داستان عاشقانه واقعی

داستان عاشقانه واقعی
داستان عاشقانه واقعی

داستان عاشقانه واقعی زیبا و جذابی را در این مقاله برای شما گرداوری نموده ایم که مطمئنا از مطالعه و خواندن این داستان کوتاه که بر اساس واقعیت های عاشقانه بین دو نفر نوشتته شده است لذت می برید.

مطالعه انواع داستانهای عاشقانه واقعی کمک می کنند با دنیای واقعی اطراف و احساسات دیگران بیشتر آشنا شده و با توجه به روابط عاشقانه و احساسی، آنها را شناخت و با گوشه ایی از زندگی عاشقانه آنها آشنا شد. در این مقاله داستانی عاشقانه و رمانتیک را که بر اساس واقعیت نوشته شده است را مشاهده می فرمایید که امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. تا پایان همراه ما باشید.

اولین داستان عاشقانه واقعی که در این مقاله ارائه می دهیم مربوط به زندگی عاشقانه و زیبای فاطمه و کمال است که با عشق شروع می شود و با همه سختی ها و مشکلات در کنار هم خوشبختی را احساس می کنند. در ادامه می توانید این داستان عاشقانه واقعی زیبا و جذاب را که از زبان شخصیت دختر داستان نوشته شده است مطالعه فرمایید.

داستان عاشقانه واقعی

به دلیل اینکه پدرم ناتوان بود و مادرم هم به امور خانه و کارهای کشاورزی مشغول بود، فقر در زندگی ما بیداد می‌کرد و فقط از دار دنیا یک آلاچیق در وسط جنگل داشتیم. من به دلیل اینکه دختر بزرگ خانواده بودم و خود را مسوول می‌دانستم، شروع به کارکردم. زمانی‌که به خودم آمدم که۳۰سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم ، تا اینکه با پسری به نام کمال که فقط ۲۰سال داشت، آشنا شدم.

مادرکمال در سن ۱۷سالگی با یک پیرمرد ۵۰ساله که در گذشته زنش به دلیل بیماری فوت کرده بود، ازدواج کرد. کمال که فقط ۷سال داشت پدرش فوت کرد، او هم مانند من مسوولیت خانواده‌اش را قبول کرده بود. کمال زندگی خوبی نداشت و بارها با افراد آلمانی که با او در دوران پهلوی در معدن زغال سنگ کار می‌کردند رابطه صمیمانه‌ای برقرار کرده بود و قصد مهاجرت به آن کشور را داشت؛ اما به عشق من و مادرش در ایران ماند.با تمام مخالفت‌های مادر و اطرافیان،کمال با من که ۱۰سال از او بزرگتر بودم، ازدواج کرد. من چهره خوبی نداشتم و سبزه بودم؛ اما او بسیار زیبا و خوش اندام بود. در گذشته به چهره و سن خیلی اهمیت می‌دادند و هر موقع در جمعی قرار می‌گرفتیم، همه کمال را سرزنش می‌کردند که این چه زنیه که گرفتی؟! البته این حرف و حدیث‌ها و دخالت‌ها هیچ گاه در زندگی من تاثیری نداشتند؛ زیرا با اینکه کمال سواد دانشگاهی نداشت؛ اما مدام کتاب‌های فراوانی را مطالعه می‌کرد و از سطح فرهنگی بالایی برخوردار بود.

کمال از همه برادرهایش و همین طور خواهرش بزرگتر بود و پدرش را از دست داده بود، و حکم پدر را برای آنها داشت. مشکلات خودمان یک طرف، مشکلات خانواده‌هایمان هم طرفی دیگر. با اینکه از لحاظ مالی بسیار در تنگنا قرار گرفته بودم، ولی ۴دختر و ۲پسر به دنیا آوردم.

نمی دانم درگذشته چرا انقدر فقر فرهنگی زیاد بود؟(باخنده) با اینکه مردم وضع مالی خوبی نداشتند؛ اما بازهم مردم چند تا چند تا بچه به دنیا می‌آوردند.با تمام سختی روزگار، شبانه‌روز در کارگاه ریسندگی کار می‌کردم، گاهی اوقات برای فرزندان یک تکه بادمجان و یا سیب زمینی کباب می‌کردم تا گرسنه نمانند.

خدا را شکر این وضعیت طولانی نبود و بعد از چند سال بخت با ما یار بود و همسرم توانست با تعمیر ساعت‌های مردم، که از همان آلمانی‌ها یاد گرفته بود، یک مغازه کوچک اجاره کند. من هم بعد از ۳۰سال بازنشسته شدم و دیگر هیچ سهمی در خرج خانه نداشتم و تمام پولهایم را پس انداز می‌کردم.

به تدریج همسرم مغازه‌اش را فروخت و ساعت فروشی بزرگی در میدان شهر خرید. بعد زمین و خانه و مغازه ها اضافه شدند که ما را به ثروت میلیاردی رساند و از این طریق پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را هم زیر بال و پر خود قرار دادم.خدارا شکر می‌کنم فرزندانم در شرایط خوبی بزرگ شدند و همه آنها مدارک دانشگاهی گرفتند و در زندگی زناشویی‌شان بسیار موفق هستند و هیچ دغدغه ای از جانب آنها ندارم. طی این ۵۳سال زندگی مشترک، حتی یکبار به همدیگر «تو» نگفتیم.

خوشبختی‌مان را مدیون احترام و فرهنگ بالای همسرم می‌دانم. او همیشه مرا درک می‌کرد. کمال در زندگی خیلی زحمت کشید و همیشه دستش به خیر بود. کل آشنایان و بستگان و اطرافیان همه دوستش دارند.چون همیشه بزرگ هر مجلس است و هر کس کار بزرگی می خواهد انجام دهد، با او مشورت می‌کند و بارها بین زوجینی که اخلاف داشتند، واسطه شده است و آنها را به یک زندگی خوب دعوت کرده است. درست است که من و همسرم در زندگی‌مان سختی زیادی را تحمل کردیم، اما یکی از عوامل موفقیت ما دعای خیر مادر کمال و اطرافیان بود، زیرا بیشتر از خودمان به فکر اطرافیان بودیم.تا آنجایی که از دستمان برمی‌آمد از لحاظ مالی و یا پشتیبانی به مردم کمک می‌کردیم. همسرم بسیار دست و دلباز بود و هیچگاه مرا از لحاظ مالی در تنگنا قرار نداد. تا به حال ۵دفعه با همسرم به خانه خدا رفتیم و به خاطر این همه خوشبختی از او سپاسگزاری کردیم.

زندگی پستی و بلندی، سرد و گرمی و زشتی و زیبایی دارد. انسان‌ ها اگر سختی نکشند، قدر آسایش را نمی‌دانند و پیشرفتی نخواهد کرد. و من بسیار خدا را شاکرم که زندگی عاشقانه و زیبایی را نصیبم نمود و همسری مهربان و فداکار دارم.

بسیاری از افراد در زندگی به دنبال نیمه گمشده خود می گردند و تصور می کنند باید در یک اتفاق غیر منتظره و در مکانی خاصی عشق خود را بیابند. اما باید گفت عشق چیزی نیست که بتوان آن را پیدا کرد و در جستجوی آن بود؛ عشق هر زمان و در هر مکانی ممکن است اتفاق بیفتد و نیازی به گذشت زمانی طولانی نیست زیرا عشق واقعی خیلی زود خو را نشان می دهد که اگر علاقمندی راستین و حقیقی باشد پیوندی ناگسستنی را میان قلب ها برقرار می کند.

شاید تاکنون داستان های عاشقانه بسیاری را شنیده یا خوانده باشید که بر اساس تخیل راوی و نویسنده خلق شده باشد، اما در ادامه این بخش قصد داریم ۳ داستان عاشقانه حقیقی خارجی را بیان نماییم که هر یک در کشورهای مختلف جهان در زمان های متفاوتی اتفاق افتاده است با مطالعه این داستان ها حقیقت این مساله که عشق راه خود را پیدا می کند و قلب ها را به هم گره می زند را بی خوبی در خواهید یافت. توجه داشته باشید این روابط عاشقانه کاملا واقعی هستند و با عشق های خیال انگیز که داستان های آن را تاکنون بارها شنیده اید و خواندید تفاوت دارند.

سال ۱۹۴۲ بود و یک زن جوان اسلواکی یهودی به نام هلن به آشویتز فرستاده شد. هلنا زیبا بود و یکی از آسان ترین شغل ها در بخشی از کمپ به او داده شد. شغل هلنا مرتب کردن وسایلی دزدیده شده از خانواده های یهودی و فرستادن آن ها به آلمان بود. او می توانست موهای خود را بلند نگه دارد و در خطر کشته شدن نبود. اما بسیاری از افراد خانواده او در بخش های دیگر کمپ کشته شده بودند؛ بنابراین درست مثل سایر زندانی‎ ها تنفر خاصی از نازی ها داشت.

وقتی افسر ۲۰ ساله اس اس به نام فرانز در یادداشتی به او گفت:عاشق او شده، هلنا با نفرت آن را مچاله کرد. او حتی به فرانز نگاه هم نکرد. با این وجود فرانز به رفتار دوستانه با او ادامه داد. به او غذای اضافه می داد و در برابر سایر نگهبانان از او حفاظت می کرد. یک روز فرانز خواهر هلنا را از مرگ در اتاق گاز نجات داد و شخصا او را تا کمپی که هلنا در آن بود اسکورت کرد. خواهران به هم پیوستند و این برای هلنا کافی بود تا به فرانز فرصتی بدهد. آن ها با هم رابطه عاشقانه داشتند ولی وقتی جنگ تمام شد راهشان از هم جدا شد. با این حال وقتی هلنا به دادگاه رفت درباره شخصیت او شهادت داد و زندگیش را نجات داد.

دختری به نام ویکتوریا یکی از کتابفروشی های مورد علاقه خود را در توئیتر دنبال می کرد که متوجه شد کسی که حساب توئیتر این کتابفروشی را آپدیت می کند بسیار باهوش و بامزه است. او در توئیتی نوشت که عاشق او شده است. در واقع این حساب توسط پسری هم سن و سال او با نام جاناتان اداره می شد. او به صورت پاره وقت در کتابفروشی کار می کرد. بعد از توئیت ویکتوریا آن ها با هم درباره نوشته های جاناتان صحبت کردند، اما هرگز مکالمه فراتر نرفت.

یک روز جاناتان توئیت کرد که عاشق دونات است. گرچه آن ها هرگز رو در رو ملاقات نکرده بودند، اما ویکتوریا با یک پاکت دونات به کتابفروشی رفت. آن ها را روی کانتر گذاشت و فرار کرد، چون خجالت می کشید. جاناتان بعد از کار به ویکتوریا پیشنهاد داد با هم بیرون بروند. اکنون سه سال و نیم از آن زمان گذاشته، آن ها با هم ازدواج کرده و جاناتان یک نویسنده حرفه ای شده است.

وقتی خوزه ۱۶ ساله بود به خاطر یک قتل درجه دو به ۲۰ سال زندان محکوم شد. او بعد از گذراندن کل دوران بزرگسالی خود پشت میله های زندان، زمان زیادی داشت تا به اشتباهات نوجوانی خود فکر کند. او در کلاس های معتبر کالج در داخل زندان شرکت کرد و در وبسایتی ثبت نام کرد که آن ها را با کسانی که مایل بودند دوست مکاتبه ای آن ها شوند آشنا می کرد. خوزه با بری موریس آشنا شد. آن ها نامه هایی برای هم می نوشتند که ۲۰ – ۲۵ صفحه بود.

بری هیچ عکسی از خوزه ندیده بود، اما عاشق او شده بود. او احساس کرد خوزه با وجود تجاربی که دارد ارزش زیادی برای زندگی دارد و بلوغی در او می دید که هرگز در مردان دیگر ندیده بود. بعد از یک سال نامه نگاری، بری او را در زندان ملاقات کرد. یک سال بعد از ملاقات، تماس تلفنی و نامه نگاری، خوزه از بری خواستگاری کرد. آن ها در سال ۲۰۱۳ وقتی هر دو ۲۳ ساله بودند ازدواج کردند. بری قصد داشت به دانشگاه پزشکی برود و منتظر آزادی خوزه بماند. خوزه در سال ۲۰۲۰ آزاد خواهد شد.

امیدواریم از مطالعه داستان عاشقانه واقعی کمال و فاطمه لذت برده باشید و درس های مهمی از این داستان زیبا گرفته باشید. پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان ها در بخش داستان عاشقانه دیدن فرمایید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

داستان عاشقانه واقعی

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

در ذهن و فکر بسیاری از ما همیشه قصه های عاشقانه عشق خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را تداعی می کند اما در روزگار ما نیز عشق هایی وجود دارد که به عجیب ترین شکل ممکن عشق های قدیمی را به تصویر می کشند.

تقریبا پیدا کردن عشق هیچوقت مثل فیلم ها نیست. بیشتر مردم عشق خود را در دانشگاه، محل کار یا از طریق اینترنت پیدا می کنند. در بیشتر موارد هیچ چیز عجیب و جادویی در رابطه آن ها وجود ندارد و بیشترشان به اندازه کافی خسته کننده هستند که بگوییم عشق واقعی وجود ندارد. با این حال گاهی یک داستان عاشقانه آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که می تواند داستان یک فیلم سینمایی باشد. این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.

زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.

همیشه می گویند هیچ چیز مانند عشق های کودکی نیست شاید نیز درست می گویند آنقدر پاک و بی الایش هستند که همه چیز را مانند دنیای خود ساده و قشنگ می بینند …. در ادامه مطلب با داستان عاشقانه واقعی امیر و نازنین با شما کاربران گرامی پرشین وی هستیم با ما همراه شوید

فضای دانشگاه روی نازنین و داستان عشق او و امیرحسین تاثیر گذاشته بود هر وقت از دانشگاهبر می گشت و امیر حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه هایمختلف امیر حسین رو بی محلی می کرد تا یک سال امیر حسین رو دور داد تا این که توجمع پیش همه گفته بود این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارمو بهتر هستش امیر حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه …..ادامه این داستان عشق واقعی را در ادامه مطلب بخوانید:

اصلا هیچ کس باورش نمی شد نازنین تو این داستان عشقی همچین حرفی رو بزنه امیر حسین بلند شده بود گفته بود که واقعا نازنین تو این حرف رو جدی میگی؟ نازنین هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاه رو تموم کنم ۴ سال طول می کشه بهتر اینه به فکر دختر دیگه ای باشی این برای هر دو تا مون بهتره امیر حسین هم گفته بود شوخی بسه دیگه!

نازنین هم گفته بود من هیچ وقت اینقدر جدی نبودم امیرحسین هم در جوابش گفته بود نکنه من کاریکردم که از دستم ناراحت شدی؟اونم گفته بود تو کاری نکردی من به درد تو نمیخورم این رو گفته بودو از خونه بیرون زده بود امیر حسین رفته بود دنبالش تو خیابون دعواشون شده بود امیر حسین بهشگفته بود تو چه مرگت شده؟ چرا اینقدر بی ربط حرف می زنی؟ این داستان عاشقی تلخ رو شیرینکن و بیا بریم خونه من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

اما قلب مهربون و نازک نازنین داستان عشق ما از سنگ شده بود به امیر حسین گفته بود اگه ادامهبدی خودم رو می کشم امیر حسین هم با گریه گفته بود چه کسی نازنین من رو از من گرفته؟داستان عاشقانه واقعی

نازنین هم گفته بود کسی نگرفته ما از اول هم مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز بی ارزشی است و حالا پول حرف اول رو همه جا میزنه و امیر حسین گفته بود خب منم پول دار میشم منم می روم دانشگاه نازنین هم در جواب گفته بود

ما اصلا به درد هم نمی خوریم و لطفا دیگه هیچ وقت سراغ من نیا! بعد از این داستان عاشقیتلخ هر کاری پدر و مادر نازنین و امیر حسین کردند که نازنین راضی بشه نازنین دست برار نبودکه نرفت این وسط امیر حسین خودش رو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آرومکردن خودش درسش رو ول کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص های روان گردان.

نازنین هم که هرگز به فکر داستان عشق امیرحسین نبود، بعد از ۲ سال از دانشگاه وارد یک داستانعشق دیگه شده بود و با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا امیر حسین عشق خودشرو تو لباس عروسی با یکی دیگه می دید اینجا بود که پدر مادر امیر حسین اون رو برده بودند

به یک مرکز درمان و امیر حسین خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به نازنین و داستان عشقخودش و نازنین فکر نمی کنه و زندگی اش رو دوباره درست خواهد کرد بعد از تقریبا چند ماهامیر حسین سلامتی خودش رو به دست اورد و درسش رو دوباره شروع کرد و درس می خوند برایکنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس می خوند انگیزه هاش چند برابر شده بودند

( این داستان عاشقی رو که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و من که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمی کنه) بعد از امتحان کنکور امیر حسین رشته مهندسی عمران قبول شده بود و دیگه زندگی اش از این رو به اون رو شده بود امیر حسین با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکتر ها سالم شده بود و برای خودش شده بود مهندس!

جالب این بود که شوهر نازنین فردی چشم چرون و شکاک هم بود و مدام چشمش دنبال دخترای مردمبود و اجازه نمی داد نازنین که به خونه پدر و مادرش بره همیشه گوشی نازنین رو چک می کردحتی چند بار نازنین رو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش استفاده می کردو نه از وجود شوهرش چون خودش خراب بود

به زنش هم شک می کرد نازنین چون به امیر حسین تو این داستان عشقی پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود مدام می گفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با امیر حسین تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بین شون بود فکر می کرد آرزوی مرگ می کرد که چرا تو این داستان عشق اینقدر در حق امیر حسین بد کرده ولی روش نمی شد

که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرشگفته بود من دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم نازنین با چشمی پر از اشک و خون برگشته بودخونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد

الآن خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحی اش رو به کلی از دست داده بود دانشگاهش رو هم تمومنکرده بود بعضی موقع ها درس می خوند ولی مگه زخم زبون مردم اجازه می داد درس بخونه و راحت باشه!

امیر حسین هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با امیر حسین رو به رو شه به خاطر همین امیر حسین رفته بود تو اتاقش و احوالش رو پرسیده بود نازنین هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجر کش کنی؟

آره من احمق هستم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت می خواد بگو امیر حسین هم گفته بودنه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودت رو بکنی من اشتباه کردمکه مزاحمت می شدم عشق چیز پوچ و بی فایده ای است این حرف نازنین رو داغون کرد

بعد به نازنین گفته بود که خودش رو ناراحت نکنه و میتونه زندگیش رو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه و یک داستان عاشقی دیگه رو شروع کنه فقط اراده می خواد و توکل به خدا این رو گفته بود و خواسته بود بره ولی نازنین مانع شده بود و نذاشته بود

یقه اش رو گرفته بود و بهش گفته بود من تو رو می خوام من اشتباه کردم من بچه بودمگول اطرافیانم رو خوردم بخدا هنوز عاشقتم امیر حسین که از شرم و خجالت قرمز شده بودزبونش بند اومده بود و همین جوری نگاه اش میکرد بعد نازنین گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتمو خاطرات بچگی مون بعد دفتر خاطراتش رو آورده بود و به امیر حسین نشون داده بود

امیر حسین عاشق واقعی داستان عشق ما که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو این طرف ها نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت می گشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو نازنین کوچولو و قشنگ خودمی بعد به نازنین گفته بود

همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی نازنین از بس گریه کرده بوددیگه اشکی نمونده بود و باورش نمی شد امیر حسین بخشیدتش و هنوز دوستش دارهبعد از چند ساعت حرف زدن امیر حسین تدارک خواستگاری رو چیده بود و نازنین روبرای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.

این هم داستان پر ماجرای امیر حسین و نازنین ولی مرد هایی مثل امیر حسین کم هستن اما فقطدر داستان عاشقانه واقعی نیستند و می توان آن ها را در واقعیت هم یافت و باید دانستکه پول و عشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشوید.

هوش پارسی

از مجموعه پیام های تبریک از راه دور این مطلب ایده گرفته و آن را برای تبریک به عزیزانی که در کنارتان نیستند استفاده کنید.

متن تبریک تولد برای اقوام ، دوستان ، عزیزان و یاران !

Copyright (c) 2006-2021 persianv.com All Rights Reserved

© باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت persianv.com مجاز میباشد .

دکلمه داستان شعر دلنوشته متن ادبی متن ترانه های قدیمی


داستان عاشقانه واقعی

? تقدیم به فخر فروشانی که هیچ کس را باور ندارن ?

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
“حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!” این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت. ❤️
بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.❤️

حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.❤️
همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.❤️

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.❤️

یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.❤️

حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که “حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.” ❤️

صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد.❤️

شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.”❤️

کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم.

حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم.

احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.❤️

حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.❤️

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم.❤️
دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم.❤️

ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: “تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”

اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.❤️

دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.❤️

اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد… ❤️❤️
پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.❤️

در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :❤️
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.”❤️

بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:❤️
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”❤️

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:❤️

“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”?

حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم.❤️

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.❤️

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.❤️

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم. حمید نوشته بود:❤️

“وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”❤️

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.❤️

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم.❤️
شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:❤️
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”❤️

شش ماه در تنهایی گذشت.❤️❤️
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.❤️

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند.

پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”❤️

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: “حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”❤️

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند.❤️

دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.❤️

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم.❤️داستان عاشقانه واقعی

بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.❤️

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: “از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”❤️

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.❤️

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.❤️

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:❤️

❤️”اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟”?❤️


داستان فوق العاده قشنگ هم اتاقی

loveziba

این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کورِ بی دستُ پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ؛


2016-06-09

 توسط
loveziba
· Published 2016-06-09


2016-06-20

 توسط
loveziba
· Published 2016-06-20


2016-09-28

 توسط
loveziba
· Published 2016-09-28

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

دنبال کنید:

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

11 ژوئن, 2021

حسین منزوی / شاعران سایت

در دست گلی دارم شاعر حسین منزوی دکلمه فاطیما

6 آوریل, 2021

شاعران سایت / محمدرضا نظری

لیلی شاعر محمدرضا نظری دکلمه شعله آزاد

6 آوریل, 2021

شاعران سایت / فریدون مشیری

بازگشت شاعر فریدون مشیری گویندگان مهران کشفی پور و سمیرا طراوت

22 آوریل, 2020

شاعران سایت / محمدرضا نظری

رنجیده ام شاعر محمدرضا نظری دکلمه علی برزگر

22 آوریل, 2020

نویسندگان

مرد خوب نویسنده فرگل مشتاقی گوینده هلنا کاشفی

16 آوریل, 2020

شاعران سایت

گذر عمر شعر و دکلمه محمد پازوکی

15 آوریل, 2020

شاعران سایت / مهدی اخوان ثالث

زمستان شاعر مهدی اخوان ثالث گویندگان شعله آزاد و احمد پارسا

15 آوریل, 2020

شاعران سایت

نیمه های گمشده شاعر علی ابراهیمی دکلمه مهناز افشاری

10 آوریل, 2020

شاعران سایت / لیلی آزاد

آرامش شعر و دکلمه لیلی آزاد

9 آوریل, 2020

شاعران سایت / قاسم ساروی

خاطرات شعر و دکلمه قاسم ساروی

7 آوریل, 2020

سمیر رستگار / شاعران سایت

چشم گریان شاعر سمیر رستگار دکلمه شیدا شهرزاد

4 آوریل, 2020

شاعران سایت

پنجره شاعر مینو پناهپور دکلمه مدرس زاده

17 آگوست, 2019

شاعران سایت

لحظه های تیره ابهام شاعر نسرین جهاندیده دکلمه علی شیراوند

16 آگوست, 2019

داستان های صوتی

داستان صوتی لیلی و مجنون با صدای سانیا انوش

22 دسامبر, 2016

سیمین دانشور / نویسندگان

دست نوشته فوق العاده دردم می آید نویسنده سیمین دانشور

24 ژوئن, 2016

حسین منزوی / شاعران سایت

در دست گلی دارم شاعر حسین منزوی دکلمه فاطیما

6 آوریل, 2021

نویسندگان

زمین نویسنده محمدصادق اسکندری گوینده قاسم پوزش

16 آگوست, 2019

علی جوکار / نویسندگان

مجموعه دلنوشته های پاییز خاطرات نویسنده علی جوکار همراه باخوانش

24 نوامبر, 2017

داستان های زیبا

داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا

4 جولای, 2016

بتول مبشری / شاعران سایت

دلم تغییر میخواهد شاعر بتول مبشری دکلمه لیلا موسوی

31 آگوست, 2017

متن ترانه ها / مرضیه

متن ترانه زیبای می زده از مرضیه

25 فوریه, 2017

متن ترانه ها

متن ترانه ساقی الهه

26 فوریه, 2019

شاعران سایت / شبنم میرزایی وند

اشعار کوتاه شاعر شبنم میرزایی وند

12 سپتامبر, 2018

اشعار بختیاری / غفار سواری زنگنه

شعر پلاک شاعر غفار سواری زنگنه خوانش شعر مریم بختیاری

4 دسامبر, 2017

فروغ فرخزاد / مجموعه اشعار

مجموعه کامل اشعار کتاب عصیان شاعر فروغ فرخزاد

19 مه, 2017

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

11 ژوئن, 2021

بهناز پالیزبان / شاعران سایت

غزلیات بهناز پالیزبان دکلمه مدرس زاده

2 ژانویه, 2019

داستان های صوتی

داستان صوتی لیلی و مجنون با صدای سانیا انوش

22 دسامبر, 2016

سیمین دانشور / نویسندگان

دست نوشته فوق العاده دردم می آید نویسنده سیمین دانشور

24 ژوئن, 2016

حسین منزوی / شاعران سایت

در دست گلی دارم شاعر حسین منزوی دکلمه فاطیما

6 آوریل, 2021

نویسندگان

زمین نویسنده محمدصادق اسکندری گوینده قاسم پوزش

16 آگوست, 2019

علی جوکار / نویسندگان

مجموعه دلنوشته های پاییز خاطرات نویسنده علی جوکار همراه باخوانش

24 نوامبر, 2017

داستان های زیبا

داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا

4 جولای, 2016

بتول مبشری / شاعران سایت

دلم تغییر میخواهد شاعر بتول مبشری دکلمه لیلا موسوی

31 آگوست, 2017

متن ترانه ها / مرضیه

متن ترانه زیبای می زده از مرضیه

25 فوریه, 2017

داستان های زیبا

داستان عاشقانه جدایی تنها مرگ دو عاشق واقعی

21 اکتبر, 2016

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

11 ژوئن, 2021

علی جوکار / نویسندگان

مجموعه دلنوشته های پاییز خاطرات نویسنده علی جوکار همراه باخوانش

24 نوامبر, 2017

نویسندگان

زمین نویسنده محمدصادق اسکندری گوینده قاسم پوزش

16 آگوست, 2019

سیمین دانشور / نویسندگان

دست نوشته فوق العاده دردم می آید نویسنده سیمین دانشور

24 ژوئن, 2016

نویسندگان

دست نوشته زیبای عاشقانه غمگین

28 ژوئن, 2016

پریناز ارشد / نویسندگان

دلنوشته حسرت زنان سرزمینم پریناز ارشد دکلمه هلنا

24 جولای, 2017

الناز حاجیوندی / نویسندگان

دلنوشته غمگین وقتی میرفت نویسنده الناز حاجیوندی خوانش متن هلنا

8 نوامبر, 2017

ناهید جوادی / نویسندگان

دلنوشته دلم کمی تفاوت میخواهد نویسنده ناهید جوادی

13 ژانویه, 2018

نازنین عابدین پور / نویسندگان

بیقراری نویسنده نازنین عابدین پور خوانش لیلا موسوی

7 سپتامبر, 2018

شجاع حیدری / نویسندگان

یلدا نویسنده شجاع حیدری دکلمه فاطیما

15 دسامبر, 2018

داستان های زیبا

داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا

4 جولای, 2016

داستان های زیبا

داستان عاشقانه جدایی تنها مرگ دو عاشق واقعی

21 اکتبر, 2016

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

11 ژوئن, 2021

داستان های زیبا

داستان آموزنده زیبای آرامش در زندگی

2 جولای, 2016

داستان های زیبا

داستان زیبای عشق واقعی مریم و جواد

23 ژوئن, 2016

داستان های زیبا

استاد بیژن ترقی درباره ی شعر برگ خزان می نویسد

12 اکتبر, 2016

داستان های زیبا

داستان عاشقانه بسیار زیبای شهاب و مهناز

3 جولای, 2016

داستان های زیبا

داستان بسیار زیبا عشق و دیوانگی

9 ژوئن, 2016

داستان های زیبا

داستان زیبای یک قورباغه عاشق

16 جولای, 2016

داستان های زیبا / علی جوکار

داستان تردید نویسنده علی جوکار گویندگان مرتضی خدام و مینا الوندی

4 آوریل, 2017

© 2022، عشق زیبا، حق کپی رایت محفوظ است. سایت با نام عشق زیبا معرفی شده است. طراحی کاور . تنظیم و میکس صدا . طراحی کلیپ ویدئو اکولایزر رایگان است. ثبت دکلمه . پادکست . کلیپ دکلمه . ویدئو اکولایزر . کتاب صوتی سایت های دیگر شاعران . آوای مستان . دکلمه

 

من مهسان هستم ۲۳ سالمه تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم وقتی که ۱۹ سالم بود وارد دانشگاه شدم محیط دانشگاه خیلی برام خوشایند بود به طوری که اگه یه روز بچه های دانشگاه رو نمیدیدم دلم براشون تنگ میشد کلاس خوبی داشتیم همه بچه ها با معرفت بودن چه دختر چه پسر توی پسر ها یکی بود که اسمش ماهان بود ماهان پسر خوبی بود و یکم شیطون و همین شیطونیش باعث شد که من بهش علاقه مند بشم ماهان با اینکه پسر شیطونی بوود اما کمتر با دختر ها شوخی میکرد و همین کارش باعث میشد من کمتر باهاش برخورد داشته باشم اما به شدت بهش علاقه مند بوودم اگه یه روز نمیومد دانشگاه دلم براش تنگ میشد روز ها و ماه ها گذشت و من همون علاقه شدید رو به ماهان داشتم  اما تو این مدت به ماهان یه جورایی فهمونده بودم که دوسش دارم  یه روز یکی از دوستام تو کلاس بهم گفت ماهانو با یکی از دختر های دانشگاه تو پارک دیدن  اولش فک کردم داره دروغ میگه و میخواد منو حرص بده اما کم کم این خبر تو کلاس پیچیده شد و منم باور کردم که حقیقته  اون روز وقتی اومدم خونه کلی گریه کردم و به خودم لعنت فرستادم که چرا زودتر بهش نگفتم چند روز گذشت ماهان به دانشگاه نیومد هیچکدام از بچه های کلاس هم ازش خبر نداشتن  دلم خیلی براش تنگ شده بود اومدم خونه حالم بدجوری گرفته بود  فرداش که رفتم کلاس دیدم اومده وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم میخواستم بهش بفهمونم از کارش ناراحتم  اما ماهان منو ندید وقتی رو میزم نشستم سرمو برگردوندم که یکباره دیگه ببینمش اما وفتی سرمو برگردوندم دیدم داره نگام میکنه یه دفه تو دلم خالی شد نگاش خیلی عجیب بود با ناراحتی سرمو برگردوندم و به پنجره خیره شده بودم معنی نگاشو نفهمیده بوودم اون روز دیگه جرات نمیکردم نگاش کنم اما دوستام گفتن ماهان امروز بدجور تو نخته نکنه مخشو زدی با خودم گفتم ای کاش زده بوودم و من جای اون دختره تو پارک پیشش بوودم بغض عجیبی گلومو گرفته بود


 

 سلام
.راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم

 

عوض شد
….

داستان عاشقانه واقعی

 

منم
سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید

 

 داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه

 

بودم
ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری

 

بودم یه
جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا

 

نیومده 

 

 

 

شدیدآ
آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی

 

شاد
بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی

 

تونسته
بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ولی ترم 2 بودم که اول های

 

ترم بود
کلاس زبان و استادمون شدیدآ سخت گیر بود من بد جور می ترسیدم ازش یه روز من

 

دیر
کلاس رسیدم جا نبود مجبور شدم همون ردیف اول کنار پسر ها بشینم تا آخر اون کلاس

 

احساس
می کردم پسری که بغل دستیم نشسته همه اش توجه اش رو منه ولی من انقدر مغرور

 

بودم
حتی به خودم اجازه ندادم برگردم ببینم کی هس! فقط زیر چشمی احساس می کردم ریش

 

داره
کلاس تموم شد ولی من باز نگاش نکردم بیرون که اومدیم به دوستم گفتم: ای بابا اون
پسر

 

ی که
ریش داشت کی بود اعصابمو خورد کرد انقدر زیر نظرم داشت بچه ها گفتن اون مهمون

 

بود دیگه در باره این موضوع حرفی نزده
شد تا اینکه یکی از هم کلاسیام اومدن گفتن می خوایم

 

یه کلاس
تشکیل بدیم خواهشآ شمام حمایت کنید منم با سر تآئید کردم خلاصه اومدن این کلاس

 

داستان عاشقانه واقعی

و تشکیل
بدن گفتن اول جمع شیم وقت کلاس هارو تعیین کنیم ما جمع شدیم یه کلاس خالی بعد

 

در زده
شد یه پسر اومد تو گفتن این می خواد تدریس کنه من خندیدم به دوستم گفتم مو هاشو

 

عین
دختر ها در ست کرده وقت کلاسام تعیین کردن من دنبال یه بهونه بودم که نرم کلاس بلند

 

شدم
گفتم وقت کلاس ها بده من نمی آم همین که از کلاس می خواستم برم بیرون دبیر گفت پس

 

شما
کدوم روزا وقت دارین من گفتم روزهای جمعه فقط وقت دارم که بچه هام با این موافق

 

نیستن
.دبیر برگش گفت پس روزای جمعه تآئید شد همه تعجب کردن و ناراحت شدن ولی اون

 

خیالش
نبود و اصلآ به غیافه من نگا نمی کرد و بعد رفت ما از هفته بعدش می رفتیم کلاس

 

هاش
اسمش محمد بود و خیلی ام خوشگل بود کم کم همه دوستام عاشق اش شده بودن وقتی

 

اونا از
علاقه شون به محمد می گفتن من می خندیدم همه شون با هم درگیر بودن که محمد

 

کدومو
می خواد انتخاب کنه یه رقابت جدی بینشون بود هر کاری برا جلب نظر محمد می کردن

 

و محمد
خیلی سر سنگین بود ماهها گذشت همین جوری و محمد به کسی پیشنهاد نداد بعضی

 

از
دوستام واقعآ عاشق شده بودن و من با خودم می گفتم این دوستای من چقدر … آخه این

 

پسر چی
داره که این همه براش میمیرن!!!!!!!!!بعد چند ماه دوستام اومدن گفتن هلن این محمد

 

فکر کنم
از تو خوشش می آد گفتم برو دختر اون تا حالا بهم نگاه هم نکرده چی دوسم

 

داره!!!! دوستام گفتن هلن برا شرط
بندی هستی؟! منم با تمام اعتماد به نفس قبول کردم شرط رو

 

پیتزا
تو بهترین جا بود …جالب بود بگم درست ۱ ماه بعد محمد بهم پیشنهاد ازدواج داد(و
جالب

 

ترش
اینجاس اون پسری که سر کلاس زبان چشمش به من بود محمد بود و این کلاس هم نقشه

 

ی بود
تا به من نزدیک تر شه) …من موندم چی باید جواب می دادم شوکه شده بودم از یه

 

طرف من
هیچ احساسی به محمد نداشتم از طرف دیگه ام می خواستم تو آلم بچگی به دوستام

 

پز بدم
که منو انتخاب کرد با اینکه من اصلآ کاری به کارش نداشتم … بهش جواب

 

دادم
:راستش جواب من مثبت ولی من نمی تونم نشناخته بات ازدواج کنم باید یه مدت با هم
آشنا

 

شیم…
گفت اگه ممکن یه قرار بزاریم باید یه چیز هایی بتون بگم منم گفتم تنها نمی تونم
بیام

 

ولی با
دوستم می آم در ضمن از ترسم فقط به یکی از دوسام ماجرا محمد و گفتم تا بتونم با

 

اون برم
… قرار و تو دانشگاه تو یه کلاس خلوت گذاشتیم. ما که رسیدیم کلاس بعد اینکه

 

نشستیم
یه کتاب دستم داد گفت این کتاب و برا شما خریدم من کتاب گرفتم بعد زل زد بهم و یه

 

لحظه تمام بدنم لمس شد خودمم نفهمیدم
چی شد دیگه لام تا کام نتونستم پیشش حرف بزنم هر

 

چی سوال
می پرسید نهایت کاری که می تونستم انجام بدم حرکت سرم بود محمد یه کاغذ درآورد

 

گفت می
خوام بین خودمون عهد هایی بزاریم خودش می گفت و می نوشت من فقط با تمام

 

عشق بهش
زل زده بودم با خودم می گفتم چطور ممکن تا ۱۰ دقیقه پیش برام با یه غریبه فرقی

 

نداشت
ولی الان ممیرم براش !!! چطور من این مدت این چشماشو ندیده بودم!! شرط هایی برام

 

گذاشت
که سخت بود بیش از اون چیزی بود که ما بودیم البته اینم بگم این شرط ها در مورد

 

شخصیت و
حجاب بود … اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود جز محمد حتی اگه جون می

 

خواست
می دادم همه شرط هارو با سر تآئید کردم … اون روز وقتی برمی گشتم خونه چقدر

 

احساس
بی خودی می کردم. احساس می کردم تمام غرورم زیر عشق لح شده خلاصه من

 

باهاش
حرف می زدم منم یه شرطی واسه اون گذاشتم گفتم رابطه ما فقط تلفنی می تونه باشه

 

اونم
قبول کرد ماها با هم حرف زدیم ولی من تو این مدت با شخصیتم در گیر بودم تا همونی شم

 

که اون
می خواد کم کم همه دانشگاه فهمید حتی استادا آخه چند بار سر دعوا برا التماس

 

دانشگاه
اومد و جلو همه گریه کرد تا من ببخشمش و همه می گفتن واقعآ عاشقمه منم می

 

دونستم.
تو این چند ماه خونواده هامونم با هم رابطه داشتن زود زود زنگ می زدن حتی پدر

 

هامونم
می دونستن ماجرامونو همه منتظر من بودن که جواب مثبت بدم تا بیان برا خواستگاری

 

ولی من
در حین حال که هر روز بیشتر عاشق محمد می شدم ولی شرط هاش هر روز بیشتر

 

می شد و
من زیر همه اونا لح شده بودم طوری که خواهرم گفت اون روزی که به عقد اون در

 

اومدی
منو فرآموش کن بقیه ام زیاد راضی نبودن چون زیادی ام شکاک بود من مونده بودم تو
۲

 

راهی
واقعآ دنیا سرم خراب شده بود …. هر روز زندگی مو می نوشتم می ذاشتم جلوم باید

 

یکی و
انتخاب می کردم !!! با خودم گفتم می تونم محمد راضی کنم تا یکم کوتاه بیاد تا

 

خونوادمم راضی شن از محمد خواستم که
یکم درکم کنه و قبول کرد و من چند روزبرا فکر

 

کردنش
باش حرف نزدم وقتی اومد جواب بده منو به جون مادرم قسم داد تا دیگه ترکش نکنم منم

 

قبول
کردم و منم از اون قول گرفتم دیگه ترکم نکنه ما چند روز با هم خوش بودیم ولی بعد
چند

 

روز ماه
رمضون بود برا سحری بیدار شده بودیم محمد بهم اس ام اس زد گفت من دیگه نمی

 

تونم
تحمل کنم هلن یا اونی می شی که من می خوام یا می رم برا همیشه منم گفتم که واقعآ
نمی

 

تونم
دسته خودم نیست حالم خیلی بد بود داشتم زیر بغض گریه هام خفه می شدم بهش نوشتم

 

باشه با
تمام وجود دوست دارم و با تمام عشق ازت جدا می شم مواظب خودت باش امیدوارم

 

خوشبخت
شی اونم اس داد چطوری اینقدر خونسردی من دارم اینجا میمیرم ! اونم خداحافظی

 

کرد
دریغ از این که بدونم اون آخرین باری خواهد بود که بهش اس می دم!!!!!!!!!! حالم

 

اصلآ
خوب نبود ۱۰ روز تحمل کردم بعد تصمیم گرفتم پای هر چی شده عشق مو رها نکنم با

 

خواهرم
رفتم بیرون با سلیقه ی اون که می دونستم چه جوری دوست داره خرید کردم خوشحال

 

بودم شب
می خوام بهش اس بدم که من هستم با وجود همه شرط هات وقتی با خواهرم بر می

 

گشتیم
از خرید خیلی شلوغ بود از بین اون همه آدم چشم های عشق مو دیدم زل زدم به چشم

 

هاش
اونم به من زل زده بود ولی خیلی خشمگین من نزدیک می شدم بهش ولی اون وسط اون

 

شلوغی
با چند نفر واستاده بود نزدیک تر که شدم دیدم ۳ تا زن با یه دختر کنارش یه خواهر

 

کوچکتر
از خودش داشت من که از کنارشون رد شدم برگشتم پشتم دیدم با اون دختر دارن می

 

رن نا
خود آگاه از پشت زل زده بودم بهشون وقتی اونا پیچیدن تو خیابونو دیگه دیده نشدن
چشمم

 

افتاد
به اون خانوم هایی که با محمد اینا بودن و هنوز با هم حرف می زدن یکیشون مادر محمد

 

بود
چشماش پر شده بود من معنی هیچ کدوم از این کارارو نفهمیدم با تمام خوشحالی اومدم

 

خونه با
خودم گفتم چند روز صبر کنم ۳شنبه محمد می آد دانشگاه اونجا بهش می گم پیش همه

 

من این
چند روز همه اش فکر عقد و عروسی بودم که چی کار کنیم چون همه منتظر جواب

 

مثبت من
بودن منم که دیگه قبول کرده بودم ولی هر شب تو خواب همون صحنه ی و می دیدم

 

که
بیرون دیده بودم می دیدم با اون دختر دارن می رن من از پشت نگاشون می کنم بیدار می

 

شدم با
خودم می گفتم چرا باید من خواهر اونو هر شب تو خواب ببینم روز ۲شنبه بود یکی از

 

دوستام
اس ام اس زد گفت محمد ازدواج کرده تموم دنیا سرم خراب شده بود باورم نمیشد ولی

 

وقتی
چند نفر تآئید کردن باورم شد … و اون روز من مردم دیگه نیستم ….دنیامو یادش رفت

 

بهم
برگردونه و رفت….. باورم نمی شد تمام اون روزو زار زدم با صدای بلند گریه کردم ۲
روز

 

چشمام
جایی و نمی دید مامانم دستمو می گرفت بعد ۲ روز هر کی یه خبر می داد بهم می

 

گفتن
دست شو گرفته خیابونارو می گردن من زدم بیرون صبح می رفتم تا شب تا فقط یه بار

 

ببینمشون خودمم نمی دونستم چرا !!!
فقط دوست داشتم ببینمش !!! من هر روز تو دکتر ها

 

بودم ۱
ماه برام مرخصی نوشتن تا دانشگاه نرم دستام بد جوری می لرزید خودمم فقط اشک می

 

ریختم
ولی اون داشت با زنش خیابونارو میگشت… حالم هر روز بدتر می شد افسرده کامل

 

بودم یه
روز بابام وقتی حالمو دید اومد یکی زد تو گوشم و خودش اشک ریخت من از حال

 

رفتم
وقتی چشم هامو باز کردم تنها بودم همه با اخم نگام می کردن که چقدر بی شورم که به

 

خاطر
خودم خونوادمو عذاب می دم … من ۱ سال اینجوری گذروندم همه دیده بودنش به جز

 

من ولی
یه روز منم دیدمش ولی تنها وقتی دیدمش دست دوستمو یه جوری فشار دادم تا بتونم

 

اون
لحظه سر پا بمونم و بگم با رفتنت من نمردم دست دوستم زخم شده بود با یه نیش خند از

 

کنارم
رد شد هنوزم نفهمیدم اون نیشخند چی بود!!! به خودش افتخار می کرد که بازیم داده!!!

 

من
همچنان غمگین بودم لبخند رو لبام غریبی می کرد ۲ سال هر روز اشک می رختم و می

 

خوابیدم
تو خوابم دو تاشونو میدیدم نصفه شبی از خواب می پریدم گریه می کردم یه آرام بخش

 

می
خوردم می خوابیدم…. تو این مدت خواستگار های زیادی داشتم همه رو رد می کردم اولا

 

پدر
مادرم چیزی نمی گفتن ولی دیگه کم کم اصرار می کردن به یکی از خواستگار ها جواب

 

مثبت
بدم ولی من قبول نمی کردم چون می دونستم نمی تونم با اون روحیه در کنار یکی دیگه

 

باشم
همه رو رد می کردم یه روز امتحان ترم داشتم داشتم درس می خوندم تلفنمون زنگ خورد

 

مامانم
نماز می خوند تموم کرد جواب داد منم تو اتاق خودم بودم دیدم تاریخ تولد مو می گه

 

رشته مو
میگه من فهمیدم که باز خواستگار رفتم اتاق گفتم رد کن ها مامان ولی مامان رد نکرد

 

و قرار
شد بیان من تو اتاق گریه کردم خودمو زدم گفتم زنگ بزن ردش کن ولی عین خیالشم نشد

 

مامانم
بعد برگشت گفت بزار بیان جواب رد می دیم منم به این امید بودم که بیان و جواب رد
بدیم

 

اون روز
اومدم بیرون بعد دیدم دارن قرار می زارن تا پسره ام بیاد من اشاره کردم که بگو نه
ولی

 

باز
دیدم توجه ی به من نکرد و قرار گذاشتن بعد اینکه مادرش رفت کلی گریه کردم که
چراقرار

 

گذاشتی
مگه نگفته بودی ردش می کنیم گفت بزار پسره بیاد بره میگیم نپسندید دختره باز منو

 

راضی
کردن پسره اومد من اصلآ توجهی به حرفاش نداشتم چون می دونستم می خوام ردش کنم

 

بعد
اینکه پسره رفت دیدم همه دارن تعریف می کنن من باز التماس کردم که منو مجبور به

 

ازدواج
نکنن بعد چند روز مادرش زنگ زد و اومدن رفتیم خرید و آزمایش دیگه تسلیم شدم

 

خونوادم
منو بازی دادن بد کردن بام… و اون روز رسید چشمامو باز کردم دیدم سر سفره عقدم

 

اونم با
کسی که هیچ شناختی باش نداشتم حتی به قیافه شم نگاه نکرده بودم مثل مرده ها فقط

 

نگاه می
کردم که چرا باید به مرگ من این همه آدم دست بزنن بعد عقد که همه رفتن خونه

 

خودشون
و دامادم همچنین با مامانم خیلی حرف زدم گفتم من چی کار باید بکنم ؟ چه جوری

 

پیش کسی
باشم که دوستش ندارم مامانم گفت یه مدت صبر کن مطمئن باش کم کم بهش وابسته

 

می شی
منم به این امید بودم بعد اون روز سعی کردم هر چی تو ذهنم بود و دور بریزم و برا

 

خودم یه
فرصت دیگه برا زندگی بدم و همه خاطرات گذشته رو سوزندم و یه صفحه جدید برا

 

خودم
باز کردم .. ولی متآسفانه این صفحه از زندگیمم خط خطی شد نامزدم خیلی عذیتم می

 

کرد همه
جوره حرفمون چپ میومد می زد زیر گوشم ازم بردگی می خواست… ازم می خواست

 

با
خونوادم رابطه کمی داشته باشم و در تمام روزها با خونواده ی اونا باشم ولی من در
مقابل

 

حرف هاش
کاراش چیزی نمی گفتم تا روزی که ۲ بار پیش بابام و دامادمون گذاشت زیر

 

گوشم
… اون روز بابام اومد و گفت بازم می خوایش ؟! من در جواب گفتم نه خیلی اذیتم کرده

 

من به
شما نگفتم و همه چیز و تعریف کردم اینکه شب منو برده تو یه جای تاریک شب ولم کرد

 

و برگشت
اینکه هر بار تو ماشین دست روم بلند می کرد … و فرداش پدرم وکیل گرفت تا

 

طلاقمو
بگیره الان یه سال کارمون تو دادگاه من از همه چی گذشتم از مهریه و نفقه و همه

 

طلا ها
ولی اون برا یه امضاء داره عذابم می ده … اینم سر نوشت من بود ولی باز خدارو

 

شکر می
کنم در دوران نامزدی فهمیدم و دارم جدا می شم و هیچ رابطه ی بینمون اتفاق نیوفتاده

 

بود و
الان ۲۲ سالمه مهندسم ولی بی کار ! و اینم می دونم زخمی که محمد تو دلم به وجود

 

آورده
هیچ وقت خوب نمی شه هر بار که با زنش می بینم و با زنش بهم نگاه می کنن دلم پر

 

خون می
شه و هیچ وقت هم حلالش نمی کنم… ممنون سرنوشت منم خوندین …برام دعا کنید

یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …

– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .داستان عاشقانه واقعی

۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !

علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟

صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.

او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .

مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.

برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم.

علیرضا که آدم معتقدی است از این بابت خیلی ناراحت شد و گفت: داداش جان، تو و سیما نامحرم هستید و درست نیست که درمکانی خلوت با هم باشید ضمن این که من به تو قول داده ام تا جایی که ازدستم بر بیاید کمکت خواهم کرد .

البته این را هم بگویم من از منیره و خانواده اش رضایت چندانی ندارم چون آنها خانواده با حیایی نیستند و از نظر حجاب و اعتقادی همین الان هم با همسرم اختلاف پیدا کرده ام. پس تو می توانی با مشورت و تفکر منطقی ، همسر مناسب تری برای خودت پیدا کنی.

آن روز با شرمندگی از علیرضا خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم اما متاسفانه قصه دیدار من و سیما با اصرار همسر برادرم به طور کاملا مخفیانه ادامه پیدا کرد.

اسیر هوس های پلید شدم:

علیرضا که بعد از مرگ پدرم حکم سرپرست وبزرگتر خانواده ما را داشت با گذشت از سهم ارث و همچنین فروش خودروی سواری خود ،برایم مغازه آبرومندی دست و پا کرد و من با غرورو سربلندی جلوی دوستان و آشنایان مشغول کار شدم .

با این که بیشتر اوقات درمحل کارم بودم کمتر فرصت می کردم به دیدن سیما بروم و منیره از این موضوع شاکی شده بود.

همسر برادرم یک روزبه مغازه ام آمد و گفت: نقشه ای دارم که طبق آن تو و سیما هر روز می توانید همین جا همدیگر را ببینید.

اوبا این بهانه که توی خانه حوصله اش سر می رود از برادرم خواست تا در مغازه ام مشغول کار شود و علیرضا هم قبول کرد .

به این ترتیب بود که با منیره همکار شدم و خواهرش نیز هر روز به دیدن ما می آمد . حدود دو ماه گذشت و من متوجه شدم که علیرضا و منیره سر مسائل اعتقادی و نوع پوشش و حجاب ،دچار اختلافات جدی شده اند و با هم بگو مگو دارند.

برادرم می گفت همسرش با پسر جوانی که از قبل به هم علاقمند بوده اند ارتباط پنهانی دارد و کار آنها در کمتر از چند ماه به قهر و جدایی عاطفی رسید .

درمدتی که منیره به خانه پدرش رفته بود تنها رابط او و برادرم من بودم و متاسفانه این زن خیانت کاربا نگاهی شیطانی ، کم کم روی احساساتم پا گذاشت و با تعریف و تمجید هایی که از من می کرد می گفت: کاش به جای این که با علیرضا ازدواج کنم زن تو می شدم و … !

منیره با این حرف ها و بازی چشمانش مرا فریب داد و تا به خودم آمدم متوجه شدم اسیر هوس های پلیدم شده ام.

یک سال گذشت و علیر ضا که حتی با پادرمیانی ریش سفید های فامیل هم راهی برای نجات زندگی اش پیدا نکرده بود به طور توافقی از همسرش جدا شد .

او حتی برای پرداخت مهریه همسرش آپارتمان کوچکی که با هزار بدبختی خریده بود را به منیره داد و درست در روزهایی که برادرم نیاز به یک پشتوانه عاطفی و احساسی عمیق داشت من به عنوان کسی که جبران سال ها محبت و دوستی بی ریا و پدرانه علیرضا را همراه با از خودگذشتگی او برای راه اندازی مغازه ام ، مدیون این مرد بزرگ بودم فریب دو چشم شیطانی همسرش را خوردم و فریفته نگاهی شدم که نگاهم را برای همیشه به زمین دوخته است و رو ندارم سرم را بالا بیاورم.

در این لحظه صدای هق هق گریه مرد جوان در فضای اتاق مرکز مشاوره پلیس خرسان رضوی پیچید و او چند دقیقه ای سرش را روی میزگذاشت و صورتش را بین دستانش پنهان کرد تا راحت تر بتواند عقده دلش را خالی کند.

ازدواج من و منیره ، کمر برادرم را شکست

پس از آن که علیرضا همسرش را طلاق داد سر خودش را با کتاب و مطالعه سرگرم کرد و تصمیم گرفت به طور ضمن خدمت ادامه تحصیل بدهد.

من هم دلم خیلی برای او می سوخت و با خواهر همسرش قطع ارتباط کردم .

اما هنوز یک ماه نگذشته بود که متوجه شدم منیره با عبور از جلوی مغازه ام مرا زیر نظر دارد .

یک روز با احساس بدی که نسبت به او پیدا کرده بودم از مغازه بیرون آمدم تا با چند حرف رکیک، خجالتش بدهم و همین کار راهم کردم.

منیره با شنیدن حرف هایم به گریه افتاد و داخل مغازه ام آمد. او در حالی که به چشمانم زل زده بود کمی درد دل کرد .

هر چه سرم را پایین انداختم تا به چشم هایش نگاه نکنم نتوانستم اسب سرکش هوس های پلیدم را کنترل کنم .متاسفانه آن روز،یکی دو ساعت با منیره صحبت کردم .

او بیشتر از این که با سخنانش مرا تحت تاثیر حرف هایش قرار دهد بانگاه تحریک کننده اش فریبم دادو عقل و منطق را زیر پا گذاشتم .

از آن روز به بعد رابطه عاطفی من و منیره عمیق شد تا جایی که پس از گذشت حدود شش ماه با هم قرار ازدواج گذاشتیم و من بدون رضایت خانواده ام کت و شلوار دامادی پوشیدم و او را به عقد خودم در آوردم.

ازدواج من و منیره ، کمر علیرضا را شکست و او انتقالی گرفت و همراه مادر پیرم از شهر خودمان به تهران رفت .

من نیز با خانه ای که برادرم به عنوان مهریه به منیره داده بود و مغازه ای که با کمک او راه انداخته بودم زندگی نکبت باری را آغاز کردم اما این پیوند شوم در لجنزار فساد و خیانت از هم گسست و در مدت کوتاهی فهمیدم چه حماقت و اشتباه بزرگی کرده ام.

منیره با مردی غریبه ارتباط مخفیانه داشت و با اطلاع از این موضوع نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا جایی که می توانستم او را کتک زدم و با چاقو زخمی اش کردم.

او که در یک قدمی مرگ قرار داشت با تلاش پزشکان ، جان سالم به در بردو از من شکایت کرد.

به این ترتیب بود که پشت میله های زندان افتادم و او حتی تقاضای طلاق داد و مهریه اش را به اجرا گذاشت .داستان عاشقانه واقعی

مرد جوان افزود:موضوع دستگیری من از طریق عمویم به گوش علیرضا و مادرم رسید و آنها بی تاب و بیقرار به کمکم آمدند.

برادرم سند خانه پدری مان را برای ضمانت آزادی ام از حبس گذاشت و من از زندان بیرون آمدم و قرار شد مغازه ام را بفروشم و مهریه منیره را پرداخت کنم.

مرد جوان اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: چند روزی است که همراه علیرضا و مادرم از شهرستان برای زیارت به مشهد آمده ایم اما هر لحظه که به صورت برادرم و مادرم نگاه می کنم از خجالت آب می شوم .

امروز صبح ازمهمانپذیر بیرون آمدم و می خواستم خودکشی کنم اما به محض این که نگاهم به گنبد نورانی حرم مطهر امام رضا(ع) افتاد پشیمان شدم و با خودم گفتم:

شاید هنوز فرصتی باشد تا گوشه ای از محبت های مادرم و علیرضا را جبران کنم .برای همین منصرف شدم و به اینجا آمدم تا مشاوره بگیرم. اگر چه بعد هم می خواهم به حرم آقا امام هشتم بروم و از امام غریبان نیز تقاضای بخش و طلب یاری کنم.

مرد جوان درحالی که حلقه اشک چشمانش ر ا خیس کرده بود گفت: واقعا آدم باید در نگاه خود دقت کند چون خیلی از بلاهایی که به سر آدم می آید از یک نگاه شیطانی است و گاهی نیز یک نگاه آسمانی می تواند آدم را نجات دهد. من در پایان به تمام جوان ها توصیه می کنم در ازدواج خود نیز چشم های شان را خوب باز کنن و تصمیم درست بگیرند.

 

برچسب هاداستان عاشقانه داستان عاشقانه جدید داستان عاشقانه واقعی داستان عشقی داستان عشقی خفن داستان های عاشقانه

ژانویه 24, 2018

مارس 21, 2017

دسامبر 22, 2015

سپتامبر 27, 2015

آگوست 30, 2015

آگوست 16, 2015

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

زیپ کیپ ختم – زیپ کیپ ترحیم

پخش آب معدنی

تور استانبول

خرید فالوور اینستاگرام

خرید یوسی پابجی

داستان عاشقانه واقعی

neuralink

قیمت هنگ درام

دنیای فناوری

مجله ازدواج و خانواده

خرید سیو اینستاگرام

دانلود فیلم جیران

قیمت بلبرینگ

خرید ساک پارچه ای

فروشگاه اینترنتی

دانلود نیسان آبی

قیمت پارتیشن اداری

هدایای مدیریتی

پادا نیوز

semi refined paraffin wax

caustic soda price

free crypto signals

سایت اخبار فناوری روکیدا

کابینت های گلاس

خرید فالوور اینستاگرام

خرید اینترنتی

kishtafrihat

رسانه خبری دانوتک

خريد زعفران

upload my photo

دانلود اهنگ

شیشه سکوریت

چت روم

بازنویسی مقاله

eq یا iq مسئله این است!!!

این داستان واقعی آقا محمد ! واقعا زیباست حتما بخونید

اسمم محمده.سال ۸۳ بود تابستون ۸۳ تازه از شهرستان اثاث کشی کرده بودیم و من تا حالا حتی دوس دختر نداشتم چه برسه به عشق.

یه داداش دارم خیلی از من خشکلترو خوشتیپ
تره ..داداشم عاشق یکی از دخترای فامیلمون شده بود واسه همین مارو ۱۰۰۰
کیلومتر کشونده بود تا بیارمون توی شهری که عشقش زندگی میکرد.

همون تابستون که ما تازه اومده بودیم
عروسیه یکی از فامیلامون بود توی اون عروسی دختری رو که داداشم عاشقش بود
نامرد از یه پسر دیگه خوشش اومد وقتی که به گوش داداشم رسید که دختره دیگه
تورو نمیخواد داداشم گفت باید بریم خواستگاری تا معلوم شه راسته یا دروغ….داستان عاشقانه واقعی

شبش ما رفتم خواستگاری که دیدیم باباش کاملا مخالفه که یهو دختره اومد و گفت به قرآن دروغ میگه بقرآن دروغ میگه.

پاییز رسیدو با اون غمش داشت داداشمو داغون
میکرد.یه روزی من زمستون همون سال واسه کارای معافیم رفتم شهر قبلیمون که
وقتی برگشتم یه روز داداشم گفت محمد دختر همسایه زنگ زد خونمون گفت میخوام
باهات دوس بشم منم خندیدم گفتم که بابا اون که بچس!!!!

خلاصه یه چند مدتی با هم بودن البته تلفنی
چون دختره خیلی میترسید بیاد بیرون.مادرم دید روزگار داداشم داغونه گفت
واسش آستین بالا بزنیمو رفتن واسش یه دختر خوب تو فامیل پیدا کردن داداشم
دیگه تنها نبودو واقعا دختره نجاتش داد.اما نزدیکای عید بود که دیدم دختر
همسایه یهو سرشو میاره بیرون زودی میره تو به خودم گتم این چشه
دیوونس.گذشتو عید ۸۴ رسیدو یه روز تو کوچه بودم که دیدم دختره جلو در
ایستاده و داره میخنده به خودم نگاه کردمو فکر کردم جاییم مشکل داره که
دیدم نه بعد لبخند ملیحی زد که فهمیدم آره.

سریع بهش اشاره کردم که زنگ بزنه اونم زودی
پرید تو و چند لحظه بعد گوشی زنگ خوردو ما ۱ ساعت حرف زدیم اون میگفت خیلی
تو فکرم بودو منم نا گفته نمونه که ازش خوشم میومد.گذشتو گذشتو گذشت تا
اینکه من کم کم عاشقش شدم طوری که همش از ترس اینکه ما شاید از اون شهر
بریمو من دیگه نتونم باهاش باشم میزدم زیر گریه .اونم چند باری پشت تلفن
گریه کرد اما گریش بیشتر شبیه اشک تمساح بود!!!!! کم کم حس میکردم داره سرد
میشه یه روز شهریور ۸۴ بود ۱۱ شهریور که وقتی زنگ زدم بهش گفت محمد ما
فردا داریم میریم مشهد حرم امام رضا میدونی چیه؟گفتم چیه؟گفت میخوام به
امام رضا قول بدم که دیگه با هیچ پسر نامحرمی صحبت نکنم.

منم نامردی نکردمو زدم زیر گریه بقرآن هیچ
وقت اون لحظه از یادم نمیره بالاخره مجابم کردو دیگه از اون روز به بعد که
اونا فرداش رفتن من بهش زنگ نزدم تو اون یه هفته که مشهد بودن من شبو روز
قایمکی گریه میکردم خدا خودش شاهد تک تک اشکام هست .

وقتی برگشتن من فقط از پشت پنجره یواشکی
زاغشو میزدم اما اون وقتی منو میدید روشو اونور میکرد یا راهشو کج میکرد
انگار که من باهاش پدر کشتگی داشتم.یه عصری بود تقریبا اولای زمستون ۸۴ که
من تو ک.چه بودم که رفیقمو دیدم که گفت محمد فلانی رو میشناسی ؟گفتم آره
چطور؟گفت من چند وقت پیش وقتی که از مدرسه میومد بهش گفتم خانوم باهام دوست
میشی؟!!!!!! گفت باید فکر کنم!!!!! فرداش دوباره رفتم سر راهشو ازش پرسیدم
خانوم جوابت چیه گفت منفی بعدش گفتم خوب خدا حافظ وقتی داشت میرفت بگشت
گفت مثبت بخدا عین همین جمله.

من داشتم آتیش میگرفتم زود به یه بهانه ای
از دوستم خدا حافظی کردمو رفتم تو یه کوچه ای هوا دیگه تاریک بود واسه منی
که تا اون روز فکر میکردم اون شاید هنوزم دوسم داره و دختر پاکیه این حرفا
غیر قابل باور بود به دل شکسته زینب دل شکسته طوری گریه میکردمو خودمو
میخوردم که از اون روز به بعد قلبم شروع به تیر کشیدن کرد یادمه رسیدم به
یه خونه که دیواراش آجر ۳ سانتی بود اینقدر مشت کوبیدم تو اون دیوار حالیم
که نبود بخدا اومدم خونه بقرآن شاید دقیق ندونم اما به مرگ مادرم تا ۶ ماه
هر شب گریه میکردم شبا زیر پتو روزا هز جا که تنها میشدم و آهنگ معین و
مهستی داریوش ابی همه رو گوش میدادم خصوصا این ترانه ها:هنوزم یاز تنهایم
به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف
خواهم زد//// فکر میکنم تو مهربون هنوز دلت پیش منه ببین یه عاشق چجوری هی
خودشو گول میزنه فکر میکنم من بمیرم عمر تو هم تموم میشه ببین یه عاشق
چجوری اسیر قلب پاکشه./// سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگینو خستم یادت
نمیاد اون همه قولو قرارایی که باتو بستم…

داغون بودم بخدا داغون بودم کسی نفهمید چی
کشیدم چی هم گذشت کسی نفهمید چرا منی که دانش آموز زرنگی بودم ۳ سال پشت
کنکور موندم.روزا که بعضی موقع تو خال خودم بودم یهو صداش تو گوچه میومد
انگار که خنجرو تا ته فرو میکردن تو قلبمیاد ترانه سیروان خسروی افتادم که
میگه اسممو صدا نکن که صدات برام یه جور عذابه گذشتو من با تموم دلشکستگیام
با همه دربدریام با همه خاطرات تلخ واسه اینکه دیگه نبینمشو صداشو نشنوم
دانشاه آزاد یه رشته رو انتخاب کردمو رفتم تو یه شهری که صدها کیلومتر ازش
دور بود قبول شدمو رفتم رفتمو با گریه رفتم طوری بود که من ۴ ماه ۴ ماه
میومدم خونمون.سال اول دانشگاه گذشتو رسید سال دوم. ترم سه دانشگاه بودم که
یه شب خواب عجیبی دیدم به ناموس زهرا این خوابو دیدم که داداشم که دیگه
حالا ازدواج کرده بود رفته بودن خونمون که داداشم با دختری که عشق من بود
داشت … میکرد که من از خواب پریدمو باز شروع کردم به گریه فرداشم تب خال
زده بودم.صبح فرداش نمی دونم چی شد زنگ زدم خونمون حالو احوالپرسیو این
حرفا که مامانم گفت محمد داداشت اینا اومدن اینجا جات خیلی سبزه پسرم. وای
وای وای یهو تموم بدنم مور مور شد به دو دست بریده عباس خدا حافظی کردمو
همش تو این فکر بودم که بابا همش خواب بوده کم خودتو بخور کم خودتو ناراحت
کن.گذشتو یه هفته بعدشم مامانم که بیقرارم شده بودم به داداشم گفت که برم
یه سری به محمد بزنیم یه هفته بعد اومدن یه روز عصری با داداشم تو خیابون
راه میرفتیم که داداشم گفت محمد یه هفته پیش که خونه مامان اینا بودیمیه
روز عصری مهمون اومد خونمون واسه شام . دختره بود تو کوچمون گفتم خوب!!!!!
گفت وقتی داشتم میرفتم تو یواشکی صدام زد شناختمش گفت یه لحظه بیا من بهش
گفتم بیا ته کوچه ده دقیقه بعد رفتم ته کوچه اونم اومد .وای وای داداشم که
داشت تعریف میکرد ته دلم داشت خالی میشد احساس ضعف قلبم داشت تیر میکشد که
یهو داداشم گفت محمد دختره داشت حرف میزد که من یهو بوسش کردم دستاشو گرفتم
لباشو بوسیدم که دختره کپ کرد ترسید خشکش زد بهم گفت برو .داداشم داش
اینارو با کلی خنده تعریف میکرد اما منه بد بخت داشتم از داخل خون گریه
میکردم قبم تیر میکشید اما منم یهویی یه پوز خندی زدمو واسه اینکه نفهمه که
عاشقش بودم گفتم نه بابا چه کاری کردی تو!!!!!!!اگه دختره با غریبه این
کارو کرده بود زیاد واسم درد نداشت اما با داداش آدم .آخه کدوم نامردی این
کارو میکنه.گذشتو من اومدم خونمون یه روز زنگ زدم به دختره با گریه فقط بهش
میگفتم نامرد این چه کاری بود با من کردی.دختره یکم گریه کرو گفت بخدا فقط
میخواستم بهش ازدواجشو تبریک بگمو از این حرفا .دوس دارم حال داداشتو
بگیرم ازش متنفرم.من هرگز حرفاشو باور نکردم.گذشتو شد عید ۸۸ شد داداشم
اینا هم اومده بودن خونمون یه روز من ته کوچه پیش دوستم بودم که داداشم
اینا از ماشین پیاده شدن داشتم میومدم سمت ماشین که یهو چشمم به طبقه بالا
خونه دختر همسایمون افتاد اون منو نمیدید چرا؟؟؟؟ چون تموم حواسش به داداشم
بود منی که آرزو داشتم یه بار موهاشو ببینم هیچوقت واسه من موهاشو باز
نکرد اما اون لحظه از پنجره طبقه دوم که خونه عموش بود سرشو بیرون آوردو
یکم دستشو به سمت داداشم تکون داد نا نظر داداشمو جلب کنه که یهو چشمش به
منی افتاد که روبروش بودم یهو به شکل بهت زده ها دستشو گذاشت جلوی دهنشو
رفت تو و باز من موندمو غمو غصه و عشق اون دختر که هنوزم بعد از ۷ سال دوسش
دارم …..

منبع:http://lovetarin.org/

روزانه

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

 

داستان عاشقانه واقعی

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

متن برای عکس سلفی + جملات زیبا، سنگین و عاشقانه برای زیر سلفی خودم

اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا

متن و جملات روز جمعه + جمله های کوتاه شاد، غمگین و عاشقانه روز آدینه

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن خداحافظی برای مسافرت و بدرقه کردن عاشقانه رسمی و صمیمانه مسافر

متن خاص عاشقانه انگلیسی + جملات کوتاه و رمانتیک انگلیسی در مورد عشق

مطالب جدید

اشعار غم انگیز پارسی + شعر غمگین و احساسی از شاعران بزرگ

نکات انتخاب لباس خواب و راهنمای خرید بهترین مدل برای خواب راحت

نکات انتخاب میز ناهارخوری و موارد مهم برای داشتن بهترین و زیباترین میز

فال هفتگی ❤️ 1 تا 7 مرداد ماه + فال جدید هفته pmc شگفت انگیز

فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز

خودارضایی پسران و دختران، عوارض آن و هر آنچه که باید در مورد آن بدانید

جملات عارفانه عاشقانه + تعدادی متن عرفانی پر احساس و رمانتیک برای عشق

شعر در مورد دیوانگی و مجموعه گلچین شده اشعار در مورد دیوانه شدن عاشق

جملات تبریک تولد مردادی ها و متن های ویژه تولدت مبارک افراد متولد…

طرز تهیه انواع شربت نذری خوشمزه و خوشرنگ ماه محرم

جملات انگیزشی امیدوار کننده و متن های معجزه گر زندگی عالی

تغذیه بعد از کاشت مو و مواد غذایی که پس از کاشت مو می توان مصرف کرد

داستان عاشقانه واقعی
داستان عاشقانه واقعی
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *