داستان بلند عاشقانه شاد

داستان بلند عاشقانه شاد
داستان بلند عاشقانه شاد

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – چه‌کسی از مطالعه داستان‌های عاشقانه شاد لذت نمی‌برد؟ ادبیات همواره و از ابتدای پیدایش سرشار از داستان‌های بی‌نظیر عاشقانه متنوعی بوده است که مخاطب را با رمز و راز دنیای عاشقانه آشنا کرده‌اند. داستان عاشقانه شاد و همچنین مجموعه داستان عاشقانه با پایان خوش از دیرباز مورد توجه دوستداران داستان‌های عاشقانه بوده است. در مطلب حاضر داستان‌های عاشقانه‌ای را  خواهید خواند که مضمون شاد دارند. اگر داستان عاشقانه غمگین می‌پسندید، مطلب مجموعه داستان عاشقانه غمگین بسیار تأثیرگذار را از دست ندهید.

 

 

داستان بلند عاشقانه شاد

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

«دوشیزه هالیس می‌نل»

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.

هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.

او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

 

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می‌شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی‌نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت! همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آن‌ها سبز شود!

داستان بلند عاشقانه شاد

 

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.

یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.

پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.

چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.

پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…

و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.

دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.

اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:

و من یکی از آن احمق‌ها هستم!

 

 

در یکی از روستا‌های مازندران جوانی فقیر زندگی می‌کرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گله‌اش در نزدیکی او باشد؛ کلبه‌ای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.

به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او می‌شود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آن‌ها مخالفت می‌کرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.

جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی می‌پرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.

این رمز و راز بین آن‌ها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حمله‌ور شده و گله از وحشت پراکنده می‌شود، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی می‌رود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌های های

گله ره بردن – رَمه ره بردن

کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن

رمه ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان!

گله ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌ های های

چادر به سرکن

مله خور کن

سر و همسرون

عامی پسرون

همه خور کن

همه خور کن

ترجمه شعر:

های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سال‌هایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن

دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آن‌ها دزدان فراری می‌شوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه می‌شود، با ازدواج آن‌ها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی به راه می‌افتد.

 

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.

هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!

به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.

زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم

و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من

زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.

انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.

این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

 

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

 

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی)

 

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – چه‌کسی از مطالعه داستان‌های عاشقانه شاد لذت نمی‌برد؟ ادبیات همواره و از ابتدای پیدایش سرشار از داستان‌های بی‌نظیر عاشقانه متنوعی بوده است که مخاطب را با رمز و راز دنیای عاشقانه آشنا کرده‌اند. داستان عاشقانه شاد و همچنین مجموعه داستان عاشقانه با پایان خوش از دیرباز مورد توجه دوستداران داستان‌های عاشقانه بوده است. در مطلب حاضر داستان‌های عاشقانه‌ای را  خواهید خواند که مضمون شاد دارند. اگر داستان عاشقانه غمگین می‌پسندید، مطلب مجموعه داستان عاشقانه غمگین بسیار تأثیرگذار را از دست ندهید.

 

 

داستان بلند عاشقانه شاد

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

«دوشیزه هالیس می‌نل»

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.

هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.

او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

 

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می‌شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی‌نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت! همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آن‌ها سبز شود!

داستان بلند عاشقانه شاد

 

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.

یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.

پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.

چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.

پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…

و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.

دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.

اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:

و من یکی از آن احمق‌ها هستم!

 

 

در یکی از روستا‌های مازندران جوانی فقیر زندگی می‌کرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گله‌اش در نزدیکی او باشد؛ کلبه‌ای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.

به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او می‌شود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آن‌ها مخالفت می‌کرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.

جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی می‌پرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.

این رمز و راز بین آن‌ها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حمله‌ور شده و گله از وحشت پراکنده می‌شود، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی می‌رود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌های های

گله ره بردن – رَمه ره بردن

کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن

رمه ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان!

گله ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌ های های

چادر به سرکن

مله خور کن

سر و همسرون

عامی پسرون

همه خور کن

همه خور کن

ترجمه شعر:

های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سال‌هایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن

دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آن‌ها دزدان فراری می‌شوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه می‌شود، با ازدواج آن‌ها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی به راه می‌افتد.

 

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.

هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!

به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.

زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم

و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من

زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.

انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.

این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

 

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

 

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی)

 

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – چه‌کسی از مطالعه داستان‌های عاشقانه شاد لذت نمی‌برد؟ ادبیات همواره و از ابتدای پیدایش سرشار از داستان‌های بی‌نظیر عاشقانه متنوعی بوده است که مخاطب را با رمز و راز دنیای عاشقانه آشنا کرده‌اند. داستان عاشقانه شاد و همچنین مجموعه داستان عاشقانه با پایان خوش از دیرباز مورد توجه دوستداران داستان‌های عاشقانه بوده است. در مطلب حاضر داستان‌های عاشقانه‌ای را  خواهید خواند که مضمون شاد دارند. اگر داستان عاشقانه غمگین می‌پسندید، مطلب مجموعه داستان عاشقانه غمگین بسیار تأثیرگذار را از دست ندهید.

 

 

داستان بلند عاشقانه شاد

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

«دوشیزه هالیس می‌نل»

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.

هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.

او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

 

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می‌شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی‌نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت! همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آن‌ها سبز شود!

داستان بلند عاشقانه شاد

 

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.

یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.

پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.

چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.

پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…

و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.

دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.

اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:

و من یکی از آن احمق‌ها هستم!

 

 

در یکی از روستا‌های مازندران جوانی فقیر زندگی می‌کرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گله‌اش در نزدیکی او باشد؛ کلبه‌ای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.

به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او می‌شود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آن‌ها مخالفت می‌کرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.

جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی می‌پرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.

این رمز و راز بین آن‌ها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حمله‌ور شده و گله از وحشت پراکنده می‌شود، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی می‌رود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌های های

گله ره بردن – رَمه ره بردن

کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن

رمه ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان!

گله ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌ های های

چادر به سرکن

مله خور کن

سر و همسرون

عامی پسرون

همه خور کن

همه خور کن

ترجمه شعر:

های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سال‌هایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن

دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آن‌ها دزدان فراری می‌شوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه می‌شود، با ازدواج آن‌ها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی به راه می‌افتد.

 

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.

هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!

به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.

زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم

و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من

زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.

انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.

این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

 

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

 

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی)

 

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – چه‌کسی از مطالعه داستان‌های عاشقانه شاد لذت نمی‌برد؟ ادبیات همواره و از ابتدای پیدایش سرشار از داستان‌های بی‌نظیر عاشقانه متنوعی بوده است که مخاطب را با رمز و راز دنیای عاشقانه آشنا کرده‌اند. داستان عاشقانه شاد و همچنین مجموعه داستان عاشقانه با پایان خوش از دیرباز مورد توجه دوستداران داستان‌های عاشقانه بوده است. در مطلب حاضر داستان‌های عاشقانه‌ای را  خواهید خواند که مضمون شاد دارند. اگر داستان عاشقانه غمگین می‌پسندید، مطلب مجموعه داستان عاشقانه غمگین بسیار تأثیرگذار را از دست ندهید.

 

 

داستان بلند عاشقانه شاد

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

«دوشیزه هالیس می‌نل»

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.

هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.

او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

 

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می‌شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی‌نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت! همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آن‌ها سبز شود!

داستان بلند عاشقانه شاد

 

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.

یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.

پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.

چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.

پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…

و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.

دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.

اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:

و من یکی از آن احمق‌ها هستم!

 

 

در یکی از روستا‌های مازندران جوانی فقیر زندگی می‌کرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گله‌اش در نزدیکی او باشد؛ کلبه‌ای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.

به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او می‌شود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آن‌ها مخالفت می‌کرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.

جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی می‌پرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.

این رمز و راز بین آن‌ها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حمله‌ور شده و گله از وحشت پراکنده می‌شود، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی می‌رود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌های های

گله ره بردن – رَمه ره بردن

کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن

رمه ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان!

گله ره بردن، همه ره بردن

عامی دتر جان عامی دتر جان!‌ های های

چادر به سرکن

مله خور کن

سر و همسرون

عامی پسرون

همه خور کن

همه خور کن

ترجمه شعر:

های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سال‌هایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن

دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آن‌ها دزدان فراری می‌شوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه می‌شود، با ازدواج آن‌ها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی به راه می‌افتد.

 

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.

هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!

به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.

زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم

و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من

زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.

انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.

این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

 

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

 

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی)

 

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

عشق همیشه پیروزه:پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش : ********************************************************************************************یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ………..مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :   ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیالهگل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لالهدل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبهچشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شمالهمی دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلالهآب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلالهتو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگهتو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حالهگفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم توشب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله   پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!   مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ….درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :   عهد من این بود که هرجایار و همتای تو باشمتوی شبهای انتظارتمرد شبهای تو باشمچه کنم خودت نخواستیشب پر سوز تو باشمتو همه شبهای سردتآتش افروز تو باشمعهد من این بود همیشهیار و غمخوار تو باشمبا همه بی مهری تومن وفا دار تو باشمچه کنم خودت نخواستیشب پر سوز تو باشمبه همه شبهای سردتآتش افروز تو باشم     رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

عشق همیشه پیروزه:

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :داستان بلند عاشقانه شاد

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ………..

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ….

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

داستان بلند عاشقانه شاد

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

روزانه

داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما…

قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

 

داستان بلند عاشقانه شاد

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

جملات شاد عاشقانه + متن های جدید رمانتیک پر احساس و پر انرژی

متن برای عکس سلفی + جملات زیبا، سنگین و عاشقانه برای زیر سلفی خودم

اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا

متن و جملات روز جمعه + جمله های کوتاه شاد، غمگین و عاشقانه روز آدینه

متن خداحافظی برای مسافرت و بدرقه کردن عاشقانه رسمی و صمیمانه مسافر

متن خاص عاشقانه انگلیسی + جملات کوتاه و رمانتیک انگلیسی در مورد عشق

مطالب جدید


تهران سوخاری

متن عاشقانه از رمان و کتاب های معروف و عکس نوشته از کتاب های ایرانی

بیوگرافی علیرضا طلیسچی (اطلاعات ازدواج و زندگی هنری) و عکس های این…

حکم رابطه جنسی در ماه محرم؛ آیا نزدیکی با همسر در ماه محرم مجاز می…

طرز تهیه شیر کاکائو نذری ماه محرم و مناسبت ها اعیاد مذهبی

لباس مشکی عزاداری زنانه؛ مدل لباس مشکی برای مراسم عزاداری و روضه های…

ازدواج در ماه محرم و صفر؛ مراسم عقد و عروسی در ماه محرم و صفر چه حکمی…

تیپ ماه محرمی؛ ست پیراهن و شلوار ماه محرم، در ماه محرم چه بپوشیم


اگر تنها سفر می‌کنید، به این کشورها بروید!

روزانه چقدر کالری باید سوزاند تا به کاهش وزن رسید و سالم ماند

خواص وانیل برای سلامت و تمام فواید آن برای زیبایی،پوست و بدن

زندگی در اسپانیا چگونه است و چه مزایا و معایبی دارد؟

زياد نميشناختمش فقط
ميدونستم خوشگله…شناختم در حد اين بود كه همسايه ي خالم ايناس…

يه روز گوشيم
زنگ خورد برداشتم گفت سلام شما بايد شادي باشي گفتم بعله و شما؟

گفت همسايه ي سهيل
اينا گفتم ببخشيد كدومشون؟

آخه يه داداش هم داشت گفت محمد…نميدونم چرا خوشحال شدم
آخه خيلي خوشگل بود گفت .داستان بلند عاشقانه شاد

من شما رو چند بار تو پارك ديدم… ازتون خيلي خوشم
اومده…شمارتونو از گوشيه سهيل برداشتم…

با يه تشر ساختگي گفتم شما به چه حقي
اين كارو كردي؟گفت خب دوستون داشتم…قطع كردم.

شب اس داده بود ولي چون داشتم فوتبال ميديدم متوجه اسش نشده بودم.

بعد
از فوتبال اس دادم ببخشيد فكر نميكردم ديگه اس بدين داشتم فوتبال ميديدم گفت پس
پرسپوليسي ايد…گفتم بله…

هي اس داد گفتم نميدونم چرا دارم جوابتونو
ميدم…رابطه مون خوب شد تا ساعت 3 شب اس ميداديم به هم زياد با هم حرف ميزديم .

به
جايي رسيده بودم كه وقتي فكر ميكردم ازم جدا شه گريه م ميگرفت وقتي ناراحت ميشد
ديوونه ميشدم خودمو كوچيك ميكردم تا از دلش دربيارم.

هر وقت مشروب ميخورد زنگ ميزد
به من و فحش ميداد ميدونستم مسته ميگفتم بگو خودتو خالي كن…همش بهش ميگفتم مشروب
نخور اونم ميگفت بعضي وقتا ميخوره…

پسرخالم ماجرا رو ميدونست … بچه س ها…12
سالشه…از من 6 سال كوچيكتره… روز عيد محمد گير داد كه ميخوام ببينمت بيا تو پارك
….

حالا ساعت 12 ظهر روز اول فروردين به زور پسرخالمو كشوندم تو پارك همو ديديم يه
پسره گير داده بود به من كه محمد دنبالش كرد و با كفش ميزد تو سرش نگران بودم كسي
مارو نبينه ولي خالم ديد…

آبروم اونجا رفت چون خالم به همه خاله هام گفت…من
خودم قبلا به خاله كوچيكم گفته بودم چون اون مث خواهرم بود… تقريبا همه ميدونستن .

خطم 912 بود اون دوماه پولش اومد 33 هزار تومن ولي با هر ترفندي بود خونوادمو
راضي كردم كه پرداخت كنن و چيزي نگن…

روز 16 فروردين بود كه مامانم گوشيمو گرفت
گفت امشب ميخوام اين پيشم باشه…مجبور شدم قبل اينكه بابام بفهمه قضيه رو به
مامانم بگم…اون روز اعتماد خونوادمو از دست دادم .

مامانم گفت اگه فردا باهاش بهم
نزني به بابات ميگم…از اون شب كارم شد گريه…تو مدرسه فقط گريه ميكردم دوستم
همينجوري مونده بود كه چيكار كنه…هيچي نخورده بودم تا ساعت 3 كه رسيدم
خونه…

مامانم تلفن رو داد دستم گفت تمومش كن…خيلي داغون بودم…زنگ زدم بهش
گوشي رو گذاشته بود رو آيفون مامانم محمد گفت چه طوري عشقم چقدر دير زنگ زدي
امروز…

با بغض گفتم پيش مامانمم گفت چرت و پرت نگو گوشي رو بده مامانت دادم به
مامانم گفت سلام مامان تو رو خدا با اون كاري نداشته باشيد آدرس بديد هرجا گفتيد
ميام منو بزنيد بكشيد با اون كاري نداشته باشيد.

مامانمم با عصبانيت گفت تو چي درباره
ي ما فكركردي به دخترمن گفتي مادرت مريضه كه بهت ترحم كنه پات بمونه بچه گول
زدي… اون گريه ميكرد من التماس ميكردم…

ولي تموم شد شب ساعت 11 تلفن زنگ خورد
عمه ش بود گفت محمد راه افتاده بياد تهران حالش بد بود شمارتونو داد گفت زنگ بزنم
ببينم حال شما چه طوره…

آخه رفته بود خونه عمش بندر عباس…ميدونستم اونجاس و
گوشي رو آيفنه گفتم مواظب خودت باش شانس آوردم بابام نفهميد…صبح ساعت 11 زنگ زدم
به گوشي عمش گفتم اونجا بود نه؟

گفت آره و حالش خيلي بد بود آورديمش لب دريا هي
قليون كشيد هي حالش بدتر شد شب اصن نخوابيد…دلم خيلي براش سوخت…مامانم غرورشو
خورد كرده بود…

هفته ي بعد يه كارت تلفن خريدم تو راه مدرسه زنگ زدم بش…

حرف نزدم فقط صداشو شنيدم… زنگ زده بود 118 منطقه ي تلفن رو فهميده
بود به پسر خالم گفته بود به من بگه دوباره زنگ بزنم…

اون روز وقتي زنگ زدم گفت
شادي قط نكن ميدونم تويي بغضم تركيد گفت دلم برات تنگ شده بي معرفت…گريه م شديد
شد گفت هر روز از راه مدرسه زنگ بزن صداتو بشنوم…

منم گفتم باشه مامانم بعد از يه
هفته گوشيمو داد اينجوري بعضي وقتا بهش اس ميدادم ولي رمز گذاشته بوديم اونم اصن
اس نميداد تا من بدم برام حلقه فرستاد از طريق پسر خالم……

توي خرداد ماه يه روز
بش زنگ زدم گفتم سلام خوبي سرش شلوغ بود هي قط ميكرد دوباره زدم گفت امشب خونشون
هيئته…بعد يهو گفت مياي با هم تموم كنيم؟منم با خنده گفتم از خدامه…فكر كردم
شوخي ميكنه…

بعد گفت پس قطع كن گفتم خودت قطع كن گفت مواظب خودت باش…خدافظ…

به
همين راحتي رابطه ي 4 ماهه تموم شد…اصن باورم نميشد ولي محمد ولم كرد پسرخالم
زنگ زد گفت محمد ميگه خوشبخت باشي…فقط كارم گريه شده بود…

به خاطر كسي كه ولم
كرده بود وخوشي ميكرد…يادم نميره تا يه هفته همش فشارم ميوفتاد غذا نميخوردم
شبانه روز درمونگاه بودم يه سره سرم ميخوردم…

توي تير ماه بود يه روز الكي بهش اس
اشتباهي دادم گفت خر خودتي نفهم…گفتم خفه شو دستم خوردرو اسمت گفت آره جون
مامانت…

دستت خورد منم گوش دراز…خلاصه هي اون گفت هي من گفتم يه فحشاي بدي كه
اصن تو خوابم نميديدم از دهنش بشنوم گفت حلقه رو پس ميدي… گفت از اولشم سرت شرط
بندي كرده بودم …با هم يه قراري گذاشتيم اين كه سال 93 همو ببينيم اونوقت هركي خوب
و خوشگل تر بود برنده س آخه هي ميگفت دو سال ديگه منو ببيني به پام ميوفتي ميگي
بيا با من باش…

واسه همين اين قرارو گذاشتيم…از پسر خالم شنيدم گفته بود چون
اين قدش كوتاهه من روم نميشه جلو دوستام نشونش بدم…حالا خيلي هم كوتاه نيستما 1و
60 ام…چند روز بعد اس داد حلقه چي شد گفتم مسافرتم پام برسه تهران ميدم سهيل بهت
بده…

هفته بعد حلقه رو دادم پسرخالم تو جعبه ش نوشتم تو چه ميداني حال و روز كسي
را كه ديگر هيچ نگاهيي دلش را نميلرزاند…اوايل مهر بود از مدرسه اومدم ديدم اس
داده مثلا اشتباه اس داده بود گفتم شما؟

گفت باورم شد…فهميدم از قصد اون اس رو
داده گفت دو هفته ديگه دماغمو عمل ميكنم من از تو جلو ترم قراره سال 93 رو يادته ديگه ؟

گفتم به سلامتي…بله يادمه…
گفت دلم تنگ شده بود
خواستم ببينم حالت چه طوره…دوسش داشتم ولي ديگه جواب ندادم تا دو سه هفته بعد كه
اس داد فردا عمل دارم…گفتم باشه..گفت حالم بده خيلي استرس دارم گفتم استرس چرا عزيزم
اتفاقي نميفته كه گفت چون گفتي عزيزم آروم شدم به خدا هيچكي مث تو آرومم
نميكنه…

دلم رفت كه رفت…گفتم خودت ميدوني ديگه هيچي مث قبل نيس خودت نخواستي كه
باشه گفت حالا ميخوام گفت ازت ميخوام برگردي باور كن خيلي دوستت دارم بعد تو هنوز
با كسي دوس نشدم…خــــــــــــــــــــــــــــــــر شدم…

گفتم دوستت دارم گفت
عاشقتم دوباره شرو شد همون رابطه قبلي بااين تير كه ديگه كم تر واسه نبودنش غصه
ميخوردم انگار ميدونستم يه روز دوباره همه چي تموم ميشه تو همه ي روزا سختش بودم
دوستش كه فوت شد اونم داشت خودكشي ميكرد من با حرفام آرومش ميكردم بارها بهم گفت
اگه تو نبودي مي مردم ميگفتم من بميرم چيكار ميكني گفت به خدا ميكشمت اگه بخواي تنهام
بزاري…داستان بلند عاشقانه شاد

خندم ميگرفت…تا اين كه گفت ميخواد يه مدت تنها باشه دوس باشيم ولي اس
نديم…قبول كردم…

گفت موقع ازدواج من مياد خواستگاريم…هر چي گفت گفتم باشه
ميدونست پسر عمم هم دوسم داره واسه همين يه روز گفت شماره ساسانو بده تا بهش بگم
فكر تورواز سرش بيرون كنهمن كه نميتونستم شماره ي اونو بدم چون همه خاموادم
ميفهميدم از همه بدتر من خراب ميشدم .

گفتم نميشه گفت پس با همون خوش باش ديگه هم
بهت زنگ نميزنم و اس نميدم گفتم رابطه اي كه به خاطر يه شماره به هم بخوره همون بهتر
كه بهم بخوره باي گفت بروبابا باي همين وتمام حرفهايش دروغ بود دروغي صادقانه


منبع خبر

/

روزانه /

سرگرمی

چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب در این بخش مجموعه داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار خواندنی و دلنشین می شوند. اگر به داستان عاشقانه ملایم و آرام علاقه دارید می…

کپشن تبریک سالگرد ازدواج + جملات کوتاه و عاشقانه تبریک…

شعر کوتاه فصل بهار + اشعار نو و سنتی زیبا و عاشقانه در مورد… داستان بلند عاشقانه شاد

متن در مورد آزمایش و امتحان + جملات و سخن زیبای بزرگان در…

امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!

کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است. 

درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید. 

امیدوارم تابستون تا حالا به همگی خوش گذشته باشه …

بعد یه تاخیر طولانی بالاخره اومدم ولی با یه پست منفاوت آخه این بار در مورد خودمه …

دوستای قدیمی که خیلی وقته از طریقه این وبلاگ با هم آشنا شدیم میدونن من تو این وب در مورد خودم چیزی نمینویسم هرچی هم تا حالا اینجا خوندین درددل دیگران بوده …

ولی این بار میخوام در مورد خودم و عشقم بنویسم …داستان بلند عاشقانه شاد

من این وبو خیلی دوست دارم چون خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و نه تو این پست نه تو پستای دیگه نه خواستم روش دوست دختر و دوست پسر پیدا کردن به دیگران یاد بدم نه عشق و عاشقی …

فقط از سرگذشت تلخ و شیرین دیگران گفتم تا اول واسه خودم بعد واسه کسایی که میخونن عبرت بشه …

اگه یادتون باشه تابستون پارسال داستان عشقم با پرستو رو گذاشتم ولی نا تموم موند چون خودم هم نمیدونستم آخرش چی میشه ولی الان شرایط خیلی عوض شده همه چیزو میدونم …

میخوام بنویسم از خودمو زندگیم دوست دارم شما هم بخونید و نظر واقعیتونو بگین …

 

زیاد از پرستو نمیگم چون حالمو بد میکنه فقط واسه کسایی که داستان قبلیم رو خوندن خلاصه مینویسم …

بعد از بک سال چشم انتظاری اومد و گفت : سعید ما به درد هم نمیخوریم و من دارم از اینجا واسه همیشه میرم … منو فراموش کن

نمیدونم میدونست بعد از اون تصادف چی به سرم اومد یا نه ؟ میدونست خیلی چیزا رو به خاطرش از دست دادم یا نه ؟

ولی اون لحظه احساس کردم اصلا مهم نیست اینا رو بدونه …

احساس میکردم این اون پری من نیست … اون لحظه احساس کردم حتی اگه برگرده پیشم دیگه مثل قبل دوسش ندارم …

من که به اندازه صد سال حرف باهاش داشتم هیچی نگفتم فقط زل زدم تو چشماش …

کلا آدمی هستم که اصلا اهل التماس و خواهش نیستم و اصلا و ابدا هم به عشق و دوست داشتن یه طرفه اعتقاد ندارم …

چون به نظرم اگه میخواست با التماس برگرده دیگه اون اسمش عشق نبود واسه من گدایی بود واسه اونم ترحم …

آره من به خاطر اون عشق خیلی چیزا رو از دست دادم ولی در مقابل 180 درجه عوض شدم نسبت به اون سعیدی که الان دارم بهش فکر میکنم …

اون سعیدی که براش مهم نبود دل کسی رو بشکنه …

اون سعیدی که هر روزشو با یه دختر میگذروند و همیشه فقط به خودش فکر میکرد …

اون سعیدی که تو خواب هم نمیدید یه روز عاشق بشه یا واسه یه دختر اشک بریزه …

اون سعیدی که همه زندگیش ماشیناش بودن …

آره خیلی چیزا رو از دست دادم ولی همین که عوض شدم واسم کافیه …

همین که دیگه مثل قبل از خودم بدم نمیاد کافیه واسم …

اگه قبلا یکی این چیزا رو بهم میگفت کلی بهش میخندیدم ولی الان به این نتیجه رسیدم که …

چیزایی که تو عشق پرستو تجربه کردم هیج ربطی به پری نداشت …  

همه کار خدا بود میخواست بهم بفهمونه که تو زندگی یه چیزایی هست که یه لحظه داشتنش به 100 تا ماشین اسپورت می ارزه …

اگه یه سال دربه دری کشیدم ربطی به عشق نداشت خدا میخواست بدونم همه چیز دست خودشه میتونه تو یه لحظه همه چیزتو ازت بگیره …

قسمت اول و دوم داستان عشق جدید من تو ادامه مطلبه …

امیدوارم با یه حس خوب بخوندیش …

 

 

 


( خاطرات منو سعیدم  ) سر بزنن …

داستان بلند عاشقانه شاد

تو این پست یه داستان فوق العاده عاشقانه و زیبا واستون گذاشتم که یه جورایی با تموم داستان هایی که تا الان خوندم متفاوته …

این سر گذشت آبجی شیمای گلمه … آبجی شیما داستانشو وقعا زیبا و هنرمندانه نوشته …

پیشنهاد میکنم حتما این داستانو بخونید حتی اونایی که تا حالا هیچ کودوم از پست های وبمو نخوندن … اینو بخونن …

 

من شونزده سالم بود و بابک بیست سال … علاقه روزای بچگی هنوز دست نخوره کنج خونه ی دلمون بود و هر روز بیشتر میشد !

همیشه تو رویاهام می دیدم که منو بابک به هم رسیدیم …که باهم خوشبختیم …..

یه غروب پاییزی بود کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و داشتم گریه میکردم … آخه دلم گرفته بود …

دیدم بابک هم کنار پنجره نشسته داره نگام میکنه … تندی اشکامو پاک کردم روی یه کاغذ خیلی بزرگ واسم نوشت …

چرا داری گریه میکنی ؟ براش نوشتم اخه ناراحتم !

گفت واسه چی ؟ گفتم نمیدونم …

داشت جوابمو میداد که مامانم در اتاقو باز کرد سری پرده رو کشیدم و نشون دادم مثلا دارم درس میخونم .

مامانم که رفت دوباره رفتم کنار پنجره دیدم بابک نیست به جاش یه کاغذ زده بود به پنجره که روش نوشته بود …

به خدا دوست دارم شیمای من !

هر روز بیشتر عاشقش میشدم ! وقتی به چشمای درشت و عسلی رنگش نگاه میکردم انگار جادوم میکرد …

وقتی دوستم مهتاب فهمید خیلی تعجب کردو بهم گفت شیما تو واقعا عاشق شدی ؟

اخه من اصلا اهل این چیزا نبودم و سرم همیشه تو کار خودم بود ولی این دفعه….

روزوشبم شده بود بابک … تو تموم لحظه هام به یادش بودم … باهم بیرون میرفتیم …. سینما…پارک…..آخ که چه روزای قشنگی بودن !

تا اینکه … یه روز بعد از ظهر که از مدرسه می اومدم خونه وقتی پامو گذاشتم داخل مامانم یه سیلی محکم بهم زد …

افتادم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتم! خیلی شوکه شده بودمو نمی دونستم چی باید بگم … به هر زحمتی بود گفتم : مامان چی شده …؟

مامانم دستمو گرفت و برد تو اتاقم داشتم از ترس سکته میکردم …

مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود …

دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم …

فردای اون روز مامانم اتاقمو عوض کرد … دیگه حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ….هیچ جوری نمی تونستم بابکو ببینم !

حتی مامانم خودش منو میرسوند مدرسه و خودش بد از اینکه شیفت بیمارستانش تموم میشد می اومد دنبالم زندگیم جهنم شده بود …

دیگه حوصله هیچ چیزو هیچ کس و نداشتم و اصلا نمی تونستم درس بخونم خودمو تو اتاق حبس میکردم و همش گریه میکردم …

از طریق مهتاب یه نامه فرستادم به بابک و گفتم باید فراموشم کنه … با اینکه حرف دلم نبود اما …

یه روز که رفتم مدرسه اصلا حال خوبی نداشتم … سر جلسه امتحان بوديم …

ناظم بالاي سر من بود من يهو ياد بابک افتادم و يه استرسي كه توي خودم بوجود اومد داشت منو ميكشت …

داشتم خفه مي شدم … نفسم بالا نميومد…

داشتم مي مردم … يک حالت بديه … زنده اي ولي زنده نيستي … دو رو برتو مي بيني … احساس مي کني نفست گير کرده و بايد کمکش کني تا بيرون بياد …اورژانس تهران اومد و بهم آرام بخش زدن و بردنم بيماريستان … خوشحال بودم که دارم از حال مي رم …

 رو ملافه هاي کثافت بيمارستان دراز کشيده بودم … آرامش مرگ … ولي دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم …

باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فكرميكردم .به اتفاقايي كه بينمون افتاده بود.

دوست داشتم قبل اينكه دوباره تو بغلش برم مثل همون اولين بار ((چه لحظه ي زيبايي بود خدااااااا…. ))

ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسيمه پيدا شد … ناظممون که تا اون موقع داشت براي همه خط و نشون مي کشيد با ديدن پدرم جيکش در نيومد…

 دکتر هم اومد..يک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خيلي اعصابش ناراحته ! صداي داد پدرم ميومد..تو جوجه به من ميگي دخترم چشه؟ اين حساسيته! معلوم نيست مدرکتو از کدوم دهاتي گرفتي ؟

بالاي سرش مي گي عصبيه؟ خوبه انقلاب شد شما يک کلمه اعصاب ياد گرفتين..مگه دختر من دختر معموليه عصبي بشه!!داشتم دوباره بهم مي ريختم..دوباره..چنگ انداختم روسينه ام … ناظممون ترسيد .پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد …عزيزم من اينجام نترس ..اکيسژنو با حالت عصبي زدم کنار .. نمي دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بودم ..شايد چندين هزار سال …بدنش گرم بود … گرم شايد اگه يکبار نشونم داد که برام اهميت قائله همون بار بود … شايدم بيشتر که من نديدم.

ولي نمردم … مثل هميشه تصميمات بعدي بدون سوال از من گرفته شد …

پدرم تشخيص داده بود محيط دبيرستان برام آزار دهنده است و تازه به اين نتيجه رسيده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعويض مدرسه داشتن ؟

چون آخر سال بود بايد بود مدرسه نرم ! و متفرقه امتحان بدم … مشکلات تحصيلي هم با معلمهاي خصوصي صدرصد بهتر حل مي شد …

فقط مي موند تنها موندن من … که اونهم با ورود پري خانم به زندگي من از لحاظ اونا حل شد …

پريچهر خانم خونش توي يه قسمت از دره دهات هاي تهران بود …

 

ـــ پ ن 1: بقیه داستانو تو ادامه مطلب بخونید …

ـــ پ ن 2: ک موزیک وبمو خودم ساختم … این موزیک از طرف منو پونه جونم تقدیم به … آبجی شیمای مهربون

تو اولین پست سال 90 یه داستان متفاوت واستون گذاشتم …  

داستان یه عشق اینترنتی … که یکی از بچه ها با نام مستعار الهام واسمون گذاشته … 

حتما بخونیدش …

 

همه چی از چت شروع شد … از اینترنت … کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .

اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست … مهم الانه که دارم از دستش میدم .  

بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .  

خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه…

عشق چت داشتم … اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و …

بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم …  

چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .

عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فک کنم .

بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا)

یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .

دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و گفت فلانی هستی و ….  

ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .  

یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .

به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه…

حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .

یه ماهی گذشت … احساسشو به پام می ریخت … قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.

بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .

بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد… توی اتوبان بود. اتوبان هنگام.

بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد …

چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .

همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد … حرفاش، محبتاش،… قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .

روزی 200 تا اس ام اس به هم میدادیم که 199 تاش دوست دارم عشقم، نفسم، زندگیم، هستیم و… بود .

کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد … کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم …

اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟

روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال … دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .

هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم … همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.

روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.

کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد … نمک به زخمم پاشید .

بهش گفتم با هم حرف نزنیم … هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .

گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .

خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت .

جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار …

اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور … نمیگم.

نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .  

آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .

از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .

زنگ زدم Reject کرد … ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد .  

دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم .

خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .  

دیگه گوشیشو روشن نکرد … اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود .

موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .

به بهانه ی درس خوندن، از 8 صبح تا 8 شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم .

هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟

بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم …

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ….  

کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.

هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم .

هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .  

بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. 9 کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .

خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .

اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .  

ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم .  

 

ادامه داستان در ادامه مطلب …

یه پست جدید …

دوباره عشق … دوباره تنهایی … دوباره اشک و شکست … وجه تمایز اکثر داستان های وبم …

نمیدونم خوندن این داستان ها چه تاثیری رو شمایی که میخونید داره …

بعضی ها رو فقط ناراحت میکنه … بعضی ها رو میترسونه … بعضی ها رو …

من که از خط خط این داستان ها که شماها واسم گذاشتین درس گرفتم … درس زندگی …

این پست داستان عشق هستی عزیز که من همیشه دوست داشتم داستان عشقش رو بدونم …

بخونیدش …

  

روز تولد 16 سالگیم بود که سامانو دیدم … خیلی اتفاقی …

بعد آمارش رو در اوردم فهمیدم 3 سال ازمن بزرگ تره امسال می خواد کنکور بده درسشم میگفتن خیلی خوبه …

جالب این جاست که من این اطلاعات رو داشتم از پروانه می گرفتم و نمی دونستم که سامان پسر خالشه اونم هیچی نمیگفت …

شمارش رو هم بهم داد که بهش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد که به یه پسر زنگ بزنم اخه بهش چی بگم اگه بگه نه ؟

همه فهمیدن انقدر هر جا رفتم ازش حرف زدم که کل مدرسه فهمیدن دوستش دارم…

انقدر تو خیابون نگاش کردم … که تا اونم فهمید … البته قبل از اون پروانه بهش گفته بود …

ولی اون هیچ کاری نکرد … هیچ عکس العملی …

مدرسه تموم شد من موندم و چشمای سامان … من موندم شب های تنهاییم …

موندم با یه دنیا غصه از نبودنش … من موندم و اشکام …

بالشم پر از لکه شده بود مامانم فهمید که شبا گریه میکنم اومد که کمکم کنه …

اومد که بهم بگه به داشته هات فک کن به چیز های قشنگی که داری .. نه به کس دیگه …

ای کاش همون شب میرفتم بغلش بهش میگفتم که چه قدر به کمکش نیاز دارم …

ولی بازم …. داد زدم و اونم مثل همیشه .. با ارامشی که داشت رفت بیرون …

دیگه نبود نمی دیدمش … به هر بهانه ای از خونه میزدم بیرون ولی فهمیدم داره واسه کنکور می خونه …

به مامانش قول داده یه رشته خوب قبول بشه … منم خونه نشین شدم …

خلاصه مرداد ماه شد و یه روز که رفته بودم بیرون دیدم اسم سامان رو زدن رو دیوار به خاطر رتبه ای که اورده بود …

خدای من چقدر خوشحال شدم حتی بیشتر از خودش …

پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود باورم نمی شد سامان اگه دکتر بشه چی میشه ولی …

اون دیگه داشت می رفت می دونستم دیگه میره پشت سرش رو نگاه می کنه …

پروانه بهم زنگ زد گفت فهمیدی پسر خالم داره دکتر میشه …

گفتم که پسر خالت کیه گفت سامان دیگه …

تازه فهمیدم که چه گلی به سرم زدم فهمیدم تو این مدت هر چی که من در باره ی سامان گفتم به گوشش رسیده بدون کم و کاست …

وای داشتم دیوونه میشدم …حتما کلی مسخرم کرده بود …

ولی یعنی انقدر سنگدل بود که نسبت به این همه علاقه بی تفاوت باشه …

پروانه گفت که می خوان براش جشن بگیرن بهم گفته که هر کی رو که می خوام دعوت کنم …

اونم منو دعوت کرد بهش گفتم که امکان نداره بیام …

با اینکه خیلی دلم میخواست ولی فکر اینکه باهاش رو به رو بشم داشت دیونم می کرد …

پروانه بازم زنگ زد با مامانم حرف زد انقدر اصرار کرد که بلاخره راضی شدم برم …

ای کاش هیچ وقت …

شب جمعه محیا اومد دنبالم اونم دعوت بود دست گل گرفتیم …

محیا میگفت همین امشب ازش خاستگاری کن تموم شه بره پی کارش …

سالن پر از مهمون بود پروانه اومد و ما رو برد یه گوشه …

یه کم بعد سامان اومد داشت با همه دست میداد و احوال پرسی میکرد …

کم کم داشت میرسید به میز ما قلبم داشت از جاش در می اومد مونده بودم بهش چی یگم …

میترسیدم صدام بلرزه از اینی هم که هست بی آبرو تر بشم …

اومد سر میز ما خیلی عادی و معمولی احوال پرسی کرد و رفت …

حتی یه بارم نگام نکرد …

من همون شب تو خونه ی عشقم رو به روی کسی که همه ی زندگیم بود مردم … خرد شدم …

هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اون شب اونجا رفتم …

خب اگه اون دوستم داشت بهم میگفت پس من چرا خودمو مسخره ی اون کردم …

به محیا گفتم می خوام برم حالم خوب نیست …

گفت اگه الان بری همه می فهمن ابرو ریزی میشه

گفتم مگه ابرویی مونده … اشکام بی اختیار پایین می رختن گوشه ی سالن کسی منو شکستنم رو نمی دید …

یه کم بعد پروانه اومد و گفت سامان باهات کار داره میگه بیاد بیرون …

 

ادامه داستان در ادامه مطلب …

ـــ پ ن ۱: موزیک وبمو خیلی دوست دارم تقدیم به همه دوستان عاشق … به ویژه نویسنده این داستان …

ـــ پ ن ۲: دوست دارم انتقاد و پیشنهادتون در مورد وبم بگین؟

ـــ پ ن ۳: اینم آدرس وبلاگ جدیدم اونایی که به ماشین علاقه دارن یه سر بزنن :

http://saeedbmw.blogfa.com

داستانی که این بار واسه دوستان عزیزم گذاشتم داستان عشق پیمان جون هست که تو 3 قسمت نوشته شده …

شاید واسه خیلی ها همچین داستانی پیش اومده باشه یا خیلی ها درگیر همچین داستانی باشن … پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش :

 

قسمت اول :

درست یک سال پیش تابستون بود که دیدمش … با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست .

چیزی درون اون بود که منو به طرف خودش جذب می کرد … پیش خودم عهد کردم هرجوری که هست باهاش آشنا بشم.

هیچی ازش نمیدونستم نه اسمی نه آدرسی فقط اون روز غروب تابستون به اندازه ی یک نگاه توی شهرک دیدمش همین.

روزها گذشت و من دیگه اونو توی شهرک ندیدم، بدجوری فکرش ذهنمو مشغول کرده بود ،رفتارم عوض شده بود یک حالت عجیبی درون خودم حس میکردم حالتی که بعدا فهمیدم حالت عاشق شدنه .

همیشه فکر میکردم این جور چیزا توی فیلماست ولی برای من اتفاق افتاده بود و من عاشق اون فرشته شده بودم چون به اندازه فرشته های خدا زیبا بود .

ولی افسوس که بعد از اون نگاه اول دیگه نتونستم ببینمش میخواستم برم پیش بروبچ شهرک تا از زیر زبون اونا بکشم ببینم اونا طرفو میشناسن یا نه … ؟

ولی گفتم این عملی نیست چون اگه حرفی بزنم اونا بعدا سریشم میشن و نمیشه بپرونمشون ، باید خودم دست به کار میشدم اما چه جوری …

از فردای همون روز پیگیرش شدم تا  آمارشو بگیرم ،هر روز دم غروب میرفتم همون جایی که برای اولین بار دیده بودمش به امید اینکه بازم بیاد و من عاشق برای یک بار دیگه هم که شده حتی لحظه ای کوتاه دوباره روی مثل ماهشو ببینم …

ولی افسوس که دنیا به من پشت کرده بود هر روز صبح به امید اینکه امروز دیگه می بینمش از خواب بیدار میشدم و شب نا امید از بازی روزگار میخوابیدم تا لااقل توی خواب و رویا ببینمش …

روزها همین طور جلو میرفت ومن به هیچ عنوان ناامید وخسته نمیشدم چون میخواستم هرطور شده اون مال من باشه .

تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی موقعی که داشتم ماشینو پارک میکردم دیدمش…

ولی چون پدرش همراهش بود نمیشد جلو برم و حرف دلم رو بهش بزنم،تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تعقیبشون کنم ببینم توی کدوم ساختمون میشینن …

دنبالشون رفتم دوتا ساختمان بغل ساختمان ما خونشون بود و یه جورایی با ما همسایه می شدن از این بابت خوشحال شدم …

دیگه کم کم داشت اول مهر می شد و مدرسه ها باز می شدن، منم چون میبایست برای کنکور درس بخونم زیاد نمی تونستم فکرمو مشغول اون بکنم تنها کارم انتظار کشیدن و صبر کردن بود و این انتظار عجب لذتی برای من داشت .

توی این مدت که اون مدرسه میرفت و من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم خیلی دلم براش تنگ می شد .

گاهی اوقات هم اتفاقی اونو توی شهرک می دیدم ولی فقط با نگاه هایی که بین ما رد و بدل می شد از کنار هم می گذشتیم نمی دونستم اونم به من علاقه داره یا نه ،و این مسئله برای من خیلی سخت و دشوار بود .

ماه ها گذشت و بالاخره بعد از مدتها لحظه ای که منتظرش بودم یعنی روز کنکورفرا رسید سر جلسه ی امتحان هم مدام فکرم پیش کسی بود که من حتی اسم اونم نمی دونستم ولی او همه چیز من شده بود .

از فردای اون روز پیگیرش شدم تا آمارشو در بیارم ولی انگار همه چیزبرای من طلسم شده بود …

هر عصر از ساعت 6 تا 8:30 بعضی وقتها هم تا 9 شب روبروی در ساختمونشون  قدم میزدم بعضی وقتها هم می نشستم تا اون فرشته ی نازنین من از خونشون بیاد بیرون و من بتونم باهاش صحبت کنم …

ولی انگار شانس با من نبود مثلا جوری شده بود که من 2-3 ساعت توی شهرک منتظرش می موندم …

آخر نا امید و خسته می رفتم به سمت خونه و یکدفعه دادشم که بیرون بود می آمد خونه،می گفت همین الان فلانی رو دیدم و منم تا به خودم می جنبیدم دیگه دیر شده بود و اون رفته بود.

همیشه توی بدترین موقعیت ممکن می دیدمش یا سر و وضع من مناسب نبود یا کسی همراه اون بود که نمی شد جلو برم …

دیگه دچار نا امیدی و افسردگی شده بودم شبها خوابشو می دیدم که همانند فرشته ای زیبا کنارمه، دلم به همین رویاها خوش بود .

نتایج کنکور اومد و من با یاری خدا قبول شده بودم از این بابت که وضعیتم مشخص شده بود خوشحال بودم ،ولی هیچ چیز به اندازه ی حضور او در زندگیم نمی تونست منو خوشحال کنه .

در کنار رفتن به دانشگاه در جایی هم مشغول به کار شدم تا یه جورایی از فکر اون بیام بیرون و فراموشش کنم، اما نمی تونستم اون دیگه جزئی از زندگی من شده بود .

تا اینکه یک روز اتفاقی موقعی که داشتم اطراف شهرک چرخ می زدم ماشینو نگه داشتم تا یک آهنگ باحال پیدا کنم و گوش بدم توی این فاصله که حواسم به ضبط بود …

ناگهان متوجه شدم که یک سمند زرد رنگ درست جلوی ماشین من نگه داشت و چیزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم دیدم…

بله خود خودش بود همون لیلی من ، از مدرسه تعطیل شده بود و اون سمند زرد رنگ هم به سرویس اون بود.

قسمت دوم و سوم داستان در ادامه مطلب …

ــ پ ن ۱: شاید واسه قسمت های بعد نتونم خبرتون هرکی دوست داشت خودش تشریف بیاره …

ــ پ ن ۲: موزیک وبم تقدیم به خوشگل ترین گل دنیا … پونه جونم

این بار واستون یه داستان و نامه عاشقانه گذاشتم که رویا خانم واسه عشقش نوشته :

 

خودمم هنوز نمیدونم چطور عاشق شدم!

همیشه هربار از عاشقایی می گفتند که با یک نگاه عاشق شدن خنده ام میگرفت !

مگه میشه؟

مگه ممکنه؟

تا اینکه خودم معنی عشق و فهمیدم … اونم با یک نگاه

داستان آشنایی ما برمیگرده به حدود 5 سال پیش …..

از همون اول با هم عهد بستیم که تا آخرش میمونیم !

اون موقع حتی من یک لحظه تنهایی و حس نمیکردم …

روز شبمون رو با هم سپری میکردیم

یک لحظه خنده از لبام پاک نمی شد …

زمان گذشت و گذشت تا قرار گذاشتیم با هم ازدواج کنیم

واقعا سخته که تو این اوضاع تو این حال که تو فقط داری به آینده ات در کنارش فکر میکنی وقتی داری

خودتو تا ابد کنارش مجسم میکنی یهو همه چی خراب بشه اونم بی دلیل……….

باورتون نمیشه وقتی از فرودگاه بهم زنگ زد و گفت :(( منو ببخش متاسفم میدونم بی وفام ولی میخوام برم ))دنیا رو سرم خراب شد نمی خواستم اون لحظه زنده باشم …

نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم

باورش سخت بود خیلی سخت…….

آره رفت …. بعد از 3 , 4 سال رفت و منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت …

حتی اگه الان میدونستم علت رفتن و تنها گذاشتنمو ,شاید یکم مرهم بود برای دردام

بعد از رفتنش دیگه اون آدم پرنشاط سابق نبودم نابود شدم … فنا شدم

الانم با نوشتن داستانم و یادآوریش عذاب کشیدم و گریه کردم

چشمام و دستام لرزید و نوشتم

الان 1 سالی هست که از این قضیه میگذره اما هنوز نتونستم فراموشش کنم حتی با تمامی بدی هایی که در حقم کرد….

به نظرم آدم نمیتونه عشق اولشو فراموش کنه !

اینم نامه رویا به عشقش :

تا به حال حرفهايم را با نگاهم بازگو مي كردم ولي این بار ….

این بار مي خواهم با زبان قلم برايت سخن بگويم …

بگویم تا بار ديگر ثابت كنم كه لحظه لحظه زندگي ام تو را فرياد می زنم.

امشب آمده ام با اشك هايم با تو سخن بگويم …

با دانه هاي شفاف عشق كه از اعماق جانم جاري مي شوند ..

صفحات دفتر آشنايي ما هر روز با عطر جديدي از عشق ورق مي خورد و من مانده ام كه چرا نتوانستی بار عشق مرا به مقصد برسانی ؟

دوست داشتم تو در كنار من بهترين لحظه ها را تجربه كني

دوست داشتم تو نيز به مانند من طراوت عشق در چشمانت حلقه زند

دوست داشتم در كنار من مملو از عشق باشي … مملو از عطر اميد

شبها كه بي حضور تو خاطرات مشتركمان را با ديدگاني اشكبار مرور می کنم

تصوير چشماني را مي بينم كه مهربانانه چشم به چشمانم دوخته اند و من براي استشمام عطر تو آن را در آغوش خواهم كشيد …

كاش مي شد با تو و در كنار تو عشق را در آغوش كشيد …

مهربان ياور زندگي ام در اين شب مهتابي كه مي دانم دلتنگ عطر باراني اشكهايم را تقديم قلب درياييت مي كنم اما نه ….

می دانم دوست نداری اشکی از چشمانم جاری شود پس با صدایی که از اعماق وجودم بیرون می آید فریاد می زنم از صميم قلبي كه به راهت باختم دوستت داشتم.

این حاصل یک نفسه که به مرگم پیوند می خورده ….خیلی دردآوره که با کسی تو رویاهات قصری بسازی و اون قصر آرزوهات یک شبه فنا بشه

خیلی سخته که بدونی تا چند وقت دیگه باهم یک زندگی مشترک و شروع می کنید و قلبتون و بهم هدیه می دید ولی …

و سخت تر از همه اینه که یک شبه یکی با تمامی این احساس ها و عشق تو را بی دلیل تورو تنها بزاره و بره

هنوزم کلی سوال بی جواب تو ذهنم نقش بسته !چرا منو تنها گذاشت؟ …

پ ن ۱ : نظرتون رو در مورد قالب و موزیک وبم چیه ؟؟

پ ن ۲ : این روزا کم نت میام واسه همین کمتر بهتون سر میزنم …. sorry

 


ببخشید این روزا کمتر بهتون سر میزنم سرم شلوغ شده در حد لالیگا

این نقاشی خوشمل رو پونه جووووونم  واسم کشیده ….

مرسی عزیزم خیلی خوشکل شده

قربون پونه هنرمندم برم من

دوست دارم عشقم ….

این نامه عاشقانه فوق العاده زیبا و غمناک رو یکی از بهترین دوستان نتیم ابوالفضل عزیز واسه عشقش نوشته .

ابوالفضل جون لطف کردند این متنو و نامه رو در اختیار من قرار دادند پیشنهاد میکنم حتما بخوندیش :

 

دوستای خوبم داستان عشق من هم خیلی طولانیه هم خیلی پیچیده است .

اگه بخوام بنویسم از شاهنامه فردوسی هم بیشتر طول میکشه. هم اینکه خیلی خیلی غم انگیزه و من نمیخوام شماها رو با خوندن داستان خودم ناراحتتون کنم چون عشق من بر اثر یه سانحه خیلی خیلی دلخراش از دنیا رفت.

ولی در حد یه چند خط بهتون توضیح میدم و پیشاپیش از اینکه اگه شما با خوندن جملاتی که احساسم و نسبت به عشقم میگم ناراحتتون میکنه ازتون معذرت میخوام.من عاشقش شدم و دیوانه وار دوسش داشتم اونم من و دیوانه وار دوست داشت طوری که اگه یه روز هم دیگه رو نمیدیدیم اون روز بدترین روز عمرمون بود.

حتی با وجود اوردن رتبه نسبتا خوب که باهاش میتونستم رشته و شهر و دانشگاه خوب قبول بشم رشته و دانشگاه و شهر خودم و انتخاب کردم چون نمیتونستم ازش حتی یه روز هم دور بشم.

خلاصه تقدیر اجازه نداد ما با هم باشیم و اون بر اثر تصادف دم به دم جان سپرد و منو تنها گذاشت.

الآن یک سال و خورده ای از اون روز نفرین شده میگذره و همچنان از ته دل اسمش و فریاد میزنم ولی اینم بگم از خدای مهربون هیچ گله و شکایتی ندارم چون میدونم همه کاراش از رو حکمت و حساب و کتابه.و اما نامه من به عشقم:

امروز تقریبا يك سال و نیم از فوت تو ميگذرد و من همچنان تو را فرياد ميزنم و تنها تو را ميخوانم.

يك سال است كه تو رفتي و من تنهاي تنهايم.

يك سال است كه هر دو- سه روز يك بار به سر مزار مبارك و شريفت مي آيم و تو را ميخوانم.

يك سال است كه هرشب به ياد تو ميخوابم تا بلكه تو را در خواب ببينم اما انگار من ديگر لياقت ديدن تو را حتي در خواب هم ندارم.

ميخواهم امروز از تو بنویسم از تویی که تنهایی هایم پر از خاطرات توست.

از تویی که پشت حصار خستگی ام نشستی و برایم نگاهت چه ماندگار شد. آن نگاه هاي طلايي و رويايي …

برای تویی که قلبم منزلگه یاد توست.

برای تویی که احساسم از آن توست.برای تویی که تمام هستی ام در نبود تو غرق شد…

برای تویی که چشم هایم همیشه به راه تو دوخته شده است.با اینکه میدانم هرگز ممکن نیست که برگردی.

برای تویی که هر لحظه ای دوری ات برای من مثل یک قرن است…

برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است .

امشب دلم بی شمار گرفته است.برای تو برای مهربانی های تو.برای گرمی صدای تو…

من امشب برای تو مینویسم…نه امشب بلکه تمام عمرم را برای تو مینویسم و میخوانم.

راه میروم و حرف میزنم و تنها تو را ميخوانم.

من با تو از شوق این محال که دستم به دست توست شانه به شانه ی تو جای راه رفتن پرواز میکنم.

آن لحظه های پر مات در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش مینشینم موسیقی نگاه تو را گوش میکنم.

در این شبانگاه دلواپسی دست هایم را به نردبان گریز می آویزم و در امتداد پنجره های روشنایی و چشمان خون پالای شفق تو را فریاد میزنم.

اما صدایی از تو بگوش نمیرسد .

تورا چگونه نجویم وقتی که لحظه به لحظه نفس هایم را از تو دارم؟

تورا چگونه نبویم تا مادامی که تکه ای از وجود تورا بر بالشت خیال من میدوزند؟

روزهای دور یا خیلی نزدیک روزی میرسد که فرشته ای از آن سوی دنیا می آید و سهمی از وجود تو برایم می آورد و اميدوارم که هر چه زودتر همان فرشته مرا با خود به سوی تو ببرد…

ای کاش میدانستی که برای یافتن تکه ای از آرزوی ديدن مجدد تو تمام باغ های خیال را پروانه وار جستم اما کو نشانی از تو؟

آیا حرفهای مرا از پس اشکهای نقره ایم میشنوی؟

آیا احساس مرا در میان طردی اقیانوس نا آرامم درک میکنی؟

آیا میدانی آن روز برای ماندنت چقدر دعا کردم.چقدر خدا را صدا زدم.

آن روز به تمام عمرم گريه كردم و با زاري و التماس ماندن تو را از خدا خواستم.

اما روزگار چهره ی سنگدل خودش را به رخم کشید و تو رفتي و من را تنها گذاشتی …

آه … نمیدانم چرا خدا با ما چنین کرد…شنیده ام که هرکه را بیشتر دوست دارد بیشتر می آزاردش.

مگر خدا چقدر من را دوست دارد؟!

چرا خدای مهربانم گریه های مرا نديد…ناله هایم را نشنيد…صدای قلبم را…فریاد سکوتم را…نمیدانم چرا نمی شنود ؟

و تو ای ، ای پاره ی تنم آیا عطش با تو بودنم را درک میکنی؟

اي عشق من چرا تنهایم گذاشتی؟

مرا در این پس کوچه های نفرین شده تنهایی ، تنهایم گذاشتی…

ای کاش تو برگردی.

ای کاش میدانستی پس از رفتنت تن نحیفم را با کوله باری از علامت سوال با یک حرف نا گفته در پس فریادهای بی صدایم تا به هرجایی که بگویی کشیدم و از ته دل فریاد کردم:

ای خدا چرا؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟

خدایا این صدا را میشناسی؟

کوه ها سنگ ها بشنوید صدایم را…

آیا کسی هست که به من بگوید فلسفه نماندنش چه بود…!؟

 

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات

میخوام یه بار ببینمت سر بزارم رو شونه هات

دوست داشتم با گل های سرخ میومدم به دیدنت

نه این که که بار رخت سیاه چشمای سرخ ببینمت

پائیز غریب و بی رحم اون همه برگ مگه کم بود ؟؟

گل من رو چرا چیدی ؟ گل من دنیای من بود

گلمو ازم گرفتی تک و تنهام زیر بارون

حالا که نیستی کنارم میذارم سر به بیابون

 

اگه دوس دارید برای شادی روحش سه تا صلوات بفرستید …..

بارها از سارا خانم پرسیدم چرا اینقدر فضای وبت غمناکه تا این که یه بار اینا رو واسم نوشت که خیلی ناراحتم کرد !!

چقدر سخته وقتی ……..

وقتی با یه حرفش دلتو می سوزونه

وقتی كه میبینی بابایی زنگ میزنه به باباش میگه پول بهم قرض بده وقتی باباش سر بابام داد میزنه میرم تو اتاق گریه میكنم هی میگم ابرو ریزی شد .

وقتی هر وقت بعد از عید دیدنی میای خونه فال حافظ می گیری ببینی چی در میاد .

چقدر سخته وقتی خجالت میكشی اونها بیان خونتون چرااا ؟؟!!

چون خونه ما كه تلویزیونه 47 اینچی نداره خونه ی ما كه 4 تا اتاق خواب نداره خونه ی ما كه مثله اونها اینقدر تمیز و شیك نیست خونه ی ما که ………

دیگه كم آوردم ………

وقتی از بس دلت واسش تنگ میشه پا میشی میری جلوی دانشگاش تا اونو از دور ببینی ولی یه جوری كه اون نبینت !

وقتی میای این همه سایته چتو یاهو رو دنباله اون میگردی با هر چی اسم وحیده حرف میزنی ولی اون نیست !!

وقتی واسه اینكه اونو فراموش كنی دل به آدم های دیگه می بندی بعد می بینی وااای بد تر شد .

چقدر سخته وقتی حتی یه بار نتونی به اونی که چند ساله شب و روز بهش فکر میکنی بگی دوستش داری و حتی نتونی یه بار تو چشماش زل بزنی !!

حالا اینها همه شده 3 سال و الان من 18 سالمه اون داره دانشگاش تموم میشه .

وقتی گاهی اوقات به خودت میگی روز عروسیش وقتی اون پیشه زنش نشسته حواست باشه كه وقتی میری جلوش چشاتو یه وقت پر اشك نكنی .

یه دفعه نا غافل نزنی زیر گریه یه دفعه یكی نفهمه تو ناراحتی دیگه كم اوردم دیگه خیلی داره اذیتم میكنه …..

وقتی همش فكر كنی واقعا دوست داری اونم دوستت داشته باشه ولی روزا میگذره و اینجوری ماجرا تموم نمیشه

وقتی كه میبنی چقدر از هم دورین وقتی با خودت فکر کنی كه اخه اون مگه خوله كه تو رو دوست داشته باشه

بعد با هر نگاه اتفاقیه اون فكر كنی كه اونم دوست داره بعد هزار دفعه از خودت سوال كنی یعنی اونم منو دوست داره ؟؟؟؟

واسه چی دوستت داشته باشه؟؟

ما حتی پدرامونم كه با هم داداشن زندگی هاشون یه جور دیگست پس بزار بگم دلم از چی خونه !!

وقتی كه ببینی شغل بابای وحید یعنی پسر عموم مهندس كشاورزیه بالا شهر (قیطریه) میشینن

بعد نگاه كنی به بابات ببینی یه راننده ی كامیون بیشتر نیست ….

بعد نگاه كنی ببینی جای زندگیتم كه ۱۰۰ كیلومتر با اون فاصله داره

نگاه كنی ببینی متراژه خونشون یه عالمست بعد به خونه ی خودت نگاه كنی ببینی مستجره یه خونه ی 60 متری هستی

نگاه كنی ببینی اونا دو تا ماشین دارن

ولی آقا سعید میدونی وسیله ی خونه ی ما چیه ؟؟ یه موتور قسطی

وقتی به خودت بگی اون به چی تو دلش خوش باشه وقتی هر سال فقط واسه عید دیدنی بری خونشون و فقط یه بار در سال ببینیش

وقتی مامان بزرگت فوت می کنه ولی انگار دنیا رو به تو دادن میدونی چرا ؟؟

چون میتونی وحید رو ببینی !!

چقدر سخته یکی رو از ته دل دوست داشته باشی ولی بدونی اون هیچ وقت مال تو نمیشه .

چقدر سخته وقتی …….. بازم بگم آقا سعید ؟

 

رو به روم شب و سیاهی بی کسی پشت سرم

نمیتونم که بمونم باید از تو بگذرم

دارم از نفس میوفتم تو هجوم سایه ها

کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها

اون که میشکنه تو چشمای تو تصویر منه

گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه

 

پ ن : از همه کسایی که داستانشونو گذاشتن هم تشکر می کنم قول میدم داستان همه رو به نوبت بذارم .

تو که نیستی تا ببینی گریه های هر شب من

بی حظور عاشق تو چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی دل آسمون شکسته

جاده تا صبح قیامت منو این پاهای خسته 

ای کاش چشمامو نبسته بودم …. کاش نخوابیده بودم …

چشمامو بستم و باز کردم …. گفتن عشقت رفت …. گفتن دیگه نمیتونی ببینیش …. گفتن وقتی خواب بودی رفت

وقتی چشمامو باز کردم گفتن تو کما بودی …. گفتن خیلی منتظرت موند ولی …. تو ….

میگفتن وقتی رفتی چشمات بارونی بود …. راست میگن ؟؟

رفتی و همه چیزو با خودت بردی …. به جز یادت که هنوز باهامه ….

نیستی تا ببینی چقدر بدون تو تنهام …. ببینی چقدر دنیام سرد و تاریک شده ….

نیستی ببینی هیچی از سعیدت نمونده …. شاید اگه یه روزی منو ببینی دیگه  نشناسی ….

خیلی ها میگن تو دیگه منو دوست نداری میگن فراموشم کردی ….

میگن دیگه بر نمی گردی …. راست میگن ؟؟

ولی تا خودت نگی نمیتونم قبول کنم که دوستم نداری باورم نمیشه فراموشم کرده باشی باید خودت بگی ….

اگه یه روز بهم بگی دیگه منو نمی خوای ….

نمیدونم با کی درددل کنم …. همه بهم میگن بسه دیگه فراموشش کن …. اگه دوستت داشت که ….

بیخیال بذار هرچی دوست دارن بگن …. اصلا بذار همه بدونن هنوزم دوست دارم ….

 

عزیزم توی نگاهت اون همه ستاره داشتی

ولی من رو تک وتنها تو سیاهی جا گذاشتی

تو طنین هر ترانه تو کنارمی همیشه

اما جای خالی تو با ترانه پر نمیشه

 

نمیدونم از کجای دلم بگم واست فقط یه جمله :

دوست دارم عزیزم

 

*پ ن : همه از این که 2 قسمت آخر رو ننوشتم ناراحتن !! منو ببخشید بچه ها 2 قسمت آخر خیلی غمناکه نوشتنش هم شما رو ناراحت میکنه هم واسه خودم سخته شاید در آینده نوشتم ولی هرکی هر سوالی داره جواب میدم .

 

*: اونایی که میخواستن داستانشونو بذارن الان وقتشه

 

روی سنگ قبرم بنويسيد پرستو شد و رفت

زير باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا زهر

آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز ميلاد همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت 

او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

دختری ساده که يک روز پرستو شد و رفت

 

 

منو ببخشید بچه ها داستان من هنوز ۲ قسمت دیگه داشت ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم تا همین جا هم خیلی ها رو با این داستان ناراحت کردم  .

فقط یه خلاصه بگم که عشق من الان حالش خوبه خوبه هیچ مشکلی هم نداره ولی ما دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم و نمیدونم هنوز هم منو دوست داره یا نه؟؟

من بهش قول داده بودم تا آخر باهاش باشم که به قولم عمل کردم و حتی تا پای جون پیش رفتم ولی دست تقدیر با وجود اون همه عشق و علاقه ای که بین من اون بود ما رو از هم جدا کرد و اونقدر بینمون فاصله انداخت که ….

در ضمن از اتفاق هایی هم که تو اون مدت فقط به این خاطر که اولین بار عاشقی رو تجربه کردم برام افتاد اصلا ناراحت نیستم هیچ گله شکایتی هم از کسی ندارم همه خواست خدا بود چون در مقابل چیزایی که از دست دادم خیلی چیزای با ارزش تری بدست آوردم و معنی خیلی چیزا که قبلا درکشون نمیکردم الان خوب میفهمم !!

هنوز هم پری رو بی نهایت دوست دارم .

الان هم عاشقم ولی دیگه عاشق خدای مهربونم …….

میخوام داد بزنم عاشقتم خدااااااااااا جووووووووون

اینم از داستان من باز هم از همه کسانی که از خوندن داستان من ناراحت شدن عذر خواهی میکنم .

از همه دوستان گلم که تا آخر داستانمو دنبال کردن و با نظرات خوشکلشمون خوشحالم کردن هم تشکر میکنم .

از اونجایی که این نامه واسم جالب بود با اجازه امین جون تصمیم گرفتم بذارم تو وب تا شما هم بخونیدش .

از امین جون خواستم داستان عشقشو رو هم واسمون بنویسه ولی خیلی سرش شلوغ بود نتونست اینکار رو انجام بده پس خودم قبلش یه توضیح کوچولو در مورد داستان امین عزیزم میدم تا مفهوم نامه رو بهتر درک کنید :

این استاد ما از بچگی عاشق یکی از اقوام دورشون میشه و چون از نظر خانوادگی و مالی خیلی از هم دور بودن سال ها نمیتونه عشقشو به این خانوم ابراز کنه …

 ولی بعد از گذشت چند سال تصمیم میگیره به این خانوم بگه دوستش داره و سالهاست عاشقشه ولی چون اون خانوم خیلی ثروتمند بودن کلی عشق امین رو به مسخره میگیره و حسابی دلشو میسوزونه .

میدونید چرا ؟؟ آخه این امین خان اون زمان وضع مالی ضعیفی داشته به قول خودش یه راننده تاکسی بوده و از دار دنیا هم یه پیکان درب  و داغون بیشتر نداشته !

خلاصه هرچی امین اصرار و خواهش میکنه به گوش مریم خانوم سازگار نبوده .

حتی یکبار هم امین با خانواده خواستگاری مریم خانوم میره ولی بازم مریم خانوم تو جمع غرور مربی ما رو میشکنه دوباره مسخره و تحقیر …

امین هم با یه دنیا عشق بیخیال عشقش میشه و میره دنبال کار و زندگیش تا اینکه یواش یواش همه چیز تغییر میکنه و بعد از یه مدت زندگیش از این رو به اون رو میشه و حسابی وضعش توپ میشه ( پدربزرگ امین فوت میکنه و چون پدر هم نداشته یه کوچولو از میراث پدر بزرگ به امین میرسه امین هم از اونجایی که عاشق ماشین بوده با همون پول کم یه کارگاه تیونینگ کوچولو راه میندازه و با استعداد و علاقه زیادی که تو این کار داشته و همچنین زحمت زیادی که میکشه حسابی پیشرفت میکنه )

یه توضیح دیگه هم بدم خدمتون که امین خان بعد از این که دیپلم میگیره چون از یه خانواده کم درآمد بوده نمیتونه بره دانشگاه و به ماشین هم خیلی علاقه داشته و دستفرمونش هم در حد مایکل شوماخر بوده (همین حالا هم هست) یه پیکان میخره و با مسافرکشی خرج خانواده رو در میاره و همین طور که گفتم الان زندگیش خیلی فرق کرده  …

همون راننده تاکسی الان صاحب یکی از بزرگترین و مجهزترین فروشگاه های تیونینگ اتومبیل هستند !

مربی آموزش رانندگی در سطح حرفه ای هستند و نمایگاه اتومبیشون رو هم به تازگی افتتاح کردن !!

حالا می تونید نامه رو بخونید :

 

به نام آفریدگار عشق

راستش نمی دونم چه طوری باید شروع کنم بلد نیستم جمله های عاشقانه رو سر هم کنم چون مثل شما با سواد و تحصیل کرده نیستم .

خیلی دوست دارم مثل همه ی عاشقا واسه عشقم بنویسم ولی نمیتونم .

دوست داشتم بهت بگم تو عشقمی تو همه وجودمی نفسمی بدون تو نمیتونم زندگی کنم . 

تو این چند سال فقط به این امید که بتونم یه روز دستاتو بگیرم کار کردم هر صبح به امید این که امروز نظرت درمورد من عوض میشه از خواب بیدار شدم .

خیلی دوست دارم بگم یه لحظه داشتنتو با همه دلخوشی های دنیا عوض نمی کنم .

خیلی دلم می خواد بگم دوست دارم …

ولی دیگه خیلی دیره خیلی دلم ازت پره …

اولین باری که گفتم دوست دارم یادته ؟؟ چقدر بهم خندیدی !

تک تک حرفات هنوز تو گوشمه …

یادته گفتی: تو واقعا خودتو در این حد دیدی که به من بگی دوست دارم ولی من نمیتونم یه راننده تاکسی که هیچی نداره رو دوست داشته باشم .

گفتی : تا آخر عمرت هم اگه مسافرکشی کنی درآمدت به اندازه پول توجیبی یه روز من نمیشه !!

چی داری که من دوست داشته باشم ؟؟ پول ؟؟ خونه ؟؟ شخصیت ؟؟

یادته گفتی: من حتی روم نمیشه جولو دوستام بگم تو رو میشناسم بعد انتظار داری دوست داشته باشم . برو همون ننتو دوست داشته باش و شب به شب ببرش مسجد .

اون روزی که به خاطرت دعوا کردمو هنوز یادم نرفته دو روز بازداشت بودم همه جا نشستی گفتی این پسره امل ول کن نیست جلو همه بهم گفتی بی شخصیت ازاذل اوباش …

همه حرفاتو خوب یادمه آره حق با تو بود من هیچی نداشتم به جز یه دل عاشق که شب روز بهونه تو رو می گرفت .

تو نامت گفتی هرچی بهت بگم حق دارم ازم معذرت خواستی !

نه مریم خانوم پایین شهری ها این چیزا تو مرامشون نیست …

مسافرکش ها بی کلاسن ولی رسم دل شکستن بلد نیستن آره مسافرکش ها تیپ زدن بلد نیستن ولی دوست داشتنو خوب بلدن

نوشتی خیلی عوض شدم …

ولی من اصلا عوض نشدم من همون امین هستم همون امین مسافرکشم که می خواست همه وجودشو فدای تو کنه .

همون امینم هنوزم هر شب ننمو می برم مسجد هنوزم دوستش دارم هنوزم بی کلاسم هنور املم هنوزم اگه کسی به عشقم چپ چپ نگاه کنه دعوا می کنم  .

اون روزی که اومدم خواستگاری بهم گفتی: چطوری روت شد اون ننتو با اون داداشای ندید بدیدتو برداری بیاری خونه ی ما بابای من شماها رو به کارگری خودش هم قبول نمی کنه !!

شاید اون موقع فکرشو هم نمی کردی یه روز بابات واسه این که با من شراکت کنه خودشو به هردری بزنه !!

مریم جون حافظیه رو یادته ؟؟

گل های مریم که واست گرفته بودم یادته ؟؟

چشم های پر از اشکمو یادته ؟؟ اون روز ازت خواهش کردم غرورمو نشکنی ولی باز مثل همیشه بهم خندیدی گفتی تو اصلا چی داری که بخوای مغرور باشی ؟؟

ازم معذرت خواهی کردی مریم جون …

نیازی به معذرت خواهی نیست عزیزم چون مقصر من بودم تو اون چند سال همش مزاحمت شدم ببخشید همش تقصیر این دل بی صاحب من بود .

ببخشید آخه مسافرکش ها نمی دونن تا وقتی پول نداشته باشی حق نداری کسی رو دوست داشته باشی

پایین شهری ها نمی تونن به عشقشون نگن دوستش دارن  …

دیگه نمی خوام ادامه بدم …

امیدوارم با حرفام ناراحتت نکرده باشم .

 

عاشقت بودم . . . یادت هست؟ . .

گفتم که دوستت دارم . . گفتی

که کوچکی برای دوست داشتن

رفتم تا بزرگ شوم

اما آنقدر بزرگ شدم که

یادم رفت که عاشقت هستم

 

برات آرزوی خوشبختی دارم گل نازم .

خدا نگهدارت عزیزم  

 

 

منم يه روزگاري يه همچين داستاني داشتم.

خيلي عاشق بودم خيلي دوسش داشتم ما يه جا كار ميكرديم همكار بوديم باورت ميشه اگه بهت بگم چند دقيقه قبل از اينكه بياد توي اتاق من احساسش ميكردم.

تمام بدنم داغ ميشد صورتم قرمز ميشد من نمي دونم اين داستان از كي شروع شد اما آروم آروم همه وجود پر شد از عشق اون.تمام خواب و خوراكم شده بود اون.

خيلي دعا ميكردم كه ما به هم برسيم كلي هم نذر و نياز كرده بودم خيلي هم سنم كم نبود حدودا 23 سال داشتم دانشجو هم بودم بر حسب اتفاق هم دانشگاهي هم بوديم البته اون زودتر فارق التحصيل شد.

يه نفر كه من فكر ميكردم دوسته از راز من خبردار شد و اين شروع جدايي بود.

مدتها فكر ميكردم كه اون دوست داره به من كمك ميكنه تا به عشقم برسم.

اما تقريبا يك سال بعد وقتي كه يه مجنون واقعي بودم فهميدم كه اون مثلا دوست چه خيانتي به من كرده چه ضربه هايي بهم زده و خلاصه به قول معروف زيرآبم زد.

یه روز از صبح ساعت 10 تا ظهر ساعت4 گريه كردم.

باورم نمي شد كه ديگه نمي بينمش باورم نمي شد كه غصه من اينجوري تموم بشه.

6 ماه تمام زجر كشيدم گريه كردم مريض شدم بردنم پيش دكتر اعصاب اما چه فايده عشق من هرگز برنگشت.

راستي مي دوني چرا هيچ وقت نتونستم بهش بگم دوسش دارم آخه اين بار ليلي مجنون شده بود!

مگه ميشه تو مملكت اسلامي تو يه فضاي خاص مذهبي به يه پسر بگي يك سال شايدم بيشتره كه شب و روز بهش فكر ميكني.

نشد به خدا نشد خيلي سعي كردم اما نشد دو سه روز قبل از بيرون اومدنم از اونجا يه روز باروني ساعت 8 شب بود و من هنوز نرفته بودم دم در اداره منتظر آژانس بودم كه من ديد و بهم گفت شما هنوز نرفتيد گفتم تقصير شما بود تعجب كرد!!

 كاش مي فهميد كه ديونگيام واسه اينه كه ديوونش شدم خلاصه سرت درد نيارم غصه ما به سر رسيد مثل هميشه هم كلاغه به خونش نرسيد.

الان 2سال از اون ماجرا ميگذره منم خودم سپردم دست سرنوشت چندماهي ميشه كه ازدواج كردم و همسرم رو هم خيلي دوست دارم.

اينارو نگفتم كه فكر كني عشق سر انجام نداره نه . عشق زيباست با همه وجود احساسش كن و مراقبش باش مثل بچه آدم ميمونه هر چند سالش كه باشه بازم به مراقبت احتياج داره.

و البته سرنوشت چيزي كه از قبل نوشته شده اما اگر بخواي اين تويي كه راهت رو انتخاب ميكني.

راستي 20 روز بعد از عروسيمون بود كه طي يه اتفاق فهميدم كه همسرم هم قبلا عاشق بوده!!!!!

این داستان عاشقانه زیبا رو ترانه جان لطف کردند واسمون گذاشتند :

 

تابستون سال 88 بود … دوستی به اسم سارا داشتم که پسر همسایه اشون که پسر خوش تیپ و خوشگلی ( سعید ) بود ،عاشقش شده بود ؛

سعید یه دفتر ساختمونی که مال باباش بود کار می کرد ( خر پول بودن ) واما دوستم براش طاقچه بالا می ذاشت تا اینکه دو سال گذشت و سارا دوباره عاشق سعید شد اما هر چی به سعید اصرار کرد ،

سعید جواب رد بهش داد اما دوستم ول کن نبود تا اینکه تا بستون 88 که واسه کلاس زبان ثبت نام کرده بودیم ؛ هر روز خدا از جلوی مغازشون رد می شدیم تا اینکه سارا ، سعید رو ببینه …

همیشه جلوی مغازشون یه عده پسر جمع می شدن و باهم گپ می زدن ، کنار مغازه سعید ، یه دفتر ساختمونی دیگه ای بود که صاحبش یه پسر جوونی بود که با سعید بد جوری دوست بودن و یه موتور داشت .

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب


 

سلام من سامان هستم 18 سالمه بچه استان فارسم

 

وقتی وب سعید جون رو دیدم رو دیدم تصمیم گرفتم داستانمو بنویسم شاید یکم سبکتر بشم

 

 سال 87 تو رشته خودم (کامپیوتر) دانشگاه آزاد شهرمون قبول شدم اولش خیلی خوشحال بودم فکر میکردم مثل دورانه دبیرستانه ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز فرق میکنه سنم تو دانشگاه از همه کمتر بود هفته های اول

به خوبی و خوشی گذشت دوستای جدیدی پیدا کردم خیلی خوشحال بودم که وارد دانشگاه شدم .

 تا اینکه یه روز ………..

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

 

 


ميخوام براتون يه داستان بگم.داستان عاشقيم!

پارسال (سال دوم دبيرستانم)تو کلاسمون با يکی رفيق شدم.از قضا اون عاشق در اومد.خيلی عاشق!خيلی با هم رفيق شديم.

همه چيز رو درباره ی خودشو عشقش به من ميگفت و من هم محرم رازش شدم(البته الآن هم ميگه).

من بهش گفتم از فکرش بيا بيرون بچه درست رو بخون.گوش نکرد که نکرد.منم دلم به حالش می سوخت.

سال تحصيلی تموم شد و ما تابستون رفتيم اصفهان ………..

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

روزهای شاد نوجوانی ام در عشق دختری زیبا و خون گرم، به شادی سپری می شد که ناگهان چرخ روزگار پاشنه اش چرخید و ابر سیاه تنهایی و دلشکستگی آسمان دلم را پر کرد.

آمد و سایه خوفناکش روزگار آفتابی دلم را سیاه کرد.

مهدیس را بعد از سه سال دوست داشتن از دست دادم، درست ۱۲ سال پیش بود که با چشمان بارانی اش با من وداع کرد.

آن روزها در گرداب مشکلات متعددی که در شکل گیری هیچ کدامشان نقشی نداشتم غرق می شدم و او برای رفتن حق داشت………………..

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

داستان عشق من اینطوری شروع شد که

 

با یه دختر خانوم  تو یه مسافرت تو اتوبوس همسفر شدم 

از طریق بلوتوث خودمو بهش معرفی کردم خلاصه شمارمو واسش سند کردم همین آغاز دوستیمون شد

1 سال با هم بودیم هیچ وقت کمتر از[گل]یهش نگفتم تا اینکه تو کلاس زبانش با یه آقا پسر خوشتیپی آشنا شد

نیما رو میگم قبل از اینکه این آقا نیما پیداش بشه خیلی دوستم داشت اگه بگم تو این یکسال حتی یکبار هم باهم قهر نکردیم شاید باورت نشه

ولی از وقتی که نیما رو دیده بود از همه ی کارای من ایرد می گرفت حتی از این که بهش بگم دوسش دارم

آخر سر هم با این ادعا که فکر میکنه من دروغ میگم که عاشقشم و میخوام بگذارمش سر کار یا اینکه خیلی طرز تفکر بچه گانه ای دارم ازم جدا شد

تلاش های من هم دیگه بی فایده بود چون دیگه دلش پیش کس دیگه ای بود من ندونستم چرا به این سادگی ازم جدا شد آخه من که به غیر از محبت کاری نکرده بودم تا اینکه ……….

یه روز(سه شنبه بود تابستون بود) تصمیم گرفتم برم در آموزشگاه زبانش ببینمش ولی ای کاش نرفته بودم

و اون لحظه ای که از آموزشگاه بیرون اومد و دستاشو تو دست نیما جونش بود رو هیچ وقت نمی دیدم

وقتی این صحنه رو دیدم پاهام خود به خود شروع به حرکت کردن از اون جا دور شدم

از فاصله دور لحضه ای که سوار پژو پارس خوشگل و اسپورت نیما شد رو دیدم چشمام پر از اشک شد خدیا گناه من چی بود؟

آره من پژو پارس نداشتم ولی قشنگترین آهنگ زندگیم تپش قلب اون بود

خیلی دوست دارم همشو واست بگم ولی نمیشه فقط اینا رو نوشتم که درس عبرت بشه واسه تو و همه کسایی که میخونن

دوره عشقو عاشقی دیگه گذشته باو ر کن دیگه هیچ کس ارزش عاشق شدن نداره هیچ کس  

خیلی دوسش داشتم. فکر می کردم خودش نمیدونه چه قدر عاشقه .

 اسمش آرتین بود.خیلی عاشقونه حرف می زد .این که می گم نه این که عشقش دروغ بود ! نه.

راسته راست بود . . . اما نمیدونست چه قدر عاشقه .

یه پسر با حجب و حیا بود که خودم رو به زور بهش تحمیل کردم . اونقدر تحمیل کردم که خودش نفهمید و عاشقم شد .راننده آژانس بود .

داستان این طوری شروع شد که :

یه بار می خواستم برم چیزی رو به یکی از دوستام بدم و برگردم مجبور شدم تاکسی تلفنی بگیرم و با تاکسی تلفنی هم بخوام که برگردم


یه پراید نقره ایی رنگ تمیز و مرتب با یه راننده خوشتیپ و خوشکل و مودب اومد دنبالم .  .  .

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

چند وقت بود که واقعا دنبالش بودم و خودم رو به اين در و اون در ميزدم تا جوابم رو بده…..تا اينکه بالاخره شروع کردم و با sms رفتم جلو….بذارين از اول بنويسم….

از يک سال پيش… وقتي در دانشگاه ترم دوم بوديم يه روز در ساختمان شماره 2 ديدمش…..

(دقيقا جلوي درب کلاس آزمايشگاه فيزيک) از همون موقع زير چشمي نگاه کردن هاش تابلو بود….

(اون موقع نميدونستم با هم همکلاسي هستيم….)

حدود 3 ماه با عشوه اون و متلک پروني من پاس شد….. و البته همش بدون جواب بود و هيچ وقت چشماشو از زمين جدا نميکر

د…. اون موقع حس خاصي نسبت بهش نداشتم…. و فقط دنبال يه دوست دختر ميگشتم…..وقتي ترم سوم شروع شد و دانشگاه بالاجبار کلاس هاي ما رو مختلط بر گذار کرد ، تازه فهميدم که همکلاسي هستيم…….

(خودمونيم چقدر گاگول بودم… خودم خبر نداشتم ) اما تا اون موقع هنوز به اخلاقياتش آشنايي نداشتم……

اما واي از زماني که خوب شناختمش….

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

داستانی که می خونید داستان عشق ابراهیم جون هست که تقریبا مال 8 سال پیشه … !

بخونیدش …

روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود …

ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود …

آره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….

خلاصه چند روزی گذشت و من تو سینه این حس رو با خودم نگه داشتم ولی نه این حس (عشق) با من بود نه بی من …

با خودم می گفتم که اگه مال من باشه برای همیشه با اون میشم اگه مال من باشه اگه…هر روز بیشتر دوسش داشتم بدون این که حتی یک بار هم باهاش حرف زده باشم یا اسمشو بدونم …خلاصه هر روز دیدنش شده بود کار من

شب که میشد بدون این که بخوام شروع می کردم به گریه کردن قلبم مثل قلب گنجشگ شروع میکرد یه تپیدن

کنترل هیچ چیز دست من نبود بی اختار اشک بود که سرازیر میشد و لب بود که میگفت :

کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبودکاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

تا این که خودش اومد جلو شروع کرد به صحبت کردن انگار خدا هم شبا بیدار بوده و حال من را میدیده و خواسته بود به من کمک کنه …اومد جلو و گفت که میدونه که من چند وقتی هست که دنبالش هستم و از دور نگاهش میکنم …

بعد گفت که چیزهایی که میخواد رو من نمیتونم برآورده کنم من هم تو ابرا بودم و اصلا حواسم به هیچ چیز نبود …

فهمیدم که اون به کسی نیاز داره که تا اخر دنیا باهاش باشه و هیچ چیز روبرای خودش نخواد بلکه برای خودمون بخواد …

اون روز بهترین روز زندگیم بود تا این که بالاخره گفت اسم من سحره و اسم من رو پرسید …

شاید کسی باورش نشه حتی اسم خودم هم یادم رفته بود !

بعد از چند دقیقه تا دستپاچگی و صدای لرزان تونستم اسمم رو بهش بگم خلاصه چند روزی گذشت من و سحر دیگه داشتیم مال هم می شدیم …

سحر همیشه حرفای خوبی رو میزد حرفایی که آرزوی من بود سحر همیشه میگفت که دوست داره تا ابد مال من باشه و حاضر تمام هستیش رو ول کنه و با دنیا بجنگه تا مال هم دیگه باشیم …

روزهای خوبی داشتیم پر از شور و عشق دور از همه و نزدیک به همه چیزچون سحر دنیای من بود انقدر روزها خوب بودند که هیچ ارزویی ر سر نداشتن هر روز بیشتر از قبل دوسش داشتم …

یه روز سحر گفت که باباش میخواد خونشون رو عوض کنه این واسه من خیلی مهم نبود چون جای دوری نمیرفتن تو همین شهر بودن

ولی سحر جوری حرف میزد که انگار برای همیشه میخواد از پیش من بره خلاصه سحر از اون محل رفت …

قرار بود تا بهم زنگ بزنه قرار بزاریم تا هم خونشون رو به من نشون بده و هم اینکه مثل قبل با هم باشیم یک هفته گذشت و خبری از سحر نشد

خدایا داشتم دیوونه میشدم با ید چیکار کنم خدایا کمکم کن!!

بعد از یک ماه سحر زنگ زد و گفت که باباش همه چیز رو فهمیده بوده و اصلا به خاطر همین خونشون رو عوض کرده بودن ..!!

ولی سحر اهمیت نمی داد و باز هم از با هم بودن میگفت تا بعد از یک ماه یه روز سحر اومد …

گفت که باید فراموشش کنم چون باباش راضی به این دوستی نبوده و داره تو خونه ازارش میده اینو گفت و یرای همیشه رفت و رفت و رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش …

بعدها فهمیدم همه اینا دروغ بوده … پسر عموش بهش پیشنهاد ازدواج داده بود

همه اینا فیلم بود …

من باورم نمی شد این همون سحری بود که از با هم بودن تا اخر دنیا با من حرف میزد

ولی خوب فهمیدم که هیچ چیز اونقدر خوب نیست که به نظر میاد …

پس همیشه سعی میکنم که واسه هیچ عشقی تا نذارم  

حتی اگه کسی ازم خواست که تا اخر دنیا باهاش باشم تا رو ازجملش حذف کنم وبهش بگم :

عشق و دوستی تا نداره اگه کسی گفت که تا تهش با منه و دوسم داره بهش بگم که تا نداره و همین الان اخرشه تهشه …

کد کج شدن تصاوير

دلبرانه – همه چیز برای خانواده ایرانی

در این نوشته از دلبرانه تعداد زیادی داستان عاشقانه خواندنی و تاثیر گذار خدمت شما ارائه می نماییم.

شاید برای شما مطالعه یک داستان عاشقانه جذاب باشد و حس خوبی به شما القا کند.

به همین مجموعه ای بهترین داستان های کوتاه و طولانی را در این نوشته جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد …. با ما همراه باشید …..داستان بلند عاشقانه شاد

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

——–✶❉❉❉❉✶——–

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

——–✶❉❉❉❉✶——–

سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.

کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم.

دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه.

کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.

روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.

هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات  تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.

روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.

دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.

نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم.

واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.

دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.

آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود.

نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.

حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

——–✶❉❉❉❉✶——–

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین…!

داستان بلند عاشقانه شاد

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

که باز هم نمی توانی به عقب برگردی…

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید : شاگرد چی شد ؟ و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم .

استاد گفت : ازدواج هم یعنی همین…!

و این است فرق عشق و ازدواج

——–✶❉❉❉❉✶——–

حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
– چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
– نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
– مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم …
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام …
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
– همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
– بفرمایین …
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
– لازم نیست ..
– نه خواهش می کنم …
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست …
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه …

——–✶❉❉❉❉✶——–

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

نتیجه: صداقت در زندگی ارزش بالایی دارد .

آدینه زندگیتان سرشار از صداقت ولبریز از شادی ومحبت

——–✶❉❉❉❉✶——–

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسی ؛ آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند ؛ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند .شماری دیگر هم گفتند:”با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست ؛ و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند ؛ داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.پسرک پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که:((عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود)).قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!!

——–✶❉❉❉❉✶——–

علی ساعت ۸ از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد.

نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.علی خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره.

بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد علی عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره.

علی از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. علی مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.

علی رفت و کنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان.بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود.

علی درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم .بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد. بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون .می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی علی رو می فشرد.

نزدیکیهای بعد از ظهر علی به آرزو گفت آماده شو بریم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمین موقع رعد و برق زد علی زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. علی لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند.

علی و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. علی با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت علی رو می کشت.علی به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علی.

آره علی و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک.

علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. علی از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد وعلی رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت.

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه علی جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت…..

علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه. اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری.

آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف.اون یکسال پیش رفته بود. ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.

باز این بغض لعنتی داشت علی رو خفه می کرد.

——–✶❉❉❉❉✶——–

دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه تاکسی شدن و آروم کنار هم نشستن . . .

دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد !

پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه . . .

دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه . . .

پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد . . .

دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : “ اگه یه روز ترکم کنی میمیرم . . . ”

——–✶❉❉❉❉✶——–

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

——–✶❉❉❉❉✶——–

پسر به دختر گفت: دوسم داری اشک از چشمای دختر جاری شد.

میخواست بره که پسر دستشو گرفت،اشکاشو پاک کرد و گفت:

اگه دوسم نداریاشکال نداره مهم اینه که من دوست دارم و طاقت دیدن اشکاتو ندارم

دختر سرشو پایین انداخت و گفت: میدونی چیه؟

من دوست ندارم!من…من بدجوری عاشقت شدم

پسر دستای دختر رو رها کرد و با قیافه ای غمگین از دختر جدا شد

دختر فریاد زد: مگه دوسم نداری؟چرا داری میری؟؟

پسر جواب داد:چون دوست دارم میخوام تنهات بذارم.

دختر گفت:فکر کنم شنیده باشی که میگن عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمیمونه!!!

تو که دوست نداری من بمیرم هان؟؟؟

پسر گفت آنقدر دوستت دارم که نمیخوام به خاطرمن مرتکب گناه بشی!چون میگن عشق یه جور گناهه.

دختر گفت اما عشق پاکه!

پسرفریاد زد:عشق پاک دیگه هیچ جای دنیا پیدا نمیشه و دختر را برای همیشه تنها گذاشت.

——–✶❉❉❉❉✶——–

یک روز معلم از شاگردان که درصنف بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟….برخی از شاگردان گفتند «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد و گفت: یکروز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند..

یک پلنگ بزرگ، مقابل زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل پلنگ، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. پلنگ، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله پلنگ به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد صدا وچیغ های مرد جوان به گوش زن رسید.پلنگ رفت و زن زنده ماند .

داستان به اینجا که رسید شاگردان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.پسرک پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخیر زندگی اش چه فریاد می زد؟

شاگردان حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته به خاطر که او را تنها گذاشته بود.!

پسرک جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».

قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را تر کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند پلنگ فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

——–✶❉❉❉❉✶——–

دو سه روز بود که برف سنگینی  می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند. منصور در حالی که  به بیرون نگاه می کرد بسیار متحجب شده او دختری را دیده بود که در کودکی همبازی وی بود او یک دختری به نام ژاله بود. ژاله  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودش را به در ورودی رساند و ژاله وارد نشده برایش سلام کرد ژاله با دیدن منصور  گفت: خدای من منصور خودت هستی. بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : محصل جدیدهستی ژاله هم سرش را به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از۷ سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم  میانشان بود بیدار شد . از آن روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر شان را دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل  به یک عشق بزرگ شد.

منصور داشت دانشگاه رو تمام می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی توانست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه به هم عروسی کردند

منصور ژاله زندگی جدیدشانرا اغاز کردند. یک زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش را  می خوردند. پول، موتر آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

در یک روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

او تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی داکتران انجا هم نتوانستند کاری بکنند.

بعد از آن ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت بیکاریش را برای ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد برایش کتاب می خواند از آینده روشن از بچه دار شدن برایش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سکوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش میزدند

ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی بود بعد از آمدن از سر کار راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یک شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خواهم یک چیزی برایت بگویم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش را بزنه منصور گفت  من دیگه نمی خواهم به این زندگی ادامه بدهیم یعتی بهتر بگویم نمی توانم. می خواهم طلاقت بدهم و مهریتم…….  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور مقابل دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد وسیگرتی روشن کرد  وقتی دید ژاله  میاید به طرفش رفت و ازش خواست تا آنرا برسانه به خانه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها را دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دانست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا بامن بازی کردی و با عصبانیت و بغض سوار موتر شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به آنجا رسید تند رفت به طرف اتاق داکتر و یکدم داکتررا گرفت وگفت: من چه کرده بودم که این کار را با من کردی.  داکتر در حالی که تلاش می کرد خودش را از دست منصور رها کنه منصور را به آرامش دعوت می کرد بعد  از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تمام ماجرا رو تعریف کرد داکتر سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:همسر شما واقعا” کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش کم کم قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتش را بدست آورد.همانطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی او یک معجزه بود. منصور میان حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دکتر گفت: او می خواست روز تولدت شما موضوع رو به شما بگویه…

منصور صورتش را میان دستایش پنهان کرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود…

——–✶❉❉❉❉✶——–

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

——–✶❉❉❉❉✶——–

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

 

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

——–✶❉❉❉❉✶——–

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

——–✶❉❉❉❉✶——–

حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است :

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را …

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

——–✶❉❉❉❉✶——–

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود، هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت: پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

دختر در ۱۹ سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی ، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت… دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش ، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است، همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت، پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد، اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم ، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد…

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد…

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد، رویش نوشته شده بود:

“معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.”

——–✶❉❉❉❉✶——–

در یک شب سرد زمستانی، یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت، غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.

با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ درآورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی ‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی ‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود

گاز می‌زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و اینبار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر

احتمالا آنقدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش…

مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک

ساندویچ و نوشابه بگیرد، اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان

سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم…

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

-پیرزن جواب داد: بفرمایید!

چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.

منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

——–✶❉❉❉❉✶——–

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت.
هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.

زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پرفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد.
دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد.

منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت.
هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند.

در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند.

این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند.

هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱سال ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند. وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد.

آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.

و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد:

عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد . . .

——–✶❉❉❉❉✶——–

پادشاهی بود بزرگوار و بزرگمنش، که به چاکران مهربان بود و هرگز آنان را دل آزرده نمی ساخت. روزی بر سر آن بود که میوه ای بخورد و از آن لذت برگیرد.

میوه به دست گرفت و آن را ببرید و چون خواست آن را به دهان گذارد، ناگهان نگاهش به نگاه یکی از چاکرانش که در کنارش ایستاده بود، بیفتاد; چاکر را چشم در میوه دید; میوه به چاکر داد و از او خواست که هم در حضور او بخورد.

چاکر میوه گرفت و با اشتیاقی فراوان به خوردن آن پرداخت و چنان از خوردن آن میوه به لذت درآمد، که شهریار را هوس برانگیخته شد و لختی از آن میوه از چاکر بگرفت و به دهان گذارد.

میوه چنان تلخ بود که سلطان سخت رنجه شد و از کار چاکر که میوه ای بدان تلخی را چنین روی ترش ناکرده، می خورد، در عجب شد.

از چاکر پرسید مگر این میوه که می خوردی تلخ نبود؟ چاکر پاسخ داد: روزگار شهریار دراز باد! تلخ بود سخت هم تلخ بود.

اما چاره چه بود! میوه از دست شهریار بزرگوار خود گرفته بودم; مرا فکر عنایت سلطان چنان در خود گرفته بود که تلخی را نمی فهمیدم و با لذت میوه ی تلخ را می خوردم و اگر سخن به راستی می خواهی، خدا را بسوگند یاد می کنم که هرگز اندیشه ی تلخی آن نمی کردم.

چون ز دستت هردمم گنجی رسد        کی بیک سختی مرا رنجی رسد

چون شدم در زیر نعمت پست تو          کی مرا تلخی  رسد از دست تو

بیشتر بخوانید

داستان کوتاه زیبا

داستان آموزنده

رنگ آمیزی همستر ؛ ۱۵ عکس رنگ آمیزی همستر برای کودکان

نقاشی کودکانه همستر ؛ ۱۶ نمونه نقاشی همستر کارتونی بامزه

رنگ آمیزی بز کودکانه ؛ ۲۶ عکس رنگ آمیزی بز بامزه و فانتزی

نقاشی کودکانه بز ؛ ۲۵ طرح نقاشی بز برای کودکان سنین مختلف

رنگ آمیزی زرافه کودکانه ؛ عکس رنگ آمیزی زرافه بامزه و کارتونی

نقاشی کودکانه پروانه ؛ ۴۰ عکس نقاشی پروانه واقعی و کارتونی

رنگ آمیزی کودکانه پروانه ؛ رنگ آمیزی پروانه برای کودکان سنین مختلف

نقاشی کودکانه اژدها ؛عکس نقاشی اژدها کارتونی ساده و سخت

رنگ آمیزی کودکانه اژدها ؛ عکس های اژدها برای رنگ آمیزی کودکان

نقاشی کودکانه سگ ؛ عکس نقاشی سگ با مره فانتزی و کارتونی

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم

مطالب جذاب

شعر ترکی شهریار | ۱۲ شعر ترکی از استاد شهریار زیبا و خواندنی

مدل کیک روز پدر | ۱۰۰ ایده تزیین کیک جدید برای روز پدر

متن تولدم مبارک لاکچری برای استوری و کپشن اینستا

تبریک روز مرد به همسر | ۷۰ عکس و متن عاشقانه همسرم روز مرد مبارک


آیا درد شکم در دوران بارداری طبیعی است؟


چه رنگ لاکی به پوست گندمی میاد؟

دوبیتی ولادت حضرت زهرا | ۱۰۰+ دوبیتی ناب ولادت حضرت زهرا و روز مادر

عکس عید قربان | ۶۰ عکس نوشته عید قربان مبارک برای پروفایل

دوبیتی ولادت امام رضا ؛ دوبیتی های زیبا مخصوص میلاد امام رضا(ع)

عکس پروفایل گل | مجموعه ۱۰۰ عکس گل زیبا و با کیفیت HD

دانلود آهنگ جدید

داستان بلند عاشقانه شاد

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم . در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی

تاپ ناز

در این مطلب 4 داستان عاشقانه کوتاه و زیبا را مضامین احساسی و رمانتیک را می خوانید که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرند.

داستان های عاشقانه در این مطلب هم شاد هستند و هم غمگین که می توانید در زمان فراغت خود این داستان های عاشقانه زیبا را بخوانید.

این داستان ها درون مایه رمانتیک دارند و به دلیل کوتاه بودن، وقت زیادی از شما نمی گیرند.

 

داستان بلند عاشقانه شاد

۱. داستان عاشقانه ( بیست سالگی ) 

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

 

۲. داستان عاشقانه جای خالی تو

طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود.»

۳. داستان عاشقانه من و نارازاکی
برخلاف تمام ژاپنی‌ها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوال‌های نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشه‌شون به خاندان موهایسو از امپراطوری‌های کهن ژاپن برمی‌گشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.
خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زن‌های ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.نارازاکی نه موهاشو رنگ می‌کرد و نه آرایش غلیظی داشت ولی با این وجود از خیلی از زن‌های ایرانی زیباتر بود. نارازاکی حتی دماغش رو هم عمل نکرده بود.چشمای درشت مشکی نارازاکی بدجوری جادوت می‌کرد، فرم صورتش غیر قابل توصیف بود، ابروهای کمونی بهم پیوسته با لب‌های درشت و پوست سفید و بدون کوچکترین لک و جوشش تو رو به چالش می‌کشید. اجزای صورتش هارمونی عجیبی داشت.
زمانی که جلوی آینه موهاشو باز می‌کرد دوست داشتی ساعت‌ها بشینی و تو گندم‌زار موهاش مشق جنون کنی. قدِ بلند و اندام کشیدش تو رو به عبادت وادار می‌کرد. زمانی که راه می‌رفت می‌تونستی گوشه‌ای از هنرنمایی خدا رو در اندام نارازاکی تماشا کنی. زمانی که روبروت می‌نشست و باهات حرف می‌زد دلت می‌خواست زمان رو متوقف کنی و سال‌ها به خواب عمیق دوست داشتنش فرو بری.
اعترافش شاید خیلی سخت باشه ولی من عمیقاً شیفته و شیدای نارازاکی شده بودم ولی شاید سخت‌تر از اعتراف به دوست داشتن نارازاکی، باور کردن این مسئله بود که نارازاکی هم دیوونه‌وار عاشق و دلباخته من شده بود، به طوری‌که حاضر بود به خاطر من، خانواده و کشورش رو ترک کنه و همراه من به ایران بیاد. یه عشق عجیب و باور نکردنی. ولی از همه اینا عجیب‌تر شاید این بود که من چن سال پیش اصلاً ژاپن نرفته بودم و عجیب‌ترش این بود که اصلاً دختری به نام نارازاکی تو ژاپن وجود نداشت، ولی چیزی که اصلاً عجیب نبود این بود من دوست داشتم تو این چن خط حس حسادت تو رو تحریک کنم، شاید به اندازه همین چن خط حسادت، عاشقم می‌شدی. حسادت اولین قدم تو راه دوست داشتنه.

 

۴. داستان عاشقانه غمگین جرات ابراز عشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

مطلب قبلی

لوسیون صورت نکات مهم در انتخاب لوسیون صورت و انتخاب آن

مطلب بعدی

جملات تاکیدی جذب پول و ثروت + متن و سخنان انگیزشی برای رسیدن به ثروت و کامیابی

داستان آموزنده | 5 حکایت و داستان آموزنده و جالب

داستان طنز و خنده دار + 10 داستان کوتاه بسیار خنده دار و…

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما…

داستان عشق و عاشق + 5 داستان زیبا با موضوع عشق

داستان کوتاه عشق مادری + 6 داستان زیبا در مورد مهر و محبت…

قصه شب کودک | 7 داستان و قصه شب برای کودکان در هر رده سنی

4 داستان کوتاه زیبا و آموزنده + 2 داستان تاثیرگذار و خواندنی

داستان عشق استاد شهریار و مجرد ماندن وی (آمدی جانم به قربانت…

داستان کودکانه آرش کمانگیر با زبان ساده برای کودکان

داستان کوتاه زمانی که عزرائیل خندید، گریه کرد و ترسید

مطالب جدید

برای یک تعطیلات رویایی کدام اسکیپ روم تهران را انتخاب می‌کنید؟

چگونه می توانیم گوشت قرمز را از رژیم غذایی خود حذف کنیم؟


رشد مو با روغن سیر؛ روش تهیه روغن سیر

مرکز خرید آنتالیوم پریمیوم آنتالیا را بشناسید


طرز تهیه Fish And Chips فیش اند چیپس خوشمزه

آموزش طرز تهیه مربای گلابی + نکاتی برای خوشمزه تر شدن مربا

شربت جلاب | آمزوش طرز تهیه شربت جلاب برای فصل تابستان

10 غذای مجلسی ایرانی برای ناهار و شام مهمانی ها داستان بلند عاشقانه شاد

اطلاعاتی در مورد گالوانیک صورت (هیدوردرمی پوست) و فواید آن برای پوست

مصرف خاکشیر در دوران بارداری + فواید و مضرات مصرف خاکشیر زن باردار

ریمیکس شاد • شعر و متن • دانلود فیلم جدید • دانلود فیلم هندی • دانلود فیلم • دانلود سریال یاغی • قصر فرش • تور استانبول • دانلود فیلم • محصولات آرتان طب • دانلود فیلم رایگان  • دانلود آهنگ جدید • دانلود آهنگ قدیمی • خرید بک لینک

داستان بلند عاشقانه شاد
داستان بلند عاشقانه شاد
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *