خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو
خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

کتاب ماهی سیاه کوچولو (The Little Black Fish) یکی از الهام بخش ترین داستان های کودکانه به قلم صمد بهرنگی نویسنده توانای ایرانی است که با خواندن و تعمق در آن می توان نکات فراوانی درباره زندگی و ارزش های آن آموخت.

قصه ماهی سیاه کوچولو از آن جا شروع می شود که ماهی پیر حکایت زندگی ماهی کوچولویی را برای دوازده هزار ماهی کوچولوی دیگر تعریف می کند …

ماهی سیاه کوچولوی قصه ما در کنار مادرش در جویباری زندگی می کرد اما روحیه کنجکاو و ماجراجوی او با تکرار خو نمی گرفت، او از این که هر روز با مادرش در آن فضای کوچک بی هدف این طرف و آن طرف بروند و صبح را به شب برسانند خسته شده بود.

سرانجام با وجود مخالفت مادر و تهدید اطرافیان تصمیم گرفت برای دیدن آخر جویبار راهی سفر شود، دوستانش او را تا آبشار همراهی کردند و ماهی کوچولو سفرش را آغاز کرد.

او از آبشار به داخل برکه ای افتاد و با چند کفچه ماهی روبرو شد که خودشان را موجوداتی زیبا می دانستند و ماهی کوچولو را مسخره کردند، ماهی کوچولو به آن ها گفت که این تصور آن ها از نادانی آن هاست چون فکر می کنند دنیا تنها به برکه آن ها خلاصه می شود.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

بعد از جدایی از کفچه ها به خرچنگی رسید که در شن های کف آب های کم عمق قورباغه ای را شکار می کرد، خرچنگ سعی کرد ماهی کوچولو را گول بزند و به او نزدیک شود اما ماهی کوچولو باهوش تر از آن بود که حرف هایش را باور کند، خرچنگ فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا نکرد و با ضربه پسرک چوپانی بر سرش زیر شن ها رفت.

ماهی کوچولو از مارمولکی که در همان نزدیکی بود درباره مرغ سقا، اره ماهی و مرغ ماهیخوار سوال کرد که داستان ترسناک آن ها را از ماهی های دیگر شنیده بود. مارمولک گفت که در این اطراف تنها یک مرغ سقا وجود دارد و به او یک خنجر داد که اگر شکارش شد بتواند شکم مرغ را پاره کند.

او به ماهی کوچولو درباره ماهی های دانای دیگری نیز گفت که امان ماهیگیر را بریده بودند.

ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و در مسیرش با آهوی زخمی هم صحبت شد، چرت لاک پشت ها را تماشا کرد، به صدای کبک ها گوش داد و بوی علف های کوهی را استشمام کرد.

کمی بعد با یک دسته ماهی ریزه روبرو شد، آن ها از این که ماهی کوچولو می خواست آخر جویبار را ببیند و از مرغ سقا ترسی نداشت تعجب کردند و با این که دوست داشتند با ماهی کوچولو همراه شوند اما ترس از مرغ سقا و بزرگترها مانع آن ها شد.

ماهی کوچولو نیمه های شب با ماه خوشگلش حرف ها زد و صبح روز بعد با ماهی های ریزه ای همراه شد که اگرچه می خواستند آخر جویبار را ببینند اما هنوز از مرغ سقا می ترسیدند، کمی بعد همگی در کیسه مرغ سقا گرفتار شدند، مرغ سقا به آن ها قول داد اگر ماهی کوچولو را بکشند آزادشان می کند.

ماهی کوچولو متوجه کلک مرغ سقا شد و گفت من خودم را به مردن می زنم ببینید که مرغ سقا به قولش عمل می کند یا نه. مرغ سقا سر قولش نماند و همه ماهی ها را قورت داد و ماهی کوچولو با خنجرش کیسه او را پاره و فرار کرد.

ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و پس از نجات پیدا کردن از چنگ یک اره ماهی با گروهی از ماهی ها روبرو شد که رسیدنش به دریا را خوشامد می گفتند! همان ماهی هایی که ماهیگیر را کلافه کرده بودند …

ماهی کوچولو تصمیم گرفت بعد از گشت زدن به آن ها ملحق شود اما شکار مرغ ماهیخوار شد، او برای نجاتش مرغ را به حرف کشید و سرانجام مرغ ماهیخوار دهانش را باز کرد و ماهی کوچولو از دهانش افتاد اما دوباره شکارش شد و مرغ او را بلعید.

در شکم مرغ ماهیخوار ماهی ریزه ای دید که گریه می کرد، کمک کرد تا ماهی ریزه نجات پیدا کند اما خودش ماند تا مرغ ماهیخوار را با خنجرش بکشد، چند لحظه بعد مرغ ماهیخوار در آب افتاد و مرد اما هرگز از ماهی کوچولوی قصه ما خبری نشد.

شب بود و همه یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو بعد از شنیدن قصه به همراه ماهی پیر خوابیدند، تنها یک ماهی سرخ کوچولو بود که تا صبح از فکر دریا خوابش نبرد!

ماهی سیاه کوچولو نماد آن آدم هایی است که از روزهای تکراری و تکرار بی پایان و بی حاصل خسته شده اند، همان ها که به آن سوی مرزهای ناشناخته ای فکر می کنند که بسیاری حتی تصورش را ندارند و برای رسیدن به پاسخ سوالات خود دست به ماجراجویی های بزرگ می زنند.

این داستان به ما می آموزد:

“شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلّی می ریزد.”

“آخر مادر جان، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد، روز به آخر می رسد؛ هفته، ماه، سال …”

“راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟”

“من نه بدبینم و نه ترسو. من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید، به زبان می آورم.”

“مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد …”

فال حافظ

بهترین جراح بینی در تهرانسایت گوشی و لوازم جانبی موبایلدکتر مغز و اعصابمتخصص تغذیهسایت سلامت و پزشکی سومیتانمونه رپورتاژ آگهی

صفحه اصلیتبلیغات در کوکاتماس با مادرباره ما

سبک زندگیسلامت و پزشکیخواص هاتناسب اندامارزش غذاییپوست و مواطلاعات داروییدانستنی های بارداریگیاهخواریمعرفی فیلمدیالوگ های ماندگارمعرفی کتابچهره هاسرگرمیاشعار زیبامتن زیباسخنان بزرگانپیام تبریکتولدت مبارکمتن انگیزشیمتن عاشقانهترین هادانستنی هادانش و فن آوریدکوراسیون داخلی منزلعکس های جالب و دیدنیگل و گیاهانموضوع انشاآشپزیمتن عاشقانه نابمتن زیبا و دلنشینمتن و جملات

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا توسط سایت های دیگر بدون کسب اجازه قبلی ممنوع می باشد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

توجه

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

خلاصة قصه

اين قصه، سرگذشت ماهي سياه كوچولويي است كه در يك شب چله، ماهي پيري، ته دريا براي دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش تعريف مي كند: اين ماهي سياه كوچولو به همراه مادرش در جويباري زندگي مي كرد. روزي تصميم مي گيرد آنجا را ترك كرده و برود ببيند در دنيا چه خبر است و آخر جويبار به كجا مي رسد. وي علي رغم مخالفت هاي مادرش و همسايه ها قانع نمي شود. همسايه ها مي خواهند كه ماهي سياه كوچولو را نيز مثل سلفش » حلزون پيچ پيچه » بكشند، كه وي موفق مي شود به كمك دوستانش جان سالم از معركه بدر برده و مسافرت طولاني خود را آغاز نمايد.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

او در بين راه به كفچه ماهي ها برخورد مي كند كه پس از بحث و گفتگو با آنها با خشونت مادرشان قورباغه، مواجه مي شود اما، ماهي سياه كوچولو موفق مي شود از خطر رهايي پيدا كند و در برود. سپس به خرچنگي مي رسد. خرچنگ نيز قصد جان وي را مي كند كه پسر چوپاني از راه رسيده خرچنگ را مي كشد. ماهي قهرمان قصه با مارمولكي دانا آشنا مي شود كه هم اطلاعاتي راجع بـه خطرات راه از وي مي گيرد و هم خنجري، كه بعدها به دردش مي خورد. او هم چنان طي مسير كرده با جانوران، انسانها و پديده هاي مختلفي برخورد مي كند.

تا اينكه بالاخره مرغ سقايي او را به همراه ماهي ريزه هايي كه وي در مسير رودخانه آگاهشان كرده و با خود همراه ساخته بود، يكجا وارد كيسه اش مي كند.مرغ سقا از بچه ماهي ها مي خواهد كه ماهي سياه كوچولو را خفه كنند تا نجات يابند. اما ماهي سياه كوچولو با نقشه اي، دروغ بودن ادعاي مرغ سقا را ثابت كرده و با خنجرش كيسة مرغ سقا را دريده،و از معركه مي گريزد. عاقبت به دريا مي رسد. در دريا نيز موفق مي شود از چنگ اره ماهي اي كه بطرفش حمله كرده بود فرار كند. سپس به ماهي هايي مي رسد كه هر روز بطور دسته جمعي وارد تور مرد ماهيگير شده آنرا به ته دريا مي كشند. ماهي سياه كوچولو در پاسخ دعوت آنها مي گويد: » بهتر است اول گشتي در دريا بزنم و بعد وارد دستة شما شوم ». اما او در اين گردش به چنگ مرغ ماهي خوار گرفتار مي شود كه ماهي ريزة ديگري نيز به زندان شكمش در آمده بود. ماهي سياه كوچولو با نجات ماهي ريزه خود كشته مي شود.

بـدين ترتيب قصه ماهي پير بـه پايان مي رسد. يـازده هزار و نهصد و نود و نه بچه ماهي مي روند و مي خوابند. مادر بزرگ هم مي خوابد «‌ اما ماهي سرخ كوچولويي هر چقدر كرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود » (صمد بهرنگي، 1378 ، ص 400 ).

ساختار قصه

الف. روايت شناسي

اين قصه داراي دو راوي مي باشد. راوي اول يك راوي تخيلي است كه جمع شدن دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هاي ماهي پيري را نقل مي كند كه در حال قصه گفتن به آنهاست. روايت اين راوي بسيار كوتاه است، وي فقط چند خط آغاز و پايان قصه را روايت مي كند كه در واقع مقدمه و موخرة قصة ماهي سياه كوچولو مي باشد. مخاطب اين راوي خوانندگان قصة ماهي سياه كوچولو هستند.

راوي دوم، همان ماهي پيري است كه بچه ها و نوه هايش را دور خود جمع كرده و برايشان قـصه مي گـويد. مـاهي پـير، حجم غـالـب ايـن قـصه را روايت مي كـند. و مخاطـبين وي در واقـع بچه هايش هستند.

زاوية ديد هر دو راوي از نوع صفر است. چرا كه هر دو راوي، هم به حوادث قصه، يا آنچه روايت مي كنند و هم به افكار و انديشه ها و احساسات دروني شخصيت ها واقفند. در واقع ديد كامل و بدون زاويه اي نسبت به قصه دارند. به طوري كه گفته شد، راوي اول چند سطر بيشتر روايت نمي كند.

اما در همين چند سطر، در پايان قصه مي گويد: « ماهي سرخ كوچولويي هر چه كرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود » ( صمد بهرنگي، 1378 ، ص 400 ). يعني اينكه راوي از افكار ماهي سرخ كوچولو آگاه است. و در مورد روايت ماهي پير به جملات زيـادي مـي تـوان اشاره كـرد كـه نـشان دهندة وقـوف وي بـه انديشه ها، احساسات و عـلايق شخصيت هاي قـصه مي باشد از جـمله: « مـاهي سياه كـوچولو مـاه را خيلي دوست داشت.»، يا »مـاهي كوچولو حـسرت به دلش مانده بود كه يك دفعه هم كه شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند » ( صمد بهرنگي، 1378 ، ص 376 ).

ب. شخصيت شناسي

قهرمان و شخصيت محوري اين قصه ماهي سياه كوچولو مي باشد كه مركز همة كنشهاست عمدة كنشگرهاي اين قصه يعني تمام شخصيت هايي كه نقش مثبت و منفي شان در ارتباط با اهداف طرح اصلي قصه است جزو شخصيت هاي حيواني هستند.

جزو كنشگرهاي مثبت، بايد به دوستان ماهي سياه كوچولو اشاره كرد كه جان وي را از دست هـمسايه هاي مـعترض و خـشمگين نـجات مي دهند. سپس، از اين گروه بـه مارمولك بر مي خوريم كه با اطلاعات مفيد و نيز خنجري كه به قهرمان قصه مي دهد او را در ادامة راه پرمخاطره اش ياري مي رساند. تنها شخصيت انساني كه در اين قصه در راستاي اهداف ماهي سياه كوچولو ايفاي نقش مي كند، پسر بچة چوپان است كه با مداخلة بموقع و با كشتن خرچنگ، يكي ديگر از موانع مسير ماهي سياه كوچولو را رفع مي كند.

از گروه كنشگرهاي منفي در درجة اول مي توان به مادر ماهي سياه كوچولو اشاره كرد كه تمام تلاش خود را براي انصراف بچه اش از تصميمي كه اتخاذ كرده به كار مي بندد. سپس همسايه ها كه با سرسختي تمام با ماهي سياه كوچولو يا بهتر بگوييم با افكار وي كه اهداف قصه را تشكيل مي دهد مخالفت كرده و تا مرز حذف فيزيكي وي اقدام مي كنند. مرغ سقا، قورباغه، خرچنگ و اره ماهي از كنشگرهاي منفي قصه هستند كه با كنش هاي منفي خود برعليه ماهي سياه كوچولو اقدام مي كنند. بعضي از اين اقدامات در مراحل اوليه خنثي مي شوند؛ مانند تهديدات قورباغه و خرچنگ. و برخي نيز تا مراحل عملي بازدارندگي و از بين بردن ماهي سياه كوچولو پيش مي روند.

شخصيت هايي نيز وجود دارند كه كنش هاي آنها در ارتباط با هدف اصلي قصه نيست لكن برخي از اين شخصيت ها از لحاظ افكار و انديشه ها با ماهي سياه كوچولو در توافق، و برخي نيز در تـضاد مي باشند. از گـروه موافقان بايد به حلزون پيچ پيچه اشاره كرد كه در آغاز قصه از او بحث مي شود و نيز ماهي پير راوي قصه و ماهي سرخ كوچولو كه در آخر قصه با نخوابيدن و فكر كردن به دريا، شاهد هم فكري وي نسبت به افكار و اهداف ماهي سياه كوچولو هستيم. و ماهي هايي كه تور مرد ماهيگر را به ته دريا مي كشند، و نيز ماه، كه ماهي سياه كوچولو خيلي دوستش داشت.

از شخصيت هايي كه داراي كنش بازدارندگي نيستند ولي افكارشان موافق و مطابـق افـكار ماهـي سيـاه كوچولو نبوده، بلـكه در تضـاد با آن نيز هست، مي توان به كفچه ماهي هايي اشاره كرد كه در مسير راه به تحقير ماهي سياه كوچولو مي پردازند، و شكارچي كه آهو را مورد هـدف گلوله قرار داده است. شخصيت هاي زياد ديـگري وجود دارند كه فقط براي پر كردن زمينه قصه از آنها استفاده شده است مانند: كرم هاي ريزه، بچه هاي مارمولك، آهويي، لاك پشت ها، زنان و بچه هاي ده، چند تا ماهي گنده و ريزه، يك گله ماهي، ماهي بسيار ريزه اي كه در دام مرغ ماهي خوار گرفتار شده و ماهي سياه كوچولو با فداي خود وي را نجات مي دهد، شايد تنها بخاطر هم نوعي اش.

ج. طرح شناسي

اين قصه براساس دو روايتي كه بعمل مي آيد داراي دو طرح اساسي مي باشد. طرح اول را يك راوي تخيلي روايت مي كند. در اين طرح، وضعيت آغازين جمع شدن بچه ماهي ها در شب چله به دور مادربزرگشان در ته درياست، كه براي آنها قصه مي گويد. در وضعيت مياني شاهد نقل قصه ماهي سياه كوچولو هستيم و در وضعيت پاياني همة ماهي ها و مادربزرگ مي روند بخوابند اما ماهي كوچولوي سرخي نمي تواند بخوابد و به دريا فكر مي كند.

عـلي رغم ايـنكه ايـن طرح چـند سطر مقدمه و مؤخرة قصه ماهي سياه كوچولو را شامل مي شود، ولـي از جـهت پيام بـسيار مـهمي كـه در سطر پاياني وجود دارد، داراي اهميت زيادي مي شود. به اين مورد در قسمت پيام قصه خواهيم پرداخت.

در طرح دوم، كه طرح اصلي قصه ماهي سياه كوچولو نيز مي باشد و روايت آنرا ماهي پير عهده دار است، در وضعيت آغازين ماهي سياه كوچولويي به همراه مادرش درجويباري زندگي مي كند. وضعيت مياني قصه شامل نارضايتي ماهي سياه كوچولو از وضع موجود و عزيمت وي بسوي انتهاي جويبار و نهايتاً رسيدن به دريا و كسب اطلاع و آگاهي و تجربه از دنياي وسيعي كه از وي دريغ شده است، مي باشد. او در اين راه با خطرات زيادي مواجه مي شود. و اما در وضعيت پاياني، پس از اينكه جان ماهي ريزه اي را نجات مي دهد خود قرباني مي شود.

پيام قصه

عمدة پيامهاي اين قصه، در خصوصيات قهرمانش نهفته است. ماهي سياه كوچولو شخصيتي است متفكر، پويا، فعال پرسشگر و به دنبال پاسخ. او داراي هوش سرشار نيز هست. فريب دشمن را نمي خورد، بلكه براي مبارزه با وي دست به اتخاذ تاكتيكي مي زند كه عدم صداقت مرغ سقا را فاش مي سازد. يك قهرمان باهوش ، ابتدا خود را به علم و آگاهي و سلاح زمان مجهز مي كند و سپس به جنگ با دشمن مي رود.

صمد به مخاطبين خود تلقين مي كند كه نبايد كسي را كه موجب آگاهي شما شده است فراموش كنيد، چرا كه فراموش نكردن، ضمانت اجرايي ادامة راه است. او تنفر عميق خود از تبعيض و خودپسندي را در برخورد ماهي سياه كوچولو با كفچه ماهي ها بيان كرده و فرياد خودرا از جامعه اي كه تحمل شنيدن حرفهاي متفاوت ديگران را ندارد مخفي نمي كند هر چند كه اعضاي اين جامعه، مادر قهرمان قصه اش باشد. او نشان مي دهد كه همنوع را بايد دوست داشت و برايش جان فدا كرد چنانچه ماهي سياه كوچولو در مقابل ماهي ريزه به اين كار دست مي زند. به عبارتي،در اين قصه، تبليغ ارزش انساني ايثار در دستور كار صمد قرار دارد.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

اما در عين حال صراحتاً مي گويد كه «‌ نبايد به پيشواز مرگ بروم » ولي از شجاعت، نترسي، اقدام و مبارزه، در اين قصه نيزمثل قصه هاي ديگر، به جاي انفعال، التماس و اعتماد به دشمن دفاع كرده، لزوم اتحاد را يادآور مي شود چنانكه هزاران ماهي ريزه مي توانند تور مرد ماهيگير را به ته دريا بكشند.

نكتة آخري كه بايد به آن اشاره شود اعتقاد صمد به روشنگري و تأثير گذاشتن است، هر چند كه كم باشد. وقتي دوازده هزار بـچه ماهي، قصة ماهي سياه كوچولو را مي شنوند همگي شب بخير گفته و مي روند كه بخوابند، ولي كافي است كه تنها يكي از ميان آنها متأثر شود و به فكر فرو رود. اين يعني القاء اميد به آينده.

درج کامنت برای این مطلب غیر فعال است

 

خلاصه داستان ماهی سیاه کوچولو را از سایت پست روزانه دریافت کنید.

خلاصة قصه

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

این قصه، سرگذشت ماهی سیاه کوچولویی است که در یک شب چله، ماهی پیری، ته دریا برای دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش تعریف می کند: این ماهی سیاه کوچولو به همراه مادرش در جویباری زندگی می کرد. روزی تصمیم می گیرد آنجا را ترک کرده و برود ببیند در دنیا چه خبر است و آخر جویبار به کجا می رسد. وی علی رغم مخالفت های مادرش و همسایه ها قانع نمی شود. همسایه ها می خواهند که ماهی سیاه کوچولو را نیز مثل سلفش » حلزون پیچ پیچه » بکشند، که وی موفق می شود به کمک دوستانش جان سالم از معرکه بدر برده و مسافرت طولانی خود را آغاز نماید.

او در بین راه به کفچه ماهی ها برخورد می کند که پس از بحث و گفتگو با آنها با خشونت مادرشان قورباغه، مواجه می شود اما، ماهی سیاه کوچولو موفق می شود از خطر رهایی پیدا کند و در برود. سپس به خرچنگی می رسد. خرچنگ نیز قصد جان وی را می کند که پسر چوپانی از راه رسیده خرچنگ را می کشد. ماهی قهرمان قصه با مارمولکی دانا آشنا می شود که هم اطلاعاتی راجع بـه خطرات راه از وی می گیرد و هم خنجری، که بعدها به دردش می خورد. او هم چنان طی مسیر کرده با جانوران، انسانها و پدیده های مختلفی برخورد می کند.

تا اینکه بالاخره مرغ سقایی او را به همراه ماهی ریزه هایی که وی در مسیر رودخانه آگاهشان کرده و با خود همراه ساخته بود، یکجا وارد کیسه اش می کند.مرغ سقا از بچه ماهی ها می خواهد که ماهی سیاه کوچولو را خفه کنند تا نجات یابند. اما ماهی سیاه کوچولو با نقشه ای، دروغ بودن ادعای مرغ سقا را ثابت کرده و با خنجرش کیسة مرغ سقا را دریده،و از معرکه می گریزد. عاقبت به دریا می رسد. در دریا نیز موفق می شود از چنگ اره ماهی ای که بطرفش حمله کرده بود فرار کند. سپس به ماهی هایی می رسد که هر روز بطور دسته جمعی وارد تور مرد ماهیگیر شده آنرا به ته دریا می کشند. ماهی سیاه کوچولو در پاسخ دعوت آنها می گوید: » بهتر است اول گشتی در دریا بزنم و بعد وارد دستة شما شوم ». اما او در این گردش به چنگ مرغ ماهی خوار گرفتار می شود که ماهی ریزة دیگری نیز به زندان شکمش در آمده بود. ماهی سیاه کوچولو با نجات ماهی ریزه خود کشته می شود.

بـدین ترتیب قصه ماهی پیر بـه پایان می رسد. یـازده هزار و نهصد و نود و نه بچه ماهی می روند و می خوابند. مادر بزرگ هم می خوابد «‌ اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود » (صمد بهرنگی، 1378 ، ص 400 ).

ساختار قصه

الف. روایت شناسی

این قصه دارای دو راوی می باشد. راوی اول یک راوی تخیلی است که جمع شدن دوازده هزار تا از بچه ها و نوه های ماهی پیری را نقل می کند که در حال قصه گفتن به آنهاست. روایت این راوی بسیار کوتاه است، وی فقط چند خط آغاز و پایان قصه را روایت می کند که در واقع مقدمه و موخرة قصة ماهی سیاه کوچولو می باشد. مخاطب این راوی خوانندگان قصة ماهی سیاه کوچولو هستند.

راوی دوم، همان ماهی پیری است که بچه ها و نوه هایش را دور خود جمع کرده و برایشان قـصه می گـوید. مـاهی پـیر، حجم غـالـب ایـن قـصه را روایت می کـند. و مخاطـبین وی در واقـع بچه هایش هستند.

زاویة دید هر دو راوی از نوع صفر است. چرا که هر دو راوی، هم به حوادث قصه، یا آنچه روایت می کنند و هم به افکار و اندیشه ها و احساسات درونی شخصیت ها واقفند. در واقع دید کامل و بدون زاویه ای نسبت به قصه دارند. به طوری که گفته شد، راوی اول چند سطر بیشتر روایت نمی کند.

اما در همین چند سطر، در پایان قصه می گوید: « ماهی سرخ کوچولویی هر چه کرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود » ( صمد بهرنگی، 1378 ، ص 400 ). یعنی اینکه راوی از افکار ماهی سرخ کوچولو آگاه است. و در مورد روایت ماهی پیر به جملات زیـادی مـی تـوان اشاره کـرد کـه نـشان دهندة وقـوف وی بـه اندیشه ها، احساسات و عـلایق شخصیت های قـصه می باشد از جـمله: « مـاهی سیاه کـوچولو مـاه را خیلی دوست داشت.»، یا »مـاهی کوچولو حـسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند » ( صمد بهرنگی، 1378 ، ص 376 ).

ب. شخصیت شناسی

قهرمان و شخصیت محوری این قصه ماهی سیاه کوچولو می باشد که مرکز همة کنشهاست عمدة کنشگرهای این قصه یعنی تمام شخصیت هایی که نقش مثبت و منفی شان در ارتباط با اهداف طرح اصلی قصه است جزو شخصیت های حیوانی هستند.

جزو کنشگرهای مثبت، باید به دوستان ماهی سیاه کوچولو اشاره کرد که جان وی را از دست هـمسایه های مـعترض و خـشمگین نـجات می دهند. سپس، از این گروه بـه مارمولک بر می خوریم که با اطلاعات مفید و نیز خنجری که به قهرمان قصه می دهد او را در ادامة راه پرمخاطره اش یاری می رساند. تنها شخصیت انسانی که در این قصه در راستای اهداف ماهی سیاه کوچولو ایفای نقش می کند، پسر بچة چوپان است که با مداخلة بموقع و با کشتن خرچنگ، یکی دیگر از موانع مسیر ماهی سیاه کوچولو را رفع می کند.

از گروه کنشگرهای منفی در درجة اول می توان به مادر ماهی سیاه کوچولو اشاره کرد که تمام تلاش خود را برای انصراف بچه اش از تصمیمی که اتخاذ کرده به کار می بندد. سپس همسایه ها که با سرسختی تمام با ماهی سیاه کوچولو یا بهتر بگوییم با افکار وی که اهداف قصه را تشکیل می دهد مخالفت کرده و تا مرز حذف فیزیکی وی اقدام می کنند. مرغ سقا، قورباغه، خرچنگ و اره ماهی از کنشگرهای منفی قصه هستند که با کنش های منفی خود برعلیه ماهی سیاه کوچولو اقدام می کنند. بعضی از این اقدامات در مراحل اولیه خنثی می شوند؛ مانند تهدیدات قورباغه و خرچنگ. و برخی نیز تا مراحل عملی بازدارندگی و از بین بردن ماهی سیاه کوچولو پیش می روند.

شخصیت هایی نیز وجود دارند که کنش های آنها در ارتباط با هدف اصلی قصه نیست لکن برخی از این شخصیت ها از لحاظ افکار و اندیشه ها با ماهی سیاه کوچولو در توافق، و برخی نیز در تـضاد می باشند. از گـروه موافقان باید به حلزون پیچ پیچه اشاره کرد که در آغاز قصه از او بحث می شود و نیز ماهی پیر راوی قصه و ماهی سرخ کوچولو که در آخر قصه با نخوابیدن و فکر کردن به دریا، شاهد هم فکری وی نسبت به افکار و اهداف ماهی سیاه کوچولو هستیم. و ماهی هایی که تور مرد ماهیگر را به ته دریا می کشند، و نیز ماه، که ماهی سیاه کوچولو خیلی دوستش داشت.

از شخصیت هایی که دارای کنش بازدارندگی نیستند ولی افکارشان موافق و مطابـق افـکار ماهـی سیـاه کوچولو نبوده، بلـکه در تضـاد با آن نیز هست، می توان به کفچه ماهی هایی اشاره کرد که در مسیر راه به تحقیر ماهی سیاه کوچولو می پردازند، و شکارچی که آهو را مورد هـدف گلوله قرار داده است. شخصیت های زیاد دیـگری وجود دارند که فقط برای پر کردن زمینه قصه از آنها استفاده شده است مانند: کرم های ریزه، بچه های مارمولک، آهویی، لاک پشت ها، زنان و بچه های ده، چند تا ماهی گنده و ریزه، یک گله ماهی، ماهی بسیار ریزه ای که در دام مرغ ماهی خوار گرفتار شده و ماهی سیاه کوچولو با فدای خود وی را نجات می دهد، شاید تنها بخاطر هم نوعی اش.

ج. طرح شناسی

این قصه براساس دو روایتی که بعمل می آید دارای دو طرح اساسی می باشد. طرح اول را یک راوی تخیلی روایت می کند. در این طرح، وضعیت آغازین جمع شدن بچه ماهی ها در شب چله به دور مادربزرگشان در ته دریاست، که برای آنها قصه می گوید. در وضعیت میانی شاهد نقل قصه ماهی سیاه کوچولو هستیم و در وضعیت پایانی همة ماهی ها و مادربزرگ می روند بخوابند اما ماهی کوچولوی سرخی نمی تواند بخوابد و به دریا فکر می کند.

عـلی رغم ایـنکه ایـن طرح چـند سطر مقدمه و مؤخرة قصه ماهی سیاه کوچولو را شامل می شود، ولـی از جـهت پیام بـسیار مـهمی کـه در سطر پایانی وجود دارد، دارای اهمیت زیادی می شود. به این مورد در قسمت پیام قصه خواهیم پرداخت.

در طرح دوم، که طرح اصلی قصه ماهی سیاه کوچولو نیز می باشد و روایت آنرا ماهی پیر عهده دار است، در وضعیت آغازین ماهی سیاه کوچولویی به همراه مادرش درجویباری زندگی می کند. وضعیت میانی قصه شامل نارضایتی ماهی سیاه کوچولو از وضع موجود و عزیمت وی بسوی انتهای جویبار و نهایتاً رسیدن به دریا و کسب اطلاع و آگاهی و تجربه از دنیای وسیعی که از وی دریغ شده است، می باشد. او در این راه با خطرات زیادی مواجه می شود. و اما در وضعیت پایانی، پس از اینکه جان ماهی ریزه ای را نجات می دهد خود قربانی می شود.

پیام قصه

عمدة پیامهای این قصه، در خصوصیات قهرمانش نهفته است. ماهی سیاه کوچولو شخصیتی است متفکر، پویا، فعال پرسشگر و به دنبال پاسخ. او دارای هوش سرشار نیز هست. فریب دشمن را نمی خورد، بلکه برای مبارزه با وی دست به اتخاذ تاکتیکی می زند که عدم صداقت مرغ سقا را فاش می سازد. یک قهرمان باهوش ، ابتدا خود را به علم و آگاهی و سلاح زمان مجهز می کند و سپس به جنگ با دشمن می رود.

صمد به مخاطبین خود تلقین می کند که نباید کسی را که موجب آگاهی شما شده است فراموش کنید، چرا که فراموش نکردن، ضمانت اجرایی ادامة راه است. او تنفر عمیق خود از تبعیض و خودپسندی را در برخورد ماهی سیاه کوچولو با کفچه ماهی ها بیان کرده و فریاد خودرا از جامعه ای که تحمل شنیدن حرفهای متفاوت دیگران را ندارد مخفی نمی کند هر چند که اعضای این جامعه، مادر قهرمان قصه اش باشد. او نشان می دهد که همنوع را باید دوست داشت و برایش جان فدا کرد چنانچه ماهی سیاه کوچولو در مقابل ماهی ریزه به این کار دست می زند. به عبارتی،در این قصه، تبلیغ ارزش انسانی ایثار در دستور کار صمد قرار دارد.

اما در عین حال صراحتاً می گوید که «‌ نباید به پیشواز مرگ بروم » ولی از شجاعت، نترسی، اقدام و مبارزه، در این قصه نیزمثل قصه های دیگر، به جای انفعال، التماس و اعتماد به دشمن دفاع کرده، لزوم اتحاد را یادآور می شود چنانکه هزاران ماهی ریزه می توانند تور مرد ماهیگیر را به ته دریا بکشند.

نکتة آخری که باید به آن اشاره شود اعتقاد صمد به روشنگری و تأثیر گذاشتن است، هر چند که کم باشد. وقتی دوازده هزار بـچه ماهی، قصة ماهی سیاه کوچولو را می شنوند همگی شب بخیر گفته و می روند که بخوابند، ولی کافی است که تنها یکی از میان آنها متأثر شود و به فکر فرو رود. این یعنی القاء امید به آینده.

منبع مطلب : www.delgarm.com

مدیر محترم سایت www.delgarm.com لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.

ماهی سیاه کوچولو یکی از داستان‌های کودکان، نوشته صمد بهرنگی معلم و نویسندهٔ ایرانی است. او این داستان را در زمستان سال ۱۳۴۶ نوشت و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را در سال ۱۳۴۷ با تصویرگری فرشید مثقالی منتشر کرد. قصه ماهی سیاه کوچولو در مورد ماهی کوچکی است که به عشق دیدن دریا خطر می‌کند و سفری دور و دراز را با تجربه‌های متفاوت برای رسیدن به رهایی آغاز می‌کند. ماهی سیاه کوچولو کتاب برگزیده کودک در سال ۱۳۴۷ شد. همچنین جایزه ۶ امین نمایشگاه کتاب کودک در بلون ایتالیا و دیپلم افتخار جایزهٔ دوسالانه براتیسلاوای چک‌اسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک را در سال ۱۹۶۹ دریافت کرده‌است. این کتاب به بسیاری از زبان‌های جهان ترجمه شده‌است.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

«شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت: «یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد. خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود. چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: «مادر، می خواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم». مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد ، بهتر نیست برویم گردش؟ » ماهی کوچولو گفت:« نه مادر ، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.» مادرش گفت :« حتما باید بروی؟» ماهی کوچولو گفت: « آره مادر باید بروم.» مادرش گفت:« آخر، صبح به این زودی کجا می خواهی بروی؟» ماهی سیاه کوچولو گفت:« می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر ، من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.» مادر خندید و گفت:« من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد ؛همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی رسد.» ماهی سیاه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد ، روز به آخر می رسد؛ هفته ، ماه ، سال…… » مادرش میان حرفش دوید و گفت:« این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!» ماهی سیاه کوچولو گفت:« نه مادر ، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام ، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام ؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟…..» وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنیا!….. دنیا!…..دنیا دیگر یعنی چه ؟ دنیا همین جاست که ما هستیم ، زندگی هم همین است که ما داریم…» در این وقت ، ماهی بزرگی به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:« همسایه، سر چی با بچه ات بگو مگو می کنی ، انگار امروز خیال گردش کردن ندارید؟» مادر ماهی ، به صدای همسایه ، از خانه بیرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه یی شده! حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند.» همسایه گفت :« چطور مگر؟» مادر ماهی گفت:« ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم میگوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرف ها ی گنده گنده یی!» همسایه گفت :« کوچولو ، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده ای و ما را خبر نکرده ای؟» ماهی کوچولو گفت :« خانم! من نمی دانم شما «عالم و فیلسوف» به چه می گویید. من فقط از این گردش ها خسته شده ام و نمی خواهم به این گردش های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته ام که بودم.» همسایه گفت:« وا ! … چه حرف ها!» مادرش گفت :« من هیچ فکر نمی کردم بچه ی یکی یک دانه ام اینطوری از آب در بیاید. نمی دانم کدام بدجنسی زیر پای بچه ی نازنینم نشسته!» ماهی کوچولو گفت:« هیچ کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم، چشم دارم و می بینم.» همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می آید؟» مادر گفت:« آره خوب گفتی ، زیاد پاپی بچه ام می شد. بگویم خدا چکارش کند!» ماهی کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفیق من بود.» مادرش گفت:« رفاقت ماهی و حلزون ، دیگر نشنیده بودیم!» ماهی کوچولو گفت:« من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید.» همسایه گفت:« این حرف ها مال گذشته است.» ماهی کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.» مادرش گفت:« حقش بود بکشیمش ، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که می نشست چه حرف هایی می زد؟» ماهی کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشید ، چون من هم همان حرف ها را می زنم.» چه دردسرتان بدهم! صدای بگو مگو ، ماهی های دیگر را هم به آنجا کشاند. حرف های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی پیره ها گفت:« خیال کرده ای به تو رحم هم می کنیم؟» دیگری گفت:« فقط یک گوشمالی کوچولو می خواهد!» مادر ماهی سیاه گفت:« بروید کنار ! دست به بچه ام نزنید!» یکی دیگر از آنها گفت:« خانم! وقتی بچه ات را، آنطور که لازم است تربیت نمی کنی ، باید سزایش را هم ببینی.» همسایه گفت:« من که خجالت می کشم در همسایگی شما زندگی کنم.» دیگری گفت:« تا کارش به جاهای باریک نکشیده ، بفرستیمش پیش حلزون پیره.» ماهی ها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش می زد و گریه می کرد و می گفت:« وای ، بچه ام دارد از دستم می رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟» ماهی کوچولو گفت:« مادر! برای من گریه نکن ، به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن.» یکی از ماهی ها از دور داد کشید :« توهین نکن ، نیم وجبی!» دومی گفت:« اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی ، دیگر راهت نمی دهیم!» سومی گفت:« این ها هوس های دوره ی جوانی است، نرو!» چهارمی گفت:« مگر اینجا چه عیبی دارد؟» پنجمی گفت:« دنیای دیگری در کار نیست ، دنیا همین جاست، برگرد!» ششمی گفت:« اگر سر عقل بیایی و برگردی ، آنوقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده یی هستی.» هفتمی گفت:« آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم…..» مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!…..نرو!» ماهی کوچولو دیگر با آن ها حرفی نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا می شد گفت:« دوستان ، به امید دیدار! فراموشم نکنید.» دوستانتش گفتند:« چطور میشود فراموشت کنیم ؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی ، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار ، دوست دانا و بی باک!» ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه ی پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب ، یکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می خوردند.ماهی سیاه کوچولو را که دیدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟» ماهی ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.» یکی از کفچه ماهی ها گفت:« ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم.» دیگری گفت:« دارای اصل و نسب.» دیگری گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنیا پیدا نمی شود.» دیگری گفت:« مثل تو بی ریخت و بد قیافه نیستیم.» ماهی گفت:« من هیچ خیال نمی کردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می بخشم ، چون این حرفها را از روی نادانی می زنید.» کفچه ماهی ها یکصدا گفتند:« یعنی ما نادانیم؟» ماهی گفت: « اگر نادان نبودید ، می دانستید در دنیا خیلی های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.» کفچه ماهی ها خیلی عصبانی شدند ، اما چون دیدند ماهی کوچولو راست می گوید ، از در دیگری در آمدند و گفتند: « اصلا تو بیخود به در و دیوار می زنی .ما هر روز ، از صبح تا شام دنیا را می گردیم ، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان ، هیچکس را نمی بینیم ، مگر کرم های ریزه که آنها هم به حساب نمی آیند!» ماهی گفت:« شما که نمی توانید از برکه بیرون بروید ، چطور ازدنیا گردی دم می زنید؟» کفچه ماهی ها گفتند:« مگر غیر از برکه ، دنیای دیگری هم داریم؟» ماهی گفت:« دست کم باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا می ریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.» کفچه ماهی ها گفتند:« خارج از آّب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیده ایم! هاها…هاها…. به سرت زده بابا!» ماهی سیاه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهی ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه یی حرف بزند ، پرسید:« حالا مادرتان کجاست؟» ناگهان صدای زیر قورباغه ای او را از جا پراند. قورباغه لب برکه ، روی سنگی نشسته بود. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:« من اینجام ، فرمایش؟» ماهی گفت:« سلام خانم بزرگ!» قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائی است ، موجود بی اصل و نسب! بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده گنده می زنی ، من دیگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.» ماهی کوچولو گفت:« صد تا از این عمرها هم که بکنی ، باز هم یک قورباغه ی نادان و درمانده بیشتر نیستی.» قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را به هم زد. دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر می خواستی از بالای کوه ها ته دره را نگاه کنی ، جویبار را مثل نخ سفیدی می دیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتی ، به اندازه ی کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمی آفتاب لذت می برد و نگاه می کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن های ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه یی را که شکار کرده بود ، می خورد. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت: « چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو ، بیا!» ماهی کوچولو گفت:« من می روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی خواهم شکار جنابعالی بشوم.» خرچنگ گفت:« تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی ، ماهی کوچولو؟» ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید ، به زبان می آورم.» خرچنگ گفت:« خوب ، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می خواهیم شما را شکار کنیم؟» ماهی گفت:« دیگر خودت را به آن راه نزن!» خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغه ها لجم و برای همین شکارشان می کنم. می دانی ، این ها خیال می کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من می خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعا‏ً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم ، بیا جلو ، بیا !» خرچنگ این حرف ها را گفت و پس پسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خنده دار راه می رفت که ماهی ، بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی ، از کجا می دانی دنیا دست کیست؟» ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایه یی بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ی محکمی خرچنگ را توی شن ها فرو کرد. مارمولک از قیافه ی خرچنگ چنان خنده اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهی کوچولو دید پسر بچه ی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه می کند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه هایشان را در آب فرو کردند. صدای مع مع و بع بع دره راپر کرده بود. ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت: «مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می روم آخر جویبار را پیدا کنم . فکر می کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی ، اینست که می خواهم چیزی از تو بپرسم.» مارمولک گفت:« هر چه می خواهی بپرس.» ماهی گفت:« در راه ، مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار می ترساندند ، اگر تو چیزی درباره ی این ها می دانی ، به من بگو.» مارمولک گفت:« اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار، این طرف ها پیداشان نمی شود ، مخصوصاً اره ماهی که توی دریا زندگی می کند. اما سقائک همین پایین ها هم ممکن است باشد. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه اش بروی.» ماهی گفت :« چه کیسه ای؟» مارمولک گفت:« مرغ سقا زیر گردنش کیسه ای دارد که خیلی آب می گیرد. او در آب شنا می کند و گاهی ماهی ها ، ندانسته ، وارد کیسه ی او می شوند و یکراست می روند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهی ها را در همان کیسه ذخیره می کند که بعد بخورد.» ماهی گفت:« حالا اگر ماهی وارد کیسه شد ، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟» مارمولک گفت:« هیچ راهی نیست ، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی ، این کار را بکنی.» آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار ریزی برگشت. ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمی دانم چطوری از تو تشکر کنم.» مارمولک گفت:« تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار می شوم ، می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو می دهم.» ماهی گفت:« مگر قبل از من هم ماهی یی از اینجا گذشته؟» مارمولک گفت:« خیلی ها گذشته اند! آن ها حالا دیگر برای خودشان دسته ای شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.» ماهی سیاه گفت:« می بخشی که حرف ، حرف می آورد. اگر به حساب فضولی ام نگذاری ، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟» مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همینکه ماهی گیر تور انداخت ، وارد تور می شوند و تور را با خودشان می کشند و می برند ته دریا.» مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من دیگر مرخص می شوم ، بچه هایم بیدار شده اند.» مارمولک رفت توی شکاف سنگ. ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می کرد:« ببینم ، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی ، اره ماهی دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟ ماهی کوچولو، شنا کنان ، می رفت و فکر می کرد. در هر وجب راه چیز تازه ای می دید و یاد می گرفت. حالا دیگر خوشش می آمد که معلق زنان از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت می گرفت. یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ماهی کوچولو سلام کرد و گفت: «آهو خوشگله ، چه عجله ای داری؟» آهو گفت:« شکارچی دنبالم کرده ، یک گلوله هم بهم زده ، ایناهاش.» ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ لنگان دویدن آهو فهمید که راست می گوید. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و جای دیگر قهقهه ی کبک ها توی دره می پیچید. عطرعلف های کوهی در هوا موج می زد و قاطی آب می شد. بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می شد و آب از وسط بیشه یی می گذشت. آب آنقدر زیآد شده بود که ماهی سیآه ، راستی راستی ، کیف می کرد. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود ، ماهی ندیده بود. چند تا ماهی ریزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اینکه غریبه ای ، ها؟» ماهی سیاه گفت:« آره غریبه ام. از راه دوری می آیم.» ماهی ریزه ها گفتند:« کجا می خواهی بروی؟» ماهی سیاه گفت:« می روم آخر جویبار را پیدا کنم.» ماهی ریزه ها گفتند:« کدام جویبار؟» ماهی سیاه گفت:« همین جویباری که توی آن شنا می کنیم.» ماهی ریزه ها گفتند:« ما به این می گوییم رودخانه.» ماهی سیاه چیزی نگفت. یکی از ماهی های ریزه گفت:« هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه ؟» ماهی سیاه گفت:« آره ، می دانم.» یکی دیگر گفت:« این را هم می دانی که مرغ سقا چه کیسه ی گل و گشادی دارد؟» ماهی سیاه گفت:« این را هم می دانم.» ماهی ریزه گفت:« با اینهمه باز می خواهی بروی؟» ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!» به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.» لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است. ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند. ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!» ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا کجا ؟» ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.» ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه جا را بگردی.» ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.» ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.» ماهی گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.» ماه گفت:« ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟» ماهی گفت:« این غیر ممکن است.» ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد …» ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. چند دقیقه ، مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید. صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به خیر!» ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!» یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نریخته.» یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.» ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.» اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند. ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.» ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!» یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!» ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می خندید. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! هاهاهاهاها … راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! هاهاهاهاها …» ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید ، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!» مرغ سقا گفت:« من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم ، آن پایین را نگاه کنید ….» چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود . ماهی های ریزه گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم ، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده …» ماهی کوچولو گفت:« ترسوها ! خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟» ماهی های ریزه گفتند:« تو هیچ نمی فهمی چه داری می گوئی. حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!» مرغ سقا گفت:« آره ، می بخشمتان ، اما به یک شرط.» ماهی های ریزه گفتند:« شرطتان را بفرمایید ، قربان!» مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.» ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت:« قبول نکنید! این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه ای دارم …» اما ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهائی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت:« ترسوها ،به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید ، زورتان هم به من نمی رسد.» ماهی های ریزه گفتند:« باید خفه ات کنیم ، ما آزادی می خواهیم!» ماهی سیاه گفت:« عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید ، گولش را نخورید!» ماهی ریزه ها گفتند:« تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمی کنی!» ماهی سیاه گفت:« پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی های بیجان ، خود را به مردن می زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنید ، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره پاره می کنم و در می روم و شما …» یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:« بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم … اوهو … اوهو … اوهو …» ماهی سیاه گریه ی او را که دید ، گفت:« این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟» بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند ، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا ، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم …» مرغ سقا خندید و گفت:« کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!» ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. اما ماهی سیاه ، همان وقت ، خنجرش را کشید و به یک ضربت ، دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید ، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. اینور رفت ، آنور رفت ، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. یک اره ی دو دم جلو دهنش بود . ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب ، بعد از مدتی ، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گله ماهی برخورد – هزارها هزار ماهی ! از یکیشان پرسید:« رفیق ، من غریبه ام ، از راه های دور می آیم ، اینجا کجاست؟» ماهی ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنید! یکی دیگر …» بعد به ماهی سیاه گفت:« رفیق ، به دریا خوش آمدی!» یکی دیگر از ماهی ها گفت:« همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند ، البته بعضی از آن ها هم به باتلاق فرو می روند.» یکی دیگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.» ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.» یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.» آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت: « مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد …» ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می زد ، اما نمی توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می رفت! آخر ، یک ماهی کوچولو چقدر می تواند بیرون از آب زنده بماند؟ ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه ای جلو مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمی دهی؟ من از آن ماهی هایی هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر می شود.» ماهیخوار چیزی نگفت ، فکر کرد:« آی حقه باز! چه کلکی تو کارت است؟ نکند می خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟» خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می شد. ماهی سیاه فکر کرد:« اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.» این بود که گفت: «می دانم که می خواهی مرا برای بچه ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مرده ام و بدنم کیسه ی پر زهری شده. چرا به بچه هات رحم نمی کنی؟» ماهیخوار فکر کرد:« احتیاط هم خوب کاری ست! تو را خودم میخورم و برای بچه هایم ماهی دیگری شکار می کنم … اما ببینم … کلکی تو کار نباشد؟ نه ، هیچ کاری نمی توانی بکنی!» ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه ، شل و بیحرکت ماند. با خودش فکر کرد: «یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی توانم او را بخورم. ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!» این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید:« آهای کوچولو! هنوز نیمه جانی داری که بتوانم بخورمت؟» اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همینکه منقارش را باز کرد ، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می رفت، از اشتیاق آب دریا ، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد ، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار چنان به سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می آید. وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد ، ماهی بسیار ریزه یی را دید که گوشه ای کز کرده بود و گریه می کرد و ننه اش را می خواست. ماهی سیاه نزدیک شد و گفت: «کوچولو! پاشو درفکر چاره یی باش ، گریه می کنی و ننه ات را می خواهی که چه؟» ماهی ریزه گفت:« تو دیگر … کی هستی؟ … مگر نمی بینی دارم … دارم از بین … می روم ؟ … اوهو .. اوهو … اوهو … ننه … من … من دیگر نمی توانم با تو بیام تور ماهیگیر را ته دریا ببرم … اوهو … اوهو!» ماهی کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروی هر چه ماهی است ، پاک بردی!» وقتی ماهی ریزه جلو گریه اش را گرفت ، ماهی کوچولو گفت: « من می خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی ها را آسوده کنم ، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.» ماهی ریزه گفت:« تو که داری خودت می میری ، چطوری می خواهی ماهیخوار را بکشی؟» ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت: « از همین تو ، شکمش را پاره می کنم، حالا گوش کن ببین چه می گویم: من شروع می کنم به وول خوردن و اینور و آنور رفتن ، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همینکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، توبیرون بپر.» ماهی ریزه گفت:« پس خودت چی؟» ماهی کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا این بدجنس را نکشم ، بیرون نمی آیم.» ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اینور و آنور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی ریزه دم در معده ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد ، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده… ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« دیگر وقت خواب ست بچه ها ، بروید بخوابید.» بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.» ماهی پیر گفت:« آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خیر!»یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو«شب به خیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود …….

منبع مطلب : www.kanoon.ir

مدیر محترم سایت www.kanoon.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.

مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

خیلی خوبه برای بچه ها

خیلی عالیه

خوب بود

نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را
حذف کنیم. این سایت توسط سرور های قدرتمند پارس
وب سرور پشتیبانی میشود.

خلاصة قصه

اين قصه، سرگذشت ماهي سياه كوچولويي است كه در يك شب چله، ماهي پيري، ته دريا براي دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش تعريف مي كند: اين ماهي سياه كوچولو به همراه مادرش در جويباري زندگي مي كرد. روزي تصميم مي گيرد آنجا را ترك كرده و برود ببيند در دنيا چه خبر است و آخر جويبار به كجا مي رسد. وي علي رغم مخالفت هاي مادرش و همسايه ها قانع نمي شود. همسايه ها مي خواهند كه ماهي سياه كوچولو را نيز مثل سلفش » حلزون پيچ پيچه » بكشند، كه وي موفق مي شود به كمك دوستانش جان سالم از معركه بدر برده و مسافرت طولاني خود را آغاز نمايد.

او در بين راه به كفچه ماهي ها برخورد مي كند كه پس از بحث و گفتگو با آنها با خشونت مادرشان قورباغه، مواجه مي شود اما، ماهي سياه كوچولو موفق مي شود از خطر رهايي پيدا كند و در برود. سپس به خرچنگي مي رسد. خرچنگ نيز قصد جان وي را مي كند كه پسر چوپاني از راه رسيده خرچنگ را مي كشد. ماهي قهرمان قصه با مارمولكي دانا آشنا مي شود كه هم اطلاعاتي راجع بـه خطرات راه از وي مي گيرد و هم خنجري، كه بعدها به دردش مي خورد. او هم چنان طي مسير كرده با جانوران، انسانها و پديده هاي مختلفي برخورد مي كند.

تا اينكه بالاخره مرغ سقايي او را به همراه ماهي ريزه هايي كه وي در مسير رودخانه آگاهشان كرده و با خود همراه ساخته بود، يكجا وارد كيسه اش مي كند.مرغ سقا از بچه ماهي ها مي خواهد كه ماهي سياه كوچولو را خفه كنند تا نجات يابند. اما ماهي سياه كوچولو با نقشه اي، دروغ بودن ادعاي مرغ سقا را ثابت كرده و با خنجرش كيسة مرغ سقا را دريده،و از معركه مي گريزد. عاقبت به دريا مي رسد. در دريا نيز موفق مي شود از چنگ اره ماهي اي كه بطرفش حمله كرده بود فرار كند. سپس به ماهي هايي مي رسد كه هر روز بطور دسته جمعي وارد تور مرد ماهيگير شده آنرا به ته دريا مي كشند. ماهي سياه كوچولو در پاسخ دعوت آنها مي گويد: » بهتر است اول گشتي در دريا بزنم و بعد وارد دستة شما شوم ». اما او در اين گردش به چنگ مرغ ماهي خوار گرفتار مي شود كه ماهي ريزة ديگري نيز به زندان شكمش در آمده بود. ماهي سياه كوچولو با نجات ماهي ريزه خود كشته مي شود.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

بـدين ترتيب قصه ماهي پير بـه پايان مي رسد. يـازده هزار و نهصد و نود و نه بچه ماهي مي روند و مي خوابند. مادر بزرگ هم مي خوابد «‌ اما ماهي سرخ كوچولويي هر چقدر كرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود » (صمد بهرنگي، 1378 ، ص 400 ).

ساختار قصه

الف. روايت شناسي

اين قصه داراي دو راوي مي باشد. راوي اول يك راوي تخيلي است كه جمع شدن دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هاي ماهي پيري را نقل مي كند كه در حال قصه گفتن به آنهاست. روايت اين راوي بسيار كوتاه است، وي فقط چند خط آغاز و پايان قصه را روايت مي كند كه در واقع مقدمه و موخرة قصة ماهي سياه كوچولو مي باشد. مخاطب اين راوي خوانندگان قصة ماهي سياه كوچولو هستند.

راوي دوم، همان ماهي پيري است كه بچه ها و نوه هايش را دور خود جمع كرده و برايشان قـصه مي گـويد. مـاهي پـير، حجم غـالـب ايـن قـصه را روايت مي كـند. و مخاطـبين وي در واقـع بچه هايش هستند.

زاوية ديد هر دو راوي از نوع صفر است. چرا كه هر دو راوي، هم به حوادث قصه، يا آنچه روايت مي كنند و هم به افكار و انديشه ها و احساسات دروني شخصيت ها واقفند. در واقع ديد كامل و بدون زاويه اي نسبت به قصه دارند. به طوري كه گفته شد، راوي اول چند سطر بيشتر روايت نمي كند.

اما در همين چند سطر، در پايان قصه مي گويد: « ماهي سرخ كوچولويي هر چه كرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود » ( صمد بهرنگي، 1378 ، ص 400 ). يعني اينكه راوي از افكار ماهي سرخ كوچولو آگاه است. و در مورد روايت ماهي پير به جملات زيـادي مـي تـوان اشاره كـرد كـه نـشان دهندة وقـوف وي بـه انديشه ها، احساسات و عـلايق شخصيت هاي قـصه مي باشد از جـمله: « مـاهي سياه كـوچولو مـاه را خيلي دوست داشت.»، يا »مـاهي كوچولو حـسرت به دلش مانده بود كه يك دفعه هم كه شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند » ( صمد بهرنگي، 1378 ، ص 376 ).

ب. شخصيت شناسي

قهرمان و شخصيت محوري اين قصه ماهي سياه كوچولو مي باشد كه مركز همة كنشهاست عمدة كنشگرهاي اين قصه يعني تمام شخصيت هايي كه نقش مثبت و منفي شان در ارتباط با اهداف طرح اصلي قصه است جزو شخصيت هاي حيواني هستند.

جزو كنشگرهاي مثبت، بايد به دوستان ماهي سياه كوچولو اشاره كرد كه جان وي را از دست هـمسايه هاي مـعترض و خـشمگين نـجات مي دهند. سپس، از اين گروه بـه مارمولك بر مي خوريم كه با اطلاعات مفيد و نيز خنجري كه به قهرمان قصه مي دهد او را در ادامة راه پرمخاطره اش ياري مي رساند. تنها شخصيت انساني كه در اين قصه در راستاي اهداف ماهي سياه كوچولو ايفاي نقش مي كند، پسر بچة چوپان است كه با مداخلة بموقع و با كشتن خرچنگ، يكي ديگر از موانع مسير ماهي سياه كوچولو را رفع مي كند.

از گروه كنشگرهاي منفي در درجة اول مي توان به مادر ماهي سياه كوچولو اشاره كرد كه تمام تلاش خود را براي انصراف بچه اش از تصميمي كه اتخاذ كرده به كار مي بندد. سپس همسايه ها كه با سرسختي تمام با ماهي سياه كوچولو يا بهتر بگوييم با افكار وي كه اهداف قصه را تشكيل مي دهد مخالفت كرده و تا مرز حذف فيزيكي وي اقدام مي كنند. مرغ سقا، قورباغه، خرچنگ و اره ماهي از كنشگرهاي منفي قصه هستند كه با كنش هاي منفي خود برعليه ماهي سياه كوچولو اقدام مي كنند. بعضي از اين اقدامات در مراحل اوليه خنثي مي شوند؛ مانند تهديدات قورباغه و خرچنگ. و برخي نيز تا مراحل عملي بازدارندگي و از بين بردن ماهي سياه كوچولو پيش مي روند.

شخصيت هايي نيز وجود دارند كه كنش هاي آنها در ارتباط با هدف اصلي قصه نيست لكن برخي از اين شخصيت ها از لحاظ افكار و انديشه ها با ماهي سياه كوچولو در توافق، و برخي نيز در تـضاد مي باشند. از گـروه موافقان بايد به حلزون پيچ پيچه اشاره كرد كه در آغاز قصه از او بحث مي شود و نيز ماهي پير راوي قصه و ماهي سرخ كوچولو كه در آخر قصه با نخوابيدن و فكر كردن به دريا، شاهد هم فكري وي نسبت به افكار و اهداف ماهي سياه كوچولو هستيم. و ماهي هايي كه تور مرد ماهيگر را به ته دريا مي كشند، و نيز ماه، كه ماهي سياه كوچولو خيلي دوستش داشت.

از شخصيت هايي كه داراي كنش بازدارندگي نيستند ولي افكارشان موافق و مطابـق افـكار ماهـي سيـاه كوچولو نبوده، بلـكه در تضـاد با آن نيز هست، مي توان به كفچه ماهي هايي اشاره كرد كه در مسير راه به تحقير ماهي سياه كوچولو مي پردازند، و شكارچي كه آهو را مورد هـدف گلوله قرار داده است. شخصيت هاي زياد ديـگري وجود دارند كه فقط براي پر كردن زمينه قصه از آنها استفاده شده است مانند: كرم هاي ريزه، بچه هاي مارمولك، آهويي، لاك پشت ها، زنان و بچه هاي ده، چند تا ماهي گنده و ريزه، يك گله ماهي، ماهي بسيار ريزه اي كه در دام مرغ ماهي خوار گرفتار شده و ماهي سياه كوچولو با فداي خود وي را نجات مي دهد، شايد تنها بخاطر هم نوعي اش.

ج. طرح شناسي

اين قصه براساس دو روايتي كه بعمل مي آيد داراي دو طرح اساسي مي باشد. طرح اول را يك راوي تخيلي روايت مي كند. در اين طرح، وضعيت آغازين جمع شدن بچه ماهي ها در شب چله به دور مادربزرگشان در ته درياست، كه براي آنها قصه مي گويد. در وضعيت مياني شاهد نقل قصه ماهي سياه كوچولو هستيم و در وضعيت پاياني همة ماهي ها و مادربزرگ مي روند بخوابند اما ماهي كوچولوي سرخي نمي تواند بخوابد و به دريا فكر مي كند.

عـلي رغم ايـنكه ايـن طرح چـند سطر مقدمه و مؤخرة قصه ماهي سياه كوچولو را شامل مي شود، ولـي از جـهت پيام بـسيار مـهمي كـه در سطر پاياني وجود دارد، داراي اهميت زيادي مي شود. به اين مورد در قسمت پيام قصه خواهيم پرداخت.

در طرح دوم، كه طرح اصلي قصه ماهي سياه كوچولو نيز مي باشد و روايت آنرا ماهي پير عهده دار است، در وضعيت آغازين ماهي سياه كوچولويي به همراه مادرش درجويباري زندگي مي كند. وضعيت مياني قصه شامل نارضايتي ماهي سياه كوچولو از وضع موجود و عزيمت وي بسوي انتهاي جويبار و نهايتاً رسيدن به دريا و كسب اطلاع و آگاهي و تجربه از دنياي وسيعي كه از وي دريغ شده است، مي باشد. او در اين راه با خطرات زيادي مواجه مي شود. و اما در وضعيت پاياني، پس از اينكه جان ماهي ريزه اي را نجات مي دهد خود قرباني مي شود.

پيام قصه

عمدة پيامهاي اين قصه، در خصوصيات قهرمانش نهفته است. ماهي سياه كوچولو شخصيتي است متفكر، پويا، فعال پرسشگر و به دنبال پاسخ. او داراي هوش سرشار نيز هست. فريب دشمن را نمي خورد، بلكه براي مبارزه با وي دست به اتخاذ تاكتيكي مي زند كه عدم صداقت مرغ سقا را فاش مي سازد. يك قهرمان باهوش ، ابتدا خود را به علم و آگاهي و سلاح زمان مجهز مي كند و سپس به جنگ با دشمن مي رود.

صمد به مخاطبين خود تلقين مي كند كه نبايد كسي را كه موجب آگاهي شما شده است فراموش كنيد، چرا كه فراموش نكردن، ضمانت اجرايي ادامة راه است. او تنفر عميق خود از تبعيض و خودپسندي را در برخورد ماهي سياه كوچولو با كفچه ماهي ها بيان كرده و فرياد خودرا از جامعه اي كه تحمل شنيدن حرفهاي متفاوت ديگران را ندارد مخفي نمي كند هر چند كه اعضاي اين جامعه، مادر قهرمان قصه اش باشد. او نشان مي دهد كه همنوع را بايد دوست داشت و برايش جان فدا كرد چنانچه ماهي سياه كوچولو در مقابل ماهي ريزه به اين كار دست مي زند. به عبارتي،در اين قصه، تبليغ ارزش انساني ايثار در دستور كار صمد قرار دارد.

اما در عين حال صراحتاً مي گويد كه «‌ نبايد به پيشواز مرگ بروم » ولي از شجاعت، نترسي، اقدام و مبارزه، در اين قصه نيزمثل قصه هاي ديگر، به جاي انفعال، التماس و اعتماد به دشمن دفاع كرده، لزوم اتحاد را يادآور مي شود چنانكه هزاران ماهي ريزه مي توانند تور مرد ماهيگير را به ته دريا بكشند.

نكتة آخري كه بايد به آن اشاره شود اعتقاد صمد به روشنگري و تأثير گذاشتن است، هر چند كه كم باشد. وقتي دوازده هزار بـچه ماهي، قصة ماهي سياه كوچولو را مي شنوند همگي شب بخير گفته و مي روند كه بخوابند، ولي كافي است كه تنها يكي از ميان آنها متأثر شود و به فكر فرو رود. اين يعني القاء اميد به آينده.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

خلاصه داستان ماهی سیاه کوچولو را از این سایت دریافت کنید.

خلاصه ای کامل از داستان کتاب ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی، جملات آموزنده و مفهومی از ماهی سیاه کوچولو، نقد و پیام های داستان ماهی سیاه کوچولو

خلاصه کتاب داستان ماهی سیاه کوچولو

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

ماهی سیاه کوچولوی قصه ما در کنار مادرش در جویباری زندگی می کرد اما روحیه کنجکاو و ماجراجوی او با تکرار خو نمی گرفت، او از این که هر روز با مادرش در آن فضای کوچک بی هدف این طرف و آن طرف بروند و صبح را به شب برسانند خسته شده بود.

سرانجام با وجود مخالفت مادر و تهدید اطرافیان تصمیم گرفت برای دیدن آخر جویبار راهی سفر شود، دوستانش او را تا آبشار همراهی کردند و ماهی کوچولو سفرش را آغاز کرد.

او از آبشار به داخل برکه ای افتاد و با چند کفچه ماهی روبرو شد که خودشان را موجوداتی زیبا می دانستند و ماهی کوچولو را مسخره کردند، ماهی کوچولو به آن ها گفت که این تصور آن ها از نادانی آن هاست چون فکر می کنند دنیا تنها به برکه آن ها خلاصه می شود.

بعد از جدایی از کفچه ها به خرچنگی رسید که در شن های کف آب های کم عمق قورباغه ای را شکار می کرد، خرچنگ سعی کرد ماهی کوچولو را گول بزند و به او نزدیک شود اما ماهی کوچولو باهوش تر از آن بود که حرف هایش را باور کند، خرچنگ فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا نکرد و با ضربه پسرک چوپانی بر سرش زیر شن ها رفت.

ماهی کوچولو از مارمولکی که در همان نزدیکی بود درباره مرغ سقا، اره ماهی و مرغ ماهیخوار سوال کرد که داستان ترسناک آن ها را از ماهی های دیگر شنیده بود. مارمولک گفت که در این اطراف تنها یک مرغ سقا وجود دارد و به او یک خنجر داد که اگر شکارش شد بتواند شکم مرغ را پاره کند.

او به ماهی کوچولو درباره ماهی های دانای دیگری نیز گفت که امان ماهیگیر را بریده بودند.

ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و در مسیرش با آهوی زخمی هم صحبت شد، چرت لاک پشت ها را تماشا کرد، به صدای کبک ها گوش داد و بوی علف های کوهی را استشمام کرد.

کمی بعد با یک دسته ماهی ریزه روبرو شد، آن ها از این که ماهی کوچولو می خواست آخر جویبار را ببیند و از مرغ سقا ترسی نداشت تعجب کردند و با این که دوست داشتند با ماهی کوچولو همراه شوند اما ترس از مرغ سقا و بزرگترها مانع آن ها شد.

ماهی کوچولو نیمه های شب با ماه خوشگلش حرف ها زد و صبح روز بعد با ماهی های ریزه ای همراه شد که اگرچه می خواستند آخر جویبار را ببینند اما هنوز از مرغ سقا می ترسیدند، کمی بعد همگی در کیسه مرغ سقا گرفتار شدند، مرغ سقا به آن ها قول داد اگر ماهی کوچولو را بکشند آزادشان می کند.

ماهی کوچولو متوجه کلک مرغ سقا شد و گفت من خودم را به مردن می زنم ببینید که مرغ سقا به قولش عمل می کند یا نه. مرغ سقا سر قولش نماند و همه ماهی ها را قورت داد و ماهی کوچولو با خنجرش کیسه او را پاره و فرار کرد.

ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و پس از نجات پیدا کردن از چنگ یک اره ماهی با گروهی از ماهی ها روبرو شد که رسیدنش به دریا را خوشامد می گفتند! همان ماهی هایی که ماهیگیر را کلافه کرده بودند …

ماهی کوچولو تصمیم گرفت بعد از گشت زدن به آن ها ملحق شود اما شکار مرغ ماهیخوار شد، او برای نجاتش مرغ را به حرف کشید و سرانجام مرغ ماهیخوار دهانش را باز کرد و ماهی کوچولو از دهانش افتاد اما دوباره شکارش شد و مرغ او را بلعید.

در شکم مرغ ماهیخوار ماهی ریزه ای دید که گریه می کرد، کمک کرد تا ماهی ریزه نجات پیدا کند اما خودش ماند تا مرغ ماهیخوار را با خنجرش بکشد، چند لحظه بعد مرغ ماهیخوار در آب افتاد و مرد اما هرگز از ماهی کوچولوی قصه ما خبری نشد.

شب بود و همه یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو بعد از شنیدن قصه به همراه ماهی پیر خوابیدند، تنها یک ماهی سرخ کوچولو بود که تا صبح از فکر دریا خوابش نبرد!

ماهی سیاه کوچولو نماد آن آدم هایی است که از روزهای تکراری و تکرار بی پایان و بی حاصل خسته شده اند، همان ها که به آن سوی مرزهای ناشناخته ای فکر می کنند که بسیاری حتی تصورش را ندارند و برای رسیدن به پاسخ سوالات خود دست به ماجراجویی های بزرگ می زنند.

شجاعت نترسیدن نیست بلکه به معنای آن است که با وجود تمامی ترس ها همچنان به دنبال تحقق رویاهای خود پیش برویم … ماهی کوچولو از ماهی سقا می ترسید اما اجازه نداد این ترس مانع حرکتش شود.

همه ما در زندگی به چیزهایی عادت می کنیم و این عادت ها کم کم به یقینیات زندگی ما تبدیل می شوند، عادت بدترین دشمن پیشرفت و کشف ناشناخته ها می باشد … عادت کردن را می توان در رفتار مادر ماهی کوچولو و همسایگانش دید.

غرور و این که گمان کنیم بهترین و شایسته ترین آدم دنیا هستیم ما را در حد کفچه های خودبین برکه کوچک پایین می کشد … آن هایی که وسعت نگاه شان تنها به قد و قامت خودشان می رسد و بس!

برای دنبال کردن آرزوهای خود باید از هوش و ذکاوت خود استفاده کنیم و به سادگی تسلیم شکست نشویم … ماهی کوچولو چه در برابر خرچنگ و یا مرغ سقا و مرغ ماهیخوار با درایت عمل کرد.

قبل از مواجهه با مشکلات و موانع زندگی درباره آن ها اطلاعات گرفته و با افراد دانا مشورت کنیم … همانند ماهی کوچولو که از مارمولک دانا درباره خطراتی که بر سر راهش بود سوال کرد.

وحدت آدم های به ظاهر ضعیف قدرتی بزرگ می آفریند که می تواند دشمن بزرگی را از پا درآورد … همانند دسته ماهی های دانایی که امان ماهیگیر را بریده بودند.

نباید به استقبال مرگ رفت اما هنگام رویارویی با مرگ چه بهتر که جان انسان فدای هدفی والاتر و نجات همنوعان و رهایی از ظلم شود … مرگی به زیبایی آخر قصه ماهی سیاه کوچولو!

دوازده هزار ماهی کوچولو به داستان ماهی پیر گوش دادند اما تنها یک ماهی سرخ از این قصه خوابش نبرد و تنها او بود که یک روز به دنبال رویاهایش خواهد رفت.

منبع : www.coca.ir

خلاصه و تحلیل داستان ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی

112 2

زمان مطالعه: 10 دقیقه

خلاصه و تحلیل داستان ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی

اين قصه، سرگذشت ماهي سياه كوچولويي است كه در يك شب چله، ماهي پيري، ته دريا براي دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش تعريف مي كند: اين ماهي سياه كوچولو به همراه مادرش در جويباري زندگي مي كرد. روزي تصميم مي گيرد آنجا را ترك كرده و برود ببيند در دنيا چه خبر است و آخر جويبار به كجا مي رسد. وي علي رغم مخالفت هاي مادرش و همسايه ها قانع نمي شود. همسايه ها مي خواهند كه ماهي سياه كوچولو را نيز مثل سلفش » حلزون پيچ پيچه » بكشند، كه وي موفق مي شود به كمك دوستانش جان سالم از معركه بدر برده و مسافرت طولاني خود را آغاز نمايد.

او در بين راه به كفچه ماهي ها برخورد مي كند كه پس از بحث و گفتگو با آنها با خشونت مادرشان قورباغه، مواجه مي شود اما، ماهي سياه كوچولو موفق مي شود از خطر رهايي پيدا كند و در برود. سپس به خرچنگي مي رسد. خرچنگ نيز قصد جان وي را مي كند كه پسر چوپاني از راه رسيده خرچنگ را مي كشد. ماهي قهرمان قصه با مارمولكي دانا آشنا مي شود كه هم اطلاعاتي راجع بـه خطرات راه از وي مي گيرد و هم خنجري، كه بعدها به دردش مي خورد. او هم چنان طي مسير كرده با جانوران، انسانها و پديده هاي مختلفي برخورد مي كند.

تا اينكه بالاخره مرغ سقايي او را به همراه ماهي ريزه هايي كه وي در مسير رودخانه آگاهشان كرده و با خود همراه ساخته بود، يكجا وارد كيسه اش مي كند.مرغ سقا از بچه ماهي ها مي خواهد كه ماهي سياه كوچولو را خفه كنند تا نجات يابند. اما ماهي سياه كوچولو با نقشه اي، دروغ بودن ادعاي مرغ سقا را ثابت كرده و با خنجرش كيسة مرغ سقا را دريده،و از معركه مي گريزد. عاقبت به دريا مي رسد. در دريا نيز موفق مي شود از چنگ اره ماهي اي كه بطرفش حمله كرده بود فرار كند. سپس به ماهي هايي مي رسد كه هر روز بطور دسته جمعي وارد تور مرد ماهيگير شده آنرا به ته دريا مي كشند. ماهي سياه كوچولو در پاسخ دعوت آنها مي گويد: » بهتر است اول گشتي در دريا بزنم و بعد وارد دستة شما شوم ». اما او در اين گردش به چنگ مرغ ماهي خوار گرفتار مي شود كه ماهي ريزة ديگري نيز به زندان شكمش در آمده بود. ماهي سياه كوچولو با نجات ماهي ريزه خود كشته مي شود.

بـدين ترتيب قصه ماهي پير بـه پايان مي رسد. يـازده هزار و نهصد و نود و نه بچه ماهي مي روند و مي خوابند. مادر بزرگ هم مي خوابد «‌ اما ماهي سرخ كوچولويي هر چقدر كرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود » (صمد بهرنگي، 1378 ، ص 400 ).

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

اين قصه داراي دو راوي مي باشد. راوي اول يك راوي تخيلي است كه جمع شدن دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هاي ماهي پيري را نقل مي كند كه در حال قصه گفتن به آنهاست. روايت اين راوي بسيار كوتاه است، وي فقط چند خط آغاز و پايان قصه را روايت مي كند كه در واقع مقدمه و موخرة قصة ماهي سياه كوچولو مي باشد. مخاطب اين راوي خوانندگان قصة ماهي سياه كوچولو هستند.

راوي دوم، همان ماهي پيري است كه بچه ها و نوه هايش را دور خود جمع كرده و برايشان قـصه مي گـويد. مـاهي پـير، حجم غـالـب ايـن قـصه را روايت مي كـند. و مخاطـبين وي در واقـع بچه هايش هستند.

زاوية ديد هر دو راوي از نوع صفر است. چرا كه هر دو راوي، هم به حوادث قصه، يا آنچه روايت مي كنند و هم به افكار و انديشه ها و احساسات دروني شخصيت ها واقفند. در واقع ديد كامل و بدون زاويه اي نسبت به قصه دارند. به طوري كه گفته شد، راوي اول چند سطر بيشتر روايت نمي كند.

اما در همين چند سطر، در پايان قصه مي گويد: « ماهي سرخ كوچولويي هر چه كرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود » ( صمد بهرنگي، 1378 ، ص 400 ). يعني اينكه راوي از افكار ماهي سرخ كوچولو آگاه است. و در مورد روايت ماهي پير به جملات زيـادي مـي تـوان اشاره كـرد كـه نـشان دهندة وقـوف وي بـه انديشه ها، احساسات و عـلايق شخصيت هاي قـصه مي باشد از جـمله: « مـاهي سياه كـوچولو مـاه را خيلي دوست داشت.»، يا »مـاهي كوچولو حـسرت به دلش مانده بود كه يك دفعه هم كه شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند » ( صمد بهرنگي، 1378 ، ص 376 ).

قهرمان و شخصيت محوري اين قصه ماهي سياه كوچولو مي باشد كه مركز همة كنشهاست عمدة كنشگرهاي اين قصه يعني تمام شخصيت هايي كه نقش مثبت و منفي شان در ارتباط با اهداف طرح اصلي قصه است جزو شخصيت هاي حيواني هستند.

جزو كنشگرهاي مثبت، بايد به دوستان ماهي سياه كوچولو اشاره كرد كه جان وي را از دست هـمسايه هاي مـعترض و خـشمگين نـجات مي دهند. سپس، از اين گروه بـه مارمولك بر مي خوريم كه با اطلاعات مفيد و نيز خنجري كه به قهرمان قصه مي دهد او را در ادامة راه پرمخاطره اش ياري مي رساند. تنها شخصيت انساني كه در اين قصه در راستاي اهداف ماهي سياه كوچولو ايفاي نقش مي كند، پسر بچة چوپان است كه با مداخلة بموقع و با كشتن خرچنگ، يكي ديگر از موانع مسير ماهي سياه كوچولو را رفع مي كند.

از گروه كنشگرهاي منفي در درجة اول مي توان به مادر ماهي سياه كوچولو اشاره كرد كه تمام تلاش خود را براي انصراف بچه اش از تصميمي كه اتخاذ كرده به كار مي بندد. سپس همسايه ها كه با سرسختي تمام با ماهي سياه كوچولو يا بهتر بگوييم با افكار وي كه اهداف قصه را تشكيل مي دهد مخالفت كرده و تا مرز حذف فيزيكي وي اقدام مي كنند. مرغ سقا، قورباغه، خرچنگ و اره ماهي از كنشگرهاي منفي قصه هستند كه با كنش هاي منفي خود برعليه ماهي سياه كوچولو اقدام مي كنند. بعضي از اين اقدامات در مراحل اوليه خنثي مي شوند؛ مانند تهديدات قورباغه و خرچنگ. و برخي نيز تا مراحل عملي بازدارندگي و از بين بردن ماهي سياه كوچولو پيش مي روند.

منبع : www.delgarm.com

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را حذف کنیم.

شب چله ماهی پیر برای دوازده هزار تا بچه و نوه اش قصه تعریف میکرد:یکی بود یکی نبود.یک ماهی سیاه کوچولو بامادرش تنها زندگی می کرد

 

.

 

ماهی کوچولو حسرت دیدن ماه در خانه شان به دلش مانده بود.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

ماهی و مادر ش از صبح تا شب دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.ماهی سیاه

 

 

از 10000 تخم مادرش سالم بود و فقط او باقی مانده بود.

چند روزی ماهی کوچولو کم حرف و ورجه ورجه می کرد.

یک روز ماهی مادرش را بیدار

 

کرد

 

و گفت:من باید بروم و آخر جویبار را و جاهای دیگر را ببینم.

اما مادرش جلوی او را گرفت.اما ماهی سیاه شروع کرد به حرف زدن و گفت:

 

من خیلی هارا

 

دیده ام که در پیری شکایت می کنند و می گویند که در جوانی هیچ کاری انجام نداده اند.اما من می خواهم همه جا را ببینم.او راه افتاد

 

و از آبشار

 

گذشت و برکه ای

افتاد.چند تا کفچه اورا دیدند و گفتند:این چه موجود بد ریختی است؟

ماهی سیاه هم نام آنان را پرسید. گفتند:ما کفچه ی با

 

اصل و

 

نسب هستیم وما از همه خوشگل تریم و مثل تو بد ریخت نیستیم.

ماهی آنان را بخاطر خود پسندی نادان خطاب کرد و از آنجا دور شد.

 

او بر روی سنگی

 

مارمولکی را دید که در حال حمام آفتاب گرفتن بود و نگاه به خرچنگ می کرد.

ماهی از او ترسید و خرچنگ می خواست او را گول بزند

 

و بخورد اما ماهی سیاه

 

گول او را نخورد وپسر چوپانی سنگی بر سر خرچنگ پرت کرد.

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو

ماهی سیاه به مارمولک گفت:به من درباره مرغ سقا

 

و اره ماهی بگو.

مارمولک هم به او گفت

 

که چه حیوانات خطرناکی هستند و بعد هم خنجری به او داد تا بتواند کیسه مرغ سقا را پاره کند و به او گفت

 

که ماهی هایی مثل تو هم بوده اند که

 

اکنون دسته ای تشکیل داده اند.

ماهی از او تشکر کرد و رفت ودر راه آهویی را دید که گولوله ای خورده بود و

 

بعد از ظهر هم چند ماهی ریزه را دید

 

آن ها از او پرسیدند کجا می روی و او هم همه چیز را گفت.

ماهی ها بعد از شنیدن حرف های ماهی سیاه خواستند

 

با او بیایند اما از مرغ سقا می ترسیدند

 

.

شب ماهی سیاه خوابید و نصفه ی شب بیدار شد و ماه را دید و با او حف زد و به هم سلام دادند و ماهی سیاه تمام

 

ماجرا های سفر خود را برای ماه

 

تعریف کرد و در آن هنگام ابر سیاهی جلوی ماه را گرفت و ماهی دوباره خوابید و صبح زود بیدار شد و ماهی های ریزه

 

را دید که می خواستند با ماهی سیاه

 

بیایندولی هنوز از مرغ سقا می ترسیدند.

وقتی خواستند حرکت کنند دیدند که در کیه ی مرغ سقا هستند. بعضی از

 

ماهی ها از مرغ سقا التماس کردند

 

که آن ها را نخورد اما مرغ سقا گفت ماهی سیا را خفه کنید اما ماهی سیا گفت من خودم را به مردن می زنم که ببینید

 

شما را آزاد نمی کند.آن ها هم به

 

ناچار قبول کردند و به مرغ سقا گفتند که او را خفه کرده اند.مرغ سقا هم آن ها را خورد ولی ماهی سیا خنجرش را کشید

 

و کیسه مرغ سقا را پاره

 

کرد و از دست مرغ سقا فرار کرد وبه گله ی ماهی ها رسید.

ماهی های دیگر به او گفتند به دریا خوش آمدی.

 

ماهی کوچولو گفت من می خواهم

 

گشتی بزنم و بعد به شما ملحق می شوم و یکی از آن ها گفت مراقب ماهیخوار باش.

که ناگاه ماهیخوار او را برداشت

 

و برد.ماهی سیاه داشت خفه می شد

 

پس به ماهیخوار گفت که او بعد از مردن بدنش پر از زهر می شود.ماهیخوار باور کرد و تا دهنش را باز کرد دید ماهی

 

جست زد و ماهیخوار هم

 

دنبالش رفت و او را خورد.در معده ی ماهیخوار ماهی ریزه ای گریه می کرد ماهی سیاه تصمیم گرفت او را نجات دهد پس

 

ماهیخوار را قلقلک داد

 

و ماهی ریزه بیرون پرید و دید که ماهیخوار افتاد توی آب.ولی از ماهی سیاه هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده.

معرفی کامل کتاب و دانلود رایگان یا خرید کتاب‌های صوتی یا PDF مرتبط با موضوعات: مجموعه شاهزاده سیاه پوش، مجموعه مارتین کوچولو، ماهی زامبی، خرید کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد، مجموعه ماهی چاق گنده ی من که زامبی شد، قصه های موش کوچولو، مارتین کوچولو، ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی، داستان کودکانه مارتین و ژان کوچولو، خاله ریزه پیرو کوچولو

کتاب ماهی سیاه کوچولو نوشته‌ی صمد بهرنگی، یکی از مشهورترین و پرافتخارترین آثار موجود در تاریخ ادبیات کودکان ایران است. این کتاب به ماجراجویی‌های ماهی سیاه کوچولویی می‌پردازد که امنیت جویبار را رها می‌کند تا بتواند به دریا و آزادی برسد. موضوع کتاب ماهی سیاه کوچولو: این داستان جذاب در نگاه نخست ماجرای ساده‌ای را دنبال می‌کند و شما در همان صفحات نخست با ماهی کوچکی آشنا می‌شوید که مانند دیگران فکر… ادامه ›

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می‌کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

عالییییببب🤩🤩😍😍😍😍

صفحه‌هایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید


بازدید محتوا


همکاری


ابزارها


نسخه‌برداری

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو


فهرست
انتقال به نوار کناری
نهفتن

ماهی سیاه کوچولو یکی از داستان‌های کودکان، نوشته صمد بهرنگی نویسندهٔ تبریزی است. او این داستان را در زمستان سال ۱۳۴۶ نوشت و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را در سال ۱۳۴۷ با تصویرگری فرشید مثقالی منتشر کرد. قصه ماهی سیاه کوچولو در مورد ماهی کوچکی است که به عشق دیدن دریا خطر می‌کند و سفری دور و دراز را با تجربه‌های متفاوت برای رسیدن به رهایی آغاز می‌کند.[۱] ماهی سیاه کوچولو کتاب برگزیده کودک در سال ۱۳۴۷ شد. همچنین جایزه ۶ امین نمایشگاه کتاب کودک در بلون[۲] ایتالیا و دیپلم افتخار جایزهٔ دوسالانه براتیسلاوای چک‌اسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک را در سال ۱۹۶۹ دریافت کرده‌است.[۳]

داستان ماهی سیاه کوچولو در سال‌های پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران، به عنوان یک داستان علیه حاکمیت معرفی می‌شد و بسیاری ماهی سیاه کوچولو را نماد نسل جوان انقلابی و روشنفکر می‌دانستند. زبان نمادین قصه، الهام‌بخش بسیاری از نویسندگان و شاعران مختلف شد و اشعار و متون بسیاری در وصفش سروده شد.[۱] از ماهی سیاه کوچولو حتی با عنوان «بیانیۀ غیررسمی و مانیفست سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» نیز یاد شده‌است.[۴][۵] با این وجود لیلی امیرارجمند مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان معتقد است که ماهی سیاه کوچولو صرفاً یک داستان سادۀ‌ کودکانه بوده و هیچ بار سیاسی نداشته‌است.[۶]

این داستان نخستین بار سال ۱۳۴۷ در سلسله انتشارات کتاب‌های کودک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان – که سپس‌تر کتاب‌هایی از جمله از مهدی اخوان‌ثالث و مهرداد بهار و بهرام بیضایی و سیاوش کسرایی و داریوش آشوری و غلامحسین ساعدی برای کودکان منتشر می‌کرد – چاپ شد.[۷]

تصویرگری کتاب ماهی سیاه کوچولو به دست فرشید مثقالی انجام شده و او را برنده جایزه‌های گوناگون کرده‌است، از جمله جایزهٔ نخست نمایشگاه بین‌المللی کتاب کودک بولونیا و دیپلم افتخار دوسالانه تصویرگری براتیسلاوا.[۸]

این داستان حکایت زندگی و سرگذشت ماهی سیاه کوچولویی است که خسته از تکراری بیهوده که دیگرانِ قصه، بر آن نام زندگی نهاده‌اند، راه دریا را پیش می‌گیرد و تمامی طول جویبار را از پی هدفش طی می‌کند، همراه با اتفاقات و گرفتاری‌هایی که در طول سفر برایش پیش می‌آید. از ماجرای حمله همسایگان به او برای اینکه معتقدند حرف‌های گنده گنده می‌زند و بچه‌های دیگر را از راه به در می‌برد، و مخالفت مادرش برای تصمیمی که اتخاذ کرده و حکایت درس‌آموزی‌های مارمولک دانا که او را از خطرات راه آگاه می‌کند و در حد توان به او راه‌کارهایی برای نجات نشان می‌دهد تا حیله‌گری‌های خرچنگ، و خطرات مرغ ماهی‌خوار، که دشمن درجه یک او و ماهی‌های دیگر است.

قصه قهرمان محور است. شخصیت اصلی و قهرمان آن، ماهی سیاه کوچولو است، تمامی شخصیت‌های دیگر تنها برای رسیدن قهرمان قصه به هدفش، طراحی شده‌اند. قهرمانی پرتلاش، متفکر، باهوش و تسلیم ناپذیر که یک تنه، در برابر تمامی مخالفان خود، بر سر عقیده‌ای که به درستی آن ایمان دارد، حتی اگر مادرش باشد، می‌ایستد. اما برای همنوعان خود آن جا که بی‌یاورند و کمک می‌طلبند، همچون ماهی ریزی که در شکم ماهی‌خوار است، جان خود را فدا می‌کند.

ماهی سیاه کوچولو از زاویه دیگری ترانه‌ای است برای اندوه‌زدایی و پالایش روح برای مخاطب است. بدین گونه که تک‌تک عناصر داستانی همان چیزی است که در زندگی همه آدمیان وجود دارد؛ اما به شکلی روایت می‌شود که نکته‌ای فراتر از تجربه زندگی شکل بگیرد. زخمی که بر دل ماهی سیاه کوچولو وارد می‌شود به مراتب بزرگ‌تر از زخمی است که بر دل شازده کوچولو و بعضاً جملات شعاری‌اش وارد شده‌است. ماهی سیاه کوچولو جسارت را به کودکان آموزش می‌دهد و از سویی نبوغ این ماهی به‌طور شگفت‌انگیزی در پهنای این داستان موج برمی‌دارد و با شنای این کوچولو در عرض رودخانه‌ای که انتظارش می‌کشد به تکامل می‌رسد. مطالعه این داستان نه تنها برای کودکان مفید است؛ بلکه کودک درون بزرگسالان را فعال می‌کند و می‌تواند دلیلی برای رجوع به گذشته و مهربانی در آینده باشد.

در بخشی از کتاب ماهی سیاه کوچولو می‌خوانیم:

همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت: خواهر، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می‌آید؟ مادر گفت: آره خوب گفتی، زیاد پاپی بچه‌ام می‌شد. بگویم خدا چکارش کند! ماهی کوچولو گفت: بس کن مادر! او رفیق من بود. مادرش گفت: رفاقت ماهی و حلزون، دیگر نشنیده بودیم!

این داستان، قصه ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. او تصمیم می‌گیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی می‌کند برود، اما در نهایت درون شکم یک مرغ ماهی خوار سر درمی‌آورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و شهامت به خرج می‌دهد و در این راه فداکاری می‌کند.

این کتاب به بسیاری از زبان‌های جهان ترجمه شده‌است. از آن جمله به زبان پشتو توسط احسان‌الله آریَنزَی در مجموعه‌ای سه‌داستانه با نام «دَ مَیَنی افسانه».[۹]
ترجمه ماهی سیاه کوچولو به زبان کرواتی در جمهوری کرواسی است که توسط عذرا عباجیچ نوایی و ابتهاج نوایی صورت گرفته و توسط انتشارات Znanje به بازار داستان کرواسی راه یافته‌است همچنین این کتاب به زبان آلمانی Der kleine schwarze Fisch ترجمه شده‌است. علاوه بر این ماهی سیاه کوچولو به زبان‌های عربی،[۱۰] ترکی استانبولی،[۱۱] ترکی آذربایجانی،[۱۲] کردی سورانی (۲ ترجمه)،[۱۳]
[۱۴] کردی جنوبی (۳ ترجمه)،[۱۵][۱۶] کردی کرمانجی،[۱۷] کردی هورامی،[۱۸] تالشی، لری شمالی،[۱۹] بلوچی[۲۰] و اسپرانتو[۲۱] نیز ترجمه شده‌است.


شفق‌نیوز: ترجمۀ «ماهی سیاه کوچولو» به کُردی جنوبی، مترجم مقدم خسروی؛Downloads-icon


بایگانی‌شدهDownloads-icon

خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو
خلاصه ای از داستان ماهی سیاه کوچولو
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *