برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
17 مرداد 1398
قصه های کودکانه
1 دیدگاه
114,824 بازدید
کتاب داستان کودکانه
دخترک کبریت فروش
داستان دختر کبریت فروش فارسی
به نام خدای مهربان
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید.
دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت … کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
اما کسی به او اعتنایی نمیکرد. همه تند و تیز از کنارش میگذشتند و میرفتند. زنی از دور پیدا شد.دخترک به طرفش دوید و التماس کرد: «خانم ، خواهش میکنم از من کبریت بخرید!»
– لازم ندارم دخترجان . در خانه، کبریت زیاد دارم.
برف تندتر میبارید. دخترک از سرما میلرزید.
– وای، چقدر سرد است! باید به خانه برگردم. اما نه … تا کبریتها را نفروشم نمیتوانم برگردم، چون پدرم دوباره کتکم میزند.
دخترک ایستاد. دستهای یخ زده خود را جلوی دهانش برد و به آنها « ها » کرد؛ و بعد دوباره به راه افتاد .
– کبریت … کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!
اما کسی به سراغش نیامد. هیچ کس از او کبریتی نخرید.
دخترک گرسنه بود. از صبح چیزی نخورده بود. دلش از گرسنگی ضعف میرفت. از خانهای بوی خوش غذایی بلند شد.
– وای … چه بوی خوبی! چقدر گرسنهام! باید زودتر کبریتها را بفروشم و به خانه برگردم. اگر عجله نکنم، مردم به خانههایشان میروند.
قدمهایش را تندتر کرد و صدایش را بلندتر :
– آی … کبریت دارم، کبریت …
دخترک میخواست از وسط خیابان بگذردکه ناگهان صدایی شنید: « تالاپ، تالاپ، تاپ، تاپ… »
این صدای پای اسب گاری کشی بود که با سرعت به سوی او میآمد. دخترک هول شد. زود خودش را از سر راه اسب و گاری کنار کشید، اما کفشهای چوبیاش از پایش در آمد و به میان برفها پرت شد.
– وای … کفشهای چوبیام! یادگار مادر عزیزم ! حالا چه کنم؟ کجا افتادند؟ چطور پیدایشان کنم؟ …
دخترک با دستهای سرد و یخ زده خود، برفها را کنار میزد و به دنبال کفشهای چوبیاش میگشت. یک مرتبه چشمش به آن سوی خیابان افتاد. یک لنگه کفشش، آنجا میان برفها افتاده بود . دخترک با شادی فریاد زد: «آنجاست!» و به آن سوی خیابان دوید؛ اما همین که خواست کفش را بردارد، بچهای موذی و شیطان از راه رسید، کفش را از دست او قاپید و با شیطنت گفت: «به به! چه چیز خوبی پیدا کردم! وقتی بزرگ شدم، آن را گهواره بچهام میکنم.»
بعد هم پا به فرار گذاشت.
دخترک با پاهای برهنه، در خیابان سرد و پربرف قدم میزد. برف به شدت میبارید. موهای دخترک از برف سفید شده بود. دیگر کسی در خیابان نمانده بود. همه به خانههایشان رفته بودند. از پنجره خانهها نور و روشنایی میتابید. صدای خنده بچههایی که با شادی منتظر خوردن دست پخت مادرشان بودند به گوش میرسید. دخترک کبریت فروش آهی کشید و گفت : «خوش به حالشان! من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم. وقتی او زنده بود، چقدر خوشبخت بودم!»
پاهایش از سرما بی حس شده بود. دلش میخواست به خانه برگردد، اما هنوز حتی یک کبریت هم نفروخته بود.
دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. زیر طاق ایوان خانهای نشست. سعی کرد با نفس خود دست و پاهایش را گرم کند. اما بی فایده بود! گرم نمیشد !
دخترک با خودش گفت : « سردم است ! خوب است کبریتی آتش بزنم، شاید کمی گرم شوم.»
آن وقت یکی از چوب کبریتها را به دیوار کشید. کبریت روشن شد و در میان شعله آن، بخاری گرم و روشنی ظاهر گشت. دخترک با شادی گفت: « چه خوب! … حالا میتوانم با این بخاری خودم را گرم کنم.»
اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود و خودش را گرم کند، بخاری خاموش شد. در دست او فقط یک چوب کبریت سوخته باقی ماند. دخترک چوب کبریت دیگری برداشت و به دیوار کشید. کبریت روشن شد. این بار دخترک در میان شعله کبریت، یک ظرف پر از غذا دید.
– وای … چه غذایی!
داستان دختر کبریت فروش فارسی
در ظرف غذا، آلو، سیب و یک غاز سرخ کرده بود که از آن بخار خوش بویی بلند میشد. دخترک با شادی و تعجب به ظرف غذا نگاه میکرد. ناگهان در پیش چشم او، غاز سرخ کرده با کارد و چنگالی که به پشتش فرو رفته بود پرواز کرد. دخترک دستش را دراز کرد تا غاز را بگیرد، اما …
شعله کبریت تمام شد و غذاهای خیالی ناپدید شدند.
هیچ نشانی از غذاها نبود! پیش چشمهای دخترک فقط یک دیوار سرد و بلند پیدا بود. او سومين چوب کبریت را هم روشن کرد. آتش شعله کشید و درخت کریسمس با چند شمع روشن ظاهر شد. چشمهای دخترک از شادی برق زد:
– چه درختی ! حتی از درخت کریسمس پولدارها هم قشنگتر است!
دخترک دستش را به طرف درخت دراز کرد. اما در همان موقع کبریت خاموش شد. درخت کریسمس هم ناپدید شد. فقط شعله یکی از شمعها باقی ماند، که آن هم به سرعت بالا رفت، و چیزی نگذشت که ستارهای شد و به سینه آسمان چسبید. انگار درخت کریسمس را در آسمان نقاشی کرده بودند.
دخترک با تعجب به آسمان نگاه میکرد.
– چقدر قشنگ است؟
و ناگهان دید که ستارهای از آسمان جدا شد و افتاد پایین. با خودش گفت: « … پس امشب یک نفر میمیرد!» این را از مادر بزرگش یاد گرفته بود. مادر بزرگ وقتی که زنده بود میگفت: «اگر ستارهای به زمین بیفتد، معنیاش این است که کسی میمیرد و روحش پیش خدا میرود .»
دخترک به یاد مادر بزرگ مهربانش افتاد و آهسته گفت : «مادر بزرگ، دلم برایت خیلی تنگ شده!»
چهارمین کبریت را هم روشن کرد. آن وقت در میان شعله آتش، مادر بزرگ مهربانش را دید .
– آه … مادر بزرگ عزیزم!
و به آغوش او پرید.
مادر بزرگ با مهربانی او را بغل کرد و بوسید .
دخترک از سختیها و مشکلاتش برای مادر بزرگ تعریف کرد. بعد هم با گریه گفت : « مادر بزرگ خوبم، از پیش من نرو! می دانم، وقتی کبریت خاموش شود، تو هم مثل بخاری گرم و غاز سرخ کرده و درخت کریسمس ناپدید میشوی، مگر نه؟»
در همین موقع ، شعله کبریت خاموش شد. صورت مادر بزرگ هم در تاریکی فرو رفت. دخترک فریاد زد: «نه … مادر بزرگ نرو! من نمیخواهم تو بروی! میخواهم پیش من بمانی !»
بعد هم تمام چوب کبریتها را از جعبه در آورد و با خود گفت: «تمامشان را آتش میزنم، شاید بتوانم مادر بزرگ را نگهدارم.»
دخترک دسته چوب کبریتها را به دیوار کشید .
آتش شعله ور شد و اطراف را روشن کرد.
در روشنایی آتش دوباره صورت مادر بزرگ پیدا شد.
دخترک فریاد زد: « مادر بزرگ خوبم، مادربزرگ عزیزم، من را تنها نگذار!»
مادر بزرگ لبخندی زد. بعد با مهربانی، دخترک را در آغوش کشید.
در آسمان سیاه شب، راهی روشن و نورانی باز شد.
از این راه روشن، دخترک و مادر بزرگش بالا و بالاتر رفتند.
– مادر بزرگ، داریم کجا میرویم؟
– به بهشت می رویم، عزیزم!
– بهشت ؟! بهشت چه جور جایی است؟
– بهشت یک جای گرم و پر گل است؛ پر از خوراکیهای خوشمزه است. تازه! مادرت هم آنجاست. او الان منتظر توست. از این به بعد، ما سه تایی در کنار هم با خوشی زندگی میکنیم. دیگر سختیها و مشکلات تو تمام شد، عزیزم!
قلب کوچک دخترک پر از شادی شد. احساس کرد که خیلی خوشبخت است. آن وقت به آرامی چشمهایش را بست.
به این ترتیب، دخترک به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به ستارهای در آسمان شب شد.
شب به پایان رسید. خورشید طلوع کرد.
زنگها به صدا درآمدند و نزدیک شدن تحویل سال را خبر دادند.
مردمی که به خیابان آمده بودند، دخترک را دیدند که روی زمین افتاده و چشمهایش بسته بود.
دویدند و پزشک خبر کردند؛ اما بدن دخترک سرد سرد بود. او ساعتها پیش، از این دنیا رفته بود!
لبهایش مثل سیب سرخ بود. لبخند زیبایی بر آن نقش بسته بود . مثل این بود که به خواب خوشی فرو رفته است.
دور و برش پر از چوب کبریتهای سوخته بود. یک دسته چوب کبریت سوخته هم در دستهایش دیده میشد. یک نفر گفت: «طفلکی، این بچه میخواسته با آتش کبریت خودش را گرم کند! »
اشک در چشمهای مردم حلقه زد.
در این میان، صدای گریه زنی بلند شد.
او همان زنی بود که شب پیش، دخترک از او خواسته بود تا کبریتی بخرد.
صدای زن در میان گریهاش شنیده می شد: «من را ببخش! ببخش دخترک بیچارهام ! اگر دیشب از تو کبریتی خریده بودم، شاید این اتفاق نمیافتاد !»
چند نفر آه کشیدند و چشمهای اندوهگین خود را به زمین دوختند. آنها کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند و از او کبریتی نخریده بودند .
مردم بدن سرد دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند. همه برای آرامش روح او دعا خواندند؛ اما هیچ کس نمیدانست که دخترک در میان شعله کبریتها چه چیز قشنگی دیده بود و با چه شادی بزرگی به آسمان پرواز کرده بود.
حالا او در بهشت بود. در کنار مادر و مادر بزرگش. آنها سال نو را در بهشت، جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش میدادند، صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت میشنیدند!
(این نوشته در تاریخ 22 مهر 1400 بروزرسانی شد.)
برچسب هاداستان غم انگیز دختر کبریت فروش دخترک کبریت فروش کبریت کریسمس
24 مهر 1400
22 مهر 1400
23 شهریور 1400
ممنون از شما بابت زحماتتون….اما لعنت به این داستان ….. غم انگیزترین داستان دروغی بود که از کودکی دیدم و خوندم….به زور جلوی گریه مو گرفتم تا بتونم تا آخرش برای دخترام بعنوان قصه بخونم….
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
Δ
قصه
كودك
دخترك
كبريت فروش
هوا
خيلي سرد
بود و برف مي
باريد .
آخرين
شب سال بود .
داستان دختر کبریت فروش فارسی
دختري
كوچك و فقير
در سرما راه
مي رفت .
دمپايي
هايش خيلي
بزرگ بودند
و براي همين
وقتي خواست
با عجله از
خيابان رد
شود دمپايي
هايش از
پايش
درآمدند .
ولي
تنوانست يك
لنگه از
دمپايي ها
را پيدا كند ..
پاهايش
از سرما ورم
كرده بود .
مقداري
كبريت براي
فروش داشت
ولي در طول
روز كسي
كبريت
نخريده بود .
سال نو
بود و بوي
خوش غذا در
خيابان
پيجيده بود ..جرات
نداشت به
خانه برود
چون
نتوانسته
بود حتي بك
كبريت
بفروشد و مي
ترسيد پدرش
كتكش بزند .
دستان
كوچكش از
سرما كرخ
شده بود
شايد شعله
آتش بتواند
آنها را گرم
كند
يك
چوب كبريت
برداشت و آن
را روشن كرد
، دختر
كوچولو
احساس كرد
جلوي
شومينه اي
بزرگ نشسته
است پاهايش
را هم دراز
كرد تا گرم
شود اما
شعله خاموش
شد و ديد ته
مانده
كبريت
سوخته در
دستش است .
كبريت
ديگري روشن
كرد خود را
دراتاقي
ديد با ميزي
پر از غذا .
خواست بطرف
غذا برود
ولي كبريت
خاموش شد
سومين
كبريت را
روشن كرد ،
ديد زير
درخت
كريسمس
نشسته ،
دختر
كوچولو مي
خواست درخت
را بگيد ولي
كبريت
خاموش شد .
ستاره
دنباله
داري رد شد و
دنباله آن
در آسمان
ماند .
دختر
كوچولو به
ياد
مادربزرگش
افتاد .
مادربزرگش
هميشه مي
گفت : اگر
ستاره
دنباله
داري
بيافتد
يعني روحي
به سوي خدا
مي رود . مادر
بزرگش كه
حالا مرده
بود تنها
كسي بود كه
به او
مهرباني مي
كرد
دخترك
كبريت
ديگري را
روشن كرد . در
نور آن مادر
بزرگ پيرش
را ديد . دختر
كوچولو
فرياد زد :مادر
بزرگ مرا هم
با خودت ببر .
او با
عجله بقيه
كبريتها را
روشن كرد
زيرا مي
دانست اگر
كبريت
خاموش شود
مادر بزرگ
هم مي رود .همانطور
كه اجاق گرم
و عذا و درخت
كريسمس رفت .
مادر بزرگ
دختر
كوچولو را
در آغوش
گرفت و با
لذت و شادي
پرواز
كردند به
جايي كه
سرما ندارد
داستان دختر کبریت فروش فارسی
فردا
صبح مردم
دختر
كوچولو را
پيدا
كردند . در
حاليكه يخ
زده بود و
اطراف او
پر از
كبريتهاي
سوخته
بودند .
همه
فكر كردند
كه او سعي
كرده خود
را گرم كند
،ولي نمي
دانستند
كه او چه
چيزهاي
جالبي را
ديده و در
سال جديد
با چه لذتي
نزد مادر
بزرگش
رفته است .
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات
او آر جي ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد
هوا خیلی سرد بود و برف می بارید. آخرین شب سال بود. دختری کوچک و فقیر با پاهایی برهنه در خیابان راه میرفت.پاهایش از سرما ورم کرده بود.مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.بوی خوش غذا در خیابان ها پیچیده بود اما دخترک جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود کبریت ها را بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند. دختر کوچولو کبریتی روشن کرد تا کمی خودش را گرم کند. احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته و پاهایش را دراز کرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده چوب کبریت در دستش است. کبریتی دیگر روشن کرد و خود را در اتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولی کبریت خاموش شد.دخترک کبریت فروش
دختر کوچولو یاد مادربزرگش افتاد که حالا مرده بود و تنها کسی بود که به دخترک محبت می کرد.
دخترک کبریت دیگری روشن کرد. در نور آن مادربزرگش را دید. دخترک فریاد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.
فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند.
همه فکر کردند که او سعی داشته خود را گرم کند، ولی نمی دانستند او چه چیزهای جالبی دیده و با چه لذتی نزد مادربزرگش رفته است.
داستان دختر کبریت فروش فارسی
منبع:ساینس دیلی
دسته بندی ها: کتاب کودک
داستان دخترک کبریت فروش, قصه دخترک کبریت فروش
Vahid Ezati
داستان کودکان, داستانهای کوتاه, سرگرمی
یک نظر
دخترک کبریت فروش : دخترک کبریک فروش داستان زیبا و قابل تاملی است که همه ما از دوران کودکی آن را بیاد داریم . داستان دخترکبریت فروشی که در شب سال نو باید تمامی کبریتهایش را می خورت تا به خانه اش راه داده شود با دانشنامه تی تیل همراه باشید برای خواندن داستان دخترک کبریت فروش
هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شبهای سال بود .
دختری در سرما راه می رفت . کفش هایش خیلی بلند بود و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود پاشنه هایش توی برف گیر کردند. پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت و کارهای زیادی برای انجام. جرات نداشت به خانه برگردد چون نه به کاری رسیده بود و نه توانسته بود حتی یک کبریت بفروشد. نه حرفی برای گفتن داشت و نه راهی، نه راهی برای حلی… دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود . با خودش فکر کرد شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند.
یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد، احساس کرد دست گرمی دستهایش را گرفت. ها کرد و برد به سمت جیب های پالتویش. پالتوی گرم و سیاهش. گرما از دست ها گسیل می شد به تمام وجودش، روحش، جسمش و خونهای یخ زده در رگهایش جریان پیدا کرد و توانست سر بلند کند، مثل گیاه خمیده ای که به پایش آب بریزند، جان گرفت، جان دوباره …. اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است.
داستان دختر کبریت فروش فارسی
کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با کودکی، مادر و پسر با هم کتاب میخواندند و شعر، کاردستی درست می کردند و همدیگر را دنبال میکردند، اتاق گرم بود و پر از عشق و هیچ خبری از هیچ چالشی نبود و حتی جیغی!،خواست بطرف کودک برود و محکم در آغوشش بگیرد ولی کبریت خاموش شد.
سومین کبریت را روشن کرد ، دید نشسته پشت میزی شبیه کافه ای، عطری شبیه کاپوچینو و دارچین تمام فضا را پر کرده بود همانطور که موسیقی. کسی به زبانی شبیه فرانسه می خواند و کسی که آنسوی میز بود حرفهایی میزد که شبیه هیچ کس نبود، حرف هایش! دخترک می خواست آدرس کافه را بپرسد یا نام آن کسی را که به زبان دیگری حرف میزد… ولی کبریت خاموش شد .
ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند . دختر به یاد پدربزرگی افتاد که سالها قبل مرده بود . می دانست که اگر بود حرفهای زیادی برای هم داشتند و حس های بسیار برای اشتراک… پس به هم لبخند زدند. لبخند گنگی که فقط برای خودشان معنا داشت.
او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود رویاها هم می روند، تمام می شوند. همانطور که بقیه رفتند، تمام شدند.
در پایان هر رویایی، قبل از خاموش شدن هر کبریتی، زنگی هم بصدا در میامد، زنگی شبیه صدای زنگ تلفن، دخترک دلش می خواست قیچی بزرگی بردارد و تمام سیم های تلفن شهر را قطع کند و تمام فیبرهای نوری را هم و تمام تارهای عنکبوت و تمام چیزهایی که کسی را به چیزی مربوط میکند و چیزهایی را به کسانی، سوال هایی که هیچ گاه تمام نمی شوند و جواب هایی که به درد هیچکدام از آن سوالها نمی خورند، توصیه هایی که هیچ کاربردی ندارند و کاربردهایی که هیچگاه ضمانت اجرایی پیدا نمی کنند…
فردا صبح مردم دخترک را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و ناخن انگشت سبابه اش جمع شده به همراه نقش رویش و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بود. همه فکر کردند که او سعی کرده خود را گرم کند، ولی نمی دانستند که او چه چیزهای زیبایی دیده ،به چه رازهایی پی برده و با هر سوختنی چه لحظه های نابی را زندگی کرده بود.
منبع : دانشنامه تی تیل , دخترک کبریت فروش
منتظر نظرات شما درباره این نوشته هستیم .
Tags داستان کوتاه دخترک کبریت فروش دخترک کبریت فروش درخت کریسمس دوران کودکی شب سال نو قصه دخترک کبریت فرش
متن داستان خط ۴ خلط املا دارد..به جای کلمه می فروخت را می خورت نوشتید…
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
وب سایت
Δdocument.getElementById( “ak_js” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
در تماشا وارد شوید تا به ویدیوها و کانالهای
مد نظر خود دسترسی پیدا کنید
مرورگر شما قادر به پخش ویدیو نمی باشد.
در یک کریسمس سرد زمستانی در حالی که همه مردم با عجله به سمت خانه هایشان می رفتند، دخترک کبریت فروش قصه ما تلاش می کرد تا کبریت هایش را بفروشد…
این اثر هانس کریستین آندرسن ، یکی از معروفترین قصه های دنیاست و به خاطر جذابیتش بارها و بارها می توان آن را دید و شنید.
در این ویدئو قصه دخترک کبریت فروش را در قالب انیمیشنی جذاب، ببینید و لذت ببرید.
داستان دختر کبریت فروش فارسی
برای ارسال دیدگاه لطفا وارد حساب کاربری خود شوید.
در تماشا وارد شوید تا به ویدیوها و کانالهای
مد نظر خود دسترسی پیدا کنید
مرورگر شما قادر به پخش ویدیو نمی باشد.
در یک کریسمس سرد زمستانی در حالی که همه مردم با عجله به سمت خانه هایشان می رفتند، دخترک کبریت فروش قصه ما تلاش می کرد تا کبریت هایش را بفروشد…
این اثر هانس کریستین آندرسن ، یکی از معروفترین قصه های دنیاست و به خاطر جذابیتش بارها و بارها می توان آن را دید و شنید.
در این ویدئو قصه دخترک کبریت فروش را در قالب انیمیشنی جذاب، ببینید و لذت ببرید.
داستان دختر کبریت فروش فارسی
برای ارسال دیدگاه لطفا وارد حساب کاربری خود شوید.
گیسوم سامانۀ سفارش و پیگیری تهیۀ کتابه. شما سفارش میدین و ما اگر کتاب رو داشتیم یا تونستیم پیدا کنیم، شرایط خرید کتاب رو براتون فراهم میکنیم.0
دیدگاهتان را بنویسید