داستان راستان زندگی امام رضا

داستان راستان زندگی امام رضا
داستان راستان زندگی امام رضا

زندگانی حضرت امام رضا علیه السلام پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را می برد. از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار که براساس منابع موثق تدوین یافته چند داستان برگزیده ایم که تقدیم عاشقان اهل بیت علیهم السلام می کنیم:

مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیه السلام رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت: «آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».

حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است». مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.

امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! … این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!…داستان راستان زندگی امام رضا

با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم… با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم… آیا این کافی نیست؟!»

مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید». امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!» «ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم»؛ امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!… فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!… چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»

فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست…». هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»

خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».

وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم. شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.

بعد از شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم.

یک روز، کنار کعبه، علی بن موسی الرضا علیه السلام را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟» هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا علیه السلام اشاره ای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».

خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده ام و با صدای بلند چیزی گفته ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لب هایم هم تکان نخورده اند. با شرمندگی به امام رضا علیه السلام نگاه کردم و گفتم: «آقا!… گناه کردم… ببخشید!… حالا شما را شناختم. شما امام من هستید». حرف «ابن ابی کثیر» که به این جا رسید، نگاهش کردم … بغض راه گلویش را گرفته بود.

حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم… حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.

«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»

«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».

«بگو پسرم!»

«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»

«البته پسرم!»

«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»

«حتما پسرم».

«پدر!… چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».

سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و… .

من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا علیه السلام صحبت می کردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.

روزی توفیق دیدار امام، نصیب مان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلّی فراموش کرده بودیم، امّا به محض این که احمد را دید، پرسید:

«احمد! … چند سال داری؟»

سی و نه سال.

امام فرمود: «امّا من چهل و چهار سال دارم».

روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه های جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبر صلی الله علیه و آله وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی را نداشت.

طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، امّا با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لب هایم نشست. امام فرمودند:

«خوب مرا نگاه کن!… حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست… سجستانی!… بدن من در کنار قبر هارون پدر مأمون دفن خواهد شد».

کنار امیرالمؤمنین علی علیه السلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:

«نعمان!… سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، موسی است. این را بدان! هرکس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم علی».

حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!… امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت علیهم السلام او را زیارت کنم».

به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد.داستان راستان زندگی امام رضا

تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.

زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام ، اشاره کردند که گوشه سجاده ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته ای هم کنار پول ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده ات است».

همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «دهِ سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».

امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه ای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ های سنگی می ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:

«خدایا!… غذاهایی را که مردم با دیگ های این کوه می پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»

فکر می کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ هایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.

روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون» پدر مأمون در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام می خواهد قبر هارون را زیارت کند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند: این جا قبر من خواهد شد… شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد… و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد. بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.

زندگانی حضرت امام رضا علیه السلام پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را می برد.
بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علی…

وداع امام رضا(ع) با پسرشیخ صدوق رحمه الله از محول سجستانی آورده است:
«وقتی که فرستاده ی مامون برای بردن امام رضا علیه السلام از خراسان به مدینه آمد، من آنجا بودم. امام علیه السلام به منظور خدا …

شناسنامه

زندگی سیاسی امام هشتم
شهیدی، سید جعفر
91

امام رضا علیه السلام هشتمین امام شیعه اثنا عشری است و پیامبر(ص) نام وی را به صراحت ذکر فرموده: علی فرزند موسی، فرزند محمد، فرزند علی، …

این مساله جزء معتقدات برخی از فرقه های اسلامی است مانند: اهل حدیث، عامه اهل سنت، چه پیش و چه بعد از امام اشعری که خود او نیز به همین مطلب عقیده مند بود.
بهرحال، اکنون برگردیم و کلام خود را از آنجا دنب…

به دنبال اطلاع یافتن از این حادثه، آقایان سیدعلی خامنه ای، عباس واعظ طبسی و آیت الله حسنعلی مروارید به همراه تعدادی دیگر از علما پیاده به سوی بیمارستان راه می افتند و ضمن حرکت در خیابان ها از مردم می …

  آقائی و بزرگواری ائمه علیهم السّلام در نزدیکی نجف اشرف، در محلّ تلاقی دو رودخانه فرات و دجله آبادیی است به نام «مصیّب» که مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیرالمؤ منین علیه السّلام از آنجا عب…

این مقاله تحت عنوان «شخصیت حضرت فاطمه معصومه (ع)» براساس زیارت نامه مأثوره آن حضرت تدوین شده است. حضرت معصومه(ع) از نمونه زنان نادری است که جهان به خود دیده است. قرب و منزلت خدایی او از پیش از تولدش د…

با شروع محرم، حیات مجدد و نفحه ای از نفحات عاشورا در عالم دمیده می شود: «انّ لربّکُم فی ایامِ دَهرِکم نَفَحاتٌ اَلا فَتَعرَّضُوا لَها» یکی از این نفحات، تکرار محرم است. حقیقتاً نسیمی از آستان مقدس و ا…

اختلاف درباره اسباب نزول برخی آیات و سور، از جمله مباحث مطرح در دانش اسباب نزول است. سورۀ هل أتی از جمله مهم ترین سور اختلافی است که ارزیابی شأن نزول و شبهات پیرامونی آن، داوری صحیح و نقادانه را می طل…

مطالعه بینامتنی شخصیت ها، یکی از اقسام پدیدۀ نوظهور بینامتنیت است. در این مطالعه بسامد نام اشخاص در یک متن استخراج می شود تا از این طریق شناختی عمیق از نقش و جایگاه آن شخص در منظومۀ فکری نویسندگان و گ…

امام رضا علیه السلام فرموده است: وقتی ماه محرم داخل می شد کسی پدرم را خندان نمی دید. امام رضا علیه السلام در روزهای آغازین محرم به «ریّان» فرمود: «یا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کنْتَ باکیاً لِشَیْءٍ فَابْک لِ…

تربیت فکری و معنوی قرآن با ارائه آموزه ها و برنامه های سعادت بخش در باب تربیت کودک و نوجوان سر فصل آشنا سازی کودکان و نوجوانان با ماه مُحرم و شخصیت های نهضت عاشورایی امام حسین(ع) و درس ها و عبرت ها و …

حدیث کِساء، حدیثی در فضیلت پیامبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) است. واقعه حدیث کِساء در خانه ام سلمه، همسر پیامبر روی داد. پیامبر اکرم (ص) هنگام نزول آیه تطهیر، خود و خاندان خویش را با پارچ…

زندگینامه شهید مصطفی احمدی روشنگردآوری توسط پایگاه حوزهشهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی د…

زیارت جامعه کبیره که اقیانوسی مواج از معارف الهی و مضامین عالی مشتمل بر معرفی مقام ائمه علیهم السلام است؛ از امام هادی علیه السلام به ما رسیده است. زیارت جامعه که به تعبیر علامه مجلسی(ره) از نظر سند و…

زندگانی حضرت امام رضا علیه السلام پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را می برد. از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار که براساس منابع موثق تدوین یافته چند داستان برگزیده ایم که تقدیم عاشقان اهل بیت علیهم السلام می کنیم:

مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیه السلام رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت:

«آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».

حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».

مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.داستان راستان زندگی امام رضا

حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.

امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:

« سلیمان! … این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!…

با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم…

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم… آیا این کافی نیست؟!»

مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!»

«ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».

امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!… فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!… چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»

فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست…».

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»

خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».

وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم.

شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.

بعد از شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم.

یک روز، کنار کعبه، علی بن موسی الرضا علیه السلام را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»

هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا علیه السلام اشاره ای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».

خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده ام و با صدای بلند چیزی گفته ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لب هایم هم تکان نخورده اند. با شرمندگی به امام رضا علیه السلام نگاه کردم و گفتم: «آقا!… گناه کردم… ببخشید!… حالا شما را شناختم. شما امام من هستید».

حرف «ابن ابی کثیر» که به این جا رسید، نگاهش کردم … بغض راه گلویش را گرفته بود.

حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم…

حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.

«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»

«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».

«بگو پسرم!»

«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»

«البته پسرم!»

«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»

«حتما پسرم».

داستان راستان زندگی امام رضا

«پدر!… چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».

سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و… .

من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا علیه السلام صحبت می کردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.

روزی توفیق دیدار امام، نصیب مان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلّی فراموش کرده بودیم، امّا به محض این که احمد را دید، پرسید:

«احمد! … چند سال داری؟»

سی و نه سال.

امام فرمود: «امّا من چهل و چهار سال دارم».

روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه های جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبر صلی الله علیه و آله وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی را نداشت.

طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، امّا با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لب هایم نشست. امام فرمودند:

«خوب مرا نگاه کن!… حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست… سجستانی!… بدن من در کنار قبر هارون پدر مأمون دفن خواهد شد».

کنار امیرالمؤمنین علی علیه السلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:

«نعمان!… سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، موسی است. این را بدان! هرکس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم علی».

حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!… امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت علیهم السلام او را زیارت کنم».

به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد.

تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.

زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام ، اشاره کردند که گوشه سجاده ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته ای هم کنار پول ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده ات است».

همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «دهِ سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».

امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه ای ظاهر شده بود.

وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ های سنگی می ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:

«خدایا!… غذاهایی را که مردم با دیگ های این کوه می پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»

فکر می کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ هایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.

روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون» پدر مأمون در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام می خواهد قبر هارون را زیارت کند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند:

این جا قبر من خواهد شد… شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد… و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.

بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.

راسخون پیش از این در مقاله “داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)” به قلم آقای حسن نجفی داستان هایی از سیره امام رضا علیه السلام منتشر نموده است، که مجدد با داستان هایی دیگر منتشر شده در راسخون و دیگر منابع  تقدیم می شود.
 

کجایی مرد خراسانی؟

صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یک کیسه ی پر از طلا.

ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت.

گرفت و رفت.

پرسیدند:”خطایی کرده بود؟”

گفت :”نه، اگر مرا می دید خجالت می کشید.”
 

گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام، جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد.

امام رو کردند به من: “عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش.”

چوب را برداشتم و دویدم. جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان.

مار را کشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.
 

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبه‌اى نقره‌اى رنگ به امام داد و گفت:
«آقا! هدیه‌اى برایتان آورده‌ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است».

 بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است».

حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».

مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت.

امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت.

هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

کوهستان بود، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان. عابد از غارش امد بیرون. امام را دید، رفت به استقبال آقا جان! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم.

– می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟

امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.

عابد مبهوت شده بود.

سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند. چیزی برای پذیرایی نداشت، امام، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.”

سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام.

امام عبایش را کشید رویش، دعا خواند. بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.داستان راستان زندگی امام رضا

راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)

مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»

ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بى‌پناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‌اى میهمان دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‌اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده‌ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمى‌انداختم».

امام در حالى که با تکه پارچه‌اى، روغن را از دستش پاک مى‌کرد، فرمودند: ما خانواده‌اى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
 

نوشته اند وقتی که امام رضا (علیه السلام) وارد بغداد شدند به رجبعلی سرپرست حمام فرمودند: قصد دارم در گرمابه داخل شوم.

سرپرست حمام دستور داد حمام را تمیز و قرق کنند، ناگاه مرد مبروص مرض پیسی به سرپرست حمام گفت این 50 درهم را بگیر و اجازه بده در زاویه ای از حمام مخفی شوم تا شاید بتوانم خدمت حضرت برسم و شفا درخواست کنم او قبول نمود و چون آن سرور در حمام داخل شد فورا بیمار خود را به حضرت رسانید و عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من توجهی فرما.»

حضرت ظرفی از آب حمام را پر نمودند و سوره حمد بر او قرائت کردند و بر سر آن مرد ریختند، فورا آن مرد مریض شفا یافت، وقتی خویشان او جریان شفا دادن حضرت را شنیدن پانصد نفر از آنها و دوستانشان شیعه شدند.1
 

وقتی که حضرت رضا (علیه السلام) به فرمان مأمون ناگزیر شدند که از مدینه به سوی خراسان حرکت کنند آن حضرت از راه بصره به بغداد آمد و از آنجا به سوی قم روانه شد، اهالی قم با استقبال عظیمی آن حضرت را وارد قم نمودند، بسیاری آن حضرت را به مهمانی به منزل خود دعوت کردند، تا اینکه حضرت فرمود: «شتر من هرجا توقف کرد همانجا می روم»

 شتر در خانه مرد صالحی توقف کرد، که شب در خواب دیده بود امام (علیه السلام) مهمان او شده است.

امام هشتم (علیه السلام) پیاده شدند و مهمان آن مرد گردیده و اکنون آن خانه به صورت مدرسه علمیه بنام مدرسه رضویه در خیابان آذر قم معروف است.

این موضوع که خلاصه آن بیان شد بیانگر موقعیت خاص مذهبی قم در اواخر قرن دوم هجرت است که امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) در مسیر خود به خراسان از آن دیدن کرده است و این ماجرا در سال 200 هجری واقع شد یعنی یکسال قبل از ورود حضرت معصومه (علیه السلام) به قم زیرا حضرت معصومه (علیه السلام) در سال 201 ه ق وارد قم شدند.2
 

صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می‌کند و آهو شکارچی را مسافت متنابهی به دنبال خود می‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف‌فرما بوده است، می‌اندازد.

صیاد که می‌رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می‌شود. ولی چون آهو را صید و حق خود می‌داند، در مطالبه آهو پافشاری می‌کند. امام حاضر می‌شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمی‌پذیرد ومی گوید:  «من همین آهو که حق خودم است را می‌خواهم و آن وقت آهو به زبان می‌آید و به عرض امام می‌رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم… »

حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می‌فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می‌دهد. آهو می‌رود و به‌سرعت با آهوبچگان باز می‌گردد و خود را تسلیم شکارچی می‌کند.

شکارچی که این وفای به عهد را می‌بیند، منقلب می‌گردد و آن گاه متوجه می‌شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. فوراً آهو را آزاد می‌کند و خود را به دست و پای حضرت می‌اندازد و عذر می‌خواهد و پوزش می‌طلبد. حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت می‌فرماید و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می‌دهند و صیاد را خوشدل روانه می‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می‌داند اجازه مرخصی می‌طلبد و به سراغ لانه خود می‌دود.

حکیمه دختر امام کاظم (علیه السلام) می گوید: برادرم حضرت رضا (علیه السلام) را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن می گوید، من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا (علیه السلام) نمی دیدم، تا اینکه به آن حضرت عرض کردم: «با چه کسی گفتگو می کردی ؟.»

امام رضا (علیه السلام) فرمود:« این شخص عامر زهرانی از بزرگان جن است، نزد من آمده، و سوال می کند و از بعضی شکایت می نماید.»

حکیمه گفت:« ای مولا من، دوست دارم سخن او را شنوم.»

امام رضا (علیه السلام) فرمود:« اگر تو سخن او را بشنوی تا یک سال بر اثر ترس و هراس تب می کنی.»

حکیمه گفت: «در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم.»

حضرت فرمودند:« بشنو.»

حکیمه گفت:« من گوش دادم، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یک سال به تب مبتلا شدم.3»
 


 

حضرت رضا (علیه السلام) در نیشابور به محله ای رفتند، در آنجا حمامی وجود داشت و چشمه آبی بود، ولی آب آن اندک بود.

حضرت همانجا اقامت کردند و تصمیم به بازسازی و پاکسازی آن چشمه گرفتند، اشخاصی را که چاه بودند طلبیدند و آنها به دستور آن حضرت به لای روبی و بازسازی چشمه پرداختند، آب آن چشمه زیاد شد، آنگاه حضرت رضا (علیه السلام) دستور دادند در بیرون پله آن چشمه آب به آن حوض ریخت، حضرت رضا (علیه السلام) به میان حوض رفتند و غسل کردند و سپس در پشت آن حوض نماز خواندن و همین برنامه، برای مردم سنت گردید، می آمدند در آن حوض غسل می کردند و سپس در پشت آن نماز می خواندند و دعای می کردند تا خداوند نیازهای‌شان را بر آورد، و بر نعمت‌هایشان نسبت به آنها بیفزاید، و این برنامه تا کنون، از یادگارهای حضرت امام رضا (علیه السلام) بین شیعیان باقی مانده است و آن چشمه به چشمه کهلان معروف است.4
 

راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى

تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‌گذشت.

یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم.

مى‌خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.

زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‌اى بخورم.

بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده‌اى را که در کنارم بود ، بلند کنم.

زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‌اى هم کنار پول ها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله».

و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده‌ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‌اش هم خرجى خانواده‌ات است»

 

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.

ناگزیر به حضرت رضا، علیه‌السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.

خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»

به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‌خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»

پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‌» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.

من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‌السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‌تردید در این خوابهای سه‌گانه رازی است، به همین جهت‌بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‌شد و جز «آقا تقی آذرشهری‌» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم، کاری دارید؟»

جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»

از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‌سر ساعت‌بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.

گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»

گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‌برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‌کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست‌یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟

او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‌کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‌برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‌بیت و خدمت‌به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‌السلام، مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‌الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم.» آری!
 

یکی از اصحاب حضرت رضا(علیه السلام) می گوید: پول بسیاری به حضور آن حضرت بردم، ولی آن حضرت، شادمان نشد، من غمگین شدم و با خود گفتم: چنان پولی نزد آن حضرت می برم، ولی حضرت شادمان نمی شود.

امام رضا (علیه السلام) در این هنگام که احساس کرد من چرا غمگین هستم به غلامش فرمود: آفتابه و لگن را بیاور خود آن حضرت روی تخت نشست، و به غلام فرمود: آب بریز.

در این هنگام دیدم از لای انگشتان آن حضرت، قطعه های طلا در میان لگن می ریزد، در این وقت به من رو کرد و فرمود:
من کان هکذا لا یبالی بالذی حماته الیه.

کسی که چنین قدرتی دارد که از لای انگشتانش طلا بریزد به پولی که تو برایش آورده ای، اعتنائی ندارد تا خشنود شود.
 

گروهی از مردم خراسان به حضور امام رضا (علیه السلام) رفتند و چنین درخواست نمودند: ما را از پرداخت خمس معاف کن و خمس را به ما ببخش، حضرت رضا علیه اسلام که میدانستند آنها شایسته بخشش نیستند و با نیرنگ می خواهند این وظیفه الهی را ترک کنند.

حضرت فرمود: این چه نیرنگی است؟ شما با زبان خود نسبت به ما اظهار اخلاص و دوستی می کنید، و از حقی را که خداوند برای ما قرار داده و آن خمس است کوتاهی می نمائید.

حضرت آنگاه سه بار فرمودند:
«لا نجعل لا نجعل لا نجعل لاحد منکم فی حل.»

نمی کنیم، نمی کنیم، نمی کنیم، و شما را معاف نمی داریم.
 

دو برادر بودند که یکی از آنها محصل علوم دینی و طلبه بود و دیگری از کارمند دولت. برادری که روحانی بود عازم زیارت حضرت رضا (علیه السلام) شد و قبل از حرکت به جهت خداحافظی با برادرش به منزل او رفت و چون برادرش خانه نبود با اهل و عیال او خداحافظی کرد و به سوی خراسان حرکت کرد.

وقتی که برادرش به خانه آمد و از مسافرت برادر خود آگاه شد بر اسب خود سوار شد و شهر را ترک کرد تا برادرش را ببیند و با او خداحافظی کند، چون به او رسید و با او خداحافظی کرد و خواست باز گردد، با خود گفت که خوب است من هم با برادرم به زیارت امام رضا (علیه السلام) بروم! تصمیم جدی گرفت و به همراه برادرش و سایر زوار عازم خراسان شد.

از آنجا که او کارمند دستگاه ظلم بود و به بدگوئی و ظلم به دیگران عادت داشت در این سفر هم نتوانست دست از آن اذیت و آزارها بردارد و با دشنام و بدگوئی و سایر کارها به آزار مردم پرداخت.

مردم بیچاره نزد برادرش از او شکایت می کردند و او هم برادر ظالم را مورد موعظه و نصیحت قرار می داد، اما سودی نمی بخشید و او همچنان به کار خود مشغول بود، و برادر روحانی اش پیوسته از مردم خجالت می کشید.

بالاخره در بین راه آن برادر ظالم مریض شد و قبل از رسیدن به مشهد مقدس از دنیا رفت برادرش او را غسل داد و کفن کرد و بر روی اسبش گذاشت و به مشهد آورد و در حرم امام رضا (علیه السلام) طوافش داد و در جوار آن حضرت به خاکش سپرد.

آن شب برادر روحانی در خواب دید، گویا حرم امام رضا (علیه السلام) را زیارت کرده و از حرم خارج شده است، در جنب صحن مقدس باغ با صفائی دید، گردشی در آن باغ کرد و از دیدن نهرهای جاری و درختهای میوه و ساختمانهای عالی و رفیع و خدمتگزاران بسیاری که در آنجا بودند.

برادر روحانی به حیرت افتاد، ناگهان شخصی بزرگوار و محترمی را دید که نشسته و دو طرف او را صفوفی از خدمت گزاران احاطه کرده اند.

برادر در فکر فرو رفت که این کیست که دارای چنین مقام هائی است! ناگاه دید آن شخص برخواست و نزد او آمد و خود را بر پاهای آن مومن روحانی افکند، چون خوب نگاه کرد دید آن شخص همان برادرش می باشد که به تازگی از دنیا رفته است از او پرسید: تو که از یاران و کمک کنندگان به ظالمان بودی چگونه به این مقام رسیدی؟ او گفت: تمام این نعمت ها که مشاهده کردی از برکات تو است، زیرا همین که من به حال احتضار رسیدم، جان دادن برایم دشوار شد و به سختی مردم آنگاه تو مرا در تابوت گذاشتی و بر اسب بستی، در همان وقت دو نفر نزد من آمدند که بسیار بد قیافه و خشن بودند و سلاح آتشین در دست داشتند، آنها پیوسته مرا شکنجه می دادند و من هر چه تو و سایر زوار را صدا می زدم و کسی را می خواستم کمک کند سودی نداشت و من در عذاب و آتش بودم تا اینکه داخل شهر شدیم.

چون به صحن مقدس رسیدیم آن دو نفر از من دو شدند و آن تابوت از آتش تهی شد ولی آن دو مأمور عذاب، از دور مرا نگاه می کردند، اما جرأت نزدیک شدن نداشتند.

عصر که شد شما جنازه مرا برای طواف به حرم مطهر آوردید، چون مرا داخل حرم کردید، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) روی صندوق قبر مطهر است و شیخی نوارنی نزدیک او ایستاده است، من بر آن حضرت سلام کردم، اما حضرت روی خود را از من برگردانید، آن شیخ به من گفت: التماس کن، من التماس کردم و تقاضای بخشش نمودم اما حضرت التفاتی به من نفرمود. چون در طواف دوم نزدیک آن شیخ رسیدم به من گفت: التماس کن، من خواهش و زاری کردم، اما حضرت جواب نداد.

در طواف سوم آن شخص گفت: التماس کن و حضرت را به حق جدش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلمقسم بده تا تو را ببخشد وگرنه چون تو را بیرون ببرند معذب خواهی بود، همانگونه که در بین راه عذاب شدی، من رو به حضرت کردم و گفتم: به حق جدت قسمت می دهم که مرا ببخشی، من از زوار شما هستم و طاقت عذاب را ندارم.

در این هنگام آن حضرت روی به آن شیخ کرده و فرمودند: با کارهایی که می کنند جایی برای شفاعت ما باقی نمی گذارد، آنگاه کاغذی با دست خودشان به من مرحمت فرمودند، و شما مرا از حرم بیرون آوردید.

وقتی از حرم خارج شدید شخصی ندا کرد که این میت آزاده شده حضرت رضا (علیه السلام) است، لذا مرا مستقیما به این باغ آوردند و دیگر آن دو مأمور عذاب را ندیدم، و اگر تو مرا به این مکان مطهر نمی آوردی من تا روز قیامت در عذاب بودم.
 

روز دوشنبه، یکی از سال‌های ولایت عهدی پیشوای هشتم، یک روز ماندگار که سرشار از انتظار اتفاقی است که قطعاً به وقوع خواهد پیوست، اما هنوز وقتش نرسیده است.

مرد بین انبوه جمعیت در بیابان ایستاده بود. حالا دیگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بیشتر می‌کرد. پیشوای هشتم بر بالای تپه رفت. مرد سعی کرد از بین جمعیت خودش را جلوتر بکشاند. حالا می‌توانست او را بهتر ببیند. نگاهش از چهره پیشوای هشتم به دست‌هایی که حالا به سمت آسمان بالا می‌رفت خیره ماند. زمزمه‌ای را شنید که نامشخص بود. صداها که کم کم خاموش شد، آن زمزمه واضح‌تر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیت شمردی و همان‌گونه که دستور داده‌ای آن‌ها به ما توسل نموده و امیدوار رحمت تو هستند…

مرد، پیشوای هشتم را به دقت نگاه می‌کرد و به دعایش گوش می‌داد. به طرز عجیبی احتیاج داشت که حرف‌های او را بشنود. مدت‌ها بود باران نباریده و آن سال خشکسالی شده بود. چند روز پیش، مأمون از پیشوای هشتم خواسته بود که برای بارش باران نماز بخواند و دعا کند. پیشوا پذیرفته بود و اعلام کرده بود؛ مردم سه روز روزه بگیرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ برای دعا به بیابان بیایند.

آن سال‌ها پر از وقایع غیرمنتظره بود. ورود پیشوای هشتم به مرو، ماجرای نماز عید فطر و حالا دعای باران… روزهای قبل زمزمه‌هایی شنیده بود.

ـ او راست نمی‌گوید.

ـ چنین نیرویی ندارد.

ـ غیرممکن است که بتواند.

مرد نمی‌خواست حرف‌ها را بشنود. اما شنیده بود، شاید ناخواسته. آنها را باور نکرده بود، اما در عمق وجودش چیزی بود که نمی‌توانست درک کند و آزارش می‌داد. شاید شکی مبهم… که دوستش نداشت.

بنابراین با امید به اینکه اشتباه کرده است، آمده بود تا کاری برای خودش بکند. معلوم بود که دیر یا زود همه چیز روشن می‌شود.

ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازه‌ای که مردم به خانه‌های خود باز گردند.

بادی وزید، ابرهایی سیاه درست در بالای سر جمعیت در هم تنیدند و سپس صدای رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در یقینی که داشت در وجودش شکل می‌گرفت، صدای پیشوا را شنید.

ـ ای مردم نترسید و آرام بگیرید. این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهر دیگری می‌رود.

ابرهایی که بالای سر جمعیت در حرکت بودند، از آنجا عبور کردند: سپس دقایقی با آرامش نسبی گذشت و ناگهان ابرهایی دیگر هجوم آوردند. این بار هم مردم از اطراف پراکنده شدند و یکبار دیگر پیشوا با صدای بلند گفت: حرکت نکنید که این ابر بر سر شما نمی‌بارد و مأمور شهری دیگر است.

این اتفاق چند بار دیگر تکرار شد. مرد طاقت از کف داده بود. با هر غرشی که آسمان می‌زد با چیزی درونش را بر می‌آشفت. شکی تازه شاید؟ احساس می‌کرد چیزی وجود ندارد که به آن متوسل شود. بعد صدایی از یک گوشه: بهتر است برگردیم. بارانی نخواهد بارید.

بعضی از مردم دلسرد شده بودند. یازدهمین ابر از راه رسید. پیشوا گفت: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده، پس او را سپاس گویید، به خانه‌های خود باز گردید تا در زیر باران به رنج و زحمت نیافتید.

آنگاه از بالای تپه پایین آمد. ناگهان از ورای غرش و پیچش توده‌های ابر، باران باریدن گرفت. قیافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانیه از آن همه قضاوت و قهقهه چیزی باقی نماند. مرد جمعیت را نگاه کرد که گیج بودند. قطرات باران آنقدر زیاد بود که قادر نبود چشم‌هایش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانه‌هایشان می‌دویدند.

اما مرد در غیبت احساس آزار دهنده‌اش و به خاطر نوعی افسون که خارج از اختیار او بود، به آرامی از حاشیه کوچه‌ها، سر به دنبال پیشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شده‌ای حرکت می‌کرد و به پیشوا نزدیک نمی‌شد.

بنابراین نتوانست زمزمه‌های آن صدا را بشنود که می‌گفت: بار خدایا او را هر چه بیشتر به سمت آنچه افسونش کرده است، سوق ده، به سمت رستگاری.
(میهمان طوس ـ محمدعلی دهقانی)

علی بن احمد و شاه گفت من از کوفه عازم خراسان بودم، دخترم پارچه ای به من داد و گفت: این را بفروش و از پول آن برایم فیروزه ای از خراسان خریداری کن.

وقتی به خراسان رسیدم در مسافرخانه ای منزل کردم و چیزی نگذشت که چند نفر از طرف امام رضا (علیه السلام) نزد من آمدند و گفتند: شخصی از ما مرده و برای کفن او نیاز به پارچه داریم.
من گفتم: پارچه ای نزد من نیست تا به شما بدهم.

آنها رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند: مولای ما فرموده که پارچه ای در فلان ساک تو وجود دارد که دخترت آن را به تو داده تا بفروشی و با پول آن برایش فیروزه ای خریداری کنی این پول را بگیر و آن پارچه را به ما بده!

من پارچه را دادم و پول را گرفتم و با خود گفتم: حتما باید سوالاتی از او بکنم و اگر جواب آنها را داد به او معتقد می شوم که او امام است.

سوالاتی را نوشتم و روز بعد به خانه اش رفتم ولی آنقدر آنجا شلوغ بود و مردم ازدحام کرده بودند که نتوانستم داخل شوم و خدمت او برسم، بناچار همانجا نشستم، چیزی نگذشت که یکی از خدمتگزاران او آمد و کاغذی به من داد و گفت: ای علی بن احمد! این جواب سوالات تو می باشد! نامه را گرفتم و دیدم جواب سوالاتی که نوشته بودم در آن کاغذ نوشته شده است.

 

روزی امام (علیه السلام) وارد حمام شدند، یکی از اشخاص که در حمام بود و امام را نمی شناخت به او گفت:«ای مرد بیا مرا کیسه بکش.»

حضرت رضا (علیه السلام) مشغول کیسه کشیدن آن مرد شدند.

در این اثناء دیگران امام را شناختند و به او گفتند آن مرد خجالت زده و شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی نمود.

امام فرمودند:«عیبی ندارد، بگذار کیسه ات را تمام کنم.»
 

داستان فوق بروایت مناقب ابن شهرآشوب، ج۳، ۴۷۱ (روزی امام رضا علیه السلام مانند تمامی مردم به حمام عمومی تشریف بردند.

داخل آن حمام مردی غریب و ناشناس بود که می خواست کسی بدنش را کیسه بکشد. نگاهی به اطراف حمام انداخت و چشمش به رخسار پرمهر و لطف امام هشتم علیه السلام افتاد.

آنگاه از امام خواهش کرد که: «آقا اگر ممکن است پشت من را کیسه بکشید.»

امام علیه السلام باتمام فروتنی کیسه را برداشت و پشت آن مرد را کیسه کشید که در این میان افرادی وارد حمام شده و بر آن حضرت با خطاب یابن رسول الله … سلام کردند.

آن مرد که متوجه اشتباه خود شده بود با دستپاچگی از امام عذرخواهی کرد ولی امام اورا دلداری داد و همچنان کیسه اش کشید.)
 

“ابن سکیّت” عالمی بزرگ بود، از امام رضا علیه السلام پرسید: «چرا خدا موسی علیه السلام را با معجزه ی ید بیضا (دست درخشان)، و عیسی علیه السلام را با معجزه ی طب، و محمد صلی الله علیه و آله وسلم را با معجزه ی سخن فرستاد؟»

امام رضا علیه السلام فرمودند: «خدا وقتی موسی علیه السلام را فرستاد؛ زمان، زمان سِحر و جادو بود و خدا چیزی به او داد که از عهده ی هیچ یک از جادوگران ساخته نبود…

وقتی عیسی علیه السلام را فرستاد؛ روزگار پزشکی و پیشرفت علوم پزشکی بود و خدا چیزی به عیسی علیه السلام داد که از عهده ی هیچ پزشکی ساخته نبود مثل زنده کردن مرده… و وقتی محمد صلی الله علیه و آله وسلم را فرستاد؛ روزگار سخنوری بود و خدا به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم معجزه ای داد که سکه ی آنان را از رونق انداخت…» “ابن سکیّت” گفت: «والله هیچ کس را مثل تو ندیده ام و نخواهم دید!»
 

محمد خان افغان برای تسخیر مشهد آمد و اطراف شهر را محاصره کرد و چون چند کرامت از حضرت ثامن الائمه صلوات الله علیه بروز کرد، چاره ای جز فرار ندید و فرار کرد.

از جمله این بود که دو نفر که از لشکر او فرار کرده بودند، گفتند: ما نزد محمد خان بودیم که دیدم شخص قلدری را نزد او آوردند که هر دو دستش سوخته بود.

به محمد بگو از اطراف شهر دور شود، ناگهان دیدم آتش به دستهای من افتاد و سوخت که از خواب بیدار شدم و دیدم دستهایم سوخته.
 

مرحوم مغفور شیخ حسن علی اصفهانی فرمود:
وقتی مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، لیکن درآن هنگام که در یکی از اطاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد به ریاضتی سرگرم بودم، در حال ذکر و مراقبه، دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا آمد که حضرت رضا (علیه السلام) اراده فرموده اند که از زوار خویش سان ببینند، پس از آن در محلی جنب ایوان عباسی در همین نقطه که اکنون قبر شریف شیخ است کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت درهای طرف شرق و غرب صحن عتیق گشوده شد، تا زوار از در شرق وارد و از در غربی خارج گردند، در آن زمان دیدم که کل صحن مالامال از گروهی شد که برخی به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش می گذشتند و امام (علیه السلام) دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صورت های غیر انسانی بودند، حضرت بر سر آنها دست می کشیدند و اظهار مرحمت می فرمودند، پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام (علیه السلام)، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم مرحوم شیخ حسن علی پس از ذکر این واقعه محل استقرار کرسی امام را برای مدفن خود پیش بینی و وصیت فرمودند و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه در همان نقطه مبارک مدفون شدند.
 

محمد بن یحیی گفت: روزی حضرت رضا (علیه السلام) از نزد مأمون بیرون آمدند و سوار بر اسبی بودند، من و ابونواس نزد آن حضرت رفتیم و سلام کردیم.

حضرت فرمودند: بخوان.

او اشعارش را خواند.

حضرت فرمودند: اشعاری درباره ما سروده ای که قبلا کسی به این خوبی شعری نسروده است. حضرت آنگاه به غلام خود فرمودند: آیا پولی نزد تو باقی مانده است؟
 

برنامه انتقال پیشوای هشتم از مدینه به مرو توسط کاروان اعزامی در حال انجام بود. کاروان نزدیک به پایان راه، از دروازه نیشابور عبور کرده و مدت زمانی طول کشید تا بالاخره شتر حامل پیشوای هشتم بر روی زمین زانو زد و کاروان متوقف شد: محله غربی ـ کوچه بلاش‌آباد ـ خانه حمدان بن پسند.

بدین ترتیب پیشوای هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفید از شتر پیاده شد. یکراست به سمت گوشه حیاط رفت و خاکش را کنار زد. پیشوای هشتم دانه بادامی را زیر درخت کاشت و به سوی جمعیت برگشت. نور شدید خورشید خاک آن قسمت از حیاط را که انگار نور می‌تاباند، درخشان تر می‌کرد.

دانه بادام کاشته شد، زودتر از آنچه تصورش می‌رفت، سر از خاک بیرون زده به سرعت رشد کرد و همان سال اول بادام داد. در این زمان بود که مردم نیشابور در حالی که از رشد سریع دانه بادام تعجب کرده بودند، فهمیدند که می‌توان برای بهبود بیماری‌ها از آن استفاده کرد.

بیماری که درد چشم داشت، یکی از آن بادام‌ها را روی چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداری یکی از آن دانه‌ها را همراه خود داشت، زایمانش ساده می‌شد و بچه‌اش راحت به دنیا می‌آمد.

آنها همچنین فهمیدند که برای درمان دل درد چهارپایانشان می‌توانند شاخه‌ای از درخت را بریده و به شکم حیوان بکشند تا آرام شود. اما مدت زمانی طول نکشید که درخت بادام، ناگهان خشک شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخه‌های خشک شده آن را برید و بعد از آن بود که بینایی‌اش را از دست داد.

عجیب بود که با وجود این اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ریشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خیلی زود اموالی را که در شهر فارس داشت و هفتاد یا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوری که اثری از آن باقی نماند.

آیا در این اتفاق نشانه‌ای وجود نداشت که مردم نباید اشیاء و پدیده‌های مقدس و اسرارآمیز را نابود می‌کردند و بدین ترتیب به کار دانای متعال دخالت می‌کردند؟

با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور ، کفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند که تصمیم گرفتند ساختمان تازه‌ای در آن حیاط بسازند. برای این کار، مابقی آن درخت را هم که در زمین مانده بود، بیرون کشیدند.

آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را نادیده بگیرند. شاید فهمیدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شاید با خودشان فکر کرده بودند: «این‌ها حرفهای بی‌سر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کرده‌اند.»

بعد همانطور که انتظارش می‌رفت، قانون معنوی که در درخت نهفته بود، یکبار دیگر عمل کرد. یکروز اتفاق بدی افتاد. برادر کوچکتر در حالیکه به مأموریتی رفته بود، پای راستش سیاه شد. او مدیر اوقاف امیر خراسان بود. پایش را بریدند و بعد از یکماه خودش هم مرد. اما روی دست برادر بزرگتر دملی زد که با رگ‌زنی هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنیا رفت. آنها در مقابل چنین نیرویی، کاری نمی‌توانستند بکنند. به علاوه قانون الهی همیشه قوی‌تر از هر قانون دیگری است.

مسلماً در آن نقطه از زمین که پیشوای هشتم درخت بادام را کاشته بود ، هاله‌های اسرارآمیزی از جانب خدا موج می‌زد که مردم برآوردن حاجت‌هایشان را در آن می‌دیدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زیبایی شگفت‌انگیز آن درخت بادام را ببینند و نابود کردن آن درخت، سرانجام باعث رهیدن نیروی ماورای طبیعی نهفته در آن شد.

و هنوز هم این جمله شنیده می‌شود: این‌ها حرفهای بی‌سر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کرده‌اند. (عیون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)

راوى: موفق (یکى از خادمان امام(ع))

حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مى‌رفتیم. خوب به یاد دارم…

حضرت جواد را روى شانه‌ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‌کردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اول حرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مى‌زد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.

ـ «پسرم! چرا با ما نمى‌آیى؟»

«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‌آیم»

«بگو پسرم!»

پدر! آیا مرا دوست دارید؟»

«البته پسرم»

«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مى‌دهید؟»

«حتما پسرم»

«پدر!… چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».

سکوت سنگینى بر لب‌هاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و… .

استاد فرشچیان در باره خلق تابلوی ضامن آهو می‌فرمودند:«این اثر، ادای نذر من است!»

بعد با چشمان اشک‌ آلودی فرمودند:  
پیش از خلقِ این اثر، مدتی بود دست راستم، حالتی فلج به خود گرفت و از کار افتاد به گونه‌ای که نمی‌توانستم انگشتانم را حرکت بدهم. پزشکان حاذق و پرآوازه  هم تشخیص دادند که به مرور زمان و فشار زیاد، عصب های دستم به شدت آسیب دیده و به راحتی قابل ترمیم نیست و تاکید کردند، هرگز نباید قلم بدست بگیرم ونقاشی کنم!

دلم خیلی شکست که دیگر توان خلق اثر و نقاشی را ندارم تا این که به ذهنم رسید از امام رئوف و باب الحوائج حضرت رضا علیه السلام درخواست کنم  کمکم کنند تا این بیماری علاج شود و همان لحظه نذر کردم که اگر این دستم بهبود یافت، ماجرای شفاعت وضمانت آهو را به تصویر کشم.

استاد با حالتی بغض گونه می‌فرمودند:
شب خواب دیدم تابلو را پیش رویم گذاشته ام و ابزار و قلم هم آماده است ولی دستم مشکل دارد ناراحت بودم که دیگر هرگز نخواهم توانست نقاشی کنم، در همان عالم خواب یک چهره مبارک و نورانی به من فرمان داد و فرمود:
«قلم بردار و آنچه می خواهی ترسیم کن!»

عرض کردم که دستم مشکل پیدا کرده است و دیگر قادر نیستم!

همان صدای آسمانی فرمود:
«الان می‌توانی، شروع کن!»

من از این که توانستم دست به قلم ببرم هیجان زده بیدار شدم و دیدم اثری از بیماری و ناتوانی در دستم نیست و از همان لحظه، خلق تابلو ضامن آهو را آغاز کردم که این هم مثل تابلو عصر عاشورا، که  برای خلق آن بسیار دل دادم تاثیر فوق العاده ای در بیننده می‌گذارد.

استاد می فرمودند:
برای طراحی ضریح مبارک حضرت رضا علیه السلام هم وقت زیادی گذاشتم و بابت آن هیچ دستمزدی هم نگرفتم تا هدیه ناقابلی به آستان مقدس آن بزرگوار باشد!

استاد فرشچیان که مقیم نیوجرسی آمریکاست، هم چنین می‌فرمودند:
من هر سال چند بار برای زیارت حضرت رضا علیه السلام به ایران می‌آیم و به آستان مقدسش بسیار دل بسته ام!

 سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش

آیت‌الله فِهری زنجانی می‌فرمودند:

در مشهد، آیت‌الله العظمی بهجت را دیدار کردم، پرسیدم:
«یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم، دوست بودیم، اگر چه هم‌درس نبودیم، شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید.

ما که سید بودیم. چه می‌شد دست ما را هم می‌گرفتید؟!

اکنون که مهمان شما هستم، تا عنایت خاصی از امام رضا علیه‌السلام برای من نگویید، از این‌جا نمی‌روم!»

آیت الله بهجت سرشان را پایین انداختند، آن گاه سر را بالا آوردند و فرمودند:
«یک‌ بار که به حرم مشرّف شدم، حضرت مرا به داخل روضه نزد خودشان بردند، ده مطلب فرمودند.»

یکی این بود:
«مگر می‌شود، مگر می‌شود، مگر ممکن است کسی  به ما پناه آورد و ما او را پناه ندهیم؟!»

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش به نقل از:
این بهشت، آن بهشت، ص۶٨-۶٩

مرحوم غلام‌رضا تختی (۱۳۰۹-۱۳۴۶)، ملقب به «جهان پهلوان»، کشتی‌گیر برجسته و نماد پهلوانی  و فروتنی در فرهنگ معاصر ایران است.

تختی همچنین در فرهنگ مردمی معاصر ایران جایگاه برجسته‌ای دارد. امر زیارت نزد تختی دارای اهمیت بسیاری بود که در این جا یک خاطره از آن پهلوان فروتن آورده می‌شود:

 یکی از خادمین حرم امام رضا (ع) می‌گوید:
آخرین باری که تختی به مشهد آمد، از خادمین حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم، به او اجازه دهند چند دقیقه در حرم باشد. مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند.

آن شب شاهد صحنه‌ای بودم که واقعا مرا متأثر کرد. مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود ۱۵ دقیقه کنار ضریح به راز و نیاز پرداخت. چراغ‌های حرم خاموش بود و من گوشه‌ای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالی که دو دست خود را محکم به پنجره ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود، به شدت می‌گریست، ناله می‌کرد و می‌گفت:« یا امام رضا! من غلامرضا، غلام تو هستم. هر چه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم تا حالا آبروی مرا حفظ کردی نگذار در میان مردم بی‌آبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن!»

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی، برگرفته از: تازه‌ها و پاره‌هایی در مطالعات فرهنگ رضوی، پیمان اسحاقی.داستان راستان زندگی امام رضا

آیت الله سیدعلی محقق داماد- حفظه الله-  هر ماه و گاهی هر ماه، دو بار به زیارت امام رضا(ع) مشرف می‌شوند.

زیارت رفتن ایشان به این نحو است که چهارشنبه به زیارت می‎‌روند و جمعه به سمت قم می‎آیند تا شنبه به درس و بحث برسند. این نوع طریقِ سلوکِ زیارت امام رضا(ع) را از آقادایی خود-  مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری یزدی- الگو گرفته اند.

ایشان بارها در قبل از درس یا بعد از آن می ‎فرمودند:
«آقا دایی من هفتاد بار به زیارت امام رضا(ع) رفته بودند. سال آخر وقتی از مشهد آمدند گفتند: امسال من از دنیا خواهم رفت!»

امام رضا(ع) را در خواب دیدم که فرمودند:
«حالا دیگر نوبت من است که به دیدارت بیایم!»

در همان سال آقا دایی‌ام از دنیا رفتند!

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
 جماران، مجله حریم امام- ویژه نامه آیت الله سیدعلی محقق داماد- ۹۸/۸/۱۴، گفتگو با صالحی منش.
 

سیره مرحوم آیت الله العظمی حاج آقا حسن قمی- رضوان الله علیه- بر این بود که هر روز به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف می‌شدند. حتی در ایام خانه نشینی نیز از روی بام منزل، مشغول زیارت می‌شدند.

بعد از رحلت ایشان یکی از خُدّام آستان مقدس رضوی ایشان را در خواب می‌بیند و از وضعیت برزخ سوال می‌کند. مرحوم حاج آقا حسن قمی  می‌ فرمایند:
حضرت رضا- سلام الله علیه- هر روز این‌جا به دیدن من می‌آیند و من بسیار خجالت زده می‌شوم!

به حضرت عرض می‌کنم:
آقا جان! این‌که هر روز به این‌جا می‌آیید موجب خجالت و شرمندگی من می‌شود، حضرت می‌فرمایند:
تو هر روز به زیارت ما می‌آمدی، ما هم هر روز به دیدن تو می‌آییم!

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
تازه ها و پاره هایی در مطالعات فرهنگ رضوی، پیمان اسحاقی.

در سال ۱۳۳۰ شمسی، بر اثر رطوبت حجره مدرسه فیضیه، به روماتیسم سختی مبتلا شدم. مدت ها طول کشید و از معالجات نتیجه نگرفتم تا این که برای زیارت مرقد حضرت امام رضا(ع) به مشهد مشرف شدم.

در آن جا به من گفتند:
یکی از علمای معروف مشهد، آیت الله حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی است، نزد او برو تا برای شفایت دعا کند!

 در این فکر بودم که نزد او بروم و از ایشان بخواهم که برای من دعا کند تا بلکه خوب شوم. در این هنگام به یاد حدیثی افتادم که:

روزی جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا (ص) بودند. ناگهان آن حضرت فرمودند:
هم اکنون یکی از اهل بهشت وارد مجلس ما می شود. چند لحظه نگذشت که مالک بن نویره وارد شد؛ در حالی که وضو گرفته و کفش هایش در دستش بود. سپس خداحافظی کرد و رفت. دو نفر از اصحاب به دنبال او دویدند و با خود گفتند:
رسول خدا(ص) گواهی داده که مالک، از اهل بهشت است ، خوب است برویم و به او بگوییم: برای ما دعا کند!

 آن ها خود را به مالک بن نویره رساندند و ماجرا را گفتند و تقاضای دعا کردند. مالک گفت:
خدا شما را نیامرزد! گفتند:
این چه دعایی است که برای ما کردی؟!

گفت:
شما پیامبر عظیم الشأن(ص) را گذاشته اید و برای دعا کردن، نزد من آمده اید؟!

وقتی این حدیث یادم آمد، به خود خطاب کرده و گفتم:
تو هم قطبِ عالمِ امکان، امام هشتم علی بن موسی الرضا(ع) را گذاشته ای و می‌خواهی نزد آن عالم زاهد بروی؟!

همان دم به حرم حضرت رضا(ع) رفتم و با توسل به آن حضرت شفا یافتم!

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش

آیت الله جوادی آملی می‌فرمودند: به یاد دارم روزی در مشهد مقدس خدمت استاد الهی قمشه‌ای در صحن آزادی و نزدیک مقبره مرحوم شیخ بهایی رسیدم.از استاد پرسیدم:
«حاج آقا! امسال چرا دیر مشرّف شدید؟»

فرمودند:
«حضورِ سلطان، بی دعوت نباید رفت!»

عرض کردم:« یعنی چه؟»

فرمودند:«من هر وقت مشهد مشرّف می‌شوم، با دعوت حضرت رضا- علیه السلام- می‌آیم!»

عرض کردم: «چگونه از شما دعوت به عمل می‌آورند؟ »

فرمودند:«گاهی خواب می‌بینم در حرم هستم و گاهی نیز در صحن، به محض دیدن خواب، مشرّف می‌شوم، پریشب خواب دیدم در حرم هستم، حرکت کردم و روانه شدم.»

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا

فرزند آیت الله بهجت می فرمودند:
در تابستان١٣۵٣ که مشهد مقدس بودیم، شهید مطهری قصدداشتند پدرم و علامه طباطبایی(ره) را به فریمان دعوت کنند. ایشان به من فرمودند:
 آقا را وادار کن که بیاید، شما هم بیا!- پدرت و علامه طباطبایی سال‌ها باهم رفیق و مأنوس بوده‌اند. بگذار این ها را با هم تنها بگذاریم ببینیم چه می‌کنند. دیدنی است و ما هم در این ‌بین بهره‌ای ببریم-

چون مرحوم پدرم از نجف با علامه محشور بودند.- سابقاً روابط ما با علامه طباطبایی(ره) زیاد بود؛ ایشان برای ما مانند عمو بودند- دلم می‌خواست این دیدار انجام شود؛ ولی هرچه به پدر اصرار کردم، ایشان حاضر نشدند.

از این قضیه نزدیک به سی سال گذشت تا این که اواخر عمرشان، ایشان را به مشهد بردیم. وقتی به مشهد رسیدیم، نتوانستند به حرم بروند. ‌فرمودند:
گویا از قم تا اینجا پیاده آمده‌ام! این‌قدر کوفته هستم.

چند روزی گذشت تا روز جمعه رسید و ایشان فرمودند:
«برای روضه به مسجد برویم.!»

گفتم: «حرم نرفته‌اید.؟»

فرمودند:
«هنوز جان نگرفته‌ام. برای روضه برویم.»

در مسیر رفتن به مجلس روضه، فرمودند:
«دنیا عجیب است! خیلی سال‌ها قبل، آقای مطهری برای بردنم به باغ فریمان خیلی اصرار کرد و گفت آقای طباطبایی هم هست. من هم علاقه داشتم به هر دو، خیلی هم ردّ درخواست یک مؤمن برایم سخت بود، چه برسد به آقای مطهری؛ ولی آن فشار را تحمل کردم؛ برای این که اگر می‌رفتم، حداقل دو یا سه زیارت حضرت رضا علیه‌السلام از من فوت می‌شد. اما الآن چندین روز است که آمده‌ام و نتوانسته‌ام به زیارت بروم!»

سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش،به نقل از:
صحبت سال‌ها- خاطرات حجت‌الاسلام‌ علی بهجت

فقط با پرداخت 150 تومان = 50 گیگ + 5000 گیگ هدیه بگیر

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

امام رضا (ع) هشتمین امام شیعیان است

 

داستان راستان زندگی امام رضا

امام رضا (ع) هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا (ص) و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام (ص) است. بنابر نظر مشهور مورّخان وی در یازدهم ذی قعده سال ۱۴۸ هـ. ق، در مدینه منوّره متولد شد. نام مبارکش، علی، کنیه آن حضرت، ابوالحسن و دارای القاب متعددی از جمله؛ رضا، صادق، ‏صابر، فاضل، قرة ‏اعین المؤمنین و… هستند، اما مشهورترین لقب ایشان، «رضا» به معنای «خشنودی» است.پدر بزرگوار امام رضا، امام موسی کاظم (ع) پیشوای هفتم شیعیان بودند که در سال ۱۸۳ ﻫ.ق، به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند، و مادر گرامیشان نجمه (تکتم) نام داشت.امام رضا (ع) در مدینه، پس از شهادت پدر، امامت بر مردم را بر عهده گرفت، و به رسیدگى امور پرداخت، شاگردان پدر را به دور خودش جمع کرد و به تدریس و تکمیل حوزه علمیه جدش امام صادق (ع) مشغول شد و در این راستا گام هاى بزرگ و استوارى برداشت.مدت امامت حضرت رضا(ع)، حدود ۲۰ سال طول کشید، که ۱۷ سال آن در مدینه و سه سال آخر آن در خراسان گذشت.در مورد تعداد فرزندان آن حضرت اختلاف وجود دارد، برخی امام جواد(ع) را تنها فرزند ایشان دانسته و گروهی نیز فرزندان دیگری را برای حضرتشان بر­می­شمارند.امام رضا (ع) پس از هفده سال سکونت در مدینه و تبلیغ دین و ارشاد مردم، با نقشه و حیله مأمون عباسی، راه خراسان را در پیش گرفت. آن حضرت پس از قبول اجباری ولایت عهدی مأمون و گذشت سه سال، در ۵۵ سالگی به دست این خلیفۀ عباسی به شهادت رسید.تاریخ ولادت امام رضاامام رضا(ع) هشتمین امام شیعیان، از سلاله پاک رسول خدا(ص) و هشتمین جانشین پیامبر مکرّم اسلام است. بنابر نظر مشهور مورّخان امام رضا(ع)، در یازدهم ذی قعده سال ۱۴۸ هـجری قمری در مدینه منوّره متولّد شد.[1]نام و القاب امام رضانام مبارکشان «علی»، کنیۀ آن حضرت، «ابوالحسن» و دارای القاب متعدّدی از جمله؛ رضا، ‏صابر، فاضل، قرة ‏اعین المؤمنین (نور چشم مؤمنان) و… هستند،[2] اما مشهورترین لقب ایشان، «رضا» به معنای «خشنودی» است.پدر و مادر امام رضاپدر بزرگوار امام رضا(ع)، امام موسی کاظم(ع) پیشوای هفتم شیعیان بودند که در سال ۱۸۳ ﻫ.ق. به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند.مادر گرامی امام رضا(ع) نجمه نام داشت.[3] البته نام های دیگری نیز برای مادر گرامیشان ذکر کرده اند.[4]دوران کودکى و جوانى امام رضاحضرت رضا(ع)، دوران کودکى و جوانى را تا سال 201 هجری قمری در مدینه طیّبه[5] که مهبط وحى بود در خدمت پدر بزرگوارش سپرى کرد و مستقیماً تحت تعلیم و تربیت امام هفتم(ع) قرار گرفت و علوم و معارف و اخلاق و تربیتى را که امام کاظم(ع) از پدرانش به ارث برده بود، به او آموخت.[6]گزارشی از حضور ایشان در بغداد هنگام زندانی بودن پدر بزرگوارشان در آن شهر در دسترس نیست.

ازدواج امام رضاامام رضا(ع) دارای تعدادی کنیز بودند، از جمله کنیزان ایشان، سبیکه مادر امام جواد(ع) است. وی کنیزى بود که به او سبیکه یا دُرّه می گفتند، حضرت رضا او را خیزران نام گذاشتند و این بانو از اهالى نوبه (منطقه ای در آفریقا) است.[7] و همسر دائمی امام رضا(ع) ام حبیبه بود.[8] 

فرزندان امام رضادر تعداد و اسامی فرزندان امام رضا(ع) نقل های مختلفی وجود دارد؛ گروهی آنها را پنج پسر و یک دختر، به نام های محمّد قانع، حسن، جعفر، ابراهیم، حسین و عایشه ذکر کرده اند؛[9] همچنین در نقلی شیخ صدوق در سلسله سند روایتی از فاطمه به عنوان یکی از دختران آن حضرت نام برده است؛[10] امّا شیخ مفید بر این عقیده است، که امام هشتم(ع)، فرزندی جز امام جواد(ع) نداشتند.[11] ابن شهرآشوب[12] و طبرسى،[13] نیز بر همین اعتقادند.

 

امام رضا (ع) دریازدهم ذی القعده  سال ۱۴۸ هجری فمری در مدینه منوره متولد شد.

   امامت امام رضاامامت و وصایت حضرت رضا(ع) بارها توسط رسول خدا(ص)، پدر بزرگوار و اجداد طاهرینشان(ع) اعلام شده بود. به ویژه امام کاظم(ع) بارها در حضور مردم، ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش معرّفی کرده بودند که به یک نمونه از آنها اشاره می‌ شود:از محمّد بن اسماعیل بن فضل هاشمىّ چنین روایت شده است که‏ گفت: بر امام موسى کاظم(ع) وارد شدم در حالى که ایشان به شدّت مریض بودند، به حضرت عرض کردم: اگر خداى ناکرده براى شما اتّفاقى بیفتد- و خدا آن روز را نیاورد- به چه کسى رجوع کنیم (امام بعد از شما کیست)؟ فرمود: «به فرزندم علىّ، نوشته او، نوشته من است، و او وصىّ و جانشین من بعد از مرگم خواهد بود».[14]امام رضا (ع) در مدینه، پس از شهادت پدر، امامت بر مردم را بر عهده گرفت، و به رسیدگى امور پرداخت، شاگردان پدر را به دور خودش جمع کرد و به تدریس و تکمیل حوزه علمیه جدش امام صادق (ع) مشغول شد و در این راستا گام هاى بزرگ و استوارى برداشت.پس از شهادت امام کاظم(ع) که در سال ۱۸۳ هـ ق رخ داد، آغاز امامت حضرت رضا(ع) شروع شد، و با توجه به این که هارون (پنجمین خلیفه عباسى) در سال ۱۹۳ از دنیا رفت، ده سال از امامت حضرت رضا(ع) معاصر زمان هارون بود.مدت امامت آن حضرت، حدود ۲۰ سال طول کشید که ۱۷ سال آن در مدینه و سه سال آخر آن در خراسان گذشت.شهادت امام رضاامام رضا(ع) پس از هفده سال سکونت در مدینه و تبلیغ دین و ارشاد مردم، با نقشه و حیلۀ مأمون عباسی، راه خراسان را در پیش گرفت. آن حضرت پس از قبول اجباری ولایت عهدی مأمون و گذشت سه سال، در ۵۵ سالگی به دست مأمون خلیفه عباسی به شهادت رسید.در تعیین سال شهادت امام نقل های مختلفی به ثبت رسیده است. گروهی سال ۲۰۲ هجری قمری را سال شهادت حضرت می دانند[15] و عده ای سال ۲۰۳ هجری قمری را؛ [16] اما مشهور، نظریه دوم است.در تعیین روز شهادت آن حضرت نیز اتفاق نظر نیست؛ مانند در روز جمعه از ماه رمضان،[17] هفدهم ماه صفر،[18] و آخر ماه صفر.[19]در میان این نقل ها، نظریه آخر؛ یعنی آخرین روز از ماه صفر، مشهورترین و قابل اعتمادترین نقل است.بنابراین، مشهورترین و قوی ­ترین نظریه در تاریخ شهادت آن حضرت، روز جمعه، آخرین روز ماه صفر سال ۲۰۳ هجری قمری است.[20]

فضائل امام رضااز نگاه بزرگان شیعه، امام رضا(ع) همانند دیگر امامان معصوم(ع)، دارنده تمام کمالات و فضایل اخلاق انسانی در مرتبه اعلی است. به گفتۀ آنان، او آن چنان در قلّه شکوهمند کمال و فضیلت قرار دارد که نه تنها دوستان و پیروانش او را ستوده اند، بلکه دشمنان کینه توز و سرسخت هم به مدح و ستایش او پرداخته‌اند. درباره اوصاف اخلاقی آن حضرت «ابراهیم بن عباس» می ‌گوید: «هرگز ندیدم که امام رضا(ع) به کسی یک کلمه جفا کند و ندیدم که سخن شخصی را قطع کند و ندیدم که نیازمندی را از درگاه خویش رد کند. او هرگز در حضور افراد تکیه نمی‌داد و هرگز او را ندیدم که با صدای بلند بخندد، بلکه خنده اش تبسم و لبخند بود. وقتی که کنار سفره می ‌نشست، همه خدمت کاران و غلامان را کنار سفره می ‌نشاند».[21]

خلفای هم عصر امام رضاامام رضا(ع) در دوران امامت خود با سه تن از حُکّام و خلفای عباسى روبه‏رو و معاصر بود: هارون الرشید، امین و مأمون.[22]

=================================== [1]. کلینى، محمد بن یعقوب، الکافی، محقق و مصحح: غفارى، على اکبر، آخوندى، محمد، ج 1، ص 486، دار الکتب الإسلامیة، تهران، چاپ چهارم، 1407 ق؛ مجلسى، محمد باقر، مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول، محقق و مصحح: رسولى محلاتى، هاشم‏، ج 6، ص 70، دار الکتب الإسلامیة، تهران، چاپ دوم، 1404ق؛ شیخ مفید، الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 247، کنگره شیخ مفید، قم، چاپ اول، 1413ق.[2]. خصیبى، حسین بن حمدان، الهدایة الکبرى، ص 279، البلاغ، بیروت، 1419ق؛ اربلى، على بن عیسى، کشف الغمة فی معرفة الأئمة، محقق و مصحح: رسولى محلاتى، هاشم‏، ج 2، ص 284، بنى هاشمى، تبریز، چاپ اول، 1381ق.[3]. طبرسى‏، احمد بن على، الاحتجاج على أهل اللجاج‏، ج 2، ص 374، نشر مرتضی، مشهد، چاپ اول، 1403ق؛ شیخ مفید، الاختصاص، ص 196، کنگره شیخ مفید، قم، 1413ق.[4]. امین عاملی، سید محسن، سیره معصومان، ترجمه حجتی کرمانی، علی، ج 6، ص 142، نشر سروش، تهران، 1376ش؛ قرشی، باقر شریف‏، پژوهشى دقیق در زندگانى امام رضا علیه السلام‏، ترجمه صالحی، سید محمد، ج 1، ص 40 و 41، اسلامیة، تهران، چاپ اول، 1382ش.[5]. جعفریان، رسول، حیات فکرى و سیاسى امامان شیعه علیهم السلام‏، ص 426، انصاریان‏، قم، چاپ ششم، 1381ش؛  [6]. ر.ک: پژوهشى دقیق در زندگانى امام رضا علیه السلام‏، ج 1، ص 50. [7]. طبرسی، فضل بن حسن، إعلام الورى بأعلام الهدى‏، ج 2، ص 91، نشر آل البیت، قم، 1417ق؛ امین عاملى‏، سید محسن، أعیان الشیعة، ج 2، ص 32، دار التعارف‏، بیروت، 1403ق.‏[8]. شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا علیه السلام، محقق و مصحح: لاجوردی، مهدی، ج 2، ص 147، نشر جهان، تهران، چاپ اول، 1378ق؛ مازندرانی، ابن شهر آشوب‏، المناقب، ج 4، ص 367، نشر علامه، قم، 1379ق؛ أعیان الشیعة، ج 2، ص 23؛ شمس الدین محمد بن طولون‏، الأئمة الاثنا عشر، ص 97، نشر رضی، قم، بی تا؛ المرعشى التستری، القاضی نورالله، إحقاق الحق و إزهاق الباطل‏، ج 12، ص 386، مکتبة آیة الله المرعشى النجفى‏، قم، چاپ اول، 1409ق. ‏[9]. مجلسی، محمد باقر، بحار الأنوار، ج ‏۴8، ص 320، دار إحیاء التراث العربی‏، بیروت، چاپ دوم، 1403ق؛ محدث اربلی، کشف الغمة فی معرفة الأئمة، ج 2، ص 791، نشر رضی، قم، چاپ اول، 1421ق؛ أعیان الشیعة، ج 2، ص 13؛ و ر.ک: شبراوى‏، جمال الدین، ص 346 و 347، دار الکتاب‏، قم، چاپ اول، 1423ق؛ حَمَوى‏، محمد بن اسحاق‏، أنیس المؤمنین‏، ص 203، بنیاد بعثت‏، تهران، 1363ش؛ حسینى عاملى‏، سید تاج الدین، التتمة فی تواریخ الأئمة علیهم السلام، ص 123، نشر بعثت، قم، چاپ اول، 1412ق.‏  [10]. «حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ … قَالَ حَدَّثَنَا فَاطِمَةُ بِنْتُ عَلِیِّ بْنِ مُوسَى (ع)…»؛ ‏شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا علیه السلام، محقق و مصحح: لاجوردی، مهدی، ج 2، ص 71، نشر جهان، تهران، چاپ اول، 1378 ق.    [11]. الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 271: «وَ مَضَى الرِّضَا عَلِیُّ بْنُ مُوسَى (ع) وَ لَمْ یَتْرُکْ وَلَداً نَعْلَمُهُ إِلَّا ابْنَهُ الْإِمَامَ بَعْدَهُ أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ(ع)». [12]. المناقب، ج 4، ص 367: «وَ وَلَدُهُ مُحَمَّدٌ الْإِمَامُ فَقَط».[13]. إعلام الورى بأعلام الهدى‏، ج 2، ص 86: «و کان للرضا علیه السلام من الولد ابنه أبو جعفر محمد بن علیّ الجواد علیه السلام لا غیر».[14]. عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 1، ص 20 و 21.  [15]. الأئمة الاثنا عشر، ص 98؛  ابن ابى الثلج‏، تاریخ أهل البیت‏، تحقیق: حسینی، سیدمحمدرضا، ص 83، آل البیت، قم، چاپ اول، 1410ق.[16]. الکافی، ج 1، ص 486؛الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 247؛ أنیس المؤمنین‏، ص 203؛ طبرسی، فضل بن حسن‏، تاج الموالید، ص 98، دار القار، بیروت، چاپ اول، 1422ق؛التتمة فی تواریخ الأئمة علیهم السلام‏، ص 123.[17]. فتال نیشابورى‏، روضة الواعظین و بصیرة المتعظین‏، ج 1، ص 531، نشر دلیل ما، قم، چاپ اول، 1423ق.[18]. التتمة فی تواریخ الأئمة علیهم السلام‏، ص 123.[19]. الأئمة الاثنا عشر، ص 98؛ إعلام الورى بأعلام الهدى‏، ج 2، ص 41؛ أنیس المؤمنین‏، ص 203.[20]. بحار الأنوار، ج ‏۴۹، ص ۳.[21]. عیون اخبار الرضا(ع)، ج ۲، ص 184.[22]. پژوهشى دقیق در زندگانى امام رضا علیه السلام‏، ج 2، ص 347. منبع: islamquest.net

در ادامه بخوانید

جستجوی ارزانترین بلیط مشهد◀تیکبان

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

با این پرواز مسافرتی مجلل و ارزان را تجربه کن!

سفید کردن دندان با مواد مخصوص در 1 جلسه

هدیه تابستانی شاتل : 150 گیگ ترافیک + 15000 گیگ هدیه

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

7000 بیت کوین رو فقط با ثبت نام جایزه بگیر

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

با این کیت، فرزندت رو از کودکی مهندس کن!

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !

با کاربرد های شگفت انگیز ووچر پرفکت مانی آشنا شو !

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

رزرو ارزانترین بلیط هواپیما برای سفر های لاکچری

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!داستان راستان زندگی امام رضا

5000 گیگ اینترنتو ، هدیه بگیر!

تمیزکاری خونه کلافت کرده؟ حتما اینجا سر بزن

با این کد تخفیف RSP ارزانترین بلیط هواپیما رو بخر

هتل های لاکچری و ارزان با آفرهای تابستانه رزرو کن!

مقایسه و انتخاب بهترین لپ تاپ ها*زیر قیمت*

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

در این پست از وب سایت سلام دنیا به مناسبت فرارسیدن میلاد امام هشتم قصد داریم به بیان زندگینامه امام رضا به زبان ساده بپردازیم تا کمی بیشتر با زندگی ایشان، همسر، فرزندان و نحوه شهادت امام رضا (ع) آشنا شویم، با ما همراه باشیم.

حضرت رضا (ع) هشتمین امام شیعیان از خاندان حضرت محمد (ص) هستند. در کتب تاریخی آماده است، ایشان سال 148 هجری قمری در مدینه به دنیا آمدند. نام این حضرت علی، کنیه‌اش ابولحسن و رضا یکی از القاب این حضرت است. از دیگر لقب‌های این حضرت می‌توان صابر، صادق، فاضل و … را نام برد. 

امام رضا فرزند امام هفتم شیعیان یعنی امام موسی کاظم (ع) هستند، مادر آن حضرت از اهالی نوبه بوده است. برخی منابع نام او را حضرت نجمه و کنیه اش را ام‌البنین و برخی تکتم ذکر کرده اند. امام موسی کاظم در سال 183 ه.ق توسط هارون الرشید به شهادت رسیدند.

حتما بخوانید: متن تبریک میلاد امام رضا

داستان راستان زندگی امام رضا

امام رضا (ع) پس از شهادت پدر به امامت منصوب شدند و ادامه راه پدر بزرگوار خود را پیش گرفتند. دوره امامت ایشان نزدیک به بیست سال طول کشید که در این دوران علاوه بر رسیدگی بر امور امت، در راستای حرکت جد خود یعنی امام صادق (ع) به تدریس شاگردان و پیشبرد اهداف حوزه علمیه نیز مشغول بودند و قدم‎‌های اساسی در این راه برداشتند.

هفده سال از این مدت در مدینه گذشت و پس از پیشنهاد مامون برای ولایت عهدی به امام، ایشان در سال 200 یا 201 ه.ق به مرو مهاجرت کردند. سه سال آخر عمر امام هشتم، یعنی تا قبل از شهادت در خراسان سپری شد.  

آنطور که در کتب تاریخی آمده است، امام رضا (ع) در یازده ذی القعده سال 148 ه.ق در شهر مدینه چشم به جهان گشودند. از مادر ایشان نقل شده است که در طول بارداری این حضرت هیچ سنگینی حس نمی‌کردند و در طول خواب نیز ذکر «لااله‌الاالله» را می‌شنیدند و چون بیدار می‌شدند دیگر صدای تسبیح گفتن به گوش نمی‌رسید. 

درباره ازدواج امام رضا (ع) و تعداد همسران ایشان اختلاف نظرهایی بین مورخان وجود دارد. اغلب مورخان تعداد زوج‌ها را یک یا دو نفر آورده‌اند و در موارد کمی نیز سه همسر ذکر شده است.

نام سبیکه (س) به عنوان همسر ایشان و مادر امام جواد (ع) ثبت شده است که برخی او را  ریحانه هم معرفی کرده‌اند. نسب این زن مومنه را به خاندان ماریه قبطیه همسر پیامبر (ص) نیز مرتبط می‌دانند. در بعضی از منابع تاریخی از جمله تاریخ طبری همسر دیگر ایشان را “ام حبیب” یا “ام حبیبه” نام برده شده است که طبق اخبار دختر مامون بوده است. مامون با نیت نزدیک شدن به امام رضا (ع) و آگاهی از برنامه‌های ایشان پیشنهاد این ازدواج را می‌دهند و امام نیز قبول می‌کنند.

درباره تعداد فرزندان امام رضا نظرات یکسانی وجود ندارد. برخی تنها فرزند ایشان را امام محمد جواد (ع) می‌دانند. برخی نیز دو فرزند به نام‌های محمد و موسی را به آن حضرت نسبت داده‌اند. در برخی از رویات هم فرزندان ایشان را پنج پسر و یک دختر نوشته‌اند، به نام‌های قانع، حسن، جعفر، ابراهیم، حسین و عایشه.

حتما بخوانید: زندگینامه امام حسین (ع) از دوران کودکی، تا شهادت

درباره نحوه شهادت امام رضا (ع)، اغلب علمای شیعه و بسیاری از علمای اهل تسنن عقیده بر مسموم کردن و شهادت ایشان دارند. اما درباره عامل شهادت اختلاف نظرهایی وجود دارد، چیزی که بر آن اتفاق نظر وجود دارد این است که امام رضا (ع) در سن 55 سالگی به دست “مامون” خلیفه عباسی مسموم شده و به شهادت رسیده است. 

عده‌ای از علمای اهل سنت معتقدند که عامل مسموم کردن امام رضا (ع) فردی به جز مامون بوده است. آنها در اینباره می‌گویند: زمانیکه عباسیان دیدند خلافت از دست آنها خارج شده و علویان زمامدار شده اند، امام رضا را مسموم کردند. البته این نقل قول چندان درست به نظر نمی‌رسد.

درباره نحوه به شهادت رساندن هم روایت وجود دارد. در روایتی شیخ مفید از عبدالله بن بشیر نقل کرده است: “مامون به من دستور داد ناخن‌های خود را بلند کرده و چیزی مسموم کننده به دو دست خود بمالم. سپس نزد امام رفت و دستور داد چند انار حاضر کنم و آن را با دست خود بفشارم. من انارها را فشردم و مامون آب آن را به حضرت خورانید و پس از دو روز از دنیا رفت”.

روایت دیگر را شیخ مفید از محمد بن جهم ذکر کرده که می‌گوید: “امام رضا (ع) انگور دوست داشتند. پس به دستور مامون مقداری انگور تهیه و به زهر آلوده کرد که خوردن همان‌ها منجر به شهادت ایشان شد.

در بیشتر نقل‌های تاریخی و روایات از مامون به عنوان قاتل امام رضا (ع) یاد شده است. با این حال روایات و مطالبی نیز وجود دارد که از علاقه مامون نسبت به این حضرت و سوگواری چند روزه او بعد از شهادت ایشان گفته است و این موجب شک در این مورد شده است. اما در نهایت سابقه خانوادگی مامون و میل به قدرت که در دشمنی هارون الرشید با اهل بیت دیده می‌شد، می‌تواند تاییدی بر شهادت این امام بزرگوار به دست او باشد.

امام رضا (ع) فرزند امام هفتم شیعیان یعنی امام موسی کاظم (ع) هستند، مادر آن حضرت از اهالی نوبه بوده است. شرح مختصری از زندگینامه و داستان زندگی امام رضا به زبان ساده را در این پست سلام دنیا، برای شما نوشتیم. امیدواریم که این مطلب برای شما مفید بوده باشد. می توانید این پست را از طریق شبکه های اجتماعی با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

زندگی نامه حضرت محمد از تولد تا رحلت به زبان ساده و روان

زندگی نامه امام علی (ع) از تولد، ازدواج تا شهادت با شرح کامل 

داستان زندگی حضرت ایوب (ع) و همسرش با شرح کامل و زبان ساده

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

هنگامیکه امام رضا علیه السلام به سمت مرو میآمدند بعد از نیشابور کاروانسرایی رسیدند و کاروان متوقف شد. بر اساس دستور مأمون، ماموران اجازه ارتباط گیری مردم با امام را نمی‌دادند تا اینکه پیرمردی عاشق امام رضا ـ علیه‌السلام ـ شغل و هنر خود را بهانه کرد تا امام زمان خویش را ببیند. او به بهانه اصلاح و آرایش سر و صورت امام رضا ـ علیه‌السلام ـ خود را به حضرت رساند و توفیق دیدار امام زمانش را به دست آورد و امام رخصت دادند و مشغول کار شد. پیرمرد هنگام آرایش موهای امام، از اشتیاق دیدن آن حضرت صحبت میکرد که یک لحظه فکر کرد:تا این فکر به ذهنش رسید، در همان لحظه امام رضا ـ علیه‌السلام ـ با اشاره به سنگی که به‌وسیله آن قیچی خود را تیز میکرد آن را تبدیل به طلا کردند. این پیرمرد بامعرفت به امام عرض کرد: ای امام رئوف، من اجرت دنیوی نمی‌خواهم من صباحی بیش زنده نیستم؛ چرا که عمر خود را گذرانده‌ام ؛ من پیراهنی از شما میخواهم که با آن نماز خوانده‌اید و عبادت خدا را کرده‌اید تا کفنم باشد و خداوند به‌واسطه آن عذاب و فشار قبر را از من بردارد.امام رضا ـ علیهالسالم ـ دستور دادند که یکی از لباس‌هایشان را به پیرمرد بدهند، در این لحظه پیرمرد به ذهنش رسید تا درخواست دیگری داشته باشد پس گفت: ای مولی! من از سکرات موت می‌ترسم و بزرگواری کنید و لحظه مرگ در کنار من باشید که امام پذیرفتند. پیرمرد با خوشحالی لباس و وسایل سلمانی خود را بدون نگاه به سنگ طلا برداشت و خداحافظی کرد. آن حضرت فرمودند: سنگ طلایت را بردار ما آنچه را که دادیم پس نمیگیریم.(این خاندان، خاندان کرم هستند تا کسی را راضی نکنند دست از بخشش و کرم برنمیدارند مخصوصاً که لقب رضا ـ علیه‌السلام ـ را خداوند متعال به ایشان عنایت فرموده است.) روزی اطرافیان امام دیدند حضرت رضا ـ علیه‌السلام ـ فرمودند: »لبیک لبیک لبیک« و بعد از آن هرچه به دنبال آن حضرت گشتند ایشان را نیافتند تا اینکه آن حضرت آمد و ماجرای این پیرمرد سلمانی را تعریف کردند و فرمودند اکنون لحظه جان دادن او بود. من هم بر بالینش حاضر شدم تا به آسانی جان داد.

همای سعادت، همائی واعظ، ص ۱۱

🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺

 

داستان راستان زندگی امام رضا

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 

ابن علوان می‌گوید: در خواب دیدم که کسی می‌گوید: «پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به بصره آمده اند! » پرسیدم: «کجا هستند؟ » گفت: «در خانه ی فلانی». رفتم و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را دیدم که نشسته اند و اصحابشان همراه آن حضرت اند. در مقابل پیامبر طبقی از رطب بود. ایشان مرا که دید مشتی رطب برداشت و به من مرحمت کرد. آن‌ها را شمردم؛ هجده دانه بود. از خواب برخاستم… شنیدم که امام رضا علیه السلام به بصره آمده اند، پرسیدم: «کجا هستند؟ » گفتند: «در خانه ی فلانی». رفتم و ایشان را در همان جایی دیدم که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را دیده بودم. یارانش با او بودند و نزد آن حضرت طبقی رطب بود. امام رضا علیه السلام مرا که دیدند، مشتی رطب برداشتند و به من دادند، شمردم؛ هجده دانه بود. گفتم: «کاش بیشتر بدهید! » فرمودند: «اگر جدّم بیشتر داده بود، من هم می‌دادم». [۱]———-[۱]: . مسند الامام الرّضا علیه السلام، ج ۱، ص ۵۴

منبع:،یک قمقمه دریا محمد هادی زاهدب اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﻮﺭﻯ ﻧﻘﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻰ ﻧﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻌﻴّﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﻧﺠﻔﻰ ﻋﺎﺯﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺁﻗﺎ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻟﺮﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻰ ﻛﻪ ﻛﻔﻴﻞ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺍﻣﻴﻦ ﺧﺮﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻳﻢ. ﻣﻦ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻧﻴﻢ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻣﺪّﺕ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺮﺟﻰ ﻣﺎ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺧﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻮﻟﻰ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻗﺮﺽ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ. ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻣﺸﺐ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﻴﺴﺖ. ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﭘﻰ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﻄﻬّﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺸﺘﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﻢ ﻭ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﺮﺩﻳﻢ. ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﭘﻬﻠﻮﻯ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺷﻴﺦ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻛﻴﺴﻪ ﺍﻯ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺷﻴﺦ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺷﻴﺦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻰ ﻛﻴﺴﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻭﻯ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣّﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻴﺦ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍَﻣﺎ ﻋَﻠِﻤﺖَ ﺍِﻥﱠﱠ ﻟِﻜُﻞﱢﱢ ﺍِﻣﺎﻡَ ﻣَﻈﻬَﺮ ﻭ ﺍِﻥﱠﱠ ﺍﻟﺎِﻣﺎﻡ ﻋَﻠﻰﱢﱢ ﺑﻦِ ﻣﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮّﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣُﺘَﻜَﻔﱢﱢﻞ ﻟِﺎَﺣﻮﺍﻝِ ﺍﻟﻐُﺮﺑﺎﺀ: ﻣﮕﺮ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﺍﻣﺎﻣﻰ ﻣﻈﻬﺮﻯ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺑﺮﺍﺳﺘﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻛﻔﻴﻞ ﺣﺎﻝ ﻏﺮﻳﺒﺎﻥ ﺍﺳﺖ! ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻛﻴﺴﻪ ﻧﻤﻮﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ. ﻣﻬﺪﻯ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﻛﺮﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎ ﻛﻴﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ. ﻣﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻴﺦ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ، ﻏﺬﺍ ﻭ ﻣﻴﻮﻩ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻡ. ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻭﻗﺘﻰ ﻃﻌﺎﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺷﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻛﺮﺩﻯ. ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻴﻢ ﻏﺬﺍﻯ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﺰ ﺷﺐ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﺮﺩﻯ ﻛﻪ ﻛﻴﺴﻪ ﺍﻫﺪﺍﻳﻰ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﺳﻴﺼﺪ ﺍﺷﺮﻓﻰ ﺑﻮﺩ. (1)

1-ﺩﺍﺭﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻧﻮﺭﻯ: ﺝ 2، ﺹ 258داستان هایی از علماء

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم

 

مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند.

کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت می‌گفت:”امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد.”

مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند.

قبر امام قبله ی هارون شده بود.

                                                               برگرفته از کتاب «آفتابِ هشتمین» از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«امام رضا علیه السلام»

السخی قریب من الله؛ قریب من الجنه؛ قریب من الناس؛ بعید من النار( عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 12)

با سخاوت به خداوند متعال، بهشت و مردم نزدیک و از آتش بدور است.

امام رضا علیه السلام در مجلسی پرسش های مردم را در زمینه ی مسائل دینی پاسخ می داد که ناگهان مردی وارد شد و بعد از سلام، گفت: «ای فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و خاندانتان هستم؛ از سفر حج بر می گردم. به جهت از دست رفتن دارایی ام، هزینه ی رسیدن به منزل ندارم؛ اگر لطف شما شامل من شود، سوی خانواده ام رفته و به محض رسیدن، به همان مقدار از جانب شما صدقه می دهم.»

امام رضا علیه السلام ضمن دعوت او به نشستن، خواستار رحمت الهی برای او شد و سپس به پاسخ به سؤالهای مردم پرداخت. پس از جلسه ی پرسش و پاسخ، حضرت با کسب اجازه از چند نفر از یاران خویش که در مجلس باقی مانده بودند، وارد اتاقی شد و از پشت در، آن مرد را خواست و از بالای در دویست اشرفی به او عطا فرمود و از او خواست تا این پول را صرف زندگی اش کند و از صدقه دادن از طرف امام خودداری کرده و قبل از اینکه حضرت او را مشاهده کند، از آنجا بیرون رود.

سلیمان جعفری که ناظرجریان بود، از امام علیه السلام پرسید: «جانم فدای شما؛ با اینکه مبلغ زیادی هدیه دادید، چرا روی مبارک خود را از او پوشاندید؟!»

امام رضا علیه السلام فرمود:

«از آن ترسیدم که به جهت برآورده کردن نیازش، شرمنده شود و او را در آن حال ببینم؛ مگر رسول اکرم صلی الله علیه و آله نفرمود: ” نیکی را در خفا و پنهانی انجام دادن برابر با به جا آوردن هفتاد حج است “.»(1)

1- – بحار الانوار، ج 49، ص 101 و منتهی الامال، ج 2، ص 291 و سفینه البحار، ج 1، ص 418.

منبع: بدرقه ی یار، ص 27

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

“ابن سکیّت” عالمی بزرگ بود، از امام رضا علیه السلام پرسید: «چرا خدا موسی علیه السلام را با معجزه ی ید بیضا (دست درخشان)، و عیسی علیه السلام را با معجزه ی طب، و محمد صلی الله علیه و آله وسلم را با معجزه ی سخن فرستاد؟»

امام رضا علیه السلام فرمودند: «خدا وقتی موسی علیه السلام را فرستاد؛ زمان، زمان سِحر و جادو بود و خدا چیزی به او داد که از عهده ی هیچ یک از جادوگران ساخته نبود…

وقتی عیسی علیه السلام را فرستاد؛ روزگار پزشکی و پیشرفت علوم پزشکی بود و خدا چیزی به عیسی علیه السلام داد که از عهده ی هیچ پزشکی ساخته نبود مثل زنده کردن مرده… و وقتی محمد صلی الله علیه و آله وسلم را فرستاد؛ روزگار سخنوری بود و خدا به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم معجزه ای داد که سکه ی آنان را از رونق انداخت…» “ابن سکیّت” گفت: «والله هیچ کس را مثل تو ندیده ام و نخواهم دید!»(1)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 ابن علوان می گوید: در خواب دیدم که کسی می گوید: «پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به بصره آمده اند!»پرسیدم: «کجا هستند؟» گفت: «در خانه ی فلانی». رفتم و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را دیدم که نشسته اند و اصحابشان همراه آن حضرت اند. در مقابل پیامبر طبقی از رطب بود. ایشان مرا که دید مشتی رطب برداشت و به من مرحمت کرد. آن ها را شمردم؛ هجده دانه بود. از خواب برخاستم… 

شنیدم که امام رضا علیه السلام به بصره آمده اند، پرسیدم: «کجا هستند؟» گفتند: «در خانه ی فلانی». رفتم و ایشان را در همان جایی دیدم که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را دیده بودم. یارانش با او بودند و نزد آن حضرت طبقی رطب بود.داستان راستان زندگی امام رضا

امام رضا علیه السلام مرا که دیدند، مشتی رطب برداشتند و به من دادند، شمردم؛ هجده دانه بود.  گفتم: «کاش بیشتر بدهید!»  فرمودند: «اگر جدّم بیشتر داده بود، من هم می دادم».(1)

 

 

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام رضا علیه السلام فرمودند:

«هر کس منِ غریب را زیارت کند، در روز قیامت، در سه موقعیت نزد او خواهم آمد تا او را از وحشت و خطر آن برهانم؛

– هنگامی که نامه های عمل مردم از چپ و راست به پرواز در آید

– هنگام عبور از صراط

– و وقتی که میزان عمل برای سنجش اعمال مردم گذاشته شود».(1)

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 

حسین بن موسی بن جعفر علیهم السلام می گوید: 

روزی آفتابی همراه امام رضا علیه السلام از شهر بیرون آمدیم تا سری از املاک آن حضرت بزنیم؛

امام فرمودند: «آیا با خودتان بارانی آورده اید؟» 

گفتیم: «نه؛ هوا آفتابی است، از باران هم خبری نیست، چه نیازی به بارانی؟!» 

امام فرمود: «من که بارانی برداشته ام…» 

هنوز اندکی نرفته بودیم که هوا ابری شد و باران شدیدی باریدن گرفت و همه ی ما خیس آب شدیم! 

اعلام الوری، ص 323    

  اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم  

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ریان بن شبیب از امام رضا (علیه‌ السلام) نقل می کند که آن حضرت فرمود اى پسر شبیب، اگر مى‌ خواهى که به درجات اعلاى بهشت رسى با ما باش.به غم ما غمگین باش و به شادى ما شاد و بر تو باد ولایت ما که هر کس سنگى را دوست داشته باشد، خداوند در روز قیامت او را با آن محشور کند.

📚 منابع:۱. بحارالانوار، جلد ۴۴، صفحه ۲۸۵۲. عيون اخبارالرضا، جلد ۱، صفحه ۲۹۹

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یکی از اهالی بلخ گوید: من در سفر امام رضا علیه السلام به خراسان همراه او بودم، روزی همه غلامان خود را که اهل سودان و جاهای دیگر بودند بر سر سفره غذا دعوت کرد تا با آنها غذا بخورد.عرض کردم: فدایت شوم اگر غلامان را جدا کنی و سفره دیگری داشته باشند بهتر است.حضرت فرمود: ساکت باش! پروردگار تبارک و تعالی یکتاست و پدر و مادر ما (آدم و حوا) یکی هستند و پاداش هر کس هم به اعمال اوست.

بحارالنوار، ج 49، ص 101

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«امام رضا علیه السلام»

الإمام نظام الدین و عز المسلمین و غیظ المنافقین و بوار الکافرین.تحف العقول، ص463

امام نظام بخش و دین و عزت و شوکت مسلمانان و موجب خشم منافقان و نابودی کفار است.

 

روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»

وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»

او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد

دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»

امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: ” از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. ” یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»

آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 

عجبت لمن یشتری العبید بماله فیعتقهم کیف لا یشتری الأحرار بحسن خلقه.(1)

 

در شگفتم از کسی که بنده را با مال خویش خریده و آزاد می کند، چرا آزاده ها را با اخلاق نیک خودش نمی خرد.

 

امام رضا علیه السلام.

 

روزی امام رضا علیه السلام به حمام رفت و شخصی که متوجه حضور امام علیه السلام در گرمابه نشده بود، از حضرت خواست تا پشت او را کیسه بکشد؛ از اینرو امام علیه السلام شروع به کیسه کشیدن نمود.

 

چندی نگذشت و که چند نفر وارد حمام شدند و به محض ورود، حضرت را شناخته و با حالتی خاص که حاکی از ناراحتی بود پیش رفته و آن مرد را متوجه ساختند که کسی که او را کیسه می کشد، امام علیه السلام است.

  به دنبال این، آن مرد عذر خواهی کرد و لیکن امام علیه السلام جهت پیشگیری از ناراحتی آن مرد از برخورد نسنجیده اش، با خوش گویی به کیسه کشیدن ادامه داد.(2)

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

السخی قریب من الله؛ قریب من الجنه؛ قریب من الناس؛ بعید من النار.(عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 12)

«امام رضا علیه السلام»

با سخاوت به خداوند متعال، بهشت و مردم نزدیک و از آتش بدور است.

امام رضا علیه السلام در مجلسی پرسش های مردم را در زمینه ی مسائل دینی پاسخ می داد که ناگهان مردی وارد شد و بعد از سلام، گفت: «ای فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و خاندانتان هستم؛ از سفر حج بر می گردم. به جهت از دست رفتن دارایی ام، هزینه ی رسیدن به منزل ندارم؛ اگر لطف شما شامل من شود، سوی خانواده ام رفته و به محض رسیدن، به همان مقدار از جانب شما صدقه می دهم.»

امام رضا علیه السلام ضمن دعوت او به نشستن، خواستار رحمت الهی برای او شد و سپس به پاسخ به سؤالهای مردم پرداخت. پس از جلسه ی پرسش و پاسخ، حضرت با کسب اجازه از چند نفر از یاران خویش که در مجلس باقی مانده بودند، وارد اتاقی شد و از پشت در، آن مرد را خواست و از بالای در دویست اشرفی به او عطا فرمود و از او خواست تا این پول را صرف زندگی اش کند و از صدقه دادن از طرف امام خودداری کرده و قبل از اینکه حضرت او را مشاهده کند، از آنجا بیرون رود.

سلیمان جعفری که ناظر جریان بود، از امام علیه السلام پرسید: «جانم فدای شما؛ با اینکه مبلغ زیادی هدیه دادید، چرا روی مبارک خود را از او پوشاندید؟!»

امام رضا علیه السلام فرمود:

«از آن ترسیدم که به جهت برآورده کردن نیازش، شرمنده شود و او را در آن حال ببینم؛ مگر رسول اکرم صلی الله علیه و آله نفرمود: ” نیکی را در خفا و پنهانی انجام دادن برابر با به جا آوردن

هفتاد حج است “.»(1)

1- بحار الانوار، ج 49، ص 101 و منتهی الامال، ج 2، ص 291 و سفینه البحار، ج 1، ص 418

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

مأمون به من گفت:

یابن ابی الضحاک! هذا خیر اهل الارض و اعلمهم و اعبدهم فلا تخبر احدا بما شاهدته منه؛

ای پسر ضحاک! این شخص بهترین، داناترین و عابدترین فرد روی زمین است، آنچه را که از فضائل و مناقب و صفات والای او دیده ای نزد کسی فاش نکن (تا اینکه فضائل او توسط من منتشر شود).[1]

ائمه اطهار (ع) معدن علم و حکمت و اخلاق و معارف عالی انسانی بوده و به تمام علوم مورد نیاز بشر آگاهی کامل دارند. به فرموده ی امام هشتم (ع) تمام نیازمندی های فرزندان آدم در نزد امام معصوم (ع) می باشد، و جمیع علوم مختلف بشری نزد آنهاست.[2]

 پی نوشت ها

[1] عيون اخبار الرضا(ع)، ج 2، ص 186.

[2] همان، ج 1، ص 169 

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

آیة اللَّه بهجت فرمود: حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام نعمت بزرگ و گرانقدری است که در اختیار ایرانی هاست، عظمتش را خدا می داند، به حدّی که امام جواد می فرماید:

زیارةُ ابی افضل مِن زیارَةِ الحسینِ.[1]

«زیارت پدرم امام رضا از زیارت امام حسین علیه السلام افضل است».

بنابراین ایرانی ها باید نعمت حرم حضرت رضا را که زیارت آن برایشان فراهم است مغتنم بشمارند.[2]

چرا جسورانه در محضر امام سخن گفتیشخصی نقل کرده است که از گیلان به زیارت امام رضا رفته بودم پس از مدّتی بدون خرجی ماندم حساب کردم تا بازگشت به گیلان، پانصد تومان نیاز دارم. دست به دامن حضرت رضا شدم امّا خبری نشد مجدّداً عرض کردم سیدی! من گدای متکبّری هستم این بار هم احتیاج خود را می گویم اگر عنایتی نفرمایی دیگر بار نخواهم آمد ولی یادداشت می کنم که امام رضا مهمان نواز نیست!

از حرم که خارج شدم دیدم شیخی مرا صدا می زند چرا این قدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی شایسته نیست چنین بی ادب و گستاخ باشی! و سپس پاکتی به من داد به خانه آمدم و پاکت راگشودم با کمال شگفتی دیدم که پانصد تومان در آن است بعدها فهمیدم آن شیخ مرحوم نخودکی بوده است.[3]

برترین خاطرهبسیاری از کسانی که به اسلام گرویده اند وقتی که به زیارت حضرت رضا مشرّف می شوند اولین خاطره ای که برای دوستان خود نقل می کنند حضور در حرم مطهر امام رضا است.

پی نوشت ها

[1] – وسايل الشيعه، ج 14، ص 562 بحارالانوار، ج 99 ص 38.

[2] – 600 نكته در محضر بهجت، نكته 540.

[3] – نشان از بى نشان‏ها، ج 1، ص 51.

منبع : اکبریف محمود؛ ره توشه زیارت، ص: 37

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهمکنکاش نمودم چو صداهای دلم رادیدم ضربانش همہ تکرار”رضا”بود

میلادولی نعمت ما، امام الرئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام مبارکیاعلی مدد

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب‌الزمانی از مداحان مخلص و مرثیه‌خوانان باسوز اهل‌بیت علیه‌السلام بود او سال‌ها پیش از شروع درس مرحوم آیه الله حائری بنیان‌گذار حوزه‌ی علمیه‌ی قم، دقایقی چند روضه می‌خواند و آنگاه آیت‌الله حائری درس خویش را آغاز می‌کرد.

او داستانی شنیدنی دارد که از حضرت رضا علیه‌السلام برای مدح خویش صله دریافت داشته است!

خود نقل می‌کرد که یک بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتی در آنجا اقامت گزیدم. پولم تمام شد و کسی را هم برای رفع مشکل خویش نمی‌شناختم. از این رو قصیده‌ای در مدح حضرت رضا علیه‌السلام سرودم و فکر کردم که بروم و آن را برای تولیت آستان مقدس بخوانم و صله بگیرم.

با این نیت حرکت کردم، اما در میان راه به خود آمدم که چرا نزد خود حضرت رضا علیه‌السلام، نروم و آن را برای وی نخوانم؟! به همین جهت کنار ضریح رفتم و پس از استغفار و راز و نیاز با خدا، قصیده‌ی خود را خطاب به روح بلند و ملکوتی آن حضرت خواندم و تقاضای صله کردم.

ناگاه دیدم دستی با من مصافحه نمود و یک اسکناس ده تومانی در دستم نهاد. بی‌درنگ گفتم: «سرورم! این کم است» ده تومانی دیگر داد باز هم گفتم: «کم است» تا به هفتاد تومان که رسید، دیگر خجالت کشیدم تشکر کردم و از حرم بیرون آمدم.

کفش‌های خود را که می‌پوشیدم، دیدم آیه الله حاج شیخ حسنعلی تهرانی، جد آیت‌الله مروارید، با شتاب رسید و فرمود: «شیخ ابراهیم!» گفتم: «بفرمایید آقا!»

گفت: «خوب با آقا حضرت رضا علیه‌السلام روی هم ریخته‌ای، برایش مدح می‌گویی و صله می‌گیرید. صله را به من بده» بی‌معطلی پول‌ها را به او تقدیم کردم و او یک پاکت در ازای آن به من داد و رفت وقتی گشودم دیدم دو برابر پول صله است یعنی یکصد و چهل تومان.

📚 کرامات الصالحین، ص 216

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم

 

امام رضا (عليه السلام) يك بار تمامى اموال خود را بخشيد، فضل بن سهل گفت: اين ورشكستگى جبران ناپذير است، حضرت فرمود: نه، اين غنيمت و سود فراوان است، آنچه پاداش معنوى و كرامت و بزرگوارى را بدنبال مى ‏آورد خسران نيست.

📚 المناقب ج 4 ص 36

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

قد ولد لي شبيه موسى بن عمران،فالق البحار،وشبيه عيسى بن مريم قدست أم ولدته قد خلقت طاهرةمطهرة … وكان طول ليلته يناغيه في مهده

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

خداوند مولودی نصیب من ساخته است که همانند موسی بن عمران، شکافنده دریاهاست و همانند عیسی بن مریم است که مادرش مقدس است و پاک و مطهر آفریده شده است …

و حضرت رضا سلام الله علیه تمام شب را با طفل در گهواره صحبت می کرد.

بحارالانوار، ج۵۰، ص ۱۵

ميلادامام جواد(ع) مبارک

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

روزی امام رضا علیه السلام مانند تمامی مردم به حمام عمومی تشریف بردند.

داخل آن حمام مردی غریب و ناشناس بود که می خواست کسی بدنش را کیسه بکشد. نگاهی به اطراف حمام انداخت و چشمش به رخسار پرمهر و لطف امام هشتم علیه السلام افتاد. آنگاه از امام خواهش کرد که: آقا اگر ممکن است پشت من را کیسه بکشید. امام علیه السلام باتمام فروتنی کیسه را برداشت و پشت آن مرد را کیسه کشید که در این میان افرادی وارد حمام شده و بر آن حضرت با خطاب یابن رسول الله … سلام کردند.

آن مرد که متوجه اشتباه خود شده بود با دستپاچگی از امام عذرخواهی کرد ولی امام اورا دلداری داد و همچنان کیسه اش کشید.

 

از هر طرف ره بسته شد سینه دنیا خسته شدوامانده ام دستم بگیر مولا علی موسی الرضا

دخل (ع) الحمام فقال له بعض الناس: دلكني يا رجل، فجعل يدلكه فعرفوهفجعل الرجل يستعذر منه وهو يطيب قلبه ويدلكه.

مناقب ابن شهرآشوب، ج۳، ۴۷۱

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 امام علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثنا هنگامی که کنار سفره می نشست و می خواست غذا میل نماید دستور می فرمود سینی بزرگی کنار سفره می گذاشتند آنگاه از هر غذایی که در سفره بود از بهترین آنها برمی داشت و در آن سینی می گذاشت. سپس دستور می داد تا آنها را برای نیازمندان ببرند. آنگاه این آیات را تلاوت می فرمود: فلا اقتحم العقبه و ما ادراک ما العقبه فک رقبه او اطعام فی یوم ذی مسغبه یتیماً ذا مقربه او مسکینا ذا متربه**بلد/ 16 11، ترجمه: ولی او از آن گردنه مهم نگذشت و تو چه می دانی آن گردنه چیست؟! آزاد کردن برده ای، در روز گرسنگی، یتیمی از خویشاوندان، یا مستمندی خاک نیشین را. *** سپس چنین می فرمود: خداوند متعال می داسنت که همگان برآزاد کردن بردگان، قادر نیستند از این رو، راه دیگر (همانند: غذا رساندن به مستمندان) به سوی بهشتش قرار داد**

 

ر.ک: حکایت های شنیدنی 2/ 108 107 به نقل از: تفسیر المیزان 20/ 424. تفسیر نمونه 27/ 31، فروع کافی کتاب الزکاه، باب فضل اطعام الطعام، ح 12. ***.

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

 امام علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثنا هنگامی که کنار سفره می نشست و می خواست غذا میل نماید دستور می فرمود سینی بزرگی کنار سفره می گذاشتند آنگاه از هر غذایی که در سفره بود از بهترین آنها برمی داشت و در آن سینی می گذاشت. سپس دستور می داد تا آنها را برای نیازمندان ببرند. آنگاه این آیات را تلاوت می فرمود: فلا اقتحم العقبه و ما ادراک ما العقبه فک رقبه او اطعام فی یوم ذی مسغبه یتیماً ذا مقربه او مسکینا ذا متربه**بلد/ 16 11، ترجمه: ولی او از آن گردنه مهم نگذشت و تو چه می دانی آن گردنه چیست؟! آزاد کردن برده ای، در روز گرسنگی، یتیمی از خویشاوندان، یا مستمندی خاک نیشین را. *** سپس چنین می فرمود: خداوند متعال می داسنت که همگان برآزاد کردن بردگان، قادر نیستند از این رو، راه دیگر (همانند: غذا رساندن به مستمندان) به سوی بهشتش قرار داد**

ر.ک: حکایت های شنیدنی 2/ 108 107 به نقل از: تفسیر المیزان 20/ 424. تفسیر نمونه 27/ 31، فروع کافی کتاب الزکاه، باب فضل اطعام الطعام، ح 12. ***.

 

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ابومنصور بن عبدالرّزاق گفت :من در اوانِ جوانى، نسبت به كسانى كه به زيارت قبر حضرت رضا(علیه السلام) مى‌رفتند، خيلى بدبين بودم و با آن‌ها دشمنى مى‌نمودم؛ و به همين خاطر، با خودم عهد بسته بودم كه زوّار آن حضرت(علیه السلام) را اذيّت كنم؛ به گونه‌اى كه سر راه زوّار را مى‌گرفتم و متعرّض آن‌ها مى‌شدم و پول و اسباب آن‌ها را مى‌گرفتم و آن‌ها را برهنه مى‌كردم.روزى به عنوان شكار، بيرون آمده بودم كه ناگاه آهويى را از دور ديدم؛ پس، سگ تازىِ خود را براى صيد آهو فرستادم؛ و تازى، آن آهو را تعقيب كرد.آهو متوجّه تازى گرديد و به ديوارى كه بر دور قبر حضرت رضا(علیه السلام) بود، پناهنده شد. من ديدم كه آن آهو، در كنار ديوار ايستاده و تازى نيز در برابر او ايستاده است و ابدآ براى صيد آهو پيش نمى‌رود. هر كوششى كردم كه تازى، به صيد آهو، بپردازد، نشد؛ و او قدم از قدم برنمى‌داشت، لكن هر وقت آهو از جاى خود ـ كه كنار ديوار بود ـ دور مى‌شد، به سمت آن آهو مى‌رفت؛ امّا آهو، تا متوجّه تازى مى‌شد، باز خود را به ديوار مى‌رساند و تازى برمى‌گشت. تا آن كه بالأخره آهو، از سوراخى كه به حياط مشهد شريف بود، داخل شد.من هم، از پشت آهو، داخل حياط شدم؛ و در آن جا «ابونصر مقرى» را ملاقات كردم و از او سراغ آن آهو را گرفتم و گفتم: آهويى را كه الان به اين جا آمد، نديديد؟گفت: من نديدم. وقتى تفحّص كردم، جاى پاى آهو و فضولات او را يافتم، ولى به هيچ عنوان، از خود آهو خبرى نبود. پس فهميدم كه آن آهو، در حَرم است، ولى از نظر من، غايب مى‌شود.پس از اين قضيّه، با خداى خود عهد و نذر بستم كه از آن تاريخ به بعد، متعرّض زوّار قبر شريف آن حضرت نشوم؛ و بلكه نسبت به آن‌ها خوبى و احسان كنم.و بعد از آن قضيّه، هر وقت، مسئله مهمّى براى من پيش مى‌آمد، به صاحب آن مشهد شريف، پناه مى‌بردم؛ و به زيارت آن بزرگوار مى‌رفتم؛ و حاجت من، برآورده مى‌شد.

✅عيون أخبار الرضا(7)، ج 2، ص 285، ح 11.، 📖برگرفته از کتاب مسیحای طوس

 

مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حكايت كرد:پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام روزى بر مامون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف ، اظهار داشت :همسرى داشتم كه چندين مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد، در آخرين مرتبه كه آبستن بود، نزد حضرت رضا عليه السلام رفتم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! همسرم چندين بار آبستن شده و سقط جنين كرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زايمان نمايد و نيز بچّه اش سالم بماند.چون صحبت من پايان يافت ، حضرت رضا عليه السلام سر خويش را به زير افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش ، در اين مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.و سپس افزود: به همين زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بيش از هركس شبيه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى درخشان ، زيبا و خوش سيما مى باشد.وليكن خداوند متعال دو چيز در بدن او زيادى قرار داده است .با تعجّب پرسيدم : آن دو چيز زايد در بدن فرزندم چيست ؟!حضرت در پاسخ فرمود: يكى آن كه در دست راستش يك انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زايدى خواهد بود.با شنيدن اين غيب گوئى و پيش بينى ، بسيار در حيرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببينم نهايت كار چه خواهد شد؟!تا آن كه پس از مدّتى درد زايمان همسرم فرا رسيد، گفتم : هرگاه مولود به دنيا آمد، به هر شكلى كه هست او را نزد من آوريد.ساعاتى بعد، زنى كه قابله بود، وارد شد و نوزاد را – كه در پارچه اى ابريشمين پيچيده بودند – نزد من آورد.وقتى پارچه را باز كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم ، تمام پيش گوئى هائى را كه حضرت رضا عليه السلام بيان نموده بود، واقعيّت داشت و هيچ خلافى در آن مشاهده نكردم .(1)

 

 

1- تلخيص از عيون اخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 208، ح 11، مدينة المعاجز: ج 7، ص 95 ح 2198، الثّاقب فى المناقب : ص 486، ح 415.

منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام رضا علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

آیت الله شیخ حبیب الله گلپایگانی، از علمای مشهور و پارسای مشهد بودند و هر مریضی که نزد ایشان می رفت آقای گلپایگانی دست شان را بر موضع بیماری گذاشته، سوره حمدی می خواندند و بیماری اش بهبود می یافت…راوی: آیت الله وحید خراسانیآیت الله شیخ حبیب الله گلپایگانی، از علمای مشهور و پارسای مشهد بودند و هر مریضی که نزد ایشان می رفت آقای گلپایگانی دست شان را بر موضع بیماری گذاشته، سوره حمدی می خواندند و بیماری اش بهبود می یافت.من یک روز از ایشان حکمت شفادهندگی دست شان را سؤال کردم. ایشان فرمودند: من مریض شدم و چون حالم بد شده بود، به ناچار در بیمارستان امام رضا علیه السلام بستری شدم.از عبادت و تهجد بازمانده و از این بابت بسیار ناراحت بودم. بیماری ام به طول انجامید و یک روز که بسیار ناراحت بودم از همان روی تخت بیمارستان به امام رئوف علیه السلام، سلام عرض کردم و گله مندانه عرض کردم: ای امام عزیز، من چهل سال تمام سحرها اول کسی بودم که پس از بازگشایی در حرم به شما سلام می دادم، حالا نوبت شما است که دست این افتاده را بگیرید و در این گوشه بیمارستان از ما حالی بپرسید.این سخنان را گفتم و منقلب شدم. ناگهان فضا عوض شد دیدم امام رضا علیه السلام در یک باغ پر از گل، روی تختی نشسته اند و من در کنار تخت هستم. حضرت بی آنکه با من سخنی بگویند، دسته گلی از باغ برگرفته و به دست من مرحمت فرمودند.ناگهان آن حالت از بین رفت و من دیدم در بیمارستان هستم، اما بوی گل را احساس می کردم، دستم را به هر جای بدنم که درد می کرد می گذاشتم و درد ساکت می شد. بدین ترتیب، با عنایت حضرت دست من کیمیا اثر شده و ایشان این دست را وسیله شفای دیگران فرمودند.

منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

آقاي سـيد اسـحاق حسـيني کوهسـاري از اسـاتيد دانشـگاه و گروه تفسير مؤسسه امـام(ره)ميگفتنـد: يکبـار بـا رفيقـم به اين فکـر افتاديم کـه خوب اسـت يكي از ايـن معجـزات و کراماتي را که به ائمه نسـبت ميدهند، ببينيم.

تصميم گرفتيم يک سـفر بـه مشـهد برويـم و حاجتمان اين باشـد که يکـي از کرامـات امام رضـا را ببينيـم.

در يکـي از شـبهايي کـه معروف بـود امام رضـا مردم را شـفا ميدهند و حوائـج را بـرآورده مي‌کننـد، بـه حـرم رفتيم و بنا گذاشـتيم شـب تا صبـح در حرم بمانيـم. آن شـب افـراد زيادي براي توسـل و گرفتن شـفا آمده بودنـد. يک نفر نابينا بـود كه اصلا اندام چشـم نداشـت.

حالا يکي هسـت چشـم دارد ولـي نميبيند، اما اين فرد اصلا اندام چشـم نداشـت و جاي چشـمانش پوسـت بود. اين نابينا را آنجا خوابانـده بودنـد و اطرافيانش متوسـل شـده بودنـد. ما هم پيش خودمـان گفتيم، اگر ببینيـم کـه امـام رضا به اين چشـم بدهد، ديگر قابل تشـکيک نيسـت.

ايشـان ميگفـت: رفتيـم آنجا و كنار اين نابينا نشسـتيم. اوايل شـب مقـداري دعا و زيـارت خوانديـم. رفيقـم پس از مقداري دعا و زيارت خسـته شـد و خوابش گرفت.

او رفـت، ولـي مـن گفتم: مـا که آمدهايـم براي هميـن، مـن ميمانم حالا يا مشـاهده ايـن كرامـت نصيبـم ميشـود يا نميشـود؛ حتي اگر نشـد هم يـک شـب را در حرم احيـا گرفتـهام.

بـا اينكـه خيلي خوابم گرفتـه بود همينطـور ماندم و چشـمانم را به ايـن فـرد دوختـه بـودم. اواخر شـب، نزديک سـحر بود كـه همينطورکه بـه اين آقا چشـم دوخته بودم، ديدم شـکافي در جاي چشـمانش پيدا شد و سـپس آرام آرام پلکو مژههـا و عضو و انـدام… حالـم تغييـر کـرد و نتوانسـتم ديگـر خـودم را نگـه دارم. 

آنچنـان متعجب شـدم که ديگـر نتوانسـتم آرام بگيرم. 

فريـاد مي‌کشـيدم و گريـه ميكردم. مـردم متوجه من شـدند و سـراغ مـن آمدنـد تا ببيننـد چه شـدهام.

 برگرفته از سـخنرانيخنراني عالمه مصباح يزدي در مراسـم عزاداري حضرت امام جـواد در تاريخ 1389/08/15

در داستان ها این طور آمده که روزی نادرشاه برای زیارت امام رضا علیه السلام با ملازمان خود به حرم مطهر مشرف می شد. سر راه خود شخصی را دید که اطراف صحن حرم نشسته بود. به او گفت: «به چه منظور اینجا نشسته ای؟» گفت: «از امام رضا درخواستی دارم». نادرشاه گفت: «هنوز نگرفته ای؟» زائر گفت: «نه». نادرشاه گفت: «چند روز است که اینجایی؟» گفت: «سه روز». نادرشاه گفت: «من می روم زیارت می کنم و ساعتی دیگر بر می گردم؛ چنانچه حاجت خود را از امام رضا نگرفته باشی، دستور می دهم گردنت را بزنند!»

زائر دست پاچه و درمانده شد. اما ساعتی بعد که نادرشاه برگشت، او حاجتش را گرفته بود! وقتی راز این مطلب را از نادرشاه پرسید، گفت: تو این چند روز داشتی با امام رضا بازی می کردی و از سر سیری، حاجت خود را از ایشان طلب می کردی. به خاطر همین موفق نبودی».

دوستان! کمی به دعاها و راز و نیازهایمان توجه کنیم. ظاهراً همین طور است که نمی توانیم حاجت خود را بگیریم. ما حتی در طلب حوائج مادی و آرزوی سلامتی بیماران که نیاز به آنها را احساس می کنیم نیز از سر عادت و شکم سیری از خدا طلب حاجت می کنیم، چه رسد به خطیرترین و حیاتی ترین حاجت خود که طلب مغفرت باشد. چرا که اگر گناهان مورد عفو و رحمت الهی قرار نگیرند، حیات اصلی و حقیقی ما به شدت مورد تهدید قرار می گیرد. اما اگر اضطرار و استیصال در وجود ما جای بگیرد، مثل انسان های عارف و روشن ضمیر که خطرات جدی و وحشتناک معاصی را می دیدند، آن وقت حال دعای ما فرق خواهد کرد؛ با چشمی اشکبار، قلبی دردمند و امیدوار و آهی سوزان به درگاه خدا خواهیم رفت.

عزیزان! کسب چنین حالتی در دعا فقط در تقوای خالصانه و توسل عاشقانه نهفته است.

امان – بهمن و اسفند ماه 1390، شماره 34

 

 

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

از حضرت رضا (ع) روایت شده: در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد، زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آن را در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا وای از گرسنگی، زن گفت در چنین زمان سختی صدقه دادن رواست، لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد، زن فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید، خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود، جبرئیل پسر بچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت: ای کنیز خدا از نجات فرزندت راضی شدی، لقمهای در برابر لقمه ای

  ثواب الاعمال 126

 

 

در عیون اخبارالرضا از بزنطی نقل میکند که گفت از حضرت رضا علیه السلام شنیدم فرمود مردی از بنی اسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و کشته او رابر سر راه مردی از بهترین بازماندگان یعقوب (اسباط بنی اسرائیل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را کرد حضرت موسی علیه السلام گفت گاوی بیاورید تا کشف حقیقت کنم حضرت رضا علیه السلام فرمود هر نوع گاوی می آوردند کافی در اطاعت و پیروی امر بود ولی سخت گفتند چون توضیح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسیدند چگونه گاوی باشد؟ گفت : (بقرة لافارض ولابکر عوان بین ذلک ) نه کوچک و نه بزرگ بلکه ما بین این دو باشد. باز پرسیدند چه رنگ داشته باشد؟حضرت موسی گفت : (صفراء فاقع لونها تسر الناظرین ) زرد رنگ نه مایل بسفیدی و نه پر رنگ مایل بسیاهی باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنها سخت گرفت گفتند ای موسی گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از این توصیف کن موسی گفت (لا ذلول تثیر الارض ولاتسقی الحرث مسلمة لاشیة فیها) گاوی که بشخم زدن آرام و نرم شده و برای زراعت آبکشی نکرده باشد بدون عیب و غیر از رنگ اصلیش رنگ دیگری در آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد بیکی و آن هم در نزد جوانی از بنی اسرائیل بود وقتی که برای خرید باو مراجعه کردند گفت نمیفروشم مگر اینکه پوست این گاو را پر از طلا نمائید!بحضرت موسی اطلاع دادند گفت چاره ای نیست باید بخرد. بهمان قیمت خریدند و آن را کشتند.دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت یا رسول الله پسر عمویم مرا کشته نه آنکسی که بر او دعا میکنند: بدین وسیله بنی اسرائیل قاتل را شناختند.یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت یا نبی الله این گاو را قصه شیرینی است حضرت فرمود آن قصه چیست ؟مرد گفت جوانیکه صاحب این گاو بود خیلی نسبت بپدر خویش مهربانی میکرد. روزی آن جوان جنسی خرید و برای پرداختن پول پیش پدر آمد، او را در خواب یافت و کلیدها را در زیر سرش چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند. لذا از معامله صرفنظر کرد هنگامیکه پدرش بیدار شد جریان را باو عرضکرد پدر گفت نیکوکاری کردی این گاو را بجای سود آنمعامله بتو بخشیدم حضرت موسی گفت نگاه کنید نیکی بپدر و مادر چه فوائدی دارد.

 بحار، ج 16، ص 21

 

قال رسول الله(ص):

نظر الولد الی والدیه حبا لهما عبادة.

رسول خدا(ص) فرمود:

نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.

بحار الانوار، ج 74، ص 80.

 

(ذکریا ابن آدم) گوید: در خدمت امام رضا علیه السلام بودم که حضرت جواد علیه السلام را که سن شریفش از چهار سال کمتر بود به محضر او آوردند آنگاه آن حضرت دست خود را بر زمین زد و سر مبارکش را به جانب آسمان بلند کرد و مدتی طولانی فکر کرد.امام رضا علیه السلام فرمود: جان من فدای تو باد برای چه این قدر فکر می کنی؟عرض کرد: به ظلمی که به مادرم فاطمه علیه السلام کردند فکر می کردم

منتهی الامال، باب یازدهم، ص 943

 

هر روز با داستانی پند آموز همراه ما باشید  

آدرس کانال تلگرام ما

 

https://telegram.me/Dastanquran

 

statistics

ستاره |‌ سرویس محتوای کمک درسی – کتاب داستان راستان اثر ارزشمند استاد مطهری (ره) شامل حكايات آموزنده بسياری درباره شخصيت، رفتار، رهنمودها و سيره زندگی پیامبر اسلام (ص) و امامان معصوم است. مطالعه این کتاب تعریفی جدید از جامعه اسلامی ارائه می‌دهد که بسیار جذاب و سرشار از حکمت و بزرگی و مهربانی است. در این مطلب داستان هایی از زندگی امامان از کتاب داستان راستان شهید مرتضی مطهری را می‌خوانید. امیدواریم این ۵ داستان کوتاه مورد پسند شما قرار بگیرد. 

 

مردی با پسرش، به عنوان میهمان، بر علی – عليه‏السلام – وارد شدند. علی(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف علی(ع)، حوله‏ای و طشتی و ابريقی برای شستن دست آورد. علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست میهمان را بشويد. میهمان خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزی ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما بشویيد.داستان راستان زندگی امام رضا

علی (ع) فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كارثوابی بشوی؟” باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی(ع) او را قسم داد كه: من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو. میهمان با حالت شرمندگی حاضر شد.

علی فرمود: خواهش می کنم دست خود را درست و كامل بشويی، همان طوری كه اگر قنبر می‌خواست دستت را بشويد می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار. همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی‌بود و تنها خود اين پسر میهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر میهمان را شست.

امام حسن عسكری(ع) وقتی كه اين داستان را نقل كردند، فرمودند: شيعه حقيقی بايد اين طور باشد.”

داستان راستان – علامه شهید مرتضی مطهری – به نقل از: بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه. 598

 

 

شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی كه در كناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد كیست؟ گفته شد: «حسین بن علی بن ابی طالب است. » سوابق تبلیغاتی عجیبی كه در روحش رسوخ كرده بود موجب شد كه دیگ خشمش به جوش آید و قربة الی اللّه آنچه می تواند سبّ و دشنام نثار حسین بن علی بنماید.

همین كه هرچه خواست گفت و عقده ی دل خود را گشود، امام حسین بدون آنكه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی كند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آنكه چند آیه از قرآن- مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض- قرائت كرد به او فرمود: «ما برای هر نوع خدمت و كمک به تو آماده ایم. » آنگاه از او پرسید: «آیا از اهل شامی؟ » جواب داد: آری. فرمود: «من با این خلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه ی آن را می دانم. » .

پس از آن فرمود: «تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو كمک دهیم، حاضریم در خانه ی خود از تو پذیرایی كنیم، حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم.» مرد شامی كه منتظر بود با عكس العمل شدیدی برخورد كند و هرگز گمان نمی كرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت:

«آرزو داشتم در آن وقت زمین شكافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و اینچنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی كردم. تا آن ساعت برای من در همه ی روی زمین كسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت برعكس، كسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست. » 

 

شخصی باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق ” ع ” آمد و گفت : ” درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که‏ خیلی فقیر و تنگدستم ” .
امام : ” هرگز دعا نمی‏کنم ” .
– ” چرا دعا نمی‏کنید ؟ ! “
” برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر کرده که روزی را پی‏جویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود بنشینی ، و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی ! “

 

 

مردی از سفر حج برگشته بود و سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق (ع) تعریف می‌کرد.

  به خصوص یکی از هم‌سفران خویش را بسیار می‌ستود که چه مرد بزرگواری بود: «ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یک‌سره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می‌آمدیم او فوری به گوشه‌ای می‌رفت و سجّاده‌ی خویش را پهن می‌کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.»

  امام: «پس چه کسی کارهای او را انجام می‌داد؟ و که حیوان او را تیمار می‌کرد؟»

– البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدّس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.

– بنابراین همه‌ی شما از او برتر بوده اید.

 

امام باقر، محمدبن علی بن الحسین علیه السلام، لقبش «باقر» است. باقر یعنی شكافنده. به آن حضرت «باقرالعلوم» می گفتند، یعنی شكافنده ی دانشها.

– شغلش این بود، عار و ننگی محسوب نمی شود.

– مادرت سیاه و بی شرم و بدزبان بود.

– اگر این نسبت ها كه به مادرم می دهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد، و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستی.

مشاهده ی این همه حلم از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار یك مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد، كافی بود كه انقلابی در روحیه ی مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بكشاند. مرد مسیحی بعداً مسلمان شد.

 

 

همراهان گرامی؛ امیدواریم داستان های منتخب این مطلب را پسندیده باشید و به مطالعه کامل تر کتاب ارزشمند داستان راستان شهید مطهری رهنمون شوید. پیشنهاد می‌کنیم داستانی از رشادت های امیرالمومنین در میدان نبرد و یک داستان درباره زندگی امام موسی کاظم (ع) و بزرگواری ایشان را نیز در ستاره بخوانید.

خوبه خوبه
اصلا عالیه

داستان راستان زندگی امام رضا

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

داستان راستان زندگی امام رضا
داستان راستان زندگی امام رضا
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *