داستان حضرت یوسف علیه سلام

داستان حضرت یوسف علیه سلام
داستان حضرت یوسف علیه سلام


حضرت یوسف علیه السلام، از پیامبران بنی اسرائیل و یکى از دوازده فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. قرآن در «سوره یوسف» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این سوره آمده، یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به مصر بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید.

گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.[۱]

یوسف پیغمبر، فرزند حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند.

به‌گفته مسعودی، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. طبرسی در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر طایفه‎ ای می ‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.[۲]
داستان حضرت یوسف علیه سلام

پس از سال‌ها حضرت موسی علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در فلسطین دفن کرد.[۳]
آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی بیت المقدس، در مکانی به نام «الخلیل» است.

نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در قرآن آمده است، و دوازدهمین سوره آن، به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.[۴]

داستان حضرت یوسف در قرآن:

مشیت خداوند متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدرش یعقوب علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند.

آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهن یوسف را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست.

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.

یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت..

در همین موقع بود که زلیخا همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: “هیتَ لک”. یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»(سوره یوسف/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.

پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین – یعنى سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى.

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم.

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
داستان حضرت یوسف علیه سلام

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.

و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.

آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده است.[۵]




حضرت یوسف علیه السلام، از پیامبران بنی اسرائیل و یکى از دوازده فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. قرآن در «سوره یوسف» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این سوره آمده، یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به مصر بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید.

گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.[۱]

یوسف پیغمبر، فرزند حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند.

به‌گفته مسعودی، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. طبرسی در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر طایفه‎ ای می ‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.[۲]
داستان حضرت یوسف علیه سلام

پس از سال‌ها حضرت موسی علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در فلسطین دفن کرد.[۳]
آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی بیت المقدس، در مکانی به نام «الخلیل» است.

نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در قرآن آمده است، و دوازدهمین سوره آن، به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.[۴]

داستان حضرت یوسف در قرآن:

مشیت خداوند متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدرش یعقوب علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند.

آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهن یوسف را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست.

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.

یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت..

در همین موقع بود که زلیخا همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: “هیتَ لک”. یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»(سوره یوسف/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.

پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین – یعنى سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى.

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم.

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
داستان حضرت یوسف علیه سلام

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.

و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.

آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده است.[۵]




حضرت یوسف علیه السلام، از پیامبران بنی اسرائیل و یکى از دوازده فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. قرآن در «سوره یوسف» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این سوره آمده، یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به مصر بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید.

گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.[۱]

یوسف پیغمبر، فرزند حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند.

به‌گفته مسعودی، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. طبرسی در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر طایفه‎ ای می ‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.[۲]
داستان حضرت یوسف علیه سلام

پس از سال‌ها حضرت موسی علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در فلسطین دفن کرد.[۳]
آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی بیت المقدس، در مکانی به نام «الخلیل» است.

نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در قرآن آمده است، و دوازدهمین سوره آن، به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.[۴]

داستان حضرت یوسف در قرآن:

مشیت خداوند متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدرش یعقوب علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند.

آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهن یوسف را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست.

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.

یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت..

در همین موقع بود که زلیخا همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: “هیتَ لک”. یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»(سوره یوسف/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.

پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین – یعنى سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى.

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم.

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
داستان حضرت یوسف علیه سلام

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.

و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.

آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده است.[۵]




حضرت یوسف علیه السلام، از پیامبران بنی اسرائیل و یکى از دوازده فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. قرآن در «سوره یوسف» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این سوره آمده، یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به مصر بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید.

گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.[۱]

یوسف پیغمبر، فرزند حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند.

به‌گفته مسعودی، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. طبرسی در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر طایفه‎ ای می ‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.[۲]
داستان حضرت یوسف علیه سلام

پس از سال‌ها حضرت موسی علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در فلسطین دفن کرد.[۳]
آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی بیت المقدس، در مکانی به نام «الخلیل» است.

نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در قرآن آمده است، و دوازدهمین سوره آن، به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.[۴]

داستان حضرت یوسف در قرآن:

مشیت خداوند متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدرش یعقوب علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند.

آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهن یوسف را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست.

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.

یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت..

در همین موقع بود که زلیخا همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: “هیتَ لک”. یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»(سوره یوسف/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.

پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین – یعنى سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى.

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم.

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
داستان حضرت یوسف علیه سلام

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.

و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.

آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده است.[۵]



کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان

محتوا و داستان

داستان حضرت یوسف علیه سلام

لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀مشاهده

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

بیوگرافی حضرت یوسف

 

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.داستان حضرت یوسف علیه سلام

 

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.

 

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت كه هنگام خواب دید، دید كه خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم كردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت كه خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا كرده است.

 

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت كه هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند كرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

 

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند كه با یوسف (ع) چه حسابی كنند كه به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

 

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

 

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

 

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد. 

 

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

 

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

 

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

 

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

 

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

 

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

 

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

 

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

 

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

 

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.داستان حضرت یوسف علیه سلام

 

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که 7 سال فراوانی و 7 سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

 

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

 

پس از 7 سال فراوانی، 7 سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

 

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

 

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

 

عمر یوسف را 120 سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

 

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

 

دانلود نرم افزار حسابداری رایگان پارمیس همراه

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

بررسی مزایای تبلیغات بنری در سایت بیتوته+ ثبت سفارش

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

مطمئن ترین مرکز تزریق چربی و تخلیه ژل کجاست؟

سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

انواع تبلیغات آنلاین در سایت بیتوته + گزارشات کامل

به همین راحتی میتونی آب رو تصفیه کنی و سالم بنوشی*کلیک کن

سفارش تبلیغات بنری آنلاین در سایت بیتوته

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

دنبال لپ تاپ استوک میگردی؟با 2میلیون تخفیف بخر

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

دوست داری مهاجرت کنی ولی نمیدونی چجوری؟! مشاهده راهکار

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

بلیط هواپیما مشهد با ارزان ترین قیمت ◀تیکبان

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

صبح طلوع کرد و خورشید درخشان، چتر منور خود را بر موجودات جهان گشود و یوسف بعد از رؤیای شیرینی که در خواب دیده بود از جا برخاست. به سرعت خود را آماده کرد و با چهره ای خندان و شاداب درحالی که از شدت خوشحالی و خنده، دندانهایش آشکار بود به سوی پدر شتافت.

یوسف گفت: پدر جان دیشب در خواب، رؤیای جالبی دیدم که روح مرا شاد و دلم را خشنود ساخته است: «دیشب خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه همه بر من سجده می کنند». [1]

چهره یعقوب علیه السّلام شکفت و پیشانی او از خوشحالی درخشید و نور خرسندی در میان چشمانش هویدا گشت و سپس گفت: ای نور دیده من، خوابی که تو دیده ای از رؤیاهای صادق است و برتری تو را که من پیش بینی می کردم تأیید می کند و آن سعادتی که من برای تو امید و آرزوی آن را داشتم، در این خواب آشکار است.

فرزندم! این خواب بشارتی است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود؛ نشانه ای است از نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت و از آن نعمتها تو را نیز بهره مند خواهد ساخت، ولی این خواب را برای برادرانت نقل نکن، زیرا تو حسادت آنان را از امتیازاتی که به تو و برادرت بنیامین داده ام، دیده ای و ناراحتی ایشان را از احترام خاصی که به شما می گذارم مشاهده کرده ای! برادرانت اکنون درباره شما باهم آهسته سخن می گویند ولی ضررشان برای شما بیش از کنایه و طعنه نیست، ولی اگر خواب خود را برای آنان نقل کنی ممکن است که آتش کینه آنان شعله ور و خشم درونی ایشان آشکار شود و نقشه خطرناکی برای تو و برادرت طرح کنند، آنگاه دامهای مکر خود را می گسترانند تا شما را به دام اندازند و بی تردید شیطان نیز به کمکشان می شتابد و تصمیم آنان را در این امر تأیید و تقویت می نماید.

یوسف در آن هنگام جوانی نوخاسته و نورانی و خوش سیما بود و اندامی موزون و دلربا داشت، راحیل مادر او درگذشته است.  یوسف علیه السّلام و بنیامین را در سنین هجده سالگی که نیاز فراوانی به قلب مهربان و سینه رئوف مادر دارند، تنها گذاشته و در زیر خاک آرمیده است.داستان حضرت یوسف علیه سلام

از این جهت که مادر این دو فرزند در قید حیات نیست، یعقوب علیه السّلام آن دو را نسبت به دیگر فرزندان بیشتر دوست داشته و مورد شفقت و مهربانی خاص خود قرار می دهد و این خواب صادق به شدت دوستی و علاقه یعقوب افزود. این تشدید محبت یعقوب، از نظر برادران یوسف و بنیامین مخفی نماند و با آن همه کتمان محبت مضاعف و اظهار دوستی مساوی بین برادران، باز حقیقت روشن گشت و به قول شاعر:

دلایل العشق لا تخفی علی احد

کحامل المسک لا یخلو من العبق

بالاخره آتش حسد برادران زبانه کشید و کینه یوسف و بنیامین را به دل گرفتند، حسادتشان جوشید، کینه هایشان خروشید و در محلی جمع شدند تا با یکدیگر به مشورت و تبادل نظر بپردازند و نقشه مشترکی علیه آن دو طرح نمایند.

یکی از برادران گفت: مگر نمی بینید که یوسف و برادر او پیش پدر از ما محبوب ترند؟! مگر نمی بینید که به یعقوب از ما نزدیک ترند؟! من نمی دانم چه چیزی بین ما و قلب او فاصله انداخته؟! و چه چیزی ارزش ما را در نظر یعقوب کاسته است؟

مگر ما از یوسف و برادرش بزرگتر نیستیم؟! مگر ما از جهت نیروی بدنی و تجربه برتر از این دو برادر نیستیم؟ مگر ما در راه مصالح پدر و خدمت وی کوشش و از منافع وی حفاظت نمی کنیم؟!

به چه علت یعقوب، این دو برادر را بر ما ترجیح و برتری داده و ما را کنار گذاشته است؟ آیا آنان به شرافتی اختصاص دارند و ما بر این شرافت و مزیت آگاه نیستیم؟

شاید از جهت آن است که مادرشان راحیل را بیش از مادران ما دوست می داشت، ولی گناه فرزندان چیست؟ اگر چنین باشد در این صورت او به طور آشکار، حق را زیر پا می گذارد و در گمراهی و جوری آشکار بسر می برد.

برادر دیگر گفت: دوستی یوسف و بنیامین در قلب یعقوب همانند انگشتانی که در دست می روید، رشد کرده است و حتی اگر ما علت این دوستی و مهر و محبت را سؤال و به یعقوب اعتراض کنیم، نتیجه ای نمی گیریم و سودی نخواهیم برد. زیرا دوستی بر قلبها حاکم است و نمی توان مانع آن شد و در جایی که عشق و علاقه قلبی حاکم باشد، حدیث عقل مانند فرمان حاکم معزول است. زیرا دوستی عاطفه ای است که می تواند بر عقل نیز حکومت کند.

بنابراین تا یوسف زنده است و در جمع ما وجود دارد، او و برادرش در قلب پدر جای دارند و هر روز آنها بین قلب پدر و ما حجاب های تیره بیشتری ایجاد می کنند.

شفای این درد که قلب ما را می آزارد و اضطراب و تشویش خاطر ما را فراهم ساخته است، این است که در کمین او بنشینیم و خونش را بریزیم، او را بکشیم و آثارش را محو کنیم و یا اینکه او را در بیابانی دور از آب و آبادی رها کنیم تا حیوانات بیابان او را بدرند و یا رمل های صحرا او را در زیر خود دفن نمایند.

پس از مرگ یوسف فاصله کنونی ما و پدرمان کمتر می گردد و این شکاف عمیق پر می شود و ما به قلب پدر نزدیک می گردیم و محرومیت های خود را از مهر و محبت پدر جبران می نماییم. سپس از گناه خویش توبه می کنیم و پس از آن قومی رستگار و شایسته خواهیم بود.

یهودا که در فکر با تدبیرتر و در حلم برتر از همه آنان بود گفت: ما فرزندان یعقوب پیغمبر و بازماندگان ابراهیم خلیلیم، ما عقل و دین داریم. کشتن مورد تأیید عقل نیست و دین نیز آن را منع می نماید. یوسف جوانی است که دامنش از گناه پاک است و جرمی را مرتکب نگردیده و دست به کار ناشایستی نزده است.

اگر شما تصمیم قطعی دارید که به طور دسته جمعی او را از صحنه زندگی بیرون برانید، چاه بیت المقدس جای مناسبی است. رهگذران شب و روز از این منزلگاه در گذرند، شما یوسف را در این چاه بیندازید تا قافله ای که از این سرزمین عبور می کند او را بگیرد و به هر کجا می خواهد ببرد. بدین طریق ما به مقصود خود رسیده ایم، یوسف را از خود رانده ایم و از ننگ و عار و گناه کشتن او نیز نجات یافته ایم. برادران رأی یهودا را پذیرفتند و شب هنگام بر اجرای آن تصمیم گرفتند تا نقشه خود را عملی سازند.

یعقوب دوازده پسر داشت، که دو نفر از آنها یوسف و بنیامین از یک مادر بودند، که راحیل نام داشت، یعقوب نسبت به این دو پسر مخصوصا یوسف محبت بیشترى نشان مى ‌داد، زیرا اولا کوچک ترین فرزندان او محسوب مى‌ شدند و طبعا نیاز به حمایت و محبت بیشترى داشتند، ثانیا طبق بعضى از روایات مادر آنها راحیل از دنیا رفته بود، و به این جهت نیز به محبت بیشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در یوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمایان بود، مجموع این جهات سبب شد که یعقوب آشکارا نسبت به آنها ابراز علاقه بیشترى کند.

برادران حسود بدون توجه به این جهات از این موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص که شاید بر اثر جدایى مادرها، رقابتى نیز در میانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند و گفتند یوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اینکه ما جمعیتى نیرومند و کارساز هستیم و زندگى پدر را به خوبى اداره مى‌ کنیم، و به همین دلیل باید علاقه او به ما بیش از این فرزندان خردسال باشد که کارى از آنها ساخته نیست. و به این ترتیب با قضاوت یک جانبه خود پدر را محکوم ساختند. حسادت برادران یوسف نسبت به وی، سبب اقدام آنان به افکندن او در چاه شد.

آنگاه که صبح طلوع کرد برادران یوسف نزد پدر رفتند، هوای نفس، مکر و خدعه را بر ایشان زینت می داد و شیطان هم پیوسته آنان را وسوسه می کرد. فرزندان یعقوب به پدر گفتند: ای پدرجان: یوسف برادر و پاره تن ماست، چرا ما را امین یوسف نمی دانی؟! ما همه فرزندان توییم. مهر تو بر سر همه ما سایه افکنده و رشته حب تو، ما را به هم پیوسته است.

آیا اجازه می دهی که فردا یوسف را برای گردش، همراه خود به بیرون شهر ببریم تا در خارج شهر از آسمان صاف، خورشید درخشان، کشتزارهای زیبا و سایه مصفا لذت ببرد و هنگامی که ما گوسفندان خود را می چرانیم و زمین مزرعه را اصلاح می کنیم، یوسف نیز بازی و جست وخیز نماید، و آخر روز با بدن سالم و روح با نشاط بازگردد.

پدرجان: اگر یوسف را به همراه ما بفرستی همچون چشمان خود او را محافظت می کنیم، او را با جان و دل مراقبت می کنیم و از بذل جان خود در راه حفظ او دریغی نداریم.

یعقوب که از آینده بیم داشت و از وقوع حادثه تلخی در هراس بود گفت: اگر یوسف از جلو چشم و قلب من دور گردد، غم و غصه مرا فرامی گیرد. من نمی توانم یوسف را از آغوش مهر و سایه محافظت خود دور ببینم. من می ترسم شما یوسف را ببرید و از او غافل شوید و گرگ از این فرصت استفاده کند، به او حمله کند و او را از بین ببرد. در این صورت است که برای من اندوهی ابدی، قلبی سوزان و چشمی گریان به یادگار خواهید گذاشت.

برادران یوسف گفتند: آیا چنین چیزی ممکن است؟ ما جوانانی نیرومند و قوی هستیم. اگر چنین پیشامدی اتفاق افتاد، یقینا ما مردمی زیانکار خواهیم بود.

یعقوب گفت: در صورتی که با جان و دل از او مراقبت و همچون چشم های خویش از او محافظت نمایید، در بردن او اجازه دارید و خدا در این امر بر شما احاطه دارد.

با طلوع خورشید، برادران یوسف او را به همراه خود روان کردند. آنها راه چاه را پیش گرفتند و هنوز به چاه نرسیده بودند که از مقصد خود پرده برداشتند و کینه دیرینه آنان آشکار گشت. دل هایشان سخت و قلب هایشان سیاه شد. پیراهن یوسف را از تنش خارج کردند و او را به چاه انداختند تا دست تقدیر، سرنوشت او را تعیین کند و در این حال ناله و زاری یوسف و اشکهای روان او در دل برادران ترحمی ایجاد نکرد.

برادران یوسف فکر کردند، با انداختن یوسف به چاه مشکلات روانی خود را درمان می کنند و آتش حسد و کینه هایشان خاموش می شود و از این پس قلب پدرشان به مهر و محبت آنان اختصاص خواهد داشت و نظر یعقوب تنها متوجه ایشان خواهد بود.

برادران یوسف گمان کردند که با گذشت ایام، یوسف فراموش می شود و دوستی آنان جای عشق یوسف را در قلب یعقوب پر می کند، ولی دست تقدیر مکر و حیله برادران یوسف را خنثی و نقشه های آنان را برآب می کند و سرانجام همان خواست خداست که به وقوع می پیوندد.

آنگاه که خورشید عالم تاب انوار طلایی خود را از روی زمین جمع کرد و تاریکی همه جا را فراگرفت، برادران یوسف با ظاهری غمگین و افسرده نزد پدر آمدند و با مکر و حیله شروع به صحنه سازی کردند، به دروغ گویی و گریه های ساختگی متوسل شدند.

برادران یوسف فکر می کردند مکر و حیله و صحنه سازی آنها می تواند ادعایشان را اثبات کند. لذا پیراهن یوسف را به خون آغشته کردند، با این تصور که این پیراهن خون آلود می تواند دلیلی بر صحت ادعای ایشان باشد.

آنها به پدر گفتند: پدرجان! آنچه که از آن می ترسیدی و بیم داشتی واقع شد. زمانی که ما یوسف را پیش اثاثیه خود گذاشتیم و جهت انجام مسابقه به کناری رفتیم و گمان نمی کردیم که گرگ قصد یوسف را کند و به فکر آزار او باشد، ولی گرگ یوسف را تنها یافت و به او حمله کرد و وی را به قتل رسانید و او را خورد. کشته شدن یوسف اندوهی جاودان و دیده ای گریان برای ما باقی گذاشت و قلب ما را به درد آورد.

اکنون این اشکهای ما است که بیرون می جهد و این پیراهن خون آلود یوسف است، اگرچه ما راست می گوییم ولی گمان نمی کنیم که به صدق گفتار ما یقین پیدا کنی.

یعقوب علیه السّلام که حیله و مکر آنان را دریافته و بابصیرت وافر نقشه آنان را درک کرده بود و می دانست که خدا برای یوسف هدفی دارد و تقدیر الهی بزودی در مورد او جاری می شود. به آنان گفت: جهالت و هوای نفس بر عقل شما غلبه کرد و حسادت، شما را به گناه واداشت، ولی من صبر و استقامت پیشه می کنم تا حقیقت امر روشن و عاقبت نقشه شما آشکار شود و از خدا بر آنچه می گویید، مدد و استعانت می طلبم.

اکنون تاریکی چاه یوسف را دربرگرفته است. سکوت و وحشت مرگبار چاه، یوسف را دچار هراس کرده است. سختی جانکاهی متوجه این جوان معصوم شده تا او را آزمایش کند، زیرا خدا بندگان مخلص خود را با انواع مصائب آزمایش و با اقسام دردها و مشکلات امتحان می کند، تا قدرت تحمل ایشان در مقابل امور مهم و مسئولیت های خطیری که متوجه شان می گردد، بیشتر شود.

و به راستی که مصیبت یوسف آزمایشی جانکاه و طاقت فرسا بود و دشوارتر از این حادثه متصور نیست، به علاوه اگر چنین پیشامدی بر شخصی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده وارد می شد کمتر احساس ناراحتی می کرد و تحمل آن تا این حد مشکل نبود، چون باتجربه و سوابق قبلی می دانست چه تدبیری اتخاذ کند و در این حال وضع خود را چگونه اداره نماید؟ ولی یوسف، نوجوانی است ناز پرورده و سرد و گرم دنیا نچشیده و هیچ تجربه ای در این شرایط دشوار ندارد.

دردناک تر اینکه، اگر یوسف علیه السّلام گناه یا معصیتی را مرتکب شده بود در برخورد با این مصیبت کمتر رنج می دید و بهتر آن را تحمل می کرد، زیرا شایسته این رنج و سزاوار این عذاب بود، ولی وجود یوسف از عیب مبرا و از هرگونه تهمت به دور است. یوسف از بدو کودکی اگرچه با سربلندی و اقتدار زندگی کرده است، اما در هر حال تواضع و فروتنی خود را حفظ کرده و از مفاسد معروف و منکرات مشهور زمان خود دور بوده است.

از طرفی اگر مصیبت یوسف از طرف بیگانگان بر او وارد شده بود، تحمل آن برای یوسف بسیار آسانتر می نمود و ناراحتی و تأسف او بسیار کمتر از شرایط حال بود.

ولی یوسف از طرف برادران و فرزندان پدر خویش هدف بلا قرار گرفته است و به گفته شاعر:داستان حضرت یوسف علیه سلام

و لو بغیر الماء حلقی شرق

کنت کالغصان بالماء اعتصاری [4]

یوسف نظر به اطراف چاه می اندازد اما جز آب راکد و بی صدا که افکار پریشان و تصویر اندوهگین خود را در آن می بیند، چیز دیگری نمی بیند و چون به طرف بالا نگاه می کند، در این توده های متراکم هوا چیزی جز ظلمت و سکوت احساس نمی کند.

راستی اینک افکار پریشان یوسف در کجا سیر می کند؟ او چه چیزی را در خاطر تداعی می کند؟ شاید خاطرات صبح گاهان را به یاد می آورد که با لبخند محبت آمیز پدر مواجه می شد و یا شاید سخنان شیرین پدر را به یاد می آورد که هر شب هنگام خواب در کنار بسترش در گوش او زمزمه می کرد و دلبستگی و تعلق خاطر خود را به او یادآور می شد و به نصیحت او می پرداخت و سپس حال پریشان و اندوهگین پدر را در غیاب خود مجسم می کرد.

شاید تاریکی چاه، یوسف علیه السّلام را به وحشت انداخته و تنگنای چاه او را ناراحت ساخته است. یوسف با شوق و حسرت آرزوی دیدار مجدد خورشید و ماه را دارد و آسمان نیلگون و ستارگان انبوه را به خاطر می آورد و به رونق روز و صفای باغ و بوستان می اندیشد.

اکنون یوسف گرسنه است و هر لحظه بر گرسنگی او افزوده می شود، چگونه گرسنگی خود را برطرف کند؟! و غذای مورد نیاز خود را از کجا بدست بیاورد تا نیرو بگیرد و به حیات خویش ادامه دهد؟!

قلب رئوف یوسف علیه السّلام تاب و طاقت این افکار و اندیشه های پریشان را ندارد و روح او سخت آزرده است. به قول شاعر:

انّ البلاء یطاق غیر مضاعف

فاذا تضاعف صار غیر مطاق [5]

گرچه یوسف علیه السّلام در قعر چاه گرفتار است ولی لطف و رحمت خداوند همواره یار و مددکار اوست. همان خدایی که بدین وسیله او را مورد آزمایش قرار داده است، بزودی قلب او را مطمئن و افکار پریشانش را آسوده می سازد، خدا به وسیله وحی یوسف را به صبر و بردباری سفارش کرده و به وی مژده و بشارت داده که به زودی تو را از تنگنای چاه نجات خواهم داد، اندوه تو را برطرف و پس از مدتی تو را بر برادرانت پیروز می گردانم.

در این هنگام غمهای یوسف زدوده و روح پریشان وی آسوده گشت و به انتظار فرمان خدا نشست.

طولی نکشید که صداهای مبهم و درهمی به گوش یوسف رسید که تمام توجه او را به خود جلب کرد. یوسف گوش های خود را تیز کرد و دلش می خواست تمام اعضا و جوارح او در گوش او متمرکز می شدند تا او حقیقت موضوع را بهتر دریابد.

صداها بتدریج نزدیک و واضح تر می شوند و حکایت از حرکت افراد و بانگ سگ ها دارد و این نشانه حرکت قافله ای است که به این سمت می آید. تبسم امید بر چهره یوسف علیه السّلام نمودار شد و دریافت که هنگام نجاتش فرا رسیده است.

قافله نزدیک چاه رحل اقامت افکند، رئیس قافله با صدای بلندی فریاد برآورد:

دلوها را در چاه بیندازید و آب بیرون بیاورید تا عطش خود را برطرف کنیم و به حیوانات خود آب بدهیم و ظرفهای آب خود را پر کنیم زیرا سفر طولانی و سختی راه ما را خسته و رنجور ساخته است. این صدا چون به گوش یوسف رسید، قلب او را خشنود کرد و مانند صدای آب گوارا بر قلب تشنه مؤثر افتاد.

سقای قافله دلو خویش را وارد چاه کرد، یوسف از این فرصت استفاده کرد و به دلو و ریسمان آویزان شد و بیرون آمد، غلام چون دید نوجوانی خوش سیما به ریسمان آویزان شده و از چاه بالا می آید، فریاد زد و قافله را مژده و بشارت داد که غلامی ماه منظر و نیکو صورت از چاه برآمد.

مردان قافله گرد آمدند، شور و هیجان و تعجب و حیرت آنان را احاطه کرده است، پس از تبادل نظر و مشورت تصمیم گرفتند یوسف را به عنوان غلام در بازار مصر بفروشند.

براستی اگر اهل قافله دارای قلب رئوف و با فضیلت اخلاق بودند می توانستند از وضع یوسف جویا شوند و او را به بستگانش بازگرداندند ولی ظاهرا افراد قافله نیز تنها به فکر سود و منافع مادی خود بوده اند و شاید هم خداوند برای تحقق مقدرات خود، دل ایشان را از درک چنین مطلبی بازداشت.

و سرانجام با رفع خستگی و کاهش رنج سفر بار دیگر قافله حرکت خود را آغاز کرد و بزودی در مصر بار گرفتند.

کاروانیان یوسف آزاد و پیغمبر کریم خدا را در بازار برده فروشان عرضه و فورا او را به قیمت ناچیزی فروختند تا احدی متوجه ایشان نشود و از سر آنان آگاه نگردد.

خدا درباره فروش یوسف می گوید: «او را به درهم هایی معدود و بهایی اندک فروختند.»[6]

در صورتی که این انسان کریم و عظیم خداوند را اگر با خرمنی طلا و کوهی از گوهر مبادله می کردند باز مغبون شده بودند.

عزیز مصر و نخست وزیر دربار کشور مصر که قوطیفار نام داشت یوسف را خرید. او با مشاهده یوسف، پاکی فطرت و شایستگی و اصالت او را از سیمایش خواند و به همسر خویش زلیخا گفت: این غلامی است که آثار عظمت نژاد و فضیلت اخلاق از سیمای نورانیش هویداست. او یقینا از خانواده ای کریم برخوردار بوده است. او را عزیز و محترم بشمار و مواظب باش که مانند دیگر غلامان با او رفتار نکنی، من امیدوارم که هرگاه به سن بلوغ رسید و بزرگ شد از وجود او بهره مند شوم و یا او را به فرزندی انتخاب کنیم.

یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر با کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته یافت.

پی نوشت ها:

[2] یوسف، آیه: 3؛ «رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً…».

[3] برادران یوسف که قصد کشتن او را نداشتند و یا حد اقل حاضر نبودند که این کار را به دست خود انجام دهند، یوسف را در غیابه چاه انداختند( غیابه چاه، فضاى وسیع ترى از دهانه چاه است که در بالاى سطح آب ایجاد مى کنند تا به سهولت آب از چاه بردارند.) تا شاید رهگذران او را با خود ببرند.

[4] اگر گلویم با چیزى جز آب گرفته بود (مانند کسى که لقمه در گلویش گیر کرده باشد) با نوشیدن آب مجراى گلویم را باز مى کردم.

[5] بلا تا حد معینى قابل تحمل است، هرگاه افزایش یافت و دوچندان گردید، طاقت فرسا مى شود.

[6] یوسف، آیه: 20 (دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فِیهِ…).

حضرت یوسُف علیه السلام از پیامبران بنی‌ ا‌سرائیل و فرزند حضرت یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ ای به نام یوسف نام‌ گذاری شده و در آن داستان زندگی…

زُلِیخا همسر عزیز مصر بود. که دلباخته جوانی معصوم می گردد. او در ابتدا برای حفظ آبرو و موقعیت خود به ناچار یوسف را متهم می‌ کند که قصد تجاوز به او را داشته‌ است اما سال‌ ها بعد طبق روایت قرآن در حالی …

طبق آیات قرآن کریم، معجزات حضرت موسی(علیه السلام) بیش از نُه تاست؛ اما مراد در این بیان، معجزاتی است که حضرت موسی برای فرعون و قبطیان آورد و غیر از این معجزاتی دیگر نیز برای قوم بنی اسرائیل داشته است.

حضرت موسی(ع) در مصر و در خانه مردى از بنی اسرائيل به دنيا آمد و در روزهايى به دنيا آمد که فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه هاى بنى اسرائيل را سر مى بريدند. موسى علیه السلام چند ماهى پس از ولادت، در دام…

سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید آن را به رسم تحفه برای س…

سوره هایی که به «مسبّحات» مشهور هستند کدامند؟ سوره هایی که به «عزائم» مشهور هستند کدامند؟ کدام سوره است که قرآن کریم در آن خلاصه شده است؟ نام چند یک از سوره ها «نقطه» ندارد؟

روزی ابوحنیفه از محلی می گذشت، دید طفلی از جای گل آلودی راه می رود. او را صدا زد و گفت: بچه جان مواظب باش نلغزی، طفل بی درنگ در جواب گفت: لغزش من سهل است. تو مواظب خودت باش که نلغزی چون از لغزش تو پیر…

جهاد نَفْس یا جهاد اکبر اصطلاحی است در اخلاق اسلامی برگرفته از روایات دینی به معنای کوشش در تهذیب اخلاق و نفس و هر نوع مبارزه و مخالفت با خواست‌ های مذموم نفسانی است. در قرآن و روایات بر جهاد با نفس ت…

احترام به مادر یکی از اصولی است که به همه افراد از دوران کودکی برای داشتن خانواده سالم آموخته می ‌شود و مهم ‌ترین اصول اخلاقی در فرهنگ آسمانی قرآن و عترت موضوع احترام و تکریم پدر و مادر است. در آیین ا…

اسلام برای تکریم و پاس‏داشت مقام پدران همواره به حفظ احترام پدر توصیه نموده و واجب بودن اطاعت و فرمان‏پذیری فرزندان از پدر را وضع کرده است. در فرهنگ اسلامی، مرزهای پاسداشت مقام بلند پدر و شیوه‏ های ار…

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

صفحه‌هایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید

یوسُف از پیامبران بنی‌ا‌سرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به‌تفصیل آمده است.

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به‌عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.

یوسف پس از سال‌ها بی‌گناهی‌اش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و به‌جهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.

داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش می‌کند، تفاوت‌هایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست می‌کنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف می‌‌خواهد برادرانش را همراهی کند.
داستان حضرت یوسف علیه سلام

عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته‌اند.

یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچک‌تر بود.[۳]

نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که به‌گفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نه‌تنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]

یوسف را از پیامبران بزرگ دانسته‌اند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوه‌بر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر می‌داد، بیان‌کننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کامل‌شدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]

در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف به‌تفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاه‌انداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]

داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف به‌صورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجده‌کردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل می‌کند. پدرش به او می‌گوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی می‌کشند.[۱۴]

مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانسته‌اند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]

فرزندان یعقوب می‌گفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوب‌ترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه‌ انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]

قافله‌ای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]

در کتاب‌های قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاین‌رو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتن‌داری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا به‌گوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسه‌ای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت‌ تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]

پس از این ماجرا، به‌جهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]

یوسف به‌جهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیش‌بینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد می‌شود و نزد پادشاه مصر جایگاهی به‌دست می‌آورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می‌خورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان می‌گوید.[۲۹]

او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشه‌هایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]

پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راه‌حلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانی‌شدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بی‌گناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]

پس از تعبیر خواب و اثبات بی‌گناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]

در دوره بی‌آبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاین‌رو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]

به‌نقل مسعودی تاریخ‌نگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نام‌های اِفرائیم، (جدّ یوشَع‌بن‌نون) و میشا بود.[۳۸]

در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که می‌گفت خدا را شکر که بردگان را به‌واسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را به‌واسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانسته‌اند.[۴۱] در برخی نقل‌ها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]

طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بی‌گناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلاف‌نظرهست. برخی گفته‌اند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و به‌باور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بی‌گناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچ‌گاه نمی‌تواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]

به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانسته‌اند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]

بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده می‌کنیم؟![۴۶]

تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف می‌خواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]

به‌گفته مسعودی تاریخ‌نگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت به‌زودی گروهی بر شما غالب می‌شوند و شما را به عذاب سختی دچار می‌کنند، تا اینکه خدا شما را به‌وسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی می‌خواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سال‌ها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و به‌گفته یاقوت حَمَوی تاریخ‌نویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]

داستان یوسف در آثار هنری و رسانه‌ای مانند نقاشی‌، ‌کاشی‌کاری‌، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :


آموزش قرائت

تفسیر قرآن

ترجمه قرآن

متن قرآن

ندای قرآن

داستان حضرت یوسف علیه سلام


قصه حضرت یوسف(علیه‌السلام)

حضرت یوسف(علیه‌السلام) یكی از پیامبران الهی است، كه نام مباركش بیست و هفت بار در كلام الله مجید ذكر شده است.[۱] سوره دوازدهم قرآن كه دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(علیه‌السلام) می‌باشد.

نام مادرش راحیل«راحله» است،[۲] وی فرزند یعقوب (علیه‌السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(علیه‌السلام) است.

در سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آن‌ها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیه‌السلام) از همه برادران جز بنیامین كوچكتر بود.[۳]

یوسف(علیه‌السلام) مدت صد و ده سال زندگانی كرد و چون فوت كرد، بدنش را مومیایی كردند و در تابوتی محفوظ داشتند[۴] و همچنان در مصر بود تا زمانی كه حضرت موسی(علیه‌السلام) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(علیه‌السلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.

بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در كشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیك مكفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (علیهم‌السلام) به خاك سپرده شد.[۵]

خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام) و توطئه برادرانش

یوسف نه سال بیشتر نداشت، كه در یكی از شب‌ها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح كه دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، كه یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌كنند».[۶]

حضرت یعقوب(علیه‌السلام) كه تعبیر خواب را می‌دانست[۷] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(علیه‌السلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نكن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكی برای تو می‌كشند، چرا كه شیطان دشمن آشكار انسان است.

سپس برایش روشن ساخت كه وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن می‌نهند و خداوند او را به پیامبری برمی‌گزیند و تعبیر خواب را بدو می‌آموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل یعقوب (علیه‌السلام) تمام می‌كند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(علیهماالسلام) تمام كرده بود.[۸]

همین خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام) و الهامات دیگر، موجب شد كه یعقوب(علیه‌السلام) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(علیه‌السلام) مشاهده كند،‌وی می‌دانست كه فرزندش یوسف(علیه‌السلام) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا می‌شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می‌كرد[۹] و نمی‌توانست اشتیاق و علاقه‌اش نسبت به یوسف(علیه‌السلام) را پنهان سازد.

این روش یعقوب(علیه‌السلام) نسبت به یوسف(علیه‌السلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(علیه‌السلام) می‌دانست كه فرزندانش نسبت به یوسف(علیه ‌السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه یوسف(علیه‌السلام) خواب دیدن خود را كتمان كند تا برادران ناتنی،[۱۰] برای او توطئه نكنند.

طبق برخی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب(علیه‌السلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیه‌السلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسه‌ای محرمانه تشكیل دادند و نقشه خطرناكی در مورد او كشیدند. گفتند: یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالی كه ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت می‌رسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه می‌كند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(علیه‌السلام) را بكشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه می‌كنید و افراد صالحی خواهید بود.

یكی از برادران،[۱۱] اشاره كرد كه: یوسف(علیه‌السلام) نكشند، بلكه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید كاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه كشتن یوسف(علیه‌السلام) رهایی یابند.

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا كنند. در یكی از روز‌ها نزد پدرشان یعقوب(علیه‌السلام) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(علیه‌السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آن‌ها بازی كند، در این مورد بسیار اصرار كردند، ولی یعقوب(علیه‌السلام) پاسخ مثبت به آن‌ها نمی‌داد.

بعد از آن‌كه احساس كردند، پدر وی را از آن‌ها دور نگاه می‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمی‌كنی؟ در حالی كه ما او را دوست می‌داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازی كند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.[۱۲]

پدرشان كه علاقه زیادی به یوسف(علیه‌السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیه‌السلام) غمگین می‌شوم و از این می‌ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.

برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانكاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممكن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم .

یعقوب(علیه‌السلام) هر چه در این مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،‌آنان را قانع كند، راهی پیدا نكرد، جز اینكه صلاح دید تا این تلخی را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد كه یوسف(علیه‌السلام) را با خود ببرند.

آن‌ها لحظه‌شماری می‌كردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(علیه‌ السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(علیه‌السلام) را با خود بردند، وقتی كه آن‌ها از یعقوب(علیه‌السلام) فاصله بسیار گرفتند، كینه‌‌هایشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(علیه‌السلام) پرداختند.

وی در برابر آزار آن‌ها نمی‌توانست كاری كند، آن‌ها به گریه و خردسالی او رحم نكردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (علیه‌السلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.

یوسف(علیه‌السلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریكی اعماق چاه با آن سن كم[۱۳] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ین كار بدشان آگاه خواهی ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درك نمی‌كنند».

برادران یوسف(علیه‌السلام) پس از نداختن وی به چاه به طرف كنعان بر می‌گشتند، برای اینكه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی كه قصد داشتند، به پدر بگویند‌رونقی دهند، پیراهن یوسف(علیه‌السلام) را كه از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله،[۱۴] (یا آهویی) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، كه گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.

شب فرا رسید آنان با سرافكندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیه‌السلام) را ندید، فرمود: یوسف(علیه‌السلام) كجاست؟

گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسباب‌های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، كه آورده‌ایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»

وقتی یعقوب(علیه‌السلام) پیراهن را نگاه كرد،‌دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:‌این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاكنون چنین گرگی ندیده‌ام كه شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او كوچكترین آسیبی نرساند.

سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: «نفس‌های شما، این كار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می‌كنید یاری خواهد فرمود».[۱۵]

نجات یوسف (علیه‌السلام) از چاه

یوسف(علیه‌السلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینكه كاروانی از «مدین» به مصر می‌رفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، كنار همان چاهی كه یوسف (علیه‌السلام) در آن بود آمدند.

یكی از مردان كاروان[۱۶] را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشیدن دلو، یوسف(علیه‌السلام) ریسمان را محكم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.

شادی كنان او را نزد رفقایش آورد، كاروانیان همه به دور یوسف(علیه‌السلام) جمع شدند[۱۷] و از این نظر كه سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان كالاهای خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.

كاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس این‌كه مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آن‌ها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندك فروختند، تا از وی خلاصی یابند، كسی كه یوسف(علیه‌السلام) را خریداری كرد،‌وزیر پادشاه مصر بود.[۱۸]

وی یوسف(علیه‌السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا،[۱۹] سفارش كرد كه به نیكی با او رفتار كند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آن‌ها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب كنند.

عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیه‌السلام) را به نیكی تربیت كردند، اما او هنگامی كه به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف(علیه‌السلام) به او علاقه‌مند شد و عاشق دلداده یوسف(علیه‌السلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعله‌ور شد. نمی‌دانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف(علیه‌السلام) ابراز كند، تا اینكه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حكمفرما شد.

در یكی از روز‌ها یوسف(علیه‌السلام) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای كاخ را بست و به سراغ یوسف (علیه‌السلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زیبایی و زینت‌های خود را بر یوسف(علیه‌السلام) عرضه كرد، تا با عشوه‌گری او را بفریبد.داستان حضرت یوسف علیه سلام

به وی گفت: نزد من بیا، كه خود را برایت آماده كرده‌ام.

یوسف گفت: من به خدا پناه می‌برم، تا مرا از این گناه حفظ كند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی كه شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام كرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و كسی كه احسان را با مكر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.

ولی چشم زلیخا كور شده، و از آنچه یوسف(علیه‌السلام) می‌گفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری می‌كرد، در چنین لحظه‌ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف(علیه‌السلام) توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری كند.

در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف(علیه‌السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وی هم كوشش می‌كرد كه در را باز كند و فرار نماید. در این كشمكش، پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.

در همین حال، همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این كه خود را تبرئه كند، پیش دستی كرده و به شوهرش گفت: یوسف(علیه‌السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:‌آیا كیفر كسی كه قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و عقاب دردناك است؟زلیخا شوهر را تحریك نمود تا یوسف(علیه‌السلام) را زندانی سازد.

ولی یوسف(علیه‌السلام) این ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «این زلیخا بود كه می‌خواست به شوهرش خیانت كند و مرا به سوی گناه و فساد بكشاند، من برای اینكه مرتكب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نكنم‌ فرار كردم‌، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با این حال دیدید».

در همان حال كه یكدیگر را متهم می‌ساختند، یكی از نزدیكان زلیخا[۲۰] در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری كرد و گفت: اگر پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او این قصد را نداشته.

وقتی شوهر ملاحظه كرد پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مكر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بی‌گناه را متهم كردی.

شوهر زلیخا می‌خواست بر این كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف(علیه‌السلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، كسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زیرا مرتكب خطای بزرگی شدی.[۲۱]

ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، كم كم از حواشی كاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.

زنان مصر، به ویژه زنان پولدار دربار، كه با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل می‌كردند و او را ملامت و سرزنش می‌كردند و می‌گفتند: همسر عزیز، دلباخته غلام زیر دستش شده و می‌خواسته از او كام بگیرد.

به زلیخا خبر رسید كه زن‌ها در غیاب او سخنانی ناروا می‌گویند، وی نقشه‌ای كشید كه آنان را دعوت كند تا یوسف(علیه‌السلام) را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف (علیه‌السلام) سرزنش نكنند، روزی آنان را به كاخ دعوت كرد و برای نشستن آن‌ها جایگاهی بسیار باشكوه تدارك دید، متكاهایی در دور مجلس گذاشت، تا به آن‌ها تكیه كنند.

پس از ورود مهمانان به مجلس[۲۲] به كنیزكان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه كه رسم است، برای بریدن و پوست كندن میوه‌جات، در بشقاب‌ها، كارد قرار می‌دهند (به هر یك از مهمان‌ها برای پاره كردن میوه، كاردی داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادمانی و خنده‌كنان به گفتگو پرداختند.

در این هنگام زلیخا به یوسف (علیه‌السلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، یوسف (علیه‌السلام) اكنون غلام است و باید از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف(علیه‌السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات و مبهوت شده و همه چیز را فراموش كردند، حتی با كاردهایی كه در دست داشتند، عوض بریدن میوه‌ها، دست‌های خود را بریدند و گفتند: این شخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.

وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف(علیه‌السلام) با وی شریك شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است كه شما مرا در گرفتاری عشق او نكوهش می‌كردید، هر چه كردم وی كمترین تمایلی به من نشان نداد، عفت ورزید و اگر از این پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.

یوسف(علیه‌السلام) كه این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن می‌خوانند. اگر مكر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»

خداوند دعای وی را اجابت كرده و مكر و نیرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[۲۳]

با وجودی كه یوسف(علیه‌السلام) تبرئه شده و امانتداری و پاكدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینكه این لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،‌این تهمت را به یوسف(علیه‌السلام) بستند و دستور زندانی كردن وی را صادر نمودند. وقتی یوسف (علیه‌السلام) وارد زندان شد، دو جوان[۲۴] دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدتی هر یك از آن دو نفر خوابی دیده بودند، كه آن را برای یوسف (علیه‌السلام) نقل كردند.

فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور می‌گیرم، تا آن را شراب ‌سازم و دیگری اظهار داشت، كه در خواب دیدم بالای سرم نان حمل می‌كنم و پرندگان از آن می‌خورند.

یوسف(علیه‌السلام) هم كه بر اثر بندگی و پاك زیستی، مقامش به جایی رسیده بود، كه خاوند علم تعبیر خواب را به او آموخه بود، خواب زندانیان را تعبیر كرد و فرمود: ای دو یار زندانی من، یكی از شما (كه در خواب دیده بود، برای شراب، انگور می‌فشارد) به زودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه می‌گردد، اما دیگری (آن‌كه در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، می‌برد و پرندگان از او می‌خورند) به دار آویخته می‌شود و پرندگان از سر او می‌خورند. این تعبیری كه كردم حتمی و غیرقابل تغییر است.

در این موقع یوسف(علیه‌السلام) از آن كسی كه تعبیر خوابش این بود كه اهل نجات است و ساقی پادشاه می‌شود، تقاضایی كرد كه‌: چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بكن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.[۲۵]

بعد از مدتی زمان آزادی یكی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. اما آن سفارش یوسف(علیه‌السلام) را فراموش كرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یكی از شب‌ها پادشاه مصر، خوابی دید كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آن‌ها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبیر كنید.

آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی كه مدتی در زندان همراه یوسف (علیه ‌السلام) بود و اینك از نزدیكان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (علیه‌ السلام) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان كرد.

پادشاه كه از معبرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست می‌گوید این معما را حل كند، وی به زندان آمده، یوسف(علیه‌السلام) را ملاقات كرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل كرد.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود:‌ تعبیر این خواب چنین است كه: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشكسالی می‌شود و سال‌های قحطی، ذخیره‌های سال‌های فراوانی نعمت و محصولات را نابود می‌كند.

تدبیر این است كه در این سال‌های فراوانی، باید در فكر سال‌های سخت بود، آنچه در این سال‌های فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنكه از خوشه‌ها خارج نمایید انبار كنید،[۲۶] تا در آن هفت سال قحطی، كه پس از هفت سال فراوانی اتفاق می‌افتد، مردم از آنچه ذخیره شد، استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت می‌رسند.

ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف(علیه‌السلام) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فكر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف(علیه‌السلام) پی برد، دستور داد كه یوسف(علیه‌السلام) را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه را به وی ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبیده.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: من از زندان بیرون نمی‌آیم تا تهمتهایی كه به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای كشف حقیقت، پیرامون ماجرایی كه بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق كند و از آن زنانی كه در مراسم مهمانی همسر عزیز مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دست‌های خود را بریدند بازجویی نماید.

فرستاده شاه، مطالب یوسف(علیه‌السلام) را به عرض وی رسانید، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف(علیه‌السلام) قصه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟

همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف(علیه‌السلام) ندیده‌ایم. زلیخا نیز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاكی خود را حفظ كرد و آدمی راستگو و درستكار است. [۲۷]

آزادی یوسف(علیه‌السلام) از زندان[۲۸]

پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن یوسف(علیه‌السلام) و عفت و پاكدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف(علیه‌السلام) را به حضورش بیاورند، تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.

یكی از آنان نزد یوسف(علیه‌السلام) آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مقدم یوسف(علیه‌السلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت: وقتی كه به درجات مقام علمی یوسف(علیه‌السلام) پی برد، شایستگی او را برای اداره مقام‌های حساس كشور درك كرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی ا مین و درستكار هستی.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: بنابراین مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار كردن آن‌ها برای سال‌های قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[۲۹]

یوسف(علیه‌السلام) به عنوان وزیر اقتصاد مصر

یوسف(علیه‌السلام) پس از قبول ا ین مسئولیت، كمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداكاری‌ها كرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.

هفت سال قحطی و خشكسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه در كشورهای مجاور،مانند كنعان (فلسطین) كه مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به كنعان رسید، مردم كنعان با قافله‌ها به مصر آمده،[۳۰] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.

یعقوب(علیه‌السلام) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند كه در كشور مصر،‌ارزاق و غلات یافت می‌شود، لذا از فرزندان خود[۳۱] خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری كنند.

فرزندان یعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غله آمدند، یوسف(علیه‌السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت می‌كرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان را شناخت. ولی آن‌ها یوسف(علیه‌السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آن‌ها داد و بیش از حقشان به آن‌ها گندم و جو عطا كرد.

سپس از آن‌ها پرسید شما كیستید؟

گفتند: ما فرزندان یعقوبیم‌، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (علیه‌السلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟

گفتند: پیرمرد ضعیفی است.

فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟

گفتند: بلی یك برادر داریم، كه از پدر ماست و از مادر دیگر.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگر برادرتان را نیاورید بار دیگر كه به مصر برگردید، به شما ارزاق نمی‌دهم.

آن‌ها در پاسخ یوسف(علیه‌السلام) گفتند: سعی می‌كنیم پدرمان را راضی كنیم و او را همراه خود بیاوریم.

برادران زمانی كه تصمیم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوی كنعان شدند، بوسف(علیه‌السلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولی را كه آنان برای خرید كالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند، تا همین موضوع باعث حسن ظن پیدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان یوسف(علیه‌السلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر كنند. [۳۲]

آن‌ها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطین) رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را كه میان آن‌ها و وزیر مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامی كه از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر آن‌ها را به عدم تحویل كالا تهدید كرده است. از این از پدر خویش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به كالا و ارزاقی كه به آن‌ها نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأكید كردند كه از او حمایت و مراقبت خواهند كرد.

خاطره‌های گذشته در درون یعقوب(علیه‌السلام) زنده شد و در حالی كه حزن و اندوه قلبش را چنگ می‌زد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه كه قبلاً‌ در مورد برادرش یوسف (علیه‌السلام) به شما اطمینان كردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در ماجرای یوسف(علیه‌السلام) به عهد خود وفا نكردید…!

برادران یوسف(علیه‌السلام) نمی‌دانستند كه وزیر اقتصاد (یوسف) كالای آن‌ها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، كالای خود را در بار یافتند و این بهانه‌ای شد كه آنان پدر خود را متمایل سازند، تا برای فرستادن بنیامین با آن‌ها، جهت آوردن اموال و ارزاق بیشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزیر مقرر داشته كه به هر فرد یك بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یك بار شتر، اموال ما افزایش می‌یابد.

سرانجام، اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالای آن‌ها و اطلاع از این‌كه وزیر اقتصاد شخص عادل و با كرمی است، یعقوب(علیه‌السلام) را متقاعد ساختند كه بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آن‌ها شرط كرد كه به خدا سوگند یاد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آن‌ها سوگند یاد كردند كه از او مراقبت و نگهداری می‌كنند.

برادران یوسف(علیه‌السلام) آماده سفر شدند. یعقوب(علیه‌السلام) گفت: هنگام ورود به مصر از یك در وارد نشوید، بلكه از دروازه‌های متعدد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نكنید… . [۳۳]

برادران به مصر رسیده و بر یوسف(علیه‌السلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست كه فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینك او را آورده‌ایم. یوسف(علیه‌السلام) به برادارن احترام كرد و از آن‌ها پذیرایی نمود و سپس در گوشه‌ای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من یوسف(علیه‌السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشته‌ها و ناراحتی‌هاییی كه در اثر حسادت و كینه برادرانشان متحمل شده بودند یاد كردند.

یوسف(علیه‌السلام) به برادرش گفت: اندوهگین مباش و از كارهایی كه آن‌ها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه این كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت كرده و اینك تو در پناه و تحت توجهات من هستی.

پس از آن، یوسف(علیه‌السلام) خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدمه‌ای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینكه نقشه‌ای به كار برد و آن این بود كه وقتی فرزندان یعقوب(علیه‌السلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،‌در حین بستن بار، یكی از مأمورین حكومتی با اشاره مخفیانه یوسف(علیه‌السلام) پیمانه رسمی حكومت را كه وسیله كیل (سنجش) آن‌ها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی كاروان آماده حركت به سوی كنعان شد، یكی از مأمورین صدا زد. ای كاروان شما دزدی كرده‌اید!

برادران یوسف(علیه‌السلام) برآشفتند و رو به آن‌ها كردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است كه ما را دزد می‌خوانید؟

به آنها گفته شد: جام زرین پادشاه، و یكی از ظرفهای سلطنتی حكومت كه وسیله كیل و وزن آن‌ها بوده را گم كرده‌ایم، هر كس آن را بیاورد، یك بار شتر جایزه می‌گیرد.

برادران یوسف(علیه‌السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نیامده‌ایم كه در این سرزمین فساد كنیم، ما هرگز دزد نبودیم.

به آن‌ها گفتند: اگر این ظرف در، بار یكی از شما پیدا شود سزایش چیست؟

برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.

یوسف(علیه‌السلام) و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش كردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.[۳۴]

برادران یوسف(علیه‌السلام) خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شدند كه آن‌ها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنیامین دزدی می‌كند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت كه قبلا دزدی كرده بود، ما از این (كه از مادر با ما جدایند) خارج هستیم، ما را به خاطر آنان كیفر نكن.

یوسف(علیه‌السلام) این تهمت را نادیده گرفت و به رخ آن‌ها نكشید و با خود گفت: شما انسان‌های پست و بی‌مقداری هستید، خداوند بهتر می‌داند كه گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.

فرزندان یعقوب(علیه‌السلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین) پدر پیری دارد، یكی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه این كه ما تو را فردی نیكوكار می‌بینیم، در حق ما نیكی كن.

حضرت یوسف(علیه‌السلام) فرمود: پناه می‌برم به خدا كه جز كسی را كه پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمكار خواهیم بود.!

وقتی كه برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آن‌ها رو كرد و گفت: آیا می‌دانید كه پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره یوسف(علیه‌السلام) كوتاهی كردید، اینك با این پیشامد چگونه پدر را قانع كنیم؟ ما با آن سابقه خرابی كه نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول می‌كند. من كه به طرف كنعان نمی‌آیم و با این وضع نمی‌توانم پدر را ملاقات كنم، مگر اینكه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و یا خداوند در این باره حكمی كند.

شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثه‌ای كه رخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانه كیل و وزن پادشاه را دزدیده و حكم بردگی درباره‌اش صادر شده است.

ما با چشم خود همه این امور را مشاهده كرده‌ایم و اگر غیب می‌دانستیم كه این حادثه اتفاق می‌افتد، او را با خود نمی‌بردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو می‌گوییم، شك و تردید دارید، فرستاده‌ای را اعزام نما، تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خود شخصا از رفقایی كه در كاروان همراه ما بازگشته‌اند جویا شو، تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.[۳۵]

برادر بزرگ این سخنان را به آن‌ها تعلیم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطین) كرد و خودش در مصر ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.

این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آن‌ها را باور نكرد (زیرا كسی كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردنی نیست، هر چند راست بگوید) سپس رو به آن‌ها كرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلكه نفستان شما را فریب داد، بدون بی‌تابی صبر می‌كنم، امیدوارم خداوند همه آن‌ها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكیم است».

یعقوب(علیه‌السلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف(علیه‌السلام) ناراحتی كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراق بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولی سخنی كه آن‌ها را ناراحت كند بدان‌ها نگفت.

روز‌ها پی در پی گذشت و یعقوب(علیه‌السلام) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. می‌گفت: شكایت خود را فقط به خدا می‌كنم، می‌دانم كه روزی خداوند این رنج‌ها را رفع خواهد كرد.

حضرت یعقوب(علیه‌السلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده‌اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جز ملحدان، كسی از رحمت الهی مأیوس نمی‌گردد.[۳۶]

برادران یوسف(علیه‌السلام) برای جستجو از یوسف و بنیامین (علیه‌السلام) درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آن‌ها و دستیابی بر خوار و بار و ارزاقی كه بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ یوسف(علیه‌السلام) به دربارش راه یافتند تا بر آن‌ها ترحم كند و بنیامین را آزاد كند. برای مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه كردند … تا اینكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.

یوسف(علیه‌السلام) تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی كند، تا آنان و خانواده‌هایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی كنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.

سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف(علیه ‌السلام) و برادرش انجام دادید و به زشتی كارتان كه حاكی از جهل و نادانی بود واقف شده‌اید؟

آیا به خاطر دارید كه یوسف(علیه‌السلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختید و او را در تاریكی چاه افكندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟…

برادران یوسف(علیه‌السلام) با شنیدن این سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صدای وی گوش می‌دادند كه آیا این شخص، خود یوسف(علیه‌السلام) نیست؟ لذا در حالی كه پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟‌

یوسف(علیه‌السلام) صادقانه به آن‌ها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.

خداوند با عنایت و كرم خویش ما را از خطرها حفظ كرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا كه به خاطر تقوی و صبر و شكیبایی‌ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع و تباه نمی‌سازد.

برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی كه ما گناهكاریم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كردیم، اكنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا می‌آوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.

یوسف(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهایتان توبیخ نمی‌شوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده‌ترین بخشایندگان است.

پس از این گفتگو‌ها، یوسف(علیه‌السلام) جویای حال پدر شد گفتند: وی از شدت اندوه و غم و فراق یوسف(علیه‌السلام)، بینایی خود را از دست داده، یوسف(علیه‌السلام) پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفكنید، او بینا خواهد شد و از آن‌ها دعوت كرد كه بعد از آن، همگی با خانواده‌هایشان به مصر نزد او آیند.[۳۷]

وقتی كه برادران یوسف(علیه‌السلام) پیراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوی كنعان روانه شدند، زمانی كه كاروان آن‌ها از سرزمین مصر گذشت، به قلب یعقوب (علیه‌السلام) خطور كرد كه به زودی یوسف(علیه‌السلام) را در كنار خودش خواهد دید، از این رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف (علیه‌السلام) را احساس می‌كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانید.

آن‌ها كه فهم درك این مقام بلند را نداشتند، از روی انكار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.

برادران یوسف(علیه‌السلام) وقتی كه به كنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف (علیه‌السلام) را به روی یعقوب(علیه‌السلام) افكندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم كه من از خدا چیزها می‌دانم كه شما نمی‌دانید.

گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق یوسف (علیه‌السلام) خطا كردیم.[۳۸]

حركت یعقوب برای دیدار یوسف(علیه‌السلام)

یعقوب(علیه‌السلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز[۳۹] راه رفتن، به نزدیكی‌های مرز كشور مصر رسیدند، وقتی یوسف(علیه‌السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دم دروازه ورودی شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب(علیه‌السلام) به مصر رسیده،[۴۰] ملاحظه كردند كه یوسف (علیه‌السلام) به استقبال آنان آمده است، یوسف(علیه‌السلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[۴۱] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگی داخل مصر شوید كه ان شاء الله در امن و امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت یوسف(علیه‌السلام) به خاك افتادند. و برای وی به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، یوسف(علیه‌السلام) به یاد خوابی افتاد كه در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو كرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید. [۴۲]

یعقوب (علیه‌السلام) كه از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[۴۳] كه در كنار یوسفش زندگی كرد، دار دنیا را وداع نمود.

طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم علیهماالسلام) در حبرون دفن كردند.

سپس یوسف(علیه‌السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی كرد. تا در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود، او نیز وصیت كرد كه جنازه‌اش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.

یوسف(علیه‌السلام) بقدری محبوبیت اجتماعی پیدا كرده بود و عزت فوق العاده‌ای نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاریش، نزاع شد و هر قبیله‌ای می‌خواستند جنازه یوسف(علیه‌السلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مایه بركت در زندگی‌شان باشد.

بالاخره رأی بر ا ین شد كه جنازه یوسف(علیه‌السلام) را در رود نیل دفن كنند، زیرا آب رود كه از روی قبر رد می‌شد، مورد استفاده همه قرار می‌گرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و بركت وجود پاك یوسف(علیه‌السلام) می‌رسیدند. او را در رود نیل دفن كردند، تا زمانی كه موسی(علیه‌السلام) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن كردند تا به وصیت یوسف(علیه‌السلام) عمل شده باشد.[۴۴]

پی نوشتها:

[۱] – قاموس قرآن: ج ۷، ص ۲۶۴ – سور و آیاتی كه نام یوسف در آن‌ها ذكر شد است عبارتند از: یوسف، آیات ۴، ۱۱، ۱۷، ۲۱، ۲۹، ۴۶، ۵۱، ۵۶،‌۶۱، ۶۶، ۷۲، ۷۳، ۷۴، ۸۵، ۸۷، ۸۹، ۹۴، ۹۹ – انعام، آیه ۸۴ – غافر، آیه ۴۳.

[۲] – «راحیل» یكی از بهترین زنان یعقوب(علیه‌السلام) بود،‌كه دارای دو پسر به نام یوسف و بنیامین و دختری به نام «دنیا» شد. در قرآن حداقل در دو مورد در سوره یوسف، آیات ۹۹ و ۱۰۰ به مادر مكرمه حضرت یوسف(علیه‌السلام) اشاره شده است و طبق مضمون این آیات، یوسف در دوران حكومتش، پدر و مادر خویش را پناه داد و به عنوان احترام و گرامی داشتن مقدم پدر و مادر، آنان را در كرسی و تخت مخصوصی نشانده است. ولی طبق روایتی «راحیل» هنگام متولد شدن «بنیامین» در حال نفاس از دنیا رفت و او را در بیت لحم به خاك سپردند و فوت او سه هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه‌السلام) بود. (ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۴۷).

[۳] – تفسیر نور الثقلین: ج ۲،ص ۴۱۰ – تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۳۹ – قصص قرآن: ص ۸۵.

[۴] – بنابر روایتی او را در میان رودخانه نیل دفن كردند (كه در پایان شرح حال یوسف می‌آید).

[۵] – ر.ك: قصص قرآن:‌ص ۴۱۹ – مجمع البیان: ج ۵، ص ۲۶۲ به بعد – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۲۷ – علل الشرایع: ص ۱۰۷.

یوسف نه ساله بود كه خواب معروف را دید، در حالی كه ده سال داشت برادران او را در چاه افكندند، سرانجام پس از گذشت سه روز و سه شب از چاه نجات یافت و چند سالی در منزل عزیز مصر بود و هفت سالی زندانی شد و در سن هشتاد و هفت سالگی پدر را ملاقات كرد و سرانجام پس از بیست و سه سال بعد از مرگ پدر، مرگ خودش فرا رسید و در سن صد و ده سالگی فوت كرد.

[۶] – سوره یوسف، آیات ۴-۷.

[۷] – خواب بر آن دلالت می‌كرد كه یوسف(علیه‌السلام) در آینده میان مردم به مقامی بس والا خواهد رسید ۰حاكم و پادشاه مصر) و یازده برادر و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او می‌آیند و به یوسف(علیه‌السلام) تعظیم و تجلیل می‌كنند و سجده شكر به جای آورند (منظور از یازده ستاره برادران او بودند و خورشید و ماه، راحیل مادر یوسف و یعقوب(علیه ‌السلام) پدرش بود.) تفسیر نورالثقلین: ج ۲، ص ۴۱۰ – قصص الانبیاء: ص ۲۷۲.

[۸] – اقبتاس از سوره یوسف،‌آیات ۴-۷.

[۹] – البته یعقوب(علیه‌السلام) میان فرزندان به عدالت رفتار می‌كرد، اما چون یوسف(علیه‌ السلام) از همه غیر از بنیامین كوچكتر بود و طبعاً چنین فرزندی با این سن (نه سال) بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار می‌گیرد، علاوه بر اینكه یوسف دارای امتیازات و صفات نیك دیگری هم بود،‌لذا بیشتر مورد علاقه پدرش یعقوب (علیه‌السلام) بود.

[۱۰] – قبلا یادآور شدیم كه یوسف و بنیامین از ناحیه مادر با برادران دیگر جدا بوده و با آن‌ها فقط برادر پدری بودند.

[۲۲۴] – بنابر نقل روآیات، آن شخص كه این پیشنهاد را مطرح كرد، یكی از فرزندان «لیا» همسر و دختر خاله یعقوب(علیه‌السلام) بود. «روبیل یا یهودا و یا لاوی». تفسیر مجمع البیان: ذیل آیات ۹ و ۱۰ سوره یوسف.

[۱۱] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۸-۱۴.

[۱۲] – روزی كه یوسف در چاه افكنده شد، بیشتر ازده سال نداشت و بعضی روآیات آن را میان هفت سال تا دوازده سال متغیر می‌دانند و یعقوب(علیه‌السلام) در آن وقت مردی چهل ساله بود، (مجمع البیان: ج ۵، ص ۳۲۸).

[۱۳] – منقول است، كه آن‌ها بزغاله‌ای را كشتند و پیراهن یوسف را به خون آغشته كردند (حیوة‌القلوب: ج ۱، ص ۱۷۵).

[۱۴] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۱۵-۱۸.

[۱۵] – بنام «مالك بن ذعر».

[۱۶] – بنابر روایتی: برادران یوسف آن موقع در آن حوالی بودند،‌نزد اهالی كاروان آمده و گفتند: او غلام ماست كه فرار كرده و اگر به ما بازگردانده نشود، او را خواهیم كشت. امام رضا (علیه‌السلام) می‌فرماید: برادران یوسف او را به بیست درهم كه قیمت یك سگ شكاری كشته شده است، به كاروانیان فروختند. (تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۴۰ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۱۷۳).

[۱۷] – پادشاه مصر در زمان حضرت یوسف(علیه‌السلام) «ریان بن ولید یا اپوفس و یا اپاپی اول» نام داشت، كه از سلسله شانزدهم ملوك مصر بوده و یوسف در روزگار پادشاهی او (در حدود سال هزار و ششصد قبل از میلاد) به مصر وارد شد و بنی اسرائیل (یعقوب و فرزندان و خانواده‌هایشان و نوادگان كه جمعیتی حدود هفتاد و سه نفر را تشكیل می‌دادند). تقریبا بیست و هشت سال بعد از او وارد مصر شدند، این‌ها هفده سال آخر عمر یعقوب را در مصر گذراندند، مدتی بعد آن‌ها هنگامی كه همراه موسی از شهر مصر خارج شدند، بالغ بر ششصد هزار و پانصدو هفتاد و هفت نفر بود، فاصله زمانی میان یوسف و موسی(علیه‌السلام) در حدود چهار صد سال بود، (قصص قرآن: ص ۳۹۱ – مجمع البیان: ج ۵، ص ۴۰۵) و اسم وزیر پادشاه مصر «قطیفور یا قطفیر» بود، كه عزیز مصر خوانده می‌شد (ریاحین الشریعه:‌ج ۵، ص ۱۵۹ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۰۰) ضمناً قسمت پاورقی مبحث ولادت موسی برای روشن شدن معنی فرعون ملاحظه ‌شود.

[۱۸] – «زلیخا» دختر یكی از پادشاهان مغرب زمین بوده و نام اصلی او «طیموس» است و بعضی گفته‌اند نام اصلی او «راعیل» است و زلیخا لقب او می‌باشد، وی از جهت صورت و تناسب اندام، یگانه عصر خود بود. یازده نفر از پادشاهان از او خواستگاری كردند، كه هیچ كدام را نپذیرفت، تا اینكه به عقد «قطیفور» كه عزیز مصر لقب گرفته بود درآمد، نام و داستان زلیخا در سوره یوسف، آیات ۲۰ تا ۵۳ چندین بار تكرار شده و یك قضیه بسیار عبرت انگیز و نتیجه بخش است، سرانجام وقتی كه یوسف(علیه‌السلام) وزیر اقتصاد مصر شد و عزیز مصر (شوهر زلیخا) از دنیا رفت، زلیخا روز به روز به سیه روزی افول كرد و تا جایی كه، كارش به گدایی كردن از مردم كشیده شد. طبق روایتی روزی زلیخا با اذن قبلی به حضور یوسف(علیه‌السلام) رسید و شروع به سخن كردند، از جمله آن حضرت سؤال كرد: چرا آن بلا را بر سر من آوردی؟ گفت: به چهار دلیل: ۱- من زیباترین زن روزگار خود بودم . ۲- تو زیباترین مرد زمان خود بودی. ۳- من بكر و دختر بودم و نیاز به … ۴- شوهر من عنین و ناتوانی جنسی داشت.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: اگر جمال پیامبر آخرالزمان را ببینی چه می‌كنی؟ او از من زیباتر و در اخلاق و خلقت و بخشش افضل است؟ زلیخا گفت: آری راست می‌گویی. یوسف (علیه‌ السلام) گفت: از كجا می‌دانی كه من راست می‌گویم. زلیخا گفت: برای اینكه با گفتن نام او محبت آن حضرت در دل من جا گرفت.

در این حال جبرئیل(علیه‌السلام) بر یوسف(علیه‌السلام) نازل شد و خطاب به وی گفت: امر خداست كه امروز با زلیخا ازدوج كنی! یوسف(علیه‌السلام) اراده الهی را به زلیخا گفت. ولی او عرضه داشت: ای یوسف! مناسب است از خدا بخواهی، جوانی مرا به من برگرداند، آنگاه با هم زندگی مشترك را شروع كنیم، یوسف(علیه‌السلام) دعا كرد، خداوند دعای وی را مستجاب كرد و جوانی زلیخا را به او برگردانید و با هم سی و هفت سال زندگی نموده و یازده پسر بهم رساندند. (ر.ك: سفینة البحار: ج ۱، ص ۵۵۴ – بحارالانوار: ج ۱۲ حالات یوسف و زلیخا – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۵۶ به بعد).

[۱۹] – بعضی گویند در این هنگام خداوند به یوسف الهام كرد، كه به عزیز مصر بگو: این كودكی كه در گهواره است (خواهر زاده زلیخا) شاهد من است، به امر خداوند آن نوزاده سه ماهه به سخن آمد – ولی برخی گویند آن شخص داور، مردی بود كه پسر عموی زلیخا بود (وقت خروج یوسف و زلیخا از كاخ) جلوی در كاخ نشسته بودند (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۲۶ – قصص الانبیاء: ص ۲۷۵).

[۲۰] – اقتباس از سوره یوسف، آیه ۲۳-۲۹.

[۲۱] – روایت شده كه این زنان پنج نفر بودند به نام‌های : «زن ساقی پادشاه مصر، زن رئیس نانوایی‌ها، زن رئیس نگهبانان چارپایان، زن رئیس زندان، زن وزیر دربار» كه همه از بزرگان و اشراف زادگان و از زنان مسئولین حكومتی كشور مصر بودند. (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۲۶).

[۲۲] – اقتباس از یوسف، آیه ۳۰-۳۴.

[۲۳] – كه یكی از آن‌ها رئیس نانوایان به نام «ملحب» و دیگری رئیس سقایان بنام «بنو» بود.

[۲۴] – اقتباس از سوره یوسف: آیات ۳۶-۴۱.

[۲۵] – نكته خرد نكردن خوشه‌ها و سنبل‌ها از ا ین نظر است كه خوراك حشرات و سوسك ها نشوند یا سبز نگردند.

[۲۶] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۵۰-۵۳.

[۲۷] – پس از هفت سال در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد(حیوة القلوب: ج ۱، ص۱۸۷) و طبق روایتی یوسف دوازده سال بود كه دال زندان شد و هجده سال در زندن ماند و بعد از بیرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانی كرد.(همان: ص ۱۸۹).

[۲۸] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۵۴-۵۷ و بنابرا روایتی پادشاه، عزیز مصر را عزل كرد و منصب وزارت را به یوسف(علیه‌السلام) داد، پس ترك پادشاهی كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به یوسف واگذار كرد (حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۰۰) و بنابر روایت دیگر در سال‌های قحطی مصر، پادشاه مرد و یوسف حاكم و پادشاه مصر گردید.

[۲۹] – از كنعان (شهر یعقوب) تا مصر دوازده روز راه بود(حیوة القلوب: ج ۱، ص ۱۷۳ و به نقلی هیجده روز یا نه روز).

[۳۰] – فرزند كوچك یعقوب(علیه‌السلام) كه بنیامین نام داشت و از طرف مادر با یوسف برادر بود، نزد یعقوب(علیه‌السلام) ماند تا به انجام كارهای داخلی خانواده بزرگ یعقوب بپردازد، بنابراین ده پسر دیگر یعقوب برای این سفر آماده شدند.

[۳۱] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۵۸-۶۲.

[۳۲] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۶۳-۶۸.

[۳۳] – اقتباس از سوره یوسف، آیه ۶۹-۷۶.

[۳۴] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۷۷-۸۲.

[۳۵] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۸۳-۸۷.

[۳۶] – اقتباس از سوره یوسف، آیه ۸۸-۹۳.

[۳۷] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۹۴-۹۸.

[۳۸] – فاصله بین كنعان و مصر دوازده روز و یا به نقلی هیجده روز و یا نه روز بوده است.

[۳۹] – یعقوب(علیه‌السلام) و خانواده‌اش كه جمعیتی حدود هفتاد و سه نفر را تشكیل می‌دادند وارد مصر شدند. (مجمع البیان: ج ۵، ص ۴۰۵)

[۴۰] – بنابر بعضی روآیات، در این موقع مادر یوسف (راحیل) زنده بود و ظاهر قرآن نیز دلالت بر همین معنا دارد، اما برخی از مورخین و مفسرین قائلند كه در این موقع مادرش مرده بود، او كه زنده بود خاله یوسف بوده و در عرف رایج میان عرب‌ها، خاله را نیز مادر می‌خوانند (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۸۹ – مجمع البیان: ج ۵، ص ۴۰۵).

[۴۱] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۹۹-۱۰۱.

[۴۲] – بنابر روایتی دو سال (حویة القلوب:‌ج ۱، ص ۱۹۷ – تفسیر عیاشی: ج ۲، ص ۱۹۸ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۹۵).

[۴۳] – ما در داستان‌ها و بحث‌های حضرت یوسف(علیه‌السلام) به جهت معروف بودن وقایع، مدارك دقیق را ارائه ندادیم، چون همه داستان را خود قرآن بیان نموده، و ما نیز از آیات اقتباس نمودیم، ولی برای توضیح بیشتر برخی از مطالب به بعضی از روآیات تمسك جستیم. كه منابع آن‌ها عبارتند از: نور الثقلین: ج ۲، ص ۴۱۰ به بعد – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۱۷۱ به بعد – مجمع البیان: ج ۵،‌ذیل آیات سوره یوسف – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۵۶ به بعد – تفسیر نمونه:‌ج ۹ و ۱۰ سوره یوسف – قصص الانبیاء: ص ۳۰۸)

منبع : موسسه جهانی سبطین.

داستان حضرت یوسف علیه سلام
داستان حضرت یوسف علیه سلام
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *