خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش
خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

تخفیف فوق العاده CP کالاف دیوتی+روش دریافت CP رایگان

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

بیوگرافی حضرت یوسف

 

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

 

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.

 

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت كه هنگام خواب دید، دید كه خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم كردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت كه خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا كرده است.

 

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت كه هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند كرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

 

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند كه با یوسف (ع) چه حسابی كنند كه به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

 

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

 

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

 

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد. 

 

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

 

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

 

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

 

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

 

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

 

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

 

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

 

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

 

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

 

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

 

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که 7 سال فراوانی و 7 سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

 

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

 

پس از 7 سال فراوانی، 7 سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

 

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

 

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

 

عمر یوسف را 120 سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

 

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

 

5میلیون پول سفر داخلیه،تو باهاش برو ترکیه!

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی

به همین راحتی میتونی آب رو تصفیه کنی و سالم بنوشی*کلیک کن

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

یه سفر تابستونی مهیج،با هتل جنگلی در دیدنی ترین جای ایران

بهترین نرخ های بلیط هواپیما و هتل ◀برای سفری هیجان انگیر

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

لیفتراک 7 الی 15 تن DALIAN◀آماده تحویل-اپال ماشین

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

بررسی مزایای تبلیغات بنری در سایت بیتوته+ ثبت سفارش

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

ارزانترین تور لاکچری آنتالیا رو همین الان رزرو کن !

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

سفارش تبلیغات بنری آنلاین در سایت بیتوته

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

دانلود نرم افزار حسابداری رایگان پارمیس همراه

16 روش زیبایی دندان که تا حالا نمی دونستی !!!

چطور میشه در سریع ترین زمان آب را تصفیه کرد؟

سفارش تبلیغات بنری آنلاین ( محل قرار گیری بنر ها + تعرفه)

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

10میلیون تومان جایزه نقدی به نفر دوم این مسابقه◀صرافی امن

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

میخوای خرج و مخارجت رو خودت مدیریت کنی؟

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

رزرو ارزان و لحظه آخری بلیط هواپیما

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

 

بیوگرافی حضرت یوسف

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت که هنگام خواب دید، دید که خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم کردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت که خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا کرده است.

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت که هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند کرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند که با یوسف (ع) چه حسابی کنند که به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد.

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که ۷ سال فراوانی و ۷ سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

پس از ۷ سال فراوانی، ۷ سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

منبع : بیتوته

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

 

برای مشاهده نتایج کلید Enter و برای خروج کلید Esc را بفشارید.

داستان حضرت یوسف (ع) یکی از داستانهای بسیار آموزنده قرآنی است. قرآن کریم از آن به احسن القصص یاد می‌کند و در سوره‌ای از قرآن که به نام ایشان است داستان کاملی از حضرت یوسف بیان می‌شود. شاید این تنها موردی است که در قرآن یک داستان کامل در یک سوره می‌آید. برخی از نکات جالب از سرگذشت حضرت یوسف عبارتند از:

در این مقاله به بررسی تاریخ زندگی حضرت یوسف (ع) در آیات قرآن کریم می‌پردازیم.
ابتدا چکیده مطالب را مشاهده می‌فرمایید:

قرآن، تاریخ را بر محور انبیای الهی و شریعت‌ها پیگیری می‌کند. لذا داستان تاریخ انسان را از آدم ابوالبشر آغاز می‌کند. سپس دوران حضرت نوح (ع) و پس از آن دوران حضرت ابراهیم (ع) بازگو می‌شود. بنابر آیات قرآن‌کریم خداوند به حضرت ابراهیم دو فرزند عنایت نمود. فرزند اوّل اسماعیل ذبیح الله و فرزند دوم حضرت اسحاق (ع) بود.

بنی‌اسماعیل در سرزمین حجاز، و بنی‌اسحاق در فلسطین ساکن بودند. تاریخ این دو نسل، از جهاتی با هم متفاوت است. درباره نسل حضرت اسماعیل در قرآن به صراحت مطلب زیادی را نمی‌بینیم. تنها برخی گفته‌اند که احتمال می‌رود حضرت شعیب از بنی‌اسماعیل باشد که در مَدیَن و نزدیک سرزمین حجاز ساکن بودند. خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

عمده مباحث قرآن در ادامه تاریخ به دوران زندگی بنی‌اسرائیل تا زمان پیغمبر اکرم اشاره دارد. اما در نسل حضرت اسماعیل تحول عظیمی ایجاد می‌شود. نبّوت و رسالت به این نسل منتقل می‌شود و خاتم پیامبران از نسل حضرت اسماعیل ظهور می‌یابند. حضرت موسی‌بن‌عمران، حضرت عیسی‌بن‌مریم، حضرت داوود، حضرت سلیمان، حضرت زکریا و‌ حضرت یحیی از  پیامبران بنی‌اسرائیل می‌باشند. البته پیامبران بسیاری در نسل حضرت یعقوب که ملقب به اسرائیل بود به وجود آمدند که مجال پرداختن به همه آنها نیست.

قبل از حضرت موسی برهه بسیار مهمّی در تاریخ بنی‌اسرائیل و در تاریخ انبیای الهی وجود دارد و آن دوران زندگی حضرت یوسف (ع) است. حضرت یوسف از پیامبران الهی و فرزند حضرت یعقوب بود. ایشان برادران متعددی داشتند. از بین آنها بنیامین برادر مادری حضرت یوسف بود.

در سوره یوسف،‌ قرآن کریم با مقدمه کوتاهی به بیان داستان زندگی یوسف پیامبر  و برادرانش می‌پردازد.

«الر تِلْکَ آیاتُ
الْکِتابِ الْمُبینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ
تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا
إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ »[1]

«الر ـ این است آیات کتاب روشنگر.  ما آن را قرآنی به زبان عربی نازل کردیم تا شما [درباره حقایق، مفاهیم، اشارات و لطایفش] تعقّل کنید. ما بهترین داستان را با وحی کردن این قرآن بر تو می‌خوانیم و
تو
یقیناً پیش از
آن
از
بی
خبران [نسبت به این بهترین داستان] بودی».

 در ابتدای این سوره در مورد آیات، نشانه‌ها و حقیقت قرآن سخن می‌گوید. سپس می‌فرماید که ما این نشانه‌ها را در قرآن قرار دادیم و این قرآن را نیز به زبان عربی نازل کردیم تا آن را بخوانید و بفهمید و در آن تعقل کنید. 

در آیه سوم آمده است که ما با وحی کردن آیات قرآن بر تو، بهترین داستان‌ها را بیان می‌نماییم. علاوه بر این از داستان حضرت یوسف با عنوان «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» یاد می‌کند. این عبارت را دو گونه معنا کرده‌اند:

1- بهترین قصّه‌ها: در اینجا قصّه به معنای پیگیری است. مانند ماجرایی که پیگیری می‌شود. در داستان حضرت موسی در سوره کهف می‌فرماید: «فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً»[2] وقتی که حضرت موسی فهمید که مجمع البحرین همان جایی بوده است که ماهی زنده شد گفت که باید برگردیم؛ لذا جای پای خود را دنبال کردند. «قَصَصاً» در اینجا به این معنی است که با پیگیری جای پا، رفتند تا به جایگاه قبلی رسیدند. پس یک معنای قصه پیگیری است. برای همین است که قصه برای طبع بشر شیرین است، چون در طبع بشر جستجوگری وجود دارد.

2- بهترین داستان‌سرایی: یعنی بهترین نوع بیان و پردازش یک داستان؛ که اولاً باید در آن حق‌گویی شود، ثانیاً باید درس‌آموز باشد و در آن به مسائل تربیتی پرداخته شود. در این آیه خطاب به پیامبر می‌فرماید ما برای تو قصه کردیم، بهترین نوع قصّه کردن و داستان گفتن را. برخی از ترجمه‌ها هر دو معنا را در ترجمه این عبارت لحاظ کردند و گفته‌اند: ما بهترین قصه‌ها را با بهترین شیوه داستان‌سرایی، برای تو بیان کردیم.

شاید در نظر گرفتن هر دو معنا صحیح باشد. از آنجا که مشهور این است که «أَحْسَنَ الْقَصَص» داستان حضرت یوسف (ع) است، پس این داستان، یا بهترین داستان است یا بهترین شیوه داستان‌گویی در آن لحاظ شده است.

حضرت یوسف در زندگی چند برهه مهم را پشت سرگذاشتند. اوّلین بحثی که در داستان حضرت یوسف مطرح می‌شود
ماجرای رؤیای حضرت یوسف است:

«إِذْ قالَ
یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ
وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ»[3]

«[یاد کن] آن گاه که یوسف به پدرش گفت: پدر! من در خواب دیدم یازده ستاره و
خورشید و ماه برایم سجده کردند».

در نوشتاری به نام “نگاهی به تاریخ انبیا در قرآن” که از مرحوم استاد محمّدباقر بهبودی به جای
مانده، نکات بسیار ارزشمندی در خلال داستان حضرت یوسف و رؤیای ایشان آمده است که
در اینجا به ذکر چند نکته مهم می‌پردازیم.

اول اینکه خواب حضرت یوسف را می‌توان به دو
بخش تقسیم کرد. بخش اول آن می‌فرماید: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ
الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» من یازده ستاره و ماه و خورشید را دیدم. در بخش دوم مجدداً واژه «رَأَیْتُهُمْ» تکرار می‌شود و می‌فرمایند: «رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ» دیدم آنان را که بر من سجده می‌کنند. گفته می‌شود بخش دوم خواب به بخش اوّل
ارتباطی ندارد. ماه و ستارگان که
سجده نمی‌کنند. جمعی در برابر حضرت
یوسف سجده کردند.

 معمولاً این رؤیا را اینگونه تعبیر می‌کنند که پدر و مادر و برادران، برای حضرت یوسف سجده کردند. اما این رؤیا به این معنا نیست که آنها بر حضرت یوسف سجده کردند که آنگاه در تأویل آن دچار مشکل شویم. در تأویل رؤیا براساس اینکه رؤیای سجده ستارگان، خورشید و ماه را دیده باشند، گفته‌اند پدر و مادر و برادران یوسف (ع) بر او سجده کردند. ولی با این نگاه که سجده‌کنندگان خودِ ماه و خورشید نیستند، تأویل رؤیا هم متفاوت می‌شود.

طبق آیات قرآن حضرت یوسف پدر خود را بر عرش، یعنی بر تخت بالا بردند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشستند. آنگاه جمعی از حاضران که کارکنان و مقامات و وزرا بودند، طبق آیین مصر در برابر حضرت یوسف به سجده افتادند. نه اینکه پدر و مادر، او را سجده کرده باشند زیرا این با متن آیه چندان سازگار نیست. چون می‌فرماید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»[4].

گفته‌شده که خورشید به سلطان و مَلَک برمی‌گردد،
ماه به رئیس الوزرا و ستارگان به وزرا. حضرت یوسف خود را در جمع آنها می‌بینند و بعد
براساس قانون مصر، عدّه‌ای در برابر او سجده می‌کنند.

در ملاقات حضرت یوسف با پدر، مادر و برادران
دو مرحله وجود داشت. یک مرحله، بیرون از
شهر مصر بوده که حضرت یوسف خود به استقبال آنها می‌آید و آنها را دعوت می‌کند تا
به شهر بیایند. در قرآن آمده است:

«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏
یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ
آمِنینَ»[5]

وقتی که پدر و مادر و برادران وارد مصر
شدند، پدر و مادر را در نزد خود جای داد. برخی تعبیر کردند که آنها را در آغوش گرفت و به
آنها گفت که با امنیت وارد مصر شوید.

در مرحله دوم وقتی وارد شهر می‌شوند و به جایگاه حضرت یوسف می‌آیند پدر و مادر خود را بر تخت بالا می‌برد. در اینجا می‌فرماید که «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» برای حضرت یوسف سجده کردند. «خَرُّوا» با صیغه جمع آمده است. اگر پدر و مادر منظور بودند باید می‌گفت «خَرّا» و اگر برادران مورد نظر بودند باید اسمی از آنها به میان می‌آمد.

پس در عبارت «خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» پدر و مادر یا برادران در برابر یوسف سجده نکردند بلکه به رسم آیین مصر همین ‌که حضرت یوسف پدر و مادر خود را بر تخت می‌نشاند و مورد احترام قرار می‌دهد و خود بر جایگاه مستقر می‌شود، جمعی از حاضران، در برابر حضرت یوسف به سجده می‌افتند و این آیینی بوده است که در مصر برقرار بوده است.

به این ترتیب، شبهه سجده بر غیر خدا توسط یک
پیامبر یا افراد دیگر منتفی می‌شود. گرچه بعضی گفته‌اند به خاطر عظمت یوسف که پیامبر
خدا بود، خدا را سجده کردند. ولی ظاهر عبارت معنای دیگری را می‌رساند. در هر حال این سجده به پدر و مادر نسبت داده
نمی‌شود، و گرنه باید در بدو امر این کار انجام می‌شد. اما بعد از اینکه آنها را به تخت بالا برده
است، دیگر سجده کردن، معنایی ندارد.

آنگاه حضرت یوسف پس از آنکه جمعیّتی در
برابرش به سجده افتادند، رو به پدر کرد و فرمود:

«یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ
جَعَلَها رَبِّی حَقًّا»[6]

«این تعبیر رویای من است که پیش‌تر دیدم، خداوند این رؤیا را رؤیای صادقه و
حقّی قرار داد».

اسرائیل لقب حضرت یعقوب بود که در عبری به معنای بنده خدا است. نکته قابل تأملی که در داستان حضرت یوسف وجود دارد، مسأله برادران و نسل اوّل بنی‌اسرائیل است.

حضرت یوسف و برادرانش، پیغمبرزاده بودند یعنی نسل اول حضرت یعقوب و نسل سوم حضرت ابراهیم بودند و از همین جهت موقعیّت اجتماعی بسیار بالا و باعظمتی داشتند. اما نفس انسان در هر موقعیت و در هر مقامی با او همراه است و هیچ انسانی نیست که از دست نفس و شیطان در امان باشد.

حضرت یعقوب وقتی خواب فرزندش حضرت یوسف را شنید به او گفت:

 «قالَ یا بُنَیَّ لا
تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى‏ إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ
الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ»[7]

یعقوب به فرزند خود گفت که پسرم خواب خود را برای برادران خود نگو که برای تو نقشه شیطانی خواهند کشید. چرا که شیطان دشمن سرسختی برای انسان است. او دست به کار می‌شود، حسد را در قلب انسان شعله‌ور می‌کند تا آنجا که او را به یک عمل شیطانی وادار ‌کند.

پس انسان‌ها همه در معرض آزمون هستند، همه در خطر نقشه‌های شیطان هستند. برای همین است که باید دائماً به خدای رحمان متوسل شویم و از او کمک بخواهیم و گرنه پیغمبرزادگان هم سخن از قتل برادر به میان آوردند و در نهایت برادر را به چاه افکندند.

نکته بعدی این است که بنی‌اسرائیل در اوّلین
نسل، آلوده به یک گناه کبیره و بزرگ شدند. به نظر می‌آید که این گناه در وجود آنها و
در روحیّات آنها چنان اثری گذاشت که نسل‌های بعدی آنها نیز همیشه دست به شیطنت‌هایی
می‌زدند که قرآن به پاره‌ای از آنها اشاره می‌کند. به عنوان مثال گاهی انبیا را به ناحق می‌کشتند «وَ
قَتْلَهُمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ»[8]. یا اینکه گزارش آنها را به سلاطین و حاکمان
زمان می‌دادند و باعث مرگ و قتل آنها می‌شدند. دیگر آنکه رباخواری می‌کردند یا به گناهان
کبیره‌ای آلوده می‌شدند و در کل نقاط ضعف فراوانی داشتند.

 تمام اینها به آن دلیل بود که بنی‌اسرائیل در اوّلین نسل خود گرفتار چنین
آلودگی و گناهانی شدند که این اعمال آنها، آثاری را در نسل‌های بعدی داشته است. البته این به معنای جبر و سلب اختیار از
آنان نیست. امّا آثار ظلمتی که
پدرانشان به جا گذاشتند در رفتار آنها بی تأثیر نیست و آنها را از درون به کارهای
زشت دعوت می‌کند. خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

نکته مهم دیگری که در زندگی حضرت یوسف وجود
دارد، این است که در کودکی، هنگامی که او را به چاه افکندند مورد وحی الهی قرار
گرفت. قرآن کریم عمل
برادران و وحی خداوند به حضرت یوسف را اینگونه بازگو می‌کند:

«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـٰذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ » [9]

«پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه
قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام
کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمی فهمند [که تو همان یوسفی]».

برادران، یوسف را با اصرار به بهانه اینکه او را بگردانند و تفرّجی برای او باشد از پدر جدا کردند. و همه اجماع کردند، یعنی هم‌صدا شدند که او را در قسمت تاریک چاه قرار دهند. یعنی آنجایی که از شدت تاریکی هیچ چیز پیدا نیست. البتّه در آیه واژه «یَجْعَلُوهُ» آمده است نه «یَلقُوهُ» و ظاهراً افکندن در کار نبوده و فقط با طنابی او را به پایین چاه فرستادند، وقتی در جایی مستقر شد، طناب را رها کردند یا بریدند و حضرت یوسف در تاریکی چاه ماند.

در آنجا بود که به حضرت یوسف وحی شد روزی تو این ماجرا را به رُخ آنها خواهی کشید، در حالی که آنها نمی‌دانند که تو برادر آنها هستی؛ نمی‌فهمند که تو همان یوسفی هستی که آنها با او اینگونه رفتار کردند.

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که وقتی برادران آمدند و پیراهن حضرت یوسف را با خون دروغینی آغشته کردند و به
پدر نشان دادند و گفتند که گرگ یوسف را خورده است، حضرت یعقوب باور نکردند و
فرمودند:

«وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ ۚ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ وَاللَّـهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ»[10]

«و بر پیراهن وى خونى دروغین آوردند، [یعقوب‌] گفت: [نه‌]، بلکه نفس شما کارى
را براى شما آراسته است. پس اینک صبرى نیکو [بهتر است‌]، و بر آنچه توصیف مى‌کنید
از خداوند یارى مى‌خواهم».

 حضرت یعقوب مرگ یوسف را باور نکرد و به آنان گفت: نفس شما، گناهی بزرگ را در نظر شما آراسته
است، و برای شما آسان جلوه داده است. من در راه خدا صبر می‌کنم، صبری جمیل و خداوند نیز
کمک من خواهد بود در این داستانی که شما ساختید. علّت اینکه حضرت یعقوب سخنان آنان را باور
نکردند این بود که می‌دانستند خواب یوسف، قطعاً محقق خواهد شد، پس یوسف به این
زودی از دنیا نخواهد رفت.

نکته دیگری که درباره حضرت یوسف در این
داستان مطرح است، مقام و موقعیتی بود که به حضرت یوسف داده شد. قرآن کریم می‌فرماید:

« وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن
تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ»[11]

«بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین تمکّن بخشیدیم، و تا به او تأویل
رؤیاها را بیاموزیم».

خداوند برای حضرت یوسف برنامه‌ریزی کرده بود و از این برنامه‌ریزی سه هدف را دنبال می‌نمود. از این سیر داستان که برادران یوسف را به چاه انداختند آنگاه کاروانیانی آمدند و حضرت یوسف را از چاه در آوردند، در مصر او را فروختند، عزیز مصر او را خریداری کرد و به خانه خود آورد، اولین هدف این بود که یوسف را به موقعیّت بالایی برساند.

دومین هدف خداوند از این برنامه‌ آن بود که
حضرت یوسف از پدر جدا شود و به دیار غربت بیاید و اینگونه ساخته شود.

سومین هدف این بوده که در این سیر زندگی و
با این پیش‌‌آمدها تأویل احادیث به یوسف آموخته شود.

 احادیث جمع اُحدوثَه به معنای خبر و ابتلای جدید است. تأویل احادیث یعنی تأویل خبرها، خبرهایی که
در خواب با اشاراتی گفته می‌شود.
خداوند می‌خواست تأویل احادیث را به یوسف بیاموزد؛ به این دلیل بود که او را مدّتی
در تاریکی چاه نگه‌داشت تا در آن تاریکی، درس‌هایی را فرابگیرد و زمینه‌هایی برای
فهم رویا در او به وجود آید. زیرا تاریکی آن چاه می‌توانست برای حضرت یوسف، زمینه فراگیری بخشی از علوم
الهی باشد.

حضرت یوسف در منزل عزیز مصر نشو و نما کردند
و زمانی که به سن «أشُدّ» رسید و آراسته شد، یعنی رشد او در همه جهات
جلوه‌گر شد و جوانی زیبا و بلندبالا و هوشمند گردید و مورد توجّه همه قرار گرفت دو
چیز به او عطا کردیم ، یکی حکم و دیگری علم.

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[12]

«و هنگامی که یوسف به سنّ کمال رسید، حکم و دانش به او عطا کردیم و ما نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم».

البته به نظر می‌آید منظور از حکم در اینجا
یک حکم موقّتی است، نه حکم نبوت. چرا که حکم نبوت حضرت یوسف بعدها به او داده شده است.  به علاوه نظیر همین عبارت که برای حضرت یوسف آمده، در سوره قصص برای حضرت
موسی با یک کلمه اضافه آمده است. در آنجا می‌فرماید:

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَىٰ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[13]

«و چون حضرت موسی به رشد و کمال خویش رسید و برومند شد، به او حکم و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش مى‌دهیم».

کلمه «وَ اسْتَوى» در این آیه اضافه شده است. وقتی که به سن «أَشُد» رسید و کاملاً مستوی القامه یعنی از لحاظ جسمی برومند گردید ما حکم و دانشی به او دادیم. منظور از حکم در اینجا نیز حکم نبوت نیست؛ چون حضرت موسی بعد از فرار از مصر، ده یا هشت سال، برای حضرت شعیب شبانی می‌کنند و در بازگشت به مقام رسالت می‌رسند.

به نظر می‌آید که منظور از این حکم، حکمی برای خدمت‌رسانی به ضعفا است که حضرت یوسف این کار را انجام می‌دادند و حضرت موسی نیز مأموریت داشتند که به ضعفای بنی اسرائیل رسیدگی کنند. قرآن می‌فرماید این یک عنایت الهی است که به محسنین می‌دهیم و بار مسئولیّتی را بر دوش آنها می‌گذاریم.

یک ابتلای بزرگ و گرفتاری عظیم نیز برای یوسف (ع) به وجود آمد. همسر عزیز مصر زلیخا دلباخته حضرت یوسف شده بود. او در خلوتی حضرت یوسف را به سوی خود دعوت می‌کند اما حضرت یوسف با قاطعیّت جواب رد می‌دهد و می‌فرماید:

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ
إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»[14]

یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جایگاهم
را نیکو داشت، [من هرگز به پروردگارم خیانت نمی کنم] به یقین ستمکاران
رستگار نمی‌شوند.

ضمناً به او هشدار می‌دهد و یا با اشارتی به
او می‌‌فهماند که عزیز مصر، مرا خریداری کرده است، او جایگاه مرا بزرگ داشته است و
من به او خیانت نمی‌کنم. من به خدا پناه می‌برم. اما اتفّاق دومی که می‌افتد این است که:

«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ٰ بُرْهانَ رَبِّهِ»[15]

«و آن زن آهنگ وى کرد، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ
او مى‌کرد».

هرچند حضرت یوسف جواب رد قاطعی به زلیخا دادند اما باز زلیخا اهتمامی به سوی یوسف کرد. این اهتمام، غیر از تقاضای اوّل است. در ابتدا زلیخا گفت: «هَیْتَ لَکَ»[16]. اگر اهتمام دوم ادامه همان تقاضای اول بود، باید باز با همان تعبیر می‌آمد. اما می‌بینیم که سیاق آیات قرآن اینگونه است که وقتی زلیخا از جواب مثبت حضرت یوسف مأیوس شد، به سوی او اهتمام کرد و اگر یوسف نیز برهان رب را نمی‌دید به او اهتمام می‌ورزید.

البته این اهتمام، به معنای تصاحب نیست. «هَمَّتْ بِهِ» را برخی اینگونه معنا کرده‌اند که زلیخا چون یوسف را برده خود می‌دانست، تصمیم گرفت که با اجبار و کتک زدن او را وادار به کاری کند که خود می‌خواست. حضرت یوسف هم تصمیم گرفت مقابل به مثل کند، اما آنگاه که برهان پروردگار خود را دید از این کار منصرف شد و فرار کرد.

برخی گفته‌اند منظور از برهان این بود که قفل درهای بسته باز شد. این دلیلی بود برای اینکه حضرت یوسف متوجه شود خدا می‌خواهد او را نجات دهد و از درگیری با او برحذر دارد. این همان چیزی بود که در فیلم حضرت یوسف ساخته مرحوم سلحشور دقیقاً نشان ‌داده می‌شد که حضرت یوسف از درگیری با زلیخا اجتناب نمودند و زمانی که فرار می‌کردند قفل‌ها برای او باز می‌شد.

به این ترتیب حضرت یوسف عصمت خود را نشان دادند و زلیخا
نیز در مجلس بانوان مصر اعتراف کرد:

«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی‏ فِیهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِن لَّمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِّنَ الصَّاغِرِینَ»[17]

«گفت: این همان است که در باره‌ او ملامتم مى‌کردید. آرى، من از او کام خواستم و او خویشتن نگاه داشت، و اگر آنچه را دستورش مى‌دهم نکند، قطعا زندانى خواهد شد و حتما از حقیران خواهد گردید».

 این همان شخصیّتی است که شما برای دلدادگی من به او، مرا ملامت ‌کردید. حالا دستان خود را با دیدن او بریدید. البتّه من برای کامجویی به دنبال او بودم، ولی او راه عصمت پیشه کرد و طالب پاکی و قداست شد. ولی من از او دست برنخواهم داشت تا آنکه به امری که می‌گویم عمل کند، وگرنه حتماً به زندان مبتلا خواهد شد و از ذلیل‌شدگان خواهد بود.

حضرت یوسف دست به دعا بلند کرد و فرمود:

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ
أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنی‏ إِلَیْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی
کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلینَ»[18]

«[یوسف‌] گفت: پروردگارا! زندان براى من از
آنچه مرا به آن مى‌خوانند محبوب‌تر است، و اگر مکرشان را از من بازنگردانى به سوى
آنان میل خواهم کرد و از نادانان خواهم شد».

معلوم می‌شود که دیگر فقط زلیخا نبوده، دیگران هم بعد از این ماجرا شروع به مکر وحیله کردند. حضرت یوسف با خداوند نجوا می‌کند که پروردگارا اگر تو نقشه‌های این زنان را از من دور نکنی آن وقت من گرفتار خواهم شد. خداوند نیز دعای او را مستجاب می‌کند:

 «فَاسْتَجَابَ لَهُ
رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»[19]

«پس پروردگارش دعاى او را اجابت کرد و مکر زنان را از او بگردانید. آرى او شنواى داناست».

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که قرآن در مورد حضرت یوسف می‌فرماید:

 «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ»[20]

«چنین کردیم تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم، او از بندگان خالص شده
ما بود».

در این آیه آمده است که ما سوء و فحشا را از
یوسف دور کردیم نه اینکه یوسف را از سوء و فحشا دور کنیم. به عبارت دیگر سوء و فحشا به سراغ حضرت یوسف
آمد، ولی ما آن را از او دور کردیم، چون او از بندگان مخلص ما بود. پس این نشان می‌دهد که اگر بنده‌ا‌ی راه اخلاص
در پیش گیرد، خداوند او را از بدی‌ها و مهلکه‌ها نجات خواهد داد و مانع گرفتاری او
می‌شود.

تمام داستان حضرت یوسف از ابتدا تا انتها پُر از نکات تربیتی و درس آموز است اما در اینجا مجال پرداختن به همه آنها نیست. تنها برای تکمیل بحث به چند نکته اساسی و مهم در زندگی حضرت یوسف بر اساس آیات قرآن اشاره می‌کنیم:

نبوت و رسالت حضرت یوسف در قرآن کریم در
چندین آیه مطرح شده است.[21] منزلت حضرت یوسف در پیشگاه خداوند، بسیار
بالا بوده است و حضرت یوسف، روح ایمانی عظیمی داشتند که قرآن او را از بندگان مخلص
قلمداد می‌کند.

عفت و عصمت حضرت یوسف در قرآن به صراحت بیان شده است. حضرت یوسف برای پاکدامنی خود زندان را بر آن موقعیّت بالای دربار مصر، ترجیح دادند و این نشانه ایمان و عظمت توحیدی ایشان است.

به خاطر این ویژگی‌ خاص، خداوند به ایشان، علم تأویل رویا را عطا کردند و با این علم توانست خواب پادشاه را تعبیر کند و به مقام با عظمت عزیزی مصر برسند و این در تاریخ انبیای الهی گویا یک پدیده جدیدی بود که یک پیامبری به چنین مقام با عظمت ظاهری و شکوه حکومتی برسد.

حضرت یوسف بسیار اهل حلم و عفو و گذشت بودند به همین دلیل وقتی که برادران، حضرت یوسف را شناختند و گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئینَ »[22]؛ به خدا قسم، خدا تو را بر ما برگزید و ترجیح داد و ما بدون شک گناهکار و خطا کار بودیم؛ بلافاصله حضرت یوسف فرمودند: «قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ»[23] امروز بر شما هیچ گناهی نیست و من شما را سرزنش نمی‌کنم، خدا شما را می‌آمرزد.

بعد از گذشت سالها و بعد از تمام این ماجراها، نهایتاً خداوند حضرت یوسف و یعقوب (ع) را به یکدیگر رسانید. حضرت یوسف پدر و مادر خود را به قصر برد و آنها را بر بالای تخت نشاند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشست.

مجموعه‌ای از درس‌های تاریخ انسان توسط استاد ارجمند دکتر سید محسن میرباقری در موسسه نورالمجتبی علیه السلام تدریس شده است. این مجموعه به بررسی تاریخ انبیای الهی از ابتدای خلقت تا کنون می‌پردازد. شما می‌توانید برای آشنایی بیشتر با این درس به اینجا مراجعه کنید.

[1] – سوره یوسف، آیات 1 تا 3.

[2]ـ‌ سوره‌‌ کهف،‌ آیه 64.

[3]ـ سوره یوسف، آیه 4.

[4]– همان، آیه 100.

[5] – همان، آیه 99.

[6] – همان، آیه 100.

[7] – همان، آیه 5.

[8]– سوره آل عمران، آیه 181.

[9] – سوره یوسف، آیه 15.

[10] -همان، آیه 18.

[11] – همان، آیه 21.

[12] – همان، آیه 22.

[13] – سوره قصص، آیه 14.

[14] – سوره یوسف، آیه 23.

[15] – همان، آیه 24.

[16]ـ همان، آیه 23.

[17] – همان، آیه 32.

[18] – همان، آیه 33.

[19] – همان، آیه 34.

[20] – همان، آیه 24.

[21] – از جمله در سوره انعام، آیه84
.

[22]ـ سوره یوسف، آیه 91.

[23]ـ همان، آیه 92.

خیلی جالبه

از لطف و توجه جنابعالی سپاسگزاریم.

خیلی عالی بود، جامع و کامل، جالب، مفید، روان و رسا بود. واقعا ممنون

با سلام و احترام
از لطف و توجه شما سپاسگزاریم

عالی

از توجه شما سپاسگزاریم

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

خیلی خوب بود مرسی

از لطف شما سپاسگزاریم.

سلام
خوب

با سلام و احترام
از لطف شما سپاسگزاریم

پیام *

نام

ایمیل

وبسایت

اطلاعات من را برای دفعه بعدی که می خواهم دیدگاه ارسال کنم در مرورگر ذخیره کن.

Δ

صبح طلوع کرد و خورشید درخشان، چتر منور خود را بر موجودات جهان گشود و یوسف بعد از رؤیای شیرینی که در خواب دیده بود از جا برخاست. به سرعت خود را آماده کرد و با چهره ای خندان و شاداب درحالی که از شدت خوشحالی و خنده، دندانهایش آشکار بود به سوی پدر شتافت.

یوسف گفت: پدر جان دیشب در خواب، رؤیای جالبی دیدم که روح مرا شاد و دلم را خشنود ساخته است: «دیشب خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه همه بر من سجده می کنند». [1]

چهره یعقوب علیه السّلام شکفت و پیشانی او از خوشحالی درخشید و نور خرسندی در میان چشمانش هویدا گشت و سپس گفت: ای نور دیده من، خوابی که تو دیده ای از رؤیاهای صادق است و برتری تو را که من پیش بینی می کردم تأیید می کند و آن سعادتی که من برای تو امید و آرزوی آن را داشتم، در این خواب آشکار است.

فرزندم! این خواب بشارتی است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود؛ نشانه ای است از نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت و از آن نعمتها تو را نیز بهره مند خواهد ساخت، ولی این خواب را برای برادرانت نقل نکن، زیرا تو حسادت آنان را از امتیازاتی که به تو و برادرت بنیامین داده ام، دیده ای و ناراحتی ایشان را از احترام خاصی که به شما می گذارم مشاهده کرده ای! برادرانت اکنون درباره شما باهم آهسته سخن می گویند ولی ضررشان برای شما بیش از کنایه و طعنه نیست، ولی اگر خواب خود را برای آنان نقل کنی ممکن است که آتش کینه آنان شعله ور و خشم درونی ایشان آشکار شود و نقشه خطرناکی برای تو و برادرت طرح کنند، آنگاه دامهای مکر خود را می گسترانند تا شما را به دام اندازند و بی تردید شیطان نیز به کمکشان می شتابد و تصمیم آنان را در این امر تأیید و تقویت می نماید.

یوسف در آن هنگام جوانی نوخاسته و نورانی و خوش سیما بود و اندامی موزون و دلربا داشت، راحیل مادر او درگذشته است.  یوسف علیه السّلام و بنیامین را در سنین هجده سالگی که نیاز فراوانی به قلب مهربان و سینه رئوف مادر دارند، تنها گذاشته و در زیر خاک آرمیده است.خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

از این جهت که مادر این دو فرزند در قید حیات نیست، یعقوب علیه السّلام آن دو را نسبت به دیگر فرزندان بیشتر دوست داشته و مورد شفقت و مهربانی خاص خود قرار می دهد و این خواب صادق به شدت دوستی و علاقه یعقوب افزود. این تشدید محبت یعقوب، از نظر برادران یوسف و بنیامین مخفی نماند و با آن همه کتمان محبت مضاعف و اظهار دوستی مساوی بین برادران، باز حقیقت روشن گشت و به قول شاعر:

دلایل العشق لا تخفی علی احد

کحامل المسک لا یخلو من العبق

بالاخره آتش حسد برادران زبانه کشید و کینه یوسف و بنیامین را به دل گرفتند، حسادتشان جوشید، کینه هایشان خروشید و در محلی جمع شدند تا با یکدیگر به مشورت و تبادل نظر بپردازند و نقشه مشترکی علیه آن دو طرح نمایند.

یکی از برادران گفت: مگر نمی بینید که یوسف و برادر او پیش پدر از ما محبوب ترند؟! مگر نمی بینید که به یعقوب از ما نزدیک ترند؟! من نمی دانم چه چیزی بین ما و قلب او فاصله انداخته؟! و چه چیزی ارزش ما را در نظر یعقوب کاسته است؟

مگر ما از یوسف و برادرش بزرگتر نیستیم؟! مگر ما از جهت نیروی بدنی و تجربه برتر از این دو برادر نیستیم؟ مگر ما در راه مصالح پدر و خدمت وی کوشش و از منافع وی حفاظت نمی کنیم؟!

به چه علت یعقوب، این دو برادر را بر ما ترجیح و برتری داده و ما را کنار گذاشته است؟ آیا آنان به شرافتی اختصاص دارند و ما بر این شرافت و مزیت آگاه نیستیم؟

شاید از جهت آن است که مادرشان راحیل را بیش از مادران ما دوست می داشت، ولی گناه فرزندان چیست؟ اگر چنین باشد در این صورت او به طور آشکار، حق را زیر پا می گذارد و در گمراهی و جوری آشکار بسر می برد.

برادر دیگر گفت: دوستی یوسف و بنیامین در قلب یعقوب همانند انگشتانی که در دست می روید، رشد کرده است و حتی اگر ما علت این دوستی و مهر و محبت را سؤال و به یعقوب اعتراض کنیم، نتیجه ای نمی گیریم و سودی نخواهیم برد. زیرا دوستی بر قلبها حاکم است و نمی توان مانع آن شد و در جایی که عشق و علاقه قلبی حاکم باشد، حدیث عقل مانند فرمان حاکم معزول است. زیرا دوستی عاطفه ای است که می تواند بر عقل نیز حکومت کند.

بنابراین تا یوسف زنده است و در جمع ما وجود دارد، او و برادرش در قلب پدر جای دارند و هر روز آنها بین قلب پدر و ما حجاب های تیره بیشتری ایجاد می کنند.

شفای این درد که قلب ما را می آزارد و اضطراب و تشویش خاطر ما را فراهم ساخته است، این است که در کمین او بنشینیم و خونش را بریزیم، او را بکشیم و آثارش را محو کنیم و یا اینکه او را در بیابانی دور از آب و آبادی رها کنیم تا حیوانات بیابان او را بدرند و یا رمل های صحرا او را در زیر خود دفن نمایند.

پس از مرگ یوسف فاصله کنونی ما و پدرمان کمتر می گردد و این شکاف عمیق پر می شود و ما به قلب پدر نزدیک می گردیم و محرومیت های خود را از مهر و محبت پدر جبران می نماییم. سپس از گناه خویش توبه می کنیم و پس از آن قومی رستگار و شایسته خواهیم بود.

یهودا که در فکر با تدبیرتر و در حلم برتر از همه آنان بود گفت: ما فرزندان یعقوب پیغمبر و بازماندگان ابراهیم خلیلیم، ما عقل و دین داریم. کشتن مورد تأیید عقل نیست و دین نیز آن را منع می نماید. یوسف جوانی است که دامنش از گناه پاک است و جرمی را مرتکب نگردیده و دست به کار ناشایستی نزده است.

اگر شما تصمیم قطعی دارید که به طور دسته جمعی او را از صحنه زندگی بیرون برانید، چاه بیت المقدس جای مناسبی است. رهگذران شب و روز از این منزلگاه در گذرند، شما یوسف را در این چاه بیندازید تا قافله ای که از این سرزمین عبور می کند او را بگیرد و به هر کجا می خواهد ببرد. بدین طریق ما به مقصود خود رسیده ایم، یوسف را از خود رانده ایم و از ننگ و عار و گناه کشتن او نیز نجات یافته ایم. برادران رأی یهودا را پذیرفتند و شب هنگام بر اجرای آن تصمیم گرفتند تا نقشه خود را عملی سازند.

یعقوب دوازده پسر داشت، که دو نفر از آنها یوسف و بنیامین از یک مادر بودند، که راحیل نام داشت، یعقوب نسبت به این دو پسر مخصوصا یوسف محبت بیشترى نشان مى ‌داد، زیرا اولا کوچک ترین فرزندان او محسوب مى‌ شدند و طبعا نیاز به حمایت و محبت بیشترى داشتند، ثانیا طبق بعضى از روایات مادر آنها راحیل از دنیا رفته بود، و به این جهت نیز به محبت بیشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در یوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمایان بود، مجموع این جهات سبب شد که یعقوب آشکارا نسبت به آنها ابراز علاقه بیشترى کند.

برادران حسود بدون توجه به این جهات از این موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص که شاید بر اثر جدایى مادرها، رقابتى نیز در میانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند و گفتند یوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اینکه ما جمعیتى نیرومند و کارساز هستیم و زندگى پدر را به خوبى اداره مى‌ کنیم، و به همین دلیل باید علاقه او به ما بیش از این فرزندان خردسال باشد که کارى از آنها ساخته نیست. و به این ترتیب با قضاوت یک جانبه خود پدر را محکوم ساختند. حسادت برادران یوسف نسبت به وی، سبب اقدام آنان به افکندن او در چاه شد.

آنگاه که صبح طلوع کرد برادران یوسف نزد پدر رفتند، هوای نفس، مکر و خدعه را بر ایشان زینت می داد و شیطان هم پیوسته آنان را وسوسه می کرد. فرزندان یعقوب به پدر گفتند: ای پدرجان: یوسف برادر و پاره تن ماست، چرا ما را امین یوسف نمی دانی؟! ما همه فرزندان توییم. مهر تو بر سر همه ما سایه افکنده و رشته حب تو، ما را به هم پیوسته است.

آیا اجازه می دهی که فردا یوسف را برای گردش، همراه خود به بیرون شهر ببریم تا در خارج شهر از آسمان صاف، خورشید درخشان، کشتزارهای زیبا و سایه مصفا لذت ببرد و هنگامی که ما گوسفندان خود را می چرانیم و زمین مزرعه را اصلاح می کنیم، یوسف نیز بازی و جست وخیز نماید، و آخر روز با بدن سالم و روح با نشاط بازگردد.

پدرجان: اگر یوسف را به همراه ما بفرستی همچون چشمان خود او را محافظت می کنیم، او را با جان و دل مراقبت می کنیم و از بذل جان خود در راه حفظ او دریغی نداریم.

یعقوب که از آینده بیم داشت و از وقوع حادثه تلخی در هراس بود گفت: اگر یوسف از جلو چشم و قلب من دور گردد، غم و غصه مرا فرامی گیرد. من نمی توانم یوسف را از آغوش مهر و سایه محافظت خود دور ببینم. من می ترسم شما یوسف را ببرید و از او غافل شوید و گرگ از این فرصت استفاده کند، به او حمله کند و او را از بین ببرد. در این صورت است که برای من اندوهی ابدی، قلبی سوزان و چشمی گریان به یادگار خواهید گذاشت.

برادران یوسف گفتند: آیا چنین چیزی ممکن است؟ ما جوانانی نیرومند و قوی هستیم. اگر چنین پیشامدی اتفاق افتاد، یقینا ما مردمی زیانکار خواهیم بود.

یعقوب گفت: در صورتی که با جان و دل از او مراقبت و همچون چشم های خویش از او محافظت نمایید، در بردن او اجازه دارید و خدا در این امر بر شما احاطه دارد.

با طلوع خورشید، برادران یوسف او را به همراه خود روان کردند. آنها راه چاه را پیش گرفتند و هنوز به چاه نرسیده بودند که از مقصد خود پرده برداشتند و کینه دیرینه آنان آشکار گشت. دل هایشان سخت و قلب هایشان سیاه شد. پیراهن یوسف را از تنش خارج کردند و او را به چاه انداختند تا دست تقدیر، سرنوشت او را تعیین کند و در این حال ناله و زاری یوسف و اشکهای روان او در دل برادران ترحمی ایجاد نکرد.

برادران یوسف فکر کردند، با انداختن یوسف به چاه مشکلات روانی خود را درمان می کنند و آتش حسد و کینه هایشان خاموش می شود و از این پس قلب پدرشان به مهر و محبت آنان اختصاص خواهد داشت و نظر یعقوب تنها متوجه ایشان خواهد بود.

برادران یوسف گمان کردند که با گذشت ایام، یوسف فراموش می شود و دوستی آنان جای عشق یوسف را در قلب یعقوب پر می کند، ولی دست تقدیر مکر و حیله برادران یوسف را خنثی و نقشه های آنان را برآب می کند و سرانجام همان خواست خداست که به وقوع می پیوندد.

آنگاه که خورشید عالم تاب انوار طلایی خود را از روی زمین جمع کرد و تاریکی همه جا را فراگرفت، برادران یوسف با ظاهری غمگین و افسرده نزد پدر آمدند و با مکر و حیله شروع به صحنه سازی کردند، به دروغ گویی و گریه های ساختگی متوسل شدند.

برادران یوسف فکر می کردند مکر و حیله و صحنه سازی آنها می تواند ادعایشان را اثبات کند. لذا پیراهن یوسف را به خون آغشته کردند، با این تصور که این پیراهن خون آلود می تواند دلیلی بر صحت ادعای ایشان باشد.

آنها به پدر گفتند: پدرجان! آنچه که از آن می ترسیدی و بیم داشتی واقع شد. زمانی که ما یوسف را پیش اثاثیه خود گذاشتیم و جهت انجام مسابقه به کناری رفتیم و گمان نمی کردیم که گرگ قصد یوسف را کند و به فکر آزار او باشد، ولی گرگ یوسف را تنها یافت و به او حمله کرد و وی را به قتل رسانید و او را خورد. کشته شدن یوسف اندوهی جاودان و دیده ای گریان برای ما باقی گذاشت و قلب ما را به درد آورد.

اکنون این اشکهای ما است که بیرون می جهد و این پیراهن خون آلود یوسف است، اگرچه ما راست می گوییم ولی گمان نمی کنیم که به صدق گفتار ما یقین پیدا کنی.

یعقوب علیه السّلام که حیله و مکر آنان را دریافته و بابصیرت وافر نقشه آنان را درک کرده بود و می دانست که خدا برای یوسف هدفی دارد و تقدیر الهی بزودی در مورد او جاری می شود. به آنان گفت: جهالت و هوای نفس بر عقل شما غلبه کرد و حسادت، شما را به گناه واداشت، ولی من صبر و استقامت پیشه می کنم تا حقیقت امر روشن و عاقبت نقشه شما آشکار شود و از خدا بر آنچه می گویید، مدد و استعانت می طلبم.

اکنون تاریکی چاه یوسف را دربرگرفته است. سکوت و وحشت مرگبار چاه، یوسف را دچار هراس کرده است. سختی جانکاهی متوجه این جوان معصوم شده تا او را آزمایش کند، زیرا خدا بندگان مخلص خود را با انواع مصائب آزمایش و با اقسام دردها و مشکلات امتحان می کند، تا قدرت تحمل ایشان در مقابل امور مهم و مسئولیت های خطیری که متوجه شان می گردد، بیشتر شود.

و به راستی که مصیبت یوسف آزمایشی جانکاه و طاقت فرسا بود و دشوارتر از این حادثه متصور نیست، به علاوه اگر چنین پیشامدی بر شخصی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده وارد می شد کمتر احساس ناراحتی می کرد و تحمل آن تا این حد مشکل نبود، چون باتجربه و سوابق قبلی می دانست چه تدبیری اتخاذ کند و در این حال وضع خود را چگونه اداره نماید؟ ولی یوسف، نوجوانی است ناز پرورده و سرد و گرم دنیا نچشیده و هیچ تجربه ای در این شرایط دشوار ندارد.

دردناک تر اینکه، اگر یوسف علیه السّلام گناه یا معصیتی را مرتکب شده بود در برخورد با این مصیبت کمتر رنج می دید و بهتر آن را تحمل می کرد، زیرا شایسته این رنج و سزاوار این عذاب بود، ولی وجود یوسف از عیب مبرا و از هرگونه تهمت به دور است. یوسف از بدو کودکی اگرچه با سربلندی و اقتدار زندگی کرده است، اما در هر حال تواضع و فروتنی خود را حفظ کرده و از مفاسد معروف و منکرات مشهور زمان خود دور بوده است.

از طرفی اگر مصیبت یوسف از طرف بیگانگان بر او وارد شده بود، تحمل آن برای یوسف بسیار آسانتر می نمود و ناراحتی و تأسف او بسیار کمتر از شرایط حال بود.

ولی یوسف از طرف برادران و فرزندان پدر خویش هدف بلا قرار گرفته است و به گفته شاعر:خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

و لو بغیر الماء حلقی شرق

کنت کالغصان بالماء اعتصاری [4]

یوسف نظر به اطراف چاه می اندازد اما جز آب راکد و بی صدا که افکار پریشان و تصویر اندوهگین خود را در آن می بیند، چیز دیگری نمی بیند و چون به طرف بالا نگاه می کند، در این توده های متراکم هوا چیزی جز ظلمت و سکوت احساس نمی کند.

راستی اینک افکار پریشان یوسف در کجا سیر می کند؟ او چه چیزی را در خاطر تداعی می کند؟ شاید خاطرات صبح گاهان را به یاد می آورد که با لبخند محبت آمیز پدر مواجه می شد و یا شاید سخنان شیرین پدر را به یاد می آورد که هر شب هنگام خواب در کنار بسترش در گوش او زمزمه می کرد و دلبستگی و تعلق خاطر خود را به او یادآور می شد و به نصیحت او می پرداخت و سپس حال پریشان و اندوهگین پدر را در غیاب خود مجسم می کرد.

شاید تاریکی چاه، یوسف علیه السّلام را به وحشت انداخته و تنگنای چاه او را ناراحت ساخته است. یوسف با شوق و حسرت آرزوی دیدار مجدد خورشید و ماه را دارد و آسمان نیلگون و ستارگان انبوه را به خاطر می آورد و به رونق روز و صفای باغ و بوستان می اندیشد.

اکنون یوسف گرسنه است و هر لحظه بر گرسنگی او افزوده می شود، چگونه گرسنگی خود را برطرف کند؟! و غذای مورد نیاز خود را از کجا بدست بیاورد تا نیرو بگیرد و به حیات خویش ادامه دهد؟!

قلب رئوف یوسف علیه السّلام تاب و طاقت این افکار و اندیشه های پریشان را ندارد و روح او سخت آزرده است. به قول شاعر:

انّ البلاء یطاق غیر مضاعف

فاذا تضاعف صار غیر مطاق [5]

گرچه یوسف علیه السّلام در قعر چاه گرفتار است ولی لطف و رحمت خداوند همواره یار و مددکار اوست. همان خدایی که بدین وسیله او را مورد آزمایش قرار داده است، بزودی قلب او را مطمئن و افکار پریشانش را آسوده می سازد، خدا به وسیله وحی یوسف را به صبر و بردباری سفارش کرده و به وی مژده و بشارت داده که به زودی تو را از تنگنای چاه نجات خواهم داد، اندوه تو را برطرف و پس از مدتی تو را بر برادرانت پیروز می گردانم.

در این هنگام غمهای یوسف زدوده و روح پریشان وی آسوده گشت و به انتظار فرمان خدا نشست.

طولی نکشید که صداهای مبهم و درهمی به گوش یوسف رسید که تمام توجه او را به خود جلب کرد. یوسف گوش های خود را تیز کرد و دلش می خواست تمام اعضا و جوارح او در گوش او متمرکز می شدند تا او حقیقت موضوع را بهتر دریابد.

صداها بتدریج نزدیک و واضح تر می شوند و حکایت از حرکت افراد و بانگ سگ ها دارد و این نشانه حرکت قافله ای است که به این سمت می آید. تبسم امید بر چهره یوسف علیه السّلام نمودار شد و دریافت که هنگام نجاتش فرا رسیده است.

قافله نزدیک چاه رحل اقامت افکند، رئیس قافله با صدای بلندی فریاد برآورد:

دلوها را در چاه بیندازید و آب بیرون بیاورید تا عطش خود را برطرف کنیم و به حیوانات خود آب بدهیم و ظرفهای آب خود را پر کنیم زیرا سفر طولانی و سختی راه ما را خسته و رنجور ساخته است. این صدا چون به گوش یوسف رسید، قلب او را خشنود کرد و مانند صدای آب گوارا بر قلب تشنه مؤثر افتاد.

سقای قافله دلو خویش را وارد چاه کرد، یوسف از این فرصت استفاده کرد و به دلو و ریسمان آویزان شد و بیرون آمد، غلام چون دید نوجوانی خوش سیما به ریسمان آویزان شده و از چاه بالا می آید، فریاد زد و قافله را مژده و بشارت داد که غلامی ماه منظر و نیکو صورت از چاه برآمد.

مردان قافله گرد آمدند، شور و هیجان و تعجب و حیرت آنان را احاطه کرده است، پس از تبادل نظر و مشورت تصمیم گرفتند یوسف را به عنوان غلام در بازار مصر بفروشند.

براستی اگر اهل قافله دارای قلب رئوف و با فضیلت اخلاق بودند می توانستند از وضع یوسف جویا شوند و او را به بستگانش بازگرداندند ولی ظاهرا افراد قافله نیز تنها به فکر سود و منافع مادی خود بوده اند و شاید هم خداوند برای تحقق مقدرات خود، دل ایشان را از درک چنین مطلبی بازداشت.

و سرانجام با رفع خستگی و کاهش رنج سفر بار دیگر قافله حرکت خود را آغاز کرد و بزودی در مصر بار گرفتند.

کاروانیان یوسف آزاد و پیغمبر کریم خدا را در بازار برده فروشان عرضه و فورا او را به قیمت ناچیزی فروختند تا احدی متوجه ایشان نشود و از سر آنان آگاه نگردد.

خدا درباره فروش یوسف می گوید: «او را به درهم هایی معدود و بهایی اندک فروختند.»[6]

در صورتی که این انسان کریم و عظیم خداوند را اگر با خرمنی طلا و کوهی از گوهر مبادله می کردند باز مغبون شده بودند.

عزیز مصر و نخست وزیر دربار کشور مصر که قوطیفار نام داشت یوسف را خرید. او با مشاهده یوسف، پاکی فطرت و شایستگی و اصالت او را از سیمایش خواند و به همسر خویش زلیخا گفت: این غلامی است که آثار عظمت نژاد و فضیلت اخلاق از سیمای نورانیش هویداست. او یقینا از خانواده ای کریم برخوردار بوده است. او را عزیز و محترم بشمار و مواظب باش که مانند دیگر غلامان با او رفتار نکنی، من امیدوارم که هرگاه به سن بلوغ رسید و بزرگ شد از وجود او بهره مند شوم و یا او را به فرزندی انتخاب کنیم.

یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر با کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته یافت.

پی نوشت ها:

[2] یوسف، آیه: 3؛ «رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً…».

[3] برادران یوسف که قصد کشتن او را نداشتند و یا حد اقل حاضر نبودند که این کار را به دست خود انجام دهند، یوسف را در غیابه چاه انداختند( غیابه چاه، فضاى وسیع ترى از دهانه چاه است که در بالاى سطح آب ایجاد مى کنند تا به سهولت آب از چاه بردارند.) تا شاید رهگذران او را با خود ببرند.

[4] اگر گلویم با چیزى جز آب گرفته بود (مانند کسى که لقمه در گلویش گیر کرده باشد) با نوشیدن آب مجراى گلویم را باز مى کردم.

[5] بلا تا حد معینى قابل تحمل است، هرگاه افزایش یافت و دوچندان گردید، طاقت فرسا مى شود.

[6] یوسف، آیه: 20 (دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فِیهِ…).

حضرت یوسُف علیه السلام از پیامبران بنی‌ ا‌سرائیل و فرزند حضرت یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ ای به نام یوسف نام‌ گذاری شده و در آن داستان زندگی…

زُلِیخا همسر عزیز مصر بود. که دلباخته جوانی معصوم می گردد. او در ابتدا برای حفظ آبرو و موقعیت خود به ناچار یوسف را متهم می‌ کند که قصد تجاوز به او را داشته‌ است اما سال‌ ها بعد طبق روایت قرآن در حالی …

طبق آیات قرآن کریم، معجزات حضرت موسی(علیه السلام) بیش از نُه تاست؛ اما مراد در این بیان، معجزاتی است که حضرت موسی برای فرعون و قبطیان آورد و غیر از این معجزاتی دیگر نیز برای قوم بنی اسرائیل داشته است.

حضرت موسی(ع) در مصر و در خانه مردى از بنی اسرائيل به دنيا آمد و در روزهايى به دنيا آمد که فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه هاى بنى اسرائيل را سر مى بريدند. موسى علیه السلام چند ماهى پس از ولادت، در دام…

سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید آن را به رسم تحفه برای س…

سوره هایی که به «مسبّحات» مشهور هستند کدامند؟ سوره هایی که به «عزائم» مشهور هستند کدامند؟ کدام سوره است که قرآن کریم در آن خلاصه شده است؟ نام چند یک از سوره ها «نقطه» ندارد؟

روزی ابوحنیفه از محلی می گذشت، دید طفلی از جای گل آلودی راه می رود. او را صدا زد و گفت: بچه جان مواظب باش نلغزی، طفل بی درنگ در جواب گفت: لغزش من سهل است. تو مواظب خودت باش که نلغزی چون از لغزش تو پیر…

جهاد نَفْس یا جهاد اکبر اصطلاحی است در اخلاق اسلامی برگرفته از روایات دینی به معنای کوشش در تهذیب اخلاق و نفس و هر نوع مبارزه و مخالفت با خواست‌ های مذموم نفسانی است. در قرآن و روایات بر جهاد با نفس ت…

احترام به مادر یکی از اصولی است که به همه افراد از دوران کودکی برای داشتن خانواده سالم آموخته می ‌شود و مهم ‌ترین اصول اخلاقی در فرهنگ آسمانی قرآن و عترت موضوع احترام و تکریم پدر و مادر است. در آیین ا…

اسلام برای تکریم و پاس‏داشت مقام پدران همواره به حفظ احترام پدر توصیه نموده و واجب بودن اطاعت و فرمان‏پذیری فرزندان از پدر را وضع کرده است. در فرهنگ اسلامی، مرزهای پاسداشت مقام بلند پدر و شیوه‏ های ار…

پروپوزال کلیک کنید

 پایان نامه  کلیک کنید

مقاله  کلیک کنید

پاورپوینت تمامی رشته ها  کلیک کنید 

نمونه سوالات امتحانی کلیک کنید  

خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

درخواست رایگان پایان نامه ، پروپوزال ، پاورپوینت ، نمونه سوالات امتحانی و … کلیک کنید  

بیش از 20 گیگ مقالات ، پروپوزال ، پایان نامه ، پاوروینت های درسی فقط کافیه درخواست خود را رایگان ثبت کنید تا در عرض کمتر از 2 ساعت بر روی سایت قرار داده شود.

داستان حضرت یوسف

حضرت یوسف(ع) فرزند یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم(ع) از پیامبران بزرگ الهی و اولین پیامبر  بنی اسرائیل است. نام یوسف 25 بار در قرآن آمده و سوره ای نیز به نام او موجود است. این سوره داستان زندگی یوسف را به عنوان احسن القصص(بهترین قصه‌ها) از آغاز تا پایان بیان کرده است.

حضرت یعقوب(ع) 12 پسر داشت. یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند که بسیار محبوب یعقوب بود و در جوانی درگذشت. از این رو یعقوب این یادگاران او را بیشتر از فرزندان دیگرش دوست می‌داشت. زیبایی بی‌نظیر یوسف نیز به علاقه پدر نسبت به وی افزوده بود و برادران یوسف از این بابت به او حسادت می‌کردند. شبی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره بر وی سجده می‌کنند. خواب خود را به پدرش باز گفت. یعقوب علیه السلام تعبیر خواب وی را بازگو کرد و سفارش کرد که رؤیای خود را به برادرانش نگوید. اما برادران از خواب یوسف آگاهی یافتند و با توجه به علاقه پدر به وی، با نقشه‌ای از پیش طراحی شده یوسف را به صحرا بردند و در چاه انداختند، و هنگام بازگشت به پدر گفتند که یوسف را گرگ درید.

کاروانیانی که از کنار چاه می‌گذشت، یوسف را دیدند، از چاه درآوردند و به غلامی به مصر بردند. در آنجا یوسف به خانواده عزیز مصر راه یافت و اندکی بعد وقتی به سن بلوغ رسید، زلیخا، زن عزیز مصر، شیفته او شد و از او کام خواست، اما یوسف خویشتنداری کرد و از قبول پیشنهاد زلیخا سر باز زد.

خبر ماجرا به عزیز مصر رسید و پس از بررسی، بی گناهی یوسف و حیله‌ی زلیخا ثابت شد ولی چون خبر در شهر منتشر شده بود، پادشاه مصر بر آن شد تا یوسف را به زندان افکند. یوسف در زندان خواب دو جوان را تعبیر کرد و سالیانی بعد با راهنمایی یکی از آن دو جوان، برای تعبیر خواب عزیز مصر، راهی قصر او شد. سرانجام یوسف به خزینه داری و سپس به منصب والای حکومتی رسید.

خشکسالی سرزمین کنعان فرزندان یعقوب را برای تهیه آذوقه به مصر کشاند و عاقبت، یوسف و برادران همدیگر را شناختند. یوسف با برادران نیکی کرد و سرانجام با پدرش، یعقوب، که سال‌ها در آتش فراق او می‌سوخت دیدار کرد. چشم پدر به جمال یوسف روشن شد و از نابینایی – که در اثر گریه بر فراق یوسف به آن مبتلا شده بود – نجات یافت.

در تارخ چنین آمده است که یوسف نه سال داشت که به چاه افتاد، در دوازده سالگی به زندان رفت، هیجده سال در زندان بود و هشتاد سال پس از آزادی در مصر زندگی کرد؛ به این ترتیب در مجموع 110 سال عمر کرد.

می‌گویند پس از وفات حضرت یوسف علیه السلام مردم مصر به نزاع برخاستند و هر دسته‌ای خواهان دفن جنازه او در محله خود بودند، تا اینکه پیکر وی را در تابوتی از مرمر نهادند و در کف رود نیل دفن کردند.

 

سال‌ها بعد حضرت موسی علیه السلام پیکر وی را به فلسطین منتقل کرد و به خاک سپرد. اکنون مرقد حضرت یوسف در شهر خلیل الرحمن فلسطین است.

در این مقاله با زندگینامه حضرت یوسف بیشتر آشنا خواهید شد در مجله آرگا همراه ما باشید.

حضرت یوسف دوازدهمین فرزند پیامبرمان حضرت یعقوب که از همه فرزندان شایسته تر و زیباتر و به دلیل صادق و راستگو بودنش لقبی به انم یوسف صدیق به خود گرفته است. مادر ایشان راحیل و پدرش یعقوب بوده است که راحیل مادر یوسف و بنیامین بود و در کودکی حضرت یوسف از دنیا رفت. در ادامه مطلب با داستان زندگی حضرت یوسف بیشتر آشنا می شوید.

حضرت یوسف از پیامبران بنی اسرائیل بود که سالیان زیادی را در مصر حکمرانی کرد و مقام نبوت داشت و در قرآن سوره ای به نام این پیامبر نام گذاری شده است. ایشان فرزند حضرت یعقوب نبی بود و در کودکی توسط برادرانش به چاه افتاد که گروهی رهگذر آن را از چاه نجات دادند و آن را در بازار برده فروش ها به عزیز مصر فروختند. ایشان سال های زیادی را در قصر عزیز مصر گذراند در جوانی حضرت یوسف زلیخا زن عزیز مصر عاشق و شیفته زیبایی ایشان شد که وقتی این مسئله را زلیخا به یوسف گفت ایشان پس از امتناع از ارتباط با زلیخا به جرم خیانت به همسر عزیز مصر متهم شد و به زندان افتاد. این پیامبر سال هایی را در زندان گذرانید و پس از اثبات بی گناهی اش آزاد شد در این هنگام پادشاه مصر خوابی دید و به جهت تعبیر خواب پادشاه و ارائه راه حلی برای قحطی مصر نزد پادشاه محبوبیتی یافت و به عنوان وزیر خدمت کرد که عزیز مصر شناخته شد. بر اساس گفته ها عمر حضرت یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن ایشان را فلسطین گفته اند.خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش

نام حضرت یوسف ۲۷ مرتبه در قرآن آمده است که دوازدهیم سوره از قرآن سوره یوسف می باشد. در زندگینامه حضرت یوسف ایشان از بنده های مخلص خداوند معرفی شده که به این معنی نه تنها به درخواست زلیخا تن داد بلکه حتی در دل هم به آن کار گرایشی نداشت و از محسنات او بوده است. ایشان از پیامبران بزرگ بوده است که براساس خواب کودکی اش یازده ستاره و ماه و خورشید به حضرت یوسف سجده کردند و این که از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر می‌داد بیان‌کننده نبوت او در آینده هم بود. در قرآن از کودکی و نوجوانی و جوانی و به چاه انداختن و فروخته شدن و به زندان افتادن و ملاقات با پدر و برادرانش جز به جز را در قرآن شرح داده است. که بعد از خواب یوسف و سجده کردن ۱۱ ماه و ستاره به آن را برای پدرش (یعقوب) می گوید که یعقوب به او می گوید خوابت را برای برادرانت شرح نده چون آن ها برای تو نقشه خطرناکی می کشند. و این خواب او بعد چندین سال تعبیر می شود و به منزلتی دنیایی و معنویمی رسد که پدر و مادر به همراه برادرانش بر او تعظیم می کنند. چون برادران یوسف به او حسادت داشتند و می گفتند که پدر یوسف را بیشتر از ما دوست دارد و نزد آن محبوب تر است با نقشه ای از یعقوب خواستند که یوسف را برای بازی به همراه برادرانش در بیابان اجازه دهد آن ها یوسف را بردند و در بیابانی به چاه انداختند و بعد از برگشتن به پدر گفتند که گرگ او را دریده است ولی حضرت یعقوب حرف آن ها را باور نکرد و بعد ها پس از فراق یوسف آن چنان گریه کرد تا نابینا شد. در این میان قافله ای که از آن جا گذر می کردند یوسف را از چاه درآوردن و نجاتش دادند و به عزیز مصر به صورت برده فروختند، سپس یوسف برای غلامی به مصر رفت و وارد خانواده عزیز مصر شد.

زندگینامه حضرت یوسف؛ در قرآن آمده که یوسف جوانی بسیار زیبا بود و از این رو زلیخا زن عزیز مصر که حضرت یوسف پیش آن ها بزرگ شد شیفته او گردید ولی چون یوسف خویشتن دار بود به درخواست زلیخا هیچ تن نداد. این داستان را مردم شهر شنیدند و فهمیدند و گروهی از زنان زلیخا را سرزنش می کردند. زلیخا تصمیم گرفت که مجلسی برای زنان به پا کند و آن ها را در قصر دعوت کرد و چاقو و میوه به دستشان داد و همان لحظه حضرت یوسف را صدا زد و به مجلس دعوت کرد زمانی که ایشان وارد شدند زنان تحت تاثیر زیبایی یوسف قرار گرفتند و چنان حواسشان پرت ایشان بود که دستشان را بریدند. پس از جریان آن روز هر روز زنانی به هر دلیلی نزد یوسف می آمدند و به او پیشنهاد ارتباط نامشروع می دادند تا این که حضرت یوسف از خدا خواست برای رهایی آنان ایشان را به زندان بی اندازد که از طریق دستور زلیخا به زندان افتاد.

زندگینامه حضرت یوسف از آن جایی که در زندان بود خواب دو زندانی را پیش بینی و تعبیر کرد که یکی کشته و یکی دیگر آزاد خواهد شد و توسط پادشاه به جایگاهی می رسد. پس از چند سال پادشاه مصر خواب دیدی که ۷ گاو لاغر ۷ گاو چاق را می خورند و ۷ خوشه سبز و ۷ خوشه خشک را در خواب دیده بود. افراد زیادی بودند که نتوانستند تعبیر این خواب را بفهمند تا این که آن زندانی آزاد شده در نزد دربار پادشاه راه یافت و به پادشاه تعبیر خواب خود را تعریف کرد و نزد یوسف رفت و برایش این خواب پادشاه را بازگو کرد و یوسف گفت:

شما هفت سال فراوانی آب در پیش رو دارید و پس از آن، هفت سال خشک سالی پیش خواهد آمد. آن گاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشک سالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنید و محصولات مازاد بر مصرف را با همان خوشه‌ هایشان انبار کنند تا سالم بماند.

پادشاه از تعبیر خواب یوسف خوشش آمد و او را به قصر فراخواند چون راه حلی برای نجات مصر داده بود که در میان به فرستاده خود گفت ماجرای بریده شدن دستان زنان و علت زندانی شدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بی‌ گناهی یوسف تاکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد. پس از تعبیر خواب و ثابت شدن بی‌گناهی یوسف پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.

در همان زمان خشک سالی های مصر کنعان هم دچار قحطی شد، یعقوب به پسرانش گفت برای نجات خود و خانواده شان به مصر بروند و درخواست گندم کنند. برادران یوسف هنگامی که به مصر رسیدند حضرت یوسف آن ها را دید و شناخت ولی آن ها او را نشناختند و ایشان با برادرانش با خوشی رفتار و از آن ها پذیرایی کرد. هنگامی که می خواستن برادران به کنعان برگردند او پیراهنش را برای بینایی پدرش یعقوب با آن ها فرستاد و همین امر موجب بینایی پدر پیرشان شد و چشمای نابینایش دوباره بینا شد. پس از آن ماجرا یعقوب به همراه خانواده اش برای دیدار یوسف به مصر رفتند و با حضرت یوسف ملاقات کردند که جزو زندگینامه حضرت یوسف می باشد.

بر اساس گفته ها و روایات آمده که زندگینامه حضرت یوسف در قرن ۴ قمری ازدواج کرد و صاحب ۲ فرزند پسر به نام میشا و افرائیم شد. و در ازدواجش با زلیخا در برخی نقل‌ها آمده است هر دو فرزند یوسف منشا و افرائیم از زلیخا بودند. او هنگامی که به درجه عزیز مصر رسیده بود پیر زنی را دید که می گفت خدا را شکر که بردگان را به‌ واسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را به‌ واسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و حضرت یوسف او را به قصر برد و با خواندن دعایی او را جوان کرد و آن گاه با زلیخا ازدواج کرد.

بر اساس گفته ها حضرت یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد که هنگام مرگش خدا به او وحی کرد که هنوز حکمتش را در دست دارد به ببرز بن لاوی بن یعقوب یعنی به پسر برادرش بسپارد. حضرت یوسف به ببرز بن لاوی سپرد و آل یعقوب را که ۸۰ مرد بودند را فراخواند و گفت:

 به‌ زودی گروهی بر شما پیروز می‌ شوند و شما را به عذاب سختی دچار می‌ کنند تا این که خدا شما را به‌ وسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است کمک می کند.

بعد از فوت حضرت یوسف هر گروهی جنازه ایشان را می خواست در محله خود و زندگی خودش دفن کنند که سپس برای این که آشوبی نشود او را در مصر در صندوقی از مرمر در دریای نیل دفن کردند که پس از سال ها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج و در فلسطین دفن کرد.

خرسندیم که ما را در مجله آرگا با مقاله ای تحت عنوان زندگینامه حضرت یوسف  همراهی کردید. همچنین پیشنهاد می کنیم در مقالات رو به رو با زندگینامه حضرت ایوب و زندگینامه حضرت سلیمان آشنا شوید.

منبع : آرگا


دوست داشتنی ترین وسایل کودک و نوزاد رو اینجا ببین



روتختی های شیک و لاکچری رو اینجا ببینید



اتاق کودک با این وسایل خوشگل میشه!



انواع دستبند نقره شیک و خاص رو اینجا ببینید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

 

خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش
خلاصه داستان حضرت یوسف و برادرانش
0

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *