فیلم ذهن زیبا (A beautiful Mind) یک درام- زندگینامهایِ آمریکایی به کارگردانی ران هاوارد (Ron Howard) است. این فیلم براساس کتابی با همین نام نوشته سیلویا ناسار (Sylvia Nasar) ساخته شده و فیلمنامه آن بوسیله آکیوا گلدزمن (AKiva Golds man) نوشته شده است. از بازیگران این فیلم میتوان به راسل کرو (Russell Crowe)، جنیفر کانلی (Jennifer Connelly)، اد هریس (Ed Harris)، پُل بتانی (Paul Bettany) و کریستوفر پلامر (Christopher Plummer) اشاره کرد.
ذهن زیبا روایتگر زشت و زیباهای ذهن آدمی است. این داستان برگرفته از زندگی واقعی یک نابغه ریاضی است که پس از فائق آمدن بر بیماری روانیاش موفق به دریافت جایزهء نوبل میشود.
بروز هذیانها، توهمها و باورهای نادرست اتفاقی است که ممکن است برای هر کسی رخ دهد. ولی مهم آن است که انسان با وجود این هذیانها، بفهمد که آنها واقعی نیستند و به جای این که اختیار خود را به دست آنها بسپارد، بتواند بر این باورها و هذیانها حکومت کند.خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
جان نش، نابغه ریاضی، همراه عدهای دیگر از نخبگان به«دانشگاه پریستون» دعوت میشود؛ محلی که نخبگان از جاهای گوناگون در آن جمع میشوند تا بهترین ایدهها را برای حل معماهای مهم ارائه دهند. این، یعنی انتظار یک رقابت پیچیده که اول به توان و درک بالا نیاز دارد و دیگر به توان زندگی کردن در دنیایی که باید ایدهها را در آن مطرح کرد. جان نش توان اول را دارد. شکستن رمز برنامهی اتمی ژاپن توسط او، شگفتی مسؤولان امنیتی آمریکا را برمیانگیزد، ولی او در روابط اجتماعی ضعیف است و احساس انزوا میکند.
وجود نیازها و حتی توهمها نیست که ما را بیمار میکند؛ چون ما همهی این سلولهای هذیانی و توهمها را با خود داریم که گاهی زیرکانه آنها را پنهان میکنیم. باورهایی که شاید درست نیستند نیز، ما را بیمار نمیکنند، بلکه وقتی این تجربهها و باورها در رابطهای بسته شکل میگیرند، به بیماری میانجامند. مثلاً خودشیفتگی یک باور هذیانی است که تقریبا همه دارند.
همانطور که گفته شد جان یک نابغه فیزیک است. در ابتدا جان به شخصیت خیالی خود گفت: خانم معلمم به من می گفت: من با مغز دو نفر ولی با قلبی نصفه یه دنیا آمدهام. این نشان از نبوغ فکری او داشت که بی شک او را از سایرین متمایز میکرد. نکتهی بعدی این بود که جان اصلاً به کلاسهای درس و سرکلای نشستن یا حتی تدریس علاقهای نشان نمیداد. شاید به این دلیل که خودش میگفت: با درس های تیوری مشکل دارم و همواره مسایل عملی را حل میکرد.
شاید هم به دلیل انزواطلبی و از جامعه خارجبودن و تمایل به تنهایی حاضر به حضور در اجتماع نبود.
فیلم ذهن زیبا با واقعیت فاصله دارد و زمانی که کارگردان از نویسنده سوال میپرسد چرا غیر واقعی است اعلام میکند که دو هدف داشتهاند: یک اینکه بیماری اسکیزوفرنیا همان بیماری متفاوت است و باید برای مداوا به پزشک مراجعه کرد، دوم اینکه جان نش به هیچ عنوان قرص مصرف نمیکند و خود با توهمات ذهنی و ناراحتیها مقابله میکند و کارگردان اعلام میکند که من میخواستم عشق را وسیلهی نجات جان نشان دهم، چیزی که با واقعیت خیلی تفاوت دارد. همسر جان نش زمانی که میفهمد او چیزی ندارد از او جدا میشود و وقتی که جایزهی نوبل را دریافت میکند دوباره برمیگردد و از نو با هم زندگی میکنند. تفاوت اصلی فیلم با کتاب این است که جان نش به تنهایی جایزهی نوبل اقتصاد را دریافت نمیکند و دو دستیار هم دارد. زمانی که او برای گرفتن جایزه روی صحنه میرود، اجازهی سخنرانی و صحبت کردن ندارد و موقع گرفتن جایزه، به او اشاره میکنند که صحنه را ترک کند چرا که میترسند لباسش را در بیاورد و یا صدای اردک در آورد. جالبترین دیالوگ این فیلم قسمتی است که جان به شخصیت خیالی خودش میگوید: «من با مغز دو نفر و با یک قلب نصفه به دنیا آمدم»، که تأثیرگذارترین جمله همین بود.
اسکیزوفرنیا که شیزوفرنیا تلفظ فرانسوی آن است، یک اختلالی است که به از هم گسیختگی روان و ذهن ارتباط پیدا میکند. بسیاری از افراد در جامعه دچار ازهمگسیختگی روان و ذهن میباشند ولی این دلیل نمیشود که دچار این عوارض حادی که جان داشت شوند. آنها میتوانند روان و ذهن خود را مدیریت کنند و این فیلم در نهایت نشان داد که تا حدودی جان توانست این کار را انجام دهد.
اسکیزوفرنیا یک اختلال روانی است که با ژن ارتباط مستقیم دارد و از طریق آن منتقل میشود. افرادی که در زندگی از این اختلال رنج میبرند، چون آن را مستقیماً به فرزندان خود انتقال میدهند، بهتر است از بچهدار شدن دوری کنند. اسکیزوفرنیا شاخههای خیلی زیادی دارد و یک زیر مجموعه از ۸ مدل بیماری بسیار خطرناک روانی دارد که بر اساس موقعیتی که شخص برای زندگیکردن در آن قرار میگیرد، بروز پیدا میکند.
اسکیزوفرنیا بیماری بسیار مهمی است و این که فرد اختلال شخصیتی دارد و یک آدم دو یا چند شخصیتی است درست نیست، بلکه فرد دچار لجامگسیختگی روان و ذهن است. دو وضعیت مثبت و منفی برای فرد اسکیزوفرنیا اتفاق میافتد. وضعیت مثبت که همیشه بعد از بروز علائم بیماری در فرد خودش را نشان میدهد شامل گفتار درهمریخته، لباسهای آشفته و رفتارهای بدون کنترل است و وضعیت منفی آن شامل: هذیان گویی، توهم، پارانویا و…میباشد.
جان تصور میکرد که زیر پوستش میکروکتی را کار گذاشتهاند. این حالت به توهم ساسیشکل در اسکیزوفرنی خیلی معروف است. در این حالت ممکن است بیماران حتی به خودشان آسیب بزنند و آنقدر پوست خودشان را بتراشند و آسیب بزنند که دچار عفونتهای مکرر شوند. افراد اسکیزوفرنیا در حالتی که مداوا نشوند عمر کوتاهی خواهند داشت. آنها نمیتوانند بهداشت فردی خود را رعایت کنند و در ادامهی زندگی به انواع اختلالات عفونی مبتلا میشوند. همچنین آنقدر پارانویا هستند و توهم دارند که تاریخهای موادغذایی را تشخیص نمیدهند و فکر میکنند کسی به آن چیزی نزده و طعم ندارد، درنتیجه دچار بیماری میشوند.
یک وضعیت فوق العاده که در اسکیزوفرنیا به وجود میآید کاتاتونی عضلات است. بیماران به طور واقعی دچار فلج حرکتی یا دچار کوری میشوند و تصور میکنند که دیگر نمیبینند. شاید برداشت شود که این افراد ممکن است در بروز بیماری خود اغماض کنند ولی اینگونه نیست. چیزی که در این فیلم خیلی جالب بود و واقعیت دارد، در مداوای بیماری اسکیزوفرنیا، مانند درمان انواع بیماریهای اختلالات روانی و شخصیتی در درجهی اول، داشتن روانپزشک خوب و یا یک روانشناس خوب بسیار مهم است هرچند نقش اصلی درمان را خود شخص بازی میکند.
یک فرد بیمار روانی، تنها کسی است که میتواند در مداوای بیماری به خودش کمک کند ولی مسلماً اگر یک همراه خوب داشته باشد خیلی بهتر است. در این فیلم نشان داد که الی شیا یک زن فداکار نیست. او یک آرکی تایپ هرا دارد که دوست دارد آن مردی را که به دست آورده است به آن چیزی که دوست دارد تبدیل کند و همه تلاشش را برای این کار کرد و زمان گرفتن جایزه نوبل به زندگی خودش برگشت.
همه انسان ها با یک سری توهمات هر روز زندگی میکنند ولی اجازهی نفوذ در ذهن خود را به آنها نمیدهند. اگر این نفود صورت بگیرد و تشخیص داده شود هم، به راحتی قابل درمان است، همانطور که جان تلاش کرد و بر توهمات خودش مسلط شد.
جناب میرداماد در جایی گفته بودند که در هر محلهای باید دو واحد وجود داشته باشد، یکی حَجام و دیگری جنگیر. یعنی تشخیص داده بود که هر محلهای نیاز به یک نفر دارند که حجامتشان کند و یک نفر که جن آنها را بگیرد. البته منظور ایشان برطرفکردن توهمات دیداری و شنیداری مردم بوده است. انسان همیشه غلظت خون داشته است و نیاز به حجامت دارد. همچنین همواره دچار توهم بوده است و هرکدام از انسانها مستعد چنین چیزی هستند.
برای یک بیمار باید یک زمینهای وجود داشته باشد که اتفاقات بیرونی آن را تحریک کند. در واقع وجود زمینهی اولیه مهم است.
امروز به اسم موجودات غیر اورگانیک، توهمات ذهنی و کسانی که دچار خطای بصری هستند، زیاد برخورد میکنید که تنها راه حل آن بی توجهی است. حتی اگر کسی باشد که مرتب احساس میکند نیروهای غیبی و موجودات ماورایی در کنارش هستند و او را تحت کنترل دارند، فارغ از درست یا غلط بودن افکارش، باید به آنها بیتوجه باشد چرا که با بیتوجهی قضیه به راحتی حل میشود.
در ابتدای فیلم یک خوابگاهی را نشان داد که دو شخصیت کنار همدیگر بودند. چارلز آرکی تایپ دیوونوسوس دارد و همیشه مست است. کسی که این فیلم را میسازد حتماً به مسائل آرکی تایپ یونگ تسلط دارد. جناب نیچه میفرماید: انسان در یک بند بازی بین دو نقطه دیوونوسوس و آپولون قرار دارد. او بین دو نقطهی منطق و ریاضی یا میگساری و لذتگرایی، واحدی را نشان میدهد که در درون هر انسان مانند اتاقی است که یا میتواند میگسار و خوشگذران باشد یا میتواند منطق و ریاضی محض و عقل و خرد کامل باشد.
جان نش مشکلی نداشت تا زمانی که از دوستش جدا شد. در واقع زمانی که دیونوسوس یا خدای شراب و شادی و مستی از او جدا شد و وارد حقیقتهای زندگی شد، توهماتش شکل گرفت و بسیار محکمتر شد.
اتاق این فرد شماره ۱۰۱ بود. سینما به ویژه هالیوود بسیار عددگرا و نماد گرا هستند. در فیلم ماتریکس هم شماره اتاق نئو ۱۰۱ است که عدد ۱۰۱ تفسیرهای عددی زیادی دارد. زمانی که عدد ۱۰۱ روی اتاقی باشد یعنی کار مهمی در آن انجام میشود. در واقع دو دروازه است و یک گیت ورودی، یعنی قرار است کار بسیار مهمی در این دنیا انجام دهد.
داستان جنگ سرد را نشان میدهد، درگیری بین دو جناح قدرت و یک نفر احساس میکرد که کار بسیار مهمی را در جهان انجام میدهد. در فیلم ماتریکس هم نئو احساس میکند امام زمان است و میخواهد مهمترین کارهای جهان هستی را انجام دهد. این فرد همواره حامل سه شخصیت در کنار خودش بود که این سه شخصیت دقیقاً سه نقطهضعف خودش بودند. یعنی شخصیت انسان حاصل عقدههای حقارتی است که حمل میکند. او از بچگی روابط اجتماعی خوبی نداشت و با جنس مخالف نمیتواست ارتباط برقرار کند و ضعیف بود. او سه رکن اصلی را با خود حمل میکرد، رکن اول قدرت (زئوس) بود که مردی از یک نظام قدرت همیشه در کنارش بود، رکن دوم دینوسوس بود و سوم پرسیفون یک عشق باکره و افلاطونی را حمل میکرد. سه نکتهای که ضعیف بود برای او دام شد، در دایره یونگ هم شرح داده شده است که انسان معمولاً عاشق چیزی میشود که درون او نیست. برای مثال اگر کسی سواد علمی کمی دارد وقتی به کسی میرسد که مدرک تحصیلی بالایی دارد ممکن است بیشتر به او جذب شود و انسان همواره در جستجوی نداشتههای خود است.
ریشهی توهم، یک ریشه ماورایی نیست و ریشه در عقدهی نداشتنهای انسان دارد و توهمی که برای انسان به وجود میآید، به اندازهی نداشتههای او زیاد میشود. تنها حقیقتی که در جهان هستی وجود دارد، عشق است و هیچ حقیقت دیگری وجود ندارد.
دراین فیلم اشاره شده است که اگر قرار به دریافت ماورایی و معنوی باشد باید از ناحیهی قلب باشد. آن حرکتی که دو نفر دستشان را بر روی قلب همدیگر گذاشتند، گویای یک متد متافیزیکی است. روش دستدادن بسیاری از کسانی که در گروههای اسرار و علوم معنوی فعالیت میکنند، اینگونه است. آنها به نوعی طلب عشق از همدیگر دارند. بنابراین آن چیزی که میتواند انسان را نجات دهد، عشق است و بیماران روانی تشنه عشق و محبت هستند.
المان اصلی این فیلم دستمالی بود که در دست آن فرد بود. در فرهنگ اساطیری غرب و اسطورههای هلنی، دستمال نشانی عشق است و در تمام فیلم وقتی آن فرد دستمال را لمس میکرد حالش خوب میشد و میتوانست به حقیقت زندگی برگردد.
انسان در دو راهی انتخاب زیستن در عشق یا بدون عشق مجاز نیست، چرا که بدون عشق دچار مرارت و رنج میشود.
“A Beautiful Mind” is an American dramatic biography directed by Ron Howard. The film is based on a book of the same name written by Sylvia Nasar and AKiva Goldsman wrote its screenplay. The cast includes Russell Crowe, Jennifer Connelly, Ed Harris, Paul Bettany and Christopher Plummer.
The beautiful mind narrates the ugliness and beauty of the human mind. This story is based on the real life of a mathematical genius who won the Nobel Prize after overcoming his mental illness.
Delusions, hallucinations and misconceptions can happen to everyone. But the point is that man, despite of these delusions, understands that they aren’t real, and instead of leaving his authority to them, overcomes these beliefs and delusions.
John Nash, a mathematical genius, with a number of other elites, is invited to Preston University. A university to where elites from all over the world come up with the best ideas to solve important puzzles. Therefore, they have complex competitions that first require high understanding and then the ability to live in a world where ideas have to be put forward.
John Nash has the first power. His crackdown on Japan’s nuclear program surprises US security officials, but he is weak in social relations and feels isolated.
Neither needs nor even illusions make us sick; since we have all these delusional cells and illusions with us that we cleverly hide. Beliefs that may not be true also don’t make us sick. Actually, when these experiences and beliefs are formed in closed relationships, they cause us illnesses. For example, narcissism is a delusional belief that almost everyone has.
As mentioned, John is a physics genius. At first, John told his fictional character that his teacher used to tell him that he was born with two people’s brains but a half heart. It was a sign of his intellectual genius that undoubtedly distinguished him from the others. The next point was that John wasn’t at all interested in sitting in classrooms or even teaching. Maybe because he told himself that he had a problem with theory lessons and always solved practical problems, or maybe it was because of his solitariness.
A Beautiful Mind is far from reality, and when the director asks the author why it is unreal, he declares that they have two goals. One is that schizophrenia is a different disease and should be treated by a doctor. Second, John Nash doesn’t take pills at all and deals with mental hallucinations and discomforts by his own. The director announces that he wanted to show love as a savior for John, which is very different from reality.
John Nash’s wife separates from him when she realizes that he has nothing, and when he receives the Nobel Prize she returns and they live together again.خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
The main difference between the film and the book is that John Nash doesn’t receive the Nobel Prize in Economics alone and has two assistants. When he goes on stage to receive the award, he is not allowed to speak, and when he receives the award, he’s told to leave the stage because they are afraid that he takes off his clothes or makes a duck sound.
The most interesting dialogue of this film is the part where John tells his imaginary character that he was born with two people ‘s brains and a half heart”, which was the most influential sentence.
Schizophrenia, which is pronounced schizophrenia in French, is a disorder associated with mental breakdown. Many people in the community suffer from mental and emotional disruption, but it’s not a reason to suffer from these acute complications like John. They can manage their psyche and mind, and the film eventually showed that John was somewhat able to do so.
Schizophrenia is a mental disorder that is directly related to and transmitted through genes. It’s better that people who suffer from this disorder, avoid having children, because they transmit it directly to their children. Schizophrenia has many branches and a subset of eight models of very dangerous mental illnesses that occur based on the situations in which a person lives.
Schizophrenia is a very important disease. It’s not true that a person has a personality disorder and is a person with two or more personalities, but they suffer from mental disruptions. There are both positive and negative conditions for a person with schizophrenia. The positive condition, which is always revealed after disease symptoms indication, includes cluttered speech, cluttered clothing, and uncontrolled behaviors and the negative condition includes delirium, hallucinations, paranoia.
John thought a microchip had been implanted under his skin. This condition is known as bug-shaped illusion in schizophrenia. In this case, patients may even injure themselves and cut and damage their skin that it can cause them recurrent infections.
People with schizophrenia will live short lives if left untreated. They can’t maintain their personal hygiene and suffer from a variety of infectious disorders in life. They are also so paranoid and delusional that they don’t recognize the Expiration date of food and think it doesn’t taste, and as a result they get sick.
An extraordinary condition that occurs in schizophrenia is muscle catatonia. Patients actually experience motor paralysis or blindness and think they can no longer see. It may be concluded that these people may be negligent in their illness, but this is not true.
What was very interesting and true about this movie is that at first place, like treating a variety of mental and personality disorders, having a good psychiatrist or a good psychologist is very important in treating schizophrenia. However, the main role of treatment is played by the person himself.
A mentally ill person is the only one who can help himself in the treatment of illness, but it is certainly much better if he has a good companion. In this movie, it’s shown that Eli Xia isn’t a devoted woman. She has an archetype hera who wants to turn the man she has earned into what she likes. She did his best to do so, and when he won the Nobel Prize he came back to life.
All human beings live with a series of illusions every day, but they don’t allow them to penetrate their minds. Even if this domination takes place and is diagnosed, it can be easily treated, as John tried and mastered his own delusions. Mirdamad said that there should be two units in each neighborhood, one for phlebotomy and the other for genies. Indeed, he recognized that every neighborhood needed a person that do phlebotomy for them and a person for exorcism. Of course his purpose was elimination of the visual and auditory illusions of the people. Humans have always had high blood concentrations and they need phlebotomy. They have also always had delusions, and every human being is prone to such things. For a patient there must be a context that is stimulated by external events, but the initial context is so important.
Today, you often encounter the names of inorganic beings, mental illusions, and visual errors. The only solution is negligence. Even if there is someone who constantly feels that the unseen forces and transcendental beings are by his side and control him, regardless of whether his thoughts are right or wrong, he should ignore them because this problem is easily solved by indifference.
At the beginning of the film, a dormitory was shown where two characters were next to each other. Charles has a Dionysus Archetype and is always drunk. The person who has made this film must have mastered the archetypal issues of Jung. Nietzsche says: Man is in a game between Dionysus and Apollo. He expresses a unity between debauchery and logic. Human being can either be drunk and fun, or logical.
John Nash had no problem until he separated from his friend. In fact, when Dionysus or the god of wine and joy and drunkenness separated from him and he entered the realities of life, his illusions formed and became much stronger.
The number if his room was 101. Cinema industry especially Hollywood, are very numerical and symbolic. In the Matrix movie, Neo’s room number is 101. The number 101 has many numerical interpretations. When this number is on a room, it means that an important work is being done in it. In fact, it has two gates (1) and an entrance gate (0), which means it is supposed to do a very important job in this world.
The story is about the Cold War, a conflict between two factions of power and one person who felt he was doing a very important job in the world. Also in The Matrix, Neo wants to do the most important things in the universe. This person always carried three characters by him which were exactly his three weaknesses. Actually, human personality is the result of the inferiority complexes he carries. He didn’t have good social relationships as a child and couldn’t communicate with girls.
He carried three main pillars with him: The first pillar was (Zeus)’s power, the second was Dionysus, and the third was Persephone, that carries a virgin and Platonic love. His three weak points were trap for him.
It is also described in Jung’s circle that man usually falls in love with something that is not inside him. For example, if a person has little scientific literacy, when he reaches someone who has a high degree, he may be more attracted to it, and man is always in search of what he doesn’t have.
The root of illusion isn’t a transcendental root. They’re referred to the complexity of human inadequacies. The only truth that exists in the universe is love, and there is no other truth.
In this film, it is mentioned that for transcendental and spiritual inception, we have to use our heart.
Where two people putting their hands on each other’s hearts, indicates a metaphysical method, which people who work in the mysteries and spiritual sciences, use. By this method they demand love from each other. What can save man is love and psychopaths want love.
The main point of the film was the napkin in that person’s hand. In Western and Hellenic mythology, the napkin is a symbol of love, and throughout the film when the person touches it, he feels well and can return to real life.
Man isn’t allowed to choose between living with love or without love, because without love he suffers.
فایل صوتی نقد و بررسی فیلم ذهن زیبا A Beautiful Mind:
اگر این نقد مورد پسند شما قرار گرفته، لطفا آن را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
همچنین خوشحال می شویم نظر و نقد خود در مورد این فیلم را در انتهای این صفحه با ما به اشتراک بگذارید.
فیلم لوسی (Lucy) فیلم لوسی (Lucy): یک فیلم علمی– تخیلی و اکشن آمریکایی _فرانسوی محصول سال ۲۰۱۴، به نویسندگی و کارگردانی لوک بسون است. اسکارلت جوهانسون به عنوان شخصیت اصلی فیلم و مورگان…
فیلم تازه وارد (ARRIVAL) ورود یا تازه وارد به انگلیسی (Arrival) یک فیلم علمی- تخیلی درام آمریکایی به کارگردانی دنی ویلنوو و نویسندگی اریک هیزرر…
فایل صوتی نقد فیلم TOMORROW LAND: قسمت اول: امواج الکترومغناطیسی قسمت دوم: قسمت سوم: امواج الکترومغناطیسی: آقای عرفان مسائلی انسان در واقع بخش کوچکی از…
انواع کهن الگوها 1- پرسونا جنبه ای از شخصیت که به دنیا نشان می دهیم، پرسونا نامیده می شود. علت انتخاب این نام این است…
فیلم با جمله زیر آغاز میشود: «از خاکسترهای ویرانی، جوامع ساخته شدند، توسط مرز حفاظت شدند، تمام خاطرات گذشته پاک شد.» و در ادامه شخصیت…
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );
حرکت در مسیر نور، حرکت در راهی است که روشن و حقیقی است.
هدف ما با قرار دادن خود در مسیر نور و آگاهی و عشق، پیدا کردن خود واقعی مان است
دوره های آموزشی بسیار متفاوت تر از آنچه تا به حال تجربه کرده اید، می باشد
طراحی و اجرا: فرشمی
شهر
نام خانوادگی*
رمز عبور یکبار مصرف *
سلام! به اکانت کاربری خود وارد شوید
بازیابی پسورد
پسورد شما به ایمیل شما ارسال خواهد شد
یک پزشک – اخبار فناوری، پزشکی، سینما و کتاب
کارگردان: هوارد
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
فیلمنامه: آکیوا گلدزمن، بر مبنای کتابی نوشته سیلویا ناسار.
بازیگران: راسل کرو، جنیفر کانلی، اد هریس، پل بتانی، آدام گلدبرگ، آنتونی راپ، کریستوفر پلامر و جاد هرش
«پروفسور جان فوربس نش جونیر» (کرو)، ریاضیدانی درخشان ولی خودپسند و متکبر است. در اوایل سالهای دهه ۱۹۵۰، شکی وجود ندارد که پروفسور آینده درخشانی پیش رو دارد: با «آلیشیا» (کانلی)، دختری دانشجو ازدواج کرده و در زمینه پایههای «نظریه بازی»، پیشرفتهای چشمگیری کسب میکند که برایش شهرتی بین المللی به ارمغان میآورد.
دیری نگذشته که ظاهره «ویلیام پارچر» (هریس) مأمور سیا به سراغش میرود و میخواهد در زمینه فعالیتهای رمزشکنی به کارش بگیرد. اما آشکار است که درک و برداشت «نش» از واقعیتهای زندگی، با درک و برداشت فردی سالم، فرسنگها فاصله دارد. او در تلاش و تکاپو است تا سلامت عقلش را از کف ندهد و از سوی دیگر، «آلیشیا» حدس میزند که همسرش به پارانویا و چندگانگی شخصیتی (اسکیزوفرنی مبتلاست.
در حالی که «آلیشیا» وفادارانه در کنارش میماند، «نش» پس از چند دهه دست و پنجه نرم کردن با بیماری، سرانجام میتواند تا حدودی کنترل روح و روانش را به چنگ آورد و در نهایت، پیروزمندانه جایزه نوبل را از آن خود کند…
روایت سینمایی زندگی یکی از نوابغ استثنایی ریاضی همان قدر تغییر کرده و دراماتیزه شده که از یک فیلم جریان اصلی هالیوود انتظار داریم؛ ترکیبی از روان پریشی و نبوغ، عشق و جدایی و تعلیق و سیاست و پایان خوش باشکوه و احساساتی طبعا با واقعیت زندگی جان نش فاصله دارد، اما به منطق سینمایی و روایتگری هالیوود نزدیک و درواقع سرمشق خوب و معرف کاملی از آن است.
نویسنده و کارگردان حتی تئوریهای پیچیده و دشوار ریاضی و «نظریه بازی» (معروفترین نظریه نش) را هم آنقدر ساده میکنند که فروش صد میلیون دلاری فیلم از موضوع غامضش لطمه نبیند. اجرای پخته و حرفهای هوار همه فن حریف و گروه کارآمدش به مذاق اعضای آکادمی خوش آمد و اسکارهای اصلی فیلم، کارگردانی، فیلم نامه اقتباسی و بازیگری زن سال را به ذهن زیبا دادند. کروکه با بازی در نقشی پیچیده در سنین متفاوت از امیدهای اصلی دریافت اسکار بود، نتوانست دوباره آن را به دست بیاورد و در عوض بازی معمولی کانلی در نقش مقابل کرو برایش یک جایزه اسکار به همراه داشت.
کرو برای اجرای نقش با شخصیت واقعی دیدار کرد و در مراسم اسکار هم جان نش واقعی در کنار همسرش سوژه جذاب دوربینهای تلویزیونی بودند. گروه سازنده فیلم لوکیشنهای مشهوری مثل محل برگزاری مراسم اهدای نوبل، ساختمان پنتاگون و دانشگاه هاروارد را بازسازی کردند تا روایتشان از نظر جغرافیایی هر چه بیشتر به واقعیت نزدیک شود.
بیماری روانی اغراق شده نش زمینه ساز چند صحنه پر تعلیق است و ارجاعهای سیاسی خیالی فیلم با عنوانهایی مثل «رئیس بزرگ» و شماره اتاق ۱۰۱ «جان نش» به رمان ۱۹۸۴ (نوشته جرج اورول) اشاره میکند. پیش از آغاز همکاری زوج هوارد – کرو که در مرد سیندرلایی (۲۰۰۵) هم ادامه پیدا کرد، رابرت ردفورد گزینه اول کارگردانی ذهن زیبا و تام کروز گزینه اول بازی در نقش «جان نش» بود.
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
اطلاعات من را ذخیره کن تا در آینده نیازی به ورود اطلاعات نداشته باشم
پستهای اخیر
این تپاختر «بیوه سیاه»، پرجرمترین ستاره نوترونی است
یک ابزار هوش مصنوعی رایگان جدید که میتواند اکثر عکسهای قدیمی را فوری ترمیم کند
پایگاه داده باورنکردنی از تقریباً تمام پروتئینهایی که دانشمندان شناختهاند
توصیه میکنیم
یک پیله عجیب
۲۰ صحنه عجیب و گاه ترسناک در « گوگل استریت »
طلوع عکاسی رنگی: مجموعه عکسهای «آلبرت کان» از بشریت
من با چشمهای خودم دیدم….
خطر تب کریمه کنگو را جدی بگیرید!
پنج عکس شاهکار و خیرهکننده تلسکوپ جیمز وب منتشر شدند: شرح و تفسیر این عکسها
توصیه میکنیم
هنرمند افغان و خلق پرتره با نمک و نمکدان
«آینده»، آن طور که در سال ۱۹۰۰ تصور میکردیم!
نوستالژی: بریدههایی از یک شماره قدیمی مجله کامپیوتر
کاهش وزن با تغذیه و رژیم سالم باید چگونه صورت بگیرد؟
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
۱۰ درونگرای مشهور و موفق
فیلم چشمان بازبسته Eyes Wide Shut با بازی نیکول کیدمن و تام کروز – نقد و بررسی
آدرس ایمیل خود را وارد کنید و در مرحله بعد یادتان نرود که حتما تأیید کنید:
سلام! به اکانت کاربری خود وارد شوید
بازیابی پسورد
پسورد شما به ایمیل شما ارسال خواهد شد
**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
چهار جایزهی اسکار و چندین جایزهی مهم دیگر برای «یک ذهن زیبا» به روشنی اهمیت آن را نشان میدهد. اما مهمتر از این جوایز، اهمیت فیلم «ران هاوارد» را باید در تلاش تحسینبرانگیزش دید؛ تلاشی جدی برای قصه گفتن و نزدیک کردن ما به زندگی یک دانشمند بزرگ ریاضی، «جان نش». تلاشی که در بسیاری از لحظات فیلم به چشم میآید و خوشبختانه حکایت از یک خلوص و تعلق به مدیوم سینما در وجود فیلمساز دارد. فیلمی که سوژهی اصلیاش درگیر بیماریِ اسکیزوفرنی میشود و توهمات و شخصیت پارانوییدش به راحتی میتواند بازیچهی کد دادنهای غیرسینمایی شود. کدهایی که جان میدهد برای اینکه یک روانشناس یا روانکاو، فیلم را برای دانشجویانش به نمایش گذاشته و لحظاتش را به نفع روانشناسی تفسیر کند. هاوارد و فیلم از این دام تقریبا فرار میکنند و بازی را به پزهای علمی نباخته، تا حدود زیادی راه را بر تفسیرهای فرامتنی با اتکا به روانشناسی میبندند. فیلم سعی میکند از اولین لحظات تا آخرین ثانیهها قصه بگوید و معلوم است که دلش به مدیوم سینما بند است. اما چه کنیم که متاسفانه از پسِ سنگ بزرگی که برداشته بر نمیآید. بنظر من، یک ذهن زیبا از آن فیلمهاییست که راه دشواری پیش رو دارد و هر فیلمسازی از پسِ سوژهی اثر برنخواهدآمد. پس از پایان فیلم (یا حتی اگر دقیقتر بخواهم بگویم، در طول بیست دقیقهی بسیار بد انتهایی اثر) تقریبا میشود گفت که هاوارد زورش به جان نش، ذهن او و بسیاری مسائل دیگر نمیرسد. اکنون میشود گفت که از نظر بنده، یک ذهن زیبا فیلم شکستخوردهای است. اما نمیتوان از تلاشش و بعضی از لحظات که اندک جانی دارند گذر کرد. باید فیلم هاوارد را دید اما مهمتر از دیدن، باید به سراغ نقدش رفت تا ببینیم میخواهد چه کند و چقدر موفق است.
میتوان گفت فیلم به لحاظ ساختارروایی به طرز کاملا مشهودی چندتکه است. یعنی تلاش فیلمساز برای روایت بخشی از زندگی جان نش که تقریبا به چهار یا پنج بخش مختلف در سالهای متفاوت تقسیم شدهاست، فیلم را دچار مشکلاتی میکند. فعلا قصد ندارم به این مشکلات بپردازم بلکه میخواهم به یکی از این چند بخش که افتتاحیهی فیلم نیز هست اشاره کنم. بنظر میآید حد فاصل این بخش ابتدایی با دیگر بخشها بیشتر برجسته است و مثل یک اپیزود کاملا مستقل دیده میشود. راستش این بخش (جوانیِ جان و حضورش در پرینستون) هم از نقاط قوت بهره دارد و هم نقاط ضعف چشمگیری را با خود حمل میکند که متاسفانه باقی فیلم را نیز مبتلا ساختهاست. اما نقاط قوت این بخش را عمدتا باید در ارائهی بخشی از یک کاراکترِ نصفه-نیمه دانست که با بازی قابل قبول «راسل کرو» (هرچند بعضی از اکتها اگزجره میشود) و کارگردانی خوب هاوارد همراه است. بنظرم تا حدی فیلمساز موفق میشود تعلق خاطر کاراکترش به ریاضی و البته شخصیت گوشهگیرش را در ابتدا معرفی میکند. فیلم یک فلو-فوکوس خوب روی شیشهی پنجره اتاق جان دارد که کاراکتر را ترسیم میکند؛ فلو (محو) شدن باقی دانشجویان در بکگراند و ناگهان فوکوس لنز روی شیشه و نمایش نوشتههای جان. این فلو-فوکوس به درستی توجه را از جمعیت به خلوت جان متمایل میکند و همچنین ذهنِ ریاضی کاراکتر را برایمان روشن میسازد. اما دقیقا از همین نقطه به بعد است که دیگر فیلم چیزی برای گفتن ندارد و به معضلات اساسی مبتلا میشود. یکی از این مشکلات این است دغدغهی کاراکتر از آب درنمیآید. یعنی نوع حضور جان در دانشگاه و دوریاش از بقیه تبدیل به یک دغدغهی جدی نمیشود. مثلا میبینیم که در کلاسها شرکت نمیکند چون معتقد است این کلاسها خلاقیت را از بین میبرد. یا مثلا در کتابخانه و قسمتهای دیگر او را مشغول فکر کردن یا نوشتن میبینیم. تمام اینها از این حکایت دارند که فیلمساز باید میتوانست دغدغهی این آدم را در نسبت با رشتهی تحصیلیاش روشن کند. جان نشِ فیلم ادعای بلندپروازی میکند و معلوم است که در رویایش چیزهایی میپروراند، اما دقیقا همین «چیزها» هیچگاه به تصویر تبدیل نمیشوند. نمود این مشکل اساسی را میتوان هم در رابطهاش با «مارتین» دید و هم در بخش انتهایی افتتاحیه و ارائهی یک تئوری؛ یک تئوریِ اقتصادی که انگار نظریات «آدام اسمیت» را رد میکند و چیز جدیدی ارائه میدهد و ما اصلا نمیفهمیم که این تئوری از کجا میآید و چه ادامهای پیدا میکند. مطمئنا خطور کردن این فکر با آن صحنهی کافه و حضور چند دختر جوان توجیه نمیشود. فیلمساز باید میتوانست این تئوری و منشأ اثر بودنِ جان را در ارتباط با بلندپروازی و رقابتش با مارتین معنا ببخشد. اما چیزی که ما در فیلم میبینیم این است که نش مدام بدون اینکه بفهمیم چه در سرش میگذرد و چه دورنمایی در ذهنش دارد در پرینستون پرسه میزند و حتی برای دیگران رجز میخواند. و ناگهان در یک آن به یک تئوریِ تکاندهنده میرسد. از آن جایی که این پانزده-بیست دقیقه تنها دقایقی است که اشاراتی به بخشِ «دانشمند» کاراکتر میکند و از آن طرف موفق هم نمیشود که دانشمند بودن او را برای ما به اتبات برساند، پس در کل میشود گفت جان نشِ هاوارد چندان نشانی از یک دانشمند ریاضی جدی ندارد. تا حدی یک تمایل و استعداد درونی را حس میکنیم اما اینکه این استعداد چگونه به یک تئوری تکاندهنده میرسد مشخص نیست. حتی رقابت جان با مارتین هم چندان از آب درنمیآید. یعنی این افتتاحیه یک بدمن (مارتین) دارد که نه اهمیت حضورش را میفهمیم، نه بدجنسیاش چندان جدی است و نه در انتها کنار آمدنش با جان پرداخت میشود. آخرین نمای افتتاحیهی فیلم قابل بحث است و شاید بهتر بتواند مشکلات حسی این شروع را نشان دهد. جان به ویلر راه پیدا کرده و اکنون با دیگران این موفقیت را جشن میگیرد. مارتین به آنها پیوسته و نمیدانیم چگونه با این موضوع کنار میآید و همگی به جشن خود ادامه میدهند. در نمای انتهایی، دوربین تراکاوت میکند و این جمع را در یک نمای لانگ به ما نشان میدهد. این به عنوان آخرین نمای این بخش که به پنتاگون (چند سال بعد) دیزالو میشود نمیتواند پاسخِ پرسش اساسی ما را بدهد: این حسِ پذیرفته شدن و پذیرفتنِ جمع – که محتوای حسیِ فرم لحظه است – توسط جان نشِ منزوی چگونه و در چه فرایندی اتفاق میافتد؟ آیا این شادی جمعی دفعتا تحمیل نمیشود و در تضاد با کاراکتر قرار نمیگیرد؟
اما بزرگترین مشکل کل فیلم نیز از همین افتاحیه میآید و تا انتها نیز نه تنها برطرف نمیشود، بلکه وخیمتر شده و همه چیزرا ویران میکند. این مشکل را باید در شکل دادنِ ناخوداگاهِ جان داد؛ یعنی جایی که هماتاقیِ خیالینِ جان وارد داستان شده و فیلمساز تلاش میکند تا توهمات جان را به تصویر کشد. این توهمات بعدتر در هیئت آن دختربچه، یک مأمور به نام «پارچر» و خود همان هماتاقی، «چارلز» ادامه مییابد. اما شروع این توهمات به همین بخش افتتاحیه برمیگردد و فیلمساز با یک تصمیم سینمایی قابل بحث به سراغ ذهن کاراکترش میرود؛ این تصمیم این است که نوع روایت و میزانسن، با زیرکی تفاوت بین واقعیت و توهم را نزد کاراکتر مخفی کند. با این تصمیم، ما هر آن چیزی را میبینیم که جان میبیند و همانند او تفاوتی را بین توهم و واقعیت حس نمیکنیم. فیلمساز یک دید کلی نمیدهد تا ما متوجه توهمات شویم و این باعث میشود که فیلم در اواسط خود حامل یک غافلگیریِ مهم در آشکار کردن حقایق برای مخاطب باشد. قبل از اینکه راجع به این تصمیم فیلمساز در نوع روایت که به غافلگیری میرسد صحبت کنیم باید بگویم که حتی با وجود این تصمیم، باز هم دنیای توهماتِ جان شکل نمیگیرد. توهماتی که میتوانست دریچهای به سمت شخصیت و ناخوداگاه کاراکتر باشد و باعث شود که جان نش و وجودش بهتر نزد ما شکل بگیرد. این توهمات میتوانست متفاوت بودنِ جان را به جای اینکه به یک نمایشِ بیمعنی تبدیل کند، به تعین برساند و آن را از آنِ کاراکتر کند. قبلتر عرض کردم که فیلمساز با تعلق خود به سینما و قصه گفتن، تا حد زیادی از بندِ روانشناسی و کُد دادن میگریزد اما مشکل اینجاست که این فرار تا جایی ادامه مییابد که فیلم از آن طرفِ بام میافتد؛ یعنی توهمات کاراکتر را به عامترین و بیشکلترین حالت ممکن به تصویر میکشد، به گونه ای که هیچگونه پلی به وجود کاراکتر از این توهمات نمیتوانیم بیابیم. هیچکدام از سه شخصیتی که در دنیای توهمات جان دیده میشوند تبدیل به کاراکتر نشده و جهان معینی را درون ذهن کاراکتر شکل نمیدهند. مثلا همان هماتاقیِ – به قولِ خودش – «ولخرج» که تقریبا دائمالخمر است و ظاهر و نوع حضورش ما را به بخشی از شخصیتِ پنهانِ جان هدایت نمیکند. این توهمات علیالقاعده میبایست وجوه فردی، خلوت و ناخوداگاه کاراکتر را برایمان عیان میکرد و اینگونه جان نش را به یک کاراکتر معین ارتقا میداد، اما نمیتواند. دو شخصیت دیگر یعنی پارچر و آن دختربچه هم نمیتوانند بخشی از کاراکتر و ذهنش را شکل دهند. البته باید به این نکته نیز توجه داشت که هرچقدر هم ران هاوارد با قصه گفتنش دربِ تفسیر را بر روانشناسان و روانکاوان میبندد اما باز هم حضور آن دختربچه، آن هم بدون اینکه تبدیل به یک کاراکتر معین شود و رابطهاش با خودِ جان را متوجه بشویم، براحتی طعمهی همان تفسیرها میشود تا از «کودک درون» و اینگونه تعابیر بگویند بدون آنکه اینها تبدیل به سینما شدهباشد. همانطور که عرض کردم این سه پرسوناژ خیالین به عنوان نمایندهی دنیای توهمات و همینطور بخشی از ذهن و ناخودگاهِ جان نش، نمیتوانند در کنار یکدیگر یک جهانِ معین خیالین بسازند که ارتباطی عینی با وجود کاراکتر داشتهباشند.خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
نکتهی دیگری که در میزانسن و نوع روایت فیلمساز در برخورد با این توهمات جلب توجه میکند این است که نقطهی دیدِ محدود روایت در نیمهی ابتدایی باعث میشود که ما تفاوت بین توهم و واقعیت را همچون کاراکتر درک نکنیم. این تصمیم از دو جنبه قابل بحث است؛ اول اینکه این نوع روایت، تاثیر مستقیمی بر میزانسن گذاشته و قطعا نیاز به یک تدبیر اساسی در کارگردانی دارد. درواقع نکته مهم اینجاست که اگر ما میخواهیم در یک لحظه، توهم و واقعیت را در قاب دوربین با یکدیگر همزمان نمایش دهیم باید بدانیم که میزانسن چه منطقی باید داشتهباشد. بنظر بنده این تدبیر به طور کلی در فیلم وجود ندارد و بخصوص در یک سوم انتهایی که به کل توهمات را تبدیل به یک کمدیِ ناخواسته میکند که دربارهاش در ادامه بیشتر خواهمگفت. توهم در اصل، امری سوبژکتیو (ذهنی) است که میزانسنی میطلبد تا بتواند تفاوتش را با واقعیتِ ابژکتیو (عینی) برملا سازد. هاوارد در نیمهی ابتدایی اثر با نوع روایت خود تا حد زیادی از این تمهیدِ تکنیکی برای میزانسن فرار میکند و میشود گفت توهمات را به نوعی برگزار میکند تا چندان بد هم نباشد. یعنی انتخاب نوع روایت که متکی بر حضور دوربین در خلوتهای جان نش است، نیاز فیلمساز برای اندیشیدن تدبیر جدی در زمینهی میزانسن را برطرف میسازد. ما هروقت بخشی از توهمات جان را میبینیم، تقریبا با او در خلوتش تنها هستیم و عناصرِ مهمِ واقعیت چندان ما را به خود مشغول نمیکنند؛ مثلا زمانی که همراه او در یک اتاق با چارلز ملاقات میکنیم، علیالقاعده میزانسن نیاز نیست کار جدیای بکند تا توهم و سوبژکتیویتهاش به لحاظ بصری باورپذیر باشد. اما از اواسط فیلم که نقطهی دیدِ روایت فیلم کمی بازتر شده و ما تقابل واقعیت با توهم را شاهد هستیم، دیگر میزانسن منطقی برای خلق این دو دنیا با خود ندارد. البته اگر بخواهیم انصاف را رعایت کنیم، میتوانیم تلاشهایی را در جهت حفظ منطق میزانسن در لحظاتی ببینیم؛ مثلا لحظهی حضور جان در اتاق روانشناس فیلم و دوربینی که با pov های درست و به موقع از حضور چارلز تا حدی موفق میشود فضای توهم خلق کند. یا لحظاتی از صحنهی قابلقبولِ قرار دادن نوزاد در وانِ حمام و تعلیقی که درست عمل میکند تا برسد به تهدید پارچر با اسلحه که در یک آن، توهم و واقعیت باید در میزانسن خلق شوند. اینجا هم با حرکات دوربین حسابشده و باز هم نماهای pov تا حدی این تفاوت از آب درمیآید. اما دیگر بعد از این موارد (یک سوم انتهایی) آنقدر دوربین بد عمل کرده و میزانسن افت میکند که فیلم به یک کمدیِ ناخواسته تبدیل میشود. به یاد بیاورید لحظات قدم زدنِ جان را در پرینستون و حضور کاراکترهای توهم را همانطور در لابلای واقعیتِ ابژکتیو. این دیگر دست انداختن و دفرمه کردنِ ناشیانهی دنیای ذهن و توهم است. اینجا توهمات آنقدر بد برگزار شده و از شکل در میآید که ناخوداگاه موجب خندهمان میشود. جالبتر آنکه این سه کاراکتر مدام به جان نزدیک شده و از او میخواهند که بیشتر به آنها توجه کند! این دیگر بشدت بد است و مسئلهی توهم و کنترل ذهن را به یک نمایشِ فوقالعاده تصنعی و مضحک تبدیل میکند. این از میزانسنی میآید که هیچ منطق و تدبیری برای نمایش توهم و خلق دنیای آن نیندیشیده و آنچنان سهلانگارانه این واقعیت و توهم را در کنار یکدیگر جای داده که حس ما آن دو را از یک نوع دریافت کرده و اینگونه توهمات بشدت تقلیل پیدا کرده و از سر و شکل میافتد.
غیر از منطق میزانسن، وجه دیگر تصمیم فیلمساز برای آشکار نکردنِ تفاوت واقعیت و توهم در نیمهی ابتدایی هم قابل بحث است. باید دید این تصمیم که به یک غافلگیریِ مهم میرسد آیا در خدمت حسِ تماشاچی و سینماست یا خیر. برای اینکه این موضوع روشن شود باید تصور کنیم که فیلم با روایتی بازتر و متمایلتر به دانای کل آغاز میشد و ما در همان ابتدا متوجه میشدیم که هماتاقیِ جان واقعیت ندارد و کاراکتر اصلی به اسکیزوفرنی مبتلاست. بنده فکر میکنم با این فرض، مشکلات اثر بسیار سریعتر خود را نشان میدادند؛ یعنی این نوع روایتِ کلیتر سریعا این مجال را به تماشاچی میداد تا حسش به دنبال این باشد که یک جهان معین از توهمات جان نش استخراج کند. فیلمساز با نوع روایتش در فیلم، بسیاری از ضعفهای مهم را زیر خاک پنهان میکند و حواسِ تماشاچی را پرت. پنهان کردنِ ضعفها به معنیِ حذف یا ضعیف کردنشان نیست و از این جهت امتیازی برای یک اثر سینمایی محسوب نمیشود. اگر بخواهم صریحتر سخن بگویم، باید عرض کنم که غافلگیری فیلمساز، خاک به چشم تماشاچی میپاشد تا نتواند ضعفهای چشمگیر توهماتِ کاراکتر را ببیند. به لحاظ حسی این غافلگیری آنقدر ذهن را به خود مشغول میسازد و ریتم را غالب میکند که حس گمراه شده و کاراکتر از لو رفتن فرار میکند. نمیتوانم بگویم تمهید فیلمساز برای این نوع روایت به چه دلیلی بوده یا با قطعیت اعلام کنم که این غافلگیری دقیقا برای همین خاک پاشیدن تعبیه شدهاست، چون بنظرم اینگونه نیست. اما چیزی که در اثر به عنوان یک موجود زنده اتفاق میافتد همان است که عرض کردم؛ یعنی تماشاچی با این غافلگیری فرصت نمیکند که بپرسد «چارلزِ خیالین چه نسبتی با وجود جان نش دارد؟» یا اینکه «این سه موجودی که در ذهنِ کاراکتر زندگی میکنند چگونه جهانِ معینی را شکل میدهند و به چه وحدتی با یکدیگر میرسند؟». اینها پرسشهای درستی هستند که حسِ تیز و شاداب حتی با وجود این غافلگیری و تغییر نوع روایت، باز هم مطرح میکند اما فیلم جوابی برای آن ندارد. بنظرم میآید این تصمیم فیلمساز برای تغییر محدوده روایت و غافلگیری بیشتر از آنکه حس بیافریند و ما را به کاراکتر اصلی فیلم نزدیک کند، برعکس تمرکز را از انسان پرت کرده و چند ثانیه شوک با خود دارد. بشخصه فکر میکنم سینما، هرقدر که بتواند به آدمهای داستان نزدیکتر شده و اینگونه حسهای عمیقتر خلق کند موفقتر است.
تمِ اصلی فیلم، یقینا مسئلهی «کنترل ذهن» است. جان نش پس از آگاهی از اینکه دچار توهم است باید بر این توهمات غلبه کند. فیلم خیلی دیر به این موضوع میرسد و زمانی هم که دست به کار میشود، کاملا در پرداخت این تم ناموفق است. دلیلش هم بسیار ساده است؛ ما در طول تمام پرشهای چند ساله که روایت با خود دارد، چیزی به اسم «درگیری و نبرد یک انسان با توهم» نمیبینیم. اصولا این پرشهای چندین ساله همگی بد هستند و هیچکدام از تغییراتی که در این چند سال بر کاراکتر گذشتهاست را نمیتوانند نشان دهند. مثلا اولین نمای پنتاگون و حضور جان را بخاطر بیاورید؛ این صلابت در قدم برداشتن و چشمهایِ کرو چه نسبتی با آن دانشجوی پخمه و سراسیمه دارد؟ این تغییر بجای آنکه از دلِ روایت و کاراکتر برامده باشد، محول به تخیل مخاطب است و با تخیل و فرض نمیتوان فیلم ساخت. اینجا نیز در سالهایی که بر جان میگذرد و مدام پیرتر میشود هیچ چیزی از «نبردِ» یک انسان با توهمهایش نمیبینیم. مطمئنا چند بار دیدنِ چارلز، دخترک و پارچر و چند بار تمنایِ بسیار لوس از طرف این سه برای جلب توجهِ جان، چیزی به اسم «نبرد برای کنترل ذهن» نمیسازد. بنظرم اساسا بعد از سکانسی که جان با این استدلال که «چرا این دختربزرگ نمیشود؟» به توهمات خود پی میبرد، اثر دیگر چیزی برای گفتن ندارد و داستان بیدلیل کِش میآید. زمانی که جان متوجهِ تفاوت توهم و واقعیت میشود، دیگر نمیدانیم باید منتظر چه باشیم؟ همه چیز همین جا تمام شده و از این قسمت به بعد نبردی حقیقی و سینمایی برای کنترل ذهن شکل نمیگیرد. فیلمساز میخواهد اینجا پای عشق را به داستان باز کند و به نوعی عشق را درمانگر نشان دهد. لحظهی نسبتا خوبی هم در ارتباط بین جان و همسرش، «آلیشیا»، وجود دارد که خوب بودنش فقط برای همان لحظه است و در اثر جاری نمیشود؛ چون اگر بناست که ما یک عشقِ درمانگر ببینیم، باید یک پروسهی دقیقِ درمان و کنترل ذهن را تجربه کنیم و از همه مهمتر، جای عشق را در این پروسه بفهمیم. فیلم و خود کاراکتر ادعا میکنند که ذهنِ جان با عشقِ آلیشیا درمان میشود اما من این مسئله را چندان در تصویر باور نمیکنم. هیچ جا اثری از عشقِ درمانگر دیده نشده و اصلا از خودِ کنترل ذهن نیز چیز قابل توجهی وجود ندارد.
نکتهی مهمی را باید اینجا عرض کنم که شاید بدرد بخورد. شاید بدانید که هاوارد تغییرات مهمی در قصهای که از واقعیت گرفتهاست داده و به نوعی جان نشِ خودش را ساختهاست. یعنی تغییراتی که هاوارد در واقعیتِ داستانِ پروفسور جان نش داده، باعث شده که با داستانی متفاوت از واقعیت روبرو باشیم. مثلا در واقعیت، توهماتِ کاراکتر شنیداری هستند و نه دیداری. یا اینکه در واقعیت، همسر پروفسور او را ترک میکند و معلوم است که هاوارد قصد داشته تا نقش عشق را در داستان پررنگتر کند، حتی اگر موجب تغییر در واقعیت شود. شاید بعضی این وفادار نماندن به واقعیت را از ضعفهای اثر بدانند، درحالیکه بنده مطلقا اینگونه فکر نمیکنم. بنظر من، انتخاب فیلمساز ربطی به تماشاچی و منتقد ندارد و نفسِ این انتخاب نباید در ارزیابی اثر داده شود. اینکه فیلمساز دلش خواسته داستانِ خودش را بسازد و در واقعیت دخالت کردهاست، به هیچ عنوان مذموم نیست. تمام مسئله اینجاست که آیا از پسِ داستان و جهانِ متفاوتی که میخواهد خلق کند بر میآید یا نه؟ یعنی مسئله تماما به «چگونگیِ پرداخت» معطوف است و نه «چه». مهم نیست که فیلمساز میخواهد توهماتِ جان نش را از نوع دیداری بداند، بلکه تمام بحث در ارزیابی این است که آیا از پسِ این کار بر میآید یا خیر؟ بنظرم زورِ ران هاوارد به کاری که میخواهد انجام دهد نمیرسد؛ یعنی در هر دو موردی که واقعیتِ داستانِ پروفسور نش دچار تغییر میشود، زورِ فیلمساز به پرداختِ سینمایی نمیرسد و اثر شکست میخورد؛ هم در پررنگ کردنِ حضور آلیشیا و عشقی که باید درمانگر باشد – که نیست – و هم در توهماتی که به شکل سه انسان مجسم میشوند و نمیتوانند تجربهای سینمایی از توهمِ دیداری و تفاوتش با واقعیت بسازند. هاوارد از زمانی که تصمیم میگیرد توهم را در هیئتِ این سه انسان مجسم کند، سنگ بزرگی را در سینما برداشته. سینما مدیومی ابژکتیو (عینی) است که اگر بناست امری سوبژکتیو (ذهنی) همچون توهم بر آن نقش ببندد باید در میزانسن، منطقِ مختص به خود را بیاید وگرنه شکست خوردهاست. فیلمساز موفق نیست این منطق را بنا کند.
Sorry. No data so far.
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام حامد جان
چقدر خوشحالم که میبینم دوباره با فاصله کمتر داری نقد مینویسی و راستش کلی کیف کردم که دیدم سراغ ی فیلم مهم معاصر رفتی
من بار اول که این فیلم رو دیدم تحت تاثیرش قرار گرفتم ولی بعد مدتی دیدم اثرش داره کمرنگ میشه و تصمیم گرفتم دوباره ببینمش … در بازبینی فهمیدم فیلم اصلا ب اندازهای ک دور اول روم اثر گذاشت، قوی نیست و دور دوم کلی عیب ازش برام رو شد اما دلایل و تحلیلهایی که الان ازت خوندم خیلی بهم کمک کرد که بفهمم دلیل اونهمه اثرگذاری اولیه و یهو کمرنگ و محو شدن ثانویه چی بوده … واقعا ازت ممنونم و مثل همیشه ازت میخوام که تا میتونی بنویس چون بدون اغراق میگم با اینکه سالهاست مخاطب سینما هستم و لااقل از ۱۰ سال پیش کم و بیش نقد میبینم و میخونم (چه از تلویزیون، چه از مجله فیلم و چه در سالهای اخیر در فضای نت)، واقعا از هیچ نقدی و هیچ منتقدی تا این حد یاد نگرفتم که از نوشتههای اینجای شما آموختم (اصلا نقش بزرگ دیگران در رسیدن سلیقم به این نقطه رو انکار نمیکنم و مثلا چیزهایی ک در مدیوم انیمیشن از همکارت آقای مترنم یاد گرفتم، قطعا غیرقابل جایگزینه) اینا رو گفتم ک بدونی چقدر متنهات آموزندست و اثرگذار و بدونی چقدر همیشه منتظر مطالبت هستم (و نمیدونم جای دیگهای بیشتر از این میشه مطلب ازت خوند یا هرچی ک هست همینجا یافت میشه؟)
برای مثال این جملت دقیقا روی من در بار اول تماشا مصداق داشت “به لحاظ حسی این غافلگیری آنقدر ذهن را به خود مشغول میسازد و ریتم را غالب میکند که حس گمراه شده و کاراکتر از لو رفتن فرار میکند.”
یا این جملت چقدر درسته ولی من در دور دوم و بعد خوابیدن هیجان دور اول تونستم کمی درکش کنم “اگر بناست که ما یک عشقِ درمانگر ببینیم، باید یک پروسهی دقیقِ درمان و کنترل ذهن را تجربه کنیم و از همه مهمتر، جای عشق را در این پروسه بفهمیم. هیچ جا اثری از عشقِ درمانگر دیده نشده و اصلا از خودِ کنترل ذهن نیز چیز قابل توجهی وجود ندارد.” و الان میفهمم ک دلیل بخشی از فریب فیلم چی بوده و من چ میزان از علاقم ب فیلم، ناشی از شناخت خودم از بیماران اسکیزوفرنی بود (در اقوام نزدیکم نمونش رو دارم) نه از شناختی ک فیلم بهم داده …
البته دوست داشتم این رو هم بگم ک فیلم واقعا جذابیت و گیرایی خوبی داره و حتی در بار دوم هم علی رغم اینکه تایم فیلم دیگه اذیت میکنه ولی همچنان نگه میداره مخاطب رو و اینکه حرفتون خیلی درسته ک سنگی که برداشت خیلی بزرگ بود وگرنه فیلم صحنههای قابل دفاعی هم داره واقعا …
در کل فیلم بعدی ران هاوارد، سیندرلا من، که خیلی کمتر از این فیلم تحسین شد و جایزه گرفت، برای من هم خود فیلم و هم بازی راسل کرو جذابتر از این فیلم بود و علی رغم بعضی ضعفها ک اونجا هم هست، تونسته اون حس انسانی شخصیت اصلی رو بسازه و منتقل کنه … البته نمیدونم نظر شما چیه، شما سیندرلا من رو هم فیلم خوبی نمیدونید؟
سلام. ممنون از لطفت عارف جان. خوشحالم که کسی هست که نقد رو دنبال میکنه و نوشتههای من رو هم که خیلیاشون شاید ابتدایی یا پر از ایراد باشه رو از سر لطف میخونه. همینکه یک نفر هم بخونه برا من دلیل خوبیه برا نوشتن و به اشتراک گذاشتن مواجههم با اثر. و همینطور تلاش برای بهتر نوشتن.
دربارهی سوالت عرض کنم که مطالب بلند سینماییم همینجاست. گاهی تو لترباکس نوشتههای کوتاه درحد اعلام نظر نوشتم ولی اصل چیزایی که نوشتم تو همین سینمافارسه.
مطلب بعد اینکه بله، منم لحظاتی از فیلم رو دوس دارم و نشونههایی از تلاش صادقانهی فیلمساز. اما کلیت اثر برام فیلمِ بدیه.
سیندرلامن رو هم هنوز ندیدم. shame on me😁 ولی توصیفات خوبی از دوستان شنیدم.
حامد جان همه چیزهایی ک درباره یادگیری از نوشتههات گفتم، عین حقیقت بود و کاملا صادقانه و بدون ابراز لطف یا هرچی … واقعا سلیقه سینماییت بهم نزدیکه و قلمت بسیار گیراست و تحلیلهای بسیار خوب و جامع و مستندی ارائه میدی در نقدهات … گفتم در ۱۰ سالی ک کمابیش مطالب سینمایی رو دنبال میکنم، کمتر منتقدی دیدم به خوبی تو مطلب تحلیلی و عمیق و کاربردی بنویسه یا بهتره بگم که اگر مطالب این دست دیده باشم هم خیلی بندرت و غیرمستمر بوده … راستش نمیدونم نقد فیلم چقدر برات جدیه و کار اصلیت هست یا نه، اما با اطمینان کامل میتونم بهت بگم که در آیندهای نزدیک جزو بهترینها خواهی بود و مخاطبین زیادی دنبالت خواهند کرد فقط تو رو خدا با فیلمهای معاصر (غیر کلاسیک) و بهروز، یکم مهربونتر باش 😄🙈 چون علیرغم عظمت سینمای کلاسیک ک همچی توش هست و بهترین متر و معیار ممکنه، مخاطب جدید فیلمهای روز و معاصر رو بیشتر دنبال میکنه و ترجیح میده نقد این فیلمها رو بخونه و از این طریق خیلی بیشتر میشه نگاه و سلیقه سینمایی خودت رو عرضه کنی بخصوص وقتی با کمی اغماض بتونی نقد مثبت بیشتری بنویسی ک جنبه ایجابی نگاهت هم بیشتر تبیین بشه 😃 مثلا فیلمهای معاصری که دیدم ازشون یجورایی تعریف کرده باشی کلا ۵ تا بیشتر نبوده (ساراباند، گلادیاتور، کِرَش، کتاب سبز و مرگ استالین) گرچه من خودم از تکتک نقدهات بر فیلمهای مثلا بزرگ معاصر کلی لذت بردم و چیز یاد گرفتم …
حامد جان دمت گرم از اینکه برای مخاطبت اینقدر ارزش قائلی 🙏⚘
نوشتههای کوتاه تو لترباکس؟ منظورت کجاست؟ چون خیلی دوست دارم نظر کلیت راجع ب خیلی از فیلمها رو بدونم چون میدونم نوشتن نقد، فرصت و فراغت میخواد ک همیشه میسر نیست …
سیندرلا من رو حتما ببین چون بجز اون صداقت و تلاش سینمایی و قهرمانسازی همیشگی ران هاوارد، تو این فیلم میزان موفقیتش هم بیشتره و یک شخصیت قهرمان و دوستداشتنی ملی و ورزشی میسازه که بنظرم کلی از مشکلاتی که توی ذهن زیبا اذیتت میکرد اینجا تو کاراکترش و خود فیلمش نیست در کل من دوست دارم سیندرلا من رو و بعد از توصیه قبلیم (تماشای فیلمهای کورئیدای ژاپنی بخصوص our little sister و still walking) این دومین پیشنهادم هست بهت برای هر وقت ک فرصت کردی فکر نمیکنم از دیدن هیچکدوم از این ۳ فیلم پشیمون بشی
درود دوباره.
ممنون از پیشنهاداتت و همینطور چیزی که دربارهی فیلمای معاصر گفتی. چشم، سعی میکنم بیشتر دنیال فیلمهای خوب بین آثار معاصر بگردم. ولی حداقل برای من اینطور نیس که سینمای کلاسیک، متر باشه. متر، فرمه و حس. حالا هر فیلمی میخواد خوب باشه، خوبه. سینمای کلاسیک به این خاطر برام عزیزه که انسان میفهمه، حس میفهمه و اطوارایی که قراره نابلدی رو قایم کنن نداره. سینمای کلاسیک، فورد داره و واقعا حق دارم بخاطر همین یدونه فیلمساژ بهشون بیشتر توجه کنم😁
letterboxd هم یه اپلیکیشن سینماییه که توش به فیلما امتیاز میدن یا براشون مینویسن.اطلاعات فیلما و … . اگه نصبش کردی، پروفایل منو با سرچ میتونی پیدا کنی اونجا: h_hamidi7800
درود بر تو
حالا که از پیشنهادات استقبال کردی، منم پررویی میکنم و ی پیشنهاد دیگه هم میدم بهت که از فیلمهای ۲۰۱۹ شاید تنها فیلمی بوده که خیلی منو تحت تاثیر قرار داده اونم فیلم جدید پیرمرد انگلیسی کن لوچ هستش (Sorry We Missed You) … با اینکه هیچ وقت فیلمهاش جزو فیلمهای محبوب من نبودن (اگرچه یکی دو تاش رو قبول داشتم) اما این بار فیلمش بشدت انسانی و دوستداشتنیه و با ایراداتی ک داره ولی بازم برای من از فیلم قبلی نخل طلا بردش بهتر بود (اگرچه دنیل بلیک هم فیلم بدی نبود و کاراکترش به یادموندنی بود) …
بله کاملا با متر و معیار شما آشنام میدونم فرم و حس براومده از فرم خطکش شماست و من هم تا حد زیادی همینه متر و معیارم فقط با این تفاوت ک از سینما مثل بقیه هنرها (فارغ از سرگرمی ک شرط لازم سینماست چون اول صنعته بعد هنر) فقط حس رو میفهمم و فرم رو با اینکه اساسی میدونم و میدونم ک بیس محتوا و حسه اما درگیرش نمیشم و اون حسی ک ازش بیرون میاد تنها چیز قابل فهم برای منه چون نیاز به دونستن نداره و کاملا غریضی، کار هنر برانگیختن حس اصیله …
در مورد سینمای کلاسیک باهات موافقم و در مورد جان فورد هم همینطور … بعد از ازو که نقش فورد برای تو رو برای من بازی میکنه، جان فورد رو بهترین میدونم در سینمای کلاسیک (با احترام بسیار زیادی ک برای هیچکاک و برگمان قائلم اما به فورد بیشتر احساس نزدیکی میکنم و فضا و آدنهاش رو بیشتر دوست دارم و میشناسمشون) و در سینملی معاصر ک اثلا نمیشه شخص نام برد و نهایتا میشه فیلم خوب پیدا کرد اما بازم بخاطر علاقه زیادم به سینمای ژاپن و ازو، هیروکازو کورئیدا رو خیلی دوست دارم و دو تا از فیلمهاش جزو محبوبترین فیلمهای منه …
letterboxd رو هم نصب کردم و اتفاقا پیداتم کردم و خوشم اومد از فضای اپلیکشن و چقدر دوست داشتم نظراتت رو در مورد فیلمهای بیشتری بدونم که این فضا باعث شد تقریبا همه ریویوهات رو خوندم و تمام امتیازتت رو نگاه کردم (فقط نمیدونم چرا نمیتونستم کامنت بزارم یا لایک کنم یا حتی دنبالت کنم 🤔)
فیلمهای محبوب کلاسیکت رو ک میشناختم تقریبا و از بین معاصرها هم خب میدونستم ساراباند، کرش، گلادیاتور (که اونجا ندیدم تو لیست فیلمهات باشه) و بعدتر مرگ استالین و کتاب سبز رو میپسندی اما ویپلش رو نمیدونستم ک اونجا دیدم و عزیز میلیون دلاری رو که البته میتونستم حدس بزنم دوست داری (واسه همینم پیشنهاد کردم سیندرلا من رو ببینی 😀 چون من با اینکه فیلم ایستوود رو هم دوست دارم اما فیلم هاوارد رو بیشتر دوست دارم)
حالا بتونم اونجا کامنت بزارم رو چند تا فیلم سوالاتی داشتم ک مزاحمت میشم و میپرسم ازت مثلا چند تا انیمیشن رو دیدم نظر گذاشتی و چون من بشدت به این مدیوم علاقمندم و جدی دنبالش میکنم دوست داشتم انیمیشنهای محبوبت رو بدونم چیان …
خیلی خیلی منو ببخش حامد جان ک خیلی وقتت رو میگیرم همیشه و کلی باید وقت و انرژی بزاری برای پاسخ به سوالات و کامنتهای زیادم 🙏🙏🙏🙈🙈🙈
تشکر دوباره عارف جان.
فیلم پارسال کن لوچ رو دیدم قبلا و موافقم باهات. واقعا فیلم خوبیه. از پارسال، Richard Jewell و Togo هم فیلمای بدردبخوریان. و Toy story 4.
من اکثر فیلمای ازو رو چندین سال قبل دیدم ولی همون موقع نتونستم به اندازه میزوگوچی یا کوروساوا بهش نزدیک بشم. هرچند که الان خیلی دوس دارم آثارش رو بازبینی کنم.
دلیل اینکه نمیتونی کامنت بذاری یا فالو کنی تو letterboxd هم احتمالا اینه که فیلتره. با نتِ همراه اول بدون نیاز به vpn میشه کانکت شد اما فکر کنم برا بقیه نیاز به vpn هست.
انیمیشنها رو هم باید دوباره ببینم ولی چند وقت قبل که دوباره کارخونهی هیولاها رو دیدم، عمیقا لذت بردم. انیمیشن دیدن و دوست داشتن فوقالعاده نشونهی مثبتیه از اینکه هنوز درونت داره اتفاقای خوب میفته.
زندهباشی. نیاز به عذرخواهی نیست عزیز. لطفته که نظرتو به اشتراک میذاری
ممنون از نقدتون، خیلی از مواردی که به عنوان ایرادات فیلم مطرح کردید موافق بودم ولی اینکه بگیم یک ذهن زیبا فیلم شکست خورده ایه موافق نیستم. فکر می کنم کارگردان به عمد به موضوعات حول محور نظریه نش زیاد نپرداخته چون بحث تخصصی بوده و شاید برای تماشاگر عام نامفهوم می شده، اگر می خواست به اون سمت فیلمو ببره باید کل فیلم راجع به همون نظریه می شد و بقیه داستان به حاشیه می رفت. در فیلم استیون هاوکینگ یا آلن تورینگ هم اگر دیده باشین همینطور بود و زیاد به نظریات ریاضی پرداخته نشده بود. این هم که گفتید در نیمه ابتدایی فیلم ما نمیدونیم کی نش در حال توهم و کی در حال دیدن واقعیته من به شخصه به عنوان ضعف نمی بینم، شاید کارگردان قصد داشته حس همزاد پنداری ما با شخصیتو بیشتر کنه تا بهتر با اون همراه بشیم و درک بهتری از بیمارش داشته باشیم. ولی در کل موافقم که دقایق انتهایی فیلم ضعیف کار شده و به اون ظرافتی که فیلم در ابتدا پیش می رفت نیست. شاید اگه فقط بر روی یک برهه زمانی از زندگی کارکتر تمرکز می کرد کارش ساده تر بود.
ممنون برا خوندن نوشته و نظرتون
نکتهی اول اینکه انتظار نداشتم حول مسائل تخصصی ریاضی فیلم پیچ و تاب بخوره، بلکه ایرادی که بنظرم میاد توی بیست دقیقهی ابتدایی، دربارهی چیزاییه که میبینیم اما جزئی از کاراکتر نمیشن. شرکت نکردن تو کلاسها یا رویاهای مفروض و در نهایت اون تئوری که خیلی با هم چفت نمیشن.
نکتهی دوم هم اینکه اتفاقا من توی نوشته، آشکار نکردن تفاوت توهم با واقعیت از دید کاراکتر رو بد ندونستم. من عرض کردم این تصمیم قابل بررسیه و حتی نسبت به انتهای فیلم قابلتحملتره.
ارادت
ممنون، الان بهتر متوجه منظور شما شدم
حامد جان بازم ازت ممنونم که وقت گذاشتی 🙏
از بین پیشنهاداتت تو سال ۲۰۱۹، toy story 4 رو دیدم و خیلی دوسش دارم (یک پایانبندی و وداع باشکوه با خاطرات یک ربع قرن بود بنظرم)، ریچارد جول رو دارم و بزودی میبینمش اما togo رو اصلا نمیشناختم ولی حتما میرم دنبالش …
در مورد ازو و میزوگوچی و کوروساوا هم بنظر من ۳ تا از بهترین فیلمسازهای تاریخ سینما هستن و بخاطر تنوع فضایی که دارن کاملا طبیعیه که هرکسی ممکنه به هرکدوم بیشتر احساس نزدیکی کنه همونطور که من خودم فیلمهای میزوگوچی رو و بخصوص کارگردانیشو بسیار قبول دارم اما اصلا نمیتونم به اندازه فیلمهای ازو ازش حس بگیرم … در مورد بازبینی فیلمهای ازو ی خوبی ک داره اینه که با تماشای تقریبا یک یا دو فیلمش، معلوم میشه بهش نزدیکتر شدی یا نه چون با همه فرقهایی ک هست بین فیلمهاش اما ندیدم کسی ک ازو رو دوست داره خیلی زیاد بین فیلمهاش اختلاف ببینه (من خودم داستان توکیو و بعد از ظهر پاییزی رو بیشتر دوست دارم اما کسی ک از این دو تا خوشش نیاد بعیده ک چیز خیلی جدیدی تو فیلمهای دیگه کشف کنه لااقل این برداشت منه) …
در مورد letterboxd باید بگم بدون vpn که اصلا نمیشه واردش شد ولی هنوز نتونستم مشکلش رو کشف کنم که چرا اکانت منو نمیشناسه حالا بازم تلاش میکنم ببینم چی میشه …
در مورد علاقه به انیمیشن که لطف داری ولی آره حرفت درسته چون وقتی از سینما یا خیلی چیزهای دیگه خستم، انیمیشن حالمو براحتی عوض میکنه بخصوص کارهای پیکسار ک کارخانه هیولاها رو ازش نام بردی و من میتونم بگم عاشق راتاتویی، اینساید اوت، توی استوری ۴ هستم و خیلیهای دیگشون مثل کوکو و هیولاها و …
خیلی ارادت دارم و بازم سپاسگذارم از وقتی ک میزاری 🙏⚘
تمام حقوق این سایت متعلق به سینمافارس می باشد.
Copyright© 2021 CinemaFars.com All Rights Reserved
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
بازدید محتوا
همکاری
ابزارها
نسخهبرداری
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
در پروژههای دیگر
فهرست
ذهن زیبا (به انگلیسی: A Beautiful Mind) فیلمی آمریکایی در سبک درام زندگینامهای است که به زندگی جان نَش ریاضیدان برندهٔ جایزهٔ نوبل اقتصاد میپردازد و مسائلی را که او به دلیل بیماری روانگسیختگی با آنها مواجه میشود، به تصویر میکشد.
این فیلم در سال ۲۰۰۱ بر اساس کتابی به همین نام نوشتهٔ سیلویا ناسار و به کارگردانی ران هاوارد ساخته شدهاست. بازیگران اصلی آن راسل کرو در نقش جان فوربز نش و جنیفر کانلی در نقش همسر وی هستند.
جان نَش (راسل کرو) از دانشگاه فارغالتحصیل شده و به سمت استادی برگزیده میشود. او توانایی خارقالعادهای در کشف رابطه بین اشکال و اعداد به هم ریخته دارد. ازدواج با آلیشیا (جنیفر کونلی) به زندگی او رنگ و لعابی دیگر میدهد تا اینکه ظاهراً ویلیام پارچر (اد هریس) مأمور سیا به سراغش میرود و از او میخواهد با توجه به استعداد بینظیرش در زمینه فعالیتهای رمز شکنی به سیا کمک کند اما…
نامزد جایزهٔ اسکار:
روایت فیلم به صورت قابل توجهی با رویدادهای واقعی زندگی جان نش تفاوت دارد و از این جهت، این فیلم مورد نقد بسیاری قرار گرفتهاست؛ اما سازندگان آن میگویند که نمیخواستند فیلم را به صورت یک ارائه ادبی بسازند.اولین تفاوت در توصیف استرس و بیماری ذهنی نش است. فیلم، بیماری او را دیداری و شنیداری توصیف میکند، درحالی که در واقع آنها تنها شنیداری بودهاند.
درخصوص فداکاری بسیار آلیشیا – همسر جان نش – نیز در این فیلم اغراق شدهاست؛ چرا که آلیشیا در سال ۱۹۶۳ از جان نش جدا شد و هفت سال بعد در ۱۹۷۰ تنها به جان اجازه داد تا در خانه وی زندگی کند. بعد از دریافت جایزه نوبل توسط جان آنها رابطه جدیدی شروع کردند. در سال ۲۰۰۱، جان نش برای بار دوم با آلیشیا ازدواج کرد.
مراسم خودنویس در پرینستون – که در فیلم مشاهده میشود – ساختگی است.
در فیلم، جان نش در سال ۱۹۹۴ قبل از برگزاری مراسم نوبل، میگوید که از داروهای جدیدی استفاده میکند، اما در واقع نش از سال ۱۹۷۰ هیچ دارویی استفاده نکردهاست. کارگردان فیلم در این باره چنین توضیح میدهد که این جمله، به این دلیل به سخنان جان اضافه شدهاست که از فیلم، اینطور برداشت نشود که همهی بیماران روانگسیختگی بدون دارو میتوانند از پس بیماری خود برآیند.
برخلاف آنچه در فیلم نشان داده میشود، نش هیچگاه در مراسم سنتی دریافت جایزهٔ نوبل سخنرانی نکرد و به جای آن، سخنرانی کوتاهی را در سمیناری که بهعنوان جایگزین آن مراسم برگزار شده بود، انجام داد. در فیلم نشان داده میشود که نش در سخنرانی خود پس از دریافت جایزه نوبل، از عشق سخن میگوید. در خودزندگینامهٔ کوتاهِ نش، او بیپرده دربارهٔ بیماریاش سخن میگوید اما اشارهای به عشق نمیکند.
در فیلم اینطور نمایش داده میشود که او یک پسر دارد. اما در زندگی واقعی، او دارای دو فرزند پسر است. فرزند اول او ریاضیدان است و مانند پدرش مبتلا به اسکیزوفرنی پارانوئید است.[۱]
برداشت نخست:«جان نش» رياضیدانی است که در هر چيز روابط رياضی را جستجو میکند، از بازتابش نور در يک کراوات گرفته تا سطرها و تيترهای گوناگون عناوين و مقالات روزنامهها. در فيلم «يک ذهن زيبا»، او بيشتر در خود فرو رفته است و با اشخاص ذهنی و درونی خويش معاشرت دارد تا مردم دور و برش.تأکيد او بر چنين تجاربی، علاوه بر آن که موجب موفقيتهايی در زمينهی رياضی و تدريس در دانشگاه برايش میشود، از طرف ديگر سبب میشود تا او و حرکات و گفتارش هر چه بيشتر از دنيای واقعی که زندگی اجتماعی بخشی از آن است، فاصله بگيرد. جايی که نش برای برقراری ارتباط و دوستی با شخصی ديگر نمی داند که سر صحبت را چگونه باز کند، طرف مقابل درصدد برمی آيد تا به او کمک کند و میگويد: «فکر میکنم که شما میخواستيد برای من يک نوشيدنی سفارش دهيد»، نش به جای اين که خود را با قواعد بازی در آن دنيا همراه سازد، با رد پيشنهاد طرف مقابل، آنقدر بیپرده سخن میگويد و راست و صريح، سر هدف میرود، که با برخورد تند طرف مقابلش مواجه میشود که نتيجهاش از عدم موفقيت مجدد وی در دنيای اجتماعی و قواعد تلويحی و غيرصريحش حکايت دارد. او حتا با همسرش نيز چنين رويهای را در پيش میگيرد، چه هنگامی که هنوز با وی ازدواج نکرده و او از دانشجويان کلاسش است و چه زمانی که درصدد برقراری رابطهای صميمانهتر با اوست. او در بيان مقاصد و نيات خود صراحت و قطعيتی را اعمال میکند که تنها در دنيای انتزاعی و بهخصوص گسترههای رياضی و فلسفه ديده میشود و در روابط اجتماعی مشروعيتی ندارد. نش به هيچوجه نابغه نيست، بلکه به نابغهای بدل میشود. او يک بيمار اسکيزوفرن است که توهمات و ايدههای خود را جدی میگيرد. ما برای آن که به شخصی معمولی بفهمانيم، دنيای تصورات و ايدهها و دنيای رياضی واقعی نبوده و از اين روی اصيل و تأثيرگذار نيست، با مشکلی جدی مواجه نيستيم، ولی برای يک رياضیدان، فيلسوف و هر شخصی که کشفياتی در دنيای انتزاعی صورت داده که گسترهی رياضی تنها بخشی کوچک از آن است، آن کودکانهترين و ناآگاهانهترين تأويلی است که ممکن است شنيده باشد؟! دنيای انتزاعی به عنوان واقعيتی با ادراکی که معرف موضوعی خاص باشد وجود ندارد، ولی به عنوان نسبتی از روابط بين موضوعهای خاص که نه تنها در دنيای خارج وجود دارد، بلکه تمامی پديدارها و تحولات دنيای بيرون را تنها از طريق آن میتوانيم تبيين کنيم، اصيلترين و تأثيرگذارترين گسترهای است که اذهان بشری بدان دست يافته است. و اگر غير از اين بود، اصلا علم رياضی و فيزيک شکل نمیگرفت. به بيان ديگر، علوم رياضی و فيزيک بدين سبب پديد آمده و اکنون به عنوان علمی تبيينکنندهی جهان عينی و مادی به کار میروند که پذيرفته شده است آنها مفاهيم انتزاعی کشف کرده و آفريده خود را که عينی نيستند، برای توصيف و تشريح جهان عينی به کار میبرند و دقيقاً به همين سبب که واقعی نيستند اصيلتر از واقعيتند، چرا که واقعيت را تبيين میکنند. نش به سبب دوری گزيدن از تعاملات اجتماعی، نه تنها دنيای انتزاعی خود را به اصلیترين مشغلهی فکری خويش بدل ساخته است، بلکه آفرينشهايی را نيز در آن زمينه صورت داده است. شخصيت «چارلز» در ذهن او همان بخشی از شخصيت اوست که نش را نابغه دانسته و نش با ايمان آوردن به اندرزها و تأويلهای او در اين زمينه، اين توهم خود را با دريافت جايزهی نوبل به واقعيت بدل کرده است. حال ديگران به او بگويند که آن شخصيت واقعی نيست؟! جهلی مرکبتر از آن و گزارهای بیمعناتر از آن برای نش سراغ داريد!؟ درست مانند آن است که اکنون نظريهپردازان علم روانشناسی برای ما تشريح میکنند که هر انسانی کودکی را در درون خود دارد. اين سخنان برای يک انسان عادی بیمعنی است. ولی روانشناسان میگويند دقيقاً چون واقعيت عينی ندارند و ذهنی بوده و موجوديت روانی و درونی دارند، اصيلتر از واقعيت و تشريحکنندهی بسياری از باورها و رفتارهای واقعی زندگی ما هستند. جان نش بدين سبب به دنيای رياضی روی آورده و توانسته به چنان دانشی از آن دست يابد، که دنيای انتزاعی و غيرواقعی آن را اصيلتر از دنيای واقعی میانگارد. به همين سبب سخنرانی خود را برای دريافت جايزهی اسکار با اين جمله آغاز میکند: «من هميشه به اعداد ايمان داشتهام، معادله و منطقی که به استدلالهايی منتهی میشود». نش تنها با پيگيری شخصيت چارلز و ايمان داشتن به تأويلهای اوست، که میتواند به کشفياتی در علم رياضی دست يافته و به نابغهای بدل شود و باز حتا پس از پذيرش بيماری اسکيزوفرنی و غيرواقعی بودن شخصيتهای دنيای درون، با گوش فرادادن به شخصيت چارلز و همراه شدن با اوست که میتواند به دريافت جايزهی نوبل نائل شده و آن توهم را به واقعيتی از ديدگاه ديگران (زيرا با تحقق کشفياتی در رياضی قبلا آن را به واقعيتی در زندگی خود تبديل کرده است) بدل سازد.نش با اشخاصی ذهنی که در حقيقت هر يک شخصيتهای کم و بيش مستقل و متفاوت درون او هستند، مواجه است. دختر بچهای که دور و بر نش پرسه میزند همان بخش کودک شخصيت و وجود اوست که هر انسان سالم و متعارفی آن را درون خود دارد. پس از گذشت دوران کودکی، انسانهايی که وارد عرصههای اجتماعی شده و غرق در آن میگردند، کمتر با بخش کودک شخصيت خويش روبهرو میشوند، اما هرگز کاملاً بینياز از آن نيستند، بلکه در بسياری از اميال ناخودآگاه و ابعاد روانی و صميمی زندگی خود ناگزير به تجلی آنند. و نه تنها در نظر گرفتن کودک درون مضر نيست، بلکه در بسياری از معالجات روانکاوی از آن برای تخليهی روحی و آرامش درونی استفاده شده و به افراد برای ارضاء تمايلاتشان، مواجهه با آن و گردن نهادن به تمايلات و فرامينش توصيه میشود. نش به اين بخش از شخصيت خود کمتر اجازه بروز داده، چرا که دوران کودکی را کمتر با بازیها و سرگرمیهای کودکانه گذرانده است.پارچر، شخصی که در ذهن نش مأمور سيا و پل ارتباطی او با پنتاگون تصور میشود، همان بخش مرموز شخصيت هر انسان است که وقتی در گفتگوها و تفکرات درونی خود تصميم به انتخاب يا رفتاری میگيريم، برحسب شرايط تخمين زده شده از رفتار مخالفان و دشمنانمان اتخاذ میشود، و بدون اين که او را به عنوان واقعيتی عينی ببينيم، آن را حقيقی میپنداريم و نمود و اصالت او را در بسياری از عرصههای فردی و اجتماعی میتوانيم بيابيم. همان بخش مرموز و تا حدی واکنشی در مقابل آن چيزی است که شر میپنداريم، به طوری که او مشروعيت تصميمات و اعمالش را از طريق منفور بودن نيرويی که با آن در مبارزه است میگيرد (که در وجود جان نش، جاسوسان و مأموران شوروی هستند) و عمدتاً چون با ما نيست و مخالف ماست، شر تأويل و پنداشته میشود.چارلز، شخص سوم که پس از آن که فرمولی توسط نش کشف میشود و با تأييد استادش مواجه میشود، در حالی که نش خاموش به نظر میرسد، او در درون نش از شدت شوق سر از پا نمیشناسد، شخصيتی است که نش را به نابغه بودنش تهييج کرده و توانايیها و استعدادهايش را برای نش به ثبوت میرساند. انگيزههای غير واقعی، ذهنی و حتی توهمگونهی اوست که باعث میشود نش به نابغهای بدل شود، وگرنه واقعيت موجود (نه واقعيتی که نش بعداً میآفريند) آن است که او يک بيمار روانی با خصايص شديد اسکيزوفرنی است!! اما چرا در بخشهای بعدی فيلم، نش بيماری اسکيزوفرن خود را پذيرفته و ديگر به توهماتش بیتوجه میشود و با خداحافظی از اين شخصيتهای درونش به زندگی در دنيای واقعی ادامه داده و به موفقيتهايی دست میيابد؟! به اين پرسش از دو نقطهنظر و تأويل میتوان پاسخ گفت. يکی با استناد به فيلم ذهن زيبا به عنوان مرجع قضاوت ما و ديگری با پذيرش «متنی» که نه از بيرون، بلکه از درون، نحوهی نگرش بيماران و جهانبينی و موفقيتها و ناکامیهايشان را در زندگی توصيف کند که چه بسا کارگردان فيلم يا حتی فيلم بدان تأويل دست نيافته است. از ديدگاه اول نش نابغه و انديشمندی در علم رياضی است، نه نظريهپردازی در علم روانشناسی و روانکاوی. انقلابی که در بينش رياضیاش روی داده است، تحولاتی را در جهانبينی روانی وی به وجود آورده که او همان قدر در گسترهی روانشناسی و روانکاوی مبتدی است که ممکن است يک روانکاو در علم رياضی باشد. از نگاه و تأويل دوم بايد گفت که نش پس از پذيرش بيماری اسکيزوفرنی، نه تنها شخصيتهای ذهنی خود و به خصوص شخصيت نابغهی خويش (چارلز) را فراموش نمیکند، بلکه با پيگيری آن است که به نوبل دست میيابد. او تنها پس از پذيرش بيماری اسکيزوفرنی، ياد میگيرد که چگونه با آنها کنار بيايد. نابغه شدن او چيزی نبود که از ابتدا محرز باشد، بلکه آن توهمی بود که نش با جدی گرفتنش، آن را محقق ساخته و به واقعيتی بدل میسازد. نش همچون بسياری در جهانی که آنها خود پديد نياوردهاند، اسکيزوفرن آفريده شده است. او میتوانست مثل بسياری تنها يک بيمار اسکيزوفرنی باقی بماند. اما با جدی گرفتن توهماتش در اسکيزوفرنی است که به نابغهای بدل شده و آنگاه به افتخاراتی در عرصهی علم دست میيابد. نش پس از اين که به موفقيتهايی در رياضی دست يافت و در دانشگاه به عنوان استاد به تدريس پرداخت، با واقعيت بيماری اسکيزوفرن خود مواجه شد و فهميد که دنيای درونیاش تا چه حد میتواند مهم و تأثيرگذار باشد. و اگر پيش از موفقيتهايش به بيماری خود، آگاهی میيافت، شايد مثل بسياری از بيماران اسکيزوفرنی هرگز اعتماد به نفس لازم را برای پيشرفت در کارهايی که بدانها علاقه داشت، نمیيافت!؟ به عبارتی، «آگاهی» (نسبت به اين قضيه که او بيمار روانی است) که همواره مفيد تأويل میشود، در بسياری از موارد میتواند موجب عدم موفقيت شود، و نحوهی تأويل و مواجههی انسان با آنهاست که تعيينکنندهی نهايی است. به بيان ديگر، زندگی نش «مانيفستی» است برای تمامی بيماران روانی!!
نش پس از پیبردن به بيماريش، هنوز به تأويلها و نجواهای شخصيت چارلز گوش میدهد، ولی ديگر نيازی برای اثبات آن در نزد خود يا ديگران ندارد. نه بدان شکل که در فيلم نشان داده میشود، آنطور که نش پس از قبول بيماريش با شخصيتهای درونیاش خداحافظی کرده و تنها با نگاه کردن به آنان از کنارشان میگذرد. بلکه اصالت و اهميت آن دنيا را تأويل نموده و میآفريند. به همين سبب است که وقتی قرصهايش را کنار میگذارد، يک از دلايل آن را اين نکته ذکر میکند که به خوبی نمیتوانست کارهايش را انجام دهد. همچنان که به يکی از دوستان خانوادگیشان میگويد که نمیتواند مثل گذشته محاسبات رياضی را استنتاج کند. به بيان ديگر توهمات نش، دستاوردهايی داشتند که کشفيات علم رياضی از جملهی آنها بود و از تاوانهای اجتنابناپذيری برخوردار بودند که سردرگمیها و کماهميتی نسبت به دنيای واقعی درزمرهی آنها بود. آنها دو روی متناقض يک سکه بودند، دو بخش از حقيقتی که در نظر نگرفتن هريک، به معنی کشفنکردن کليت آن خواهد بود.برداشت دوم:اما نش برای موفقيت در زندگی هنوز میبايست درسی ديگر بياموزد. او پس از آن که همسرش دستان خود را به روی سر نش میکشد و استعارهای از نوازش و محبت همسر نش را در زندگیاش به تصوير میکشد، درمیيابد که هر يک از دو دنيای متفاوت ذهنی و عينی را بايد از هم تفکيک کند، بدون آن که نياز باشد هيچکدام را به ديگری تعميم دهد و با تدريس در دانشگاه و گفتگو با دانشجويان بر سر يک ميز، آن را تکميلتر میکند. او تا پيش از آن خود بر دنيای انتزاعی و درونیاش آنقدر اصرار دارد که به جای اين که خويشتن را با واقعيات و قواعد دنيای اجتماعی مردم همراه کند، درصدد است تا دنيای خشک رياضی را به زندگی اجتماعی تعميم دهد، و اطرافيان و مردم نيز مشروعيتش رابپذيرند. آنوقت درمیيابد که خود نيز همان اشتباهی را انجام داده است، که ديگران در مورد او مرتکب شده بودند: هر يک درصدد بودند تا دنيای خود را به دنيای ديگری تعميم داده و بخشی از دنيای ديگری را قربانی سازند. از اين روی مشروعيت دو دنيای متفاوت پيش روی خود را میپذيرد.او اولين بار پيش از اين که به بيماری خود پی ببرد، به آن تأويل دست پيدا میکند. جايی که سر ميز با دوستان خود نشسته و در مورد آشنايی با دختران مورد علاقهشان صحبت میکنند، او اين انديشه در ذهنش جرقه میزند که در گروه همواره بهترين نتايج موقعی حاصل نمیشود که هر يک به تنهايی به دنبال بهترين گزينش فردی مورد علاقهشان بروند، بلکه زمانی پديد میآيد که افراد بهترين انتخاب خود را با توجه به «خود» و «گروه» تعقيب کنند، چرا که اگر تنها برای بهترين گزينش خود اقدام کنند، راه يکديگر را سد میکنند!؟ اما درنظرگرفتن ديگران و گزينشها و دنيای آنان تنها در قالب ايدهای در ذهنش کشف میگردد و هنوز آن را به تجربهای زيسته در دنيای خويش بدل نساخته است. چرا که تأويل برخلاف تصوری که يک آغازگر در دنيای تأويل دارد، به معنای تخيل صرف يک چيز در حافظه و آگاهی نيست، بلکه حوزهی وسيعی را در برمیگيرد که شامل تجارب، تعاملات، تفکرات، احساسات و حتی تعديلات و تجديد نظراتی است که در ناخودآگاهی تثبيت شده و آنگاه در خودآگاهی ظاهر میگردد. نش پس از آن که قرصهای خود را کنار میگذارد تا بتواند به وظايفی که نسبت به خود و همسرش دارد، عمل کند مشروعيت دنيای واقعی و دنيای ديگران را میپذيرد و اثبات میکند که بهترين دنيای او با در نظر گرفتن دنيای مطلوب يا واقعی ديگران محقق میشود. هنگامی که در مراسم دريافت جايزهی نوبل درست پس از پرداختن به دنيای رياضی از عشقی سخن میگويد که همسرش در زندگی به او ارزانی داشته است، مشروعيت تأويل و حقيقت دنيای واقعی و زندگی اجتماعی را توصيف میکند که بدان پی برده است، و مهمتر از آن علت آغازين و غايی دنيای فيزيکی و متافيزيکی را عشقی تأويل میکند که فراتر از رياضی بوده و خالق آن است و برخلاف معادلات رياضی همچنان کشفنشدنی باقی میماند و با مرتبط ساختن آن به عشق ميان او و همسرش، برشی از تجربهی آن را در زندگی خويش بيان میکند.اما نش پيش از آن که مشروعيت دنيای واقعی را بپذيرد به مشروعيت دنيای درونی و ذهنی خويش پی میبرد. چرا که درمیيابد که برای تحقق مانيفست زندگی خود نياز نيست تا همواره آن را فرياد کند، مهم اين است که خود، آنگونه جديش بگيرد که با آن زندگی کند، بدون اين که نياز باشد تا با تعميم تأويل يکی به تأويل ديگری، مشروعيت ديگری را ناديده گرفته يا آن را برای ساير اذهان اثبات کند!؟ نکتهای که نه تنها از نظر اطرافيان نش، بلکه حتی فيلم ذهن زيبا دور مانده است. چرا که اگر به اصالت دنيای ذهنی نش پی برده بود، پس از پذيرش بيماری نش توسط او، شخصيت چارلز را تنها نظارهگری در سکوت به نمايش نمیگذاشت که نش با او خداحافظی کند! «يک ذهن زيبا» با چنين گزينشی نشان میدهد که او نيز چون سايرين هنوز از بيرون به تماشای نش نشسته و آن را به شکل واقعيتی ملموس و زيسته از درون درک و تأويل نمیکند و اگر نش به جايزهی نوبل دست نمیيافت او را اسکيزوفرنی میديد که از ذهنی زيبا ديگر خبری نبود و جملات نش در ستايش عشق هرگز شنيده نمیشد، چه برسد به آن که مشروعيت يابد؟! رازی که با حضور در حافظه يا خواندن در کتابی يا ديدن فيلمی درک و تأويل نمیشود، بل در شناخت و تجربهی زيستن اين نکته تأويل میگردد که حتی نقاط ضعف انسان میتواند به پيشرفت و موفقيت و حتا چيزی فراتر از آن به «آفرينشی» در زندگی و هستی بدل شود!؟! از اين روی دريافت مدال يا برچسب موفقيت از مراکزی که مشروعيت تلاشهای فردی را تأييد کند، ملاک درستی برای آفرينندگی نيست و کسی که چنان ملاکهايی را برای راه خود برگزيده هنوز در ميانهی راه است. نش نيز زمانی به جايزهی نوبل دست میيابد که دنيای رياضی برايش بخشی اجتنابناپذير از زندگیاش شده بود و او ديگر آن ولع ابتدايی برای دريافت جايزه نوبل را در خود حس نمیکرد، اگرچه برايش بیارزش نيز نشده بود.تاريخ عرصهی علم و به خصوص هنر پر است از بيمارانی که ذهنيات، تصورات و توهمات خود را جدی گرفتند و آنها را از سطح ايده گرفته تا واقعيتی عينی آفريدند. اما در مقابل شايد اين پاسخ در ذهن ايجاد شود که آنچه آنان بدان دست يافتند، تخيل، ذهنيت يا توهم نبود و تنها آنهايی که واقعيت داشتند توانستند موجب موفقيت شده و همانها ماندگار به جای ماندند. برای کسی که بيش از مزمزه کردن با تاريخ علم و هنر و نحوهی تحقق و تطور نظريات و مکاتب مختلف آن، نه آشنايی، بلکه نسبت به آن آگاهی داشته باشد، به خوبی روشن است که برخلاف باور عموم، دنيای دانش و علم با ابطال و رد نظريات و آراء پيشينيان به پيش رفته است، نه افزايش کمی مطالب آن و هيچ نظريه و فرمولی نيست که ضرورتاً اثبات شده و برای هميشه پذيرفته شده باشد. در تاريخ علم هيچ علمی به قطعيت رياضی و فيزيک و هيچ نظريهای را در گسترهی فيزيک به اندازهی نظريات نيوتنی نداشتهايم که قطعی و اثباتشده بپندارند. به طوری که مدتها آن را ديگر از صورت نظريه خارج کرده و به شکل قانون اثبات شده پذيرفته بودند. با آن تمامی دنيای مکانيکی ساختهی دست بشر را ساخته و بسياری از حرکات و پديدههای نجومی را تبيين و حتا پيشبينی کردند. ولی با تجلی نسبيت عام، که نظريات نيوتنی را ابطال میکرد، نه تنها نشان داده شد که نيوتن اشتباه میکرده است، بلکه انقلابی روششناسی و معرفتشناسی در عرصهی علم روی داد که مدعی بود، اثبات هيچ نظريهای بر انسان محرز نمیشود و انسان تنها میتواند با بازبينی در نظريات، ابطال و امکان ابطال آنها را دريابد و اگر چيزی تاکنون ابطال نشده هرگز به معنی اثبات آن نيست! حال نيوتن را که به داشتن تخيلات معروف بود و از کلاس درس فراری، بايد نابغه بپنداريم يا ناهنجار تأويل کنيم؟! همانگونه که همسر نش که تصور میکرد با نابغهای علمی ازدواج کرده است، پس از صحبت با روانشناس نش، او را يک بيمار اسکيزوفرن با توهماتی میيابد که نش را در خودغرق کرده است و اين برای او بسيار سخت است. همانطور که بسياری از بيماران اسکيزوفرن با درک آن، خود را ناقص و بيمار پنداشته و در انديشه و احساس، خود را شکستخوردهای فرض کرده که ناگزير به پذيرش عيب و تقدير خويش هستند.
ولی عرصهی علم و هنر با اشتباهات بزرگ رقم خورده است و انديشمندان و هنرمندانی بزرگترند که آنقدر ايدهها، تخيلات و توهماتشان را جدی گرفتهاند که به اشتباهاتی کوچکتر دست يافتهاند. از نظر آنها نيوتن يک نابغه نبود، بلکه يک نابغه شده است؛ و با افزودن معنی «شدن» به نابغه آيا معنی آن کاملاً متفاوت با گذشته نشده است؟! پيشداوریها و تأويلهايی که ملاک موفقيت و آفرينندگی را در استعدادها و توانايیهای ذاتی افراد جستجو میکنند، ديگر رنگ خواهند باخت!! ولی آفرينندگی آن نيز به معنای خوشبينیهای رمانتيک و سادهانگارانه نخواهد بود و تازه پس از تلاش و جديت با تاوانهای اجتنابناپذيرش مواجه هستيم که ارزش و بهای دستاوردهای آن را معنا خواهد بخشيد. تاوانهايی که بسياری از اوقات تلختر و دشوارتر از تجربهی نش و همسرش خواهد بود! تاوانهايی که برخلاف تصور بسياری، بخشی اجتنابناپذير از تأويلهاست و با گزينش هر يک، ناگزير خواهيم بود تا بهای تاوان تأويلش را نيز بپردازيم. تاوانهايی که تنها به بهای عشق قابل پرداخت است و چنان که نش توصيف میکند، آن پرسش نهايی است که تمامی پرسشهای ديگر بدان ختم میشود و آن به بزرگترين کشف دوران حرفهای و زندگیاش میانجامد. تأويلی که مدعی است همه چيز «کشفشدنی» است، مگر «عشق» و آن تنها مسئلهای است که، رازوارگی خود را برای هميشه حفظ خواهد کرد؟! چرا که «اوست که تنها دليل بودن ماست»!؟!
منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
( نقد ها برگرقته از : پایگاه حوزه hawzah.net )
در کتاب ذهن زیبا»، بیوگرافی چان فوربز نش جونیر، نوشته سیلویا ناسار، ناسار، نقل قول یکی از همکارانش را بیان میکند: همه ریاضیدانان در دو دنیای متفاوت زندگی میکنند. آنها در قصری یخی، در دنیایی شفّاف و بلورین از فرمهای کامل افلاطونی، زندگی میکنند، همان طور که همزمان در دنیای معمولی و عادی دیگران زندگی میکنند؛ در دنیایی که در آن، همه چیز فانی است و گذرا، تاریک است و مبهم و محلّی است برای کسب تجربه و تغییر زندگی فردی».
آقای نش که زندگیاش دستمایه پژوهش و مطالعه درباره زندگی او در این دو دنیای شگفتانگیز و دشوار است، اکنون دنیای سومی را نیز تجربه میکند: قصر شکلاتی»، ساخته فیلمسازان تقریباً باسواد هالیوودی… .
در قسمتی از فیلم، آلیشیا لارد (جنیفر کانلی)، دانشجوی M.I.T ـکه در اینده، با نش ازدواج خواهد کردـ، به دفتر او میرود، در حالی که کاغذی در دست دارد که در آن، راه حل فرضیهای بسیار سنگین و دشوار را نوشته است. استاد و همسر اینده او، از بالای فنجان کاغذی قهوهای که در حال جویدن لبه آن است، به راه حل او نگاهی میاندازد و میگوید: خوبه؛ امّا اشتباهه»؛ قضاوتی که میشود به فیلم ذهن زیبا» نیز ارجاع داد.
بگذارید به عقب برگردیم، از اشتباه تا خوب بودن. آقای نش، 73 ساله، بیاندازه بااستعداد، بینهایتْ نامتعارف، یکی از عجیبترین دانشمندان ریاضی نسل خودش، در اوایل سی سالگی، زمانی که بیماری روانی، نیروی خلّاقهاش را در خود غرق و پایمال نمود، کارهای بسیار بزرگ و مهمی در شاخههای گوناگونی به ثمر رسانْد. برای نمونه، در نظریه بازی، مکانیک کوانتوم و تئوری اعداد، پس از سه دهه مبارزه سرسختانه با اسکیزوفرنی، به چیزی که بیشتر شبیه بهبودیای معجزهآسا بود، دست یافت. در سال 1994م، به پاس تلاشهایی که به عنوان دانشجوی فارغ التحصیل پرینستون در سالهای 1940م، انجام داده بود، موفّق به کسب جایزه یادبود نوبل اقتصاد» گردید.
در طرح داستان، زندگی جان نش، سه خطّ کلّی و اساسی را در فیلمنامه دنبال میکرد: دوره درخشانی از زندگی که با بدبختی و فلاکت، از مسیر اصلی خود خارج میشود و در نهایت، با پیروز شدن روح بر مصائب و گرفتاریها چیره میشود و رهایی مییابد. همان طور که سیلویا ناسار، گزارشگر اقتصادی پیشین نیویورک تایمز، در مورد جزئیات زندگی نش تصریح میکند که زندگی او گنجینهای است از اطلاعاتی باارزش، شگفتانگیز و پُرمخاطره. در حرفهای که اعضای آن، شهرت و اعتبارشان در غرابتشان است، جان نش، برجستهترین آنها بود… .
جان نش، قبل از ازدواج با آلیشیا و تولّد پسرشان جان، پسر دیگری به نام جان، از زنی با نام النور استیرز» داشت که آن دو را در فقر و فلاکت، ترک کرده بود… زمانی که بیماری او دیگر مهارنشدنی و بینهایتْ دشوار و غیر قابل تحمّل شده بود، آلیشیا از او جدا شد و بار دیگر در 2001م، ازدواج کردند. هیچ کدام از این حقایق، در فیلم به تصویر کشیده نشدهاند.
… ذهن زیبا» با سخنرانی ساختگی و موهوم پروفسور هلینگر (جود هرش) آغاز میشود. در آن، هلینگر اظهار میکند که ریاضیدانان امریکایی، نقش مهمی در شکست دادن آلمان نازی داشتهاند و هماکنون باید تمام توجّه و تمرکزشان را جهت مغلوب کردن کمونیسم شوروی، به کار برند.
این صحنه و بیشتر صحنههای پس از آن، به طرز فاحشی، به اختصار و سادهسازی دنیای پیچیده و رعبآور جنگ سرد در میان دانشگاهیان میپردازد… .
دیدگاه ذهن زیبا» نسبت به اسکیزوفرنی، ناخودآگاه بر نظریه disability استفان هاوکینگ، صحّه میگذارد: تا زمانی که نوعی نبوغ و برتری عقلی و ذهنی یا برتری روحی وجود داشته باشد، هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت». فیلم، با آغاز خط مشی زندگی نش شروع میشود: مردی جوان خشن، بیظرافت و ناشی اواخر دهه چهل در پرینستون؛ بیگانهای روستایی از ویرجینیای غربی؛ مردی بدخلق، ترشرو و ساده، امّا مُصر در جستجو برای کشف چیزی عمیقاً بدیع و بکر، در حالی که همه اطرافیانش با او بسیار تفاوت دارند.
دستاورد مقاله نش در مورد نظریه بازی»، به طرز مؤثّری، ناقض نظریه منافع شخصی» آدام اسمیت شد. فیلم ران هاوارد، مشتاق به پافشاری و اصرار به این مسئله است که چگونه نظریه نش در فعّالیتها و مناسبات دنیای واقعی، دلالت دارد.
با دعوت نش به عنوان کارمند تازهوارد پنتاگون برای رخنه در رمزهای سرّی روسها توسّط پارچر، (مأمور مخفیای که با او در مورد مدارک و اسنادی از توطئهها و دسیسههای وحشتناکی که تنها به دست او کشف رمز خواهند شد، صحبت میکند)، ابرهای سیاه دیوانگی، شروع به خودنمایی میکنند و در نهایت، کار دکتر نش بیچاره، در میان تمسخر همکاران دانشگاهیاش، به تیمارستان و لباس مخصوص بیماران روانی و الکترودهایی که به شقیقهاش وصل شدهاند، میانجامد… .
دیدگاه فیلم، چندان قطعی و مسلّم نیست. فروپاشی و از کار افتادگی ذهنی نش، استعاره و کنایهای از پارانویای جنگ سرد نیست؛ چرا که هاوارد، فقط علاقهمند به روایت داستانی غیر سیاسی و اقتباسی درباره پیروزی و غلبه بر بیماری و ناتوانی است.
جان نش، یکی از افرادی است که نبوغ و استعداد او هم برایش موهبت و هم شوم و بد یمن بوده است؛ چیزی که او را همچنان که زیرک و باهوش میسازد، باعث ضعف و شکنندگیاش نیز میشود.
درست پس از پایان جنگ جهانی دوم، او کسی بود که دیگر دانشجویان ریاضی، از او متنفّر بودند؛ چرا که نه تنها از کلاس درس خسته نمیشد بلکه بیشتر وقتش را در اتاق خود به نوشتن فرمولهای ریاضی روی شیشه پنجرههای اتاق، با تکّهای صابون سپری میکرد. در حالی که بقیه دانشجویان، وقت خود را با کارهای دیگری سپری میکردند، او هیچ علاقهای به کارهای آنها نشان نمیداد.
در نابغه بودن او شکّ و تردیدی وجود ندارد. در پایان یک سال نوشتن با صابون روی پنجرهها، جان نش، نظریه بازی» را ارائه کرد که تا مدّتها مقام او را از فردی ضد اجتماعی و سرد، به ستاره درخشانی ارتقا داد و به سرعت، توسّط ماشین نابغهپروری M.I.T هضم شد.
نکته دیگری که هیچ تردیدی به جا نمیگذارد، این است که راسل کرو، در ایفای این نقش نیز شگفتانگیز است.
کارگردان فیلم در برگردان و به تصویر کشیدن زیبایی ذهن نش، بسیار موفّق عمل کرده است. انگار که نش، به تنهایی، قادر به دیدن صِرف ظاهر دنیا نیست، که به نحوی از درون، آن را مینگرد. و از طریق قوانین و قواعد ریاضیات، به شکستن رمزها و کدهای سرّی آن میپردازد.
دیدن این فیلم، شما را به این باور میرساند که میل به خواستن و اراده، جهت غلبه بر چنان تجربه شکننده و تضعیفکنندهای، نه با دارو و یا درمان، که همان طور که نش با نیروی اراده و عزمی راسخ انجام داد، امری ممکن است!
حل کردن اصول و مبانی طبقهبندی شده و رازآلود جهان، به سادگی، با خاموش شدن صداهایی که برای مدّتی طولانی در گوش او نجوا و زمزمه میکردند و تصاویر و اشباحی که در ذهن فروپاشیدهاش میچرخیدند، مقایسه شده است.
جان فوربز نش، برنده نوبل، همچنان استاد پرینستون است و هر روز در کلاس درس، حاضر میشود که همه اینها منتهی به ذهن زیبا»، داستان زندگی یکی از بزرگترین ریاضیدانانی که قربانی اسکیزوفرنی است میشود. مطالعات و تحقیقات نش در مورد نظریه بازی» تأثیرات غیر قابل انکاری در زندگی امروزی ما دارد. نش، همچنین برای مدّت زمانی بر این باور بود که جاسوسان روسی، پیامهای رمزگذاری شدهای را در صفحه اوّل نیویورک تایمز برای او ارسال میکردهاند.
زمانی که آلیشیا، همسر نش، باردار است، اوّلین علائم بیماری نش پدیدار میشود.
ذهن زیبا»، روایتگر داستان زندگی مردی است که ذهن او، در حالی که با توهّمات وحشتناک و تیره و تار، دست و پنجه نرم میکرد، خدمات قابل توجّه زیادی به بشریت کرده است.
راسل کرو، با به کارگیری کوچکترین ریزهکاریهای احساسی و رفتاری در بازی خود، به شخصیت نش، جان بخشید. او به خوبی، زندگی مردی را نشان داد که تا مرز دیوانگی فرو رفت؛ امّا به طور ناگهانی، توانایی بازیافتن و غلبه بر بیماری و مشکلات خود را بازیافت و دوباره وارد دنیای آکادمیک قبلی خود شد.
سیلویا ناسار در 1998م، کتاب بیوگرافی زندگی جان نش را که منبع اقتباس فیلمنامه آکیوا گلدزمن شد، با جملهای زیبا و ارزشمند درباره مردی که تک و تنها، برای همیشه در حال سفر و غرقه در میان دریاهای ناآشنای اوهام و افکار خود است» آغاز کرد.
تماشای این فیلم، مرا به تحقیق و کسب اطلاعات بیشتر درباره زندگی این مرد، تشویق کرد و بر اساس مطالعاتم در این باره، دریافتم که جان نش، سالها فردی منزوی و گوشهگیر، سرگردان در فضای دانشکده، بدون سخن گفتن با دیگران، و غرقه در توده روزنامهها و مجلّات، قهوه میخورد و سیگار میکشید تا این که یک روز که با نهایت دقّت و توجّه و خیلی معمولی، شروع به تعریف از دخترش کرد، به نظر رسید که حالش بهتر شده است… .
بر خلاف کتاب بیوگرافی ارزشمند سیلویا ناسار، با عنوان ذهن زیبا»، در حقیقت، نسخه فیلمنامه ذهن زیبا» به ندرت از گوشههای زندگی واقعی و بیمارگونه جان نش، نابغه ریاضی و برنده نوبل، الهام گرفته است. میتوان گفت که این فیلم، یکی از فیلمهای اقتباسی بهتر از فیلم درخشش» و در میان فیلمهایی که به همزیستی انسان با توهّمات ذهنی میپردازند، یکی از تأثیرگذارترین فیلمهاست. زندگی واقعی جان نش، پُر است از مسائلی مثل زندگی نامتعارف قبل از ازدواج و… که فیلم، هیچ گونه اشارهای به آنها نکرده است.
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
برخی نکات جالب در مورد فیلم
قرار بر این بود که رابرت ردفورد، کارگردانی فیلم را به عهده بگیرد؛ امّا به دلیل همزمانی ساخت فیلم با فیلمی دیگر، از ساخت این فیلم صرف نظر کرد.
در ابتدا، تام کروز برای ایفای نقش جان نش در نظر گرفته شده بود.
از آن جا که الیشیا، اهل السالوادور بود، در اصل، سلما هایک برای بازی در نقش آلیشیا لارد، انتخاب شده بود.
مراسم اهدای جایزه نوبل در پرودنشال هال، در مرکز هنرهای نمایشی نیوجرسی برگزار شد و فیلمبرداری همین یک صحنه که شامل آماده کردن مقدّمات، گریم و… میشد، بیش از هشت ساعت به طول انجامید، در حالی که صحنه پس از آن در لابی، در محلّ دیگری فیلمبرداری شد.
در یکی از آخرین صحنههای فیلم، وقتی که جان نش، قصد نوشیدن چای دارد، بر اساس موقعیتی واقعی خلق شده است. وقتی که راسل کرو، جان نش واقعی را ملاقات میکند، نش، پانزده دقیقه را به فکر کردن به این که چای بنوشد یا قهوه، میگذرانَد.
زمانی که جان نش از گروه سازنده فیلم، دیدن میکند، راسل کرو، به شدّت مجذوب شیوه حرکت دادن دستهای نش میشود و میگوید که در طول فیلم، تمام تلاش خود را برای شبیه کردن حرکات خود با نش انجام داده است.
خانواده نش، مدّت مدیدی از اجازه ساخت فیلم زندگیشان خودداری میکردند؛ امّا در نهایت، برایان گریزر، تهیهکننده این فیلم، گوی سبقت را در ساخت فیلمی بر مبنای زندگی واقعی جان و آلیشیا نش، از دیگر رقبایی چون اسکات رودین ربود.
دیوبیر، استاد کالج برنارد، مشاور ریاضی فیلم است و در صحنههایی که نش، معادلات را روی پنجره و… مینوشت، دست دوم راسل کرو است.
جان نش، جایزه نوبل را به تنهایی دریافت نکرد؛ بلکه این جایزه را به همراه دو همکار خود، رینهارد سلتن و یوناس هارسانی مجارستانی دریافت کرد. نظریه بازی» برای نخستین بار در سال 1944م، توسّط جان ون نیومن مجارستانی و اسکار مورگنسترن استرالیایی مطرح شد.
ذهن زیبا» در لیست بیست فیلم برتر دنیا جای گرفته است.
جان نش، در واقع، برنده جایزه نوبل نشده است؛ چرا که در اصل، جایزه نوبل اقتصاد یا ریاضی وجود ندارد (طبق وصیت آلفرد نوبل که تمام داراییاش را به بنیاد نوبل، هدیه کرد، نیازی به قرار دادن جایزهای در رشته ریاضی ندید).
در 1969م، بانک مرکزی سوئد، جایزه Sveriges Riksbank» را در علم اقتصاد، به یاد و گرامیداشت آلفرد نوبل، پایهگذاری کرد. این جایزه، در مراسمی مشابه مراسم نوبل، اهدا میشود و به همین دلیل، غالباً با جایزه نوبل اصلی، اشتباه گرفته میشود، تا حدّی که در اغلب مکالمات عامیانه، از جایزه نوبل اقتصاد، نام برده میشود.
نش: در هر رقابتی، همیشه یک نفر بازنده است.
چارلز: تنها چیزی که در موردش اطمینان کامل دارم، اینه که هیچی قابل اطمینان نیست.
نش: کلاس درس، ذهن شما را کند میکند و خلّاقیت بالقوّهتان را نابود میسازد.
نش: شاید داشتن یک ذهن زیبا خوب باشد، امّا چیزی که مهمتر است، داشتن قلبی زیباست.
آلیشیا (در مورد ستارهها): یک بار سعی کردم که همه آنها را بشمارم، در واقع، تا 4348 شمردم.
فیلم A Beautiful Mind فاصله بین درخشش یک نابغه ریاضی و جنون او را به تصویر میکشد. برای آشنایی با فیلم ذهن زیبا با ما همراه باشید.
فیلم A Beautiful Mind عنوان فیلمی به کارگردانی ران هاوارد (Ron Howard) محصول سال 2001 است. این فیلم که در ژانر درام-زندگینامهای ساخته شده داستان زندگی ریاضیدان آمریکایی، جان نش (John Nash) را روایت میکند. آکیوا گلدزمن (Akiva Goldsman) فیلمنامه فیلم را براساس کتابی به همین نام نوشته است. کتاب ذهن زیبا به قلم سیلویا ناسار (Silvia Nasar) در سال 1997 نامزد جایزه پولیتزر شد. فیلم ذهن زیبا در 21 دسامبر 2001 (30 آذر 1380) در سینماهای آمریکا اکران شد. این فیلم یک اثر موفق در گیشه بود که جوایز بسیاری را نیز از آن خود کرد.
فیلم A Beautiful Mind برنده چهار جایزه اسکار در بخش بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش مکمل شد. هدف ما در این مقاله از پلازا بررسی فیلم ذهن زیبا است. ما برای دانلود فیلم اقدام میکنیم، مروری بر داستان و بازیگران و در انتها نیز تحلیل و نقد فیلم داریم. با ما همراه باشید.
آنچه در ادامه میخوانید:
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
اگر قصد دارید با دانلود فیلم ذهن زیبا، ساعاتی را به آشنایی با این ریاضیدان بزرگ و اتفاقاتی که برای او افتاد اختصاص دهید، این بخش از مقاله برای شما است.
دانلود فیلم A Beautiful Mind با زیرنویس فارسی چسبیده
کیفیت: 1080p | حجم: 2.1 گیگابایت
کیفیت: 720p | حجم: 1.2 گیگابایت
دانلود فیلم ذهن زیبا با دوبله فارسی
کیفیت: 1080p | حجم: 2 گیگابایت
کیفیت: 720p | حجم: 1.1 گیگابایت
داستان فیلم ذهن زیبا در مورد جان فوربز نش جونیور، یکی از بزرگترین ریاضیدانان آمریکایی است. او متولد 13 ژوئن 1928 (23 خرداد 1307) بود. جان نش موفق به دریافت جایزه یادبود نوبل علوم اقتصادی و جایزه آبل شده است. جایزه آبل به عنوان جایزه نوبل ریاضیات توصیف میشود. وی به مدت بیش از سه دهه مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی بود، ولی درنهایت بر این بیماری غلبه کرد. جان نش در 23 می 2015 (2 خرداد 1394) در 86 سالگی در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد.
داستان فیلم ذهن زیبا از سال 1947 آغاز میشود. جان نش، فارغالتحصیل دانشگاه پرینستون، به سمت استادی برگزیده میشود. ازدواج او با آلیشیا رنگ تازهای به زندگی میدهد. این ریاضیدان نابغه استعداد عجیبی در کشف روابط بین اعداد به هم ریخته دارد و همین موهبت او سبب میشود پای ویلیام پارچر، مامور سیا، به زندگی وی باز شود. جان قبول میکند در یک ماموریت مخفی به پنتاگون کمک کند، اما این ماموریت برای همیشه زندگی وی را دگرگون میکند.
راسل کرو (Russell Crowe) پس از اینکه برای نقش جان نش انتخاب شد، هیچگاه برای ملاقات با او نرفت؛ چرا که نگران بود این ملاقات بر تفسیر او از نقش تاثیر بگذارد. اما در طول فیلمبرداری یک بار جان نش به صحنه آمد و با کرو ملاقات کرد. در آن زمان نوع حرکت دست نش برای کرو جالب بود و تلاش کرد این حرکت را در فیلم به کار گیرد. برای نقش آلیشیا نیز ابتدا سلما هایک (Salma Hayek) انتخاب شده بود، زیرا آلیشیا اصالتا اهل السالوادور بوده است. در این بخش با بازیگران فیلم ذهن زیبا آشنا میشویم.
راسل کرو بازیگر، تهیهکننده، کارگردان و موسیقیدان است. کرو متولد 7 آوریل 1964 برابر با 18 فروردین 1343 در نیوزیلند است. وی گرچه شهروندی نیوزیلند را دارد، اما در سال 1985 برای تحقق رویای بازیگری به استرالیا رفت و مدت زمان بسیاری را در استرالیا زندگی کرده است. راسل کرو با نقش ژنرال رومی در فیلم گلادیاتور محصول سال 2000 به شهرت رسید. این فیلم علاوه بر شهرت جوایز بسیاری چون جایزه اسکار را نیز برای وی به همراه داشت. دو فیلم دیگری که نامزدی اسکار را برای او به همراه داشتند فیلم The Insider (1999) و فیلم A Beautiful Mind (2001) بودند.
در سال 2014 کرو اولین فیلم خود به نام فیلم The Water Diviner را کارگردانی کرد. از دیگر فیلمهای او به عنوان بازیگر میتوانیم فیلم Cinderella Man (2005)، فیلم Noah (2014) و فیلم Unhinged (2020) را نام ببریم. او طی سالهای فعالیت خود افتخارات بسیاری از جمله ستارهای در بلوار مشاهیر هالیوود، 2 جایزه گلدن گلوب و 1 جایزه بفتا را به دست آورده است.
اد هریس (Ed Harris) با نام کامل ادوارد آلن هریس متولد 28 نوامبر 1950 (7 آذر 1329) در ایالت نیوجرسی و بزرگشده نیویورک است. وی بازیگر، تهیهکننده، کارگردان و فیلمنامهنویس است. او در دوران دبیرستان ستاره ورزشی بود، اما پس از مدتی متوجه شد به بازیگری علاقه دارد. وی بازیگری را به صورت حرفهای از سال 1975 آغاز کرد. فیلم Apollo 13 (1995)، فیلم The Truman Show (1998)، فیلم Pollock (2000) و فیلم The Hours (2002) چهار فیلمی بودند که برای وی شهرت و نامزدی جایزه اسکار را به ارمغان آوردند.
هریس طی بیش از 50 سال بازیگری در فیلمها و سریالهای بسیاری حضور داشته که از میان آنها میتوانیم فیلم Gone Baby Gone (2007)، فیلم Pain & Gain (2013) و فیلم Mother! (2017) را نام ببریم. او را در تلویزیون بیش از همه با مینی سریال Empire Falls، فیلم Game Change (2012) و سریال Westworld محصول سال 2016 تاکنون میشناسند.
جنیفر کانلی (Jennifer Connelly) بازیگر آمریکایی زاده 12 دسامبر 1970 برابر با 21 آذر 1349 در ایالت نیویورک است. او کار خود را به عنوان یک مدل آغاز کرد و پیش از اینکه بازیگری را تجربه کند بر جلد مجلات، روزنامهها و در تبلیغات تلویزیونی ظاهر شد. جنیفر بازیگری را با فیلم جنایی Once Upon a Time in America (1984) آغاز کرد. او بازیگری و مدلینگ را ادامه داد و در سال 1998 برای فیلم Dark City و در سال 2000 برای فیلم Requiem for a Dream تحسین منتقدین را برانگیخت.
جنیفر کانلی اولین بار در سال 2001 برای فیلم ذهن زیبا برنده جایزه اسکار در بخش بهترین بازیگر نقش مکمل شد. این فیلم جوایز بسیاری از جمله جایزه بفتا، جایزه گلدن گلوب و جایزه منتخب منتقدین را نیز برای او به ارمغان آورد. از جدیدترین کارهای او باید به فیلم Spider-Man: Homecoming (2017)، فیلم Alita: Battle Angel (2019)، سریال The $treet (2000-2001) و سریال Snowpiercer محصول سال 2020 اشاره کنیم. جنیفر در سال 2003 با پل بتانی (Paul Bettany) ازدواج کرد. حاصل این ازدواج 3 فرزند است.
پل بتانی بازیگر انگلیسی متولد 27 می 1971 برابر با 6 خرداد 1350 در لندن است. مادرش معلم تئاتر و طراح صحنه و پدرش بازیگر، معلم ادبیات و پدرخوانده سوفی، کنتس وسکس، است. پل 16 سال داشت که برادر 8 سالهاش فوت کرد. پس از این واقعه پل ترک تحصیل کرد، خانه را ترک کرد و از طریق نوازندگی گیتار در خیابانها به کسب درآمد پرداخت. او در 19 سالگی به مرکز درام لندن پیوست تا آموزش بازیگری ببیند.
بتانی بازیگری حرفهای را از سال 1992 آغاز کرد. او را بیش از هر چیز به خاطر صداپیشگی جارویس و بازی در نقش ویژن در دنیای سینمایی مارول میشناسند. از جمله این آثار میتوانیم مجموعه فیلمهای The Avengers، فیلم Captain America: Civil War (2016) و مینی سریال WandaVision (2021) را نام ببریم. بتانی غیر از MCU در فیلمهای بنام دیگری نیز بازی کرده که از میان آنها میتوان به فیلم The Da Vinci Code (2006)، فیلم The Tourist (2010) و فیلم Legend (2015) اشاره کرد. پل بتانی و جنیفر کانلی در سال 2003 ازدواج کرده و اکنون 3 فرزند دارند.
در فهرست زیر نام دیگر بازیگران فیلم A Beautiful Mind را مشاهده میکنید:
فیلم A Beautiful Mind ابتدا در تاریخ 21 دسامبر 2001 (30 آذر 1380) به صورت محدود اکران شد. پس از استقبال مردم و منتقدین از آن، این فیلم در 4 ژانویه 2002 (14 دی 1380) به اکران عمومی رسید. فیلم ذهن زیبا، با بودجهای 58 میلیون دلاری، به فروش بیش از 316 میلیون دلار در گیشه رسید.
فیلم ذهن زیبا در مجموع 13 نامزدی و 11 برد را از آن خود کرد. از مهمترین این افتخارات میتوانیم 4 نامزدی و 4 برد جایزه اسکار، 4 نامزدی و 2 برد جایزه بفتا و 2 نامزدی و 4 برد جایزه گلدن گلوب را نام ببریم. منتقدین با استقبال از فیلم امتیاز 74% و نمره 72 از 100 را به فیلم دادهاند. بینندگان استقبال بهتری از فیلم داشته و امتیاز 8.2 از 10 را به آن ارزانی داشتهاند. در این بخش مروری بر نمرات و نظرات منتقدین در نقد فیلم ذهن زیبا داریم.
راسل کرو با گریز از عواطف و احساسات و ساخت شخصیت با استفاده از جزئیات رفتاری کوچک، به شخصیت زندگی میبخشد و او را وارد دنیای واقعی میکند.
ران هاوارد در سومین و آخرین مرحله، به طرز غمانگیزی با استفاده از یک آرایش پیر و لرزش دستان یک داستان واقعی دشوار را به چیزی قابل هضم تبدیل میکند. تا آن زمان شما جلوی فیلم میخکوب میشوید.
فیلم ذهن زیبا به عنوان یک مطالعه غیرمعمول شخصیت و سفر به گذرگاهی بین درخشش یک نابغه و دیوانگی، یک فیلم جدی اما پرتحرک است که به واسطه بازی استثنایی راسل کرو متمایز میشود.
هاوارد و گلدزمن از کتاب استفادهای به جز نقطه پرش خود برای یک فیلم نامنظم که بخشی از آن مهیج و مرموز و بخشی دیگر احساسات هالیوودی است، نداشتهاند.
در فیلم A Beautiful Mind بیش از آنچه حدس میزنید نقاط قابل تحسین وجود دارد، اما این نقاط بسیار کمتر از آن چیزی است که سازندگان فیلم باور دارند.
اینجا به جای یک فیلم اصیل قابل تصور که مشکلات و ذهن نابغه نش را به تصویر بکشد، یکی از آن فیلمهای مهم را داریم که به صورت فرمولی ارائه میشود، از آن دست فیلمهایی که گویی طراحی شدهاند تا نامزد جایزه بهترین فیلم شوند.
از مهمترین سانسور های فیلم ذهن زیبا میتوانیم صحنه عشقبازی جان و آلیشیا و همچنین سکانس اختراع استراتژی بازی Hex را نام ببریم. دومین سکانس در نسخه DVD فیلم موجود است.
هشدار: این بخش قسمتهایی از فیلم را اسپویل میکند!خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
در فیلم ذهن زیبا با شخصیتی نابغه که مبتلا به اسکیزوفرنی پارانویید است روبرو هستیم. جان نش، ریاضیدان و استاد دانشگاه، از همان ابتدای جوانی نشانههایی از اسکیزوفرنی را دارد. اسکیزوفرنی یک بیماری روانی است که بر افکار، احساسات و درک فرد از واقعیت تاثیر میگذارد. از نشانههای این بیماری هذیان، توهم (لمسی، بصری، شنوایی، بویایی و چشایی)، رفتار آشفته و گفتار آشفته است.
در فیلم میبینیم که جان در دهه 20 زندگی خود به دانشگاه پرینستون میرود. او با هماتاقی خود که دانشجوی دکترای ادبیات است صحبت میکند و او را میبیند و این توهم بصری اولین نشانه بروز اسکیزوفرنی در جان است؛ زیرا اتاق او یک نفره است. بقیه علائم به طور جدی در دهه 30 زندگی او پدیدار میشوند. او تا قبل از آن بیشتر از توهمات شنیداری رنج میبرد.
اوج توهمات نش زمانی است که در حال سخنرانی در مورد تحقیق خود است. او مردانی را میبیند که تصور میکند جاسوسهای شوروی هستند و در نتیجه این توهم پا به فرار میگذارد. بعدها مشخص میشود این مردان در واقع از بیمارستان آمدهاند تا جان را به آنجا بازگردانند و درمان وی را ادامه دهند. قابل ذکر است که تمامی اعمال افراد مربوط به اسکیزوفرنی از نظر آنان بهترین واکنش مربوط به اتفاقات است؛ زیرا درک آنان از واقعیت با واقعیتی که در جریان است، بسته به میزان حاد بودن بیماری، بسیار متفاوت است و فیلم ذهن زیبا این مسئله را به خوبی به تصویر کشیده است.
مقاله بررسی و آشنایی با فیلم A Beautiful Mind در این بخش به پایان میرسد. در ابتدای مقاله پوستر فیلم ذهن زیبا را دیدیم. برداشت شما از این تصویر چیست؟ آیا فیلم ذهن زیبا را تماشا کردهاید؟ ارزیابی شما از بازی بازیگران چگونه است؟ آیا تاکنون با مواردی از ابتلا به بیماری اسکیزوفرنی برخورد داشتهاید؟ به نظر شما این فیلم تا چه اندازه در انتقال پیام خود موفق عمل کرده است؟ لطفا نظرات خود را از طریق بخش نظرات با ما و دیگر خوانندگان پلازا در میان بگذارید.
جان نش ریاضیدان بزرگی بود. نابغهای تمام عیار که با کمک هوش و استعداد ذاتی خود موفق شد جهان علم ریاضی را تکان دهد و نقشی اساسی در تکامل نظریاتی مانند نظریه بازی و تعادل ایفا کند. با این وجود او تقریبا از همان جوانی جدالی درونی را با مغز خود آغاز کرده بود.
ذهن جان نشِ جوان توهماتی میساخت و صداهایی را میشنید که وجود نداشت. او رفته رفته به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا شد و نزدیک به چند دهه با آن دست به گریبان بود. با این حال او در اقدامی شجاعانه به جای غرق شدن در جهان تاریک ذهن متوهم خود، با پذیرش بیماریاش در صدد مبارزه با آن در آمد.
به شکلی معجزهآسا او در نهایت پس از گذشت سالهای طولانی موفق شد رفته رفته توهمات ذهنی خود را شکست دهد و در دههی ۹۰ برندهی جایزهی نوبل شود. «ذهن زیبا» تصویری از زندگی جان نش و مبارزهی او با غول اسکیزوفرنی است. تصویری تلخ که با وجود این که داستان مردی مبتلا به پارانویید شدید است، اما در رگهای روایتش زندگی جریان دارد.
ران هاوارد هیچگاه آن چنان فیلمساز بزرگی نبوده است. تقریبا همهی آثارش سطح متوسطی داشتهاند و فیلم جریانسازی نیز نساخته است. با این حال او با ساخت «ذهن زیبا» چنان توجهات را به خود جلب کرد که در نهایت جایزهی اسکار بهترین کارگردانی و فیلم را از آن خود کرد. این مهم بیشتر از هر چیز مدیون داستان جذاب زندگی جان نش است. داستانی که شنیدن آن نیز به خودی خود مخاطب را با خود همراه میکند و آن قدر پتانسیلِ پرداخت و فراز و فرودهای جذاب دارد که بتوان از آن فیلمی دیدنی ساخت.خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
هاوارد نیز با خواندن این داستان در کتاب «ذهن زیبا» از سیلویا ناسار که منبع اقتباسی فیلمش هم بوده، متوجه این پتانسیل شد و در نهایت با کمک آکیوا گلدزمن فیلمنامهنویس، به اقتباس از آن پرداخت. در نگارش فیلمنامه آنها مشخصا از بخشهایی از کتاب چشمپوشی کرده و برای افزودن بار دراماتیک به اثر از ذهن خود نیز چیزهایی به روایت اضافه کردهاند.
تمرکز اصلی «ذهن زیبا» بر بیماری جان نش و سیر مبارزهی او در طی چندین دهه با این شرایط است. این سیر به شکلی تکاملی از ناآگاهی و غرق شدن در بیماری به یک شکوفایی مجدد در انتهای فیلم میرسد. فیلمساز برای به تصویر کشیدن و درک جزئیات بیماری توسط مخاطب و سپس روند رهایی از آن توسط جان، به ترتیب از دو تمهید توهم توطئه و عشق استفاده میکند.
فیلم با جان نش جوان (راسل کرو) آغاز شده که به کالج رفته و در آن جا با چارلز (پل بتانی) آشنا میشود. او پس از فارغالتحصیلی به عنوان یکی از نیروهای سازمان سیا در رمزشکنی فعالیت میکند، منتها با پیشرفت در کار خود با شبکهای مافیایی مواجه شده که قصد کشتن او را دارند.
ران هاوارد تقریبا نیمی از فیلم را به این شکل و با نمایش درگیریهای جان نش با وزارت دفاع و سازمان سیا و اشخاصی که قصد کشتن او را دارند، پیش میبرد. در نقطه عطف فیلمنامه که همان دستگیری جان به وسیلهی دکتر روزن (کریستوفر پلامر) است، با چرخشی صد و هشتاد درجهای همه چیز رنگ میبازد و مخاطب متوجه توهم توطئهای که فیلمساز برای جان تدارک دیده بود، میشود.
در واقع ناگهان مشخص میشود تمام آن ماموران و فعالیتها و رمزشکنیها و حتی دوستی او با چارلز در ذهن پریشان و بیمار جان اتفاق میافتادند نه در واقعیت. چنین استفادهای از توهم توطئه، تعلیق میآفریند و خصوصا تا جایی که هنوز از ماهیت اصلی قضیه باخبر نیستیم، فیلم موفق میشود جذابیت خود را به خوبی حفظ کند. با این وجود ایراداتی منطقی به این قسمت از فیلم نیز وارد است. برای مثال باورپذیر به نظر نمیرسد که در طول مدت تحصیل جان در کالج، با هیچکس دربارهی چارلز صحبت نکرده باشد و کسی به او نگفته باشد که چنین شخصیتی وجود ندارد.
بخش دوم اما روایت عشق است. روایت عشق و فداکاریای که همسر جان آلیشیا (جنیفر کانلی) در قبال او انجام میدهد و در نتیجهی همین فداکاریهاست که جان موفق میشود بر بیماری خود غلبه کند. با این وجود طبق گفتهها و شنیدهها و چیزی که در کتاب اصلی وجود دارد، این بخش حقیقت ندارد. در واقع هاوارد برای دراماتیککردن هر چه بیشتر فیلمش به حقیقت وفادار نمانده و در نهایت نیز جان در سخنرانی خیالی مراسم نوبلش عشق به همسرش را دلیل رهایی خود از چنگال اسکیزوفرنی مینامد.
میتوان به هاوارد حق داد که خوانش شخصی خود را از تاریخ داشته باشد، اما در جایی که روایت بیوگرافیک زندگی یک شخص – و نه مسئلهای تاریخی با سویههای جهتگیری مختلف – قرار است به تصویر کشیده شود، چه بهتر که فیلمساز به حقیقت وفادار بماند و شخصیتها را به آن گونهای که در واقعیت بودهاند، تصویر کند.
راسل کرو در نقش جان موفق شده در یکی از بازیهای خوب کارنامهاش ترسها، توهمات و البته عشق او به ریاضی را به خوبی به نمایش بگذارد. در سوی مقابل جنیفر کانلی نیز در ترسیم همسر نگران او نسبتا خوب عمل کرده و شیمی مناسبی بین آنها بر قرار میشود. «ذهن زیبا» شاید فیلم فوقالعادهای نباشد، اما دیدن آن بیش از هر فیلم دیگری اهمیت حفظ روحیه در مبارزه با سختی و بیماری را به ما نشان میدهد.
تماشای «ذهن زیبا» اما بیش از هر چیز یک حسرت را برای ما به جای میگذارد. حسرت این که اگر جان نش واقعی درگیر بیماری نمیشد، چه تاثیرات عمیقتر و گستردهتری بر علم نوین جهانی میگذاشت.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
جان نَش (راسل کرو) از دانشگاه فارغ التحصیل شده و به سمت استادی برگزیده میشود. او توانایی خارق العادهای در کشف رابطه بین اشکال و اعداد به هم ریخته دارد. ازدواج با آلیشیا (جنیفر کونلی) به زندگی او رنگ و لعابی دیگر میدهد تا اینکه ظاهراً ویلیام پارچر (اد هریس) مامور سیا به سراغش میرود و از او میخواهد با توجه به استعداد بینظیرش در زمینه فعالیتهای رمز شکنی به سیا کمک کند اما…
معیار امتیاز منتقدان به فیلمهای ایرانی و خارجی متفاوت است.
خانه » نقد و بررسی » بررسی فیلم A beautiful Mind / زیبا امّا خیالی
بررسی فیلم A beautiful Mind / زیبا امّا خیالی
فیلم “ذهن زیبا” (A beautiful Mind) یک درام-زندگینامهایِ آمریکایی به کارگردانی “ران هاوارد” (Ron Howard) است. این فیلم براساس کتابی با همین نام نوشتهی “سیلویا ناسار” (Sylvia Nasar) ساخته شده و فیلمنامه آن بوسیلهی “آکیوا گلدزمن” (Akiva Goldsman) نوشته شده است. از بازیگران این فیلم میتوان به “راسل کرو”(Russell Crowe)،”جنیفر کانلی” (Jennifer Connelly)،”اد هریس” (Ed Harris)،”پُل بتانی” (Paul Bettany) و “کریستوفر پلامر” (Christopher Plummer) اشاره کرد. این فیلم در هشت رشته نامزد دریافت جایزه اسکار بود که در نهایت موفق به کسب چهار جایزه (بهترین فیلم،بهترین کارگردان،بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش مکمل زن) گردید. فیلم A.Beautiful.Mind علاوه براینکه مورد تحسین بسیاری از مردم و منتقدین قرار گرفت، بدلیل تعریف اشتباه واقعیت نیز بشدت مورد انتقاد قرار گرفت. اما سازندگان فیلم معتقد بودند که این یک نمایش دقیق و واقعی از زندگی جان نش نبوده است. این فیلم در تاریخ ۲۱ دسامبر ۲۰۰۱ در سینماهای آمریکا به اکران رسید. این فیلم که با بودجهای ۵۸ میلیون دلاری ساخته شده بود،در نهایت توانست ۳۱۳ میلیون دلار در سطح جهانی فروش کند. این رقم برای فیلمی زندگینامهای بسیار قابل توجه میباشد که مسلماً یکی از دلایل فروش بالای آن حضور “راسل کرو” گلادیاتور سینمای جهان بوده که در آن زمان بسیار مورد توجه رسانهها و مردم جهان قرار داشت. با سایت ساعت هفت با ” بررسی فیلم A beautiful Mind ” همراه باشید.
در بخش جدید سایت ساعت هفت قصد داریم تا نگاهی به برندگان اسکار از سال 2000 تا 2020 بیندازیم و هر یک را به صورت جداگانه مورد بررسی قرار دهیم. متن پیش رو برترین فیلم اسکار سال 2002 میباشد. برای دیدن لیست کامل اسکاری های هر سال کلیک کنید….
خلاصه داستان:
خلاصه و نقد فیلم ذهن زیبا
این فیلم به اتفاقاتِ زندگیِ ریاضیدانِ مشهور و برندهی جایزه نوبل “جان فوربز نَش” از زمان ورودش به دانشگاه پرینستون تا زمان دریافت جایزه نوبل میپردازد. در ابتدا او را جوانی نابغه و متفاوت میبینیم که در تلاش برای بدست آوردن جایگاهش در دنیا میباشد. اما خیلی زود بااستعداد و پشتکارش موفق به ارائهی تئوری(تعادل نَش) میشود که پایههای علم اقتصاد را دچار تحول میکند. سپس در ادامه نحوهی آشنایی او با همسرش آلیشیا و مشکلاتی که بیماریش (اسکیزوفرنی) برایش در زندگی کاری و شخصیش ایجاد میکند را میبینیم که….
فیلم تمامی جنبههای زندگی شخصی جان نَش را تحریف کرده است و ذهنی زیبا اما خیالی را به تصویر کشیده است.
بررسی فیلم A beautiful Mind “زیبا امّا خیالی”
تماشای فیلم A beautiful Mind از آن تجربههایی انگشتشماری است که در آنِ واحد میتواند لذتبخش و مایوسکننده باشد. فیلم همانند بسیاری از آثار زندگینامهای با ریتمی رئال آغاز میشود و ماجراهای داستان، بسیار سریع و پشت سرهم اتفاق میافتد. سپس در اواسط فیلم شما با غافلگیری بزرگ روبرو میشوید (البته این غافلگیری برای کسانی خواهد بود که کتاب را مطالعه نکرده باشند و با زندگینامهی جان نَش آشنایی ندارند) که داستان را پیچیده و درگیرکننده میکند. در ادامه فیلم نگاهی نزدیکتر و البته دوپهلو به زندگی شخصی و کاری نَش میاندازد که شما را عمیقاً متاثر خواهد کرد. این همان چیزهایست که دیدن این فیلم را برایتان لذتبخش خواهد کرد. اما از طرفی نمیتوان به عنوان یک فیلم بیوگرافی احترام خاصی برای آن قائل بود. فیلم تمامی جنبههای زندگی شخصی جان نَش را تحریف کرده است و ذهنی زیبا اما خیالی را به تصویر کشیده است. بیشتر بنظر میرسد که این فیلم یک اثر شخصی برای سازندگان باشد که واقعیت ماجرا نقش چندانی در آن ندارد و این همان چیزیست که فیلم را مایوسکننده میکند. حال این سوال پیش میآید که چگونه فیلمی که نخستین و مهمترین اصل (متعهد بودن به واقعیت) در ساخت فیلمهای ژانر بیوگرافی را نادیده گرفته است. بعنوان بهترین فیلم سال در مهمترین رویداد سینمایی جهان (مراسم اسکار) انتخاب میشود. جواب این سوال بسیار آسان است این فیلم توسط تیمی بسیار حرفهای و کاربلد ساخته شده است.
راسل کرو تنها طی دو سال و با بازی در دو فیلم “گلادیاتور” و “ذهن زیبا” ره صد ساله را یک ساله پشت سر گذاشت
در فیلم “ذهن زیبا” ما راسل کرو را بعنوان بازیگر نقش اصلی میبینیم که سال قبلش با فیلم حماسی و افسانهای “گلادیاتور” علاوه بر کسب جایزه اسکار توانست به شهرتی جهانی برسد. راسل کرو تنها طی دو سال و با بازی در دو فیلم “گلادیاتور” و “ذهن زیبا” ره صد ساله را یک ساله پشت سر گذاشت. او توانست تمامی جوایز مهم سینمایی (اسکار،گلدن گلوب،بفتا،انجمن بازیگران و…) را با بازی در این دو فیلم کسب کند. چیزی که آینده حرفهای او را بسیار تحت تاثیر قرار داد و انتخابهایش را بسیار مشکل کرد که البته فرصت پرداختن به این موضوع را در این مقاله نداریم. اما همینقدر کافی است که بگوییم نقشآفرینی او در فیلم “A beautiful Mind” آنچنان جذاب و باورپذیر بوده که به راحتی از ذهن سینما دوستان پاک نخواهد شد.
کانلی نیز همانند کرو درست یک سال پس از حضور در فیلم متفاوت و استثنایی “مرثیهای بر یک رویا” ساختهی “دارن آرونوفسکی” در این فیلم به ایفای نقش پرداخت…
در کنار کرو ما “جنیفر کانلی” زیبا و جذاب را مشاهده میکنیم که او نیز سالهای درخشان دوران کاریش را سپری میکند. کانلی نیز همانند کرو درست یک سال پس از حضور در فیلم متفاوت و استثنایی “مرثیهای بر یک رویا” ساختهی “دارن آرونوفسکی” در این فیلم به ایفای نقش پرداخت. جایی که اینبار بازیِ پراحساس و قدرتمندش بسیار مورد تحسین قرار گرفت و نخستین و تنها جایزه اسکارش را برایش به ارمغان آورد. اما مسلماً بیشترین اعتبار را از موفقیت این فیلم “ران هاوارد” کسب خواهد کرد. کارگردانی که با هوش و درایتش فیلمنامهای نچندان مطمئن را به فیلمی درخور و تماشایی تبدیل کرده است. هاوارد در این فیلم نه تنها در انتخاب بازیگران (منظور انتخاب بازیگرانی است که به دیده شدن و موفقیت فیلمش کمک کنند نه اینکه بهترین انتخابهای ممکن باشند) بلکه در بکارگیری تک تک اعضای پشت صحنه بسیار زیرکانه و باتدبیر عمل کرده است. برای مثال موسیقی “جیمز هورنر” آهنگساز مشهور هالیوودی که موسیقی آثار بزرگی همچون “شجاع دل”،”تایتانیک”،”تروی”،”آواتار” و غیره را بعهده داشته است،حال و هوای سکانسهای مختلف فیلم را بخوبی به شما منتقل میکند. همینطور تدوین فوقالعادهی فیلم که بخوبی شما را در جریان اتفاقات داستان نگه میدارد و نمیگذارد بینندگان درگیر موضوعات فرعی شوند. این توضیحات را میتوان به دیگر عوامل این فیلم همچون طراحی صحنه،طراحی لباس،گریم و…نیز بسط داد که همگی در کارشان عالی بودهاند. پس بطورکلی میتوان گفت که دلیل موفقیت این فیلم تیم حرفهای و شگفتانگیز سازندهاش بوده است.
“جان نَش:
منطق واقعاً چیست؟
کی تصمیم گیرندهی استدلاله
این جستجو منو به دنیای فیزیک،متا فیزیک و توهمات برده و برگردونده
و من مهمترین کشف کاریمو کردم
مهمترین کشف زندگیم
فقط در معادلههایِ مرموزِ عشق میشه دلایلِ منطقی رو یافت
بودن من در اینجا فقط بخاطر توئه
تو دلیل بودن منی
تو همهی دلایل منی…“
“جان نَش:
منطق واقعاً چیست؟
کی تصمیم گیرندهی استدلاله
این جستجو منو به دنیای فیزیک،متا فیزیک و توهمات برده و برگردونده
و من مهمترین کشف کاریمو کردم
مهمترین کشف زندگیم
فقط در معادلههایِ مرموزِ عشق میشه دلایلِ منطقی رو یافت
بودن من در اینجا فقط بخاطر توئه
تو دلیل بودن منی
تو همهی دلایل منی…“
نتیجه گیری…
در آخر میتوان گفت A beautiful Mind فیلمیست که تعهداتی بیشتر از پرداختن به واقعیت را دنبال کرده است. در این فیلم به ما نشان میدهند که چه چیزهایی در زندگی ارزش جنگیدن را دارند و اینکه گاهی باید بجای تسلیم شدن بایستیم و بجنگیم. مسلماً اگر بخواهیم صرفاً داستان این فیلم را مورد بررسی قرار دهیم با مشکلات و تناقضهای بسیاری روبرو میشویم. اما از اینها گذشته “ذهن زیبا” فیلمی خوشساخت و حاصل تلاش گروهی کاربلد و هنرمند است. در این فیلم با ذهن زیبا اما خیالیِ یک نابغه همراه میشویم و زندگی تلخ و شیرین او را مرور میکنیم. تماشای این فیلم برای علاقهمندان به ژانر درام-بیوگرافی تجربهای متفاوت و جالب خواهد بود و اگر کمی خوشبین باشیم احتمالا میتواند دیگر مخاطبین را نیز راضی نگه دارد.
“ذهن زیبا” فیلمی خوشساخت و حاصل تلاش گروهی کاربلد و هنرمند است. در این فیلم با ذهن زیبا اما خیالیِ یک نابغه همراه میشویم و زندگی تلخ و شیرین او را مرور میکنیم. تماشای این فیلم برای علاقهمندان به ژانر درام-بیوگرافی تجربهای متفاوت و جالب خواهد بود و اگر کمی خوشبین باشیم احتمالا میتواند دیگر مخاطبین را نیز راضی نگه دارد.
امیدواریم از مطلب ” بررسی فیلم A beautiful Mind ” لذت برده باشید…
مجله سرگرمی و آموزشی ساعت هفت
تمام مطالب توسط اعضای تحریریه سایت ساعت هفت تهیه یا ترجمه شده است. کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز است.0
دیدگاهتان را بنویسید