داستان طنز بلند برای انشا

داستان طنز بلند برای انشا
داستان طنز بلند برای انشا

روزانه

در این بخش روزانه چند انشا با موضوع طنز، بامزه و خنده دار را آماده کرده ایم. انشاهایی که در این بخش می خوانید مناسب گروه سنی کودک و نوجوان و برای پایه دبستان و دبیرستان نگارش شده اند.

 

انشا درباره امام رضا (موضوع انشا امام رضا برای دبستان و…

انشا فصل تابستان + 12 انشای ادبی زیبا با موضوع تابستان داستان طنز بلند برای انشا

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم.

اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من ازاینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری.

خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود.

ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند.

من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود.

خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود.

پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم.

این بود انشای من.

 

انشا در مورد فداکاری + 4 در مورد ایثار و فداکاری با سوال و جواب برای پایه های مختلف…

پنج کتاب درباره زندگی و هنر هنرمندان معاصر ایرانی

انشا با موضوع هوای پاک + چند انشا با موضوع هوای تمیز و پاک

انشا با موضوع کنکور + 4 انشای زیبای ادبی در مورد کنکور برای پایه های تحصیلی مختلف

انشا در مورد فقر و ثروت + 4 انشا کوتاه و بلند برای پایه های مختلف تحصیلی با مقدمه،…

معرفی 5 کتاب ایرانی برتر از میان صدها اثر داستانی برگزیده جهان

مطالب جدید

فال هفتگی میلادی از 8 تا 14 آگوست و طالع بینی اتفاقات جالب این هفته

حدیث درباره ماه محرم (احادیث درباره امام حسین و ماه شهادت)

متن تسلیت عاشورا + عکس نوشته های روز عاشورا و شهادت امام حسین در ماه…

عکس نوشته تاسوعا + متن و جملات ویژه روز نهم ماه محرم و تاسوعای حسینی

اشعار حضرت ابوالفضل عباس (ع) + شعر و مداحی در وصف حضرت عباس

دلنوشته زیبا درباره محرم + جملات تاثیر گذار در مورد امام حسین (ع) و…

اشعار روضه حضرت عباس علیه السلام + مجموعه شعر بلند و زیبا در مورد حضرت…

بلاگر کیست و چگونه در آمد دارد؟ (اطلاعات کامل در مورد بلاگرها)

تمام “فواید گلاب” و خواص شگفت انگیز آن برای سلامت داستان طنز بلند برای انشا

بانک مو یا گرافت مو چیست؟ (بررسی کاربرد و استفاده آن در کاشت مو)

اشعار شهادت حضرت عباس علیه السلام + اشعار کوتاه گلچین شده در مورد حضرت…

متن در مورد حضرت عباس + جملات زیبای مذهبی در مورد حضرت ابوالفضل (ع) و…

اگر می‎خواهید با زبان طنز انشا بنویسید باید اتفاقات را با نگاه ویژه و جور دیگری ببینید. برای اینکه به نگاه ویژه دست پیدا کنید، به شما چند توصیه می‌کنیم که با توجه داشتن به آنها (البته هر دفعه فقط یکی دو مورد!) می‌توانید انشای طنز موفق بنویسید: چهره، حالات، رفتارها و خصلت‌های اشخاص را به شکلی اغراق آمیز، توصیف کنید؛ مسائل بی اهمیت را برجسته کنید و آن را گسترش و کش دهید؛ از آثار ادبی کهن تقلید و مسائل امروزی را با همان زبان و سبک قدیمی، بیان کنید؛ حوادث و وقایع را جا به جا کنید؛ به کمک بازی با کلمات، لطایف و نکات دلچسب و جذابی به وجود آورید و در نهایت غلط‌های املایی و افعال بی ربط به کار ببرید.

 

 

داستان طنز بلند برای انشا

وسایل زیادی هستند که می‌توانند همراه انسان باشند، یکی از ضروری‌ترین‌ها البته در دنیای امروز تلفن همراه است. در دنیای امروز که هیچ، تا حالا به این فکر کردید که اگر در زمان باستان هم تلفن همراه وجود داشت، چه اتفاقاتی می‌افتاد یا نمی‌افتاد؟

یکی از اتفاقاتی که قطعاً نمی‌افتاد، تراژدی رستم و سهراب است! داستان رستم و سهراب را که یادتان هست؟ اولِ کار، رستم خودش را به آن راه می‌زند، پسرش را نمی‌شناسد و سهراب را می‌کشد؛ بعد کولی‌بازی درمی‌آورد و توی سر خودش می‌زند که وای پسرم را کشتم!

حالا کاری به این نداریم که قبلش سهراب چندین بار می‌خواهد رستم را از جنگ بازدارد و رستم پافشاری می‌کند که باید جنگ کنیم. اصلاً باباها همه‌شان همین‌جوری هستند. به حرف حساب بچه‌هایشان گوش نمی‌کنند تا کار از کار بگذرد.

داستان رستم و سهراب آنجا به تلفن همراه نیاز پیدا می‌کند که رستم ضربه را به سهراب می‌زند و بعد تازه یادش می‌افتد که یکی را دنبال نوشدارو به دربار کیکاووس پادشاه ایران بفرستند!

کیکاووس نوشدارو را با تأخیر می‌دهد. ناز آمدن کیکاووس، باعث مرگ پسر و به وجود آمدن ضرب المثل «نوشدارو بعد از مرگ سهراب» می‌شود.

خب حالا اگر رستم تلفن همراه داشت که این مشکل پیش نمی‌آمد. اول اینکه نیاز به فرستادن پیک نبود. رستم شخصاً زنگ می‌زد که کیکاووس توی رودربایستی بیفتد و حتماً نوشدارو را بدهد.

دوم اینکه مگر قحطش بود که کیکاووس طاقچه بالا بگذارد؟ رستم به اینترنت تلفن همراه وصل می‌شد. در یکی از این اپلیکیشن‌هایی که خریدار و فروشنده را مستقیم به هم وصل می‌کنند، آگهی می‌زد: «خریدار نوشدارو فوری». احتمالاً یکی همان لحظه نوشدارو داشت و با ارزان‌ترین قیمت می‌توانست جان بچه‌اش را نجات دهد.

البته خوب که فکر می‌کنم رستم نمی‌توانست خیلی با برنامه‌های جدید و اپلیکیشن‌های تلفن همراه کار کند. چرا؟ چون از سهراب دور بود و همیشه این بچه‌ها هستند که برای بابایشان برنامه نصب می‌کنند و به او یاد می‌دهند چطوری باید از جدیدترین امکانات تلفن همراه استفاده کند. قصه این‌طوری تمام می‌شد که سهراب در حالی که خون زیادی ازش رفته بود، گوشی خودش را از زیر زره فولادین درمی‌آورد و به دست رستم می‌داد و با صدای زخمی و خسته می‌گفت: بابا! از گوشی من استفاده کن فقط لطفاً توی فایل‌های شخصی ام نرو.

 

 

کمک کردن در نگاه اول یک رفتار پسندیده انسانی است و کمک کردن به همسایه ها اهمیت و ارزش بیشتری دارد. البته یکی از همسایگان ما که به قول خودش در زندگی به کمک کردن به دیگران بسیار اهمیت می‌دهد، تقریباً از این کارش پشیمان شد. چطوری؟

این همسایه تازه به ساختمان ما آمده بود که یک روز یعنی یک شب به طور ویژه کمکش شامل حال ما شد. ساعت یازده شب بود که زنگ به صدا درآمد. بابا خواب بود اما من تکلیف‌های عقب‌افتاده‌ام را انجام می‌دادم. اول بابا و بعد من دویدیم به طرف در. بابا با چشم‌های سرخ و ابروهای گره کرده در را باز کرد. آقای همسایه جدیدمان بود. گفت:«شما شام خوردید؟ در عالم همسایگی خوب نیست که من سیر بخوابم و شما گرسنه سر بر بالین بگذارید. برای بچه‌ها پیتزا گرفته بودم. برای شما هم…»

بابا نگذاشت حرفش تمام شود. با حرص و عصبانیت گفت: «گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟ مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم که سر بر بالین بگذارم؟ اصلاً مگه تو نمی‌دونی من اگه بدخواب بشم خوابم نمی‌برد؟» همسایه فداکار شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:«نه واللا من که عادت خواب شما دستم نیست.» بابا گفت:«خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بی‌صاحب شده ما را ساعت 10 به بعد نزن. من شب‌ها ساعت 10 می‌خوابم». کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند.

بابا داشت در را می‌بست که دویدم تا جعبه را از دست آقای همسایه بگیرم. در همان حال گفتم:«زشت است دستشان را کوتاه کنیم. اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من الان خیلی گرسنه‌ام. نزدیک بود که گرسنه سر بر بالین بگذارم». بابا چشم‌غره‌ای رفت و گفت:«کوفت بخوری که اینجوری آبروریزی نکنی». آقای همسایه با حالی بین خنده و خجالت جعبه را دستم داد، خداحافظی کرد و رفت.

کمک به همسایه خوب است ولی نه زوری، آن همسایه باید خواهان کمک باشد. همسایه ما از آن شب به بعد کمک‌هایش را کم کرد. البته من که مشکلی نداشتم اگر هرشب هم حس کمک دادنش گل می‌کرد، اشکالی نداشت فقط خودش از بابا می‌ترسید.

 

 

سخنی با شما

به نظر شما کدام انشا خنده دار تر بود؟ انشای طنز ادبی را ترجیح می‌دهید یا داستانی را؟ اگر از انشاهای خنده دار خوشتان می‌آید پیشنهاد می‌کنیم انشا درباره بهار با لحن طنز توصیفی را نیز در ستاره بخوانید و از آن ایده بگیرید. 

مطالب پیشنهادی:

افتضاح اصلا خوشم نیومد

میتونست خنده دار باشه اما این آدمو به خنده نمیاره در کل زحمت کشیدین

خوب

خوب بود عالی

سلام بچه ها دوستون دارم میگم این خوب بوداگه طنز بودعالی می شد

یکم بیشتر روی جنبه ی طنزش کار کنید آخریه بدک نبود

بد نبود

عالی تر از همیشه

اه اه حالم ب هم خورد این دیگه چی بود

بد نبور

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – نوشتن یک انشا درباره صدای زنبور ایده ها و فکرهای زیادی به سر آدم می‌آورد. این موضوع انشا جالب و جذاب می‌تواند یک خاطره را به یاد ما بیاورد تا یک انشا به سبک خاطره نویسی بنویسیم، یا اطلاعاتی که درباره زنبورها و صدایشان داریم را به شکل توصیفی و تحقیقی روی کاغذ بیاوریم. می‌توان یک بند در مورد صدای زنبور با لحن طنز و خنده دار نوشت یا حتی می‌توان خود را جای زنبورها گذاشت و نوشتن یک انشا به روش جانشین سازی را انتخاب کرد. در هر صورت نگارش و مهارت نوشتاری ما با هرچه بیشتر نوشتن و لذت بردن از این کار، تقویت می شود.

 

می‌گویند ما صدای وزوز می‌دهیم و خیلی ها از شنیدن صدای ما می‌ترسند و فرار می‌کنند! من که چیزی نمی‌شنوم، اما حتما صدای زیبایی است. ما زنبورها در هر ثانیه دویست بار بال می‌زنیم و این حتما صدای فوق العاده ای ایجاد می‌کند.

بعضی وقت ها غصه می‌خورم از اینکه ما زنبورها ناشنوا هستیم و برای ارتباط برقرار کردن فقط از شاخک ها و پای‌مان استفاده می‌کنیم. چقدر قشنگ می‌شد اگر من صدای دوستانم را می‌شنیدم. چه می‌شود کرد؟ به هر حال زندگی ما خیلی زیباست. همیشه همدم گل ها و گیاهانیم و دسته جمعی با زنبورهای دیگر زندگی می‌کنیم و عسل می‌سازیم. اگر انسان ها اذیت‌مان نکنند و از کشته شدن نترسیم هیچوقت نیش نمی‌زنیم. راستی چرا از صدای ما می‌ترسید؟داستان طنز بلند برای انشا

 

 

صدای وزوز ما می‌تواند یک موسیقی زیبا در طبیعت باشد؛ فقط کافی است چشم هایتان را ببندید و خوب گوش کنید.

 

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – درباره گذر رودخانه چه می‌دانید؟ چگونه می‌خواهید در این مورد انشا بنویسید؟ چه خصوصیاتی از رودخانه را می‌خواهید در انشایتان پررنگ کنید؟ انشاهایی را که برای شما آماده کرده‌ایم بخوانید، از آنها ایده بگیرید و یک انشا با مقدمه بدنه نتیجه درباره گذر رودخانه بنویسید. انشاهایتان را برای ما بفرستید تا با اسم خودتان در ستاره منتشر شوند.

 

خورشید تازه سلام کرده است که روانه طبیعت می‌شویم. می‌شنوی؟ صدایی گوش‌نواز شنیده می‌شود. جلوتر که می‌رویم صدا بلندتر و واضح‌تر می‌شود. یا کدام یک از آلات موسیقی می‌توانست چنین نوای گوش نوازی را ایجاد کند؟ پروردگارا این نعمت گرانبهایت را از ما نگیر و برای همیشه آن را جاری و روان نگه دار. این نغمه آب است، سرود طراوت، پاکی، لطافت، آرامش است و آب چشمه از دل کوه می‌جوشد و به سختی سنگ‌های ریز و درشت را کنار می‌زند و روشنی را که می‌بیند روی زمین سینه پهن می‌کند گویا سفره‌ای در میان دشت است.داستان طنز بلند برای انشا

قطرات آب که به هم پیوسته و دست به دست هم داده‌اند از میان کوها و دل تپه‌ها می‌آیند تا اینجا به شادی آواز بخوانند و خبر سلامتی آن‌ها را به جنگل و درختان حاشیه رود می‌رساند.

گاهی نسیمی می‌وزد و دست نوازشگرش خنکی دلچسبی را روانه گونه‌هایمان می‌کند. برای ما که در شهر زندگی می‌کنیم، رودخانه یادآور شادی، تفریح و هوای پاک است. راستی این همه آب که در گذر رودخانه هستند، به کجا می‌روند؟

مردم روستاها و آبادی‌ها و شهرهای کنار رود برای آبیاری مزارع درختان میوه از رود آب برمی‌دارند. کمی پایین‌تر سدی بزرگ ساخته‌اند و از حرکت و گردش آب، برق و روشنایی می‌گیرند تا چرخ صنایع بگردد.

آب‌ها بعد از سفری طولانی و عبور از کوها و جنگل‌ها و دشت‌های فراخ،دست خود را به هم می‌دهند و رودخانه‌های زیبا دریای مواج را در آغوش می‌کشد، چونان فرزندی که مادر خود را در آغوش می‌کشد و در آغوش مادرش پنهان می‌شود.

آبی که در رودخانه جاریست هنگام پیمودن مسیر طولانی در اطراف خود به حیوانات، گیاهان و انسان‌ها حیات و زندگی شادی می‌بخشد و سرانجام در ساحل دریا به خوابی آرام فرو می‌رود و دیگر شب است و هنگام خواب، اما رود همچنان به گذر خود ادامه می‌دهد.

 

 

در جهان هستی زیبایی‌های فراوانی وجود دارد. زیبایی‌های دنیا یعنی آسمان آبی و دریای بی‌کران و جنگل پوشیده از برگ و کوه‌های استوار و رودخانه جاری و گذر رودخانه و گذر رودخانه بسیار زیباست.

گذررودخانه مانند گذر لحظات زندگی هرچه را که در راه خود باشد باخودباشد باخود می‌برد و تنها نشانه‌هایی از خود به جا می‌گذارد.گذر رودخانه به ما یادآور می‌شود که زندگی نیز مانند رودخانه در حال گذر است و منتظر ما نمی‌مانند و می‌گذرد.

در مسیر خانه تا مدرسه ما یک رودخانه پرخروش و پرآب است که به واسطه یک پل دو سر آن به همدیگر وصل می‌شود. این‌بار که می‌خواستم از رودخانه گذر کنم بیشتر از قبل به فضای اطرافم توجه کردم. به درختان بلنداطراف رودخانه، به خورشید تابان منعکس شده بر روی آب، به آن نزدیک‌تر می‌شوم، به آب رودخانه دست می‌زنم و از خنکا و تازگی آب حس خوبی به من دست می‌دهد.

به ماهی‌های ریز داخل رودخانه نگاه می‌کنم که چقدر بازیگوشانه در حال بازی و جنب و جوش هستند و ماهرانه در رودخانه ازاین سو به آن سو می‌روند. به سنگ‌های داخل رودخانه که در اثر گذر آب هر کدام به شکلی خاص صیقل داده شده و هرکدام رنگ و زیبایی خاصی دارند و من بارها شده است که سنگ‌های رنگارنگ را جمع کرده‌ام و با خود به خانه برده‌ام. لاک‌پشت‌ها و اردک و غاز در گوشه‌ای دیگر در رودخانه در حال آب‌بازی و آب‌تنی هستند. من همیشه عاشق صدای آب در حال گذر رودخانه بوده‌ام و همیشه حس ارامش به من دست می‌دهد و دوست دارم ساعت‌ها در گوشه‌ای بشینم و گذر رودخانه را تماشا کنم.

در غروب به این فکر می‌کردم که رودخانه با هر بار گذر سریعش زلال تر و شفاف تر میشد برعکس مرداب که ساکن و بی حرکت است و هیچ لذتی هم نمی‌برد. آدم‌ها هم هر چقدر دلشان به زلالی رودخانه باشد و از هر بدی و زشتی بگذرد، زلال و شفاف خواهند شد.

از این انشا نتیجه می‌گیریم گذر رودخانه به ما یادآور می‌شود که زندگی درحال گذر است و ما باید در مسیر آن خود را همراه کنیم و پابه پای آن جریان پیدا کنیم تا از مسیر و گذر زندگی جا نمانیم.

 

 

در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه‌ای وجود داشت که بسیار تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی‌آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی‌دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می‌کرد و اجازه نمی‌داد ماهی‌ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.

به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می‌کرد. دختر کوچولو می‌خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی‌توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.

ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی‌کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی‌گذاشت و به او می‌گفت از من دور شو.

ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی‌ها تسلیم نمی‌شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.

بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.

کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن‌ها دوستان خوبی برای هم شدند.

رودخانه تمام شب را فکر می‌کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می‌آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.

صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.

رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی‌توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.

اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می‌آورد.

حالا دیگر رودخانه می‌خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.

 

 

امیدواریم انشاهای رودخانه و گذر رودخانه برای شما مفید بوده باشند و از خواندن آنها لذت برده باشید. شما می‌توانید خودتان را جای یک رودخانه بگذارید و به روش جانشین سازی انشا درباره گذر رودخانه بنویسید. علاوه بر این به شما پیشنهاد می‌کنیم تا مقاله انشا در مورد صدای آبشار را نیز در ستاره مطالعه کنید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام انشا را بیشتر از بقیه دوست داشتید.

منکه‌راضی‌نبودم

خوب بود ولی نه ببلهدنه

انشا اولی اصلا خوب نبود خیلی بچه گونه بود
انشای دوم هم….بد نبود ولی خب اگه آرایه هاش بیشتر بود میتونست ازین بهتر بشه در کل…..مرسی

فوق العاده بود

انشاهاش خوب بود ولی عالی ن
ببخشید منم میخاستم بدونم چه جوری میتونم انشاهامو براتون بفرستم که اگع خوب بود در صحفه تون بزارین

از طریق ارسال نظر انشای خود را با موضوع و اسم خود ارسال کنید. همچنین در ابتدا ذکر کنید که انشا برای قرار گرفتن در سایت ارسال شده است.داستان طنز بلند برای انشا

نمخاد

سلام بد نبود لطفا یکم آرایه های ادبی رو بیشتر کنید و سعی کنید که بچگونه ننویسید این انشا ها برای کودکان بهتر هستن به درد ما نوجوان ها که بیشتر نیاز داریم نمیخوره:)ممنون

انشای دوم خوبه

عالی بود و مفید و احساسی

خوب بود حالا اگه آرایه های ادبی بیشتری داشته باشه بهتر میشه

عالللللییییییی

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

برای نوشتن انشا از زبان کفش تخیلات خود را به کار بگیرید، خودتان را به جای یک موجود بی‌جان بگذارید، احساساتش را درک کنید، از زبان او حرف بزنید و آنچه را که به کفش مرتبط است، در انشای خود بگنجانید. به این نوع روش انشا نوشتن، جانشین‌سازی می‌گویند. اگر می‌خواهید بدانید که جانشین‌سازی دقیقاً چیست، خواندن مطلب انشا به روش جانشین‌سازی را به شما توصیه می‌کنیم. در مطلب پیش رو دو انشا از زبان کفش نوشته‌ایم (انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش) و شما را به خواندن آنها دعوت می‌کنیم. بند اول مقدمه، بندهای وسط بدنه اصلی و بند آخر نتیجه‌گیری است. 

 

 

داستان طنز بلند برای انشا

کفش‌ها جفت هستند و برای پوشاندن پا برای راه رفتن به کار می‌روند اما بعضی کفش‌ها جفت نیستند و هیچ‌وقت هم کسی آنها را پایَش نکرده است. تعجب نکنید. من خودم همین‌گونه هستم. می‌خواهید سرگذشتم را بشنوید؟

من در یک کارخانه کفش‌سازی بزرگ تولید شدم. با یکی از کفش‌هایی که اندازه خودم بود، در یک جعبه قرار گرفتم تا به مغازه برویم. جعبه‌های زیادی را پخش کردند و مرا هم به مغازه‌ای بردند.

در جعبه تاریک هر روز صدای مشتری‌ها را می‌شنیدم که دنبال کفش می‌گردند. آن روز صدای مردی را شنیدم که گفت:«لطفا یک سایز کوچک‌تر!» مغازه‌دار جعبه مرا باز کرد و لنگه همراه مرا دست مرد داد.

مرد پس از اینکه لنگه مرا امتحان کرد، گفت:«همین خوب است، آن را می‌خرم». بعد با صدای خجالت‌زده گفت:«می‌شود فقط همین یک لنگه را ببرم؟» قلبم به شدت می‌زد. دلیل حرفش را نمی‌دانستم. مغازه‌دار مخالفت کرد چون یک لنگه کفش به هیچ دردش نمی‌خورد. مرد پول کفش‌ها را داد و از مغازه بیرون آمد.

توی راه متوجه شدم که مرد فقط یک پا دارد و پای دیگر از زانو قطع شده است. ناراحت شدم. هم برای مرد و هم برای خودم که بدون استفاده می‌ماندم.

مرد وقتی به خانه رسید، کفش‌ها را به دخترش نشان داد و با خنده گفت:«آن یکی لنگه مال تو. بزرگ که شدی، باهاش لی لی بازی کن» دخترک اول دمغ شد. بعد مرا گرفت و برد روی میز تحریرش گذاشت و رفت. از اینکه آنجا کنار مداد و خودکارها بودم، احساس غریبه بودن به من دست داده بود. اما اتفاق جالبی برایم افتاد.

دختر وقتی شب پشت میز نشست تا مشق بنویسد، خودکار و مدادهایش را جمع کرد و ریخت توی من. با خوشحالی گفت:«خب! حالا یک جامدادی کفشی دارم».

اگرچه کفش‌ها برای پوشیدن استفاده می‌شوند اما من از اینکه جامدادی و جاخودکاری رومیزی هستم، راضی‌ام چون حداقل بدون استفاده نیستم.

 

 

گاهی از اینکه کفش شدم افسوس می‌خورم. فکر می‌کنم کفش مظلوم‌ترین پوشیدنی باشد. اگر بدانید چه بلاهایی سر من آمده تا به اینجا رسیدم، به من حق می‌دهید.

اولش من یک جفت کفش ورزشی سفید بودم. پشت ویترین یک مغازه لوازم ورزشی جا خوش کرده بودم تا اینکه صاحب من با پدرش برای خرید من آمدند. خب تا اینجای قضیه خوب بود. ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم آقا، یک نوجوان اهل ورزش تشریف دارند.

می‌گویید کفش ورزشی برای ورزش ساخته می‌شود؟ درست اما حال زار من به ورزش محدود نمی‌شد. توی زمین فوتبال باید حرف بد می‌شنیدم. صاحب من پایش را بلند می‌کرد و بعد از ده بار که نمی‌توانست شوت کند و سر من توی آسفالت‌ها می‌خورد، بالاخره موفق می‌شد که به توپ ضربه کوچکی بزند. توپ در حالی که بر اثر ضربه دور می‌شد، بلند بلند و جلوی همه به من حرف‌های بد می‌زد که چرا توی سرش زده‌ام. انگار تقصیر من بود.

جاهای دیگری هم من تقصیرکار شناخته می‌شدم. مثلاً جوراب‌های بو گندو و کف پای از خود راضی، هر روز به جان من بیچاره غر می‌زدند. وقتی جوراب می‌آمد، حالم بهم می‌خورد اما هردفعه موقع رفتن سرکوفت می‌زد که تو باعث شدی من بوی بد بگیرم. کف پای لوس و ننر هم می‌گفت:«حرف نزنید که اعصابم از دست هر دو نفرتان خورد است!» من بیچاره لام تا کام حرف نمی‌زدم.

یک دفعه اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد. صاحب من موقع راه رفتن توی جوی پر از لجن کنار خیابان افتاد. بویی گرفتم که هزار رحمت به بوی جوراب. دیگر داشت گریه‌ام می‌گرفت. صاحب من آنقدر سر به هوا است که به جای شستن، به من واکس سیاه زد و گفت:«کاملاً از سفید تبدیل به سیاه شدی!» و قاه‌قاه خندید.

آخرش مرا گوشه حیاط گذاشت. به خیالش اگر آفتاب می‌خوردم؛ بوی بد لجن می‌پرید! نمی‌دانم کدام عاقلی یا شاید هم دیوانه‌ای بهش گفته بود آفتاب بوی بد را از بین می‌برد.

روزهای زیادی است که اینجا هستم. در تمام روزها آفتاب داغ می‌تابید و من توی خودم جمع و چروکیده می‌شدم. هی چروکیده شدم و پوستم ترک خورد تا اینکه واقعاً از ریخت افتادم. دیگر بوی لجن نمی‌دهم اما گوشه حیاط مانده‌ام و از صاحبم خبری نشده. یک روز از دور دیدم‌اش که با یک جفت کفش نو بیرون می‌رفت. گویا مرا فراموش کرده. حالا آرام و بی‌صدا کنار دیوار نشسته‌ام و منتظر سرنوشت هستم.

هر کفش سرنوشتی دارد که هیچکس موقع ساخته شدن از آن خبر ندارد. اگرچه سرنوشت من تا اینجا اندکی غمگین بود اما راستش اگر همین جوری پیش برود، بدک نیست، برای خودم آسمان را نگاه می‌کنم و از هوای آزاد لذت می‌برم؛ از غرولند جوراب و از حرف‌های زشت توپ فوتبال هم خبری نیست.

 

توصیه می کنیم مطالب زیر را نیز در ستاره از دست ندهید:

عالییییییییییییییییییییییی
دومیه بهترین داستانی بود که خونده بودم

خوبه هم اموزنده

عالی است خیلی خوب است ممنون

سلام خیلی قشنگ بود اما اگه یکم تخیلی تر بود خیلی بهتر میشد

آره تخیلی تر بود بهتر میشد

کارت:انقدر پولت را هدر نده برای لباس بگذار برای تنقلات ومن رابیرون نبر کرونا میگیریم

خیلی عالی بود من از دومی بیشتر خوشم آمد خیلی خوبه خدایی

عالی بود

عالی بود

عااللیی بود انقدر که چیز دیگه یی نمی توانم بگم

خیلی مسخره بود

خیلی عالی بود خوشم اومد

داستان طنز بلند برای انشا

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس سرگرمی – انشا در مورد خاطره یا همان انشا خاطره نویسی مربوط به مهارت های نوشتاری نهم است، البته در کلاس دوازدهم نیز درمورد خاطره نویسی بحث شده است. انشای خوب باید سه بخش مقدمه، بدنه اصلی و نتیجه‌گیری را داشته باشد.

شما اگر بخواهید درباره یکی از خاطره‌های زندگی‌تان انشای قابل قبولی بنویسید، باید خاطره مورد نظر را بدون سانسور و با هر زبانی که راحت‌ترید، روی کاغذ بیاورید، سپس قسمت‌های اضافی را حذف و لحن جملات را نوشتاری کنید و در پایان ابتدای آن یک مقدمه و در انتها نتیجه‌گیری بنویسید. این‌طوری یک انشای کامل خواهید داشت. در ادامه سه انشا درباره خاطره نویسی برای مخاطبان ستاره نوشته شده است. این انشاها را بخوانید، از آنها ایده بگیرید و خودتان انشاهای زیبا بنویسید.

 

داستان طنز بلند برای انشا

هرکسی خاطرات به یاد ماندنی زیادی در زندگی دارد که بعضی از آنها تلخ و بعضی شیرین هستند. خاطرات شیرین از بهترین اتفاقات زندگی هستند. در این انشا می‌خواهم یک انشا در مورد یک خاطره خوب که بهترین خاطره‌ام است را بنویسم.

از چند روز قبل یادم بود که چهار‌شنبه تولدم است. دوست داشتم مثل سال گذشته مامان یک کیک کوچک بپزد و شب که همه خانواده دور هم جمع شدیم، با بابا، خواهر و برادرم جشن تولد بگیریم.
چهارشنبه صبح قبل از رفتن به مدرسه به مامان گفتم: «امروز چیز خاصی نمی‌خواین بپزین؟» و چشمک زدم. مامان با تعجب گفت:«نه! منظورت چیه؟» یک کم دمغ شدم و گفتم:«هیچی.» و خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم.

عصر که از مدرسه برگشتم، دیدم خواهرم دارد بادکنک باد می‌کند و در همان حال به برادرم می‌گوید کاغذ رنگی‌ها و ریسه‌ها را کجا بچسباند. گفتم: «خبریه؟» خواهرم با لحن مسخره گفت: «هرچند نمی‌دونی چه خبره اما بیا کمک کن.» برادرم گفت: «مامان می‌خواست سورپرایزت کنه، آبجی گفت خودتم باید کمک بدی. زود باش بیا این کاغذ رنگی‌ها را از دستم بگیر.» دور خانه را دنبال مامان گشتم، نبود. یک‌دفعه دیدم با پدرم وارد شدند. یک کیک دو طبقه خریده بودند. مامان کیک را روی پیشخوان اوپن گذاشت، آمد صورتم را بوسید و گفت: «تولدت مبارک!» بابا گفت: «لوسش نکن دیگه!»

از خوشحالی نمی‌دانستم چکار کنم که خواهرم دستوراتش را صادر کرد! خاله، عمو و دایی همه دعوت شده بودند. من باید خودم را آماده می‌کردم تا به عنوان گل مجلس بدرخشم. بهترین لباسم را پوشیدم و موهایم را حالت دادم.

شب فامیل یکی یکی آمدند و هدیه‌های کوچک و بزرگشان را تقدیم کردند. بعضی‌هایشان خوشحالم کرد و بعضی هم البته به درد نخور بود اما به هر حال دستشان درد نکند.

دست بچه‌ها فشفشه کوچک دادیم و شمع‌های روی کیک را با همدیگر فوت کردیم. اینکه همه به خاطر من شاد و خوشحال بودند، باعث شد که آن روز بهترین و به یاد ماندنی‌ترین روز زندگی من باشد.

از این انشا نتیجه می‌گیریم که بهترین خاطره‌ها را بهترین آدم‌های زندگی‌مان با مهربانی‌شان برایمان می‌سازند و من خوشحالم که بهترین خانواده دنیا را دارم.

 

 

زندگی پر از اتفاقات کوچک و بزرگ است. اتفاقات بد در زندگی هر کسی ممکن است رخ بدهد و او را غمگین و ناراحت کند. در این انشا یک خاطره بد را برایتان می‌گویم.

یک روز تابستانی بود. روزهای تابستان عادت داشتم تا لنگ ظهر بخوابم و کسی هم کاری به کارم نداشت اما آن روز صبح زود با صدای بابا بیدار شدم. من را صدا می‌کرد. با همان سر و وضع ژولیده به هال رفتم. بابا گفت: «صبحانه‌ات را بخور تا برویم…» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «فکر می‌کنم انا لله و انا الیه راجعون را که بگویم، خودت منظورم را می‌فهمی.»

دنیا روی سرم خراب شد. مادربزرگم مدتی بود که دو بار پشت سر هم سکته کرده بود و نصف بدنش فلج شده بود. مادربزرگ دوست‌داشتنی عزیز من. پخش زمین شدم، گریه کردم و گفتم:«خدایا تو حق نداشتی، تو حق نداشتی عزیزم رو از من بگیری…» داشتم کفر می‌گفتم اما اگر این را هم نمی‌گفتم که دق می‌کردم.

بابا گفت:«وقت برای گریه هست. زود آماده شو، باید برای کارهای خاکسپاری برویم.» به زور خودم را از زمین کَندم و بلند شدم. نیم‌ساعت بعد من و مامان و بابا توی جاده بودیم تا برویم خانه پدربزرگم.

وقتی رسیدم، همه گریه می‌کردند. عموی کوچکم توی سرش می‌زد و عمه‌ام ضجه می‌زد. مادربزرگم آرام خوابیده بود و چشم‌هایش را بسته بودند. از رنج‌ها و دردها خلاص شده بود. اما ما را تنها گذاشته بود و این غمی نبود که بشود آن را به این زودی هضم و درک کرد. مخصوصاً برای من که کودکی‌ام را در پناه او و مهربانی‌هایش بزرگ شده بودم. داشتم گریه می‌کردم که آمبولانس آمد.

مردها گفتند:«لا اله الا الله» داد زدم و گفتم: «مامانی منو نبریدش.» عموی بزرگم مرا بغل کرد، از کنار جسم بی‌جان مادربزرگم دور کرد، دستش را روی سرم کشید و گفت:«مرگ حَق است!»

سال‌ها از آن اتفاق می‌گذرد. اما هنوز این خاطره غمگین جلوی چشمم است. آن روزی که یکی از پشت و پناه‌های عاطفی‌ام را از دست دادم، بدترین خاطره عمر من است.

 

≈≈≈ نمونه خاطره نویسی کوتاه ≈≈≈

 

خاطره‌ها لازم نیست آنقدر هیجان انگیز باشند که شور و شوق بی‌نهایت را در دلمان زنده کنند و یا آنقدر بد که اشک را از چشمانمان جاری سازند. خاطره می‌تواند خیلی عادی باشد، مثل خاطره روزی که می‌خواهم برایتان بگویم.

در اتاق نشسته بودم که صدایی آمد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و از پشت شیشه پنجره کوچه را نگاه کردم باران شروع به باریدن کرده و دانه‌های درشت باران به کف کوچه می‌خورد و از برخورد آن آب باران جمع شده کف کوچه به بالا پرتاب می‌شد.

لباس گرم پوشیدم و چترم رنگی‌ام را برداشتم و به کوچه رفتم. چتر را روی سرم گرفته بودم، صدای برخورد باران روی چتر چقدر زیبا بود . باد سردی می‌وزید و باران را به هر سمتی که می‌خواست متمایل می‌کرد و چتر من نیز هماهنگ با باد به این طرف و آن طرف می‌رفت.

نگه داشتن چتر توی دستم برایم سخت شده بود. انگار باد دوست نداشته باشد که من زیر باران چتر داشته باشم تمام تلاشش را می‌کرد تا چترم را از دستم بیرون آورد و با خود به آسمان ببرد.

عاقبت برای دقایقی موفق شد. چتر از دستم افتاد و یکی دو متر جلوتر و روی زمین افتاد و غلت زد. من به دنبال آن رفتم تا باد بیشتر آن چتر را از من دور نکند.

چتر را برداشتم اما دیگر لباس‌هایم زیر باران خیس شده بودند. با این حال چتر رنگی‌ام را دوباره روی سر گرفتم و به راهم ادامه دادم. احتمال داشت که سرما بخورم اما دیدن منظره بارانی آنقدر لذت‌بخش بود که دلم نمی‌آمد به خانه برگردم.

در حال رفتن به سمت پارک بارانی، به این فکر می‌کردم که چترها می‌توانند همدم تنهایی ما در روزهای بارانی باشند، و بدون ترس از خیس شدن زیر باران تا هر کجا که خواستیم همراه ما بیایند.
تا به پارک رسیدم، باران به شدت قبل نبود. کمی دیگر قدم زدم و بعد راهی را که رفته بودم، برگشتم تا به خانه بروم. به خانه که رسیدم چترم را گوشه‌ای آویزان کردم تا خشک شود و خودم هم لباس‌هایم را که زیر باران خیس شده بود، عوض کردم تا سرما نخورم.

خاطره یک روز بارانی یک خاطره خوب و جالب برای من بود که در آن از هوای بارانی و دیدن مناظر زیبای طبیعت و شهر شسته شده زیر باران لذت بردم و هرچند یک کمی خیس شدم اما بیرون رفتن با چتر زیر باران ارزشش را داشت. از این انشا نتیجه می‌گیریم که ما باید از تک تک لحظاتمان لذت ببریم و دلخوشی‌های شاد کوچک را زیبا رقم بزنیم تا بعدها با مرور آنها، خاطره‌ای زیبا یاد داشته باشیم.

 

 

 

بر خلاف بسیاری که اعتقاد دارند با پررنگ شدن تکنولوژی و شبکه های مجازی در زندگی روزمره ما، خاطره نویسی جایگاهش را از دست داده؛ من به شما می‌گویم همین شبکه های مجازی بستری بسیار مناسب برای نگاشتن خاطره هاست که چه بسا به عکس‌های جالب هم می‌تواند مزین شود. سبک خودتان را پیدا کنید؛ طنز، آموزنده، هیجان انگیز یا هر گونه ای که روحیه شما را بهتر بازگو می‌کند. خلاقیت شما در نویسندگی با همین خاطره نگاری ها و توصیفات جزيی و جذاب از کوچکترین حوادث زندگی می‌تواند شکوفا شود. کافی است نگاهتان را به زندگی اطراف و خودتان دقیق‌تر و زیباتر کنید.

امیدواریم از مطالعه انشاهای بالا لذت برده باشید. در صورت تمایل بنویسید کدام انشا را بیشتر از بقیه دوست داشتید. اگر انشای زیبایی درباره خاطره نوشته‌اید، آن را از طریق ارسال نظر برایمان بفرستید تا با نام خودتان در ستاره منتشر شود.داستان طنز بلند برای انشا

خیلی عالی بود متشکر

خوب بود ولی اون چیزی که میخواستم نبود

عالیییییییی

میشه یه کانال تلگرامی بزارید

خوب

خیلی خوب بود متشکرم

عالی بود ممنون ☺️☺️☺️☺️☺️☺️

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

تاپ ناز

7 داستان بلند و حکایت خواندنی خنده دار و طنز را به همراه 30 جک جالب و خنده دار برای شما آماده کرده ایم که امیدواریم از خواندن این حکایت ها و جک ها لذت ببرید.

راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

 

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖداستان طنز بلند برای انشا

 

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

 

مطلب پیشنهادی: 15 داستان کوتاه چند خطی + داستان و قصه پندآموز و مفهومی آموزنده

 

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

 

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

 

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

 

مطلب پیشنهادی: داستان طنز و خنده دار + 10 داستان کوتاه بسیار خنده دار و جالب

 

1. دیدی جواب بعضیا رو میدی چیزی برای گفتن ندارن هی میگن “باشه تو خوبی؟” اینارو باید ببندی کف خیابون 3 بار با نیسان از روشون رد شی.

2. ١‏- انكار
٢- خشم
٣- غم
٤- پذيرش

مراحل بيدار شدن و بيرون اومدن از زير پتو هستن.

3. یه بار یه نامه ی سرگشاده به یکی نوشتم. سرشو خیلی گشاد گذاشتم همه حرفام تو مسیر ریخته بود پیام خالی رسیده بود بهش.

4. فدراسیون فوتبال از برنامه ریزی فقط اون قسمتشو خوب یاد گرفته که اذان مغرب بیفته بین دو نیمه.

5. خوب شد تو بیوی اینستاتون نوشتین photos taken by me وگرنه ما فکر میکنیم هیروکی فوکودا عکساتونو میگیره.

6. یکی از اثرات منفی برداشتن تحریم ها صدور مجوز اوباما برای فروش هواپیما به ایران بود، لامصب هیجان مسافرت با هواپیما رو از بین برد.

7. قدر خوش خنده ها رو بدونید اینها نمونه های در حال انقراض هستن تو دنیای آدمهای عبوس و اخمو.

8. سریال پاورچین رو میبینی بعد که در حاشیه رو میبینی دلت میگیره چقد اینا پیر شدن چقد زمان زود میگذره.

9. میری فست فود گاهی وقتها اندازه زمان جا افتادن قرمه سبزی معطل میکنن.

10. برای کشتن یک زن نیاز نیست ترکش کنی یا رویا هایش را بدزدی… شاهرگشو بزنی کافیه.

11. اگه کسی ازتون پرسید چرا عروسی نمیکنی جواب بدین چرا اتفاقا دو ماه دیگه عروسیمه. بعد داد بزنین ماماااان مگه اینارو دعوت نکردی؟

12. دوران مهد کودک یه دوست داشتم اسمش نهال بود، الان دیگه فکر کنم درخت تنومندی شده باشه واسه خودش.

13. یه بار دوتا مسافر زدم جلوییه پیاده شد، راه افتادم 5 دقه بعد تو آینه نگا کردم دیدم عقبیه نیست. بنده خدا میخاسته بیاد جلو بشینه. کرایش هم داده بود.

14. بخواهم خلاصه بگویم او برای من Chrome است، من برای او Internet Explorer.

15. دختره تو بی آر تی نشسته داره کتاب میخونه حتما سطح فرهنگشو بالا ببره. برا همین بلند نمیشه خانومه که بچه نی نی بغلشه چادرم سرش داره بشینه!

16. اعصاب خوردی کرگدنا کاملا قابل توجیهِ. شما فک کن به غذات نگاه کنی کوه ببینی، حتی بخوای به دریا نگاه کنی کوه وسطش باشه، تلویزیونم همینطور.داستان طنز بلند برای انشا

17. اینا هستن تو فیلما به نشونه اعتراض سر میز بلند میشن، اینا بعدش گرسنه نمیشن؟ من چند بار امتحان کردم ولی هر بار از کرده خودم پشیمون شدم.

18. حافظ هر وقت از یه حرفی خندش میگرفته میگفته: ساقیا لطف نمودی، دهنت سرویس باد.

19. ماهی یک بار یه چیزی رو هم با موتور جستجوی یاهو سرچ کنید. ادمین و بچه‌های شبکه‌شون کلی خوشحال میشن.

20. ما كه به زبون خوش از قنداق تا كفن رو از چين داشتيم مياورديم، رييس جمهورشون اومد چيو امضا كرد؟ نکنه ما رو هم فروختن به چین؟

21. کولر آبیه دلش گرفته بوده. رو میکنه به کولر گازی و میگه با من دوست میشی؟ کولر گازی میگه: خواهشا منُ درگیر روابط پوشالی نکن.

22. امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام. حبیبم اگر خوابه سعیدم، مجیدم، نویدم، حمیدم، وحیدم و امیدم رو میخوام.

23. گارسون :  چی بیارم واستون؟

– نمیدونم یه چی که لایکش تو اینستاگرام بیشتر باشه، مزش مهم نیست.

24. ‏من یه فیلم از زمان رضا شاه دیدم اونجا هم یارو میگفت دوره مرام و معرفت تموم شده. فک کنم کلا مرام و معرفت سرکاریه. یکی از قدیم اسکل کرده آدمارو.

25. ‏یکی از باگ های بدن انسان نداشتن دکمه‌ی ولوم کنار گوش جهت تنظیم میزان صدای ورودی می‌باشد.

26. شازده کوچولو گفت: چرا توی شبکه های اجتماعی دست از سر ما برنمیدارن؟

روباه گفت: چون فقط همین یه کتاب رو خوندن.

27. حتی تو کیف یا جیبت هیچی ام نداشته باشی وقتی که مامانت دست میکنه توش، دچار استرس و تشنج و تب 40 درجه میشی.

28. از همه بانکای شهر بیزارم، چون تو همه شون یه حساب ده هزارتومنی دارم.

29. متاسفانه تو این جامعه تنها قشری که دارن کارشونو درست انجام میدن مراقبای امتحانای منه.

30. دوست معمولی = کسی که خیلی خوبه ها، ولی ماشین و پولِ زیاد نداره.

مطلب قبلی

کراش داشتن چیست | انواع مختلف کراش و تفاوت آن با عشق

مطلب بعدی

طرز تهیه خشیل؛ غذای شب یلدای آذربایجانی‌ها

جوک های جدید و خنده دار + متن جالب و لطیفه های بامزه و…

جوک های بامزه و خنده دار ویژه عید نوروز (تکست خفن بامزه…

تبریک طنز پیشاپیش عید نوروز + متن و جملات خنده دار تبریک…

جمله های طنز نوشته کوتاه + عکس های پروفایل خنده دار با نوشته…

جملات خنده دار برای کودکان + متن و و جوک های با حال و بامزه…

جوک خنده دار جدید + جدیدترین جوک های خفن و جملات بامزه

عکس و نوشته های فوق العاده خنده دار + متن های جالب و توضیحات…

اس ام اس خنده دار روز دختر + متن های خفن و بامزه برای روز…

جملات خنده دار زناشویی + متن های بامزه و فان زن و شوهری

عکس نوشته های طنز هوای آلوده + کاریکاتور آلودگی هوا

مطالب جدید

آشنایی با جاذبه های گردشگری آنکارا و تصاویر مکان های دیدنی این شهر

اطلاعات در مورد قانون کارما + راز و رمزهای این قانون جالب

متن جدید تسلیت تاسوعا و عاشورا + اشعار ویژه کوتاه روز عاشورا و شهادت…

عکس نوشته تاسوعا برای پروفایل و استوری + جملات در مورد روز 9 ماه محرم…

عکس نوشته ویژه تاسوعا + متن و جملات روز 9 ماه محرم و شهادت یاران امام…

اشعار حضرت ابوالفضل عباس (ع) + مجموعه شعر بلند و نوحه در وصف حضرت عباس

طرز تهیه کیک موزاییکی با طعم عالی و روش تهیه آسان

9 عاملی که باعث می شود دندان های سفید شما لکه دار شود

بیوگرافی جواد عزتی ؛ زندگی شخصی و ازدواج با مه لقا باقری و عکس های…

اسکالپ سر روشی برای جذب تر شدن + معایب و مزایای اسکالپ سر

ریمیکس شاد • شعر و متن • دانلود فیلم جدید • دانلود فیلم هندی • دانلود فیلم • دانلود سریال یاغی • قصر فرش • تور استانبول • دانلود فیلم • محصولات آرتان طب • دانلود فیلم رایگان  • دانلود آهنگ جدید • دانلود آهنگ قدیمی • خرید بک لینک

تاپ ناز

داستان طنز و خنده داربرای ایجاد حس شادی در افراد و به ویژه کودکان سودمند هستند. در این بخش تاپ ناز 10 داستان طنز خنده دار و جالب را گردآوری کرده ایم که می توانید برای کودک خود هم بخوانید.

داستان های طنز کوتاه از انوع داستان های خنده داری هستند که برای ایجاد حس نشاط و شادی نوشته شده اند و دارای مضامین آموزنده ای هم هستند و اگر شما به مطالعه کردن داستان علاقه دارید می توانید این داستان های کوتاه خنده دار را بخوانید.

داستان های طنز بسیار پرمخاطب هستند و نویسنده طوری این داستان ها را بزرگنمایی می کند و موقعیت ها را به هم می ریزید که جالب باشد. در ادامه این بخش تاپ ناز این داستان های جالب و

داستان طنز بلند برای انشا

 

 

 

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد: تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو است.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین، بچه‌های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده‌ام.

 

 

 

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می‌خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.

 

 

یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم…

 

 

 

۴ تا رفیق میخوستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!
وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!
یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷ رو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟

 

 

 

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ قبرستان‌های مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ به خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ! اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!
مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!

 

 

یک عرب، یک چینی، یک امریکایی و یک آبادانی توی کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند که عرب گفت :
عرب : من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !
چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !
امریکایی هم برگشت گفت : من یه شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !
سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه

.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:
نه،نمیفروشم….!!!

 

داستان مرگ همسایه و لکنت زبان

 

یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!

میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…

یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!

طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!داستان طنز بلند برای انشا

طرف میگه : منظورتون ظفره ؟

طرف میگه : نننننننـــنه!

اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!

یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟

باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!

یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!

یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :

اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!

طرف میگه : آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!

اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!

طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!! خخخخخخخخخخخ

 

 

تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند. وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!
وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند!
همه با عجله به سمت در خروجی می‌دویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمی‌ترسی!
استاد با خونسردی گفت:
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود.

 

 

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !

 

 

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

◘ داستان زیبای پدر

◘ داستان آموزنده

امیدواریم از خواندن این داستان های خنده دار و جالب لذت برده باشید.

مطلب قبلی

متن سالگرد فوت پدر + جملات دوری و دلتنگی پدر فوت شده از سوی فرزند دختر و پسر

مطلب بعدی

بیوگرافی مه لقا باقری و همسرش (جواد عزتی) اطلاعات زندگی شخصی و عکس های او

داستان آموزنده | 5 حکایت و داستان آموزنده و جالب

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما…

داستان عاشقانه | مجموعه 4 داستان عاشقانه و رمانتیک احساسی

داستان عشق و عاشق + 5 داستان زیبا با موضوع عشق

داستان کوتاه عشق مادری + 6 داستان زیبا در مورد مهر و محبت…

قصه شب کودک | 7 داستان و قصه شب برای کودکان در هر رده سنی

4 داستان کوتاه زیبا و آموزنده + 2 داستان تاثیرگذار و خواندنی

داستان عشق استاد شهریار و مجرد ماندن وی (آمدی جانم به قربانت…

داستان کودکانه آرش کمانگیر با زبان ساده برای کودکان

داستان کوتاه زمانی که عزرائیل خندید، گریه کرد و ترسید

مطالب جدید

آشنایی با جاذبه های گردشگری آنکارا و تصاویر مکان های دیدنی این شهر

اطلاعات در مورد قانون کارما + راز و رمزهای این قانون جالب

متن جدید تسلیت تاسوعا و عاشورا + اشعار ویژه کوتاه روز عاشورا و شهادت…

عکس نوشته تاسوعا برای پروفایل و استوری + جملات در مورد روز 9 ماه محرم…

عکس نوشته ویژه تاسوعا + متن و جملات روز 9 ماه محرم و شهادت یاران امام…

اشعار حضرت ابوالفضل عباس (ع) + مجموعه شعر بلند و نوحه در وصف حضرت عباس

طرز تهیه کیک موزاییکی با طعم عالی و روش تهیه آسان

9 عاملی که باعث می شود دندان های سفید شما لکه دار شود

بیوگرافی جواد عزتی ؛ زندگی شخصی و ازدواج با مه لقا باقری و عکس های…

اسکالپ سر روشی برای جذب تر شدن + معایب و مزایای اسکالپ سر

ریمیکس شاد • شعر و متن • دانلود فیلم جدید • دانلود فیلم هندی • دانلود فیلم • دانلود سریال یاغی • قصر فرش • تور استانبول • دانلود فیلم • محصولات آرتان طب • دانلود فیلم رایگان  • دانلود آهنگ جدید • دانلود آهنگ قدیمی • خرید بک لینک

long-comic-story

long-comic-story1

محتوا و مقالات پروفایل عمومی آسمونی توسط جمعی از همکاران دپارتمان های مختلف آسمونی نگارش و ویراستاری می شود، و بیشتر حول و محور موضوعات عمومی و روزانه می باشد

instagram.com/asemooniportal

1 سال پیش

داستان طنز بلند برای انشا

عالیه????مخصوصا داستان اولی(ماجرای خواستگاری)

3 سال پیش

عالی

3 سال پیش

خوبه
فقط اسم نویسنده چیه؟

3 سال پیش

عالی

3 سال پیش

اسم نویسنده

3 سال پیش

داستان طولانیه عالی بود

3 سال پیش

عالی بود

3 سال پیش

قصه

3 سال پیش

خوبه

کلیه حقوق مادی و معنوی متعلق به شرکت درگاه داده آسمان می باشد، باز نشر مطالب با ذکر منبع و لینک آسمونی Asemooni.com مجاز است

‘);

mywindow.document.close(); // necessary for IE >= 10
mywindow.focus(); // necessary for IE >= 10*/

// mywindow.print();
// mywindow.close();

return true;
}
$(document).on(‘click’, ‘.hdl-sharepost-link.print’, function(){
var content = $(“#hdl-content”).html();
var title = $(“#hdl-title”).html();
PrintElem(content, title);
});
$(document).on(‘click’, ‘.do-copy’, function(){
var val = $(this).attr(‘data-value’);
var $temp = $(“”);
$(“body”).append($temp);
$temp.val(val).select();
document.execCommand(“copy”);
$temp.remove();
});
$(document).on(‘click’, ‘.show-remain-of-comments’, function(){
var content = $(this).parent().attr(‘data-content’);
$(this).parent().html(content);
});
var persianNumbers = [‘۰’, ‘۱’, ‘۲’, ‘۳’, ‘۴’, ‘۵’, ‘۶’, ‘۷’, ‘۸’, ‘۹’],
numberToPersian = function (str)
{
if(typeof str === ‘string’)
{
for(var i=0; i= limit) {
val.value = val.value.substring(0, limit);
$(‘#’+counter_id).text(limit+” واژه وارد شده است.”);
} else {
var remain = limit – len;
$(‘#’+counter_id).text(remain+” واژه مانده”);
}
};
$(document).on(‘click’, ‘.question-row’, function() {
$(‘.answer-row’).each(function(){
if( !$(this).hasClass(‘hide’) ) {
$(this).slideUp(500, function(){
$(this).addClass(‘hide’).removeAttr(‘style’);
});
}
});
$(this).parent().find(‘.answer-row’).hide().removeClass(‘hide’).slideDown(500);
});
if ( $(‘#hdl-carousel-popular’).length ) {
var hdlCrslSelectedBox = $(‘#hdl-carousel-popular’).flickity({
rightToLeft: true,
cellAlign: ‘right’,
contain: true,
pageDots: false,
autoPlay: true,
selectedAttraction: 0.01,
friction: 0.15,
freeScroll: true,
cellSelector: ‘.hdl-crsl-cell’,
on: {
pointerUp: function( event, pointer ) {
hdlCrslSelectedBox.flickity(‘playPlayer’);
}
}
});
}
var hdlCrslCategories = $(‘#hdl-carousel-categories’).flickity({
rightToLeft: true,
cellAlign: ‘right’,
contain: true,
pageDots: false,
autoPlay: true,
selectedAttraction: 0.01,
friction: 0.15,
freeScroll: true,
cellSelector: ‘.hdl-crsl-cats-cell’,
on: {
pointerUp: function( event, pointer ) {
hdlCrslCategories.flickity(‘playPlayer’);
}
}
});

$(document).ready(function () {
let p = $( “#respond” ).first();
$(“#insert-comment”).on(‘click’, function () {
// console.log(p);
$(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
});
$(“#hdl-insert-comment, #hdl-single-post-header-insert-comment, #hdl-add-your-comment”).on(‘click’, function (e) {
e.preventDefault();
$(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
return false;
});
$(“#hdl-single-post-header-show-new-comment”).on(‘click’, function(e) {
e.preventDefault();
$([document.documentElement, document.body]).animate({
scrollTop: $(“#hdl-add-your-comment”).offset().top
}, 1000);
});
$(“#hdl-more-tags”).on(‘click’, function (e) {
e.preventDefault();
$(this).remove();
$(‘.hdl-post-footer-tag’).removeClass(‘hdl-hidden’);
return false;
});
// if ( $(‘.alert’).length ) {
// setTimeout(function() {
// $(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
// }, 500);
// }
});

$(document).ready(function () {
$( “#active” ).prev().addClass(“prev”);
$( “#active” ).next().addClass(“next”);
});

$(document).ready(function () {
$( “.btn-refresh” ).click(function () {
$.ajax({
method:’GET’,
url: “https://asemooni.com/comments/refresh-captcha”,
success: function (data) {
$(‘.captcha span’).html(data);
}
});
});
});

$(document).ready(function() {

// var images = $(“.entry-content”).find(‘img’);
// var title = ”;
// var width = ‘fit-content’;
// $.each(images, function(){
// title = $(this).attr(‘title’);
// width = $(this).attr(‘width’);
// width = typeof width !== ‘undefined’ && width !== false ? width+”px” : ‘fit-content’;
// if( typeof title !== ‘undefined’ && title !== false ) {
// $(‘

‘+title+’

‘).insertAfter($(this));
// }
// });

$(document).on(‘click’, ‘.hdl-subjects-toggle-txt’, function() {
var subjectList = $(this).parents(‘.hdl-subjects’).first().find(‘ul’).first();
$(this).html($(this).html() == ‘بستن’ ? ‘باز کردن’ : ‘بستن’);
subjectList.slideToggle();
});
const Toast = Swal.mixin({
toast: true,
customClass: {
container : ‘swal-support-rtl’
},
showConfirmButton: false,
timer: 3000,
timerProgressBar: true,
position: ‘top’,
didOpen: (toast) => {
toast.addEventListener(‘mouseenter’, Swal.stopTimer);
toast.addEventListener(‘mouseleave’, Swal.resumeTimer);
}
});

$(document).on(‘click’, ‘#hdl-submit-reason’, function(){
var post = $(‘.hdl-col-likes-holder’).attr(‘data-post’);
var option = $(‘input[name=”reason”]:checked’).val();
var description = $(‘#hdl-reason-desc’).css(‘display’) == ‘block’ ? $(‘textarea[name=”hdl-reason-desc”]’).val() : ”;
$(this).attr(‘disabled’, ‘disabled’).html(”);
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/dislike’,
method: ‘POST’,
data: {post:post, option:option, description:description},
success: function (response) {
$(‘.hdl-colbtn-dislikes’).addClass(‘active’);
$(‘.hdl-colbtn’).addClass(‘no-action’);
$(‘#likes-count’).html(response.likes);
$(‘#dislikes-count’).html(response.dislikes);
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این مطلب با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function (err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
}
});
});

$(document).on(‘change’, ‘input[name=”reason”]’, function() {
if( $(this).val() == 10 ) {
$(‘#hdl-reason-desc’).slideDown();
} else {
$(‘#hdl-reason-desc’).slideUp();
}
});
$(document).on(‘click’, ‘.hdl-colbtn-likes:not(.no-action)’, function() {
var post = $(‘.hdl-col-likes-holder’).attr(‘data-post’);
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/like’,
method: ‘POST’,
data: {post:post},
success: function (response) {
$(‘.hdl-colbtn-likes’).addClass(‘active’);
$(‘.hdl-colbtn’).addClass(‘no-action’);
$(‘#likes-count’).html(response.likes);
$(‘#dislikes-count’).html(response.dislikes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این مطلب با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function (err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
});

$(document).on(‘click’, ‘.hdl-colbtn-dislikes:not(.no-action)’, function() {
$(‘#hdl-reason-box’).fadeIn();
});
$(document).on(‘click’, ‘#hdl-cancel-reason’, function() {
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
});

$(document).on(‘click’, ‘.comment-like:not(.not-allowed)’, function(){
var comment = $(this).data(‘comment’);
var post = $(this).data(‘post’);
var parentReply = $(this).parent();
if ( post && comment ) {
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/comment/like’,
method: ‘POST’,
data: {comment:comment, post:post},
success: function(response) {
parentReply.find(‘.comment-like, .comment-dislike’).addClass(‘not-allowed’);
parentReply.find(‘.comment-like .comment-like-value’).html(response.likes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این نظر با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function(err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
} else {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: شما قبلاً به این نظر امتیاز داده اید!’
});
}

});

$(document).on(‘click’, ‘.comment-dislike:not(.not-allowed)’, function(){
var comment = $(this).data(‘comment’);
var post = $(this).data(‘post’);
var parentReply = $(this).parent();
if ( post && comment ) {
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/comment/dislike’,
method: ‘POST’,
data: {comment:comment, post:post},
success: function(response) {
parentReply.find(‘.comment-like, .comment-dislike’).addClass(‘not-allowed’);
parentReply.find(‘.comment-dislike .comment-dislike-value’).html(response.dislikes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این نظر با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function(err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
} else {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: شما قبلاً به این نظر امتیاز داده اید!’
});
}
});

$(document).on(‘click’, ‘#load-more-comments’, function() {
var from = parseInt($(this).attr(‘data-from’));
var post = $(this).attr(‘data-post’);

$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/load-more-comments’,
method: ‘POST’,
data: {post:post, from:from},
success: function (response) {
if ( response.count > 0 ) {
$(‘#load-more-comments’).attr(‘data-from’, from + response.count);
$(‘.comments-list’).append(response.output);
}
if ( response.count

انشا طنز و خنده دار + مجموعه انشا و داستان های طنز و بامزه

در این بخش روزانه چند انشا با موضوع طنز، بامزه و خنده دار را آماده کرده ایم. انشاهایی که در این بخش می خوانید مناسب گروه سنی کودک و نوجوان و برای پایه دبستان و دبیرستان نگارش شده اند.

 

انشا فصل تابستان + ۱۲ انشای ادبی زیبا با موضوع تابستان

انشا شغل آینده + ۶ انشای زیبا با موضوع شغل و کار آینده داستان طنز بلند برای انشا

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم.

اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من ازاینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری.

خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود.

ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند.

من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود.

خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود.

پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم.

این بود انشای من.

 


منبع : روزانه

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

انشای طنز از زبان کارنامه

بنام آنکه که ندیده ام اما میپرستمش

داستان طنز بلند برای انشا

برگه ایم همانند همه ی کاغذ ها،برگه ای، ساده ،کوتاه و مرتب. زیبایم اما همه، گویا مرا دیوی  سه سر میدانند.

برای همه خطرناکم انگار هرسال،هرماه، هرثانیه از امدنم میترسند، نمیدانم چرا؟؟؟؟ من تنها کاغذی هستم که با عرض و طولی کوچک اینده ای بزرگ میسازم، رنگ های مختلفی دارم مثل زیست، شیمی، تاریخ وجامعه البته  بعضی موقع ها نیز موردلطف قرار میگیرم.[enshay.blog.ir]

یاد دارم دختری با موهای بلندو زیبا مرا با دستانی لرزان از هم گشود و هنگامی که نمره ی رنگ زیستم را دید شروع کرد به بوسیدنم ومرا دور خودش میچرخاند اما بیشتر اوقات مرا مچاله و زیر پاهایشان می انداختند وچند دور میچرخیدن تا تمام استخوان  هایم بشکند یا انقدر میزدن توی سرم که موهایم که از جنس جوهر بود بریزد..کاغذی بودم که باعث دعوای اکثر خانواده ها با دانش آموزان میشدم ، اخ نگم از توگوشی هایی که مادران گرامی تقدیمم میکردن و باصدای بلند مرا نشان فرزندانشان میدادن..

اکثر موقع ها از ترس خانواده ها یا خورده میشدم یا تیکه تیکه،تازه بعضی موقع هاکه اب نبود و نمیشد مرا بخورن، میسوزاندنم تا مادرانشان مرا نبینند..

اما بعضی موقع ها هم مرا با احترام به دست مادرانشان میداد تا کادوهایشان بگیرند.

بله اینگونه بود سرا آغازمان، امیدوارم  هیچکدامتان به سرنوشت من دچار نشوید.

نویسنده: بیتا غلامی

موضوع: یک روز سرد برفی

نگاه طنز

دلم از ماهِ مهر #عشق می بافد تا در زمستانِ فاصله؛ اجاق خاطره کور نماند!

اوف! یعنی تا یه جمله ی ادبی گفتم پنج کیلو از وزنم کم شد الان شدم ۲۵۰ گرم! چقد ادبی حرف زدن سخته..!از نظر خودم دیگه همون جمله ی اول واسه ادبی حرف زدن کافی بود ؛ چون استفاده ی #زیاد از جملات ادبی برای شنونده خسته کننده میشه..مگه نه؟!الان مثلاً این موضوع انشا یعنی چی؟؟😕اِم! اِم!😕متنی #ادبی درباره ی یک صبح سرد و برفی زمستانی(با حالت اَدا دراوردن خوانده شود)..!😅همه که تخیلشون خوب نیست که درباره ی این موضوع بتونن تخیلی بنویسن☹️الان مثلاً اونایی که توو خوزستان در دمای +۳۰ درجه ی سانتی گراد به سر میبرن و اصلا شاید ندونن برف چیه باید توو این صفحه چی بنویسن؟؟🤷🏻‍♀ و الآن جا داره یه صلوات برای موءلف کتاب بفرستیم!من که ذوق ادبی ندارم که مثه بعضیا بیام بگم : زمستان همچون عروسی آمد و تور خود را پهن کرد و فلان و بهمان! دلار رفته بالا ؛ زمستون تور که گیرش نمیاد هیچ، مانتو شلوار هم گیرش بیاد جای شکر داره!😕(مانتو شلوار میشه #استعاره از باران؛ الان این جمله خودش ادبی بود.😅)ترجیحاً میخوام به مسائل روز اجتماع توو فصل زمستون بپردازم البته با اجازه ی موءلف کتاب😅یه بعضیا توو این سوز و سرمای زمستون یه جوری سانروف ماشین رو باز میکنن که انگار مثلاً چی؟!😕داداش اون سانروفِ ماشینت رو ببند سرما نخوری من خودم قول میدم به همه نشونت بدم بگم #پولداری ماشینت هم سانروف داره!بعد دوباره اگه توجه کنید اون پسرایی که بدن سازی میرن توو این زمستون هم تیشرت آستین کوتاه میپوشن که مثلاً بگن ما هم آررره! جاداره که بهشون بگم: عزیزم! هوا سرده ؛ شما یه کاپشن بپوش روش بنویس : با سابقه ی #شش سال بدنسازی!😅یه فصل قبل از زمستون که میدونید چیه؟!پاییزه!اصلاً همین #سوز و سرما ی زمستون و #خونه نشینی مردم باعث میشه که تعدادِ #پاییزی های مغرور به صورت تصاعدی رشد کنه..!!🙊😬😶توجه کردین دیگه توو زمستون خبری از برف و بارون نیست؟!🤔یه جوووری دیگه توو زمستون برف و بارون نمیاد که فکر کنم ابرها هم شدن مثِ خرس های قطبی!شش ماه میخوابن بهشون خوش میگذره باز شش ماهِ دیگه خوابشون رو تمدید میکنن.راستی! چند سال پیش توو شهر ما برف اومد!همین که به ذهنم خطور کرد فردا مدرسه تعطیله؛ یهو برف قطع شد،بارون اومد،برفا آب شد، کم مونده بود نصفِ شبی خورشید هم طلوع کنه!☹️آخرین ماهِ زمستون اسفنده؛ بگید خب!در مرحله ی #اول که یه خواهر دارم متولدِ #اسفنده؛ هر روز میاد درباره ی خاصیتِ متولدینِ اسفند میگه(اسفندیا خوشگلن،خوشتیپن،جذابن،مغرورن و…) لامصبا از #منیزیم هم بیشتر خاصیت دارن.و اما در مرحله ی #بعد یه چیزی که توو اسفند خیلی محسسسوووسسس توو خونه ی هممون به چشم میاد #خونه تکونیه!🤦🏻‍♀و من یک توصیه به همتون می کنم:اتاق های خود را بتکانید! قبل از اینکه مادرهایتان آن ها را بتکانند! و چیزهایی پیدا کند که پدرِ شما را بتکاند.😅و در پایان یک دعا برایِ افرادی که دو نفر دو نفر در هوای سرد زمستان با هم قدم می زنند :توو این سرما اگه گرمایِ دستِ یارتون رو حس می کنید امیدوارم از ناحیه ی دست فلج شین و رعد و برق بزنه خشکتون کنه به حق پنج تن آل عبا‌‌.

نویسنده: فاطمه جلیل فر

“این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند”

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.داستان طنز بلند برای انشا

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید: “در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند”

مثلن همین “آرنولد” که رعیس کالیفرنیا شده است

ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد… البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم.

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.

مثلاً این “بیل گیتس” با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید “تو به خر گفته‌ای زکی”. ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای من

داستان طنز بلند برای انشا
داستان طنز بلند برای انشا
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *