داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه
داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان‌های عاشقانه جایگاهی درخور اهمیت در ادبیات داستانی دارند و مطالعه مجموعه داستان عاشقانه همواره برای پر کردن اوقات فراغت گزینه‌ای مناسب خواهد بود. داستان عاشقانه غمناک، برخلاف و کاملاً متضاد با داستان عاشقانه با پایان خوش گره‌گشایی می‌شود. با تمام کردن این‌گونه داستان‌ها احساس غم اصیل عشق بر جان مخاطب داستان خواهد نشست. در ادامه پنج داستان عاشقانه با پایان غمگین آورده شده است که آنها را به مخاطبین ستاره تقدیم می‌کنیم.

 

 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

از زندگی خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را می‌دانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمی‌دانستم اما کسی در درونم فریاد می‌زد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و می‌دانستم دیگر بی‌او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبه‌ی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند می‌آمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاری‌ای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب می‌کرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که می‌دانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوش‌تیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما می‌دانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سال‌ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که این‌طور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگی‌مان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه‌چیز برایش گفتم. داشتم کم‌کم حرفایم را جمع و جور می‌کردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی می‌کردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را می‌خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفته‌ی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمی‌تپید. صدایم در نمی‌آمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمی‌دونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفته‌ی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمی‌خواستم هیچ‌چیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمی‌شد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همه‌ی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعت‌ها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهایی‌ام را می‌شکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبه‌ی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.

 

 

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی‌خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می‌داشت و دورادور او را می‌دید احساس خوشبختی می‌کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم می‌کرد. او که ساختن ستاره‌های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا می‌کرد و داخل یک بطری شیشه‌ای می‌انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می‌گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می‌زد، چشمانش به باریکی یک خط می‌شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامی‌که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می‌زدند، دختر در سکوت به شماره‌ای که از مدت‌ها پیش حفظ کرده بود نگاه می‌کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…
روزها می‌گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می‌گذاشت. به یاد نداشت چندبار دست‌های دوستی را که به سویش دراز می‌شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق‌لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می‌خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستاره‌های توی بطری روی قفسه‌اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج می‌کنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می‌دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس‌اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می‌کرد. در این سال‌ها پسر با پول‌های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی‌اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگی‌اش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می‌ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده‌اش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانه‌ام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، می‌توانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه‌اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه‌اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشته‌های روی این ستاره چیست؟»
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد:«از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟»
کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی‌اعتنا به نتیجه، بی‌اندازه عاشق توست.»

 

 

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»
راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردن‌هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

 

 

اگر از مطالعه مجموعه داستان‌ عاشقانه غمگین لذت بردید، با ارسال نظر ما را از میزان رضایت خود آگاه کنید.

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان‌های عاشقانه جایگاهی درخور اهمیت در ادبیات داستانی دارند و مطالعه مجموعه داستان عاشقانه همواره برای پر کردن اوقات فراغت گزینه‌ای مناسب خواهد بود. داستان عاشقانه غمناک، برخلاف و کاملاً متضاد با داستان عاشقانه با پایان خوش گره‌گشایی می‌شود. با تمام کردن این‌گونه داستان‌ها احساس غم اصیل عشق بر جان مخاطب داستان خواهد نشست. در ادامه پنج داستان عاشقانه با پایان غمگین آورده شده است که آنها را به مخاطبین ستاره تقدیم می‌کنیم.

 

 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

از زندگی خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را می‌دانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمی‌دانستم اما کسی در درونم فریاد می‌زد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و می‌دانستم دیگر بی‌او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبه‌ی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند می‌آمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاری‌ای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب می‌کرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که می‌دانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوش‌تیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما می‌دانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سال‌ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که این‌طور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگی‌مان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه‌چیز برایش گفتم. داشتم کم‌کم حرفایم را جمع و جور می‌کردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی می‌کردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را می‌خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفته‌ی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمی‌تپید. صدایم در نمی‌آمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمی‌دونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفته‌ی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمی‌خواستم هیچ‌چیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمی‌شد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همه‌ی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعت‌ها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهایی‌ام را می‌شکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبه‌ی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.

 

 

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی‌خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می‌داشت و دورادور او را می‌دید احساس خوشبختی می‌کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم می‌کرد. او که ساختن ستاره‌های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا می‌کرد و داخل یک بطری شیشه‌ای می‌انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می‌گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می‌زد، چشمانش به باریکی یک خط می‌شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامی‌که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می‌زدند، دختر در سکوت به شماره‌ای که از مدت‌ها پیش حفظ کرده بود نگاه می‌کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…
روزها می‌گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می‌گذاشت. به یاد نداشت چندبار دست‌های دوستی را که به سویش دراز می‌شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق‌لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می‌خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستاره‌های توی بطری روی قفسه‌اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج می‌کنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می‌دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس‌اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می‌کرد. در این سال‌ها پسر با پول‌های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی‌اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگی‌اش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می‌ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده‌اش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانه‌ام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، می‌توانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه‌اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه‌اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشته‌های روی این ستاره چیست؟»
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد:«از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟»
کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی‌اعتنا به نتیجه، بی‌اندازه عاشق توست.»

 

 

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»
راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردن‌هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

 

 

اگر از مطالعه مجموعه داستان‌ عاشقانه غمگین لذت بردید، با ارسال نظر ما را از میزان رضایت خود آگاه کنید.

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان‌های عاشقانه جایگاهی درخور اهمیت در ادبیات داستانی دارند و مطالعه مجموعه داستان عاشقانه همواره برای پر کردن اوقات فراغت گزینه‌ای مناسب خواهد بود. داستان عاشقانه غمناک، برخلاف و کاملاً متضاد با داستان عاشقانه با پایان خوش گره‌گشایی می‌شود. با تمام کردن این‌گونه داستان‌ها احساس غم اصیل عشق بر جان مخاطب داستان خواهد نشست. در ادامه پنج داستان عاشقانه با پایان غمگین آورده شده است که آنها را به مخاطبین ستاره تقدیم می‌کنیم.

 

 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

از زندگی خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را می‌دانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمی‌دانستم اما کسی در درونم فریاد می‌زد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و می‌دانستم دیگر بی‌او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبه‌ی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند می‌آمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاری‌ای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب می‌کرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که می‌دانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوش‌تیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما می‌دانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سال‌ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که این‌طور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگی‌مان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه‌چیز برایش گفتم. داشتم کم‌کم حرفایم را جمع و جور می‌کردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی می‌کردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را می‌خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفته‌ی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمی‌تپید. صدایم در نمی‌آمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمی‌دونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفته‌ی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمی‌خواستم هیچ‌چیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمی‌شد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همه‌ی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعت‌ها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهایی‌ام را می‌شکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبه‌ی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.

 

 

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی‌خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می‌داشت و دورادور او را می‌دید احساس خوشبختی می‌کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم می‌کرد. او که ساختن ستاره‌های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا می‌کرد و داخل یک بطری شیشه‌ای می‌انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می‌گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می‌زد، چشمانش به باریکی یک خط می‌شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامی‌که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می‌زدند، دختر در سکوت به شماره‌ای که از مدت‌ها پیش حفظ کرده بود نگاه می‌کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…
روزها می‌گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می‌گذاشت. به یاد نداشت چندبار دست‌های دوستی را که به سویش دراز می‌شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق‌لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می‌خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستاره‌های توی بطری روی قفسه‌اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج می‌کنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می‌دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس‌اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می‌کرد. در این سال‌ها پسر با پول‌های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی‌اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگی‌اش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می‌ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده‌اش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانه‌ام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، می‌توانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه‌اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه‌اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشته‌های روی این ستاره چیست؟»
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد:«از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟»
کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی‌اعتنا به نتیجه، بی‌اندازه عاشق توست.»

 

 

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»
راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردن‌هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

 

 

اگر از مطالعه مجموعه داستان‌ عاشقانه غمگین لذت بردید، با ارسال نظر ما را از میزان رضایت خود آگاه کنید.

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان‌های عاشقانه جایگاهی درخور اهمیت در ادبیات داستانی دارند و مطالعه مجموعه داستان عاشقانه همواره برای پر کردن اوقات فراغت گزینه‌ای مناسب خواهد بود. داستان عاشقانه غمناک، برخلاف و کاملاً متضاد با داستان عاشقانه با پایان خوش گره‌گشایی می‌شود. با تمام کردن این‌گونه داستان‌ها احساس غم اصیل عشق بر جان مخاطب داستان خواهد نشست. در ادامه پنج داستان عاشقانه با پایان غمگین آورده شده است که آنها را به مخاطبین ستاره تقدیم می‌کنیم.

 

 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

از زندگی خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را می‌دانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمی‌دانستم اما کسی در درونم فریاد می‌زد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و می‌دانستم دیگر بی‌او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبه‌ی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند می‌آمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاری‌ای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب می‌کرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که می‌دانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوش‌تیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما می‌دانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سال‌ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که این‌طور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگی‌مان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه‌چیز برایش گفتم. داشتم کم‌کم حرفایم را جمع و جور می‌کردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی می‌کردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را می‌خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفته‌ی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمی‌تپید. صدایم در نمی‌آمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمی‌دونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفته‌ی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمی‌خواستم هیچ‌چیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمی‌شد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همه‌ی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعت‌ها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهایی‌ام را می‌شکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبه‌ی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.

 

 

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی‌خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می‌داشت و دورادور او را می‌دید احساس خوشبختی می‌کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم می‌کرد. او که ساختن ستاره‌های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا می‌کرد و داخل یک بطری شیشه‌ای می‌انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می‌گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می‌زد، چشمانش به باریکی یک خط می‌شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامی‌که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می‌زدند، دختر در سکوت به شماره‌ای که از مدت‌ها پیش حفظ کرده بود نگاه می‌کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…
روزها می‌گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می‌گذاشت. به یاد نداشت چندبار دست‌های دوستی را که به سویش دراز می‌شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق‌لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می‌خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستاره‌های توی بطری روی قفسه‌اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج می‌کنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می‌دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس‌اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می‌کرد. در این سال‌ها پسر با پول‌های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی‌اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگی‌اش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می‌ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده‌اش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانه‌ام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، می‌توانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه‌اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه‌اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشته‌های روی این ستاره چیست؟»
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد:«از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟»
کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی‌اعتنا به نتیجه، بی‌اندازه عاشق توست.»

 

 

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»
راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…

 

←داستان عاشقانه غمگین→

 

 

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردن‌هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

 

 

اگر از مطالعه مجموعه داستان‌ عاشقانه غمگین لذت بردید، با ارسال نظر ما را از میزان رضایت خود آگاه کنید.

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

اینم لینکش بزن بیا

www.telesmchat.com

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

mniloofar75@yahoo.com

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

سلام به همگی 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

وبره 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

نداشته باشه ……..تنهای تنها….

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

منبع :پت و مت

به گزارش مجله اینترنتی کمونه ، داستان عاشقانه یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است.

لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند.

ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد.

او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند.

اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.”

همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد.

بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت.

لن پیش از تصادف

آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند.

لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”

برای دیدن  عکس  بر روی ادامه مطلب کلیک کنید منبع:http://kamooneh.com/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8/

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی….

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

منبع:انجمن دانش اموزان و دانشجویان دانش فروم

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم…. کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟

منبع:http://www.niusha75.blogfa.com/

بقیه در ادامه مطلب

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

منبع:http://www.ashpazonline.com/weblog/nima204/326507

http://www.ashpazonline.com/weblog/dardodel/55692

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.
وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی
معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن
نمی‌داد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم
-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد
حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش
بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و
عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور
می‌کرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز
بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و
سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او
را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند
شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را
جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که
داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان
بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به
سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته
شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

دکلمه داستان شعر دلنوشته متن ادبی متن ترانه های قدیمی

این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.

از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.

در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.

لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند.

همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.

در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.

هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .

من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم،

روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .

چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد.

بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود.

چند دقیقه ای به همین روال گذشت.

آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم.

می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم.

شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛

مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.

دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت.

هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛

هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛

ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.

من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید.

تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت

دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛

با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.

وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد.

دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.

من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم.

عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.

وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم

لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛

و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید.

برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛
گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.

خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.

وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم.

سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛

غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست.

از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت

و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم.

به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم.

از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد،

همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛

وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.

اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم.

به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم،

این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند،

می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.

با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.

از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنم و فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.

 

داستان فوق العاده زیبای عشق در بیمارستان

loveziba

این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کورِ بی دستُ پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ؛


2016-06-18

 توسط
loveziba
· Published 2016-06-18


2016-11-24

 توسط
loveziba
· Published 2016-11-24


2016-10-12

 توسط
loveziba
· Published 2016-10-12

خیلی جالب بود

چرت

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

دنبال کنید:

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

2021-06-11

حسین منزوی / شاعران سایت

در دست گلی دارم شاعر حسین منزوی دکلمه فاطیما

2021-04-06

شاعران سایت / محمدرضا نظری

لیلی شاعر محمدرضا نظری دکلمه شعله آزاد

2021-04-06

شاعران سایت / فریدون مشیری

بازگشت شاعر فریدون مشیری گویندگان مهران کشفی پور و سمیرا طراوت

2020-04-22

شاعران سایت / محمدرضا نظری

رنجیده ام شاعر محمدرضا نظری دکلمه علی برزگر

2020-04-22

نویسندگان

مرد خوب نویسنده فرگل مشتاقی گوینده هلنا کاشفی

2020-04-16

شاعران سایت

گذر عمر شعر و دکلمه محمد پازوکی

2020-04-15

شاعران سایت / مهدی اخوان ثالث

زمستان شاعر مهدی اخوان ثالث گویندگان شعله آزاد و احمد پارسا

2020-04-15

شاعران سایت

نیمه های گمشده شاعر علی ابراهیمی دکلمه مهناز افشاری

2020-04-10

شاعران سایت / لیلی آزاد

آرامش شعر و دکلمه لیلی آزاد

2020-04-09

شاعران سایت / قاسم ساروی

خاطرات شعر و دکلمه قاسم ساروی

2020-04-07

سمیر رستگار / شاعران سایت

چشم گریان شاعر سمیر رستگار دکلمه شیدا شهرزاد

2020-04-04

شاعران سایت

پنجره شاعر مینو پناهپور دکلمه مدرس زاده

2019-08-17

شاعران سایت

لحظه های تیره ابهام شاعر نسرین جهاندیده دکلمه علی شیراوند

2019-08-16

داستان های صوتی

داستان صوتی لیلی و مجنون با صدای سانیا انوش

2016-12-22

سیمین دانشور / نویسندگان

دست نوشته فوق العاده دردم می آید نویسنده سیمین دانشور

2016-06-24

حسین منزوی / شاعران سایت

در دست گلی دارم شاعر حسین منزوی دکلمه فاطیما

2021-04-06

نویسندگان

زمین نویسنده محمدصادق اسکندری گوینده قاسم پوزش

2019-08-16

علی جوکار / نویسندگان

مجموعه دلنوشته های پاییز خاطرات نویسنده علی جوکار همراه باخوانش

2017-11-24

داستان های زیبا

داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا

2016-07-04

بتول مبشری / شاعران سایت

دلم تغییر میخواهد شاعر بتول مبشری دکلمه لیلا موسوی

2017-08-31

متن ترانه ها / مرضیه

متن ترانه زیبای می زده از مرضیه

2017-02-25

متن ترانه ها

متن ترانه ساقی الهه

2019-02-26

شاعران سایت / شبنم میرزایی وند

اشعار کوتاه شاعر شبنم میرزایی وند

2018-09-12

اشعار بختیاری / غفار سواری زنگنه

شعر پلاک شاعر غفار سواری زنگنه خوانش شعر مریم بختیاری

2017-12-04

فروغ فرخزاد / مجموعه اشعار

مجموعه کامل اشعار کتاب عصیان شاعر فروغ فرخزاد

2017-05-19

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

2021-06-11

بهناز پالیزبان / شاعران سایت

غزلیات بهناز پالیزبان دکلمه مدرس زاده

2019-01-02

داستان های صوتی

داستان صوتی لیلی و مجنون با صدای سانیا انوش

2016-12-22

سیمین دانشور / نویسندگان

دست نوشته فوق العاده دردم می آید نویسنده سیمین دانشور

2016-06-24

حسین منزوی / شاعران سایت

در دست گلی دارم شاعر حسین منزوی دکلمه فاطیما

2021-04-06

نویسندگان

زمین نویسنده محمدصادق اسکندری گوینده قاسم پوزش

2019-08-16

علی جوکار / نویسندگان

مجموعه دلنوشته های پاییز خاطرات نویسنده علی جوکار همراه باخوانش

2017-11-24

داستان های زیبا

داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا

2016-07-04

بتول مبشری / شاعران سایت

دلم تغییر میخواهد شاعر بتول مبشری دکلمه لیلا موسوی

2017-08-31

متن ترانه ها / مرضیه

متن ترانه زیبای می زده از مرضیه

2017-02-25

داستان های زیبا

داستان عاشقانه جدایی تنها مرگ دو عاشق واقعی

2016-10-21

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

2021-06-11

علی جوکار / نویسندگان

مجموعه دلنوشته های پاییز خاطرات نویسنده علی جوکار همراه باخوانش

2017-11-24

نویسندگان

زمین نویسنده محمدصادق اسکندری گوینده قاسم پوزش

2019-08-16

سیمین دانشور / نویسندگان

دست نوشته فوق العاده دردم می آید نویسنده سیمین دانشور

2016-06-24

نویسندگان

نیما و شکوفایی شعر فارسی از اردشیر هادوی

2017-01-05

حسن خیری / نویسندگان

متن ادبی جمعه نویسنده حسن خیری خوانش دکلمه هلنا

2017-09-12

داوود قاسم زاده / نویسندگان

شعر شب یلدا شاعر داوود قاسم زاده

2017-12-19

احمدرضا رنجبر / نویسندگان

دلنوشته به تو عادت دارم نویسنده خوانش احمدرضا رنجبر

2018-07-15

مهران قدیری / نویسندگان

داستان بی وفایی نویسنده مهران قدیری‌

2018-09-26

نویسندگان

مادر نویسنده مهرداد مسیبی دکلمه هلنا کاشفی

2019-02-26

داستان های زیبا

داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا

2016-07-04

داستان های زیبا

داستان غم انگیز و عاشقانه مریم

2021-06-11

داستان های زیبا

داستان آموزنده زیبای آرامش در زندگی

2016-07-02

داستان های زیبا

داستان عاشقانه جدایی تنها مرگ دو عاشق واقعی

2016-10-21

داستان های زیبا

داستان غم انگیز عشق واقعی سعید و لادن

2016-07-04

داستان های زیبا

داستان بسیار زیبای آموزنده مرکز خرید شوهر

2016-10-25

داستان های زیبا

داستان عاشقانه بسیار زیبای معنای خوشبختی

2016-06-17

داستان های زیبا

داستان عاشقانه واقعی غم انگیز عشق لنا

2016-07-31

داستان های زیبا / علی جوکار

مادر شجاع شعرداستانی واقعی نویسنده علی جوکار خوانش زهره رضایی

2017-08-31

داستان های زیبا

داستان زیبای زندگی عاشقانه علی و مهناز

2016-06-27

© 2022، عشق زیبا، حق کپی رایت محفوظ است. سایت با نام عشق زیبا معرفی شده است. طراحی کاور . تنظیم و میکس صدا . طراحی کلیپ ویدئو اکولایزر رایگان است. ثبت دکلمه . پادکست . کلیپ دکلمه . ویدئو اکولایزر . کتاب صوتی سایت های دیگر شاعران . آوای مستان . دکلمه

در این مطلب مجموعه ای از داستان عاشقانه غمگین با مضامین زیبا و دلنشین را پیش رو خواهید داشت که امیدواریم از مطالعه این داستان های احساسی نهایت بهره را ببرید و مورد توجه تان قرار بگیرند.

داستان عاشقانه غمگین قصه هایی از عاشقان خیالی یا واقعی هستند که اغلب آن ها دارای مضامینی غم انگیز می باشند همچنین این قصه ها را می توان از پرمخاطب ترین داستان ها محسوب کرد و اغلب افرادی که این قصه ها را مطالعه می کنند افراد جوان و عاشقی هستند که عشق را در مراحلی از زندگی شان تجربه کرده اند.

اغلب افراد در زمان اوقات فراغت خود داستان های آموزنده یا عاشقانه را مطالعه می کنند که این داستان ها می توانند تجربیات زیادی را در اختیار آن ها قرار دهند. در مطالب قبلی داستان عاشقانه کوتاه و داستان عاشقانه واقعی را مطالعه کردید در ادامه گلچینی از داستان عاشقانه غمگین را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.

داستان های عاشقانه غمگین دارای مضامین مختلف می باشند و برخی از این داستان ها به خوبی حال و هوای عشق و دوست داشتن را توصیف می کنند و مخاطب می توانند این قصه های عاشقانه درس ها و تجربیات مختلفی را بگیرد.

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

۱. داستان عاشقانه غمگین ( آخرین قرار عاشقانه ) 

آخرین قرار عاشقانه نام داستان رمانتیک و غمگینی است که به تمام افرادی که عاشق هستند توصیه می شود. این داستان زیبا روایت گر افرادی است که عجولانه تصمیم می گیرند و درباره رخ دادها و مشکلات به وجود آمده در روابط عاطفی، تاب و تحمل زیادی ندارند.

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌ گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد. طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم. گل را هم زمین انداختم، پامال‌ اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌ هاش کَنده، پخش، لهیده شد.

بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد. صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌ هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه. در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ ای کوتاه توی گوش‌ هایم، توی جانم ریخت. تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد. سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.

ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

۲. داستان عاشقانه غمگین ( ابراز عشق واقعی ) 

داشتن عشق واقعی در زندگی و ابراز عشق به همسر همواره جذابیت های زیادی دارد. داستان کوتاه و عاشقانه “ابراز عشق واقعی” نیز می کوشد تا در قالب چند جمله نقش فداکاری در عشق و اثبات عشق حقیقی را نمایان سازد.

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.

آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌ شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌ های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»

داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌ اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…» راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیر تکراری برای ابراز عشق…

۳. داستان عاشقانه غمگین ( دلیل عاشق بودن ) 

داستان دلیل عاشق بودن را می توان از جمله داستان های رمانتیک و زیبا دانست که با تم موضوعی جذابی ارائه شده است. پیشنهاد می کنیم این قصه زیبا را با دوستان خود نیز به اشتراک بگذارید:

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…

آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ ها و ملاحظه کردن‌ هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌ چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد! اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

۴. داستان عاشقانه غمگین با موضوع زیبا

این داستان کوتاه عاشقانه و غمگین دارای موضوع زیبا و مفاهیم جالبی است که توصیه می کنیم این داستان زیبا را نیز از دست ندهید.

۴.خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورت ها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.

آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
– داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
– پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
– بیچاره ،
– پولات چقد بود؟
– حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

– پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
– داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
– آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
– ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …

پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
– آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
– بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
– چاقو خورده …
– برین کنار .. دس بهش نزنین …
– گداس؟
– چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …

در این مطلب ۴ داستان عاشقانه غمگین با مضامین دلنشین و پرمحتوا را مطالعه کردید که امیدواریم این قصه های زیبا مورد توجه شما همراهان عزیز و همیشگی قرار بگیرند.

منبع : آرگا

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

روزی پسری ، دختری را دید که خیلی ساکت هست گفت :چراساکت

هستین باچشمانی پر از اشک دخترک  جواب داد: من عاشق پسری

هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم

عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی

هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی  پر از اشک به

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز

همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن

که چند روز دیگه همدیگر رو ببینن . پسرک رفت .دخترک تا

اون روز خیلی انتظارمیکشید.واون روز فرا رسیدو دخترک رفت

همون جاولی پسرک نیومد چون برای پسرک مهمون اومد نتونست

بره .دخترک ناراحت رفت خونه .و چند روز بعد پسرک و  

دخترک همدیگررو دیدن دخترک با چشمانی پر ازاشک اومد پیش

پسر و به پسر گفت چرا اون روز نیومدی، پسر جواب داد مهمون

اومد نتونستم بیام شرمنده….دخترک گفت :میخوام یه چیزی

 

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی

برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را

گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار

فرانسه ای  که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به

دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد

 

وقتی  پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم

دوباره رشد میکنند؟

مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و

از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده

خودبسیار ناراحت و پشیمانبود، جلوی ماشین نشست و به خطهایی که پسرش

برای خواندن این داستان غمگین و عاشقانه به ادامه مطلب مراجعه فرمایید…

 

 

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

رنگ چشاش آبی بود .

 

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

 

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

 

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

 

دوستش داشتم .

 

لباش همیشه سرخ بود .

 

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …

 

وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.

 

دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

 

دیوونم کرده بود .

 

اونم دیوونه بود .

 

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

 

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

 

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

 

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

 

بعد می خندید . می خندید و…

 

منم اشک تو چشام جمع میشد .

 

صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

 

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

 

وقتی می خواست بوسش کنم ?

 

چشماشو میبست ?

 

سرشو بالا می گرفت ?

 

لباشو غنچه می کرد ?

 

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .

 

من نگاش می کردم .

 

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

 

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?

 

لبامو می ذاشتم روی لبش .

 

داغ بود .

 

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .

 

می سوختم .

 

همه تنم می سوخت .

 

دوست داشت لباشو گاز بگیرم .

 

من دلم نمیومد .

 

اون لبامو گاز می گرفت .

 

چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …

 

وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?

 

نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .

 

شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .

 

من هم موهاشو نوازش میکردم .

 

عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .

 

شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .

 

دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?

 

لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?

 

جاش که قرمز می شد می گفت :

 

هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .

 

منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .

 

تا یک هفته جاش می موند .

 

معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .

 

تموم زندگیمون معاشقه بود .

 

نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .

 

همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?

 

میومد و روی پام میشست .

 

سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .

 

دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?

 

می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟

 

می گفتم : نه

 

می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …

 

بعد می خندید . می خندید ….

 

منم اشک تو چشام جمع می شد .

 

اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .

 

وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .

 

با شیطنت نگام می کرد .

 

پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .

 

مثل مجسمه مرمر ونوس .

 

تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .

 

مثل بچه ها .

 

قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …

 

وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .

 

بعد یهو آروم می شد .

 

به چشام نگاه می کرد .

 

اصلا حالی به حالیم می کرد .

 

دیوونه دیوونه …

 

چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .

 

لباش همیشه شیرین بود .

 

مثل عسل …

 

بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .

 

نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .

 

می خواستم فقط نگاش کنم .

 

هیچ چیزبرام مهم نبود .

 

فقط اون …

 

من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .

 

خودش نمی دونست .

 

نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .

 

تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .

 

بهار پژمرد .

 

هیچکس حال منو نمی فهمید .

 

دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .

 

یه روز صبح از خواب بیدار شد ?

 

دستموگرفت ?

 

آروم برد روی قلبش ?

 

گفت : می دونی قلبم چی می گه؟

 

بعد چشاشو بست.

 

تنش سرد بود .

 

دستمو روی سینه اش فشار دادم .

 

هیچ تپشی نبود .

 

داد زدم : خدا …

 

بهارمرده بود .

 

من هیچی نفهمیدم .

 

ولو شدم رو زمین .

 

هیچی نفهمیدم .

 

هیچکس نمی فهمه من چی میگم .

 

هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?

 

هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?

 

هنوزم دیوونه ام.

 

 

?

 

خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ….

 

 

?

 

به فکرتم….

 

 

?

 

به یادتم

 

 

?

 

زنده به انتظارتم ….

 

 

?

 

?

 

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است…

 

 

?

 

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

 

 

?

 

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .

 

 

?

 

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.

 

 

?

 

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .

 

 

?

 

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

 

 

?

 

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .

 

 

?

 

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم … و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .

 

 

?

 

همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .

 

 

?

 

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .

 

 

?

 

به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .

 

 

?

 

به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .

 

 

?

 

به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .

 

 

?

 

به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.

 

 

?

 

به او که باورش کردم و دل به او باختم

 

 

?

 

به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .

 

 

?

 

به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد

 

 

?

 

به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .

 

 

?

 

لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد 

 

داستان های عاشقانه همگی سختی ها و غم انگیزترن لحظه ها را به همراه داشته اند لحظه هایی که در راه وصال رقم خورده اند داستان عاشقانه و غمگینی که در این بخش می خوانید ماجرای مرد جوانی را می خوانید که در پی خوشبختی خیالی خود می باشد و تلخی های فروانی برایش رقم خورد و عاقبت به کام مرگ فرو رفت.

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبردصدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…گفته بود:بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.– داداش سیگار داری؟سیگاری نبود، جوان اخم کرد.نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :– پولام .. پولاااام .صدای مبهم دلسوزی می آمد ،– بیچاره ،– پولات چقد بود؟– حواست کجاست عمو؟پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.…– پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.– داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.– آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …جوان شناختش.– ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.جوان دزد فرار کرد.– آییی یی ییییییمردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،– بگیریتش .. پو . ل .. امصدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :– چاقو خورده …– برین کنار .. دس بهش نزنین …– گداس؟– چه خونی ازش میره …دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شدچاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیستقصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …

رزرو ارزانترین بلیط هواپیما برای سفر های لاکچری

با این کد تخفیف RSP ارزانترین بلیط هواپیما رو بخر

 

 

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه

داستان های جالب و خواندنی

چطور ووچر بخرم؟

مسافرت تابستونه رو خنک و دلپذیر تجربه کن!

مشاهده راهکار نوشیدن آب سالم ◀ کلیک کنید

7000 بیت کوین و ساتوشی هدیه ی یک معامله امن!

هدیه تابستانی شاتل : 150 گیگ ترافیک + 15000 گیگ هدیه

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

چطور میشه 1 دقیقه ای آب را تصفیه کرد؟

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

اقامتگاهٍ ارزان و لاکچکری برای سفر را اینجا پیدا کن؟

7000 بیت کوین رو فقط با ثبت نام جایزه بگیر

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

هتل های لاکچری و ارزان با آفرهای تابستانه رزرو کن!

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

فقط کافیه ثبت نام کنی و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیری

همین حالا با کمترین قیمت لاکچری ترین هتل خارجی رو رزرو کن

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

قیمت لپ تاپ استوک اروپایی

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

جنسیت بچتو خودت تعیین کن ! (مرکز باروری و درمان ناباروری)

میخوای بدونی پرسودترین ارز دیجیتال کدومه؟

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

از مزیت های استفاده از ووچر◀امنیت بالا در انتقال پول و…

مقایسه و انتخاب بهترین لپ تاپ ها*زیر قیمت*

فقط با پرداخت 150 تومان = 50 گیگ + 5000 گیگ هدیه بگیر

کالا ها و خدمات منتخب

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه
داستانهای عاشقانه غمگین کوتاه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *