داستان عاشقانه شاد

داستان عاشقانه شاد
داستان عاشقانه شاد

روزانه

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

 

داستان عاشقانه شاد

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

متن برای عکس سلفی + جملات زیبا، سنگین و عاشقانه برای زیر سلفی خودم

اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا

متن و جملات روز جمعه + جمله های کوتاه شاد، غمگین و عاشقانه روز آدینه

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن خداحافظی برای مسافرت و بدرقه کردن عاشقانه رسمی و صمیمانه مسافر

متن خاص عاشقانه انگلیسی + جملات کوتاه و رمانتیک انگلیسی در مورد عشق

مطالب جدید

اشعار غم انگیز پارسی + شعر غمگین و احساسی از شاعران بزرگ

نکات انتخاب لباس خواب و راهنمای خرید بهترین مدل برای خواب راحت

نکات انتخاب میز ناهارخوری و موارد مهم برای داشتن بهترین و زیباترین میز

فال هفتگی ❤️ 1 تا 7 مرداد ماه + فال جدید هفته pmc شگفت انگیز

فال روزانه واقعی امروز + فال و طالع بینی شما با حوادث و اتفاقات روز

خودارضایی پسران و دختران، عوارض آن و هر آنچه که باید در مورد آن بدانید

جملات عارفانه عاشقانه + تعدادی متن عرفانی پر احساس و رمانتیک برای عشق

شعر در مورد دیوانگی و مجموعه گلچین شده اشعار در مورد دیوانه شدن عاشق

جملات تبریک تولد مردادی ها و متن های ویژه تولدت مبارک افراد متولد…

طرز تهیه انواع شربت نذری خوشمزه و خوشرنگ ماه محرم

جملات انگیزشی امیدوار کننده و متن های معجزه گر زندگی عالی

تغذیه بعد از کاشت مو و مواد غذایی که پس از کاشت مو می توان مصرف کرد

عشق همیشه پیروزه:پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش : ********************************************************************************************یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ………..مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :   ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیالهگل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لالهدل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبهچشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شمالهمی دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلالهآب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلالهتو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگهتو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حالهگفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم توشب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله   پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!   مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ….درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :   عهد من این بود که هرجایار و همتای تو باشمتوی شبهای انتظارتمرد شبهای تو باشمچه کنم خودت نخواستیشب پر سوز تو باشمتو همه شبهای سردتآتش افروز تو باشمعهد من این بود همیشهیار و غمخوار تو باشمبا همه بی مهری تومن وفا دار تو باشمچه کنم خودت نخواستیشب پر سوز تو باشمبه همه شبهای سردتآتش افروز تو باشم     رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

عشق همیشه پیروزه:

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

داستان عاشقانه شاد

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ………..

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ….

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

داستان عاشقانه شاد

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

منبع خبر

/

روزانه /

سرگرمی

چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب در این بخش مجموعه داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار خواندنی و دلنشین می شوند. اگر به داستان عاشقانه ملایم و آرام علاقه دارید می…

کپشن تبریک سالگرد ازدواج + جملات کوتاه و عاشقانه تبریک…

شعر کوتاه فصل بهار + اشعار نو و سنتی زیبا و عاشقانه در مورد…

داستان عاشقانه شاد

متن در مورد آزمایش و امتحان + جملات و سخن زیبای بزرگان در…

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!

کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است. 

درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید. 

زياد نميشناختمش فقط
ميدونستم خوشگله…شناختم در حد اين بود كه همسايه ي خالم ايناس…

يه روز گوشيم
زنگ خورد برداشتم گفت سلام شما بايد شادي باشي گفتم بعله و شما؟

گفت همسايه ي سهيل
اينا گفتم ببخشيد كدومشون؟

آخه يه داداش هم داشت گفت محمد…نميدونم چرا خوشحال شدم
آخه خيلي خوشگل بود گفت .

داستان عاشقانه شاد

من شما رو چند بار تو پارك ديدم… ازتون خيلي خوشم
اومده…شمارتونو از گوشيه سهيل برداشتم…

با يه تشر ساختگي گفتم شما به چه حقي
اين كارو كردي؟گفت خب دوستون داشتم…قطع كردم.

شب اس داده بود ولي چون داشتم فوتبال ميديدم متوجه اسش نشده بودم.

بعد
از فوتبال اس دادم ببخشيد فكر نميكردم ديگه اس بدين داشتم فوتبال ميديدم گفت پس
پرسپوليسي ايد…گفتم بله…

هي اس داد گفتم نميدونم چرا دارم جوابتونو
ميدم…رابطه مون خوب شد تا ساعت 3 شب اس ميداديم به هم زياد با هم حرف ميزديم .

به
جايي رسيده بودم كه وقتي فكر ميكردم ازم جدا شه گريه م ميگرفت وقتي ناراحت ميشد
ديوونه ميشدم خودمو كوچيك ميكردم تا از دلش دربيارم.

هر وقت مشروب ميخورد زنگ ميزد
به من و فحش ميداد ميدونستم مسته ميگفتم بگو خودتو خالي كن…همش بهش ميگفتم مشروب
نخور اونم ميگفت بعضي وقتا ميخوره…

پسرخالم ماجرا رو ميدونست … بچه س ها…12
سالشه…از من 6 سال كوچيكتره… روز عيد محمد گير داد كه ميخوام ببينمت بيا تو پارك
….

حالا ساعت 12 ظهر روز اول فروردين به زور پسرخالمو كشوندم تو پارك همو ديديم يه
پسره گير داده بود به من كه محمد دنبالش كرد و با كفش ميزد تو سرش نگران بودم كسي
مارو نبينه ولي خالم ديد…

آبروم اونجا رفت چون خالم به همه خاله هام گفت…من
خودم قبلا به خاله كوچيكم گفته بودم چون اون مث خواهرم بود… تقريبا همه ميدونستن .

خطم 912 بود اون دوماه پولش اومد 33 هزار تومن ولي با هر ترفندي بود خونوادمو
راضي كردم كه پرداخت كنن و چيزي نگن…

روز 16 فروردين بود كه مامانم گوشيمو گرفت
گفت امشب ميخوام اين پيشم باشه…مجبور شدم قبل اينكه بابام بفهمه قضيه رو به
مامانم بگم…اون روز اعتماد خونوادمو از دست دادم .

مامانم گفت اگه فردا باهاش بهم
نزني به بابات ميگم…از اون شب كارم شد گريه…تو مدرسه فقط گريه ميكردم دوستم
همينجوري مونده بود كه چيكار كنه…هيچي نخورده بودم تا ساعت 3 كه رسيدم
خونه…

مامانم تلفن رو داد دستم گفت تمومش كن…خيلي داغون بودم…زنگ زدم بهش
گوشي رو گذاشته بود رو آيفون مامانم محمد گفت چه طوري عشقم چقدر دير زنگ زدي
امروز…

با بغض گفتم پيش مامانمم گفت چرت و پرت نگو گوشي رو بده مامانت دادم به
مامانم گفت سلام مامان تو رو خدا با اون كاري نداشته باشيد آدرس بديد هرجا گفتيد
ميام منو بزنيد بكشيد با اون كاري نداشته باشيد.

مامانمم با عصبانيت گفت تو چي درباره
ي ما فكركردي به دخترمن گفتي مادرت مريضه كه بهت ترحم كنه پات بمونه بچه گول
زدي… اون گريه ميكرد من التماس ميكردم…

ولي تموم شد شب ساعت 11 تلفن زنگ خورد
عمه ش بود گفت محمد راه افتاده بياد تهران حالش بد بود شمارتونو داد گفت زنگ بزنم
ببينم حال شما چه طوره…

آخه رفته بود خونه عمش بندر عباس…ميدونستم اونجاس و
گوشي رو آيفنه گفتم مواظب خودت باش شانس آوردم بابام نفهميد…صبح ساعت 11 زنگ زدم
به گوشي عمش گفتم اونجا بود نه؟

گفت آره و حالش خيلي بد بود آورديمش لب دريا هي
قليون كشيد هي حالش بدتر شد شب اصن نخوابيد…دلم خيلي براش سوخت…مامانم غرورشو
خورد كرده بود…

هفته ي بعد يه كارت تلفن خريدم تو راه مدرسه زنگ زدم بش…

حرف نزدم فقط صداشو شنيدم… زنگ زده بود 118 منطقه ي تلفن رو فهميده
بود به پسر خالم گفته بود به من بگه دوباره زنگ بزنم…

اون روز وقتي زنگ زدم گفت
شادي قط نكن ميدونم تويي بغضم تركيد گفت دلم برات تنگ شده بي معرفت…گريه م شديد
شد گفت هر روز از راه مدرسه زنگ بزن صداتو بشنوم…

منم گفتم باشه مامانم بعد از يه
هفته گوشيمو داد اينجوري بعضي وقتا بهش اس ميدادم ولي رمز گذاشته بوديم اونم اصن
اس نميداد تا من بدم برام حلقه فرستاد از طريق پسر خالم……

توي خرداد ماه يه روز
بش زنگ زدم گفتم سلام خوبي سرش شلوغ بود هي قط ميكرد دوباره زدم گفت امشب خونشون
هيئته…بعد يهو گفت مياي با هم تموم كنيم؟منم با خنده گفتم از خدامه…فكر كردم
شوخي ميكنه…

بعد گفت پس قطع كن گفتم خودت قطع كن گفت مواظب خودت باش…خدافظ…

به
همين راحتي رابطه ي 4 ماهه تموم شد…اصن باورم نميشد ولي محمد ولم كرد پسرخالم
زنگ زد گفت محمد ميگه خوشبخت باشي…فقط كارم گريه شده بود…

به خاطر كسي كه ولم
كرده بود وخوشي ميكرد…يادم نميره تا يه هفته همش فشارم ميوفتاد غذا نميخوردم
شبانه روز درمونگاه بودم يه سره سرم ميخوردم…

توي تير ماه بود يه روز الكي بهش اس
اشتباهي دادم گفت خر خودتي نفهم…گفتم خفه شو دستم خوردرو اسمت گفت آره جون
مامانت…

دستت خورد منم گوش دراز…خلاصه هي اون گفت هي من گفتم يه فحشاي بدي كه
اصن تو خوابم نميديدم از دهنش بشنوم گفت حلقه رو پس ميدي… گفت از اولشم سرت شرط
بندي كرده بودم …با هم يه قراري گذاشتيم اين كه سال 93 همو ببينيم اونوقت هركي خوب
و خوشگل تر بود برنده س آخه هي ميگفت دو سال ديگه منو ببيني به پام ميوفتي ميگي
بيا با من باش…

واسه همين اين قرارو گذاشتيم…از پسر خالم شنيدم گفته بود چون
اين قدش كوتاهه من روم نميشه جلو دوستام نشونش بدم…حالا خيلي هم كوتاه نيستما 1و
60 ام…چند روز بعد اس داد حلقه چي شد گفتم مسافرتم پام برسه تهران ميدم سهيل بهت
بده…

هفته بعد حلقه رو دادم پسرخالم تو جعبه ش نوشتم تو چه ميداني حال و روز كسي
را كه ديگر هيچ نگاهيي دلش را نميلرزاند…اوايل مهر بود از مدرسه اومدم ديدم اس
داده مثلا اشتباه اس داده بود گفتم شما؟

گفت باورم شد…فهميدم از قصد اون اس رو
داده گفت دو هفته ديگه دماغمو عمل ميكنم من از تو جلو ترم قراره سال 93 رو يادته ديگه ؟

گفتم به سلامتي…بله يادمه…
گفت دلم تنگ شده بود
خواستم ببينم حالت چه طوره…دوسش داشتم ولي ديگه جواب ندادم تا دو سه هفته بعد كه
اس داد فردا عمل دارم…گفتم باشه..گفت حالم بده خيلي استرس دارم گفتم استرس چرا عزيزم
اتفاقي نميفته كه گفت چون گفتي عزيزم آروم شدم به خدا هيچكي مث تو آرومم
نميكنه…

دلم رفت كه رفت…گفتم خودت ميدوني ديگه هيچي مث قبل نيس خودت نخواستي كه
باشه گفت حالا ميخوام گفت ازت ميخوام برگردي باور كن خيلي دوستت دارم بعد تو هنوز
با كسي دوس نشدم…خــــــــــــــــــــــــــــــــر شدم…

گفتم دوستت دارم گفت
عاشقتم دوباره شرو شد همون رابطه قبلي بااين تير كه ديگه كم تر واسه نبودنش غصه
ميخوردم انگار ميدونستم يه روز دوباره همه چي تموم ميشه تو همه ي روزا سختش بودم
دوستش كه فوت شد اونم داشت خودكشي ميكرد من با حرفام آرومش ميكردم بارها بهم گفت
اگه تو نبودي مي مردم ميگفتم من بميرم چيكار ميكني گفت به خدا ميكشمت اگه بخواي تنهام
بزاري…

داستان عاشقانه شاد

خندم ميگرفت…تا اين كه گفت ميخواد يه مدت تنها باشه دوس باشيم ولي اس
نديم…قبول كردم…

گفت موقع ازدواج من مياد خواستگاريم…هر چي گفت گفتم باشه
ميدونست پسر عمم هم دوسم داره واسه همين يه روز گفت شماره ساسانو بده تا بهش بگم
فكر تورواز سرش بيرون كنهمن كه نميتونستم شماره ي اونو بدم چون همه خاموادم
ميفهميدم از همه بدتر من خراب ميشدم .

گفتم نميشه گفت پس با همون خوش باش ديگه هم
بهت زنگ نميزنم و اس نميدم گفتم رابطه اي كه به خاطر يه شماره به هم بخوره همون بهتر
كه بهم بخوره باي گفت بروبابا باي همين وتمام حرفهايش دروغ بود دروغي صادقانه


دلبرانه – همه چیز برای خانواده ایرانی

در این نوشته از دلبرانه تعداد زیادی داستان عاشقانه خواندنی و تاثیر گذار خدمت شما ارائه می نماییم.

شاید برای شما مطالعه یک داستان عاشقانه جذاب باشد و حس خوبی به شما القا کند.

به همین مجموعه ای بهترین داستان های کوتاه و طولانی را در این نوشته جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد …. با ما همراه باشید …..

داستان عاشقانه شاد

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

——–✶❉❉❉❉✶——–

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

——–✶❉❉❉❉✶——–

سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.

کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم.

دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه.

کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.

روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.

هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات  تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.

روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.

دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.

نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم.

واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.

دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.

آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود.

نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.

حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

——–✶❉❉❉❉✶——–

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین…!

داستان عاشقانه شاد

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

که باز هم نمی توانی به عقب برگردی…

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید : شاگرد چی شد ؟ و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم .

استاد گفت : ازدواج هم یعنی همین…!

و این است فرق عشق و ازدواج

——–✶❉❉❉❉✶——–

حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
– چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
– نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
– مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم …
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام …
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
– همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
– بفرمایین …
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
– لازم نیست ..
– نه خواهش می کنم …
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست …
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه …

——–✶❉❉❉❉✶——–

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

نتیجه: صداقت در زندگی ارزش بالایی دارد .

آدینه زندگیتان سرشار از صداقت ولبریز از شادی ومحبت

——–✶❉❉❉❉✶——–

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسی ؛ آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند ؛ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند .شماری دیگر هم گفتند:”با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست ؛ و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند ؛ داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.پسرک پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که:((عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود)).قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!!

——–✶❉❉❉❉✶——–

علی ساعت ۸ از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد.

نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.علی خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره.

بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد علی عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره.

علی از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. علی مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.

علی رفت و کنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان.بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود.

علی درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم .بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد. بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون .می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی علی رو می فشرد.

نزدیکیهای بعد از ظهر علی به آرزو گفت آماده شو بریم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمین موقع رعد و برق زد علی زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. علی لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند.

علی و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. علی با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت علی رو می کشت.علی به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علی.

آره علی و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک.

علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. علی از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد وعلی رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت.

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه علی جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت…..

علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه. اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری.

آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف.اون یکسال پیش رفته بود. ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.

باز این بغض لعنتی داشت علی رو خفه می کرد.

——–✶❉❉❉❉✶——–

دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه تاکسی شدن و آروم کنار هم نشستن . . .

دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد !

پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه . . .

دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه . . .

پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد . . .

دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : “ اگه یه روز ترکم کنی میمیرم . . . ”

——–✶❉❉❉❉✶——–

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

——–✶❉❉❉❉✶——–

پسر به دختر گفت: دوسم داری اشک از چشمای دختر جاری شد.

میخواست بره که پسر دستشو گرفت،اشکاشو پاک کرد و گفت:

اگه دوسم نداریاشکال نداره مهم اینه که من دوست دارم و طاقت دیدن اشکاتو ندارم

دختر سرشو پایین انداخت و گفت: میدونی چیه؟

من دوست ندارم!من…من بدجوری عاشقت شدم

پسر دستای دختر رو رها کرد و با قیافه ای غمگین از دختر جدا شد

دختر فریاد زد: مگه دوسم نداری؟چرا داری میری؟؟

پسر جواب داد:چون دوست دارم میخوام تنهات بذارم.

دختر گفت:فکر کنم شنیده باشی که میگن عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمیمونه!!!

تو که دوست نداری من بمیرم هان؟؟؟

پسر گفت آنقدر دوستت دارم که نمیخوام به خاطرمن مرتکب گناه بشی!چون میگن عشق یه جور گناهه.

دختر گفت اما عشق پاکه!

پسرفریاد زد:عشق پاک دیگه هیچ جای دنیا پیدا نمیشه و دختر را برای همیشه تنها گذاشت.

——–✶❉❉❉❉✶——–

یک روز معلم از شاگردان که درصنف بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟….برخی از شاگردان گفتند «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد و گفت: یکروز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند..

یک پلنگ بزرگ، مقابل زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل پلنگ، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. پلنگ، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله پلنگ به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد صدا وچیغ های مرد جوان به گوش زن رسید.پلنگ رفت و زن زنده ماند .

داستان به اینجا که رسید شاگردان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.پسرک پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخیر زندگی اش چه فریاد می زد؟

شاگردان حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته به خاطر که او را تنها گذاشته بود.!

پسرک جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».

قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را تر کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند پلنگ فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

——–✶❉❉❉❉✶——–

دو سه روز بود که برف سنگینی  می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند. منصور در حالی که  به بیرون نگاه می کرد بسیار متحجب شده او دختری را دیده بود که در کودکی همبازی وی بود او یک دختری به نام ژاله بود. ژاله  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودش را به در ورودی رساند و ژاله وارد نشده برایش سلام کرد ژاله با دیدن منصور  گفت: خدای من منصور خودت هستی. بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : محصل جدیدهستی ژاله هم سرش را به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از۷ سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم  میانشان بود بیدار شد . از آن روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر شان را دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل  به یک عشق بزرگ شد.

منصور داشت دانشگاه رو تمام می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی توانست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه به هم عروسی کردند

منصور ژاله زندگی جدیدشانرا اغاز کردند. یک زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش را  می خوردند. پول، موتر آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

در یک روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

او تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی داکتران انجا هم نتوانستند کاری بکنند.

بعد از آن ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت بیکاریش را برای ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد برایش کتاب می خواند از آینده روشن از بچه دار شدن برایش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سکوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش میزدند

ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی بود بعد از آمدن از سر کار راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یک شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خواهم یک چیزی برایت بگویم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش را بزنه منصور گفت  من دیگه نمی خواهم به این زندگی ادامه بدهیم یعتی بهتر بگویم نمی توانم. می خواهم طلاقت بدهم و مهریتم…….  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور مقابل دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد وسیگرتی روشن کرد  وقتی دید ژاله  میاید به طرفش رفت و ازش خواست تا آنرا برسانه به خانه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها را دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دانست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا بامن بازی کردی و با عصبانیت و بغض سوار موتر شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به آنجا رسید تند رفت به طرف اتاق داکتر و یکدم داکتررا گرفت وگفت: من چه کرده بودم که این کار را با من کردی.  داکتر در حالی که تلاش می کرد خودش را از دست منصور رها کنه منصور را به آرامش دعوت می کرد بعد  از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تمام ماجرا رو تعریف کرد داکتر سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:همسر شما واقعا” کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش کم کم قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتش را بدست آورد.همانطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی او یک معجزه بود. منصور میان حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دکتر گفت: او می خواست روز تولدت شما موضوع رو به شما بگویه…

منصور صورتش را میان دستایش پنهان کرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود…

——–✶❉❉❉❉✶——–

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

——–✶❉❉❉❉✶——–

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

 

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

——–✶❉❉❉❉✶——–

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

——–✶❉❉❉❉✶——–

حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است :

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را …

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

——–✶❉❉❉❉✶——–

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود، هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت: پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

دختر در ۱۹ سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی ، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت… دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش ، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است، همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت، پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد، اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم ، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد…

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد…

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد، رویش نوشته شده بود:

“معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.”

——–✶❉❉❉❉✶——–

در یک شب سرد زمستانی، یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت، غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.

با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ درآورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی ‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی ‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود

گاز می‌زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و اینبار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر

احتمالا آنقدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش…

مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک

ساندویچ و نوشابه بگیرد، اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان

سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم…

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

-پیرزن جواب داد: بفرمایید!

چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.

منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

——–✶❉❉❉❉✶——–

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت.
هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.

زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پرفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد.
دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد.

منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت.
هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند.

در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند.

این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند.

هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱سال ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند. وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد.

آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.

و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد:

عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد . . .

——–✶❉❉❉❉✶——–

پادشاهی بود بزرگوار و بزرگمنش، که به چاکران مهربان بود و هرگز آنان را دل آزرده نمی ساخت. روزی بر سر آن بود که میوه ای بخورد و از آن لذت برگیرد.

میوه به دست گرفت و آن را ببرید و چون خواست آن را به دهان گذارد، ناگهان نگاهش به نگاه یکی از چاکرانش که در کنارش ایستاده بود، بیفتاد; چاکر را چشم در میوه دید; میوه به چاکر داد و از او خواست که هم در حضور او بخورد.

چاکر میوه گرفت و با اشتیاقی فراوان به خوردن آن پرداخت و چنان از خوردن آن میوه به لذت درآمد، که شهریار را هوس برانگیخته شد و لختی از آن میوه از چاکر بگرفت و به دهان گذارد.

میوه چنان تلخ بود که سلطان سخت رنجه شد و از کار چاکر که میوه ای بدان تلخی را چنین روی ترش ناکرده، می خورد، در عجب شد.

از چاکر پرسید مگر این میوه که می خوردی تلخ نبود؟ چاکر پاسخ داد: روزگار شهریار دراز باد! تلخ بود سخت هم تلخ بود.

اما چاره چه بود! میوه از دست شهریار بزرگوار خود گرفته بودم; مرا فکر عنایت سلطان چنان در خود گرفته بود که تلخی را نمی فهمیدم و با لذت میوه ی تلخ را می خوردم و اگر سخن به راستی می خواهی، خدا را بسوگند یاد می کنم که هرگز اندیشه ی تلخی آن نمی کردم.

چون ز دستت هردمم گنجی رسد        کی بیک سختی مرا رنجی رسد

چون شدم در زیر نعمت پست تو          کی مرا تلخی  رسد از دست تو

بیشتر بخوانید

داستان کوتاه زیبا

داستان آموزنده

رنگ آمیزی همستر ؛ ۱۵ عکس رنگ آمیزی همستر برای کودکان

نقاشی کودکانه همستر ؛ ۱۶ نمونه نقاشی همستر کارتونی بامزه

رنگ آمیزی بز کودکانه ؛ ۲۶ عکس رنگ آمیزی بز بامزه و فانتزی

نقاشی کودکانه بز ؛ ۲۵ طرح نقاشی بز برای کودکان سنین مختلف

رنگ آمیزی زرافه کودکانه ؛ عکس رنگ آمیزی زرافه بامزه و کارتونی

نقاشی کودکانه پروانه ؛ ۴۰ عکس نقاشی پروانه واقعی و کارتونی

رنگ آمیزی کودکانه پروانه ؛ رنگ آمیزی پروانه برای کودکان سنین مختلف

نقاشی کودکانه اژدها ؛عکس نقاشی اژدها کارتونی ساده و سخت

رنگ آمیزی کودکانه اژدها ؛ عکس های اژدها برای رنگ آمیزی کودکان

نقاشی کودکانه سگ ؛ عکس نقاشی سگ با مره فانتزی و کارتونی

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

مطالب جذاب


آموزش روانشناسی و تفسیر نقاشی کودکان

پروفایل مهر ماهی |۷۰ عکس پروفایل تولد مهر ماهی (دخترونه پسرونه)

مصرف تن ماهی در بارداری چه فواید و مضراتی دارد؟

چگونگی نگهداری صحیح قهوه و قهوه دانه را بدانید


معروف ترین پارک‌های جزیره کیش

قهوه بدون کافئین چیست و چگونه تهیه می‌شود؟

متن درباره سربازی | گلچین بهترین متن درباره سربازی با مضامین گوناگون

اشعار رودکی | مجموعه گزیده زیباترین اشعار کوتاه و طولانی رودکی

نقاشی سگ های نگهبان ؛ تصاویر رنگ آمیزی کارتون سگ های نگهبان

سندرم تخمدان پلی کیستیک چیست؟ + علل ، علائم و درمان آن

دانلود آهنگ جدید

تاپ ناز

در این مطلب 4 داستان عاشقانه کوتاه و زیبا را مضامین احساسی و رمانتیک را می خوانید که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرند.

داستان های عاشقانه در این مطلب هم شاد هستند و هم غمگین که می توانید در زمان فراغت خود این داستان های عاشقانه زیبا را بخوانید.

این داستان ها درون مایه رمانتیک دارند و به دلیل کوتاه بودن، وقت زیادی از شما نمی گیرند.

 

داستان عاشقانه شاد

۱. داستان عاشقانه ( بیست سالگی ) 

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

 

۲. داستان عاشقانه جای خالی تو

طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود.»

۳. داستان عاشقانه من و نارازاکی
برخلاف تمام ژاپنی‌ها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوال‌های نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشه‌شون به خاندان موهایسو از امپراطوری‌های کهن ژاپن برمی‌گشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.
خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زن‌های ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.نارازاکی نه موهاشو رنگ می‌کرد و نه آرایش غلیظی داشت ولی با این وجود از خیلی از زن‌های ایرانی زیباتر بود. نارازاکی حتی دماغش رو هم عمل نکرده بود.چشمای درشت مشکی نارازاکی بدجوری جادوت می‌کرد، فرم صورتش غیر قابل توصیف بود، ابروهای کمونی بهم پیوسته با لب‌های درشت و پوست سفید و بدون کوچکترین لک و جوشش تو رو به چالش می‌کشید. اجزای صورتش هارمونی عجیبی داشت.
زمانی که جلوی آینه موهاشو باز می‌کرد دوست داشتی ساعت‌ها بشینی و تو گندم‌زار موهاش مشق جنون کنی. قدِ بلند و اندام کشیدش تو رو به عبادت وادار می‌کرد. زمانی که راه می‌رفت می‌تونستی گوشه‌ای از هنرنمایی خدا رو در اندام نارازاکی تماشا کنی. زمانی که روبروت می‌نشست و باهات حرف می‌زد دلت می‌خواست زمان رو متوقف کنی و سال‌ها به خواب عمیق دوست داشتنش فرو بری.
اعترافش شاید خیلی سخت باشه ولی من عمیقاً شیفته و شیدای نارازاکی شده بودم ولی شاید سخت‌تر از اعتراف به دوست داشتن نارازاکی، باور کردن این مسئله بود که نارازاکی هم دیوونه‌وار عاشق و دلباخته من شده بود، به طوری‌که حاضر بود به خاطر من، خانواده و کشورش رو ترک کنه و همراه من به ایران بیاد. یه عشق عجیب و باور نکردنی. ولی از همه اینا عجیب‌تر شاید این بود که من چن سال پیش اصلاً ژاپن نرفته بودم و عجیب‌ترش این بود که اصلاً دختری به نام نارازاکی تو ژاپن وجود نداشت، ولی چیزی که اصلاً عجیب نبود این بود من دوست داشتم تو این چن خط حس حسادت تو رو تحریک کنم، شاید به اندازه همین چن خط حسادت، عاشقم می‌شدی. حسادت اولین قدم تو راه دوست داشتنه.

 

۴. داستان عاشقانه غمگین جرات ابراز عشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

مطلب قبلی

لوسیون صورت نکات مهم در انتخاب لوسیون صورت و انتخاب آن

مطلب بعدی

جملات تاکیدی جذب پول و ثروت + متن و سخنان انگیزشی برای رسیدن به ثروت و کامیابی

داستان آموزنده | 5 حکایت و داستان آموزنده و جالب

داستان طنز و خنده دار + 10 داستان کوتاه بسیار خنده دار و…

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما…

داستان عشق و عاشق + 5 داستان زیبا با موضوع عشق

داستان کوتاه عشق مادری + 6 داستان زیبا در مورد مهر و محبت…

قصه شب کودک | 7 داستان و قصه شب برای کودکان در هر رده سنی

4 داستان کوتاه زیبا و آموزنده + 2 داستان تاثیرگذار و خواندنی

داستان عشق استاد شهریار و مجرد ماندن وی (آمدی جانم به قربانت…

داستان کودکانه آرش کمانگیر با زبان ساده برای کودکان

داستان کوتاه زمانی که عزرائیل خندید، گریه کرد و ترسید

مطالب جدید

ماه محرم 1401 – 2022 چه روزی است؟ تاریخ شروع و پایان و روز عاشورا و…

عکس نوشته عاشقانه؛ عکس های نوشته دار عاشقانه به همراه متن های رمانتیک

متن مداحی امام حسین و کربلا + اشعار ویژه نوحه شهادت امام حسین و حضرت…

اشعار عاشقانه فاضل نظری ؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند احساسی زیبا

جملات در مورد عشق پاک و اشعار زیبای ناب در مورد دوست داشتن عاشقی

بهترین روستاهای شمال برای گردشگری و عکس های زیبا زیباترین روستاها

بیوگرافی کتایون ریاحی عکسهای کتایون ریاحی همسر و پسرش و ازدواج و طلاقش

حکم شرعی ترشحات واژن چیست؟ آیا ترشحات واژن بدن را نجس می کنند؟

داستان عاشقانه شاد

بیوگرافی فرزاد فرخ و همسرش + عکس های شخصی و اطلاعاتی در مورد زندگی…


حقایق جالب و دانستنی ها در مورد شیراز

ریمیکس شاد • شعر و متن • دانلود فیلم جدید • دانلود فیلم هندی • دانلود فیلم • دانلود سریال یاغی • قصر فرش • تور استانبول • دانلود فیلم • محصولات آرتان طب • دانلود فیلم رایگان  • دانلود آهنگ جدید • دانلود آهنگ قدیمی • خرید بک لینک

در اینبخش، زیباترین داستان هاي کوتاه عاشقانه را جمع آوری کرده ایم. داستان هایي کـه بـه وجود آمدن شان اتفاقی نبوده بلکه احساسات نویسندگان دلیل خلق این نوشته ها هستند، بعضی از این داستان ها واقعی هستند و بعضی هم زاییده تخیلات نویسندگان هستند، در واقع انها با این شخصیت پردازی ها و داستان ها احساسات شان رابه تصویر می‌کشند. در ادامه با مـا همراه باشید.

 

پستچی جوان

چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

داستان عاشقانه شاد

 

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند!

 

پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!

عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا این‌کـه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!

 

مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟

 

گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم می‌گویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

 

 

ایستگاه

باز رسیدیم بـه ایستگاه ، بارون همه ی جا رو خیس کرده بودو شب بود.

راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.

خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.

بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات می‌دیدم یادته.

عشقم بودی.

مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.

رسیدم خونه با این‌کـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم

گذشت و گذشت و گذشت..

حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم

هوا سرد بود.. ولی کاپشنم تنم بود

رسیدم خونه..

جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود

یه سری مو هاي سفید لابلای مو هاي مشکیم بود.

یه چایی داغ بعدشم خواب.

صبح فردا رسید حس بدی بود

سرما خورده بودم تنهای تنها.

 

 

مرد مست وفادار

مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه

 

صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته

داستان عاشقانه شاد

زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد

 

مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…

 

هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو…

 

 

گل فروش

رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟

گفت: بفروشم کـه چی؟

تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد

با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟

گفتم: بخرم کـه چی؟

تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!

اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد

تـو بدون عشقت..

مـن بدون خواهرم ..

 

 

وقتی 15 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی.

 

وقتی کـه 20 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی

دستم رو تـو دستات گرفتی

انگار از این‌کـه منو از دست بدی وحشت داشتی

 

وقتی کـه 25 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم .

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..

پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.

 

وقتی 30 سالت شد

مـن بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

 

وقتی 40 ساله شدي

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو داشتی میز شام رو تمیز می کردی

گفتی باشه عزیزم

ولی همین حالا وقت اینه کـه بری تـو درسها بـه بچه مون کمک کنی

 

وقتی کـه 50 سالت شد

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو همونجور کـه بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

 

وقتی 60 سالت شد

بهت گفتم کـه چقدر دوستت دارم

تـو بـه مـن لبخند زدی…

 

وقتی کـه 70 ساله شدي

مـن بهت گفتم دوستت دارم

در حالیکه روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

مـن نامه هاي عاشقانه ات

کـه 50 سال پیش برای مـن نوشته بودی رو می خوندم

دستامون تـو دست هم بود

 

وقتی کـه 80 سالت شد…

این تـو بودی کـه گفتی کـه مـن رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم…

فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی مـن بود…

چون تـو هم گفتی کـه منو دوست داری

بـه کسیکه دوستش داری بگو کـه چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی کـه از دستش بدی مهم نیست کـه چقدر بلند فریاد بزنی، زیرا کـه او دیگر صدایت را نخواهد شنید.

 

 

جای خالی تـو

طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای این‌کـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.

 

حسین اقا کـه برآشفت، همه ی گفتند یکیدیگر کـه بیاید جای خالی زنش پر می شود. حسین اقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت ودر رابه هم کوبید. «همه ی» گفتند یک مدتی تنها باشد وادار می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین اقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت.

 

«همه ی» گفتند امسال دیگر حسین اقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین اقا زن بگیرد، حسین اقا میگفت آن‌موقع کـه بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و بـه پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.

 

همه ی گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش اسـت، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین اقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌هاي همه ی را نمی‌شنید. دیروز حسین اقا مرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد بـه کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:

هر چیز کـه مال تـو باشد خوب اسـت، حتی اگر جای خالی «تـو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست کـه با یک مشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌ وقت دل نمیشود.

 

 

عاشق دریای مواج

صبح روزبعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌هاي روی مو هاي فرش اتلاف نکرد. مدام جمله‌اي راکه سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود بـه یاد می‌آورد.سعید درحالی‌کـه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جاییکه مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می کند دهانش را جلو برد و بـه آرامی زیر گوشش گفت:

 

تـو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن کـه بشی. تـو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. مـن برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر. در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌هاي کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت

 

مـن تـو رو نه بـه خاطر این‌کـه دوستم داری، بلکه بـه خاطر این‌کـه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم. و درحالی‌کـه هنوز گونه‌ اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.

 

 

همین هم اکنون می‌خوام

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تـو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم.

 

دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی کـه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود.حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود کـه مـن ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم.

 

خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ هم اکنون؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌اي تـو خونه کـه مامان خالی کرده بود. مـن هم رفتم تـو اتاقم. نمی خواستم بزنم تـو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو بـه چـه درد مـن می‌خوره!؟

 

مـن کـه خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تـو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش بـه نوه عموم.یه روز اولین عشق زندگیم کـه چهارده سال ازم بزرگ‌تر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی کـه چند سال ازش بزرگ تر بود ازدواج کرد. منم کـه نمی خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم میشد کـه یه روزی بر می‌گرده.

وسط داستان هم این‌جوری بود کـه داره همه ی تلاشش رو می‌کنه کـه برگرده. این وسطا هم گاهی بـه مـن از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌اي ندارم جز این‌کـه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم بـه دل کندن. مـن هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم کـه برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم کـه برگشته، تا این‌کـه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تـو فیس بوک پیدا کردیم همو.

 

اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً هم اکنون؟ مـن خیلی وقته کـه دل کندم! یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود کـه فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه کـه تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی کـه پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی مـن صبر میکنم. هر کاری هم لازم باشه میکنم.

 

یکسال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. بـه خودم گفتم حتما استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم کـه از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی خشمگین بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود کـه مـن فکر میکردم. گفتم پژمان همونی بود کـه تـو فکر می کردي، ولی اونی نبود کـه هم اکنون می خواستي…

 

 

بیست سالگی

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی کـه همه ی چیز طعم تازه‌اي دارد و بـه معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌هاي اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، پادشاه دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه ی رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

 

آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد. اما خب مـن فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می کردم داره مـن رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی کـه همکلاسی بودیم مـن حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا این‌کـه یه روز وقتی کـه داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم بـه سرم زد کـه اونم توی تئاترم بازی کنه، البته مـن هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی کردم و اینکار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم بـه هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با این‌کـه حدس می‌زدم شاید کنف شم و بـه گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:

 

اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.

گفت: ولی مـن مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تـو فقط بیا.

 

خلاصه بهترین روزهای زندگی مـن شروع شد، صبح‌ها بـه شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می‌زدم، کلی بـه خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم ودر آخر تمرین تئاتر، گفت و گو‌هاي دلپذیری بین مـا شکل می گرفت. کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…

 

تئاتر باغ آلبالوی مـن بـه بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه مـن رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌هاي ویژه رو دعوت می کردیم از مـن خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز بـه بعد مـن دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

 

 

معنای خوشبختی

دخترک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمیخواست احساسات خود رابه پسر ابراز کند، از این‌کـه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور وی را می‌دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک درود بـه یک دیگر، دل دختر را گرم می کرد.

 

او کـه ساختن ستاره هاي کاغذی را یاد گرفته بود هرروز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با مو هاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش بـه باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامیکه همه ی دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آن ها حرف می زدند، دختر در سکوت بـه عدد اي کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای اولین بار دلتنگی رابه معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. بـه یاد نداشت چند بار دست هاي دوستی راکه بـه سویش دراز می شد، رد کرده بود. دراین چهار سال تنها در پی آن بود کـه برای فوق لیسانس در دانشگاهی کـه پسر درس میخواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود کـه بعنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.

 

اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری هاي روی قفسه اش بـه شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد ودر شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده اسـت. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.

در مراسم عروسی، دختر بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بودو بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم ازآن توست… و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر بطور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده ودر حال ورشکستگی اسـت. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هرروز وی را اذيت میدهند. دختر بسیار نگران شد و بـه جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود راکه تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

 

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بودو تنها زندگی می کرد. دراین سال ها پسر با پول هاي دختر تجارت خودرا نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود رابه او بدهد اما دختر همه ی را رد کرد و قبل از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

 

پسر برای مدت طولانی بـه او نگاه کرد ودر آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر بـه شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هرروز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در بین دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، میتوانید آنرا برای مـن نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود کـه ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته هاي روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

= پدربزرگ، رویش چـه نوشته شده اسـت؟

= پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟

 

کاغذ بـه زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این اسـت کـه در دنیا کسی هست کـه بی اعتنا بـه نتیجه، دوستت دارد.

 

 

پسر پالتو فروش

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه می‌ایستند:

 

دختر:وای چـه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟

 

وارد مغازه می‌شوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده

 

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده: 360 هزار تومان

پسر: باشه میخرمش

دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق می‌زند

 

دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی…

میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

 

پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه:

مهم نیست عزیزم مهم این‌کـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم

برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم

بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن

 

پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟

دختر: آره

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی

پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟

دختر: خوب معلومه نه

 

یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد

 

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون می‌کشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر می‌ایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد.

 

پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد…

 

داستان عاشقانه شاد

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم . در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی

فرق عشق با ادواج

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني…

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

داستان عاشقانه شاد

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين…!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي…

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين…!

و این است فرق عشق و ازدواج …

داستان کوتاه ” شرط عشق ” حتما بخوانید

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

 

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید


داستان عاشقانه قرار،داستان غمگین و خواندنی

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

 

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید


داستان عشق،داستان عاشقانه

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید


داستان عاشقانه شاد

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان: یواشتر برو من می ترسممرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسممردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داریزن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونیمرد جوان: مرا محکم بگیرزن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و رویسرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنهروز بعد روزنامه ها نوشتندبرخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحهکه بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشتمرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زنجوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشتو خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودشرفت تا او زنده بماندو این است عشق واقعی. عشقی زیبا

 

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

 

  برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

 

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

 

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

2 تا گربه با هم ازدواج کردند:  

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

 داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )

 داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

                               برای مشاهده به ادامه مطلب بروید

داستان عاشقانه شاد
داستان عاشقانه شاد
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *