داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه
داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

زال و سیمرغ را در کتاب ادبیات دوران مدرسه خوانده ایم. این داستان در شاهنامه فرودوسی جای دارد. شاهنامه فردوسی یکی از معروف ترین آثار ایرانی است که در سراسر جهان شناخته شده است. یکی از دلایل جذابیت شاهنامه، داستان های زیبای آن است، که داستان زال و سیمرغ هم مستثنا از این قضیه نیست. آسمونی در این مقاله داستان زال و سیمرغ شاهنامه را برای شما عزیزان منتشر می کند.

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد.ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را مثل جوجه ھای خود بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی براسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.

او پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده. جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد.

اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی می رسانم. من دل به تو بسته ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم. تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد. سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام برزمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند. و ھمه باھم راھی ایرانشھر و به دیدن منوچھر رفتند.

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد. سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا بنام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد ازمدتھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت میکند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد.

سالی گذشت و ھنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد. ھرچند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد رودابه لاغرتر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید. رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواھد مرد. پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از ھوش رفت.

زال ناگھان بیاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد. لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال بر زمین نشست. سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی ھوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیھوش شود. با خنجری بُران پھلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند و گیاھی را با شیر و مشک کوفته در سایه خنک کرده و بر زخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.

پس آن پیکر رستم شیر خوار

ببردند نزدیک سام سوار

کودک که بدنیا آمد او را رستم نام نھادند. نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند.

محتوا و مقالات پروفایل عمومی آسمونی توسط جمعی از همکاران دپارتمان های مختلف آسمونی نگارش و ویراستاری می شود، و بیشتر حول و محور موضوعات عمومی و روزانه می باشد

instagram.com/asemooniportal

3 هفته پیش

بسیار عالی بود قصه‌ی زال و سیمرغ من در یک کتاب این قصه را خواندم و الان دوباره هم از اینجا خواندم . ممنون

2 ماه پیش

خیلی عالی بود و خیلی طولانی

4 ماه پیش

خوب بود من برای روان خوانی مدرسه شرکت کردم و فیلم باید ۷ دقیقه ای باشه فکر کنم بتونم این داستان قشنگ را بخوانم.

6 ماه پیش

امسال در جشنواره تاتر فجر نمایشی بر اساس داستان زال به اجرا در می اید. نمایش داستان زال به کارگردانی آتنا پاتایو تووا از کشور بلغارستان

6 ماه پیش

وای که داستان زال و سیمرغ چقد قشنگه / تشکر از سایت آسمونی

10 ماه پیش

Perfect

2 سال پیش

خیلی خوب بود

2 سال پیش

بسیار عالی بود هر چند که در کتابمان خوانده بودیم،ولی با خواندن این داستان،بیشتر پی بردم که پدر و مادر های ما چقدر مهربان هستندو…..
با تشکر از نویسنده ی این داستان.باز هم می گویم،بسیار عالی بود.

کلیه حقوق مادی و معنوی متعلق به شرکت درگاه داده آسمان می باشد، باز نشر مطالب با ذکر منبع و لینک آسمونی Asemooni.com مجاز است

‘);

mywindow.document.close(); // necessary for IE >= 10
mywindow.focus(); // necessary for IE >= 10*/

// mywindow.print();
// mywindow.close();

return true;
}
$(document).on(‘click’, ‘.hdl-sharepost-link.print’, function(){
var content = $(“#hdl-content”).html();
var title = $(“#hdl-title”).html();
PrintElem(content, title);
});
$(document).on(‘click’, ‘.do-copy’, function(){
var val = $(this).attr(‘data-value’);
var $temp = $(“”);
$(“body”).append($temp);
$temp.val(val).select();
document.execCommand(“copy”);
$temp.remove();
});
$(document).on(‘click’, ‘.show-remain-of-comments’, function(){
var content = $(this).parent().attr(‘data-content’);
$(this).parent().html(content);
});
var persianNumbers = [‘۰’, ‘۱’, ‘۲’, ‘۳’, ‘۴’, ‘۵’, ‘۶’, ‘۷’, ‘۸’, ‘۹’],
numberToPersian = function (str)
{
if(typeof str === ‘string’)
{
for(var i=0; i= limit) {
val.value = val.value.substring(0, limit);
$(‘#’+counter_id).text(limit+” واژه وارد شده است.”);
} else {
var remain = limit – len;
$(‘#’+counter_id).text(remain+” واژه مانده”);
}
};
$(document).on(‘click’, ‘.question-row’, function() {
$(‘.answer-row’).each(function(){
if( !$(this).hasClass(‘hide’) ) {
$(this).slideUp(500, function(){
$(this).addClass(‘hide’).removeAttr(‘style’);
});
}
});
$(this).parent().find(‘.answer-row’).hide().removeClass(‘hide’).slideDown(500);
});
if ( $(‘#hdl-carousel-popular’).length ) {
var hdlCrslSelectedBox = $(‘#hdl-carousel-popular’).flickity({
rightToLeft: true,
cellAlign: ‘right’,
contain: true,
pageDots: false,
autoPlay: true,
selectedAttraction: 0.01,
friction: 0.15,
freeScroll: true,
cellSelector: ‘.hdl-crsl-cell’,
on: {
pointerUp: function( event, pointer ) {
hdlCrslSelectedBox.flickity(‘playPlayer’);
}
}
});
}
var hdlCrslCategories = $(‘#hdl-carousel-categories’).flickity({
rightToLeft: true,
cellAlign: ‘right’,
contain: true,
pageDots: false,
autoPlay: true,
selectedAttraction: 0.01,
friction: 0.15,
freeScroll: true,
cellSelector: ‘.hdl-crsl-cats-cell’,
on: {
pointerUp: function( event, pointer ) {
hdlCrslCategories.flickity(‘playPlayer’);
}
}
});

$(document).ready(function () {
let p = $( “#respond” ).first();
$(“#insert-comment”).on(‘click’, function () {
// console.log(p);
$(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
});
$(“#hdl-insert-comment, #hdl-single-post-header-insert-comment, #hdl-add-your-comment”).on(‘click’, function (e) {
e.preventDefault();
$(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
return false;
});
$(“#hdl-single-post-header-show-new-comment”).on(‘click’, function(e) {
e.preventDefault();
$([document.documentElement, document.body]).animate({
scrollTop: $(“#hdl-add-your-comment”).offset().top
}, 1000);
});
$(“#hdl-more-tags”).on(‘click’, function (e) {
e.preventDefault();
$(this).remove();
$(‘.hdl-post-footer-tag’).removeClass(‘hdl-hidden’);
return false;
});
// if ( $(‘.alert’).length ) {
// setTimeout(function() {
// $(“html , body”).animate({scrollTop: p[0].offsetTop + 150}, 800);
// }, 500);
// }
});

$(document).ready(function () {
$( “#active” ).prev().addClass(“prev”);
$( “#active” ).next().addClass(“next”);
});

$(document).ready(function () {
$( “.btn-refresh” ).click(function () {
$.ajax({
method:’GET’,
url: “https://asemooni.com/comments/refresh-captcha”,
success: function (data) {
$(‘.captcha span’).html(data);
}
});
});
});

$(document).ready(function() {

// var images = $(“.entry-content”).find(‘img’);
// var title = ”;
// var width = ‘fit-content’;
// $.each(images, function(){
// title = $(this).attr(‘title’);
// width = $(this).attr(‘width’);
// width = typeof width !== ‘undefined’ && width !== false ? width+”px” : ‘fit-content’;
// if( typeof title !== ‘undefined’ && title !== false ) {
// $(‘

‘+title+’

‘).insertAfter($(this));
// }
// });

$(document).on(‘click’, ‘.hdl-subjects-toggle-txt’, function() {
var subjectList = $(this).parents(‘.hdl-subjects’).first().find(‘ul’).first();
$(this).html($(this).html() == ‘بستن’ ? ‘باز کردن’ : ‘بستن’);
subjectList.slideToggle();
});
const Toast = Swal.mixin({
toast: true,
customClass: {
container : ‘swal-support-rtl’
},
showConfirmButton: false,
timer: 3000,
timerProgressBar: true,
position: ‘top’,
didOpen: (toast) => {
toast.addEventListener(‘mouseenter’, Swal.stopTimer);
toast.addEventListener(‘mouseleave’, Swal.resumeTimer);
}
});

$(document).on(‘click’, ‘#hdl-submit-reason’, function(){
var post = $(‘.hdl-col-likes-holder’).attr(‘data-post’);
var option = $(‘input[name=”reason”]:checked’).val();
var description = $(‘#hdl-reason-desc’).css(‘display’) == ‘block’ ? $(‘textarea[name=”hdl-reason-desc”]’).val() : ”;
$(this).attr(‘disabled’, ‘disabled’).html(”);
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/dislike’,
method: ‘POST’,
data: {post:post, option:option, description:description},
success: function (response) {
$(‘.hdl-colbtn-dislikes’).addClass(‘active’);
$(‘.hdl-colbtn’).addClass(‘no-action’);
$(‘#likes-count’).html(response.likes);
$(‘#dislikes-count’).html(response.dislikes);
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این مطلب با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function (err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
}
});
});

$(document).on(‘change’, ‘input[name=”reason”]’, function() {
if( $(this).val() == 10 ) {
$(‘#hdl-reason-desc’).slideDown();
} else {
$(‘#hdl-reason-desc’).slideUp();
}
});
$(document).on(‘click’, ‘.hdl-colbtn-likes:not(.no-action)’, function() {
var post = $(‘.hdl-col-likes-holder’).attr(‘data-post’);
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/like’,
method: ‘POST’,
data: {post:post},
success: function (response) {
$(‘.hdl-colbtn-likes’).addClass(‘active’);
$(‘.hdl-colbtn’).addClass(‘no-action’);
$(‘#likes-count’).html(response.likes);
$(‘#dislikes-count’).html(response.dislikes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این مطلب با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function (err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
});

$(document).on(‘click’, ‘.hdl-colbtn-dislikes:not(.no-action)’, function() {
$(‘#hdl-reason-box’).fadeIn();
});
$(document).on(‘click’, ‘#hdl-cancel-reason’, function() {
$(‘#hdl-reason-box’).fadeOut();
});

$(document).on(‘click’, ‘.comment-like:not(.not-allowed)’, function(){
var comment = $(this).data(‘comment’);
var post = $(this).data(‘post’);
var parentReply = $(this).parent();
if ( post && comment ) {
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/comment/like’,
method: ‘POST’,
data: {comment:comment, post:post},
success: function(response) {
parentReply.find(‘.comment-like, .comment-dislike’).addClass(‘not-allowed’);
parentReply.find(‘.comment-like .comment-like-value’).html(response.likes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این نظر با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function(err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
} else {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: شما قبلاً به این نظر امتیاز داده اید!’
});
}

});

$(document).on(‘click’, ‘.comment-dislike:not(.not-allowed)’, function(){
var comment = $(this).data(‘comment’);
var post = $(this).data(‘post’);
var parentReply = $(this).parent();
if ( post && comment ) {
$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/comment/dislike’,
method: ‘POST’,
data: {comment:comment, post:post},
success: function(response) {
parentReply.find(‘.comment-like, .comment-dislike’).addClass(‘not-allowed’);
parentReply.find(‘.comment-dislike .comment-dislike-value’).html(response.dislikes);
Toast.fire({
icon: ‘success’,
title: ‘بازخورد شما برای این نظر با موفقیت ثبت شد.’
});
},
error: function(err) {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: بازخورد شما ثبت نشد!’
});
}
});
} else {
Toast.fire({
icon: ‘error’,
title: ‘خطا: شما قبلاً به این نظر امتیاز داده اید!’
});
}
});

$(document).on(‘click’, ‘#load-more-comments’, function() {
var from = parseInt($(this).attr(‘data-from’));
var post = $(this).attr(‘data-post’);

$.ajaxSetup({
headers: {
‘X-CSRF-TOKEN’: $(‘meta[name=”csrf-token”]’).attr(‘content’)
}
});
$.ajax({
url: ‘/post/load-more-comments’,
method: ‘POST’,
data: {post:post, from:from},
success: function (response) {
if ( response.count > 0 ) {
$(‘#load-more-comments’).attr(‘data-from’, from + response.count);
$(‘.comments-list’).append(response.output);
}
if ( response.count

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

ثبت نام سهام عدالت برای کودکان + جزییات کامل ثبت نام نوزادان

آدرس هیئت بنی فاطمه | ادرس هیئت سید مجید بنی فاطمه ریحانه الحسین تهران

متن تبریک کنکور | متن تبریک قبولی در کنکور سراسری

دانلود قسمت ۱۲ سریال یاغی ( قسمت دوازدهم 12 یاغی ) نسخه کامل

50 فیلم برتر رمانتیک و عاشقانه 2018 تا 2022

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

متن نوحه های محرم

عکس تولد مرداد ماهی

متن انگیزشی کوتاه دخترانه

خانه » 💥 سرگرمی » متن داستان زال و سیمرغ شاهنامه

شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی یمی از مشخصه های کشور ایران در سراسر جهان است. گهر در این بخش متن داستان زال و سیمرغ شاهنامه را منتشر می کند.

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود.سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد.جائیکه سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد.ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را مثل جوجه ھای خود بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی براسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده است.

سام پس از نیایش با گروھی به بسوی کوه البرز رفت.سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده اند.سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی اورا برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد.

اشک از دیدگان فرو ریخت و بزبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تورا تنھا نخواھم گذارد و تورا به پادشاھی می رسانم.من دل به تو بسته ام برای آنکه ھمیشه با توباشم تعدادی از پر خود را بتو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.سیمرغ دل دستان را رام کرد و اورا برپشت گرفت و نزدیک سام برزمین نشست.قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند.و ھمه باھم راھی ایرانشھر و به دیدن منوچھر رفتند.

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان ( زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج وتخت و کلید گنج را به زال سپرد وبعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد.مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا بنام رودابه داشت.زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود.بعد ازمدتھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب،

بالاخره زال به دیدارمنوچھر رفته بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر بااین

وصلت موافقت میکند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد.

سالی گذشت و ھنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد.ھرچند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد رودابه لاغرتر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید. رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواھد مرد.پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از ھوش رفت.

زال ناگھان بیاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد.لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال برزمین نشست.سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی ھوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیھوش شود.با خنجری بُراّن پھلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند و گیاھی را با شیر و مشک کوفته در سایه خنک کرده و برزخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.

کودک که بدنیا آمد او را رستم نام نھادند.نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند.

پس آن پیکر رستم شیر خوار

ببردند نزدیک سام سوار

چندین دایه به رستم شیر میدادند اما کودک ھرگز سیری نداشت.به ناچار از شیرش باز گرفتند و غذایش نان و گوشت شد.در ھشت سالگی کودکی بمانند خود سام شده بود.

روزی زال رستم را بخواست و گفت بھتر است دوستانی از مردم گردن فراز برگزینی و آماده باشی که در آینده حکومت را بتو واگذارم. این بگفت و زال به شبستان خود رفت و رستم ھم به خوابگاه خود.پاسی از شب گذشته بود که پیل سفیدی از بند رھا شده بود و ھمه از جلوی راه پیل فرار میکردند.رستم گرز سام را در دست گرفت ولی بزرگان ایوان راه را بر اوبستند چه او ھنوز کودکی بیش نبود.ولی رستم بایک ضربه نگھبان را بیھوش کرده وبرسر راه پیل سپید ایستاد.

چون پیل رسید، خرطومش را بلند کرد ولی رستم آنچنان بر سرش کوفت که پیل نقش زمین شد.روز بعد زال گفت:دریغ از آن پیل که در جنگھای زیادی مرا یار بود.زال رستم را نصیحت کرد که بر خود غره مشو وپیش از آنکه آوازه پھلوانی تو بجائی برسد سپاھی بردار و به کوه سپند برو و تازیان را به خونخواھی نریمان ( پدر سام)تنبیه کن.رستم با لباس بازرگان و با یک کاروان بار نمک به آن دژ وارد شد و بعد از فروش نمکھا روانه ایوان فرمانده دژ گردید و ھرکس سر راه بود از میان برداشت.رستم دژ را جستحو کرد ودید در میان آن دژ خانه ای از سنگ خارا ساخته اند که دری آھنی دارد.در را با گرز سام درھم کوبید و وارد

خانه شد و در کمال شگفتی گنجینه ای از طلا دید.نامه ای به زال نوشت و بفرمان او گنجینه را از دژ خارج کرده و دژ را آتش زد که بعداً به دست دشمن نیافتد.

زال فرمان داد نامه ای به سام سوار نوشته و بنگارند که کشندگان نریمان را رستم بخون خواھی از میان برد و ھدایای فراوانی برای سام فرستادند.سام خوشحال و رستم را مورد لطف قرار داد.

منوچھر بعد از یکصد و بیست سال از مرگ خود آگاھی یافت.او نوذر را نصیحت فراوان کرد و به او گفت:

آنچه فریدون گفت ھمان کردم.

جھان را از بدکاران پاک کردم،

شھر ھا ساختم و اکنون پس از آن ھمه رنج حکومت را بتو می سپارم و نصیحت میکنم جز نیکی با خلق خدا کاری مکن و بدان که قانون خدا در جھان تازه خواھد شد.دیری نمی گذرد که مردی بنام موسی پیامبر خواھد شد.

مبادا با او کینه ورزی کنی.اگر به تو دین را تبلیغ کردند قبول کن چه آن دین، دین یزدان است.

فرزند پشنگ دشمن تو خواھد شد و تورانیان کار را برتو تنگ خواھند کرد.چون کار بسختی رسید از سام و زال کمک بگیر.

منوچھر بدون ھیچگونه بیماری و درد و آزاری ، دوچشم کیانی بھم بر نھاد و آھی سرد ازسینه اش بیرون شد.

چوسوک پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی بر فراشت

چون نوذر به شاھی رسید یکباره آئین منوچھر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد.مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید.نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست. سام سپاھی عظیم آراست و دومنزل یکی خود را به نوذر رسانید.مردم از سام استقبال کرده و خواستند سام خود بر تخت نشیند.

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کی پسندد زمن روزگار

حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته من او را نصیحت میکنم و براه راست باز خواھم آورد.

کسانی که مرگ منوچھر را به پشنگ در توران زمین خبر دادند، بعداً داستانھای نامردمی نوذر را نیز برایش تعریف کردند.پشنگ به فکر فتح ایران افتاد و یکی از خویشانش بنام گرسیوز را سپھدار کرده و گلباد را آماده جنگ کرد و به فرزندش جھان پھلوان افراسیاب گفت:منوچھر سلم و تور را کشت و کین آنھا را تو برعھده داری.ولی اغریث، فرزند دیگر پشنگ، به آنھا خاطر نشان کرد که سام سپھبد سپاه ایران است و گرشاسب خود برای سرزمینی کافی است و قارن کاوه در رزم ھمتا ندارد.

سپاه تورانیان برآمده از ترکان و چین به نزدیک جیحون رسید.سپاه نوذر بفرماندھی قارن در کنار جیحون اردو زدند. افراسیاب در سرزمین آرمنان ( ارمنیان)سی ھزار جنگجو را برگزیده و به شماساس و خزروان سپرد که به زابلستان بروند و دستان (زال)را ازمیان بردارند. آنھا در راه بودند که خبر رسید سام نریمان درگذشته و زال در کار دخمه کردن اوست.افراسیاب با سپاھی بزرگ در مقابل نوذر قرار گرفت.در جنگ تن به تن، بارمان فرزند افراسیاب، پھلوان

پیر ایرانی قباد را کشت و جنگ گروھی تا شب ادامه پیدا کرد.روز دوم به پیروزی افراسیاب منجر شد و نوذر، طوس و گستھم را بسوی پارس فرستاد تا خانواده اش را به کوه البرز ببرند.روز سوم سپاه افراسیاب بر نوذر چیره شد.

نیمه شب قارن سپاھی برداشت و به دژ سپید رفت.در راه بارمان در کمین او بود ولی قارن بسوی او تاخت و سر از بدنش جدا کرد و بسلامت روانه پارس شد و نوذر ھم به دنبال قارن روانه شد.ولی سپاه افراسیاب در برابر ایشان قرار گرفت نوذر اسیر افراسیاب شد.در راه پارس قارن به نرمی پیش میرفت و سپاه توران به سرداری ویسه به دنبال او و بالاخره بھم رسیدند.سرانجام قارن بر ویسه پیروز شد و ویسه به چالاکی از برابر ایرانیان گریخت تا خود را به افراسیاب رسانید. سپاه شماساس و خزروان که به زابلستان رسید مھراب کابلی فرستاده چرب زبانی را نزد شماساس فرستاد و گفت که من از نژاد ضحاک ھستم و از ترس دختر به زال داده ام و اکنون که زال برای دخمه کردن سام رفته امیدوارم او را دیگر نبینم و از افراسیاب مھلت بگیر تا یکی شویم.شماساس رام شد و مھلت داد و درخاک

زابلستان متوقف شد.مھراب سواری چالاک نزد دستان فرستاد و داستان را شرح داد. دستان چون پیام مھراب کابلی را شنید با سپاھی روانه زابلستان شد و چون بھم رسیدند زال شبانه چند تیر به سوی لشکر شماساس و چادر او انداخت و فردا زال خزروان و گلباد را کشت ولی شماساس فرار کرد.شماساس در حال فرار به سپاه قارن رسید و دولشکر درگیر شدند.شماساس بازھم لشکر توران را به کشتن داد و با چند مرد از میدان گریخته و بسوی توران رفت.

این اخبار که به افراسیاب رسید دستور داد نوذر را آوردند بعد از توھین و ناسزا شمشیر خواست و بزد گردن نوذر تاجدار.سپس فرمان داد تا تمام بندیان ایرانی را بکشتند ولی اغریرث اورا از این کار برحذر داشت ولی افراسیاب فرمان داد اسیران را زنجیر بر گردن بسوی ساری حرکت دھند و در پی آن فرمان، لشکر توران بسوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند.عاقبت افراسیاب در ایران بر تخت نشست.

متن تبریک کنکور | متن تبریک قبولی در کنکور سراسری

عکس تولد مرداد ماهی

متن انگیزشی کوتاه دخترانه

عکس محرمی برای پروفایل

mymoviz آدرس جدید

پیام تبریک ازدواج روی کارت هدیه

متن تبریک عید غدیر خم 1401

تبریک روز سید ها | متن تبریک عید غدیر روز سیدها

متن تبریک عید قربان 1401

عکس پروفایل دخترونه ( 60 تصویر دخترانه برای پروفایل)

متن تبریک کنکور | متن تبریک قبولی در کنک …

دانلود قسمت ۱۲ سریال یاغی ( قسمت دوازدهم …

قیمت روز گوشی موبایل ۱۳ مرداد ۱۴۰۱ ، قیم …

چگونه در برخورد اول بهترین تاثیر را روی …

دانلود قسمت ۱۷ سریال نوبت لیلی ( قسمت هف …

باران کوثری در نقش پروین اعتصامی + جزئیا …

عکس تولد مرداد ماهی

متن انگیزشی کوتاه دخترانه …

50 فیلم برتر رمانتیک و عاشقانه 2018 تا 2 …

زمان پخش سریال شب دهم از شبکه یک …

عکس محرمی برای پروفایل …

شهره لرستانی تغییر جنسیت و تغییر نام داد …

عکسهای عروسی آناشید حسینی با دکتر چلبیان …

زمان پخش و تکرار سریال گاندو شبکه سه …

دانلود قسمت ۱ سریال شبکه مخفی زنان ( قسم …

دانلود قسمت ۳ پشت صحنه جوکر فصل هشتم قسم …

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

50 فیلم برتر رمانتیک و عاشقانه 2018 تا 2 …

متن نوحه های محرم

عکس تولد مرداد ماهی

متن انگیزشی کوتاه دخترانه …

دانلود قسمت ۱۲ سریال یاغی ( قسمت دوازدهم …

متن روضه شب ششم محرم حضرت قاسم (فوق العا …

عکسهای جدید الناز شاکردوست در اکران مردم …

عکس تولد مرداد ماهی

متن انگیزشی کوتاه دخترانه …

50 فیلم برتر رمانتیک و عاشقانه 2018 تا 2 …


سيمرغ و زال

سام نريمان، امير
زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و
خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با
موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد
كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل
بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه
از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين
كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها
همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و
نبايد دلرا غمگين كني .

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه


 

سام از تختش فرود
آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي
تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش
همچون برف بود .

وقتي فرزند را
اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به
آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه
اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر
بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و
با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را
با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .


 



 

دستور داد كه كودك
را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ،
همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و
برگشتند .

آن طفل بيچاره كه
تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده
بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز
بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني
گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه
هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار
بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه
او بود .

خداوند مهر كودك
را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان
فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و
آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر
كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين
خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .


 


 


 

خواب ديدن سام


 

شبي سام خواب ديد
كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه
فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش
را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي
زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را
سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي
كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان
را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك
بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه
يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از
سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به
جستجوي فرزندت باش .


 

سام تصميم گرفت
فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از
كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش
مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام
آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا
شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد
مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است
و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون
خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .


 

سام هراسان از
خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب
ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه
بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .


 

 


صفحه 1 _

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان
 > 
قصه   >

كتابخانه
نوجوان

قصه سيمرغ و زال

 

 


    

طراحي
صفحات توسط
سايت
كودكان دات
او آر جي
 ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

جستجو

سام، فرزند نریمان، قویترین مرد جهان، سال‌هاست که در انتظار پسری هست تا پس از او بر زابلستان حکمرانی کند. همسرش پسری می‌آورد. اما سپید مو. با دیدن فرزند سپید مویش. سام عقل از کف می‌دهد و او “فرزندی شیطانی” می‌خواند و فرمان می‌دهد به دور کردن پسر چنان‌که هیچ‌کس نتواند او را دیدن. سیمرغ خردمند کودک معصوم را بر بلندای کوه البرز می‌یابد. او را بزرگ می‌کند و از او جوانی قدرتمند میسازد.


خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید. از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگ سخت برداشت و به سوی آشیانه‌اش پرواز کرد تا او را به بچه‌هایش نشان بدهد.

بچه سیمرغ‌های گرسنه، چشم به راه بودند تا مادر برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بی‌تابی می‌کردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغ‌ها به خیال شکار پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد: «فرزندان من، چه می‌کنید؟ این کودک بی‌گناه را ببینید. من او را گرسنه و بی‌پناه بر تخته سنگی تنها یافتم. دل من بر او سوخت. به این نوزاد بی‌گناه که رنگ سپید را از سیاه نمی‌شناسد، چه ستمی روا داشته‌اند! نه مادری، نه دایه‌ای؛ و نه گهواره و بستری. کاش مادرش پلنگ بود و نه آدمیزاد که پلنگ هم بچه‌اش را تنها و بی پناه رها نمی‌کند!»…

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه


دریافت کتاب Downloads-icon

20 اردیبهشت 1400
داستان مصور نوجوان

نظر بدهید
846 بازدید

کتاب داستان مصور نوجوانان

زال و سیمرغ

به روایت م. آزاد از متن شاهنامه‌ی فردوسی

به نام خدا

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

سام، پسر نریمان، جهان‌پهلوان بود – پهلوان هفت‌کشور. خاندان سام همه از پهلوانان بودند؛ جهان‌پهلوانان، جنگاورانی بودند توانا، و به دادگری و بخشش و بخشایش بر زابلستان فرمان می‌راندند؛ و زابلستان همان سیستان است.

فرمانروایی از پدران به پسران می‌رسید – پسرانی که، چون پدران، بلندبالا بودند و نیرومند و شایسته‌ی فرمانروایی.

و چنین بود که در هر دوران، به هنگام زادنِ نخستین فرزندِ هر جهان‌پهلوان، مردم زابلستان شادی‌ها می‌کردند و خبر به دیگر شهرهای ایران‌زمین می‌بردند. هفت روز و هفت شب همه‌ی شهرها را آذین می‌بستند – همه‌جا جشن بود و همه‌جا شادی؛ زیرا که فرزند جهان‌پهلوان، فرزند همه‌ی مردم بود؛ فرمانروای فردای زابلستان بود.

سامِ نریمان فرزندی نداشت؛ سال‌های سال از فرمانروایی سام گذشته بود و فرزندی نیاورده بود.

تورانیانِ دشمن، شادی‌ها می‌کردند؛ همه‌جا می‌گفتند که سام بی‌فرزند خواهد ماند و پس از او، نه دیگر نام و نشانی از خاندانش برجا خواهد ماند، و نه هرگز جهان‌پهلوانی از ایران‌زمین بر خواهد خاست!

این آرزوی بزرگ تورانیان بود و اندوه بزرگ ایرانیان.

مردم زابلستان، نگران و اندوهگین، دست به نیایش بردند و نیازها کردند تا آفریدگار، فرزندی به سامِ پهلوان ببخشد.

و سام نریمان -که از غم بی‌فرزندی دل‌آزرده بود – از شادی دشمنان و اندوه دوستان، رنج بسیار می‌برد؛ در نگاهِ یارانِ جهان‌پهلوان سخنی بود که بر لب نمی‌آوردند.

سرانجام موبد پیر با سام گفت:

– ای فرمانروای بزرگ، همسری دیگر بگُزین تا فرزندی بیاوری، و آرزوی همه‌ی ایرانیان را برآوری.

و سام اگر می‌خواست، می‌توانست شهزادگانِ هفت‌کشور را به همسری برگزیند؛ اما، جهان‌پهلوان، همسری داشت ماهروی و سیاه موی و بلندبالا؛ که تنها از او امید فرزند داشت و نیک می‌دانست که آن زنِ خورشید روی برومند، فرزندی برومند و خورشید روی خواهد آورد.

سرانجام روز بزرگ شادی فرارسید. جهان‌پهلوان از بانوی خود شنید که چشم‌به‌راه فرزندی است. از این مژده شادی‌ها کرد و به انتظار نشست.

روزها، در چشم سام، به آهستگی می‌گذشتند؛ و هر ماه – سالی می‌نمود. مادر و دایه‌ها، از ماه‌ها پیش، برای کودک، جامه‌های دیبا دوخته، و گهواره‌ای شاهانه پرداخته بودند. زنان شبستان سام – دایه‌ی پیر، دایه‌های جوان و خدمتکاران – شادمانه و آرزومند، همه چشم‌انتظار بودند و گوش‌به‌زنگ؛ تا زودتر از دیگران مژده‌ی زادنِ فرزند را به جهان‌پهلوان برسانند و مژدگانی بستانند.

دایه‌ی پیر به شادی می‌گفت: بانوی من، پهلوان‌بچه‌ای در شکم دارد!

و دیگر زنان نجوا می‌کردند که همسر جهان‌پهلوان، دو کودک خواهد آورد!

و مادر، تپش‌های یک قلب را احساس می‌کرد و جنبش‌های یک تن را؛ و هرروز سنگین‌تر می‌شد. تنش از این بار گران، آزار می‌دید. اما شاد بود که به‌زودی پهلوان‌بچه‌ای می‌زاید، و مایه‌ی شادمانی و سربلندی سام نریمان می‌شود.

نه ماه همچون نه سال گذشت و سرانجام، روز زادنِ فرزندِ جهان‌پهلوان نزدیک شد.

در شبستان، های و هوی‌ای بود و آیند و روَندی:

خدمتکاران در پشت در، گوش نشسته بودند و دایه‌ی پیر، گرم کار بود. هر ساعت، چون روزی گذشت – و ناگهان فریاد نوزاد در تالار پیچید. مادر، خسته اما خرسند، نجوا کرد؛

– پسر است؟

دایه‌ی پیر آهسته گفت:

– آری.

در صدایش شادی نبود، فریاد نبود.

و دایه‌ها و خدمتکاران، پشت درها جز نجوایی آرام نشنیدند. مادر به‌سوی گهواره خم شد، ناگهان ناله‌ای کرد و اشک بر گونه‌هایش نشست. دایه‌ی پیر می‌لرزید، و هفت زن بر گهواره خم شده بودند و زمزمه می‌کردند: سپیدموست، مثل پیران!

– سپیدمو و سیاه‌چشم، من نه مانند این کودک دیده‌ام، نه شنیده‌ام!

– اما… ببینید چه تنی دارد؛ نقره‌ی خام است؟

– و چه اندامی… چون پهلوانان!

دایه‌ی پیر گفت:

– درها را ببندید. کسی لب از لب باز نکند؛ هیچ‌کس با جهان‌پهلوان چیزی نگوید تا خوب اندیشه کنیم.

هفت روز با پنهان‌کاری و گفت‌وگو گذشت و هفت زن، درمانده و ناتوان بر گهواره خم شده بودند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه باید کرد. سرانجام دایه‌ی پیر گفت:

– چاره‌ای نیست؛ باید جهان‌پهلوان را آگاه کرد.

اما هیچ‌کس نپذیرفت که نزدیک سام برود و با او سخن بگوید. همه از خشم سام، بر جان خود بیم داشتند مگر دایه‌ی پیر که جهان‌دیده بود و دانا، و سام نریمان را نیک می‌شناخت. دایه‌ی پیر به نزد سام رفت. سام، خاموش و اندیشناک، بر تخت نشسته بود. دایه، نخست، او را درود و آفرین گفت:

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

– بر سام نریمان، درود! جهان‌پهلوان، فرخنده روز باد و دل‌شاد! بختش بیدار و دشمنانش خوار! ای فرمانروای بزرگ! شادباش که به آرزوی خود رسیدی: بانوی خورشید چهرِ جهان‌پهلوان پسری آورده است. پهلوان‌بچه‌ای شیردل که با همه‌ی کودکی، نشان از دلیری پدر دارد. زیباست و برومند، و در سراپای او، یک اندام زشت نیست. تنش مانند نقره‌ی پاک، سپید ست و درخشان؛ چهره‌اش، مانند بهار، زیباست؛ و موهایش، چون تنش، سپید است و این تنها عیب و آهوی اوست …

سام، ناگهان از جا برخاست، و فریادزنان پرسید:

– چه می‌گویی… سپیدموست؟

و دایه، آرام، گفت:

– هرچه هست، بخشش آفریدگار است، پهلوان! به داده‌ی خدا خشنود باش!

سام از تخت فرود آمد و با شتاب به‌سوی شبستان به راه افتاد. دایه به دنبالش دوید و گفت:

– جهان‌پهلوان! اندیشه کن، خوب اندیشه کن؛ خشمگین مشو!

سام، بر سر گهواره‌ی نوزاد رسید، بر گهواره خم شد: کودکی دید مو سپید، چشم‌سیاه، سپید اندام … با گونه‌های سرخِ شَنگَرفی.

به موهای کودک دست کشید و زمزمه کرد:

– شگفتا! سیاه‌چشم و سپیدموست!

و با خود اندیشید: شاید گناه کرده‌ام – گناهی بس بزرگ!

پس دست به آسمان برد و گفت:

– خدایا! تو بزرگ و بخشاینده‌ای. از گناه من چشم بپوش و مرا پیش دوست و دشمن چنین رسوا مکن.

پشت سام از اندیشه‌ی سرزنش‌های دیگران لرزید، با خود گفت:

– فردا که بزرگان و پهلوانان به دیدارم بیایند و بپرسند «این بچه چرا سپیدموست و سیاه‌چشم» چه بگویم؟ بگویم بچه‌ی دیو ست؟ پلنگ دورنگ است یا پری‌زاده؟ بزرگان جهان، بر من می‌خندند و در برابر من و پشت سر من، سرزنشم می‌کنند و چیزی نمی‌گذرد که جهان پر از گفت‌وگوی این بچه دیو می‌شود و من رسوا و بدنام … از این بدنامی و ننگ باید از ایران‌زمین به جایی دیگر بروم، و دیگر برنگردم.

جهان، پیش چشمِ سام، سیاه شده بود، خون در تنش می‌جوشید، می‌لرزید و فریاد می‌کشید

– نه … این فرزند من نیست … بچه دیو است… زاده‌ی اهریمن است!

با شرم و خشم از کودک رو برگرداند – زود… زود این بچه دیو را بردارید و به جایی بگذارید که هرگز، چشم هیچ‌کس بر او نیفتد!

فریاد سام، در شبستان پیچید؛ و از فریاد پرخشمش، دل‌های همه لرزید. همه خاموش بودند – همه غمگین: سرهای همه پایین: هیچ‌کس، از ترس، سر برنداشت. هیچ‌کس از جا نجنبید و چیزی نگفت. مادر کودک، از شرم، چهره‌اش را با دو دست پوشانده بود و آرام گریه می‌کرد.

به فرمان سام، دو مَردِ سوار در تاریکی شب از شهر بیرون آمدند و به‌سوی کوه البرز روان شدند. روزها و شب‌ها، مانند برق و باد، اسب تاختند – رفتند و رفتند… از دشت‌های بزرگ و پهناور گذشتند و از رودها و کوه‌ها. و سحرگاهِ یک روز به پای البرز کوه رسیدند:

کوهی بلند از سنگ خارا، دور از مردم، به آنجا که آشیانه‌ی سیمرغ بود. دو مرد از اسب پیاده شدند و کودک را بر تخته‌سنگی گذاشتند و رفتند.

آن پهلوان‌زاده‌ی بی‌گناه، شب و روز، گرسنه و بی‌پناه، در باد و باران بر تخته‌سنگی افتاده بود. زمانی از گرسنگی سرانگشتش را می‌مکید و زمانی بلند گریه می‌کرد و صدایش در کوه می‌پیچید…

دو شب و دو روز گذشت. روز سوم، سیمرغ برای شکار از آشیانه بیرون آمد و بر بالای کوه البرز پرواز کرد. کوه و دشت و جنگل و رود در زیر بال‌های بلند سیمرغ، گسترده بود. سیمرغ در دامنه‌ی البرز کودکی شیرخوار را دید که بر تخته‌سنگی برهنه و بی‌پناه افتاده است کودک با صدای بلند گریه می‌کرد و صدایش در کوه می‌پیچید. خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید؛

سیمرغ از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگِ سخت برداشت و به‌سوی آشیانه‌اش پرواز کرد تا او را به بچه‌هایش نشان بدهد.

بچه سیمرغ‌های گرسنه، چشم‌به‌راه سیمرغ بودند تا برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بی‌تابی می‌کردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را در میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغ‌ها، به خیال شکار، پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد:

– فرزندان من، چه می‌کنید. این کودک بی‌گناه را ببینید؛ من او را گرسنه و بی‌پناه بر تخته‌سنگی، تنها یافتم. دل من بر او سوخت – به این نوزاد بی‌گناه که رنگ سپید را از سیاه نمی‌شناسد، چه ستمی روا داشته‌اند! نه مادری، نه دایه‌ای؛ و نه گهواره و بستری! کاش مادرش پلنگ بود؛ نه آدمیزاد – که پلنگ هم بچه‌اش را تنها و بی‌پناه رها نمی‌کند!

بچه سیمرغ‌ها از چهره‌ی زیبای کودک چشم برنمی‌داشتند، و با پرهای نرمشان موهای نقره‌ای او را نوازش می‌کردند و لبخند می‌زدند. در دل آن‌ها چنان مهری به کودک پدید آمده بود که گرسنگی از یادشان رفت…

سیمرغ، شادی کنان از آشیانه بیرون آمد و چیزی نگذشت که با خوردنی‌های فراوان بازگشت؛ این پاداشِ مهربانی آن‌ها بود. سیمرغ که دید مهمانِ بی شیرشان انگشت می‌مکد، تکه‌ای نرم و نازک از گوشت شکار برید و در دهانش گذاشت تا آبش را بمکد.

سیمرغ، کودک را «دَستان زَند» نامید و بچه سیمرغ‌ها او را «دَستان» می‌خواندند. دستان کوچک هر چه بزرگ‌تر می‌شد، زیباتر می‌شد و برومندتر.

سیمرغ به او زبان آدمیان آموخت؛ و دانش‌های بسیار.

دستان گاهی بر بال سیمرغ می‌نشست و به گردش و شکار می‌رفت و گاه بر بالای کوه، نزدیک آشیانه، چشم‌به‌راه سیمرغ و بچه سیمرغ‌ها می‌ماند.

سال‌های سال گذشت.

روزی سه مرد مسافر – از کاروان به دورمانده و راه‌گم‌کرده – از دامن البرز کوه گذشتند. ناگهان یکی از آنان، قله را نشان داد و بانگ زد:

– دوستان! دوستان، آشیانه‌ی سیمرغ!

و هر سه به بالا نگاه کردند؛

آشیانه‌ی سیمرغ سر بر آسمان برده بود، در کنار آشیانه جوانی را دیدند زیبا و بلندبالا همچون سام نریمان: جوان، پوست پلنگی بر کمر بسته بود و کمانی سنگین بر دوش می‌کشید، بروبازویش مانند کوهی از سیمِ ناب بود و موهای سپید و بلندش، مانند شالی از نقره‌ی پاک، از پشت تا کمر می‌رسید.

سه مرد مسافر شهر به شهر رفتند و ازآنچه دیده بودند، با مردم سخن گفتند. نشانه‌های آن پهلوان سپیدموی در همه‌ی شهرها پراکنده شد و به گوش سام نریمان رسید…

یاد فرزند، داغ دلِ جهان‌پهلوان را تازه کرد و شب، پریشان و اندوهگین به خواب رفت.

در خواب دید که مردی از سرزمین هندوستان، سوار بر اسب تازی، به‌سوی او می‌شتابد … سوارِ سرافراز چون به نزدیک سام رسید مژده داد که فرزندش زنده است.

سام از خواب بیدار شد و همان زمان، موبدان دانا را به نزد خویش خواند و آن خواب را بر ایشان بازگفت، و همچنین داستان آن سه مرد کاروانی را؛ آنگاه پرسید:

– ای موبدان! شما از این خواب چه درمی‌یابید و از این داستان چه می‌دانید؟ نیک بیندیشید و با من بگویید که آن کودک خُرد، هنوز زنده است یا از گرمای تابستان و سرمای زمستان از میان رفته؟

موبدان دانا، از پیر و جوان، جهان‌پهلوان را سرزنش‌ها کردند که: شیر و پلنگ بر خاک و سنگ و ماهی و نهنگ در آب، بچه‌های خود را پرورش می‌دهند و خدا را ستایش می‌کنند؛ اما تو پیمانِ آفریدگار بخشنده را شکستی و آن کودک بی‌گناه را، در کوه رها کردی و موی سپیدش را مایه‌ی بدنامی دانستی. ای پهلوان! بدان که موی سپید، ننگی نیست. گناه از توست: اکنون از آفریدگار پوزش بخواه، و برای آنکه بدانی آن کودک، زنده است، به جستجوی او برخیز – زیرا کسی را که یزدان نگه دارد، از گرما و سرما تباه نمی‌شود.

پس سام با موبدان گفت:

– اکنون بروید و بیاسایید تا فردا، در جستجوی فرزند، سوی البرز کوه رویم.

نیمه‌شب شد. سام که در بیداری ناآرام بود و پریشان، سر بر بستر گذاشت و به خواب رفت.

بار دیگر در خواب دید که از پشت کوهِ هند، درفشی پیدا شد؛ و آنگاه جوانی زیبا را دید که پیشاپیشِ سپاهی انبوه گام برمی‌داشت.

در سمت چپ جوان، موبدی روان بود و در سمت راستش خردمندی نام‌آور… چون به نزدیک سام رسیدند، یکی از آن دو مرد پیش آمد و باخشم به او گفت:

– ای مردِ بی‌پروای بداندیش، تو شرم از خدا نداشتی! اگر برازنده‌ی دایگی فرزند تو، مرغی ست؛ دیگر از مردی و پهلوانی تو چه سود! و اگر موی سپید برای مرد عیبی ست و آهویی، تو هم باید از همه دوری کنی؛ زیرا که موی سر و ریشت مانند برگ بید، سپید شده است و هرروز، پوست تنت به رنگی تازه درمی‌آید! فرزند تو، اگر پیش تو خوار بود، آفریدگار او را نگه داشت و پرورش داد؛ زیرا که از خدا، دایه‌ای مهربان‌تر نیست و تو مردی سنگدل و بی‌مهری!

جهان‌پهلوان، مانند شیر نری که به دام بیفتد، نعره‌ای کشید و از خواب پرید. همین‌که از جا برخاست، بزرگان و سران سپاه را فرمان داد تا آماده شوند و همان شب به‌سوی البرز کوه شتافت…

سام و همراهان، شب و روز اسب تاختند تا به پای البرز کوه رسیدند. کوهی دیدند از سنگ خارا که سر بر آسمان داشت و بر قله‌ی کوه، آشیانی بود بلند – همچون کاخی بر اوج آسمان – نه ساخته‌ی دست انسان و نه از آب و خاک. آشیانی در هم بافته از چوب سخت صندل و شاخه‌ی عود و آنجا آشیانه‌ی سیمرغ بود.

سام، جوانی بلندبالا و سپیدمو را دید که بر بالای کوه، در کنار آشیانه ایستاده؛ پیشانی بر خاک مالید و یزدان را ستایش کرد. آنگاه خواست از کوه بالا رود؛ اما هر چه کرد، راهی به قله نیافت. سام، دست به آسمان بلند کرد و گفت:

– ای آفریدگار! ای که از خورشید و ماه و ستارگان برتری! اگر این کودک فرزند من است، و نه فرزند اهریمن، مرا یاری کن تا از کوه بالا روم.

سیمرغ از فراز کوه نگاه کرد، سام و همراهانش را دید و دانست که سام، آن‌همه راه را برای دیدن فرزند آمده؛ نه از مهر سیمرغ! پس با فرزند سام گفت:

– ای دستان! بدان که پدر تو، سامِ یل، پهلوان جهان – که در میان بزرگان، سرافراز ست – در جستجوی تو به این کوه آمده است که فرزند اویی و مایه‌ی آبروی پدر؛ اکنون رواست که ترا بردارم و به نزد او بَرم.

دستانِ جوان از شنیدن سخنان سیمرغ، سخت اندوهگین شد و دانه‌های اشک بر گونه‌اش نشست.

دستان اگرچه آدم ندیده بود، از سیمرغ، سخن گفتن آموخته بود و دانش‌های بسیار؛ پس به سیمرغ گفت:

۔ مگر از دیدار من سیر شده‌ای که بدین گونه با من سخن می‌گویی؟ ای سیمرغ! آشیانه‌ی تو تخت رخشنده‌ی من است و پرهای تو تاج شاهانه‌ی من – مرا به تخت و تاج نیازی نیست.

سیمرغ گفت: ای دستانِ زند! اگر تو تاج‌وتخت و آیین شاهان ببینی، شاید این آشیانه دیگر به کارت نیاید. پس روزگار را آزمایش کن. آرزویم همه این است که نزد من بمانی؛ من از بودن تو در این آشیانه شادمان می‌شوم؛ لیکن پادشاهی سزاوار توست.

پس سیمرغ پری از بال خود کند و به دستان داد و گفت:

– این پر را همیشه همراه داشته باش. اگر دیدی بر تو سخت گرفتند و با تو به تلخی سخن گفتند، تکه‌ای از آن را بر آتش بگذار تا من به نزد تو بیایم و تو را به آشیانه بازگردانم. ای فرزند! مهر دایه‌ات را از دل بیرون مکن و بدان که مهر تو همیشه در دل من است.

سیمرغ، دل جوان را با این سخن‌ها شاد کرد و آنگاه او را برداشت و به آسمان برد و نزد سام بر زمین گذاشت. سام به فرزند نگاه کرد و از شوق فریادی کشید و اشک در چشمانش حلقه بست. پس در پیش سیمرغ سر خم کرد و او را آفرین گفت:

– ای شاه مرغان! درود بر تو که یار درماندگانی و دشمن بداندیشان، پس جاودانه نیرومند بمان!

سیمرغ از زمین برخاست و به‌سوی آشیانه پرواز کرد و چشم سام و همراهانش در پی او خیره ماند.

سام، آنگاه، سراپای جوان را برانداز کرد و با خود گفت: «راستی که سزاوار تخت کیانی ست؛ چه برومند است و چه زیبا!»

دل سام از شادی چون بهشت شد و گفت:

– ای فرزند! مرا ببخشای و دیگر از گذشته یاد مکن، من از کرده‌ی خویش پشیمانم و با خدای بزرگ پیمان بسته‌ام که همیشه تو را گرامی بدارم و هر چه بخواهی، همان کنم،

پس تنِ فرزند را در قبایی پهلوانی پوشاند و از کوه فرود آمد.

چون به دشت رسید، فرمان داد تا برای فرزندش جامه‌ای شاهانه آوردند و بر تن او کردند. آنگاه سام «دَستانِ زَند» را «زالِ زَر» نامید.

سپاه زابلستان شادمانه به پیشباز آمدند و زال زر را بر پیلی سپید سوار کردند و به‌سوی شهر زابل شتافتند…

فریاد شادی مردم و خروش کوس و کَرنا، و طبل و زنگ هندی به آسمان برمی‌خاست. درفش‌ها و جامه‌های رنگارنگِ کودکان و زنان و مردان جوان، همچون رنگین‌کمانی زنده، از شهر به‌سوی دشت می‌گسترد.

مردم زابلستان به پیشباز زال آمده بودند و شهر زابل، با برج و باروهای بلندش، در پرتو زرین بامدادی، از دور به‌سوی زالِ جوان آغوش گشوده بود…

برچسب هازال سیمرغ شاهنامه

22 آذر 1399

31 اردیبهشت 1399

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

Δ

 

آیتمی یافت نشد!

سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت واز اینرو خاطرش اندوهگین بود. سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیکچهره زاد . اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سرو رویش همه چون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد. کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است . دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « ای خداوند مژده باد که ترا فرزندی آمده نیکچهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سرو رویش سفید است . نصیب تو از جهان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.» سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پرده کودک رفت.

کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت: «ای دادار پاک، چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد . با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم؟ » این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و بدامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند. کودک خردسال دور از مهر مادر ، بی پناه و بی یاور ، بر خاک افتاده بود و خورش و پوشش نداشت . ناله بر آورد و گریه آغاز کرد . سیمرغ بر فراز البرز کوه لانه داشت. چون برای یافتن طعمه به پرواز آمد خروش کودک گریان بگوش وی رسید . فرود آمد و دید کودکی خردسال بر خاک افتاده انگشت می مکد و میگرید. خواست وی را شکار کند اما مهر کودک در دلش افتاد . چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد. سالها بر این بر آمد. کودک بالید و جوانی برومند و دلاور شد. کاروانیان که از کوه می گذشتند گاه گاه جوانی پیلتن و سپید موی میدیدند که چابک از کوه و کمر می گذرد. آوازه او دهان بدهان رفت و در جهان پراکنده شد تا آنکه خبر به سام نریمان رسید.

خواب دیدن سام

شبی سام در شبستان خفته بود . بخواب دید که دلاوری از هندوان سوار بر اسبی تازی پیش تاخت و او را مژده داد که فرزند وی زنده است. سام از خواب بر جست و دانایان و موبدان را گرد کرد و آنان را از خواب دوشین آگاه ساخت و گفت «رای شما چیست؟ آیا می توان باور داشت که کودکی بی پناه از سرمای زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا کنون زنده مانده باشد؟» موبدان به خود دل دادند و زبان بسرزنش گشودند که «ای نامدار، تو ناسپاسی کردی و هدیه یزدان را خار داشتی . به دد و دام بیشه و پرنده هوا و ماهی دریا بنگر که چگونه بر فرزند خویش مهربانند . چرا موی سپید را بر او عیب گرفتی و از تن پاک و روان ایزدیش یاد نکردی؟ اکنون پیداست که یزدان نگاهدار فرزند توست. آنکه را یزدان نگاهدار تباهی ازو دور است .

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

باید راه پوزش و پیشگیری و در جستن فرزند بکوشی.» شب دیگر سام در خواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شد و در کنارش دو موبد دانا روان بودند. یکی از آن دو پیش آمد و زبان به پرخاش گشود که « ای مرد بی باک نامهربان ، شرم از خدا نداشتی که فرزندی را که به آرزو از خدا می خواستی به دامن کوه افکندی؟ تو موی سپید را بر او خرده گرفتی ، اما ببین که موی خود چون شیر سپید گردیده. خود را چگونه پدری می خوانی که مرغی باید نگهدار فرزند تو باشد؟.» سام از خواب جست و بی درنگ ساز سفر کرد و تازان بسوی البرز کوه آمد. نگاه کرد کوهی بلند دید که سر به آسمان میسائید. بر فراز کوه آشیان سیمرغ چون کاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاک بر گرد آشیان میگشت. سام دانست که فرزند اوست. خواست تا به وی برسد، اما هر چه جست راهی نیافت. آشیان سیمرغ گوئی با ستارگان همنشین بود. سر بر خاک گذاشت و دادار پاک نیایش کرد و از کرده پوزش خواست و گفت «ای خدای دادگر، اکنون راهی پیش پایم بگذار تا به فرزند خود بازرسم.»

باز آمدن دستان

پوزش سام به درگاه جهان آفرین پذیرفته شد. سیمرغ نظر کرد و سام را در کوه دید. دانست پدر جویای فرزند است . نزد جوان آمد و گفت «ای دلاور، من ترا تا امروز چون دایه پروردم وسخن گفتن و هنرمندی آموختم. اکنون هنگام آنست که به زاد و بوم خود باز گردی. پدر در جستجو تو است . نام ترا «دستان» گذاشتم و از این پس ترا بدین نام خواهند خواند .» چشمان دستان پر آب شد که « مگر از من سیر شده ای که مرا نزد پدر می فرستی ؟ من به آشیان مرغان و قله کوهستان خو کرده ام و در سایه بال تو آسوده ام و پس از یزدان سپاس دار توام. چرا می خواهی که باز گردم؟.»

سیمرغ گفت« من از تو مهر نبریده ام و همیشه ترا دایه ای مهربان خواهم بود . لیکن تو باید به زابلستان بازگردی و دلیری و جنگ آزمائی کنی. آشیان مرغان از این پس ترا به کار نمیاید. اما یادگاری نیز از من ببر : پری از بال خود را به تو می سپارم . هر گاه به دشواری افتادی و یاری خواستی پر را در آتش بیفکن و من بیدرنگ بیاری تو خواهم شتافت.»آنگاه سیمرغ دستان را از فراز کوه بر داشت و در کنار پدر به زمین گذاشت. سام از دیدن جوانی چنان برومند و گردن فراز آب در دیده آورد و فرزند را بر گرفت و سیمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست. سپاه گردا گرد دستان بر آمدند تن پیله وار و بازوی توانا و قامت سرو بالا ی وی را آفرین گفتند و شادمانی کردند. آنگاه سام و دستان و دیگر دلیران و سپاهیان به خرمی راه زابلستان پیش گرفتند. از آن روز دستان را چون روی و موی سپید داشت «زال زر» نیز خواندند.

داستان زال و رودابه

رفتن زال به کابل

دیوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ایران شوریدند. سام نریمان فرمانداری زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ایران گذاشت. روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی به دشت و هامون گذاشت. هر زمان در کنار چشمه ای و دامن کوهساری درنگ می کرد و خواننده و نوازنده می خواست و بزم می آراست و با یاران باده می نوشید، تا آنکه به سرزمین کابل رسید.

امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام«مهراب» بود که باجگزار سام نریمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب بضحاک تازی میرسید که چندی بر ایرانیان چیره شد و بیداد بسیار کرد و سر انجام بدست فریدون بر افتاد. مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان به سرزمین کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هدیه های گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذیرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادی بر خوان نشست. مهراب بر زال نظر کرد . جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دیدسرخ روی و سیاه چشم و سپید موی که هیبت پیل و زهره شیر داشت . در او خیره ماند و بر او آفرین خواند و با خود گفت آنکس که چنین فرزندی دارد گوئی همه جهان از آن اوست . چون مهراب از خوان برخاست ، زال برو یال و قامت و بالائی چون شیر نردید . به یاران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زیبنده تر و خوب چهره تر و برومند تر از مهراب مردی باشد.» هنگام بزم یکی از دلیران از دختر مهراب یاد کرد و گفت:

پس پرده او یکی دختر است
که رویش ز خورشید روشن تر است
دوچشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
اگر ماه جوئی همه روی اوست
وگر مشک بوئی همه موی اوست
بهشتی است سر تا سر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته

چون زال وصف دختر مهراب شنید مهر او در دلش رخنه کرد و آرام وقرار از او باز گرفت. همه شب در اندیشه او بود و خواب بر دیدگانش گذر نکرد. یک روز چون مهراب به خیمه زال آمد و او را گرم پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من به خواه. مهراب گفت «ای نامدار، مرا تنها یک آرزوست و آن اینکه بزرگی و بنده نوازی کنی و به خانه ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سر بلند سازی.»زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه ای کرد و گفت «ای دلیر، جز این هر چه می خواستی دریغ نبود. اما پدر و سام نریمان و منوچهر شاهنشاه ایران همدستان نخواهند بود که من در سرای کسی از نژاد ضحاک مهمان شوم و بر آن بنشینم.»مهراب غمگین شد و زال را ستایش گفت و راه خویش گرفت. اما زال را خیال دختر مهراب از سر بدر نمیرفت.

سیندخت و رودابه

پس از آنکه مهراب از خیمه گاه زال باز گشت نزد همسرش«سیندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به دیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی؟ در خور تخت شاهی هست و با آمیان خو گرفته و آئین دلیران می داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستایش زال زبان گشود که « دلیری خردمند و بخنده است و در جنگ آوری و رزمجوئی او را همتا نیست:

رخش سرخ ماننده ارغوان
جوانسال و بیدارو بختش جوان
بکین اندرون چون نهنگ بلاست
بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست
دل شیر نر دارد و زور پیل
دودستش به کردار دریا ی نیل
چو برگاه باشد زر افشان بود
چو در چنگ باشد زر افشان بود

تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده اوست و او را چهره ای مهر انگیز میبخشد.» رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.

راز گفتن رودابه با ندیمان

رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت.راز خود را با آنان در میان گذاشت که «من شب و روز در اندیشه زال و به دیدار او تشنه ام و از دوری او خواب و آرام ندارم . باید چاره ای کنید و مرا بدیدار زال شادمان سازید.» ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئیت کسی نیست و جهانی فریفته تواند؛ چگونه است که تو فریفته مردی سپید موی شده ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تواند فرو گذاشته ای؟ رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده می گوئید و اندیشه خطا دارید .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه کار میاید؟ من فریفته هنرمندی و دلاوری زال شده ام و مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهائی ندارند.

جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وی بر من میارید باد
بر او مهربانم نه بر روی و موی
بسوی هنر گشتمش مهر جوی…

ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند « ای ماهرو، ما همه در فرمان توایم. صدهزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد. اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست.»

چاره ساختن ندیمان

آنگاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن کردند و بجانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند . چون برابر خرگاه زال رسیدند دیده پهلوان بر آنها افتاد . پرسید« این گل پرستان کیستند؟ » گفتند« اینان ندیمان دختر مهراب اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می آیند.» زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیرو کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده بکنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود. در این هنگام مرغی بر آب نشست . زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد . زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد .

ندیمان چون بنده زال به ایشان رسید پرسش گرفتند که « این تیر افگن کیست که ما به برز و بالای او هرگز کسی ندیده ایم؟» جوان گفت « آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.» بزرگ ندیمان خنده زد که « چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوب روئی از ماه و خورشید برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت « از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند.» مرغی را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند «ما با بانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن کند.»

رفتن زال نزد رودابه

ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی بکاخی آراسته در آمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم براه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی طپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد. رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.» آنگاه کمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره ایوان انداخت و چابک به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش کرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی خواهم، اما چکنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهد داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.» رودابه غمگین شد و آب از دیده برخسار آورد که « اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنکشانان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئی نمی خواهم»

زال دیده مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت . سرانجام گفت « ای دلارام، تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد . دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.

رای زدن زال با موبدان

زال همواره در اندیشه رودابه بود و آنی از خیال او غافل نمی شد . می دانست که پدرش سام و شاهنشاه ایران منوچهر با همسری او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز دیگر شد در اندیشه چاره ای کس فرستاد و موبدان و دانایان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در میان گذاشت و گفت « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئین آدمیان کرد تا از آنان فرزندان پدید آیند و جهان آباد و برقرار بماند . دریغ است که نژاد سام و نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شیوه پهلوانی و دلاوری پایدار نماند . اکنون رای من اینست که رودابه دختر مهراب را به زنی بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده تر نمی شناسم. شما در این باره چه می گوئید.» موبدان خاموش ماندند و سر به زیر افکندند . چه می دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «می دانم که مرا در خاطر به این اندیشه نکوهش می کنید ، اما من رودابه را چنان نکو یافته ام که از او جدا نمی توانم زیست و بی او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست . باید راهی بجوئید و مرا در این مقصود یاری کنید . اگر چنین کردید به شما چندان نیکی نخواهم کرد که هیچ مهتری با کهتران خود نکرده باشد.»

موبدان و دانایان که زال را در مهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند « ای نامدار، ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمی خواهیم. همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هر چنددر بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بی دادگر بود بر ایرانیان ستم بسیار روا داشت اما شاهی توانا و پردستگاه بود . چاره آنست که نامه ای به سام نریمان بنویسی و آنچه در دل داری با وی بگوئی و او را با اندیشه خود همرا ه کنی . اگر سام همداستان باشد منوچهر از رای او سرباز نخواهد زد.»

نامه زال به سام

زال به سام نامه نوشت که « ای نامور، آفرین خدای بر تو باد . آنچه بر من گذشته است می دانی و از ستم هائی که کشیده ام آگاهی: وقتی از مادرزادم بی کس و بی یار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب دیدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم . آنگاه که تو در خز و پرنیان آسایش داشتی من در کوه کمر و در پی روزی بودم . باری فرمان یزدان بود و از آن چاره نبود. سر انجام به من باز آمدی و مرا در دامن مهر خود گرفتی ، اکنون مرا آرزوئی پیش آمده که چاره آن به دست توست. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از اندیشه او آرام ندارم. دختری آزاده و نکومنش و خوب چهره است. حور بدین زیبائی و دل آرائی نیست . می خواهم او را چنان که کیش و آئین ماست به همسری بر گزینم . رای پدر نامدار چیست؟ بیاد داری که وقتی مرا از کوه باز آوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ آرزوئی را از من دریغ نداری ؟ اکنون آرزوی من اینست و نیک می دانی که پیمان شکستن، آئیمن مردان نیست.»

پاسخ سام

سام چون نامه زال را دید و آرزوی فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند. چگونه می توان بر پیوندی میان خاندان خود که از فریدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوی زال پر اندیشه شد و با خود گفت «سر انجام زال گوهر خود را پدید آورد. کسی را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنین است.» غمگین از شکارگاه بخانه باز آمد و خاطرش پر اندیشه بود که « اگر فرزند را باز دارم پیمان شکسته ام و اگر هم داستان باشم زهر و نوش را چگونه می توان در هم آمیخت؟ از این مرغ پرورده و آن دیو زاده چگونه فرزندی پدید خواهد آمد و شاهی زابلستان بدست که خواهد افتاد؟» آزرده و اندوهناک به بستر رفت . چون روز بر آمد موبدان و دانایان و اختر شناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت « چگونه می توان دو گوهر جدا چون آتش را فراهم آورد و میان خاندان فریدون و ضحاک پیوند انداخت؟ در ستارگان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمائید و ببینید دست تقدیر بر خاندان ما چه نوشته است.»

اختر شناسان روزی دراز در این کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پیش آمدند و مژده آوردند که پیوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبر دار و نگاهبان خواهد بود؛ پی بد انیشان را از خاک ایران خواهد برید و سر تورانیان را ببند خواهد آورد. دشمنان ایرانشهر را کیفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد:

بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید
خنک پادشاهی بهنگام اوی
زمانه بشاهی برد نام اوی
چه روم و چه هند و چه ایران زمین
نویسند همه نام او بر نگین

سام از گفتار اختر شناسان شاد شد و آنان را درهم و دینار داد و فرستاده زال را پیش خواند و گفت « بفرزند شیر افکنم بگوی که هر چند چنین آرزوئی از تو چشم نداشتم، لیک چون با تو پیمان کرده ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگویم بخشنودی تو خشنودم. اما باید از شهریار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهریار خواهم شتافت و تا رای او را باز جویم.»

آگاه شدن سیندخت از کار رودابه

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه

میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را بیکدیگر میرساند. وقتی فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضای پدر را باو برساند. رودابه که شادمان شد و به این مژده زن چاره گر را گرامی داشت و گوهر و جامه گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می رفت چشم سیندخت مادر رودابه براو افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت که کیستی و اینجا چه می کنی ؟ زن بیمناک شد و گفت «من زنی بی آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران برای فروش می برم. دختر شاه کابل پیرایه ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می گردم.» سیندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه باو داده بود بدید و بشناخت و بر آشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت «ای فرزند این چه شیوه ایست که پیش گرفتی ؟ همه عمر بر تو مهر ورزیده ام و هر آرزو که داشتی بر آوردم و تو راز از من نهان می کنی ؟ این زن کیست . به چه مقصود نزد تو می آید ؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوب رو تر نیست، چرا در اندیشه نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می نشانی؟»

رودابه سر به زیر افگند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت « ای گرانمایه مادر، پایبند مهر زال زرم . آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز بداد و آئین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بکام فرزند رضا داد. این زن مژده شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه این مژده برای زال میفرستادم.» سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، این کار کاری خردمندانه نیست . زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وی دلداده ای برتو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد ، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه دیرین است . بهتر است از این اندیشه در گذری و بر آنچه شدنی نیست دل خوش نکنی.» آنگاه سیندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه آزرده و گریان به بستر رفت.

خشم گرفتن مهراب

شب که مهراب به کاخ خویش آمد سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت « چه روی داده که ترا چنین آشفته می بینم؟» سیندخت گفت «دلم از اندیشه روزگار پر خون است . از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند؟نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا ببار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه اش نیارمیده ایم که خاک میاید و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و امید چیزی نمی ماند . ازین اندیشه خاطرم پراندوه است. می بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی دانم انجام کار ما چیست.» مهراب از این سخنان درشگفتی شد و گفت « آری، شیوه روزگار اینست . پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند . جهان سرای پایدار نیست . یکی میاید و دیگری میگذرد. با تقدیر پیکار نمی توان کرد . اما این سخنی تازه نیست . از دیر باز چنین بوده است . چه شده که امشب در این اندیشه افتاده ای؟» سیندخت سر به زیر آگند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشایم. اما چگونه می توانم رازی را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رو دابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی روی زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می گوید.»

مهراب ناگهان بپای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ بر آورد که « رودابه نام و ننگ نمی شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می شود و آبروی خاندان ما را برباد می دهد. هم اکنون خون او را بر خاک خواهیم ریخت.» سیندخت بر دامنش آویخت که « اندکی بپای و سخن بشنو آنگاه هر چه می خواهی بکن اما خون بی گناهی را بر خاک مریز.» مهراب تیغ را به سوئی افگند و خروش بر آورد که « کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بی گانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.» سیندخت به شتاب گفت« بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره کار روی به دربار منوچهر گذاشته.» مهراب خیره ماند و سپس گفت « ای زن، سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن، چگونه می توان باور داشت که سام ، سرور پهلوانان، بر این آرزو هم داستان شود؟ اگر گزنده سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی توان یافت. اما چگونه می توان از خشم شاهنشاه ایمن بود؟» سیندخت گفت«ای شوی نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیزهمداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست؟» اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی شد. گفت« بگوی تا رودابه نزد من آید.»
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند . گفت« نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من باز خواهی داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزیر پذیرفت. سیندخت مژده به رودابه برد که « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت که « از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ایوان خود باز آمد.

آگاه شدن منوچهر

خبر به منوچهر رسید که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است . شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که « سالیان دراز فریدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکیان کوشیده اند. اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام آن چگونه می توان ایمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گراید و هوای شهریاری در سرش افتد و مدعی تاج و تخت شود و کشور را پر آشوب کند. بهتر آنست که در چاره این کار بکوشم و زال را چنین پیوندی باز دارم.» در این هنگام سام از جنگ با دیوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم دیدارمنوچهر باز می گشت . منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهی با شکوه به پیشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتی سام فرود آمد منوچهر او را گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پیروزیهای وی در دیلمان و مازندران پرسید . سام داستان جنگها و چیرگیهای خود و شکست و پریشانی دشمنان و کشته شدن کرکوی از خاندان ضحاک را از همه باز می گفت . منوچهر آن را بسیار به نواخت و به دلاوری و هنرمندی ستایش کرد.

سام می خواست سخن از زال و رو دابه درمیان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئی بخواهد که منوچهر پیشدستی کرد و گفت « اکنون که دشمنان ایران در مازندران و گرگان پست کردی و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختی هنگام آنست که لشگر به کابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که خاندان ضحاک مانده است از میان برداری و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوری و خاطر ما را از این رهگذر آسوده سازی.»سخن در گلوی سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود . ناچار نماز برد و زمین بوسید و گفت « اکنون که رای شاه جهاندار بر این است چنین می کنم. آنگاه با سپاهی گران روی به سیستان گذاشت.»

شکوه زال

در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نویدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت. شکوه بیش زال بردند که این چه بیداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره ای دژم و دلی پر اندیشه از کابل به سوی لشکر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد . زال دلی پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خوانده و گفت « ای پهلوان بیدار دل همواره پایبند ه باشی. در همه ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد می یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده ام . با کس بد نکرده ام و بد نمی خواهم. گناهم تنها آن است که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و بکوه انداختی. برنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز بر خاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم.

یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و یال و بجنگ آوری و سر افرازی با من برابر نیست . پیوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت کوشیدم . از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه بزرگی دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزوئی از من باز نداری؟ اکنون که آرزوئی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی ؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی؟ همینگونه داد مرا می دهی و پیمان نگاه می داری؟ من اینک بنده فرمان توام و اگرم خشم گیری تن و جانم تر است. بفرما تا مرا با اره بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هر چه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.»

سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که « ای فرزند دلیر، سخن درست می گوئی. با تو آئین مهر به جا نیاوردم و براه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم.»

نامه سام به منوچهر

آنگاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه ای به شاهنشاه نوشتند که « شهریارا، صدو بیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایران شهر را هر جا یافتم بگرز گران کوفتم و بد خواهان ملک را پست کردم. پهلوانانی چون من ، عنان پیچ و گرد افکن و شیر دل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائی را که از کشف رود بر آمد که چاره می کرد؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می گرفت. چه بسیار از چهار پایان و مردمان را در کام برد. به بخت شهریار گرز بر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم . هر که دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گوئی دریائی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد . زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود. به یاری یزدان بیم به دل راه ندادم .

تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت بکمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و بر کام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. بر خود پیچیده و نالان شد. تیر سوم را بر گلویش فرو بردم و خون از جگرش جوشید و بخود پیچید و نزدیک آمد . گرز گاو سر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای بر انگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گوئی کوه بر وی فرود آمد . سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود بر خاست . جهانی بر من آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهراژدها زیان میدیدم. از دلاوریهای یکدیگر که در شهرها نمودم نمی گویم. خود می دانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و بروزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هر جا تیغ آختم سر دشمنان بر خاک ریخت. در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم.

اکنون ای شهریار بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته ام دوتائی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آنچه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هنرمندی و دلاوری و دشمن کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئی است. به خدمت میاید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد .شهریار از پیمان من با زال آگاه است که در میان گروه پیمان کردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتی عزم کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید . شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمان داران را بیازارند ، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم شاه ایرا ن پاینده باد.»

خشم گرفتن مهراب

از آنسوی مهراب که از کار سام و سپاهیان آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرو نشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد.»

سیندخت زنی بیدار دل ونیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که یک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکشهای گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم کنم و کابل را از خشم شاه بر هانم.» مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائی نیست . کلید گنج را بردار و هر چه می خواهی بکن .» سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گشتن او بر رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر و پر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و صد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری از هدیه های گرانبهای دیگر رهسپار در گاه سام شد.

گفتگوی سام و سیندخت

به سام آگهی دادند که فرستاده ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است. سام بار داد و سیندخت به سرا پرده در آمد و زمین بوسید و گفت« از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده ام. سام نظر کرد و دید تا دو میل غلامان و اسبان و شتران وپیلان و گنج و خواسته مهراب است . فروماند تا چه کند . اگر هدیه از مهراب به پذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را با گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می پذیرد . اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت « اسبان و غلامان و این هدیه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپارید . سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد« ای پهلوان، در جهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کردی؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادی تو زنده اند و خاک پایت را بردیده میسایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده اندیشه کن و خون بیگناهان را بر خاک مریز.»

سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید « چگونه است که مهراب با اینهمه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است؟» گفت « ای زن، آنچه میپرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبتی داری؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است؟» سیندخت گفت« ای نامور، مرا به جان زینهار بده تا آنچه خواستی آشکارا بگویم .» سام او را زینهار داد . آنگاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که « جهان پهلوانا، من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایش گر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آکنده داریم . اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هوای تو چیست . اگر ما گناهکار و بد گوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده ام . اگر کشتنی ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن . اما بی گناهان کابل را میازار و روز آنرا تیره مکن و بر جان خود گناه مخر.»

سام دیده بر کرد. شیر زنی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت« ای گرانمایه زن ، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته ام تا کام ما را بر آورد . اکنون نیز در چاره این کار خواهم کوشید. شما نگرانی به دل راه مدهید . اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده . او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.» سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت« پهلوان بزرگی کند و با یاران وسپاهیان به خانه ما خرامید و ما را سر افراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد یافت. سام خندید و گفت« غم مدار که این کام تو نیز بر آورده خواهدشد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان خواهیم آمد.» سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت.

زال در بارگاه منوچهر

از آن سوی چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تیز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهی رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شکوه بسیار ببارگاهش آوردند. زال زمین ببوسید و بر شاهنشاه آفرین خواند و نامه سام را به وی سپرد. منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش را از خاک را ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوی زال آگاه شد خندید و گفت « ای دلاور، رنج ما را افزون کردی و آرزوی دشوار خواستی. اما هر چند به آرزوی تو خشنود نیستم از آنچه سام پیر بخواهد دریغ نیست. تو یک چند نزد ما بپای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام ترا بر آوریم.» آنگاه خوان گستردند و بزمی شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه می بر گرفتند و به شادی نشستند.

روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اختر شناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وی را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در این کار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند که از اختران پیداست که فرجام این پیوند خشنودی شهریار است. از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ بر خواهد کند.

یکی برز بالا بود زورمند
همه شیر گیرد بخم کمند
عقاب را بر ترک او نگذرد
سران و مهان را بکس نشمرد
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را بشمشیر گریان کند
کمر بسته شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود…

منوچهر از شادی شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آیند و زال را در هوش و دانائی و فرهنگ بیازمایند.

آزمودن زال

چون موبدان آماده شدند شاهنشاه برای آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهای ایشان را پاسخ گوید و خردمندی خود را آشکار کند. یکی از موبدان پرسید « دوازده درخت شاداب دیدم که هر یک سی شاخه داشت. راز آن چیست؟» موبد دیگر گفت « دو اسب تیز تک دیدم ، یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه . هر یک از پی دیگری میتاخت اما هیچ یک به دیگری نمی رسید . راز آن چیست؟» دیگری گفت « مرغزاری سرسبز و خرم دیدم که مردی با داسی تیز در آن میامد و ترو خشکش را با هم درو می کرد و زاری و لابه در او کارگر نمی افتاد . راز آن چیست؟» موبد دیگر گفت « دو سرو بلند دیدم که از دریا سر کشیده بودند و بر آنها مرغی آشیانه داشت . روز بر یکی می نشست و شام بر دیگری . چون بر سروی مینشست آن سرو شکفته میشد و چون بر میخاست آن سرو پژمرده میشد و خشک و بی برگ می ماند.» دیگری گفت « شهرستانی آباد و آراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود .مردمان از آن شهرستان یاد نمی کردند و در خارستان منزل می گزیدند. ناگاه فریادی بر می خاست و مردمان نیازمند آن شهرستان میشدند. اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست؟»

زال زمانی در اندیشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنین گفت: « آن دوازده درخت که هر یک سی شاخ دارد دوازده ماه است که هر یک سی روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تیز پای سیاه و سپید شب و روزاند که در پی هم می تازند و هرگز بهم نمی رسند. دو سرو شاداب که مرغی بر آنها آشیان دارد نشانی از خورشید و دونیمه سال است. در نیمی از سال، یعنی در بهار و تابستان ، جهان خرمی و سر سبزی دارد . در این نیمه مرغ خورشید شش مرحله از راه خود را می پیماید. در نیمه دیگر جهان رو به سردی و خشکی دارد و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش مرحله دیگر راه را می پیماید. مردی که به مرغزار در میاید و با داس تر و خشک را بی تفاوت درو می کند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست و چون زمان کسی برسد بر وی نمی بخشاید و پیرو جوان و توانگر و درویش را از این جهان بر می کند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی آریم و به خارو خس دنیا دلخوشیم، اما چون هنگامه مرگ بر خیزد و داس اجل به گردش در آید ما را یاد جهان دیگر در سر میاید و دریغ می خوریم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده ایم.» چون زال سخن به پایان آورد موبدان بر خردمندی و سخن دانی او آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار او شادان شد.

هنرنمائی زال

روز دیگر چون آفتاب برزد ، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگیرد، چه از دوری رودابه بی تاب بود . منوچهر خندید و گفت « یک امروز نیز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستیم .» آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا در آورند و گردان و دلیران و با پلوانان با تیرو کمان و سپر و شمشیر و نیزه و ژوبین به میدان در آمدند تا هر یک هنرمندی و دلیری خویش را آشکار کنند. زال نیز تیرو کمان برداشت و سلاح بر آراست و بر اسب نشست و به میدان در آمد . در میانه میدان درختی بسیار کهنسال بود. زال خدنگی در کمان گذاشت و اسب بر انگیخت و تیز از شست رها کرد. تیز بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوی دیگر بیرون رفت. فریاد آفرین از هر سو بر خاست. آنگاه زال تیرو کمان فرو گذاشت و ژوبین بر داشت و بر سپرداران حمله برد و به یک ضربت شکافها را از هم شکافت. منوچهر از نیروی بازوی زال در شگفتی شد. برای آنکه او را بهتر بیازماید فرمان داد تا نیزه داران عنان به جانب او پیچیدند.

زال به یک حمله جمع آنان را پریشان کرد. سپس به پهلوانی که از میان ایشان دلیر تر و زورمند تر بود رو کرد و تیز اسب تاخت و چون به وی رسید چنگ در کمر گاهش زد و او را چابک از اسب بر داشت تا بر زمین بکوبد که غریو ستایش از گردن کشان و تماشاگران بر خاست . شاهنشاه بر او آفرین خواند و وی را خلعت داد و زرو گوهر بخشید.

برگشتن زال نزد پدر

آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام یل نامه نوشتند که « پیک تو رسیده و بر آرزوی جهان پهلوانان آگاه شدیم . فرزند دلاور را نیز آزمودیم. خردمند و دلیر و پر هنر است. آرزویش را بر آوردیم و او را شادمان نزد پدر فرستادیم. دست بدی از دلیران دور باد و همواره شادو کامروا باشید.»
زال از شادمانی سر از پا نمی شناخت . شتابان پیکی تیزرو بر گزید و نزد پدر پیام فرستاد که « بدرود باش که شاهنشاه کام ما را بر آورد.» سام از خرمی شکفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پیشواز زال رفت. دو نامدار یکدیگر را گرم در برگرفتند . آنگاه زال زمین خدمت بوسید و پدر را ستایش کرد و بر رای نیکش آفرین خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادی شاهنشاه می گرفتند و پیام به مهراب و سیندخت فرستادند که « زال با فرمان پادشاه بازگشت و نوید پیوند آورد. اینک چنان که پیمان کردم با سپاه و دستگاه به خاک شما مهمان میائیم.»

پیوستن زال و رودابه

مهراب را گل رخسار شکفته شد. سیندخت را پیش خواند و نوازش کرد و گفت: « رای تو نیکو بود و کارها به سامان آمد . با خاندانی بزرگ و نامدار پیوند ساختیم و سرافرازی یافتیم. اکنون در گنج و خواسته را بگشای و گوهر بیفشان و جایگاه بیارای و تختی در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذیرائی شاه زابلستان باشیم.» چیزی نگذشت که سام دلیر با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرارسیدند . سام چون دیده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتی آراسته دید و در خوبی و زیباییش فروماند و فرزند را آفرین گفت. سی روز همه بزم و شادی بود و کسی را از طرب خواب بردیده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سیستان کرد و به شادی باز گشت. زال یک هفته دیگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سیندخت و بزرگان و دلیران به زابل باز گشت. شهر را آئین بستند و سام جشنی بزرگ بر پا کرد و به سپاس پیوند دو فرزند زر و گوهر بر افشاند. سپس زال را بر تخت شاهی زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش بر افراخت و گاه مازندران کرد.

‘ + response.response.data.comment + ‘

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه
داستان زال و سیمرغ به زبان کودکانه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *