دانلود نرم افزار حسابداری رایگان پارمیس همراه
30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو
بیوگرافی حضرت یوسف
حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.داستان زندگی یوسف پیامبر
یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.
یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت كه هنگام خواب دید، دید كه خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم كردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت كه خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا كرده است.
یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت كه هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند كرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.
وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند كه با یوسف (ع) چه حسابی كنند كه به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.
زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)
زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد.
امام سجاد (علیهالسلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»
این روایت از امام صادق (علیهالسلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.
زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.
در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.
در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »
زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »
عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.
زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.
زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.
آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد
یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیهالسلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت میکرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.داستان زندگی یوسف پیامبر
پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که 7 سال فراوانی و 7 سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.
حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.
پس از 7 سال فراوانی، 7 سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.
در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.
حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.
عمر یوسف را 120 سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.
گردآوری: بخش مذهبی بیتوته
با این نرم کننده دیگه لبات پوسته نمیشه!
ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟
تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه
قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !
درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !
میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟
میخوای خرج و مخارجت رو خودت مدیریت کنی؟
اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!
دوست داری مهاجرت کنی ولی نمیدونی چجوری؟! مشاهده راهکار
هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!
ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !
بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر
خرید دستگاه تصفیه آب به صورت قسطی ◀30 ماه گارانتی طلایی
بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!
10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن
1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان
چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!
اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور
مطمئن ترین مرکز تزریق چربی و تخلیه ژل کجاست؟
دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟
تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی
به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!
یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران
رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما
اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟
یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران
16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!
طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر
کالا ها و خدمات منتخب
//
Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
یوسُف از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او بهتفصیل آمده است.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و بهعنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.
یوسف پس از سالها بیگناهیاش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و بهجهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.
داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش میکند، تفاوتهایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست میکنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف میخواهد برادرانش را همراهی کند.
داستان زندگی یوسف پیامبر
عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفتهاند.
یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.[۳]
نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که بهگفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نهتنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]
یوسف را از پیامبران بزرگ دانستهاند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوهبر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر میداد، بیانکننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کاملشدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]
در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف بهتفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاهانداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]
داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف بهصورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجدهکردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل میکند. پدرش به او میگوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی میکشند.[۱۴]
مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانستهاند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]
فرزندان یعقوب میگفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوبترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]
قافلهای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]
در کتابهای قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاینرو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتنداری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا بهگوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسهای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]
پس از این ماجرا، بهجهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]
یوسف بهجهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیشبینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد میشود و نزد پادشاه مصر جایگاهی بهدست میآورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان میگوید.[۲۹]
او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشههایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]
پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راهحلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانیشدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بیگناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]
پس از تعبیر خواب و اثبات بیگناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]
در دوره بیآبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاینرو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]
بهنقل مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نامهای اِفرائیم، (جدّ یوشَعبننون) و میشا بود.[۳۸]
در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که میگفت خدا را شکر که بردگان را بهواسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را بهواسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانستهاند.[۴۱] در برخی نقلها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]
طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بیگناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلافنظرهست. برخی گفتهاند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و بهباور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بیگناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچگاه نمیتواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]
به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانستهاند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]
بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده میکنیم؟![۴۶]
تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف میخواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]
بهگفته مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت بهزودی گروهی بر شما غالب میشوند و شما را به عذاب سختی دچار میکنند، تا اینکه خدا شما را بهوسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی میخواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سالها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و بهگفته یاقوت حَمَوی تاریخنویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]
داستان یوسف در آثار هنری و رسانهای مانند نقاشی، کاشیکاری، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
یوسُف از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او بهتفصیل آمده است.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و بهعنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.
یوسف پس از سالها بیگناهیاش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و بهجهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.
داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش میکند، تفاوتهایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست میکنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف میخواهد برادرانش را همراهی کند.
داستان زندگی یوسف پیامبر
عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفتهاند.
یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.[۳]
نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که بهگفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نهتنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]
یوسف را از پیامبران بزرگ دانستهاند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوهبر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر میداد، بیانکننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کاملشدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]
در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف بهتفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاهانداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]
داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف بهصورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجدهکردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل میکند. پدرش به او میگوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی میکشند.[۱۴]
مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانستهاند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]
فرزندان یعقوب میگفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوبترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]
قافلهای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]
در کتابهای قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاینرو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتنداری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا بهگوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسهای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]
پس از این ماجرا، بهجهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]
یوسف بهجهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیشبینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد میشود و نزد پادشاه مصر جایگاهی بهدست میآورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان میگوید.[۲۹]
او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشههایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]
پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راهحلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانیشدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بیگناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]
پس از تعبیر خواب و اثبات بیگناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]
در دوره بیآبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاینرو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]
بهنقل مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نامهای اِفرائیم، (جدّ یوشَعبننون) و میشا بود.[۳۸]
در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که میگفت خدا را شکر که بردگان را بهواسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را بهواسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانستهاند.[۴۱] در برخی نقلها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]
طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بیگناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلافنظرهست. برخی گفتهاند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و بهباور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بیگناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچگاه نمیتواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]
به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانستهاند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]
بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده میکنیم؟![۴۶]
تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف میخواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]
بهگفته مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت بهزودی گروهی بر شما غالب میشوند و شما را به عذاب سختی دچار میکنند، تا اینکه خدا شما را بهوسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی میخواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سالها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و بهگفته یاقوت حَمَوی تاریخنویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]
داستان یوسف در آثار هنری و رسانهای مانند نقاشی، کاشیکاری، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
یوسُف از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او بهتفصیل آمده است.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و بهعنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.
یوسف پس از سالها بیگناهیاش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و بهجهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.
داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش میکند، تفاوتهایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست میکنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف میخواهد برادرانش را همراهی کند.
داستان زندگی یوسف پیامبر
عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفتهاند.
یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.[۳]
نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که بهگفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نهتنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]
یوسف را از پیامبران بزرگ دانستهاند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوهبر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر میداد، بیانکننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کاملشدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]
در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف بهتفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاهانداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]
داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف بهصورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجدهکردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل میکند. پدرش به او میگوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی میکشند.[۱۴]
مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانستهاند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]
فرزندان یعقوب میگفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوبترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]
قافلهای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]
در کتابهای قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاینرو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتنداری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا بهگوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسهای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]
پس از این ماجرا، بهجهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]
یوسف بهجهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیشبینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد میشود و نزد پادشاه مصر جایگاهی بهدست میآورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان میگوید.[۲۹]
او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشههایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]
پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راهحلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانیشدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بیگناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]
پس از تعبیر خواب و اثبات بیگناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]
در دوره بیآبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاینرو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]
بهنقل مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نامهای اِفرائیم، (جدّ یوشَعبننون) و میشا بود.[۳۸]
در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که میگفت خدا را شکر که بردگان را بهواسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را بهواسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانستهاند.[۴۱] در برخی نقلها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]
طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بیگناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلافنظرهست. برخی گفتهاند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و بهباور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بیگناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچگاه نمیتواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]
به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانستهاند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]
بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده میکنیم؟![۴۶]
تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف میخواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]
بهگفته مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت بهزودی گروهی بر شما غالب میشوند و شما را به عذاب سختی دچار میکنند، تا اینکه خدا شما را بهوسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی میخواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سالها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و بهگفته یاقوت حَمَوی تاریخنویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]
داستان یوسف در آثار هنری و رسانهای مانند نقاشی، کاشیکاری، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
یوسُف از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او بهتفصیل آمده است.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و بهعنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.
یوسف پس از سالها بیگناهیاش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و بهجهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.
داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش میکند، تفاوتهایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست میکنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف میخواهد برادرانش را همراهی کند.
داستان زندگی یوسف پیامبر
عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفتهاند.
یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.[۳]
نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که بهگفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نهتنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]
یوسف را از پیامبران بزرگ دانستهاند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوهبر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر میداد، بیانکننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کاملشدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]
در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف بهتفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاهانداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]
داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف بهصورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجدهکردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل میکند. پدرش به او میگوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی میکشند.[۱۴]
مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانستهاند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]
فرزندان یعقوب میگفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوبترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]
قافلهای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]
در کتابهای قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاینرو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتنداری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا بهگوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسهای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]
پس از این ماجرا، بهجهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]
یوسف بهجهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیشبینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد میشود و نزد پادشاه مصر جایگاهی بهدست میآورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان میگوید.[۲۹]
او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشههایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]
پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راهحلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانیشدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بیگناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]
پس از تعبیر خواب و اثبات بیگناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]
در دوره بیآبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاینرو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]
بهنقل مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نامهای اِفرائیم، (جدّ یوشَعبننون) و میشا بود.[۳۸]
در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که میگفت خدا را شکر که بردگان را بهواسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را بهواسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانستهاند.[۴۱] در برخی نقلها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]
طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بیگناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلافنظرهست. برخی گفتهاند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و بهباور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بیگناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچگاه نمیتواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]
به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانستهاند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]
بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده میکنیم؟![۴۶]
تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف میخواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]
بهگفته مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت بهزودی گروهی بر شما غالب میشوند و شما را به عذاب سختی دچار میکنند، تا اینکه خدا شما را بهوسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی میخواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سالها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و بهگفته یاقوت حَمَوی تاریخنویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]
داستان یوسف در آثار هنری و رسانهای مانند نقاشی، کاشیکاری، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
یوسُف از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او بهتفصیل آمده است.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و بهعنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.
یوسف پس از سالها بیگناهیاش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و بهجهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.
داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش میکند، تفاوتهایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست میکنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف میخواهد برادرانش را همراهی کند.
داستان زندگی یوسف پیامبر
عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفتهاند.
یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.[۳]
نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که بهگفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نهتنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]
یوسف را از پیامبران بزرگ دانستهاند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوهبر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر میداد، بیانکننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کاملشدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]
در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف بهتفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاهانداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]
داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف بهصورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجدهکردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل میکند. پدرش به او میگوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی میکشند.[۱۴]
مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانستهاند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]
فرزندان یعقوب میگفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوبترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]
قافلهای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]
در کتابهای قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاینرو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتنداری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا بهگوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسهای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]
پس از این ماجرا، بهجهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]
یوسف بهجهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیشبینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد میشود و نزد پادشاه مصر جایگاهی بهدست میآورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان میگوید.[۲۹]
او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشههایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]
پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راهحلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانیشدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بیگناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]
پس از تعبیر خواب و اثبات بیگناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]
در دوره بیآبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاینرو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]
بهنقل مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نامهای اِفرائیم، (جدّ یوشَعبننون) و میشا بود.[۳۸]
در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که میگفت خدا را شکر که بردگان را بهواسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را بهواسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانستهاند.[۴۱] در برخی نقلها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]
طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بیگناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلافنظرهست. برخی گفتهاند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و بهباور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بیگناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچگاه نمیتواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]
به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانستهاند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]
بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده میکنیم؟![۴۶]
تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف میخواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]
بهگفته مسعودی تاریخنگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت بهزودی گروهی بر شما غالب میشوند و شما را به عذاب سختی دچار میکنند، تا اینکه خدا شما را بهوسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی میخواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سالها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و بهگفته یاقوت حَمَوی تاریخنویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]
داستان یوسف در آثار هنری و رسانهای مانند نقاشی، کاشیکاری، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
مُحمد بن عبدالله بن عبدالمطّلِب بن هاشم (عام الفیل–۱۱ق) پیامبر اسلام، از پیامبران اولوالعزم و آخرین پیامبر الهی. معجزه اصلی او قرآن است.
حضرت محمد(ص) در جامعه مُشرک جزیرة العرب به دنیا آمد، اما از بتپرستی پرهیز میکرد. در چهل سالگی به پیامبری رسید و مهمترین پیامش دعوت به توحید بود. هدف از بعثتش را تکمیل فضایل اخلاقی معرفی کرد. مشرکان مکه سالها او و پیروانش را آزردند، ولی آنان از اسلام دست برنداشتند. حضرت محمد(ص) ۱۳ سال در مکه، مردم را به اسلام دعوت میکرد سپس به مدینه هجرت کرد و این هجرت، مبدأ تاریخ اسلامی شد.
با کوشش پیامبر(ص) تقریبا تمام شبهجزیره عربستان در زمان حیات او به اسلام گروید. در دورههای بعد، گسترش اسلام ادامه یافت و به تدریج اسلام دینی جهانی شد.
براساس حدیث ثقلین، پیامبر(ص) به مسلمانان سفارش کرد که پس از وی به قرآن و عترت او پناه ببرند و از آن دو جدا نشوند و در مناسبتهای گوناگون، از جمله در واقعه غدیر، امام علی(ع) را جانشین خویش معرفی کرد.
داستان زندگی یوسف پیامبر
پیامبر در ۲۵ سالگی با خدیجه ازدواج کرد و حدود ۲۵ سال با او زندگی کرد. پس از وفات خدیجه، پیامبر با همسران دیگری ازدواج کرد. فرزندان پیامبر(ص) از خدیجه و ماریه بودند و همه آنها جز فاطمه(س) در زمان حیات او از دنیا رفتند.
حضرت محمد(ص) فرزند عبدالله بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عبدمَناف بن قُصَی بن کلاب بود.[۱] مادرش، آمنه بنت وهب است. به گفته علامه مجلسی، امامیه بر ایمان و اسلام پدر، مادر و اجداد رسول خدا تا آدم(ع) اجماع دارند.[۲]
کنیه حضرت محمد (ص)، ابو القاسم و ابو ابراهیم است.[۳] برخی از القاب او عبارتند از: مصطفی، حبیبالله، صفیالله، نعمةالله، خیرة خلقالله، سید المرسلین، خاتم النبیین، رحمة للعالمین، نبی امّی.[۴]
بنابر نظر معروف میان علمای شیعه پیامبر(ص) در ۱۷ ربیعالاول و بنا بر نظر مشهور میان اهلسنت در ۱۲ ربیعالاول به دنیا آمده است.[۵] فاصله این دو تاریخ به هفته وحدت بین شیعه و سنی نامگذاری شده است.[۶]
علامه مجلسی میلاد پیامبر(ص) در ۱۷ ربیعالاول را نظر بیشتر علمای شیعه دانسته است.[۷] با این حال محمد بن یعقوب کلینی در کتاب الکافی،[۸] و شیخ صدوق در کتاب کمالالدین ولادت پیامبر را در ۱۲ ربیع الاول ذکر کردهاند.[۹] به گفته علامه مجلسی، نظر کلینی مبنی بر تولد پیامبر در ۱۲ ربیعالاول، بیشتر به دلیل تقیه بوده است.[۱۰] همچنین احتمال دارد که در الکافی در عبارت «لإثنتی عشر لیلة بقیت من شهر ربیع الاول» واژه مَضَت (سپری شده)، به اشتباه به جای واژه بَقیَت (مانده از) گزارش شده باشد.[نیازمند منبع] چنانکه در گزارش خطیب قسطلانی واژه «بقیت» ثبت شده است.[۱۱]
به گفته رسول جعفریان عالمان شیعه پس از شیخ مفید، ۱۷ ربیعالاول را روز میلاد حضرت محمد(ص) میدانند.[۱۲]
عالمان اهلسنت نظرات مختلفی درباره جزئیات تولد پیامبر(ص) دارند؛ برخی تولد وی را در عام الفیل[۱۳] و برخی دیگر ده سال پس از عام الفیل[۱۴] دانستهاند. از آنجا که تاریخنویسان، درگذشت پیامبر(ص) را در ۶۳ سالگی و در سال ۶۳۲م نوشتهاند، تولد پیامبر(ص) و عامالفیل را بین ۵۶۹ تا ۵۷۰م حدس زدهاند.[۱۵]
درباره روز تولد پیامبر نیز در میان اهلسنت اختلافاتی وجود دارد؛ دوازدهم ربیعالاول،[۱۶] دوم ربیعالاول،[۱۷] هشتم ربیعالاول،[۱۸] دهم ربیعالاول[۱۹] و ماه رمضان[۲۰] از جمله این نظرات است.
پیامبر اسلام(ص) در شعب ابیطالب[۲۱] و در خانهای که بعدها به عقیل بن ابیطالب تعلق یافت، به دنیا آمد. فرزندان عقیل، این خانه را به محمد بن یوسف، برادر حجاج بن یوسف، فروختند[۲۲] او آنجا را به قصری تبدیل کرد. در حکومت بنیعباس، خیزران، مادر هارونالرشید خلیفه عباسی، این خانه را خرید و آنرا به مسجد تبدیل کرد.[۲۳] علامه مجلسی، محدث قرن یازدهم، نقل میکند در زمان او مکانی به این نام در مکه وجود داشته و مردم آنرا زیارت میکردند.[۲۴] این بنا تا زمان حکومت آلسعود بر حجاز، باقی بود. آنها به جهت اعتقادات مذهب وهابیت و ممنوعیت تبرک به آثار پیامبران، آنجا را تخریب کردند.[۲۵][یادداشت ۱]
منابع تاریخی، رخدادهایی را در شب میلاد پیامبر اسلام(ص) نقل کردهاند که به اِرهاصات مشهور شده است.[۲۶] برخی از این رخدادها عبارتند از: لرزیدن طاق کسری و سقوط ۱۴ کنگره آن، خاموش شدن آتش در آتشکده فارس پس از هزار سال، خشکیدن دریاچه ساوه و همچنین خواب عجیب موبدان و پادشاه ساسانی.[۲۷]
عبدالله بن عبدالمطلب، پدر حضرت محمد(ص)، چند ماه پس از ازدواج با آمنه دختر وهب، به سفری تجاری به شام رفت و هنگام بازگشت، در یثرب درگذشت. برخی سیرهنویسان، درگذشت او را چند ماه پس از ولادت محمد (ص) نوشتهاند. محمد (ص)، دوران شیرخوارگی و بخشی از کودکی را نزد حلیمه، زنی از قبیله بنیسعد گذراند. وقتی شش سال و سه ماه (و به قولی چهار سال) داشت، مادرش او را برای دیدار با اقوام (از طرف مادر عبدالمطلب از طایفه بنیعَدِی بن نجّار)، به یثرب برد. در بازگشت به مکه، آمنه در ابواء درگذشت و همانجا دفن شد.[۱] پس از وفات آمنه، عبدالمطلب، پدربزرگ پدری حضرت محمد(ص)، سرپرست او شد. حضرت محمد هشت ساله بود که جناب عبدالمطلب درگذشت و عمویش ابوطالب سرپرستی او را عهدهدار شد.[۲۸]
درباره زندگانی حضرت محمد (ص)، گزارشهای فراوانی در متون تاریخی آمده و حوادث و رویدادهای زندگی او، در مقایسه با دیگر پیامبران، کاملتر ثبت شده است. با این حال، همچنان برخی از جزئیات زندگی او روشن نیست.[نیازمند منبع]
حضرت محمد (ص) در کودکی، در یکی از سفرهای عمویش به شام، همراه وی بود در این سفر بَحیرا راهبی مسیحی نشانههای پیغمبری را در او دید و به ابوطالب توصیه کرد که او را از آسیب یهودیان که دشمن وی هستند، محافظت کند.[۲۹]
وقتی که حضرت محمد (ص) ۲۵ ساله بود ابوطالب به او پیشنهاد داد تا با سرمایه خدیجه تجارت کند، پیامبر(ص) این پیشنهاد را پذیرفت. به گزارش ابناسحاق خدیجه، امانت داری حضرت محمد (ص) را شناخته بود، از این رو به او پیام فرستاد که اگر با مال او تجارت کند سهمش را بیش از دیگران میپردازد.[۳۰] پیامبر(ص) پس از سفر تجارتی پیامبر به شام با خدیجه ازدواج کرد.[نیازمند منبع]
پیامبر (ص) پیش از ازدواج در پیمان حلفالفضول شرکت کرد. در حلفالفضول جمعی از اهالی مکه همپیمان شدند تا از هر مظلومی حمایت کنند و حق او را بستانند.[۳۱]
پیامبر اکرم(ص) در ۲۵ سالگی با خدیجه ازدواج کرد.[۳۲] خدیجه اولین همسر پیامبر(ص) بود[۳۳] و حدود ۲۵ سال با پیامبر زندگی کرد او در سال ۱۰ بعثت درگذشت. پس از درگذشت خدیجه، پیامبر با سوده دختر زمعة بن قیس ازدواج کرد. همسران بعدی پیامبر(ص) عبارتند از عایشه، حفصة، زینب دختر خزیمة بن حارث، ام حبیبه دختر ابوسفیان، ام سلمه، زینب دختر جحش، جویریة دختر حارث، صفیه دختر حیی بن اخطب، میمونه دختر حارث بن حزن و ماریه دختر شمعون.[۳۴]
توحید
معاد
نبوت
عدل (شیعه)
نماز
روزه
خمس (شیعه)
زکات
حج
جهاد
امر به معروف (شیعه)
نهی از منکر (شیعه)
تولی (شیعه)
قرآن کریم
سنت •
عقل
اجماع •
پیامبر اسلام(ص)
اهل بیت (ع) •
امامان شیعه •
شیعه (امامیه • زیدیه • اسماعیلیه)
اهل سنت (سلفیه • اشاعره • ماتریدیه
شهرهای مقدس
مکه
مدینه •
قدس •
نجف •
کربلا •
مشهد •
کاظمین •
سامرا
مکانهای مقدس
مسجد الحرام
مسجد النبی •
مسجد الاقصی
حاکمان اسلامی
خلفای نخستین
امویان •
عباسیان
قرطبیه •
موحدون
فاطمیان •
صفویان •
اعیاد
عید فطر •
عید غدیر •
عید قربان
مناسبتها
میلاد پیامبر(ص) •
میلاد امام علی(ع) •
شهادت حضرت زهرا(س) •
عاشورا
شب قدر
مادر فرزندان پیامبر به جز ابراهیم، خدیجه بود. مادر ابراهیم ماریه قبطیه بود. فرزندان رسول خدا(ص)، به جز حضرت فاطمه(س)، همگی در زمان حیات پیامبر درگذشتند و نسل پیامبر(ص) تنها از طریق فاطمه (س) ادامه یافت. محمد (ص) سه پسر و چهار دختر داشت:
ابوالقاسم کوفی، عالم شیعه قرن چهارم و سید جعفر مرتضی عاملی، از محققان شیعه قرن پانزدهم قمری، بر این باورند که زینب، رقیه و امکلثوم فرزندان رسول خدا(ص) و خدیجه نبودهاند؛ بلکه دخترخواندههای آن دو بودهاند.[۳۶]
در دوره جاهلیت سیل به درون کعبه راه یافت و دیوارهای آن را شکست. قریش دیوارها را بالا بردند اما وقتی میخواستند حجر الاسود را نصب کنند، بین سران قبیلهها اختلاف شد. رئیس هر قبیله میخواست این افتخار را نصیب خود کند. بزرگان قبیله طشتی پر از خون آوردند و دست خود را در آن فرو بردند و این کار مانند سوگندی بود که به موجب آن باید بجنگند تا پیروز شوند.
آنها پذیرفتند، نخستین کسی را که از در بنیشیبه داخل مسجد شود به داوری بپذیرند و هر چه او گفت انجام دهند. نخستین کسی که داخل شد محمد (ص) بود. آنان داوری پیامبر را پذیرفتند و به دستور پیامبر (ص) حجر الاسود را میان پارچهای گذاشتند و رئیس هر قبیله یک گوشه از پارچه را بلند کرد، چون پارچه را بالا بردند، پیامبر، حجر الاسود را برداشت و بر جای آن نهاد.[۳۷]
مشهور امامیه، بعثت پیامبر(ص) را ۲۷ رجب دانستهاند.[۳۸] او در حِراء به پیامبری مبعوث شد. محمد(ص) در سالهای نزدیک به بعثت هر سال یک ماه از مردم کناره میگرفت و در کوه حِرٰاء به عبادت خدا مشغول میشد.[۳۹] او در این باره گفته است: جبرئیل نزد من آمد و گفت: بخوان. گفتم: خواندن نمیدانم. دوباره گفت: بخوان. گفتم: چه بخوانم؟ گفت: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ؛ بخوان به نام پروردگارت که آفرید».[۴۰] چنانکه مشهور است، او در چهل سالگی به پیامبری رسید.[۳۹] پیامبر(ص) دعوت به توحید را نخست از خانواده خود آغاز کرد و اولین کسی که از زنان به او ایمان آورد، خدیجه و از مردان، علی بنابیطالب(ع) بود.[۴۱] در برخی منابع، از برخی دیگر همچون ابوبکر بن ابیقحافه و زید بن حارثه به عنوان نخستین گروندگان به اسلام نام برده شده است.[۴۲]
هر چند دعوت آغازین پیامبر(ص) محدود بود ولی شمار مسلمانان رو به فزونی گذاشت و پس از چندی، اسلامآورندگان به اطراف مکه میرفتند و با پیامبر(ص) نماز میگزاردند.[۴۳]
پس از آنکه پیامبر(ص) به پیامبری رسید، سه سال پنهانی به دعوت مردم پرداخت. پیامبر(ص) در آغاز، مردم را به ترک پرستش بتها و پرستیدن خدا دعوت میکرد. مسلمانان هنگام نماز و پرستش خدا، از مردم پنهان میشدند و در جاهای دور از رفتوآمد نماز میگزاردند.[۴۴]
چنانکه مشهور است، وقتی سه سال از بعثت پیامبر(ص) گذشت، او مأمور شد دعوت خود را علنی کند. ابن اسحاق نوشته است که چون آیه انذار («وَأَنذِرْ عَشِیرَتَک الْأَقْرَبِینَ ..؛ و خویشان نزدیکت را هشدار ده.»[۴۵]) نازل شد، پیامبر مهمانی برگزار کرد و در آن حدود چهل تن از فرزندان عبدالمطلب حاضر شدند همین که رسول خدا خواست سخنان خود را آغاز کند، ابولهب پیامبر را ساحر خواند و مجلس را به هم زد. پیامبر(ص) روزی دیگر آنان را خواند و دعوتش را به آنان رساند.[۴۶] به گزارش طبری چون رسول خدا دعوت خود را به خویشاوندان رساند، گفت: کدام یک از شما مرا در این کار یاری میکند تا برادر، وصی و خلیفه من در میان شما باشد؟ همه ساکت شدند و علی(ع) گفت: ای رسول خدا! من هستم. پیامبر فرمود: این وصی و خلیفه من در میان شماست، سخن او را بشنوید و از او فرمان برید.[۴۷]
قریشیان به موجب پیمانهای قبیلهای، نمیتوانستند به پیغمبر(ص) آسیب جانی برسانند؛ زیرا در این صورت با بنیهاشم درگیر میشدند و ممکن بود تیرههای دیگر هم وارد کارزار شوند. به همین دلیل مخالفت آنان با پیامبر(ص)، از حدّ بدگویی و آسیب رساندنهای جزئی بیشتر نبود، اما به نومسلمانان بیپناه، تا آنجا که میتوانستند آسیب میرساندند.[۴۸]
وقتی بزرگان قریش از افزایش شمار مسلمانان نگران شدند، نزد ابوطالب، عموی پیامبر(ص)، رفتند و از وی خواستند برادرزادهاش را از دعوتی که آغاز کرده، بازدارد. روزی از وی خواستند محمد(ص) را به آنان بسپارد تا او را بکشند و در عوض عمارة بن ولید را که جوانی زیبا و به اعتقاد آنان خردمند بود، بگیرد. ابوطالب نپذیرفت.[۴۹]
داستان زندگی یوسف پیامبر
همچنین نقل شده است قریشیان از ابوطالب خواستند تا برادرزاده خود را از راهی که در پیش گرفته، بازدارد. ابوطالب سخنان آنان را با پیامبر(ص) در میان نهاد و پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: «به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند، از دعوت خود دست برنمیدارم تا این که خداوند مرا در این امر پیروز گرداند یا جانم را در این راه از دست دهم».[۵۰]
با شدت گرفتن دشمنی قریش با پیامبر(ص) و سختگیری و آزار پیروان او، پیامبر(ص) ناچار به نومسلمانان دستور داد به حبشه هجرت کنند وقتی قریش از هجرت مسلمانان به حبشه آگاه شدند، عمرو بن عاص و عبدالله بن ابیربیعه را نزد نجاشی پادشاه حبشه فرستادند تا آنان را بازگردانند اما نجاشی از سپردن آنان به نمایندگان قریش امتناع کرد.[۵۱]
پس از پیشرفت اسلام در مکه و مخالفت نجاشی با بازگرداندن نومسلمانان، قریشیان، محمد(ص) و بنیهاشم را در فشار و تحریم اقتصادی و اجتماعی قرار دادند. آنها عهدنامهای نوشتند و متعهد شدند که به فرزندان هاشم و عبدالمطلب، زن ندهند یا از آنان زنی نخواهند، چیزی به آنان نفروشند و چیزی از آنان نخرند. آنان عهدنامه را در خانه کعبه آویختند. پس از آن، بنیهاشم در شعب(دَرّه) ابییوسف که بعدها شعب ابیطالب خوانده شد، ساکن شدند.[۵۲]
انزوای بنیهاشم دو یا سه سال طول کشید. در این مدت که آنان در سختی به سر میبردند، چند تن از خویشاوندان، شبانه برای آنها گندم میبردند. شبی ابوجهل که با بنیهاشم دشمنی میکرد، از این ماجرا آگاه شد و مانع شد که حکیم بن حزام برای خدیجه بار گندم ببرد. همین سبب شد گروهی پشیمان شده و به حمایت از بنیهاشم برخاستند. آنها میگفتند چرا بنیمخزوم در نعمت به سر ببرند و پسران هاشم و عبدالمطلب در سختی بمانند. سرانجام گفتند این عهدنامه باید باطل شود. جمعی از شرکتکنندگان در پیمان، تصمیم گرفتند آن را پاره کنند. به روایت ابن اسحاق (۸۰-۱۵۱ق)، نخستین سیرهنویس درباره پیامبر اسلام(ص)، وقتی سراغ پیماننامه رفتند، دیدند موریانه آن را خورده و تنها جمله «باسمک اللهم» از آن باقی مانده است.[۵۳]
به گزارش ابن هشام (درگذشت۲۱۳ یا ۲۱۸ق)، محدث و مورخ قرن دوم قمری ابوطالب به انجمن قریش رفت و گفت: برادرزادهام میگوید موریانه پیماننامهای را که نوشتهاید خورده و تنها نام خدا را باقی گذاشته است. ببینید اگر سخن او راست است محاصره ما را بشکنید و اگر دروغ میگوید او را به شما خواهم سپرد. چون به سروقت نامه رفتند، دیدند موریانه همه آن را جز نام خدا خورده است. بدین ترتیب پیمان محاصره بنیهاشم شکسته شد.»[۵۲]
پیامبر(ص) اندکی بعد از خروج از شعب ابیطالب، با درگذشت دو حامی خود، خدیجه و ابوطالب روبرو شد. وی برای جلب حمایت مردم طائف به آنجا سفر کرد؛ اما مردم آنجا با او بدرفتاری کرده و پیامبر به مکه بازگشت.[۵۴]
در سال یازدهم بعثت، در مراسم حج شش تن از قبیله خزرج با پیامبر دیدار کردند و پیامبر دین خود را بر آنها عرضه کرد. آنها با پیامبر عهد بستند که پیام دین محمد(ص) را به مردم خود ابلاغ کنند. سال بعد، در وقت حج، دوازده تن از مردم مدینه در عقبه با محمد(ص) بیعت کردند. بیعت آنان این بود که به خدا، شرک نورزند، دزدی نکنند، زنا نکنند، فرزندان خود را نکشند، تهمت نزنند، و در کارهای خیر که محمد(ص) دستور میدهد، از او اطاعت کنند. پیغمبر(ص) مُصعب بن عُمیر را همراه آنان به یثرب فرستاد تا قرآن را به مردم تعلیم دهد و آنان را به اسلام دعوت کند و او را از وضعیت شهر و استقبال مردم از اسلام مطلع کند.[۵۵]
سال ۱۳ بعثت، در موسم حج، ۷۳ مرد و زن از قبیله خزرج، پس از فراغت از مراسم حج در عقبه گرد آمدند. پیامبر اکرم(ص) با عموی خود عباس بن عبدالمطلب نزد آنان رفت. نوشتهاند نخستین سخنگو عباس بود که گفت:
«ای مردم خزرج! محمد از ماست و تا آنجا که در توان ما بود او را از گزند مردم بازداشتیم. اکنون او میخواهد نزد شما بیاید. اگر در توان خود میبینید که او را حمایت کنید و شر مخالفان را از او بازدارید چه بهتر وگرنه از همین حالا او را رها کنید».
آنان در پاسخ عباس گفتند: «سخن تو را شنیدیم، اکنون ای رسول خدا! آنچه نزد تو و خدای تو پسندیده است بگو!»
پیغمبر آیاتی از قرآن خواند و سپس فرمود: «با شما بیعت میکنم که از من همچون کسان خود حمایت کنید».
نمایندگان مردم مدینه با او بیعت کردند که با دشمن او دشمن و با دوست او دوست باشند و با هر که با وی به جنگ برخاست، جنگ کنند. به این سان این بیعت را بیعة الحرب نامیدند. پس از این بیعت، پیامبر اکرم(ص) به مسلمانان اجازه داد به یثرب بروند.[۵۶]
وقتی قریش از پیمان پیامبر با مردم یثرب و پشتیبانی آنان از محمد(ص) مطلع شدند، پیمانهای قبیلهای را نادیده گرفتند و برای کشتن پیامبر(ص) توطئه کردند. قریشیان برای یافتن راهی مناسب، نشستی در دار الندوة ترتیب دادند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که از هر قبیلهای جوانی آماده شود تا دسته جمعی بر سر محمد(ص) بریزند و همه با هم او را بکشند. در این صورت، کشنده او یک تن نخواهد بود و بنیهاشم نمیتوانند به خون خواهی وی برخیزند؛ زیرا جنگ با همه تیرهها برای آنان مقدور نیست و ناچار به گرفتن خون بها راضی خواهند شد. در شب اجرای توطئه قریش، پیامبر اکرم(ص) به فرمان خدا از مکه خارج شد و علی(ع) در بستر او خوابید (لیلة المبیت). پیامبر با ابوبکر بن ابیقحافه عازم یثرب شد و سه روز در غار ثور توقف کرد تا کسانی که آن دو را تعقیب میکردند، ناامید شدند. پیامبر اسلام سپس از بیراهه به یثرب رفت.[۵۷]
درباره روز خروج پیامبر(ص) از مکه و رسیدن او به مدینه، میان سیرهنویسان اختلاف است. ابن هشام که خط سیر او را ضبط کرده، مینویسد نیمروز دوشنبه، ۱۲ ربیعالاول به قبا رسید. ابن کلبی، خارج شدن پیامبر را دوشنبه اول ربیع الاول و رسیدن او به قبا را جمعه دوازده ربیع الاول نوشته است. بعضی دیگر نوشتهاند روز ۸ ربیعالاول به آنجا رسید. مورخان متأخر اسلامی و اروپایی نوشتهاند که پیامبر ۹ روز در سفر بود و روز ۱۲ ربیع الاول سال ۱۴ بعثت برابر با ۲۴ سپتامبر ۶۲۲م به قبا در نزدیکی مدینه رسید. هجرت پیامبر از مکه به مدینه مبدأ تاریخ مسلمانان قرار گرفت. رسول خدا(ص) هنگام توقف در قبا مسجدی بنا کرد که مسجد قبا نام گرفت.[۵۸]
امام علی(ع) سه روز پس از هجرت پیغمبر(ص) در مکه ماند، امانتهای مردم نزد رسول خدا را به صاحبان آنها برگرداند، سپس با زنانی از بنیهاشم که فاطمه(س) جزو آنان بود، به مدینه رفت و در قبا در خانه کلثوم بن هدم به پیغمبر ملحق شد.[۵۹]
پیامبر(ص)، جمعه، دوازده ربیع الاول، با گروهی از بنی النجار روانه مدینه شد. نخستین نماز جمعه را در قبیله بنیسالم بن عوف گزارد. هنگام ورود به شهر، بزرگ هر قبیله یا رئیس هر خانواده میخواست پیغمبر را به خانه خود ببرد تا افتخاری بیش از دیگران بیابد، محمد(ص) گفت هر جا شترم بر زمین بخوابد، منزل خواهم کرد. محمد(ص) در پاسخ دعوتکنندگان گفت شتر من مأمور است و میداند به کجا برود. شتر در میان خانههای بنیمالک بن نجار، در زمینی که دو یتیم مالک آن بودند، بر زمین نشست. پیامبر زمین را از معاذ بن عفراء، سرپرست آن دو خرید و در آن مسجدی ساخت که اساس مسجدالنبی است. ابوایوب انصاری بار و اسباب سفر پیامبر را به خانه برد و محمد(ص) تا روزی که حجرهای برای وی ترتیب دادند، نزد ابوایوب به سر برد. محمد(ص) در ساختن مسجد با مسلمانان همکاری کرد.[۶۰]
مسلمانانی که به مدینه آمدند مهاجران نام گرفتند و انصار (ساکنان پیشین یثرب) آنان را در منزل خویش جای میدادند. پیامبر(ص) میان انصار و مهاجران، پیمان برادری برقرار کرد و خود، علی بنابیطالب(ع) را به برادری گرفت.[۶۱] مدتی پس از ورود به مدینه، پیامبر(ص) با اهالی شهر، از جمله یهودیان، پیمانی بست تا حقوق اجتماعی یکدیگر را رعایت کنند.[۶۲]
با آن که بیشتر مردم یثرب، مسلمان و یا موافق پیغمبر بودند، اما افرادی همچون عبدالله بن ابی با آن که به ظاهر خود را مسلمان میخواندند، در نهان علیه محمد(ص) و مسلمانان توطئه میکردند.[۶۳] این گروه، که منافقان خوانده میشدند، چاره این دسته مشکلتر از مشرکان و یهودیان بود؛ زیرا اینان نزد مسلمانان خود را مسلمان میخواندند و پیامبر(ص) به حکم ظاهر اسلام نمیتوانست با آنان بجنگد.[۶۴]
کارشکنی عبدالله بن ابی در راه اسلام تا مرگ او (۹ق.) ادامه داشت. یهودیان با آن که در پیماننامه مدینه دارای حقوقی شده بودند تا آنجا که از غنیمت جنگی هم نصیب میبردند، و با آن که نخست روی موافق به مسلمانان نشان دادند و چند تن از آنان به دین اسلام درآمدند، سرانجام ناخشنودی نمودند. علت این ناخشنودی آن بود که آنان گذشته از تسلط بر اقتصاد یثرب، با عربهای بیابانی و نیز با مشرکان مکه دادوستد داشتند و انتظار میبردند که با ریاست عبدالله بن ابی بر مدینه نفوذ اقتصادی آنان توسعه یابد؛ اما رسیدن محمد(ص) بدین شهر و شیوع اسلام مانع این نفوذ شد. گذشته از این، یهودیان نمیپذیرفتند که کسی را که از نسل یهود نیست به پیغمبری بشناسند. این بود که آنها هم پس از چندی مخالفت خود را با محمد(ص) آشکار کردند. ظاهراً عبدالله بن ابی نیز در تحریک آنان بیاثر نبود. یهودیان گفتند آن پیغمبر که ما انتظار او را داشتیم محمد نیست و در مقابل آیات قرآن، تورات و انجیل را به رخ مسلمانان میکشیدند و میگفتند آنچه قرآن میگوید با آنچه در کتابهای ماست، یکی نیست. آیات متعددی از قرآن در این باره نازل شد که به موجب آن آیات، تورات و انجیل درطول زمان دستخوش تحریف شده است و دانشمندان یهود برای آن که مقام خود را حفظ کنند آن آیات را دگرگون کردهاند. سرانجام قرآن به یکباره رابطه اسلام را با یهود و نصاری برید و برای آن که به عرب بفهماند آنان در مقابل یهود امتی جداگانه هستند گفت: عرب بر ملت ابراهیم و ابراهیم جد اعلای اسرائیل است: «يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تُحَآجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَمَا أُنزِلَتِ التَّورَاةُ وَالإنجِيلُ إِلاَّ مِن بَعْدِهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴿۶۵﴾ هَاأَنتُمْ هَؤُلاء حَاجَجْتُمْ فِيمَا لَكُم بِهِ عِلمٌ فَلِمَ تُحَآجُّونَ فِيمَا لَيْسَ لَكُم بِهِ عِلْمٌ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴿۶۶﴾مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَلاَ نَصْرَانِيًّا وَلَكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ؛ ای اهل کتاب چرا در ابراهیم خصومت میکنید؟ مگر نه این است که تورات و انجیل پس از ابراهیم فرستاده شده است؟ شما در آنچه میدانید خصومت کردید. چرا در چیزی که نمیدانید خصومت میکنید؟ در حالی که خدا میداند و شما نمیدانید. ابراهیم نه یهودی بود و نه ترسا و نه مشرک بلکه مسلمانی پاک اعتقاد بود».[۶۵]
به گفته علامه طباطبایی، براساس بیشتر منابع، تغییر قبله در ماه رجب سال دوم هجری (۱۷ ماه پس از ورود پیامبر به مدینه) رخ داده است.[۶۶] براساس روایتی از امام صادق(ع)، مسلمانان تا پیش از آن، هنگام نماز رو به مسجد الاقصی نماز میخواندند. یهودیان پیامبر(ص) را سرزنش میکردند و میگفتند: تو تابع مایی و به سوی قبله ما نماز میگذاری. رسول خدا(ص) از این سرزنش آزرده خاطر بود تا اینکه روزی در مسجد بنی سلمه، نماز ظهر میخواند که جبرئیل نازل شد و در بین نماز، او را به طرف کعبه برگرداند و آیه قبله (آیه ۱۴۴ سوره بقره) نازل شد. بنابراین، پیامبر(ص) دو رکعت از نمازش را به سوی بیت المقدس و دو رکعت دیگر را به سوی کعبه اقامه کرد که اعتراض و سروصدای یهودیان را در پی داشت:[۶۷]
پیامبر(ص) در مدینه جنگها و درگیریهای متعددی با مشرکان و یهودیان داشت.
از هنگامی که پیامبر(ص) پیمان دوم عقبه را با مردم مدینه بست، پیشبینی میشد که با قریش درگیری رخ دهد.[۶۹] نخستین غزوه در ماه صفر سال دوم هجرت بود که آن را غزوه ابواء و یا ودّان نامیدهاند.[۷۰] در این لشکرکشی درگیری پیش نیامد. پس از آن، غزوه بُواط در ربیع الاول بود که در آن هم درگیری رخ نداد. در جمادیالاول خبر رسید که کاروان قریش به سرکردگی ابوسفیان از مکه عازم شام است. پیغمبر به سروقت آنان تا ذات العشیرة رفت، ولی کاروان از پیش گذشته بود. این غزوهها از آن رو بینتیجه میماند که جاسوسانی در داخل مدینه از تصمیم پیغمبر آگاه میشدند و پیش از حرکت نیرو، خود را به کاروان میرساندند و آنان را از خطری که در پیش داشتند، آگاه میکردند.[۷۱]
در سال دوم هجری، مهمترین برخورد نظامی مسلمانان و مشرکان که به غزوه بدر مشهور شد، رخ داد. با آنکه عده مسلمانان کمتر از مکیان بود، توانستند پیروزی را از آن خود کنند و از مشرکان، بسیاری کشته و اسیر شدند.[۷۲] در این جنگ، ابوجهل و عدهای دیگر از قریش کشته شد و همین اندازه اسیر گردیدند. از مسلمانان ۱۴ تن شهید شدند. در این جنگ چند تن از دلاوران مکه که به شجاعت معروف بودند، به دست امام علی(ع) کشته شدند.[۷۳]
نخستین درگیری با یهودیان، چند هفته پس از جنگ بدر رخ داد. یهودیان بنیقَینُقاع بیرون شهر مدینه در قلعهای منزل داشتند و به کار زرگری و آهنگری میپرداختند. نوشتهاند روزی زنی از عرب به بازار رفت و کالای خود را در بازار بنیقینقاع فروخت و بر در دکان زرگری نشست. یکی از یهودیان جامه او را بر پشت وی گره زد، چون زن از جا برخاست جامهاش به یک سو رفت و یهودیان بدو خندیدند. زن مسلمانان را به یاری خواند. مسلمانی به یاری آن زن، مرد یهودی را کشت. یهودیان برآشفتند و آن مسلمان را کشتند. پس از این حادثه، پیامبر(ص) به یهودیان گفت اگر بخواهند اینجا بمانند باید تسلیم شوند. بنیقینقاع گفتند شکست مردم مکه تو را فریفته نگرداند، آنان مرد جنگ نبودند. اگر ما با تو جنگ کنیم به تو نشان خواهیم داد چکارهایم. پیامبر(ص) آنان را محاصره کرد و محاصره آنان ۱۵ شبانهروز طول کشید و چون تسلیم شدند، عبدالله بن ابی اصرار ورزید و پیغمبر از کشتن آنان درگذشت و آنان را به شام تبعید کرد. محاصره این دسته از یهودیان در ماه شوال سال دوم هجرت بود.[۷۴]
در سال سوم هجری، قریشیان از قبایل متحد خود بر ضد مسلمانان یاری خواستند و با لشکری مجهز به فرماندهی ابوسفیان، به سوی مدینه به راه افتادند. پیامبر(ص) نخست قصد داشت در مدینه بماند، ولی سرانجام بر آن شد تا برای مقابله با لشکر مشرکان مکه از شهر بیرون رود. در جایی نزدیک کوه اُحُد، دو لشکر با یکدیگر روبهرو شدند و با اینکه نخست پیروزی با مسلمانان بود، ولی با ترفندی که خالد بن ولید به کار برد و با استفاده از غفلت گروهی از مسلمانان، مشرکان از پشت هجوم بردند و به کشتار مسلمانان پرداختند. در این جنگ، حمزة بن عبدالمطلب، عموی پیامبر(ص)، به شهادت رسید. پیامبر(ص) نیز زخم برداشت و شایعه کشتهشدن او موجب تضعیف روحیه مسلمانان شد.[۷۵] به روایت ابن هشام از ابن اسحاق، غزوه احد روز شنبه ۱۵ شوال رخ داد.[۷۶]
در سال ۴ هجری قمری چند درگیری پراکنده با قبایل اطراف مدینه پیش آمد که دین اسلام را به سود خود نمیدیدند و ممکن بود با یکدیگر متحد شده، به مدینه هجوم آورند. دو حادثه رجیع و بئر معونه که طی آن مبلغان مسلمان توسط جنگجویان قبایل متحد کشته شدند، نشان از همین اتحاد و نیز تلاش پیامبر(ص) برای گسترش اسلام در مدینه دارد.[۷۷] در این سال پیامبر(ص) با بنینضیر (گروهی از یهودیان مدینه) مذاکره کرد و یهودیان قصد جان او را کردند؛ اما سرانجام ناچار شدند از منطقه کوچ کنند.[۷۸]
در سال پنجم هجری، پیامبر(ص) و مسلمانان به حدود مرزهای شام در جایی به نام دومة الجندل رفتند؛ وقتی سپاه اسلام به آنجا رسید، دشمن گریخته بود و پیامبر(ص) و مسلمانان به مدینه بازگشتند.[۷۹]
در سال پنجم هجری، ابوسفیان سپاهی بین هفت تا ده هزار تن فراهم آورد که ششصد تن از آنان سواره بودند. چون سپاه از قبیلههای مختلف عرب تشکیل شده بود این جنگ را جنگ احزاب نامیدهاند. افزون بر آن، در این جنگ گروهی از یهودیان بنینضیر که در خیبر به سر میبردند با قریش و قبیله غطفان علیه پیغمبر متحد شدند. یهودیان بنیقریظه نیز که پیرامون مدینه سکونت داشتند و متعهد شده بودند که قریش را یاری نکنند، پیمانشکنی کردند و با مردم مکه همدست شدند. در مقابل پیغمبر فقط سه هزار سپاهی داشت که به جز چند تن، بقیه پیاده بودند.
مردم مدینه در این جنگ برخلاف جنگ احد، در شهر ماندند و حالت دفاعی به خود گرفتند. به پیشنهاد سلمان فارسی، برای حفاظت شهر، خندقی کندند. مدینه از سه سو به وسیله نخلستان و ساختمان محفوظ بود؛ با کندن خندقی در شمال، آن سمت نیز از هجوم سواران دشمن محفوظ میماند. پیش از رسیدن سپاه مکه به مدینه، کار کندن خندق پایان یافت. چون دشمن بدانجا رسید در شگفت ماند، زیرا تا آن روز چنان مانعی برای پیشروی جنگی ندیده بود. سواران نمیتوانستند از خندق عبور کنند و چون پیش میآمدند تیراندازان به آنها مجال نمیدادند. عمرو بن عبدود که شجاعی نامدار بود، پس از رد شدن از خندق، به دست علی(ع) کشته شد.
چند تن از مسلمانان، با بنیقریظه و غطفان ارتباط برقرار کردند و آن دو را نسبت به هم بدبین کردند. باد و سرما هم درگرفت و کار بر سپاهیان مکه دشوار شد. ازاینرو، ابوسفیان دستور بازگشت داد و مدینه پس از پانزده روز محاصره از خطر جست و جنگ به پایان رسید. پس از این جنگ، جریان کار به نفع مسلمانان تغییر کرد. بعضی عربهای بدوی نسبت به اسلام متمایل شدند و موقعیت ابوسفیان و قریش متزلزل شد.[۸۰]
پس از پایان نبرد احزاب، پیغمبر سراغ یهودیان بنیقریظه رفت. آنها به موجب پیمان مدینه، مادام که علیه مسلمانان قیام نمیکردند، در امان بودند، اما آنان در جنگ احزاب با دشمنان اسلام متحد شدند. پیمغبر آنان را محاصره کرد و آنها پس از ۲۵ شب، تسلیم شدند. قبیله اوس که با بنیقریظه پیمان داشتند، به پیامبر(ص) گفتند: بنیقریظه همپیمانهای ما هستند و از کار خود پشیمان شدهاند؛ با آنها مانند همپیمانان خزرج (بنیقینقاع) رفتار کن. پیامبر داوری اسیران بنیقریظه را به سعد بن معاذ، رئیس قبیله اوس، واگذار کرد. بنیقریظه نیز رضایت دادند. سعد گفت: رأی من این است که مردان آنها کشته و زنان و فرزندان آنان اسیر گردند. طبق داوری سعد، خندقها کندند و مردان بنیقریظه را کنار آن خندق گردن زدند.[۸۱] برخی از مورخان در این داستان اختلاف دارند.[۸۲]
در سال ۶ق، مسلمانان بنیمُصْطَلِق را که بر ضد پیامبر(ص) درصدد تجمع بودند، شکست دادند.[۸۳]
در سال هفتم هجری، پیامبر(ص) بر یهودیان خَیبَر پیروز شد که پیش از آن چندین بار با دشمنان بر ضد او همپیمان شده بودند. قلعه خیبر که در نزدیکی مدینه واقع شده بود، به تصرف مسلمانان درآمد و پیامبر(ص) پذیرفت که یهودیان به کار زراعت خویش در آن منطقه ادامه دهند و هر سال از محصول خود بخشی به مسلمانان بپردازند.[۸۴]
در نبرد خیبر، کار فتح یکی از قلعهها دشوار شد و رسول خدا(ص) به ترتیب ابوبکر بن ابی قحافه و عمر بن خطاب را برای فتح آن فرستاد، اما عاجز ماندند سپس پرچم را به علی داد و او آن را فتح کرد.[۸۵]
نبرد احزاب، تسلیم یهودیان بنی قریظه و دو سه جنگ که در سال ششم هجری رخ داد و به سود مسلمانان پایان یافت و غنیمتهای جنگی که نصیب آنان شد، قدرت اسلام را در دیده ساکنان شبه جزیره بالا برد، چنانکه بسیاری از قبیلهها مسلمان و یا همپیمان با مسلمانان شدند. [۸۲]
در ذی القعدة سال ششم هجری پیغمبر اکرم (ص) با هزار و پانصد تن از مردم مدینه برای ادای عمره روانه مکه شد. قریش وقتی از قصد پیغمبر آگاه شدند، برای ممانعت وی آماده گردیدند. نخست خالد بن ولید و عکرمة بن ابیجهل را روانه کردند تا او را از رسیدن به مکه بازدارند. پیغمبر(ص) در جایی که حدیبیه نام دارد و آغاز سرزمینهای حرم است، فرود آمد و به مردم مکه پیغام داد ما برای زیارت آمدهایم نه برای جنگ. قریش نپذیرفتند. سرانجام صلحنامهای بین او و نماینده مردم مکه امضا شد که به موجب آن برای ده سال جنگی بین دو طرف نخواهد بود. در این سال مسلمانان نباید به مکه داخل شوند، اما در سال آینده همین موقع مردم شهر سه روز از مکه بیرون میروند و شهر را برای مسلمانان خواهند گذاشت تا زیارت کنند. یکی دیگر از مواد این پیماننامه این بود که هرکس از مردم مکه نزد محمد (ص) آید به مکه برگردانده شود، اما اگر کسی از مدینه به مکه رفت قریش الزامی ندارد او را بازگرداند. دیگر ماده پیماننامه این بود که هر قبیله آزاد است که در پیمان قریش باشد یا در پیمان محمد(ص).[۸۶] بعداً قریش با رعایت نکردن همین شرط موجبات فتح مکه را پدید آوردند.[۸۷]
در ذیقعده سال هفتم هجری به موجب صلح حدیبیه پیغمبر روانه مکه شد. ورود پیغمبر و مسلمانان به مسجدالحرام و انجام اعمال عمره، شکوه مراسم و حرمتی که مسلمانان به پیغمبر خویش مینهادند در دیده قریش بزرگ جلوه کرد و تقریباً بر آنان مسلم شد که دیگر نیروی مقابله با محمد (ص) را ندارند. بدین جهت دو تن از بزرگان آن تیره، خالد بن ولید و عمرو بن عاص، خود را به مدینه رساندند و مسلمان شدند.[۸۸]
پس از صلح حدیبیه، پیامبر(ص) که تا حدی از تجاوزات و تعرضهای قریش آسودهخاطر شده بود، در سال هفتم هجری، تصمیم به دعوت فرمانروایان و پادشاهان ممالک اطراف گرفت. سپس نامههایی به امپراتور روم شرقی، ایران، نجاشی و نیز امیر غسانیان شام و امیر یمامه فرستاد.[۸۹]
به موجب پیمان حدیبیه مقرر شده بود که هر قبیلهای میتواند با هر یک از دو گروه قریش یا مسلمانان پیمان ببندد. خزاعه به پیمان حضرت محمد (ص) و بنوبکر به پیمان قریش در آمدند. در سال هشتم، درگیری بین بکر و خزاعه پدید شد و قریش بنوبکر را علیه خزاعه یاری کردند. بدین ترتیب، پیمان حدیبیه به هم خورد، زیرا قریش علیه همپیمانان پیامبر وارد جنگ شدند. ابوسفیان که متوجه شده بود این گستاخی بیکیفر نخواهد ماند، خود را به مدینه رساند شاید پیمان را تجدید کند ولی نتیجهای نگرفت.
پیامبر در ماه رمضان سال ۸ هجرت با ۱۰,۰۰۰ نفر روانه مکه شد. و ترتیب حرکت را طوری داده بود که هیچکس از سفر او مطلع نگردد. چون لشکر به مر الظهران رسید، عباس، عموی پیامبر، شب هنگام از خیمه بیرون شد و خواست کسی از مردم مکه را ببیند و به وسیله او پیغام دهد که قریش پیش از آنکه هلاک شوند خود را به پیغمبر برسانند. در آن شب به ابوسفیان برخورد و او را پناه داد و نزد پیامبر آورد. ابوسفیان مسلمان شد. روز دیگر پیامبر دستور داد عباس او را در جای مناسبی نگاهدارد تا لشکریان از پیش روی او بگذرند. ابوسفیان چون عظمت مسلمانان را دید به عباس گفت: پادشاهی پسر برادرت بزرگ شده است. عباس گفت: وای بر تو این پیامبری است نه پادشاهی. گفت: بلی چنین است! عباس به پیامبر گفت: ابوسفیان مردی است که میخواهد امتیازی داشته باشد. پیامبر گفت: هر کس به خانه رود و در را به روی خود ببندد در امان است. هرکس به خانه ابوسفیان پناهنده شود در امان است. هرکس به مسجد الحرام برود در امان است. لشکر انبوه با آرامی وارد مکه شد. ابن هشام از ابن اسحاق روایت میکند که سعد بن عباده رئیس تیره خزرج، چون به مکه درآمد گفت: امروز روز کشتار است! امروز روز درهم شکسته شدن حرمت است. سعد به گمان خود میخواست از قریش یا از تیره عدنانی انتقام بگیرد، و داد یثرب و مردم آن را از قریش و مکه بستاند. برای اینکه این توهم در ذهن مسلمانان جای نگیرد و فتح اسلامی را به حساب کینهتوزی قبیله نگذارند، پیامبر(ص)، علی (ع) را فرستاد و بدو گفت: پرچم را از سعد بگیر که امروز روز رحمت است. بین مسلمانان و مردم مکه جز چند درگیری مختصر رخ نداد. پیغمبر(ص) به مسجد درآمد و همچنانکه سوار بود ۷ بار کعبه را طواف کرد و بر در کعبه ایستاد و گفت:
لا اله الا الله وحده لا شریک له صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده
مردم هر ادعایی را جز خدمت کعبه و آب دادن حاجیان زیر پا گذاشتند. پیامبر(ص) دو هفته در مکه ماند و کارهای شهر را سر و صورت داد. از جمله آنکه کسانی را به اطراف مکه فرستاد تا بتخانهها را ویران کنند و بتهایی را هم که در خانه کعبه نهاده بودند در هم شکست. رفتاری که پیامبر با مردم مکه کرد سماحت اسلام و بزرگواری پیامبر این دین را در دیده مخالفان آشکار ساخت. قریش که مدت ۲۰ سال از هیچ آزاری نسبت به محمد (ص) و پیروان او دریغ نکرده بودند از کیفر میترسیدند و چون از او شنیدند که در پاسخ آنها گفت: همه شما را آزاد کردم؛ از همان روز به جای آنکه با اسلام بجنگند مصمم شدند به نام اسلام با نامسلمانان جنگ کنند.[۹۰]
هنوز ۱۵ روز از اقامت پیامبر(ص) در مکه نگذشته بود که برخی از طوایف پرشمار و مسلمان ناشده جزیرة العرب بر ضد آن حضرت متحد شدند. پیامبر(ص) با لشکری انبوه از مسلمانان از مکه بیرون آمد و چون به جانی به نام حُنَین رسید، دشمنان که در درههای اطراف کمین کرده بودند، به تیراندازی پرداختند. شدت تیرباران چنان بود که سپاه اسلام روی به عقب نهاد، گروهی اندک بر جای ماندند، ولی سرانجام گریختگان نیز بازگشتند و بر سپاه دشمن هجوم بردند و ایشان را شکست دادند.[۹۱]
در سال نهم هجرت به پیغمبر خبر رسید که رومیان سپاه انبوهی در بلقاء فراهم آوردهاند و میخواهند به مسلمانان حمله برند. تابستانی سخت گرم و هنگام رسیدن میوهها بود و مردم میخواستند در خانهها به آسایش به سر برند. در بیت المال نیز مالی چندان دیده نمیشد. عادت پیغمبر چنان بود که در لشکرکشی هدف را معین نمیکرد، اما در جنگ تبوک به سبب دشواریهایی که در پیش بود اعلام داشت که به جنگ با رومیان خواهیم رفت. گروهی میگفتند: فصل گرماست، در این فصل نروید! این دسته همانند که با این آیه سرزنش شدهاند:
وَقَالُوا لَا تَنفِرُوا فِی الْحَرِّ ۗ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا ۚ لَّوْ کانُوا یفْقَهُونَ (ترجمه: و گفتند در گرما کوچ مکنید. بگو گرمی آتش دوزخ سختتر است اگر میدانستند.)[ ۹–۸۱]
شمار سپاهیان اسلام را در این غزوه سی هزار تن نوشتهاند.[۹۲] و این بالاترین رقم لشکر در غزوههای اسلامی و بلکه بالاترین رقم گردآوری سپاه در عربستان تا آن روز است. در این لشکرکشی پیغمبر علی بن ابی طالب (ع) را در مدینه نهاد تا به کار خانه او رسیدگی کند. منافقان گفتند او دوست نداشت که در این سفر علی(ع) همراه او باشد و چون علی(ع) در این باره به پیغمبر شکایت کرد فرمود من تو را خلیفه خود کردم که تو برای من مانند هارون برای موسی هستی جز آن که پس از من پیامبری نیست. لشکر از تشنگی به زحمت افتاد و چون به تبوک رسیدند معلوم شد خبر آمادگی رومیان درست نبوده است. جنگ تبوک آخرین درگیری مسلمانان با نامسلمانان در زندگی پیغمبر بود. از این پس سراسر عربستان تسلیم شد. پس از این جنگ بود که از هر قبیله نمایندگانی برای اظهار اطاعت قبیلههای خود و پذیرفتن اسلام نزد پیغمبر آمدند و تقریباً میتوان گفت عموم قبیلهها مسلمان شدند. این سال را بدین علت سنة الوفود نامیدهاند. (وفود جمع وفد به معنای دسته نمایندگان یا مهمانان است).[۹۳]
بعد از فتح مکه، هیئتهای بسیاری به نمایندگی از قبیلههای مختلف به مدینه نزد پیامبر(ص) آمدند و اظهار اسلام و تبعیت کردند و پیامبر نیز با لطف و محبت و توجه، آنان را پذیرفت. از این رو این سال به سنة الوفود (سال هیئتها) مشهور شد.[۹۴]
در سال نهم هجری پیامبر اسلام(ص) همزمان با مکاتبه با سران حکومتهای جهان، نامهای به اسقف نجران نوشت و از ساکنان نجران خواست که اسلام را بپذیرند. مسیحیان تصمیم گرفتند گروهی را به مدینه بفرستند تا با پیامبر سخن بگویند و سخنان او را بررسی کنند.
هیأت نمایندگان در مسجد مدینه با پیامبر اسلام گفتگو کردند. پس از اصرار دو طرف بر حقانیت عقاید خود، تصمیم گرفته شد که مسئله از راه مباهله خاتمه یابد، از این رو قرار شد که فردای آن روز، همگی خارج از شهر مدینه، در دامنۀ صحرا برای مباهله آماده شوند.
بامداد روز مباهله، پیامبر(ص) به خانه امیرالمؤمنین(ع) آمد. دست امام حسن(ع) را گرفته و امام حسین(ع) را در آغوش گرفت، و به همراه حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برای مباهله، از مدینه بیرون آمد.
چون نصارا آنان را دیدند، از مباهله سر باز زدند و تقاضای مصالحه کردند.[۹۵]
پیغمبر در ذی قعده سال دهم هجری عازم آخرین حج خود شد. در این سفر بود که احکام حج را به مردم تعلیم داد. قریش پیش از اسلام برای خود امتیازاتی درست کرده بود. گذشته از کلیدداری و پرده داری خانه و مهمانی کردن و آب دادن حاجیان، در آداب زیارت نیز خود را جدا از دیگر قبیلهها میدانست. در این سفر پیغمبر آنچه را قریش در زیارت خانه خدا برای خود امتیازی میشمرد و دیگران را از آن محروم میساخت از میان برد. از جمله این امتیازات یکی این بود که در دوره جاهلیت مردم میپنداشتند طواف خانه باید در جامه پاک باشد و جامه هنگامی پاک است که از قریش گرفته شود. اگر قریش جامه طواف را به کسی نمیداد او باید برهنه طواف کند. دیگر این که قریش مانند حاجیان از عرفات بار نمیبستند، بلکه از مزدلفه کوچ میکردند و این امتیاز را برای خود فخر میشمردند. قرآن این امتیاز را با این آیه از میان برد:
ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیثُ أَفَاضَ النَّاسُ (ترجمه: از جایی کوچ کنید که مردم کوچ میکنند.)[ ۲–۱۹۹]
و مردم دیدند محمد (ص) که خود از قریش است با دیگر مردمان از عرفات کوچ میکند. هم در این سفر بود که گفت: مردم! نمیدانم سال دیگر را خواهم دید یا نه. مردم هر خونی که در جاهلیت ریخته شده زیر پا میگذارم. خون و مال شما بر یکدیگر حرام است تا آنگاه که خدا را ملاقات کنید.
در بازگشت به مدینه در منزل جُحفه آنجا که راه مردم مصر، حجاز و عراق از یکدیگر جدا میشود در موضعی که به نام «غدیر خُم» معروف شده است، امر خدا به او رسید که باید علی(ع) را به جانشینی خود نصب کنی و به تعبیر روشنتر باید سرنوشت حکومت اسلامی معلوم گردد. رسول خدا (ص) در جمع مسلمانان که شمار آنان را میان نود یا یکصد هزار تن نوشتهاند اعلام فرمود:
من کنت مولاه فعلیّ مولاه. اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و أحب من أحبه و أبغض من أبغضه و انصر من نصره و اخذل من حذله و أدر الحق معه حیث دار. (ترجمه: من بر هر کس ولایت دارم، علی مولای اوست. خدایا بپیوند با کسی که بدو بپیوندد و دشمن بدار کسی را که او را دشمن دارد. و دوست بدار کسی را که او را دوست بدارد. و دشمن روی باش با کسی که با او دشمن روی است و خوار کن کسی را که او را خوار کند و حق را با او بگردان هر جا که بگردد. آن کس که حاضر است این سخنان را بدان کس که غائب است برساند.)
پس از بازگشت از سفر حج در حالی که قوّت و شوکت اسلام روز افزون شده بود، تندرستی پیغمبر (ص) به خطر افتاد، اما با وجود بیماری، سپاهی به تلافی شکست موته به فرماندهی اسامة بن زید، آماده کرد. ولی پیش از این که این سپاه به مأموریت برود، پیغمبر (ص) به دیدار پروردگار خود رفت. و وقتی آن حضرت عازم دیدار خدا شد که وحدت اسلامی را در سراسر شبه جزیره عربستان برقرار ساخت و اسلام را در برابر دو امپراتوری بزرگ ایران و روم در آورد.
در اوایل سال سال ۱۱ قمری.، پیامبر(ص) بیمار شد. چون بیماری وی سخت شد، به منبر رفت و مسلمانان را به مهربانی با یکدیگر سفارش نمود و فرمود: اگر کسی را حقی بر گردن من است بستاند، یا حلال کند و اگر کسی را آزردهام اینک برای تلافی آمادهام.[۹۶]
مطابق نقل صحیح بخاری مهمترین کتابهای اهل سنت، در آخرین روزهای حیات رسول خدا، در حالی که جمعی از صحابه به عیادت ایشان رفته بودند فرمود: قلم و کاغذی بیاورید تا چیزی برای شما بنویسم که به برکت آن، هرگز گمراه نشوید. یکی از حاضران گفت: بیماری بر پیامبر(ص) غلبه کرده (و هذیان میگوید) و ما قرآن را داریم و آن برای ما کافی است. در میان حاضران غوغا و اختلاف افتاد؛ بعضی میگفتند: بیاورید تا حضرت بنویسد و بعضی غیر از آن را میگفتند، رسول خدا(ص) فرمود: برخیزید و از نزد من بروید.[۹۷] در صحیح مسلم که آن نیز از مهم ترین کتابهای اهل سنت است، فردی که با سخن پیامبر مخالفت کرد عمر بن خطاب معرفی شده است. در همان کتاب و همچنین صحیح بخاری آمده است که ابن عباس پیوسته بر این ماجرا افسوس میخورد و آن را مصیبتی بزرگ میشمرد.[۹۸]
وفات پیامبر(ص) در ۲۸ صفر سال ۱۱ قمری، یا به روایتی[نیازمند منبع] در ۱۲ ربیعالاول همان سال در ۶۳ سالگی روی داد. چنانکه در نهج البلاغه آمده است، هنگام جان دادن، سر پیامبر(ص) میان سینه و گردن امام علی(ع) بوده است.[۹۹]
در آن وقت از فرزندان او جز حضرت فاطمه(س) کسی زنده نبود. دیگر فرزندانش از جمله ابراهیم که یکی دو سال پیش از وفات پیامبر(ص) به دنیا آمد، همگی درگذشته بودند. پیکر مطهر پیامبر(ص) را حضرت علی(ع) به یاری چند تن دیگر از خاندان او غسل داده و کفن کرد و در خانهاش که اینک داخل مسجد النبی است به خاک سپردند.
بنا به گزارش منابع تاریخی، به هنگام اختلافنظر مهاجران و انصار درباره کیفیت دفن پیامبر، بهدنبال دو کس فرستادند که یکی به شیوۀ مکیان زمین را میشکافت و دیگری بهروش مدنیان لحد میساخت؛ آنان «اللهم خِرْ لِرَسولِک» را بر زبان آوردند و امر را بر آن نهادند که هر یک زودتر رسد، روش او را بهکار بندند، ابوطلحه انصاری زودتر آمد و به روش مدنیان لحد را آماده کردند.[۱۰۰]
در حالیکه علی بن ابی طالب (ع) و بنی هاشم سرگرم مراسم غسل پیغمبر بودند، بعضی از بزرگان مردم مدینه (انصار) و سه نفر از مهاجرین بیتوجه به آن که دو ماه پیش پیغمبر در واقعه غدیر چه گفته است، در جایی به نام سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و بر سر تعیین خلیفه جدل کردند و سرانجام به خلافت ابوبکر رضایت دادند. پس از آن این افراد شروع به گرفتن بیعت اجباری از مسلمانان حاضر در شهر مدینه کردند.[۱۰۱]
در مورد روش و نوع رفتار پیامبر (ص) که در اصطلاح از آن به سیره نبوی یاد میشود در طول تاریخ اسلام کتابها و پژوهشهای بسیار متنوعی به نگارش درآمده است. با توجه به این که خداوند در مورد رسول خود فرموده: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ (ترجمه: قطعا براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقى نيكوست)[ احزاب–۲۱] مسلمانان شناخت رفتار پیامبر (ص) در جنبههای مختلف زندگی را مورد توجه قرار دادهاند.[۱۰۲] به عنوان نمونههایی از جنبههای مختلف شخصیت پیامبر (ص) میتوان از این موارد یاد کرد:
پیامبر(ص) قبل از بعثت، ۴۰ سال در میان مردم زندگی کرده بود. زندگی او خالی از دورویی و صفات زشت و حالات ناپسند بود. او نزد دیگران فردی صادق و امین به حساب میآمد. پیامبر بعدها وقتی رسالت خود را ابلاغ میکرد، مشرکان شخص او را تکذیب نمیکردند بلکه آیات را منکر میشدند. این مطلب در قرآن هم آمده است: «آنان تو را به دروغگویی متهم نمیکنند بلکه [این] ستمگران آیات الاهی را انکار میکنند.»[۱۰۳] از ابوجهل نیز نقل شده است که میگفت: ما تو را تکذیب نمیکنیم بلکه این آیات را قبول نداریم.[۱۰۴] پیامبر(ص) در آغاز اعلام رسالت خود به قریش، به آنها گفت: «آیا اگر به شما خبر دهم که در ورای این کوه سپاهی گرد آمده است سخن مرا میپذیرید؟» همه گفتند: آری، ما هرگز از تو دروغی نشنیدهایم. آنگاه پیامبر گفت که از طرف خدا برای انذار مردم مبعوث شده است.[۱۰۵]
علاوه بر گذشته نیک، اهمیت قبیله و خاندان او و همچنین خودیبودن پیامبر(ص) برای اعراب نیز در جایگاه و موفقیت پیامبر نقش داشت. قبیله «قُرَیش» از سالها پیشتر در میان عرب قبیلهای شناختهشده و مهم بود. این اهمیت موجب آن بود که بسیاری از قبائل برتری آنان را بر خود بپذیرند و تا حدی در برخی امور از ایشان تبعیت کنند. از سوی دیگر، اجداد پیامبر (قصی بنکلاب،هاشم و عبدالمطلب) کسانی بودند که نزد عرب به شرافت و بزرگی شناخته شده بودند.
جامعه عرب شبهجزیره در آن مقطع از زمان، جامعهای بسته بود و ارتباط فرهنگی خاصی با مناطق دیگر نداشت. این وضعیت نوعی روحیه «عربیگری» را به صورتی نیرومند در آنان بهوجود آورده بود و باعث میشد مطالب دیگران را به دلیل آنکه «دیگران» هستند نپذیرفته و تنها آنچه از «خود» است بپذیرند. احتمالاً آیه «اگر آن [قرآن] را بر افرادی غیرعرب نازل کرده بودیم و بر ایشان [اعراب] میخواندند به آن ایمان نمیآوردند»[۱۰۶] به همین روحیه اشاره دارد. از آنجا که مخاطب اولیه اسلام اعراب بودند، خودیبودن پیامبر(ص) زمینه پذیرش پیام او را بالا میبرد. قرآن نیز به این مطلب اشاره کرده است.[۱۰۷]
عالیترین و بارزترین خصوصیت پیامبر(ص) بعد اخلاقی ایشان بوده است. قرآن در این باره میگوید که «تو بر اخلاقی بزرگ و گرانمایه تکیه داری».[۱۰۸]
در وصف رفتار و صفات پیامبر(ص) گفتهاند که اغلب خاموش بود و جز در حد نیاز سخن نمیگفت. هرگز تمام دهان را نمیگشود، بیشتر تبسم داشت و هیچگاه به صدای بلند نمیخندید، چون به کسی میخواست روی کند، با تمام تن خویش برمیگشت. به پاکیزگی و خوشبویی بسیار علاقهمند بود، چندانکه چون از جایی گذر میکرد، رهگذران پس از او، از اثر بوی خوش، حضورش را درمییافتند. در کمال سادگی میزیست، بر زمین مینشست و بر زمین خوراک میخورد و هرگز تکبر نداشت. هیچگاه تا حد سیری غذا نمیخورد و در بسیاری موارد، بهویژه آنگاه که تازه به مدینه درآمده بود، گرسنگی را پذیرا بود. با اینهمه، چون راهبان نمیزیست و خود میفرمود که از نعمتهای دنیا به حد، بهره گرفته، هم روزه داشته و هم عبادت کرده است. رفتار او با مسلمانان و حتی با متدینان به دیگر ادیان، روشی مبتنی بر شفقت و بزرگواری و گذشت و مهربانی بود. سیرت و زندگی او چنان مطبوعِ دلِ مسلمانان بود که تا جزئیترین گوشههای آن را سینهبهسینه نقل میکردند و آن را امروز هم سرمشق زندگی و دین خود قرار میدهند.[۱۰۹]
امیرمؤمنان در توصیف سیمای پیامبر(ص) میفرماید: «هر کس بدون آشنایی قبلی او را میدید هیبتش او را فرامیگرفت. هر کس با او معاشرت میکرد و با او آشنا میشد دوستدار او میگردید».[۱۱۰] «پیامبر نگاهش را میان یارانش تقسیم میکرد و به هر کس بهاندازه مساوی نظر میافکند.»[۱۱۱] «هرگز رسول خدا با کسی دست نداد که دستش را از دست او بردارد جز آنکه آن طرف ابتدا دستش را بکشد.»[۱۱۲]
پیامبر(ص) با هر کسی بهاندازه ظرفیت و عقلش گفتگو میکرد.[۱۱۳] عفو و بخشش او به هر کس که ظلمی نسبت به او مرتکب شده بود نزد همه شهرت داشت،[۱۱۴] به طوری که حتی وحشی (قاتل حمزه عموی خود را) و ابوسفیان دشمن دیرینه اسلام را نیز بخشید.
پیامبر(ص) زاهدانه میزیست. در همه عمر گوشهای خاص خود نداشت و آن اطاقهای حقیر گلین که در جوار مسجد خاص همسرانش بود، طاقهایی از چوب نخل داشت و به جای در، پردهها از موی بز یا پشم شتر بر آن آویخته بود. بالشی زیر سر میگذاشت که آن را از برگ خرما پر کرده بودند. تشکی از چرم، پر از برگ خرما داشت که همه عمر بر روی آن میخفت. زیرپوش وی از پارچهای خشن بود که تن را میخورد و ردایی از پشم شتر داشت. این در حالی بود که پس از جنگ حنین، چهار هزار شتر، بیش از چهل هزار گوسفند و مقدار فراوانی طلا و نقره را به این و آن بخشید.
خوراک وی از منزل و اثاث و لباس نیز زاهدانه بود.ای بسا ماهها میگذشت که در خانه وی برای طبخ، آتش نمیافروختند، غذایش همه خرما و نان جو بود. هیچ وقت دو روز پیاپی غذای سیر نخورد. وی یک روز دو بار سیر از سفره برنخاست. مکرر میشد که او و کسانش شبهای پیاپی گرسنه میخفتند. روزی فاطمه(س) نانی جوین برای وی آورد و گفت: نانی پختم و دلم رضا نداد برای شما نیاورم. آن را بخورد و گفت: «این تنها غذایی است که پدرت از سه روز پیش میخورد». روزی که در نخلستان یکی از انصار خرما میخورد، فرمود: «روز چهارم است که چیزی نخوردهام». گاهی از شدت گرسنگی سنگ به شکم میبست (تا گرسنگی تسکین یابد). هنگام مرگ زره وی در قبال سی پیمانه جو، پیش یک یهودی به گرو بود.[۱۱۵]
پیامبر(ص) در زندگی بسیار منظم بود. ایشان پس از بنای مسجد، برای هر ستون نامی گذاشت که مشخص شود در کنار ستونها چه کارهایی صورت میگیرد؛ ستون وفود(جایگاه هیئتها)، ستون تهجد (جایگاه شبزندهداری) و….[۱۱۶] صفهای نماز را چنان مرتب و منظم میکرد که گویی چوبهای تیر را جفت و جور میکند و میفرمود: «بندگان خدا صفوف خود را منظم کنید و گرنه میان دلهایتان اختلاف خواهد افتاد».[۱۱۷]
در امور زندگی خود نیز منظم بود. اوقات خویش را سه قسمت میکرد؛ بخشی را برای عبادت خدا، بخشی برای خانواده خود و بخشی را به خود اختصاص میداد و سپس بخش مربوط به خود را میان خود و مردم تقسیم میکرد.[۱۱۸]
پیامبر(ص) در آینه مینگریست، موی سر را صاف میکرد و شانه میزد و نه تنها برای خانواده خود بلکه برای یارانش نیز خود را میآراست.[۱۱۹] ایشان در مسافرت هم به نظم ظاهری خود توجه داشتند و پیوسته پنج چیز را با خود همراه داشت؛ آیینه، سرمه دان، شانه، مسواک و قیچی.[۱۲۰]
پیامبر اُمّی توصیفی قرآنی برای پیامبر و به معنای پیامبری که درس نخوانده و ناآشنا به نوشتن بوده است..[۱۲۱]
قرآن اُمی بودن را از صفاتی میداند که پیامبر اسلام در تورات و انجیل به آنها معرفی شده است.[۱۲۲]
اُمی بودن را فضیلتی برای پیامبر اسلام دانستهاند؛ زیرا پیامبر با اینکه سوادی برای خواندن و نوشتن نداشت تا علم بیاموزد، اما دارای علم آسمانی بود و عوامل هدایت و رستگاری را برای انسانها فراهم کرد.[۱۲۳] محققان معتقدند آوردن قرآنی که مشتمل بر علوم و حکمتهای مختلف است توسط فردی که نوشتن و خواندن را فرانگرفته، از معجزات الهی به حساب میآید.[۱۲۴]
طبق عقاید شیعه حضرت محمد (ص) نبی و رسول است و چون خاتم الانبیاء بوده، هیچ پیامبری بعد از آن حضرت نخواهد آمد. حضرت محمد (ص) جزو انبیای اولوالعزم است و شریعتی نوین از جانب خداوند برای بشر آورده است.
پیامبر(ص) اولین نفر از چهارده معصوم است. ایشان نه فقط در دریافت و ابلاغ وحی بلکه در تمام ساحتهای زندگی عصمت داشته است. همچنین از پیامبر(ص) معجزاتی نقل شده است که مهمترین آنها قرآن است.(نک: معجزات پیامبر(ص))
در بین منابع شیعه، کتابهایی وجود دارد که مجموعه احادیث پیامبر را جمعآوری کرده یا باب جداگانهای را به احادیث نبوی اختصاص دادهاند. از جمله این منابع میتوان به این موارد اشاره کرد:
تحف العقول عن آل الرسول(ص) نوشته ابنشعبه حرانی از علما و فقهای بزرگ شیعه در قرن چهارم هجری. این کتاب مجموعهای ارزشمند از سخنان و نصایح حضرت رسول خدا(ص) و اهل بیت(ع) است که باب جداگانهای برای سخنان پیامبر(ص) اختصاص داده است.
المَجازات النبویة نوشته سید رضی. این اثرِ حدیثی به جنبه ادبی، بیان اشارات، تنبیهات، کنایات و تشبیهات سخنان پیامبر اکرم(ص) پرداخته است.
مکاتیب الرسول، اثر علی احمدی میانجی است. این کتاب، حاوی نامههای پیامبر(ص) خطاب به پادشاهان، مسئولان، کارگزاران و نوشتارهایی در ارتباط با عهدنامهها، قراردادها و برخی موضوعات متفرقه دیگر است.
سنن النبی نوشته علامه طباطبایی. این کتاب به منظور آشنایی با کلیات اخلاق و طرز سیر و سلوک و رفتار و آنچه که مجموعاً «سنّت پیامبر» نامیده میشود تألیف شده است.
نهج الفصاحه، گردآوری ابوالقاسم پاینده. این کتاب که در دو قسمت احادیث و خطبه ها، تنظیم شده، مشتمل بر روایات و کلمات حضرت پیامبر اکرم(ص) است.
بخش زندگی، از مقاله «اسلام» در “دائرة المعارف بزرگ اسلامی” و نیز کتاب تاریخ تحلیلی اسلام نوشته سیدجعفر شهیدی، اقتباس شده است.
در این مقاله با زندگینامه حضرت یوسف بیشتر آشنا خواهید شد در مجله آرگا همراه ما باشید.
حضرت یوسف دوازدهمین فرزند پیامبرمان حضرت یعقوب که از همه فرزندان شایسته تر و زیباتر و به دلیل صادق و راستگو بودنش لقبی به انم یوسف صدیق به خود گرفته است. مادر ایشان راحیل و پدرش یعقوب بوده است که راحیل مادر یوسف و بنیامین بود و در کودکی حضرت یوسف از دنیا رفت. در ادامه مطلب با داستان زندگی حضرت یوسف بیشتر آشنا می شوید.
حضرت یوسف از پیامبران بنی اسرائیل بود که سالیان زیادی را در مصر حکمرانی کرد و مقام نبوت داشت و در قرآن سوره ای به نام این پیامبر نام گذاری شده است. ایشان فرزند حضرت یعقوب نبی بود و در کودکی توسط برادرانش به چاه افتاد که گروهی رهگذر آن را از چاه نجات دادند و آن را در بازار برده فروش ها به عزیز مصر فروختند. ایشان سال های زیادی را در قصر عزیز مصر گذراند در جوانی حضرت یوسف زلیخا زن عزیز مصر عاشق و شیفته زیبایی ایشان شد که وقتی این مسئله را زلیخا به یوسف گفت ایشان پس از امتناع از ارتباط با زلیخا به جرم خیانت به همسر عزیز مصر متهم شد و به زندان افتاد. این پیامبر سال هایی را در زندان گذرانید و پس از اثبات بی گناهی اش آزاد شد در این هنگام پادشاه مصر خوابی دید و به جهت تعبیر خواب پادشاه و ارائه راه حلی برای قحطی مصر نزد پادشاه محبوبیتی یافت و به عنوان وزیر خدمت کرد که عزیز مصر شناخته شد. بر اساس گفته ها عمر حضرت یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن ایشان را فلسطین گفته اند.داستان زندگی یوسف پیامبر
نام حضرت یوسف ۲۷ مرتبه در قرآن آمده است که دوازدهیم سوره از قرآن سوره یوسف می باشد. در زندگینامه حضرت یوسف ایشان از بنده های مخلص خداوند معرفی شده که به این معنی نه تنها به درخواست زلیخا تن داد بلکه حتی در دل هم به آن کار گرایشی نداشت و از محسنات او بوده است. ایشان از پیامبران بزرگ بوده است که براساس خواب کودکی اش یازده ستاره و ماه و خورشید به حضرت یوسف سجده کردند و این که از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر میداد بیانکننده نبوت او در آینده هم بود. در قرآن از کودکی و نوجوانی و جوانی و به چاه انداختن و فروخته شدن و به زندان افتادن و ملاقات با پدر و برادرانش جز به جز را در قرآن شرح داده است. که بعد از خواب یوسف و سجده کردن ۱۱ ماه و ستاره به آن را برای پدرش (یعقوب) می گوید که یعقوب به او می گوید خوابت را برای برادرانت شرح نده چون آن ها برای تو نقشه خطرناکی می کشند. و این خواب او بعد چندین سال تعبیر می شود و به منزلتی دنیایی و معنویمی رسد که پدر و مادر به همراه برادرانش بر او تعظیم می کنند. چون برادران یوسف به او حسادت داشتند و می گفتند که پدر یوسف را بیشتر از ما دوست دارد و نزد آن محبوب تر است با نقشه ای از یعقوب خواستند که یوسف را برای بازی به همراه برادرانش در بیابان اجازه دهد آن ها یوسف را بردند و در بیابانی به چاه انداختند و بعد از برگشتن به پدر گفتند که گرگ او را دریده است ولی حضرت یعقوب حرف آن ها را باور نکرد و بعد ها پس از فراق یوسف آن چنان گریه کرد تا نابینا شد. در این میان قافله ای که از آن جا گذر می کردند یوسف را از چاه درآوردن و نجاتش دادند و به عزیز مصر به صورت برده فروختند، سپس یوسف برای غلامی به مصر رفت و وارد خانواده عزیز مصر شد.
زندگینامه حضرت یوسف؛ در قرآن آمده که یوسف جوانی بسیار زیبا بود و از این رو زلیخا زن عزیز مصر که حضرت یوسف پیش آن ها بزرگ شد شیفته او گردید ولی چون یوسف خویشتن دار بود به درخواست زلیخا هیچ تن نداد. این داستان را مردم شهر شنیدند و فهمیدند و گروهی از زنان زلیخا را سرزنش می کردند. زلیخا تصمیم گرفت که مجلسی برای زنان به پا کند و آن ها را در قصر دعوت کرد و چاقو و میوه به دستشان داد و همان لحظه حضرت یوسف را صدا زد و به مجلس دعوت کرد زمانی که ایشان وارد شدند زنان تحت تاثیر زیبایی یوسف قرار گرفتند و چنان حواسشان پرت ایشان بود که دستشان را بریدند. پس از جریان آن روز هر روز زنانی به هر دلیلی نزد یوسف می آمدند و به او پیشنهاد ارتباط نامشروع می دادند تا این که حضرت یوسف از خدا خواست برای رهایی آنان ایشان را به زندان بی اندازد که از طریق دستور زلیخا به زندان افتاد.
زندگینامه حضرت یوسف از آن جایی که در زندان بود خواب دو زندانی را پیش بینی و تعبیر کرد که یکی کشته و یکی دیگر آزاد خواهد شد و توسط پادشاه به جایگاهی می رسد. پس از چند سال پادشاه مصر خواب دیدی که ۷ گاو لاغر ۷ گاو چاق را می خورند و ۷ خوشه سبز و ۷ خوشه خشک را در خواب دیده بود. افراد زیادی بودند که نتوانستند تعبیر این خواب را بفهمند تا این که آن زندانی آزاد شده در نزد دربار پادشاه راه یافت و به پادشاه تعبیر خواب خود را تعریف کرد و نزد یوسف رفت و برایش این خواب پادشاه را بازگو کرد و یوسف گفت:
شما هفت سال فراوانی آب در پیش رو دارید و پس از آن، هفت سال خشک سالی پیش خواهد آمد. آن گاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشک سالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنید و محصولات مازاد بر مصرف را با همان خوشه هایشان انبار کنند تا سالم بماند.
پادشاه از تعبیر خواب یوسف خوشش آمد و او را به قصر فراخواند چون راه حلی برای نجات مصر داده بود که در میان به فرستاده خود گفت ماجرای بریده شدن دستان زنان و علت زندانی شدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بی گناهی یوسف تاکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد. پس از تعبیر خواب و ثابت شدن بیگناهی یوسف پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.
در همان زمان خشک سالی های مصر کنعان هم دچار قحطی شد، یعقوب به پسرانش گفت برای نجات خود و خانواده شان به مصر بروند و درخواست گندم کنند. برادران یوسف هنگامی که به مصر رسیدند حضرت یوسف آن ها را دید و شناخت ولی آن ها او را نشناختند و ایشان با برادرانش با خوشی رفتار و از آن ها پذیرایی کرد. هنگامی که می خواستن برادران به کنعان برگردند او پیراهنش را برای بینایی پدرش یعقوب با آن ها فرستاد و همین امر موجب بینایی پدر پیرشان شد و چشمای نابینایش دوباره بینا شد. پس از آن ماجرا یعقوب به همراه خانواده اش برای دیدار یوسف به مصر رفتند و با حضرت یوسف ملاقات کردند که جزو زندگینامه حضرت یوسف می باشد.
بر اساس گفته ها و روایات آمده که زندگینامه حضرت یوسف در قرن ۴ قمری ازدواج کرد و صاحب ۲ فرزند پسر به نام میشا و افرائیم شد. و در ازدواجش با زلیخا در برخی نقلها آمده است هر دو فرزند یوسف منشا و افرائیم از زلیخا بودند. او هنگامی که به درجه عزیز مصر رسیده بود پیر زنی را دید که می گفت خدا را شکر که بردگان را به واسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را به واسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و حضرت یوسف او را به قصر برد و با خواندن دعایی او را جوان کرد و آن گاه با زلیخا ازدواج کرد.
بر اساس گفته ها حضرت یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد که هنگام مرگش خدا به او وحی کرد که هنوز حکمتش را در دست دارد به ببرز بن لاوی بن یعقوب یعنی به پسر برادرش بسپارد. حضرت یوسف به ببرز بن لاوی سپرد و آل یعقوب را که ۸۰ مرد بودند را فراخواند و گفت:
به زودی گروهی بر شما پیروز می شوند و شما را به عذاب سختی دچار می کنند تا این که خدا شما را به وسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است کمک می کند.
بعد از فوت حضرت یوسف هر گروهی جنازه ایشان را می خواست در محله خود و زندگی خودش دفن کنند که سپس برای این که آشوبی نشود او را در مصر در صندوقی از مرمر در دریای نیل دفن کردند که پس از سال ها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج و در فلسطین دفن کرد.
خرسندیم که ما را در مجله آرگا با مقاله ای تحت عنوان زندگینامه حضرت یوسف همراهی کردید. همچنین پیشنهاد می کنیم در مقالات رو به رو با زندگینامه حضرت ایوب و زندگینامه حضرت سلیمان آشنا شوید.
منبع : آرگا
دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین
روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید
اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!
انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
داستان زندگی یوسف پیامبر
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
یوسف (به عبری: יוֹסֵף) از شخصیتهای سفر پیدایش در تنخ است. مطابق روایت پیدایش، او در دربار مصر به درجات بالای قدرت رسید و آن کشور را در جریان یک قحطی رهبری کرد؛ با این حال، هیچ منبع دیگری این ادعا را تأیید نکردهاست.
به گفته سفر پیدایش، یوسف پسر راحل و یعقوب بود. او در نوجوانی خواب دید که در آینده به بزرگی خواهد رسید. یوسف گزارش کارهای بد برادرانش را به پدرشان میرساند و به همین جهت رابطه خوبی با آنها نداشت. زمانی که یعقوب او را نزد برادرانش فرستاد، آنان با دیدن او تصمیم به قتلش گرفتند اما در آخر به بردگیاش فروختند. سپس پیراهن خونین یوسف را نزد یعقوب بردند و یعقوب با تصور اینکه یوسف مرده، به عزای او نشست. خریداران یوسف او را به مصر بردند و به عنوان برده به پوتیفار، رئیس نگهبانان فرعون، فروختند. او آنجا توانست اعتماد اربابش را جلب کند، لیکن مدتی بعد همسر پوتیفار یوسف را متهم کرد که قصد تجاوز به وی را داشته و نتیجتاً، او زندانی شد.
در زندان، یوسف خواب دو تن از خدمتکاران فرعون را تعبیر کرد و مطابق پیشگوییاش، یکی از خدمتکاران آزاد شد و به منصب قبلی خود بازگشت اما درخواست یوسف مبنی بر تقاضای عفو از فرعون را از یاد برد. با این حال، چند سال بعد که فرعون خوابی دید، به یاد او افتاد و یوسف را به دربار بردند. او به فرعون گفت که هفت سال فراوانی و هفت سال قحطی در راه است. فرعون یوسف را مرد خردمندی یافت و او را مسئول مبارزه با قحطی کرد. در زمان قحطی برادران یوسف راهی مصر شدند و بعد از چند ملاقات، یکدیگر را شناختند. سپس یوسف به برادرانش دستور داد همه اعضای خانواده را به مصر آورند و سرانجام، یوسف و یعقوب بعد از ۲۲ سال یکدیگر را دوباره ملاقات کردند. مدتی بعد، یعقوب در مصر مرد. یوسف ۵۴ سال بعد از او زنده بود و در زمان مرگ به بنیاسرائیل وصیت کرد که وقتی مصر را ترک کردند، جسد او را نیز با خود به ارض موعود ببرند.
داستان زندگی یوسف پیامبر
در نظر پژوهشگران با رویکرد تاریخی انتقادی، داستان یوسف مبنای تاریخی ندارد. در اسناد مصری هزاره دوم و سوم پیش از میلاد، اشارهای به یوسف و سایر داستانهای بنیاسرائیل در مصر، مانند داستان موسی، نشدهاست. همچنین، در هیچ بخشی از تاریخ مصر باستان نمونه مشابهی وجود ندارد که شخصی از بردگی به چنان جایگاه بالایی در مراتب قدرت برسد. در عوض، باید به داستان یوسف به عنوان قصهای در سبکی ادبی که در ادبیات اسرائیلی بعد از دوره تبعید یهودیان به بابل محبوب بوده، نگریست؛ سبکی که در آن یهودیان تبعیدی توسط حاکمان خارجی عزیز داشته میشوند و داستانهای استر و دانیال در دربار هخامنشی نیز دیگر نمونههای آن هستند. قصه یوسف به چند افسانه عامیانه مصری نظیر «داستان دو برادر» و داستان سینوهه شبیه است که همگی این داستانها مربوط به قرنها قبل از نوشته شدن سفر پیدایش هستند. یوسف در ادیان ابراهیمی دیگر نظیر مسیحیت، اسلام و بهائیت، نیز شخصیت مهمی محسوب میشود. مسلمانان او را یک پیامبر میدانند و بلندترین روایت داستانی قرآن به او اختصاص داده شدهاست. روایت قرآن با تورات تفاوتهایی دارد و در واقع به نسخههای موجود در ادبیات مسیحی سریانی شبیه است.
یوسف به معنای «او میافزاید» است و ریشه در فعل عبری یسپ دارد. در سفر پیدایش ۳۰:۲۴ اینگونه تعبیر شده که یوسف یعنی «بادا خداوند فرزند دیگری به من بیافزاید.» نامهایی از این قبیل معمولاً بخش دیگری هم داشتهاند و حاوی نام یک خدا بودهاند و «یوسف» باید مخفف آن باشد؛ مثلاً خارج از تنخ در منابع دیگر نام «یعقوبئیل» که به ال خدای بزرگ کنعانی اشاره دارد، یافت شده؛ هر چند در مورد یوسف چنین نامی در منابع دیده نشدهاست. در مزامیر از یوسف با نام «یهوسف» نام برده شدهاست.[۱][۲]
سرگذشت یوسف در بابهای ۳۷ تا ۵۰ سفر پیدایش، اولین کتابِ تورات، روایت شده و هیچ منبع دیگری به او و حضور بنیاسرائیل در مصر اشاره نکردهاست.[۳][۴] مطابق فرضیه مستند، متن این قسمت از تورات با ترکیب دو منبع موسوم به «منبع جی» و «منبع ای» به وجود آمده و نویسنده داستان از «منبع پی» زیاد استفاده نکردهاست. «منبع ای» در پادشاهی شمالی اسرائیل نوشته شده یا شکل گرفته و در آن پادشاهی، اسباط افرایم و مناسه (که در کنار هم سبط یوسف نامیده میشدند) بیشترین قدرت را در اختیار داشتند؛ به همین دلیل، «منبع ای» در متن قصه یوسف زیاد استفاده شدهاست. تناقضهایی در متن تورات وجود دارد که استفاده از این منابع را آشکار میکند، از جمله اینکه دو برادر مختلف (یهودا و رئوبن) تلاش میکنند یوسف را از مرگ نجات دهند و نام خریداران یوسف هم به دو صورت متناقض (یوسف را به بنیاسماعیل میفروشند اما پوتیفار او را از مدینیها میخرد) روایت شدهاست.[۵][۶] اکثر محققان معاصر اعتقاد دارند نسخه فعلی داستان یوسف نمیتواند قدیمیتر از قرن پنجم قبل از میلاد — دوره حکومت هخامنشیان بر یهودیه — باشد.[۷] مطابق فرضیه دونالد ردفورد، آن نسخه از داستان که در آن رئوبن تلاش میکند یوسف را نجات دهد، در پادشاهی شمالی اسرائیل شکل گرفته و هدف تهیهکنندگان داستان، توجیه سلطه سبط یوسف بر دیگر اسباط اسرائیل بودهاست. سپس آن را در پادشاهی یهودا با این هدف که یهودا را وارث مشروع یعقوب نشان دهند، گسترش (بابهای ۳۸ و ۴۹) دادند. سرانجام، جزئیات بیشتری به داستان افزودند تا تبدیل به متصلکننده داستانهای سه شهپدر به قصههای موسی و خروج بنیاسرائیل از مصر شود.[۸]
یوسف پسر راحل و یعقوب (اسرائیل) بود و مادرش بعد از هفت سال ناباروری او را زایید. سفر پیدایش حاوی هیچ اطلاعاتی دربارهٔ کودکی او نیست. در ۱۷ سالگی، یوسف به گوسفندان پدرش در کنعان رسیدگی میکرد. او کاملاً با برادرانش بیگانه شده بود زیرا گزارش کارهای بد آنان را به یعقوب میداد و یعقوب علاقه خاصی به یوسف داشت و به دلیل خوابهایش، برایش ردای بلند رنگارنگی تهیه کرد.[۹] ماهیت دقیق «ردای رنگارنگ» و منظور و پیام آن مشخص نیست و در تمام تنخ فقط یک اشاره دیگر به آن وجود دارد.[۱۰][الف] روزی اسرائیل یوسف را از حبرون به شکیم نزد برادرانش فرستاد تا از حال آنان خبر آورد. زمانی که برادران یوسف را دیدند، نفرت از او چنان در ایشان جوشید که قصد جانش را کردند.[۱۱]
داستان دربارهٔ برادری که تلاش کرد یوسف را نجات دهد، سنتهای روایی مختلفی را ترکیب کردهاست. مطابق پیدایش ۳۷:۲۲، رئوبن پیشنهاد داد او را به چاه اندازند زیرا امید داشت اینگونه او را نجات دهد و به خانه بازگرداند. برادران چنین کردند و مشغول غذا خوردن شدند که کاروان اسماعیلی از سمت گیلاد (جلعاد) به آن سو آمد. اینجا سنت روایی دیگری آشکار میشود و این بار یهودا تلاش میکند جان یوسف را نجات دهد. مطابق گفته او، برادران یوسف را به قیمت ۲۰ سکه نقره میفروشند. تضاد میان این دو سنت روایی زمانی که رئوبن به چاه نگاه میاندازد و متوجه میشود یوسف نیست به وضوح مشخص است. در ادامه، تلاش برادران برای فریب دادن یعقوب دربارهٔ سرنوشت یوسف روایت شدهاست. ایشان ردا را به خون بزی آغشته کردند و نزد یعقوب بردند. او نیز پذیرفت که کودک را جانوری وحشی دریده و به عزای یوسف نشست. اندوه یعقوب برای مرگ یوسف چنان بود که هیچیک از پسران و دخترانش نتوانستند او را تسلی دهند.[۱۲]
در مصر، مدینیها یوسف را به پوتیفار، از درباریان فرعون و رئیس نگهبانان، به عنوان برده فروختند. یوسف به سرعت اعتماد ارباب جدیدش را جلب کرد و پوتیفار او را خدمتکار شخصی خود و مأمور رسیدگی به املاکش کرد. مدت کوتاهی بعد، همسر پوتیفار تلاش کرد با یوسف همخواب شود اما یوسف در برابر خواسته او مقاومت کرد. همسر پوتیفار نیز برای انتقام نزد همسرش به یوسف تهمت زد و ارباب خانه یوسف را به زندان انداخت و یوسف با زندانیان پادشاه همبند شد.[۱۳]
در زندان، یوسف اعتماد زندانبان را جلب کرد و زندانیان را به یوسف سپردند. میان این زندانیان، یکی جامبر (این لقب مشابه لقبی در دربار آشور است) و دیگری خباز پادشاه بود. روایت هیچ اشارهای به جرمی که اینان مرتکب شدهاند نکردهاست.[۱۴] شبی هر دو رؤیا دیدند و یوسف برای ایشان تعبیر کرد. جامبر تا ۳ روز دیگر آزاد خواهد شد و به منصب قبلی باز خواهد گشت. خباز اما توسط فرعون اعدام خواهد شد. یوسف همچنین به جامبر التماس کرد که از قدرت بازیافته خویش استفاده کرده و او را از زندانِ غیر منصفانه نجات دهد اما جامبر بعد از آزادی یوسف را از یاد برد.[۱۵]
حدود دو سال بعد، پادشاه خوابی دید که جادوگران و حکیمان دربار از تعبیر آن عاجز ماندند. در این زمان، جامبر به یاد یوسف افتاد و برده عبرانی را به دربار آوردند. او خواب پادشاه را بدین شیوه تعبیر کرد که ۷ سال فراوانی و ۷ سال قحطی در مصر روی خواهد داد. سپس توصیههایی برای مقابله با این قحطی ارائه کرد.[۱۶]
پادشاه که از خرد مرد شگفتزده شده بود، او را مأمور اجرای دستورالعملها کرد.[۱۷] یوسف در این زمان ۳۰ ساله بود؛ ۳۰ سالگی در واقع اشاره به «بلوغ کامل» دارد. داوود در آغاز سلطنت و عیسی در آغاز دوره تبلیغ ۳۰ ساله معرفی شدهاند.[۱۸] مطابق روایت، یوسف به بالاترین رده اشرافیت و دولت مصر رسید و مستقیم به پادشاه پاسخگو بود و املاک پادشاه تحت نظر او بودند. سپس فرعون یوسف را بر تمام مصر گمارد و انگشتر خویش را به او داد. یوسف همچنین مأمور جمعآوری مالیات و توزیع غلات شد. یوسف بر ارابه دومین (بعد از فرعون) سوار میشد و هر کجا میرفت، فریاد میزدند «زانو بزنید.» به علاوه، فرعون به یوسف نام جدید «صفنات فعنیح» (به معنای خدا صحبت میکند) را داد و آسنات، دختر کاهن اعظم اون (هلیوپلیس)، را برای او به زنی گرفت. سپس یوسف به انجام وظایفی که به او محول شده بود، پرداخت. او همچنین در این دوره صاحب دو پسر به نامهای افرایم و مناسه شد.[۱۹]
با شروع قحطی، یعقوب پسران خود غیر از بنیامین را به مصر فرستاد. در مصر، برادران در برابر یوسف سجده کردند تا تعبیر رؤیای کودکی یوسف باشد. یوسف ایشان را شناخت اما هویت خود را آشکار نکرد و در صحبت با آنان بیرحم بود. بازجوییشان کرد، به آنان اتهام جاسوسی زد و ۳ روز به زندانشان انداخت. نهایتاً اجازه داد با غله به خانه بازگردند، اما شمعون را در بند کرد و اصرار کرد در بازگشت بنیامین را نیز با خود به مصر آورند. یوسف همچنین پولی که پسران اسرائیل بابت غله پرداخته بودند را در بار ایشان گذاشت.[۲۰]
یعقوب ابتدا تمایلی نداشت بنیامین را به مصر بفرستد، اما به دلیل فشار قحطی و اصرار پسرانش راضی شد. این بار، برادران که به مصر رسیدند، یوسف آنها را به ضیافتی دعوت و شمعون را آزاد کرد. برادران یوسف به او هدایایی دادند و خواستند مبلغ غلات پیشین خود را پس دهند. احساسات یوسف زمانی که بنیامین را دید، بر او غلبه کرد و مجبور شد برای گریستن اتاق را ترک کند. برادران شام را در کنار یکدیگر خوردند و پسران یعقوب فردا صبح راهی سرزمین خود شدند. این بار نیز یوسف دستور داد سکهها را در بار ایشان قرار دهند و همچنین جام نقرهاش را در بار بنیامین بگذارند. هنوز برادران فاصله زیادی طی نکرده بودند که نگهبانان یوسف آنان را برای یافتن جام متوقف کردند. آنها متعجب شدند و وعده دادند اگر جام با ایشان باشد، همگی برده شوند. جام در بار بنیامین یافت شد و نگهبان به آنها گفت تنها او را به بردگی خواهند گرفت.[۲۱]
مطابق انتظار یوسف، برادرانش برای اعتراض نزد او بازگشتند و خواستند که همگی به بردگی گرفته شوند، اما یوسف گفت که تنها بنیامین باید برده شود. سپس یهودا پیش قدم شد و با او صحبت کرد؛ وی از اصرار یوسف به آوردن بنیامین و وضعیت پدر پیرش گفت و پیشنهاد داد او را به جای بنیامین به بردگی بگیرند. در این زمان یوسف که دیگر تاب نداشت، همه را از اتاق بیرون فرستاد تا با برادران خود تنها باشد. آنگاه هویت خود را بر ایشان آشکار کرد و گریست و آنان را در آغوش گرفت. او همچنین فروش خود را کار خدا دانست تا بدین شیوه، خانواده در سالهای قحطی نجات پیدا کند. یوسف از برادرانش خواست به کنعان بازگردند و همه اهل خانه را به مصر آورند و نیز هدایای گرانقیمتی به آنها بخشید.[۲۲]
یعقوب زمانی که خبر زنده بودن یوسف را شنید، ابتدا باور نکرد اما با دیدن هدایای مطمئن شد. سپس به بئرشبع رفت و آنجا خدا را در رؤیا دید و خدا به او گفت «من هم با تو به مصر میآیم.» یعقوب و پسرانش راهی جوشن در مصر شدند و یوسف به استقبالشان آمد. زمانی که یعقوب و یوسف بعد از ۲۲ سال جدایی یکدیگر را دیدند، اشک ریختند. یوسف همچنین برادرانش را نزد فرعون برد و او نیز پذیرفت خانواده یوسف در بهترین جای مصر ساکن شوند و برادرانش چوپانی گلههای فرعون را برعهده گیرند. در ۵ سال باقی مانده قحطی نیز یوسف غذای مورد نیاز خانوادهاش را تأمین کرد.[۲۳]
باقی روایت دربارهٔ اقدامات اداری و مالی یوسف در مصر است که ارتباطی با وضعیت بنیاسرائیل ندارد. مطابق ادامه داستان، یعقوب ۱۷ سال در مصر زندگی کرد و در سالهای آخر از یوسف خواست او را در قبرستان اجدادی در کنعان دفن کند. یوسف همچنین ۲ پسرش را نزد یعقوب برد تا آنان را برکت دهد. یعقوب آن ۲ پسر را به فرزند خواندگی پذیرفت و بزرگزادگی را از پسر بزرگتر (مناسه) گرفت و به پسر کوچکتر (افرایم) داد.[۲۴]
یعقوب که مرد، یوسف در کنار او بود. سپس یوسف او را کنعان برد و دفن کرد و خود به مصر بازگشت. در این نقطه، برادران بیمناک شدند که یوسف از ایشان انتقام بگیرد، اما یوسف خاطر آنان را آسوده کرد. روایت میگوید یوسف ۵۴ سال دیگر زنده بود و در ۱۱۰ سالگی مرد. او در بستر مرگ، وعده الهی به شهپدران را به برادران خود یادآور شد و از آنان خواست قول دهند زمانی که مصر را ترک کردند، جسد او را با خود به ارض موعود ببرند. سپس او را در تابوتی قرار داده و در مصر دفن کردند. در روایت سفر خروج (۱۳:۱۹)، موسی آخرین خواسته یوسف را عملی میکند.[۲۵]
بهطور کلی نظر محققان این است که داستان یوسف هیچ مبنای تاریخی ندارد یا مبنای تاریخی کمی دارد.[۲۶] هیچ منبعی (غیر از خود کتاب مقدس) وجود ندارد که به حضور بنی اسرائیل در مصر اشاره کرده باشد و در متون باستانی یا یافتههای باستانشناسان نیز هیچ مدرکی دربارهٔ افراد و وقایع داستانهایی که در مصر جریان دارد (از یوسف تا موسی) پیدا نشدهاست.[۲۷] همچنین، هیچ مورد مشابهی در متون مصر باستان دربارهٔ فردی که از چنین جایگاه پایینی به ردههای بالای قدرت برسد، یافت نشدهاست. با این حال، عزیز داشته شدن یهودیان تبعیدی توسط حاکمان خارجی یکی از مضامین محبوب ادبیات یهودی در دوره بعد از تبعید به بابل و آزادسازی یهودیان توسط کوروش بزرگ است. کتاب استر و کتاب دانیال دو نمونه از قصههای شبیه به داستان یوسف هستند.[۲۸]
از لحاظ ساختاری، داستان یوسف با دیگر بخشهای سفر پیدایش متفاوت است. روایات مربوط به شخصیتهایی چون ابراهیم و یعقوب از کنار هم چیده شدن قصههای عامیانه و کوتاه چند خطی دربارهٔ آنان پدید آمده، اما داستان یوسف از آغاز تا پایان یک روایت واحد و طولانی دربارهٔ زندگی یک نفر است[۲۹] و میتوان آن را یک رمان کوتاه محسوب کرد. با این حال، عجیب است که روایتی به این بلندی به شخصیتی چون یوسف اختصاص داده شده؛ زیرا با در نظر گرفتن وقایع بعدی تاریخ بنی اسرائیل، یوسف مهمترین پسر یعقوب نبودهاست. در عوض، انتظار میرفت چنین داستانی به یهودا اختصاص داده شود، زیرا قبیله یهودا منبع بیشتر بخشهای تاریخ متاخر اسباط اسرائیل است و پادشاهان اسرائیل از سلسله داوود نیز خود را از نسل او میدانستند. یک دلیل برای توجه نویسندگان به یوسف شاید این باشد که او پدر افرایم بود و قبیله افرایم در پادشاهی شمالی بیشترین قدرت را داشت.[۳۰] داستان یوسف نقش واسط میان قصههای سه شهپدر (ابراهیم تا یعقوب) و داستان موسی را نیز بر عهده دارد.[۳۱]
یکی از ویژگیهای منحصر به فرد این روایت نسبت به سایر قصههای کتاب مقدس، ساختار سکولار آن است. در این داستان هیچ خبری از معجزه، وحی، قربانی یا ساخت بناهای مذهبی نیست. در زمان تعبیر خوابها توسط یوسف نیز هیچ اشارهای به خدا نمیشود. البته بهطور کلی در خاورمیانه باستان فکر میکردند خواب وسیله ارتباط الهی است و هر چند نویسندگان داستان صراحتاً اشارهای به خدا نکردهاند، اما منبع تعابیر را از جانب او میدانستند. روی هم رفته روایت به گونهای است که علیرغم عدم دخالت مستقیم الهی، وقایع داستان توسط خدا به جلو برده میشوند.[۳۲]
تاریخپژوهان قرن نوزدهمی داستان یوسف را افسانهای دربارهٔ باروری میدانستند، به خصوص با توجه به تضاد میان هفت سال فراوانی و هفت سال قحطی که در داستان وجود دارد. یوسف تجلی انسانیِ باران زندگیبخش محسوب میشد که خود فرزند راحل (ابرها) و یعقوب (آسمان شب) بود. در سال ۱۹۰۶ مایر این نظریه را مطرح کرد که یوسف خدایی کنعانی به نام یوسفئیل بوده که توسط سبط افرایم به یکی از نیاکان بنیاسرائیل تبدیل شدهاست. با این حال، «یوسفئیل» در هیچ منبعی یافت نشده و مدرکی وجود ندارد که تأیید کند یوسف یک خدای شهری بودهاست. او احتمالاً در جایی در شرق شکیم در مرز اسباط افرایم و مناسه تکریم میشده و حتی در سفر پیدایش هم گفته شده که یعقوب شهر شکیم را به یوسف بخشید و منابع متأخرتر (که یهودیان و مسلمانان به آن باور دارند) شکیم را محل دفن او معرفی کردهاند. اعتقاد به دفن یوسف در نیل ریشه در داستانی دربارهٔ ازیریس، خدای مردگان و زندگی بعد از مرگ در مصر باستان، دارد.[۳۳]
بخش رابطه یوسف و همسر پوتیفار به یکی از داستانهای عامیانه مصر باستان شبیه است. این قصه که «داستان دو برادر» نام دارد، دربارهٔ دو برادر به نامهای آنوبیس و بتا است. همسر برادر بزرگتر تلاش میکند با برادر شوهر خود رابطه داشته باشد اما وقتی پیشنهادش رد میشود، برادر شوهرش را به تلاش برای رابطه با خود متهم میکند. دو خدای مصری به نامهای آنوبیس و بتا نیز وجود دارد. این داستان بر روی یک پاپیروس از سال ۱۲۲۵ قبل از میلاد یافت شدهاست.[۳۴] بتا خدای دامداری است و در «داستان دو برادر» به شکل گاو نر در میآید. یوسف نیز در خوانش ثانویهای از تورات به گاو نر جوانی تشبیه شده؛ با این حال، به نظر نمیرسد این نشاندهنده آن باشد که یوسف در روایات اسرائیلی قهرمانی خداگون بودهاست.[۳۵]
داستان سینوهه نیز مضامین مشابهی با روایت یوسف دارد. این قصه یکی از محبوبترین افسانهها در مصر باستان بوده و حدوداً ۱۸۷۵ قبل از میلاد پدید آمدهاست. داستان سینوهه قصه یکی از درباریان مصر است که به دلیل ترس از توطئههای درباری از مصر میگریزد و در آسیا ساکن میشود. آنجا او به قدرت میرسد، تشکیل خانواده میدهد و در مبارزه با یکی از پهلوانان منطقه به پیروزی میرسد، اما بعد از گذشت سالها دلتنگ وطن میشود. پس خانواده خود را در آسیا تنها میگذارد و با اجازه فرعون به مصر بازمیگردد. صحنه دیدار دوباره آخر داستان یک ملاقات خانوادگی نیست، بلکه او با شاهدختهای دربار دیدار میکند. داستان سینوهه قدیمیترین داستان موجود در سبکی با مضامین دوری قهرمان داستان از وطن برای سالهای طولانی، به موفقیت رسیدن بعد از تحمل سختی و بازگشت احساسی به خانه است.[۳۶]
تلاشهایی از سوی تاریخپژوهان صورت گرفته تا حداقل آن دوره از تاریخ مصر که قصه یوسف در آن جریان دارد، شناسایی شود. یکی از اتفاقات تاریخ مصر که شباهتهایی با حضور بنیاسرائیل در آن سرزمین دارد، مربوط به سالهای ۱۶۵۰ تا ۱۵۵۰ قبل از میلاد است. در این دوره، گروهی سامیتبار که متون مصری آنان را هیکسوس (فرمانروایان سرزمینهای خارجی) نامیدهاند، به مصر حمله و آن سرزمین را فتح کردند. در اوایل و میانههای قرن بیستم، بسیاری از محققان تصور میکردند ممکن است یوسف هم یکی از آن فرمانروایان خارجی بوده باشد. با این حال، هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد یوسف (و بنیاسرائیل) با هیکسوسیان ارتباطی داشتهاند و این فرضیه تنها بر احتمالات استوار است و بسیار نامحتمل است.[۳۷][۳۸] به گفته مگان بیشاپ مور و بِرَد کِل، «احتمالات» تنها به کار کسانی میآید که قصد دارند حقیقتِ خدا، بشر و جهان را دل از این متون کشف کنند اما برای تاریخپژوهانی که بر اساس سند و مدرک تحقیقات خود را پیش میبرند، مشکلآفرین است.[۳۹] به هر روی، تاریخهایی که تنخ ادعا کرده داستان یوسف در آن اتفاق افتاده، مصادف است با دوره حکومت فراعنه سلسله دوازدهم بر مصر:[۴۰]
مضمون حق نخستزادگی که در داستانهای اسحاق و یعقوب وجود دارد، در روایت یوسف نیز دیده میشود. یوسف پسر ارشد یعقوب نبود، اما پدرش بیشترین علاقه را به او نشان میداد. به علاوه، یعقوب حق نخستزادگی را از پسر ارشد یوسف گرفت و به پسر کوچکتر داد. یهودا هم که یکی از پسران کوچک یعقوب بود، نقش مهمی در داستان دارد. رئوبن، پسر ارشد یعقوب، به دلیل همخوابگی با یکی از زنان پدرش جایگاه خود را از دست میدهد. احتمالاً قدرتگیری قبایل یهودا و افرایم در قرون بعدی در گنجانده این مضمون در داستانها نقش داشتهاست. دلیل دیگر نیز میتواند مشروع جلوه دادن حکومت پادشاهان اسرائیل، داوود و سلیمان، باشد زیرا داوود کوچکترین پسر یسی و سلیمان یکی از پسران کوچک داوود بود.[۴۱]
یوسف یکی از شهپدران (ابراهیم، اسحاق و یعقوب) بنیاسرائیل نیست، بلکه پدر یکی از اسباط است. مطابق سنتهای روایی، سبط یوسف به دو قبیله جداگانه افرایم و مناسه تقسیم شد و به اینان بنییوسف یا بیت یوسف (در مقابل «بیت یهودا») گفته میشد. با وجود تقسیم قبیله او، در ساختار سیاسی اسرائیل عدد ۱۲ را حفظ کردند. تقسیم سبط یوسف مضمون باب ۴۸ سفر پیدایش است. به همین مسئله چند بار در کتاب یوشع نیز اشاره شدهاست. در سفر تثنیه، موسی در باب ۳۳ آیات ۱۳ تا ۱۷، به سبط یوسف برکت میدهد اما در آیه ۱۷ در زمان شمارش اعضای قبیله او، آنها را به دو دسته افرایم و مناسه تقسیم میکند. با این حال، بهطور قطع نمیتوان گفت که اینان با یکدیگر ترکیب شدند تا سبط یوسف به وجود آید یا اینکه سبط یوسف از ابتدا وجود داشته و بعداً به چند قبیله تقسیم شدهاست. در زمان تقسیم پادشاهی متحد اسرائیل به دو دولت پادشاهی شمالی اسرائیل و پادشاهی یهودا، سبط یوسف نماد مملکت شمالی بودهاست.[۴۲][۴۳]
در قرآن سورهای به نام یوسف وجود دارد. نام یوسف ۲۷ بار در قرآن ذکر شده که تمام آنها، غیر از دو مورد، در این سوره است. سوره یوسف روایت سرگذشت او و بلندترین روایت داستانی قرآن است؛ این داستان، برخلاف سایر قصههای قرآنی، روایتی طولانی و پیوستهاست و قرآن خود آن را «احسن القصص» (بهترینِ داستانها) توصیف کردهاست. قرآن بر صفات اصلی یوسف مثل دانایی، معتمد بودن و راستی تمرکز دارد و بر خلاف کتاب مقدس، او و پدرش یعقوب را از خطا مبری میداند. به گفته دانشنامه اسلام، جهانبینیها، دورهها و فرهنگهای متفاوت باعث چنین تفاوتهایی در دو روایت شدهاست. روایت کتاب مقدس، داستانی قهرمانانه است اما هدف داستان قرآن، ارائه قصهای پندآموز است که در آن اعمال خوب و بد شخصیتهای قصه به روشنی مشخص است. در واقع میتوان گفت داستان قرآنی ماهیتی مشابه روایات متاخر این داستان نزد مسیحیان و یهودیان دارد.[۴۴]
روایت قرآن با گفتگوهای یوسف و یعقوب در کودکی او آغاز میشود، با دوری او از خانواده، زندانی شدن و به حکومت رسیدن او ادامه پیدا میکند و نهایتاً با حل مشکلات خانوادگی آنها با دخالت خدا به پایان میرسد. رؤیاها — رؤیای یوسف و رؤیای فرعون — و تعبیرشان، نقشی مرکزی در این داستان دارد. در قرآن یکی از خوابهای یوسف که یازده ستاره، ماه و خورشید بر او سجده کردهاند گزارش میشود. در انتهای آیات مربوط به رویای یوسف، یعقوب او را از افشای خواب خود برای برادرانش منع میکند. به گفته قرآن، برادران یوسف به جهت شفقت پدر نسبت به یوسف و برادرش، حسادت میورزیدند و ابتدا قصد قتل برادر کردند اما بعد از پیشنهاد یکی از برادران، تصمیم گرفتند تا یوسف را به چاهی بیاندازند تا کاروانیان او را بیابند.[۴۵][۴۶] در میان روایت دو رؤیا، داستان تلاش همسر عزیز مصر برای رابطه با یوسف بازگو شده و دلیل رد خواسته او توسط یوسف، دیدن «براهین پروردگارش» ذکر گردیدهاست. این اتفاق در کنار ماجرای حضور یوسف در مهمانی «زنان شهر» منجر به زندانی شدنش میشود. مطابق قرآن، پس از افشای قصد همسر عزیز نسبت به یوسف و ملامت او از جانب زنان مصر، او مهمانی بزرگی ترتیب داد و زنان مصری را دعوت کرد و به هر یک چاقوی تیزی داد تا ترنجی را ببرند؛ در این هنگام یوسف را به اندرون فراخواند و زنان با مشاهده یوسف، جلب او شده و دست خویش را بریدند. قرآن پس از نقل این ماجرا، به گزارش آنچه بر یوسف در زندان افتادهاست میپردازد.[۴۷][۴۸] قرآن تعبیر رویای دو کارگزار تبهکار درباری را از جانب یوسف گزارش میکند که جنبههای اخلاقی همچون امید و توکل به خدا و قطع امید از خلایق در آن تجلی یافتهاست.[۴۹][۵۰] سپس تعبیر خواب پادشاه زمینهساز آزادی یوسف میگردد که مقدمهای بر اتفاقات نیمه دوم داستان و دیدار او با برادران و پدرش است. قرآن داستان ملاقات برادران یوسف با او را در دوران خشکسالی عنوان میکند. در پایان قصه، به خواننده/شنونده یادآوری میشود که به اعمال خدا در این قصه توجه کند.[۵۱]
از جمله تفاوتهای روایت قرآن و تنخ این است که یعقوب — هر چند برای یوسف عزاداری میکند اما — میداند یوسف نمردهاست. از دیگر نکات قابل توجه روایت قرآن این است که مادر یوسف هم به همراه یعقوب و فرزندانش راهی مصر میشود و با یوسف دیدار میکند، در حالیکه در تورات راحل در زمان زاییدن بنیامین میمیرد؛ برخی از مفسران مسلمان اینگونه تفسیر کردهاند که منظور قرآن از «مادر یوسف»، خالهٔ او بودهاست.[۵۲][۵۳][۵۴] در قرآن یعقوب به یوسف هشدار میدهد که خوابش را برای برادرانش بازگو نکند که چنین چیزی در آثار منسوب به نرسه سریانی یافت میشود. در آثار منسوب به نرسه سریانی، برخلاف تورات، گفته شده که یعقوب متوجه شد که برادران یوسف دربارهٔ مرگ او دروغ گفتهاند که در قرآن نیز دیده میشود. در تورات تنها به «حیوان درنده» اشاره شده اما آثار سریانی و قرآن از «گرگ» نام بردهاند. قرآن میگوید همسر عزیز مصر زنان مصر را گرد آورد تا زیبایی یوسف را ببینند که در چند منبع میدراشی وجود دارد. بر اساس آیات ۵۰ تا ۵۳ سوره یوسف، او اعتراف میکند که در حق یوسف بدی کردهاست. این را پیشتر افرایم سوری (درگذشته ۳۷۳ میلادی) در تفسیر خود بر سفر پیدایش نوشتهاست. در قرآن به کور شدن یعقوب و بینا شدنش با دیدن پیراهن یوسف اشاره شدهاست؛ این در واقع بازتابی از تفاسیر یهودی و مسیحی دربارهٔ «زنده شدن روح یعقوب» (پیدایش ۴۵:۲۷) با دیدن ارابههای هدایای یوسف در تورات است.[۵۵]
به گفته ریندولدز، روی هم رفته این تفاوتها نشان میدهد که قرآن بیش از آنکه با خود کتاب مقدس در ارتباط باشد، با آثار جانبی پیرامون آن — به خصوص آثار تفسیری سریانی مسیحی — آشناست.[۵۶] روایت قرآنی با روایت تنخ و روایات متاخر مسیحی و یهودی رابطه بینامتنی دارد و شباهت مهمی میان آن و داستان بلروفون در ایلیاد و قصه مصری داستان دو برادر دیده میشود. بنا به دانشنامه اسلام، بهطور کلی میتوان گفت در شکلگیری این سوره، متون کتاب مقدس و تفاسیر آن نقش داشتهاند. آنگونه که یوزف ویتسوم نشان داده، روایت قرآنی از سفر پیدایش فاصله گرفته و به روایات موجود از این داستان در ادبیات مسیحی سریانی نزدیکتر است.[۵۷]
روایت اسلامی (قرآنی و غیر قرآنی) داستان یوسف به نوع خود بر روایت داستان در محافل مسیحی و یهودی در قرون بعد از اسلام تأثیرگذار بودهاست. یکی از مضامین داستان، تلاش همسر عزیز مصر برای رابطه با یوسف و متهم کردن او است که مضمونی رایج در ادبیات عامیانه جهان است. در تحلیل اِشترن از این داستان، یوسفِ قرآن شباهتی با زندگینامههای روایی محمد دارد. در هر دو قصه، رقبا (برادرها/اعضای قبیله) یوسف و محمد را متهم کردند که به دنبال برتری بر دیگران برای اهداف شخصی خودشان هستند اما منتقدان باید تا پایان داستان صبر کنند تا متوجه شوند خدا مأموریت ویژهای به اینان دادهاست تا مردم خود را به سوی رستگاری رهنمون کنند. میر یادآوری میکند که داستان ساختاری «کیاستیکی» دارد، یعنی تنشهایی که در نیمه اول داستان (آیه ۱ تا ۴۴) ایجاد شده، در نیمه دوم آن (۴۵ تا ۱۰۰) با ترتیبی متضاد از بین میروند (مثلا گره داستانی که در آغاز ایجاد شده، در انتهای قصه باز میشود). به دلیل ماهیت پندآموز روایت، شخصیت قهرمانان داستان توسعه پیدا نکرده و حتی نام شخصیتهای منفی نیز ذکر نشدهاست.[۵۸]
از داستان یوسف در متون یهودی برای پرداختن به مفاهیم مختلف دینی، اجتماعی و سیاسی استفاده شدهاست. خویشتنداری یوسف در برابر وسوسه، عشق او به پدرش، وفاداری به خانوادهاش و رسیدن او به درجات بالای قدرت این داستان را به یکی از موردتوجهترین قصههای کتاب مقدس در موعظههای ربانی تبدیل کرده و ربیها از آن برای انتقال پیام مدنظر خود استفاده میکردند. تجربیات یوسف در مصر به صورت نمادین تا حدی سمبل سرگذشت اسرائیل میان ملل و بالا و پایینهای داستان او سمبل تاریخ یهودیان محسوب میشد. در تفسیر ربانی سفر پیدایش، یوسف با پدرش یعقوب مقایسه شده و برادرانش در جایگاه پایینتری نسبت به او قرار گرفتهاند زیرا یوسف شایستگی و علم بیشتری نسبت به آنان داشت. این مفسران اشاره کردهاند که برادران یوسف به استقبال او نرفتند اما یوسف با وجود اینکه در جایگاه بالاتری نسبت به ایشان بود، برای خوشامدگویی به سمت آنان رفت. مفسران یهودی یوسف را الگویی برای حکام محسوب میکردند.[۵۹]
ربیها همچنین اعمال اشتباهی در رفتار یوسف و پدرش میدیدند و علاقه نداشتند پیروانشان این رفتارها را تقلید کنند. به عنوان مثال، یعقوب به دلیل اینکه یوسف را بیشتر از سایر فرزندانش دوست میداشت و در ابتدا نتوانست پیام خوابهای یوسف را متوجه شود، نقد شدهاست. نویسندگان بریشیث ربه (تفسیر سفر پیدایش) دردسرهای یوسف را به این دلیل دانستهاند که او چشمهای خود را آرایش میکرد و با ناز قدم برمیداشت. او برادران خود را به دروغ به دزدی، جرمی که انجام نداده بودند، متهم کرد و به همین دلیل مجازات شد. با این حال، یوسف به دلیل احترام به پدرش و انجام دستورهای او ستایش شدهاست. به گفته ربیها، چاهی که یوسف در آن افتاد پر از مار و عقرب بود اما نجات پیدا کرد زیرا انسان درستکاری بود. روایتی یهودی میگوید برادران یوسف قصد داشتند سگهایشان را به سمت او بفرستند تا بهطور غیرمستقیم کشته شود؛ چون قتل غیرمستقیم در قانون یهودی قابل مجازان نیست. به گفته دانشنامه جودائیکا، نویسنده این روایت قصد داشته از پسران یعقوب که اجداد اسباط اسرائیل محسوب میشوند، دفاع کند.[۶۰]
همسر پوتیفار در متون آگادایی نمونه زن بتپرست بدکار است. ماجرای یوسف و زن پوتیفار در این متون گسترش پیدا کرده تا در موعظهها در مورد درستکاری جنسی از آن استفاده شود؛ مثلاً، گفته شده که او کلمات بیشرمانهای به کار میبرد و قصد داشت شوهرش را بکشد تا بتواند با یوسف ازدواج کند. تمام نقشههایش بیثمر شدند و هر چه گریه کرد سودی نبخشید. با این حال، گروهی از ربیها همچنین معتقد بودند یوسف در آستانه وسوسه شدن بود اما چون تصویر پدر یا مادرش را دید، بازداشته شد. ربیها همچنین یوسف را به دلیل درخواستش از جامبر پادشاه برای پادرمیانی سرزنش کردهاند و اعتقاد داشتند او به همین دلیل دو سال دیگر در زندان ماند. جامبر فرعون در متون یهودی نمونه کافر ناسپاس است؛ او نه تنها یوسف را فراموش کرد، بلکه تمام تلاشش را به کار بست تا او را جلوی فرعون بیاعتبار کند. حکومت یوسف پاداش پاکدامنیاش بود و جبرئیل به او هفتاد زبان آموخت تا بتواند بر مصر حکومت کند. در متون متاخرتر میدراشی، ازدواج یوسف با آسنات اینگونه توجیه شده که او دختر دینه (خواهر یوسف) بوده و توسط پوتیفار به فرزندخواندگی گرفته شده بود. متون میدراشی قدیمیتر او را دختر پوتیفار و همسرش نمایاندهاند و اشاره کردهاند که یوسف به مصریانی که ختنه نشده بودند، گندم نمیفروخت.[۶۱]
برخلاف تنخ که میگوید یوسف خانه پدرش را فراموش کرده بود، در تفاسیر ربانی گفته شده او در تمام سالهای دوری شراب ننوشید، عزاداری کرد و روزه گرفت. متون میدراشی رفتار بیرحمانه یوسف با برادرانش در پیدایش را «نرمتر» کردهاند. به عنوان مثال، مفسران بریشیث ربه نوشتهاند یوسف زمانیکه برادرانش تحت سلطه او بودند، با ایشان چون یک برادر رفتار کرد اما آنان در شرایط مشابه با یوسف چنین نکردند. مفسری دیگر مرگ یوسف پیش از برادرانش را به آن دلیل دانسته که او با آنها با غرور برخورد کردهاست. در تفسیر ربانی پیدایش، دیدار با یوسف و برادرانش مانند نزاع مبارزان است؛ یهودا (که بیتردید نماد مردم یهودی است) تهدید میکند که به جنگ یوسف و مصر خواهد رفت. این بازتابی از نفرت میان یهودیان و مصریان در دو قرن اول میلادی است. یوسف بابت مومیاییکردن جسد یعقوب (در باب پنجاهم سفر پیدایش) سرزنش شدهاست. در متون آگادایی گفته شده جسد یوسف را در تابوتی فلزی در نیل انداختند تا به آبهای آن برکت دهد. به گفته روایتی دیگر، یوسف در قبری سلطنتی دفن شد. موسی در زمان خروج، تابوت را با معجزه از نیل/قبر سلطنتی بیرون آورد. در طول چهل سال سرگردانی در بیابان، تابوت یوسف در کنار تابوت عهد حمل میشد.[۶۲]
۲۶ ژوئیه در کلیسای حواری ارمنی، یکشنبه پدران مقدس (دو یکشنبه قبل از کریسمس) در کلیسای ارتدکس شرقی و کلیساهای کاتولیک شرقی پیرو تقویم بیزانسی و ۳۱ مارس در کلیسای لوتری میزوری به یوسف تعلق دارد. در عهد جدید، چند بار به یوسف اشاره شدهایت؛ در انجیل یوحنا گذر عیسی به «زمینی که یعقوب به یوسف داده بود» میافتد.[۶۳][۶۴] پولس در نامه به عبرانیان یوسف را یکی از نمونههای ایمان معرفی کردهاست.[۶۵] استفان در محاکمه خود در مقابل سنهدرین (دادگاهی یهودی) در باب ۷ اعمال رسولان سرگذشت یوسف و «نژاد ما» در مصر را بهطور خلاصه بازگو میکند و از داستان یوسف به عنوان شاهدی بر این ادعا که خدا به گونهای غیرقابل انتظار به نجات اسرائیل میشتابد اما اسرائیل آن فرصت را پس میزند (اشاره به عیسی) استفاده میکند.[۶۶] در انجیلها، یوسف نجار دربارهٔ حاملگی مریم رؤیا میبیند. همنامی یوسف نجار با یوسفِ پیدایش و ارتباط هر دو شخصیت به رؤیا و تعبیر رؤیا قابل توجه است، به خصوص که یکی از رؤیاها در مصر اتفاق میافتد.[۶۷]
مفسران مسیحی یوسف را نیز مانند بسیاری دیگر از شخصیتهای عهد عتیق یکی از پیشدرآمدهای عیسی[ب] دانستهاند.[۶۸] به عنوان مثال، یوحنا کریسوستوم میگوید «رنجهایی که یوسف کشید، نمونه اتفاقاتی است که در آینده روی خواهد داد.»[۶۹] سزاریوس آرلی ردای رنگارنگ یوسف را نماد ملتهای گوناگونی که از مسیح پیروی خواهند کرد، تعبیر کردهاست[۷۰] و ژان کالون اعتقاد داشت در «شخصیت یوسف، تصویر زندهای از مسیح دیده میشود.»[۷۱]
داستان زندگی یوسف پیامبر
آگوستین در اشاره به مرگ استفان میگوید شهیدان الگویی برای ما هستند زیرا آنها مانند یوسف و شوشنا[پ] اما بر خلاف آدم و حوا در برابر وسوسه گناه مقاومت کردند.[۷۲] فیلوزنوس منبجی گریختن یوسف از نزد همسر پوتیفار را نمونهای از اعمال نیک دانستهاست که میتواند الگوی راهبها باشد.[۷۳] امبروس در موعظهای برای تشویق به اعتدال به چند تن از شخصیتهای عهد عتیق که پاداش کارشان را گرفتند، اشاره میکند که یکی از آنها یوسف است.[۷۴] توماس مونتسر میگوید افراد با ایمان عهد عتیق زمانی که با بلا و سختی روبرو شدند، مثل یوسف زمانیکه از برادرانش بیمناک بود، خدا را در رؤیا دیدند.[۷۵]
در احادیث اشارههای زیادی به یوسف یافت نمیشود. با این حال، تفاسیر، تاریخ طبری، قصص الانبیاء، اشعار و قصههای دینی از سراسر جهان اسلام به او پرداختهاند. این آثار ادبی تلاش کردهاند تا خلاهای موجود در روایت قرآن را پر کنند و به شخصیتهای داستان عمق دهند و همچنین برای آنها نامهایی ذکر کنند. از عزیز مصر با اسامی چون کوتیفار، کتفیر و غیره (همه اینها ریشه در «پوتیفار» در کتاب مقدس دارد) یاد شده و همسرش را نیز در آثار قدیمیتر راعیل و در آثار متاخر زلیخا یا زالیخه نامیدهاند. بخشهای داستانِ کتاب مقدس که در قرآن بازگو نشده، در این آثار یافت میشوند؛ مثلاً در یک مورد، همسر عزیز، «آسنات» نام دارد. یک مضمون رایج، ارائه توجیه برای اتفاقات داستان است؛ مثلاً دلایل عذاب دیدن یعقوب را کشتن یک گوساله پیش چشم مادرش، عدم شریک شدن غذای خود با فقرا یا جدا کردن دختر برده جوانی از خانوادهاش نوشتهاند. یوسف نیز عذاب میبیند چون به جای طلب کمک از خدا، از بنده او کمک میخواهد. یوسف همچنین به دلیل داستان پر از رنج و عذاب خود یکی از شخصیتهای حاضر در تعزیههای شیعی است. در تصوف نیز بسیار به او پرداختهاند. مهمترین ویژگی که ادبیات پساقرآنی اسلامی به یوسف نسبت داده شده، زیبایی اوست. به گفته این مطالب، او به اندازهای زیبا بود که همسر عزیز بخشیده شد زیرا حفظ اختیار با دیدن زیبایی یوسف ممکن نبود. چنین مضمونی در بسیاری از آثار ادبی اسلامی، به خصوص یوسف و زلیخا از جامی، دیده میشود. از سوی دیگر، زاهدان اعتقاد داشتند یوسف به دلیل حکومت زمینی، باید پیش از ورود به بهشت مدتی منتظر بماند.[۷۶]
در تفاسیر اسلامی همچون تفسیر کبیر، از دو خواب یوسف دو دوران کودکی یاد شدهاست که موجب حسادت برادران یوسف نسبت به او شدهاست.[۷۷] در خصوص علت ابتلای یعقوب به هجران یوسف، منابع اسلامی روایات متفاوتی را گزارش کردهاند.[۷۸] در تفسیر کبیر، یوسف برادرش شمعون را نزد خود نگاه داشت تا برادرش بنیامین را از کنعان به نزدش بیاورند، یعقوب نیز در بار دوم، اجازه داد تا بنیامین با برادرانش عازم مصر شود.[۷۹][۸۰] داستان یوسف در قرآن با ورود یعقوب و خاندانش به مصر به پایان میرسد. منابع اسلامی روایتی را گزارش میکنند که بر اساس آن، زلیخا پس از سالها درد هجران یوسف، در نهایت به یوسف رسیده و به نکاح او در میآید.[۸۱]
مولویاز زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمدوان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
صائب تبریزیزلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانیچرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
یوسف یکی از شخصیتهای کتاب مقدس است که بیشترین توجه هنرمندان و ادیبان را به خود جلب کردهاست. او در بیشتر نمایشهای کرامات، نوعی نمایش قرون وسطایی در اروپا، حضور داشتهاست. داستان یوسف شعری به زبان فرانسوی کهن دربارهٔ یوسف است. یعقوب و یوسف نیز اثری متعلق به اوایل قرن ۱۳ میلادی است که قصه کتاب مقدس را در فضایی انگلیسی بازگو کردهاست. ادیبان و هنرمندان مسلمان بیشتر به ماجرای یوسف و همسر پوتیفار (بر اساس نسخه موجود در قرآن) توجه نشان دادهاند. یوسف و زلیخا، معروفترین اثر جامی، از همین قبیل است. این آثار در اندلس اسلامی نیز محبوب بودند و وارد ادبیات اسپانیایی مسیحی هم شدند. یهودیان اسپانیایی نیز سنت روایی خودشان را برای بازگویی ادبی و هنری قصه یوسف داشتند.[۸۲] میان قرون هفتم تا دهم هجری، حداقل در مناطق فارسیزبان، یوسف را پشتیبان هنرمندان و ادبیان محسوب میکردند. به عنوان مثال، نجمالدین رازی در تقدیم مرصادالعباد به کیقباد دوم، سلطان سلجوقی روم، او را با یوسف مقایسه کردهاست. در ادبیات فارسی، شاعران زیبایی معشوقههای خود را به روی یوسف تشبیه میکردند.[۸۳]
در اروپای مسیحی، در دورههای رنسانس و اصلاحات پروتستانی علاقه به داستان یوسف افزایش پیدا کرد. تا ۱۵۶۰ میلادی، ۱۲ نمایشنامه مختلف انگلیسی و تعداد بیشتری به زبانهای ایتالیایی، فرانسه، آلمانی، هلندی و غیره دربارهٔ یوسف وجود داشت. نویسندگان پروتستان بر ابعاد اخلاقی وسوسه، زندانی شدن و به قدرت رسیدن یوسف تأکید میکردند. باقی بخشهای داستان معمولاً نادیده گرفته میشد. در اروپای قرن ۱۷، خارج از انگلیس، هلند و آلمان، آثار زیادی دربارهٔ یوسف تولید نشد. محبوب مصر: تاریخ یوسف از فرانسیس هوبرت و اثر منظوم تاریخ یوسف از توماس سالوزبوری از جمله آثار انگلیسی این دوره هستند. آثار قرن هجدهمی مربوط به یوسف نیز اغلب انگلیسی هستند. در قرن ۱۹ بسیاری از نویسندگان یهودی نیز آثار داستانی دربارهٔ یوسف خلق کردند، از جمله به زبان عربی. اثر چهار جلدی یوسف و برادرانش از توماس مان در اوایل قرن بیستم منتشر شد.[۸۴]
یوسف تا قبل از قرن پنجم میلادی در هیچ اثری هنری دیده نشده و در گور دخمههای مسیحی قرون اولیه اثری از او نیست. در کلیساهای مسیحی به ندرت تصویری از او به تنهایی وجود دارد و اغلب در کنار دیگر شهپدران و پیامبران به تصویر کشیده شدهاست. با این حال، در آثار هنری قرون وسطی او را چون پیشدرآمد عیسی[ت] نمایاندهاند. او از شخصیتهای مزامیرنامه سن لوئی (قرن ۱۳) و مزامیرنامه ملکه ماری (قرن ۱۴) است. تصویری از یوسف در موزائیک قرن هشتمی در رم و قرن دوازدهمی در کلیسای جامع سینت مارکو ونیز وجود دارد. میان آثار رنسانسی، یوسف بر روی در برنزی تعمیدگاه فلورانس از لورنتسو گیبرتی، فرسکوهای کامپو سانتو از بنوتزو گوتزولی و نقاشیهای رافائل در واتیکان دیده میشود. یکی از نقاشیهای «شش گالری» آمستردام رویاهای یوسف از رامبرانت است. رامبرانت یک طراحی و دو نقاشی دیگر با محوریت یوسف هم خلق کرد. بارتولومه استبان موریلو صحنه فروش یوسف توسط برادرانش را نقاشی کردهاست. اغوای یوسف توسط زن پوتیفار یکی از صحنههایی است که بارها در هنر نمایش داده شده که از جمله آن، آثار کارلو چیگانی و تینتورتو هستند.[۸۵] یوسف همچنین بارها در مینیاتورهای ایرانی به تصویر کشیده شده، از جمله در مینیاتورهای هفت اورنگ جامی که در نگارخانه هنر فریر نگهداری میشوند.[۸۶]
چندین فیلم صامت با اقتباس از قصه یوسف ساخته شده؛ فروش یوسف توسط برادرانش (۱۹۰۴)، فیلم هنر (۱۹۰۹)، یوسف عبرانی (۱۹۱۱)، یوسف پسر یعقوب (۱۹۱۳) و یوسف در سرزمین مصر (۱۹۱۴) از این قبیل آثار هستند. علاوه بر اینها، چند فیلم دیگر در دهه ۱۹۶۰ نیز با محوریت یوسف ساخته شد، از جمله یوسف و برادرانش (۱۹۶۲) و انیمیشن اسرائیلی یوسف رویابین (۱۹۶۲). این مورد اخیر، اولین انیمیشن بلند اسرائیلی هم بود. در دهههای بعد، فیلمی مصری به نام المهاجر (۱۹۹۴) ساخته شد که جنجال آفرید. این فیلم تا حدی از قصه یوسف اقتباس شده بود اما نام شخصیتها را تغییر داده بودند. یک وکیل مسلمان به خاطر نمایش صورت یک پیامبر اسلامی به دادگاه شکایت برد تا فیلم ممنوع شود. وکیلی مسیحی نیز خواستار ممنوعیت آن شد زیرا معتقد بود قصه کتاب مقدس تحریف شدهاست. در پیدایش (۱۹۹۹) از شیخ عمر سیسوکو محصول کشور مالی، خط زمانی داستان را تغییر دادهاند؛ مثلاً تجاوز به دینه دختر یعقوب با عزاداری او برای مرگ یوسف همزمان نشان داده شدهاست. رابطه یوسف و همسر پوتیفار نیز مورد توجه فیلمسازان بودهاست؛ مثلاً در یوسف در سرزمین مصر (۱۹۱۴)، در انتهای داستان همسر پوتیفار به زنجیر کشیده شدهاست. در فیلم یوسف (۱۹۹۵)، همسر پوتیفار یوسف را زمانی که برهنه مشغول حمام است ملاقات میکند. برده رؤیاها (۱۹۹۵) از دیدگاه همسر پوتیفار روایت شده و او حتی قبل از ملاقات با یوسف، دربارهٔ او خوابهای شهوانی میبیند. یوسف و زلیخا (۱۳۴۷) از مهدی رئیسفیروز دومین فیلم پرفروش سال ۱۳۴۷ ایران شد. سریال یوسف پیامبر (۱۳۸۷) از فرجالله سلحشور نیز به سرگذشت یوسف پرداختهاست. این سریال در ایران جنجالبرانگیز شد زیرا با اتهام ترویج چندزنی روبرو گردید. کارگردان گفت تنها مقصود سازندگان سریال «بیان سند تاریخی» بودهاست.[۸۷]
یکی از قدیمیترین حضورهای یوسف و برادرانش در موسیقی مربوط به نمایشی دینی فرانسوی از قرن ۱۲ میلادی است. حضور یوسف و برادرانش در موسیقی در قرون بعدی با آثاری مثل یوسف شناخته میشود (۱۷۳۳) از پیترو متاستازیو، یوسف و برادرانش (۱۷۴۴) از جرج فردریک هندل، اپرای یوسف (۱۸۰۷) از اتین مئول، اپرتهای طنز ژوزفین توسط خواهرانش فروخته میشود (۱۸۸۶) از ویکتور روژر و مادام پوتیفار (۱۸۹۷) از ادمون دل ادامه پیدا کرد. در قرن بیستم نیز آثاری چون افسانه یوسف (۱۹۱۴) از ریشارد اشتراوس، یوسف و برادرانش (۱۹۳۶) از ورنر یوستن، داستان یوسف (۱۹۴۲) از اریک والتر اشترنبرگ، یوسف جوان (۱۹۴۴) از دیوید دایموند و یوسف و برادرنش از هیلدینگ رزنبرگ (۱۹۴۸) به یوسف پرداختهاند.[۸۸]
بیوگرافی حضرت یوسف
حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سورهای به نام یوسف نامگذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.
یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.داستان زندگی یوسف پیامبر
یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت که هنگام خواب دید، دید که خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم کردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت که خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا کرده است.
یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت که هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند کرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.
وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند که با یوسف (ع) چه حسابی کنند که به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.
یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.
زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)
زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد.
امام سجاد (علیهالسلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»
این روایت از امام صادق (علیهالسلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.
زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.
در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.
در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »
زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »
عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.
زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.
زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.
آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد
یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیهالسلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت میکرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که ۷ سال فراوانی و ۷ سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.
حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.
پس از ۷ سال فراوانی، ۷ سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.
در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.
حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.
عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.
گردآوری: بخش مذهبی بیتوته
منبع : بیتوته
Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
برای مشاهده نتایج کلید Enter و برای خروج کلید Esc را بفشارید.
داستان حضرت یوسف (ع) یکی از داستانهای بسیار آموزنده قرآنی است. قرآن کریم از آن به احسن القصص یاد میکند و در سورهای از قرآن که به نام ایشان است داستان کاملی از حضرت یوسف بیان میشود. شاید این تنها موردی است که در قرآن یک داستان کامل در یک سوره میآید. برخی از نکات جالب از سرگذشت حضرت یوسف عبارتند از:
در این مقاله به بررسی تاریخ زندگی حضرت یوسف (ع) در آیات قرآن کریم میپردازیم.
ابتدا چکیده مطالب را مشاهده میفرمایید:
قرآن، تاریخ را بر محور انبیای الهی و شریعتها پیگیری میکند. لذا داستان تاریخ انسان را از آدم ابوالبشر آغاز میکند. سپس دوران حضرت نوح (ع) و پس از آن دوران حضرت ابراهیم (ع) بازگو میشود. بنابر آیات قرآنکریم خداوند به حضرت ابراهیم دو فرزند عنایت نمود. فرزند اوّل اسماعیل ذبیح الله و فرزند دوم حضرت اسحاق (ع) بود.
بنیاسماعیل در سرزمین حجاز، و بنیاسحاق در فلسطین ساکن بودند. تاریخ این دو نسل، از جهاتی با هم متفاوت است. درباره نسل حضرت اسماعیل در قرآن به صراحت مطلب زیادی را نمیبینیم. تنها برخی گفتهاند که احتمال میرود حضرت شعیب از بنیاسماعیل باشد که در مَدیَن و نزدیک سرزمین حجاز ساکن بودند. داستان زندگی یوسف پیامبر
عمده مباحث قرآن در ادامه تاریخ به دوران زندگی بنیاسرائیل تا زمان پیغمبر اکرم اشاره دارد. اما در نسل حضرت اسماعیل تحول عظیمی ایجاد میشود. نبّوت و رسالت به این نسل منتقل میشود و خاتم پیامبران از نسل حضرت اسماعیل ظهور مییابند. حضرت موسیبنعمران، حضرت عیسیبنمریم، حضرت داوود، حضرت سلیمان، حضرت زکریا و حضرت یحیی از پیامبران بنیاسرائیل میباشند. البته پیامبران بسیاری در نسل حضرت یعقوب که ملقب به اسرائیل بود به وجود آمدند که مجال پرداختن به همه آنها نیست.
قبل از حضرت موسی برهه بسیار مهمّی در تاریخ بنیاسرائیل و در تاریخ انبیای الهی وجود دارد و آن دوران زندگی حضرت یوسف (ع) است. حضرت یوسف از پیامبران الهی و فرزند حضرت یعقوب بود. ایشان برادران متعددی داشتند. از بین آنها بنیامین برادر مادری حضرت یوسف بود.
در سوره یوسف، قرآن کریم با مقدمه کوتاهی به بیان داستان زندگی یوسف پیامبر و برادرانش میپردازد.
«الر تِلْکَ آیاتُ
الْکِتابِ الْمُبینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ
تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا
إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ »[1]
«الر ـ این است آیات کتاب روشنگر. ما آن را قرآنی به زبان عربی نازل کردیم تا شما [درباره حقایق، مفاهیم، اشارات و لطایفش] تعقّل کنید. ما بهترین داستان را با وحی کردن این قرآن بر تو میخوانیم و
تو
یقیناً پیش از
آن
از
بی
خبران [نسبت به این بهترین داستان] بودی».
در ابتدای این سوره در مورد آیات، نشانهها و حقیقت قرآن سخن میگوید. سپس میفرماید که ما این نشانهها را در قرآن قرار دادیم و این قرآن را نیز به زبان عربی نازل کردیم تا آن را بخوانید و بفهمید و در آن تعقل کنید.
در آیه سوم آمده است که ما با وحی کردن آیات قرآن بر تو، بهترین داستانها را بیان مینماییم. علاوه بر این از داستان حضرت یوسف با عنوان «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» یاد میکند. این عبارت را دو گونه معنا کردهاند:
1- بهترین قصّهها: در اینجا قصّه به معنای پیگیری است. مانند ماجرایی که پیگیری میشود. در داستان حضرت موسی در سوره کهف میفرماید: «فَارْتَدَّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً»[2] وقتی که حضرت موسی فهمید که مجمع البحرین همان جایی بوده است که ماهی زنده شد گفت که باید برگردیم؛ لذا جای پای خود را دنبال کردند. «قَصَصاً» در اینجا به این معنی است که با پیگیری جای پا، رفتند تا به جایگاه قبلی رسیدند. پس یک معنای قصه پیگیری است. برای همین است که قصه برای طبع بشر شیرین است، چون در طبع بشر جستجوگری وجود دارد.
2- بهترین داستانسرایی: یعنی بهترین نوع بیان و پردازش یک داستان؛ که اولاً باید در آن حقگویی شود، ثانیاً باید درسآموز باشد و در آن به مسائل تربیتی پرداخته شود. در این آیه خطاب به پیامبر میفرماید ما برای تو قصه کردیم، بهترین نوع قصّه کردن و داستان گفتن را. برخی از ترجمهها هر دو معنا را در ترجمه این عبارت لحاظ کردند و گفتهاند: ما بهترین قصهها را با بهترین شیوه داستانسرایی، برای تو بیان کردیم.
شاید در نظر گرفتن هر دو معنا صحیح باشد. از آنجا که مشهور این است که «أَحْسَنَ الْقَصَص» داستان حضرت یوسف (ع) است، پس این داستان، یا بهترین داستان است یا بهترین شیوه داستانگویی در آن لحاظ شده است.
حضرت یوسف در زندگی چند برهه مهم را پشت سرگذاشتند. اوّلین بحثی که در داستان حضرت یوسف مطرح میشود
ماجرای رؤیای حضرت یوسف است:
«إِذْ قالَ
یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ
وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی ساجِدینِ»[3]
«[یاد کن] آن گاه که یوسف به پدرش گفت: پدر! من در خواب دیدم یازده ستاره و
خورشید و ماه برایم سجده کردند».
در نوشتاری به نام “نگاهی به تاریخ انبیا در قرآن” که از مرحوم استاد محمّدباقر بهبودی به جای
مانده، نکات بسیار ارزشمندی در خلال داستان حضرت یوسف و رؤیای ایشان آمده است که
در اینجا به ذکر چند نکته مهم میپردازیم.
اول اینکه خواب حضرت یوسف را میتوان به دو
بخش تقسیم کرد. بخش اول آن میفرماید: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ
الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» من یازده ستاره و ماه و خورشید را دیدم. در بخش دوم مجدداً واژه «رَأَیْتُهُمْ» تکرار میشود و میفرمایند: «رَأَیْتُهُمْ لی ساجِدینِ» دیدم آنان را که بر من سجده میکنند. گفته میشود بخش دوم خواب به بخش اوّل
ارتباطی ندارد. ماه و ستارگان که
سجده نمیکنند. جمعی در برابر حضرت
یوسف سجده کردند.
معمولاً این رؤیا را اینگونه تعبیر میکنند که پدر و مادر و برادران، برای حضرت یوسف سجده کردند. اما این رؤیا به این معنا نیست که آنها بر حضرت یوسف سجده کردند که آنگاه در تأویل آن دچار مشکل شویم. در تأویل رؤیا براساس اینکه رؤیای سجده ستارگان، خورشید و ماه را دیده باشند، گفتهاند پدر و مادر و برادران یوسف (ع) بر او سجده کردند. ولی با این نگاه که سجدهکنندگان خودِ ماه و خورشید نیستند، تأویل رؤیا هم متفاوت میشود.
طبق آیات قرآن حضرت یوسف پدر خود را بر عرش، یعنی بر تخت بالا بردند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشستند. آنگاه جمعی از حاضران که کارکنان و مقامات و وزرا بودند، طبق آیین مصر در برابر حضرت یوسف به سجده افتادند. نه اینکه پدر و مادر، او را سجده کرده باشند زیرا این با متن آیه چندان سازگار نیست. چون میفرماید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»[4].
گفتهشده که خورشید به سلطان و مَلَک برمیگردد،
ماه به رئیس الوزرا و ستارگان به وزرا. حضرت یوسف خود را در جمع آنها میبینند و بعد
براساس قانون مصر، عدّهای در برابر او سجده میکنند.
در ملاقات حضرت یوسف با پدر، مادر و برادران
دو مرحله وجود داشت. یک مرحله، بیرون از
شهر مصر بوده که حضرت یوسف خود به استقبال آنها میآید و آنها را دعوت میکند تا
به شهر بیایند. در قرآن آمده است:
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى
یُوسُفَ آوى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ
آمِنینَ»[5]
وقتی که پدر و مادر و برادران وارد مصر
شدند، پدر و مادر را در نزد خود جای داد. برخی تعبیر کردند که آنها را در آغوش گرفت و به
آنها گفت که با امنیت وارد مصر شوید.
در مرحله دوم وقتی وارد شهر میشوند و به جایگاه حضرت یوسف میآیند پدر و مادر خود را بر تخت بالا میبرد. در اینجا میفرماید که «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» برای حضرت یوسف سجده کردند. «خَرُّوا» با صیغه جمع آمده است. اگر پدر و مادر منظور بودند باید میگفت «خَرّا» و اگر برادران مورد نظر بودند باید اسمی از آنها به میان میآمد.
پس در عبارت «خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» پدر و مادر یا برادران در برابر یوسف سجده نکردند بلکه به رسم آیین مصر همین که حضرت یوسف پدر و مادر خود را بر تخت مینشاند و مورد احترام قرار میدهد و خود بر جایگاه مستقر میشود، جمعی از حاضران، در برابر حضرت یوسف به سجده میافتند و این آیینی بوده است که در مصر برقرار بوده است.
به این ترتیب، شبهه سجده بر غیر خدا توسط یک
پیامبر یا افراد دیگر منتفی میشود. گرچه بعضی گفتهاند به خاطر عظمت یوسف که پیامبر
خدا بود، خدا را سجده کردند. ولی ظاهر عبارت معنای دیگری را میرساند. در هر حال این سجده به پدر و مادر نسبت داده
نمیشود، و گرنه باید در بدو امر این کار انجام میشد. اما بعد از اینکه آنها را به تخت بالا برده
است، دیگر سجده کردن، معنایی ندارد.
آنگاه حضرت یوسف پس از آنکه جمعیّتی در
برابرش به سجده افتادند، رو به پدر کرد و فرمود:
«یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ
جَعَلَها رَبِّی حَقًّا»[6]
«این تعبیر رویای من است که پیشتر دیدم، خداوند این رؤیا را رؤیای صادقه و
حقّی قرار داد».
اسرائیل لقب حضرت یعقوب بود که در عبری به معنای بنده خدا است. نکته قابل تأملی که در داستان حضرت یوسف وجود دارد، مسأله برادران و نسل اوّل بنیاسرائیل است.
حضرت یوسف و برادرانش، پیغمبرزاده بودند یعنی نسل اول حضرت یعقوب و نسل سوم حضرت ابراهیم بودند و از همین جهت موقعیّت اجتماعی بسیار بالا و باعظمتی داشتند. اما نفس انسان در هر موقعیت و در هر مقامی با او همراه است و هیچ انسانی نیست که از دست نفس و شیطان در امان باشد.
حضرت یعقوب وقتی خواب فرزندش حضرت یوسف را شنید به او گفت:
«قالَ یا بُنَیَّ لا
تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ
الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ»[7]
یعقوب به فرزند خود گفت که پسرم خواب خود را برای برادران خود نگو که برای تو نقشه شیطانی خواهند کشید. چرا که شیطان دشمن سرسختی برای انسان است. او دست به کار میشود، حسد را در قلب انسان شعلهور میکند تا آنجا که او را به یک عمل شیطانی وادار کند.
پس انسانها همه در معرض آزمون هستند، همه در خطر نقشههای شیطان هستند. برای همین است که باید دائماً به خدای رحمان متوسل شویم و از او کمک بخواهیم و گرنه پیغمبرزادگان هم سخن از قتل برادر به میان آوردند و در نهایت برادر را به چاه افکندند.
نکته بعدی این است که بنیاسرائیل در اوّلین
نسل، آلوده به یک گناه کبیره و بزرگ شدند. به نظر میآید که این گناه در وجود آنها و
در روحیّات آنها چنان اثری گذاشت که نسلهای بعدی آنها نیز همیشه دست به شیطنتهایی
میزدند که قرآن به پارهای از آنها اشاره میکند. به عنوان مثال گاهی انبیا را به ناحق میکشتند «وَ
قَتْلَهُمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ»[8]. یا اینکه گزارش آنها را به سلاطین و حاکمان
زمان میدادند و باعث مرگ و قتل آنها میشدند. دیگر آنکه رباخواری میکردند یا به گناهان
کبیرهای آلوده میشدند و در کل نقاط ضعف فراوانی داشتند.
تمام اینها به آن دلیل بود که بنیاسرائیل در اوّلین نسل خود گرفتار چنین
آلودگی و گناهانی شدند که این اعمال آنها، آثاری را در نسلهای بعدی داشته است. البته این به معنای جبر و سلب اختیار از
آنان نیست. امّا آثار ظلمتی که
پدرانشان به جا گذاشتند در رفتار آنها بی تأثیر نیست و آنها را از درون به کارهای
زشت دعوت میکند. داستان زندگی یوسف پیامبر
نکته مهم دیگری که در زندگی حضرت یوسف وجود
دارد، این است که در کودکی، هنگامی که او را به چاه افکندند مورد وحی الهی قرار
گرفت. قرآن کریم عمل
برادران و وحی خداوند به حضرت یوسف را اینگونه بازگو میکند:
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـٰذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ » [9]
«پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه
قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام
کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمی فهمند [که تو همان یوسفی]».
برادران، یوسف را با اصرار به بهانه اینکه او را بگردانند و تفرّجی برای او باشد از پدر جدا کردند. و همه اجماع کردند، یعنی همصدا شدند که او را در قسمت تاریک چاه قرار دهند. یعنی آنجایی که از شدت تاریکی هیچ چیز پیدا نیست. البتّه در آیه واژه «یَجْعَلُوهُ» آمده است نه «یَلقُوهُ» و ظاهراً افکندن در کار نبوده و فقط با طنابی او را به پایین چاه فرستادند، وقتی در جایی مستقر شد، طناب را رها کردند یا بریدند و حضرت یوسف در تاریکی چاه ماند.
در آنجا بود که به حضرت یوسف وحی شد روزی تو این ماجرا را به رُخ آنها خواهی کشید، در حالی که آنها نمیدانند که تو برادر آنها هستی؛ نمیفهمند که تو همان یوسفی هستی که آنها با او اینگونه رفتار کردند.
نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که وقتی برادران آمدند و پیراهن حضرت یوسف را با خون دروغینی آغشته کردند و به
پدر نشان دادند و گفتند که گرگ یوسف را خورده است، حضرت یعقوب باور نکردند و
فرمودند:
«وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ ۚ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ وَاللَّـهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ»[10]
«و بر پیراهن وى خونى دروغین آوردند، [یعقوب] گفت: [نه]، بلکه نفس شما کارى
را براى شما آراسته است. پس اینک صبرى نیکو [بهتر است]، و بر آنچه توصیف مىکنید
از خداوند یارى مىخواهم».
حضرت یعقوب مرگ یوسف را باور نکرد و به آنان گفت: نفس شما، گناهی بزرگ را در نظر شما آراسته
است، و برای شما آسان جلوه داده است. من در راه خدا صبر میکنم، صبری جمیل و خداوند نیز
کمک من خواهد بود در این داستانی که شما ساختید. علّت اینکه حضرت یعقوب سخنان آنان را باور
نکردند این بود که میدانستند خواب یوسف، قطعاً محقق خواهد شد، پس یوسف به این
زودی از دنیا نخواهد رفت.
نکته دیگری که درباره حضرت یوسف در این
داستان مطرح است، مقام و موقعیتی بود که به حضرت یوسف داده شد. قرآن کریم میفرماید:
« وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن
تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ»[11]
«بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین تمکّن بخشیدیم، و تا به او تأویل
رؤیاها را بیاموزیم».
خداوند برای حضرت یوسف برنامهریزی کرده بود و از این برنامهریزی سه هدف را دنبال مینمود. از این سیر داستان که برادران یوسف را به چاه انداختند آنگاه کاروانیانی آمدند و حضرت یوسف را از چاه در آوردند، در مصر او را فروختند، عزیز مصر او را خریداری کرد و به خانه خود آورد، اولین هدف این بود که یوسف را به موقعیّت بالایی برساند.
دومین هدف خداوند از این برنامه آن بود که
حضرت یوسف از پدر جدا شود و به دیار غربت بیاید و اینگونه ساخته شود.
سومین هدف این بوده که در این سیر زندگی و
با این پیشآمدها تأویل احادیث به یوسف آموخته شود.
احادیث جمع اُحدوثَه به معنای خبر و ابتلای جدید است. تأویل احادیث یعنی تأویل خبرها، خبرهایی که
در خواب با اشاراتی گفته میشود.
خداوند میخواست تأویل احادیث را به یوسف بیاموزد؛ به این دلیل بود که او را مدّتی
در تاریکی چاه نگهداشت تا در آن تاریکی، درسهایی را فرابگیرد و زمینههایی برای
فهم رویا در او به وجود آید. زیرا تاریکی آن چاه میتوانست برای حضرت یوسف، زمینه فراگیری بخشی از علوم
الهی باشد.
حضرت یوسف در منزل عزیز مصر نشو و نما کردند
و زمانی که به سن «أشُدّ» رسید و آراسته شد، یعنی رشد او در همه جهات
جلوهگر شد و جوانی زیبا و بلندبالا و هوشمند گردید و مورد توجّه همه قرار گرفت دو
چیز به او عطا کردیم ، یکی حکم و دیگری علم.
«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[12]
«و هنگامی که یوسف به سنّ کمال رسید، حکم و دانش به او عطا کردیم و ما نیکوکاران را این گونه پاداش میدهیم».
البته به نظر میآید منظور از حکم در اینجا
یک حکم موقّتی است، نه حکم نبوت. چرا که حکم نبوت حضرت یوسف بعدها به او داده شده است. به علاوه نظیر همین عبارت که برای حضرت یوسف آمده، در سوره قصص برای حضرت
موسی با یک کلمه اضافه آمده است. در آنجا میفرماید:
«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَىٰ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[13]
«و چون حضرت موسی به رشد و کمال خویش رسید و برومند شد، به او حکم و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش مىدهیم».
کلمه «وَ اسْتَوى» در این آیه اضافه شده است. وقتی که به سن «أَشُد» رسید و کاملاً مستوی القامه یعنی از لحاظ جسمی برومند گردید ما حکم و دانشی به او دادیم. منظور از حکم در اینجا نیز حکم نبوت نیست؛ چون حضرت موسی بعد از فرار از مصر، ده یا هشت سال، برای حضرت شعیب شبانی میکنند و در بازگشت به مقام رسالت میرسند.
به نظر میآید که منظور از این حکم، حکمی برای خدمترسانی به ضعفا است که حضرت یوسف این کار را انجام میدادند و حضرت موسی نیز مأموریت داشتند که به ضعفای بنی اسرائیل رسیدگی کنند. قرآن میفرماید این یک عنایت الهی است که به محسنین میدهیم و بار مسئولیّتی را بر دوش آنها میگذاریم.
یک ابتلای بزرگ و گرفتاری عظیم نیز برای یوسف (ع) به وجود آمد. همسر عزیز مصر زلیخا دلباخته حضرت یوسف شده بود. او در خلوتی حضرت یوسف را به سوی خود دعوت میکند اما حضرت یوسف با قاطعیّت جواب رد میدهد و میفرماید:
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ
إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»[14]
یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جایگاهم
را نیکو داشت، [من هرگز به پروردگارم خیانت نمی کنم] به یقین ستمکاران
رستگار نمیشوند.
ضمناً به او هشدار میدهد و یا با اشارتی به
او میفهماند که عزیز مصر، مرا خریداری کرده است، او جایگاه مرا بزرگ داشته است و
من به او خیانت نمیکنم. من به خدا پناه میبرم. اما اتفّاق دومی که میافتد این است که:
«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأىٰ بُرْهانَ رَبِّهِ»[15]
«و آن زن آهنگ وى کرد، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ
او مىکرد».
هرچند حضرت یوسف جواب رد قاطعی به زلیخا دادند اما باز زلیخا اهتمامی به سوی یوسف کرد. این اهتمام، غیر از تقاضای اوّل است. در ابتدا زلیخا گفت: «هَیْتَ لَکَ»[16]. اگر اهتمام دوم ادامه همان تقاضای اول بود، باید باز با همان تعبیر میآمد. اما میبینیم که سیاق آیات قرآن اینگونه است که وقتی زلیخا از جواب مثبت حضرت یوسف مأیوس شد، به سوی او اهتمام کرد و اگر یوسف نیز برهان رب را نمیدید به او اهتمام میورزید.
البته این اهتمام، به معنای تصاحب نیست. «هَمَّتْ بِهِ» را برخی اینگونه معنا کردهاند که زلیخا چون یوسف را برده خود میدانست، تصمیم گرفت که با اجبار و کتک زدن او را وادار به کاری کند که خود میخواست. حضرت یوسف هم تصمیم گرفت مقابل به مثل کند، اما آنگاه که برهان پروردگار خود را دید از این کار منصرف شد و فرار کرد.
برخی گفتهاند منظور از برهان این بود که قفل درهای بسته باز شد. این دلیلی بود برای اینکه حضرت یوسف متوجه شود خدا میخواهد او را نجات دهد و از درگیری با او برحذر دارد. این همان چیزی بود که در فیلم حضرت یوسف ساخته مرحوم سلحشور دقیقاً نشان داده میشد که حضرت یوسف از درگیری با زلیخا اجتناب نمودند و زمانی که فرار میکردند قفلها برای او باز میشد.
به این ترتیب حضرت یوسف عصمت خود را نشان دادند و زلیخا
نیز در مجلس بانوان مصر اعتراف کرد:
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی فِیهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِن لَّمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِّنَ الصَّاغِرِینَ»[17]
«گفت: این همان است که در باره او ملامتم مىکردید. آرى، من از او کام خواستم و او خویشتن نگاه داشت، و اگر آنچه را دستورش مىدهم نکند، قطعا زندانى خواهد شد و حتما از حقیران خواهد گردید».
این همان شخصیّتی است که شما برای دلدادگی من به او، مرا ملامت کردید. حالا دستان خود را با دیدن او بریدید. البتّه من برای کامجویی به دنبال او بودم، ولی او راه عصمت پیشه کرد و طالب پاکی و قداست شد. ولی من از او دست برنخواهم داشت تا آنکه به امری که میگویم عمل کند، وگرنه حتماً به زندان مبتلا خواهد شد و از ذلیلشدگان خواهد بود.
حضرت یوسف دست به دعا بلند کرد و فرمود:
«قالَ رَبِّ السِّجْنُ
أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنی إِلَیْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی
کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلینَ»[18]
«[یوسف] گفت: پروردگارا! زندان براى من از
آنچه مرا به آن مىخوانند محبوبتر است، و اگر مکرشان را از من بازنگردانى به سوى
آنان میل خواهم کرد و از نادانان خواهم شد».
معلوم میشود که دیگر فقط زلیخا نبوده، دیگران هم بعد از این ماجرا شروع به مکر وحیله کردند. حضرت یوسف با خداوند نجوا میکند که پروردگارا اگر تو نقشههای این زنان را از من دور نکنی آن وقت من گرفتار خواهم شد. خداوند نیز دعای او را مستجاب میکند:
«فَاسْتَجَابَ لَهُ
رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»[19]
«پس پروردگارش دعاى او را اجابت کرد و مکر زنان را از او بگردانید. آرى او شنواى داناست».
نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که قرآن در مورد حضرت یوسف میفرماید:
«کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ»[20]
«چنین کردیم تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم، او از بندگان خالص شده
ما بود».
در این آیه آمده است که ما سوء و فحشا را از
یوسف دور کردیم نه اینکه یوسف را از سوء و فحشا دور کنیم. به عبارت دیگر سوء و فحشا به سراغ حضرت یوسف
آمد، ولی ما آن را از او دور کردیم، چون او از بندگان مخلص ما بود. پس این نشان میدهد که اگر بندهای راه اخلاص
در پیش گیرد، خداوند او را از بدیها و مهلکهها نجات خواهد داد و مانع گرفتاری او
میشود.
تمام داستان حضرت یوسف از ابتدا تا انتها پُر از نکات تربیتی و درس آموز است اما در اینجا مجال پرداختن به همه آنها نیست. تنها برای تکمیل بحث به چند نکته اساسی و مهم در زندگی حضرت یوسف بر اساس آیات قرآن اشاره میکنیم:
نبوت و رسالت حضرت یوسف در قرآن کریم در
چندین آیه مطرح شده است.[21] منزلت حضرت یوسف در پیشگاه خداوند، بسیار
بالا بوده است و حضرت یوسف، روح ایمانی عظیمی داشتند که قرآن او را از بندگان مخلص
قلمداد میکند.
عفت و عصمت حضرت یوسف در قرآن به صراحت بیان شده است. حضرت یوسف برای پاکدامنی خود زندان را بر آن موقعیّت بالای دربار مصر، ترجیح دادند و این نشانه ایمان و عظمت توحیدی ایشان است.
به خاطر این ویژگی خاص، خداوند به ایشان، علم تأویل رویا را عطا کردند و با این علم توانست خواب پادشاه را تعبیر کند و به مقام با عظمت عزیزی مصر برسند و این در تاریخ انبیای الهی گویا یک پدیده جدیدی بود که یک پیامبری به چنین مقام با عظمت ظاهری و شکوه حکومتی برسد.
حضرت یوسف بسیار اهل حلم و عفو و گذشت بودند به همین دلیل وقتی که برادران، حضرت یوسف را شناختند و گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئینَ »[22]؛ به خدا قسم، خدا تو را بر ما برگزید و ترجیح داد و ما بدون شک گناهکار و خطا کار بودیم؛ بلافاصله حضرت یوسف فرمودند: «قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ»[23] امروز بر شما هیچ گناهی نیست و من شما را سرزنش نمیکنم، خدا شما را میآمرزد.
بعد از گذشت سالها و بعد از تمام این ماجراها، نهایتاً خداوند حضرت یوسف و یعقوب (ع) را به یکدیگر رسانید. حضرت یوسف پدر و مادر خود را به قصر برد و آنها را بر بالای تخت نشاند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشست.
مجموعهای از درسهای تاریخ انسان توسط استاد ارجمند دکتر سید محسن میرباقری در موسسه نورالمجتبی علیه السلام تدریس شده است. این مجموعه به بررسی تاریخ انبیای الهی از ابتدای خلقت تا کنون میپردازد. شما میتوانید برای آشنایی بیشتر با این درس به اینجا مراجعه کنید.
[1] – سوره یوسف، آیات 1 تا 3.
[2]ـ سوره کهف، آیه 64.
[3]ـ سوره یوسف، آیه 4.
[4]– همان، آیه 100.
[5] – همان، آیه 99.
[6] – همان، آیه 100.
[7] – همان، آیه 5.
[8]– سوره آل عمران، آیه 181.
[9] – سوره یوسف، آیه 15.
[10] -همان، آیه 18.
[11] – همان، آیه 21.
[12] – همان، آیه 22.
[13] – سوره قصص، آیه 14.
[14] – سوره یوسف، آیه 23.
[15] – همان، آیه 24.
[16]ـ همان، آیه 23.
[17] – همان، آیه 32.
[18] – همان، آیه 33.
[19] – همان، آیه 34.
[20] – همان، آیه 24.
[21] – از جمله در سوره انعام، آیه84
.
[22]ـ سوره یوسف، آیه 91.
[23]ـ همان، آیه 92.
خیلی جالبه
از لطف و توجه جنابعالی سپاسگزاریم.
خیلی عالی بود، جامع و کامل، جالب، مفید، روان و رسا بود. واقعا ممنون
با سلام و احترام
از لطف و توجه شما سپاسگزاریم
عالی
از توجه شما سپاسگزاریم
عالی از این بهتر نمی شه
از لطف شما سپاسگزاریم.
عالی از این بهتر نمی شه
از لطف شما سپاسگزاریم.
خیلی خوب بود مرسی
از لطف شما سپاسگزاریم.
سلام
خوب
با سلام و احترام
از لطف شما سپاسگزاریم
پیام *
نام
ایمیل
وبسایت
اطلاعات من را برای دفعه بعدی که می خواهم دیدگاه ارسال کنم در مرورگر ذخیره کن.
Δ
حضرت یوسف علیه السلام از پیامبران بنی اسرائیل و از نوادگان حضرت ابراهیم است .قصه یوسف در قران به بهترین قصه ها تعبیر شده است .نام حضرت یوسف در قران 27 بار آمده است و سوره ای به نام ایشان در قران است که قصه یوسف وبرادرانش را بیان می کند
حضرت یوسف(علیهالسلام) یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(ع) میباشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،وی فرزند یعقوب (ع) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(ع) استدر سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آنها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (ع) از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.یوسف(ع) مدت صد و ده سال زندگانی کرد و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتندو همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی(ع) میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(ع) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در کشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (ع) به خاک سپرده شد
داستان زندگی یوسف پیامبر
خواب دیدن یوسف(ع) و توطئه برادرانشیوسف نه سال بیشتر نداشت، که در یکی از شبها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده میکنند».
حضرت یعقوب(ع) که تعبیر خواب را میدانست از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(ع) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو میکشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان استسپس برایش روشن ساخت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن مینهند و خداوند او را به پیامبری برمیگزیند و تعبیر خواب را بدو میآموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (ع) تمام میکند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(ع) تمام کرده بود.
همین خواب دیدن یوسف(ع) و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب(ع) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(ع) مشاهده کند،وی میدانست که فرزندش یوسف(ع) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا میشود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه میکرد و نمیتوانست اشتیاق و علاقهاش نسبت به یوسف(ع) را پنهان سازد. این روش یعقوب(ع) نسبت به یوسف(ع) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(ع) میدانست که فرزندانش نسبت به یوسف(ع) حسادت دارند اصرار داشت که یوسف(ع) خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،برای او توطئه نکنند.
طبق برخی از روایات بعضی از زنهای یعقوب(ع) موضوع خواب دیدن یوسف (ع) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسهای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. گفتند: یوسف(ع) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوبترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت میرسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه میکند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(ع) را بکشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه میکنید و افراد صالحی خواهید بود.
یکی از برادران، اشاره کرد که: یوسف(ع) نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه کشتن یوسف(ع) رهایی یابند.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند. در یکی از روزها نزد پدرشان یعقوب(ع) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(ع) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در کنار آنها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب(ع) پاسخ مثبت به آنها نمیداد.بعد از آنکه احساس کردند، پدر وی را از آنها دور نگاه میدارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمیکنی؟ در حالی که ما او را دوست میداریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آنجا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.
پدرشان که علاقه زیادی به یوسف(ع) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (ع) غمگین میشوم و از این میترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.
برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان میدهیم .
یعقوب(ع) هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که با آنها برود
آنها لحظهشماری میکردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(ع) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(ع) را با خود بردند، وقتی که آنها از یعقوب(ع) فاصله بسیار گرفتند، کینههایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(ع) پرداختند.
وی در برابر آزار آنها نمیتوانست کاری کند، آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (ع) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
یوسف(ع) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سن کم تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را، از ا ین کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درک نمیکنند».
برادران یوسف(ع) پس از نداختن وی به چاه به طرف کنعان بر میگشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویندرونقی دهند، پیراهن یوسف(ع) را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله (یا آهویی) آلوده کردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، که گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.
شب فرا رسید آنان با سرافکندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (ع) را ندید، فرمود: یوسف(ع) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسبابهای خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیماز بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آوردهایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»
وقتی یعقوب(ع) پیراهن را نگاه کرد،دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیدهام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.
سپس رو به آنها کرد و گفت: «نفسهای شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف میکنید یاری خواهد فرمود».
یوسف درون چاه مشغول استغاثه با خدا بود، جبرئیل نزد او آمد و پرسید؛ آیا دوستداری از چاه نجات یابی؟
یوسف گفت؛ آن را بر عهده پدرانم، ابراهیم، اسحاق و یعقوب می گذارم. و جبرئیل نیز دعایی به او آموخت تا بخواند و از چاه رهایی یابد.
زمانی گذشت تا اینکه کاروانی از اهالی مصر از نزدیک چاه عبور کردند. رئیس قافله مردی از کاروان را برای تهیه آب به سوی چاه فرستاد و هنگامی که مرد سطل را درون چاه انداخت به جای آب، یوسف را به بالا کشید. مرد با دیدن پسرکی بسیار زیبا متعجب شد و او را نزد رئیس کاروان برد، تا اینکه تصمیم گرفتند او را به مصر برده و به عنوان غلام بفروش برسانند.
یوسف را به بازار مصر برده و به قیمت اندک فروختند. عزیز مصر یوسف را به غلامی خرید و او را به مصر برد و چون فرزندی نداشت رو به همسرش گفت؛ این فرزند را گرامی بدار و از او بخوبی مراقبت کن.
«شاید به حال ما سودی داشته باشد.»
اینگونه یوسف نجات یافت و با احترام نزد عزیز مصر و همسرش زندگی کرد، و در آنجا به خوبی تربیت شد. یوسف نیز برای آنان کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته یافت.
یوسف به سن بلوغ رسید و زیبایی او چشمگیر شد و هر زنی که یکبار او را می دید دلباخته او می شد. هنوز رنج به چاه افتادن از یاد یوسف خارج نشده بود که این بار دستروزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حُسن جمالش بر او وارد کرد و برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود.
یوسف به مرور زمان، بزرگ شد و بتدریج لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. و مهر او را در دل گرفت و در همه وقت و همه زمان پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت. و برای رسیدن به او هر کاری می کرد و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همانگونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند. و آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.
زلیخا همواره پی نقشه ای زیرکانه بود، تا اینکه روزی یوسف نزد او بود.
«درها را چفت کرد و گفت، بیا که من از آن توأم.»
و به طرف یوسف آمد.
«یوسف گفت؛ پناه بر خدا او آقای من است.»
چون زلیخا دید که نمی تواند یوسف را به سمت خود کشیده و او را به خود نزدیک کند غضبناک شد. زلیخا با آن جلال و عظمت یکی از خادمین خود را به کامیابی می خواند، ولی او امتناع می کند در صورتی که این زن بانوی کاخ است. خانمی که خدمتگذاران با افتخار دستورش را اجرا می کنند. لذا نافرمانی یوسف برای او بسیار گران و ذلّت و خواری آن برای او ناگوار و غیر قابل تحمل است.
لذا زلیخا خشمگین شد و شکست و ناکامی وی در میدان عشق او را به انتقام وا داشت
و تصمیم گرفت به خاطر عزت بر باد رفته اش از او انتقام بگیرد.
یوسف که در تمام آن چند سال در منزل عزیز مصر زندگی می کرد، نگاهش همواره به زمین دوخته شده بود و هرگز بر چهره زلیخا نگاه نکرد. روزی زلیخا به او گفت؛ سرت را بالا بیاور به من نگاه کن. یوسف گفت؛ می ترسم که بینایی ام را از دست بدهم. زلیخا گفت؛ چشمانت بسیار زیبا هستند. یوسف گفت؛ اول چیزی که در قبر بر چهره ام خواهد افتاد چشمانم می باشد، زلیخا گفت؛ رایحه ای بسیار مطبوع داری، یوسف گفت؛ سه روز پس از مرگم این بو از بین خواهد رفت و بوی بدی می گیرم. زلیخا گفت؛ چرا به من نزدیک نمی شوی؟ یوسف گفت؛ به خدا پناه می برم و به او تقّرب می جویم. زلیخا گفت؛ زنی زیبا و بستری از حریر را از دست می دهی. یوسف نگاهش به گوشه ای از اتاق افتاد و یعقوب را دید که خطاب به او می گفت؛ ای یوسف تو در آسمانها و زمین در زمره پیامبران الهی هستی، چگونه می خواهی در زمین جزء گنهکاران باشی؟داستان زندگی یوسف پیامبر
زلیخا به طرف بتی که در اطاق بود رفت و با پارچه ای روی او را پوشاند. یوسف گفت؛ تو از بتی که نه می بیند و نه می شنود حیاء می کنی، پس چگونه من از خدای یگانه حیاء نکنم؟! زلیخا به طرف یوسف آمد تا از او کام گیرد اما یوسف به طرف درب خروجی دوید، همسر عزیز به دنبال او دوید و پیراهن یوسف را از پشت پاره کرد، در این هنگام عزیز مصر وارد اتاق شد و با دیدن حالت آنها سخت متعجب و اندوهگین شد و زن با دیدن شوهرش گفت؛
«کیفر کسی که قصد بد به خانواده تو کرده چیست؟ جز اینکه زندانی یا دچار عذاب دردناک شود.»
«یوسف گفت؛ او از من کام خواست.»
در این میان پسر عموی زلیخا که مردی زیرک و باهوش و دانا بود وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و گفت؛
«اگر پیراهن یوسف از جلو چاک خورده بود زن راست می گوید و یوسف
از دروغگویان است و اگر پیراهن از پشت دریده باشد، زن دروغ می گوید و یوسف از راستگویان است.»
عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی یوسف آشکار گردید و گفت؛
«بی شک این نیرنگ از شما زنان است، که نیرنگ شما زنان بزرگ است. ای یوسف از این پیشامد روی بگردان و تو ای زن برای گناه خود آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بوده ای.»
عزیز رو به یوسف کرد و گفت؛ زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبانها جاری شود.
خبر این اتفاق به سرعت دهان به دهان گشت و خبر عشق و دلباختگی زلیخا به یوسف در همه جا پر شد.
«زنان در شهر می گفتند زن عزیز از غلام خود کام خواسته و او سخت خاطرخواه یوسف شده است، به راستی که او را در گمراهی می بینیم.»
هنگامی که زلیخا از صحبت هایی که پشت سرش می گفتند، آگاه شد دستور داد تا مجلسی از زنان شهر آماده کنند و تمامی زنان دربار نیز آنجا بیایند.
«به هر یک از آنان میوه و کاردی داد و به یوسف گفت؛ وارد شو، یوسف داخل مجلس شد، پس چون زنان او را دیدند او را بسیار شگرف دیدند
از شدت هیجان همگی دستهای خود را بریدند و گفتند؛ منزه است خدا، این بشر نیست، این جز فرشته ای بزرگوار نیست.»
از آن روز هر زنی یوسف را می دید، دلباخته او می شد و باعث دلتنگی و آزار یوسف می گردید.
در این حال زلیخا اظهار خرسندی کرد، گویا غم او برطرف گشته لذا رو به زنان مصر کرد و گفت؛
«این همان یوسفی است که در موردش مرا سرزنش می کردید، آری من از او کام خواستم ولی او خود را نگه داشت و اگر آنچه را به او دستور می دهم، نکند قطعا زندانی خواهد شد و حتما از خوار شدگان خواهد شد.»
آری این همان است، شما که داستان مرا نقل مجالس خود کرده اید اینک اعصاب لرزان و دستهای خون آلود خود را بنگرید و در حالی است که فقط یک رهگذر او را دیده اید، پس بی مورد من را ملامت نکنید. او در خانه من تربیت شد و در مقابل چشمان من رشد کرد و در همه حال با او بوده ام پس چگونه ممکن است شیفته او نشوم. من خود را با تمام وجود و آنچه زیبایی که در خود داشتم بر او عرضه کردم ولی یوسف کمترین تمایلی به من نشان نداد.
از شما چه پنهان که، من خویشتن را بر یوسف عرضه داشتم، دل به او باختم ولی یوسف امتناع ورزید و از من صرف نظر کرد و روی گرداند. او قلب مرا اسیر خود ساخته و شب را برای من طولانی و خواب را از چشم من ربوده است.
اکنون که در نزد مردم رسوا گشتم. باید یوسف کام مرا برآورد و اگر مخالفت کرد او را به زندان می افکنم.
زنان اشراف با دیدن زیبایی یوسف و شنیدن سوز دل زلیخا، جهت دلسوزی و یا خودشیرینی زلیخا حق دادند و نزد یوسف رفتند.
یکی از آنان گفت؛ ای یوسف، این همه ناز و تعزز چیست؟ مگر تو در سینه قلبی نداری که تسلیم این زن دلداده گردد؟
دیگری گفت؛ از زیبایی زلیخا که بگذری، مگر قدرت و عزت این زن را نمی بینی؟ مگر نمی دانی که اگر خواهش او را پاسخ دهی همه چیز در این قصر در اختیار تو خواهد بود؟
سومی گفت؛ اگر نیاز به جمال او نداری و طمعی به مال و مقام او نداری، آیا از تهدید به زندان او وحشت نداری؟
بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت او که آرزوی هر جوان است، برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.
زنان با این سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نمودند، ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب بود، تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد.
پس به درگاه خدا توسل جست و به درگاه او ناله کرد تا فکر پلید زنان در او کارگر نیفتد. پس یوسف گفت؛
«پروردگارا! زندان برای من دوست داشتنی تر است از آنچه مرا به آن می خوانند و اگر نیرنگ آنان را از من دور نکنی به سوی آنان باز خواهم گرایید و از جمله نادانان خواهم بود.»
یوسف از همه بلاها و دامها که برای او گستردند و تهمتهای ناروایی که به او نسبت دادند با عزت نفس و دامن پاک بیرون آمد. هنگامی که زلیخا بارها و بارها بی اعتنایی و دوری یوسف را از خود مشاهده کرد، همسرش را به وسیله مکر و حیله مجبور کرد تا او را به زندان افکند
آری، یوسف بدون ارتکاب به هیچ خطا و گناهی زندانی شد، اما به عدل و داد الهی امیدوار بود و خود را تسلیم محیط سرد و تاریک زندان کرد.
سالهای پی در پی یوسف در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد. تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان به او علاقمند شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند.
همزمان با زندانی شدن یوسف دو جوان دیگر از درباریان نیز به زندان افتادند.
«دو جوان با او در زندان آمدند، روزی یکی از آن دو گفت؛ من خود را در خواب دیدم که انگور را برای شراب می فشارم و دگیری گفت؛ من خود را در خواب دیدم که بر سرم نان می برم و پرندگان از آن می خورند.»
و رو به یوسف گفتند؛
«به ما تعبیرش را خبر بده، که ما تو را از نیکوکاران می بینیم.»
در همان وقت که دو جوان تعبیر خواب خود را خواستند یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و گفت؛ در وراء بتهایی که می پرستید خدایی می باشد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. و اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، و اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، و آنگاه گفت؛
«ای دو رفیق زندانیم، یکی از شما به آقای خود شراب می نوشاند و اما
دیگری به دار آویخته می شود و پرندگان از مغز سرش می خورند.»
بعد از مدتی یکی از آنان آزاد شد و هنگامی که می خواست از آنجا خارج شود یوسف گفت؛
«مرا نزد آقای خود یاد کنید.»
و این جا بود که شیطان یاد پروردگار را برای لحظه ای هرچند کوتاه از ذهن یوسف زدود و همین امر موجب شد مدت بیشتری را در زندان سپری کند و خداوند برای او وحی فرستاد، که آیا ما نبودیم که به تو تعبیر خواب آموختیم؟
یوسف که به اشتباه خود پی برد، نزد خداوند توبه کرد و از خدا خواست تا از زندان نجاتش بخشد.
شبی فرعون مصر در خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می خورند. فرعون تمام کسانی را که به گونه ای تعبیر خواب می دانستند جمع کرد اما هیچ کدام نتوانستند خواب فرعون را تعبیر کنند. تا اینکه همان جوان ساعتی راجع به تعبیر خواب یوسف در زندان برای آنها گفت. فرعون عده ای را نزد یوسف در زندان فرستاد و از او در مورد خوابش پرسید؛ یوسف گفت؛
«هفت سال پی در پی می کارید و آنچه را که درو می کنید، جز اندکی که می خورید، همه را در خوشه اش بگذارید.»
هفت سال سخت خواهید داشت، هفت سال خشکسالی،
«بعد از آن سالی که در آن مردم به باران می رسند و در آن آب میوه می گیرند.»
فرستادگان با تعبیر خواب نزد فرعون بازگشتند، فرعون هنگامی که تعبیر خواب را
شنید گفت؛
«او را نزد من بیاورید. پس هنگامی که فرستاده شاه نزد یوسف آمد، یوسف گفت؛ نزد آقای خود برگرد و از او بپرس که حال زنانی که دست های خود را بریده اند چگونه است زیرا پروردگار من به نیرنگ آنان آگاه است.»
فرعون رو به زنان گفت؛
«وقتی از یوسف کام می خواستید چه منظور داشتید؟»
«زنان گفتند؛ منزه است خدا، ما گناهی بر او نمی دانیم، همسر عزیز گفت؛ اکنون حقیقت آشکار شد، من بودم که از او کام می خواستم. و بی شک یوسف از راستگویان می باشد.»
آنگاه عزیز مصر دستور آزادی یوسف را داد و وی را معتمد خویش ساخت و بر خزینه های ثروت و انبارهای گندم مصر مأمور ساخت و چون یوسف به خزانه داری مصر رسید دستور داد گندم ها را درون خوشه های خود حفظ کنند و با اندیشه و حکمتی که داشت، مصر را نه تنها از خشکسالی نجات داد بلکه سال اول خشکسالی گندم ها را با درهم و دینار فروخت. سال دوم گندم ها را در مقابل طلا و نقره و سال سوم در برابر چهارپایان و سال چهارم در برابر بردگان و کنیزان و سال پنجم با املاک و سال ششم با رودخانه ها و در سال آخر خشکسالی در برابر بندگی و غلامی خود خریداران به فروش می رسانید و بعد از آن تمام بندگان را آزاد کرد و اموال آنان را بازگرداند.
عزیز مصر بر هفتاد زبان مسلط بود و یوسف نیز با هر زبانی که او سخن می گفت پاسخش را می داد و این امر موجب تعجب عزیز مصر شد. در آن زمان یوسف سی سال داشت فاصله میان یوسف و پدرش در حدود هجده روز بود. در دوران خشکسالی مردم
دسته دسته به مصر می آمدند تا برای خود آذوقه فراهم کنند. یعقوب و فرزندانش که دچار خشکسالی شدند، تصمیم گرفتند که به طرف مصر حرکت کنند و گیاهان دارویی را برای فروش به مصر همراه خود بردند. از آن وقت یوسف خود بر خرید و فروش ها و معاملات شرکت می کرد.
هنگامی که برادران یوسف را دیدند او را نشناختند و هرگز فکر نمی کردند که او زنده باشد، ولی یوسف آنان را شناخت و در مورد پدرشان و خانواده پرسید و یکی از آنها گفت؛ که برادر کوچکی به نام بنیامین داریم. یوسف از آنان درخواست کرد که دفعه بعد که می آیند برادر کوچکشان بنیامین را به همراه بیاورند تا بار دیگر آذوقه آنها را فراهم کند و تمام کالای آنان را پنهانی در میان بار شتران آنها پنهان کرد.
چون فرزندان یعقوب خواستند که بار دیگر برای گرفتن آذوقه بیایند یعقوب راضی نشد که بنیامین را با آنان همراه کند چون بر آنها اعتماد نداشت چرا که بنیامین برادر تنی یوسف بود. با اصرار زیاد آنان، یعقوب راضی شد تا بنیامین هم همراه آنان برود به شرطی که او را حتما سالم بازگردانند.
پسران همگی کنعان را به سوی مصر ترک کردند. بنیامین در تمام طول راه با برادران هیچ صحبتی نکرد و حتی با آنان که وارد مصر شدند هم سفره نشد. یوسف متوجه این دوری بنیامین از برادرانش شد و پرسید؛ چرا از برادرانت دوری می کنی؟ بنیامین گفت؛ آنان برادرم یوسف را با خود بیرون بردند و وانمود کردند که گرگ او را خورده، در حالی که او را به قصد کشت در چاه انداختند. من نیز عهد کردم بعد از یوسف دیگر با آنها حرفی نزنم. یوسف گفت؛ آیا ازدواج کرده ای؟ گفت؛ بله چند پسر دارم و نام همه آنها برگرفته از یوسف برادرم می باشد. بنیامین یوسف را نشناخت زیرا که یوسف به مردی کامل تبدیل شده بود و با کودکی خود تفاوت داشت.
یوسف خود را به او معرفی کرد و از او خواست که نزدش بماند. بنیامین گفت؛ آنها با پدرم عهد کردند که مرا نزد او باز گردانند.
هنگامی که برادران شروع به حرکت کردند یکی از خواجه گان یوسف گفت؛ پیمانه غله که از طلا بود گُم شده و باید اثاثیه ها را بگردم. برادران گفتند که ما دزد نیستیم.
یوسف به آنجا آمد و گفت؛ سزای کسی که پیمانه در میان بار او باشد چیست؟
برادران گفتند: اگر آن را در میان ما پیدا کردی، می توانی او را زندانی کنی، آنگاه که در میان بارها شروع به جستجو کردند، غله در میان بار بنیامین پیدا شد و بدین ترتیب یوسف توانست بنیامین را نزد خود نگه دارد.
برادران اصرار کردند که یکی دیگر از آنها را گروگان بگیرد اما یوسف گفت؛ تنها کسی را نگه می داریم که پیمانه را دزدیده باشد. برادران خشمگین و مأیوس عزم رفتن کردند. اما یهودا یکی از برادران آنها گفت؛ هرگز بدون بنیامین به کنعان باز نخواهم گشت زیرا که به پدرش قول داده است. بنابراین برادران بدون یهودا به کنعان بازگشتند برادران نزد یعقوب رفتند و موضوع را به اطلاع او رساندند، یعقوب ناراحت گفت؛ همان کاری را که قلب های شما می خواست انجام شده، اما من باز هم صبر می کنم. فرزند عزیزم یوسف را از من جدا کردید و حال پسر دیگرم را…
یعقوب دیگر از فراق دوری یوسف توانی نداشت و از آنها خواست تا هم یوسف و هم بنیامین را نزد او باز گردانند. او مطمئن بود که یوسف زنده است زیرا در سحر هنگام مناجات با خداوند از ملک الموت مطلع گشت که یوسف زنده است، و آنان را برای پیدا کردن یوسف فرستاد.
بعد از مدتی عزیز مصر نامه ای برای یعقوب فرستاد که یوسف را سالها پیش خریداری کرده و بنیامین نیز به جرم دزدی نزد او می باشد. یعقوب غمگین گشت و در نامه ای به عزیز مصر نوشت و در آن از خود و پدرانش و یوسف صحبت کرد و او را به خداوند ابراهیم، اسحاق و یعقوب قسم داد تا فرزندانش را به او بازگرداند.
وقتی نامه یعقوب بدست یوسف رسید، بسیار گریه کرد و رو به برادرانش گفت؛ آیا شما بر کارهای خود آگاهید، آیا می دانید با یوسف و برادرش چه کردید؟ آنها با حیرت به یوسف نگاه کردند و یوسف تبسمی نمود و دندانهای مثل مرواریدش آشکار شد، و تاج خود را از سر برداشت، برادران او را شناختند و پرسیدند، آیا تو یوسفی؟ گفت؛ بله! خداوند بر من منت نهاد تا زنده بمانم.
بوی پیراهن یوسف و دیدار یوسف با یعقوب
برادران به گناه خود اعتراف کردند و از او خواستند تا آنها را ببخشد، یوسف گناه آنان را بخشید و از آنها خواست تا هرچه زودتر پیراهنش را نزد یعقوب به کنعان ببرند. هنگامی که پیراهن را نزد یعقوب بردند، او پیراهن را بر دیدگانش مالید و بینایی خود را باز یافت.
مدتی گذشت و این بار یعقوب خود به همراه پسرانش عازم مصر شد. هنگامی که یعقوب و پسرانش به دربار یوسف رسیدند، یوسف را دیدند که بر تختی بزرگ نشسته و تاجی بر سر دارد، یوسف با دیدن پدرش از جا بلند شد، یعقوب و همه پسرانش در برابر یوسف به سجده افتادند. سجده آنان به مانند سجده فرشتگان بر آدم به جهت فرمان الهی و سلامی خاص بود. در این جا یوسف از جای برخاست و رو به پدر گفت؛
«ای پدر این است تعبیر خواب پیشین من، به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان کرد، مرا از زندان خارج ساخت، شما را از بیابان کنعان به مصر آورد. پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم فساد کرد که خدای من لطف و کرَمَش به آنچه مشیت او تعلق گیرد شامل می شود و بی گمان پروردگار من دانای حکیم است».
یوسف پدر و مادرش را کنار خود نشاند و گفت؛
«پروردگارا! تو به من سلطنت و عزت دادی و از تعبیر خوابها به من آموختی. ای پدید آورنده آسمانها و زمین، تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما.»
عزیز مصر در همان سالهای خشکسالی مرد. و زلیخا تبدیل به زنی رنجور و بیمار شد. به پیشنهاد عده ای، روزی بر سر راه یوسف قرار گرفت. هنگامی که مرکب پادشاهی یوسف به نزدیک او رسید، گفت؛ سپاس خداوندی را که پادشاهان را به خاطر گناه به بندگی می کشاند و بندگان را به جهت اطاعت خویش به پادشاهی می رساند.
یوسف زلیخا را شناخت و تمام آزارها و توطئه های او را به یادش آورد. زلیخا گفت؛ ای پیامبر خدا، مرا سرزنش نکن که من به چند چیز مبتلا بودم. یکی عشق والای تو، که عشق تو دل مرا شکافته و مرا شیفته تو ساخت. خداوند مخلوقی به زیبایی تو نیافریده است و زیبایی تو مرا دیوانه کرد. دوم ثروت و جمال من بود. من به خاطر تو از همه مردم کناره گرفتم و به هیچ چیز جز تو فکر نکردم. تو زیباترین انسان روی زمین هستی. یوسف گفت؛ پس اگر دیده ات بر پیامبری به نام محمّد صلی الله علیه و آله که بعدها به رسالت می رسد. بیافتد چه خواهی کرد؟ زلیخا گفت؛ از همین حالا محبت او در دل من جای گرفت.
خداوند به یوسف وحی فرستاد که هرکس را که محبت پیامبرم در دلش باشد دوست می دارم. یوسف از زلیخا پرسید؛ چه حاجتی داری؟ گفت؛ می خواهم باز جوان گردم. با دعای یوسف زلیخا دوباره به زنی جوان و زیبا تبدیل شد و به امر الهی به ازدواج یوسف درآمد.
یعقوب در مصر دو سال کنار یوسف زندگی کرد و آنگاه در سن 140 و یا 147 سالگی قبض روح شد. جنازه یعقوب توسط یوسف به بیت المقدس منتقل شد و در آنجا به خاک سپرده شد. یعقوب نیز یکی از بکائین است، او در فراق یوسف روزهای بی شماری را گریه کرد. یوسف نیز در فراق پدر بسیار گریه کرد. به طوری که در زندان، زندانیان را با گریه هایش آزار می داد و آنها با هم
توافق کردند که یوسف روزی گریه کند و روز دیگر آرام باشد. تا زندانیان دیگر استراحت کنند.
یوسف پیامبری با عدالت و مهربان بود و بسیار با انصاف بود. یوسف هنگامی که فوت کرد و در سنّ «120 سالگی»در میان تابوتی از مرمر قرار گرفت و در اعماق رود نیل مدفون گشت. مردم مصر که یوسف را در زمان حیاتش بسیار پربرکت و مهربان می دیدند، هر یک مصمم شدند که او را در منطقه خود به خاک بسپارند. اما در نهایت تصمیم بر این شد که او را در میان آبهای نیل دفن کنند، تا آبی که از روی تابوت او می گذرد. سرزمین های آنها را پر برکت و حاصل خیز کند. تابوت او در میان نیل قرار داشت تا هنگامی که موسی به هنگام خروج از مصر و گذشتن از آنجا، او را به همراه خویش برد.
منبع :حوزه
گرداوری :نماگرد
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
وب سایت
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
سلام من خواب دیدم یک شاهین منو گرفته مانع حرکت من شده یک عقا…
من خواب دیدم که برادرم با تراکتور ما کار میکرد که ناگهان ترا…
عالی…
درخواب دیدم یک خانه ی خیلی زیبا و لوکس و همچنین بزرگ زندگی م…
سلام من خواب دیدم که داخل خونه یکی از اسکیمو ها هستم و یک اس…
سلام من خواب دیدم یک شاهین منو گرفته مانع حرکت من شده یک عقا…
من خواب دیدم که برادرم با تراکتور ما کار میکرد که ناگهان ترا…
عالی…
درخواب دیدم یک خانه ی خیلی زیبا و لوکس و همچنین بزرگ زندگی م…
همانگونه که قبلاً گفتیم یوسف دوازدهمین فرزند حضرت یعقوب و از همه فرزندان کوچک تر، زیباتر، شایسته تر، و عزیزتر بوده است و چون بسیار راستگو بود لقب «یوسف صدّیق» گرفته بود. البته یوسف و بنیامین از راحیل و یعقوب بوده اند، راحیل مادر یوسف و بنیامین بود که در آن هنگام از دنیا رفته بود.
داستان حضرت یوسف این گونه آغاز می شود که یعقوب و خانواده اش هنگامی که وارد مصر شدند، حدود هفتاد و سه نفر بودند. عادت یعقوب اینگونه بود که هر روز قوچی را قربانی می کرد و آن را صدقه می داد. شبی به هنگام افطار فقیری روزه دار به نام (ذمیال) به در خانه او آمد و از اهل خانه یعقوب درخواست غذا نمود و گفت که گرسنه و فقیر هستم، ولی اهل خانه حرفش را باور نکرده و او را دست خالی از درِ خانه راندند.
ذمیال آن شب را با گرسنگی و با حمد خداوند به صبح رساند. در حالی یعقوب و فرزندانش با شکم سیر به خواب رفتند. صبح فردا خداوند به یعقوب وحی فرستاد که ای یعقوب بر بنده مؤمن من رحم نکردی و او را در حالی که گرسنه و روزه دار بود از در خانه ات راندی، اینک تو و فرزندانت باید مجازات شوید و بدان که بلاء من، اولیاء را زودتر از دشمنانم فرا می گیرد و رویای یوسف درست در همان شب اتفاق افتاد.
یوسف در آن هنگام نُه سال داشت.(1) صبح شد و یوسف از خواب برخواست و با چهره ای خندان و شاداب به سوی پدر شتافت و گفت؛
«ای پدر، من در خواب یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم، که همه آنها بر من سجده می کردند.»(2)داستان زندگی یوسف پیامبر
یعقوب گفت؛ ای پسر خوابت را برای برادرانت بازگو نکن که برای تو نیرنگی می اندیشند.(1) این خوابی که دیده ای از رویای صادقه است و برتری تو را که من پیش بینی می کردم تائید می کند. این خواب بشارتی است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود، نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت.(2)
نام ستارگانی که بر یوسف سجده کردند (طارق، خوبان، ذیال، ذوالکتفین، ثاب، قابس، عموران، فیلق، مصبح، صبوح، غروب، ضیاء، نور) بودند.(3)
بالاخره، برادران بزرگتر از رؤیای شگفت انگیز یوسف باخبر شدند و آتش بغض و دشمنی در دل و جانشان شعله ورتر گردید. برادران کینه به دل افکندند و می گفتند؛ چرا یوسف از ما نزد پدر دوست داشتنی تر است(4) و پدر همه مهر و محبّت خود را صرف این کودک می کند و چرا نباید به ما توجهی داشته باشد؟ این خیالات تا آنجا در ذهنشان قوّت گرفت که تصمیم گرفتند یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که یا یوسف را بکشند و یا به هر شکلی که شده او را نابود کنند.
0
دیدگاهتان را بنویسید