داستانهای قدیمی برای کودکان
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم خورشید که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی غر میزد. همه او را به اسم «خورشید غرغرو» میشناختند. از بس که شوهرش را اذیت میکرد و غر میزد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن او خلاص شود.
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به خورشید گفت:: «پاشو بریم بگردیم» و خورشید را برد تو بیابان و بدون آنکه خورشید بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت:: «بیا بنشین» تا خورشید پاگذاشت روی فرش، افتاد توی چاه و شوهرش از شر خورشید غرغرو خلاص شد.
دو سه روز بعد شوهرخورشید رفت سر چاه که ببیند خورشید زنده است یا مرده، دید ماری از تو چاه صدا میزند: «منو از غرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم» شوهر خورشید سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت:: «من پول ندارم که بهت بدم، میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن.»
مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمیکرد به او دست بزند تا اینکه شوهر خورشید غرغرو آمد وگفت: «من هزار سکه طلا میگیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت:: «ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو» مار بازشد وبه شوهر خورشید گفت:: «دیگه کاری به کار من نداشته باشی» و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند «هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره» هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند: «چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد» به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر خورشید غرغرو گفتند: «بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرخورشید با عجله آمد پیش مار، مار گفت:: «مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی؟» شوهر خورشید گفت:: «چرا» مارگفت: «خوب پس چرا اومدی اینجا؟» گفت:: «اومدم بهت بگم خورشید غرغرو داره میاد اینجا!» مار تا اسم خورشید غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت.
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند: «مرد! توی این کارچه سری است که تا گفتی خورشید غرغرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت؟» گفت:: «زنی داشتم به اسم خورشید از بس که بداخلاق بود و غر میزد مردم همه بهش میگفتن خورشید غرغرو. این زن منو خیلی اذیت میکرد تا اینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست غرزدن خورشید به تنگ اومده بود، روزی رفتم که ببینم خورشید زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا میزنه منو از دست غر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت: پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد، ولی تا گفتم خورشید غرغرو داره میاد از ترس غرزدن خورشید واشد و رفت.»
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار که دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد تا اینکه مرگ پدر میرسد پدر میگوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا میروم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو میدهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی میگذراند که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند. پسر در بهت و حیرت فرو میرود و به یاد نصیحتهای پدر میافتد و پشیمان میشود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست میکند و روانهی صحرا میشود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند و میآید از خانه بیرون و راهی بیابان میشود تا میرسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را میگذارد و کفش خود را در میآورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه میافتد با شکم گرسنه تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و آنها با او تعارف خشکی میکنند و میگویند بفرمایید و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع میکنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو میدهیم دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا هم نمیماند.
چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت: حلق آویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود تکان میدهد یک وقت یک کیسهای از سقف میافتد پایین. وقتی پسر میآید نگاه میکند میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد میآید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و از او معذرت میخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا میگویند عجب نیست درست میگویی، ممکن است.
پسر میگوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
فکر کنم برای شنیدن این شکل قصه هاست که این نسل جدید به هیچ صراطی مستقیم نیستن.
اینها رو از کجا آوردی خدا وکیلی؟
عالیییی
داستان صوتی رو دخترم دوست نداشت ولی بیشتر از همه
میراث سه برادر رو دوست داشت منم از این داستا خوشم امد
خیلی عالی است من دوست داشتم
قصه ی عالی بود
با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.
https://setare.com/files/fa/news/1399/2/1/356436_231.mp3
https://setare.com/files/fa/news/1399/2/1/356438_108.mp3
اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور
تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی
قصه قدیمی ویژه ی کودکان
در یکی از روزها یک کشتی به جزیره ای سرسبز و زیبا رسید. مسافران وقتی که خشکی را دیدند، خیلی خوشحال شدند و فریاد شادی سر دادند. ناخدا مرد باتجربه ای بود، مسافران را راهنمایی کرد و گفت: گوش کنید! ما راه طولانی ای در پیش داریم! به اندازه ای که لازم است در این جزیره می مانیم و بیش از آن آنجا نمی مانیم. در حالی که در گردش هستید خوب به صدای من گوش بدهید تا زمانی که وقت آن بود راه بیفتیم. حواستان هم باشد که خیلی دور نشوید.
داستانهای قدیمی برای کودکان
چهار برادر همراه دیگر مسافران در جزیره پیاده شدند.
یکی از برادرها رفتار عاقلانه ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد و یک مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و سپس به کشتی بازگشت به همین دلیل او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
یکی دیگر از برادرها مشغول گردش در جزیره شد. به بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه ی درخت های جزیره خورد و سپس با عجله به کشتی برگشت. بنابراین او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر دیگر به سختی از کوه بالا رفت و به دشت رفت. وسوسه شد و تا جایی که می شد، گل ها و گیاهانی که توی دشت سبز شده بودند را چید. و بعد نفس نفس زنان خودش را به کشتی رساند، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود و مجبور شد به انبار تاریک برود. گل ها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و در انبار بو گرفتند.
برادر چهارم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره برای خودش باشد، اما زمانی که کشتی را افتاد خیلی زود پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
قصه ی جزیره ی سرسبز و خرم
روزی روزگاری در یک مزرعه ای مرغی با پرهای قرمز زندگی می کرد که به خاطر رنگ پرهاش همه او را پر قرمزی صدا می کردند.
یک روز پر قرمزی در مزرعه گشت و گذار می کرد و در حال دانه خوردن بود که روباهی را دید، وقتی روباه او را دید، آب از دهانش سرازیر شد. روباه خیلی سریع به خانه رفت و به همسرش گفت: قابلمه را پر از آب کند و آن را روی گاز قرار بدهد تا ناهار را برای او بیاورد، آقا روباه سریع به مزرعه برگشت.
زمانی که پرقرمزی اصلا حواسش نبود و قبل از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. سپس با خوشحالی به سمت خانه راه افتاد.
کبوتر که دوست پرقرمزی بود، همه ی داستان را تماشا کرد و برای نجات آن خیلی سریع یک نقشه کشید.
کبوتر سر راه روباه نشست و وانمود کرد که بالش شکسته است. روباه تا کبوتر را دید خیلی خوشحال شد و با خودش گفت که امروز ناهار مفصلی می خوریم.
سپس گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت.
پرقرمزی زمانی که دید، روباه حواسش به کبوتر است از داخل گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر زمانی که دید دوستش به اندازه ی کافی دور شده است، پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه آب جوش روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی داخل آب افتاد و آب جوش ها روی سرو صورت و بدن روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.
قصه ی قدیمی کودکانه مرغ پر قرمزی
داستانهای قدیمی برای کودکان
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی از روزا، توی لونه ی خرگوش ها سر و صدایی بود، خانم خرگوشه و آقا خرگوشه با 2 تا بچه ی سفید و تپلی خوشگلی که داشتند، نشسته بودند و حرف می زدند.
آقا خرگوشه و خانم خرگوشه به بچه هاشون می گفتند که شما دیگه بزرگ شدید باید خودتون برید دنبال لونه درست کردن و برای خودتون زندگی کنید.
مامان خرگوشه گفت: خب بچه های عزیزم شما دیگه بزرگ شدید و لونه ی ما خیلی کوچیکه، شماها باید برید برای خودتون لونه های جداگانه بسازید.
دیگه خودتون باید برای خودتون غذا تهیه کنید و زندگی کنید. یکی از بچه ها گفت : بله مادرجون شما درست می گید ما دیگه بزرگ شدیم. همه کار بلد شدیم یاد گرفتیم که دنبال غذا بریم، یاد گرفتیم که به جاهای خطرناک نریم، یاد گرفتیم که دوست های خوب داشته باشیم؛ دیگه دیگه … یاد گرفتیم که به همه کمک کنیم و با حیوونای دیگه مهربون باشیم. یاد گرفتیم که چطوری از خودمون مواظبت کنیم که حیوونای وحشی ما را نگیرن و بخورن.
فقط هنوز یه چیزی رو یاد نگرفتیم؛ اونم لونه ساختنه. لونه ساختن را یاد نگرفتیم.
مادرشون گفت: بجه های عزیزم لونه ساختن کاری نداره که اونم پدرتون بهتون یاد می ده.
پدرشون گفت : بله عزیزان من، لونه ای که برای ما خرگوشا خوب و مناسبه باید نه زیاد کوچیک باشه نه زیاد بزرگ. در لونه ی ما نباید خیلی بزرگ باشه تا روباه که دشمن ما خرگوش هاست نتونه وارد لونه بشه.
بچه خرگوش گفت : بله فهمیدم پدرجون، من در لونه ام را طوری می سازم که فقط خودم بتونم به راحتی وارد آن بشم و بیرون بیام. در لونمو اندازه خودم درست می کنم نه بیشتر که روباهه نتونه بیاد داخل لونم.
بچه خرگوش دیگر هم گفت: منم حرفای شما را شنیدم و فهمیدم که چه لونه ای برای خودم بسازم.
پدرشون گفت : آفرین به بچه های باهوش و زرنگم.
بچه خرگوشای خوب و حرف شنو به حرفای پدر و مادرشون خوب گوش کردند تا بدونند چطوری و چه لونه ای را برای خودشون بسازند. آن ها می دونستند که اگه به دقت به حرف پدر و مادرشون خوب گوش ندند. ممکنه شکار روباه بشند.
بعد همون روز بچه ها با پدر و مادرشون خداحافظی کردند و هر کدام رفتند برای خودشون لونه ای قشنگ بسازند و زندگی جدیدشون را شروع کنند.
قصه ی لانه ی خرگوش ها
در زمان های قدیم، پادشاهی در شهر بابِل زندگی می کرد که خیلی زورگو بود. او دستور داده بود که هیچکدام از مردم شهر بابل نخندند. اگر کسی از مردم شهر بابل می خندید، او را به سخت ترین مجازات تنبیه می کرد.
مردم شهر بابل، آنقدر نخندیده بودند که حتی خندیدن و صدای خنده از یادشان رفته بود. سرزمین بابل به خاطر غم و غصه ی مردم، تبدیل به یک شوره زار شده بودید. حتی دیگر هیچ زمینی محصول نمی داد.
دیگر هیچ شکوفه ای روی درخت ها نمی رویید و این ها همه به دلیل غمی بود که در سینه ی مردم وجود داشت. اما یک روز در یکی از میدان های شهر، پیرمردی زمین خورد و پسر بچه ای خندید. ناگهان همه ی مردم به آن پسر بچه نگاه کردند و همگی از ترس متفرق شدند.
آن پسربچه که تازه متوجه کار خودش شده بود، خیلی سریع خنده ی خود را کنترل کرد و به سمت خانه دوید. پسربچه، تمام شب را با ترس گذروند.
او تمام شب، به این فکر بود که مبادا کسی به پادشاه خبر بدهد و پادشاه او را به خاطر خندیدنش مجازات کند؟
او آنقدر به این چیزها فکر کرد که خوابید، اما فردای آن روز تصمیم گرفت که به نزد پادشاه برود و با او صحبت کند و ماجرای خنده داری را که دیده بود را تعریف کند و خیال خود را راحت کند. او به قصر رفت و تقاضای دیدار پادشاه را کرد.
پادشاه با بداخلاقی بسیار کودک را پذیرفت. پسر بچه زمانی که به نزد پادشاه رفت به او سلام کرد و از او درخواست کرد که چند دقیقه ای را به حرف هایش گوش بدهد.
پادشاه هم که از معصومیت پسر بچه لذت برده بود، از او خواست که راحت باشد و حرفش را بزند. کودک برای پادشاه داستان زمین خوردن پیرمرد را تعریف کرد. زمانی که کودک لحظه ی زمین خوردن پیرمرد را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه خنده ای بر لبانش نشست و بعد از چند لحظه دیگر نتوانست خنده ی خود را کنترل کند و قهقهه زد.
خنده ی پادشاه سبب شد که همه ی اهالی قصر نیز قهقهه بزنند. وقتی این خبر به گوش مردم شهر رسید و مردم شهر داستان پسربچه ای که دل پادشاه را شاد کرده است، را شنیده اند، آفتاب به شهر بابل تابید و تمامی زمین ها دوباره از نو محصول دادند و درخت ها پر از میوه شدند. بچه های عزیز، دوای هر دردی خندیدن است و باعث موفقیت و شادمانی می شوند.
پادشاه زورگو از قصه های قدیمی کودکانه
گردآوری: بخش کودکان بیتوته
لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀مشاهده
درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !
دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟
10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن
تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه
چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!
سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی
بلیط هواپیما مشهد با ارزان ترین قیمت ◀تیکبان
هتل های لاکچری و ارزان با آفرهای تابستانه رزرو کن!
تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری
طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر
به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!
تنها روش اثبات شده برای نوشیدن آب سالم !
با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن
ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !
اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!
1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان
چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار
تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون
دوست داری مهاجرت کنی ولی نمیدونی چجوری؟! مشاهده راهکار
دنبال لپ تاپ استوک میگردی؟با 2میلیون تخفیف بخر
ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟
چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟
30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو
بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!
5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!
16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!
قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !
یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران
سفارش تبلیغات بنری آنلاین ( محل قرار گیری بنر ها + تعرفه)
کالا ها و خدمات منتخب
//
Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022
داستانهای قدیمی برای کودکان
وبلاگ کتاب هدهد با نوشتههایی کاربردی برای خانوادهها و معلمان
همه حقوق سایت کتابک برای پدیدآورندگان آن محفوظ و باز نشر نوشته ها و تصویرها با آوردن منبع آزاد است.
Copyright 2008 – 2019
مجله آریا
در این بخش سایت اریا مگ مجموعه ای از زیباترین قصه های شب کودکانه قدیمی زیبا با داستان های بلند و کوتاه را ارائه کرده ایم.
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار که دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد تا اینکه مرگ پدر میرسد پدر میگوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا میروم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو میدهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی میگذراند که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند. پسر در بهت و حیرت فرو میرود و به یاد نصیحتهای پدر میافتد و پشیمان میشود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست میکند و روانهی صحرا میشود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند و میآید از خانه بیرون و راهی بیابان میشود تا میرسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را میگذارد و کفش خود را در میآورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه میافتد با شکم گرسنه تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و آنها با او تعارف خشکی میکنند و میگویند بفرمایید و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع میکنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو میدهیم دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا هم نمیماند.
چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت: حلق آویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود تکان میدهد یک وقت یک کیسهای از سقف میافتد پایین. وقتی پسر میآید نگاه میکند میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد میآید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و از او معذرت میخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا میگویند عجب نیست درست میگویی، ممکن است.
پسر میگوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
داستانهای قدیمی برای کودکان
در زمان های قدیم، پادشاهی در شهر بابِل زندگی می کرد که خیلی زورگو بود. او دستور داده بود که هیچکدام از مردم شهر بابل نخندند. اگر کسی از مردم شهر بابل می خندید، او را به سخت ترین مجازات تنبیه می کرد.
مردم شهر بابل، آنقدر نخندیده بودند که حتی خندیدن و صدای خنده از یادشان رفته بود. سرزمین بابل به خاطر غم و غصه ی مردم، تبدیل به یک شوره زار شده بودید. حتی دیگر هیچ زمینی محصول نمی داد.
دیگر هیچ شکوفه ای روی درخت ها نمی رویید و این ها همه به دلیل غمی بود که در سینه ی مردم وجود داشت. اما یک روز در یکی از میدان های شهر، پیرمردی زمین خورد و پسر بچه ای خندید. ناگهان همه ی مردم به آن پسر بچه نگاه کردند و همگی از ترس متفرق شدند.
آن پسربچه که تازه متوجه کار خودش شده بود، خیلی سریع خنده ی خود را کنترل کرد و به سمت خانه دوید. پسربچه، تمام شب را با ترس گذروند.
او تمام شب، به این فکر بود که مبادا کسی به پادشاه خبر بدهد و پادشاه او را به خاطر خندیدنش مجازات کند؟
او آنقدر به این چیزها فکر کرد که خوابید، اما فردای آن روز تصمیم گرفت که به نزد پادشاه برود و با او صحبت کند و ماجرای خنده داری را که دیده بود را تعریف کند و خیال خود را راحت کند. او به قصر رفت و تقاضای دیدار پادشاه را کرد.
پادشاه با بداخلاقی بسیار کودک را پذیرفت. پسر بچه زمانی که به نزد پادشاه رفت به او سلام کرد و از او درخواست کرد که چند دقیقه ای را به حرف هایش گوش بدهد.
پادشاه هم که از معصومیت پسر بچه لذت برده بود، از او خواست که راحت باشد و حرفش را بزند. کودک برای پادشاه داستان زمین خوردن پیرمرد را تعریف کرد. زمانی که کودک لحظه ی زمین خوردن پیرمرد را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه خنده ای بر لبانش نشست و بعد از چند لحظه دیگر نتوانست خنده ی خود را کنترل کند و قهقهه زد.
خنده ی پادشاه سبب شد که همه ی اهالی قصر نیز قهقهه بزنند. وقتی این خبر به گوش مردم شهر رسید و مردم شهر داستان پسربچه ای که دل پادشاه را شاد کرده است، را شنیده اند، آفتاب به شهر بابل تابید و تمامی زمین ها دوباره از نو محصول دادند و درخت ها پر از میوه شدند. بچه های عزیز، دوای هر دردی خندیدن است و باعث موفقیت و شادمانی می شوند.
در یکی از روزها یک کشتی به جزیره ای سرسبز و زیبا رسید. مسافران وقتی که خشکی را دیدند، خیلی خوشحال شدند و فریاد شادی سر دادند. ناخدا مرد باتجربه ای بود، مسافران را راهنمایی کرد و گفت: گوش کنید! ما راه طولانی ای در پیش داریم! به اندازه ای که لازم است در این جزیره می مانیم و بیش از آن آنجا نمی مانیم. در حالی که در گردش هستید خوب به صدای من گوش بدهید تا زمانی که وقت آن بود راه بیفتیم. حواستان هم باشد که خیلی دور نشوید.
چهار برادر همراه دیگر مسافران در جزیره پیاده شدند.
یکی از برادرها رفتار عاقلانه ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد و یک مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و سپس به کشتی بازگشت به همین دلیل او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
یکی دیگر از برادرها مشغول گردش در جزیره شد. به بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه ی درخت های جزیره خورد و سپس با عجله به کشتی برگشت. بنابراین او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر دیگر به سختی از کوه بالا رفت و به دشت رفت. وسوسه شد و تا جایی که می شد، گل ها و گیاهانی که توی دشت سبز شده بودند را چید. و بعد نفس نفس زنان خودش را به کشتی رساند، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود و مجبور شد به انبار تاریک برود. گل ها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و در انبار بو گرفتند.
برادر چهارم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره برای خودش باشد، اما زمانی که کشتی را افتاد خیلی زود پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
به نام خدا
درباره آدمهای خسيس قصهها و روایات و افسانههای زیادی گفتهاند و نوشتهاند، اما افسانه پنبهفروش خسیس و طمعکار جالبتر از همه است.
میگویند، در روزگاران قدیم مردی یک دکان پنبهفروشی داشت. هر کس که به او برای خرید پنبه مراجعه میکرد، او مقداری آب به پنبه میزد تا خیس و سنگین شود. آنوقت پنبه را میکشید و با قیمت گرانتر به مشتری میفروخت. مرد پنبهفروش از این راه مالومنال زیادی به هم زده بود و برای خودش دمودستگاهی درست کرده بود و از پولی که از این راه به دست میآورد، گاو و گوسفند مشتریهای خود را میخرید و بر ثروت خود میافزود.
روزی پیرمرد ریشسفیدی که برای خرید پنبه به نزد او آمده بود متوجه شد که پنبهفروش مقداری آب به پنبهها زده تا سنگین شود و از این راه سود بیشتری ببرد.
پیرمرد که دنیادیده بود، آهسته به پنبهفروش گفت:
– خداوند ترا آفریده است تا به راه راست بروی و از کسب حلال درآمد داشته باشی. یادت باشد که هر کس در این دنیا عمل خیر و شرّی انجام دهد در آن دنیا سزایش را میبیند. آیا سزاوار است مردمی که با این همه زحمت پول به دست میآورند تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری؟ مطمئن باش که از عذاب الهی نمیتوانی درامان باشی.
مرد پنبهفروش که خیلی خسیس و طمعکار بود، حرف پیرمرد ریشسفید را ندیده گرفت و به کار خود ادامه داد.
او با اینهمه پولی که به دست میآورد، آنچنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمیکرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ میکرد و پولهای به دست آورده را پنهان میکرد و از دیدن آن لذت میبرد.
بچههای پنبهفروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبهفروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبهفروش در خانهاش نشسته بود و داشت پولهای خود را زیرورو میکرد و از آن لذت میبرد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پولهایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.
چشمش به مرد همسایهشان افتاد که درنهایت فقر و تنگدستی زندگی میکرد. مرد همسایه پسازاینکه به پنبهفروش سلام کرد گفت:
– من بچهام مریض شده، میخواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الآن پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.
مرد پنبهفروش که بویی از انسانیت نبرده بود گفت:
– خودت میدانی که من آهی در بساط ندارم. اگر داشتم به تو کمک میکردم.
همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت:
– ای مرد، میدانی که خداوند مردم خیراندیش و مهربان را دوست دارد و به آنها کمک میکند. تو با اینهمه پولی که داری بازهم دم از نداری میزنی. خداوند اینهمه ثروت را به تو داده که امتحانت کند. مطمئن باش همینطور که این ثروت را پیدا کردهای خداوند میتواند آن را از دستت بگیرد.
وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبهفروش که حرفهای آنها را شنیده بود به شوهرش گفت:
– آخر تو اینهمه پول و مالومنال را برای چه میخواهی. نه خودت میخوری، نه خرج من و بچههایت میکنی و نه به دیگران کمک میکنی. پس وجود تو به چه دردی در این دنیا میخورد.
مرد پنبهفروش به حرفهای زنش اهمیتی نداد و در فکر فرورفت که پنبههایی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گرانتر بفروشد.
داستانهای قدیمی برای کودکان
شب که شد وقتی مرد پنبهفروش خوابید و خانه در سکوت فرورفت، در خواب دید که یک نفر به در خانه آمده و او را صدا میزند.
پنبهفروش در را باز کرد و شاگرد بقال سر گذر را مقابل خود دید. پرسید:
– چی شده؟
شاگرد بقال گفت:
– چه نشستی که انبار پنبههایت آتش گرفته.
پنبهفروش از شنیدن این حرف بیحال به زمین افتاد. ناگهان احساس کرد تمام مشتریها به دورش جمع شدهاند و او را روی دوش گرفتهاند و با خود میبرند.
پنبهفروش پرسید: مرا به کجا میبرید؟
مشتریها گفتند تو را میبریم تا در آتش پنبهها بیندازیم.
پنبهفروش گفت:
– مگر من چه بدی به شما کردهام؟
مشتریها گفتند:
– سزای مرد خسیس و طمّاع و کلاهبرداری مثل تو آتش جهنم است و باید سزای اعمالت را بینی.
آنگاه او را جلوی در انبار پنبهها، به میان آتش انداختند.
مرد پنبهفروش وقتی هراسان از خواب پرید، تمام بدنش از ترس و وحشت خیس عرق شده بود. صبح که شد بلافاصله به نزد مرد عالم و دنیادیدهای که در آن شهر زندگی میکرد رفت و ماجرای خواب دیدن خود را برای او تعریف کرد.
مرد عالم به او گفت:
– وجدان تو بیدار شده است. این سزای اعمالی است که تو در این دنیا انجام میدهی. اگر میخواهی از آتش جهنم که صدها بار از آتش پنبه سوزان تر و بیشتر است نجات یابی، به مردم کمک کن و سعی کن از خودت نام نیک و درخشانی برجای بگذاری.
وقتی پنبهفروش از نزد مرد عالم بازگشت از اعمال گذشته خود پشیمان شد و تصمیم گرفت تا به مردم محبت کند. دیگر پنبهها را با آب قاطی نکرد و آنها را به قیمت مناسب به مشتریان خود داد و از فقرا و کسانی که تنگدست بودند دلجوئی نمود.
زن و بچهاش که عمری در ناراحتی به سر برده بودند، از دست و دلبازی پنبهفروش حیرت کرده بودند، درحالیکه نمیدانستند او جهنم را در خواب دیده و از ترس عذاب الهی به راه راست هدایت شده است.
ازآنپس پنبهفروش مورد اعتماد همه قرار گرفت و مردم او را دوست داشتند. پنبهفروش وقتی دید که مردم او را به خاطر اعمال نیک و خداپسندانهاش اینهمه دوست دارند پشیمان شد که چرا از اول، راه راست نرفته است.
«پایان»
پست قبلی
دلایل ایجاد کک و مک و روش های درمان این مشکل پوستی
پست بعدی
“ادویه پاپریکا” چیست و چه خواصی دارد؟
طالع بینی ازدواج ماه ها با همدیگر برای ازدواج عاشقانه و یا پیوند زناشویی
داستان آموزنده |داستان های جالب و کوتاه با موضوعات عالی
طالع بینی سال ها با حیوانات (علایق و خصوصیات متولدین هر سال)
میزان عشق متولدین هر ماه و به چه میزانی عاشق می شوند
جوک بابابزرگی بی مزه ولی خنده دار (خیلی سرد و نشنیدنی!)
اسم دخترانه شیک و خاص | بهترین اسامی دختر | نام های دخترانه زیبا
مطالب جدید سایت
استوری عاشقانه طولانی برای عشقم با عکس عاشقی کپشن
دلنوشته روز پزشک و متن های ادبی روز پزشک گرامی باد
شعر تبریک روز پزشک و گلچین اشعار احساسی برای دکتر عزیز و گرامی
متن انگیزشی پرقدرت (ویژه موفقیت) با جملات انگیزه دهنده ناب و پر انرژی
اطلاعات در مورد ویتامین C و تمام فواید آن برای سلامت بدن
تمام فواید بی نظیر زنجبیل و خواص عالی آن برای لاغری و پوست
رفع منافذ باز پوست با استفاده از روش های خانگی و مواد طبیعی بدون ضرر
جملات و اشعار مغرورانه شهریور ماهی با عکس نوشته
متن تبریک روز کارمند با عکس نوشته های ویژه تبریک روز 4 شهریور
متن روز پزشک با جملات تبریک روز پزشک 1 شهریور و عکس پروفایل روز دکتر
متن زیبای شهریور ماهی و جملات زیبای تبریک تولد ماه شهریور
جملات کمیاب انگلیسی عاشقانه و عکس نوشته های رمانتیک خارجی
عکس پروفایل جوکر با جملات سنگین غرور آمیز و مفهومی
دکلمه و شعر برای عزیز از دست رفته و اشعار سوزناک مرگ آشنایان
متن عاشقانه خفن بلند احساسی با عکس پروفایل دوست داشتن و عاشقی
غذاهای خوشمزه و معروف ارمنستان برای گردشگران این کشور
ویتامین A چیست، چه خواصی دارد و کدام مواد غذایی دارای این ویتامین…
متن ویژه تبریک روز عکاس 28 مرداد با عکس نوشته های تبریک روز عکاسی
متن در مورد شب بیداری و عکس نوشته در مورد شب و تنهایی عاشقانه
متن در مورد آدم های دوست داشتنی زندگی با عکس نوشته مفهومی
بچه های خوب و عزیزم در این بخش نمناک می خواهم داستان را برای شما دلبندان تعریف کنم که خیلی زیبا و شنیدنی است، عزیزانم این قصه هم مانند دیگر داستان ها آموزنده است و باید درس بزرگی از آن یاد بگیرید.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک ده زیبا پیرمرد کشاورزی زندگی می کرد که بسیار مهربان بود، او به همه افراد فقیر کمک می کرد و با ایمان و خیلی خوش اخلاق بود، همه مردم ده به خاطر دست خیر این مرد کشاورز به او عمو خیرخواه می گفتند.
عمو خیرخواه هر روز تا غروب بر سر زمین کار می کرد و هر چیزی که به دست می آورد را بین فقرا پخش می کرد. یکی از همین روزها که عمو خیرخواه تا عصر روی زمین کار کرده و خیلی خسته بود و همه پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت، حیدر را دید.
بچه های خوبم حیدر مرد فقیری بود اما همیشه روی زمین های مردم کار می کرد ولی درآمد خیلی کمی داشت و حقوقی که می گرفت خرج زندگیش را نمی داد و او به زحمت می توانست با حقوقش مواد غذایی تهیه کند و شکم بچه هایش را سیر نماید.
عمو خیرخواه با دیدن حیدراحوالش را جویا شد و حالش را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه، چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم. بچه هایم گرسنه اند. پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»
داستانهای قدیمی برای کودکان
عمو خیرخواه با شنیدن حرف حیدرخجالت زده شد زیرا دیگر پولی برایش باقی نمانده بود که به او کمک کند. او با خود گفت خدایا کاش می توانستم به حیدر کمک کنم تا راحتتر زندگی کند. در این هنگام مخلی روی دست عمو خیرخواه نشست.
عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. ملخ از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر و بدنش زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید. عموخیرخواه بعد از دیدن ملخ در فکر فرو رفت و با خود گفت:« خدایا ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم»
عمو خیرخواه در فکر خودش بود که حیدر پرسید :«عموخیرخواه، چی توی دستت داری؟»
عموخیرخواه ملخ را به حیدر داد.
حیدر به ملخ نگاه کرد و یک دفعه ملخ به مجسمه ای از طلا تبدیل شد.
عموخیرخواه و حیدر خیلی تعجب کردند و حیدر فکر کرد که خواب می بیند پس چند بار مجسمه را لمس کرد و وقتی مطمئن شد که خواب نیست، با شادی گفت:عمو خیرخواه ! معجزه ! ملخ به مجسمه تبدیل شده!
عمو خیرخواه که مردی با ایمان بود و می دانست که همه چیز برای خدا امکان پذیر است، فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
حیدر مجسمه را به شهر برد و فروخت و پول زیادی گرفت. حیدر که زحمت کش و پر تلاش بود، با این پول زمین و گاو و گوسفند خرید و کار کرد و ثروتمند شد.
سالیان سال از این ماجرا گذشت تا روزی حیدر به فکر افتاد که ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.
او به شهر رفت و با پرداخت پول زیاد مجسمه را خرید و نزد عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.
همین که عمو خیرخواه به مجسمه نگاه کرد، ناگهان مجسمه به ملخی تبدیل شد و جان گرفت و پرید و از آنها دور شد.
حیدر متعجب به ملخ در حال پرواز نگاه کرد و زبانش بند آمده بود. عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان، در آن روزها که احتیاج به کمک داشتی و فقیر بودی، خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی، ملخ هم به آغوش طبیعت باز می گردد تا به زندگیش ادامه دهد.»
حیدر در حالی که اشک می ریخت، سجده کرد و خدا را بابت معجزه زندگیش و تمام نعمت ها و لطفی که به او داشته، شکر کرد.
یکی از درس های بزرگی که این قصه به ما یاد داد این است که هیچ وقت و در بدترین لحظات نباید از لطف خدا نا امید شویم. بچه های خوبم امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید.
22 مرداد 1398
قصه های کودکانه
6 دیدگاه
85,906 بازدید
پنبهفروش خسیس
به نام خدا
داستانهای قدیمی برای کودکان
درباره آدمهای خسيس قصهها و روایات و افسانههای زیادی گفتهاند و نوشتهاند، اما افسانه پنبهفروش خسیس و طمعکار جالبتر از همه است.
میگویند، در روزگاران قدیم مردی یک دکان پنبهفروشی داشت. هر کس که به او برای خرید پنبه مراجعه میکرد، او مقداری آب به پنبه میزد تا خیس و سنگین شود. آنوقت پنبه را میکشید و با قیمت گرانتر به مشتری میفروخت. مرد پنبهفروش از این راه مالومنال زیادی به هم زده بود و برای خودش دمودستگاهی درست کرده بود و از پولی که از این راه به دست میآورد، گاو و گوسفند مشتریهای خود را میخرید و بر ثروت خود میافزود.
روزی پیرمرد ریشسفیدی که برای خرید پنبه به نزد او آمده بود متوجه شد که پنبهفروش مقداری آب به پنبهها زده تا سنگین شود و از این راه سود بیشتری ببرد.
پیرمرد که دنیادیده بود، آهسته به پنبهفروش گفت:
– خداوند ترا آفریده است تا به راه راست بروی و از کسب حلال درآمد داشته باشی. یادت باشد که هر کس در این دنیا عمل خیر و شرّی انجام دهد در آن دنیا سزایش را میبیند. آیا سزاوار است مردمی که با این همه زحمت پول به دست میآورند تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری؟ مطمئن باش که از عذاب الهی نمیتوانی درامان باشی.
مرد پنبهفروش که خیلی خسیس و طمعکار بود، حرف پیرمرد ریشسفید را ندیده گرفت و به کار خود ادامه داد.
او با اینهمه پولی که به دست میآورد، آنچنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمیکرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ میکرد و پولهای به دست آورده را پنهان میکرد و از دیدن آن لذت میبرد.
بچههای پنبهفروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبهفروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبهفروش در خانهاش نشسته بود و داشت پولهای خود را زیرورو میکرد و از آن لذت میبرد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پولهایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.
چشمش به مرد همسایهشان افتاد که درنهایت فقر و تنگدستی زندگی میکرد. مرد همسایه پسازاینکه به پنبهفروش سلام کرد گفت:
– من بچهام مریض شده، میخواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الآن پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.
مرد پنبهفروش که بویی از انسانیت نبرده بود گفت:
– خودت میدانی که من آهی در بساط ندارم. اگر داشتم به تو کمک میکردم.
همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت:
– ای مرد، میدانی که خداوند مردم خیراندیش و مهربان را دوست دارد و به آنها کمک میکند. تو با اینهمه پولی که داری بازهم دم از نداری میزنی. خداوند اینهمه ثروت را به تو داده که امتحانت کند. مطمئن باش همینطور که این ثروت را پیدا کردهای خداوند میتواند آن را از دستت بگیرد.
وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبهفروش که حرفهای آنها را شنیده بود به شوهرش گفت:
– آخر تو اینهمه پول و مالومنال را برای چه میخواهی. نه خودت میخوری، نه خرج من و بچههایت میکنی و نه به دیگران کمک میکنی. پس وجود تو به چه دردی در این دنیا میخورد.
مرد پنبهفروش به حرفهای زنش اهمیتی نداد و در فکر فرورفت که پنبههایی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گرانتر بفروشد.
شب که شد وقتی مرد پنبهفروش خوابید و خانه در سکوت فرورفت، در خواب دید که یک نفر به در خانه آمده و او را صدا میزند.
پنبهفروش در را باز کرد و شاگرد بقال سر گذر را مقابل خود دید. پرسید:
– چی شده؟
شاگرد بقال گفت:
– چه نشستی که انبار پنبههایت آتش گرفته.
پنبهفروش از شنیدن این حرف بیحال به زمین افتاد. ناگهان احساس کرد تمام مشتریها به دورش جمع شدهاند و او را روی دوش گرفتهاند و با خود میبرند.
پنبهفروش پرسید: مرا به کجا میبرید؟
مشتریها گفتند تو را میبریم تا در آتش پنبهها بیندازیم.
پنبهفروش گفت:
– مگر من چه بدی به شما کردهام؟
مشتریها گفتند:
داستانهای قدیمی برای کودکان
– سزای مرد خسیس و طمّاع و کلاهبرداری مثل تو آتش جهنم است و باید سزای اعمالت را بینی.
آنگاه او را جلوی در انبار پنبهها، به میان آتش انداختند.
مرد پنبهفروش وقتی هراسان از خواب پرید، تمام بدنش از ترس و وحشت خیس عرق شده بود. صبح که شد بلافاصله به نزد مرد عالم و دنیادیدهای که در آن شهر زندگی میکرد رفت و ماجرای خواب دیدن خود را برای او تعریف کرد.
مرد عالم به او گفت:
– وجدان تو بیدار شده است. این سزای اعمالی است که تو در این دنیا انجام میدهی. اگر میخواهی از آتش جهنم که صدها بار از آتش پنبه سوزان تر و بیشتر است نجات یابی، به مردم کمک کن و سعی کن از خودت نام نیک و درخشانی برجای بگذاری.
وقتی پنبهفروش از نزد مرد عالم بازگشت از اعمال گذشته خود پشیمان شد و تصمیم گرفت تا به مردم محبت کند. دیگر پنبهها را با آب قاطی نکرد و آنها را به قیمت مناسب به مشتریان خود داد و از فقرا و کسانی که تنگدست بودند دلجوئی نمود.
زن و بچهاش که عمری در ناراحتی به سر برده بودند، از دست و دلبازی پنبهفروش حیرت کرده بودند، درحالیکه نمیدانستند او جهنم را در خواب دیده و از ترس عذاب الهی به راه راست هدایت شده است.
ازآنپس پنبهفروش مورد اعتماد همه قرار گرفت و مردم او را دوست داشتند. پنبهفروش وقتی دید که مردم او را به خاطر اعمال نیک و خداپسندانهاش اینهمه دوست دارند پشیمان شد که چرا از اول، راه راست نرفته است.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 29 شهریور 1400 بروزرسانی شد.)
برچسب هاocr فارسی ادبیات کودکان٬ استخراجPDF انجمن تایپ فارسی او سی آر فارسی پنبه فروش تایپ فارسی تایپ کتاب قدیمی تبدیل pdf به word تبدیل پی دی اف فارسی به ورد تبدیل عکس به متن تبدیل فایل پی دی اف به ورد خسیس خلاصه داستان کودکانه داستان در حال تایپ داستان قدیمی داستان کوتاه برای نوجوانان داستان کوتاه کودکانه داستان کودکانه داستان های فارسی درست کردن کتاب قصه رمان در حال تایپ سایت تبدیل pdf به word قصه تصویری کودک-قصه های کودکانه قصه حیوانات قصه شب قصه شبانه کودکانه قصه قدیمی قصه کودکانه آموزنده قصه مصور قصه مصور کودکان قصه وقت خواب کتاب آنلاین کتاب حیوانات کتاب داستان کودکانه کتاب داستان کودکانه با نقاشی کتاب داستان کودکانه تصویری کتاب داستان کودکانه کوتاه کتاب عکس دار کتاب کودکان کتاب مصور مطالعه انلاین مطالعه داستان آنلاین
27 مرداد 1401
27 مرداد 1401
27 مرداد 1401
متشکر از دوستی که غلط املایی واژه «قرار» را گزارش دادند.
عالی خیلی قشنگه
سايتتون عاليه كلي خاطرات برام زنده شد واقعا ممنون
عااالی بود.ممنون که درقصه گفتن مابه کودکانمان کمک میکنید??
عالی بود.. سپاس از لطف تون
عالی بود مرد پنبه فروش
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری در پایین یک دشت وسیع، یک مزرعهی زیبا بود. توی این مزرعه یک…
مطالعه بیشتر
داستانهای قدیمی برای کودکان
روزی روزگاری توی دامنهی یک تپهی سر سبز، سه تا بز بلا زندگی میکردن!! یک…
مطالعه بیشتر
احتمالا شما بچههای باهوش میدونید که لاک پشتها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری در زمانهای خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری در پایین یک دره، جنگل سرسبز و زیبایی قرار داشت. درست کنار این…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک خرگوش خاکستری بامزه زندگی میکرد. خرگوش قصهی ما…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری، یک روباه زندگی میکرد که رفتار خیلی خوبی نداشت. یک لک لک در…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری، یک کفاش مهربان زندگی میکرد که خیلی خیلی فقیر بود.اون مرد صادق و…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری بر فراز یک تپه بلند، یک قلعه طلایی قرار داشت. قلعه و تمام…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری، روی تپه ای در حومهی شهر، چوبی وجود داشت. کنار چوب کلبهی سنگی…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، کلبهی کوچکی وجود داشت. در اون خانه زن و…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری، پایین دره نزدیک یک کوه، روستای کوچکی بود. در دورترین نقطهی روستا یک…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری در کنار یک جنگل زیبا، چمنزاری بزرگ و باصفا قرار داشت. داخل این…
مطالعه بیشتر
روزی روزگاری پدری بود که فقط سه پسر داشت و حتی یک دختر هم نداشت….
مطالعه بیشتر
نام کاربری یا آدرس ایمیل *
گذرواژه *
مرا به خاطر بسپار ورود
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
آدرس ایمیل *
یک لینک برای تعیین رمز عبور جدید به آدرس ایمیل شما ارسال میشود.
اطلاعات شخصی شما برای پردازش سفارش شما استفاده میشود، و پشتیبانی از تجربه شما در این وبسایت، و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی توضیح داده شده است.
عضویت
No products in the cart.
غرق شدن در دنیای قصه ها هنگام خواب، لذتی بزرگ برای کودکان است! احساس امنیتی که شبها، فرزندتان با شنیدن داستان های زیبا و آموزنده از زبان شما به دست میآورد، با هیچ احساسی قابل مقایسه نیست!
سالهای کودکی، سالهای تخیل و رویا است! قصه شب یکی از بهترین راهها برای تقویت قوه تخیل بچهها در سنین پایین است.
قصه کودکانه شاد
قصه هایی که لحنی طنزآلود دارند و فضایشان شاد و رنگین است، میتوانند لذت بردن از زندگی را به کودکان آموزش دهند. همچنین این قصه ها میتوانند ذهن فرزندتان را از استرس و شلوغیهای روز دور کرده و برای یک خواب راحت آماده کنند.
قصه کودکانه مینگ مینگ، خرس کپلو، یک داستان کودکانه شاد و بامزه است که در ادامه میتوانید آن را مطالعه کنید:
داستانهای قدیمی برای کودکان
اون روز صبح که مینگ مینگ، خرس کپلو از خواب بیدار شد، یک موی دراز از سرش تا آسمون رفته بود!
تموم خرسهای بامزه، کلی مو روی بدنشون دارن! اما یک موی دراز که تا آسمون بره خیلی کم پیدا میشه!
مامان خرسه با تعجب به مینگ مینگ گفت:
مینگ مینگ کپلو! این موی درازت چرا رفته توی آسمون؟
مینگ مینگ دوید جلوی آیینه و تا خودش رو دید تعجب کرد! اون تا حالا همچین موی درازی ندیده بود!
خواهر مینگ مینگ، دوید و اومد! میخواست روی موی دراز مینگ مینگ یک گلدون گل بذاره! اما مینگ مینگ گفت:
عمرا اجازه بدم کسی روی سرم گل بکاره!
داداش مینگ مینگ دست کرد توی سرش و یک موی دراز دیگه پیدا کرد!! اون مو رو کشید بالا و گفت:
بیا مینگ مینگ! حالا یک جفت موی دراز داری که رفتن توی آسمون!
مهندس خفن اومد با دستگاه! میخواست که یک آنتن وصل کنه روی موی مینگ مینگ! مینگ مینگ ترسید و گفت:
من نمیخوام رو سرم آنتن بذارم. فهمیدی؟
آرایشگر اخمالو با قیچی اومد از راه و گفت:
بیا تا بچینم مو رو برات!
اما…
برای خواندن متن کامل این داستان شاد کودکانه با زبان شعر، به مجله موشیما مراجعه کنید:
www.mooshima.com/mag/
داستان کودکانه قدیمی
داستانهای کودکانه قدیمی، حس و حال بسیار خاطره انگیز با متفاوتی دارند. قطعا خواندن داستانهایی که خود شما کودکیتان را با آنها سپری کردهاید، میتواند صمیمیت بین شما و فرزندتان را دو چندان کند.
همچنین این داستان، همواره با نکات آموزنده و ارزشمند همراه هستند که میتوانند در رشد شخصیت فرزند شما نقش به سزایی ایفا کنند.
قصه کودکانه قدیمی موطلایی و سه خرس بامزه، یکی از این داستانهای شیرین است که در ادامه میتوانید آن را مطالعه کنید:
روزی روزگاری توی یک جنگل سرسبز، دشت وسیع و دل انگیزی قرار داشت. یک کلبهی ریزه میزه توی این دشت بود که مامان خرسه، بابا خرسه و بچه خرس توی این کلبه زندگی میکردن!
هر کدوم از خرسا برای خودش یک دونه تخت برای خوابیدن، یک دونه صندلی برای نشستن و یه دونه کاسه برای خوردن فرنی داشت.
یه صبح خیلی زیبا، موقع طلوع خورشید، مامان خرسه و بابا خرسه بیدار شدن و مشغول درست کردن صبحانه شدن!
بچه خرس ناز نازی از خواب بیدار شد و رفت تا از پنجره بیرون رو نگاه کنه. اون با خوشحالی از پلهها دوید پایین و فریاد زد:
مامان! بابا! نگاه کنین! بچه خرس کوچولو با دستش بیرون پنجره رو نشون داد.
باورنکردنی بود. یک عالمه پروانه رنگی داشتن توی دشت پرواز میکردن!
بچه خرس نازنازی گفت:
مامان! میتونیم لطفا بریم بیرون؟ خواهش میکنم! لطفا! این پروانهها خیلی زیادن. من تا حالا این همه پروانه تو عمرم ندیدم. میتونیم لطفا بریم! خواهش میکنم مامان!
مامان خرسه گفت:
خیلی خب عزیزم.
بابا خرسه گفت:
پس من فرنیهامون رو میریزم توی ظرف تا وقتی برمیگردیم سرد شده باشن!
بابا خرسه کاسههای پر از فرنی رو آروم روی میز گذاشت. بعد سه تا خرس قصه ما در رو با صدای بلندی بستن و کلبهی قشنگشون رو تنها گذاشتن!
توی همون نزدیکی، یک مرد نجار زندگی میکرد.
داستانهای قدیمی برای کودکان
اون یک دختر زیبا داشت. رنگ موهای این دختر طلایی و درخشان بود. برای همین مرد نجار، اسم اون رو گذاشته بود موطلایی. موطلایی دختر خیلی دوست داشتنیای بود؛ اما بیش از حد کنجکاو بود! که همین بعضی وقتا مینداختش توی دردسر!
اون روز صبح، موطلایی داشت برای پدرش یک کار انجام میداد که یک دفعه چشمش به کلبهی خرسها افتاد. اون با خودش گفت:
چه کلبهی دنج و با مزهای! یعنی کی این جا زندگی میکنه؟
موطلایی بدون این که فکر بکنه، چند بار محکم در کلبه رو زد! اما هیچکس جواب نداد! ولی موطلایی دست بردار نبود.
اون سریع به سمت پنجره دوید و شروع کرد داخل خونه رو نگاه کردن!
اون با خودش فکر کرد:
به به! اون کاسههای پر از فرنی داغ رو ببین. حیف که کسی توی خونه نیست تا از اون فرنیها بخوره و لذت ببره! من حتما باید این فرنی رو بخورم تا یه وقت این فرنی حروم نشه!
مو طلایی با همین فکر، در خونه رو باز کرد و رفت داخل!
یک شومینهی خیلی زیبا با یک آتش بزرگ توی آشپزخونه بود. یه میز بزرگ کنار آتیش بود و روی اون میز سه تا کاسه فرنی داغ و لذیذ، مرتب و منظم چیده شده بود.
یک دونه کاسهی بزرگ، دونه یک کاسهی متوسط و یک دونه کاسهی کوچک. کنار هر کاسه یک قاشق و پشت هرکدوم یک دونه صندلی چوبی گذاشته بودن!
موطلایی اول روی اون صندلی بزرگ نشست. این صندلی حسابی بزرگ بود و پاهای مو طلایی به زمین نمیرسید!. اون با عجله قاشق بزرگ رو برداشت و یک لقمهی بزرگ از فرنی که توی کاسهی بزرگ بود، چشید!
اما…
برای خواندن متن کامل این قصه کودکانه قدیمی و جذاب از طریق آدرس زیر، به مجله موشیما مراجعه کنید:
www.mooshima.com/mag/
قصه کودکانه برای خواب
بچهها هم مثل ما، نیاز دارند تا هنگام شب، ذهنشان را از شلوغیها و اضطرابهای روزمره خالی کنند و با ذهنی پر از آرامش و امنیت به خواب بروند.
خواندن قصههای کودکانه آرام با تصاویر رویایی و آرامش بخش، یکی از بهترین راهها برای انتقال حس آرامش و امنیت به کودکان است.
بیشتر ببینید: قصه کودکانه
قصه پری باغچه، یک داستان کودکانه آرام و رویاییست که میتواند انتخاب بسیار خوبی برای زمان خواب کودکان باشد.
در ادامهی مقاله میتوانید این داستان را مطالعه کنید:
السا میدونه که پشت باغچهی خونشون، اون پایین پایین، یک پری کوچولو و قشنگ زندگی میکنه!
السا اونو یک روز که حسابی حوصلهاش سر رفت بود و نمیخواست که توی خونه بمونه، پیدا کرده!
السا اون روز از پنجره، به باغچه نگاه کرده و دیده که نور خورشید از توی آسمون سر خورده و افتاده روی چمنای باغچه!
و توی باغچه، پر بوده از پروانهها و حشراتی که توی نور آفتاب میرقصیدن!
السا با خودش فکر کرد که حتما توی باغچه، خیلی بیشتر از توی خونه خوش میگذره!
برای همین سریع از اتاقش دوید بیرون! السا حتی یادش رفت که کفشهاش رو بپوشه!
االسا، چند لحظه زیر نور خورشید توی باغچه ایستاد! السا رقص پروانهها رو نگاه کرد و چمنهای خنک رو لای انگشتهای کوچیکش احساس کرد!
یه باد خنک دلپذیر میوزید و السا حس کرد که زمین داره پاهاش رو میبوسه!
گربهی السا که اسمش طلاییه، داشت روی شاخهی درخت چرت میزد! اون چشمهاش رو باز کرد و به السا نگاه کرد! السا فهمید که طلایی داره بهش لبخند میزنه!
ناگهان السا چیز عجیبی دید…
برای خواندن متن کامل این قصه کودکانه رویایی و جذاب از طریق ادرس زیر، به مجله موشیما مراجعه کنید:
www.mooshima.com/mag/
قصه کودکانه بهترین دوست من، کلاغ کوچولو، یک قصه شب زیبا با مضمون مهربانی و دوستی با حیوانات است.
از شما دعوت میکنیم که این داستان زیبا را همراه با ا مطالعه کنید:
یکی بود یکی نبود! یک دختر کوچولو به اسم ماریا بود. ماریا یه دختر خیلی شیرین بود که موهای نارنجی به هم ریخته روی سرش داشت! پوست ماریا مثل برف سفید بود و لپهاش مثل گیلاس قرمز بود! تازه ماریا روی صورتش کلی کک و مک داشت!
وقتایی که آسمون پر از ابر بود یا داشت بارون میبارید، ماریا از پنجره به بیرون خیره میشد و شروع میکرد به خیالبافی کردن!
ماریا فکر میکرد که کک و مکهای صورتش خیلی شبیه به ستارههای آسمون هستن! ماریا روی صورتش با خودکار قرمز نقاشی میکشید وکک و مکهاش رو شبیه ستارهها رنگ میکرد! ماریا توی تصورات خودش، لباس فضانوردی میپوشید و بین ستارهها پرواز میکرد!
یک روز پاییزی خیلی زیبا، ماریا با مادربزرگش به پارک رفت تا به کبوترها غذا بده.
مادربزرگ ماریا دوست داشت که همیشه به کبوترها غذا بده! و معلوم بود که کبوترها هم حسابی مادربزرگ رو دوست دارن!
ولی ماریا اصلا از کبوترها خوشش نمیومد! راستش کبوترها هم زیاد از ماریا خوششون نمیومد! هر موقع که ماریا میخواست براشون روی زمین غذا بریزه، از دست ماریا فرار میکردن و بال بال میزدن و میرفتن!
برای همین ماریا دوست داشت که نونهایی که مادربزرگ بهش داده تا بده کبوترها رو خودش بخوره! اما مادربزرگ نمیگذاشت که ماریا اونا رو بخوره و میگفت:
این نونها، غذای کبوترهاست! تو اصلا نباید اونا رو بخوری!
اون روز باز هم ماریا تلاش کرد نونها رو برای کبوترها بریزه، اما اونا قبل از این که نونها روی زمین بریزن، از دست ماریا فرار کردن!
همون لحظه، یک دونه پرنده که داشت روی زمین بالهای سیاهش رو تکون میداد، توجه ماریا رو جلب کرد. این پرنده بزرگ بود و نوک خیلی خیلی تیزی داشت! بالهای سیاهش هم حسابی قشنگ و درخشان بودن!
این پرنده خیلی تند به سمت ماریا اومد و نونی که ماریا روی زمین انداخته بود رو برداشت و خورد!
ولی مادربزرگ ماریا…
برای خواندن متن کامل این قصه کودکانه رویایی و جذاب از طریق ادرس زیر، به مجله موشیما مراجعه کنید:
www.mooshima.com/mag/
قصه کودکانه آموزنده
قصه شب، بهترین فرصت برای آموزش نکات علمی یا آموزههای اخلاقی به کودکان است. بچهها در خلال داستان توجه و تمرکز بیشتری دارند و مسائل را با لحن داستانی بهتر درک میکنند. بنابراین بهتر است برای انتخاب قصه کودکانه جدید، به نکات آموزندهی آن نیز توجه کنید.
قصه کودکانه آموزنده شیر کوچولو بگو “لطفا و متشکرم”، داستان زیباییست که تلاش میکند اصول خواهش کردن و تشکر کرد را به کودکان آموزش دهد. در ادامه میتوانید این داستان زیبا را مطالعه کنید:
میمون قهوهای همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت:
به به! چه موز آب دار و شیرینی بود.
بیشتر ببینید: قصه
سایمون، که یک توله شیر بود، از میمون پرسید:
موز چه طعمی داره؟ طعمش مثل طالبیه یا گیلاس؟
میمون قهوهای گفت:
موز شیرین و لذیذه! و بهم انرژی میده که بتونم بازی کنم و بپرم!
سایمون گفت:
بدو! یکم موز به من بده!
میمون هنوز داشت لبخند میزد اما معلوم بود که کمی ناراحت شده! میمون به سایمون گفت:
یعنی چی؟
سایمون که داشت به موزها نگاه میکرد گفت:
همین الان یه موز برای من بیار! من باید زود بفهمم موز چه طعمی داره!
میمون کوچولو که الان دیگه خیلی ناراحت بود، پرسید:
ولی سایمون! من چرا باید این کارو بکنم؟
سایمون گفت:
چون من یه شییر پر قدرتم و دارم بهت دستور میدم!
میمون کوچولو، وقتی اینو شنید ترسید و تصمیم گرفت که به حرف سایمون گوش بده! اون به سمت درخت موز پرید و چند تا دونه موز رسیده و خوشمزه کند و به سایمون گفت:
بیا سایمون! اینم چندتا موز برای تو! بخور ببین دوست داری!
سایمون که داشت پنجههاش رو میلیسید گفت:
آره خوب بود! خداحافظ!
و بعد سایمون از اون جا رفت و باقیموندهی موز رو روی زمین پرت کرد! میمون کوچولو که خیلی ناراحت شده بود! خیلی بهتر میشد اگر سایمون یکم به میمون کوچولو احترام میگذاشت و ازش قدردانی میکرد! تازه خیلی بهتر میشد اگه سایمون بهش دستور نمیداد و ازش خواهش میکرد!
برای خواندن متن کامل این قصه، به مجله موشیما مراجعه کنید:
www.mooshima.com/mag/
قصه صوتی کودکانه
قصههای صوتی که در سالهای اخیر باب شدهاند، با استفاده از چندین گوینده و لحنهای متفاوت، حس داستان را بهتر و دقیقتر به کودکان منتقل میکنند. اما باید در نظر داشته باشید که قصه کودکانه صوتی به هیچ عنوان نمیتواند جایگزین خواندن کتاب توسط شما برای فرزند دلبندتان شود.
منبع:
موشیما
داستان کوتاه, داستان کودکانه
ما در این مقاله سعی کردیم در ابتدا قصه های کودکانه را که بسیار شیرین هستند را از زبان کودکان بازگو کنیم و تلاش ما برای است که داستان ها را به صورت کاملا جذاب و شنیدنی در اختیار شما قرار دهیم
خب این بخش برای کودکان هست
اما در مقاله بخشی را اختصاص دادیم به والدین عزیز تا دید بهتری نسبت به قصه شیرین کودکانه پیدا کنند و با موارد زیر آشنا شوند :
همان طور که می دانید در دنیایی زندگی می کنیم که به کمک اینترنت با سرعت بسیار فراوانی در حال رشد و پیشرفت است به همین خاطر ابزارهایی که برای استفاده از آن ها به وجود آمده است کم کم ارتباط کودک و والدین را کمرنگ و کمرنگ تر می کند به همین خاطر گفتن قصه های کودکانه قدیمی می تواند راه خوبی برای ایجاد ارتباط و آموزش درس زندگی به کودکان است.
با این وجود دلایلی را بیان میکنیم که به شما کمک می کند اهمیت گفتن قصه های کودکانه را بهتر درک کنید و در نهایت بتوانید از آن ها برای ارتباط بهتر با کودک خود استفاده کنید.
داستانهای قدیمی برای کودکان
داستان ها می توانند روشی بسیار عالی برای یاد دادن چیزهای خوب و بد به کودک شما باشد با ان وجود نتیجه گیری که در اخر داستان ها و قصه ها وجود دارد کودک شما را با پایان خوب و بد آشنا می کند و ذهن او را به داشت اخلاق برنامه ریزی می کند.
زمانی که شما داستان هایی را برای کودک خود می خوانید در اصل احساساتی مانند، شجاعت، ترس، غصه، شادی، غرور ، اعتماد به نفس به کودک خود یاد می دهید تا در نهایت در زمان بزرگ سالی بتواند به بهترین شکل ممکن آن ها را مدیریت کند.
زمانی که شما داستان هایی را برای کودک خود بیان می کنید او هم زمان آن ها را تصویرسازی می کند که این موضوع می تواند خلاقیت کودک شما را پرورش دهد.
اگر گفتن داستان به بهترین شکل باشد می تواند موضوعی سرگرم کننده برای کودک شما باشد به همین خاطر او هر شب منتظر می ماند تا شما برای او قصه ای تعریف کنید. با این وجود شما حتی می توانید از این موضوع برای دادن پاداش به فرزند خود استفاده کنید و او را تشویق به انجام کارهای خوب کنید.
مزیت خوبی که داستان سرایی دارد این است که محدودیت زمانی و مکانی ندارد که این موضوع باعث می شود هر زمان کودک شما از چیزی خسته شد داستانی برای او تعریف کنید. گاهی ممکن است شرایطی پیش بیاید که بخواهید داستان هایی را برای کودک خود تعریف کنید . به طور مثال زمانی که بیرون رفته اید و کودک شما حوصله بازی ندارد و یا به هر دلیلی مجبور شده اید در خانه بمانید و یا حتی در هنگام مسافرت می توانید از داستان ها کمک بگیرید.
مطلب پیشنهادی : صد رمان برتر جهان
در این بخش برای شما عزیزان ۴۰ داستان رمان کودکانه را آماده کرده ایم که بسیار زیبا و جذاب می باشد و این داستان ها برای اولین بار در ایران منتشر می شودنظرتان اینجا کلیک کنید
افسانه ی مورچه و ملخ
در زمان های قدیم در مزرعه ای دور ، ملخی زندگی می کرد که تمام زندگی اش را به بطالت می گذراند. او تمام عمر خود را می رقصید و آواز می خواند و هیچ هم برایش مهم نبود که در آینده چه اتفاقی برایش می افتد.روزها گذشت و گذشت تا اینکه در یکی از روزهای سرد زمستان ، ملخ بدون غذا ماند
هر چه دنبال غذا می گشت ، چیزی پیدا نمی کرد و برای خودش هم آذوقه ای تامین نکرده بود.
گشنگی دمار از روزگارش در آورده بود و توانایی حتی یک قدم راه رفتن را هم دیگر نداشت…
متن کامل داستان
داستان طمع
در یکی از شب های سرد زمستان ، سه دزد ، به خانه ی یک پولدار رفته و تمامی اموال او را دزدیدند و سپس خود را سریعا
به جنگل رساندند تا شب را در آنجا سپری کنند و پول را بین خودشان تقسیم کنند. هنگامی که به جنگل رسیدند
روشن کردند و کنار آتش مشغول پایکوبی شدند.
پس از مدتی رقص و پایکوبی ، یکی از دزدها به دو دوست دیگر خود گفت:
که بهتر است با پولی که امشب بدست آورده ایم ، یک شام مفصل بخوریم.
متن کامل داستان
افسانه ی باد و خورشید
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. زندگی در آسمان ها ، نیز به مانند زمین در جریان بود. همه ی اهالی آسمان هر کدام به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کردند. هر کدام از اهالی آسمان برای خودشان خلقیاتی داشتند و این خلقیات باعث شده بود که به هر کدام از این اهالی لقبی داده شود. ستاره ها را همه به جوانی و نشاط می شناختند و به همین دلیل شب ها همه ی اهالی آسمان به گرد ستاره ها جمع می شدند و با آن ها بازی می کردند………… ادامه مطلب در لینک زیر
متن کامل داستان
داستان ایمان به خدا
در داستان ایمان به خدا میخوانیم که : روزی روزگاری ، در یکی از شهرهای هند ، مدرسه ای وجود داشت که شاگردان بسیاری کمی داشت. در این مدرسه یک معلم بیشتر مشغول تدریس نبود و تمامی بچه ها نیز عاشق این معلم بودند….
متن کامل داستان
داستان پسرک تنبل
در داستان پسرک تنبل میخوانیم که : روزی روزگاری در زمان های قدیم ، پسر بچه ای زندگی می کرد که بسیار تنبل بود. او همیشه کارهایش را به تاخیر می انداخت و پدر و مادرش را بسیار اذیت می کرد
پدر و مادر او بارها به او نصحیت می کردند که کارهایت را سر وقت انجام بده. یکی از عادت های بدی که پسرک داشت این بود که هیچگاه لباس رسمی نمی پوشید و هر باری که هم می خواست با پدر و مادرش بیرون برود …
متن کامل داستان
داستان پادشاه زورگو
در زمان های قدیم ، در شهر بابل پادشاهی زندگی می کرد که بسیار زورگو بود. او دستور داده بود که هیچکدام از مردم شهر بابل نخندند. هر کدام از مردم شهر بابل که می خندید ، توسط او به سخت ترین مجازات تنبیه می شد.مردم سرزمین بابل ، آنقدر نخندیده بودند که حتی خندیدن و صدای خنده نیز از یادشان رفته بود….
متن کامل داستان
داستان ابر حسود
این تکه ابر مردم روستا را بسیار دوست داشت و همیشه برایشان باران می فرستاد تا که آن ها در رفاه و راحتی زندگی کنند.
اما روزی ، طوفان عجیبی شد و چندین ابر که برای شهرهای دیگر بودند بر فراز آسمان این روستا آمدند.
وقتی تکه ابر کوچک ،آن ابرهای بزرگ را دید ، احساس حسادتی در او شکل گرفت و با خود گفت که :
” من چه چیزی از دیگر ابرها کم دارم. حالا که اینطور است ، من هم باید به اندازه ی آن ها بزرگ شوم.” …..
داستانهای قدیمی برای کودکان
متن کامل داستان
ابر سیاه و پسر غرغرو نمونه
در داستان ابر سیاه و پسر غرغرو میخوانیم که : او دوستان زیادی داشت و خانواده اش نیز به شدت او را دوست داشتند ، اما او همیشه حس می کرد که هیچ لذت و خوشی در دنیا نیست و همه چیز دنیا ایراد دارند.
اگر در ماشینی سوار می شد ، می گفت : ” پس چرا این ماشین اینقدر کند می رود؟” . اگر بچه ها او را به بازی فوتبال دعوت می کردند می گفت : ” شماها دیوانه اید ، آخر کدام عاقلی بازی ای می کند که در آن ۲۰ نفر آدم دنبال یک توپ می دوند.”.
متن کامل داستان
داستان پنجره ی جادویی
داستان پنجره ی جادویی میخوانیم که : یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در روستایی دور افتاده ، پسر بچه ای زندگی می کرد که بسیار مریض بود. او آن قدر مریض بود که مجبور بود تمام روزش را روی تخت خوابش بخوابد و دنیا را تنها از پنجره ی اتاقش تماشا کند….
متن کامل داستان
داستان ترازوی روح
در داستان ترازوی روح میخوانیم که : روزی روزگاری در جنگلی بسیار دور ، حیوانات زیادی به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کردند. یکی از این حیوانات ، طوطی باهوشی بود که به واسطه ی رفاقت با بازرگانان ، جنس های جدید به جنگل می آورد و از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. روزی او تصمیم گرفت که یک ترازو به جنگل بیاورد. وقتی که ترازو وارد جنگل شد ، حیوان ها هیچ چیز در مورد آن نمی دانستند…
ادامه متن داستان
داستان حرف مردم
در داستان حرف مردم میخوانیم که : روزی روزگاری ، پیرمرد کشاورزی به قصد خرید از شهر ، راهی سفر شد و در این سفر نیز پسر بچه ی کوچکش و خر پیرش را نیز همراه خود کرد تا کمک دست او باشند.
متن کامل داستان
داستان روز مادر
در داستان روز مادر میخوانیم که : روز مادر بود و همه ی مردم در حال خرید گل برای مادر هایشان بودند. از سر کار که به خانه بر می گشتم ، قصد کردم که سری به مادرم بزنم و برایش یک گل سرخ قرمز هدیه ببرم. وارد مغازه ی گل فروشی شدم و یک گل رز قرمز انتخاب کردم و دادم فروشنده تا برایم آن را تزئین کند.
متن کامل داستان
داستان دو قورباغه
در داستان دو قورباغه میخوانیم که : روزی روزگاری در جنگل های دور ، گروهی از قورباغه ها ، در حال گذر از یک برکه ی باریک بودند که ناگهان دو قورباغه به داخل گودالی افتادند. گودال بسیار عمیق بود و همه ی قورباغه ها به دور آن گودال جمع شده بودند.
متن کامل داستان
داستان دزد طلاها
در داستان دزد طلاها میخوانیم که : در روزگاران قدیم ، پادشاهی بود که بسیار مال و مکنت داشت. این پادشاه بسیار پول پرست بود و طلاهایش را حتی از فرزندانش نیز بسیار دوست داشت.
متن کامل داستان
یکی بود یکی نبود . در زمان های قدیم سه درخت بودند که بر روی تپه ای با هم زندگی می کردند. هر کدام از این درخت ها آرزویی داشتند. درخت اول آرزو داشت که روزی از چوب او یک صندوق جواهرات بسازند . او همیشه می گفت : ” من آرزو دارم که یک صندوق جواهرات بشوم و همیشه در درون من طلا و نقره و چیزهای با ارزش بگذارند. من را همیشه در معرض دید می گذارند و به زیبایی های من غبطه می خورند.” . درخت دوم گفت :
متن کامل داستان
پنجره جادویی
در روستایی دور افتاده ، پسر بچه ای زندگی می کرد که بسیار مریض بود. او آن قدر مریض بود که مجبور بود تمام روزش را روی تخت خوابش بخوابد و دنیا را تنها از پنجره ی اتاقش تماشا کند. او روزهای بسیاری آرزو می کرد که به بیرون برود و با بچه ها بازی کند ، اما پاهایش این قدرت را نداشتند که حتی بیش از چند قدم راه بروند.او دوستان زیادی نداشت ، شاید تعداد دوستان او به انگشت های یک دست هم نمی رسید. اما…
چیزی که تقریباً همه کودکان علاقه و اشتیاق فراوانی به آن دارند، شنیدن قصه های کودکانه است . دنیای کودکان ، دنیای قصه ها و ماجراهای پرهیجان است. کودکان در دنیای قصه بازی میکنند، با قصه های کودکانه قدیمی که والدینشان برایشان میخوانند میخوابند، بیدار میشوند وزندگی میکنند .
حتی کودکان شلوغ و پر جنب و جوش هم با آرامش به قصهها گوش میدهند، از قصهها میآموزند و از آن پند و اندرز میگیرند و حتی در عالم خواب هم قصهها را دنبال میکنند . اگر پدر و مادرها و معلمان با دنیای رنگین بچهها آشنا باشند و منطق آنها را عمیقتر درک کنند و آن را بپذیرند، میتوانند با استفاده از هنر و فنون قصه گویی جرقهی همهی موفقیتها و ارزشهای تربیتی و اخلاقی را در کودک روشن کنند و روزبهروز آن را شعلهورتر کنند و به رشد و تقویت شخصیت کودک کمک کنند .
چقدر خوب میشد که اگر والدین و معلمان در خانه و مدرسه برای تربیت بهتر و حتی آموزش بهتر درسها به هنر قصه گویی و اثرات مثبت آن توجه بیشتری میشد و آموزش قصه گویی بخشی از برنامههای اصلی معلمان و مدرسان قرار میگرفت .
متأسفانه بیشتر والدین و معلمان از تأثیرات بسیار وسیع و مفید قصه شب کودکانه قدیمی برای کودکان غافلاند و از هنر قصه گویی و تأثیراتی که یک قصهی کودکانه ی خوب میتواند بر کودک بگذارد اطلاعی ندارند و قصه گفتن را برای خود کاری حقیر و بیخود و برای کودکان کاری بیهوده تلقی میکنند و فکر میکنند که با این کار وقتشان را تلف میکنند .
غافل از اینکه آنها با همین قصه گوییها میتوانند بر ارزشهای تربیتی و شخصیتی کودک بیفزایند و از آن در جهت برقراری ارتباط با درک و قوهی تفکر کودک و نیز انتقال مفاهیم و قواعد زندگی بهره بگیرند .
چراکه در هر داستان کودکانه، نکات آموزندهای نهفته است که کودک را به یادگیری و تفکر درباره چیزهایی که داخل داستان هست فرامیخواند. درواقع در هر داستان، ماجراهایی دنبال میشود که نقاط مجهولی دارد .
برای همین به راحتی میتواند حس کنجکاوی کودک را برانگیزاند؛ بنابراین، این یعنی تقویت حس کنجکاوی و درک عمیق مسائل و موضوعات در کودک .
همچنین یک داستان علاوه بر اینکه کودک را سرگرم میکند، پیوستگی و پشت سر هم بودن صحنه های قصه باعث ایجاد نظم منطقی در ذهن او میشود .
نمونه قصه کودکانه : قصه های من و مامان
هنگامیکه والدین یک داستان را در شب بهعنوان قصه شب کودکانه قدیمی برای کودک خود تعریف میکند، کودک با کمک قوه تخیل ذهنش، خودش را بهجای یکی از شخصیتهای قصه میگذارد و بهعنوان مثال میتواند حس قهرمانی، گذشت یا فداکاری را تجربه کند و بیاموزد .
هنگامی که والدین یک داستان وقت خواب را از بین کتابهای داستانی کتابخانه انتخاب میکنند تا برای کودکش تعریف کند، علاوه بر اینکه کودک با شنیدن یک قصهی مفید و جذاب بهراحتی با آرامش بیشتری به خواب میرود، نیروی بیان و تکلم کودک نیز تقویت میشود و درنتیجه دایره لغات و اطلاعات او گستردهتر و غنیتر میشود .
همچنین قصه کودکانه تصویری نیز به تقویت درک و فهم کودک تأثیر بسیاری دارد. هنگامیکه والدین یک داستان را همراه با تصاویر مربوط به داستان برای کودک تعریف میکند، فاصله میان قدرت شنوایی و قدرت دیداری کودک پر میشود و میتواند بین آنچه میشنود و آنچه میبیند ارتباط برقرار کند و مفاهیم را عمیقتر و بهتر درک کند و این موضوع یعنی تقویت ارتباط بین قدرت شنیداری و دیداری کودک .
کودک با گوش دادن به قصه کودکانهای که برای او بازگو میشود با مسائل و موضوعات مختلف زندگی آشنا میشود و درنتیجه مهارتهای زندگی و اجتماعی او افزایش مییابد و میتواند با مسائل و موضوعات مختلف پیرامون خود درست و منطقی رفتار کند و آنها را با کمک آموزنده های خود بهتر مدیریت کند .
وقتیکه کودک به قصه کودکانهای که والدین یا معلمش برای او تعریف میکند، گوش میدهد ممکن است در میانهی قصه، سؤالاتی بپرسد یا طرز فکرش را درباره ماجرای داستان بیان کند که همین موضوع میتواند در پرورش استعدادها و قدرت خلاقیت او کمک شایانی کند .
کودکان معمولاً دوست دارند قصه ای را که شنیدهاند بارها و بارها بشنوند و همین نکته هم باعث تقویت قدرت حافظه و نیز قدرت بیان کودک میشود .
همچنین قصه های کودکانه مزایای دیگری هم دارد، به این صورت که اگر یک داستان نکات مثبت و پیامدهای اخلاقی همراه با جذابیت و گیرایی خود را داشته باشد میتواند مدتهای مدیدی در ذهن کودک باقی بماند و درنتیجه همان پیامدها و نکات آموزنده را در زندگی خود به کار بگیرد و از فواید آن بهرهمند گردد .
درواقع در هر قصه کودکانه یک سری مفاهیم وجود دارد که در همه عصرها به آن توجه میشود و دارای نکات بسیار آموزنده و پرباری هستند. مثلاً در داستان شنل قرمزی پیامی آموزنده مبنی بر اعتماد نکردن به غریبهها وجود دارد که کودک با شنیدن و درک آن پیامی اخلاقی و مفید را میآموزد که در زندگی اجتماعیاش به کارش خواهد آمد .
بهطورکلی داستان کودکانه بیشتر از دیگر ابزارهای تربیتی در رفتار کودک اثرگذار است به شرط آنکه دقیق و درست انتخاب شود. اگر اینگونه باشد، بهراستیکه قصه میتواند ریشه بسیاری از انحرافات اخلاقی و رفتاری را در کودک بخشکاند و با تقویت رفتارهای مثبت و سازنده در آنها تأثیرات مهم تربیتی بر آنها داشته باشد .
حتی کودکان نیز میتوانند با خواندن و شنیدن قصههای کودکانه به سرمایههای میراث فرهنگی و تمدن خود دست یابند و نیز با آداب و رسوم جامعه خود آشنا شده و خود را برای زندگی آینده آمادهتر سازند. از زمانهای قدیم قصهها تأثیر چشمگیری در انتقال ارزشها و مفاهیم تربیتی در کودکان داشتهاند، به این دلیل که داستان هیچگاه تاریخمصرف ندارد و تاریخ انقضایی را هم در برنمیگیرد. از قیدوبند زمان و مکان رهاست و حتی در سختترین شرایط اجتماعی هم فراموش نشدهاند .
درست است که هنگامیکه برای کودک قصه کودکانه میگوییم آنها کاملاً سکوت میکنند و با آرامش به آن گوش میدهند، اما این نوع سکوت یک نوع فریاد هم ذات پنداری است. چراکه کودک با شروع قصه در درون خودش یک بازیگر به تمامعیار میشود که موازی با شخصیت های داستان رفتار میکند .
در تمام لحظات و ماجراهای داستان جریان دارد، خود را جای قهرمان داستان میگذارد، میجنگد، گریه میکند، میخندد، دنبال آرمانها و اهدافش میرود و کودک به مانند کارگردان خبرهای میشود که یک تنه ماجراها و شخصیتهای داستان را میسازد و در اصل تجسم و تخیل خلاق قصه را کارگردانی میکند .
ماجراها و اتفاقات داستان باعث میشود که کودک همراه با شخصیت ها و قهرمان داستان تصمیم بگیرد. از کوچک ترین فرصت پیشآمده استفاده کند، ارزش وقت را بشناسد، همراه با قهرمان داستان تلاش کند و برای رسیدن به هدفی که مطرح است پا به پای قهرمان داستان حرکت کند و سر همه صحنهها حاضر شود و خود را برای رویارویی با مسائل مختلف آماده کند و از اینجاست که تمامی اطلاعات و تجارب و مهارتهای داستان را در درون گنجینه ذهنش ثبت میکند و در زمانهای مناسب از این ذخیره ذهنی استفاده میکند و این همان تأثیر سحرآمیز قصه کودکانه برای کودک است .
درواقع یک قصه کودکانه مفید و آموزنده به کودک کمک میکند که تمام امیال و محتویات ناخودآگاه خود را تعبیر و تفسیر کند و محیط پیرامون زندگیاش را بشناسد و بتواند بهتنهایی شخصیت خود را رشد دهد و به کمال برسد و درواقع بحرانهایی مثل بحرانهای عاطفی یا اجتماعی یا استقلالطلبی و حتی بحرانهای فرهنگی را نیز پشت سر بگذارد و اضطرابها و تشویشهای درونیاش را در قصه تخلیه کند و بهنوعی خود را برای زندگی بهتر ارتقا دهد .
داستان هم عقل و هم احساس کودک را که دو عنصر شکوفایی شخصیت کودک هستند را تحت تأثیر قرار میدهد. در داخل ماجراهای داستانی اگر جنگ بر سر سرزمینی صورت گرفته، احترام به مالکیت دیگران را یاد میدهد و اگر شخصیت داستان از وسیله و ابزاری استفاده کرده، روح خلاقیت و ابتکار را در کودک تقویت میکند .
قصهها درست فکر کردن و درست عمل کردن را به کودک یاد میدهند. قصهها قوانین اخلاقی، شیوه تبعیت از آنها و نیز نحوه شکل دهی فعالانه به خویش و هدف اخلاقی را در ناخودآگاه کودک میریزند و یک نوع جهانبینی را ارائه میدهند که در آن کودک به سمت تعالی روح سوق مییابد و این حرکت درگرو پیام ها و ارزش های اخلاقی است که کودک از قصه برداشت میکند .
به طور مثال، اگر در قصه ای کودکی اسباب بازی اش را به دوستش که اسباب بازی ندارد، میدهد پس دیگر نیازی به یاد دادن بخشش به دیگران نیست و یا کودک ارزش آزادی را وقتی بهتر درک میکند که ببیند حیوانی در قصه اسیرشده است . کودک بارها و بارها شاهد همکاری و همدلی و اتحاد حیوانات بوده و این را بهراحتی درک کرده است .
هر نوع عقده کودکانه یک پیامد و آموزه اخلاقی برای کودک دارد. برخی از قصههای کودکانه مسئولیتپذیری را میآموزد، برخی شجاعت را و برخی دیگر انسانیت و همیاری و مشارکت در کارها را.
نمونه قصه کودکانه : پنج انگشت بودند که ، مراسم و شغل ها
کودک همچنین به ارزش دانایی و نادانی پی میبرد و آموزد که شتابزده عمل نکند؛ بنابراین کودک بهوسیله قصه کودکانه دریایی از اطلاعات و تجارب را یاد میگیرد که در حالت عادی و در شرایط دیگر شاید هرگز تمایلی به یادگیری آن از خود نشان ندهد. علاوه بر این، بازگو کردن قصه کودکانه برای کودک، سادهترین، ارزانترین و مؤثرترین ابزاری است که امکان اجرای آن برای همه حتی خانوادهها وجود دارد، چراکه به هیچ وسیله و مقدماتی احتیاج ندارد؛ بنابراین قصه کودکانه ازیکطرف نقش مهمی در زندگی کودک بازی میکند و از طرف دیگر وسیلهای بدون هزینه و در دسترس برای همه والدین و افراد است. به همین دلیل هم هست که استفاده از قصه کودکانه در رشد و تربیت کودکان در عین مؤثر بودن، ساده و مقرونبهصرفه هم است. باوجوداین همه مزایایی که یک قصه کودکانه برای کودکان دارد، متأسفانه حقیقت گویای این است که در خیلی از مواقع والدین و معلمان از این ابزار تربیتی مؤثر و ساده غافل شدهاند.
قصه کودکانه انواع مختلفی دارند که عبارتاند از:
قصههای سحر و جادویی-قصه های حیوانات (تمثیلی و نمادین)- قصههای دینی و تاریخی- قصههای پهلوانی و اساطیری- قصههای اجتماعی- قصههای اخلاقی و قصههای خندهدار.
هرکدام از این نوع قصهها و آموزهها، نکاتی پندآموز در دل خوددارند که کودک با شنیدن آنها میتواند پی به نکات و آموزههای آن ببرد و از آنها در زندگی خود بهره گیرد. درواقع همه قصهها با هر نوع مضمونی پیامها و ارزشهایی را به کودک منتقل میکنند که کودک در اثر شنیدن، تکرار شدن و حتی فکر کردن به قصه میتواند این پیامها را جذب کند و ارزشهای اخلاقی، خانوادگی و اجتماعی را دریابد. همچنین غیرمستقیم بودن این پیامها و نکات پندآموز باعث جذابتر و دلنشینتر شدن این پیامها میشود.
ناگفته نماند که هنر قصهگویی هم اهمیت بسیاری دارد. والدین و معلمان در هنگام بیان قصه کودکانه نباید تمام ماجراهای داستان را با عبارتی واضح و روشنبیان کند، بلکه بهتر است با اشاره مختصری از آن بگذرد تا کودک فرصت پیدا کند که بیشتر تفکر و تخیل کند تا هم قوهی هوش و فکر او تقویت شود و هم قوهی تخیل و تجسم او.
همچنین یک قصه گوی خوب نباید قصه کودکانه را طوری ساده و بیحال تعریف کند که کودک تمایلی به شنیدن ادامهی ماجرا نداشته باشد، بلکه باید هر قصه را متناسب با موقعیتها و ماجراهای داستانی با هیجان و حالت خاصی بازگو کند تا کودک نیز به وجد آید و با شور و اشتیاق به قصه گوش فرا دهد و باعث شادی و لذت در او شود.
والدین و معلمان بهتر است برای کودکشان قصه کودکانهای را انتخاب کنند که متناسب با سطح سواد آنها باشد و به سطح سن آنها بخورد. یک بچه نوآموز تنها قادر است متنهای ساده را درک کند و هر چه سطح سنی و سواد او افزایش یابد میتواند بهمراتب متنهایی با دایره لغات و کلمات گستردهتری را درک کند.
والدین و معلمان هرچقدر با ادبیات کودکانه و نحوه بیان قصه کودکانه آشنایی بیشتری داشته باشند بهتر میتوانند با کودک ارتباط برقرار کنند و تمام آن مهارتها و اطلاعاتی را که لازم است کودک در رابطه با مسائل و مشکلات زندگی خود بیاموزد را در قالب داستان برای کودک آموزش دهد و به ارزشهای تربیتی و اخلاقی کودک بابیان انواع قصههای کودکانه بیفزاید. والدینی که تسلط کافی روی کلمهها دارد از ارزش آنها باخبر است، میتواند تأثیر شگرفی روی کودکی که قصه را میشنود بگذارد. استفاده درست از صفتها و قیدها، استفاده بهموقع از تمامی زیروبمها و طنینی که صدایش میتواند ایجاد کند تا قصه را به بهترین نحو به گوش کودک برساند نیز امر مهمی است که قصهگو باید در هنگام بیان قصه شب کودکانه قدیمی در نظر داشته باشد. درواقع ابزار اصلی قصهگو برای انتقال مفاهیم و پیامدهای قصه برای کودک، صداها و کلماتی است که ادا میکند. چراکه اگر قصهگو در استفاده از کلمهها و صداهای خود در هنگام بیان قصه کودکانه دقت کافی نداشته باشد، حتی بیان بهترین و هیجانانگیزترین داستانها هم ضعیف از کار درخواهد آمد.
حتی رفتار و چهره و حرکات قصهگو تأثیر بسزایی بر روی کودک دارد. علاوه بر اینکه به کلماتی که از گوینده ادا میشود توجه دارد، در تمام مدت نیز به قصهگو چشم میدوزد. حرکات و چهره قصهگو غالباً آیینهی تمامعیار آن قصه است و به آنچه میشنود جان میبخشد؛ بنابراین والدین و معلمان باید قصه گوی خوبی برای کودک باشند تا بتوانند پیامها و نکات آموزندهی داستان را به بهترین نحو به کودک منتقل کنند.
بعضی از کودکان هنگام خواب هزاران بهانه میآورند تا بتوانند از خوابیدن فرار کنند و گاهی وقتها هم والدین کودکان را بهزور میخوابانند. اما یکراه حل مناسب این است که والدین شبها برای کودک خود یک قصه وقت خواب را برای دلبندشان انتخاب کنند و با آرامش برایش بخوانند. پس اگر شما هم کودک بهانهگیری دارید که وقت خواب میخواهد هر طور که شده از خوابیدن فرار کند، بهتر است برای به خواب رفتن سریع کودکتان برای او قصه تعریف کنید.
قصههای کودکانهای که شما برای کودکتان تعریف میکنید میتواند یک قصه قدیمی باشد و یا یک قصه کودکانه جدید. درواقع فرقی نمیکند که قصه کودکانه شب کودک دلبندتان از نوع داستانهای قدیمی باشد یا امروزی. زیرا کودکان امروزی هم قصههای قدیمی را دوست دارند. چراکه قصد کودکانه قدیمی هم مانند قصه جدید جذابیتها و لذتهای خاص خودش را دارد و کودک به شنیدن هر دو نوع قصه های کودکانه قدیمی و قصه جدید علاقهمنداست.
علاوه بر این کودکان امروزی شنیدن قصه را بهصورت یک فایل صوتی هم دوست دارند که شما میتوانید در برخی شبها از قصههای کودکانه صوتی که بهصورت فراوان در بازار و در اینترنت موجود است استفاده کنید. همانطور که قصههای کودکانه متنی فوایدی برای کودک دارد، قصههای کودکانه صوتی هم دارای مزایایی است؛ به این صورت که شما
میتوانید یک قصه شب کودکانه قدیمی و یا جدید را بهصورت یک فایل صوتی برای کودک خود تهیه کنید و قبل از خواب برای کودکتان پخشکنید و کودک با گوش دادن به آن حافظهاش بهتر میشود و قدرت شنیداریاش هم تقویت میشود.
قصه قدیمی هم مانند قصههای کودکانه امروزی حرفهایی برای گفتن دارد. اتفاقاً قصههای قدیمی شاید گاهی اوقات شیرینتر و جذابتر از قصههای امروزی باشند. بیشتر آنها در بطن خود آدابورسومها و طرز زندگیهای اصیل و محبوب را برای کودک به تصویر میکشند تا کودک امروزی بتواند از سنتها و رسوم قدیمی هم بهرهای ببرد و با آنها آشنا شود. شاید اگر قصههای قدیمی امروزه برای کودکان امروزی بیان نشود و بهکلی فراموش شود، ممکن است کودک هیچوقت فرصت آشنایی با گنجینههایی که در تاریخ گذشته پنهانشدهاند را نداشته باشد و گرفتار تشریفات و آدابورسومهای بیاساس و گاهی اوقات غربزدگیهای دور از اصالت و ریشهدار شود. درواقع شاید بتوان گفت که قصه قدیمی پربارتر و غنیتر از دیگر قصهها هستند و شاید به همین دلیل هم هست که قصههای کهن دوام و بقایی مرموز و شگفتانگیزی دارند که تا به امروز ماندگاری خود را حفظ کردهاند. قصههای ایرانی هم که همیشه پر از مفاهیم و آموزندههای دلنشین بودهاند که معمولاً در درون خود نمونههای اصیل تفکر و تخیل مردم این سرزمین را نشان میدهند. قصه قدیمی علاوه بر اینک مثل سایر قصههای کودکانه سرگرمکننده و لذتبخش است گاهی اوقات کیفیت زندگی و طرز فکر و نیز مباحث ذهنی افراد کهن و اصیل گذشته را برای کودک بازگو میکند.
درواقع میتوان گفت قصه قدیمی یکی از نخستین زادههای طبع و ذوق بشر و قدیمیترین سند زندگی و تفکر و دگرگونیهای حیات افراد کهن بوده است که نسل به نسل تا به امروز ماندگاری خود را حفظ کرده و با آموزندهها و نکات سرشار از پندآموز را برای کودکان امروزی بازگو میکند تا مبادا کودک امروزی از سنتهای اصیل و اصالتهای تاریخی خود فاصله بگیرد و کمکم بهکلی آن را فراموش کند.
از دورترین دورانها قصه شب کودکانه قدیمی در حفظ میراثهای فکری اقوام قدیم تأثیر فراوانی داشته است. قصه کودکانه قدیمی بهترین وسیلهای است که به کمک آن میتوان همهی افکار بلند و آرای مافوق تصور باستانیان را به نسلهای امروزی و بعد منتقل کرد و بهآسانی در اختیارشان گذاشت و آنها هم علاوه بر اینکه میتوانند لذت ببرند حکمتها و بندهایی اصیل را هم میشناسد.
مزیت بارز و تحسینبرانگیز قصه قدیمی، جنبه انسانسازی و تربیتی آن است. بهعبارتدیگر نوع و مضمون قصه هرچه باشد هدف اصلی آن تربیت آدمی و سوق دادن او به کمال انسانی است.
همچنین قصه قدیمی به این دلیل میتواند بیشتر مورد تحسین و ستایش قرار گیرد که ازلحاظ هنری و فنی با قصههای امروزی متفاوت است. هرچقدر که قصه قدیمی سرشار از نکات و آموزندههای پربار و اصیل است. متأسفانه بیشتر قصههای امروزی به دلیل تقلید از قصههای غربی کاملاً سطحی و بیمحتوا است که نه به درد کودکان میخورد و نه به درد بزرگسالان. نه کودکان میتوانند پندهایی از آن بیاموزند و نه چیزی عاید بزرگسالان میشود که بتوانند از آن برای آموزش و انتقال مفاهیم تربیتی به کودکانشان استفاده کنند و بهراستی خواندن آنها گاه نفرتآور و فهمیدن آنها برای هر دو گروه مشکل است، به این خاطر که بههیچعنوان بر خلقیات و روحیات ایرانی تکیه ندارد و از فرهنگ و آدابورسوم اصیل ما آب نخورده و ریشه نگرفته است.
اساس قصه های کودکانه اصیل ایرانی بر اسلوب متین و معقول قرار داشته و در مناطقی که عوارض فرهنگ و تمدن امروزی هنوز اصول آن را در هم نریخته است، هنوز هم بر همین پایه استوار است که برای کودک قصه کودکانه اصیل و ریشهدار تعریف میکنند و این کار همانطور که قبلاً هم اشاره شد فواید بسیاری داشته و دارد که یکی از فواید آن این است که گوش کودک با حدیث، مشقتها و پستی بلندیهای زندگی آشنا میشود و درنتیجه کودک قوی و شجاع بار میآید و از اوایل زندگیاش همانطور که زیباییها و خوشیهای زندگی را میشناسد، ماجرا و حوادث دشوار و ناهمواریهای آن را نیز میشنود و این نکتههای حیاتی و پندهای قیاسی هم در ذهن او جای میگیرد و بیدار میشود:
که اینک پاسداری و مراقبت از این میراث باارزش و غنی دیگر وظیفه اوست.
که اصول انسانی و ارزشهای اخلاقی کهنه شدنی و فراموششدنی نیست.
که پایبندی به اصول و ارزشهای اخلاقی و انسانی سختیهایی هم دارد.
که اگر حقی به حقداری برسد حیرتآور است ولی محال نیست.
که والاترین و ارزشمندترین هنر آدمی «انسانیت» اوست.
که هر کس از تلاش و کوشش دور بیفتد نمیتواند بهجایی برسد و موفقیت و جایگاهی را از آن خود کند که اجداد و نیاکانشان چقدر خوشتر، راضیتر و سوزندهتر بودهاند.
و از همه مهمتر کودکان با کمک قصه میتوانند بسیاری از خصوصیات مشرق زمین را بشناسند و دریابند که در چه سرزمینی زندگی میکنند.
فایده و ارزش شنیدن قصه قدیمی به همینجا پایان نمییابد. قصههای کودکانه قدیمی، به همینجا پایان نمییابد. قصههای قدیمی کودکان ما را به این سرزمین و آبوخاک دلبسته میکند و محبت و تعصب نسبت به سرزمینشان را در دلوجان آنان نهادینه میکند و آن را زنده نگه دارد.
و همانطور که پیشتر هم گفتیم، قصه قدیمی، کودک را با آداب، سنتها، آیینها، اصول اخلاقی و تربیتی زادبومش آشنا میکند.
در بعضی داستانها اتفاقات و سختیهایی پیش میآید که کودک بعدها در دوران زندگی خود به انواع مشابه آن برخورد میکند و همین موضوع یعنی آشنایی ذهنی او با اینگونه از مسائل و ناهمواریهای زندگی باعث میشود که کودک روحیه متکی به نفس و جسارت رویارویی با مشکلات را در خود تقویت کند و در روز حادثه دچار سردرگمی و دستپاچگی نشود.
همانطور که در بیشتر قصههای کودکانه قدیمی ماجراهایی پیش میآید و نتیجهای خوب یا بد حاصل میشود. جنگودعوا رخ میدهد، بدخواهی و ظلم بر نیکی و خوبی پیروز میشود اما قهرمان داستان باآنکه در چنگال اهریمنان و دشمنان اسیر است، خود را نمیبازد و باروحیهی شجاعت و دلاوری ایستادگی میکند و چارهای برای خود میاندیشید تا از آن مخمصه رهایی یابد، سرانجام دشمن بدجنس و ظالم به شکلی که پیشبینی آنهم سخت است، به سزای اعمال بد خود میرسد و قهرمان قصه به کمک قدرت تدبیر و زور بازوی خود از مخمصه رهایی مییابد و به هدف انسان دوستانه و خیرخواهانه خود میرسد.
مقام و جایگاه قصه کودکانه قدیمی بسیار ویژه و محبوب همگان است. مردم این سرزمین، از زمانهای بسیار دور پندارها، باورها، افکار، آرزوها و تجارت خود را در قالب قصه ریخته و آن را مانند گوهری کمیاب و گرانقدر به مدور تراشیدهاند و لایههایی بر آن افزوده و عناصری از آن کاستهاند تا درنهایت به شکلی زیبا و قابلستایش درآمده و به دست کودکان امروزی رسیده است که هرکدام از آنها در عین سادگی و صفای بی حاشیه چنان جذاب و دلنشین است که خواننده و شنونده را بیاختیار مجذوب خودش میکند.
قصه کودکانه قدیمی علاوه بر جذابیت طبیعی و زیبایی سادهای که دارد، ازلحاظ اصول داستانپردازی هم بسیار استوار و به هنجار است. هیجان داستان بهموقع، اوج و پستی آن بهجا و هر نکته و پندی چنان در موقعیت مناسبش آمده است که با اصول داستاننویسی امروز خیلی مطابقت دارد و بااینکه در پیمودن راههای پرپیچ و هم و دورودراز و نقل سینهبهسینه بهاجبار دچار تصرفاتی شده و از باورها و افکار گوناگون تأثیر پذیرفته است اما بازهم هنوز که هنوز است سرزندگی و گیرایی و نیروی اثرگذار خود را از دست نداده و در کودکان و بزرگسالان ما اثر خود را میگذارد و با تمامی زوایای آن آشنا میکند.
یکی دیگر از تفاوتهایی که قصه کودکانه قدیمی با داستان امروزی دارد این است که قصههای کودکانه قدیمی معمولاً آغاز میانه و پایان دارند و معمولاً جملههای تکراری آغاز و پایان قصهها را میآرایند اما داستانهای امروزی گاهی از انتهای قصه آغاز میشوند و داستان کودکانه عامیانه بهندرت چندصدایی و چندبعدیاند.
یکی دیگر از تفاوتهای میان قصه کودکانه قدیمی و امروزی این است که: در قصه ، قهرمانها بارها و بارها خودشان را معرفی میکنند و یا حوادث بارها و بارها تکرار میشود (بهویژه از زبان شخصیتها) درحالیکه در قصههای امروزی معمولاً حتی یک کلمه اضافه هم نباید وجود داشته باشد و بسیار معمول است که بهطور مثال اگر در آغاز قصه به تفنگی اشارهشده است، تا انتهای قصه همین تفنگ باید شلیک کند.
اما در قصه کودکانه مثل قصه شنگولومنگول تکرار زیادی مشهود است. به این صورت که گرگ در هر بار آمدن به در خانه بزغالهها، حرفهای خود را تکرار میکند و اتفاقات داستان هم چندین بار تکرار میشود.
همچنین پیام و شیوه ارائه پیام قصه در قصههای قدیمی و امروزی متفاوت است. به این صورت که قصههای امروزی معمولاً پیام خود را بهصورت پنهان ارائه میدهند درحالیکه قصه کودکانه اساس آفرینش خود را بر ارائه پیامهای اخلاقی پایهگذاری کردهاند؛ پیامهایی که بهروشنی و وضوح بیان میشوند.
در قصههای کودکانه قدیمی شخصیتهای داستان معمولاً مطلق هستند: یا سپید یا سیاه؛ یا بد بد یا خوب خوب؛ یا فرشته یا دیو؛ یا خدا یا شیطان و معمولاً حوادث و ماجراها ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر ندارد و توالی داستانی کمتر است.
قصه کودکانه گاهی جنبهی خبری و مستقیم دارد و به دلیل اینکه افراد عادی آن را ساختهاند، از شیوههای غیرمستقیم هنری استفاده نمیکند.
در قصه کودکانه قصهها معمولاً در قالب قصههای بومی، افسانه، قصههای واقعی و حکایت ارائه میشود اما قصههای امروزی معمولاً در قالب داستان خیلی کوتاه (مینی مال)، داستان کوتاه، داستان بلند و داستان خیلی بلند (رمان) ارائه میشوند.
بنابراین معمولاً مزایا و فوایدی که قصه کودکانه دارد بیشتر و غنیتر از قصههای امروزی است. والدین و معلمان میتوانند با بهرهگیری از قصه کودکانه قدیمی تمام ارزشها و اصول انسانی را غیرمستقیم به کودک بیاموزند و نیز آنها را با آدابورسومها و سنتهای اصیل سرزمینشان آشنا کنند .
آموزش نویسندگیصد رمان برتر جهانتبلیغ نویسینامه عاشقانهدریافت شابکانشانویسیخاطره نویسیقصه کودکانهچاپ کتاب
امتیاز بدی، من انرژی می گیرم.شاد باشید و پرانرژی دوست عزیز
درباره ما
مقالات
محصولات
تماس با ما
تمامی حقوق این سایت متعلق به تیم مطالعاتی تیموری می باشد
CopyRight 1401@
امتیاز بدی، من انرژی می گیرم.شاد باشید و پرانرژی دوست عزیز
جهت استفاده بیشتر از خدمات سایت ما ثبت نام کنید
ارسال اطلاعات ، لطفاً منتظر بمانید …
برای استفاده از خدمات ابتدا وارد شوید
ورود به سایت
ورود به سایت
ورود با رمز عبور یکبار مصرف
جهت استفاده بیشتر از خدمات سایت ما ثبت نام کنید
ثبت نام
بازیابی پسورد
جهت استفاده بیشتر از خدمات سایت ما ثبت نام کنید
تایید کد
0
دیدگاهتان را بنویسید