خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران
خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

بیوگرافی حضرت یوسف

 

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

 

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.

 

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت كه هنگام خواب دید، دید كه خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم كردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت كه خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا كرده است.

 

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت كه هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند كرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

 

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند كه با یوسف (ع) چه حسابی كنند كه به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

 

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

 

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

 

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد. 

 

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

 

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

 

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

 

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

 

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

 

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

 

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

 

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

 

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

 

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

 

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که 7 سال فراوانی و 7 سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

 

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

 

پس از 7 سال فراوانی، 7 سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

 

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

 

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

 

عمر یوسف را 120 سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

 

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

 

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی

به همین راحتی میتونی آب رو تصفیه کنی و سالم بنوشی*کلیک کن

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

لیفتراک 7 الی 15 تن DALIAN◀آماده تحویل-اپال ماشین

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

بررسی مزایای تبلیغات بنری در سایت بیتوته+ ثبت سفارش

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

سفارش تبلیغات بنری آنلاین در سایت بیتوته

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

دانلود نرم افزار حسابداری رایگان پارمیس همراه

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟

سفارش تبلیغات بنری آنلاین ( محل قرار گیری بنر ها + تعرفه)

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

میخوای خرج و مخارجت رو خودت مدیریت کنی؟

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

 

بیوگرافی حضرت یوسف

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت که هنگام خواب دید، دید که خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم کردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت که خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا کرده است.

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت که هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند کرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند که با یوسف (ع) چه حسابی کنند که به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد.

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که ۷ سال فراوانی و ۷ سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

پس از ۷ سال فراوانی، ۷ سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

منبع : بیتوته

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان

محتوا و داستان

خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

برای مشاهده نتایج کلید Enter و برای خروج کلید Esc را بفشارید.

داستان حضرت یوسف (ع) یکی از داستانهای بسیار آموزنده قرآنی است. قرآن کریم از آن به احسن القصص یاد می‌کند و در سوره‌ای از قرآن که به نام ایشان است داستان کاملی از حضرت یوسف بیان می‌شود. شاید این تنها موردی است که در قرآن یک داستان کامل در یک سوره می‌آید. برخی از نکات جالب از سرگذشت حضرت یوسف عبارتند از:

در این مقاله به بررسی تاریخ زندگی حضرت یوسف (ع) در آیات قرآن کریم می‌پردازیم.
ابتدا چکیده مطالب را مشاهده می‌فرمایید:

قرآن، تاریخ را بر محور انبیای الهی و شریعت‌ها پیگیری می‌کند. لذا داستان تاریخ انسان را از آدم ابوالبشر آغاز می‌کند. سپس دوران حضرت نوح (ع) و پس از آن دوران حضرت ابراهیم (ع) بازگو می‌شود. بنابر آیات قرآن‌کریم خداوند به حضرت ابراهیم دو فرزند عنایت نمود. فرزند اوّل اسماعیل ذبیح الله و فرزند دوم حضرت اسحاق (ع) بود.

بنی‌اسماعیل در سرزمین حجاز، و بنی‌اسحاق در فلسطین ساکن بودند. تاریخ این دو نسل، از جهاتی با هم متفاوت است. درباره نسل حضرت اسماعیل در قرآن به صراحت مطلب زیادی را نمی‌بینیم. تنها برخی گفته‌اند که احتمال می‌رود حضرت شعیب از بنی‌اسماعیل باشد که در مَدیَن و نزدیک سرزمین حجاز ساکن بودند. خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

عمده مباحث قرآن در ادامه تاریخ به دوران زندگی بنی‌اسرائیل تا زمان پیغمبر اکرم اشاره دارد. اما در نسل حضرت اسماعیل تحول عظیمی ایجاد می‌شود. نبّوت و رسالت به این نسل منتقل می‌شود و خاتم پیامبران از نسل حضرت اسماعیل ظهور می‌یابند. حضرت موسی‌بن‌عمران، حضرت عیسی‌بن‌مریم، حضرت داوود، حضرت سلیمان، حضرت زکریا و‌ حضرت یحیی از  پیامبران بنی‌اسرائیل می‌باشند. البته پیامبران بسیاری در نسل حضرت یعقوب که ملقب به اسرائیل بود به وجود آمدند که مجال پرداختن به همه آنها نیست.

قبل از حضرت موسی برهه بسیار مهمّی در تاریخ بنی‌اسرائیل و در تاریخ انبیای الهی وجود دارد و آن دوران زندگی حضرت یوسف (ع) است. حضرت یوسف از پیامبران الهی و فرزند حضرت یعقوب بود. ایشان برادران متعددی داشتند. از بین آنها بنیامین برادر مادری حضرت یوسف بود.

در سوره یوسف،‌ قرآن کریم با مقدمه کوتاهی به بیان داستان زندگی یوسف پیامبر  و برادرانش می‌پردازد.

«الر تِلْکَ آیاتُ
الْکِتابِ الْمُبینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ
تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا
إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ »[1]

«الر ـ این است آیات کتاب روشنگر.  ما آن را قرآنی به زبان عربی نازل کردیم تا شما [درباره حقایق، مفاهیم، اشارات و لطایفش] تعقّل کنید. ما بهترین داستان را با وحی کردن این قرآن بر تو می‌خوانیم و
تو
یقیناً پیش از
آن
از
بی
خبران [نسبت به این بهترین داستان] بودی».

 در ابتدای این سوره در مورد آیات، نشانه‌ها و حقیقت قرآن سخن می‌گوید. سپس می‌فرماید که ما این نشانه‌ها را در قرآن قرار دادیم و این قرآن را نیز به زبان عربی نازل کردیم تا آن را بخوانید و بفهمید و در آن تعقل کنید. 

در آیه سوم آمده است که ما با وحی کردن آیات قرآن بر تو، بهترین داستان‌ها را بیان می‌نماییم. علاوه بر این از داستان حضرت یوسف با عنوان «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» یاد می‌کند. این عبارت را دو گونه معنا کرده‌اند:

1- بهترین قصّه‌ها: در اینجا قصّه به معنای پیگیری است. مانند ماجرایی که پیگیری می‌شود. در داستان حضرت موسی در سوره کهف می‌فرماید: «فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً»[2] وقتی که حضرت موسی فهمید که مجمع البحرین همان جایی بوده است که ماهی زنده شد گفت که باید برگردیم؛ لذا جای پای خود را دنبال کردند. «قَصَصاً» در اینجا به این معنی است که با پیگیری جای پا، رفتند تا به جایگاه قبلی رسیدند. پس یک معنای قصه پیگیری است. برای همین است که قصه برای طبع بشر شیرین است، چون در طبع بشر جستجوگری وجود دارد.

2- بهترین داستان‌سرایی: یعنی بهترین نوع بیان و پردازش یک داستان؛ که اولاً باید در آن حق‌گویی شود، ثانیاً باید درس‌آموز باشد و در آن به مسائل تربیتی پرداخته شود. در این آیه خطاب به پیامبر می‌فرماید ما برای تو قصه کردیم، بهترین نوع قصّه کردن و داستان گفتن را. برخی از ترجمه‌ها هر دو معنا را در ترجمه این عبارت لحاظ کردند و گفته‌اند: ما بهترین قصه‌ها را با بهترین شیوه داستان‌سرایی، برای تو بیان کردیم.

شاید در نظر گرفتن هر دو معنا صحیح باشد. از آنجا که مشهور این است که «أَحْسَنَ الْقَصَص» داستان حضرت یوسف (ع) است، پس این داستان، یا بهترین داستان است یا بهترین شیوه داستان‌گویی در آن لحاظ شده است.

حضرت یوسف در زندگی چند برهه مهم را پشت سرگذاشتند. اوّلین بحثی که در داستان حضرت یوسف مطرح می‌شود
ماجرای رؤیای حضرت یوسف است:

«إِذْ قالَ
یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ
وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ»[3]

«[یاد کن] آن گاه که یوسف به پدرش گفت: پدر! من در خواب دیدم یازده ستاره و
خورشید و ماه برایم سجده کردند».

در نوشتاری به نام “نگاهی به تاریخ انبیا در قرآن” که از مرحوم استاد محمّدباقر بهبودی به جای
مانده، نکات بسیار ارزشمندی در خلال داستان حضرت یوسف و رؤیای ایشان آمده است که
در اینجا به ذکر چند نکته مهم می‌پردازیم.

اول اینکه خواب حضرت یوسف را می‌توان به دو
بخش تقسیم کرد. بخش اول آن می‌فرماید: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ
الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» من یازده ستاره و ماه و خورشید را دیدم. در بخش دوم مجدداً واژه «رَأَیْتُهُمْ» تکرار می‌شود و می‌فرمایند: «رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ» دیدم آنان را که بر من سجده می‌کنند. گفته می‌شود بخش دوم خواب به بخش اوّل
ارتباطی ندارد. ماه و ستارگان که
سجده نمی‌کنند. جمعی در برابر حضرت
یوسف سجده کردند.

 معمولاً این رؤیا را اینگونه تعبیر می‌کنند که پدر و مادر و برادران، برای حضرت یوسف سجده کردند. اما این رؤیا به این معنا نیست که آنها بر حضرت یوسف سجده کردند که آنگاه در تأویل آن دچار مشکل شویم. در تأویل رؤیا براساس اینکه رؤیای سجده ستارگان، خورشید و ماه را دیده باشند، گفته‌اند پدر و مادر و برادران یوسف (ع) بر او سجده کردند. ولی با این نگاه که سجده‌کنندگان خودِ ماه و خورشید نیستند، تأویل رؤیا هم متفاوت می‌شود.

طبق آیات قرآن حضرت یوسف پدر خود را بر عرش، یعنی بر تخت بالا بردند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشستند. آنگاه جمعی از حاضران که کارکنان و مقامات و وزرا بودند، طبق آیین مصر در برابر حضرت یوسف به سجده افتادند. نه اینکه پدر و مادر، او را سجده کرده باشند زیرا این با متن آیه چندان سازگار نیست. چون می‌فرماید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»[4].

گفته‌شده که خورشید به سلطان و مَلَک برمی‌گردد،
ماه به رئیس الوزرا و ستارگان به وزرا. حضرت یوسف خود را در جمع آنها می‌بینند و بعد
براساس قانون مصر، عدّه‌ای در برابر او سجده می‌کنند.

در ملاقات حضرت یوسف با پدر، مادر و برادران
دو مرحله وجود داشت. یک مرحله، بیرون از
شهر مصر بوده که حضرت یوسف خود به استقبال آنها می‌آید و آنها را دعوت می‌کند تا
به شهر بیایند. در قرآن آمده است:

«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏
یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ
آمِنینَ»[5]

وقتی که پدر و مادر و برادران وارد مصر
شدند، پدر و مادر را در نزد خود جای داد. برخی تعبیر کردند که آنها را در آغوش گرفت و به
آنها گفت که با امنیت وارد مصر شوید.

در مرحله دوم وقتی وارد شهر می‌شوند و به جایگاه حضرت یوسف می‌آیند پدر و مادر خود را بر تخت بالا می‌برد. در اینجا می‌فرماید که «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» برای حضرت یوسف سجده کردند. «خَرُّوا» با صیغه جمع آمده است. اگر پدر و مادر منظور بودند باید می‌گفت «خَرّا» و اگر برادران مورد نظر بودند باید اسمی از آنها به میان می‌آمد.

پس در عبارت «خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» پدر و مادر یا برادران در برابر یوسف سجده نکردند بلکه به رسم آیین مصر همین ‌که حضرت یوسف پدر و مادر خود را بر تخت می‌نشاند و مورد احترام قرار می‌دهد و خود بر جایگاه مستقر می‌شود، جمعی از حاضران، در برابر حضرت یوسف به سجده می‌افتند و این آیینی بوده است که در مصر برقرار بوده است.

به این ترتیب، شبهه سجده بر غیر خدا توسط یک
پیامبر یا افراد دیگر منتفی می‌شود. گرچه بعضی گفته‌اند به خاطر عظمت یوسف که پیامبر
خدا بود، خدا را سجده کردند. ولی ظاهر عبارت معنای دیگری را می‌رساند. در هر حال این سجده به پدر و مادر نسبت داده
نمی‌شود، و گرنه باید در بدو امر این کار انجام می‌شد. اما بعد از اینکه آنها را به تخت بالا برده
است، دیگر سجده کردن، معنایی ندارد.

آنگاه حضرت یوسف پس از آنکه جمعیّتی در
برابرش به سجده افتادند، رو به پدر کرد و فرمود:

«یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ
جَعَلَها رَبِّی حَقًّا»[6]

«این تعبیر رویای من است که پیش‌تر دیدم، خداوند این رؤیا را رؤیای صادقه و
حقّی قرار داد».

اسرائیل لقب حضرت یعقوب بود که در عبری به معنای بنده خدا است. نکته قابل تأملی که در داستان حضرت یوسف وجود دارد، مسأله برادران و نسل اوّل بنی‌اسرائیل است.

حضرت یوسف و برادرانش، پیغمبرزاده بودند یعنی نسل اول حضرت یعقوب و نسل سوم حضرت ابراهیم بودند و از همین جهت موقعیّت اجتماعی بسیار بالا و باعظمتی داشتند. اما نفس انسان در هر موقعیت و در هر مقامی با او همراه است و هیچ انسانی نیست که از دست نفس و شیطان در امان باشد.

حضرت یعقوب وقتی خواب فرزندش حضرت یوسف را شنید به او گفت:

 «قالَ یا بُنَیَّ لا
تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى‏ إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ
الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ»[7]

یعقوب به فرزند خود گفت که پسرم خواب خود را برای برادران خود نگو که برای تو نقشه شیطانی خواهند کشید. چرا که شیطان دشمن سرسختی برای انسان است. او دست به کار می‌شود، حسد را در قلب انسان شعله‌ور می‌کند تا آنجا که او را به یک عمل شیطانی وادار ‌کند.

پس انسان‌ها همه در معرض آزمون هستند، همه در خطر نقشه‌های شیطان هستند. برای همین است که باید دائماً به خدای رحمان متوسل شویم و از او کمک بخواهیم و گرنه پیغمبرزادگان هم سخن از قتل برادر به میان آوردند و در نهایت برادر را به چاه افکندند.

نکته بعدی این است که بنی‌اسرائیل در اوّلین
نسل، آلوده به یک گناه کبیره و بزرگ شدند. به نظر می‌آید که این گناه در وجود آنها و
در روحیّات آنها چنان اثری گذاشت که نسل‌های بعدی آنها نیز همیشه دست به شیطنت‌هایی
می‌زدند که قرآن به پاره‌ای از آنها اشاره می‌کند. به عنوان مثال گاهی انبیا را به ناحق می‌کشتند «وَ
قَتْلَهُمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ»[8]. یا اینکه گزارش آنها را به سلاطین و حاکمان
زمان می‌دادند و باعث مرگ و قتل آنها می‌شدند. دیگر آنکه رباخواری می‌کردند یا به گناهان
کبیره‌ای آلوده می‌شدند و در کل نقاط ضعف فراوانی داشتند.

 تمام اینها به آن دلیل بود که بنی‌اسرائیل در اوّلین نسل خود گرفتار چنین
آلودگی و گناهانی شدند که این اعمال آنها، آثاری را در نسل‌های بعدی داشته است. البته این به معنای جبر و سلب اختیار از
آنان نیست. امّا آثار ظلمتی که
پدرانشان به جا گذاشتند در رفتار آنها بی تأثیر نیست و آنها را از درون به کارهای
زشت دعوت می‌کند. خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

نکته مهم دیگری که در زندگی حضرت یوسف وجود
دارد، این است که در کودکی، هنگامی که او را به چاه افکندند مورد وحی الهی قرار
گرفت. قرآن کریم عمل
برادران و وحی خداوند به حضرت یوسف را اینگونه بازگو می‌کند:

«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـٰذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ » [9]

«پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه
قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام
کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمی فهمند [که تو همان یوسفی]».

برادران، یوسف را با اصرار به بهانه اینکه او را بگردانند و تفرّجی برای او باشد از پدر جدا کردند. و همه اجماع کردند، یعنی هم‌صدا شدند که او را در قسمت تاریک چاه قرار دهند. یعنی آنجایی که از شدت تاریکی هیچ چیز پیدا نیست. البتّه در آیه واژه «یَجْعَلُوهُ» آمده است نه «یَلقُوهُ» و ظاهراً افکندن در کار نبوده و فقط با طنابی او را به پایین چاه فرستادند، وقتی در جایی مستقر شد، طناب را رها کردند یا بریدند و حضرت یوسف در تاریکی چاه ماند.

در آنجا بود که به حضرت یوسف وحی شد روزی تو این ماجرا را به رُخ آنها خواهی کشید، در حالی که آنها نمی‌دانند که تو برادر آنها هستی؛ نمی‌فهمند که تو همان یوسفی هستی که آنها با او اینگونه رفتار کردند.

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که وقتی برادران آمدند و پیراهن حضرت یوسف را با خون دروغینی آغشته کردند و به
پدر نشان دادند و گفتند که گرگ یوسف را خورده است، حضرت یعقوب باور نکردند و
فرمودند:

«وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ ۚ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ وَاللَّـهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ»[10]

«و بر پیراهن وى خونى دروغین آوردند، [یعقوب‌] گفت: [نه‌]، بلکه نفس شما کارى
را براى شما آراسته است. پس اینک صبرى نیکو [بهتر است‌]، و بر آنچه توصیف مى‌کنید
از خداوند یارى مى‌خواهم».

 حضرت یعقوب مرگ یوسف را باور نکرد و به آنان گفت: نفس شما، گناهی بزرگ را در نظر شما آراسته
است، و برای شما آسان جلوه داده است. من در راه خدا صبر می‌کنم، صبری جمیل و خداوند نیز
کمک من خواهد بود در این داستانی که شما ساختید. علّت اینکه حضرت یعقوب سخنان آنان را باور
نکردند این بود که می‌دانستند خواب یوسف، قطعاً محقق خواهد شد، پس یوسف به این
زودی از دنیا نخواهد رفت.

نکته دیگری که درباره حضرت یوسف در این
داستان مطرح است، مقام و موقعیتی بود که به حضرت یوسف داده شد. قرآن کریم می‌فرماید:

« وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن
تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ»[11]

«بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین تمکّن بخشیدیم، و تا به او تأویل
رؤیاها را بیاموزیم».

خداوند برای حضرت یوسف برنامه‌ریزی کرده بود و از این برنامه‌ریزی سه هدف را دنبال می‌نمود. از این سیر داستان که برادران یوسف را به چاه انداختند آنگاه کاروانیانی آمدند و حضرت یوسف را از چاه در آوردند، در مصر او را فروختند، عزیز مصر او را خریداری کرد و به خانه خود آورد، اولین هدف این بود که یوسف را به موقعیّت بالایی برساند.

دومین هدف خداوند از این برنامه‌ آن بود که
حضرت یوسف از پدر جدا شود و به دیار غربت بیاید و اینگونه ساخته شود.

سومین هدف این بوده که در این سیر زندگی و
با این پیش‌‌آمدها تأویل احادیث به یوسف آموخته شود.

 احادیث جمع اُحدوثَه به معنای خبر و ابتلای جدید است. تأویل احادیث یعنی تأویل خبرها، خبرهایی که
در خواب با اشاراتی گفته می‌شود.
خداوند می‌خواست تأویل احادیث را به یوسف بیاموزد؛ به این دلیل بود که او را مدّتی
در تاریکی چاه نگه‌داشت تا در آن تاریکی، درس‌هایی را فرابگیرد و زمینه‌هایی برای
فهم رویا در او به وجود آید. زیرا تاریکی آن چاه می‌توانست برای حضرت یوسف، زمینه فراگیری بخشی از علوم
الهی باشد.

حضرت یوسف در منزل عزیز مصر نشو و نما کردند
و زمانی که به سن «أشُدّ» رسید و آراسته شد، یعنی رشد او در همه جهات
جلوه‌گر شد و جوانی زیبا و بلندبالا و هوشمند گردید و مورد توجّه همه قرار گرفت دو
چیز به او عطا کردیم ، یکی حکم و دیگری علم.

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[12]

«و هنگامی که یوسف به سنّ کمال رسید، حکم و دانش به او عطا کردیم و ما نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم».

البته به نظر می‌آید منظور از حکم در اینجا
یک حکم موقّتی است، نه حکم نبوت. چرا که حکم نبوت حضرت یوسف بعدها به او داده شده است.  به علاوه نظیر همین عبارت که برای حضرت یوسف آمده، در سوره قصص برای حضرت
موسی با یک کلمه اضافه آمده است. در آنجا می‌فرماید:

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَىٰ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[13]

«و چون حضرت موسی به رشد و کمال خویش رسید و برومند شد، به او حکم و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش مى‌دهیم».

کلمه «وَ اسْتَوى» در این آیه اضافه شده است. وقتی که به سن «أَشُد» رسید و کاملاً مستوی القامه یعنی از لحاظ جسمی برومند گردید ما حکم و دانشی به او دادیم. منظور از حکم در اینجا نیز حکم نبوت نیست؛ چون حضرت موسی بعد از فرار از مصر، ده یا هشت سال، برای حضرت شعیب شبانی می‌کنند و در بازگشت به مقام رسالت می‌رسند.

به نظر می‌آید که منظور از این حکم، حکمی برای خدمت‌رسانی به ضعفا است که حضرت یوسف این کار را انجام می‌دادند و حضرت موسی نیز مأموریت داشتند که به ضعفای بنی اسرائیل رسیدگی کنند. قرآن می‌فرماید این یک عنایت الهی است که به محسنین می‌دهیم و بار مسئولیّتی را بر دوش آنها می‌گذاریم.

یک ابتلای بزرگ و گرفتاری عظیم نیز برای یوسف (ع) به وجود آمد. همسر عزیز مصر زلیخا دلباخته حضرت یوسف شده بود. او در خلوتی حضرت یوسف را به سوی خود دعوت می‌کند اما حضرت یوسف با قاطعیّت جواب رد می‌دهد و می‌فرماید:

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ
إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»[14]

یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جایگاهم
را نیکو داشت، [من هرگز به پروردگارم خیانت نمی کنم] به یقین ستمکاران
رستگار نمی‌شوند.

ضمناً به او هشدار می‌دهد و یا با اشارتی به
او می‌‌فهماند که عزیز مصر، مرا خریداری کرده است، او جایگاه مرا بزرگ داشته است و
من به او خیانت نمی‌کنم. من به خدا پناه می‌برم. اما اتفّاق دومی که می‌افتد این است که:

«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ٰ بُرْهانَ رَبِّهِ»[15]

«و آن زن آهنگ وى کرد، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ
او مى‌کرد».

هرچند حضرت یوسف جواب رد قاطعی به زلیخا دادند اما باز زلیخا اهتمامی به سوی یوسف کرد. این اهتمام، غیر از تقاضای اوّل است. در ابتدا زلیخا گفت: «هَیْتَ لَکَ»[16]. اگر اهتمام دوم ادامه همان تقاضای اول بود، باید باز با همان تعبیر می‌آمد. اما می‌بینیم که سیاق آیات قرآن اینگونه است که وقتی زلیخا از جواب مثبت حضرت یوسف مأیوس شد، به سوی او اهتمام کرد و اگر یوسف نیز برهان رب را نمی‌دید به او اهتمام می‌ورزید.

البته این اهتمام، به معنای تصاحب نیست. «هَمَّتْ بِهِ» را برخی اینگونه معنا کرده‌اند که زلیخا چون یوسف را برده خود می‌دانست، تصمیم گرفت که با اجبار و کتک زدن او را وادار به کاری کند که خود می‌خواست. حضرت یوسف هم تصمیم گرفت مقابل به مثل کند، اما آنگاه که برهان پروردگار خود را دید از این کار منصرف شد و فرار کرد.

برخی گفته‌اند منظور از برهان این بود که قفل درهای بسته باز شد. این دلیلی بود برای اینکه حضرت یوسف متوجه شود خدا می‌خواهد او را نجات دهد و از درگیری با او برحذر دارد. این همان چیزی بود که در فیلم حضرت یوسف ساخته مرحوم سلحشور دقیقاً نشان ‌داده می‌شد که حضرت یوسف از درگیری با زلیخا اجتناب نمودند و زمانی که فرار می‌کردند قفل‌ها برای او باز می‌شد.

به این ترتیب حضرت یوسف عصمت خود را نشان دادند و زلیخا
نیز در مجلس بانوان مصر اعتراف کرد:

«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی‏ فِیهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِن لَّمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِّنَ الصَّاغِرِینَ»[17]

«گفت: این همان است که در باره‌ او ملامتم مى‌کردید. آرى، من از او کام خواستم و او خویشتن نگاه داشت، و اگر آنچه را دستورش مى‌دهم نکند، قطعا زندانى خواهد شد و حتما از حقیران خواهد گردید».

 این همان شخصیّتی است که شما برای دلدادگی من به او، مرا ملامت ‌کردید. حالا دستان خود را با دیدن او بریدید. البتّه من برای کامجویی به دنبال او بودم، ولی او راه عصمت پیشه کرد و طالب پاکی و قداست شد. ولی من از او دست برنخواهم داشت تا آنکه به امری که می‌گویم عمل کند، وگرنه حتماً به زندان مبتلا خواهد شد و از ذلیل‌شدگان خواهد بود.

حضرت یوسف دست به دعا بلند کرد و فرمود:

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ
أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنی‏ إِلَیْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی
کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلینَ»[18]

«[یوسف‌] گفت: پروردگارا! زندان براى من از
آنچه مرا به آن مى‌خوانند محبوب‌تر است، و اگر مکرشان را از من بازنگردانى به سوى
آنان میل خواهم کرد و از نادانان خواهم شد».

معلوم می‌شود که دیگر فقط زلیخا نبوده، دیگران هم بعد از این ماجرا شروع به مکر وحیله کردند. حضرت یوسف با خداوند نجوا می‌کند که پروردگارا اگر تو نقشه‌های این زنان را از من دور نکنی آن وقت من گرفتار خواهم شد. خداوند نیز دعای او را مستجاب می‌کند:

 «فَاسْتَجَابَ لَهُ
رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»[19]

«پس پروردگارش دعاى او را اجابت کرد و مکر زنان را از او بگردانید. آرى او شنواى داناست».

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که قرآن در مورد حضرت یوسف می‌فرماید:

 «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ»[20]

«چنین کردیم تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم، او از بندگان خالص شده
ما بود».

در این آیه آمده است که ما سوء و فحشا را از
یوسف دور کردیم نه اینکه یوسف را از سوء و فحشا دور کنیم. به عبارت دیگر سوء و فحشا به سراغ حضرت یوسف
آمد، ولی ما آن را از او دور کردیم، چون او از بندگان مخلص ما بود. پس این نشان می‌دهد که اگر بنده‌ا‌ی راه اخلاص
در پیش گیرد، خداوند او را از بدی‌ها و مهلکه‌ها نجات خواهد داد و مانع گرفتاری او
می‌شود.

تمام داستان حضرت یوسف از ابتدا تا انتها پُر از نکات تربیتی و درس آموز است اما در اینجا مجال پرداختن به همه آنها نیست. تنها برای تکمیل بحث به چند نکته اساسی و مهم در زندگی حضرت یوسف بر اساس آیات قرآن اشاره می‌کنیم:

نبوت و رسالت حضرت یوسف در قرآن کریم در
چندین آیه مطرح شده است.[21] منزلت حضرت یوسف در پیشگاه خداوند، بسیار
بالا بوده است و حضرت یوسف، روح ایمانی عظیمی داشتند که قرآن او را از بندگان مخلص
قلمداد می‌کند.

عفت و عصمت حضرت یوسف در قرآن به صراحت بیان شده است. حضرت یوسف برای پاکدامنی خود زندان را بر آن موقعیّت بالای دربار مصر، ترجیح دادند و این نشانه ایمان و عظمت توحیدی ایشان است.

به خاطر این ویژگی‌ خاص، خداوند به ایشان، علم تأویل رویا را عطا کردند و با این علم توانست خواب پادشاه را تعبیر کند و به مقام با عظمت عزیزی مصر برسند و این در تاریخ انبیای الهی گویا یک پدیده جدیدی بود که یک پیامبری به چنین مقام با عظمت ظاهری و شکوه حکومتی برسد.

حضرت یوسف بسیار اهل حلم و عفو و گذشت بودند به همین دلیل وقتی که برادران، حضرت یوسف را شناختند و گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئینَ »[22]؛ به خدا قسم، خدا تو را بر ما برگزید و ترجیح داد و ما بدون شک گناهکار و خطا کار بودیم؛ بلافاصله حضرت یوسف فرمودند: «قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ»[23] امروز بر شما هیچ گناهی نیست و من شما را سرزنش نمی‌کنم، خدا شما را می‌آمرزد.

بعد از گذشت سالها و بعد از تمام این ماجراها، نهایتاً خداوند حضرت یوسف و یعقوب (ع) را به یکدیگر رسانید. حضرت یوسف پدر و مادر خود را به قصر برد و آنها را بر بالای تخت نشاند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشست.

مجموعه‌ای از درس‌های تاریخ انسان توسط استاد ارجمند دکتر سید محسن میرباقری در موسسه نورالمجتبی علیه السلام تدریس شده است. این مجموعه به بررسی تاریخ انبیای الهی از ابتدای خلقت تا کنون می‌پردازد. شما می‌توانید برای آشنایی بیشتر با این درس به اینجا مراجعه کنید.

[1] – سوره یوسف، آیات 1 تا 3.

[2]ـ‌ سوره‌‌ کهف،‌ آیه 64.

[3]ـ سوره یوسف، آیه 4.

[4]– همان، آیه 100.

[5] – همان، آیه 99.

[6] – همان، آیه 100.

[7] – همان، آیه 5.

[8]– سوره آل عمران، آیه 181.

[9] – سوره یوسف، آیه 15.

[10] -همان، آیه 18.

[11] – همان، آیه 21.

[12] – همان، آیه 22.

[13] – سوره قصص، آیه 14.

[14] – سوره یوسف، آیه 23.

[15] – همان، آیه 24.

[16]ـ همان، آیه 23.

[17] – همان، آیه 32.

[18] – همان، آیه 33.

[19] – همان، آیه 34.

[20] – همان، آیه 24.

[21] – از جمله در سوره انعام، آیه84
.

[22]ـ سوره یوسف، آیه 91.

[23]ـ همان، آیه 92.

خیلی جالبه

از لطف و توجه جنابعالی سپاسگزاریم.

خیلی عالی بود، جامع و کامل، جالب، مفید، روان و رسا بود. واقعا ممنون

با سلام و احترام
از لطف و توجه شما سپاسگزاریم

عالی

از توجه شما سپاسگزاریم

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

خیلی خوب بود مرسی

از لطف شما سپاسگزاریم.

سلام
خوب

با سلام و احترام
از لطف شما سپاسگزاریم

پیام *

نام

ایمیل

وبسایت

اطلاعات من را برای دفعه بعدی که می خواهم دیدگاه ارسال کنم در مرورگر ذخیره کن.

Δ

 

پروپوزال کلیک کنید

 پایان نامه  کلیک کنید

مقاله  کلیک کنید

پاورپوینت تمامی رشته ها  کلیک کنید 

نمونه سوالات امتحانی کلیک کنید  

خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

درخواست رایگان پایان نامه ، پروپوزال ، پاورپوینت ، نمونه سوالات امتحانی و … کلیک کنید  

بیش از 20 گیگ مقالات ، پروپوزال ، پایان نامه ، پاوروینت های درسی فقط کافیه درخواست خود را رایگان ثبت کنید تا در عرض کمتر از 2 ساعت بر روی سایت قرار داده شود.

داستان حضرت یوسف

حضرت یوسف(ع) فرزند یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم(ع) از پیامبران بزرگ الهی و اولین پیامبر  بنی اسرائیل است. نام یوسف 25 بار در قرآن آمده و سوره ای نیز به نام او موجود است. این سوره داستان زندگی یوسف را به عنوان احسن القصص(بهترین قصه‌ها) از آغاز تا پایان بیان کرده است.

حضرت یعقوب(ع) 12 پسر داشت. یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند که بسیار محبوب یعقوب بود و در جوانی درگذشت. از این رو یعقوب این یادگاران او را بیشتر از فرزندان دیگرش دوست می‌داشت. زیبایی بی‌نظیر یوسف نیز به علاقه پدر نسبت به وی افزوده بود و برادران یوسف از این بابت به او حسادت می‌کردند. شبی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره بر وی سجده می‌کنند. خواب خود را به پدرش باز گفت. یعقوب علیه السلام تعبیر خواب وی را بازگو کرد و سفارش کرد که رؤیای خود را به برادرانش نگوید. اما برادران از خواب یوسف آگاهی یافتند و با توجه به علاقه پدر به وی، با نقشه‌ای از پیش طراحی شده یوسف را به صحرا بردند و در چاه انداختند، و هنگام بازگشت به پدر گفتند که یوسف را گرگ درید.

کاروانیانی که از کنار چاه می‌گذشت، یوسف را دیدند، از چاه درآوردند و به غلامی به مصر بردند. در آنجا یوسف به خانواده عزیز مصر راه یافت و اندکی بعد وقتی به سن بلوغ رسید، زلیخا، زن عزیز مصر، شیفته او شد و از او کام خواست، اما یوسف خویشتنداری کرد و از قبول پیشنهاد زلیخا سر باز زد.

خبر ماجرا به عزیز مصر رسید و پس از بررسی، بی گناهی یوسف و حیله‌ی زلیخا ثابت شد ولی چون خبر در شهر منتشر شده بود، پادشاه مصر بر آن شد تا یوسف را به زندان افکند. یوسف در زندان خواب دو جوان را تعبیر کرد و سالیانی بعد با راهنمایی یکی از آن دو جوان، برای تعبیر خواب عزیز مصر، راهی قصر او شد. سرانجام یوسف به خزینه داری و سپس به منصب والای حکومتی رسید.

خشکسالی سرزمین کنعان فرزندان یعقوب را برای تهیه آذوقه به مصر کشاند و عاقبت، یوسف و برادران همدیگر را شناختند. یوسف با برادران نیکی کرد و سرانجام با پدرش، یعقوب، که سال‌ها در آتش فراق او می‌سوخت دیدار کرد. چشم پدر به جمال یوسف روشن شد و از نابینایی – که در اثر گریه بر فراق یوسف به آن مبتلا شده بود – نجات یافت.

در تارخ چنین آمده است که یوسف نه سال داشت که به چاه افتاد، در دوازده سالگی به زندان رفت، هیجده سال در زندان بود و هشتاد سال پس از آزادی در مصر زندگی کرد؛ به این ترتیب در مجموع 110 سال عمر کرد.

می‌گویند پس از وفات حضرت یوسف علیه السلام مردم مصر به نزاع برخاستند و هر دسته‌ای خواهان دفن جنازه او در محله خود بودند، تا اینکه پیکر وی را در تابوتی از مرمر نهادند و در کف رود نیل دفن کردند.

 

سال‌ها بعد حضرت موسی علیه السلام پیکر وی را به فلسطین منتقل کرد و به خاک سپرد. اکنون مرقد حضرت یوسف در شهر خلیل الرحمن فلسطین است.

یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل، یکی از دوازده فرزند یعقوب، وکوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود.خداوند متعال مشیتش براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وی تمام کند و او را علم و حکم و عزت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان کودکی از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وی در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را برای پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را برای برادران نقل کنی، زیرا که اگرنقل کنی بر تو حسد می ورزند.آنگاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودی خدا تو را برمی گزیند، و از تاویل احادیث به تو می آموزد و عمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام می کند، آنچنانکه بر پدران توابراهیم و اسحاق تمام کرد.

این رؤیا همواره در نظر یوسف بود، و تمامی دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوی محبت پروردگارش پر می زد، و به خاطر علو نفس و صفای روح و خصایص حمیده و پسندیده ای که داشت واله و شیدای پروردگار بود، و از اینها گذشته دارای جمالی بدیع بود آنچنان که عقل هر بیننده رامدهوش و خیره می ساخت.

یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بی نهایت دوست می داشت، و حتی یک ساعت از او جدا نمی شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران می آمد و حسد ایشان را برمی انگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و در باره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکی می گفت باید او را کشت، یکی می گفت باید او را در سرزمین دوری انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یکی از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهی بیفکنیم تا کاروانیانی که از چاه های سر راه آب می کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند، که فردایوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه های صحرائی بخورد و بازی کند و ما او را محافظت می کنیم، پدر درآغاز راضی نشد و چنین عذر آورد که من می ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار، تا در آخرراضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههای گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش رااز تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتی برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است،و این پیراهن به خون آلوده اوست.خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست، بلکه نفس شما امری را بر شما تسویل کرده و شما رافریب داده، ناگزیر صبری جمیل پیش می گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف می کنید مستعان و یاوراست، این مطالب را جز از راه فراست خدادادی نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قراراست.

یعقوب همواره برای یوسف اشک می ریخت و بهیچ چیز دلش تسلی نمی یافت، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف می آید، تا آن که کاروانی بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتی دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف، خود رابه دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست، و آنگاه بنای معامله را گذاشته به بهای چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریداری نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامی بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزندخوانده خود کنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بی مثال او و آثار جلال و صفای روحی بود که ازجبین او مشاهده می کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار می گذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستی بی مانندی بود که از خدای تعالی نسبت به وی بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگی خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلهاببرند، ولی خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگی را از او گرفت، بلکه بجای آن زندگی بدوی وابتدایی که از خیمه و چادر مویین داشت قصری سلطنتی و زندگی مترقی و متمدن و شهری روزیش کرد، بعکس همان نقشه ای که ایشان برای ذلت و خواری او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت،رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش، زندگی می کرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطوردوام نفسش رو به پاکی و تزکیه، و قلبش رو به صفا می گذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنی مافوق عشق رسید و خود را برای خدا خالص گردانید، کارش به جایی رسید که دیگر همی جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص برای خودش کرد، علم و حکمتش ارزانی داشت، آری رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.

در همین موقع بود که همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد،ناگزیرش ساخت تا با او بنای مراوده را بگذارد، بناچار روزی همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت”هیت لک”یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهی اعتصام جسته گفت”معاذ الله انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون”، زلیخا او را تعقیب کرده هر یک برای رسیدن به در از دیگری پیشی گرفتند، تادست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیری کرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به اینکه نسبت به وی قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد، در همین موقع عنایت الهی او را دریافت، کودکی که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکی یوسف گواهی داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وی گردید و عشق همسر عزیز روز بروزانتشار بیشتری می یافت، تا آنکه جریان با زندانی شدن وی خاتمه یافت.

همسر عزیز خواست تا با زندانی کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او رادر آنچه که می خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانی کردن وی می خواست تا سر و صدا و اراجیفی که در باره او انتشار یافته و آبروی او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکی از ایشان به وی گفت: در خواب دیده که آب انگور می فشارد و شراب می سازد.دیگری گفت: در خواب دیده که بالای سرخود نان حمل می کند و مرغها از آن نان می خورند، و از وی درخواست کردند که تاویل رؤیای ایشانرا بگوید.

یوسف(ع)رؤیای اولی را چنین تعبیر کرد که: وی بزودی از زندان رها شده سمت پیاله گردانی دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رؤیای دومی چنین گفت که: بزودی به دار آویخته گشته مرغها از سرش می خورند، و همینطور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنی بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش رااز یاد او برد، در نتیجه یوسف سالی چند در زندان بماند.

بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکی دید و آنرا برای کرسی نشینان خود بازگو کرد تا شایدتعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب می بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغرمی شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله های دیگر خشکیده، هان ای کرسی نشینان نظر خود را در رؤیای من بگوئید، اگر تعبیر خواب می دانید.

گفتند: این خواب آشفته است و ما دانای به تعبیر خوابهای آشفته نیستیم.در این موقع بود که ساقی شاه به یاد یوسف و تعبیری که او از خواب وی کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وی را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتی ساقی نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پی در پی کشت و زرع نموده آنچه درو می کنید درسنبله اش می گذارید، مگر مقدار اندکی که می خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن می آید که آنچه اندوخته اید می خورید مگر اندکی از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالی فرا می رسد که از قحطی نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند می گردید.

شاه وقتی این تعبیر را شنید حالتی آمیخته از تعجب و مسرت به وی دست داد، و دستور آزادیش راصادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتی مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف رابیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمی آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجرای میان من وزنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامی زنانی که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و در باره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگی به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صداگفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویی نداریم، در اینجا همسر عزیز گفت: دیگرحق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بنای مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت واستقامت و امانت او در نظر وی عظیم آمد، دستور آزادی و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او رامخصوص خود سازم، وقتی او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروزنزد ما دارای مکانت و منزلت و امانتی، زیرا به دقیق ترین وجهی آزمایش، و به بهترین وجهی خالص گشته ای.

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدی خزائن زمین – یعنی سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و می توانم کشتی ملت و مملکت را در چند سال قحطی به ساحل نجات رسانیده از مرگی که قحطی بدان تهدیدشان می کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وی را پذیرفته،یوسف دست در کار امور مالی مصر می شود، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه ونگهداری آن در سیلوهای مجهز با کمال تدبیر سعی می کند، تا آنکه سالهای قحطی فرا می رسد،و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم می کند و بدین وسیله از مخمصه شان می رهاند.

در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزی مصر می رسد و بر اریکه سلطنت تکیه می زند.پس می توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمی رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم می شد، آری با اینکه زنان مصر می خواستند(برای خاموش کردن آن سر و صداها)اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمهامخفی بدارند، و لیکن خدا غیر این را خواست.

در بعضی از همین سالهای قحطی بود که برادران یوسف برای گرفتن طعام وارد مصر وبه نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را می شناسد، ولی ایشان او را بهیچ وجه نمی شناسند، یوسف از وضع ایشان می پرسد، در جواب می گویند: ما فرزندان یعقوبیم، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دوری و فراق او را ندارد.

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتی دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور می دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه(برای اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایی که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتمابیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند،تا وقتی برمی گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بودهمه را برای پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خودداری می کند، در همین بین خرجینها را باز می کنند تا طعام را جابجا کنند، می بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده،مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش می رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار می ورزند،او هم امتناع می کند، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایی خدایی که در بازگرداندن ومحافظت او دریغ نورزند رضایت می دهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه می کنند که اگرگرفتاری پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه برای بار دوم مجهز شده بسوی مصر سفر می کنند در حالی که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتی بر یوسف وارد می شوند یوسف برادر مادری خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفی می کند و می گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم، بلکه نقشه ای دارم(که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنی)و آن اینست که می خواهم تو را نزد خودنگهدارم پس مبادا از آنچه می بینی ناراحت بشوی.

و چون بار ایشان را می بندد، جام سلطنتی را در خرجین بنیامین می گذارد، آنگاه جارزنی جار می زند که: ای کاروانیان!شما دزدید، فرزندان یعقوب برمی گردند و به نزد ایشان می آیند، که مگر چه گم کرده اید؟گفتند: جام سلطنتی را، هر که از شما آنرا بیاورد یک بارشتر جایزه می دهیم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که مابدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم، و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شماپیدا شد کیفرش چیست؟خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما)کیفر دزد، خود دزد است، که برده و مملوک صاحب مال می شود، ما سارق را اینطور کیفر می کنیم.

پس شروع کردند به بازجویی و جستجو، نخست خرجینهای سایر برادران را وارسی کردند، در آنها نیافتند، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند.

هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتی حاضرشدند یکی از ایشان را بجای او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمی دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته، مگر سابقه ظلمی که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟من که ازاینجا تکان نمی خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره ای معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.

یعقوب(ع)وقتی این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبری جمیل پیش می گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند، در اینجا روی از فرزندان برتافته، ناله ای کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، ودیدگانش از شدت اندوه و غمی که فرو می برد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش کردند که توهنوز دست از یوسف و یاد او برنمی داری، گفت: (من که به شما چیزی نگفته ام)من حزن واندوهم را نزد خدا شکایت می کنم، و من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید، آنگاه فرمود: ای فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.

چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتی در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زاری کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادرما رحم کن، و گفتند: که هان ای عزیز!بلا و بدبختی ما و اهل ما را احاطه کرده، و قحطی وگرسنگی از پایمان درآورده، با بضاعتی اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن، و کیل مارا تمام بده، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته ای ترحم فرما، که خدا تصدق دهندگان را دوست می دارد.

اینجا بود که کلمه خدای تعالی(که عبارت بود از عزیز کردن یوسف علی رغم خواسته برادران، و وعده اینکه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خواربسازد)تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفی کند، ناگزیر چنین آغاز کرد:

هیچ می دانید آنروزها که غرق در جهل بودید؟با یوسف و برادرش چه کردید(برادران تکانی خورده)گفتند.آیا راستی تو یوسفی؟گفت: من یوسفم، و این برادر من است خدا بر مامنت نهاد، آری کسی که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی سازد.

گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برتری داد، و ما چه خطاکارانی بودیم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهی دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز می کندو هر که را بخواهد ذلیل می سازد، و سرانجام نیک، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت:

امروز به خرده حسابها نمی پردازیم، خداوند شما را بیامرزد، آنگاه همگی را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده های خود بازگشته، پیراهن او راهم با خود برده به روی پدر بیندازند، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.

برادران آماده سفر شدند، همینکه کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا که بود به کسانی که در محضرش بودند گفت: من دارم بوی یوسف را می شنوم، اگر به سستی رای نسبتم ندهید، فرزندانی که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهی سابقت هستی.

و همینکه بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان ازدسته رفته خود را بازیافت، و عجب اینجاست که خداوند بعین همان چیزی که بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان، دیدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید؟!

گفتند: ای پدر!حال برای ما استغفار کن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه مامردمی خطا کار بودیم، یعقوب فرمود: بزودی از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت می کنم که اوغفور و رحیم است.خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

آنگاه تدارک سفر دیده بسوی یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد، و پدرو مادر را در آغوش گرفت، و امنیت قانونی برای زندگی آنان در مصر صادر کرد و به دربارسلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب وهمسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.

یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابی است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم راحقیقت کرد، آنگاه به شکرانه خدا پرداخت، که چه رفتار لطیفی در دفع بلایای بزرگ از وی کرد، و چه سلطنت و علمی به او ارزانی داشت.

دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتی که به ایشان کرده بود و آن منتی که به گردن ایشان داشت بی نهایت دوست می داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت می کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤمن آمده.

خداوند یوسف(ع)را از مخلصین و صدیقین و محسنین خوانده، و به او حکم و علم داده و تاویل احادیثش آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایی بود که در سوره یوسف بر او کرده)و در سوره انعام آنجاکه بر آل نوح و ابراهیم(ع)ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده.

توراتی که فعلا در دست است (1) در باره یوسف(ع)می گوید: فرزندان یعقوب دوازده تن بودند که”راوبین”پسر بزرگتر یعقوب و”شمعون”و”لاوی”و”یهودا”و”یساکر”و”زنولون”از یک همسرش به نام”لیئة”به دنیا آمدند، و یوسف و بنیامین، از همسر دیگرش”راحیل”، و” دان”و”نفتالی”از”بلهه”کنیز راحیل، و”جاد”و”اشیر”از”زلفه”کنیز لیئة به دنیا آمدند.

اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در”فدان ارام”از وی متولد شدند.

تورات می گوید (2): یوسف در سن هفده سالگی بود که با برادرانش گوسفند می چرانید ودر خانه بچه های بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگی می کرد و تهمتهای ناروای ایشان را به پدر،گزارش نمی داد و اما اسرائیل(یعقوب)یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست می داشت، چون اوفرزند دوران پیریش بود، لذا برای خصوص او پیراهنی رنگارنگ تهیه کرد، وقتی برادران دیدند،چون نمی توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش دوست می دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدی که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتی کنند.

یوسف وقتی خوابی دید و خواب خود را برای برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت: گوش بدهید این خوابی که من دیده ام بشنوید، اینک درمیان کشتزار دسته ها را می بستیم، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد، و دسته های شما دراطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند برادران گفتند نکند تو روزی بر ما مسلط شوی ویا حاکم بر ما گردی، آتش خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد.

بار دیگر خواب دیگری دید، و برای برادران اینچنین تعریف کرد که: من بار دیگرخواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند، این خواب را برای پدر نیزتعریف کرد، پدر به او پرخاش کرد و گفت: این خواب چیست که دیده ای، آیا من و مادرت و یازده برادرانت می آییم برای تو به خاک می افتیم؟سپس برادران بر وی حسد بردند، و اما پدرش قضیه را بخاطر سپرد.

مدتی گذشت تا اینکه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به”شکیم”رفتند، اسرائیل به یوسف گفت: برادرانت رفته اند به شکیم یا نه؟گفت آری رفته اند، گفت پس نزدیک بیا تاتو را نزد ایشان بفرستم، یوسف گفت اینک حاضرم، گفت: برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه، خبرشان را برایم بیاور، او را از دره”حبرون” فرستاد و یوسف به شکیم آمد، در بین راه مردی به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است، از او پرسید در جستجوی چه هستی؟گفت: برادرانم، آیا می دانی کجا گوسفند می چرانند؟مرد گفت: اینجا بودندرفتند، و من شنیدم که با یکدیگر می گفتند: برویم”دوثان”، یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آنجا یافت.

وقتی از دور او را دیدند هنوز به ایشان نرسیده، ایشان در باره از بین بردنش با هم گفتگوکردند، یکی گفت: این همان صاحب خوابها است که می آید، بیایید به قتلش برسانیم، و دریکی از این چاهها بیفکنیم، آنگاه می گوییم حیوانی زشت و وحشی او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه می شود؟”راوبین”این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهی که در این حراست بیندازید و دستی هم(برای زدنش)بسوی او درازنکنید، منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند.

و لذا وقتی یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده درچاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانی از اسماعیلیان از طرف”جلعاد”می آید، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر می روند، تا در آنجا بار بیندازند،یهودا به برادران گفت: برای ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را بخونش نیالاییم، زیرا هر چه باشد برادر ما وپاره تن ما است، برادران این پیشنهاد را پذیرفتند.

در این بین مردمی از اهل مدین به عزم تجارت می گذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند، اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند، سپس راوبین به بالای چاه آمد(تا از یوسف خبری بگیرد)دید اثری از یوسف در چاه نیست جامه خودرا در تن دریده بسوی برادران بازگشت و گفت: این بچه پیدایش نیست، کجا بسراغش بروم؟.

برادران، پیراهن یوسف را برداشته بز نری کشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را برای پدر آورده گفتند: ما این پیراهن را یافته ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه؟او هم تحقیق کرد و گفت: پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانی وحشی و درنده او رادریده و خورده است، آنگاه جامه خود را در تن دریده و پلاسی در بر کرد و روزهای بسیاری برفرزند خود بگریست، همگی پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد وگفت برای پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه می دهم.

تورات می گوید (3): یوسف را به مصر بردند در آنجا فوطیفار خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردی مصری بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات می یافت، و او در منزل آقای مصریش به زندگی پرداخت.

و چون رب با او بود، هر کاری که او می کرد خداوند در مشیتش راست می آورد و کارش را با ثمر می کرد، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگذاران او نعمتی آمد،در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزی که او راموکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانه اش را پر برکت نمود، و این برکت پروردگار شامل همه مایملکش – چه در خانه و چه در صحرای او – شده، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و بهیچ کاری کار نداشت، تنها غذا می خورد و پی کار خودمی رفت.

تورات بعد از ذکر این امور می گوید: یوسف جوانی زیبا و نیکو منظر بود، همسر سیدش چشم طمع به او دوخت، و در آخر گفت: باید با من بخوابی.یوسف امتناع ورزید و بدو گفت:

آقای من(آنقدر مرا امین خود دانسته که)با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامی اموالش را به من سپرده، و او الآن در خانه نیست و چیزی را جز تو از من دریغ نداشته، چون تو ناموس اوئی، با این حال من با چنین شر بزرگی چه کنم آیا خدایرا گناه کنم؟این ماجرا همه روزه ادامه داشت، او اصرار می ورزید که وی در کنارش بخوابد و با او بیامیزد، و این انکار می ورزید.

آنگاه می گوید: در همین اوقات بود که روزی یوسف وارد اتاق شد تا کار خود راانجام دهد، و اتفاقا کسی هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش جامه او را گرفت در حالی که می گفت باید با من بخوابی، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خودگریخت.

همسر آقایش وقتی دید او گریخت: اهل خانه را صدا زد که می بینید شوهر مرا که این مرد عبرانی را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازی کند، آمده تا در کنار من بخوابد، و باصدای بلند می گفت، همینکه من صدای خود را بفریاد بلند کردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گریخت، آنگاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد وبا او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانی به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند؟همین حالاکه فریادم را بلند کردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت.

همسر زن وقتی کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانی که اسیران ملک در آنجا بودند زندانی نمود و یوسف همچنان درزندان بماند.

و لیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتی قرار داد، بهمین جهت رئیس زندان امور تمامی زندانیان را به ست یوسف سپرد، هر چه می کردند با نظر یوسف می کردند، و در حقیقت خود یوسف می کرد، و رئیس زندان هیچ مداخله ای نمی نمود، چون رب با او بود و هر چه او می کرد رب به ثمرش می رساند.

تورات (4) سپس داستان دو رفیق زندانی یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح می دهد که خلاصه اش این است که.یکی از آندو، رئیس ساقیان فرعون، و دیگری رئیس نانواها بود، که به جرم گناهی در زندان شهربانی، نزد یوسف زندانی شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب می گیرد، دیگری در خواب دید مرغان از نانی که بالای سر داردمی خورند.هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رؤیای اولی را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول می شود، و در باره رؤیای دومی گفت که به دار آویخته گشته مرغان ازگوشتش می خورند، آنگاه به ساقی گفت: مرا نزد فرعون یادآوری و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم، اما شیطان این معنا را از یاد ساقی برد.

سپس می گوید: بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر ازنهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهای چاق راخوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق وخرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید، و دید که سنبله های باریک سنبله های چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامی ساحران مصر و حکمای آن دیار راجمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند.

در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آنچه را که از تعبیر عجیب اودیده بود برای فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند، وقتی او را آوردندهر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست، یوسف گفت: هر دو خواب فرعون یکی است،خدا آنچه را که می خواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبادر خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت که به دنبال آن دیدی نیز هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطی است.

این است تعبیر آنچه که فرعون می گوید: خداوند برای فرعون هویدا کرده که چه بایدبکند، هفت سال آینده سالهای سیری و فراوانی در تمامی سرزمینهای مصر است، آنگاه هفت سال می آید که سالهای گرسنگی است، سپس آن هفت سال فراوانی فراموش شده گرسنگی مردم را تلف می کند، و این گرسنگی نیز هفت سال و از نظر شدت بی نظیر خواهد بود، و امااینکه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید برای این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدامقدر شده و خداوند سریعا آنرا پیش خواهد آورد.

حالا فرعون باید نیک بنگرد، مردی بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آری فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینی بر همه شهرستانها بگمارد تاخمس غله این سرزمین را در این هفت سال فراخی جمع نموده انبار کند، البته غله هر شهری را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آنرا محافظت نمایند، تا ذخیره ای باشد برای مردم این سرزمین درسالهای قحطی، تا این سرزمین از گرسنگی منقرض نگردد.

تورات (5) سپس مطالبی می گوید که خلاصه اش این است: فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیری که کرد تعجب نموده او را احترام کرد، و امارت و حکومت مملکت رادر جمیع شؤون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه ای از کتان نازک در تنش کرده طوقی از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصی خود سوارش نمود، ومنادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد می زدند: رکوع کنید(تعظیم)پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهای فراخی و سالهای قحطی شده مملکت را به بهترین وجهی اداره نمود.

و نیز مطلب دیگری عنوان (6) می کند که خلاصه اش این است که: وقتی دامنه قحطی به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوی سرزمین مصر سرازیر شده ازآنجا طعامی خریداری کنند.فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولی خود را معرفی نکرد، و با تندی و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید: از کجاآمده اید؟گفتند: از سرزمین کنعان آمده ایم تا طعامی بخریم، یوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبی هستید، آمده اید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگی می کند، و ما دوازده برادر بودیم که یکی مفقود شده و یکی دیگر نزد پدر ما مانده، و مابقی الآن در حضور توایم، و ما همه مردمی امین هستیم که نه شری می شناسیم و نه فسادی.

یوسف گفت: نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخیص داده ایم، و شما را رهانمی کنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آنچه ادعا می کنید تصدیق نمائیم،فرزندان یعقوب سه روز زندانی شدند، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته درپیش روی ایشان کنده و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تابرادر کوچکتر را بیاورند.

یوسف دستور داد تا خرجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم درخرجینش گذاشتند، فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند پدر از دادن بنیامین خودداری کرد و گفت: شما می خواهید فرزندان مرا نابود کنید، یوسف را نابود کردید،شمعون را نابود کردید، حالا نوبت بنیامین است؟چنین چیزی ابدا نخواهد شد.

چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادری کوچکتر از خود نزد پدر داریم؟گفتند: آخر اواز ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت: آیا پدرتان زنده است؟آیا برادر دیگری هم دارید؟

ما هم ناگزیر جواب دادیم، ما چه می دانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکتری داریم او را از مامطالبه می کند؟

این کشمکش میان یعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنکه یهودا به پدر میثاقی سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، ودستور داد تا از بهترین هدایای سرزمین کنعان نیز برای عزیز مصر برده و همیانهای پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین کردند.

وقتی وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند وگفتند: پولهایشان را که دربار نخستین برگردانیده بودند باز پس آورده و هدیه ای هم که برای او آورده بودند تقدیم داشتند، وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگی ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد، و از سلامتی پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد، سپس دستور غذا داد، سفره ای برای خودش وسفره ای دیگر برای برادران و سفره ای هم برای کسانی که از مصریان حاضر بودند انداختند.

آنگاه به وکیل خود دستور داد تا خرجینهای ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خرجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خرجین برادر کوچکترشان جای دهند،وکیل یوسف نیز چنین کرد، وقتی صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغ ها بار کرده برگشتند.

همینکه از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید وگفت: عجب مردم بدی هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض طاس مولایم را که باآن آب می آشامد و فال می زند دزدیدید.فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند وگفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال، ما همانها هستیم که وقتی بهای گندم بار نخستین را درکنعان داخل خرجینهای خود دیدیم دوباره برایتان آوردیم، آن وقت چطور ممکن است از خانه مولای تو طلا و یا نقره بدزدیم؟این ما و این بارهای ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، وخود ما همگی غلام و برده سید و مولای تو خواهیم بود.

وکیل یوسف بهمین معنا رضایت داد، به بازجوئی خرجینها پرداخت، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجوئی شد، البته او خرجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجوئی کرد و در آخر خرجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد.

برادران وقتی دیدند که طاس سلطنتی از خرجین بنیامین بیرون آمد، لباسهای خود را درتن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته های خود را تکرار و با قیافه هایی رقت آور عذرخواهی و اعتراف به گناه نمودند، در حالی که خواری و شرمساری از سر و رویشان می بارید، یوسف گفت: حاشا که ما غیر آن کسی را که متاع خود را در بارش یافته ایم بازداشت کنیم، شمامی توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید.

یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت: به ما و پدر ما رحم کن، آنگاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که پدر از دادن او خودداری می کرد و بهیچ وجه حاضرنمی شد، تا آنکه من میثاقی محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمی توانیم پدر را دیدار کنیم، پدر ما هم پیری سالخورده است، اگر بشنودکه بنیامین را نیاورده ایم در جا سکته می کند، آنگاه پیشنهاد کرد که یکی از ما را بجای اونگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردی را که با فرزندش انس گرفته، پیرمردی که چندی قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنی.

تورات (7) می گوید: یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامی افراد را بیرون کنید و کسی نزد من نماند، وقتی جز برادران کسی نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است؟برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.

یوسف به برادران گفت: نزدیک من بیایید، مجددا گفت: من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما برای آنچه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، آری خدا می خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذامرا جلوتر بدینجا فرستاد، آری دو سال تمام است که گرسنگی شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلازراعتی نخواهد شد و خرمنی برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را درزمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیری کند و شما را از نجاتی بزرگ برخوردار و از مرگ حتمی برهاند، پس شما مرا بدینجا نفرستاده اید بلکه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردارتمامی زندگی او و سرپرست تمام کشور مصر نمود.

اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین می گوید که: به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین”جاسان” (8) منزل گزین تا به من نزدیک باشی، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، ومن مخارج زندگیت را در آنجا می پردازم، چون پنج سال دیگر قحطی و گرسنگی در پیش داریم، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینک باچشمهای خود می بینید که این دهان من است که با شما صحبت می کند، پس باین همه عظمت که در مصر دارم و همه آنچه را که دیدید به پدرم خبر می دهید، و باید که عجله کنید، و پدرم رابدین سامان منتقل سازید، آنگاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سرداد، بنیامین هم در حالی که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد، یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد.

تورات مطلبی دیگر می گوید که خلاصه اش این است که: یوسف برای برادران به بهترین وجهی تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد،که مجموعا هفتاد تن بودند، وقتی به سرزمین جاسان – از آبادی های مصر – رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتی رسید که ایشان هم داشتند می آمدند، با یکدیگر معانقه نموده گریه ای طولانی کردند، آنگاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بی نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصل خیزترین نقاط، ملکی در اختیارایشان گذاشت، و مادامی که قحطی بود یوسف مخارجشان را می پرداخت، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگی کرد.

این بود آن مقدار از داستانی که تورات از یوسف نقل کرده، و در مقابلش قرآن کریم نیز آورده، وما بیشتر فقرات تورات را خلاصه کردیم، مگر پاره ای از آنرا که مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم.

پی نوشت ها:

1) تورات در اصحاح 35 از سفر تکوین می گوید: “لیئه”و”راحیل”دو زن یعقوب بودند که هر دو دختران”لابان ارا”، بودند و راحیل که مادر یوسف بود در موقع وضع حمل بنیامین درگذشت.

2) تورات، اصحاح 37 از سفر تکوین.

3) تورات، اصحاح 39 از سفر تکوین.

4) تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین.

5) تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین.

6) تورات، اصحاح 42 و 43 و 45 از سفر تکوین.

7) تورات، اصحاح 45 از سفر تکوین.

8) جاسان، معرب گوشین عبری، و یکی از آبادیهای مصر بوده است.

اقتدا به یعقوب پیامبر(ع)یعقوب پیامبر در سن پیری است و دوازده فرزند دارد که ده نفر از آنان در سن جوانی هستند و مردانی توانمند و قوی که اداره امور زندگی او و خانواده اش را به دوش دارند و دو نفر از فرزند…

تنها این سوره یوسف است که تمامیت منسجم و درهم تنیده یک داستان را با جزئیات و
تنها این سوره یوسف است که تمامیت منسجم و درهم تنیده یک داستان را با جزئیات و
داستانی این سوره توسط خود قرآن به عنوان بهترین…

در هر حال قابیل برای برطرف کردن وضع ناهنجار خود دو راه در پیش داشت: یکی آنکه توبه به درگاه خدا آورد و سعی کند با عمل های خالص تر و پاک تر عقب ماندگی معنوی خویش را در پیشگاه خدا جبران نماید(این همان کا…

این حرف به گوش زلیخا رسید، همه را دعوت نموده، برای آنان سفره ای مهیا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسیم نمودند و به دست هر یک کاردی داد تا آن را پوست بکنند، آنگاه در چنین حالی دستور داد تا…

امام صادق ـ علیه السّلام ـ می فرماید: کسی که دوست دارد خداوند سکرات مرگ را بر او آسان کند، صله رحم کند و به پدر و مادرش نیکی کند.
»[2] امام باقر ـ علیه السّلام ـ فرمود: نیکی به پدر و مادر، عمر ر…

ای مولای من ای حسین فرزند علی، اجازه ی ورود به من می دهی؟
ای مولای من ای علی فرزند حسین، اجازه ی ورود به من می دهی؟
ای مولای من ای جعفر فرزند محمد، اجازه ی ورود به من می دهی؟
ای مولای من ای موسی فرزند…

احکام ماه محرم مشتمل بر مسائل مختلف عزاداری ها، خرافات در عزاداری، نذر، وقف، مداحی زنان و… است که در ده جلسه جمع آوری و ارائه می شود:

اختلاف درباره اسباب نزول برخی آیات و سور، از جمله مباحث مطرح در دانش اسباب نزول است. سورۀ هل أتی از جمله مهم ترین سور اختلافی است که ارزیابی شأن نزول و شبهات پیرامونی آن، داوری صحیح و نقادانه را می طل…

با شروع محرم، حیات مجدد و نفحه ای از نفحات عاشورا در عالم دمیده می شود: «انّ لربّکُم فی ایامِ دَهرِکم نَفَحاتٌ اَلا فَتَعرَّضُوا لَها» یکی از این نفحات، تکرار محرم است. حقیقتاً نسیمی از آستان مقدس و ا…

معرفی موانع موجود همکاری دولت و ملت و نحوۀ تأثیرگذاری آنها بر پایداری انقلاب اسلامی، هدف محقق از نگارس این مقاله بود. تحقیق حاضر با الهام از رویکردهای آسیب شناسی، به تأثیر موانع همکاری دولت و ملت به ع…

از منظر فلاسفه اسلامی و به‌ویژه ابن ‌سینا، فلسفه عهده‌دار اثبات مبادی سایر علوم است. از دید ابن ‌سینا طب یکی از شاخه‌های فرعی حکمت طبیعی می‌باشد که مبادی تصوری و تصدیقی خود را از حکمت طبیعی و در نهایت…

هر چه زندگی انسان پیچیده تر می شود و از حالت ابتدایی و بسیط خارج می شود، مسأله ی اخلاق هم شکل گسترده تر و پیچیده تری به خود می گیرد و تعریف اخلاقی روابط انسان ها در جامعه مشکل تر و تشخیص مصادیق اخلاقی…

حدیث کِساء، حدیثی در فضیلت پیامبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) است. واقعه حدیث کِساء در خانه ام سلمه، همسر پیامبر روی داد. پیامبر اکرم (ص) هنگام نزول آیه تطهیر، خود و خاندان خویش را با پارچ…

زندگینامه شهید مصطفی احمدی روشنگردآوری توسط پایگاه حوزهشهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی د…

زیارت جامعه کبیره که اقیانوسی مواج از معارف الهی و مضامین عالی مشتمل بر معرفی مقام ائمه علیهم السلام است؛ از امام هادی علیه السلام به ما رسیده است. زیارت جامعه که به تعبیر علامه مجلسی(ره) از نظر سند و…

صفحه‌هایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید

یوسُف از پیامبران بنی‌ا‌سرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به‌تفصیل آمده است.

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به‌عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.

یوسف پس از سال‌ها بی‌گناهی‌اش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و به‌جهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.

داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش می‌کند، تفاوت‌هایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست می‌کنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف می‌‌خواهد برادرانش را همراهی کند.
خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران

عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته‌اند.

یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچک‌تر بود.[۳]

نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که به‌گفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نه‌تنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]

یوسف را از پیامبران بزرگ دانسته‌اند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوه‌بر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر می‌داد، بیان‌کننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کامل‌شدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]

در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف به‌تفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاه‌انداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]

داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف به‌صورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجده‌کردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل می‌کند. پدرش به او می‌گوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی می‌کشند.[۱۴]

مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانسته‌اند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]

فرزندان یعقوب می‌گفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوب‌ترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه‌ انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]

قافله‌ای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]

در کتاب‌های قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاین‌رو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتن‌داری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا به‌گوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسه‌ای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت‌ تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]

پس از این ماجرا، به‌جهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]

یوسف به‌جهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیش‌بینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد می‌شود و نزد پادشاه مصر جایگاهی به‌دست می‌آورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می‌خورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان می‌گوید.[۲۹]

او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشه‌هایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]

پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راه‌حلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانی‌شدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بی‌گناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]

پس از تعبیر خواب و اثبات بی‌گناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]

در دوره بی‌آبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاین‌رو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]

به‌نقل مسعودی تاریخ‌نگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نام‌های اِفرائیم، (جدّ یوشَع‌بن‌نون) و میشا بود.[۳۸]

در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که می‌گفت خدا را شکر که بردگان را به‌واسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را به‌واسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانسته‌اند.[۴۱] در برخی نقل‌ها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]

طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بی‌گناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلاف‌نظرهست. برخی گفته‌اند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و به‌باور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بی‌گناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچ‌گاه نمی‌تواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]

به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانسته‌اند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]

بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده می‌کنیم؟![۴۶]

تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف می‌خواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]

به‌گفته مسعودی تاریخ‌نگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت به‌زودی گروهی بر شما غالب می‌شوند و شما را به عذاب سختی دچار می‌کنند، تا اینکه خدا شما را به‌وسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی می‌خواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سال‌ها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و به‌گفته یاقوت حَمَوی تاریخ‌نویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]

داستان یوسف در آثار هنری و رسانه‌ای مانند نقاشی‌، ‌کاشی‌کاری‌، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :


خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران
خلاصه داستان یوسف پیامبر در قران
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *