داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار
داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

 

 

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

 

داستان دختر عاشق

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .

 

در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد: روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

سریال ترکی لروکس

سریال ترکی کلاغ

سریال ترکی معلم

عکس های خیره کننده ارتباط انسان با حیوانات

شعر عاشقانه

 

برنامه دورهمی مهران مدیری

عکس پسر خوشگل ایرانی

رنگ سال ۹۹

جملات زیبا درباره پدر و مادر

جملات زیبا درباره پدر

قیمت طلا و سکه امروز در ایران

قیمت دلار و انواع ارز امروز در ایران

عکس بچه های ناز و مامانی

بیوگرافی کامل آرات حسینی پسر فوتبالیست نابغه ایرانی همراه عکس

همسر کیهان کلهر نوازنده معروف ایرانی کیست ؟

ترسیدن از لذت هم آغوشی

بازیگرانی که با مادرشان وارد سینما شدند؟

جراحی جالب مغز ماهی با دو سطل آب

وازکتومی-روش دائمی پیشگیری از بارداری

عكس هاي جديد و خاص بهاره رهنما

اس ام اس روز معلم ۹۵

اسامی بازیگران و نقش هایشان در سریال دل + خلاصه داستان

تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی سایت و سئو : شیکنا

بهناز باران خواه ,علیرضا لطف دوست ,هستی مهربان ,مهساعبدلی ,شیدا محجوب ,محمد اکبری هشترودی ,فرزانه رازي ,سلمان ارژن ,پیام رنجبران(اکنون) ,عطیه امیری ,آرش شهنواز ,امیر محمد رنجبر ,مریم مقدسی , ناصرباران دوست ,فرزانه بارانی ,نگین پارسا ,زهرا فیروزی ,بهزاد صادق وند , ک جعفری ,نسترن حبیبی ,شايسته دولتخواه ,همایون طراح ,رضا پرواز ,سجاد سیارفر ,شاهین سالاری ,آرمیتا مولوی ,زهرابادره ,سلیمان عارفی ,کیمیا مرادی ,آیلارمعدن پسندی ,

کیمیا مرادی (12/7/1393),شیدا محجوب (12/7/1393),سجاد سیارفر (12/7/1393),مهشید سلیمی نبی (12/7/1393),اعظم شریفی مهر (12/7/1393),بهزاد صادق وند (13/7/1393),زهرابادره (13/7/1393),شاهین سالاری (13/7/1393),سهیل اروندی (13/7/1393),زهرابادره (13/7/1393),هستی مهربان (13/7/1393), ناصرباران دوست (13/7/1393),علی جعفرزاده (13/7/1393),هستی مهربان (13/7/1393),آرمیتا مولوی (13/7/1393), ناصرباران دوست (13/7/1393), فیلوسوفیا (13/7/1393),رضا پرواز (13/7/1393),فرزانه رازي (13/7/1393),مریم مقدسی (13/7/1393),زهرا فیروزی (13/7/1393),فرزانه بارانی (13/7/1393),همایون طراح (13/7/1393),علیرضا زمانی (13/7/1393),محمد اکبری هشترودی (13/7/1393),شاهین سالاری (13/7/1393),همایون طراح (13/7/1393),زهرا فیروزی (13/7/1393),فاطمه خجسته (14/7/1393),فرزانه بارانی (14/7/1393),مهساعبدلی (14/7/1393),فرشته برزگر (14/7/1393),سلمان ارژن (14/7/1393),میر حسن علوی (14/7/1393),امین کریمی (15/7/1393),مهشید سلیمی نبی (15/7/1393),اذرمهرصداقت (15/7/1393),جعفر عباسی (15/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (15/7/1393),بهناز باران خواه (15/7/1393),عاطفه حجابی دخت ایمن (15/7/1393),شیدا محجوب (16/7/1393),نسترن حبیبی (16/7/1393),میثم زارع (17/7/1393),شیدا محجوب (17/7/1393),شايسته دولتخواه (17/7/1393),کیمیا مرادی (18/7/1393),آرش شهنواز (18/7/1393),حامد قزلباش (18/7/1393),شیدا محجوب (19/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (19/7/1393),خلیل میلانی فرد (19/7/1393),سمانه علیپور (19/7/1393),شیدا محجوب (19/7/1393),سلمان ارژن (20/7/1393),سمانه علیپور (21/7/1393),شیدا محجوب (23/7/1393),سمانه علیپور (23/7/1393),شیدا محجوب (24/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (25/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (30/7/1393),شیدا محجوب (1/8/1393),آرمیتا مولوی (1/8/1393),میر حسن علوی (1/8/1393),اذرمهرصداقت (4/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (5/8/1393), ک جعفری (5/8/1393), ک جعفری (6/8/1393),شیدا محجوب (7/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (8/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (11/8/1393),زهرا سوری (11/8/1393),فرهاد نامجو (11/8/1393),کیمیا مرادی (12/8/1393),مهشید سلیمی نبی (12/8/1393),مهشید سلیمی نبی (12/8/1393),عاطفه کریم زاده (12/8/1393),فاطیما خوشرو (13/8/1393),افسانه پورکریم (13/8/1393),جلال ستاری(ائلدار) (14/8/1393),ستاره رهبر (14/8/1393),شیدا محجوب (14/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (14/8/1393),فاطمه ستاره (14/8/1393),علی فتحی (آلتين) (15/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (15/8/1393),زهرابادره (16/8/1393),شیدا محجوب (22/8/1393),اذرمهرصداقت (25/8/1393),هانيه صدر (5/9/1393),شیدا محجوب (6/9/1393),زهرابادره (7/9/1393),علیرضا تقی پور (7/9/1393),علی کنگازیان (8/9/1393),آیلارمعدن پسندی (8/9/1393),فاطمه گتویی (8/9/1393),م _ ح (8/9/1393),مهلا صفایی (8/9/1393),نعیمه میرزاعلی (8/9/1393),اسفندیار قرنجیک (8/9/1393),هانيه صدر (8/9/1393),هستی مهربان (9/9/1393),آرمیتا مولوی (9/9/1393),علیرضا لطف دوست (9/9/1393),نازنین کریمی (9/9/1393),یوسف رحیمی (10/9/1393),پیام رنجبران(اکنون) (16/9/1393),عباس پیرمرادی (16/9/1393),ساناز پیری (25/9/1393),آرش پرتو (29/9/1393),شیدا محجوب (30/9/1393),محمود لچی نانی (30/9/1393), ک جعفری (7/10/1393),سحر ذاکری (24/10/1393), ک جعفری (26/10/1393),محمد ملکی (26/10/1393),زهرابادره (26/10/1393), ک جعفری (26/10/1393),كوروش جعفري زاده (30/10/1393),شیدا محجوب (13/11/1393),گیتی ارژن (21/11/1393),همایون طراح (30/11/1393),محمد علی ناصرالملکی (17/12/1393),اذرمهرصداقت (17/12/1393),شیدا محجوب (1/1/1394),آزاده اسلامی (14/1/1394),شهدخت رحیم پور (18/1/1394),عطیه امیری (24/1/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (25/1/1394),حسین روحانی (7/2/1394),کیمیا مرادی (12/2/1394),پیام رنجبران(اکنون) (16/2/1394),فرزانه رازي (17/2/1394),عطیه امیری (21/2/1394),عباس پیرمرادی (22/2/1394),م.ماندگار (28/2/1394),حسین روحانی (30/2/1394),پیام رنجبران(اکنون) (30/2/1394),حسین روحانی (30/2/1394),مریم مقدسی (30/2/1394),سارینا معالی (11/3/1394),اذرمهرصداقت (15/3/1394),شیدا محجوب (1/5/1394),سارینا معالی (6/5/1394),عباس پیرمرادی (21/5/1394),سارا اسماعیلی (2/6/1394),آرش پرتو (7/6/1394),سیروس جاهد (16/12/1394), ک جعفری (15/4/1395),پیام رنجبران(اکنون) (28/7/1395),محمد علی ناصرالملکی (30/7/1395),پیام رنجبران(اکنون) (17/8/1395),عاطفه حجابی دخت ایمن (24/8/1395),همایون طراح (30/8/1395),بهناز باران خواه (18/10/1395),محمد علی ناصرالملکی (2/12/1395),غزل غفاری (5/12/1395),هستی مهربان (23/12/1395),سید رسول بهشتی (2/1/1396), ツفریماه آرام فر ツ (5/1/1396),سارینامعالی (26/1/1396),پیام رنجبران(اکنون) (15/2/1396),محمدبیگلری (29/2/1396),سیروس جاهد (12/3/1396),سلیمان عارفی (23/9/1396),نادر نینوایی (30/10/1396),پیام رنجبران(اکنون) (7/11/1396),بابک حمیدپور (15/1/1397),نگین پارسا (22/4/1397),فهیمه نراقی (27/5/1397),ماریا-لشکری (15/6/1397),زهرا میرزایی (24/6/1397),داوود فرخ زاديان (9/7/1397),پیام رنجبران(اکنون) (8/6/1398),هادی هادوی (2/5/1399),مجتبی زمانی نیشابور (31/6/1399),

نام: سجاد سیارفر   ارسال در شنبه 12 مهر 1393 – 23:09

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

آقا پیام دست خوش. لذت بردم.

@سجاد سیارفر توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:08

سلام سجاد عزیز. ممنونم از نقد کاملت و خوشحالم که از این داستان بیشتر از بقیه خوشت اومده…برای من افتخاره نویسندۀ قهار داستان “عینکها” برام نقد بنویسه آقا دلیل دارم برا حرفم و کاملا جدی دارم میگم: تو داستانهای قبلیم البته از اونا که اندکی خوشت اومده و مشخص بود حداقل بدت نیومده…فقط مینوشتی: “بسیار عالی” یا خیلی که دیگه سرحال بودی یک “لذت بردیم” هم اضافه میکردی ولی الان 6 تا کلمه استفاده کردی و دوتا نقطه…این یعنی من موفق شدم تو این داستان…و از همه مهمتر اینکه…اسمم هم بکار بردی این یعنی یک نقد و نظر کامل از سمت نویسنده فهیم و آگاهی مثل تو سپاس سجاد عزیز بابت وقتی که اینجا گذاشتی… فدایی داری در حد ضربات کاشته و فوق تکنیکی “توماس مولر” آلمانی…که نتیجه اش میشه این : شاد باشی و همیشه دریا

@پیام رنجبران(اکنون) توسط سجاد سیارفر   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 21:37

آقای رنجبران این وصله ها به من نمیچسبه. نظر لطف شماست. اگه یکی از من بپرسه زیبا یعنی چی و به چه چیزی میگن زیبا؟ من میگم هر چیزی که در آدم لذت بوجود میاره میگن زیبا. لذت بردم.

نام: زهرا بادره   ارسال در شنبه 12 مهر 1393 – 01:10

سلام آقای رنجبران عزیز و استاد گرامی هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن ؛مولانا؛ چه زیباست در وادی بی مهری ها به دنبال عشق دویدن در فراق لذتی ست که در وصال نیست بسیار عالی و زیبا از عهده این مهم برآمده اید زیرا ازقلم توانمند شما دور نیست چنین قلم کاری، برايتان تندرستي و همچنين در شب خجسته عيد شادابي و سعادت آرزومندم

@زهرا بادره توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:35

سلام و عرض ادب بانوی قصه ها. در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارن روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان خواستند جان و دل را می سپارم روز و شب زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می شمارم روز و شب * بانو بادرۀ محترم و عزیز. سپاس بابت تفسیرهای همیشۀ زیبای شما. عید سعید قربان بر شما تبریک و تهنیت. در لحظه باشید…شاد و دریا

@زهرا بادره توسط فرزانه محمدی   ارسال در چهار شنبه 20 فروردين 1399 – 23:03

سلام رمانتون خیلی قشنگ بود

@فرزانه محمدی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 25 فروردين 1399 – 06:28

درود و بی‌نهایت سپاس از لطف شما خانم محمدی

نام: سهیل اروندی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 06:56

با سلام و احترام استاد ارجمند اقای رضایی بزرگوار می دانم دنیای زیبایی داری زیبا می نویسی و خرسندم درود بر شما.عید شما مبارک باد ارزوی توفیق وسعادت دنیوی و اخروی دارم.

@سهیل اروندی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:43

سلام و عرض ادب جناب اروندی سرور گرامی. جناب ما البته در وادی نامها نیستیم،یعنی دوستان همین سایت از حال بنده مطلعند،هر چه میخواید بنده را صدا کنید بی تعارف،لیکن برای تعریف و تفسیر زیبایتان مرددیم بخود بگیریم یا نه هر چه که دیدن روی ماهتان موجب تسلی خاطر است. آمدی چون ماه تازه،یتغ بر کف،خنده بر لب آمدی چون عید قربان خوش رسیدی،خوش رسیدی! آمدی چون سیل جوشان،بی خبر،ناگه خروشان ای شراب آسمانی،ای طلوع مهربانی * توفیق ما در گرو آن نیروی لایزال الهی است و دعای شما. سپاس و با احترام… در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: هستی مهربان   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 07:52

سلام به اقا پیام داستانی زیبا مسحور کننده و فلسفی خواندم عالی بود ….ممنون بابت این داستان فوق العاده

نام: هستی مهربان   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 08:07

ببخشید به خاطر احترام به شما وفروغ فرخزاد عزیز شعر رو اصلاح میکنم چیکار کنم این هوش وحواس من یاری نکرد همون بار اول درست بنویسمش ببخشید… اینه شکسته ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم در آينه بر صورت خود خيره شدم باز بند از سر گيسويم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم افشان كردم زلفم را بر سر شانه در كنج لبم خالي آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز چون پيرهن سبز ببيند بتن من با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز او نيست كه در مردمك چشم سياهم تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

@هستی مهربان توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:51

سلام و عرض ادب خانم هستی خانم مهربان درود بر شما. سپاس بابت اشارۀ زیبایتان به مضمون. و تشکر ویژه بابت شعری که برایم آوردید،خواندم و سرشار شدم… میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای کار خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی؟!!!!!!! “زنده یاد پناهی” * با تشکر و احترام. در لحظه باشید…شاد و دریا

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

نام: ناصرباران دوست   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 10:05

درود جناب رنجبران عزیز تمثال دو زلف و رخ آن یار کشیدم یک روز ودو شب زحمت این کار کشیدم اول شدم آشفته ز بوی سر زلفش آخر به پریشانی بسیار کشیدم در تیرگی زلف”کشیدم رخش از مهر گفتی که مهی را به شب تا ر کشیدم اندیشه نمودم که کشم ابروی آن شوخ اندیشه چو کج بود کمان وار کشیدم سحر قلمم بین که کشیدم چو دو چشمش گفتی به فسون نقش دو سحار کشیدم آشوب قیامت همه شد در نظرم راست چون قامت آن دلبر عیار کشیدم فرصت چو کشیدم به برش جامه ی رنگین گلناریش از خون دل زار کشیدم تقدیم به قلم سحارتون بخاطر آفرینش این اثر زیبا پاینده باشید و امیدوار

@ ناصرباران دوست توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 17:01

درود و عرض جناب استاد باران دوست. در حیرتم از این ذهن وسیع و گستردۀ شما که شعر زنده یاد “فرصت شیرازی” را منطبق بر طرح داستان به همراه آوردید… تقدیم به شما: ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم زان باده که در روز ازل قسمت ما شد پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم دوشینه شکستیم به یک توبه دو صد جام امروز به یک جام دو صد توبه شکستیم یکباره زهر سلسله پیوند بریدیم دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم نگذشته ز سر پا به ره عشق نهادیم برخاسته از جان به غم یار نشستیم در نقطه ی وحدت سر تسلیم نهادیم و از دایره ی کثرت موهوم برستیم “فرصت شیرازی” * سپاس و احترام مرا پذیرا باشید. تشکر ویژه بابت صرف وقتتان. در لحظه باشید…شاد و دریا

@پیام رنجبران(اکنون) توسط ناصرباران دوست   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 18:45

موشک جواب موشک ؟!!! تشکر مجدد

@ ناصرباران دوست توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:31

دریایی…دریااااااااا مخلصتم.

نام: آرمیتا مولوی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 14:00

سلام عالی بود مثل همیشه .شخصیت پردازی و توصیفات عالی بودند .تحسین میکنم قلم توانای دارید خسته نباشید بابت داستان زیبای که نوشتید

@آرمیتا مولوی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:27

چه اوقات سختی بر من گذشت گواه دل ریش من،ماه بود! دمی شک نکردیم به شاه راه ها “دریغا که بی راهه ها راه بود!! * درود و عرض ادب خانم آرمیتا خانم مولوی. سپاسگزاری و تشکر مرا بابت حضورتان خواهش می کنم پذیرا باشید… احترام میگذارم به شما خانم. در لحظه…دریا باشید…

نام: زهرا فیروزی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 14:16

برادر من ما اینجا هفت هشت ساعت در روز آب نداریم بعد شما در داستانتون همین طور دوش را باز گذاشتید؟خدا رو خوش میاد؟؟ اگر اجازه بدید من یکبار دیگه هم بخونم بعد نظرمو بگم. نکته مبهمی نیست فقط دوست دارم کامل در فضای داستان قرار بگیرم. مانا و نویشا باشید

@زهرا فیروزی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 21:07

درود و عرض ادب خانم زهرا خانم فیروزی محترم. باور کن در حین نوشتن داستان دقیقا این نکتۀ ظریفی که فرمودید به مد نظرمان رسید! و از نکته سنجی شما سرشار از نشاط شدم…بسیار عالی. از همین تریبون اعلام می کنم که “در مصرف آب صرفه جویی بفرمایید…خواهش می کنم البته” و به امید باران… خرسندم از اینکه ارتباطتان با داستان برقرار شد… در لحظه شاد باشید و دریا…

نام: باران   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 17:43

“… دیروز طرحی از ترا بر دیوار اتاقم کشیدم. اندامت بدون نشانی از اعضا و جوارح. فقط فرشته ای بودی که بر بوم سپید مقابلم، سپیدتر نقش می شدی. نمی توانستم چهره ات را بکشم. تمامش را از یاد برده بودم. ، طرحی در ذهنم نمانده بود. فقط شبحی که مرا در می نوردید و نمی دانم به کجا می برد. چشمانی که مرا خفه می کرد. چشمانی که کور بود ولی نگاهم می کرد و در عمق وجودم نفوذ. تو در رقص رنگ و بوم و بازی انگشتانم هر لحظه مرا افسون می کردی! سر درگم تو بودم. بادی به درون اتاق وزید و اندامت را در هم پیچاند. مبهم تر شدی. توهمی شدی که مرا در هم می شکست …دیوانه ام می کرد موهای پریشان و بلندت از بوم بیرون زده بود با دستانم، با پنجه هایم که آلوده به رنگ بود، اندام رنگی و در هم پیچیده ات در آغوش کشیدم. تمام وجودت در دستانم گره می خورد و چیزی روحم را در هم می پیچد …در پای دیوار اتاقم بی رمق افتادم.چشمانم روی بوم سفید جا مانده بود باد همچنان می وزید و پرده های اتاق را به بازی گرفته بود …”

@باران توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 21:29

من و تو یکی دهانیم که با همه ی صدایش به زیباتر سرودی خواناست من و تو یکی دیدگانیم که دنیا را هر دم در منظر خویش تازه تر می سازد من و تو یکی شوریم از هر شعله یی برتر که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست چرا که از عشق رویینه تنیم و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است با آمد شدنی شتابناک خانه را از خدایی گمشده لبریز می کند . . . شاملوی بزرگ * راستی…من نیستم که می نویسم!…تویی!!

نام: همایون طراح   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 17:50

درود بر پیام عزیزم اثری زیبا را خواندم. مثل همیشه کلمات بجا و خوب آورده شده بودند. انتظاری جز این هم نیست! توصیفات داستانی تان که در قالب اروتیسم بود بسیار زیبا و جذاب بودند. پیام جان نمی دانم چرا من اینطوری هستم! شاید با گفتن این نکته ، خیلی ها از جمله خود شما بگویید : ای وااای این همایون هم ما رو کشت! ولی نظر شخصیم اینه که سرعت پیشروی داستان شما در کل یکسان نیست. داستان تا یک جایی بسیار آرام و خوب و با حوصله پیش می رود. ( توصیفات به داستان این شکل را می دهند ) بعد یکدفعه در پایان انگار اتفاقی افتاده باشد سرعت پیشروی داستان تغییر می کند و همه چیز عوض می شود. خیلی دوست داشتم داستان در حمام تمام شود! اما خب شما نویسنده ی داستان بودید و مطمئنن برای شکل دادن به تمام طرح ذهنیتان چاره را در این دیدید که به این شکل ادامه بدهید. هر چند که میدانم که میدانید که چه لذتی از داستانهایتان می برم اما خب این حس و نظر شخصیم را هم باید بگویم. بسیار سپاسگزارم که لحظه هایم را سبز می کنید.

@همایون طراح توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 22:21

“مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر” درود همایون عزیز. افتخاری بزرگی است برای من حضور تو مرد! تو هم خوب میدانی هر چه که بگویی بر دیده منت میگذارم و با علاقه گوش می کنم.آدم فهیم و آگاه سخن که بگوید همه نکته است شنیدنی…و اعتراض بر دوست واژۀ غریبه ای است برایم. آنقدر دقیق می گویی و اشاره می کنی که دیگر جای هیچ سخنی برای ما نمی گذاری…سرت خوش باد و دلت گرم. اروتیسم را با این زاویه می بینم: میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ،از میان برخیز و حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم و کلام مولانای بزرگ: این میان، آن میان مرا مطلب کو میان اندر این میان که منم جنابعالی متبحر در کات های خاصی و میدانم با کدامین چشم انداز می گویی که شخصیت را همان در حمام به دیار باقی بفرسیم( و البته که می شود نفرسیم)،ولی خودت که میدانی اخلاقیات ما را،گفتیم با توجه به طرح داستان روی تخت خواب اتاق روبه قبله اش کنیم و سپس بزنیم متلاشی اش کنیم که بیشتر دلمان خنک شود * همایون عزیز بی تعارف و جدا از رفاقت نهایت سپاس و تشکر مرا بپذیر که داستان را دقیق می خوانی و وقت میگذاری برایم و البته نظرهایت که معیاری است برای من که متوجه بشوم چه کرده ام در داستان…واقعا از تو ممنونم. برقرار باشی در لحظه شاد و دریا.

نام: مریم مقدسی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:13

حتی دیگر در خواب هم تجسم تو یک رویا است! و من چقدر تنهایی را، تنها تجربه کرده ام. اینجا حتی سکوت هم رنگ دارد و خوب بر روی این بوم سفید آنقدر رنگ پاشیده ای که تشخیص رنگ سیاه تو ، برایم مشکل گشته است. بیا و خود را برای من پیدا کن و دستانش را در دستانم بگذار که امشب دلم بدجور هوس بوسه های خاکستریش را دارد. جنون نبودنت را سالها بر روی دیوارهای کاغذی شهر کشیده ام تا شاید مسیر برگشت به خانه را پیدا کنی با رفتند حتی باران هم به رنگ خورشید در آمده بیا و مرا از این دیوانگی حزن انگیز نجات ده ، که من سخت از نبود تو اندوهگینم… سلام داستان جالبتان را خواندم ممنونم از این داستان خوب

@مریم مقدسی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 22:31

نمی خواستم نام چنگیز را بدانم نمی خواستم نام نادر را بدانم نام شاهان را محمد خواجه و تیمور لنگ، نام خفت دهندگان را نمی خواستم و خفت چشیدگان را می خواستم نام تو را بدانم و تنها نامی را که خواستم ندانستم. ** درود و عرض ادب خانم مریم خانم محترم. بی نهایت خوشحال شدم از حضورتان خرسندم که داستان رضایت خاطر شما را هرچند اندک جلب کرده است. در لحظه باشید…شاد و دریا.

نام: پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:16

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ واسطه نیار به عزتت خمارم!! حوصله هیچ کسی رو ندارم کفر نمیگم،سوال دارم! یک تریلی محال دارم تازه داره حالیم میشه چیکارم! میچرخم و میچرخونم،سیارم تازه دیدم که “دل” دارم،بستمش! راه دیدم نرفته بود، رفتمش! جوونه نشکفته رو،رستمش! ویروس که بود حالیش نبود هستمش جواب زنده بودنم مرگ نبود!! جون شما بود؟؟!!! گفتی بیا زندگی خیلی زیباست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دویدم! چشم فرستادی برام تا ببینم؟؟!! که دیدم!!!!!!! پرسیدم که این آتش باز تو آسمون معناش چیه؟! کنار این جوی رون معناش چیه؟! این همه راز،این همه رمز این همه سر و اسرار معماست “آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟؟!!! نه والله!!!” با توام! “آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟! نه والله!!” مات و پریشونم کنی که چی بشه؟!! نه باالله!! پریشونت نبودم؟؟ من حیرونت نبودم؟؟ تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه! اتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه “گفتی ببند چشماتو وقت رفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!” انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!!!! چشمهای من آهن زنجیر شده اند حلقه ای از حلقۀ زنجیر شده اند عمو زنجیر باف زنجیرت بنازم چشم من و انجیر تو بنازم!!! دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ . . . “زنده یاد حسین پناهی”

@پیام رنجبران(اکنون) توسط مریم   ارسال در چهار شنبه 11 تير 1399 – 05:40

سلام نزدیک 6 سال پیش اینشعر از زنده یاد پناهی رو خونده بودم و دوسش داشتم میشه گفت از ذهنم رفته بود با مرور شما بار دیگه غرق حیرت شدم از این معانی فاخر که تازه درکش میکنم درود و شادی لامتناهی بر شما

@مریم توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در پنجشنبه 3 مهر 1399 – 01:21

نمی‌دانم مهربان، رهگذری بوده‌اید که مسیرتان به اینجا افتاده‌ست و آیا مجدد باز خواهید گشت، می‌خواهم بگویم پوزش فراوان که اینقدر دیر پاسخ تقدیم می‌کنم. از قضا من هم مدت‌ها بود که اشعار مرحوم پناهی را نخوانده بودم، بعد چند شب پیش خیلی ناخودآگاه وسط تلنباری از کار چشمم به اشعارش افتاد و مجدد مرورش کردم و من اینبار چقدر از سادگی‌‌اش حظ بردم. به قول دوستی، چقدر بعضی‌ها به اندازه‌ی حزن ساده و بی‌پناه‌اند. به گمانم پناهی به راستی یکی از آنان بود. درود و سپاس فراوان از لطف‌تان.

نام: بهزاد صادق وند   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:17

آقا شما خیلی خوب می نویسید توصیف و صحنه آرایی شما جذابه نمی دونم چرا هر وقت نوشته های شما رو می خونم یاد صادق هدایت می افتم زیبا بود دستت درد نکنه رفیق

@بهزاد صادق وند توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 22:53

درود و عرض ادب بهزاد جان. میزان لطف و وسعت مهرت با میزان قلب ما اندازه زدنی نیست…و درماندگی کلاممان برای تشکر عارضه ای که دچارش می شویم…پس تشکر و سپاس ما را خود در ذهنت به معیارت ترجمه کن…مرد. مغاک ها یکی اند و هر زمان یکی در آن خیره می شود با تشابه ای یا تضادی… کهکشانها،کو زمینم؟! زمینم، کو وطنم؟! وطن،کو خانه ام؟! خانه،کو مادرم؟! مادر،کو کبوترانم؟! معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو…یا تو گم شده ای در من؟ ای زمان کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم… “زنده یاد پناهی” * بهزاد جان عزیز. در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: محمد اکبری هشترودی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:17

سلام بر پیام عزیز ممنون برای این داستان خوب و یکدست. گفتنی ها را و شعرها را دوستان گفته اند و چیز خاصی نمانده. فقط باید باز هم تاکید کرد که داستان از لحاظ زیباشناسی در حد خیلی بالایی قرار دارد و حس درونی آدم را میتواند برانگیزد و فکر او را به تفکر وادارد. چیزی که میتوان گفت این است که این داستان در مورد تنهایی ست. تنهایی و تنهایی ست که از داستان بر می آید. مضمون و درومایه ای در مورد تنهایی. تنهایی و سوختن در فراق عشقی که نیست. جنون وار فکر کردن در پی کسی که رفته است. تمام حرکات و سکنات شخصیت داستان جنون آمیز و در حال تبدیل از موجودی جان دار به موجودی بی جان(سنگ) انقدر تنها مانده است که سنگ شده است. شخصیت داستان در تئاتری که بازی میکند هم بصورت تعمدی نقش یک نقاش مجنون و پریشان را بازی میکند که حسی در درونش او را به کنش وا میدارد. پرت کردن بومها در رلی که بازی میکند گویای جنون اوست و در حقیقت او نقش بازی نمیکند بلکه خود اوست. و در همان لحظه کشش او به سمت عشقی از دست رفته چشمانش را به دیدن فرشته اش روشن میکند. صحنه زیر دوش و حسهایی که به او حمله ور میشود بسیار زیبا توصیف شده و خواننده را غرق در لذت میکند. شخصیت داستان آخرین تلاشش را در حمام و جلوی آینه میکند. سعی میکند حداقل نقش زن را روی آینه و دیوار بکشد و برای آخرین بار او را مال خود کند. اما تلاشش بیهوده است. قطره های آب رو به پایین میلغزند و سرازیر میشوند. و نقش در هم میریزد. نقش مثل جسمی ست که ترکهای بی شمار برداشته. و به همین خاطر مرد روی تخت با ترکهای بی شمار متلاشی شده است. نکته بسیار زیبایی ترسیم شده است. مرد داستان ابتدا میخواهد خود را در آینه ببیند. بعد سعی میکند زنی را در آن ترسیم کند. و در واقع آن زن حقیقت خود مرد است. به نوعی نیمه گمشده و یا به تعبیری انیموس اوست. ولی وقتی تصویر تکه تکه میشود انگار خود او تکه تکه میشود. آخرین تلاشها برای پیوند آنیما و آنیموس بیهوده است و باز شکست و باز شکست. بازماندن از رسیدن به وحدت وجود چیزی ست که در داستانهای دیگر پیام عزیز دیده میشود. و چشمها شاید منتظر و ناباورانه هنوز مینگرند به همان تابلویی که ذهن مرد بارها خواست آن را در واقعیت بوجود بیاورد. از لحاظ اگزیستانسیالیتی هم میتوان به این داستان نگاه کرد. و حرفها بسیار است. قلمت طلاست.

@محمد اکبری هشترودی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 21:36

درود و عرض ادب بر محمد جان عزیز. دوست نویسنده و منتقد آگاه که توانایی او در ارتباط میان کدهای داستان و همچنین ارتباطش با مضامین ذکر شده اش همیشه باعث افتخارمان می شود…اشارۀ شما بر “آنیما و آنیوس” عالی بود،کامل و در صحت و جامع بیان کردید، کتمان نمی کنم که دقیقا چنین چیزی را مد نظر داشتم و زبان بیانش “در لحظه” به این گونه نوشته شد… ناخودآگاه دربو و داغونی دارم محمد عزیز!نه؟ خودم هم نمیدانستم این موضوع اینچنین خود را عریان می کند…بماند! سخن دل ما با شما همیشه از سر عشق و صمیمیت است و اگر واژه ها پل نمی شوند،بگذار به حساب شیدایی ما… به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید “دل” من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ _ همه آرزویم اما “چه کنم که بسته پایم” به کجا چنین شتابان؟ _ به آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم _ سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را . . . “استاد کدکنی” سپاس و تشکر ویژۀ مرا بابت وقتی که برای خوانش داستان و نوشتن چنین نقد هوشمندانه ای صرف کردی،خواهش می کنم پذیرا باش…محمد عزیز. جنابعالی که کلا در لحظه تشریف دارید شاد باش و دریا…

نام: آریامنتقد   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 09:22

کمی از خوب بهتر بود …نرسیده به عالی. شلید این اولین باریه که دارم از یه داستان تعریف میکنم. دلم میخواست با مشت بزنم بکوبم توی چونت! میپرسی چرا؟ نمیدونم……

@آریامنتقد توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 23:13

من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نورِ یارم پیش و پس عشق خواهد کاین سخن بیرون بُود آینه غماز نبود چون بود بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن * درود و عرض ادب آریا جان منتقد. امیدوارم که بازهم بتوانم رضایت خاطر شما را جلب کنم که البته چنانچه از همین یک اثر هم راضی باشی مرا کفایت می کند و خودمان را پیش شما رو سفید محسوب می کنم * در ضمن اینکه یکی از بهترین نظراتی بود که در کل زمان فعالیت هنریم چه در داستان نویسی و چه در سایر گرایشات دریافت کرده بودم…بی تعارف به طرز هولناکی برایم جالب و انرژی بخش بود…درود بر شما که حس واقعیتان را بیان می کنید. اعصاب معصاب تعارفات معمول هم که نداری… پس در کل همیشه برقرار باشی…

نام: فرزانه رازي   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 14:24

عاقا سلام عرض شد… عاقا من قبول دارم که این دوستان همه اهل فرهنگ و هنر و ادب و ادبیات و عرض شود کهههههه…به هر صورت فرهیخته ن…اینا قبول…اما خو من نمیدونم چطوری افتادم این وسط…پیام خیلی تلاش کردم یه شعر پیدا کنم بنویسم زیر داستانت که بگم بابا مام بلدیم…اما دیدم بابا ما بلد نیستیم اینطوری باشیم… شما همون “صد دانه یاقووووووت,دسته به دسته/با نظم و ترتیــــــــــــــب,یک جا نشسته…” رو از ما قبول کن…والا… درسته که ربطی به داستانت نداره…اما خو شعر شعره دیگه…تازه…چیکار کنم این یادم افتاد…باز تازه…نوستالژی هم هست… مدرن باشین عاقا… الان این نمیدونم چی بود یهو پرید…ولی خو پرید دیگهههه… عاقا ببخشین زیاد صحبت کردیم…گوش کودک درون رو هم پیچوندیم که از این به بعد حساب شده قدم ورداره… عاقا خیلی خوب بود…عاقا یک لایک گنده… با در نظر داستن اینکه سالاری و در حالت کلی فدایی داری,شاد باشین…

@فرزانه رازي توسط فرزانه رازي   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 14:25

اصلاح میکنم: با در نظر داشتن!!!

@فرزانه رازي توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 23:20

سلام خانم فرزانه خانم خوبید عایا؟ ممنون بابت شعری که برایم مرقوم فرمودید.. البته که شما در کل حضورتان چکیدۀ هزاران شعر است… درود بر شما… * برای اعتراف به کلیسا می روم رودروی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم و همه ی گناهان خود را اعتراف می کنم بخشیده خواهم شد به یقین علف ها بی واسطه با خدا حرف می زنند… “زنده یاد پناهی” * خانم فرزانه خانم در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: زهرا فیروزی   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 14:04

در دور و برم چقدر یخ ریخته اند بر روی سرم مور و ملخ ریخته اند در دور و برم پزشک قانونیها دنبال دلیل و سر نخ ریخته اند -دیروز غروب من خودم را کشتم(جلیل صفربیگی) با هرچند بار خواندن تنها نگته ای که می توان یاد آور شد تصویرهای ذهن خلاق شماست که بی تعارف توانمندانه به تصویر کشیدید پاینده باشید

@زهرا فیروزی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در چهار شنبه 16 مهر 1393 – 13:58

لب تشنه می دود نگهم هر دم در حفره های شب،شبی بی پایان او، آن پرنده ، شاید می گرید بر بام یک ستاره سرگردان * سلام و عرض ادب مجدد سرکار خانم زهرا. بی نهایت تشکر بابت حضورتان و خوانش داستان. خوشحالم از اینکه توانسته ام اثری بنویسم که ارزش وقت گرانبهای شما را داشته باشد… در لحظه شاد باشید…با حضور دریا…

نام: بهناز باران خواه   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 18:29

عالی.

@بهناز باران خواه توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 21:40

تابش اولین مهتاب پاییزی بروی پنجره شیشه ها را لرزاند… * درود سپاسگزارم با احترام سرکار خانم بهناز خانم

نام: شايسته دولتخواه   ارسال در پنجشنبه 17 مهر 1393 – 19:05

سلام آقای رنجبران یک کار بدو ن نقص . کامل از هر نظر .بیشتر از این نمی تونم بگم سپاس .

@شايسته دولتخواه توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در پنجشنبه 17 مهر 1393 – 20:56

“این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخۀ هیچ آرزویی نرسیده است” سلام و عرض ادب سرکار خانم شایسته خانم. بی نهایت سپاس بابت حضورتان و وقتی که برای صرف داستان صرف کردید.تشکر ویژه بابت وسعت مهرتان در قالب نظر.خوش وقت شدم از اینکه داستان رضایت خاطر شما نویسندۀ فرهیخته را جلب کرده است… با احترام فراوان. در لحظه باشیذ…شاد و دریا…

نام: اذرمهرصداقت   ارسال در شنبه 19 مهر 1393 – 18:32

مثبت 18 اره؟باشه مانمی خونیم فقط خاطرتون باشه یکی طلبتون سالخوردگان،دنیادیده ها، جبران میکنم..منتظرسوپرایز ماباشید..فعلا

@اذرمهرصداقت توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 22 مهر 1393 – 12:41

سلام خانم آذرمهر خانم… پاسخ خدمت شما ارسال شد… با تشکر از حضور همیشه گرمی بخشتان… دریایی…

نام: سمانه علیپور   ارسال در دوشنبه 21 مهر 1393 – 15:10

نظر یعنی نظر خانوم رازی فکر کنم انسان خشک و بی احساس هم با خواندن این داستان نرم و لطیف بشه و دیگر جزئیات که میدانید انصافا خسته نباشید

@سمانه علیپور توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 22 مهر 1393 – 12:44

در خرابات فنا ملک بقا داریم ما خوش بقایی جاودان زین فنا داریم ما کشته عشقیم و جان در کار جانان کرده ایم این حیات لایزالی خونبها داریم ما درود و عرض ادب خانم سمانه خانم. سپاس بابت حضورتان و نظر پر از مهر شما. متشکرم. در لحظه باشید…شاد و آرام

نام: نیوشا   ارسال در چهار شنبه 30 مهر 1393 – 22:29

دزدی ادبی با این همه جسارت؟ این داستان که کپی بوف کور بود البته چند ورژن ضعیف تر.

@نیوشا توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 16:58

درود… پاسخ شما در داستان «تخت بخواب!» و پاسخی که به جناب هشترودی ارائه شده؛ بصورت مبسوط تقدیم شد…

نام: فاطمه ستاره   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 13:36

نام: فاطمه ستاره   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 13:41

یعنی اونقدر خشکش زد که ترک برداشت چینی نازک تنهایی من…

@فاطمه ستاره توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 14:19

دیگه اینجوری شد بانو!! شب که می ماسد غمی در باغ من ز راه گوش می پایم سرفه های مرگ را در ناله ی زنجیر دستانم که می پوسد . . درود بانو… سپاس بابت حضورتان… شاد باشید و دریا

نام: زهرا سوری   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 16:17

به سراغم آمده اند که مهر مرگ را بزنند پشت دست هایی که روزی جای بوسه های تو بود… به سراغ این تن خاکی آمده اند که مرا ببرند و دفن کنند… خاکی که سالهاست بر آن نباریدی و سینه ام شکوفه ای نمی دهد که نمی دهد… میخواهند مرا از تخت بگیرند…در خانه ام را شکسته اند… به بالای تختم می رسند…نگاه میکنند به سینه ای که سالهاست اسب تازی اش آن را یک سر نتاخته است… نگاه میکنند به آمیختگی این تن خاکی که با تخت یکی شده…به دنبال جسمم آمده اند…و گمان برده اند که مرده ام… اگر کسی به دنبال چشم هایم آمده بود… از رد اشکی که گوشم را دور زد… از گردنم گذشت… و در میان گرده ام… چکید… و آخ که هیچکس نشنید… می فهمید…که من زنده ام هنوز! اقای گرانقدر نمیدونم چی باعث شد که با فکر یا بدون فکر جسارت کردم تا نوشته ای که خیلی وقت پیش نوشته بودمو در دنباله ی پیچش قلم توانمند شما بنویسم…خوشحالم که خواننده ی نوشته های شما هستم هنر شما در نوشتن جریان داستانو برام مصور کرد طوری که وقتی هیچکس نفهمیده بود دلیل در خود شکستن را…صدای آّب دوش هنوز به گوش میرسید که تمنای دستی را میکرد تا ناله اش را قطع کند…. حالتون خوب خوش قلم عزیز!

@زهرا سوری توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 14:33

تا در آینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها و دریاها را گریستم ای پری وار در قالب آدمی حضورت بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند؛ دریایی که مرا در خود غرق می کند تا از همه ی گناهان و دروغ شسته شوم و سپیده دم با دستهایت بیدار شوم! . . درود خانم زهرا خانم عزیز. خیلی خوشحالم از آشنایی با شما دریایی… لطف بسیار زیادی کردید که متنتان را برایم نوشتید،بارها خواندمش و هربار حیرتم بیشتر شده از این همه تشابه! گاهی این موارد را که می بینم و با احساسم درکشان می کنم،سیالی خاص درونم جاری می شود و یقین می آورم که چیزی ورای عینیت در این زندگی ما انسانها جاری است…چیزی که نمی دانیم چیست ولی به بودنش ایمان را دارم! چه زیباست وقتی که مشاهده می کنم با همرهی جایی،وقتی،لحظه ای از دریچه ای یکسان به جهان نگریسته ایم! و هرکدام به نحوی آن را نگاشته و یا منقوش کرده ایم… اکنون من از دیدارتان شادی بود و امید به امروزم… سپاسگزارم بابت حضورتان. تشکر ویژه و همچنین بی نهایت مسرورم از اینکه خانم هنرمندی مانند شما داستانهای مرا مطالعه می کند… با احترام در لحظه باشید…شاد و آرام

نام: مرجان عبیات   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 19:05

احساس میکنم این داستان برام خیلی خیلی آشناست

@مرجان عبیات توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 14:36

اتفاقا جریان این داستان برای خودم هم خیلی خیلی آشناست!! انگاری یک جایی دیدمش!! درود مرجان خانم… سپاس بابت حضورت شاد باشی و دریا

نام: نیوشا   ارسال در چهار شنبه 5 آذر 1393 – 02:04

توضیحات شما را خواندم و از آنجایی که عادت دارم در مورد هر چیز تحقیق کنم، به این نتیجه رسیدم که همه مردم جهان در گذشته های دور در یک قبیله زندگی میکردند وبا توجیحات علم روانشناسی در ناخود اگاه مشترکات زیادی دارند.ایران که هیچ، من شنیدم که یک نویسنده در کشوری از نویسنده ایی در کشور دیگر شکایت میکند که کارش را کپی کرده است در صورتیکه اینها اشتراکات ناهوشیار ذهنیشان بوده،بنا براین اگر شما از داستان بوف کور(صادق هدایت)کپی نکرده اید عذر خواهی من رو بپذیرید

@نیوشا توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در جمعه 7 آذر 1393 – 22:54

سلام… اختیار دارید، چرا عذرخواهی؟بزرگوار. فقط یک تبادل نظر کردیم، و خوشحالم با فرد آگاهی آشنا شدم. بله همون طور که خودتون هم فرمودید و بخصوص در نظرات کارل گوستاو یونگ مورد حافظۀ جمعی بشر بخوبی توضیح داده شده( و در کتاب، جهان هولوگرافیگ، ترجمه داریوش مهرجویی) در این مورد هم همون طور که عرض کردم،خجالت نمی کشم که بگم: متاسفانه یا خوشبختانه سالهاست ارتباطم با داستانهای ایرانی قطع شده واز کتابی که شما فرمودید یک خاطره کاملا مخدوش در ذهنم دارم، چرا که خوانش اون اثر مربوط به دوران نوجوانی من بوده… صرفا آثاری رو در داستان میخونم که از سمت دوستان اگاهی مثل شما بهم پیشنهاد داده بشه، والا زیاد با داستانهای خودمان قرابت ندارم. و در ضمن با مطالعه چند اثر از یک نویسنده براحتی میتونیم متوجه بشیم که آیا اون نویسنده کپی کاره و یا تراوشات ذهن خودش رو مکتوب می کنه. بی نهایت از آشنایی با شما سرکار خانم خوشحال شدم، در لحظه شاد باشید و آرام.

نام: یوسف رحیمی   ارسال در دوشنبه 10 آذر 1393 – 08:23

داستان قشنگ و زیبایی بود. لذت بردم.

@یوسف رحیمی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 16 آذر 1393 – 15:17

سلام جناب رحیمی. بسیار خوشحالم که داستان مقبول نظر شماست و سپاسگزارم بابت زمانی که برای خوانش آثار بنده صرف می کنید… در لحظه دریا باشید.

نام: مهشاد   ارسال در پنجشنبه 14 ارديبهشت 1396 – 10:44

من همین امروز داستانتون رو خوندم ! نکته جالب این بود که تداعی کننده بوف کور بود برای من ! امیدوارم روز به روز پیشرفت کنید و ما شاهد افزایش استعداد ها و نویسندگان خوبی مثل شما باشیم

@مهشاد توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در پنجشنبه 14 ارديبهشت 1396 – 01:14

درود بر شما و بی‌نهایت متشکرم ازتون. راستش اگر می‌دانستم این داستان خوانندگانش را پیدا می‌کند و مورد توجه واقع می‌شود و نگاه عزیز و مهربانِ بزرگوارانی چون شما بهش می‌افتد، نهایت سعی‌ام را حین نوشتن‌ به کار می‌بستم و همچنین مورد ویراست دقیق قرارش می‌دادم به هرحال، شاید همین‌‌گونه به دل خوانندگانش نشسته است. تقدیم به وجود عزیزتان. با عشق و احترام یه قصه دیگه هم نزدیک به این فرم دارم، در همین لیست با عنوانِ: «خارش و توپ‌های بیلیارد» اونو دیگه ویراست کردم

نام: برنامه نویسی در کرج   ارسال در چهار شنبه 13 دي 1396 – 11:39

خیلی جالب بود ممنون

@برنامه نویسی در کرج توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در شنبه 7 بهمن 1396 – 04:23

درود بر شما

نام: mohsen   ارسال در یکشنبه 19 فروردين 1397 – 02:26

فوق العاده بود

نام: mohsen   ارسال در دوشنبه 27 فروردين 1397 – 20:59

@mohsen توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در جمعه 21 ارديبهشت 1397 – 02:48

ممنونم از شما

نام: مریم بیدادیان   ارسال در پنجشنبه 7 شهريور 1398 – 16:38

داستانک خوبیه مخصوصا که زمینه درست و قشنگ حس رو به آدم نتقل می کرد

@مریم بیدادیان توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در جمعه 8 شهريور 1398 – 22:24

درود بر شما

نام: ایسا همتی   ارسال در جمعه 16 اسفند 1398 – 20:48

عالی بود

@ایسا همتی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در شنبه 17 اسفند 1398 – 09:48

درود بر شما

نام: دختراتش   ارسال در شنبه 27 ارديبهشت 1399 – 22:26

سلااام چقدر خوشحال شدم از خوندن این مطلب و پیداکردن این سایت خوب متاسفانه الان سایت های رمان خونی افتاده دست افرادی که هیچ استعدادی در زمینه نویسندگی ندارن وچه خوبه این سایت و نکته جالب برام این بود که اکثر نظرها برای سال ۹۳هست درست شش سال پیش

@دختراتش توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در شنبه 31 خرداد 1399 – 03:42

درود و بی‌نهایت سپاس بابت لطف‌‌تان و همچنین خیر مقدم فراوان! برقرار باشید.

نام: میری   ارسال در چهار شنبه 19 شهريور 1399 – 15:17

خوب بود واقعا با احساس

@میری توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در پنجشنبه 3 مهر 1399 – 00:56

سپاس از لطف شما.

نام: م م د   ارسال در پنجشنبه 1 آبان 1399 – 22:10

بهترین داستان کوتاهی که این مدت خوندم. تبریک میگم بهتون داستانتون 6 ساله که نوشته شده و در عین حال بوی قلم همین امروز ها و فردا ها رو میده.

@م م د توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در شنبه 3 آبان 1399 – 01:59

درود بر شما و بی‌نهایت سپاس. شما لطف دارید. ممنون و خوشحالم که این داستان را دوست داشته‌اید. برقرار باشید.

نام: hana   ارسال در جمعه 12 دي 1399 – 15:42

عالی وری وری گود خیلی جالب بود داداش متاسفانه شعر معر بلد نیستم ولی اینو از من داشته باش هیچ وقت ناامید نشو چون میتونی با امید یک سنگ را تبدیل به پرنده کنی

@hana توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 2 فروردين 1400 – 12:52

مخلصیم. راستش من زیاد رابطه‌ی خوبی با امیدواری ندارم، به قول آن فیلسوف چون به عذاب آدمی تداوم می‌بخشد، اما بی‌نهایت سپاس، کلام‌تان یادم می‌ماند، قربان محبتت.

نام: Ťàñį   ارسال در شنبه 8 خرداد 1400 – 17:30

در آن قصه مردی در زیر دوش حمام است ” دو تا عاشق زیر بارون یکیشون خیس(مرد) اون یکی نیست” من خیلی دوسش داشتم جملاتتون احساسی بود و به خوبی بکار برده شده بود . از درون بود که انگار همان مرد عریان تمام آن را به زبان می اورد تمام مدتی که در حال خواندن تک تک این کلمات بودم همه در تصور خود و جلوی چشمانم تصاویرش جان گرفت انگار که من آنجا بوده ام

@Ťàñį توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 23 خرداد 1400 – 02:05

درود بر شما. سپاسگزارم بابت لطف و محبت‌تان. بسیار سپاسگزارم و خوشحالم که داستان را دوست داشته‌اید. شاد و تندرست باشید.

©2011-2013 Dastanak   All Rights Reserved.   •   Design by Ali Karimabadi   •   Powered by Karizan Telecom Run in 0.059 seconds , Load in 0 seconds

سماتک

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

داستان عاشقانه کوتاه و زیبا برای شما کاربر گرامی در ادامه آورده شده است که اگر به دنبال داستان عاشقانه واقعی کوتاه هستید می توانید با سماتک همراه شوید و زیباترین داستان کوتاه عاشقانه واقعی جدید را بخوانید.

 

نخستین داستان عاشقانه واقعی کوتاه و زیبا را در اینجا تقدیم به شما کاربر گرامی می کنیم و امیدواریم از مجموعه جدیدترین داستان عاشقانه کوتاه و زیبا لذت ببرید:

 

عشق پستچی

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.

تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .

هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.

یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

نویسنده: چیستا یثربی

 

=============

 

 

جای خالی تو

طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود.»

نویسنده: مریم سمیع‌ زادگان

 

=============

 

 

تصمیم ساعت ۲ شب

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت ۲ میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت ۱:۴۵ شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم ۱ سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده ۲:۱۵ شب…

داشتم فک میکردم چجوری ۳۰ دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

“حالم خوب نیست” گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت “دلم شکسته”

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده… تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم…

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت “خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم”

اینو که گفت به خودم اومدم… یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم…

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت… یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت…

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده…

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم…

بعد از ساعت ۲ شب…هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن…

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم…ساعت ۲ شب اینکار رو میکنم… .

نویسنده روزبه معین

 

=============

 

 

بیست سالگی

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

نویسنده: روزبه معین

 

=============

 

 

گل سرخی برای محبوبم

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس می‌نل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

 

=============

 

زیباترین داستان های عاشقانه کوتاه و زیبا را در این بخش از سایت سماتک خواندید. شما می توانید هر شب یک متن داستان عاشقانه جدید واقعی را که در بالا آمده است برای خود و همسرتان بخوانید و لذت ببرید.

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستانهای عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی در این مطلب مشاهده می فرمایید، داستانهای که مفهومی زیبا و حقیقی را از عشق های پاک و راستین بازگو می کنند و این مجموعه داستانهای کوتاه رمانتیک و پر احساس بسیار پر طرفدار می باشند.

شنیدن و خواندن قصه های عاشقانه برای اغلب افراد بسیار جذاب است و این داستانها به زیبایی روابط سرشار از عشق و مهر ورزی را به تصویر می کشند و آن چنان خواننده یا شنونده را با خود همراه می کنند که معنای حقیقی عشق در آن ها تجلی می یابد و احساساتشان درگیر مسائل شخصیت های موجود در داستان می شود که با این شخصیت ها به خوبی همذات پنداری می کنند به طوری که برای پایان داستان چیزی به جز وصال را متصور نمی شوند و نمی پسندند.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقانه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد و در واقع احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشق راستین دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست از این رو خواهشمندیم این داستان زیبا را مطالعه کنید.

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.

« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«

دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشو

آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بع داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام می‌تپید؛ اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت: تو حتماً شوخی می‌کنی! قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد؛ اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقت‌ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام؛ اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، این‌ها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند؛ اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام.

امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پر کنند.. پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی‌هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود؛ اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

 

روزانه

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

 

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن برای عکس سلفی + جملات زیبا، سنگین و عاشقانه برای زیر سلفی خودم

اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا

متن و جملات روز جمعه + جمله های کوتاه شاد، غمگین و عاشقانه روز آدینه

متن خداحافظی برای مسافرت و بدرقه کردن عاشقانه رسمی و صمیمانه مسافر

متن خاص عاشقانه انگلیسی + جملات کوتاه و رمانتیک انگلیسی در مورد عشق

مطالب جدید

جملات انگیزشی موفقیت + متن هاب ناب و انگیزشی زیبا و کوتاه

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن عاشقانه 2022 ❤ برای همسر و عشق زندگی و جملات خاص رمانتیک

متن ادبی ماه محرم + جملات و مجموعه شعر در مورد کربلا و امام حسین (ع)

بیماری فارنژیت (التهاب گلو) چیست؟ + روش های درمان

اس ام اس تبریک تولد | جملات تبریک تولد به عزیزان | اس ام اس عاشقانه…

سخنان بزرگان در مورد باران و جملات زیبا در وصف زیبایی باران

اشعار غم انگیز پارسی + شعر غمگین و احساسی از شاعران بزرگ

نکات انتخاب لباس خواب و راهنمای خرید بهترین مدل برای خواب راحت

نکات انتخاب میز ناهارخوری و موارد مهم برای داشتن بهترین و زیباترین میز

فال هفتگی ❤️ 1 تا 7 مرداد ماه + فال جدید هفته pmc شگفت انگیز

فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان کوتاه عاشقانه درونمایه رمانتیک دارد و به دلیل سریع خوانده شدن در دنیای مجازی طرفداران بسیار یافته است. داستان‌های عاشقانه در دسته حکایت و داستان، ژانر ادبیات عاشقانه جای می‌گیرند؛ با توجه به تم داستان، نویسنده انتخاب می‌کند که داستان کوتاه پایان خوش داشته باشد و یا با تلخی جدایی پایان یابد، در بعضی موارد نیز غم و شادی، تلخی و شیرینی در فضای داستان کوتاه به هم آمیخته‌اند. از شما دعوت می‌کنیم  که هفت داستان کوتاه عاشقانه زیبا را در مطلب حاضر بخوانید.

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می‌کند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.»

در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می‌کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌های کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:«من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»
و درحالی‌که هنوز گونه‌اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

محمدرضا جعفری

 

داستان کوتاه عاشقانه

 

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌ای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمی‌خواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من می‌خوره!؟ من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی‌خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم می‌شد که یه روزی بر می‌گرده، وسط داستان هم این‌جوری بود که داره همه تلاشش رو می‌کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می‌کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!

یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی که پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی من صبر می‌کنم. هر کاری هم لازم باشه می‌کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر می‌کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می‌کردی، ولی اونی نبود که الان می‌خواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو می‌خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می‌کندی!

 

داستان کوتاه عاشقانه

 

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.

اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.

گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.

خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.

کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…

تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

 

داستان کوتاه عاشقانه

 

برخلاف تمام ژاپنی‌ها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوال‌های نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشه‌شون به خاندان موهایسو از امپراطوری‌های کهن ژاپن برمی‌گشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.

خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زن‌های ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.

نارازاکی نه موهاشو رنگ می‌کرد و نه آرایش غلیظی داشت ولی با این وجود از خیلی از زن‌های ایرانی زیباتر بود. نارازاکی حتی دماغش رو هم عمل نکرده بود.چشمای درشت مشکی نارازاکی بدجوری جادوت می‌کرد، فرم صورتش غیر قابل توصیف بود، ابروهای کمونی بهم پیوسته با لب‌های درشت و پوست سفید و بدون کوچکترین لک و جوشش تو رو به چالش می‌کشید. اجزای صورتش هارمونی عجیبی داشت.

زمانی که جلوی آینه موهاشو باز می‌کرد دوست داشتی ساعت‌ها بشینی و تو گندم‌زار موهاش مشق جنون کنی. قدِ بلند و اندام کشیدش تو رو به عبادت وادار می‌کرد. زمانی که راه می‌رفت می‌تونستی گوشه‌ای از هنرنمایی خدا رو در اندام نارازاکی تماشا کنی. زمانی که روبروت می‌نشست و باهات حرف می‌زد دلت می‌خواست زمان رو متوقف کنی و سال‌ها به خواب عمیق دوست داشتنش فرو بری.

اعترافش شاید خیلی سخت باشه ولی من عمیقاً شیفته و شیدای نارازاکی شده بودم ولی شاید سخت‌تر از اعتراف به دوست داشتن نارازاکی، باور کردن این مسئله بود که نارازاکی هم دیوونه‌وار عاشق و دلباخته من شده بود، به طوری‌که حاضر بود به خاطر من، خانواده و کشورش رو ترک کنه و همراه من به ایران بیاد. یه عشق عجیب و باور نکردنی. ولی از همه اینا عجیب‌تر شاید این بود که من چن سال پیش اصلاً ژاپن نرفته بودم و عجیب‌ترش این بود که اصلاً دختری به نام نارازاکی تو ژاپن وجود نداشت، ولی چیزی که اصلاً عجیب نبود این بود من دوست داشتم تو این چن خط حس حسادت تو رو تحریک کنم، شاید به اندازه همین چن خط حسادت، عاشقم می‌شدی. حسادت اولین قدم تو راه دوست داشتنه.

 

داستان کوتاه عاشقانه

 

طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد.

سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.

ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند.

طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.

«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.

سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.

هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.

«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید.

دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:

«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود.»

مریم سمیع‌زادگان

 

داستان کوتاه عاشقانه

تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .

یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

 

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت ۲ تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت ۷ صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت ۲ میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت ۱:۴۵ شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم ۱ سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده ۲:۱۵ شب…

داشتم فک میکردم چجوری ۳۰ دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

 “حالم خوب نیست” گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت “دلم شکسته”

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده… تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم…

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت “خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم”

اینو که گفت به خودم اومدم… یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت ۲ هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم…

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت… یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت…

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده…

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم…

بعد از ساعت ۲ شب…هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن…

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم…ساعت ۲ شب اینکار رو میکنم… .

روزبه معین

 

داستان کوتاه عاشقانه غمگین روزبه معین

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشتم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت!

پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

داستان کوتاه عاشقانه جذاب

 

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .

در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید…زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: “آره یادمه…”

شوهرش به سختی‌ گفت:_ یادته پدرت وقتی ما را پیدا پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست…)_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه…مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم..

 

داستان کوتاه عاشقانه زیبا و تاثیرگذار

 

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،
بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
همرشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود ،می گفت:استاد امروز همه غایبند،هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
هیـچ کس زنده نیست… ”همه مُردند”

 

سخن پایانی

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

در اینبخش، زیباترین داستان هاي کوتاه عاشقانه را جمع آوری کرده ایم. داستان هایي کـه بـه وجود آمدن شان اتفاقی نبوده بلکه احساسات نویسندگان دلیل خلق این نوشته ها هستند، بعضی از این داستان ها واقعی هستند و بعضی هم زاییده تخیلات نویسندگان هستند، در واقع انها با این شخصیت پردازی ها و داستان ها احساسات شان رابه تصویر می‌کشند. در ادامه با مـا همراه باشید.

 

پستچی جوان

چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

 

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند!

 

پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!

عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا این‌کـه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!

 

مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟

 

گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم می‌گویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

 

 

ایستگاه

باز رسیدیم بـه ایستگاه ، بارون همه ی جا رو خیس کرده بودو شب بود.

راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.

خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.

بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات می‌دیدم یادته.

عشقم بودی.

مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.

رسیدم خونه با این‌کـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم

گذشت و گذشت و گذشت..

حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم

هوا سرد بود.. ولی کاپشنم تنم بود

رسیدم خونه..

جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود

یه سری مو هاي سفید لابلای مو هاي مشکیم بود.

یه چایی داغ بعدشم خواب.

صبح فردا رسید حس بدی بود

سرما خورده بودم تنهای تنها.

 

 

مرد مست وفادار

مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه

 

صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد

 

مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…

 

هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو…

 

 

گل فروش

رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟

گفت: بفروشم کـه چی؟

تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد

با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟

گفتم: بخرم کـه چی؟

تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!

اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد

تـو بدون عشقت..

مـن بدون خواهرم ..

 

 

وقتی 15 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی.

 

وقتی کـه 20 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی

دستم رو تـو دستات گرفتی

انگار از این‌کـه منو از دست بدی وحشت داشتی

 

وقتی کـه 25 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم .

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..

پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.

 

وقتی 30 سالت شد

مـن بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

 

وقتی 40 ساله شدي

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو داشتی میز شام رو تمیز می کردی

گفتی باشه عزیزم

ولی همین حالا وقت اینه کـه بری تـو درسها بـه بچه مون کمک کنی

 

وقتی کـه 50 سالت شد

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو همونجور کـه بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

 

وقتی 60 سالت شد

بهت گفتم کـه چقدر دوستت دارم

تـو بـه مـن لبخند زدی…

 

وقتی کـه 70 ساله شدي

مـن بهت گفتم دوستت دارم

در حالیکه روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

مـن نامه هاي عاشقانه ات

کـه 50 سال پیش برای مـن نوشته بودی رو می خوندم

دستامون تـو دست هم بود

 

وقتی کـه 80 سالت شد…

این تـو بودی کـه گفتی کـه مـن رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم…

فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی مـن بود…

چون تـو هم گفتی کـه منو دوست داری

بـه کسیکه دوستش داری بگو کـه چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی کـه از دستش بدی مهم نیست کـه چقدر بلند فریاد بزنی، زیرا کـه او دیگر صدایت را نخواهد شنید.

 

 

جای خالی تـو

طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای این‌کـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.

 

حسین اقا کـه برآشفت، همه ی گفتند یکیدیگر کـه بیاید جای خالی زنش پر می شود. حسین اقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت ودر رابه هم کوبید. «همه ی» گفتند یک مدتی تنها باشد وادار می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین اقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت.

 

«همه ی» گفتند امسال دیگر حسین اقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین اقا زن بگیرد، حسین اقا میگفت آن‌موقع کـه بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و بـه پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.

 

همه ی گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش اسـت، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین اقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌هاي همه ی را نمی‌شنید. دیروز حسین اقا مرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد بـه کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:

هر چیز کـه مال تـو باشد خوب اسـت، حتی اگر جای خالی «تـو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست کـه با یک مشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌ وقت دل نمیشود.

 

 

عاشق دریای مواج

صبح روزبعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌هاي روی مو هاي فرش اتلاف نکرد. مدام جمله‌اي راکه سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود بـه یاد می‌آورد.سعید درحالی‌کـه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جاییکه مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می کند دهانش را جلو برد و بـه آرامی زیر گوشش گفت:

 

تـو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن کـه بشی. تـو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. مـن برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر. در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌هاي کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت

 

مـن تـو رو نه بـه خاطر این‌کـه دوستم داری، بلکه بـه خاطر این‌کـه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم. و درحالی‌کـه هنوز گونه‌ اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.

 

 

همین هم اکنون می‌خوام

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تـو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم.

 

دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی کـه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود.حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود کـه مـن ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم.

 

خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ هم اکنون؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌اي تـو خونه کـه مامان خالی کرده بود. مـن هم رفتم تـو اتاقم. نمی خواستم بزنم تـو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو بـه چـه درد مـن می‌خوره!؟

 

مـن کـه خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تـو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش بـه نوه عموم.یه روز اولین عشق زندگیم کـه چهارده سال ازم بزرگ‌تر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی کـه چند سال ازش بزرگ تر بود ازدواج کرد. منم کـه نمی خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم میشد کـه یه روزی بر می‌گرده.

وسط داستان هم این‌جوری بود کـه داره همه ی تلاشش رو می‌کنه کـه برگرده. این وسطا هم گاهی بـه مـن از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌اي ندارم جز این‌کـه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم بـه دل کندن. مـن هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم کـه برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم کـه برگشته، تا این‌کـه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تـو فیس بوک پیدا کردیم همو.

 

اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً هم اکنون؟ مـن خیلی وقته کـه دل کندم! یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود کـه فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه کـه تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی کـه پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی مـن صبر میکنم. هر کاری هم لازم باشه میکنم.

 

یکسال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. بـه خودم گفتم حتما استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم کـه از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی خشمگین بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود کـه مـن فکر میکردم. گفتم پژمان همونی بود کـه تـو فکر می کردي، ولی اونی نبود کـه هم اکنون می خواستي…

 

 

بیست سالگی

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی کـه همه ی چیز طعم تازه‌اي دارد و بـه معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌هاي اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، پادشاه دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه ی رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

 

آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد. اما خب مـن فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می کردم داره مـن رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی کـه همکلاسی بودیم مـن حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا این‌کـه یه روز وقتی کـه داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم بـه سرم زد کـه اونم توی تئاترم بازی کنه، البته مـن هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی کردم و اینکار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم بـه هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با این‌کـه حدس می‌زدم شاید کنف شم و بـه گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:

 

اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.

گفت: ولی مـن مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تـو فقط بیا.

 

خلاصه بهترین روزهای زندگی مـن شروع شد، صبح‌ها بـه شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می‌زدم، کلی بـه خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم ودر آخر تمرین تئاتر، گفت و گو‌هاي دلپذیری بین مـا شکل می گرفت. کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…

 

تئاتر باغ آلبالوی مـن بـه بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه مـن رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌هاي ویژه رو دعوت می کردیم از مـن خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز بـه بعد مـن دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

 

 

معنای خوشبختی

دخترک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمیخواست احساسات خود رابه پسر ابراز کند، از این‌کـه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور وی را می‌دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک درود بـه یک دیگر، دل دختر را گرم می کرد.

 

او کـه ساختن ستاره هاي کاغذی را یاد گرفته بود هرروز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با مو هاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش بـه باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامیکه همه ی دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آن ها حرف می زدند، دختر در سکوت بـه عدد اي کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای اولین بار دلتنگی رابه معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. بـه یاد نداشت چند بار دست هاي دوستی راکه بـه سویش دراز می شد، رد کرده بود. دراین چهار سال تنها در پی آن بود کـه برای فوق لیسانس در دانشگاهی کـه پسر درس میخواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود کـه بعنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.

 

اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری هاي روی قفسه اش بـه شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد ودر شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده اسـت. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.

در مراسم عروسی، دختر بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بودو بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم ازآن توست… و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر بطور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده ودر حال ورشکستگی اسـت. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هرروز وی را اذيت میدهند. دختر بسیار نگران شد و بـه جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود راکه تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

 

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بودو تنها زندگی می کرد. دراین سال ها پسر با پول هاي دختر تجارت خودرا نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود رابه او بدهد اما دختر همه ی را رد کرد و قبل از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

 

پسر برای مدت طولانی بـه او نگاه کرد ودر آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر بـه شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هرروز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در بین دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، میتوانید آنرا برای مـن نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود کـه ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته هاي روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

= پدربزرگ، رویش چـه نوشته شده اسـت؟

= پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟

 

کاغذ بـه زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این اسـت کـه در دنیا کسی هست کـه بی اعتنا بـه نتیجه، دوستت دارد.

 

 

پسر پالتو فروش

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه می‌ایستند:

 

دختر:وای چـه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟

 

وارد مغازه می‌شوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده

 

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده: 360 هزار تومان

پسر: باشه میخرمش

دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق می‌زند

 

دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی…

میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

 

پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه:

مهم نیست عزیزم مهم این‌کـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم

برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم

بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن

 

پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟

دختر: آره

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی

پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟

دختر: خوب معلومه نه

 

یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد

 

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون می‌کشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر می‌ایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد.

 

پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد…

 

سایت سرگرمیداستانک،داستان کوتاه جالب داستان عاشقانه دست های نگهبان داستان عاشقانه دست های نگهبان – آکا داستان عاشقانه دست های نگهبان – آکاآکاایران: داستان ..


دانلود رمان جنون عشق اندروید ، PDF و آیفونDownloads-icon

ویکی پاوه | سایتی برای همه ایرانیان | گلچینی از بهترین مطالب اینترنت | آخرین مطالب روز دنیا و مطالب علمی و دانستنیها | ویکی پاوه

دانلود رمان عاشقانه صحنه دار با فرمت pdf. n نویسنده کافه تک رمان ‌ ژانر : عاشقانه/ طنز/ کلکلی خلاصه: داستان در مورد دختريه كه از بچگي به پسرخالش تكيه كرده. بعد از مدتي پسر واسه تحصيل به خارج از كشور ميره و دانلود رمان دوست دختر اجاره ای من نسخه پی..

رمان عاشقانه ایرانی صحنه دار برای موبایل ♦ ژانر رمان: عاشقانه و اجتماعی ♦ تعداد صفحات: 178 ♦ نوع فایل: pdf ♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 1.46 مگابایت ♦ نویسنده: mohaddese989 ♦ توضیحات:..

.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود رایگان رمان عاشقانه ایرانی صحنه دار» ثبت شده است دانلود رمان در انتظار آرامش اندروید apk. آیفون pdf. epub و موبایل..

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

دانلود رمان های عاشقانه,دانلود رمان متجاوز دوست داشتنی,دانلود رمان همسر کوچک من,دانلود رمان حرارت تن تو..

داستان کوتاه عاشقانه ایرانی بهشت کوچک من. رمان غمگین گریه دار. Funny. 2. داستان کوتاه عاشقانه ایرانی بهشت کوچک من یک رمان داستان کوتاه عاشقانه غمگین گریه دار نام کتاب : بهشت کوچک من حجم کتاب : ۱٫۷۰ مگا بایت تعداد صفحات : ۱۰۵ دانلود داستان کوتاه عاشقانه ایرانی بهشت کوچک من رمان..

اسم چن تا رمان عاشقانه ی صحنه دار قشنگ که پایانش خوب باشه – ویسگون..

گذری کوتاه از ردپای چند متن در رمان سقفِ بلند تنهایی. نوشته‌ی حسین رادبوی. 6 رمان عاشقانه كه در سال گذشته میلادی منتشر شده‌اند نامزدان نهایی چهل‌و‌نهمین دوره از جایزه «بهترین رمان عاشقانه سال» كشور انگلستان هستند. جزیره لختی ها در ترکیه, جسیکا آلبا برهنه, جشنواره باسن..

دانلود رمان های صحنه دار ایرانی. شهره. دانلود جدیدترین رمان های صحنه دار ایرانی با لینک مستقیم. برای دانلود رمان ها وارد کانال زیر شوید. کانال رمان رمان صحنه دار دانلود رمان. https://telegram.me/bia4roman. 99. نمی پسندم! می پسندم..

داستان کوتاه عاشقانه و غمگین. دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود. صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند. از اینکه راز..

دانلود رمان; دانلود رمان ایرانی; رمانی عاشقانه و زیبا که هرگز از خوندنش پشیمون نمیشین..

دسته بندی : دانلود رمان ایرانی و عاشقانه رمان جدید رمان بدون سانسور. دانلود رمان ترسناک. دانلود رمان عاشقانه ایرانی جدید. رمان عاشقانه جدید 2019 و 2018 تاریخ : یکشنبه 17 فوریه 2019..

دانلود رمان +18,دانلود رمان صحنه دار,دانلود رمان خارجی,رمان خارجی صحنه دار,دانلود رمان خارجی صحنه دار,دانلود رمان صحنه دار apk,دانلود رمان صحنه دار pdf,دانلود رمان مثبت هجده,دانلود رمان بزرگسالان,..

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان عاشقانه گریه دار» ثبت شده است – دانلود جدید ترین رمان های عاشقانه داستان های عاشقانه دانلود رمان جدید. Download Roman irani jadid. دانلود رمان های جدید ایرانی نودهشتیا. خواندن رمان آنلاین..

داستان کوتاه عاشقانه. ۱. عاشق دریای مواج. صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد. میز صبحانه را چید. لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید. شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد..

ممکن است یک رمان عاشقانه کوتاه یا بلند در دل داستان خود نوعی هنجارشکنی عاشقانه را توصیف کند و به خواننده عبرت دهد یا خواسته و ناخواسته باعث بهبود روابط عاطفی و انسانی ‌شود و درک عمیقی از عشق در انسان به وجود ‌آورد..

کانال رمان عاشقانه صحنه دار تلگرام. کانال داستان کوتاه هر روز با داستانهای جذاب و. 12 مه 1996. دانلود رمان های صحنه دار ایرانی..

دانلود رمان عاشقانه pdf,دانلود جدیدترین رمان های ایرانی 97 با لینک مستقیم,دانلود رایگان رمان خارجی 2018,کتاب نودهشتیا برای موبایل اندروید,رمان با فرمت pdf و apk,رمان اربابی کلکلی با پایان خوش,بهترین رمان از نظر خوانندگان,رمان پلیسی جنایی مخصوص گوشی,رمان هم خونه ای کل کلی..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان عاشقانه ایرانی صحنه دار» ثبت شده است – دانلود سریال و فیلم , نمونه سوال , کتاب , بازی اندروید , قسمت فصل , زیرنویس , داستان , رمان , پیام نور , پاسخ..

دانلود رمان کوتاه صدای پای خدا. این رمان که در ژانر های عاشقانه. اجتماعی قرار دارد توسط” saamira ” در 256 صفحه نوشته شده و توسط ” Aida Farahani & DENIRA ” ویراستاری شده است و امروز برای شما عزیزان بر روی سایت ” رمان سه ” برای دانلود قرار داده شده است. ادامه مطلب ۲۶ آذر ۹۶. ۰۷:۳۰ ۰ نظر ۰ ۰..

رمان عاشقانه ایرانی صحنه دار – John Nina Mode دانلود جدیدترین رمان های صحنه دار ایرانی با لینک مستقیم برای دانلود رمان ها وارد .

.

مطالب پیشنهادی :

ادمین تبلیغات اینستاگرام چیست و چه وظایفی دارد؟

درمان گیاهی برای ریزش موهای چرب

فواید کدو تنبل چیست؟ / از تنظیم فشار خون گرفته تا کنترل دیابت

کم خوابی عامل اصلی افسردگی زنان جوان

در مورد فواید سیگار بیشتر بدانید و راه کاهش مضرات سیگار

۷ راهکار ساده طب سنتی برای «پُر شدن صورت»

روش‌های سنتی جِرم‌گیریِ دندان در خانه

شایع‌ ترین علائم سرطان کلیه + 5 نشانه سرطان کلیه

چرا لازم است حتما از بالم استفاده کنیم؟

بهترین نوشیدنی‌ها برای لاغر شدن

ریشه‌ها ، علائم ، خصوصیات ، پیشگیری و درمان و داروهای گوشه‌گیری و انزواطلبی

گردن درد ،ماتم گرفتن ندارد، راه دارد

سیر و این همه خاصیت؟!

سقوط اسپرم، کرونا و ناباروری مردان ایرانی

جرم گیری دندان در خانه + روش های آسان و کم هزینه خانگی

درمان نفخ شکم به روش ساده + علت نفخ شکم چیست؟

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار

جدیدترین مطالب سایت

ادمین تبلیغات اینستاگرام چیست و چه وظایفی دارد؟

چرا لازم است حتما از بالم استفاده کنیم؟

خواص درمانی نبات؛ شاهکار طب سنتی

رژیم غذایی گیاهی بر بارداری تاثیر دارد؟

رژیم غذایی مناسب کودکان چیست؟

علائم سکته قلبی؛ ۱۲ نشانه ساده اما مرگبار

ویتامین B6 برای بدن چه مزایایی دارد؟

بهترین روش های طبیعی برای ترک سیگار

آیا طب سوزنی می‌تواند افسردگی را درمان کند؟

چگونه از شر جوش های سفت و دردناک خلاص شویم؟

چگونه گل مژه را از بین ببریم؟

عصرانه‌ مقوی برای ورزشکاران

رژیم لاغری جدید مخصوص آقایان چاق!

چگونه تورم و باد معده را برطرف کنیم؟

چگونه از اضافه وزن جلوگیری کنیم؟

۶ ماده غذایی عالی برای رسیدن به شکم شش تکه

تمام حقوق برای سایت ویکی پاوه محفوظ است.

wikipaveh.com | All Rights Reserved – © 2020

داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار
داستان عاشقانه کوتاه صحنه دار
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *