشق دیگری و پیروی از هوای نفس وجود نداشت و این گونه مکاری و طنازی ها نمی توانست او را اسیر خود سازد.

یوسف علیه السّلام در مقابل اظهار تمایل زلیخا گفت: معاذ اللّه که من اراده تو را پاسخ گویم و تسلیم خواست تو گردم، غیر ممکن است که من به مولای خود، عزیز خیانت کنم زیرا مولای من مرا عزت و کرامت بخشیده و حضور مرا گرامی داشته، من نمی توانم نعمتهای او را نادیده بگیرم و احسان وی را منکر شوم.

اگرچه درها را بسته ای و پرده ها را آویخته ای اما خدای یکتا از نیت چشمها و امیالی که در دلها وجود دارد، آگاه است. غیر ممکن است که من دستور نفس را برای انجام معصیت بپذیرم و یا اینکه قلب خود را بر آنچه مورد غضب او است آماده سازم، زیرا ستمگران رستگار نمی شوند.

زلیخا با آن جلال و عظمت و با آن جمال و زیبایی، یکی از خادمین خود را به کامیابی می خواند، ولی او امتناع می کند و خواست او را اجابت نمی کند در صورتی که این زن بانوی کاخ است. خانمی است که خدمتگزاران و زیردستان با افتخار دستورش را اجرا می کنند، لذا این نافرمانی یوسف برای زلیخا بسیار گران و ذلت و خواری آن برای او ناگوار و غیر قابل تحمل است.

زلیخا غضبناک شد و شکست و ناکامی وی در میدان عشق او را به انتقام واداشت و تصمیم گرفت با مکر و حیله یوسف را گرفتار کند و به خاطر عزت بربادرفته اش از او انتقام گیرد.

در مقابل نقشه های زن، یوسف علیه السّلام نیز تصمیم گرفت که بدی را با بدی مکافات کند و هر حیله ای را با مکری پاسخ دهد، ولی نور نبوت در قلب یوسف درخشید و برهان الهی در روحش تجلی کرد و به او وحی شد: فرار بهتر از مبارزه و مسالمت بهتر از حمله است!

یوسف علیه السّلام وحی پروردگار خویش را دریافت و در پیروی از آن به سوی درب شتافت ولی زلیخا نیز برای گرفتن گریبان او به دنبالش دوید و به هنگام فرار، پیراهن یوسف را از عقب گرفت و به سوی خود کشانید، در این گیرودار و در این کشمکش ناگهان عزیز از در وارد شد و یوسف را در حالی دید که پیراهن او پاره شده و در کناری ایستاده است.

وضع آشفته منزل زمینه ایجاد شک و شبهه و تهمت را آماده کرده بود، زن ناچار به حیله گری و مکر خود و یوسف به راستگویی و صراحت خویش پناه برد.

زلیخا با مظلوم نمایی گفت: ای عزیز! یوسف رعایت تو را نکرده و حرمت همسر تو را حفظ ننموده، او می خواست دامن عصمت مرا آلوده کند، او از من درخواست عمل ناشایستی کرد، «کیفر آن کس که حریم حرم تو را بشکند و به آن سوء قصد کند جز زندان و عذابی دردناک نیست.»

اکنون یوسف علیه السّلام در برابر فتنه، پناهی جز صراحت در گفتار و اعتراف به واقع ندارد، زیرا زلیخا با دروغگویی و بهتان درصدد انتقام برآمده؛ لذا یوسف گفت:

حقیقت خلاف آن است که بانوی حرم گفتند، ایشان مرا به خود دعوت کرد و دامن پاک مرا به سوی خود کشاند و این پیراهن من است که بر صدق گفته ام گواهی می دهد.

همان موقع که عزیز مصر جریان یوسف و همسر خود را بررسی می کرد، پسر عموی زلیخا که مردی زیرک و هوشیار و دانا و بصیر بود، وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و حقیقت قصه و واقع قضیه را دریافت و گفت: اگر پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده بانو راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهن او از پشت پاره شده زلیخا دروغ می گوید و یوسف حقیقت را گفته است.

عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شد به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی یوسف آشکار گردید. عزیز به همسر خود نگاه کرد و گفت: این حادثه از حیله زنان و مکر ایشان است، از جرم خویش توبه کن که تو از خطاکاران هستی!

عزیز رو به یوسف کرد و گفت: زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبان ها جاری شود.

داستان عشق زلیخا و دلباختگی او در بین زنان قصر و مردم شهر انتشار یافت و همه می گفتند همسر عزیز مصر، شیفته غلام عبرانی خود شده و در کمند عشق او گرفتار گشته و در مقابل زیبایی او دل باخته است و خود را از اوج عزت و شوکت به زیر آورده و یوسف را به کام گرفتن از خود دعوت کرده ولی یوسف دعوت او را رد کرده است.

زلیخا که با فتنه گری و مکاری به هدف خود نرسید و زیبایی و ناز و کرشمه اش در یوسف کارگر نیفتاد، یکباره مأیوس شد، درحالی که آتش سوزان عشق یوسف در درون او زبانه می کشید و اشک حسرت او را رسوا می کرد و رنجوری و بیماری پرده از رازش برمی داشت.

این مطالب در شهر منتشر و ورد زبانها شد و مورد تفسیرهای مختلف قرار گرفت و بار دیگر به گوش زلیخا رسید و سخنانی که زنان مصر در پیرامون موضوع بیان می کردند و گاهی بر آن می افزودند، موجب سرزنش او می شد.

زلیخا چاره ای جز این ندید که این بحث را تمام کند و این حربه برنده را از دست مخالفین خود بگیرد و حیله آنان را با حیله دیگری تلافی کند. او برای اجرای نقشه خود، زنان مصر را به ضیافت بزرگی دعوت کرد و برای هریک از آنها بالش های نرم و تخت هایی راحت مهیا ساخت و لباسهای گرانبهایی به آنان پوشانید و آنان را غرق در نعمت ساخت.

سپس دستور داد میوه های لذیذ فراهم کردند و به دست هریک از میهمانان کاردی داد و در این حال به یوسف گفت: از میان صف زنان عبور کن!

یوسف علیه السّلام طبق دستور زلیخا از اتاق مخصوص خود بیرون آمد و درحالی که حیاء حسن جمالش را زینت داده بود، با اندام موزون و زیبای خود از میان میهمانان عبور کرد و مجلس را رونقی دیگر داد.

زنان اشراف مصر یکباره جوانی را دیدند که مانند جوانان دیگر نبود! پیشانی او درخشان، سیمای او نورانی، اندامش متناسب، برق صورتش دلربا و نیرومندی و جوانی از بازوانش آشکار و هیبت و جلال او بی نظیر بود.

زنان اشراف در ورای این ظاهر جذاب متوجه عفت و پاکدامنی و شرم و حیای ستودنی یوسف شدند و در این حال از خود بیخود شدند و کنترل خود را از دست دادند، به حدی که کاردها دست آنها را برید و در آن حال مدهوش گفتند: حقا که، اندامی موزون دارد. «این جوان از جنس بشر نیست، او جز فرشته زیبایی و ملکه حسن و جمال نمی تواند باشد.»

در این حال زلیخا با اظهار خرسندی شروع به کف زدن کرد، گویا غم او برطرف گشته و مکرش کارگر افتاده، لذا رو به زنان مصر کرد و گفت: یوسفی که مرا در شیفتگی او سرزنش می کنید و داستان مرا نقل مجالس خود کرده اید اوست، اینک اعصاب لرزان و دستهای خون آلود خود را بنگرید و این در حالی است که شما تنها یک بار و مانند یک رهگذر او را دیده اید. پس بی مورد مرا ملامت نکنید. یوسف در خانه من تربیت شده، در مقابل چشم من رشد کرده، در مقابل دیدگان من قد برافراشته است، من او را در نشست و برخاست، در بیداری و خواب و در حرکت و سکون دیده ام و شب و روز با او بوده ام، پس چگونه ممکن است شیفته او نشوم. من خود را با تمام وجود و آنچه از زیبایی در خود داشتم، بر او ظاهر و عرضه داشته ام، ولی یوسف از سر عفت و پاکدامنی از من اعراض می کند و کمترین تمایلی به من نشان نمی دهد، زیرا روح آسمانی در نهاد یوسف تجلی دارد و عشق پروردگار، مجالی برای غیر در او باقی نمی گذارد.

آیا این زمامدار نیرومند را ما باید بنده فرمانبردار بنامیم و زنی همچون من مقهور و ضعیف را خانم و مالک او بدانیم؟

از شما چه پنهان، من خویشتن را بر یوسف عرضه داشتم، دل به او باختم ولی یوسف امتناع ورزید و به من اعتنایی نکرد و از من صرف نظر کرد و روی گرداند.

به شما صریحا بگویم که من طاقت دوری و بی اعتنایی او را ندارم. من نمی توانم زمام دل خود را در کف بگیرم و خویشتن را حفظ نمایم. یوسف عنان دل مرا در دست گرفته، قلب مرا اسیر خود ساخته، شب مرا طولانی کرده و خواب را از چشم من ربوده است.داستان عفو یوسف

اکنون که من خود را ذلیل او ساخته ام و در نزد مردم رسوا گشته ام، باید یوسف کام مرا برآورد و اگر مخالفت کرد، او را به تاریکی های زندان می افکنم، تا ظلمت زندان، رونق جوانیش را از او بگیرد و یا جسم نازنین او را آزار و شکنجه می دهم تا طراوت خود را از دست بدهد. یوسف در یکی از این دو راه آزاد است که آسانترین راه را انتخاب کند.

زنان اشراف زیبایی یوسف علیه السّلام، جمال و رونق بازار و طراوت او را دیدند و سوز دل زلیخا را نیز شنیدند، آنها دیدند که زلیخا با آن مقام و عزت، آرزوی یوسف را در سر می پروراند و از طرفی تهدیدهایش بر علیه یوسف را شنیدند، لذا به جهت دلسوزی و یا خودشیرینی به زن عزیز حق دادند و برای چاره جویی نزد یوسف آمدند.

یکی از زنان به یوسف علیه السّلام گفت: ای جوانمرد رشید! این بی اعتنایی و خودخواهی و ناز و تعزز چیست؟!

چرا از بانوی قصر رخ برمی تابی و او را می آزاری؟! مگر تو در سینه قلبی نداری که تسلیم این زن دلداده گردد؟! براستی آیا تو چشمی نداری که این همه حسن و زیبایی و شوکت را ببیند؟ جمالی که سنگ و چوب را به حرکت درمی آورد، تو را با این جوانی و شادابی تحریک نمی کند! مگر تو دل نداری و میل به زنان در خود احساس نمی کنی؟ و از زیبایی آنان لذت نمی بری؟!

دیگری گفت: از زیبایی و دلربایی زلیخا هم که بگذری، مگر تو مال و قدرت عزت و شوکت این زن را نمی بینی؟! مگر نمی دانی اگر خواهش او را پاسخ دهی و دل او را بدست آوری هرچه در این قصر موجود است در اختیار تو قرار می گیرد!

زن سوم به یوسف علیه السّلام گفت: اگر نیازی به جمال او نداری، اگر طمعی به مال و مقام او نداری، آیا از خشم او و تهدید به زندان و وحشت و ظلمت آن نمی هراسی؟ آیا از شکنجه و مدت نامعلوم حبس باکی نداری؟!

بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت که آرزوی هر جوان است، برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

زنان مصر این سخنان فریبنده را گفتند و فکر می کردند که با این سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نموده اند، ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب است، بین وعده و وعید و امتناع سرگردان است تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد.

پس به درگاه خدا توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله کرد تا ناراحتی او برطرف گردد و فکر پلید زنان در او کارگر نیفتند. سپس یوسف گفت: پروردگارا! همانا زندان تاریک با آن وحشت و ظلمت برای من راحت تر و دلپذیرتر از اسارت در مکر و حیله این زنان و نبرد با آنها است.

زیرا من در زندان بر بلای تو صبر می کنم و ایمانم به قضاء تو افزایش می یابد و بر آنچه از امور که بر مخلوق تو مخفی است مطلع می گردم، راه دعوت به توحید و معرفت تو برایم گشوده می شود و فرصتی برای تسبیح و ستایش تو بدست می آورم.

من در زندان، خود را برای اقامه حق و نصب میزان و عدالت مهیا می سازم تا آن موقع که طبق وعده خود به من نیرو و قدرت می بخشی، آماده باشم، زیرا که وعده تو حق و قولت صحیح است.

بارخدایا! اگر من در میان این زنان بمانم، مرا با گفتار فتنه انگیز خود گرفتار می سازند و زندگی بی ارزش دنیا را برای من زینت می دهند و من از هوای نفس خود می ترسم که متمایل به آنان گردد و از شیطان بیم دارم که مرا وسوسه و بر من غلبه کند و من به زنان متمایل گردم. «بارخدایا زندان برای من محبوب تر از آن است که زنان مرا به سوی آن می خوانند، اگر حیله آنان را از من بازنگردانی، متمایل به آنان می شوم و از زمره نادانان می گردم.

یوسف علیه السّلام از همه بلاها و دام هایی که برای او گستردند و تهمت های ناروایی که به او نسبت دادند با عزت نفس و دامن پاک بیرون آمد. گرچه زن عزیز، در عرضه خود بر یوسف دلربایی ها کرد ولی رنگ و نیرنگ های او کوچکترین اثری در جلب توجه یوسف نداشت، بلکه بر بی اعتنایی و روی گردانی او افزود. تا در نهایت کار به جایی رسید که یوسف از ترس از خیانت به ولی نعمت خود به خدا پناه برد و از او در این مبارزه مدد خواست.

یوسف علیه السّلام حاضر نشد به سرور خود خیانت کند، زلیخا یوسف را به تجاوز به خویش متهم ساخت، اما گواهی نزدیکان او یوسف را تبرئه کرد و ادعای او را باطل ساخت. سرانجام زنان اشراف مصر با مکر و حیله تصمیم گرفتند یوسف را منحرف سازند ولی در عزم استوار او خللی وارد نشد، تمام شواهد، دلیل بیگناهی یوسف و گواه پاکدامنی و امانت او بود و عزیز مصر نیز بر این امر واقف و ذهن او از هر شبهه ای پاک بود، ولی زلیخا که صبرش تمام و امیدش از یوسف قطع شده بود، به شوهر خود پناه برد و چون اراده او را در دست داشت، شکایت یوسف را نزد او برد و گفت:

یوسف مرا در کار خود مفتضح و شرافت مرا به تهمت آلوده ساخت. باید او را زندانی کنی و شرافت مرا بازگیری و سوز دل مرا تسکین دهی.

سرانجام با اصرار و پافشاری زلیخا، عزیز مصر خواهش او را پذیرفت و تسلیم خواست وی شد و یوسف بیگناه را به زندان افکند. یوسف علیه السّلام با محنت دیگری مواجه شد ولی با صبر بردباران و عزم مؤمنان آن را نیز پذیرفت.

یوسف بدون ارتکاب به هیچ خطا و گناهی زندانی شد، اما همواره به عدل و داد الهی و فرج و گشایش در کار خود امیدوار بود، لذا به راحتی خود را تسلیم محیط سرد و تاریک زندان کرد.

پیغمبر خدا و فرزند یعقوب با فکری آزاد، روحی خشنود و قلبی روشن وارد زندان شد، زندان و تاریکی آن، اسارت و غل و بندهایش در مقابل فتنه هایی که برای او طرح کرده بودند، و دام هایی که برای اسارت او مهیا کرده بودند، اهمیتی نداشت.

مگر زندان سبب نجات یوسف و دین و آیین او از تباهی و نابودی نشده بود؟ مگر زندان، یوسف را از فتنه ای که برای تباهی اخلاق و آلودگی عصمت او طرح کرده بودند، نجات نمی دهد؟ پس یوسف از زندان و منع تردد با دیگران چه باک دارد؟

مگر نه این است که یوسف علیه السّلام در زندان، با گروهی مجرم و جنایتکار محشور می شود؟! چنین پیشامدی برای او مغتنم است، زیرا در آنجا به پند و اندرز و ارشاد و هدایت ایشان همت می گمارد.

شاید یوسف علیه السّلام شوکت خوی ستم را در میان زندانیان بشکند و ریشه های فساد را در دل آنها بخشکاند و بدین ترتیب انسانیت از شر مفاسد پاک گردد و سنگینی جرم و گناه از دوش مجرمین برداشته شود.

مگر در میان زندانیان عده ای مظلوم، غافل و بیچاره وجود ندارد؟! این موقعیت فرصت مغتنم و تصادف مطلوبی است که یوسف در افکار و آرزو، با آنان همراه گردد و در سختی ها شریک غم و محنت آنها شود، و بدین ترتیب زندان برای روح متعالی یوسف آسایش بیشتری می آورد و وجدان او را آسوده و خشنود می سازد.

بعلاوه خدا به یوسف در برابر تحمل شداید وعده پیغمبری داده و آرزوی رسالت را در او پرورانده است. چه مقامی از این بالاتر و چه عزتی از این رفیع تر، با این امید، او چه باکی از زندان و شکنجه و قیدوبند دارد.

سالهای پی درپی یوسف علیه السّلام در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد.

هر روز دفتری از علم و معرفت و خرد خود را بر آنها می گشود. و از سرچشمه علم و فضل خود، آنان را سیراب می ساخت، تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان نیز شیفته و علاقمند به او شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند تا درد و اضطراب آنها را درمان کند.

همزمان با زندانی شدن یوسف علیه السّلام، دو جوان دیگر از درباریان، که یکی ساقی و دیگری انباردار او بود نیز به زندان افتادند. این دو جوان نیز رنج زندان و ذلت اسارت را همراه یوسف چشیدند، تا اینکه یک شب خوابی دیدند که آنان را مضطرب کرد، لذا با روحی افسرده و خاطری آزرده نزد یوسف شتافتند تا از تعبیر خواب خویش مطلع شوند و از او راهنمایی و مدد بگیرند.

ساقی گفت: من در رؤیا خود را در باغی از درخت مو دیدم که این درخت ها روی باغ را پوشانده بود، در این باغ زیبا و سبز گویا جام سلطان در دست من بود و من از انگورهای باغ در آن جام می فشردم.

انباردار گفت: اما من! گویا طبقی را روی سرم داشتم که اقسام نانها و طعام داخل آن بود و دسته ای از پرندگان روی طبق نشستند و غذاها را ربوده و به مکان نامعلومی بردند. اینک با فضل و معرفت و تدبیری که در تو سراغ داریم؛ آیا ما را از تعبیر خواب خود آگاه می سازی؟!

اما قبل از آنکه دو جوان درباری به یوسف علیه السّلام مراجعه کنند، خدا یوسف را به رسالت فرمان داده بود و آنچه به او وعده داده بود به وی عطا کرد. خدا به یوسف دستور داد که وظیفه پدران خویش را در دعوت به توحید و افروختن نور ایمان تعقیب کند. یوسف در محیط زندان به پیشرفت دعوت و نفوذ بیانش امیدوار بود. او در بین بیچارگانی که فقر روحشان را صیقل داده و ستمدیدگانی که مظلومیت آنها را به خدا نزدیک تر کرده زندگی می کند و این دو دسته از مردم، برای پذیرش حق و هدایت و ارشاد استعداد بیشتری دارند.

همان طور که یوسف علیه السّلام خود را برای تبلیغ و ابلاغ دین توحید آماده می ساخت، ناگهان آن دو جوان برای تعبیر خواب خود نزد یوسف آمدند. یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و زندانیان را مخاطب قرار داد و گفت: در وراء بتهایی که می پرستید و به آنها تقرب می جویید، خدایی وجود دارد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. به شما بگویم «رع» و «أبیس»[2] و هر مجسمه یا بت دیگر فقط مخلوق خیالات شما و پدرانتان هستند و شما برای پرستش و ستایش آنها هیچگونه دلیل و برهانی ندارید. اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، آنگاه گفت: یکی از این دو جوان به زودی از زندان آزاد می گردد و به شغل سابق خود گمارده و ساقی سلطان می شود و بین وی و ندیمان او قرار می گیرد، ولی جوان دیگر به زودی به دار آویخته می شود و لاشخوران به سر و صورت او هجوم می برند. من این تعبیر را برحسب تعلیم وحی بدست آوردم، نه از راه غیبگویی و یا منجمی و امثال آن. آنچه گفتم از پروردگارم آموخته ام و من دین مردمی را که به خدای یکتا ایمان نمی آورند و به رستاخیز کافر باشند، قبول ندارم.

یوسف علیه السّلام از صحت تعبیر خود آگاه بود و یقین داشت پیشگویی او واقع می گردد.

ازاین رو چون می دانست ساقی آزاد می شود به او گفت: چون از زندان خارج شدی و به کاخ سلطنتی و جایگاه خود بازگشتی، به پادشاه بگو که مظلومی بی گناه و متهمی بی تقصیر در زندان تو در غل و زنجیر بسر می برد.

بزودی صحت تعبیر یوسف علیه السّلام عیان شد، یکی از آن دو جوان نجات یافت و نفر دوم اعدام شد و چون ساقی سلطان به جایگاه خود بازگشت، پیغام یوسف را فراموش کرد و شیطان یاد یوسف را از خاطر ساقی پاک کرد و یوسف پس از این جریان نیز سالها در زندان بماند.

پس از مدتی پادشاه مصر در خواب رؤیایی دید که او را در غم و اندوه و پریشانی خاطر فروبرد، لذا اندیشمندان دولت و بزرگان ملت خود را احضار و خواب خود را برای آنان بیان کرد.

پادشاه مصر گفت: من در خواب، هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر را می خورند، هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشک، را در خواب مشاهده کردم. [3] سپس رو به بزرگان قوم کرد و تعبیر و تأویل خواب را از آنان جویا شد.

تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: خواب شما از نوع خیالی و وهمی و از خوابهای شوریده و شیطانی است و ما تأویل و تفسیر این گونه خوابها را نمی دانیم.

اما این خواب یک نفر فراموشکار را متوجه و بیدار ساخت تا خاطرات دور و روزگار گذشته اش را به یاد آورد. ساقی پادشاه تا این جریان را شنید و رغبت پادشاه را در تأویل این خواب متوجه شد، به یاد یوسف زندانی افتاد. به یاد آن مردی که خواب او را تعبیر کرد، و صدق تعبیرش آشکار شد ولی از همان روز که ساقی در دریای نعمت و رحمت غرق شد او را فراموش نموده بود.

ساقی گفت: ای پادشاه! در زندان جوان بزرگواری در بند است که فکرش صحیح و رأیش آسمانی است، با نور عقل خویش حوادثی غیبی را کشف می کند و با تدبیر نافذ خود به حقیقت واقف می شود. موقعی که خواب بر او عرضه می شود، آن را زیر و رو و تجزیه و تحلیل می کند. پس از بررسیهای کامل رأی مطمئن و تأویل صحیح خود را بیان می نماید. اگر مایلید او را نزد شما حاضر کنم.

ساقی به دیدار یوسف شتافت و دید یوسف مانند همان روزهای نخست همچنان بردبار و صبور به امر به معروف و نهی از منکر و شب زنده داری مشغول است.

ساقی به یوسف علیه السّلام گفت: ای مرد راستگو! من برای کار مهمی نزد تو آمده ام که امیدوارم تو را از زندان نجات بخشد و از این سختی عافیت دهد. درباره این خواب چه می گویی؟

هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر را خورده اند و هفت خوشه سبز را، هفت خوشه خشک در خود حل کرده اند. شاید از سرچشمه علم خود، دلهایی که تشنه این تعبیر هستند سیراب و پریشانی افکار آنها را برطرف سازی و پس از این تعبیر خواب، مردم فضل فراوان و علم سرشار تو را درک کنند.

کار یوسف تنها تعبیر خواب نبود. او پیغمبری مصلح بود که خدا او را برای هدایت امور دنیا و آخرت و معاش و معاد مردم فرستاده است، لذا هرگاه فرصتی به دست می آورد، آن را غنیمت می شمرد و از آن طریق هدف خود را تعقیب و توحید را تبلیغ می کرد. یوسف وقت مناسبی نمی یافت مگر اینکه از این فرصتها که شایسته دعوت و تبلیغ است بهره برداری کند.

سال ها قبل که دو جوان زندانی، از تعبیر خواب خود سؤال کردند، فرصتی برای ترویج یکتاپرستی و توبیخ بت و بت پرستی پیش آمد که از آن بخوبی استفاده کرد و امروز سلطان مصر تعبیر خواب خود را از یوسف می خواهد، یوسف که به خوبی تعبیر خواب او را می داند، درصدد استفاده از این فرصت برمی آید تا همراه تعبیر خواب، هدف اصلی خود را تعقیب کند و رسالت خود را به گوش مردم برساند.

یوسف علیه السّلام در تعبیر خواب سلطان چنین گفت: شما هفت سال نیکو در پیش دارید. در سبزترین سرزمین و آبادترین دشت ها بسر می برید. باغهای شما شکوفا و حبوبات شما افزون می گردد، زندگی شما خوش و مرفه می شود و در آسایش کامل بسر خواهید برد. سپس هفت سال سخت در پی آن می آید که آرزوهای شما برآورده نمی شود، ابرهای بدون باران بر سر شما می آیند و برق آن کمتر به چشم می خورد، نیل به وعده خود وفا نمی کند و تشنگان خود را سیراب نمی کند. شما زمین را زیر و رو می کنید ولی از منافع درون آن بهره ای نمی گیرید. کشتزاری را برای درو و حبوباتی را برای انبار کردن نمی یابید و به مصیبتی آشکار و بلایی بزرگ مبتلا خواهید شد.

سپس بار دیگر روزگار بر وفق مراد شما شده و به شما روی می آورد، سیمای پیروزی به شما لبخند می زند و گره مشکلات زندگی شما گشوده می شود. آبادی و برکت بر شما سایه می افکند و از محنت نجات می یابید و مفاسد اجتماعی محو می گردند، زمین به شما گندم و جو می بخشد و شما استفاده می کنید. دانه های روغنی، زیتون و کنجد شما می رویند و شما روغن آن را می گیرید و در غذای خود از آن استفاده می کنید. تعبیر خواب سلطان و آنچه من از طریق وحی کسب کردم، چنین بود.

در تحقق آنچه من به شما خبر دادم، تردیدی وجود ندارد. راه کار شما این است که در سالهای فراوانی، محصول خود را با خوشه بچینید و در مخازن و منازل خود انبار کنید تا سالم بماند و به قدر ضرورت مصرف کنید تا بتوانید در هفت سال سخت و خشکسالی، مقاومت کنید.

هنگامی که این تعبیر و تدبیر به پادشاه رسید و از این پند و اندرز آگاه شد دریافت که صاحب این تعبیر، دارای عقل نافذ و فکری سرشار است لذا یوسف علیه السّلام را احضار کرد تا حقیقت وجود او را بیشتر درک کند و از عقل و تدبیر شایسته او استفاده کند و از رأی و علم او بهره مند گردد.

فرستاده پادشاه مصر پیش یوسف آمد و گفت: ای یوسف! پادشاه تو را دعوت کرده و به مجلس خود فراخوانده است او از تعبیر خواب و تدبیر تو، به حکمت و علم سرشار تو پی برده و امید می رود ستاره اقبال تو طلوع کند و شأن و مقام تو نزد او اوج گیرد.

اما یوسف علیه السّلام رسول شایسته و بزرگوار خداست، پروردگارش به او آموخته است که چگونه بردبار و حلیم باشد، لذا این بشارت اثری در او نگذاشت و در این مرحله دعوت نماینده پادشاه را نپذیرفت. راستی چه مدت است که یوسف آرزوی آزادی از قیدوبند زندان را دارد، او مدتهاست که در وحشت و ظلمت زندان بسر می برد.

سال های متمادی بر غم و درد او سپری شده و شاید در این مدت از دیدن خورشید درخشان، ماه تابان، چشمک ستارگان، کشتزارهای سبز و زیبا و بوستان های باصفا محروم بوده است و در این مدت غیر از نانی خشک و آبی ناگوار و بدمنظره نچشیده است و شاید یک روز پاهایش از قید و دستهایش از بند و زنجیر آزاد نشده باشد و شبها از رمل فرش و از سنگ بالش برای خود ساخته و با دلی پردرد خوابیده است.

یوسف تمام این ناراحتیها و مصائب را در حالی مظلومانه تحمل می کرد که کوچکترین گناهی مرتکب نشده بود و تنها به جرم عفت و پاکدامنی و پرهیزکاری چنین بهای سنگینی را می پرداخت.

اما یوسفی که تا این حد محتاج آزادی است، با این وجود حاضر نشد زیر بار منت و ترحم شاه و تفضل دربار برود. لذا به نماینده سلطان مصر گفت: پیش پادشاه بازگرد و از او درخواست کن که در مورد زنانی که در منزل عزیز دستهای خود را بریدند و مرا از روی ستم و به جرم دیگران زندانی کردند تحقیق کند، تا برائت من قبل از آزادیم روشن و حقیقت داستان من قبل از اینکه مشمول عفو شوم، آشکار گردد آنگاه من از زندان خارج می شوم.

پادشاه مصر فکر خود را بر کار یوسف علیه السّلام متمرکز کرد و داستان زنان اشراف مصر را مورد بررسی مجدد قرار داد تا به حقیقت قضایا پی برد و اسرار یوسف زندانی بر او عیان شد، گرچه پیش از این، پادشاه یوسف را جوانی معتمد و امین می دانست ولی امروز از حقیقت حال یوسف بیشتر آگاه شده و او را به جهت فضل و علم و عقل سرشار به سوی خود فرامی خواند.

پادشاه ناگزیر، زنان اشراف را احضار و از آنان سؤال کرد: چه چیز سبب شد که شما یوسف را به سوی خویش دعوت کردید و به او نسبت ناروا دارید؟

زنان دربار دیدند دیگر نمی توانند منکر حقیقت شوند، با کمال صراحت حقیقت را آشکار ساختند و گفتند، پناه بر خدا که هیچگونه رفتار ناشایستی از یوسف دیده باشیم. چیزی که ما شاهد آن بودیم تنها عفت و پاکدامنی او بود و وجود او از هرگونه تهمت ناروا به دور است.

زلیخا که روزها و سال ها از ماجرایش گذشته بود گفت: اکنون که حق آشکار شد بدانید که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم و به خاطر عشق سوزانم به او، بازویش را گرفته و به سوی خود کشاندم، زیرا او جوانی خوش سیما، زیبا و نورانی بود. اندام موزون او همواره در نظر من مجسم و قلب من اسیر او بود و نتوانستم خود را از این بند برهانم. ناچار او را به سوی خویش خواندم، اما او اعتنایی نکرد، دعوتش کردم نپذیرفت، یوسف حرمت مرا رعایت کرد و حافظ دستورات پروردگار خویش و به همسر من وفادار بود.

اینک من با کمال صراحت می گویم، یوسف عفیف ترین مردان و پاکدل ترین مردم است، او درحالی که بی گناه است درد و رنج زندان را تحمل کرد. من بودم که یوسف را به زندان افکندم و او را به این عذاب دردناک گرفتار ساختم. این است حقیقتی که اکنون مانند روز روشن و همچو نور خورشید عیان است و من در مقابل پادشاه و درباریان و اطرافیان او، به آن اعتراف می کنم. من اعتراف کردم تا یوسفی که در زندان است بداند که من او را متهم به ننگ نکرده و تهمتی به او روا نداشتم. من قبلا نیز به زنان مصر با کمال صراحت گفته بودم که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم ولی او خودداری کرد و اکنون بار دیگر اعتراف می کنم که من او را به سوی خویش خواندم اما یوسف مرا ناکام گذاشت و اعتنایی نکرد، این اعتراف را کردم تا یوسف بداند که من، در غیابش به او خیانت نکرده ام «و خدا نیرنگ خیانتکاران را به هدف نمی رساند.»[4]

پی نوشت ها:

[2] رع، علامتى از خورشید و أبیس، علامتى از گوساله بود که خدایان قدیم مصریان بودند.

[3] در ترجمه این قسمت به مجمع البیان، ج 5 صفحه 238، استناد شده است. مترجم.

[4] یوسف، آیه: 52 «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ …».

حضرت یوسُف علیه السلام از پیامبران بنی‌ ا‌سرائیل و فرزند حضرت یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ ای به نام یوسف نام‌ گذاری شده و در آن داستان زندگی…

حضرت یوسف علیه‌السلام یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در قرآن کریم ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت…

طبق آیات قرآن کریم، معجزات حضرت موسی(علیه السلام) بیش از نُه تاست؛ اما مراد در این بیان، معجزاتی است که حضرت موسی برای فرعون و قبطیان آورد و غیر از این معجزاتی دیگر نیز برای قوم بنی اسرائیل داشته است.

حضرت موسی(ع) در مصر و در خانه مردى از بنی اسرائيل به دنيا آمد و در روزهايى به دنيا آمد که فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه هاى بنى اسرائيل را سر مى بريدند. موسى علیه السلام چند ماهى پس از ولادت، در دام…

سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید آن را به رسم تحفه برای س…

سوره هایی که به «مسبّحات» مشهور هستند کدامند؟ سوره هایی که به «عزائم» مشهور هستند کدامند؟ کدام سوره است که قرآن کریم در آن خلاصه شده است؟ نام چند یک از سوره ها «نقطه» ندارد؟

روزی ابوحنیفه از محلی می گذشت، دید طفلی از جای گل آلودی راه می رود. او را صدا زد و گفت: بچه جان مواظب باش نلغزی، طفل بی درنگ در جواب گفت: لغزش من سهل است. تو مواظب خودت باش که نلغزی چون از لغزش تو پیر…

جهاد نَفْس یا جهاد اکبر اصطلاحی است در اخلاق اسلامی برگرفته از روایات دینی به معنای کوشش در تهذیب اخلاق و نفس و هر نوع مبارزه و مخالفت با خواست‌ های مذموم نفسانی است. در قرآن و روایات بر جهاد با نفس ت…

احترام به مادر یکی از اصولی است که به همه افراد از دوران کودکی برای داشتن خانواده سالم آموخته می ‌شود و مهم ‌ترین اصول اخلاقی در فرهنگ آسمانی قرآن و عترت موضوع احترام و تکریم پدر و مادر است. در آیین ا…

اسلام برای تکریم و پاس‏داشت مقام پدران همواره به حفظ احترام پدر توصیه نموده و واجب بودن اطاعت و فرمان‏پذیری فرزندان از پدر را وضع کرده است. در فرهنگ اسلامی، مرزهای پاسداشت مقام بلند پدر و شیوه‏ های ار…

برای مشاهده نتایج کلید Enter و برای خروج کلید Esc را بفشارید.

داستان حضرت یوسف (ع) یکی از داستانهای بسیار آموزنده قرآنی است. قرآن کریم از آن به احسن القصص یاد می‌کند و در سوره‌ای از قرآن که به نام ایشان است داستان کاملی از حضرت یوسف بیان می‌شود. شاید این تنها موردی است که در قرآن یک داستان کامل در یک سوره می‌آید. برخی از نکات جالب از سرگذشت حضرت یوسف عبارتند از:

در این مقاله به بررسی تاریخ زندگی حضرت یوسف (ع) در آیات قرآن کریم می‌پردازیم.
ابتدا چکیده مطالب را مشاهده می‌فرمایید:

قرآن، تاریخ را بر محور انبیای الهی و شریعت‌ها پیگیری می‌کند. لذا داستان تاریخ انسان را از آدم ابوالبشر آغاز می‌کند. سپس دوران حضرت نوح (ع) و پس از آن دوران حضرت ابراهیم (ع) بازگو می‌شود. بنابر آیات قرآن‌کریم خداوند به حضرت ابراهیم دو فرزند عنایت نمود. فرزند اوّل اسماعیل ذبیح الله و فرزند دوم حضرت اسحاق (ع) بود.

بنی‌اسماعیل در سرزمین حجاز، و بنی‌اسحاق در فلسطین ساکن بودند. تاریخ این دو نسل، از جهاتی با هم متفاوت است. درباره نسل حضرت اسماعیل در قرآن به صراحت مطلب زیادی را نمی‌بینیم. تنها برخی گفته‌اند که احتمال می‌رود حضرت شعیب از بنی‌اسماعیل باشد که در مَدیَن و نزدیک سرزمین حجاز ساکن بودند. داستان عفو یوسف

عمده مباحث قرآن در ادامه تاریخ به دوران زندگی بنی‌اسرائیل تا زمان پیغمبر اکرم اشاره دارد. اما در نسل حضرت اسماعیل تحول عظیمی ایجاد می‌شود. نبّوت و رسالت به این نسل منتقل می‌شود و خاتم پیامبران از نسل حضرت اسماعیل ظهور می‌یابند. حضرت موسی‌بن‌عمران، حضرت عیسی‌بن‌مریم، حضرت داوود، حضرت سلیمان، حضرت زکریا و‌ حضرت یحیی از  پیامبران بنی‌اسرائیل می‌باشند. البته پیامبران بسیاری در نسل حضرت یعقوب که ملقب به اسرائیل بود به وجود آمدند که مجال پرداختن به همه آنها نیست.

قبل از حضرت موسی برهه بسیار مهمّی در تاریخ بنی‌اسرائیل و در تاریخ انبیای الهی وجود دارد و آن دوران زندگی حضرت یوسف (ع) است. حضرت یوسف از پیامبران الهی و فرزند حضرت یعقوب بود. ایشان برادران متعددی داشتند. از بین آنها بنیامین برادر مادری حضرت یوسف بود.

در سوره یوسف،‌ قرآن کریم با مقدمه کوتاهی به بیان داستان زندگی یوسف پیامبر  و برادرانش می‌پردازد.

«الر تِلْکَ آیاتُ
الْکِتابِ الْمُبینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ
تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا
إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ »[1]

«الر ـ این است آیات کتاب روشنگر.  ما آن را قرآنی به زبان عربی نازل کردیم تا شما [درباره حقایق، مفاهیم، اشارات و لطایفش] تعقّل کنید. ما بهترین داستان را با وحی کردن این قرآن بر تو می‌خوانیم و
تو
یقیناً پیش از
آن
از
بی
خبران [نسبت به این بهترین داستان] بودی».

 در ابتدای این سوره در مورد آیات، نشانه‌ها و حقیقت قرآن سخن می‌گوید. سپس می‌فرماید که ما این نشانه‌ها را در قرآن قرار دادیم و این قرآن را نیز به زبان عربی نازل کردیم تا آن را بخوانید و بفهمید و در آن تعقل کنید. 

در آیه سوم آمده است که ما با وحی کردن آیات قرآن بر تو، بهترین داستان‌ها را بیان می‌نماییم. علاوه بر این از داستان حضرت یوسف با عنوان «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» یاد می‌کند. این عبارت را دو گونه معنا کرده‌اند:

1- بهترین قصّه‌ها: در اینجا قصّه به معنای پیگیری است. مانند ماجرایی که پیگیری می‌شود. در داستان حضرت موسی در سوره کهف می‌فرماید: «فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً»[2] وقتی که حضرت موسی فهمید که مجمع البحرین همان جایی بوده است که ماهی زنده شد گفت که باید برگردیم؛ لذا جای پای خود را دنبال کردند. «قَصَصاً» در اینجا به این معنی است که با پیگیری جای پا، رفتند تا به جایگاه قبلی رسیدند. پس یک معنای قصه پیگیری است. برای همین است که قصه برای طبع بشر شیرین است، چون در طبع بشر جستجوگری وجود دارد.

2- بهترین داستان‌سرایی: یعنی بهترین نوع بیان و پردازش یک داستان؛ که اولاً باید در آن حق‌گویی شود، ثانیاً باید درس‌آموز باشد و در آن به مسائل تربیتی پرداخته شود. در این آیه خطاب به پیامبر می‌فرماید ما برای تو قصه کردیم، بهترین نوع قصّه کردن و داستان گفتن را. برخی از ترجمه‌ها هر دو معنا را در ترجمه این عبارت لحاظ کردند و گفته‌اند: ما بهترین قصه‌ها را با بهترین شیوه داستان‌سرایی، برای تو بیان کردیم.

شاید در نظر گرفتن هر دو معنا صحیح باشد. از آنجا که مشهور این است که «أَحْسَنَ الْقَصَص» داستان حضرت یوسف (ع) است، پس این داستان، یا بهترین داستان است یا بهترین شیوه داستان‌گویی در آن لحاظ شده است.

حضرت یوسف در زندگی چند برهه مهم را پشت سرگذاشتند. اوّلین بحثی که در داستان حضرت یوسف مطرح می‌شود
ماجرای رؤیای حضرت یوسف است:

«إِذْ قالَ
یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ
وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ»[3]

«[یاد کن] آن گاه که یوسف به پدرش گفت: پدر! من در خواب دیدم یازده ستاره و
خورشید و ماه برایم سجده کردند».

در نوشتاری به نام “نگاهی به تاریخ انبیا در قرآن” که از مرحوم استاد محمّدباقر بهبودی به جای
مانده، نکات بسیار ارزشمندی در خلال داستان حضرت یوسف و رؤیای ایشان آمده است که
در اینجا به ذکر چند نکته مهم می‌پردازیم.

اول اینکه خواب حضرت یوسف را می‌توان به دو
بخش تقسیم کرد. بخش اول آن می‌فرماید: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ
الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» من یازده ستاره و ماه و خورشید را دیدم. در بخش دوم مجدداً واژه «رَأَیْتُهُمْ» تکرار می‌شود و می‌فرمایند: «رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ» دیدم آنان را که بر من سجده می‌کنند. گفته می‌شود بخش دوم خواب به بخش اوّل
ارتباطی ندارد. ماه و ستارگان که
سجده نمی‌کنند. جمعی در برابر حضرت
یوسف سجده کردند.

 معمولاً این رؤیا را اینگونه تعبیر می‌کنند که پدر و مادر و برادران، برای حضرت یوسف سجده کردند. اما این رؤیا به این معنا نیست که آنها بر حضرت یوسف سجده کردند که آنگاه در تأویل آن دچار مشکل شویم. در تأویل رؤیا براساس اینکه رؤیای سجده ستارگان، خورشید و ماه را دیده باشند، گفته‌اند پدر و مادر و برادران یوسف (ع) بر او سجده کردند. ولی با این نگاه که سجده‌کنندگان خودِ ماه و خورشید نیستند، تأویل رؤیا هم متفاوت می‌شود.

طبق آیات قرآن حضرت یوسف پدر خود را بر عرش، یعنی بر تخت بالا بردند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشستند. آنگاه جمعی از حاضران که کارکنان و مقامات و وزرا بودند، طبق آیین مصر در برابر حضرت یوسف به سجده افتادند. نه اینکه پدر و مادر، او را سجده کرده باشند زیرا این با متن آیه چندان سازگار نیست. چون می‌فرماید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»[4].

گفته‌شده که خورشید به سلطان و مَلَک برمی‌گردد،
ماه به رئیس الوزرا و ستارگان به وزرا. حضرت یوسف خود را در جمع آنها می‌بینند و بعد
براساس قانون مصر، عدّه‌ای در برابر او سجده می‌کنند.

در ملاقات حضرت یوسف با پدر، مادر و برادران
دو مرحله وجود داشت. یک مرحله، بیرون از
شهر مصر بوده که حضرت یوسف خود به استقبال آنها می‌آید و آنها را دعوت می‌کند تا
به شهر بیایند. در قرآن آمده است:

«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏
یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ
آمِنینَ»[5]

وقتی که پدر و مادر و برادران وارد مصر
شدند، پدر و مادر را در نزد خود جای داد. برخی تعبیر کردند که آنها را در آغوش گرفت و به
آنها گفت که با امنیت وارد مصر شوید.

در مرحله دوم وقتی وارد شهر می‌شوند و به جایگاه حضرت یوسف می‌آیند پدر و مادر خود را بر تخت بالا می‌برد. در اینجا می‌فرماید که «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» برای حضرت یوسف سجده کردند. «خَرُّوا» با صیغه جمع آمده است. اگر پدر و مادر منظور بودند باید می‌گفت «خَرّا» و اگر برادران مورد نظر بودند باید اسمی از آنها به میان می‌آمد.

پس در عبارت «خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» پدر و مادر یا برادران در برابر یوسف سجده نکردند بلکه به رسم آیین مصر همین ‌که حضرت یوسف پدر و مادر خود را بر تخت می‌نشاند و مورد احترام قرار می‌دهد و خود بر جایگاه مستقر می‌شود، جمعی از حاضران، در برابر حضرت یوسف به سجده می‌افتند و این آیینی بوده است که در مصر برقرار بوده است.

به این ترتیب، شبهه سجده بر غیر خدا توسط یک
پیامبر یا افراد دیگر منتفی می‌شود. گرچه بعضی گفته‌اند به خاطر عظمت یوسف که پیامبر
خدا بود، خدا را سجده کردند. ولی ظاهر عبارت معنای دیگری را می‌رساند. در هر حال این سجده به پدر و مادر نسبت داده
نمی‌شود، و گرنه باید در بدو امر این کار انجام می‌شد. اما بعد از اینکه آنها را به تخت بالا برده
است، دیگر سجده کردن، معنایی ندارد.

آنگاه حضرت یوسف پس از آنکه جمعیّتی در
برابرش به سجده افتادند، رو به پدر کرد و فرمود:

«یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ
جَعَلَها رَبِّی حَقًّا»[6]

«این تعبیر رویای من است که پیش‌تر دیدم، خداوند این رؤیا را رؤیای صادقه و
حقّی قرار داد».

اسرائیل لقب حضرت یعقوب بود که در عبری به معنای بنده خدا است. نکته قابل تأملی که در داستان حضرت یوسف وجود دارد، مسأله برادران و نسل اوّل بنی‌اسرائیل است.

حضرت یوسف و برادرانش، پیغمبرزاده بودند یعنی نسل اول حضرت یعقوب و نسل سوم حضرت ابراهیم بودند و از همین جهت موقعیّت اجتماعی بسیار بالا و باعظمتی داشتند. اما نفس انسان در هر موقعیت و در هر مقامی با او همراه است و هیچ انسانی نیست که از دست نفس و شیطان در امان باشد.

حضرت یعقوب وقتی خواب فرزندش حضرت یوسف را شنید به او گفت:

 «قالَ یا بُنَیَّ لا
تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى‏ إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ
الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ»[7]

یعقوب به فرزند خود گفت که پسرم خواب خود را برای برادران خود نگو که برای تو نقشه شیطانی خواهند کشید. چرا که شیطان دشمن سرسختی برای انسان است. او دست به کار می‌شود، حسد را در قلب انسان شعله‌ور می‌کند تا آنجا که او را به یک عمل شیطانی وادار ‌کند.

پس انسان‌ها همه در معرض آزمون هستند، همه در خطر نقشه‌های شیطان هستند. برای همین است که باید دائماً به خدای رحمان متوسل شویم و از او کمک بخواهیم و گرنه پیغمبرزادگان هم سخن از قتل برادر به میان آوردند و در نهایت برادر را به چاه افکندند.

نکته بعدی این است که بنی‌اسرائیل در اوّلین
نسل، آلوده به یک گناه کبیره و بزرگ شدند. به نظر می‌آید که این گناه در وجود آنها و
در روحیّات آنها چنان اثری گذاشت که نسل‌های بعدی آنها نیز همیشه دست به شیطنت‌هایی
می‌زدند که قرآن به پاره‌ای از آنها اشاره می‌کند. به عنوان مثال گاهی انبیا را به ناحق می‌کشتند «وَ
قَتْلَهُمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ»[8]. یا اینکه گزارش آنها را به سلاطین و حاکمان
زمان می‌دادند و باعث مرگ و قتل آنها می‌شدند. دیگر آنکه رباخواری می‌کردند یا به گناهان
کبیره‌ای آلوده می‌شدند و در کل نقاط ضعف فراوانی داشتند.

 تمام اینها به آن دلیل بود که بنی‌اسرائیل در اوّلین نسل خود گرفتار چنین
آلودگی و گناهانی شدند که این اعمال آنها، آثاری را در نسل‌های بعدی داشته است. البته این به معنای جبر و سلب اختیار از
آنان نیست. امّا آثار ظلمتی که
پدرانشان به جا گذاشتند در رفتار آنها بی تأثیر نیست و آنها را از درون به کارهای
زشت دعوت می‌کند. داستان عفو یوسف

نکته مهم دیگری که در زندگی حضرت یوسف وجود
دارد، این است که در کودکی، هنگامی که او را به چاه افکندند مورد وحی الهی قرار
گرفت. قرآن کریم عمل
برادران و وحی خداوند به حضرت یوسف را اینگونه بازگو می‌کند:

«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـٰذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ » [9]

«پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه
قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام
کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمی فهمند [که تو همان یوسفی]».

برادران، یوسف را با اصرار به بهانه اینکه او را بگردانند و تفرّجی برای او باشد از پدر جدا کردند. و همه اجماع کردند، یعنی هم‌صدا شدند که او را در قسمت تاریک چاه قرار دهند. یعنی آنجایی که از شدت تاریکی هیچ چیز پیدا نیست. البتّه در آیه واژه «یَجْعَلُوهُ» آمده است نه «یَلقُوهُ» و ظاهراً افکندن در کار نبوده و فقط با طنابی او را به پایین چاه فرستادند، وقتی در جایی مستقر شد، طناب را رها کردند یا بریدند و حضرت یوسف در تاریکی چاه ماند.

در آنجا بود که به حضرت یوسف وحی شد روزی تو این ماجرا را به رُخ آنها خواهی کشید، در حالی که آنها نمی‌دانند که تو برادر آنها هستی؛ نمی‌فهمند که تو همان یوسفی هستی که آنها با او اینگونه رفتار کردند.

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که وقتی برادران آمدند و پیراهن حضرت یوسف را با خون دروغینی آغشته کردند و به
پدر نشان دادند و گفتند که گرگ یوسف را خورده است، حضرت یعقوب باور نکردند و
فرمودند:

«وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ ۚ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ وَاللَّـهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ»[10]

«و بر پیراهن وى خونى دروغین آوردند، [یعقوب‌] گفت: [نه‌]، بلکه نفس شما کارى
را براى شما آراسته است. پس اینک صبرى نیکو [بهتر است‌]، و بر آنچه توصیف مى‌کنید
از خداوند یارى مى‌خواهم».

 حضرت یعقوب مرگ یوسف را باور نکرد و به آنان گفت: نفس شما، گناهی بزرگ را در نظر شما آراسته
است، و برای شما آسان جلوه داده است. من در راه خدا صبر می‌کنم، صبری جمیل و خداوند نیز
کمک من خواهد بود در این داستانی که شما ساختید. علّت اینکه حضرت یعقوب سخنان آنان را باور
نکردند این بود که می‌دانستند خواب یوسف، قطعاً محقق خواهد شد، پس یوسف به این
زودی از دنیا نخواهد رفت.

نکته دیگری که درباره حضرت یوسف در این
داستان مطرح است، مقام و موقعیتی بود که به حضرت یوسف داده شد. قرآن کریم می‌فرماید:

« وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن
تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ»[11]

«بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین تمکّن بخشیدیم، و تا به او تأویل
رؤیاها را بیاموزیم».

خداوند برای حضرت یوسف برنامه‌ریزی کرده بود و از این برنامه‌ریزی سه هدف را دنبال می‌نمود. از این سیر داستان که برادران یوسف را به چاه انداختند آنگاه کاروانیانی آمدند و حضرت یوسف را از چاه در آوردند، در مصر او را فروختند، عزیز مصر او را خریداری کرد و به خانه خود آورد، اولین هدف این بود که یوسف را به موقعیّت بالایی برساند.

دومین هدف خداوند از این برنامه‌ آن بود که
حضرت یوسف از پدر جدا شود و به دیار غربت بیاید و اینگونه ساخته شود.

سومین هدف این بوده که در این سیر زندگی و
با این پیش‌‌آمدها تأویل احادیث به یوسف آموخته شود.

 احادیث جمع اُحدوثَه به معنای خبر و ابتلای جدید است. تأویل احادیث یعنی تأویل خبرها، خبرهایی که
در خواب با اشاراتی گفته می‌شود.
خداوند می‌خواست تأویل احادیث را به یوسف بیاموزد؛ به این دلیل بود که او را مدّتی
در تاریکی چاه نگه‌داشت تا در آن تاریکی، درس‌هایی را فرابگیرد و زمینه‌هایی برای
فهم رویا در او به وجود آید. زیرا تاریکی آن چاه می‌توانست برای حضرت یوسف، زمینه فراگیری بخشی از علوم
الهی باشد.

حضرت یوسف در منزل عزیز مصر نشو و نما کردند
و زمانی که به سن «أشُدّ» رسید و آراسته شد، یعنی رشد او در همه جهات
جلوه‌گر شد و جوانی زیبا و بلندبالا و هوشمند گردید و مورد توجّه همه قرار گرفت دو
چیز به او عطا کردیم ، یکی حکم و دیگری علم.

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[12]

«و هنگامی که یوسف به سنّ کمال رسید، حکم و دانش به او عطا کردیم و ما نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم».

البته به نظر می‌آید منظور از حکم در اینجا
یک حکم موقّتی است، نه حکم نبوت. چرا که حکم نبوت حضرت یوسف بعدها به او داده شده است.  به علاوه نظیر همین عبارت که برای حضرت یوسف آمده، در سوره قصص برای حضرت
موسی با یک کلمه اضافه آمده است. در آنجا می‌فرماید:

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَىٰ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[13]

«و چون حضرت موسی به رشد و کمال خویش رسید و برومند شد، به او حکم و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش مى‌دهیم».

کلمه «وَ اسْتَوى» در این آیه اضافه شده است. وقتی که به سن «أَشُد» رسید و کاملاً مستوی القامه یعنی از لحاظ جسمی برومند گردید ما حکم و دانشی به او دادیم. منظور از حکم در اینجا نیز حکم نبوت نیست؛ چون حضرت موسی بعد از فرار از مصر، ده یا هشت سال، برای حضرت شعیب شبانی می‌کنند و در بازگشت به مقام رسالت می‌رسند.

به نظر می‌آید که منظور از این حکم، حکمی برای خدمت‌رسانی به ضعفا است که حضرت یوسف این کار را انجام می‌دادند و حضرت موسی نیز مأموریت داشتند که به ضعفای بنی اسرائیل رسیدگی کنند. قرآن می‌فرماید این یک عنایت الهی است که به محسنین می‌دهیم و بار مسئولیّتی را بر دوش آنها می‌گذاریم.

یک ابتلای بزرگ و گرفتاری عظیم نیز برای یوسف (ع) به وجود آمد. همسر عزیز مصر زلیخا دلباخته حضرت یوسف شده بود. او در خلوتی حضرت یوسف را به سوی خود دعوت می‌کند اما حضرت یوسف با قاطعیّت جواب رد می‌دهد و می‌فرماید:

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ
إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»[14]

یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جایگاهم
را نیکو داشت، [من هرگز به پروردگارم خیانت نمی کنم] به یقین ستمکاران
رستگار نمی‌شوند.

ضمناً به او هشدار می‌دهد و یا با اشارتی به
او می‌‌فهماند که عزیز مصر، مرا خریداری کرده است، او جایگاه مرا بزرگ داشته است و
من به او خیانت نمی‌کنم. من به خدا پناه می‌برم. اما اتفّاق دومی که می‌افتد این است که:

«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ٰ بُرْهانَ رَبِّهِ»[15]

«و آن زن آهنگ وى کرد، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ
او مى‌کرد».

هرچند حضرت یوسف جواب رد قاطعی به زلیخا دادند اما باز زلیخا اهتمامی به سوی یوسف کرد. این اهتمام، غیر از تقاضای اوّل است. در ابتدا زلیخا گفت: «هَیْتَ لَکَ»[16]. اگر اهتمام دوم ادامه همان تقاضای اول بود، باید باز با همان تعبیر می‌آمد. اما می‌بینیم که سیاق آیات قرآن اینگونه است که وقتی زلیخا از جواب مثبت حضرت یوسف مأیوس شد، به سوی او اهتمام کرد و اگر یوسف نیز برهان رب را نمی‌دید به او اهتمام می‌ورزید.

البته این اهتمام، به معنای تصاحب نیست. «هَمَّتْ بِهِ» را برخی اینگونه معنا کرده‌اند که زلیخا چون یوسف را برده خود می‌دانست، تصمیم گرفت که با اجبار و کتک زدن او را وادار به کاری کند که خود می‌خواست. حضرت یوسف هم تصمیم گرفت مقابل به مثل کند، اما آنگاه که برهان پروردگار خود را دید از این کار منصرف شد و فرار کرد.

برخی گفته‌اند منظور از برهان این بود که قفل درهای بسته باز شد. این دلیلی بود برای اینکه حضرت یوسف متوجه شود خدا می‌خواهد او را نجات دهد و از درگیری با او برحذر دارد. این همان چیزی بود که در فیلم حضرت یوسف ساخته مرحوم سلحشور دقیقاً نشان ‌داده می‌شد که حضرت یوسف از درگیری با زلیخا اجتناب نمودند و زمانی که فرار می‌کردند قفل‌ها برای او باز می‌شد.

به این ترتیب حضرت یوسف عصمت خود را نشان دادند و زلیخا
نیز در مجلس بانوان مصر اعتراف کرد:

«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی‏ فِیهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِن لَّمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِّنَ الصَّاغِرِینَ»[17]

«گفت: این همان است که در باره‌ او ملامتم مى‌کردید. آرى، من از او کام خواستم و او خویشتن نگاه داشت، و اگر آنچه را دستورش مى‌دهم نکند، قطعا زندانى خواهد شد و حتما از حقیران خواهد گردید».

 این همان شخصیّتی است که شما برای دلدادگی من به او، مرا ملامت ‌کردید. حالا دستان خود را با دیدن او بریدید. البتّه من برای کامجویی به دنبال او بودم، ولی او راه عصمت پیشه کرد و طالب پاکی و قداست شد. ولی من از او دست برنخواهم داشت تا آنکه به امری که می‌گویم عمل کند، وگرنه حتماً به زندان مبتلا خواهد شد و از ذلیل‌شدگان خواهد بود.

حضرت یوسف دست به دعا بلند کرد و فرمود:

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ
أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنی‏ إِلَیْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی
کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلینَ»[18]

«[یوسف‌] گفت: پروردگارا! زندان براى من از
آنچه مرا به آن مى‌خوانند محبوب‌تر است، و اگر مکرشان را از من بازنگردانى به سوى
آنان میل خواهم کرد و از نادانان خواهم شد».

معلوم می‌شود که دیگر فقط زلیخا نبوده، دیگران هم بعد از این ماجرا شروع به مکر وحیله کردند. حضرت یوسف با خداوند نجوا می‌کند که پروردگارا اگر تو نقشه‌های این زنان را از من دور نکنی آن وقت من گرفتار خواهم شد. خداوند نیز دعای او را مستجاب می‌کند:

 «فَاسْتَجَابَ لَهُ
رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»[19]

«پس پروردگارش دعاى او را اجابت کرد و مکر زنان را از او بگردانید. آرى او شنواى داناست».

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که قرآن در مورد حضرت یوسف می‌فرماید:

 «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ»[20]

«چنین کردیم تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم، او از بندگان خالص شده
ما بود».

در این آیه آمده است که ما سوء و فحشا را از
یوسف دور کردیم نه اینکه یوسف را از سوء و فحشا دور کنیم. به عبارت دیگر سوء و فحشا به سراغ حضرت یوسف
آمد، ولی ما آن را از او دور کردیم، چون او از بندگان مخلص ما بود. پس این نشان می‌دهد که اگر بنده‌ا‌ی راه اخلاص
در پیش گیرد، خداوند او را از بدی‌ها و مهلکه‌ها نجات خواهد داد و مانع گرفتاری او
می‌شود.

تمام داستان حضرت یوسف از ابتدا تا انتها پُر از نکات تربیتی و درس آموز است اما در اینجا مجال پرداختن به همه آنها نیست. تنها برای تکمیل بحث به چند نکته اساسی و مهم در زندگی حضرت یوسف بر اساس آیات قرآن اشاره می‌کنیم:

نبوت و رسالت حضرت یوسف در قرآن کریم در
چندین آیه مطرح شده است.[21] منزلت حضرت یوسف در پیشگاه خداوند، بسیار
بالا بوده است و حضرت یوسف، روح ایمانی عظیمی داشتند که قرآن او را از بندگان مخلص
قلمداد می‌کند.

عفت و عصمت حضرت یوسف در قرآن به صراحت بیان شده است. حضرت یوسف برای پاکدامنی خود زندان را بر آن موقعیّت بالای دربار مصر، ترجیح دادند و این نشانه ایمان و عظمت توحیدی ایشان است.

به خاطر این ویژگی‌ خاص، خداوند به ایشان، علم تأویل رویا را عطا کردند و با این علم توانست خواب پادشاه را تعبیر کند و به مقام با عظمت عزیزی مصر برسند و این در تاریخ انبیای الهی گویا یک پدیده جدیدی بود که یک پیامبری به چنین مقام با عظمت ظاهری و شکوه حکومتی برسد.

حضرت یوسف بسیار اهل حلم و عفو و گذشت بودند به همین دلیل وقتی که برادران، حضرت یوسف را شناختند و گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئینَ »[22]؛ به خدا قسم، خدا تو را بر ما برگزید و ترجیح داد و ما بدون شک گناهکار و خطا کار بودیم؛ بلافاصله حضرت یوسف فرمودند: «قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ»[23] امروز بر شما هیچ گناهی نیست و من شما را سرزنش نمی‌کنم، خدا شما را می‌آمرزد.

بعد از گذشت سالها و بعد از تمام این ماجراها، نهایتاً خداوند حضرت یوسف و یعقوب (ع) را به یکدیگر رسانید. حضرت یوسف پدر و مادر خود را به قصر برد و آنها را بر بالای تخت نشاند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشست.

مجموعه‌ای از درس‌های تاریخ انسان توسط استاد ارجمند دکتر سید محسن میرباقری در موسسه نورالمجتبی علیه السلام تدریس شده است. این مجموعه به بررسی تاریخ انبیای الهی از ابتدای خلقت تا کنون می‌پردازد. شما می‌توانید برای آشنایی بیشتر با این درس به اینجا مراجعه کنید.

[1] – سوره یوسف، آیات 1 تا 3.

[2]ـ‌ سوره‌‌ کهف،‌ آیه 64.

[3]ـ سوره یوسف، آیه 4.

[4]– همان، آیه 100.

[5] – همان، آیه 99.

[6] – همان، آیه 100.

[7] – همان، آیه 5.

[8]– سوره آل عمران، آیه 181.

[9] – سوره یوسف، آیه 15.

[10] -همان، آیه 18.

[11] – همان، آیه 21.

[12] – همان، آیه 22.

[13] – سوره قصص، آیه 14.

[14] – سوره یوسف، آیه 23.

[15] – همان، آیه 24.

[16]ـ همان، آیه 23.

[17] – همان، آیه 32.

[18] – همان، آیه 33.

[19] – همان، آیه 34.

[20] – همان، آیه 24.

[21] – از جمله در سوره انعام، آیه84
.

[22]ـ سوره یوسف، آیه 91.

[23]ـ همان، آیه 92.

خیلی جالبه

از لطف و توجه جنابعالی سپاسگزاریم.

خیلی عالی بود، جامع و کامل، جالب، مفید، روان و رسا بود. واقعا ممنون

با سلام و احترام
از لطف و توجه شما سپاسگزاریم

عالی

از توجه شما سپاسگزاریم

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

خیلی خوب بود مرسی

از لطف شما سپاسگزاریم.

سلام
خوب

با سلام و احترام
از لطف شما سپاسگزاریم

پیام *

نام

ایمیل

وبسایت

اطلاعات من را برای دفعه بعدی که می خواهم دیدگاه ارسال کنم در مرورگر ذخیره کن.

Δ

ترجمه
بتحقیق در (داستان) یوسف و برادرانش نشانه‏هایى (از حاكم شدن اراده خداوندى) براى جویندگان است.

نکته ها
در داستان زندگى حضرت یوسف، آیات و نشانه‏هاى زیادى از قدرت‏نمایى خداوند به چشم مى‏خورد كه هر كدام از آنها مایه‏ى عبرت و پند براى اهل تحقیق و جستجو است؛ از آن جمله است: 1. خواب پر راز و رمز حضرت یوسف. 2. علم تعبیر خواب. 3. تشخیص و اطلاع یافتن یعقوب از آینده فرزند خود. 4. در چاه بودن و آسیب ندیدن. 5. نابینا شدن و دوباره بینا شدن حضرت یعقوب‏علیه السلام. 6. قعر چاه و اوج جاه. 7. زندان رفتن و به حكومت رسیدن. 8. پاك بودن و تهمت ناپاكى شنیدن. 9. فراق و وصال. 10. بردگى و پادشاهى. 11. زندان براى فرار از گناه. 12. بزرگوارى و عفو سریع برادران خطاكار.در كنار این نشانه‏ها، سؤال‏هایى قابل طرح است كه پاسخ هر كدام روشنگر راه زندگانى است؛1. چگونه حسادت، انسان را به برادركشى مى‏كشاند؟!2. چگونه ده نفر در یك خیانت، هم رأى و هم داستان مى‏شوند؟!3. چگونه یوسف با بزرگوارى از مجازات برادران خیانتكار خود، صرف نظر مى‏كند؟!4. چگونه انسان با یاد خدا، زندان را بر لذّت گناه ترجیح مى‏دهد؟این سوره، در زمانى نازل شد كه پیامبر اكرم‏صلى الله علیه وآله در محاصره شدید اقتصادى و اجتماعى قرار گرفته بود و این داستان براى حضرت، مایه‏ى دلدارى شد كه اى پیامبر! اگر بعضى بستگانت ایمان نیاوردند ناراحت مباش، برادران یوسف او را به چاه انداختند!.

پيام ها
 1- قبل از بیان داستان، شنونده را براى شنیدن و عبرت گرفتن آماده كنید. «لقد كان فى یوسف…» 2- حسد، مرز خانواده و عواطف خویشاوندى را نیز درهم مى‏شكند. «لقد كان فى یوسف و اخوته» 3- داستان یكى است، امّا نكات و درسهایى كه از آن استفاده مى‏شود بسیار است. «آیات» 4- پرسش و طرح سؤال از جمله راههاى رسیدن به حقیقت است. «آیات للسائلین»* 5 – تا تشنه‏ى شنیدن و عاشقِ آموختن نباشیم، از درسهاى قرآن استفاده كامل نمى‏بریم. «لِلسّائلین » 6- داستان‏هاى قرآن، پاسخ سؤال‏هاى زندگى مردم را مى‏دهد. «للسائلین»

About | Downloads | References
| Home

صفحه‌هایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید


یوسف (به عبری: יוֹסֵף) از شخصیت‌های سفر پیدایش در تنخ است. مطابق روایت پیدایش، او در دربار مصر به درجات بالای قدرت رسید و آن کشور را در جریان یک قحطی رهبری کرد؛ با این حال، هیچ منبع دیگری این ادعا را تأیید نکرده‌است.

به گفته سفر پیدایش، یوسف پسر راحل و یعقوب بود. او در نوجوانی خواب دید که در آینده به بزرگی خواهد رسید. یوسف گزارش کارهای بد برادرانش را به پدرشان می‌رساند و به همین جهت رابطه خوبی با آن‌ها نداشت. زمانی که یعقوب او را نزد برادرانش فرستاد، آنان با دیدن او تصمیم به قتلش گرفتند اما در آخر به بردگی‌اش فروختند. سپس پیراهن خونین یوسف را نزد یعقوب بردند و یعقوب با تصور اینکه یوسف مرده، به عزای او نشست. خریداران یوسف او را به مصر بردند و به عنوان برده به پوتیفار، رئیس نگهبانان فرعون، فروختند. او آنجا توانست اعتماد اربابش را جلب کند، لیکن مدتی بعد همسر پوتیفار یوسف را متهم کرد که قصد تجاوز به وی را داشته و نتیجتاً، او زندانی شد.

در زندان، یوسف خواب دو تن از خدمتکاران فرعون را تعبیر کرد و مطابق پیشگویی‌اش، یکی از خدمتکاران آزاد شد و به منصب قبلی خود بازگشت اما درخواست یوسف مبنی بر تقاضای عفو از فرعون را از یاد برد. با این حال، چند سال بعد که فرعون خوابی دید، به یاد او افتاد و یوسف را به دربار بردند. او به فرعون گفت که هفت سال فراوانی و هفت سال قحطی در راه است. فرعون یوسف را مرد خردمندی یافت و او را مسئول مبارزه با قحطی کرد. در زمان قحطی برادران یوسف راهی مصر شدند و بعد از چند ملاقات، یکدیگر را شناختند. سپس یوسف به برادرانش دستور داد همه اعضای خانواده را به مصر آورند و سرانجام، یوسف و یعقوب بعد از ۲۲ سال یکدیگر را دوباره ملاقات کردند. مدتی بعد، یعقوب در مصر مرد. یوسف ۵۴ سال بعد از او زنده بود و در زمان مرگ به بنی‌اسرائیل وصیت کرد که وقتی مصر را ترک کردند، جسد او را نیز با خود به ارض موعود ببرند.
داستان عفو یوسف

در نظر پژوهشگران با رویکرد تاریخی انتقادی، داستان یوسف مبنای تاریخی ندارد. در اسناد مصری هزاره دوم و سوم پیش از میلاد، اشاره‌ای به یوسف و سایر داستان‌های بنی‌اسرائیل در مصر، مانند داستان موسی، نشده‌است. همچنین، در هیچ بخشی از تاریخ مصر باستان نمونه مشابهی وجود ندارد که شخصی از بردگی به چنان جایگاه بالایی در مراتب قدرت برسد. در عوض، باید به داستان یوسف به عنوان قصه‌ای در سبکی ادبی که در ادبیات اسرائیلی بعد از دوره تبعید یهودیان به بابل محبوب بوده، نگریست؛ سبکی که در آن یهودیان تبعیدی توسط حاکمان خارجی عزیز داشته می‌شوند و داستان‌های استر و دانیال در دربار هخامنشی نیز دیگر نمونه‌های آن هستند. قصه یوسف به چند افسانه عامیانه مصری نظیر «داستان دو برادر» و داستان سینوهه شبیه است که همگی این داستان‌ها مربوط به قرن‌ها قبل از نوشته شدن سفر پیدایش هستند. یوسف در ادیان ابراهیمی دیگر نظیر مسیحیت، اسلام و بهائیت، نیز شخصیت مهمی محسوب می‌شود. مسلمانان او را یک پیامبر می‌دانند و بلندترین روایت داستانی قرآن به او اختصاص داده شده‌است. روایت قرآن با تورات تفاوت‌هایی دارد و در واقع به نسخه‌های موجود در ادبیات مسیحی سریانی شبیه است.

یوسف به معنای «او می‌افزاید» است و ریشه در فعل عبری یسپ دارد. در سفر پیدایش ۳۰:۲۴ این‌گونه تعبیر شده که یوسف یعنی «بادا خداوند فرزند دیگری به من بیافزاید.» نام‌هایی از این قبیل معمولاً بخش دیگری هم داشته‌اند و حاوی نام یک خدا بوده‌اند و «یوسف» باید مخفف آن باشد؛ مثلاً خارج از تنخ در منابع دیگر نام «یعقوب‌ئیل» که به ال خدای بزرگ کنعانی اشاره دارد، یافت شده؛ هر چند در مورد یوسف چنین نامی در منابع دیده نشده‌است. در مزامیر از یوسف با نام «یهوسف» نام برده شده‌است.[۱][۲]

سرگذشت یوسف در باب‌های ۳۷ تا ۵۰ سفر پیدایش، اولین کتابِ تورات، روایت شده و هیچ منبع دیگری به او و حضور بنی‌اسرائیل در مصر اشاره نکرده‌است.[۳][۴] مطابق فرضیه مستند، متن این قسمت از تورات با ترکیب دو منبع موسوم به «منبع جی» و «منبع ای» به وجود آمده و نویسنده داستان از «منبع پی» زیاد استفاده نکرده‌است. «منبع ای» در پادشاهی شمالی اسرائیل نوشته شده یا شکل گرفته و در آن پادشاهی، اسباط افرایم و مناسه (که در کنار هم سبط یوسف نامیده می‌شدند) بیشترین قدرت را در اختیار داشتند؛ به همین دلیل، «منبع ای» در متن قصه یوسف زیاد استفاده شده‌است. تناقض‌هایی در متن تورات وجود دارد که استفاده از این منابع را آشکار می‌کند، از جمله اینکه دو برادر مختلف (یهودا و رئوبن) تلاش می‌کنند یوسف را از مرگ نجات دهند و نام خریداران یوسف هم به دو صورت متناقض (یوسف را به بنی‌اسماعیل می‌فروشند اما پوتیفار او را از مدینی‌ها می‌خرد) روایت شده‌است.[۵][۶] اکثر محققان معاصر اعتقاد دارند نسخه فعلی داستان یوسف نمی‌تواند قدیمی‌تر از قرن پنجم قبل از میلاد — دوره حکومت هخامنشیان بر یهودیه — باشد.[۷] مطابق فرضیه دونالد ردفورد، آن نسخه از داستان که در آن رئوبن تلاش می‌کند یوسف را نجات دهد، در پادشاهی شمالی اسرائیل شکل گرفته و هدف تهیه‌کنندگان داستان، توجیه سلطه سبط یوسف بر دیگر اسباط اسرائیل بوده‌است. سپس آن را در پادشاهی یهودا با این هدف که یهودا را وارث مشروع یعقوب نشان دهند، گسترش (باب‌های ۳۸ و ۴۹) دادند. سرانجام، جزئیات بیشتری به داستان افزودند تا تبدیل به متصل‌کننده داستان‌های سه شه‌پدر به قصه‌های موسی و خروج بنی‌اسرائیل از مصر شود.[۸]

یوسف پسر راحل و یعقوب (اسرائیل) بود و مادرش بعد از هفت سال ناباروری او را زایید. سفر پیدایش حاوی هیچ اطلاعاتی دربارهٔ کودکی او نیست. در ۱۷ سالگی، یوسف به گوسفندان پدرش در کنعان رسیدگی می‌کرد. او کاملاً با برادرانش بیگانه شده بود زیرا گزارش کارهای بد آنان را به یعقوب می‌داد و یعقوب علاقه خاصی به یوسف داشت و به دلیل خواب‌هایش، برایش ردای بلند رنگارنگی تهیه کرد.[۹] ماهیت دقیق «ردای رنگارنگ» و منظور و پیام آن مشخص نیست و در تمام تنخ فقط یک اشاره دیگر به آن وجود دارد.[۱۰][الف] روزی اسرائیل یوسف را از حبرون به شکیم نزد برادرانش فرستاد تا از حال آنان خبر آورد. زمانی که برادران یوسف را دیدند، نفرت از او چنان در ایشان جوشید که قصد جانش را کردند.[۱۱]

داستان دربارهٔ برادری که تلاش کرد یوسف را نجات دهد، سنت‌های روایی مختلفی را ترکیب کرده‌است. مطابق پیدایش ۳۷:۲۲، رئوبن پیشنهاد داد او را به چاه اندازند زیرا امید داشت این‌گونه او را نجات دهد و به خانه بازگرداند. برادران چنین کردند و مشغول غذا خوردن شدند که کاروان اسماعیلی از سمت گیلاد (جلعاد) به آن سو آمد. اینجا سنت روایی دیگری آشکار می‌شود و این بار یهودا تلاش می‌کند جان یوسف را نجات دهد. مطابق گفته او، برادران یوسف را به قیمت ۲۰ سکه نقره می‌فروشند. تضاد میان این دو سنت روایی زمانی که رئوبن به چاه نگاه می‌اندازد و متوجه می‌شود یوسف نیست به وضوح مشخص است. در ادامه، تلاش برادران برای فریب دادن یعقوب دربارهٔ سرنوشت یوسف روایت شده‌است. ایشان ردا را به خون بزی آغشته کردند و نزد یعقوب بردند. او نیز پذیرفت که کودک را جانوری وحشی دریده و به عزای یوسف نشست. اندوه یعقوب برای مرگ یوسف چنان بود که هیچ‌یک از پسران و دخترانش نتوانستند او را تسلی دهند.[۱۲]

در مصر، مدینی‌ها یوسف را به پوتیفار، از درباریان فرعون و رئیس نگهبانان، به عنوان برده فروختند. یوسف به سرعت اعتماد ارباب جدیدش را جلب کرد و پوتیفار او را خدمتکار شخصی خود و مأمور رسیدگی به املاکش کرد. مدت کوتاهی بعد، همسر پوتیفار تلاش کرد با یوسف هم‌خواب شود اما یوسف در برابر خواسته او مقاومت کرد. همسر پوتیفار نیز برای انتقام نزد همسرش به یوسف تهمت زد و ارباب خانه یوسف را به زندان انداخت و یوسف با زندانیان پادشاه هم‌بند شد.[۱۳]

در زندان، یوسف اعتماد زندان‌بان را جلب کرد و زندانیان را به یوسف سپردند. میان این زندانیان، یکی جام‌بر (این لقب مشابه لقبی در دربار آشور است) و دیگری خباز پادشاه بود. روایت هیچ اشاره‌ای به جرمی که اینان مرتکب شده‌اند نکرده‌است.[۱۴] شبی هر دو رؤیا دیدند و یوسف برای ایشان تعبیر کرد. جام‌بر تا ۳ روز دیگر آزاد خواهد شد و به منصب قبلی باز خواهد گشت. خباز اما توسط فرعون اعدام خواهد شد. یوسف همچنین به جام‌بر التماس کرد که از قدرت بازیافته خویش استفاده کرده و او را از زندانِ غیر منصفانه نجات دهد اما جام‌بر بعد از آزادی یوسف را از یاد برد.[۱۵]

حدود دو سال بعد، پادشاه خوابی دید که جادوگران و حکیمان دربار از تعبیر آن عاجز ماندند. در این زمان، جام‌بر به یاد یوسف افتاد و برده عبرانی را به دربار آوردند. او خواب پادشاه را بدین شیوه تعبیر کرد که ۷ سال فراوانی و ۷ سال قحطی در مصر روی خواهد داد. سپس توصیه‌هایی برای مقابله با این قحطی ارائه کرد.[۱۶]

پادشاه که از خرد مرد شگفت‌زده شده بود، او را مأمور اجرای دستورالعمل‌ها کرد.[۱۷] یوسف در این زمان ۳۰ ساله بود؛ ۳۰ سالگی در واقع اشاره به «بلوغ کامل» دارد. داوود در آغاز سلطنت و عیسی در آغاز دوره تبلیغ ۳۰ ساله معرفی شده‌اند.[۱۸] مطابق روایت، یوسف به بالاترین رده اشرافیت و دولت مصر رسید و مستقیم به پادشاه پاسخ‌گو بود و املاک پادشاه تحت نظر او بودند. سپس فرعون یوسف را بر تمام مصر گمارد و انگشتر خویش را به او داد. یوسف همچنین مأمور جمع‌آوری مالیات و توزیع غلات شد. یوسف بر ارابه دومین (بعد از فرعون) سوار می‌شد و هر کجا می‌رفت، فریاد می‌زدند «زانو بزنید.» به علاوه، فرعون به یوسف نام جدید «صفنات فعنیح» (به معنای خدا صحبت می‌کند) را داد و آسنات، دختر کاهن اعظم اون (هلیوپلیس)، را برای او به زنی گرفت. سپس یوسف به انجام وظایفی که به او محول شده بود، پرداخت. او همچنین در این دوره صاحب دو پسر به نام‌های افرایم و مناسه شد.[۱۹]

با شروع قحطی، یعقوب پسران خود غیر از بنیامین را به مصر فرستاد. در مصر، برادران در برابر یوسف سجده کردند تا تعبیر رؤیای کودکی یوسف باشد. یوسف ایشان را شناخت اما هویت خود را آشکار نکرد و در صحبت با آنان بی‌رحم بود. بازجویی‌شان کرد، به آنان اتهام جاسوسی زد و ۳ روز به زندانشان انداخت. نهایتاً اجازه داد با غله به خانه بازگردند، اما شمعون را در بند کرد و اصرار کرد در بازگشت بنیامین را نیز با خود به مصر آورند. یوسف همچنین پولی که پسران اسرائیل بابت غله پرداخته بودند را در بار ایشان گذاشت.[۲۰]

یعقوب ابتدا تمایلی نداشت بنیامین را به مصر بفرستد، اما به دلیل فشار قحطی و اصرار پسرانش راضی شد. این بار، برادران که به مصر رسیدند، یوسف آن‌ها را به ضیافتی دعوت و شمعون را آزاد کرد. برادران یوسف به او هدایایی دادند و خواستند مبلغ غلات پیشین خود را پس دهند. احساسات یوسف زمانی که بنیامین را دید، بر او غلبه کرد و مجبور شد برای گریستن اتاق را ترک کند. برادران شام را در کنار یکدیگر خوردند و پسران یعقوب فردا صبح راهی سرزمین خود شدند. این بار نیز یوسف دستور داد سکه‌ها را در بار ایشان قرار دهند و همچنین جام نقره‌اش را در بار بنیامین بگذارند. هنوز برادران فاصله زیادی طی نکرده بودند که نگهبانان یوسف آنان را برای یافتن جام متوقف کردند. آن‌ها متعجب شدند و وعده دادند اگر جام با ایشان باشد، همگی برده شوند. جام در بار بنیامین یافت شد و نگهبان به آن‌ها گفت تنها او را به بردگی خواهند گرفت.[۲۱]

مطابق انتظار یوسف، برادرانش برای اعتراض نزد او بازگشتند و خواستند که همگی به بردگی گرفته شوند، اما یوسف گفت که تنها بنیامین باید برده شود. سپس یهودا پیش قدم شد و با او صحبت کرد؛ وی از اصرار یوسف به آوردن بنیامین و وضعیت پدر پیرش گفت و پیشنهاد داد او را به جای بنیامین به بردگی بگیرند. در این زمان یوسف که دیگر تاب نداشت، همه را از اتاق بیرون فرستاد تا با برادران خود تنها باشد. آنگاه هویت خود را بر ایشان آشکار کرد و گریست و آنان را در آغوش گرفت. او همچنین فروش خود را کار خدا دانست تا بدین شیوه، خانواده در سال‌های قحطی نجات پیدا کند. یوسف از برادرانش خواست به کنعان بازگردند و همه اهل خانه را به مصر آورند و نیز هدایای گران‌قیمتی به آن‌ها بخشید.[۲۲]

یعقوب زمانی که خبر زنده بودن یوسف را شنید، ابتدا باور نکرد اما با دیدن هدایای مطمئن شد. سپس به بئرشبع رفت و آنجا خدا را در رؤیا دید و خدا به او گفت «من هم با تو به مصر می‌آیم.» یعقوب و پسرانش راهی جوشن در مصر شدند و یوسف به استقبالشان آمد. زمانی که یعقوب و یوسف بعد از ۲۲ سال جدایی یکدیگر را دیدند، اشک ریختند. یوسف همچنین برادرانش را نزد فرعون برد و او نیز پذیرفت خانواده یوسف در بهترین جای مصر ساکن شوند و برادرانش چوپانی گله‌های فرعون را برعهده گیرند. در ۵ سال باقی مانده قحطی نیز یوسف غذای مورد نیاز خانواده‌اش را تأمین کرد.[۲۳]

باقی روایت دربارهٔ اقدامات اداری و مالی یوسف در مصر است که ارتباطی با وضعیت بنی‌اسرائیل ندارد. مطابق ادامه داستان، یعقوب ۱۷ سال در مصر زندگی کرد و در سال‌های آخر از یوسف خواست او را در قبرستان اجدادی در کنعان دفن کند. یوسف همچنین ۲ پسرش را نزد یعقوب برد تا آنان را برکت دهد. یعقوب آن ۲ پسر را به فرزند خواندگی پذیرفت و بزرگ‌زادگی را از پسر بزرگ‌تر (مناسه) گرفت و به پسر کوچک‌تر (افرایم) داد.[۲۴]

یعقوب که مرد، یوسف در کنار او بود. سپس یوسف او را کنعان برد و دفن کرد و خود به مصر بازگشت. در این نقطه، برادران بیمناک شدند که یوسف از ایشان انتقام بگیرد، اما یوسف خاطر آنان را آسوده کرد. روایت می‌گوید یوسف ۵۴ سال دیگر زنده بود و در ۱۱۰ سالگی مرد. او در بستر مرگ، وعده الهی به شه‌پدران را به برادران خود یادآور شد و از آنان خواست قول دهند زمانی که مصر را ترک کردند، جسد او را با خود به ارض موعود ببرند. سپس او را در تابوتی قرار داده و در مصر دفن کردند. در روایت سفر خروج (۱۳:۱۹)، موسی آخرین خواسته یوسف را عملی می‌کند.[۲۵]

به‌طور کلی نظر محققان این است که داستان یوسف هیچ مبنای تاریخی ندارد یا مبنای تاریخی کمی دارد.[۲۶] هیچ منبعی (غیر از خود کتاب مقدس) وجود ندارد که به حضور بنی اسرائیل در مصر اشاره کرده باشد و در متون باستانی یا یافته‌های باستان‌شناسان نیز هیچ مدرکی دربارهٔ افراد و وقایع داستان‌هایی که در مصر جریان دارد (از یوسف تا موسی) پیدا نشده‌است.[۲۷] همچنین، هیچ مورد مشابهی در متون مصر باستان دربارهٔ فردی که از چنین جایگاه پایینی به رده‌های بالای قدرت برسد، یافت نشده‌است. با این حال، عزیز داشته شدن یهودیان تبعیدی توسط حاکمان خارجی یکی از مضامین محبوب ادبیات یهودی در دوره بعد از تبعید به بابل و آزادسازی یهودیان توسط کوروش بزرگ است. کتاب استر و کتاب دانیال دو نمونه از قصه‌های شبیه به داستان یوسف هستند.[۲۸]

از لحاظ ساختاری، داستان یوسف با دیگر بخش‌های سفر پیدایش متفاوت است. روایات مربوط به شخصیت‌هایی چون ابراهیم و یعقوب از کنار هم چیده شدن قصه‌های عامیانه و کوتاه چند خطی دربارهٔ آنان پدید آمده، اما داستان یوسف از آغاز تا پایان یک روایت واحد و طولانی دربارهٔ زندگی یک نفر است[۲۹] و می‌توان آن را یک رمان کوتاه محسوب کرد. با این حال، عجیب است که روایتی به این بلندی به شخصیتی چون یوسف اختصاص داده شده؛ زیرا با در نظر گرفتن وقایع بعدی تاریخ بنی اسرائیل، یوسف مهم‌ترین پسر یعقوب نبوده‌است. در عوض، انتظار می‌رفت چنین داستانی به یهودا اختصاص داده شود، زیرا قبیله یهودا منبع بیشتر بخش‌های تاریخ متاخر اسباط اسرائیل است و پادشاهان اسرائیل از سلسله داوود نیز خود را از نسل او می‌دانستند. یک دلیل برای توجه نویسندگان به یوسف شاید این باشد که او پدر افرایم بود و قبیله افرایم در پادشاهی شمالی بیشترین قدرت را داشت.[۳۰] داستان یوسف نقش واسط میان قصه‌های سه شه‌پدر (ابراهیم تا یعقوب) و داستان موسی را نیز بر عهده دارد.[۳۱]

یکی از ویژگی‌های منحصر به فرد این روایت نسبت به سایر قصه‌های کتاب مقدس، ساختار سکولار آن است. در این داستان هیچ خبری از معجزه، وحی، قربانی یا ساخت بناهای مذهبی نیست. در زمان تعبیر خواب‌ها توسط یوسف نیز هیچ اشاره‌ای به خدا نمی‌شود. البته به‌طور کلی در خاورمیانه باستان فکر می‌کردند خواب وسیله ارتباط الهی است و هر چند نویسندگان داستان صراحتاً اشاره‌ای به خدا نکرده‌اند، اما منبع تعابیر را از جانب او می‌دانستند. روی هم رفته روایت به گونه‌ای است که علی‌رغم عدم دخالت مستقیم الهی، وقایع داستان توسط خدا به جلو برده می‌شوند.[۳۲]

تاریخ‌پژوهان قرن نوزدهمی داستان یوسف را افسانه‌ای دربارهٔ باروری می‌دانستند، به خصوص با توجه به تضاد میان هفت سال فراوانی و هفت سال قحطی که در داستان وجود دارد. یوسف تجلی انسانیِ باران زندگی‌بخش محسوب می‌شد که خود فرزند راحل (ابرها) و یعقوب (آسمان شب) بود. در سال ۱۹۰۶ مایر این نظریه را مطرح کرد که یوسف خدایی کنعانی به نام یوسف‌ئیل بوده که توسط سبط افرایم به یکی از نیاکان بنی‌اسرائیل تبدیل شده‌است. با این حال، «یوسف‌ئیل» در هیچ منبعی یافت نشده و مدرکی وجود ندارد که تأیید کند یوسف یک خدای شهری بوده‌است. او احتمالاً در جایی در شرق شکیم در مرز اسباط افرایم و مناسه تکریم می‌شده و حتی در سفر پیدایش هم گفته شده که یعقوب شهر شکیم را به یوسف بخشید و منابع متأخرتر (که یهودیان و مسلمانان به آن باور دارند) شکیم را محل دفن او معرفی کرده‌اند. اعتقاد به دفن یوسف در نیل ریشه در داستانی دربارهٔ ازیریس، خدای مردگان و زندگی بعد از مرگ در مصر باستان، دارد.[۳۳]

بخش رابطه یوسف و همسر پوتیفار به یکی از داستان‌های عامیانه مصر باستان شبیه است. این قصه که «داستان دو برادر» نام دارد، دربارهٔ دو برادر به نام‌های آنوبیس و بتا است. همسر برادر بزرگ‌تر تلاش می‌کند با برادر شوهر خود رابطه داشته باشد اما وقتی پیشنهادش رد می‌شود، برادر شوهرش را به تلاش برای رابطه با خود متهم می‌کند. دو خدای مصری به نام‌های آنوبیس و بتا نیز وجود دارد. این داستان بر روی یک پاپیروس از سال ۱۲۲۵ قبل از میلاد یافت شده‌است.[۳۴] بتا خدای دامداری است و در «داستان دو برادر» به شکل گاو نر در می‌آید. یوسف نیز در خوانش ثانویه‌ای از تورات به گاو نر جوانی تشبیه شده؛ با این حال، به نظر نمی‌رسد این نشان‌دهنده آن باشد که یوسف در روایات اسرائیلی قهرمانی خداگون بوده‌است.[۳۵]

داستان سینوهه نیز مضامین مشابهی با روایت یوسف دارد. این قصه یکی از محبوب‌ترین افسانه‌ها در مصر باستان بوده و حدوداً ۱۸۷۵ قبل از میلاد پدید آمده‌است. داستان سینوهه قصه یکی از درباریان مصر است که به دلیل ترس از توطئه‌های درباری از مصر می‌گریزد و در آسیا ساکن می‌شود. آنجا او به قدرت می‌رسد، تشکیل خانواده می‌دهد و در مبارزه با یکی از پهلوانان منطقه به پیروزی می‌رسد، اما بعد از گذشت سال‌ها دلتنگ وطن می‌شود. پس خانواده خود را در آسیا تنها می‌گذارد و با اجازه فرعون به مصر بازمی‌گردد. صحنه دیدار دوباره آخر داستان یک ملاقات خانوادگی نیست، بلکه او با شاهدخت‌های دربار دیدار می‌کند. داستان سینوهه قدیمی‌ترین داستان موجود در سبکی با مضامین دوری قهرمان داستان از وطن برای سال‌های طولانی، به موفقیت رسیدن بعد از تحمل سختی و بازگشت احساسی به خانه است.[۳۶]

تلاش‌هایی از سوی تاریخ‌پژوهان صورت گرفته تا حداقل آن دوره از تاریخ مصر که قصه یوسف در آن جریان دارد، شناسایی شود. یکی از اتفاقات تاریخ مصر که شباهت‌هایی با حضور بنی‌اسرائیل در آن سرزمین دارد، مربوط به سال‌های ۱۶۵۰ تا ۱۵۵۰ قبل از میلاد است. در این دوره، گروهی سامی‌تبار که متون مصری آنان را هیکسوس (فرمانروایان سرزمین‌های خارجی) نامیده‌اند، به مصر حمله و آن سرزمین را فتح کردند. در اوایل و میانه‌های قرن بیستم، بسیاری از محققان تصور می‌کردند ممکن است یوسف هم یکی از آن فرمانروایان خارجی بوده باشد. با این حال، هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد یوسف (و بنی‌اسرائیل) با هیکسوسیان ارتباطی داشته‌اند و این فرضیه تنها بر احتمالات استوار است و بسیار نامحتمل است.[۳۷][۳۸] به گفته مگان بیشاپ مور و بِرَد کِل، «احتمالات» تنها به کار کسانی می‌آید که قصد دارند حقیقتِ خدا، بشر و جهان را دل از این متون کشف کنند اما برای تاریخ‌پژوهانی که بر اساس سند و مدرک تحقیقات خود را پیش می‌برند، مشکل‌آفرین است.[۳۹] به هر روی، تاریخ‌هایی که تنخ ادعا کرده داستان یوسف در آن اتفاق افتاده، مصادف است با دوره حکومت فراعنه سلسله دوازدهم بر مصر:[۴۰]

مضمون حق نخست‌زادگی که در داستان‌های اسحاق و یعقوب وجود دارد، در روایت یوسف نیز دیده می‌شود. یوسف پسر ارشد یعقوب نبود، اما پدرش بیشترین علاقه را به او نشان می‌داد. به علاوه، یعقوب حق نخست‌زادگی را از پسر ارشد یوسف گرفت و به پسر کوچک‌تر داد. یهودا هم که یکی از پسران کوچک یعقوب بود، نقش مهمی در داستان دارد. رئوبن، پسر ارشد یعقوب، به دلیل هم‌خوابگی با یکی از زنان پدرش جایگاه خود را از دست می‌دهد. احتمالاً قدرت‌گیری قبایل یهودا و افرایم در قرون بعدی در گنجانده این مضمون در داستان‌ها نقش داشته‌است. دلیل دیگر نیز می‌تواند مشروع جلوه دادن حکومت پادشاهان اسرائیل، داوود و سلیمان، باشد زیرا داوود کوچک‌ترین پسر یسی و سلیمان یکی از پسران کوچک داوود بود.[۴۱]

یوسف یکی از شه‌پدران (ابراهیم، اسحاق و یعقوب) بنی‌اسرائیل نیست، بلکه پدر یکی از اسباط است. مطابق سنت‌های روایی، سبط یوسف به دو قبیله جداگانه افرایم و مناسه تقسیم شد و به اینان بنی‌یوسف یا بیت یوسف (در مقابل «بیت یهودا») گفته می‌شد. با وجود تقسیم قبیله او، در ساختار سیاسی اسرائیل عدد ۱۲ را حفظ کردند. تقسیم سبط یوسف مضمون باب ۴۸ سفر پیدایش است. به همین مسئله چند بار در کتاب یوشع نیز اشاره شده‌است. در سفر تثنیه، موسی در باب ۳۳ آیات ۱۳ تا ۱۷، به سبط یوسف برکت می‌دهد اما در آیه ۱۷ در زمان شمارش اعضای قبیله او، آن‌ها را به دو دسته افرایم و مناسه تقسیم می‌کند. با این حال، به‌طور قطع نمی‌توان گفت که اینان با یکدیگر ترکیب شدند تا سبط یوسف به وجود آید یا اینکه سبط یوسف از ابتدا وجود داشته و بعداً به چند قبیله تقسیم شده‌است. در زمان تقسیم پادشاهی متحد اسرائیل به دو دولت پادشاهی شمالی اسرائیل و پادشاهی یهودا، سبط یوسف نماد مملکت شمالی بوده‌است.[۴۲][۴۳]

در قرآن سوره‌ای به نام یوسف وجود دارد. نام یوسف ۲۷ بار در قرآن ذکر شده که تمام آن‌ها، غیر از دو مورد، در این سوره است. سوره یوسف روایت سرگذشت او و بلندترین روایت داستانی قرآن است؛ این داستان، برخلاف سایر قصه‌های قرآنی، روایتی طولانی و پیوسته‌است و قرآن خود آن را «احسن القصص» (بهترینِ داستان‌ها) توصیف کرده‌است. قرآن بر صفات اصلی یوسف مثل دانایی، معتمد بودن و راستی تمرکز دارد و بر خلاف کتاب مقدس، او و پدرش یعقوب را از خطا مبری می‌داند. به گفته دانشنامه اسلام، جهان‌بینی‌ها، دوره‌ها و فرهنگ‌های متفاوت باعث چنین تفاوت‌هایی در دو روایت شده‌است. روایت کتاب مقدس، داستانی قهرمانانه است اما هدف داستان قرآن، ارائه قصه‌ای پندآموز است که در آن اعمال خوب و بد شخصیت‌های قصه به روشنی مشخص است. در واقع می‌توان گفت داستان قرآنی ماهیتی مشابه روایات متاخر این داستان نزد مسیحیان و یهودیان دارد.[۴۴]

روایت قرآن با گفتگوهای یوسف و یعقوب در کودکی او آغاز می‌شود، با دوری او از خانواده، زندانی شدن و به حکومت رسیدن او ادامه پیدا می‌کند و نهایتاً با حل مشکلات خانوادگی آن‌ها با دخالت خدا به پایان می‌رسد. رؤیاها — رؤیای یوسف و رؤیای فرعون — و تعبیرشان، نقشی مرکزی در این داستان دارد. در قرآن یکی از خواب‌های یوسف که یازده ستاره، ماه و خورشید بر او سجده کرده‌اند گزارش می‌شود. در انتهای آیات مربوط به رویای یوسف، یعقوب او را از افشای خواب خود برای برادرانش منع می‌کند. به گفته قرآن، برادران یوسف به جهت شفقت پدر نسبت به یوسف و برادرش، حسادت می‌ورزیدند و ابتدا قصد قتل برادر کردند اما بعد از پیشنهاد یکی از برادران، تصمیم گرفتند تا یوسف را به چاهی بیاندازند تا کاروانیان او را بیابند.[۴۵][۴۶] در میان روایت دو رؤیا، داستان تلاش همسر عزیز مصر برای رابطه با یوسف بازگو شده و دلیل رد خواسته او توسط یوسف، دیدن «براهین پروردگارش» ذکر گردیده‌است. این اتفاق در کنار ماجرای حضور یوسف در مهمانی «زنان شهر» منجر به زندانی شدنش می‌شود. مطابق قرآن، پس از افشای قصد همسر عزیز نسبت به یوسف و ملامت او از جانب زنان مصر، او مهمانی بزرگی ترتیب داد و زنان مصری را دعوت کرد و به هر یک چاقوی تیزی داد تا ترنجی را ببرند؛ در این هنگام یوسف را به اندرون فراخواند و زنان با مشاهده یوسف، جلب او شده و دست خویش را بریدند. قرآن پس از نقل این ماجرا، به گزارش آنچه بر یوسف در زندان افتاده‌است می‌پردازد.[۴۷][۴۸] قرآن تعبیر رویای دو کارگزار تبهکار درباری را از جانب یوسف گزارش می‌کند که جنبه‌های اخلاقی همچون امید و توکل به خدا و قطع امید از خلایق در آن تجلی یافته‌است.[۴۹][۵۰] سپس تعبیر خواب پادشاه زمینه‌ساز آزادی یوسف می‌گردد که مقدمه‌ای بر اتفاقات نیمه دوم داستان و دیدار او با برادران و پدرش است. قرآن داستان ملاقات برادران یوسف با او را در دوران خشکسالی عنوان می‌کند. در پایان قصه، به خواننده/شنونده یادآوری می‌شود که به اعمال خدا در این قصه توجه کند.[۵۱]

از جمله تفاوت‌های روایت قرآن و تنخ این است که یعقوب — هر چند برای یوسف عزاداری می‌کند اما — می‌داند یوسف نمرده‌است. از دیگر نکات قابل توجه روایت قرآن این است که مادر یوسف هم به همراه یعقوب و فرزندانش راهی مصر می‌شود و با یوسف دیدار می‌کند، در حالی‌که در تورات راحل در زمان زاییدن بنیامین می‌میرد؛ برخی از مفسران مسلمان این‌گونه تفسیر کرده‌اند که منظور قرآن از «مادر یوسف»، خالهٔ او بوده‌است.[۵۲][۵۳][۵۴] در قرآن یعقوب به یوسف هشدار می‌دهد که خوابش را برای برادرانش بازگو نکند که چنین چیزی در آثار منسوب به نرسه سریانی یافت می‌شود. در آثار منسوب به نرسه سریانی، برخلاف تورات، گفته شده که یعقوب متوجه شد که برادران یوسف دربارهٔ مرگ او دروغ گفته‌اند که در قرآن نیز دیده می‌شود. در تورات تنها به «حیوان درنده» اشاره شده اما آثار سریانی و قرآن از «گرگ» نام برده‌اند. قرآن می‌گوید همسر عزیز مصر زنان مصر را گرد آورد تا زیبایی یوسف را ببینند که در چند منبع میدراشی وجود دارد. بر اساس آیات ۵۰ تا ۵۳ سوره یوسف، او اعتراف می‌کند که در حق یوسف بدی کرده‌است. این را پیشتر افرایم سوری (درگذشته ۳۷۳ میلادی) در تفسیر خود بر سفر پیدایش نوشته‌است. در قرآن به کور شدن یعقوب و بینا شدنش با دیدن پیراهن یوسف اشاره شده‌است؛ این در واقع بازتابی از تفاسیر یهودی و مسیحی دربارهٔ «زنده شدن روح یعقوب» (پیدایش ۴۵:۲۷) با دیدن ارابه‌های هدایای یوسف در تورات است.[۵۵]

به گفته ریندولدز، روی هم رفته این تفاوت‌ها نشان می‌دهد که قرآن بیش از آن‌که با خود کتاب مقدس در ارتباط باشد، با آثار جانبی پیرامون آن — به خصوص آثار تفسیری سریانی مسیحی — آشناست.[۵۶] روایت قرآنی با روایت تنخ و روایات متاخر مسیحی و یهودی رابطه بینامتنی دارد و شباهت مهمی میان آن و داستان بلروفون در ایلیاد و قصه مصری داستان دو برادر دیده می‌شود. بنا به دانشنامه اسلام، به‌طور کلی می‌توان گفت در شکل‌گیری این سوره، متون کتاب مقدس و تفاسیر آن نقش داشته‌اند. آن‌گونه که یوزف ویتسوم نشان داده، روایت قرآنی از سفر پیدایش فاصله گرفته و به روایات موجود از این داستان در ادبیات مسیحی سریانی نزدیک‌تر است.[۵۷]

روایت اسلامی (قرآنی و غیر قرآنی) داستان یوسف به نوع خود بر روایت داستان در محافل مسیحی و یهودی در قرون بعد از اسلام تأثیرگذار بوده‌است. یکی از مضامین داستان، تلاش همسر عزیز مصر برای رابطه با یوسف و متهم کردن او است که مضمونی رایج در ادبیات عامیانه جهان است. در تحلیل اِشترن از این داستان، یوسفِ قرآن شباهتی با زندگی‌نامه‌های روایی محمد دارد. در هر دو قصه، رقبا (برادرها/اعضای قبیله) یوسف و محمد را متهم کردند که به دنبال برتری بر دیگران برای اهداف شخصی خودشان هستند اما منتقدان باید تا پایان داستان صبر کنند تا متوجه شوند خدا مأموریت ویژه‌ای به اینان داده‌است تا مردم خود را به سوی رستگاری رهنمون کنند. میر یادآوری می‌کند که داستان ساختاری «کیاستیکی» دارد، یعنی تنش‌هایی که در نیمه اول داستان (آیه ۱ تا ۴۴) ایجاد شده، در نیمه دوم آن (۴۵ تا ۱۰۰) با ترتیبی متضاد از بین می‌روند (مثلا گره داستانی که در آغاز ایجاد شده، در انتهای قصه باز می‌شود). به دلیل ماهیت پندآموز روایت، شخصیت قهرمانان داستان توسعه پیدا نکرده و حتی نام شخصیت‌های منفی نیز ذکر نشده‌است.[۵۸]

از داستان یوسف در متون یهودی برای پرداختن به مفاهیم مختلف دینی، اجتماعی و سیاسی استفاده شده‌است. خویشتن‌داری یوسف در برابر وسوسه، عشق او به پدرش، وفاداری به خانواده‌اش و رسیدن او به درجات بالای قدرت این داستان را به یکی از موردتوجه‌ترین قصه‌های کتاب مقدس در موعظه‌های ربانی تبدیل کرده و ربی‌ها از آن برای انتقال پیام مدنظر خود استفاده می‌کردند. تجربیات یوسف در مصر به صورت نمادین تا حدی سمبل سرگذشت اسرائیل میان ملل و بالا و پایین‌های داستان او سمبل تاریخ یهودیان محسوب می‌شد. در تفسیر ربانی سفر پیدایش، یوسف با پدرش یعقوب مقایسه شده و برادرانش در جایگاه پایین‌تری نسبت به او قرار گرفته‌اند زیرا یوسف شایستگی و علم بیشتری نسبت به آنان داشت. این مفسران اشاره کرده‌اند که برادران یوسف به استقبال او نرفتند اما یوسف با وجود اینکه در جایگاه بالاتری نسبت به ایشان بود، برای خوشامدگویی به سمت آنان رفت. مفسران یهودی یوسف را الگویی برای حکام محسوب می‌کردند.[۵۹]

ربی‌ها همچنین اعمال اشتباهی در رفتار یوسف و پدرش می‌دیدند و علاقه نداشتند پیروانشان این رفتارها را تقلید کنند. به عنوان مثال، یعقوب به دلیل اینکه یوسف را بیشتر از سایر فرزندانش دوست می‌داشت و در ابتدا نتوانست پیام خواب‌های یوسف را متوجه شود، نقد شده‌است. نویسندگان بریشیث ربه (تفسیر سفر پیدایش) دردسرهای یوسف را به این دلیل دانسته‌اند که او چشم‌های خود را آرایش می‌کرد و با ناز قدم برمی‌داشت. او برادران خود را به دروغ به دزدی، جرمی که انجام نداده بودند، متهم کرد و به همین دلیل مجازات شد. با این حال، یوسف به دلیل احترام به پدرش و انجام دستورهای او ستایش شده‌است. به گفته ربی‌ها، چاهی که یوسف در آن افتاد پر از مار و عقرب بود اما نجات پیدا کرد زیرا انسان درستکاری بود. روایتی یهودی می‌گوید برادران یوسف قصد داشتند سگ‌هایشان را به سمت او بفرستند تا به‌طور غیرمستقیم کشته شود؛ چون قتل غیرمستقیم در قانون یهودی قابل مجازان نیست. به گفته دانشنامه جودائیکا، نویسنده این روایت قصد داشته از پسران یعقوب که اجداد اسباط اسرائیل محسوب می‌شوند، دفاع کند.[۶۰]

همسر پوتیفار در متون آگادایی نمونه زن بت‌پرست بدکار است. ماجرای یوسف و زن پوتیفار در این متون گسترش پیدا کرده تا در موعظه‌ها در مورد درستکاری جنسی از آن استفاده شود؛ مثلاً، گفته شده که او کلمات بی‌شرمانه‌ای به کار می‌برد و قصد داشت شوهرش را بکشد تا بتواند با یوسف ازدواج کند. تمام نقشه‌هایش بی‌ثمر شدند و هر چه گریه کرد سودی نبخشید. با این حال، گروهی از ربی‌ها همچنین معتقد بودند یوسف در آستانه وسوسه شدن بود اما چون تصویر پدر یا مادرش را دید، بازداشته شد. ربی‌ها همچنین یوسف را به دلیل درخواستش از جام‌بر پادشاه برای پادرمیانی سرزنش کرده‌اند و اعتقاد داشتند او به همین دلیل دو سال دیگر در زندان ماند. جام‌بر فرعون در متون یهودی نمونه کافر ناسپاس است؛ او نه تنها یوسف را فراموش کرد، بلکه تمام تلاشش را به کار بست تا او را جلوی فرعون بی‌اعتبار کند. حکومت یوسف پاداش پاکدامنی‌اش بود و جبرئیل به او هفتاد زبان آموخت تا بتواند بر مصر حکومت کند. در متون متاخرتر میدراشی، ازدواج یوسف با آسنات این‌گونه توجیه شده که او دختر دینه (خواهر یوسف) بوده و توسط پوتیفار به فرزندخواندگی گرفته شده بود. متون میدراشی قدیمی‌تر او را دختر پوتیفار و همسرش نمایانده‌اند و اشاره کرده‌اند که یوسف به مصریانی که ختنه نشده بودند، گندم نمی‌فروخت.[۶۱]

برخلاف تنخ که می‌گوید یوسف خانه پدرش را فراموش کرده بود، در تفاسیر ربانی گفته شده او در تمام سال‌های دوری شراب ننوشید، عزاداری کرد و روزه گرفت. متون میدراشی رفتار بی‌رحمانه یوسف با برادرانش در پیدایش را «نرم‌تر» کرده‌اند. به عنوان مثال، مفسران بریشیث ربه نوشته‌اند یوسف زمانی‌که برادرانش تحت سلطه او بودند، با ایشان چون یک برادر رفتار کرد اما آنان در شرایط مشابه با یوسف چنین نکردند. مفسری دیگر مرگ یوسف پیش از برادرانش را به آن دلیل دانسته که او با آن‌ها با غرور برخورد کرده‌است. در تفسیر ربانی پیدایش، دیدار با یوسف و برادرانش مانند نزاع مبارزان است؛ یهودا (که بی‌تردید نماد مردم یهودی است) تهدید می‌کند که به جنگ یوسف و مصر خواهد رفت. این بازتابی از نفرت میان یهودیان و مصریان در دو قرن اول میلادی است. یوسف بابت مومیایی‌کردن جسد یعقوب (در باب پنجاهم سفر پیدایش) سرزنش شده‌است. در متون آگادایی گفته شده جسد یوسف را در تابوتی فلزی در نیل انداختند تا به آب‌های آن برکت دهد. به گفته روایتی دیگر، یوسف در قبری سلطنتی دفن شد. موسی در زمان خروج، تابوت را با معجزه از نیل/قبر سلطنتی بیرون آورد. در طول چهل سال سرگردانی در بیابان، تابوت یوسف در کنار تابوت عهد حمل می‌شد.[۶۲]

۲۶ ژوئیه در کلیسای حواری ارمنی، یکشنبه پدران مقدس (دو یکشنبه قبل از کریسمس) در کلیسای ارتدکس شرقی و کلیساهای کاتولیک شرقی پیرو تقویم بیزانسی و ۳۱ مارس در کلیسای لوتری میزوری به یوسف تعلق دارد. در عهد جدید، چند بار به یوسف اشاره شده‌ایت؛ در انجیل یوحنا گذر عیسی به «زمینی که یعقوب به یوسف داده بود» می‌افتد.[۶۳][۶۴] پولس در نامه به عبرانیان یوسف را یکی از نمونه‌های ایمان معرفی کرده‌است.[۶۵] استفان در محاکمه خود در مقابل سنهدرین (دادگاهی یهودی) در باب ۷ اعمال رسولان سرگذشت یوسف و «نژاد ما» در مصر را به‌طور خلاصه بازگو می‌کند و از داستان یوسف به عنوان شاهدی بر این ادعا که خدا به گونه‌ای غیرقابل انتظار به نجات اسرائیل می‌شتابد اما اسرائیل آن فرصت را پس می‌زند (اشاره به عیسی) استفاده می‌کند.[۶۶] در انجیل‌ها، یوسف نجار دربارهٔ حاملگی مریم رؤیا می‌بیند. هم‌نامی یوسف نجار با یوسفِ پیدایش و ارتباط هر دو شخصیت به رؤیا و تعبیر رؤیا قابل توجه است، به خصوص که یکی از رؤیاها در مصر اتفاق می‌افتد.[۶۷]

مفسران مسیحی یوسف را نیز مانند بسیاری دیگر از شخصیت‌های عهد عتیق یکی از پیش‌درآمدهای عیسی[ب] دانسته‌اند.[۶۸] به عنوان مثال، یوحنا کریسوستوم می‌گوید «رنج‌هایی که یوسف کشید، نمونه اتفاقاتی است که در آینده روی خواهد داد.»[۶۹] سزاریوس آرلی ردای رنگارنگ یوسف را نماد ملت‌های گوناگونی که از مسیح پیروی خواهند کرد، تعبیر کرده‌است[۷۰] و ژان کالون اعتقاد داشت در «شخصیت یوسف، تصویر زنده‌ای از مسیح دیده می‌شود.»[۷۱]
داستان عفو یوسف

آگوستین در اشاره به مرگ استفان می‌گوید شهیدان الگویی برای ما هستند زیرا آن‌ها مانند یوسف و شوشنا[پ] اما بر خلاف آدم و حوا در برابر وسوسه گناه مقاومت کردند.[۷۲] فیلوزنوس منبجی گریختن یوسف از نزد همسر پوتیفار را نمونه‌ای از اعمال نیک دانسته‌است که می‌تواند الگوی راهب‌ها باشد.[۷۳] امبروس در موعظه‌ای برای تشویق به اعتدال به چند تن از شخصیت‌های عهد عتیق که پاداش کارشان را گرفتند، اشاره می‌کند که یکی از آن‌ها یوسف است.[۷۴] توماس مونتسر می‌گوید افراد با ایمان عهد عتیق زمانی که با بلا و سختی روبرو شدند، مثل یوسف زمانی‌که از برادرانش بیمناک بود، خدا را در رؤیا دیدند.[۷۵]

در احادیث اشاره‌های زیادی به یوسف یافت نمی‌شود. با این حال، تفاسیر، تاریخ طبری، قصص الانبیاء، اشعار و قصه‌های دینی از سراسر جهان اسلام به او پرداخته‌اند. این آثار ادبی تلاش کرده‌اند تا خلاهای موجود در روایت قرآن را پر کنند و به شخصیت‌های داستان عمق دهند و همچنین برای آن‌ها نام‌هایی ذکر کنند. از عزیز مصر با اسامی چون کوتیفار، کتفیر و غیره (همه این‌ها ریشه در «پوتیفار» در کتاب مقدس دارد) یاد شده و همسرش را نیز در آثار قدیمی‌تر راعیل و در آثار متاخر زلیخا یا زالیخه نامیده‌اند. بخش‌های داستانِ کتاب مقدس که در قرآن بازگو نشده، در این آثار یافت می‌شوند؛ مثلاً در یک مورد، همسر عزیز، «آسنات» نام دارد. یک مضمون رایج، ارائه توجیه برای اتفاقات داستان است؛ مثلاً دلایل عذاب دیدن یعقوب را کشتن یک گوساله پیش چشم مادرش، عدم شریک شدن غذای خود با فقرا یا جدا کردن دختر برده جوانی از خانواده‌اش نوشته‌اند. یوسف نیز عذاب می‌بیند چون به جای طلب کمک از خدا، از بنده او کمک می‌خواهد. یوسف همچنین به دلیل داستان پر از رنج و عذاب خود یکی از شخصیت‌های حاضر در تعزیه‌های شیعی است. در تصوف نیز بسیار به او پرداخته‌اند. مهم‌ترین ویژگی که ادبیات پساقرآنی اسلامی به یوسف نسبت داده شده، زیبایی اوست. به گفته این مطالب، او به اندازه‌ای زیبا بود که همسر عزیز بخشیده شد زیرا حفظ اختیار با دیدن زیبایی یوسف ممکن نبود. چنین مضمونی در بسیاری از آثار ادبی اسلامی، به خصوص یوسف و زلیخا از جامی، دیده می‌شود. از سوی دیگر، زاهدان اعتقاد داشتند یوسف به دلیل حکومت زمینی، باید پیش از ورود به بهشت مدتی منتظر بماند.[۷۶]

در تفاسیر اسلامی همچون تفسیر کبیر، از دو خواب یوسف دو دوران کودکی یاد شده‌است که موجب حسادت برادران یوسف نسبت به او شده‌است.[۷۷] در خصوص علت ابتلای یعقوب به هجران یوسف، منابع اسلامی روایات متفاوتی را گزارش کرده‌اند.[۷۸] در تفسیر کبیر، یوسف برادرش شمعون را نزد خود نگاه داشت تا برادرش بنیامین را از کنعان به نزدش بیاورند، یعقوب نیز در بار دوم، اجازه داد تا بنیامین با برادرانش عازم مصر شود.[۷۹][۸۰] داستان یوسف در قرآن با ورود یعقوب و خاندانش به مصر به پایان می‌رسد. منابع اسلامی روایتی را گزارش می‌کنند که بر اساس آن، زلیخا پس از سالها درد هجران یوسف، در نهایت به یوسف رسیده و به نکاح او در می‌آید.[۸۱]

مولویاز زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمدوان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد

صائب تبریزیزلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانیچرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

یوسف یکی از شخصیت‌های کتاب مقدس است که بیشترین توجه هنرمندان و ادیبان را به خود جلب کرده‌است. او در بیشتر نمایش‌های کرامات، نوعی نمایش قرون وسطایی در اروپا، حضور داشته‌است. داستان یوسف شعری به زبان فرانسوی کهن دربارهٔ یوسف است. یعقوب و یوسف نیز اثری متعلق به اوایل قرن ۱۳ میلادی است که قصه کتاب مقدس را در فضایی انگلیسی بازگو کرده‌است. ادیبان و هنرمندان مسلمان بیشتر به ماجرای یوسف و همسر پوتیفار (بر اساس نسخه موجود در قرآن) توجه نشان داده‌اند. یوسف و زلیخا، معروف‌ترین اثر جامی، از همین قبیل است. این آثار در اندلس اسلامی نیز محبوب بودند و وارد ادبیات اسپانیایی مسیحی هم شدند. یهودیان اسپانیایی نیز سنت روایی خودشان را برای بازگویی ادبی و هنری قصه یوسف داشتند.[۸۲] میان قرون هفتم تا دهم هجری، حداقل در مناطق فارسی‌زبان، یوسف را پشتیبان هنرمندان و ادبیان محسوب می‌کردند. به عنوان مثال، نجم‌الدین رازی در تقدیم مرصادالعباد به کیقباد دوم، سلطان سلجوقی روم، او را با یوسف مقایسه کرده‌است. در ادبیات فارسی، شاعران زیبایی معشوقه‌های خود را به روی یوسف تشبیه می‌کردند.[۸۳]

در اروپای مسیحی، در دوره‌های رنسانس و اصلاحات پروتستانی علاقه به داستان یوسف افزایش پیدا کرد. تا ۱۵۶۰ میلادی، ۱۲ نمایشنامه مختلف انگلیسی و تعداد بیشتری به زبان‌های ایتالیایی، فرانسه، آلمانی، هلندی و غیره دربارهٔ یوسف وجود داشت. نویسندگان پروتستان بر ابعاد اخلاقی وسوسه، زندانی شدن و به قدرت رسیدن یوسف تأکید می‌کردند. باقی بخش‌های داستان معمولاً نادیده گرفته می‌شد. در اروپای قرن ۱۷، خارج از انگلیس، هلند و آلمان، آثار زیادی دربارهٔ یوسف تولید نشد. محبوب مصر: تاریخ یوسف از فرانسیس هوبرت و اثر منظوم تاریخ یوسف از توماس سالوزبوری از جمله آثار انگلیسی این دوره هستند. آثار قرن هجدهمی مربوط به یوسف نیز اغلب انگلیسی هستند. در قرن ۱۹ بسیاری از نویسندگان یهودی نیز آثار داستانی دربارهٔ یوسف خلق کردند، از جمله به زبان عربی. اثر چهار جلدی یوسف و برادرانش از توماس مان در اوایل قرن بیستم منتشر شد.[۸۴]

یوسف تا قبل از قرن پنجم میلادی در هیچ اثری هنری دیده نشده و در گور دخمه‌های مسیحی قرون اولیه اثری از او نیست. در کلیساهای مسیحی به ندرت تصویری از او به تنهایی وجود دارد و اغلب در کنار دیگر شه‌پدران و پیامبران به تصویر کشیده شده‌است. با این حال، در آثار هنری قرون وسطی او را چون پیش‌درآمد عیسی[ت] نمایانده‌اند. او از شخصیت‌های مزامیرنامه سن لوئی (قرن ۱۳) و مزامیرنامه ملکه ماری (قرن ۱۴) است. تصویری از یوسف در موزائیک قرن هشتمی در رم و قرن دوازدهمی در کلیسای جامع سینت مارکو ونیز وجود دارد. میان آثار رنسانسی، یوسف بر روی در برنزی تعمیدگاه فلورانس از لورنتسو گیبرتی، فرسکوهای کامپو سانتو از بنوتزو گوتزولی و نقاشی‌های رافائل در واتیکان دیده می‌شود. یکی از نقاشی‌های «شش گالری» آمستردام رویاهای یوسف از رامبرانت است. رامبرانت یک طراحی و دو نقاشی دیگر با محوریت یوسف هم خلق کرد. بارتولومه استبان موریلو صحنه فروش یوسف توسط برادرانش را نقاشی کرده‌است. اغوای یوسف توسط زن پوتیفار یکی از صحنه‌هایی است که بارها در هنر نمایش داده شده که از جمله آن، آثار کارلو چیگانی و تینتورتو هستند.[۸۵] یوسف همچنین بارها در مینیاتورهای ایرانی به تصویر کشیده شده، از جمله در مینیاتورهای هفت اورنگ جامی که در نگارخانه هنر فریر نگهداری می‌شوند.[۸۶]

چندین فیلم صامت با اقتباس از قصه یوسف ساخته شده؛ فروش یوسف توسط برادرانش (۱۹۰۴)، فیلم هنر (۱۹۰۹)، یوسف عبرانی (۱۹۱۱)، یوسف پسر یعقوب (۱۹۱۳) و یوسف در سرزمین مصر (۱۹۱۴) از این قبیل آثار هستند. علاوه بر این‌ها، چند فیلم دیگر در دهه ۱۹۶۰ نیز با محوریت یوسف ساخته شد، از جمله یوسف و برادرانش (۱۹۶۲) و انیمیشن اسرائیلی یوسف رویابین (۱۹۶۲). این مورد اخیر، اولین انیمیشن بلند اسرائیلی هم بود. در دهه‌های بعد، فیلمی مصری به نام المهاجر (۱۹۹۴) ساخته شد که جنجال آفرید. این فیلم تا حدی از قصه یوسف اقتباس شده بود اما نام شخصیت‌ها را تغییر داده بودند. یک وکیل مسلمان به خاطر نمایش صورت یک پیامبر اسلامی به دادگاه شکایت برد تا فیلم ممنوع شود. وکیلی مسیحی نیز خواستار ممنوعیت آن شد زیرا معتقد بود قصه کتاب مقدس تحریف شده‌است. در پیدایش (۱۹۹۹) از شیخ عمر سیسوکو محصول کشور مالی، خط زمانی داستان را تغییر داده‌اند؛ مثلاً تجاوز به دینه دختر یعقوب با عزاداری او برای مرگ یوسف همزمان نشان داده شده‌است. رابطه یوسف و همسر پوتیفار نیز مورد توجه فیلم‌سازان بوده‌است؛ مثلاً در یوسف در سرزمین مصر (۱۹۱۴)، در انتهای داستان همسر پوتیفار به زنجیر کشیده شده‌است. در فیلم یوسف (۱۹۹۵)، همسر پوتیفار یوسف را زمانی که برهنه مشغول حمام است ملاقات می‌کند. برده رؤیاها (۱۹۹۵) از دیدگاه همسر پوتیفار روایت شده و او حتی قبل از ملاقات با یوسف، دربارهٔ او خواب‌های شهوانی می‌بیند. یوسف و زلیخا (۱۳۴۷) از مهدی رئیس‌فیروز دومین فیلم پرفروش سال ۱۳۴۷ ایران شد. سریال یوسف پیامبر (۱۳۸۷) از فرج‌الله سلحشور نیز به سرگذشت یوسف پرداخته‌است. این سریال در ایران جنجال‌برانگیز شد زیرا با اتهام ترویج چندزنی روبرو گردید. کارگردان گفت تنها مقصود سازندگان سریال «بیان سند تاریخی» بوده‌است.[۸۷]

یکی از قدیمی‌ترین حضورهای یوسف و برادرانش در موسیقی مربوط به نمایشی دینی فرانسوی از قرن ۱۲ میلادی است. حضور یوسف و برادرانش در موسیقی در قرون بعدی با آثاری مثل یوسف شناخته می‌شود (۱۷۳۳) از پیترو متاستازیو، یوسف و برادرانش (۱۷۴۴) از جرج فردریک هندل، اپرای یوسف (۱۸۰۷) از اتین مئول، اپرت‌های طنز ژوزفین توسط خواهرانش فروخته می‌شود (۱۸۸۶) از ویکتور روژر و مادام پوتیفار (۱۸۹۷) از ادمون دل ادامه پیدا کرد. در قرن بیستم نیز آثاری چون افسانه یوسف (۱۹۱۴) از ریشارد اشتراوس، یوسف و برادرانش (۱۹۳۶) از ورنر یوستن، داستان یوسف (۱۹۴۲) از اریک والتر اشترنبرگ، یوسف جوان (۱۹۴۴) از دیوید دایموند و یوسف و برادرنش از هیلدینگ رزنبرگ (۱۹۴۸) به یوسف پرداخته‌اند.[۸۸]




حضرت یوسف علیه السلام، از پیامبران بنی اسرائیل و یکى از دوازده فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. قرآن در «سوره یوسف» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این سوره آمده، یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به مصر بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید.

گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.[۱]

یوسف پیغمبر، فرزند حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند.

به‌گفته مسعودی، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. طبرسی در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر طایفه‎ ای می ‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.[۲]
داستان عفو یوسف

پس از سال‌ها حضرت موسی علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در فلسطین دفن کرد.[۳]
آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی بیت المقدس، در مکانی به نام «الخلیل» است.

نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در قرآن آمده است، و دوازدهمین سوره آن، به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.[۴]

داستان حضرت یوسف در قرآن:

مشیت خداوند متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدرش یعقوب علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند.

آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهن یوسف را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست.

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.

یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت..

در همین موقع بود که زلیخا همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: “هیتَ لک”. یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»(سوره یوسف/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.

پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین – یعنى سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى.

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم.

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
داستان عفو یوسف

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.

و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.

آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده است.[۵]



داستان عفو یوسف
داستان عفو یوسف
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *