داستان جالب و خنده دار

داستان جالب و خنده دار
داستان جالب و خنده دار

تاپ ناز

داستان طنز و خنده داربرای ایجاد حس شادی در افراد و به ویژه کودکان سودمند هستند. در این بخش تاپ ناز 10 داستان طنز خنده دار و جالب را گردآوری کرده ایم که می توانید برای کودک خود هم بخوانید.

داستان های طنز کوتاه از انوع داستان های خنده داری هستند که برای ایجاد حس نشاط و شادی نوشته شده اند و دارای مضامین آموزنده ای هم هستند و اگر شما به مطالعه کردن داستان علاقه دارید می توانید این داستان های کوتاه خنده دار را بخوانید.

داستان های طنز بسیار پرمخاطب هستند و نویسنده طوری این داستان ها را بزرگنمایی می کند و موقعیت ها را به هم می ریزید که جالب باشد. در ادامه این بخش تاپ ناز این داستان های جالب و

داستان جالب و خنده دار

 

 

 

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد: تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو است.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین، بچه‌های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده‌ام.

 

 

 

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می‌خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.

 

 

یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم…

 

 

 

۴ تا رفیق میخوستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!
وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!
یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷ رو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟

 

 

 

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ قبرستان‌های مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ به خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ! اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!
مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!

 

 

یک عرب، یک چینی، یک امریکایی و یک آبادانی توی کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند که عرب گفت :
عرب : من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !
چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !
امریکایی هم برگشت گفت : من یه شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !
سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه

.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:
نه،نمیفروشم….!!!

 

داستان مرگ همسایه و لکنت زبان

 

یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!

میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…

یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!

طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!داستان جالب و خنده دار

طرف میگه : منظورتون ظفره ؟

طرف میگه : نننننننـــنه!

اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!

یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟

باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!

یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!

یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :

اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!

طرف میگه : آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!

اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!

طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!! خخخخخخخخخخخ

 

 

تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند. وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!
وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند!
همه با عجله به سمت در خروجی می‌دویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمی‌ترسی!
استاد با خونسردی گفت:
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود.

 

 

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !

 

 

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

◘ داستان زیبای پدر

◘ داستان آموزنده

امیدواریم از خواندن این داستان های خنده دار و جالب لذت برده باشید.

مطلب قبلی

متن سالگرد فوت پدر + جملات دوری و دلتنگی پدر فوت شده از سوی فرزند دختر و پسر

مطلب بعدی

بیوگرافی مه لقا باقری و همسرش (جواد عزتی) اطلاعات زندگی شخصی و عکس های او

داستان آموزنده | 5 حکایت و داستان آموزنده و جالب

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما…

داستان عاشقانه | مجموعه 4 داستان عاشقانه و رمانتیک احساسی

داستان عشق و عاشق + 5 داستان زیبا با موضوع عشق

داستان کوتاه عشق مادری + 6 داستان زیبا در مورد مهر و محبت…

قصه شب کودک | 7 داستان و قصه شب برای کودکان در هر رده سنی

4 داستان کوتاه زیبا و آموزنده + 2 داستان تاثیرگذار و خواندنی

داستان عشق استاد شهریار و مجرد ماندن وی (آمدی جانم به قربانت…

داستان کودکانه آرش کمانگیر با زبان ساده برای کودکان

داستان کوتاه زمانی که عزرائیل خندید، گریه کرد و ترسید

مطالب جدید

بیوگرافی کتایون ریاحی عکسهای کتایون ریاحی همسر و پسرش و ازدواج و طلاقش

حکم شرعی ترشحات واژن چیست؟ آیا ترشحات واژن بدن را نجس می کنند؟

بیوگرافی فرزاد فرخ و همسرش + عکس های شخصی و اطلاعاتی در مورد زندگی…


حقایق جالب و دانستنی ها در مورد شیراز

تابستان بهترین زمان جهت تقویت مهارت تندخوانی و افزایش حافظه برای…

متن تبریک تولد مردادی ها + جملات احساسی و زیبای تولدت مبارک مرداد ماهی

عکس پروفایل مرداد + عکس نوشته و متن تبریک تولد دختران و پسران مرداد…

جراحی گوش برجسته یا اتوپلاستی و روش های انجام این عمل

بایدها و نبایدهای استفاده از محصولات ضد آفتاب در دوران حاملگی

بیوگرافی کیلین مورفی ؛ اطلاعات زندگی شخصی، ازدواج و کارنامه هنری وی

ریمیکس شاد • شعر و متن • دانلود فیلم هندی • دانلود فیلم • دانلود سریال یاغی • قصر فرش • تور استانبول • دانلود فیلم • محصولات آرتان طب • دانلود فیلم رایگان  • دانلود فیلم جدید • دانلود آهنگ جدید • دانلود آهنگ قدیمی • خرید بک لینک

سری جدید داستان کوتاه خنده دار و مطالب خواندنی طنز را در ادامه مشاهده خواهید نمود. این داستان های کوتاه علاوه بر نشاندن لبخند بر لبان شما، نکات آموزنده و مهمی دارد که در قالب طنز و موضاعات خنده دار بیان شده است.

برای همه ما خواندن داستان کوتاه خنده دار و طنز، دلنشین و جذاب است و ترجیح می دهیم در زمان استراحت و اوقات فراغت داستان های طنز کوتاه را مطالعه کنیم. در ادامه شما را با چند داستان کوتاه جدید و خنده دار آشنا می کنیم و امیدواریم از مطالعه آنها لذت ببرید. تا پایان همراه ما باشید.

مطالعه مطالب خواندنی طنز و انواع داستان کوتاه خنده دار برای تمامی افراد جذاب و سرگرم کننده می باشد که در ادامه این مطلب می توانید۱۰ داستان طنز گونه جالب را ملاحظه نمایید و از مطالعه ان ها لذت ببرید.

داستان کوتاه طنز موتور گازی:

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!داستان جالب و خنده دار

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله … داداش…. خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی… آخه … کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

داستان طنز خلقت زن:

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.
خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی…
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ دارد
فرشته گفت: چه عیبی؟
خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست”

داستان کوتاه خنده دار بلا:

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می کنم، چه بلائی سر من میاری !!!

داستان کوتاه طنز صندلی:

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

داستان خنده دار اعصاب زن ها:

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و

دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن

*زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم

بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .

خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود

و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

* زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ،

خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

 *زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !

اما روز اول چیزی ندیدم !

روز دوم هم چیزی ندیدم !

روز سوم هم چیزی ندیدم !

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !داستان جالب و خنده دار

گاه برخی داستان های طنز سوژه ای مهمی را با محتوای خنده دار بازگو می کنند که تاثیرات ناشی از مطالعه این داستان ها بسیار زیاد می باشد. اما برخی داستان های طنز آمیز جنبه سرگرمی دارد و موجبات خنده و نشاط را فراهم می آورد. اغلب افراد این قبیل داستان ها و حکایت های طنز را بیشتر می پسندند و علاقمندی آن ها به مطالعه و شنیدن آن ها زیاد است.

یکی از بهترین سرگرمی های که می توان با آن اوقات فراغت خود را پر کرد مطالعه انواع مجموعه داستان های خنده دار کوتاه می باشد که خستگی و مشغله های ذهنی را از بین می برد و ذهن انسان را به سمت تفکرات خنده دار و خوشایند سوق می دهد. این داستان های زیبا را می توانید حتی در دورهمی های دوستانه و خانوادگی مطرح کنید و خنده را روی لبان اطرافیان خود بنشانید و لذت بیشتری از این دورهمی ها ببرید.

حکایت شیرین ملا و دانشمند

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان گم شدن خر ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان جالب خروس و روباه

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

داستان خنده دار پیرزن آسایشگاه

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

داستان جالب و خنده دار طناب

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

امیدواریم از خواندن این پنج داستان کوتاه خنده دار لذت برده باشید. برای مشاهده مطالب خنده دار و داستان های متنوع تر به بخش مطالب طنز مراجعه فرمایید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

سایتتون عالیییییییییییییییییییییییییییییههه
حرف نداره
ممنون

عالییییییییییییییی بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

میخوای درآمد کلان داشته باشی؟ این صرافی ایمن راهشو داره

رفع افتادگی پلک بدون جراحی در کمترین زمان !

داستانهای خنده دار

 

داستان جالب و خنده دار

 داستان پرواز در اسمانهامردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

 

 

داستانهای کوتاه خنده دار

  داستان خنده دار گم شدن ملاروزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

 

حکایت خنده دار

  داستان آواز خواندن خروسهنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

 

حکایت های طنز

  داستان آسایشگاهدر خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفتآقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنیدحالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردنآخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

 

داستانهای کوتاه طنز

  داستان راننده کامیونراننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

 

حکایت های خنده دار

 

  داستان طنزﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ

 

داستانهای خنده دار

 

 داستان طناب

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته

داستان های جالب و خواندنی

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

هدیه: 500 گیگ ترافیک بین‌الملل + 4500 گیگ ترافیک داخلیداستان جالب و خنده دار

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

با این عینک های آفتابی خاص به استقبال تابستان میریم

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

از بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمان !!

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

با این ناهارخوری جذاب دکوراسیون خونت رو به روز کن!

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

سفید کردن دندان با مواد مخصوص در 1 جلسه

مشاهده راهکار نوشیدن آب سالم ◀ کلیک کنید

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

ارزانترین بلیط هواپیما مشهد رو از اینجا بخر

تنها در 3 قدم خرید و فروش ارزهای دیجیتال را شروع کن

چرا دیگر قد بلند شدن یک آرزو نیست ؟!

قیمت لپ تاپ استوک اروپایی

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

مزایای استفاده از ووچر برای کاربران ایرانی

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀

جستجوی ارزانترین بلیط مشهد◀تیکبان

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

خرید ووچر پرفکت مانی. آنی و اتوماتیک.

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

برنامه هفتگی خانم های ایرانی

داستان بامزه باشگاه گلف

______________________________________________________________________________



داستان جالب و خنده دار

 3 آمریكایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر
ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه
آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه
نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه
نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی
های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را
روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل
کرد. بعد، در توالت را
زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد
بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها
که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده
است.
بعد از کنفرانس آمریکایی
ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این
طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند،
سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی
هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط
سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند،
سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی
آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها
از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

سه نفر آمریکایی و سه نفر
ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه
آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه
نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه
نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی
های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را
روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را
زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد
بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها
که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده
است.

بعد از کنفرانس آمریکایی
ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این
طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند،
سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی
هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط
سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند،
سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی
آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها
از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

____________________________________________________________________

شوخی

حکایت
فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده
بود،روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به
بخارا سفر کنند.این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.آن ها همه چیز و
همه کس را دست می انداختند و به ریش و سبیل همه می خندیدند.در این سفر
هنگامی که هواپیما اوج گرفت،با یکدیگر گفتند:((بچه ها بیایید سر به سر
خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))آن گاه از این فکر شیطانی بسیار
خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،اول کلاغ دکمه ای را که
بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.این دکمه مخصوص احضار مهمان دار
بود.بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان
نوازی گفت:((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))کلاغ خنده ای قارقاری
کرد و گفت:((نخیر جانم!قاری نداشتم.یعنی کاری نداشتم.می خواستم ببینم این
دکمه سالم است یا نه.حالا که فهمیدم سالم است کلی خوش به حالم شد.مگر نه
بچه ها؟))آن گاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذت ها
بردند.هواپیما می لغزید و سینه ی سفید ابرها را می شکافت وبه پیش می
تاخت.اندکی بعد،دارکوب،دکمه ی احضار را جیز کرد.مهمان دار با شتاب آمد و
دست بر سینه گفت:((امری بود جناب دارکوب؟))دارکوب قیافه ای شاهانه به خود
گرفت و فرمود:((نخیر جانم امری نبود.تا اطلاع بعدی لطفا اندکی سکوت)).سپس
آن چنان خنده ای کردندکه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تکان خورد.تو
پنداری درون یک دست انداز یا چاله ی هوایی افتاد.این بار نیز مهمان دار
لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.سومین دفعه نوبت
آقا روباهه بود.روباه انگشت دراز خویش را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و از صمیم
قلب فشرد.باز همان مهمان دار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی که درونش
اندکی خشم نهفته بود،گفت:((جناب آقای روباه کاری بود؟))روباه خنده ای زیر
زیرکی کرد و گفت:((نخیر جانم!سرِ کاری    بود.البته ببخشید
که این شوخی کمی تکراری بود.))این بار مهمان دار از کوره در رفت و با خشم
گفت:((جدی؟حالا من هم آن چنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر چه شوخی جدید
و تکراری است پشیمان بشوی.))روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت:(( عجب
مزاج بامزه ای!مثلا چه کارم می کنی؟!))مهماندار گردن دراز روباه را بگرفت
و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلو در هواپیما برد.روباه ناباورانه
گفت:((می دانم که تو هم شوخی ات گرفته،پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش
دوستانم.))مهمان دار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیره اش را
پیچاند و گفت:((حال نیک نظر کن تا ببینی جدی می گویم یا شوخی می کنم))!چشم
های روباه لبریز از اشک شد.تو پنداری شیر سماوری را بگشوده باشی.با گریه
ای که از او بعید می نمود گفت:((بنده اصلا سر در نمی آورم)).مهمان دار
گفت:((از چه چیزی سر در نمی آوری؟))روباه گفت:((کلاغ و دارکوب نیز با شما
این شوخی را کردند؛اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می خواهی بنده را
وسط زمین و آسمان پیاده کنی؟))مهمان دار لبخندی زهر آگین زد و گفت:((اصل
مطلب همین جاست که تو از درک آن گیجی.آنان پرنده هستند و در قانون
هواپیمایی ها،احترام پرنده ها بسیار واجب است.))روباه نگاهی به دوستانش
کرد که بی خیال او را تماشا می کردند.سپس نالید:((ولی من شوخی….
.))مهمان دار گفت:((تو که پرنده نیستی،بی جا می کنی در آسمان شوخی می
کنی.زود از جلو چشمم دور شو!))و در کمال بی رحمی در هواپیما را گشود و او
را از هواپیما اخراج کرد.حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغداری
سقوط کرد و پس از سقوط خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ولی این حکایت
قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی آن نباید شک کرد:

نتیجه ی اخلاقی:اگر پرواز بلد نیستی مثل بچه ی آدم سوار هواپیما شو و حرف نزن.

نتیجه ی جنگلی:شوخی با مهمان دار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.

نتیجه ی ضرب المثلی:کبوتر باکبوتر،باز با باز؛کند هم جنس با هم جنس شوخی!

_______________________________________________________

inyeki yookhde ziade


همه اش به خاطر یک تکه پنیر

چند
روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.مدتی هم بود که قالب پنیری به
منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.گلویش مثل لولای یک در قدیمی
خشک بود و  به سختی باز می شد.پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت
و رفت پیش دکتر.عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،خواست
برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی
تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی
صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای
قارقار،قد قد کرد.آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا
بکشد.روباه دستی به پرهای گردن کلاغ کشید و گفت:((طفلک،گلویت درد می
کند؟))کلاغ کله اش را تکان داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند
تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ قوه را برداشت،روشنش کرد و به
کلاغ گفت:((دهانت را باز کن و بگو آآآآ…!))کلاغ همان طور که پنیر را
محکم گرفته بود،کله ی سیاهش را بالا انداخت و گفت:…(())فکر می کنید چیزی
گفت؟نه،او عاقل شده بود،می دانست اگر دهانش را باز کند تاریخ تکرار می
شود.پس هیچی نگفت.روباه عصبانی شد:_مسخره بازی در نیاور !زود باش دهانت را
باز کن!_…   ._زود باش کلاغک!من کار دارم.بقیه ی مریض ها
پشت در منتظرند.باز هم کلاغ از باز کردن منقارش خودداری کرد تا از تکرار
تاریخ خودداری کرده باشد و کجکی به او خیره شد،یعنی کور خوانده ای!روباه
که عصبانی تر می شد واز شدت عصبانیت فشار خونش بالا می رفت،صدایش را بلند
کرد وگفت:((الاغ جان!ببخشید کلاغ جان!آن قصه دیگر قدیمی شده.پس آن منقار
بی خاصیتت را باز کن تا گلویت را معاینه کنم،و گرنه آن چنان آمپولی توی
دمبت بزنم که از کلاغ بودنت پشیمان بشوی!!))کلاغ فکر کرد شاید حق با این
آقا دکتر باشد.آن قصه قدیمی شده و اگر می خواهد حالش خوب شود،باید چند
لحظه،فقط چند لحظه به دکتر روباه اعتماد کند.وانگهی(بین خودمان بماند!)از
آمپول هم می ترسید.پس تسلیم شد و منقارش را باز کرد.روباه با لبخندی رضایت
آمیز پنیر را آرام از منقارش در آورد و گذاشت روی میز،کنار تکه های
نان._آفرین کلاغ خوب!حالا زبانت را بیرون بیاور! با چراغ قوه اعماق گلوی
کلاغ را وارسی کرد.گوش هایش را هم همین طور،اما هر چه کرد نتوانست چشمش را
معاینه کند.چون کلاغ چشم از قالب پنیر بر نمی داشت و مدام کله اش را می
چرخاند.روباه که از اداهای او خسته شده بود،گفت:((دیگر حوصله ام را سر
بردی،برایت دارو می نویسم.بخور،اگر خوب نشدی،هفته ی دیگر دوباره بیا،البته
بدون پنیر !))بعد دفترچه ی بیمه اش را گرفت و برایش قرص سرما خوردگی،شربت
سینه و یک واشر جهت جلوگیری از آب ریزش بینی نوشت.کلاغ که باورش نمی شد
دکتر روباه این قدر مهربان باشد،به حرف آمد.در حالی که صدایش مثل یک ویلن
کوک نشده ی ما قبل تاریخی بود،گفت:((من نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر
کنم.))روباه گفت:((با زبان بین المللی،یعنی پول.از وقتی فنیقی ها پول را
اختراع کرده اند مشکلات زیادی از سر راه برداشته شد.))کلاغ
گفت:((پول؟!))طوری گفت پول،که انگار برای اولین بار است که این واژه را می
شنود و ادامه داد:((من که دفتر چه ی بیمه دارم.))روباه با لبخندی موذیانه
گفت:((ولی من با بیمه قرار داد ندارم.فقط می توانم داروهایت را در دفتر چه
بنویسم.))کلاغ به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت:((ولی من برای دادن حق
ویزیت پولی ندارم.من فکر کردم شما… .))روباه حرف او را قیچی کرد:((البته
بنده دکتر پول دوستی نیستم و اصولا پول چیز چرک و کثیفی است؛ولی حالا به
خاطر این که وجدانم راحت باشد،قالب پنیرت را بر می دارم تا با این نان
بربری خاش خاشی که صبح از خروس گرفته ام،صبحانه ام را کامل کنم.))کلاغ
نگاه ذلت باری به روباه کرد و با همان صدایی که مثل ویلن کوک نشده
بود،گفت:((حالا نمی شود تخفیف بدهی!))روباه کمی به پنیر ناخنک زد و
گفت:((نه جانم مثل این که تقدیر تو این است که هیچ وقت این پنیر از گلویت
پایین نرود.بفرما برو بیرون!))کلاغ با بی نوایی هر چه تمام تر دفترچه اش
را زد زیر بالش،آب دماغش را بالا کشید و لخ لخ کنان از مطب بیرون آمد.در
حالی که اصلا که رمق نداشت قارقار کند و بگوید:((الهی کوفتت بشود!))نیازی
به نفرین کلاغ نبود.آن پنیر آلوده به ویروس،به دهان روباه کوفت شد.بدجور
هم کوفت شد.هفته ی بعد در حالی که یواش یواش حال کلاغ خوب می شد،حال روباه
وخیم می شد و جانش بالا می آمد.

نتیجه ی بهداشتی:قبل از خوردن پنیر آلوده ی ویروسی،باید آن را جوشاند،با صابون شست ،یا با الکل ضد عفونی کرد!

نتیجه ی اخلاقی:هر کس حق کسی را بخورد،عاقبت کوفتش می شود.

نتیجه ی کلاغی:تاریخ تکرار می شود،اما یک جور دیگر.

منبع خبر

/

آرگا /

سرگرمی

داستان کوتاه طنز از انواع داستان های خنده دار هستند که اغلب آن ها علاوه بر ایجاد حس شادی در افراد به آن ها مطالب آموزنده ای را هم آموزش می دهند و اگر شما به مطالعه داستان علاقه مند هستید بهتر است این داستان های کوتاه را نیز در زمان اوقات فراغت خود مطالعه کنید. داستان کوتاه طنز با مضامین جالب و خنده دار نویسندگان داستان های طنز از بزرگنمایی و…

داستان کوتاه طنز از انواع داستان های خنده دار هستند که اغلب آن ها علاوه بر ایجاد حس شادی در افراد به آن ها مطالب آموزنده ای را هم آموزش می دهند و اگر شما به مطالعه داستان علاقه مند هستید بهتر است این داستان های کوتاه را نیز در زمان اوقات فراغت خود مطالعه کنید.

نویسندگان داستان های طنز از بزرگنمایی و تغییر موقعیت های معمولی و بهم زدن تناسب ها برای خلق داستان استفاده می کنند و این داستان ها پرمخاطب هستند و در مضامین مختلف نوشته می شوند. در ادامه گلچینی از داستان کوتاه طنز را گردآوری کرده ایم که امیدواریم مورد توجه تان قرار بگیرند.

داستان جالب و خنده دار

داستان کوتاه طنز اساتید و دانشجویان

تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند. وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!
وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند!
همه با عجله به سمت در خروجی می‌دویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمی‌ترسی!
استاد با خونسردی گفت:
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود.

داستان طنز کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !

داستان طنز کوتاه ملانصرالدین و دیگ

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

داستان خنده دار کوتاه اتومبیل خیالی پدر

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد: تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو است.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین، بچه‌های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده‌ام.

داستان کوتاه طنز وصیت نامه مرد خسیس

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می‌خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.

داستان کوتاه طنز پری جادویی

یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم…

داستان کوتاه خنده دار راننده تاکسی

۴ تا رفیق میخوستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!
وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!
یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷ رو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟

داستان کوتاه طنز مرگ سگ گله

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ قبرستان‌های مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ به خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ! اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!
مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!

داستان طنز کوتاه

یک عرب، یک چینی، یک امریکایی و یک آبادانی توی کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند که عرب گفت :
عرب : من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !
چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !
امریکایی هم برگشت گفت : من یه شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !
سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه

.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:
نه،نمیفروشم….!!!

داستان طنز کوتاه مرگ همسایه و لکنت زبان

یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!

میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…

یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!

طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!

طرف میگه : منظورتون ظفره ؟

طرف میگه : نننننننـــنه!

اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!

یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟

باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!

یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!داستان جالب و خنده دار

یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :

اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!

طرف میگه : آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!

اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!

طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!! خخخخخخخخخخخ

در این مطلب مجموعه ای بی نظیر از ۱۰ داستان کوتاه طنز را در اختیار شما عزیزان قرار دادیم که امیدواریم از مطالعه این داستان های دلنشین و خنده دار نهایت لذت را ببرید.

منبع : آرگا

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!

کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است. 

درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید. 

 

داستان اول:

تازگی ها اهنگ اس ام اسمو صدای سوت گذاشتم حالا واکنش خانواده به این صدا وقتی پیام میادمامانم خطاب به ابجی کوچیکم(برا خودش ابر گودزیلایی فک کنم فقط شما ۴جوکی ها درک میکنید چی میکشم از دستش حالا بقیه داستان) نازنین برو ببین بابات چی میگه داره سوت میزنه من:-)

 

داستان جالب و خنده دار

مادربزرگم :ساکت باشین انگاری یکی تو حیاط داره سوت میزنه باز من:-)

 

خالم:(البته بابام خونه نبود ) الی پاشو چادر بیار بابات اومد و همچنان من:-)

 

بابام خاک تو سرت با این اهنگت

 

عمم:یه لحظه حرف نزنین یه صدای مشکوک شنیدم و دوباره من:-)

 

گوزیلامونم که هر وقت این صدا میشنوه صد بار میپرسه اون کی بود

 

داستان دوم:

اقا یه بار مدرسه ام دیر شده بود امتحان هم داشتم.سوار تاکسی شدم و رانندش یه اقای جوونی بود منم اصلا نگاه نکردم(فهمیدین من چشم پاکم یا بیشتر توضیح بدم؟)یهو اقای راننده که پرسید

 

مسیرتون کجاست نگاه کردم تو اینه….هنگ کردم….یعنی هنگ کردما….بععععععععله…..اقای راننده ابرو هاش رو برداشته بود اونم چی؟ ناااااااااازک یعنی مثل نخ…من که دختر م اصلا دست به ابروهام نزدممم…هیچی دیگه کلی شرمنده خانم راننده شدم!خخخخخ

 

داستان سوم:

امروز مامانم سوپ درست کرد بعد ریخت تو ظرف وگفت بخور ببین نمکش چطوره؟ بعد منم رفتم سمت نمکدون (ولی برنداشتم)گفتم کم نمکه گفت نههههه خوبه که! منم چون نمکدونو ور نداشته بودم برای اینکه ضایع نشم یه قمقمه رو اپن داشتم خالی بودظرفو گذاشتم

 

رفتم از یخچال پرش کردم ^_^دیییییچیه خو میخواستم ضایع نشم -_-

 

داستان چهارم:

اقا ما دوران مدرسه یک شعر داشتیم مصرع اولش این بود :سعدی شیرین سخن بعد باید اینو برای امتحان حفظ میکردیم دبیرمون ازمون شفاهی می پرسید بعد چون تعدادزیاد بود چندهر5نفری می پرسید اقا هیچی دیگه سرجلسه گفت 5نفربیان ومثل همیشه ما5تاشر های کلاس رفتیم نشستیم .

 

معلممون گفت من مصرع اولشو می گم شما ادامه بدید خب :سعدی شیرین سخن من وبچه هاهم یه نگاه بهم کردیم هیچکدوممون حفظ نکردیم به خاطر همین ازنبوغمون استفاده کردیم واین وخوندیم:سعدی شیرین سخت. های های. کفتر کاکل به سر. وای وای …(شرمنده تاهمین جاشو یادم بود)دبیرمون یه نگاهی بهمون کرد گفتیم الان میندازتمون بیرون ولی خداییش بیجنبه نبود.

 

چاکرخانم غفوری (شاید بگید چرا خانم ؟نکنه فکر کردین ماپسربودیم!!نخیر دختراهم همه سوسول نیستن ماهم ازاین کارابلدیم بعله )

 

 

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

سلام به همه بازدیدکنندگان سابت تفریحی نازوب، برای این هفته شما چندین داستان طنز و کوتاه آماده کرده ایم، که امیدواریم با خواندن آنها خنده بر لبهاتون بنشینه…

شاد باشید

 

 

داستان جالب و خنده دار

محتویات

1- ماجرای عروس و داماد

2-موتورسواران و راننده کامیون

3- تاجر و میمون ها

4- لکنت زبان

5- راننده اتوبوس

6- اعتراف

 

 

 ماجرای عروس و داماد

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟

ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .

 

ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ  ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .

 

ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !

ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟

 

ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ .

 

ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ گرفته خوابیده ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ .

ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ…

 

 

موتورسواران و راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند .

 

بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .

دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .

 

وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .

دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !

 

رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!داستان جالب و خنده دار

 

 

تاجر و میمون ها

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد.

روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید.

ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت.

 

با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و … در نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

 

اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.

در غیاب تاجر ، شاگرد به روستایی ها گفت : “این همه میمون در قفس را ببینید ! من آنها را به قیمت ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.”

 

روستایی ها که وسوسه شده بودند ، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند … البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون.

 

 

لکنت زبان

طرف لکنت زبون داشته.زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسایشو ببرن!میگه: اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!یه آمبولانس میفرررررستین؟!…طرف میگه: آدرستون؟!یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!………طرف میگه :ظفر منظورته ؟میگه: نننننننـــنه!طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!یه هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ ظ!طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!یک! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گندگررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!طرف میگه :آدرستون؟!باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!طرف میگه :آآآآررررره آآآآآرررهککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش

 

خانوم ها را دست کم نگیرین…

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:

 

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ …

ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ…

 

 

راننده اتوبوس

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادام ها را گرفت و خورد.

در حدود ۴۵ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام ها را گرفت و خورد.

 

این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام ها را نمى خورید؟

 

پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن ها را خریده اید؟ پیرزن گفت ما شکلات دور بادام ها را خیلى دوست داریم!

 

 

اعتراف

مردی می ره پیش کشیش تا اعتراف کنه. می گه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.

کشیش می گه: خوب این که گناه نیست!

مرد می گه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.

کشیش می گه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی.

مرد می گه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه…

کشیش می گه: بگو فرزندم.

مرد می گه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟

داستان جالب و خنده دار

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند.

در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد, شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟ ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت, ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام, ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد! ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید. اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد. اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟ ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟ اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم. ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است. ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است! ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم! ملا گفت: لیوانی آب بده! دخترک پاسخ داد: نداریم! ملا پرسید: مادرت کجاست: دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است! ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم! باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟ ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد! ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟! ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا

داستان جالب و خنده دار

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟ ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟ دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت. بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟ دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

مینویسم – مجله تفریحی ، آموزشی ، خبری ، هنری ، ورزشی ، سبک زندگی

آیا می دانید اهمیت قصه گویی برای کودکان در چیست؟ اگر می خواهید کودک شاد و با نشاطی داشته باشید و همیشه در حال خندیدن باشد، می توانید برای کودک خود داستان های خنده دار و طنز بخوانید. داستان های خنده دار هم باعث خوشحالی کودک شما می شود و هم برای کودک شما آموزنده می باشد. در این مقاله مجموعه ای از داستان های خنده دار برای کودکان ارائه شده است که می توانید این داستان ها را برای کودک خود بخوانید و لحظات خوبی را برایش رقم بزنید. 5 داستان خنده دار برای کودکان برای شما همراهان سایت مینویسم، آماده کرده ایم.

قصه گفتن برای بچه ها راهی برای سرگرم کردن آن ها و همچنین آموزش برخی مسائل به آن ها می می باشد. شما می توانید با یک داستان کودکانه در مورد راستگویی و دروغ گویی به کودک خود بیاموزید که دروغ نگوید. اما گاهی داستانهای خنده دار برای کودکان تاثیر بیشتری خواهد گذاشت.

در کشور هند فیل های زیادی زندگی می کنند و در روستا ها و مناطق دور افتاده کشور هند از فیل برای باربری و سوار شدن استفاده می کنند، و همه ی مردم فیل ها را دوست دارند.

در یکی از روستای هندوستان یک مردی زندکی می کرد که یک فیل داشت و با آن بار مردم را جا به جا می کرد و پول در می آورد. گاهی اوقات هم مردم را بر فیل سوار می کرد و آن ها را به معبد می برد.داستان جالب و خنده دار

زمانی که کار آن مرد تمام می شد به خانه بازمی گشت، در راه خانه یک درخت بزرگ و قدیمی موز وجود داشت که فیل همیشه از آن جا موز می خود.

در کنار این درخت قدیمی یک مغازه خیاطی قرار داشت، آن خیاط همیشه می آمد و سوزن خود را در خرطوم فیل فرو می برد و قاه قاه می خندید. صاحب فیل همیشه به او می گفت این کار نکن اما خیاط به حرف او گوش نمی داد و می گفت: من که سوزن را محکم نمی زنم، من دارم با فیل شوخی می کنم.

صاحب فیل هر کاری می کرد تا فیل را از راه دیگری ببرد تا از اذیت های خیاط در امان باشد اما فایده ای نداشت چون فیل دوست داشت موز بخورد.

یک روز که کار صاحب فیل تمام شد، فیل خود را به رودخانه برد تا فیل کمی با آب بازی کند، فیل ها آب تنی را خیلی دوست دارند.

وقتی آب تنی فیل تمام شد، فیل مقداری از آب گل آلود را در خرطوم خود نگه داشت و به راه افتادند و به درخت موز رسیدند. دوباره خیاط آمد تا سوزن به خرطوم فیل بزند، در آن روز خیاط لباس های جدید دوخته بود و آن جا آویزان کرده بود. همین که سوزن را در خرطوم فیل فرو برد، فیل هم آب گل آلود درون خرطوم خود را روی خیاط و لباس های دوخته شده پاشید.

مرد خیاط و همه ی لباس ها گل آلود شدند.

همه ی مردم شروع به خندیدن کردند و می گفتند: هر روز تو با فیل شوخی می کردی، امروز فیل با تو شوخی کرد. شوخی چه مزه ای داشت؟

خیاط قصه ما متوجه کار زشت و بد خود شد و قول داد دیگر فیل را اذیت نکند.

بخوانید: توضیح دهه فجر برای کودکان با داستان و شعرهای ساده و زیبا

در یکی از روز های بهاری  خانم و آقای لاک پشت به همراه پسرشان تصمیم گرفتند به جنگلی که کمی از خانه آن ها دور بود برای گردش بروند. وسايلشان را جمع کردند و به‌راه افتادند و بعد از يک هفته، به آن جنگل زیبا و سرسبز رسيدند. سبدهايشان را باز کردند و سفره را چيدند، ولي يک‌ دفعه خانم لاک‌ پشته، با ناراحتي گفت: يادم رفت “در باز کن” را بياورم.

آقای لاک‌ پشت به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بياور.

پسر اول قبول نکرد، ولي پدرش به او گفت که ما بدون در بازکن نمي‌ توانيم قوطي‌ ها را باز کنيم و چيزي بخوريم و صبر مي‌ کنيم تا تو برگردي. ما به تو قول مي‌دهيم.

پسرک با ناراحتي به‌ راه افتاد.

سه روز گذشت و خانم و آقای لاک‌ پشت، خيلي گرسنه بودند. ولي چون به پسرشان، قول داده بودند، چيزي نمي‌ خوردند و انتظار مي‌ کشيدند. يک هفته گذشت. خانم لاک‌ پشت به آقا لاک‌ پشت گفت: مي‌ خواهي یک چیزی بخوریم؟ پسرمان که اين‌ جا نيست، پس متوجه نمی شود.

آقا لاک‌ پشت گفت: نه! ما به پسرمان قول داده‌ ايم و نبايد زير قولمان بزنيم.

خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاک‌ پشته گفت: چرا پسرمان اینقدر دير کرده است؟ بايد تا الان مي‌ رسيد.

آقا لاک‌ پشت گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل ميوه‌ اي بخوريم.

آن‌ ها ميوه‌ اي برداشتند اما قبل از اين‌ که آن را بخورند، صدايي به گوششان رسيد که گفت: آهان! مي‌ دانستم تقلب مي‌کنيد و زير قولتان مي‌ زنيد. اين صداي بچه‌ لاک‌ پشت بود که از پشت بوته‌ ها بيرون آمد. او به پدر و مادرش نگاهي کرد و گفت: ديديد زير قولتان زديد؟ چه خوب شد که من اصلا نرفتم!

بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه کوتاه برای خواب 

ملانصرالدین از همسایه‌ اش قابلمه بزرگی را قرض گرفت. چند روز بعد قابلمه بزرگ را به همراه یک قابلمه کوچک به او پس داد. وقتی همسایه پرسید این قابلمه کوپک چیست؟

ملا گفت: “قابلمه بزرگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.”

چندروز بعد دوباره ملا به نزد همسایه خود رفت و او قابلمه بزرگ خواست، همسایه هم خوشحال و به امید این که یک قابلمه دیگر نصیبش می شود، یک قابلمه بزرگ تر به او داد.

تا مدت ها  از ملا خبری نشد و همسایه به خانه او رفت و گفت: قابلمه من چه شد؟

ملا به او گفت:” قابلمه شما در خانه من فوت کرده است.”

همسایه گفت: “مگر قابلمه هم می‌ میرد”

و جواب شنید:”چرا روزی که گفتم قابلمه تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌ زاید. دیگی که می‌ زاید حتما مردن هم دارد.”

یک روز ملا نصر الدین از بازار یک گوسفند خرید. در راه بازشگت به خانه دزدی طناب گوسفند را از گردن گوسفند باز کرد و آن را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به مرد جوان شده است.

دزد رو به ملا کرد و گفت: من مادرم را اذیت کردم و او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار رفته بود گوسفندش را آن جا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

یک روز مردی در حال گذر از خیابان کودکی را دید که مشغول جابه جایی یک بسته خیلی بزرگ می باشد، به او نزدیک شد و گفت: عزیزم اجازه بده کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.

کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا بسته به این بزرگی را تو جا به جا می کنی؟

کودک در پاسخ گفت: پدرم خواست تا این بسته را حمل کنم.داستان جالب و خنده دار

مرد پرسید: بسته خیلی بزرگ است و حمل آن برای تو سخت می باشد چرا پدرت از تو این کار خواسته است؟

کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره کسی پیدا می شود به این بچه کمک کند!

داستان بلند برای خواب کودکان (متنی و صوتی) آموزنده

برای مخ زنی مجازی در اینستا و تلگرام چه جملاتی بگوییم؟

پیام “تبریک روز دختر خنده دار” و طنز بهمراه عکس

جملات و تیکه های مخ زنی خنده دار و کاردرست کوتاه و جدید

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

شب قدر چیست برای کودکان چگونه توضیح دهیم؟

دروغ سیزده چی بگیم؟ چند نمونه دروغ باحال ۱۳ بدر

۱۵ داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)

قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

چیستان کودکانه با جواب کوتاه و ساده

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

عناوین روز

تاریخ روز مباهله ۱۴۰۱ به شمسی و قمری چه روزی و چندشنبه است؟

طرز تهیه رب نارنج بدون تلخی خوش عطر و خوشرنگ

طرز تهیه سیر داغ خشک بدون روغن (ترد و طلایی)

با خربزه بی مزه چه کنیم (طرز تهیه ۳ دسر با خربزه)

طرز تهیه سوپ کلم روسی (سوپ سبزیجات رژیمی و خوش طعم)

فال حافظ مرداد ماه ۱۴۰۱ برای متولدین همه ماههای سال

بازیگران مرداد ماهی معروف ایرانی و خارجی (لیست کامل)

راهنمای خرید انواع پارچه های خنک تابستانی؛ رایج در بازار ایران

آخرین اخبار

توقف سریال جیران آیا واقعیت دارد؟ علت چیست؟

ازدواج جنیفر لوپز و بن افلک / عشق ۱۸ ساله به ثمر نشست!

خرید و دانلود قانونی سریال جیران (قسمت اول تا ۲۳)

قیمت ماشین آریا جدید سایپا + امکانات فنی و ظاهری

کنسرت ناصر زینعلی در تهران ۳ و ۴ مرداد ۱۴۰۱

آخرین مقالات

تفاوت بی بی کرم، سی سی کرم و دی دی کرم در چیست؟

متن عاشقانه برای مادر (زیبا، کوتاه و بلند و خاص و جدید)

نماز روز مباهله چگونه خوانده می شود + دعا و دیگر اعمال روز مباهله

متن کامل سوره واقعه بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن کامل سوره ملک بدون ترجمه و با ترجمه + pdf با فونت درشت

متن دعای مباهله | متن عربی دعای روز مباهله بهمراه ترجمه فارسی و فایل صوتی

متن تسلیت آغاز ماه محرم 🖤 و فرارسیدن ایام سوگواری امام حسین (ع)

طرز تهیه سوپ برش روسی؛ سوپ سنگین و مجلسی

مواد غذایی حاوی فسفر (۳۰ ماده غذایی سرشار از فسفر طبیعی)

متن در مورد سفر برای استوری و کپشن اینستاگرام (جذاب و خاص)

دانلود آهنگ ضرب عربی بی کلام معروف ترین ها در تمام سال ها

دانلود آهنگ ضرب دار برای کلیپ اینستاگرام و ویدیو


دانلود صدای جاروبرقی برای نوزاد


دانلود صدای سفید برای نوزاد


Downloads-icon



دانلود صدای سفید برای نوزاد
Downloads-icon

داستان جالب و خنده دار
داستان جالب و خنده دار
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *