داستان عشق یوسف

داستان عشق یوسف
داستان عشق یوسف

یوسف و زلیخا  او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با
چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او
کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز
را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود.

در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی می‌کرد که دختری زیبارو
به‌نام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همه‌جا رسیده بود و
خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچ‌کدام روی
خوش نشان نمی‌داد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به
خوشی می‌گذراند؛ تا این‌که شبی در خواب، جوانی را می‌بیند که زیبایی‌اش از
حد انسانی افزون‌تر بود و به یک نگاه، دل از او می‌برد. زلیخا از خواب
برمی‌خیزد ولی دیگر آن خوشی‌ها و شادی‌های کودکانه از دلش رخت بسته است.
او به هرجا می‌نگرد چهره محبوب را می‌بیند و با خیال او راز و نیاز
می‌کند. زلیخا دایه‌ای دارد که از کودکی از او نگهداری می‌کرده‌ و زنی
حیله‌گر است. او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با
چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او
کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز
را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود. این عشق، روز
به روز زلیخا را نحیف‌تر و فرسوده‌تر می‌کند تا این‌که پس از یک‌سال،
دوباره آن جوان بی‌همتا را در خواب می‌بیند و به پایش می‌افتد که «کیستی؟
از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن می‌گشاید که «من انسانم و اگر
تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون
من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار می‌شود و دستور می‌دهد
حلقه‌ای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه‌ پای‌بندی به عشق
آن جوان، به پایش می‌بندد. زلیخا در این عشق تا یک‌سال دیگر می‌سوزد و
می‌سازد تا این‌که برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب می‌بیند؛
این‌بار با التماس و زاری از او خواهش می‌کند که نام و محل زندگیش را
بگوید. جوان می‌گوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی می‌شوی؛ عزیز مصرم و در
آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمی‌خیزد و از کنیزان و ندیمه‌های
خود از مصر می‌پرسد. دیگر در هر مجلسی که می‌نشیند آن‌قدر از سرزمین‌های
مختلف سخن می‌گوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و این‌گونه به قلب خود
آرامش می‌دهد. هم‌چنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا
می‌آیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود
می‌راند. تا این‌که آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و
خزانه‌دار) مصر هم می‌رسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا)
می‌فرستد. زلیخا شادمان از این‌که لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را
می‌پذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت می‌کند. در نزدیکی
مصر، عزیز به استقبال کاروان می‌رود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد
می‌گوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بی‌تاب است؛ از دایه می‌خواهد لحظه‌ای
عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد می‌کند تا او
بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را می‌بیند؛ آه از نهادش برمی‌آید
که «او آن‌ جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم
تباه شد!».اما به دلش الهام می‌شود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو
نیست؛ ولی بدون او هم نمی‌توانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام می‌گیرد و
به انتظار دلدار می‌نشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند
زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار می‌گیرد و او را در
چاه می‌اندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛
می‌فروشند. کاروان به مصر می‌رسد و یوسف را به معرض فروش می‌گذارند.
زیبایی شگفت‌انگیز یوسف، ولوله‌ای در مصر برمی‌انگیزد و از همه‌جا مردم
برای دیدن او به بازار برده‌فروشان سرازیر می‌شوند. زلیخا هم که از فراق
یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمده‌است؛ از
ازدحام مردم کنجکاو می‌شود. وقتی نزدیک می‌رود با دیدن یوسف ناله‌ای
جانسوز برمی‌آورد و به دایه می‌گوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم
و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی
توصیه می‌کند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان می‌کند؛ زلیخا
چنان قیمتی پیشنهاد می‌کند که زبان همه خریداران بسته می‌شود؛ بنابراین
یوسف را خریده و با شادمانی به خانه می‌برد. زلیخا، یوسف را با بهترین
لباس و جواهرات می‌آراید و به‌جای این‌که او را به‌عنوان غلام به خدمت
بگیرد؛ خودش خدمتگزار او می‌شود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی می‌کند و
عشق به‌پایش می‌ریزد؛ از او چیزی جز سردی و کناره‌گیری نمی‌بیند و با وجود
اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره‌ او هم
نگاه نمی‌کند. زلیخا که از هجران یار بی‌طاقت شده؛ به دایه التماس
می‌کند که «چاره‌ای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش
شعله‌ور گردد». دایه می‌گوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و
زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول
نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق
بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمی‌گرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را
در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان
دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم
رسیده‌اید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاق‌ها ببیند آتش عشق در دلش
روشن می‌شود و تو را به کام دل می‌رساند. زلیخا به معماران و نقاشان دستور
می‌دهد؛ این‌چنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن
ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید و یوسف را به اتاق اول
دعوت می‌کند. اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند. پس او را مرحله‌ به‌
مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری
می‌رسد ولی یوسف به هر طرف روی برمی‌گرداند (حتی پرده‌ها و سقف) خود را در
کنار زلیخا می‌بیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا می‌کند و به او می‌گوید:
« من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه‌ رفتار، شایسته‌ من نیست. اگر
امروز از من دست‌برداری؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود؛ قول می‌‌دهم به
زودی به وصال من برسی». یوسف، می‌گوید دو چیز مانع من است: اول خشم و
مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که
ولی‌نعمت من است». زلیخا می‌گوید:«از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی
زهرآلود می‌دهم و او را قربانی تو می‌کنم؛ پروردگارت هم که خودت می‌گویی
بخشنده است؛ من آن‌قدر طلاو نقره برای کفاره‌ گناهت خرج می‌کنم؛ تا تو را
ببخشد». یوسف جواب می‌دهد:«من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او
ندیده‌ام؛راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمی‌توان با رشوه دادن به دست
آورد». در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره
می‌شود. زلیخا تهدید به خودکشی می‌کند ولی یوسف با مهربانی او را آرام
می‌کند و از خانه بیرون می‌‌آید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد
می‌کند. عزیز از حال او می‌پرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمی‌کند. آن‌
دو به داخل خانه می‌آیند. زلیخا وقتی آن ‌دو را با هم می‌بیند به‌خاطر
نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش‌ دستی می‌کند و به یوسف نسبت خیانت
و تجاوز می‌دهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود می‌داند. یوسف
به‌ناچار حقیقت را می‌گوید و از خود دفاع می‌کند. عزیز در حیرانی این‌که
واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان می‌ماند. بالاخره به‌خاطر این‌که،
پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی
زلیخا و پاکدامنی یوسف پی‌می‌برد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی
می‌کنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر می‌شود و زنان
مصری زبان به طعن و کنایه می‌گشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و
بی‌مقدار سپرده ‌است؛ و شرم‌آورتر این‌که، غلام نیز دست رد به سینه‌ او
زده ‌است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران می‌آید؛ پس جشنی فراهم می‌آورد
و زنان صاحب‌منصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت می‌کند سپس در دست هرکدام
کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان می‌دهد؛ تا در جمعشان حاضر شود. زنان
مصری چون چهره‌ زیبا و آسمانی یوسف را می‌بینند؛ چنان حیران او می‌شوند که
به‌جای ترنج دست خود را می‌برند و درد و رنجی حس نمی‌کنند. از آن زنان،
عده‌ای از عشق یوسف جان به‌در نمی‌برند و در همان مجلس می‌میرند؛ عده‌ای
دیوانه و مجنون می‌شوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو
می‌سپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمی‌دارند ولی از سوی
دیگر، رقیب عشق او نیز می‌شوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی به‌سوی
او می‌فرستند. سرانجام یوسف به‌درگاه پروردگار دعا می‌کند:«خدوندا من در
زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسه‌گر ترجیح می‌دهم». خداوند
دعای او را مستجاب می‌کند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را
به زندان می‌اندازد. مدتی می‌گذرد. ندیدن روی معشوق به‌جای این‌که
آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعله‌ورتر می‌سازد. او از به زندان
انداختن یوسف پشیمان می‌شود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی
دلدار هم محروم گشته‌است. او گاهی شبانه به زندان می‌رود و از دور به
تماشای او می‌نشیند؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا به یاد یوسف به بام
زندان چشم می‌دوزد. اما دلش تسلی نمی‌یابد و کم‌کم فراق یوسف بر سلامتی
جسم و روح او اثر می‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر می‌‌شود. پس از
سال‌ها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه
مصر، از زندان آزاد می‌گردد و به عزیزی مصر برگزیده می‌شود. از طرفی شوهر
زلیخا نیز می‌میرد و او را تنها می‌گذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و
شکسته شده و بینایی‌اش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر می‌‌شود و
کارش به گدایی و ویرانه‌نشینی می‌کشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانه‌ای
از نی می‌سازد و به انتظار او می‌نشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق
یوسف ناله می‌کند صدایش در نی‌ها می‌پیچد وآنان نیز با او همنوا می‌شوند.
زلیخا که بت‌پرست بوده‌؛ شبی در پیشگاه بتش سجده می‌کند و می‌گوید:«من
سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف
برسانی. این‌بار فقط می‌خواهم یک‌بار دیگر او را ببینم و با من سخن
بگوید». صبحگاه وقتی یوسف از آن‌جا عبور می‌کند؛ زلیخا هر چه فریاد
می‌زند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمی‌کند. زلیخا به خانه
برمی‌گردد و با دست خود بتش را می‌شکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر
خاک می‌گذارد و می‌گوید:«ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات
رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از
این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و
مناجات زلیخا را می‌‌شنود و دلش به رحم می‌آید. به همراهانش دستور می‌دهد
که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند.
در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او می‌برند؛ زلیخا بی‌اختیار دهان
به خنده می‌گشاید. یوسف از خنده‌های بی‌امان او تعجب می‌کند و علتش را
می‌پرسد. زلیخا می‌گوید:«آن‌زمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت
می‌ریختم مرا از خود می‌راندی؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و
ناتوان شده‌ام؛ مرا به حضورت می‌پذیری». یوسف او را می‌شناسد و می‌گوید:
«زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق این‌که یوسف برای اولین بار
او را به‌نام خطاب می‌کند مدهوش می‌شود. پس از به هوش آمدن می‌گوید:«عمر،
آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این
شده‌ است». یوسف شگفت‌زده می‌پرسد:«اکنون از من چه می‌خواهی؟» زلیخا
می‌گوید ابتدا این‌که دعا کنی خدا جوانی و زیبایی‌ام را به من برگرداند».
یوسف دست به دعا برمی‌دارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا می‌شود. زلیخا
می‌گوید:«و دیگر این‌که با من ازدواج کنی». یوسف درمی‌ماند که چه پاسخی
دهد. در همان حال جبرئیل نازل می‌شود و پسندیده بودن این وصلت را خبر
می‌دهد. پس از سال‌ها فراق، زلیخا به وصال یوسف می‌رسد. اما چندی بعد،
یوسف، پدر و مادرش را در خواب می‌بیند که خبر از نزدیکی مرگ او می‌دهند.
بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق
مبتلا می‌شود. ولی این‌بار طاقت نمی‌آورد و از غصه‌ فراق معشوق می‌میرد. و اما بعد… در
این داستان زلیخا قدم‌به‌قدم با عشق یوسف پیش می‌رود و از تمام
دارایی‌هایش (مثل زیبایی، جوانی‌، ثروت، حیله‌گری‌های دایه و…)‌ برای
رسیدن به معشوق استفاده می‌کند و به جایی نمی‌رسد اما وقتی تمام چیزهایی
که به آن امید دارد را از دست می‌دهد و در عشق پاکباز می‌شود؛ به وصال
معشوق می‌رسد.

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

 

 

داستان عشق یوسف

 

هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد

 

به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.

 

ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.

 

زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست .

 

هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت :

سبحان من جعل الملوك عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید

 

یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران .

 

یوسف گریه كرد و بعد پرسید:

آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.

 

یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .

 

یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .

 

روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟!

 

حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،

چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .

 

هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم.

 

منبع:topforum

داستان های جالب و خواندنی

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

سفارش تبلیغات بنری آنلاین در سایت بیتوته

چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

داستان عشق یوسف

سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

انواع تبلیغات آنلاین در سایت بیتوته + گزارشات کامل

خرید لپ تاپ استوک اروپا

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

لیفتراک 7 الی 15 تن DALIAN◀آماده تحویل-اپال ماشین

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

با این نرم کننده دیگه لبات پوسته نمیشه!

تمیزکاری خونه کلافت کرده؟ حتما اینجا سر بزن

رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما

سفارش تبلیغات بنری آنلاین ( محل قرار گیری بنر ها + تعرفه)

خرید دستگاه تصفیه آب به صورت قسطی ◀30 ماه گارانتی طلایی

ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

به همین راحتی میتونی آب رو تصفیه کنی و سالم بنوشی*کلیک کن

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

بررسی مزایای تبلیغات بنری در سایت بیتوته+ ثبت سفارش

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

آموزش قرائت

تفسیر قرآن

ترجمه قرآن

متن قرآن

ندای قرآن

داستان عشق یوسف


عشق زلیخا و حضرت یوسف(ع)

شبهه

در قرآن آمده است كه زلیخا عاشق زیبایی حضرت یوسف شده بود. ولی روان شناسان می گویند: زنان بیشتر عاشق زبان و ادب مردان می شوند تا زیبائی آن ها، چنان چه حضرت علی ـ علیه السلام ـ فرمودند: ادب مرد زینت اوست؟

پاسخ شبهه

در داستان عبرت آموز حضرت یوسف آمده است كه:« آن زن (همسر عزیز مصر) كه یوسف در خانه او بود، از یوسف تمنای كام جوئی كرد. درها را بست و گفت: به سوی من بیا، یوسف گفت: پناه می برم به خدا و هرگز به صاحب نعمتم خیانت نمی كنم و ظالمان (خیانت كاران) رستگار نمی شوند، یوسف به سوی در دوید و زلیخا پیراهن او را گرفت و پاره كرد، در این هنگام همسر آن زن را دم در یافتند! زلیخا گفت: كیفر كسی كه بخواهد به اهل تو خیانت كند نه جز زندان یا عذاب دردناك، چه خواهد بود؟! یوسف گفت: این او بود كه قصد مرا داشت و در این هنگام شاهدی گفت نگاه كنید اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد از دروغ گویان است و حق با زن است و اگر پیراهن یوسف از پشت پاره شده باشد، یوسف درستكار است و نیرنگ زلیخا و بی گناهی یوسف با این شهادت روشن شد… زنان مصر زلیخا را به خاطر این كار سرزنش كردند و او زن ها را دعوت كرد و دست هر كدام كارد و میوه ای داد و وقتی یوسف وارد آن مجلس گشت همه از زیبایی او شگفت زده شدند و از خود بی اختیار و با چاقو دست هایشان را بریدند. همسر عزیز گفت: این همان است كه به خاطر عشق به او مرا سرزنش می كنید».(۱)

از آخر این داستان كه زنان مصر گفتند یوسف چه قدر زیباست، استفاده می شود كه زلیخا عاشق زیبایی حضرت یوسف شده بود و این هیچ منافاتی با نظر روان شناسان ندارد چرا كه در باور آن ها نیز برای هر زن و دختر در انتخاب همسر ملاك و اولویت مشخصی وجود دارد، برخی از زنان عاشق مال و منالند و اولویت شان امنیت شغلی مرد، برخی دیگر به ایمان اهمیت می دهند و بقیه را به حاشیه می رانند و عده ای ملاك و اولویت خود را تحصیلات مرد می دانند و لذا اگر هم زیبا نباشد باز با این مردان ازدواج می كنند و برخی از زنان نیز فقط عاشق زیبایی ظاهری مرد می شوند و اولویت اول را در زیبایی شوهر می دانند و اگر پسری زیبا نباشد بدون توجه به كمالات دیگرش به او جواب منفی می دهند. چنان چه جان گری پس از هفت سال تلاش و پژوهش درباره روحیات، خواسته ها، نیازها و ملاك های زن و مرد می نویسد:

«زنان برای عشق و محبت و برقراری ارتباط و زیبائی ارزش قایل اند».(۲)

این می رساند كه زیبایی یكی از ملاك های مهم زنان است كه هم بر زیبا جلوه دادن خود تلاش می كنند و هم دوست دارند كه همسرانشان زیبا باشند.

در روایات اسلامی نیز تأكید شده كه آراستگی مردان بایستی حفظ شود چون زنان، زیبایی شوهران شان را دوست دارند. چنان چه امام حضرت ابی جعفر ـ علیه السلام ـ می فرمایند:

«هم چنان كه مردان دوست دارند زنان شان زینت داشته باشند، زنان نیز دوست دارند شوهران شان از زینت استفاده كنند».(۳)

رسول گرامی اسلام ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ نیز در اهمیت حنا گذاشتن مردان می فرماید:

«این نور، ایمان و باعث محبت زنان می گردد».(۴)

بنابر این هم چنان كه ادب و متانت مرد برای زن قابل اهمیت است ، زیبایی نیز اهمیت دارد و این با تحقیقاتی كه در دانشگاه های تربیت معلم از دانشجویان دختر شده به اثبات رسیده و آن ها ملاك ها را در انتخاب شوهر چنین توضیح داده اند: ۱ـ تحصیلات. ۲ـ اخلاق. ۳ـ اعتقادات دینی. ۴ـ زیبایی.(۵)

با نگاهی به این نظر سنجی علمی روشن می شود كه چهار ملاك در انتخاب شوهر وجود دارد و زیبایی هم یكی از آن هاست و البته ادب را می توان در اخلاق و اعتقادات دین گنجاند. و علاوه بر این چهار ملاك، دانشجویان دختر پزشكی در نظر سنجی های تحقیقاتی كه توسط دانشگاه ها انجام شده ملاك های دیگری را گفته اند مانند: ۱ـ مسئولیت پذیری. ۲ـ ایمان. ۳ـ وفاداری. ۴ـ فداكاری.(۶)

اگر ایمان را با اعتقادات دینی یكی بدانیم. تا این جا هفت ملاك و اولویت برای زنان در انتخاب مرد ایده آل خود تأثیرگذار است و جان گری نیز در تحقیقاتش آورده است، زنان دوست دارند مردی را انتخاب كنند و به او عشق بورزند كه این خصوصیات را داشته باشند: ۱ـ حمایت مرد از زن و توانمندی مرد. ۲ـ فداكاری. ۳ـ تحت تأثیر زیبایی های زنان قرار گرفتن. ۴ـ عشق و محبت به زن از سوی مرد. ۵ـ همدردی، درك زن و دلسوزی. ۶ـ بر آوردن نیاز های زنان.(۷)

حاصل سخن این كه زنان برای عاشق مرد شدن و علاقه پیدا كردن به او ملاك های مختلفی دارند و نمی توان گفت همه بر یك ملاك و اولویت آن اصرار دارند و روان شناسان خانواده مانند برگس و دكتر وینچ و دیگران بر این باورند كه زن یا مرد به این دلیل همسری می گزیند تا نیازهای خود را بر آورده كند و لذا هر چه قبل از ازدواج همدیگر را بشناسند و خواسته های مقابل را درك كنند، بیشتر در زندگی موفق می شوند.(۸) و در این بین برخی نیازش همراهی یك همسر معتقد به دین است دیگری فداكار، آن دیگری زیبایی و ….. و قرآن كریم هم اگر اشاره دارد كه زلیخا عاشق زیبایی حضرت یوسف شده است، نمی خواهد برای زنان تنها ملاك و اولویت را زیبایی مردان قرار دهد بلكه بیانگر این مطلب است كه همسر عزیز مصر شیفته جمال یوسف شد و خواست به انحراف كشیده شود ولی خداوند بندگان صالح خود را نگه می دارد و با نگاهی به آیات قرآن كریم، تقوا و ایمان اولین ملاك در انتخاب همسر معرفی شده است:

«و با زنان بت پرست تا ایمان نیاورده اند، ازدواج نكنید، كنیز با ایمان از زن آزاد بت پرست بهتر است هر چند [زیبایی، ثروت و موقعیت او] شما را به شگفتی آورد. و زنان با مردان بت پرست ازدواج نكنند مگر آن كه مردان بت پرست ایمان بیاورند. غلام با ایمان از یك مرد آزاد بت پرست بهتر است، هر چند (ثروت و مال، موقعیت و زیبائی او) شما زنان را به شگفتی وا دارد. آن ها را به سوی آتش دعوت می كنند و خدا به سوی آمرزش و بهشت فرمان می دهد و آیات خویش را برای مردم روشن می سازد، شاید متذكر شوند».(۹)

پی نوشتها

۱. برداشت آزاد از سوره یوسف : ۲۳ الی ۳۲.

۲. جان گری، مردان مریخی و زنان ونوسی، ترجمه رضا نیازی، قم، چاپ چهارم، ۱۳۸۴ش، ص۳۴.

۳. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، بیروت، موسسه الوفاء، ۱۴۰۴ق، ج۷۳، ص۱۰۱.

۴. کلینی، محمد، کافی، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۶۵ش، ج۱، ص ۴۸۰.

۵. نوابی نژاد، شکوه، مشاوره ازدواج و خانواده درمانی، تهران، سازمان مرکزی انجمن اولیاء و مربیان جمهوری اسلامی ایران، چاپ چهارم، ۱۳۸۰ش، ص۱۷.

۶. مشاوره ازدواج و خانواده درمانی، ص ۱۷.

۷. مردان مریخی و زنان ونوسی، ص ۷۳.

۸. مشاوره ازدواج و خانواده درمانی، ص۱۰.

۹. بقره : ۲۲۱.

 

داستان عشق یوسف

نه تنها این زن به یک خدمتکار در کاخ شباهت ندارد، نشانه‌ی دیگری دروغ بودن این ادعا، معرفی فرد سمت چپ به عنوان سردار سلامی است، درحالیکه هیچگونه شباهتی بین صاحب عکس و سردار وجود ندارد.

❌ شبهه: الیاس قالیباف پسر شهردار تهران و داماد خامنه ای با اختلاس هشت هزار ميليارد دلاري خود را به انگلستان رساند ؟!✅ پاسخ: یکی از دختران مقام معظم رهبری…

❌ شبههنامه ای از خدا ؛ الهی قمشه ای*ﻓﺮﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ

سرداران هم به ستوه آ مده اند. نامه سرگشاده ۹۹/۶/۳ امیر سعیدی افضل به رهبر انقلاب : رهبر عزیزم جناب آقای خامنه ایی مد ظله العالی، انقلاب درست! دین درست….

❌شبهه« پیشگویی در 14 قرن قبل»در زمان ساسانیان دو حادثه عجیب در ایران رخ داد:…

نه تنها این زن به یک خدمتکار در کاخ شباهت ندارد، نشانه‌ی دیگری دروغ بودن این ادعا، معرفی فرد سمت چپ به عنوان سردار سلامی است، درحالیکه هیچگونه شباهتی بین صاحب عکس و سردار وجود ندارد.

تب کوروش پرستی در بین برخی از جوانان چنان بالا گرفته که برخی حتی ادعای الگو بودن حکومت وی را مطرح می کنند. با تمام احترامی که برای نمادهای ایرانی از جمله کوروش داریم، اما نباید از برخی واقعیت ها چشم پوشید.

سرداران هم به ستوه آ مده اند. نامه سرگشاده ۹۹/۶/۳ امیر سعیدی افضل به رهبر انقلاب : رهبر عزیزم جناب آقای خامنه ایی مد ظله العالی، انقلاب درست! دین درست….

چارلی چاپلین: اگر شما در اسراییل به دنیا می‌آمدید، به احتمال زیاد یهودی می‌شدید! اگر در عربستان به دنیا می‌آمدید، قطعا مسلمان می‌شدید!

کلیه حقوق برای سایت پاسخ به شبهات فضای مجازی محفوظ است

نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است

هنوز یوسف علیه السّلام از رنج به چاه افتادن نیاسوده بود و در منزل عزیز مصر آثار خستگی و آزردگی گذشته از چهره اش پاک نشده بود که خیاط روزگار جامه محنت دیگری بر اندامش دوخت تا با آزمونی جدید، عزم او را در تقرب و توجه به خداوند استوارتر کند.

این بار دست روزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حسن جمالش بر او وارد کرد و از جوانی و شادابی یوسف که برای هر کس سرمایه مباهات و کامرانی است برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود و

یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر به کار خود مشغول شد و در فرصتهایی که پیش می آمد درایت، دوراندیشی، امانت داری و شایستگی های خود را آشکار می ساخت و بدین وسیله اعتماد عزیز را به خود جلب کرد و در سرای اختصاصی عزیز راه یافت.

امانت داری و پاکدامنی یوسف سبب شد که در خانه عزیز به محل اشراف و آزادگان دست یابد و در قلب عزیز، مانند پسران نیک جای خود را باز کرد.

زمان سپری می شد و بهار عمر بر زیبایی و حسن جمال او می افزود. به تدریج یوسف علیه السّلام لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. زن عزیز صبح و شب مراقب یوسف بود، در نشست و برخاست، در خواب و بیداری و به هنگام صرف غذا پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت.داستان عشق یوسف

در این چشم چرانیها، جمال پنهان یوسف و زیبایی های جسمی و روحی و تناسب اندام او بر زلیخا آشکار شد و احساس کرد که بذر مهر یوسف در اعماق قلبش جوانه زده و در فکر او ظاهر می شود و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همان گونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند، ولی آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.

او زن عزیز مصر است، در کاخ حاکم مقامی دارد و عظمت شوهر او در مصر عظمت وی محسوب می شود.

بهترین کاری که شایسته زلیخا است این است که بر هوای نفس خود تسلط یابد و آرزوی دل را سرکوب کند و ریشه های هوا و هوس را از روح خود برکند، ولی زمانی که دوباره یوسف را می بیند قلبش متوجه و متمایل او می گردد و مهر یوسف علیه السّلام در قلبش تقویت می شود.

آنگاه که آتش عشق در جان زلیخا مشتعل شد و جسم او را رنجور ساخت، اندیشید که هوای نفس خویش را پاسخ گوید و با لباس فریب، یوسف را به سمت خود جذب کند ولی درعین حال خود را ذلیل و خوار نسازد و از تخت جلال فرود نیاید، لذا دامهای حلیه را بر سر راه یوسف گسترد و با دلبری و طنازی خود را بر یوسف عرضه داشت. شاید روح او را تسخیر کند و هوا و هوس را در مغزش شعله ور سازد.

گرچه زلیخا با ایما و اشاره به فریب یوسف همت گماشت ولی یوسف از اشاره ها و کنایات وی چشم پوشید و از زیبایی اندام و گرمی بازار جمال او صرف نظر کرد، زیرا شخصیت یوسف شرف، تقوی و پاکدامنی را از نیاکان خود به ارث برده، میل به حرام نمی کند و متوجه گناه و معصیت نمی شود.

از طرفی عزیز مصر همواره کرامت یوسف را پاس و او را محترم می داشت و با عزت با او رفتار می کرد و او را امین منزل خویش می دانست و یوسف علیه السّلام نمی تواند در چنین منزلی به او خیانت کند و با بی عفتی به همسر او نگاه کند.

اما بی اعتنایی یوسف، آتش هوای نفس زن را دامن می زد و اعراض او، عشق سوزانش را شعله ورتر می ساخت و ناچار آنچه با اشاره طلب می کرد این بار با بیانی صریح و آشکار طلبید، برای رسیدن به مقصود جرأت بیشتری پیدا کرد و قهر یوسف، صبر و شکیبایی او را یکباره ربود و بی اعتنایی و نافرمانی یوسف برای او غیر قابل تحمل شد.

زلیخا تصمیم خود را گرفت و خویشتن را برای مقصودی که داشت آماده ساخت.

او برای وصول به هدف نفسانی، خود را از اوج عزت به زیر آورد و لباس نیاز و تضرع بر تن کرد و از سر مکر و حیله یوسف را به خوابگاه خود خواند، یوسف علیه السّلام هم مانند خدمتگزاران و از سر اطاعت و طبق معمول برای انجام فرمان نزد او شتافت، اما زن بلافاصله پرده ها را کشید و درهای اطاق را بست و گفت: من مهیای پذیرایی تو هستم و جان و تن من در گروه اشاره توست.

گرچه یوسف علیه السّلام با اندامی متناسب و باطراوت و در بهار جوانی به سر می برد ولی چون از سینه حکمت شیر مکیده و در بستر نبوت رشد کرده و خداوند برای رسالت خویش او را برگزیده بود، در قلب او جز عشق و حب خداوند جایی برای عشق دیگری و پیروی از هوای نفس وجود نداشت و این گونه مکاری و طنازی ها نمی توانست او را اسیر خود سازد.

یوسف علیه السّلام در مقابل اظهار تمایل زلیخا گفت: معاذ اللّه که من اراده تو را پاسخ گویم و تسلیم خواست تو گردم، غیر ممکن است که من به مولای خود، عزیز خیانت کنم زیرا مولای من مرا عزت و کرامت بخشیده و حضور مرا گرامی داشته، من نمی توانم نعمتهای او را نادیده بگیرم و احسان وی را منکر شوم.

اگرچه درها را بسته ای و پرده ها را آویخته ای اما خدای یکتا از نیت چشمها و امیالی که در دلها وجود دارد، آگاه است. غیر ممکن است که من دستور نفس را برای انجام معصیت بپذیرم و یا اینکه قلب خود را بر آنچه مورد غضب او است آماده سازم، زیرا ستمگران رستگار نمی شوند.

زلیخا با آن جلال و عظمت و با آن جمال و زیبایی، یکی از خادمین خود را به کامیابی می خواند، ولی او امتناع می کند و خواست او را اجابت نمی کند در صورتی که این زن بانوی کاخ است. خانمی است که خدمتگزاران و زیردستان با افتخار دستورش را اجرا می کنند، لذا این نافرمانی یوسف برای زلیخا بسیار گران و ذلت و خواری آن برای او ناگوار و غیر قابل تحمل است.

زلیخا غضبناک شد و شکست و ناکامی وی در میدان عشق او را به انتقام واداشت و تصمیم گرفت با مکر و حیله یوسف را گرفتار کند و به خاطر عزت بربادرفته اش از او انتقام گیرد.

در مقابل نقشه های زن، یوسف علیه السّلام نیز تصمیم گرفت که بدی را با بدی مکافات کند و هر حیله ای را با مکری پاسخ دهد، ولی نور نبوت در قلب یوسف درخشید و برهان الهی در روحش تجلی کرد و به او وحی شد: فرار بهتر از مبارزه و مسالمت بهتر از حمله است!

یوسف علیه السّلام وحی پروردگار خویش را دریافت و در پیروی از آن به سوی درب شتافت ولی زلیخا نیز برای گرفتن گریبان او به دنبالش دوید و به هنگام فرار، پیراهن یوسف را از عقب گرفت و به سوی خود کشانید، در این گیرودار و در این کشمکش ناگهان عزیز از در وارد شد و یوسف را در حالی دید که پیراهن او پاره شده و در کناری ایستاده است.

وضع آشفته منزل زمینه ایجاد شک و شبهه و تهمت را آماده کرده بود، زن ناچار به حیله گری و مکر خود و یوسف به راستگویی و صراحت خویش پناه برد.

زلیخا با مظلوم نمایی گفت: ای عزیز! یوسف رعایت تو را نکرده و حرمت همسر تو را حفظ ننموده، او می خواست دامن عصمت مرا آلوده کند، او از من درخواست عمل ناشایستی کرد، «کیفر آن کس که حریم حرم تو را بشکند و به آن سوء قصد کند جز زندان و عذابی دردناک نیست.»

اکنون یوسف علیه السّلام در برابر فتنه، پناهی جز صراحت در گفتار و اعتراف به واقع ندارد، زیرا زلیخا با دروغگویی و بهتان درصدد انتقام برآمده؛ لذا یوسف گفت:

حقیقت خلاف آن است که بانوی حرم گفتند، ایشان مرا به خود دعوت کرد و دامن پاک مرا به سوی خود کشاند و این پیراهن من است که بر صدق گفته ام گواهی می دهد.

همان موقع که عزیز مصر جریان یوسف و همسر خود را بررسی می کرد، پسر عموی زلیخا که مردی زیرک و هوشیار و دانا و بصیر بود، وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و حقیقت قصه و واقع قضیه را دریافت و گفت: اگر پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده بانو راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهن او از پشت پاره شده زلیخا دروغ می گوید و یوسف حقیقت را گفته است.

عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شد به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی یوسف آشکار گردید. عزیز به همسر خود نگاه کرد و گفت: این حادثه از حیله زنان و مکر ایشان است، از جرم خویش توبه کن که تو از خطاکاران هستی!

عزیز رو به یوسف کرد و گفت: زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبان ها جاری شود.

داستان عشق زلیخا و دلباختگی او در بین زنان قصر و مردم شهر انتشار یافت و همه می گفتند همسر عزیز مصر، شیفته غلام عبرانی خود شده و در کمند عشق او گرفتار گشته و در مقابل زیبایی او دل باخته است و خود را از اوج عزت و شوکت به زیر آورده و یوسف را به کام گرفتن از خود دعوت کرده ولی یوسف دعوت او را رد کرده است.

زلیخا که با فتنه گری و مکاری به هدف خود نرسید و زیبایی و ناز و کرشمه اش در یوسف کارگر نیفتاد، یکباره مأیوس شد، درحالی که آتش سوزان عشق یوسف در درون او زبانه می کشید و اشک حسرت او را رسوا می کرد و رنجوری و بیماری پرده از رازش برمی داشت.

این مطالب در شهر منتشر و ورد زبانها شد و مورد تفسیرهای مختلف قرار گرفت و بار دیگر به گوش زلیخا رسید و سخنانی که زنان مصر در پیرامون موضوع بیان می کردند و گاهی بر آن می افزودند، موجب سرزنش او می شد.

زلیخا چاره ای جز این ندید که این بحث را تمام کند و این حربه برنده را از دست مخالفین خود بگیرد و حیله آنان را با حیله دیگری تلافی کند. او برای اجرای نقشه خود، زنان مصر را به ضیافت بزرگی دعوت کرد و برای هریک از آنها بالش های نرم و تخت هایی راحت مهیا ساخت و لباسهای گرانبهایی به آنان پوشانید و آنان را غرق در نعمت ساخت.

سپس دستور داد میوه های لذیذ فراهم کردند و به دست هریک از میهمانان کاردی داد و در این حال به یوسف گفت: از میان صف زنان عبور کن!

یوسف علیه السّلام طبق دستور زلیخا از اتاق مخصوص خود بیرون آمد و درحالی که حیاء حسن جمالش را زینت داده بود، با اندام موزون و زیبای خود از میان میهمانان عبور کرد و مجلس را رونقی دیگر داد.

زنان اشراف مصر یکباره جوانی را دیدند که مانند جوانان دیگر نبود! پیشانی او درخشان، سیمای او نورانی، اندامش متناسب، برق صورتش دلربا و نیرومندی و جوانی از بازوانش آشکار و هیبت و جلال او بی نظیر بود.

زنان اشراف در ورای این ظاهر جذاب متوجه عفت و پاکدامنی و شرم و حیای ستودنی یوسف شدند و در این حال از خود بیخود شدند و کنترل خود را از دست دادند، به حدی که کاردها دست آنها را برید و در آن حال مدهوش گفتند: حقا که، اندامی موزون دارد. «این جوان از جنس بشر نیست، او جز فرشته زیبایی و ملکه حسن و جمال نمی تواند باشد.»

در این حال زلیخا با اظهار خرسندی شروع به کف زدن کرد، گویا غم او برطرف گشته و مکرش کارگر افتاده، لذا رو به زنان مصر کرد و گفت: یوسفی که مرا در شیفتگی او سرزنش می کنید و داستان مرا نقل مجالس خود کرده اید اوست، اینک اعصاب لرزان و دستهای خون آلود خود را بنگرید و این در حالی است که شما تنها یک بار و مانند یک رهگذر او را دیده اید. پس بی مورد مرا ملامت نکنید. یوسف در خانه من تربیت شده، در مقابل چشم من رشد کرده، در مقابل دیدگان من قد برافراشته است، من او را در نشست و برخاست، در بیداری و خواب و در حرکت و سکون دیده ام و شب و روز با او بوده ام، پس چگونه ممکن است شیفته او نشوم. من خود را با تمام وجود و آنچه از زیبایی در خود داشتم، بر او ظاهر و عرضه داشته ام، ولی یوسف از سر عفت و پاکدامنی از من اعراض می کند و کمترین تمایلی به من نشان نمی دهد، زیرا روح آسمانی در نهاد یوسف تجلی دارد و عشق پروردگار، مجالی برای غیر در او باقی نمی گذارد.

آیا این زمامدار نیرومند را ما باید بنده فرمانبردار بنامیم و زنی همچون من مقهور و ضعیف را خانم و مالک او بدانیم؟

از شما چه پنهان، من خویشتن را بر یوسف عرضه داشتم، دل به او باختم ولی یوسف امتناع ورزید و به من اعتنایی نکرد و از من صرف نظر کرد و روی گرداند.

به شما صریحا بگویم که من طاقت دوری و بی اعتنایی او را ندارم. من نمی توانم زمام دل خود را در کف بگیرم و خویشتن را حفظ نمایم. یوسف عنان دل مرا در دست گرفته، قلب مرا اسیر خود ساخته، شب مرا طولانی کرده و خواب را از چشم من ربوده است.داستان عشق یوسف

اکنون که من خود را ذلیل او ساخته ام و در نزد مردم رسوا گشته ام، باید یوسف کام مرا برآورد و اگر مخالفت کرد، او را به تاریکی های زندان می افکنم، تا ظلمت زندان، رونق جوانیش را از او بگیرد و یا جسم نازنین او را آزار و شکنجه می دهم تا طراوت خود را از دست بدهد. یوسف در یکی از این دو راه آزاد است که آسانترین راه را انتخاب کند.

زنان اشراف زیبایی یوسف علیه السّلام، جمال و رونق بازار و طراوت او را دیدند و سوز دل زلیخا را نیز شنیدند، آنها دیدند که زلیخا با آن مقام و عزت، آرزوی یوسف را در سر می پروراند و از طرفی تهدیدهایش بر علیه یوسف را شنیدند، لذا به جهت دلسوزی و یا خودشیرینی به زن عزیز حق دادند و برای چاره جویی نزد یوسف آمدند.

یکی از زنان به یوسف علیه السّلام گفت: ای جوانمرد رشید! این بی اعتنایی و خودخواهی و ناز و تعزز چیست؟!

چرا از بانوی قصر رخ برمی تابی و او را می آزاری؟! مگر تو در سینه قلبی نداری که تسلیم این زن دلداده گردد؟! براستی آیا تو چشمی نداری که این همه حسن و زیبایی و شوکت را ببیند؟ جمالی که سنگ و چوب را به حرکت درمی آورد، تو را با این جوانی و شادابی تحریک نمی کند! مگر تو دل نداری و میل به زنان در خود احساس نمی کنی؟ و از زیبایی آنان لذت نمی بری؟!

دیگری گفت: از زیبایی و دلربایی زلیخا هم که بگذری، مگر تو مال و قدرت عزت و شوکت این زن را نمی بینی؟! مگر نمی دانی اگر خواهش او را پاسخ دهی و دل او را بدست آوری هرچه در این قصر موجود است در اختیار تو قرار می گیرد!

زن سوم به یوسف علیه السّلام گفت: اگر نیازی به جمال او نداری، اگر طمعی به مال و مقام او نداری، آیا از خشم او و تهدید به زندان و وحشت و ظلمت آن نمی هراسی؟ آیا از شکنجه و مدت نامعلوم حبس باکی نداری؟!

بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت که آرزوی هر جوان است، برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

زنان مصر این سخنان فریبنده را گفتند و فکر می کردند که با این سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نموده اند، ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب است، بین وعده و وعید و امتناع سرگردان است تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد.

پس به درگاه خدا توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله کرد تا ناراحتی او برطرف گردد و فکر پلید زنان در او کارگر نیفتند. سپس یوسف گفت: پروردگارا! همانا زندان تاریک با آن وحشت و ظلمت برای من راحت تر و دلپذیرتر از اسارت در مکر و حیله این زنان و نبرد با آنها است.

زیرا من در زندان بر بلای تو صبر می کنم و ایمانم به قضاء تو افزایش می یابد و بر آنچه از امور که بر مخلوق تو مخفی است مطلع می گردم، راه دعوت به توحید و معرفت تو برایم گشوده می شود و فرصتی برای تسبیح و ستایش تو بدست می آورم.

من در زندان، خود را برای اقامه حق و نصب میزان و عدالت مهیا می سازم تا آن موقع که طبق وعده خود به من نیرو و قدرت می بخشی، آماده باشم، زیرا که وعده تو حق و قولت صحیح است.

بارخدایا! اگر من در میان این زنان بمانم، مرا با گفتار فتنه انگیز خود گرفتار می سازند و زندگی بی ارزش دنیا را برای من زینت می دهند و من از هوای نفس خود می ترسم که متمایل به آنان گردد و از شیطان بیم دارم که مرا وسوسه و بر من غلبه کند و من به زنان متمایل گردم. «بارخدایا زندان برای من محبوب تر از آن است که زنان مرا به سوی آن می خوانند، اگر حیله آنان را از من بازنگردانی، متمایل به آنان می شوم و از زمره نادانان می گردم.

یوسف علیه السّلام از همه بلاها و دام هایی که برای او گستردند و تهمت های ناروایی که به او نسبت دادند با عزت نفس و دامن پاک بیرون آمد. گرچه زن عزیز، در عرضه خود بر یوسف دلربایی ها کرد ولی رنگ و نیرنگ های او کوچکترین اثری در جلب توجه یوسف نداشت، بلکه بر بی اعتنایی و روی گردانی او افزود. تا در نهایت کار به جایی رسید که یوسف از ترس از خیانت به ولی نعمت خود به خدا پناه برد و از او در این مبارزه مدد خواست.

یوسف علیه السّلام حاضر نشد به سرور خود خیانت کند، زلیخا یوسف را به تجاوز به خویش متهم ساخت، اما گواهی نزدیکان او یوسف را تبرئه کرد و ادعای او را باطل ساخت. سرانجام زنان اشراف مصر با مکر و حیله تصمیم گرفتند یوسف را منحرف سازند ولی در عزم استوار او خللی وارد نشد، تمام شواهد، دلیل بیگناهی یوسف و گواه پاکدامنی و امانت او بود و عزیز مصر نیز بر این امر واقف و ذهن او از هر شبهه ای پاک بود، ولی زلیخا که صبرش تمام و امیدش از یوسف قطع شده بود، به شوهر خود پناه برد و چون اراده او را در دست داشت، شکایت یوسف را نزد او برد و گفت:

یوسف مرا در کار خود مفتضح و شرافت مرا به تهمت آلوده ساخت. باید او را زندانی کنی و شرافت مرا بازگیری و سوز دل مرا تسکین دهی.

سرانجام با اصرار و پافشاری زلیخا، عزیز مصر خواهش او را پذیرفت و تسلیم خواست وی شد و یوسف بیگناه را به زندان افکند. یوسف علیه السّلام با محنت دیگری مواجه شد ولی با صبر بردباران و عزم مؤمنان آن را نیز پذیرفت.

یوسف بدون ارتکاب به هیچ خطا و گناهی زندانی شد، اما همواره به عدل و داد الهی و فرج و گشایش در کار خود امیدوار بود، لذا به راحتی خود را تسلیم محیط سرد و تاریک زندان کرد.

پیغمبر خدا و فرزند یعقوب با فکری آزاد، روحی خشنود و قلبی روشن وارد زندان شد، زندان و تاریکی آن، اسارت و غل و بندهایش در مقابل فتنه هایی که برای او طرح کرده بودند، و دام هایی که برای اسارت او مهیا کرده بودند، اهمیتی نداشت.

مگر زندان سبب نجات یوسف و دین و آیین او از تباهی و نابودی نشده بود؟ مگر زندان، یوسف را از فتنه ای که برای تباهی اخلاق و آلودگی عصمت او طرح کرده بودند، نجات نمی دهد؟ پس یوسف از زندان و منع تردد با دیگران چه باک دارد؟

مگر نه این است که یوسف علیه السّلام در زندان، با گروهی مجرم و جنایتکار محشور می شود؟! چنین پیشامدی برای او مغتنم است، زیرا در آنجا به پند و اندرز و ارشاد و هدایت ایشان همت می گمارد.

شاید یوسف علیه السّلام شوکت خوی ستم را در میان زندانیان بشکند و ریشه های فساد را در دل آنها بخشکاند و بدین ترتیب انسانیت از شر مفاسد پاک گردد و سنگینی جرم و گناه از دوش مجرمین برداشته شود.

مگر در میان زندانیان عده ای مظلوم، غافل و بیچاره وجود ندارد؟! این موقعیت فرصت مغتنم و تصادف مطلوبی است که یوسف در افکار و آرزو، با آنان همراه گردد و در سختی ها شریک غم و محنت آنها شود، و بدین ترتیب زندان برای روح متعالی یوسف آسایش بیشتری می آورد و وجدان او را آسوده و خشنود می سازد.

بعلاوه خدا به یوسف در برابر تحمل شداید وعده پیغمبری داده و آرزوی رسالت را در او پرورانده است. چه مقامی از این بالاتر و چه عزتی از این رفیع تر، با این امید، او چه باکی از زندان و شکنجه و قیدوبند دارد.

سالهای پی درپی یوسف علیه السّلام در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد.

هر روز دفتری از علم و معرفت و خرد خود را بر آنها می گشود. و از سرچشمه علم و فضل خود، آنان را سیراب می ساخت، تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان نیز شیفته و علاقمند به او شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند تا درد و اضطراب آنها را درمان کند.

همزمان با زندانی شدن یوسف علیه السّلام، دو جوان دیگر از درباریان، که یکی ساقی و دیگری انباردار او بود نیز به زندان افتادند. این دو جوان نیز رنج زندان و ذلت اسارت را همراه یوسف چشیدند، تا اینکه یک شب خوابی دیدند که آنان را مضطرب کرد، لذا با روحی افسرده و خاطری آزرده نزد یوسف شتافتند تا از تعبیر خواب خویش مطلع شوند و از او راهنمایی و مدد بگیرند.

ساقی گفت: من در رؤیا خود را در باغی از درخت مو دیدم که این درخت ها روی باغ را پوشانده بود، در این باغ زیبا و سبز گویا جام سلطان در دست من بود و من از انگورهای باغ در آن جام می فشردم.

انباردار گفت: اما من! گویا طبقی را روی سرم داشتم که اقسام نانها و طعام داخل آن بود و دسته ای از پرندگان روی طبق نشستند و غذاها را ربوده و به مکان نامعلومی بردند. اینک با فضل و معرفت و تدبیری که در تو سراغ داریم؛ آیا ما را از تعبیر خواب خود آگاه می سازی؟!

اما قبل از آنکه دو جوان درباری به یوسف علیه السّلام مراجعه کنند، خدا یوسف را به رسالت فرمان داده بود و آنچه به او وعده داده بود به وی عطا کرد. خدا به یوسف دستور داد که وظیفه پدران خویش را در دعوت به توحید و افروختن نور ایمان تعقیب کند. یوسف در محیط زندان به پیشرفت دعوت و نفوذ بیانش امیدوار بود. او در بین بیچارگانی که فقر روحشان را صیقل داده و ستمدیدگانی که مظلومیت آنها را به خدا نزدیک تر کرده زندگی می کند و این دو دسته از مردم، برای پذیرش حق و هدایت و ارشاد استعداد بیشتری دارند.

همان طور که یوسف علیه السّلام خود را برای تبلیغ و ابلاغ دین توحید آماده می ساخت، ناگهان آن دو جوان برای تعبیر خواب خود نزد یوسف آمدند. یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و زندانیان را مخاطب قرار داد و گفت: در وراء بتهایی که می پرستید و به آنها تقرب می جویید، خدایی وجود دارد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. به شما بگویم «رع» و «أبیس»[2] و هر مجسمه یا بت دیگر فقط مخلوق خیالات شما و پدرانتان هستند و شما برای پرستش و ستایش آنها هیچگونه دلیل و برهانی ندارید. اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، آنگاه گفت: یکی از این دو جوان به زودی از زندان آزاد می گردد و به شغل سابق خود گمارده و ساقی سلطان می شود و بین وی و ندیمان او قرار می گیرد، ولی جوان دیگر به زودی به دار آویخته می شود و لاشخوران به سر و صورت او هجوم می برند. من این تعبیر را برحسب تعلیم وحی بدست آوردم، نه از راه غیبگویی و یا منجمی و امثال آن. آنچه گفتم از پروردگارم آموخته ام و من دین مردمی را که به خدای یکتا ایمان نمی آورند و به رستاخیز کافر باشند، قبول ندارم.

یوسف علیه السّلام از صحت تعبیر خود آگاه بود و یقین داشت پیشگویی او واقع می گردد.

ازاین رو چون می دانست ساقی آزاد می شود به او گفت: چون از زندان خارج شدی و به کاخ سلطنتی و جایگاه خود بازگشتی، به پادشاه بگو که مظلومی بی گناه و متهمی بی تقصیر در زندان تو در غل و زنجیر بسر می برد.

بزودی صحت تعبیر یوسف علیه السّلام عیان شد، یکی از آن دو جوان نجات یافت و نفر دوم اعدام شد و چون ساقی سلطان به جایگاه خود بازگشت، پیغام یوسف را فراموش کرد و شیطان یاد یوسف را از خاطر ساقی پاک کرد و یوسف پس از این جریان نیز سالها در زندان بماند.

پس از مدتی پادشاه مصر در خواب رؤیایی دید که او را در غم و اندوه و پریشانی خاطر فروبرد، لذا اندیشمندان دولت و بزرگان ملت خود را احضار و خواب خود را برای آنان بیان کرد.

پادشاه مصر گفت: من در خواب، هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر را می خورند، هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشک، را در خواب مشاهده کردم. [3] سپس رو به بزرگان قوم کرد و تعبیر و تأویل خواب را از آنان جویا شد.

تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: خواب شما از نوع خیالی و وهمی و از خوابهای شوریده و شیطانی است و ما تأویل و تفسیر این گونه خوابها را نمی دانیم.

اما این خواب یک نفر فراموشکار را متوجه و بیدار ساخت تا خاطرات دور و روزگار گذشته اش را به یاد آورد. ساقی پادشاه تا این جریان را شنید و رغبت پادشاه را در تأویل این خواب متوجه شد، به یاد یوسف زندانی افتاد. به یاد آن مردی که خواب او را تعبیر کرد، و صدق تعبیرش آشکار شد ولی از همان روز که ساقی در دریای نعمت و رحمت غرق شد او را فراموش نموده بود.

ساقی گفت: ای پادشاه! در زندان جوان بزرگواری در بند است که فکرش صحیح و رأیش آسمانی است، با نور عقل خویش حوادثی غیبی را کشف می کند و با تدبیر نافذ خود به حقیقت واقف می شود. موقعی که خواب بر او عرضه می شود، آن را زیر و رو و تجزیه و تحلیل می کند. پس از بررسیهای کامل رأی مطمئن و تأویل صحیح خود را بیان می نماید. اگر مایلید او را نزد شما حاضر کنم.

ساقی به دیدار یوسف شتافت و دید یوسف مانند همان روزهای نخست همچنان بردبار و صبور به امر به معروف و نهی از منکر و شب زنده داری مشغول است.

ساقی به یوسف علیه السّلام گفت: ای مرد راستگو! من برای کار مهمی نزد تو آمده ام که امیدوارم تو را از زندان نجات بخشد و از این سختی عافیت دهد. درباره این خواب چه می گویی؟

هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر را خورده اند و هفت خوشه سبز را، هفت خوشه خشک در خود حل کرده اند. شاید از سرچشمه علم خود، دلهایی که تشنه این تعبیر هستند سیراب و پریشانی افکار آنها را برطرف سازی و پس از این تعبیر خواب، مردم فضل فراوان و علم سرشار تو را درک کنند.

کار یوسف تنها تعبیر خواب نبود. او پیغمبری مصلح بود که خدا او را برای هدایت امور دنیا و آخرت و معاش و معاد مردم فرستاده است، لذا هرگاه فرصتی به دست می آورد، آن را غنیمت می شمرد و از آن طریق هدف خود را تعقیب و توحید را تبلیغ می کرد. یوسف وقت مناسبی نمی یافت مگر اینکه از این فرصتها که شایسته دعوت و تبلیغ است بهره برداری کند.

سال ها قبل که دو جوان زندانی، از تعبیر خواب خود سؤال کردند، فرصتی برای ترویج یکتاپرستی و توبیخ بت و بت پرستی پیش آمد که از آن بخوبی استفاده کرد و امروز سلطان مصر تعبیر خواب خود را از یوسف می خواهد، یوسف که به خوبی تعبیر خواب او را می داند، درصدد استفاده از این فرصت برمی آید تا همراه تعبیر خواب، هدف اصلی خود را تعقیب کند و رسالت خود را به گوش مردم برساند.

یوسف علیه السّلام در تعبیر خواب سلطان چنین گفت: شما هفت سال نیکو در پیش دارید. در سبزترین سرزمین و آبادترین دشت ها بسر می برید. باغهای شما شکوفا و حبوبات شما افزون می گردد، زندگی شما خوش و مرفه می شود و در آسایش کامل بسر خواهید برد. سپس هفت سال سخت در پی آن می آید که آرزوهای شما برآورده نمی شود، ابرهای بدون باران بر سر شما می آیند و برق آن کمتر به چشم می خورد، نیل به وعده خود وفا نمی کند و تشنگان خود را سیراب نمی کند. شما زمین را زیر و رو می کنید ولی از منافع درون آن بهره ای نمی گیرید. کشتزاری را برای درو و حبوباتی را برای انبار کردن نمی یابید و به مصیبتی آشکار و بلایی بزرگ مبتلا خواهید شد.

سپس بار دیگر روزگار بر وفق مراد شما شده و به شما روی می آورد، سیمای پیروزی به شما لبخند می زند و گره مشکلات زندگی شما گشوده می شود. آبادی و برکت بر شما سایه می افکند و از محنت نجات می یابید و مفاسد اجتماعی محو می گردند، زمین به شما گندم و جو می بخشد و شما استفاده می کنید. دانه های روغنی، زیتون و کنجد شما می رویند و شما روغن آن را می گیرید و در غذای خود از آن استفاده می کنید. تعبیر خواب سلطان و آنچه من از طریق وحی کسب کردم، چنین بود.

در تحقق آنچه من به شما خبر دادم، تردیدی وجود ندارد. راه کار شما این است که در سالهای فراوانی، محصول خود را با خوشه بچینید و در مخازن و منازل خود انبار کنید تا سالم بماند و به قدر ضرورت مصرف کنید تا بتوانید در هفت سال سخت و خشکسالی، مقاومت کنید.

هنگامی که این تعبیر و تدبیر به پادشاه رسید و از این پند و اندرز آگاه شد دریافت که صاحب این تعبیر، دارای عقل نافذ و فکری سرشار است لذا یوسف علیه السّلام را احضار کرد تا حقیقت وجود او را بیشتر درک کند و از عقل و تدبیر شایسته او استفاده کند و از رأی و علم او بهره مند گردد.

فرستاده پادشاه مصر پیش یوسف آمد و گفت: ای یوسف! پادشاه تو را دعوت کرده و به مجلس خود فراخوانده است او از تعبیر خواب و تدبیر تو، به حکمت و علم سرشار تو پی برده و امید می رود ستاره اقبال تو طلوع کند و شأن و مقام تو نزد او اوج گیرد.

اما یوسف علیه السّلام رسول شایسته و بزرگوار خداست، پروردگارش به او آموخته است که چگونه بردبار و حلیم باشد، لذا این بشارت اثری در او نگذاشت و در این مرحله دعوت نماینده پادشاه را نپذیرفت. راستی چه مدت است که یوسف آرزوی آزادی از قیدوبند زندان را دارد، او مدتهاست که در وحشت و ظلمت زندان بسر می برد.

سال های متمادی بر غم و درد او سپری شده و شاید در این مدت از دیدن خورشید درخشان، ماه تابان، چشمک ستارگان، کشتزارهای سبز و زیبا و بوستان های باصفا محروم بوده است و در این مدت غیر از نانی خشک و آبی ناگوار و بدمنظره نچشیده است و شاید یک روز پاهایش از قید و دستهایش از بند و زنجیر آزاد نشده باشد و شبها از رمل فرش و از سنگ بالش برای خود ساخته و با دلی پردرد خوابیده است.

یوسف تمام این ناراحتیها و مصائب را در حالی مظلومانه تحمل می کرد که کوچکترین گناهی مرتکب نشده بود و تنها به جرم عفت و پاکدامنی و پرهیزکاری چنین بهای سنگینی را می پرداخت.

اما یوسفی که تا این حد محتاج آزادی است، با این وجود حاضر نشد زیر بار منت و ترحم شاه و تفضل دربار برود. لذا به نماینده سلطان مصر گفت: پیش پادشاه بازگرد و از او درخواست کن که در مورد زنانی که در منزل عزیز دستهای خود را بریدند و مرا از روی ستم و به جرم دیگران زندانی کردند تحقیق کند، تا برائت من قبل از آزادیم روشن و حقیقت داستان من قبل از اینکه مشمول عفو شوم، آشکار گردد آنگاه من از زندان خارج می شوم.

پادشاه مصر فکر خود را بر کار یوسف علیه السّلام متمرکز کرد و داستان زنان اشراف مصر را مورد بررسی مجدد قرار داد تا به حقیقت قضایا پی برد و اسرار یوسف زندانی بر او عیان شد، گرچه پیش از این، پادشاه یوسف را جوانی معتمد و امین می دانست ولی امروز از حقیقت حال یوسف بیشتر آگاه شده و او را به جهت فضل و علم و عقل سرشار به سوی خود فرامی خواند.

پادشاه ناگزیر، زنان اشراف را احضار و از آنان سؤال کرد: چه چیز سبب شد که شما یوسف را به سوی خویش دعوت کردید و به او نسبت ناروا دارید؟

زنان دربار دیدند دیگر نمی توانند منکر حقیقت شوند، با کمال صراحت حقیقت را آشکار ساختند و گفتند، پناه بر خدا که هیچگونه رفتار ناشایستی از یوسف دیده باشیم. چیزی که ما شاهد آن بودیم تنها عفت و پاکدامنی او بود و وجود او از هرگونه تهمت ناروا به دور است.

زلیخا که روزها و سال ها از ماجرایش گذشته بود گفت: اکنون که حق آشکار شد بدانید که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم و به خاطر عشق سوزانم به او، بازویش را گرفته و به سوی خود کشاندم، زیرا او جوانی خوش سیما، زیبا و نورانی بود. اندام موزون او همواره در نظر من مجسم و قلب من اسیر او بود و نتوانستم خود را از این بند برهانم. ناچار او را به سوی خویش خواندم، اما او اعتنایی نکرد، دعوتش کردم نپذیرفت، یوسف حرمت مرا رعایت کرد و حافظ دستورات پروردگار خویش و به همسر من وفادار بود.

اینک من با کمال صراحت می گویم، یوسف عفیف ترین مردان و پاکدل ترین مردم است، او درحالی که بی گناه است درد و رنج زندان را تحمل کرد. من بودم که یوسف را به زندان افکندم و او را به این عذاب دردناک گرفتار ساختم. این است حقیقتی که اکنون مانند روز روشن و همچو نور خورشید عیان است و من در مقابل پادشاه و درباریان و اطرافیان او، به آن اعتراف می کنم. من اعتراف کردم تا یوسفی که در زندان است بداند که من او را متهم به ننگ نکرده و تهمتی به او روا نداشتم. من قبلا نیز به زنان مصر با کمال صراحت گفته بودم که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم ولی او خودداری کرد و اکنون بار دیگر اعتراف می کنم که من او را به سوی خویش خواندم اما یوسف مرا ناکام گذاشت و اعتنایی نکرد، این اعتراف را کردم تا یوسف بداند که من، در غیابش به او خیانت نکرده ام «و خدا نیرنگ خیانتکاران را به هدف نمی رساند.»[4]

پی نوشت ها:

[2] رع، علامتى از خورشید و أبیس، علامتى از گوساله بود که خدایان قدیم مصریان بودند.

[3] در ترجمه این قسمت به مجمع البیان، ج 5 صفحه 238، استناد شده است. مترجم.

[4] یوسف، آیه: 52 «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ …».

حضرت یوسُف علیه السلام از پیامبران بنی‌ ا‌سرائیل و فرزند حضرت یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ ای به نام یوسف نام‌ گذاری شده و در آن داستان زندگی…

حضرت یوسف علیه‌السلام یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در قرآن کریم ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت…

طبق آیات قرآن کریم، معجزات حضرت موسی(علیه السلام) بیش از نُه تاست؛ اما مراد در این بیان، معجزاتی است که حضرت موسی برای فرعون و قبطیان آورد و غیر از این معجزاتی دیگر نیز برای قوم بنی اسرائیل داشته است.

حضرت موسی(ع) در مصر و در خانه مردى از بنی اسرائيل به دنيا آمد و در روزهايى به دنيا آمد که فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه هاى بنى اسرائيل را سر مى بريدند. موسى علیه السلام چند ماهى پس از ولادت، در دام…

سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید آن را به رسم تحفه برای س…

سوره هایی که به «مسبّحات» مشهور هستند کدامند؟ سوره هایی که به «عزائم» مشهور هستند کدامند؟ کدام سوره است که قرآن کریم در آن خلاصه شده است؟ نام چند یک از سوره ها «نقطه» ندارد؟

روزی ابوحنیفه از محلی می گذشت، دید طفلی از جای گل آلودی راه می رود. او را صدا زد و گفت: بچه جان مواظب باش نلغزی، طفل بی درنگ در جواب گفت: لغزش من سهل است. تو مواظب خودت باش که نلغزی چون از لغزش تو پیر…

جهاد نَفْس یا جهاد اکبر اصطلاحی است در اخلاق اسلامی برگرفته از روایات دینی به معنای کوشش در تهذیب اخلاق و نفس و هر نوع مبارزه و مخالفت با خواست‌ های مذموم نفسانی است. در قرآن و روایات بر جهاد با نفس ت…

احترام به مادر یکی از اصولی است که به همه افراد از دوران کودکی برای داشتن خانواده سالم آموخته می ‌شود و مهم ‌ترین اصول اخلاقی در فرهنگ آسمانی قرآن و عترت موضوع احترام و تکریم پدر و مادر است. در آیین ا…

اسلام برای تکریم و پاس‏داشت مقام پدران همواره به حفظ احترام پدر توصیه نموده و واجب بودن اطاعت و فرمان‏پذیری فرزندان از پدر را وضع کرده است. در فرهنگ اسلامی، مرزهای پاسداشت مقام بلند پدر و شیوه‏ های ار…

ایام جوانی فصل زیبای زندگی و مظهر عشق و سازندگی است و جوان جلوه ی زیبا و صحیفه ی
مصفّای آفرینش است.

خداوند متعال در سوره ی مبارکه یوسف، شرح زندگی سراسر رمز و راز جوانی را بیان کرده
که بهترین الگو برای جوانانی است که مهم ترین و حساس ترین مرحله زندگی خویش را سپری
می کنند.

نگاه ما در این مقاله، به داستان زندگی حضرت یوسف نگاهی است نسبتاً متفاوت از آنچه
تا کنون از این داستان بیان گردیده است.

هدف ما بررسی ماهیت اصلی عشقی است که در این میان مطرح شده؛ آیا قرآن عشق زمینی و
کم ارزش زنی را به جوانی زیبا رو بیان کرده است یا در پس این ماجرا زنی عاشق
پروردگاری می شود که این همه حسن و جمال را در رفتار و گفتار بنده ی نیکوکارش، یوسف
قرار داده است.

ابتدا مطلبی را از تفسیر فی ظلال القرآن می آوریم. سید قطب در تفسیرش می نویسد:
«سیاق آیه سن یوسف را ذکر نمی کند؛ ولی از باب تقدیر می توان گفت: یوسف پسر بچه ای
بوده، وقتی که در چاه قرار گرفته و کاروان او را یافته و در مصر فروخته است، یعنی
حدود سن چهارده سالگی، ولی بیشتر نه، و این سنّی است که جایز بوده که حضرت یعقوب
بگوید: می ترسم گرگ او را بخورد. عزیز مصر و همسرش هم آن موقع بچه دار نمی شدند و
جمله به گونه ای است [در قرآن] که از داشتن فرزند مأیوس بوده اند؛ لذا از رئیس
وزرای مصر انتظار می رود که کمتر از چهل سال داشته باشد و همسرش هم حدود سی سال.»1داستان عشق یوسف

بنابراین یوسف به عنوان پسر بچه ای وارد خانه زلیخا می شود و زلیخا برای او مادر.

رابطه ای که در این میان بر قرار می گردد، رابطه ی مادر و فرزندی است و همسر زلیخا
نیز از او می خواهد که به نحو أحسن از یوسف نگهداری کند و می گوید: چه بسا او
بتواند فرزندی نیکو برایشان باشد.

«وقال الّذی اشتراه من مصر لامرأته أکرمی مثواه عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولداً…؛ و
آن کس که او را از سرزمین مصر خرید به همسرش گفت: مقام وی را گرامی دار، شاید برای
ما مفید باشد، و یا او را به عنوان فرزند انتخاب کنیم…». (سوره ی یوسف، آیه ی21)

بدین ترتیب، یوسف در قصر عزیز مصر و در کنار بانویی که طعم داشتن فرزند را نچشیده و
پس از سالها صاحب پسری زیبا رو شده است، سالهای آخر کودکی و دوره نوجوانی را سپری
می کند و به سن جوانی و اوج توانمندی و کمال می رسد.

بنابر فرموده ی قرآن؛ او جوانی است که خداوند متعال چشمه های حکمت و علم خویش را به
سبب نیکوکار بودن یوسف، بر قلب او جاری کرده است و هم چنین فرموده، هر جوانی که
یوسف گونه رفتار کند و از جمله «محسنین» باشد، شایسته دریافت حکمت و علم الهی
می شود.

«ولمّا بَلَغَ أشُدّه أتیناه حکماً وعلماً وکذلک نجزی المحسنین؛ و هنگامی که به
مرحله ی جوانی رسید به او حکم و علم دادیم و اینچنین نیکو کاران را پاداش
می دهیم».(سوره ی یوسف، آیه ی 22)

حال یک سؤال به ذهن می رسد و آن این است که آیا یوسف که جوانی است دارای حکمت و علم
الهی و اوقات زیادی از عمر خود را در کنار نا مادریش ـ زلیخا ـ ملازم بوده است،
اعتقادات قلبی و دینی خود را به زلیخا انتقال نداده و برای هدایت او به دین توحید و
بر کناریش از ظلمت بت پرستی، تلاش نکرده است؟!!!

مسلّماً یوسف در این زمان بیکار ننشسته و به هدایت زلیخا که حقّ مادری بر گردنش
دارد، پرداخته است.

مگر نه این است که او در زندان از کوتاه ترین فرصت برای هدایت دو جوانی که از او
تأویل خوابشان را می خواستند، استفاده کرد و قبل از جواب دادن به سؤالشان، کلاس درس
توحید و نبوت بر پا کرد و به معرفی آبا و اجدادش که پیامبران بزرگ الهی بودند
پرداخت و شرک و بت پرستی را محکوم و به معرفی خداوند یگانه ی قهّار پرداخت.2

پس چگونه می شود که در مدت طولانی ای که در خانه زلیخا بوده، سخنی با او از توحید
نگفته باشد؟!!

رابطه ی میان یوسف و زلیخا ـ در این میان ـ رابطه ی استاد و شاگردی بوده است و
خلوتگاههای قصر برای زلیخا کلاس درس توحید و خدا شناسی. زلیخا شاگرد اول این کلاس و
اگر قرار بود که یوسف از او امتحان درس توحید بگیرد، نمره او در بیان استدلالها و
براهین عقلی، نقلی و قلبی در اثبات توحید، نمره ی بیست بوده است.

لکن با وجود این، شک و تردید و نوعی عدم اطمینان در وجود زلیخا موج می زد، چرا که
او سالیان دراز بر آیین بت پرستی بود، علاوه بر این؛ غرور و شخصیت اجتماعیش مانع از
این می شد که سخنان یوسف را بپذیرد و می دانیم که غرور و مقام دو عامل نیرومند در
وجود انسان هستند که با فرو ریختنشان راههای بسیاری به روی انسان گشوده می شود.

به سبب این، زلیخا در صدد بر می آید تا این شک و شبهه را در نهاد خود بر طرف کند و
طرحی را پیاده کند و یوسف را مورد امتحانی بزرگ قرار دهد که اگر یوسف در این امتحان
پیروز شود، زلیخا به خدای او ایمان می آورد و اگر شکست بخورد، یوسف دروغگویی بیش
نبوده و خدایش را نخواهد پرستید.

زلیخا با خود می گوید: آن حقیقتی که این همه حسن و جمال را در صورت و سیرت یوسف جمع
کرده و او را به نیکوکاری در اخلاق و رفتار و اعمالش سوق می دهد، اگر واقعاً حقیقت
باشد و وجود داشته باشد، باید بتواند یوسف را که در اوج جوانی و طغیان شهوت است از
ارتکاب به عمل فحشا حفظ کند. اگر توانست حقیقت محض و خدای واحد و یگانه است، اگر چه
با چشم دیده نشود و اگر نتوانست، وجودی است غیر حقیقی، پس یوسف را دعوت به مراوده
می کنم و اینگونه او را امتحان می کنم.

سپس با در نظر گرفتن تدابیر شدید امنیتی چنانچه قرآن می فرماید: «… وغلّقت
الابواب…؛ درها را محکم بست و تمامی راهها را مسدود کرد». یوسف را به سرایش دعوت
کرد و با حالتی بسیار جدّی و مصمّم که یوسف به رفتارش شک نکند به او گفت: بشتاب به
سوی آنچه برای تو مهیا گشته است. «… و قالت هیت لک…». (سوره یوسف، آیه 23)

زلیخا یوسف را در صحنه ی آزمایش خویش قرار می دهد، لکن می بیند که یوسف خود را در
صحنه ی آزمایش پروردگارش می بیند و می گوید: پناه می برم به خداوندی که صاحب نعمت
است.«… قال معاذ اللّه إنه ربّی أحسن مثوای…». (سوره ی یوسف، آیه ی 23)

زلیخا تصمیم می گیرد خواسته ای را که به زبان گفته بود، در عمل پیاده کند، لذا قصد
یوسف می کند و او را به کامجویی می طلبد و یوسف ناگهان خود را در مقابل زنی می بیند
که پاداش آن همه نیکویی و احسان و آن همه تلاش و زحمت او برای هدایت کردن و نجات
دادنش از ظلمت و گمراهی شرک و بت پرستی را نادیده گرفته و حرمت رابطه ی مادر و
فرزندی را شکسته و از او توقع دارد که تن به عمل زشت بدهد؟!!!

لذا یوسف نیز قصد زلیخا را می کند «… و همّ بها…». آری؛ قصد زلیخا را می کند به
منظور زدن یا کشتنش.

او تصمیم می گیرد زلیخا را بزند یا بکشد. چرا که او لایق خوبی های یوسف نبوده است؛
ولی خداوند متعال در این لحظه به کمک یوسف آمده و برهان خویش را به او نشان می دهد.
«… لولا أن رأی برهان ربّه…» و یوسف در مقابل چشمانش عاقبت این تصمیم را می بیند و
در می یابد که اگر زلیخا را بزند و مجروح سازد یا به قتل برساند صحنه به گونه ای
می شود که او مجرم بوده و قصد بد داشته است و در مقابل اگر از این میان فرار کند،
صحنه به گونه ای می شود که بی گناهی او ثابت می شود، لذا او از صحنه فرار می کند. و
بدی و زشتی از او دور می شود چرا که او از بندگان مخلص خداوند است و خداوند بندگان
مخلص خود را یاری می دهد. «… کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء إنّه من عبادنا
المخلصین». (سوره ی یوسف، آیه ی24)

خداوند متعال به یاری یوسف آمده و برهان خویش را به او نشان داد یعنی راه نجات را
به او آموخت. هم چنین خواسته الهی بر این قرار می گیرد که شرایطی به وجود آید تا
زلیخا نیز به مرحله ی نهایی ایمان دست یابد و بت غرور و شخصیت کاذب درونیش که مانع
ایمان آوردنش بود، به یکباره فرو ریزد و حق بر او آشکار گردد.

از این رو بنابر خواسته الهی و علی رغم تدابیر شدید امنیتی ای که زلیخا تدارک دیده
بود، همسرش جلوی درب ظاهر گشته و زلیخا در نظر همسر و جمعی از اطرافیانش رسوا و
متهم به عملی زشت و پایین تر از شخصیتش می گردد.

زلیخا بانویی است که به سبب برخی شایستگی هایی که داشته، لیاقت پیدا می کند تا در
زمان کودکی یوسف سرپرست و مادر او باشد.

این اتّفاق بت غرور را در نهاد زلیخا می شکند و روح او را از قفس درون پرواز می دهد
و دل شکسته اش تعالی یافته و توان درک عظمت حق و حقیقت را می یابد. بنابر همین است
که در اعترافش می گوید:

«… قالت امرأت العزیز ألآن حصحص الحقّ أنا راودته عن نفسه و إنّه لمن الصادقین. ذلک
لیعلم أنی لم أخنه بالغیب و أن اللّه لا یهدی کید الخائنین؛ یعنی الان حق که قسمت
قسمت برای من بازگو شده بود، به صورت کامل بر من آشکار شد و در پاکی یوسف شکی نیست
و من قصد او را کردم و یوسف همواره راستگو بود، این را اعتراف می کنم تا یوسف بداند
که من به او و زحماتش خیانت نکرده ام و ایمان آورده ام و بدرستی که خداوند نیرنگ
خائنان را هدایت نمی کند». (سوره ی یوسف، آیات 51 و 52)

زلیخا بانویی است که به سبب برخی شایستگی هایی که داشته، لیاقت پیدا می کند که در
زمان کودکی یوسف، سرپرست و مادر او باشد. علاوه بر این به سبب ایمان آوردن به یوسف
لایق این می شود که در آینده به همسری یوسف در آید. زلیخا از خداوند می خواهد که او
را جوان و شاداب کند و سپس همسر یوسف شود. و خداوند این دعا او را مستجاب می کند.

اگر زلیخا شایسته این مقام نبود، هرگز دعایش مستجاب نمی شد.


چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.


1. سید قطب: فی ظلال القرآن. ج 12، ص 100.


2. رجوع کنید به: یوسف/آیات 36 ـ 40.

@@N@@ایام جوانی فصل زیبای زندگی و مظهر عشق و سازندگی است و جوان جلوه ی زیبا و صحیفه ی @@N@@مصفّای آفرینش است.

@@N@@خداوند متعال در سوره ی مبارکه یوسف، شرح زندگی سراسر رمز و راز جوانی را بیان کرده @@N@@که بهترین الگو برای جوانانی است که مهم ترین و حساس ترین مرحله زندگی خویش را سپری @@N@@می کنند.

@@N@@نگاه ما در این مقاله، به داستان زندگی حضرت یوسف نگاهی است نسبتاً متفاوت از آنچه @@N@@تا کنون از این داستان بیان گردیده است.

@@N@@هدف ما بررسی ماهیت اصلی عشقی است که در این میان مطرح شده؛ آیا قرآن عشق زمینی و @@N@@کم ارزش زنی را به جوانی زیبا رو بیان کرده است یا در پس این ماجرا زنی عاشق @@N@@پروردگاری می شود که این همه حسن و جمال را در رفتار و گفتار بنده ی نیکوکارش، یوسف @@N@@قرار داده است.

@@N@@ابتدا مطلبی را از تفسیر فی ظلال القرآن می آوریم. سید قطب در تفسیرش می نویسد: @@N@@«سیاق آیه سن یوسف را ذکر نمی کند؛ ولی از باب تقدیر می توان گفت: یوسف پسر بچه ای @@N@@بوده، وقتی که در چاه قرار گرفته و کاروان او را یافته و در مصر فروخته است، یعنی @@N@@حدود سن چهارده سالگی، ولی بیشتر نه، و این سنّی است که جایز بوده که حضرت یعقوب @@N@@بگوید: می ترسم گرگ او را بخورد. عزیز مصر و همسرش هم آن موقع بچه دار نمی شدند و @@N@@جمله به گونه ای است [در قرآن] که از داشتن فرزند مأیوس بوده اند؛ لذا از رئیس @@N@@وزرای مصر انتظار می رود که کمتر از چهل سال داشته باشد و همسرش هم حدود سی سال.»1داستان عشق یوسف

@@N@@بنابراین یوسف به عنوان پسر بچه ای وارد خانه زلیخا می شود و زلیخا برای او مادر.@@N@@

@@N@@رابطه ای که در این میان بر قرار می گردد، رابطه ی مادر و فرزندی است و همسر زلیخا @@N@@نیز از او می خواهد که به نحو أحسن از یوسف نگهداری کند و می گوید: چه بسا او @@N@@بتواند فرزندی نیکو برایشان باشد.

@@N@@«وقال الّذی اشتراه من مصر لامرأته أکرمی مثواه عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولداً…؛ و @@N@@آن کس که او را از سرزمین مصر خرید به همسرش گفت: مقام وی را گرامی دار، شاید برای @@N@@ما مفید باشد، و یا او را به عنوان فرزند انتخاب کنیم…». (سوره ی یوسف، آیه ی21)@@N@@

@@N@@بدین ترتیب، یوسف در قصر عزیز مصر و در کنار بانویی که طعم داشتن فرزند را نچشیده و @@N@@پس از سالها صاحب پسری زیبا رو شده است، سالهای آخر کودکی و دوره نوجوانی را سپری @@N@@می کند و به سن جوانی و اوج توانمندی و کمال می رسد.

@@N@@بنابر فرموده ی قرآن؛ او جوانی است که خداوند متعال چشمه های حکمت و علم خویش را به @@N@@سبب نیکوکار بودن یوسف، بر قلب او جاری کرده است و هم چنین فرموده، هر جوانی که @@N@@یوسف گونه رفتار کند و از جمله «محسنین» باشد، شایسته دریافت حکمت و علم الهی @@N@@می شود.

@@N@@«ولمّا بَلَغَ أشُدّه أتیناه حکماً وعلماً وکذلک نجزی المحسنین؛ و هنگامی که به @@N@@مرحله ی جوانی رسید به او حکم و علم دادیم و اینچنین نیکو کاران را پاداش @@N@@می دهیم».(سوره ی یوسف، آیه ی 22)

@@N@@حال یک سؤال به ذهن می رسد و آن این است که آیا یوسف که جوانی است دارای حکمت و علم @@N@@الهی و اوقات زیادی از عمر خود را در کنار نا مادریش ـ زلیخا ـ ملازم بوده است، @@N@@اعتقادات قلبی و دینی خود را به زلیخا انتقال نداده و برای هدایت او به دین توحید و @@N@@بر کناریش از ظلمت بت پرستی، تلاش نکرده است؟!!!

@@N@@مسلّماً یوسف در این زمان بیکار ننشسته و به هدایت زلیخا که حقّ مادری بر گردنش @@N@@دارد، پرداخته است.

@@N@@مگر نه این است که او در زندان از کوتاه ترین فرصت برای هدایت دو جوانی که از او @@N@@تأویل خوابشان را می خواستند، استفاده کرد و قبل از جواب دادن به سؤالشان، کلاس درس @@N@@توحید و نبوت بر پا کرد و به معرفی آبا و اجدادش که پیامبران بزرگ الهی بودند @@N@@پرداخت و شرک و بت پرستی را محکوم و به معرفی خداوند یگانه ی قهّار پرداخت.2

@@N@@پس چگونه می شود که در مدت طولانی ای که در خانه زلیخا بوده، سخنی با او از توحید @@N@@نگفته باشد؟!!

@@N@@رابطه ی میان یوسف و زلیخا ـ در این میان ـ رابطه ی استاد و شاگردی بوده است و @@N@@خلوتگاههای قصر برای زلیخا کلاس درس توحید و خدا شناسی. زلیخا شاگرد اول این کلاس و @@N@@اگر قرار بود که یوسف از او امتحان درس توحید بگیرد، نمره او در بیان استدلالها و @@N@@براهین عقلی، نقلی و قلبی در اثبات توحید، نمره ی بیست بوده است.

@@N@@لکن با وجود این، شک و تردید و نوعی عدم اطمینان در وجود زلیخا موج می زد، چرا که @@N@@او سالیان دراز بر آیین بت پرستی بود، علاوه بر این؛ غرور و شخصیت اجتماعیش مانع از @@N@@این می شد که سخنان یوسف را بپذیرد و می دانیم که غرور و مقام دو عامل نیرومند در @@N@@وجود انسان هستند که با فرو ریختنشان راههای بسیاری به روی انسان گشوده می شود.

@@N@@به سبب این، زلیخا در صدد بر می آید تا این شک و شبهه را در نهاد خود بر طرف کند و @@N@@طرحی را پیاده کند و یوسف را مورد امتحانی بزرگ قرار دهد که اگر یوسف در این امتحان @@N@@پیروز شود، زلیخا به خدای او ایمان می آورد و اگر شکست بخورد، یوسف دروغگویی بیش @@N@@نبوده و خدایش را نخواهد پرستید.

@@N@@زلیخا با خود می گوید: آن حقیقتی که این همه حسن و جمال را در صورت و سیرت یوسف جمع @@N@@کرده و او را به نیکوکاری در اخلاق و رفتار و اعمالش سوق می دهد، اگر واقعاً حقیقت @@N@@باشد و وجود داشته باشد، باید بتواند یوسف را که در اوج جوانی و طغیان شهوت است از @@N@@ارتکاب به عمل فحشا حفظ کند. اگر توانست حقیقت محض و خدای واحد و یگانه است، اگر چه @@N@@با چشم دیده نشود و اگر نتوانست، وجودی است غیر حقیقی، پس یوسف را دعوت به مراوده @@N@@می کنم و اینگونه او را امتحان می کنم.

@@N@@سپس با در نظر گرفتن تدابیر شدید امنیتی چنانچه قرآن می فرماید: «… وغلّقت @@N@@الابواب…؛ درها را محکم بست و تمامی راهها را مسدود کرد». یوسف را به سرایش دعوت @@N@@کرد و با حالتی بسیار جدّی و مصمّم که یوسف به رفتارش شک نکند به او گفت: بشتاب به @@N@@سوی آنچه برای تو مهیا گشته است. «… و قالت هیت لک…». (سوره یوسف، آیه 23)

@@N@@زلیخا یوسف را در صحنه ی آزمایش خویش قرار می دهد، لکن می بیند که یوسف خود را در @@N@@صحنه ی آزمایش پروردگارش می بیند و می گوید: پناه می برم به خداوندی که صاحب نعمت @@N@@است.«… قال معاذ اللّه إنه ربّی أحسن مثوای…». (سوره ی یوسف، آیه ی 23)

@@N@@زلیخا تصمیم می گیرد خواسته ای را که به زبان گفته بود، در عمل پیاده کند، لذا قصد @@N@@یوسف می کند و او را به کامجویی می طلبد و یوسف ناگهان خود را در مقابل زنی می بیند @@N@@که پاداش آن همه نیکویی و احسان و آن همه تلاش و زحمت او برای هدایت کردن و نجات @@N@@دادنش از ظلمت و گمراهی شرک و بت پرستی را نادیده گرفته و حرمت رابطه ی مادر و @@N@@فرزندی را شکسته و از او توقع دارد که تن به عمل زشت بدهد؟!!!

@@N@@لذا یوسف نیز قصد زلیخا را می کند «… و همّ بها…». آری؛ قصد زلیخا را می کند به @@N@@منظور زدن یا کشتنش.

@@N@@او تصمیم می گیرد زلیخا را بزند یا بکشد. چرا که او لایق خوبی های یوسف نبوده است؛ @@N@@ولی خداوند متعال در این لحظه به کمک یوسف آمده و برهان خویش را به او نشان می دهد. @@N@@«… لولا أن رأی برهان ربّه…» و یوسف در مقابل چشمانش عاقبت این تصمیم را می بیند و @@N@@در می یابد که اگر زلیخا را بزند و مجروح سازد یا به قتل برساند صحنه به گونه ای @@N@@می شود که او مجرم بوده و قصد بد داشته است و در مقابل اگر از این میان فرار کند، @@N@@صحنه به گونه ای می شود که بی گناهی او ثابت می شود، لذا او از صحنه فرار می کند. و @@N@@بدی و زشتی از او دور می شود چرا که او از بندگان مخلص خداوند است و خداوند بندگان @@N@@مخلص خود را یاری می دهد. «… کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء إنّه من عبادنا @@N@@المخلصین». (سوره ی یوسف، آیه ی24)

@@N@@خداوند متعال به یاری یوسف آمده و برهان خویش را به او نشان داد یعنی راه نجات را @@N@@به او آموخت. هم چنین خواسته الهی بر این قرار می گیرد که شرایطی به وجود آید تا @@N@@زلیخا نیز به مرحله ی نهایی ایمان دست یابد و بت غرور و شخصیت کاذب درونیش که مانع @@N@@ایمان آوردنش بود، به یکباره فرو ریزد و حق بر او آشکار گردد.

@@N@@از این رو بنابر خواسته الهی و علی رغم تدابیر شدید امنیتی ای که زلیخا تدارک دیده @@N@@بود، همسرش جلوی درب ظاهر گشته و زلیخا در نظر همسر و جمعی از اطرافیانش رسوا و @@N@@متهم به عملی زشت و پایین تر از شخصیتش می گردد.

@@N@@زلیخا بانویی است که به سبب برخی شایستگی هایی که داشته، لیاقت پیدا می کند تا در @@N@@زمان کودکی یوسف سرپرست و مادر او باشد.

@@N@@این اتّفاق بت غرور را در نهاد زلیخا می شکند و روح او را از قفس درون پرواز می دهد @@N@@و دل شکسته اش تعالی یافته و توان درک عظمت حق و حقیقت را می یابد. بنابر همین است @@N@@که در اعترافش می گوید:

@@N@@«… قالت امرأت العزیز ألآن حصحص الحقّ أنا راودته عن نفسه و إنّه لمن الصادقین. ذلک @@N@@لیعلم أنی لم أخنه بالغیب و أن اللّه لا یهدی کید الخائنین؛ یعنی الان حق که قسمت @@N@@قسمت برای من بازگو شده بود، به صورت کامل بر من آشکار شد و در پاکی یوسف شکی نیست @@N@@و من قصد او را کردم و یوسف همواره راستگو بود، این را اعتراف می کنم تا یوسف بداند @@N@@که من به او و زحماتش خیانت نکرده ام و ایمان آورده ام و بدرستی که خداوند نیرنگ @@N@@خائنان را هدایت نمی کند». (سوره ی یوسف، آیات 51 و 52)

@@N@@زلیخا بانویی است که به سبب برخی شایستگی هایی که داشته، لیاقت پیدا می کند که در @@N@@زمان کودکی یوسف، سرپرست و مادر او باشد. علاوه بر این به سبب ایمان آوردن به یوسف @@N@@لایق این می شود که در آینده به همسری یوسف در آید. زلیخا از خداوند می خواهد که او @@N@@را جوان و شاداب کند و سپس همسر یوسف شود. و خداوند این دعا او را مستجاب می کند.@@N@@

@@N@@اگر زلیخا شایسته این مقام نبود، هرگز دعایش مستجاب نمی شد.

@@N@@چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.

@@N@@1. سید قطب: فی ظلال القرآن. ج 12، ص 100.

@@N@@2. رجوع کنید به: یوسف/آیات 36 ـ 40.

موضوع: ویژه مسائل زنان و خانواده

موضوع: فرهنگی, مسائل اجتماعی, دانشجویی


موضوع: علوم انسانی

حوزه/ قرآن کریم داستان حضرت یوسف را از خواب عجیبی که او دیده بود شروع می کند؛ چراکه این خواب در واقع نخستین فراز زندگی پر تلاطم یوسف محسوب می شود و آن هنگامی بود که یوسف به پدرش گفت من یازده ستاره و خورشید و ماه را در خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند و در برابر من سجده کردند.

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب “قصه های قرآن” با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.

   

* داستان حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام)

    

داستان عشق یوسف

– حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام) در قرآن

   

یکی از پیامبران الهی، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) است که نام مبارک او شانزده مرتبه در قرآن کریم ذکر شده است.

حضرت یعقوب همان کسی است که خداوند متعال در قرآن کریم در ضمن شمارش امتیازاتی که به ابراهیم خلیل (علیه السلام) بخشیده، از او نام می برد و می فرماید: «و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم (علیه السلام) بخشیدیم و هر دو را هدایت کردیم» (۳۷۳).

نام حضرت یوسف (علیه السلام)، فرزند یعقوب (علیه السلام) در قرآن بیست و هفت مرتبه ذکر شده است و سوره دوازدهم به نام او است که یکصد و یازده آیه دارد. از اول تا آخر آن سوره پیرامون سرگذشت یوسف می باشد و داستان یوسف (علیه السلام) در قرآن با تعبیر احسن القصص، نیکوترین قصه ها معرفی شده است.

چنانکه در آیه سوم سوره یوسف می خوانیم : نحن نقص علیک احسن القصص بما أوحینا الیک هذا القرآن؛ «ما بهترین سرگذشت ها را از طریق این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو بازگو می کنیم».

    

خواب یوسف (علیه السلام)

قرآن کریم داستان حضرت یوسف را از خواب عجیبی که او دیده بود شروع می کند؛ چراکه این خواب در واقع نخستین فراز زندگی پر تلاطم یوسف محسوب می شود و آن هنگامی بود که یوسف به پدرش گفت من یازده ستاره و خورشید و ماه را در خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند و در برابر من سجده کردند (۳۷۴).

در این که یوسف به هنگام دیدن این خواب چند سال داشت اختلاف است. بعضی نه سال، بعضی دوازده سال و بعضی هفت سال نوشته اند. اما مسلم است که یوسف در آن هنگام بسیار کم سن و سال بود.

حضرت یعقوب پس از شنیدن این خواب، به فرزندش گفت : «پسر جان خواب خود را برای برادرانت مگو که نیرنگی برای تو به کار می برند و به راستی که شیطان برای انسان دشمن آشکاری است» (۳۷۵). سپس ‌ نتیجه ای را که خود از خواب یوسف گرفته بود به او گفت : «و این چنین پروردگارت تو را بر می گزیند و از تعبیر خواب ها به تو می آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان یعقوب تمام و کمال می کند، همانگونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد. به راستی که پروردگار تو دانا و حکیم است» (۳۷۶).

از اینجا جریان درگیری برادران با یوسف شروع می شود. یعقوب دوازده پسر داشت که دو نفر از آنان یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند؛ یعقوب نسبت به این دو پسر مخصوصا یوسف محبت بیشتری نشان می داد؛ زیرا اولا کوچک ترین فرزندان او محسوب می شدند و طبعا نیاز به حمایت و محبت بیشتری داشتند، ثانیا، طبق بعضی از روایات مادرشان راحیل از دنیا رفته بود و به این جهت نیز به محبت بیشتری محتاج بودند از آن گذشته مخصوصا در یوسف، آثار نبوغ و فوق العادگی نمایان بود؛ مجموع این جهات سبب شد که یعقوب آشکارا نسبت به آنان ابراز علاقه بیشتری کند. برادران حسود، بدون توجه به این جهات، از این موضوع سخت ناراحت شدند به خصوص که شاید بر اثر جدایی مادرها، رقابتی نیز در میانشان وجود داشت، لذا دور همدیگر نشستند و گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوب ترند با اینکه ما جمعیتی نیرومند و کارساز هستیم» (۳۷۷)؛ زندگی پدر را به خوبی اداره می کنیم و به همین دلیل باید علاقه او به ما بیش از این فرزندان خردسال باشد که کاری از آنها ساخته نیست. آنان با قضاوت یک جانبه خود پدر را محکوم کردند و گفتند: «به یقین پدر ما در گمراهی آشکاری است» (۳۷۸)!

حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه ای وادار ساخت. آنان گرد هم جمع شدند و دو پیشنهاد را دادند و گفتند: «یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی دور بیندازید تا توجه پدر (از ایشان قطع شده و محبت او) متوجه شما گردد و پس از آن مردمی شایسته می شوید یکی از آنان گفت که یوسف را نکشید ولی در چاهش بیندازید تا بعضی از رهگذران او را برگیرند» (۳۷۹).

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند اما به فکر فرو رفتند که چگونه یوسف را از پدر جدا کنند. چاره اندیشیدند که از روی خیرخواهی نزد پدر روند و سخن از کمال دوستی و خیرخواهی خود نسبت به یوسف مطرح کنند و از او بخواهند تا او را همراه آنان برای بازی و مسابقه یا تفریح به صحرا بفرستد. در این باره هم گفتگو کردند و نزد یعقوب آمدند و گفتند: «پدر جان! چرا درباره یوسف از ما ایمن نیستی، با اینکه ما خیرخواهان او هستیم. فردا او را همراه ما بفرست تا مشغول بازی و تفریح شود و ما نیز از او نگهداری می کنیم» (۳۸۰).

    

ترس از گرگ های بیابان

حضرت یعقوب در مقابل آنان گفت : این که من مایل نیستم یوسف همراه شما بیاید از دو جهت است. او اینکه «دوری یوسف مرا غمگین می سازد» (۳۸۱) و دیگر این که در بیابان های اطراف ممکن است گرگ های خونخوار و درنده باشند «و من می ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازی و تفریح و کارهای خود باشید». (۳۸۲)

فرزندان یعقوب که خود را به هدف نزدیک می دیدند و گویا جواب این سخن را آماده کرده بودند در پاسخ پدر گفتند: «چگونه ممکن است برادرمان را گرگ بخورد در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر چنین شود ما زیانکار و بدبخت خواهیم بود». (۳۸۳)

یعقوب هر چه فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگ تری نگردد. ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف را نیز با خود به صحرا ببرند. برادران نیز بی صبرانه منتظر بودند که به زودی ساعت ها بگذرد و فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده یوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و با ظاهرسازی و چهره ای دلسوزانه به چاپلوسی پرداختند تا یوسف را از پدر جدا کنند.

    

وداع گریان با یوسف

سرانجام، برادران یوسف را از پدر جدا کردند و یعقوب نیز سفارش های لازم را در حفظ و نگهداری یوسف تکرار کرد و آنان نیز اظهار اطاعت کردند. پیش روی پدر او را با احترام و محبت فراوان بردند و حرکت کردند.

پدر تا دروازه شهر آنان را بدرقه کرد و آخرین مرتبه یوسف را به سینه خود چسبانید و قطره های اشک از چشمانش سرازیر شد. سپس یوسف را به آنان سپرد و از ایشان جدا شد. اما چشم یعقوب همچنان فرزندان را بدرقه می کرد، آنان نیز تا آنجا که چشم پدر کار می کرد دست از نوازش و محبت یوسف برنداشتند. اما هنگامی که مطمئن شدند پدر آنان را نمی بیند ناگهان عقده گشودند و تمام کینه هایی را که بر اثر حسد سال ها روی هم انباشته بودند بر سر یوسف فرو ریختند؛ از اطراف شروع به زدن او کردند و او از یکی به دیگری پناه می برد اما پناهش نمی دادند!

    

خنده عبرت انگیز

در این توفان بلا که یوسف اشک می ریخت، هنگامی که می خواستند او را در چاه بیندازند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد. برادران سخت در تعجب فرو رفتند که اینجا چه جای خنده کردن است؟داستان عشق یوسف

یوسف گفت : فراموش نمی کنم که روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم کسی که این همه یار نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به یکدیگر پناه می برم و به من پناه نمی دهید. خداوند نیز شما را بر من مسلط کرد تا این درس را بیاموزم که به غیر او – حتی به برادران – تکیه نکنم. (بنابراین خنده من خنده شادی نبود خنده عبرت بود. از این حادث عبرت گرفتم که باید فقط به خدا توکل کنم) (۳۸۴).

پیراهن یوسف را از تنش درآوردند و طنابی به کمرش بستند و او را میان چاه سرازیر نمودند. یوسف از آنان خواست که پیراهنش را در نیاورند و به آنان گفت : این پیراهن را بگذارید تا بدنم را بپوشانم. با لحن تمسخرآمیزی در جوابش گفتند: «خورشید و ماه و یازده ستاره را که در خواب دیده ای بخواه تا در این چاه همدم و مونس تو باشند». علی بن ابراهیم در تفسیر خود نقل کرده که به او گفتند: «پیراهنت را بیرون آور» یوسف گریست و گفت : «ای برادران برهنه ام می کنید؟» یک از آنان کارد کشید و گفت : «اگر بیرون نیاوری تو را می کشم». یوسف مقاومت کرد و دست بر لب چاه گرفت که نیفتد ولی با کمال خشونت دست های او را از لبه چاه دور کردند و میان چاه سرازیرش کردند. چون به نیمه های چاه رسید به منظور قتل یا از روی کینه و رشکی که به وی داشتند. طناب را رها کردند و یوسف به قعر چاه افتاد ولی چون در چاه آب بود آسیبی ندید. سپس به طرف سنگی که در چاه بود رفت و بالای آن آمد و خود را از آب بیرون کشید.

برخی معتقدند این که قرآن می گوید: «تصمیم گرفتند که او را در مخفیگاه چاه قرار دهند» دلیل بر این است که یوسف را در چاه پرتاب نکردند، بلکه در قعر چاه که سکو مانندی برای کسانی است که پایین چاه می روند؛ قرار دادند. به این سبب، طناب را به کمر او بستند و او را به نزدیک آب بردند و رها ساختند (۳۸۵).

بعضی نقل کرده اند که برادران، چون یوسف را به چاه انداختند، مدتی صبر کردند و سپس او را صدا زدند تا ببینند آیا زنده است یا نه. چون یوسف جوابشان را داد خواستند سنگی به سرش بیندازند و او را بکشند ولی یهودا مانع این کار شد و از کشتن یوسف جلوگیری کرد.

قرآن کریم در ادامه داستان می فرماید: «ما به یوسف وحی فرستادیم و گفتیم غم مخور، روزی فرا می رسد که آنان را از همه آین نقشه های شوم آگاه خواهی ساخت در حالی که آنان تو را نمی شناسند» (۳۸۶).

البته این وحی الهی به قرینه آیه ۲۲ سوره یوسف وحی نبوت نبود بلکه الهامی بود به قلب یوسف تا بداند، تنها نیست و حفظ و نگاهبانی دارد. این وحی، نور امید بر قلب یوسف پاشید و ظلمات یأس و نومیدی را از روح و جان او بیرون کرد.

   

پیراهن یوسف

قرآن می فرماید: «شب هنگام برادران گریه کنان به سراغ پدر آمدند» (۳۸۷). پدر که بی صبرانه انتظار ورود فرزندش را می کشید با ندیدن یوسف در میانشان سخت تکان خورد و بر خود لرزید و جویای حال یوسف شد، آنان در پاسخ پدر گفتند: «پدر جان! ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم و یوسف را که کوچک بود و توانایی مسابقه با ما را نداشت نزد وسایل خود گذاشتیم، اما چنان سرگرم این کار شدیم که همه چیز، حتی برادرمان را فراموش کردیم و در این هنگام گرگ او را خورد! می دانیم که تو هرگز سخنان ما را باور نخواهی کرد هر چند راستگو باشیم» (۳۸۸). چرا که خودت قبلا چنین پیش بینی را کرده بودی و این را بر بهانه حمل خواهی کرد.

برای اینکه گواهی برای پدر بدهند، پیراهن یوسف را که به خون بزغاله یا آهویی خون آلود بود، نزد پدر آورده و گفتند: این هم نشانه و گواه گفتار ما.

برادران دروغگو از این نکته غافل بودند که لااقل پیراهن یوسف را از چند ناحیه پاره کنند، تا دلیل حمله گرگ باشد، آنان پیراهن برادر را که صحیح و سالم از تن او به درآورده بودند خون آلوده کرده نزد پدر آوردند، پدر هوشیار و پرتجربه همین که چشمش بر آن پیراهن افتاد، همه چیز را فهمید و گفت : شما دروغ می گویید «بلکه هوس های نفسانی شما این کار را در نظرتان جلوه داد». (۳۸۹)

یعقوب پیراهن را گرفت و پشت و رو کرد و صدا زد پس چرا جای دندان و چنگال گرگ در آن نیست؟ بنابر روایت دیگر، وقتی فرزندان یعقوب، این گفتار را از پدر شنید گفتند: «دزدان او را کشتند!» ولی یعقوب در پاسخ این حرفشان نیز فرمود: چگونه دزدی بوده که خودش را کشته اما پیراهنش را نبرده!؟ با اینکه احتیاج دزد به پیراهنش بیش از کشتن او بوده است.

نقل دیگری است که پیراهن را به صورت انداخت و فریاد کشید و اشک ریخت و گفت : این چه گرگ مهربانی بوده که فرزندم را خورده ولی به پیراهنش کمترین آسیبی نرسانیده است و سپس بیهوش شد و همانند یک قطعه چوب خشک به روی زمین افتاد. بعضی از برادران فریاد کشیدن که ای وای بر ما از محاکمه روز قیامت! برادرمان را از دست دادیم و پدرمان را کشتیم.

پدر همچنان تا سحرگاه بیهوش بود ولی به هنگام وزش نسیم سرد سحرگاهی به صورتش به هوش آمد و گفت : «من صبر خواهم کرد، صبری جمیل و نیکو، شکیبایی توأم با شکرگزاری و سپاس ‌ خداوند» (۳۹۰). سپس ادامه داد: «من از خدا در بربر آنچه شما می گویی یاری می طلبم». (۳۹۱)

    

نجات یوسف از چاه

یوسف در تاریکی وحشتناک چاه که با تنهایی کشنده ای همراه بود ساعات تلخی را گذراند. اما ایمان به خدا و آرامش حاصل از آن، نورامید بر دل او افکند و به او تاب و توان داد که این تنهایی وحشتناک را تحمل کند.

یوسف سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی که از مداین به مصر می رفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف در آن بود آمدند. از آنچا که نخستین حاجت کاروان تأمین آب است، مأمور آب را به سراغ آب فرستادند. او دلو را در چاه افکند (۳۹۲).

یوسف از قعر چاه متوجه شد که سر و صدایی از بالای چاه می آید و به دنبال آن، دلو و طناب را دید که به سرعت پایین می آید، فرصت را غنیمت شمرد و از این عطیه الهی بهره گرفت و بی درنگ به آن چسبید.

مأمور آب احساس کرد دلو آبش بیش از اندازه سنگین شده است و آن را با قوت بالا کشید، ناگهان چشمش به کودک خردسال و زیباروی افتاد و فریاد زد: «مژده باد! این کودکی است به جای آب» (۳۹۳).

کم کم گروهی از کاروانیان از این جریان با خبر می شدند ولی برای اینکه دیگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند این کودک زیبا را به عنوان یک غلام در مصر بفروشند، از این رو «این امر را به عنوان یک سرمایه نفیس از دیگران مخفی داشتند» (۳۹۴).

     

فروختن یوسف به بهای اندک

«سرانجام یوسف را به بهای کمی فروختند و نسبت به فروختن او بی رغبت بودند (چرا که می ترسیدند رازشان فاش شود») (۳۹۵).

مفسران اختلاف دارند که فروشندگان یوسف چه کسانی بودند و کسانی که این گوهر گران بها را خریداری کردند چه افرادی بودند. جمعی گفته اند که برادران یوسف در این چند روزی که او در چاه بود، مراقب بودند تا ببینند که سرنوشت یوسف چه می شود و سرانجام چه کسی او را از چاه بیرون می آورد، برای همین پیوسته میان کنعان و چاهی که یوسف را در آن انداخته بودند در رفت و آمد بودند.

وقتی کاروانیان او را بیرون آوردند به آنان گفتند که این جوان، غلام زر خرید ما بود که از دست ما فرار کرد و به اینجا آمد و خود را در این چاه پنهان کرده است. اکنون باید بهای او را به ما بپردازید و از طرفی با اشاره، یوسف را تهدید کردند که سخنی بر زبان نیاورد. یوسف نیز بناچار گفتارشان را تصدیق کرد. با این تدبیر برادران او را به کاروانیان فروختند. معنای اینکه خداوند می فرماید: «رغبتی در وی نداشتند» به این دلیل بود که می خواستند هر چه زودتر او را از آن محیط دور کنند و سرپوشی روی کار خود بگذارند که مبادا یوسف به کنعان بازگردد و اسرارشان فاش شود. به همین جهت اعتنایی به یوسف و بهای او نداشتند و منظورشان از این کار فقط ناپدید کردن یوسف بود (۳۹۶).

بنابراین نظر، یوسف دو مرتبه فروخته شد، مرتبه اول، در کنار چاه و به دست برادران و مرتبه دوم، در مصر به دست کاروانیان که خریدار نخست، کاروانیان بودند و خریدار دوم غزیز مصر.

اما جماعتی دیگر معتقدند که فروختن یوسف یک مرتبه بیشتر اتفاق نیفتاد و آن هم به دست کاروانیان در شهر مصر، چرا که کاروانیان پس از اینکه او را از چاه بیرون آوردند، به صورت کالایی که قابل فروش و استفاده است پنهانش کردند، سپس او را در شهر مصر به بهایی کم و درهمی ناچیز فروختند. چون آثار آزادگی و نشانه بزرگی در او مشاهده کردند و شاید بر اثر تحقیق و سؤالی که از وی کرده بودند او را شناختند و دانستند که فرزند دلبند یعقوب و نوه ابراهیم خلیل است. به همین دلیل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند که او را نزد خود نگه دارند. با ورود به مصر فورا او را در معرض فروش گذاشتند و درباره قیمتش سخت گیری نکردند و او را فروختند. صرف نظر از اقوال مفسران و پاره ای از روایات، معنای دوم با سیاق آیه مناسب تر است و یکنواخت بودن ضمایر جمع نیز گواهی دیگر بر این قول است (۳۹۷).

     

یوسف در کاخ عزیز مصر

کاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائیل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. این گوهر گران بها نصیب عزیز مصر گردید که برخی او را قطفیر نامیده اند و گفته اند: او نخست وزیر کشور مصر بود و منصب جانشینی و خزانه داری و فرماندهی لشکر پادشاه را به عهده داشته است، بعد از اینکه یوسف را خریداری کرد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگی را در چهره اش دید به همسر و بانوی خانه اش سفارش کرد و گفت : «مقام و جایگاه این غلام را گرامی دار و به چشم بردگان به او نگاه نکن چرا که امیدواریم برای ما سودمند باشد و یا او را به عنوان فرزند برای خود انتخاب کنیم» (۳۹۸).

از این جمله چنین استفاده می شود که عزیز مصر فرزندی نداشت و در اشتیاق فرزند به سر می برد، هنگامی که چشمش به این کودک زیبا و برومند افتاد دل به او بست که به جای فرزند برای او باشد.

قرآن کریم در ادامه داستان چنین می گوید: «و این چنین یوسف را در آن سرزمین متمکن و متنعم، صاحب اختیار ساختیم. ما این کار را کردیم تا علم تعبیر خواب به او بیاموزیم و خدا بر کار خود غالب و مسلط است ولی بیشتر مردم نمی دانند و آن گاه که یوسف به سن رشد رسید، فرزانگی و علم به وی دادیم و ما نیکوکاران را اینگونه پاداش می دهیم» (۳۹۹).

یوسف بیشتر از دو سه سال در خانه عزیز مصر نبود که همه اهل خانه مجذوب و فریفته اخلاق و رفتار او شدند. در این میان کسی که از همه بیشتر شیفته یوسف شد و علاقه او کم کم به صورت عشقی آتشین در آمد و در اعماق دل و جانش اثر کرد، بانوی کاخ و همسر عزیز مصر بود که نامش را «راعیل» و لقبش را «زلیخا» ذکر کرده اند. در علل این عشق سوزان که تدریجا به صورت دلباختگی و علاقه جنسی درآمد و با آن سماجت و درخواست کامجویی از یوسف کرد، چند جهت ذکر کرده اند که در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها به این سؤ ال پاسخ داده می شود.

    

قهرمان تقوا و پاکدامنی

یوسف با آن چهره زیبا و ملکوتیش نه تنها عزیز مصر را مجذوب خود کرد بلکه قلب همسر عزیز را به سرعت در تسخیر خود درآورد. سرانجام، همسر عزیز تصمیم گرفت که راز دل خویش را با یوسف در میان بگذارد و از او تقاضای کامجویی کند. او از تمام وسایل و روش ها برای رسیدن به مقصد خود در این راه استفاده کرد و با خواهش و تمنا، کوشید در دل او اثر کند چنانکه قرآن می فرماید: «آن زن که یوسف در خانه او بود از او تقاضای کامجویی کرد» (۴۰۰) همسر عزیز برای رسیدن به منظور خود از طریق مسالمت آمیز و خالی از هر گونه تهدید با نهایت ملایمت و اظهار محبت از یوسف دعوت کرد. تنها هدف او همان بود که به هر وسیله ای شده کام دل از آن جوان ماه سیمای کنعانی بگیرد و به هر ترتیبی شده او را که جوانی با تقوا و عفیف بود به این کار حاضر کند. زلیخا تصمیم خود را گرفته بود و برای انجام اینکار شدت عمل به خرج می داد. روزی یوسف دید که وضع خانه و رفتار زلیخا تغییر کرده است. او بهترین لباس های خود را پوشیده و بهترین آرایش ها را کرده و طرز رفتار او با یوسف تغییر کلی یافته است. کم کم یوسف متوجه شد که درهای تو در توی کاخ نیز به دستور او بسته شده است و (به طوری که در بعضی از روایات آمده است او هفت در را بست تا یوسف هیچ راهی برای فرار نداشته باشد و شاید با این عمل می خواست به یوسف بفهماند که نگران فاش شدن نتیجه کار نباشد، چرا که هیچ کس را قدرت نفود به پشت این درهای بسته نیست) یوسف به طرف اتاق مخصوص خوابگاه زلیخا راهنمایی می شد و چون داخل اتاق خواب شد زلیخا را دید که از خود بیخود شده است و با بی صبری، مصمم است که از یوسف کامجویی کند و همه این مقدمات را نیز برای همین کار فراهم ساخته است. او به محض این که یوسف را دید، در اتاق را بست و با لحنی آمرانه و آمیخته با تضرع بدون پروا گفت : «هر چه زودتر پیش من آی و مرا کامروا ساز!» (۴۰۱).

اما یوسف جز به معشوق حقیقی و پروردگار مهربان دل نبسته بود و تمام نعمتهای خود را از او می دانست و به این حقیقت واقف بود که هر گونه انحراف و گناهی که از آدمی سر می زند، ظلم و ستمی است که انسان به نفس خویش کرده و محرومیتی است از رستگاری و هدایت حق تعالی که به دست خویش فراهم ساخته است. از این رو در پاسخ درخواست نامشروع زلیخا، بدون تأمل و درنگ گفت : «پناه می برم به خدا! او پروردگار من است. من چگونه می توانم تسلیم چنین خواسته ای بشوم در حالی که در خانه عزیز مصر زندگی می کنم و در کنار سفره او هستم و او (خدا) مقام مرا گرامی داشته است به درستی که ستمگران رستگار نخواهند شد» (۴۰۲) (۴۰۳).

    

در اینجا کار یوسف و همسر عزیز به باریک ترین مرحله و حساس ترین وضع می رسد که قرآن کریم با تعبیر پرمعنایی از آن سخن می گوید: «همسر عزیز مصر، قصد او را کرد و یوسف نیز اگر برهان پروردگار را نمی دید، قصد وی می نمود» (۴۰۴). در آنجا بتی بود که معبود زلیخا محسوب می شد. ناگهان چشمش به آن بت افتاد گویی احساس کرد با چشمان خیره خیره به او نگاه می کند و حرکات خیانت آمیزش را با خشم می نگرد، برخاست و پارچه ای به روی بت انداخت، مشاهده این منظره، توفانی در دل یوسف پدید آورد، تکانی خورد و گفت : تو از یک بت بی عقل و شعور فاقد حس و تشخیص شرم می کنی، پس چگونه ممکن است من از پروردگارم که همه چیز را می داند و از همه خفایا و خلوتگاه ها با خبر است، شرم و حیا نکنم؟ (۴۰۵). زلیخا سخت برآشفت و به صورت یک پارچه آتش مشتعل در آمد و تصمیم به انتقام از یوسف گرفت و قصد حمله کردن به او را کرد، یوسف نیز که زلیخا را با آن حال دید که آن زن قصد حمله به او را دارد در صدد دفاع بر آمده و قصد زدن زلیخا کرد. اما برهان روشن پروردگار (که در آیه شریفه فوق اشاره شد) که به صورت وحی و الهام بوده است او را ازا ین کار بازداشت. او متوجه شد که اگر اقدام به زدن زلیخا کند، ممکن است در این میان یکی از آن دو کشته شوند و اتفاقی بیفتد که دیگر جبران آن به هیچ وجه میسر نباشد و مورد بحث های گوناگون و تهمت های زیادی قرار گیرد و اگر هم کشته نشوند، زلیخا برای انتقام از یوسف موضوع را به صورت دیگری منعکس خواهد کرد و خواهد گفت که یوسف قصد خیانت و تجاوز به من داشت و چون ممانعت مرا دید به زدنم اقدام کرد، امثال این سخنان. از این رو تصمیم به فرار گرفت. خدای سبحان نیز بیان فرمود که یوسف خواست تا از خود دفاع کند و به همان گونه که زلیخا قصد حمله به او را کرد، او نیز اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود قصد زدن زلیخا را می کرد ولی برای اینکه یوسف از بندگان مخلص ما بود و خواستیم بدی و فحشا را که همان قتل یا اتهام بود از وی دور کنیم، موضوع را به او وحی کردیم تا بدی و فحشا را از او بگردانیم و او از بندگان با اخلاص ما بود. به هر حال مقاومت سرسختانه یوسف، زلیخا را مأیوس کرد. یوسف که در مبارزه با آن زن عشوه گر و هوس های سرکش نفس پیروز شده بود احساس کرد که اگر بیش از این در آن لغزشگاه بماند خطرناک است و باید خود را از آن محل دور سازد، «با سرعت به طرف در کاخ دوید تا در را باز کند و خارج شود، همسر عزیز نیز بی تفاوت نماند او نیز به دنبال یوسف به طرف در دوید تا مانع خروج او شود و برای این منظور پیراهن او را از پشت کشید و پاره کرد» (۴۰۶).

ولی هر طور بود، یوسف خود را به در رسانید و در را گشود، ناگهان عزیز مصر را پشت در دیدند به طوری که قرآن می گوید: «شوهر آن زن را دم دریافتند» (۴۰۷).

در این هنگام همسر عزیز از یک طرف خود را در آستانه رسوایی دید و از سوی دیگر شعله انتقام جویی از درون جان او زبانه می کشید، نخستین چیزی که به نظرش آمد این بود که با قیافه حق به جانبی رو به سوی همسرش کرد و یوسف را با این بیان متهم کرد و صدا زد: «سزای کسی که به خانواده تو قصد خیانت داشته، به جز زندان یا عذابی دردناک چه خواهد بود؟» (۴۰۸).

جالب این که این زن خیانتکار تا خود را در آستانه رسوایی ندیده بود فراموش کرده بود که همسر عزیز مصر است ولی در این موقع می خواست حس غیرت عزیز را برانگیزد که من مخصوص تو هستم و نباید چشم دیگری به من طمع کند!

یوسف در اینجا سکوت را روا ندانست و با صراحت پرده از روی راز عشق همسر عزیز برداشت و گفت : «او مرا با اصرار و التماس به سوی خود دعوت کرد» (۴۰۹) و من هیچگاه قصد خیانت نداشته ام.

عزیز مصر که شاید قبل از این سخنان کم و بیش چیزهایی دستگیرش شده بود و از آن وضع و صحنه ای که مشاهده کرده بود حدس می زد که توطئه ای در کار بوده باشد، اکنون با اظهارات طرفین به فکر فرو رفت که آیا یوسف را تصدیق کند و در صدد تنبیه همسر برآید یا سخن همسرش را باور کند و یوسف را به کیفر برساند.

در این هنگام لطف و عنایت خداوند به یاری یوسف آمد و شاهد و گواهی از نزدیکان زلیخا پیدا شد و چون از قضیه مطلع گردید و تحیر عزیز مصر را دید، داخل خوابگاه شد و اوضاع را از نزدیک مشاهده کرد و از جریان پاره شدن پیراهن یوسف نیز با خبر شد. سپس رو به عزیز مصر کرد و گفت : «اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده زلیخا راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهن از عقب پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و یوسف راستگو است» (۴۱۰).

چه دلیلی از این زنده تر، چرا که اگر تقاضا از طرف همسر عزیز بوده، او دنبال یوسف دویده است و یوسف در حال فرار بوده است که پیراهنش را چسبیده است که مسلما از پشت سر پاره می شود. اگر یوسف به همسر عزیز هجوم برده و او فرار کرده و یا رو در رو به دفاع برخاسته است، مسلما پیراهن یوسف از جلو پاره خواهد شد. مسأله ساده پاره شدن پیراهن، مسیر زندگی بی گناهی را تغییر می دهد و همین امر کوچک سندی بر پاکی او و دلیلی بر رسوایی مجرم می گردد!

عزیز مصر، این داوری و قضاوت را که بسیار حساب شده بود پسندید و درپیراهن یوسف خیره شد؛ «و هنگامی که دید پیراهنش از پشت پاره شده رو به همسرش کرد و گفت : این کار از مکر و فریب شما زنان است که مکر شما زنان بزرگ است» (۴۱۱).

در این هنگام عزیز مصر از ترس اینکه ماجرای اسف انگیز بر ملا نشود و از همه مهمتر بر سر زبان ها نیفتد و آبروی خاندان عزیز مصر بر باد نرود، صلاح دید که سر و ته قضیه را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، لذا رو به یوسف کرد و گفت : «ای یوسف! از این ماجرا صرف نظر کن و دیگر چیزی مگوی» (۴۱۲) و آن را نادیده بگیر و دیگر جایی سخنی از این داستان به میان نیاور. سپس رو به همسرش کرد و گفت : «تو هم از گناه خود استغفار کن که از خطاکاران بودی» (۴۱۳).

     

نقشه دیگر زلیخا

هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزیز یک مسأله خصوصی بود که عزیز هم تأکید بر کتمانش داشت؛ اما از آنجا که این گونه رازها نهفته نمی ماند مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور که دیوارهای آنان گوش های شنوایی دارد. سرانجام این راز از درون قصر به بیرون نفوذ کرد، چنان که قرآن می فرماید: «گروهی از زنان شهر، این سخن را در میان خود گفتگو می کردند و نشر می دادند، که همسر عزیز با غلام خود سر و سری پیدا کرده است و او را به سوی خود دعوت می کند و آنچنان عشق غلام بر او چیره شده که اعماق قلبش را تسخیر کرده است» و سپس او را با این جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهی آشکاری می بینیم» (۴۱۴).

روشن است کسانی که این سخن را می گفتند، زنان اشرافی مصر بودند که اخبار قصرهای پر از فساد فرعونیان و مستکبرین برایشان جالب بود و همواره در جستجوی آن بودند. این دسته از زنان اشرافی که در هوسرانی چیزی از همسر عزیز کم نداشتند، چون خود دستشان به یوسف نرسیده بود، همسر عزیز را به خاطر این عشق در گمراهی آشکار می دیدند!

این ظاهر داستان بود اما این بود که چون آنان زنان موضوع دل دادگی زلیخا را به جوان کنعانی شنیدند و در این خلال و پیش از آن نیز کم و بیش وصف زیبایی خیره کننده یوسف را از خود زلیخا و کاخ ‌نشینان عزیز مصر شنیده بودند در این موقعیت تحریک شدند تا نقشه ای بشند که این جوان ماهرو و عفیف را از نزدیک ببینند و احیانا اگر بشود خود را به او برسانند و کام دل از او برگیرند. از این رو خدای متعال به دنبال این آیه لحن سخن را تغییر داده و حقیقت را بیان می فرماید که : «و چون آن زن مکر و حلیه آنان را شنید دعوتشان کرد و تکیه گاهی برایشان آماده کرد و به هر یک از ایشان کاردی داد و به یوسف گفت : وارد مجلس آنان شو» (۴۱۵).

همسر عزیز، یوسف را در بیرون نگه نداشت بلکه در یک اطاق درونی که شاید محل غذا و میوه بود سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس، از در ورودی نباشد، بلکه کاملا غیرمنتظره و شوک آفرین باشد!

اما زنان مصر که طبق بعضی از روایات ده نفر و یا بیشتر بودند هنگامی که آن قامت زیبا و چهره نورانی را دیدند و چشمشان به صورت دلربای یوسف افتاد، چنان حیران و متعجب شدند که دست را از پا و میوه (ترنج) نمی شناختند «آنان به هنگام دیدن یوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند و چنان از خود بیخود شدند که (به جای میوه) دست های خود را بریدند» (۴۱۶).

هنگامی که دیدند، برق حیا و عفت از چشمان جذاب او می درخشد و رخسار معصومش از شدت حیا و شرم گلگون شده است، «همه فریاد برآوردند که نه، این جوان هرگز آلوده نیست او اصلا بشر نیست او یک فرشته بزرگوار آسمانی است» (۴۱۷).

بیان این جمله با آن عملی که بی اختیار و در حال بهت و حیرت از آنان سر زد و به جای میوه ها دست های خود را بریدند، فرصتی به زلیخا داد تا درد دل خود را به آنان بگوید و علت عشق آتشین خود را به اطلاع آنان برساند و پاسخ ملامت های بیجایشان را بدهد و چنانکه خدای سبحان فرمود بدانها بگوید: «این است آن جوانی که مرا درباره عشق او ملامت می کردید و من می گویم که از وی کام خواستم ولی او خودداری کرد و اگر دستور مرا انجام ندهد باید زندانی شود و از افراد خوار و بی مقدار گردد» (۴۱۸).

همسر عزیز گویا می خواست به آنان بگوید شما که با یک بار مشاهده یوسف چنین عقل و هوش خود را از دست دادید و بی خبر دست ها را بریدید و محو جمال او شدید و به مدحش زبان گشودید، چگونه مرا ملامت می کنید که صبح و شام با او می نشینم و بر می خیزم؟

این صراحت لهجه زلیخا و بی پروایی او در معاشقه با یک جوان بیگانه، می تواند گواهی برای گفتار آن دسته از مفسران باشد که گفته اند شوهر زلیخا مرد بی غیرتی بوده است که از ارتباط همسرش با دیگران متأثر نمی شده است. می تواند دلیلی بر تسلط فوق العاده او بر شوهرش باشد چنانکه در این گونه محیط های آلوده و آماده برای عیاشی و خوشگذرانی عموما زنان زیبا و بوالهوسی همچون همسر عزیز، اختیار شوهران را به دست می گیرند و همچون فرمانروایی مطلق العنان می گردند.

    

به هر حال گروهی از زنان مصر که در آن جلسه حضور داشتند به حمایت از همسر عزیز برخاستند و حق را به او دادند و دور یوسف را گرفتند و هر یک برای تشویق یوسف به تسلیم شدن یک نوع سخن گفتند:

یکی می گفت : ای جوان! این همه خویشتن داری و ناز کردن برای چیست؟ چرا که این عاشق دل داده ترحم نمی کنی؟ مگر تو این جمال دل آرای خیره کننده را نمی بینی؟ مگر تو دل نداری و جوان نیستی و از عشق و زیبایی لذت نمی بری؟ آخر مگر تو سنگ و چوب هستی!؟

دومی می گفت: گیرم که از زیبایی و عشق چیزی نمی فهمی، ولی آیا نمی دانی که او همسر عزیز مصر و زن قدرتمند این سامان است؟ فکر نمی کنی که اگر قلب او را به دست آوری، همه این دستگاه در اختیار تو خواهد بود؟ و هر مقامی که بخواهی برای تو آماده است؟

سومی می گفت : گیرم که نه تمایل به جمال زیبایش داری و نه نیاز به مقام و مالش، ولی آیا نمی دانی که او زن انتقام جوی خطرناکی است و وسایل انتقام جویی را کاملا در اختیار دارد؟ آیا از زندان وحشتناک و تاریکش ‌ نمی ترسی و به غربت مضاعف در این زندان تنهایی نمی اندیشی!؟ بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت که آرزوی هر جوان است برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

    

یوسف در آرزوی زندان

زنان مصر این سخنان فریبنده را گفتند و فکر می کردند که با ان سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نموده اند ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب است؛ بین وعده و وعید و امتناع سرگدان است تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد. پس به درگاه خدای متعال توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله کرد تا ناراحتی او برطرف گردد و فکر پلید زنان در او کارگر نیفتد. سرانجام، خواسته دل را به پیشگاه خدای تعالی بر زبان آورد و روی تضرع به سوی او بلند نمود و دست استمداد به درگاه او دراز کرد و گفت : «پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اینان مرا بدان می خوانند و اگر نیرنگ آنان را از من دور نکنی به آنان متمایل می شوم و از جاهلان می گردم» (۴۱۹).

خداوندا! من به خاطر رعایت فرمان تو و حفظ پاکدامنی خویش از آن زندان وحشتناک استقبال می کنم، زندانی که روح من در آن آزاد است و دامانم پاک و به این آزادی ظاهری که جان مرا اسیر زندان شهوت می کند و دامانم را آلوه می سازد پشت پا می زنم.

از آنجا که وعده الهی همیشه این بود که جهادکنندگان مخلص را یاری بخشد، یوسف را در این حال تنها نگذاشت و لطف حق به یاریش شتافت چنانکه قرآن می فرماید: «پروردگار او دعایش را مستحباب کرد و کید زنان را از وی بگردانید که به راستی او شنوا و داناست» (۴۲۰).

    

آخرین حربه زلیخا

تهدید همسر عزیز مؤثر واقع شد و غرور و خودخواهی او نیز کمک کرد. از این رو به شوهرش پیشنهاد زندانی کردن یوسف بی گناه را داد. عزیز مصر نیز گرچه خیانت همسرش و بی گناهی یوسف را می دانست و نشانه های دیگری هم از پاکدامنی یوسف می دانست ولی اوضاع و احوال داخل و خارج کاخ او را در محذور و ناراحتی و فشار شدیدی قرار داد، زیرا اخبار مربوط به زلیخا و یوسف و تقاضای کامجویی زلیخا از او و امتناع او از این کار، به گوش مردم نیز رسیده بود و سبب شده بود تا مردم تحقیق بیشتری درباره آن بکنند و شاید کار به جایی کشیده بود که بیشتر زنان و مردان مصری مشتاق دیدار این جوان ماهروی کنعانی بودند و دردسری برای عزیز مصر و کاخ ‌نشینان فراهم کرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمایی درآمده بود و مخالفان عزیز مصر نیز از ماجرا به عنوان حربه ای علیه او استفاده می کردند. از طرفی می ترسیدند به دنبال وقایع گذشته، زلیخا رسوایی تازه ای به بار آورد.

عزیز مصر برای خاتمه دادن به این مسئله با مشاوران خود مشورت کرد و در جلسه ای تصمیم گرفتند یوسف را برای مدتی به زندان بیندازند تا سر و صداها از بین برود و در بیرون چنین منعکس شود که چون غلام کنعانی زلیخا، گنهکار و در صدد خیانت بوده است او را زندانی کردیم و همسر عزیز، گناهی در این ماجرا نداشته است. قرآن کریم به اجمال موضوع زندان رفتن یوسف را این گونه بیان می کند: «سپس صلاح دیدند پس از آن که نشانه های (پاکدامنی یوسف) را دیدند که او را تا مدتی زندانی کنند» (۴۲۱).

    

پی نوشت ها:

(۳۷۳) – انعام / ۸۴.

(۳۷۴) – یوسف / ۴.

(۳۷۵) – یوسف / ۵.

(۳۷۶) – یوسف / ۶.

(۳۷۷) – یوسف / ۸.

(۳۷۸) – همان.

(۳۷۹) – یوسف / ۱۰ – ۹.

(۳۸۰) – یوسف / ۱۲ – ۱۱.

(۳۸۱) – یوسف / ۱۳.

(۳۸۲) – همان.

(۳۸۳) – یوسف / ۱۴.

(۳۸۴) – تفسیر جامع الجوامع، ص ۲۱۴.

(۳۸۵) – مرحوم طبرسی (رحمه الله) نقل کرده است که چاه در بیابان دور افتاده و بی آب و علفی بود و سر راه کاروانیان نبود. کاروانی هم که سر چاه آمد و یوسف را بیرون آورد علتش آن بود که راه را گم کرده بود و بیراهه آمده بود و به طور تصادفی از آنجا می گذشته اند [مجمع البیان، ج ۵، ص ۲۱۹] در تفسیر روح البیان آمده است که آن چاه در سه فرسخی کنعان قرار داشت که آن را شداد، هنگام آباد کردن سرزمین اردن حفر کرده بود و هفتاد ذرع یا بیشتر عمق داشت و مخروطی شکل بود. یعنی دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ و وسیع بوده و معلوم نبود که چرا آن را به این شکل حفر کرده بودند [تفسیر روح البیان، ج ۴، ص ۲۳۳]. بعضی نیز گفته اند که آب آن شور و غیر قابل استفاده بود و چون یوسف در آن چاه افتاد از برکت آن حضرت، آب چاه شیرین شد و مورد استفاده قرار گرفت. اما بعید نیست از آیه شریفه قرآن که می فرماید یکی از آنان گفت : لاتقتلوا یوسف و اءلقوه فی غیابت الجب لتقطه بعض السیاره استفاده شود که اولا، چاه مزبور چاه معروفی بوده و ثانیا، سر راه کاروانیان و رهگذران بوده است زیرا بعد نیست الف و لام در ((الجب)) الف و لام عهد باشد و از این جمله هم که گفت :یلتقطه بعض السیاره می توان فهمید که چاه بر سر راه بوده نه در جای پرت و دور افتاده [مجمع البیان، ج ۵، ص ۲۲۰] (نقل از تاریخ انبیاء، رسولی محلاتی، ص ۲۶۶).

(۳۸۶) – یوسف / ۱۵.

(۳۸۷) – یوسف / ۱۶.

(۳۸۸) – یوسف / ۱۷.

(۳۸۹) – یوسف / ۱۸.

(۳۹۰) – یوسف / ۱۸.

(۳۹۱) – همان.

(۳۹۲) – یوسف / ۱۹.

(۳۹۳) – همان.

(۳۹۴) – یوسف / ۱۹.

(۳۹۵) – یوسف / ۲۰.

(۳۹۶) – تفسیر قمی، ص ۳۱۷.

(۳۹۷) – آنچه عده ای گفته اند که وقتی مردم مصر مطلع شدند که یوسف را به معرض فروش گذارده اند به طرف بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قیمت یوسف بالا رفت تا اینکه او را به اندازه وزنش از طلا و نقره و حریر و مشک فروختند و آن را به وهب بن منبه نسبت مید هند، افسانه ای بیش نیست. همچنین داستان پیرزن و کلافی که به دست گرفت و به بازار آمد تا با همان کلاف که کل دارایی او را تشکیل می داد خود را جزو خریداران یوسف قلمداد کرد و سایر مطالبی که برای شاعران خیال پرداز فارسی نیز زمینه و سوژه ای فراهم کرده است و درباره آنان اشعاری سرده اند بی اساس و خالی از اعتبار است (تاریخ انبیاء، ص ۲۷۶).

(۳۹۸) – یوسف / ۲۱.

(۳۹۹) – یوسف / ۲۲.

(۴۰۰) – یوسف / ۲۳.

(۴۰۱) – یوسف / ۲۳.

(۴۰۲) – همان.

(۴۰۳) – علامه طباطبائی رحمه الله در تفسیر گرانسنگ خود ذیل آیه شریفه مزبور چنین می نویسد: یوسف در جوابش تهدید نکرد و نگفت من از عزیز می ترسم و یا به عزیز خیانت روا نمی دارم و یا من از خاندان نبوت و طهارتم و یا عفت و عصمت من مانع از فحشای من است و همچنین نگفت من از عذاب خدا می ترسم و یا امید به ثواب خدا دارم و اگر قلب او به سببی از اسباب ظاهری بستگی و اعتماد داشت، طبعا در چنین موقعیت خطرناکی از آن اسم می برد. اما می بینیم که به غیر از ((معاذ الله؛ پناه بر خدا)) چیز دیگری ذکر نکرد و به غیر از عروة الوثقای توحید به چیز دیگری تمسک نجست. پس معلوم می شود که در دل او جز پروردگارش احدی نبوده و دیدگانش جز به سوی او نمی نگریسته و این همان توحید خالصی است که محبت الهی، وی را بدان راهنمایی نموده و یا تمامی اسباب و حتی یاد خودش را هم از دلش بیرون افکند، زیرا اگر انانیت خود را فراموش نکرده بود می گفت : ((من از تو پناه می برم به خدا)) و یا عبارت دیگری نظیر آن. بلکه گفت : ((معاذ الله)) و چقدر فرق است بین این گفتار و گفتار مریم که وقتی روح در برابرش به صورت بشری ایستاد و مجسم شد گفت :انی اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیا؛ من پناه می برم به رحمان از شر تو اگر پرهیزگار باشی)) [مریم / ۱۸] (المیزان، ج ۱۱، ص ۱۷۵ – ۱۶۱).

(۴۰۴) – یوسف / ۲۴. در معنی این جمله گفتگوی بسیار است همچنین در مورد برهان پروردگار که باعث نجات یوسف شد، برای اطلاع بیشتر نگاه کنید به تفسیر نمونه، ج ۹، ص ۳۷۰.

(۴۰۵) – روایات بی مدرکی که بعضی نقل کرده اند که می گوید: یوسف تصمیمش را بر گناه گرفته بود که ناگهان در یک حالت مکاشفه جبرئیل یا یعقوب را مشاهده کرد که انگشت خود را با دندان می گزید، یوسف این منظره را که دید عقب نشینی کرد، این گونه روایات که هیچ سند معتبری ندارد به روایات اسرائیل می ماند که زاییده مغزهای انسان های کوتاه فکری است که هرگز مقام انبیا را درک نکرده اند.

(۴۰۶) – یوسف / ۲۵.

(۴۰۷) – همان.

(۴۰۸) – یوسف / ۲۵.

(۴۰۹) – یوسف / ۲۶.

(۴۱۰) – یوسف / ۲۷ – ۲۶.

(۴۱۱) – یوسف / ۲۸.

(۴۱۲) – یوسف / ۲۹.

(۴۱۳) – همان.

(۴۱۴) – یوسف / ۳۰.

(۴۱۵) – یوسف / ۳۱.

(۴۱۶) – همان.

(۴۱۷) – همان.

(۴۱۸) – یوسف / ۳۲.

(۴۱۹) – یوسف / ۳۳.

(۴۲۰) – یوسف / ۳۴.

(۴۲۱) – یوسف / ۳۵؛ تاریخ انبیاء، رسولی محلاتی، ص ۳۰۲ با اندکی تلخیص.

تمامی حقوق این سایت برای خبرگزاری حوزه محفوظ است.

بازنشر مطالب خبرگزاری حوزه در سایر خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها بدون ذکر منبع آزاد است.



پایگاه پاسخگویی به سؤالات و شبهات (ایکس – شبهه):

یکی از تصورات خطایی که متأسفانه در اذهان عمومی بیشتر مسلمانان جهان نقش بسته، این است که گمان می‌کنند مقصود از “أَحْسَنَ الْقَصَصِ”، قصۀ حضرت یوسف علیه السلام، و آن هم فقط فراز عشق زلیخا به ایشان می‌باشد!

خداوند متعال در یک آیه فرمود:

«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ» (یوسف علیه السلام، 3)داستان عشق یوسف

– ما بهترين سرگذشت‌ها را از طريق اين قرآن كه به تو وحى كرديم بر تو بازگو مى‌كنيم؛ و مسلّماً پيش از اين، از آن خبر نداشتى!

و در آیۀ دیگری فرمود که قصۀ برخی از انبیا را گفتیم و برخی دیگر را نگفتیم (نیازی به بازگویی نبود):

«وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ فَإِذَا جَاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَخَسِرَ هُنَالِكَ الْمُبْطِلُونَ» (غافر، 78)

– ما پيش از تو رسولانى فرستاديم؛ سرگذشت گروهى از آنان را براى تو بازگفته، و گروهى را براى تو بازگو نكرده‌ايم؛ و هيچ پيامبرى حق نداشت معجزه‌اى جز بفرمان خدا بياورد و هنگامى كه فرمان خداوند (براى مجازات آنها) صادر شود، بحق داورى خواهد شد؛ و آنجا اهل باطل زيان خواهند كرد!

●- اگر دقت نماییم، “الْقَصَصِ” جمع است و اختصاص به یک قصه ندارد؛ چه رسد به یک فراز از حکایات متعدد از زندگی یک پیامبر. پس چطور می‌گویند که مقصود از “أَحْسَنَ الْقَصَصِ”، فقط به زندگانی حضرت یوسف علیه السلام اختصاص دارد و آن هم فراز عشقی‌ و یا بهتر بگوییم: جنسی‌اش؟! پس مقصود تمامی قصه‌های قرآنی است که همگی “أَحْسَنَ الْقَصَصِ” می‌باشند، حال خواه حکایت ابلیس لعین، فرعون و اقوام کافر باشند، یا حکایت زندگی انبیای الهی علیهم السلام.

قصه‌های قرآنی

چون داستان‌هایی برای بزرگان تحت عنوان “رُمان” نوشته شده است و یا برای کودکان، تحت عنوان “قصه” به نگارش درآمده است، و چه بسا بیشتر آنها تخیلی باشند و واقعیت نداشته باشند، گمان می‌کنیم که معنا و مصداق “قصه” همین بافته‌های ذهنی و تخیلی می‌باشد! اما “قصه”، یعنی نقل یک حکایت؛ حال چه راست باشد و چه دروغ.

“قصص قرآنی”، همه نقل حکایاتی است که واقع شده‌اند و اهداف و حکمت‌های بسیاری در بیان آنها وجود دارد که از جمله آنها اولاً: درس و عبرت می‌باشد؛ و ثانیاً: اطلاع‌رسانی درست و جلوگیری از تحریف و خرافات و … (به تعبیری اسرائیلیات). چرا که تاریخ گذشتگان، نقش به سزایی در جهت‌گیری آیندگان دارد. لذا فرمود:

«لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَى وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ» (یوسف علیه السلام، 111)

– به يقين در سرگذشت آنان (رسولان و امّتشان) براى صاحبان خرد عبرتى است (اين قرآن) سخنى نيست كه بتوان به دروغ بافت و لكن تصديق كنندۀ چيزى است (از كتاب هاى آسمانى) كه پيشاپيش اوست و تفصيل دهندۀ هر چيزى (از امور دينى و معارف معنوى) است و هدايت و رحمتى است براى مردمى كه ايمان دارند.

قصّه‌ها، قصّۀ خودمان است

قصۀ خلقت حضرت آدم علیه السلام – قصۀ تمرد ابلیس لعین از فرمان سجده – قصۀ هابیل و قابیل – قصۀ بیش از هزار سال دعوت حضرت نوح علیه السلام و رویگردانی مردم و طوفا نوح – قصه‌های حضرت ابراهیم علیه السلام در ماجرای انداخته شدن به آتش و نیز بت‌شکنی و احتجاج با کفار ، و نیز بنا نمودن کعبه و قربانی – قصۀ تولد حضرت موسی علیه السلام در زمان حکومت فرعون، فرمان به آب انداختن توسط مادر، رسیدن وحی به ایشان در وادی مقدس، نبوت برادرشان حضرت هارون علیه السلام و فرمان رفتن به طرف فرعون و … – قصه‌های حضرات مریم و عیسی السلام – قصۀ حضرت شعیب – قصۀ اقوام عاد و ثمود و …، همگی “أَحْسَنَ الْقَصَصِ” می‌باشند؛ چرا که از یک درس معارف توحیدی می‌باشند،د و از سوی دیگر عبرتی برای اهل عقول و ایمان، و از سویی دیگر، تماماً قصۀ خودمان است، اینها همه احوالات ما می‌باشد که انبیای الهی و یا اقوام گذشته آن را زندگی کرده‌اند. پس این قصه‌ها برای رشد، هدایت و کمال انسان و جامعه لازم است، وگرنه خداوند متعال برای کسی قصه نمی‌گوید.

قصه یوسف علیه السلام

همین قدر که می‌گویند: «قصه عشق یوسف و زلیخا»، یک دروغ بزرگ و انحرافی است، چرا که این قصۀ عشقی یکطرفه، از جانب زلیخا به حضرت یوسف علیه السلام بوده است و ایشان هیچ نظری به زلیخا نداشتند؛ و البته عجیب نیست اگر زن متأهلی، عاشق مردی متأهل، جوان یا بزرگسال شود (یا بالعکس)؛ بلکه مهم این است که طرف مقابل چه مواضع و رفتاری در مقابل این انحراف و دعوت به فسق و فساد اتخاذ می‌کند؟

●- در ماجراهای حضرت یوسف علیه السلام، قصۀ برادران حسود – انداختن وی در چاه و ادعای دریده شدن توسط گرگ‌ها – باور نکردن پدر و صبر ایوب علیه السلام – نجات از چاه – بردگی و فروش به عنوان غلام به یکی از سرداران مصر – مکرهای زلیخا و حتی دعوت از زنان دیگر – به زندان انداختن ایشان به اتهامات واهی و افتراهای بزرگ – رویای عزیز مصر مبنی بر خورده شدن هفت گاو چاق توسط هفت گاو لاغر – عاجز ماندن معبران از تعبیر – تعبیر به هفت سال رونق و هفت سال قحطی توسط ایشان در زندان – آزاد شدن و انتصابش به مشاور برتر عزیز مصر و وزارت در اداره اقتصاد کشور – شکستن بت‌ها و تخریب بتکده‌ها و دعوت مردمان به توحید و معاد …، همه از حکایات تاریخ حیات حضرت یوسف علیه السلام می‌باشند که بسیار مهم‌تر از عشق زلیخا به او مکرهایش می‌باشد.

●- پس، باید قصص قرآنی را با تأمل، تفکر و تدبر بیشتری بخوانیم. در نقل یک حکایت تاریخی در قرآن مجید، به غیر از درس و عبرت، تذکر به توحید، معاد، نبوت، اخلاق و حتی احکام وجود دارد.

مشارکت و هم‌افزایی – پرسش و نشانی پیوند، جهت ارسال و انتشار توسط شما؛ متشکریم.

پرسش:

چرا در میان این همه داستان در قرآن، قصه عشق یوسف و زلیخا، احسن القصص شد؟ قصۀ عشق زن متاهل به پسر مجرد!

پاسخ (نشانی پیوند):

https://www.x-shobhe.com/Yusuf/11782.html 

 

 

نام و نام خانوادگی


ایمیل


نظر

ولایت ، امامت، غدیر

کربلا ، محرم ، عزاداری

غیبت ، قیام ، انتظار

تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به «پایگاه پاسخگویی به سؤالات و شبهات – ایکس شبهه – ‌x-shobhe» می باشد.
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

داستان عشق یوسف
داستان عشق یوسف
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *