داستانهاي قديمي كوتاه

داستانهاي قديمي كوتاه
داستانهاي قديمي كوتاه

اقامتگاه لاکچری و ارزان رو اینجا پیدا کن *رزرو تور

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

داستانهای قدیمی آموزنده

 

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند حداقل در آسایش زندگی کند!

داستانهاي قديمي كوتاه

 

برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.

 

او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.

 

او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

 

همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!

 

کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش همه وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.

 

روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

 

این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. هر شرایط و بیماریی تا زمانی که روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قدرتمند نیست. خیلی‌ها بر استرس و نگرانی مغلوب می‌شوند تا خود بیماری…

 

قصه های قدیمی

 

پادشاه قدرتمند و توانايي، روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت، در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد، پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور، پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند، طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم.

 

پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند، فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي، باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها، جواب معكوس مي‌داد.

 

شاه از پزشكان نااميد شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده، من چه بگويم، تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي، بارِ ديگر ما اشتباه كرديم.

 

شاه از جان و دل دعا كرد، ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد، شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد، فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

 

فردا صبح هنگام طلوع خورشيد، شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد، او مثل آفتاب در سايه بود، مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.

 

شاه از شادي، در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك، ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه، شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده، آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد، امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل          نيست بيماري چو بيماري دل

 

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند.

 

حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد.

 

حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود.

داستانهاي قديمي كوتاه

 

حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد.

 

زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

 

عشقهايي كز پي رنگي بود

عشق نبود عاقبت ننگي بود

 

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند.

 

اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده، پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

 

عشق حقيقي را انتخاب كن، كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

 

 داستان کوتاه قدیمی و آموزنده

 

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

 

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده.

 

به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

 

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

 

گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته

 

داستان های جالب و خواندنی

رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

هتل های لاکچری و ارزان با آفرهای تابستانه رزرو کن!

با نوشیدن آب خالص از سلامت فرزندت محافظت کن

ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !

دنبال راهکاری ساده برای افزایش فالوور پیجتی؟

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

دوست داری مهاجرت کنی ولی نمیدونی چجوری؟! مشاهده راهکار

مطمئن ترین مرکز تزریق چربی و تخلیه ژل کجاست؟

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

 

ستاره | سرویس سرگرمی – خواندن و شنیدن داستان‌های قدیمی محلی کوتاه یکی از جذاب‌ترین سرگرمی‌های آموزنده‌ای محسوب می‌شود که از زمان‌های دور مورد توجه تمامی افراد بوده است. روایت کردن این داستان‌ها نیز به اندازه گوش دادن به آن‌ها، جذابیت دارد و لحظات خوشی را رقم می‌زند. در ادامه این مطلب قصد داریم سه داستان محلی قدیمی را ارائه دهیم. با ما همراه باشید.

 

داستانهاي قديمي كوتاه

روستایی فقیری بود که به دلیل نداشتن استطاعت مالی و سخت بودن زندگی، جانش به لبش رسیده بود و تصمیم به خودکشی داشت. یکی از روزها که مرد روستایی در غم و اندوه خود فرو رفته بود، تصمیم گرفت با آخوند ده صحبت کند. از جای برخاست و به سمت خانه آخوند رفت. آخوند ده به مرد روستایی خوشامد گفت و او را به خانه دعوت کرد. مرد روستایی به آخوند ده گفت: فشار زندگی و سختی شرایط به قدری زندگی را به من سخت کرده است که تصمیم دارم خود را بکشم. پیش زن و بچه‌هایم شرمنده هستم، نمی‌توانم خوراک و پوشاک آن‌ها را تامین کنم. همراه با زن و ۶ کودک و مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک قدیمی زندگی می‌کنیم. هر شبی که باران می‌بارد، نم باران وارد اتاق می‌شود. یکی از بزرگ ترین مشکلات اتاق این است که وقتی شب‌ها همگی می‌خوابیم، پای دو نفرمان از درگاه اتاق بیرون می‌رود…

مرد روستایی از آخوند ده درخواست کرد تا شفاعت او را کند و با تغییر در اوضاع زندگی او بتواند همراه خانواده‌ به راحتی زندگی کند. آخوند ده از مرد فقیر پرسید: از مال دنیا چه داری؟

مرد فقیر کمی فکر کرد و گفت: یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس تنها دارایی من هستند. آخوند ده گفت: من تنها در صورتی به تو کمک می‌کنم که هر آنچه را که می‌گویم با دقت گوش فرا دهی و به آن عمل کنی.

مرد روستایی بدون ذره‌ای شک و تردید شرط آخوند را پذیرفت و منتظر سخنان او ماند. آخوند به مرد فقیر گفت: امشب قبل از خواب، گاو را هم به اتاق ببر. مرد روستایی بسیار متعجب شد و گفت: ای آخوند، اتاق من به قدری کوچک است که من همراه با خانواده‌ام فضای بسیار کمی برای استراحت داریم، حال چطور می‌توانم گاو را همراه خود به اتاق ببرم؟

آخوند در پاسخ گفت: تو به من قول دادی هر آنچه را که از تو می‌خواهم، قبول کنی و بدان عمل نمایی، در غیر این صورت کمکی از من بر نخواهد آمد.

روز بعد مرد فقیر با حالی خسته و خموده به خانه آخوند مراجعه کرد. مرد به آخوند گفت: شب گذشته گاو به قدری لگد پراکنی کرد که هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. آخوند در پاسخ گفت: شب گذشته گاو را به اتاقت بردی، امشب می‌بایست خر را نیز به داخل اتاقت راه دهی.

مرد فقیر هر روز که با شکایت و اعتراض نزد آخوند ده می‌رفت، آخوند به او دستور می‌داد که باید یک حیوان دیگر را نیز به اتاقش ببرد. به همین ترتیب مرد هر شب یک حیوان دیگر را همراه خود داخل اتاق می‌برد. مرد فقیر به قدری این کار را انجام داد تا دیگر هیچ حیوانی بیرون از خانه باقی نماند.

روز بعد دوباره نزد آخوند رفت و علت امر را جویا شد. آخوند گفت: حال بهتر است از گاو شروع کنی و به صورت معکوس هرشب یکی از حیوانات را از اتاقت خارج کنی. مرد دوباره هنگام خواب، هر شب یکی از حیوانات را از اتاق بیرون گذاشت و سپس شب آخر خواب راحتی را همراه با خانواده‌اش تجربه کرد. صبح روز بعد دوباره به خانه آخوند رفت و برای او و خانواده‌اش طلب عمری طولانی و همچنین آرامش کرد. آخوند خندید و گفت: برای تو و خانواده‌ات خوشحالم که زین پس می‌توانید به راحتی در اتاق بخوابید!

 

 

پیشنهاد مطالعه: زیباترین حکایت‌های کوتاه و پندآموز

کشاورزی از یک پیرمرد در روستا پول قرض گرفته بود و موفق نشده بود که در زمان مقرر بدهی خود را ادا کند. پیرمرد طلبکار نزد کشاورز رفت و به صورت اتفاقی دختر بسیار زیبای او را دید. فکری عجیب به سرش زد و تصمیم گرفت نقشه‌اش را عملی کند. پیرمرد به کشاورز گفت: در صورتی که دختر تو با من ازدواج کند من تمامی بدهی تو را می‌بخشم. برای نشان دادن حسن نیت خود یک کیسه سیاه بر می‌دارم و یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در آن می‌اندازم؛ در صورتی که دختر تو سنگریزه سیاه را از کیسه خارج کند، با من ازدواج می‌کند و من از بدهی تو چشم پوشی می‌کنم و آن را می‌بخشم. حال اگر دخترت سنگریزه سفید را از کیسه خارج نماید، نیازی به ازدواج با من نیست و من باز هم بدهی تو را می‌بخشم. همچنین در صورتی که دختر تو راضی به انجام این کار نشود مجبوری به زندان بروی!

دختر کشاورز از پشت پنجره تمامی صحبت‌های پیرمرد و پدرش را شنید و نقشه‌ای کشید تا بتواند از این مخمصه خود و پدرش را نجات دهد و با پیرمرد طمع کار ازدواج نکند.

پیرمرد دو سنگریزه از زمین مزرعه برداشت و داخل کیسه‌ای سیاه انداخت. دخترک چشمان بسیار تیز بینی داشت و متوجه شد که پیرمرد حیله‌گر دو سنگریزه سیاه داخل کیسه انداخته است تا دخترک با برداشتن هر یک از آن‌ها مجبور به ازدواج با پیرمرد فریبکار شود! اما سکوت کرد و منتظر ماند تا پدرش او را صدا کند.

پیرمرد کیسه را جلوی دخترک گرفت و از او درخواست کرد یکی از سنگ‌ها را از کیسه بیرون بیاورد و آن را نشان دهد. دخترک دست خود را داخل کیسه کرد و یکی از سنگریزه‌ها را خارج نمود. سریع سنگریزه را به زمین انداخت و وانمود کرد که سنگریزه از دستش لغزیده و به زمین افتاده است. سپس با ناراحتی گفت: آه من چقدر بی دست و پا هستم، یک سنگریزه را هم نتوانستم در دستم نگه دارم. حال می‌توانید سنگریزه‌ای که داخل کیسه مانده است را نگاه کنید، اگر سیاه باشد، مشخص می‌شود که سنگریزه‌ای که من برداشتم سفید بوده است.

پیرمرد سنگریزه‌ای که داخل کیسه بود را برداشت و با دیدن سنگریزه سیاه معلوم شد که سنگریزه‌ای که از دست دخترک افتاده، سفید بوده است. بدین ترتیب پیرمرد طمعکار ناچار شد تا بدهی مرد کشاورز را طبق قولش ببخشد و دخترک نیز با او ازدواج نکند.

 

 

پادشاهی بزرگ برای آن که بتواند نام و قصر خود را جاودانه کند، تمامی معماران زبردست شهر را به قصر خود دعوت کرد. آن گاه به تمامی معماران گفت: یک قصر با‌شکوه می‌خواهم که در کل دنیا همتا نداشته باشد و همچنین تالار آن هیچ گونه ستونی در ساخت آن به کار نرفته باشد.

پس از گذشت چندین سال هیچ معماری نتوانست چنین قصر و تالاری بسازد و تمام معمارانی که ادعا می‌کردند، موفق نشدند و جان خود را از دست دادند. روزی به گوش پادشاه رسید که یک معمار ماهر به نام سنمار در شهر وجود دارد که می‌تواند چنین قصری بسازد.

پادشاه ساخت قصر جاودانه و بدون ستون را به او سپرد. معمار بعد از گذشت مدت کوتاهی ساخت و ساز قصر و تالار باشکوه را تا زیر سقف اجرا کرد و زمانی که ساخت آن به زیر سقف رسید، معمار غیب شد و کار قصر نصفه باقی ماند. پادشاه دستور داد تا معمار سنمار را پیدا کنند و او را بکشند. بعد از گذشت ۷ سال سنمار پیدا شد و پادشاه دستور داد تا دست و پای او را ببندند و سپس او را بکشند. سنمار از پادشاه خواست تا پیش از مرگش به حرف‌های او گوش فرا دهد. سنمار مدعی بود که تمامی معماران قبلی به دلیل نشست قصر موفق به ساخت چنین قصر باشکوهی نشدند. مهم ترین دلیل عدم موفقیت معماران قبلی این بود که اگر سریعا بعد از ساخت قصر، سقف نیز ساخته شود، به سرعت ترک می‌خورد و فرو می‌ریزد و در این صورت قصر جاودانه نخواهد بود.

سنمار ادامه داد: به همین دلیل من به مدت ۷ سال این شهر را ترک کردم تا قصر نهایت افتاد و نشست خود را تجربه کند و پس از تمام نشست‌ها اقدام به ساخت سقف کنم. امروز بهترین زمان برای ساخت این بنای جاودانه است. هفت سال پیش اگر من در مورد نشست و افت بنا صحبت به میان می‌آوردم، دستور مرگ مرا همچون دیگر معماران صادر می‌نمودید و قصر جاودانه ساخته نمی‌شد.
پادشاه که از دلایل و صحبت‌های سنمار بسیار خشنود شده بود گفت: در صورتی که بتوانی قصری باشکوه و جاودانه تحویل من دهی، پاداشی بی نظیر به تو خواهم داد. پس از گذشت یک سال، ساخت قصر به اتمام رسید و سنمار همراه با پادشاه تمامی بخش‌های قصر همچنین تالار‌های بی ستون را تماشا می‌کردند و سنمار توضیحات لازم را به پادشاه می‌داد. پس از چند روز پادشاه یک جشن باشکوه برای افتتاحیه قصر در نظر گرفت و از تمامی افراد سرشناس و معروف دعوت کرد تا به قصر بیایند. قبل از شروع مراسم، سنمار به قصر رفت و از پادشاه خواست به یک اتاق اسرار آمیز برود تا بتواند راز قصر را با او در میان بگذارد.

سنمار به یک آجر اشاره کرد و گفت: ای پادشاه این آجر کل بنای این قصر را حفظ کرده است، در صورتی که آن را از جای خود خارج کنید، کل قصر در طول یک ساعت با خاک یکسان می‌شود. در صورتی که احساس کردی روزی کشور در خطر است و ممکن است قصر به دست بیگانگان بیفتد، این آجر را بردار تا هیچ بیگانه‌ای نتواند این قصر را تصرف کند. پادشاه بسیار خوشحال شد و از سنمار تشکر کرد. سپس به سنمار گفت: روزی برای دریافت پاداشت تو را به قصر دعوت خواهم کرد.

روز دریافت پاداش معمار زبردست فرا رسید. سنمار با احترام و عزت به بالاترین ایوان قصر آورده شد و سپس پادشاه دستور داد تا او را به پایین پرتاب کنند تا جان خود را از دست دهد. سنمار در لحظات آخر از پادشاه پرسید: به چه دلیل مرا می‌کشی؟ من موفق به ساخت چنین قصر با شکوه و جاودانه‌ای شدم، من قصری ساختم که هیچ یک از معماران قصر موفق به ساخت آن نشد. چرا جان مرا می‌گیرید؟؟

پادشاه در پاسخ گفت: هیچ کس غیر از من نباید راز جاودانگی قصر را بداند! با اتمام جمله‌اش سنمار را به پایین قصر پرتاب نمود و راز جاودانگی قصر را به تنهایی حفظ کرد!

 

 

از دست ندهید:  دوازده حکایت پندآموز از بزرگان

کدام یک از این سه حکایت به نظر شما زیباتر بود و مفهوم جالب تری داشت؟ شما نیز می‌توانید داستان‌های کوتاه محلی را که پیش از این شنیده‌اید در بخش نظرات و پرسش‌های ستاره بنویسید و به جمع داستان‌نویسان ما بپیوندید. همین طور توصیه می‌کنیم که 5 حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را مطالعه نمایید و از خواندن این حکایت های آموزنده و شیرین لذت ببرید. علاوه بر این اگر فرزند شما برای خوابیدن به شنیدن داستان نیاز دارید، می توانید از صفحه قصه شب شامل ۹ قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب نیز دیدن کنید.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستانهاي قديمي كوتاه

با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.

نرخ ارز مبادله ای

قیمت طلا

قیمت سکه

قیمت خودرو

خواندن حکایت های قدیمی به انسانها درس اخلاق را بدون هیچ کلاسی اموزش می دهد. داستان کوتاه آموزنده به داستانی گفته میشود که مردم در آن ها گفتار و کردار روزانشان را در شخصیت های حکایت می بینند و پس از هم ذات پنداری کردن با آن ها، درس زندگی را یاد میگیرند. در این مطلب چند حکایت قدیمی، پندآموز و زیبا آورده شده است با سرپوش همراه باشید.

داستانهاي قديمي كوتاه

لقمان حكیم به پسرش گفت:امروز روزه بگیر و غذا نخور و هرچه بر زبانت جاری شد را بنویس. با فرا رسیدن شب، تمام آن چیزی را كه نوشتی، برایم بخوان. آنگاه روزه‏ات را باز کن و غذایت را بخور. پسر در شبانگاه، هر آنچه که نوشته بود را خواند. دیروقت شد برای همین نتوانست غذایش را بخورد. آن پسر در روز دوم هم نتوانست هیچ غذایی بخورد. او در روز سوم نیز، گفته هایش را نوشت و پس از خواندن نوشته هایش، آفتاب روز چهارم طلوع كرد دحالیکه او هیچ غذایی نخورده بود. آن پسر در روز چهارم، هیچ حرفی نزد. پدرش در زمان شب، از او خواست تا كاغذهایش را بیاورد و نوشته‏ هایش را بخواند. پسر در جواب پدر گفت:امروز هیچ حرفی نزده‏ ام که آن ها را بخوانم. لقمان گفت:پس بیا و از این نان كه داخل سفره است بخور و بدان آنان كه كم گفته‏ اند، در روز قیامت، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.

اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍنش سؤال کرد:بنظر ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ با ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽشوﺪ؟

ﻫﺮ کدام از شاگردانش ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ از آن ها ﮔﻔﺖ:ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.

ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.

شاگرد ﺩﯾﮕﺮش ﮔﻔﺖ:ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ، دو کاسه کنار شاگردانش گذاشت و گفت:این دو کاسه را نگاه کنید. جنس اولی از طلاست ولی درونش سم است درحالیکه جنس کاسه دومی از گل میباشد و درونش آب گواراست، شما از کدام کاسه می نوشید؟

شاگردان یک صدا جواب دادند:از کاسه گلی.

استاد در جواب گفت:بعد از در نظر گرفتن ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه ها، ﻇﺎﻫﺮشان ﺑﺮﺍ یتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم شبیه این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش و اخلاقش است. از این رو باید سیرت خود را زیباکنیم نه صورت خود را.

روزی ملا الاغش را به خاطر خطای مرتکب شده می زد.

شخصی درحال عبور از آن جا بود که اعتراض کرد و گفت:ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت:ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش

لطیف

۱۴۰۱/۵/۲۸ – ۲۰:۱۵

Permalink

نجف سرزمینی کهن است، که ارزش تاریخی و باستانی دارد. در داستان حضرت نوح نقل شده است، که پس از طوفان بزرگ کشتی نوح در اینجا در سرزمین نجف توقف کرد و در اینجا محل دفن حضرت آدم و نوح است. 

نوح در نجف استقرار خود را آغاز کرد، چاه معروفی که سیل عظیم از آنجا شروع شد نیز در حومه شهر نجف در شهر باستانی معروف به کوفه قرار دارد. می توان گفت که انقراض و احیای سکونتگاه انسانی در شهر نجف رخ داده است.

قبر حضرت نوح در کدام کشور است ؟ حضرت آدم و حضرت نوح هر دو در کنار قبر حضرت علی به همراه هزاران پیامبر در قبرستان باستانی واقع در نجف بزرگ دفن شده اند.

تعداد اعضا: هفت نفر

نام اعضا: شوگا، جین، جی-هوپ، آراِم، جیمین، وی، جونگ‌کوک

خواستگاه: کره جنوبی، سئول

تاریخ تشکیل گروه: ۲۰۱۰

تاریخ آغاز فعالیت: ۲۰۱۳

زمینه فعالیت: کی-پاپ،  پاپ ، هیپ هاپ، آراندبی، ئی‌دی‌ام

تاریخ تولد: ۲۲ شهریور ۱۳۵۱

محل تولد: تهران

داستانهاي قديمي كوتاه

حرفه: بازیگر ،کارگردان نمایش، نقاش، نمایشنامه نویس و مترجم

تحصیلات: کارشناسی در رشته نقاشی

وضعیت تاهل: مجرد

تاریخ تولد: ۶۷۳ هجری قمری

محل تولد: شهر مرند آذربایجان شرقی ایران

القاب: لعل قلندر یا لعل شهباز

حرفه: شاعر عارف دانشمند

تاریخ وفات: ۶۷۳ هجری قمری

محل دفن: شبه قاره هند، سهوان

تاریخ تولد: ۱۳ ژانویه ۱۹۹۷

محل تولد: ممفیس تنسی

حرفه: مدل زیبایی

قد: ۱۶۵ سانتی متر

وزن: ۵۳ کیلوگرم

نام کامل: ابوالفضل قلی پور

تاریخ تولد: ۱ بهمن ۱۳۷۱

محل تولد: تهران

حرفه: عضو تیم ملی والیبال ایران

پست: لیبرو

شماره پیراهن: ۱۶

تاریخ تولد: هم دوره حضرت ابراهیم

محل زندگی: بابِل عراق و سرزمین مؤتفکات در کرانه رود اردن نزدیک فلسطین 

تکرار نام در قرآن: ۲۷ مرتبه

دین: یکتاپرستی

محل دفن: شهر بَنی نَعیم در استان الخَلیل در فلسطین

تاریخ تولد: ۲۱ ژانویه ۱۹۵۳

محل تولد: سیاتل، واشینگتن ایالت واشینگتن

حرفه: بنیانگذار ماکروسافت

 سرمایه: ۱۶/۷ میلیارد دلار

درگذشت: ۱۵ اکتبر ۲۰۱۸ در سن ۶۵ سالگی

نام مستعار : خشایار

تولد : ۱۱ فروردین ۱۳۵۰

ملیت : ایرانی

سبک‌ : موسیقی پاپ کلاسیک

ساز : پیانو، آكاردئون

سال‌های فعالیت : ۱۳۷۴ تا کنون

خدمت گذار مردم

لطفا سریعتر برای افزایش اقدام کنید تا ببینید بعدش چه می شود ، همین حالا هم این دیگ در حال جوشیدن است

ایران مجبور نیست

امر به معروفشان و کل دینشان فقط دو تار موی خانومهاست دزدی و اختلاس و سوئ مدیریت که منجر به فقر بیش

چطور شما هیچوقت از خدمتگذاری سیر نمی شوید یه روز وزیر دفاعی یه روز وزیر کشوری حتما بعدا وزیر آموزش و

ضرب المثل درباره کتاب به سخن كوتاه و مشهوری كه بیانگر قصه ای عبرت آمیز یا گفتاری نكته آموز است و جای توضیح بیشتری را می گیرد؛ ضرب المثل می گویند. ضرب المثل، معمولاً به بیان تاریخچه و داستانی پندآموز می پردازد که در پس بعضی از آنها نهفته است.

یک روز کارمند پستی که به نامه
هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن
با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته
شده بود:

خدای
عزیزم؛ بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام
با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن
بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه
هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما
بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض
بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن..

 

داستانهاي قديمي كوتاه

کارمند
اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانشنشان داد. نتیجه
این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز
گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند..همه کارمندان اداره پست از اینکه
توانسته بودند کار خوبی انجام دهندخوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از
این ماجرا گذشت. تا این کهنامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن
نوشته شده بود: نامه ای به خدا!همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده
و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای
عزیزم؛ چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف
تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به
آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم
کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟

 پسر جواب داد:من میزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. … …

پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی….!!

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی

در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

با خانم… دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.

از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:
من “گاو” هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.

یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم…

از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: “من گاو هستم!”
– خواهش می کنم، ولی…
– شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید…

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید…
– بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در
خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را
ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر… عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه… !

جمله روز :  هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است…

**************

بچه
ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد
عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : ” مادرم قصد دارد برای راضی
ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را
قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید .”

 

شیوانا
سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را
بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن
بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ
بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

 

شیوانا
به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را
درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

 

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

داستانهاي قديمي كوتاه

 

شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! ”

 

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی
که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری
از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در
آن اطراف ندید!!

جمله روز :  هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است…

 

 

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.   

و تنها یک گناه و آن جهل است.       

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟ شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟ شتر
مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم
تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟ شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد. شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن
آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در
بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های
بیابان است… .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم… … شتر مادر: بپرس عزیزم. بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
—————————————————————————————— نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط
زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. پس همیشه از
خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

 


نتیجه اخلاقی : همیشه شادباشید

روزی، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد.

روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود می گفت: «من 4 همسر دارم، اما الان که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.»

بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: «من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه می شوی؟» او جواب داد: «به هیچ وجه!» و در حالی که چیز دیگری می گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.

پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: «در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟» او جواب داد: «نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.

بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: «من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟» او گفت: «متأسفم، در این مورد نمی توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم”» جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد.

ناگهان صدایی او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم.» پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: «ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.»

شرح حکایت

در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد. همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد. همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمیکند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت می نماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است.

همین حالا احیائش کنید، بهبودش دهید و مراقبتش کنید


داستان بسیار زیبا و خواندنی ” نهایت ابراز عشق ”

داستان عاشقانه زن و شوهر و حمله ی ببر

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

و مسابقه شروع شد….
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند
به نوک برج برسند.شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:”اوه,عجب
کار مشکلی!!” ، “اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.” یا: “هیچ شانسی برای
موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!”

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند…
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند…
جمعیت هنوز ادامه می داد,”خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!”
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف می شدند

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر….
این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف
شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به
نوک رسید! بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این
کار رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که…
برنده ی مسابقه کر بوده!!!

نتیجه ی اخلاقی این داستان اینه که:
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیبا
ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند . چیز هایی که از ته دلتون
آرزوشون رو دارید! هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره پس:
همیشه….
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!
و هیشه باور داشته باشید:
من همراه خدای خودم همه کار می تونیم بکنیم

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب
احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم
تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب
داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم
تو قلبتو به من بدی و به خاطر
من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید
من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به
دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با
موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من
در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه
بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه

انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون

یک روز از او فرصت گرفت….

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان
گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور
خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی
لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

. . .

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟…


مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت
گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند
که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و
محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن
حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر
آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر
نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار
دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر
اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر
از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا
نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا
شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا
افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است
نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف
بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت
و خاموش ماند.

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله
های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی
زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن
روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده
بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد،
خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر
نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
– داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم…


چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
– پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
– بیچاره ،
– پولات چقد بود؟
– حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

– پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
– داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده
بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که
داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
– آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
– ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
– آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
– بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
– چاقو خورده …
– برین کنار .. دس بهش نزنین …
– گداس؟
– چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه
کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش
را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک
خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …

. . .

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک
اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه
پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا
از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد
شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب
وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب
اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! . . .



پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا
میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر
پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر
آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش
شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:
خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان
سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر
پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

امان از حرف مردم!!!

.

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد…

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

۳ داستان جالب

۱ .نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر

هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !

۲ .وعده پادشاه

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم

یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .

۳ .پیرمرد و دخترش

دهقان پیر، با ناله می‌گفت: ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست

با وجود این همه بدبختی، نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده

و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می‌بیند.

ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می‌کنی!

مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم … اما … چیزی که هست،

دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌ها را «دوتا» می‌بیند

… ولی دختر من، این همه بدبختی را … !

 

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید
در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید
که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار
می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار
وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را
می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و
از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد.
دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ
ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید…

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی‌تون رو  یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما
رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به
محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را
هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره
شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور
کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت
نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..

از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ایرباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه‌طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌ گردان برج».

«این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود».

«چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….».

«الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟

«خودت چی حدس می‌زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه‌طور»؟

«تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد».

«توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش‌جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«خلیج‌فارس چه‌طور؟»

«اون هم الان فقط توی نقشه‌های خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».

«خلیج صورتی چیه»؟

«بعضی‌ها به نشنال‌جئوگرافیک پول می‌دادن
تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می‌کرد. آخرش گوگل
لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی…»

«ایران اعتراضی نکرد»؟

«چرا! گوگل رو فیلت.ر کردن».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟

«این‌که همه این چیزها رو خالی بستم».

«یعنی چی»؟

«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون
هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا
تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات
هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده،
برو دنبال زندگی‌ات»!

«شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم».

«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».

«ازش شکایت می‌کنم»!

«نمی‌تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».

پیرمردی با کمر خمیده بر زمین کج شده بود.عرق پیشانی اش با گل و آب به هم می ریخت و خشت می زد. گاهگاه کمر خود را به بالا می کشید تا خستگی بدر کند. جوانی از آنجا می گذشت شگفت زده شد که با وجود کهن سالی خشت می زند، جلو رفت و گفت:پیرمرد چرا اینقدر زحمت می کشی، باید در خانه بنشینی و دیگران زندگیت را تامین کنند، تو کار خود را کرده ای نوبت استراحت توست.پیر مرد در حالی که کمر خمیده اش را راست می کرد سر بالا کرد و گفت:

دست بدین پیشه کشیدم که هست؛تا نکشم پیش تو یک روز دست،

دست کش کس نیَم از بهر گنج،دست کشی می خورم از دسترنج.

نظامی گنجوی

مخزن الاسرار

داستانهاي قديمي كوتاه

 

در جای جای ادبیات و عرفان شرق به همت ورزیدن و کوشیدن و تلاش اشاره و توصیه شده. اما تلاش و همتی که بی حرص و طمع و از روی خرد و مهرورزی باشد.

 

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. 

” کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!

دفتر اول

پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل          نيست بيماري چو بيماري دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند.

 حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بودعشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:مولای من استاد شما كه بود؟عارف: صدها استاد داشته ام.مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

داستانهاي قديمي كوتاه

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 

فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید …

گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.

گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما  یک خصلت در من است  که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در  آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم  و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم  و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.

عابد گفت: این صفت است که تو را به  آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:

 ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛ 

من از دوستان خویش آن دوست دارم  که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

 

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم) پرسیدند:

خدا را کجا جوییم؟

 ابو سعید در پاسخ گفت:

کجا جستید که نیافتید!

 

عارفی گفته است:

مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.

چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)

 

من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا

مولانا

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

“ابن اثیر “مرد دانایی بود که کتاب های زیادی در زندگی اش خوانده بود. او هوش بالایی داشت و به مردم هم کمک می کرد. پادشاه و بزرگان کشور علاقه زیادی به او داشتند چون او مهربان و خوش اخلاق بود و به دیگران احترام می گذاشت.

پادشاه و وزیران برای اداره کشور نیاز داشتند با یک مرد دانا که قابل اعتماد باشد مشورت کنند و از راهنمایی او بهره مند شوند، برای همین از ابن اثیر خواستند تا در دربار زندگی و در اداره ی کشور به آنها کمک کند.

ابن اثیر به شغل های مختلفی منسوب شد و همه آنها را به خوبی و درستی انجام داد. مدتی که گذشت بیمار شد، دیگر نمی توانست به سر کار خود برود. فقط در خانه می ماند و استراحت می کرد، البته بزرگان شهر برای دیدن او به خانه اش می آمدند تا از راهنمایی و کمک او بهره مند شوند. 

بیماری ابن اثیر مدتی طول کشید. درباریان بسیار ناراحت بودند ، برای همین پزشکی ماهر آوردند تا بتواند او را درمان کند و هرچه زودتر حالش خوب شود. 

پزشک علم و دانش زیادی داشت، او داروهای مختلفی را که با گیاهان دارویی درست کرده بود به او داد. بعد از مدتی کم کم حال ابن اثیر داشت بهتر می شد.

داستانهاي قديمي كوتاه

ابن اثیر کمی فکر کرد. بعد مقداری طلا به پزشک داد تا از آنجا برود و دیگر پیش او نیاید دوستان ابن اثیر ناراحت شدند و گفتند:چرا به پزشک گفتید برود ؟ او باید می ماند تا حال شما بهتر شود.

ابن اثیر گفت: نگران نباشید حال من دارد خوب می شود. اگر او می ماند و متوجه می شد که من سلامتی ام را به دست آوردم، می رفت و به پادشاه می گفت. بعد آنها دوباره می آمدند تا مرا برای حکومت ببرند.

دوستان او با تعجب گفتند : خب چه اشکالی دارد ؟همراه آنها بروید و کمک کنید تا مملکت را درست اداره کنند.

ابن اثیر ادامه داد : اگر آنها به حرف من گوش می دادند ناراحت نبودم. این درباریان در آخر، همان کاری را انجام می دهند که خودشان می خواهند. آنها به فکر مردم نیستند و هر قدر هم که من تلاش کنم باز هم فایده ندارد.

با شنیدن حرف های ابن اثیر همه ساکت شدند.

ابن اثیر بلند شد و به طرف صندوقچه ی قدیمی گوشه ی اتاق رفت.

کتاب ها ، کاغذ و قلمش را از داخل صندوق بیرون آورد: 

من خیلی فکر کردم و حالا تصمیم گرفتم ام بنشینم در خانه و بیشتر مطالعه کنم و کتاب بنویسم تا شاید دیگران با خواندن کتاب هایم یاد بگیرند خوب زندگی کنند. 

ابن اثیر مرد دانایی بود که مال و ثروت را رها کرد و تا آخر عمر به خواندن و نوشتن پرداخت.

مجموعه داستان های آموزنده و زیبا به همراه حکایات قدیمی و خواندنی

مجموعه داستان های آموزنده و زیبا به همراه حکایات قدیمی و خواندنی . در این بخش

گلچینی از داستان ها و حکایت های بسیار زیبا و الهام بخش را ،

برای شما عزیزان قرار داده ایم که امیدواریم لذت ببرید.

با تهران کیوسک همراه باشید.

داستانهاي قديمي كوتاه

داستانهای آموزنده و جالب

داستانهای کوتاه الهام بخش خواندنیهای قدرتمندی هستند،

نکته جالب در مورد آنها این است که درک آنها بسیار آسان است،

و همیشه یک نکته آموزنده و اخلاقی در انتهای داستان وجود دارد.

در ادامه چند داستان کوتاه و آموزنده برای شما قرار داده ایم.

داستان اول: طناب پای فیل ها

فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد ،

که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از،

زنجیر آنها را نگه نمی دارند.

تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت ،

یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود.

وقتی مرد به فیل ها خیره شد ، کاملاً گیج شد که چرا فیل ها ،

از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نکردند.

آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند ،

اما ، آنها هیچ تلاشی نکردند.

او که کنجکاو بود و می خواست جواب را بداند ، از یک مربی ،

در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند،

و هرگز سعی در فرار نکردند.

مربی پاسخ داد؛

“وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب ،

برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها ،

کافی است. وقتی بزرگ می شوند ، عادت می کنند و باور کنند ،

نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند ،

آنها را نگه دارد ، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. “

تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که،

با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست.

نکته اخلاقی داستان:

هر چقدر هم که دنیا تلاش می کند شما را عقب نگه دارد ،

همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید ،

دست پیدا می کنید. باور اینکه می توانید موفق شوید،

مهمترین مرحله دستیابی به آن است.

داستان دوم: تفکر خلاق

صدها سال پیش ، در یک شهر کوچک ایتالیا ،

فردی که مغازه کوچکی داشت مبلغ زیادی را به یک رباخوار بدهکار بود.

رباخوار مردی بسیار پیر و غیرجذاب بود ، بازرگان دختری زیبا داشت.

داستانهاي قديمي كوتاه

رباخوار تصمیم گرفت به این بازرگان معامله ای پیشنهاد دهد ،

که بدهی خود را به طور کامل صاف کند. با این حال ،

ماجرا از این قرار بود که فقط در صورت ازدواج فرد رباخوار با دختر بازرگان ،

او می تواند بدهیش را صاف کند. نیازی به گفتن نیست ،

که این پیشنهاد با نگاه انزجاری دختر روبرو شد.

رباخوار گفت که او دو سنگ ریزه را درون کیسه ای قرار می دهد ،

یکی سفید و دیگری سیاه.

دختر باید دست در کیسه کند و یک سنگریزه را انتخاب کند.

اگر سیاه بود ، بدهی پاک می شد ، اما رباخوار با دختر ازدواج می کرد.

اگر سفید بود ، بدهی او صاف می شد ، اما دختر مجبور نبود با رباخوار ازدواج کند.

رباخوار که در مسیری سنگریزه ای باغ تاجر ایستاده بود ،

خم شد و دو سنگریزه را برداشت.

در حالی که آنها را برمی داشت ، دختر متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه را،

برداشته و هر دو کیسه را سنگ سیاه گذاشته است.

وی سپس از دختر خواست که دست در کیسه کند و یکی را انتخاب کند.

دختر سه راه داشت که می توانست انجام دهد:

از برداشتن سنگریزه از کیسه خودداری کنید.

هر دو سنگریزه را از کیسه بیرون آورده و دست رباخوار را رو کند.

یک سنگ ریزه از کیسه ای که کاملاً مطمئن است ،

که سیاه است بردارد و خود را فدای آزادی پدرش کنید.

اما او راه دیگری را انتخاب کرد او سنگریزه ای را از کیسه بیرون آورد،

و قبل از اینکه به آن نگاه کند ، به صورتی که انگار تصادفی است ،

آن را در میان سنگریزه های دیگر انداخت. او به رباخوار گفت: “اوه ،

چقدر من دست و پا چلفتی هستم. مهم نیست ،

اگر به کیسه ای که باقی مانده است نگاه کنید ،

می توانید بگویید کدام سنگریزه را برداشتم. “

سنگریزه ای که در کیسه مانده ، به وضوح سیاه است،

و چون رباخوار نمی خواست لو برود ،

مجبور شد قبول کند که دختر سنگ سفید را برداشته و بدهی پدرش را صاف کند.

نتیجه اخلاقی داستان:

همیشه امکان غلبه بر یک وضعیت دشوار با یک تفکر خلاقانه وجود دارد ،

و تسلیم شدن تنها گزینه ای نیست که فکر می کنید باید انتخاب کنید.

داستان سوم : مانع در مسیر ما

در دوران باستان ، یک پادشاه تخته سنگی را در جاده قرار داده بود.

سپس خود را پنهان کرد و تماشا کرد که آیا کسی،

تخته سنگ را از سر راه خود برمی دارد یا خیر.

برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریان شا به سادگی سنگ را ،

دور زدند و از آن عبور کردند.

بسیاری از مردم با صدای بلند شاه را به دلیل درست نکردن ،

جاده ها سرزنش می کردند ، اما هیچ یک از آنها کاری نکردند،

که سنگ از سر راه خود خارج شود.

پس از آن یک دهقان که بار سبزیجات همراه داشت،

به تخته سنگ رسید. دهقان با نزدیک شدن به تخته سنگ ،

بار خود را زمین گذاشت و سعی کرد سنگ را از جاده بیرون کند.

پس از تلاش زیاد ، سرانجام موفق شد. دهقان پس از بازگشت،

برای برداشتن سبزیجات خود ، متوجه کیف دستی شد ،

که در جاده ای که تخته سنگ در آن قرار داشت ، افتاده است.

کیف پول حاوی سکه های طلا و یادداشتی از پادشاه بود

،که توضیح می داد طلا مخصوص شخصی است،

که تخته سنگ را از جاده جدا کرده است.

نتیجه اخلاقی داستان:

هر مانعی که در زندگی با آن روبرو می شویم به ما فرصتی ،

برای بهبود شرایط می دهد و در حالی که تنبلان شکایت می کنند ،

دیگران از طریق قلب مهربان ، سخاوت و تمایل خود ،

برای انجام کارها فرصت ایجاد می کنند.

گردآوری: مجله خبری تهران کیوسک

عالی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

Δ

حکایت و داستان کوتاه و آموزنده از بزرگان و داستان هاي‌ قدیمی را در این جا بخوانید.

 

داستانهاي قديمي كوتاه

ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ اي؟ گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

 

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

 

گفتند: وادار نبودی كه قرض و خرج وی را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏اي برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی…

 

اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى…

 

 

فردى هرروز در بازار گدایی می‌کرد و مردم حماقت وی را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بودو دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد.

 

هرروز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب میکرد، مردم وی را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

 

تا این‌که مرد مهربانی از راه رسید و از این‌که وی را ان طور دست می انداختند، ناراحت شد. وی را به گوشه اي دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و همدیگر دستت نمی‌اندازند.

 

گدا پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!

 

اگر کاری می‌کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند…!

 

 

موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر بدلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش رابه وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه اي رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده اي تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خودرا بر عهده گیر.»

چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر پادشاه نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی

مثنوى معنوى

 

 

در زمان‌هاي‌ گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این‌که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌اي است و… باوجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت.

 

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و ان را کناری قرار داد.

 

ناگهان کیسه‌اي را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل ان سکه‌هاي‌ طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود:

 

” هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد! “

داستانهاي قديمي كوتاه

روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد “قربان خیلی خوب است”.اقبال الدوله گفت “قربان حقیقتا عالی است” و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد “قربان نظیر ندارد” و بعد یکی دیگرگفت “این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است”نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت “حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است”. همه حضار خندیدند.

بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این بی ناموسها مملکت را اداره کنم.

شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادمامیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند

روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟»حکیم ۲ کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این ۲ کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟»شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.»حکیم گفت: « آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را.»

داستانهاي قديمي كوتاه

فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت. به او گفتند:« پوست روباه حرام است.» او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد. مکتب دار عصبانی شد و گفت: « تو نمی دانی که روباه حرام است؟!» . مرد گفت : « ای داد و بیداد، بد شد!» مکتب دارپرسید:« مگر چی شده؟» گفت: « آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام.» مکتب دار گفت: « جانور، روبه بوده یا روباه؟»مرد گفت: « نمی دانم . روبه چیست؟» مکتب دار گفت: « حیوانی است بسیار شبیه روباه ،برو آن را بیاور، انشاالله روبه است.

انشاالله پاک است.بد به دل راه نده!!

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!))

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!

همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.

پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد.

مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.

ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»

ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»

شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»

شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»

ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.

پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!‌

دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد…

اولی گفت:

تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند…

دومی گفت:

تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!

هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد

روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى مى‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.

وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:

خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن.

در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمى‏کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» . پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.

 روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد.

 وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده  بودم

میگویند که در زمان موسی خشکسالی پیش آمد.آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن.موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.

خداوند فرمود: موعد آن نرسیدهموسی هم برای آهوان جواب رد آورد.

داستانهاي قديمي كوتاه

تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست.آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.

تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کردموسی معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود

هیچوقت نا امید نشوید، شاید لحظه اخر نتیجه عوض شود، پس مجددا توکل کنید

برچسبداستان آموزنده داستان تاریخی داستان کوتاه

برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.

پی کی سارو :

بشر اساسا نیازمند عشق است و در ضمن دوست دارد مورد احترام قرار گیرد.

Check your inbox or spam folder to confirm your subscription.

دانش را به اشتراک بگذاریم!

ما فقط یک وب سایت نیستیم ما یک دروازه به سمت توسعه سبک زندگی با طعم دانش و آگاهی هستیم.برای ما حسی که شما بعد از خواندن مطالب وب سایت دریافت می کنید مهم است.حس توانمندی و قدرت برنامه ریزی آگاهانه و آینده نگری که شما از ما دریافت می کنید همانند اولین دری است که باهم باز می کنیم و اولین قدم در بیدار کردن ذهن هایمان است.ماموریت ما ارائه تجربه کاربری بهتر و لذت بخش به کاربران است.ما فعالیت مان را برای پیشرفت دانش و ارتباطات شروع کرده ایم و برای بهتر شدن تلاش می کنیم.

مجله آریا

در این بخش سایت اریا مگ مجموعه ای از زیباترین قصه های شب کودکانه قدیمی زیبا با داستان های بلند و کوتاه را ارائه کرده ایم.

در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و این‌ها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد تا اینکه مرگ پدر می‌رسد پدر می‌گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می‌روم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می‌دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد.

پدر از دنیا می‌رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند. پسر در بهت و حیرت فرو می‌رود و به یاد نصیحت‌های پدر می‌افتد و پشیمان می‌شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می‌کند و روانه‌ی صحرا می‌شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند و می‌آید از خانه بیرون و راهی بیابان می‌شود تا می‌رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می‌گذارد و کفش خود را در می‌آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می‌افتد با شکم گرسنه تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.‌
می‌رود به طرف آن‌ها سلام می‌کند و آن‌ها با او تعارف خشکی می‌کنند و می‌گویند بفرمایید و پهلوی آن‌ها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع می‌کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می‌دهیم دیگر نمی‌خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا هم نمی‌ماند.
چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود منزل که می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد می‌گوید خدا بیامرز پدرم می‌دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت: حلق آویز کنم.‌
می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردن خود تکان می‌دهد یک وقت یک کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. وقتی پسر می‌آید نگاه می‌کند می‌بیند پر از جواهر است می‌گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می‌آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت می‌کند. وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می‌افتند و از او معذرت می‌خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگو و بخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می‌گویند عجب نیست درست می‌گویی، ممکن است.
پسر می‌گوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند و چماق دار‌ها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آن‌ها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذا‌ها را می‌دهد به چماق دار‌ها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند.

داستانهاي قديمي كوتاه

در زمان های قدیم، پادشاهی در شهر بابِل زندگی می کرد که خیلی زورگو بود. او دستور داده بود که هیچکدام از مردم شهر بابل نخندند. اگر کسی از مردم شهر بابل می خندید، او را به سخت ترین مجازات تنبیه می کرد.

مردم شهر بابل، آنقدر نخندیده بودند که حتی خندیدن و صدای خنده از یادشان رفته بود. سرزمین بابل به خاطر غم و غصه ی مردم، تبدیل به یک شوره زار شده بودید. حتی دیگر هیچ زمینی محصول نمی داد.

دیگر هیچ شکوفه ای روی درخت ها نمی رویید و این ها همه به دلیل غمی بود که در سینه ی مردم وجود داشت. اما یک روز در یکی از میدان های شهر، پیرمردی زمین خورد و پسر بچه ای خندید. ناگهان همه ی مردم به آن پسر بچه نگاه کردند و همگی از ترس متفرق شدند.

آن پسربچه که تازه متوجه کار خودش شده بود، خیلی سریع خنده ی خود را کنترل کرد و به سمت خانه دوید. پسربچه، تمام شب را با ترس گذروند.

او تمام شب، به این فکر بود که مبادا کسی به پادشاه خبر بدهد و پادشاه او را به خاطر خندیدنش مجازات کند؟

او آنقدر به این چیزها فکر کرد که خوابید، اما فردای آن روز تصمیم گرفت که به نزد پادشاه برود و با او صحبت کند و ماجرای خنده داری را که دیده بود را تعریف کند و خیال خود را راحت کند. او به قصر رفت و تقاضای دیدار پادشاه را کرد.

پادشاه با بداخلاقی بسیار کودک را پذیرفت. پسر بچه زمانی که به نزد پادشاه رفت به او سلام کرد و از او درخواست کرد که چند دقیقه ای را به حرف هایش گوش بدهد.

پادشاه هم که از معصومیت پسر بچه لذت برده بود، از او خواست که راحت باشد و حرفش را بزند. کودک برای پادشاه داستان زمین خوردن پیرمرد را تعریف کرد. زمانی که کودک لحظه ی زمین خوردن پیرمرد را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه خنده ای بر لبانش نشست و بعد از چند لحظه دیگر نتوانست خنده ی خود را کنترل کند و قهقهه زد.

خنده ی پادشاه سبب شد که همه ی اهالی قصر نیز قهقهه بزنند. وقتی این خبر به گوش مردم شهر رسید و مردم شهر داستان پسربچه ای که دل پادشاه را شاد کرده است، را شنیده اند، آفتاب به شهر بابل تابید و تمامی زمین ها دوباره از نو محصول دادند و درخت ها پر از میوه شدند. بچه های عزیز، دوای هر دردی خندیدن است و باعث موفقیت و شادمانی می شوند.

در یکی از روزها یک کشتی به جزیره ای سرسبز و زیبا رسید. مسافران وقتی که خشکی را دیدند، خیلی خوشحال شدند و فریاد شادی سر دادند. ناخدا مرد باتجربه ای بود، مسافران را راهنمایی کرد و گفت: گوش کنید! ما راه طولانی ای در پیش داریم! به اندازه ای که لازم است در این جزیره می مانیم و بیش از آن آنجا نمی مانیم. در حالی که در گردش هستید خوب به صدای من گوش بدهید تا زمانی که وقت آن بود راه بیفتیم. حواستان هم باشد که خیلی دور نشوید.

چهار برادر همراه دیگر مسافران در جزیره پیاده شدند.

یکی از برادرها رفتار عاقلانه ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد و یک مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و سپس به کشتی بازگشت به همین دلیل او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.

یکی دیگر از برادرها مشغول گردش در جزیره شد. به بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه ی درخت های جزیره خورد و سپس با عجله به کشتی برگشت. بنابراین او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.

برادر دیگر به سختی از کوه بالا رفت و به دشت رفت. وسوسه شد و تا جایی که می شد، گل ها و گیاهانی که توی دشت سبز شده بودند را چید. و بعد نفس نفس زنان خودش را به کشتی رساند، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود و مجبور شد به انبار تاریک برود. گل ها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و در انبار بو گرفتند.

برادر چهارم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره برای خودش باشد، اما زمانی که کشتی را افتاد خیلی زود پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.

به نام خدا

درباره آدم‌های خسيس قصه‌ها و روایات و افسانه‌های زیادی گفته‌اند و نوشته‌اند، اما افسانه پنبه‌فروش خسیس و طمع‌کار جالب‌تر از همه است.

می‌گویند، در روزگاران قدیم مردی یک دکان پنبه‌فروشی داشت. هر کس که به او برای خرید پنبه مراجعه می‌کرد، او مقداری آب به پنبه می‌زد تا خیس و سنگین شود. آن‌وقت پنبه را می‌کشید و با قیمت گران‌تر به مشتری می‌فروخت. مرد پنبه‌فروش از این راه مال‌ومنال زیادی به هم زده بود و برای خودش دم‌ودستگاهی درست کرده بود و از پولی که از این راه به دست می‌آورد، گاو و گوسفند مشتری‌های خود را می‌خرید و بر ثروت خود می‌افزود.

روزی پیرمرد ریش‌سفیدی که برای خرید پنبه به نزد او آمده بود متوجه شد که پنبه‌فروش مقداری آب به پنبه‌ها زده تا سنگین شود و از این راه سود بیشتری ببرد.

پیرمرد که دنیادیده بود، آهسته به پنبه‌فروش گفت:

– خداوند ترا آفریده است تا به راه راست بروی و از کسب حلال درآمد داشته باشی. یادت باشد که هر کس در این دنیا عمل خیر و شرّی انجام دهد در آن دنیا سزایش را می‌بیند. آیا سزاوار است مردمی که با این همه زحمت پول به دست می‌آورند تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری؟ مطمئن باش که از عذاب الهی نمی‌توانی درامان باشی.

مرد پنبه‌فروش که خیلی خسیس و طمع‌کار بود، حرف پیرمرد ریش‌سفید را ندیده گرفت و به کار خود ادامه داد.

او با این‌همه پولی که به دست می‌آورد، آن‌چنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمی‌کرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ می‌کرد و پول‌های به دست آورده را پنهان می‌کرد و از دیدن آن لذت می‌برد.

بچه‌های پنبه‌فروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبه‌فروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبه‌فروش در خانه‌اش نشسته بود و داشت پول‌های خود را زیرورو می‌کرد و از آن لذت می‌برد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پول‌هایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.

چشمش به مرد همسایه‌شان افتاد که درنهایت فقر و تنگدستی زندگی می‌کرد. مرد همسایه پس‌ازاینکه به پنبه‌فروش سلام کرد گفت:

– من بچه‌ام مریض شده، می‌خواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الآن پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.

مرد پنبه‌فروش که بویی از انسانیت نبرده بود گفت:

– خودت می‌دانی که من آهی در بساط ندارم. اگر داشتم به تو کمک می‌کردم.

همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت:

– ای مرد، می‌دانی که خداوند مردم خیراندیش و مهربان را دوست دارد و به آن‌ها کمک می‌کند. تو با این‌همه پولی که داری بازهم دم از نداری می‌زنی. خداوند این‌همه ثروت را به تو داده که امتحانت کند. مطمئن باش همین‌طور که این ثروت را پیدا کرده‌ای خداوند می‌تواند آن را از دستت بگیرد.

وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبه‌فروش که حرف‌های آن‌ها را شنیده بود به شوهرش گفت:

– آخر تو این‌همه پول و مال‌ومنال را برای چه می‌خواهی. نه خودت می‌خوری، نه خرج من و بچه‌هایت می‌کنی و نه به دیگران کمک می‌کنی. پس وجود تو به چه دردی در این دنیا می‌خورد.

مرد پنبه‌فروش به حرف‌های زنش اهمیتی نداد و در فکر فرورفت که پنبه‌هایی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گران‌تر بفروشد.

داستانهاي قديمي كوتاه

شب که شد وقتی مرد پنبه‌فروش خوابید و خانه در سکوت فرورفت، در خواب دید که یک نفر به در خانه آمده و او را صدا می‌زند.

پنبه‌فروش در را باز کرد و شاگرد بقال سر گذر را مقابل خود دید. پرسید:

– چی شده؟

شاگرد بقال گفت:

– چه نشستی که انبار پنبه‌هایت آتش گرفته.

پنبه‌فروش از شنیدن این حرف بی‌حال به زمین افتاد. ناگهان احساس کرد تمام مشتری‌ها به دورش جمع شده‌اند و او را روی دوش گرفته‌اند و با خود می‌برند.

پنبه‌فروش پرسید: مرا به کجا می‌برید؟

مشتری‌ها گفتند تو را می‌بریم تا در آتش پنبه‌ها بیندازیم.

پنبه‌فروش گفت:

– مگر من چه بدی به شما کرده‌ام؟

مشتری‌ها گفتند:

– سزای مرد خسیس و طمّاع و کلاه‌برداری مثل تو آتش جهنم است و باید سزای اعمالت را بینی.

آنگاه او را جلوی در انبار پنبه‌ها، به میان آتش انداختند.

مرد پنبه‌فروش وقتی هراسان از خواب پرید، تمام بدنش از ترس و وحشت خیس عرق شده بود. صبح که شد بلافاصله به نزد مرد عالم و دنیادیده‌ای که در آن شهر زندگی می‌کرد رفت و ماجرای خواب دیدن خود را برای او تعریف کرد.

مرد عالم به او گفت:

– وجدان تو بیدار شده است. این سزای اعمالی است که تو در این دنیا انجام می‌دهی. اگر می‌خواهی از آتش جهنم که صدها بار از آتش پنبه سوزان تر و بیشتر است نجات یابی، به مردم کمک کن و سعی کن از خودت نام نیک و درخشانی برجای بگذاری.

 

وقتی پنبه‌فروش از نزد مرد عالم بازگشت از اعمال گذشته خود پشیمان شد و تصمیم گرفت تا به مردم محبت کند. دیگر پنبه‌ها را با آب قاطی نکرد و آن‌ها را به قیمت مناسب به مشتریان خود داد و از فقرا و کسانی که تنگدست بودند دلجوئی نمود.

 

زن و بچه‌اش که عمری در ناراحتی به سر برده بودند، از دست و دل‌بازی پنبه‌فروش حیرت کرده بودند، درحالی‌که نمی‌دانستند او جهنم را در خواب دیده و از ترس عذاب الهی به راه راست هدایت شده است.

 

ازآن‌پس پنبه‌فروش مورد اعتماد همه قرار گرفت و مردم او را دوست داشتند. پنبه‌فروش وقتی دید که مردم او را به خاطر اعمال نیک و خداپسندانه‌اش این‌همه دوست دارند پشیمان شد که چرا از اول، راه راست نرفته است.

«پایان»

 

پست قبلی

دلایل ایجاد کک و مک و روش های درمان این مشکل پوستی

پست بعدی

“ادویه پاپریکا” چیست و چه خواصی دارد؟

طالع بینی ازدواج ماه ها با همدیگر برای ازدواج عاشقانه و یا پیوند زناشویی

داستان آموزنده |داستان های جالب و کوتاه با موضوعات عالی

طالع بینی سال ها با حیوانات (علایق و خصوصیات متولدین هر سال)

میزان عشق متولدین هر ماه و به چه میزانی عاشق می شوند

جوک بابابزرگی بی مزه ولی خنده دار (خیلی سرد و نشنیدنی!)

اسم دخترانه شیک و خاص | بهترین اسامی دختر | نام های دخترانه زیبا

مطالب جدید سایت

دلنوشته روز پزشک و متن های ادبی روز پزشک گرامی باد

شعر تبریک روز پزشک و گلچین اشعار احساسی برای دکتر عزیز و گرامی

متن انگیزشی پرقدرت (ویژه موفقیت) با جملات انگیزه دهنده ناب و پر انرژی

اطلاعات در مورد ویتامین C و تمام فواید آن برای سلامت بدن

تمام فواید بی نظیر زنجبیل و خواص عالی آن برای لاغری و پوست

رفع منافذ باز پوست با استفاده از روش های خانگی و مواد طبیعی بدون ضرر

جملات و اشعار مغرورانه شهریور ماهی با عکس نوشته

متن تبریک روز کارمند با عکس نوشته های ویژه تبریک روز 4 شهریور

متن روز پزشک با جملات تبریک روز پزشک 1 شهریور و عکس پروفایل روز دکتر

متن زیبای شهریور ماهی و جملات زیبای تبریک تولد ماه شهریور

جملات کمیاب انگلیسی عاشقانه و عکس نوشته های رمانتیک خارجی

عکس پروفایل جوکر با جملات سنگین غرور آمیز و مفهومی

دکلمه و شعر برای عزیز از دست رفته و اشعار سوزناک مرگ آشنایان

متن عاشقانه خفن بلند احساسی با عکس پروفایل دوست داشتن و عاشقی

غذاهای خوشمزه و معروف ارمنستان برای گردشگران این کشور

ویتامین A چیست، چه خواصی دارد و کدام مواد غذایی دارای این ویتامین…

متن ویژه تبریک روز عکاس 28 مرداد با عکس نوشته های تبریک روز عکاسی

متن در مورد شب بیداری و عکس نوشته در مورد شب و تنهایی عاشقانه

متن در مورد آدم های دوست داشتنی زندگی با عکس نوشته مفهومی

سخنان محمد علی کلی اسطوره ورزش بوکس و عکس نوشته سخنان او

داستانهاي قديمي كوتاه
داستانهاي قديمي كوتاه
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *