ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – آیا تا کنون داستان شیرین و فرهاد را خوانده یا شنیدهاید؟ داستان عشق شیرین و فرهاد برای نخستین بار در کتاب خسرو و شیرین نظامی گنجوی آمده است. اگر دوست دارید این داستان را به طور کامل بخوانید، ادامه متن را از دست ندهید.
در میانه داستان عشق خسرو و شیرین چنین روایت میشود که شیرین، شاهزاده ارمنی، مرتبا هوس نوشیدن شیر میکرد و گله گوسفندان از قصر محل زندگی شیرین دور بود. خدمتکاران برای آوردن شیر باید راهی دراز را میپیمودند و شیرین دوست نداشت آنها را به زحمت بیندازد. همچنین به خاطر طولانی بودن مسیر، شیر تازه در راه طولانی کهنه میشد.خلاصه ای از داستان شیرین و فرهاد
وقتی شاپور متوجه این مسأله شد، فرهاد را به او معرفی کرد و گفت او استاد سنگتراشی است و در این کار مهارت بسیاری دارد. او میتواند از کوهستان محل نگهداری گوسفندان تا قصر شیرین جویی در دل سنگ بکند تا شیر دوشیده شده در آن روان شود و مستقیما به کاخ شیرین برسد.
شاپور فرهاد را یافت و او به دستور شیرین، کار کندن کوه را آغاز کرد. روزی شیرین تصمیم گرفت برای تماشا کردن کار فرهاد به کوهستان برود. وقتی کار فرهاد را دید، او را تحسین کرد و چند گوهر شبچراغ گرانقیمت که در گردنبند خود داشت، به فرهاد کوهکن بخشید و به او گفت فعلا این جواهرات را بگیر تا بعد دستمزد تو را به طور کامل پرداخت نمایم. فرهاد جواهرات را گرفت و تشکر کرد و آنها را در پای شیرین نثار کرد.
از همان موقع عشق شیرین در دل فرهاد خانه کرد. او از آنجا به دشت رفت و از عشق شیرین نالهها میکرد؛ در حالی که کاری از دست او ساخته نبود و جرأت نداشت عشق خود را به شاهزاده ابراز کند. او آن قدر در غم دوری شیرین دچار رنج بود که از مردم کناره گرفت و به تنهایی در کوه ماند.
آن قدر این ماجرا پر سوز و گداز بود که همه مردم از این عشق آگاهی یافتند؛ از جمله خسرو که عاشق شیرین بود و شیرین نیز به او عشق میورزید. خسرو از شنیدن این خبر برآشفت و تعدادی از نزدیکان خود را فراخواند و درباره کار فرهاد با آنها به مشورت نشست و گفت: «نمیتوانم فرهاد را به همین صورت رها کنم و اگر هم او را بکشم، بی گناهی را از میان بردهام. به من بگویید چه کنم؟ چون نمیتوانم کسی را که عاشق شیرین است، تحمل کنم.»
بزرگان به خسرو گفتند: «پادشاها! بهتر است او را به طمع بیندازی و به او پول و مال فراوانی پیشنهاد کنی تا دست از عشق شیرین بردارد. اگر پذیرفت که چه بهتر. وگرنه باید او را به کندن کوهها مشغول کنی تا یا از فکر شیرین بیرون بیاید و یا عمرش در این کار هدر شود و به مراد خود نرسد.»
داستان شیرین و فرهاد
به دستور خسرو به فرهاد امان دادند و او را از کوه به قصر آوردند و خسرو به او هدیههای گران بهایی به او بخشید. وقتی فرهاد به قصر رسید، خسرو با او به مناظره نشست. هر چه خسرو از فرهاد میپرسید، او با عشقی که به شیرین داشت، به خسرو پاسخهای محکم میداد و با تکیه به عشق شیرین که در دلش بود، ابدا به خودش ترس راه نمیداد. خسرو به فرهاد پیشنهاد کرد که محبت شیرین را از دلش بیرون کند؛ اما فرهاد نپذیرفت و حتی در مقابل پیشنهاد پول و طلا نیز حاضر به فراموش کردن شیرین نشد.
به همین دلیل خسرو به او دستور داد که راهی در میان کوه بسازد تا رفت و آمد او و اطرافیانش به کوهستان راحتتر باشد. فرهاد پذیرفت و به خسرو گفت این کار را میکنم تا تو ای پادشاه از من راضی شوی و دل از عشق شیرین بشویی. خسرو خشمگین شد و خواست سر فرهاد را از تنش جدا کند؛ ولی از آنجا که از قبل به او امان داده بود، چیزی نگفت و فرهاد را راهی کوه کرد.
فرهاد به فرمان خسرو به کوه بیستون رفت که از سنگهای سخت خارا بود؛ اما به عشق شیرین سختی کار را به جان میخرید. فرهاد شکل صورت شیرین را هنرمندانه بر صخره کوه کندهکاری کرد و سپس شکل خسرو پرویز و اسبش، شبدیز را نیز بر کوه کَند.
فرهاد در هنگام کندن کوه همیشه به معشوقش شیرین میاندیشید و با این فکر خون در دلش موج میزد. گاهی گریه میکرد و گاهی از دور به سوی قصر شیرین نگاه میکرد و پیش خود میگفت: «ای معشوق بی وفای من! اکنون که من این کوه محکم و سخت را به عشق تو میکنم، تو در کنار معشوقت، خسرو، آرام گرفتهای و به یاد غریبی چون من نیستی و خوش و خرم در جشنها و بزمها شرکت میکنی. در حالی که من جان خودم را فدای تو میکنم و خودم را میان این سنگها و صخرهها زندانی کردهام.
روزی شیرین که در حال شوخی کردن با اطرافیانش بود، به آنان گفت: «حالا که فرهاد به عشق من مشغول کندن کوه است، خوب است بروم و کار او را از نزدیک تماشا کنم.» سوار بر اسب خود شد و به همراه هدایایی به کوه بیستون رفت. فرهاد که باورش نمیشد شیرین به کوه آمده باشد، از دیدن او بسیار خوشحال شد و در حالی که زبانش بند آمده بود، به سوی شیرین شتافت و به او خوشآمد گفت. شیرین احوال او را پرسید و فرهاد که از عشق او جانش به لب آمده بود، پاسخ او را با محبت و علاقه داد و سپس به او گفت: «من عاشق تو هستم ولی تو به من اهمیتی نمیدهی. خواهش میکنم قدری بمان تا تو را نگاه کنم. اگر تو هم به من علاقهمند شوی، دیگر شاه نمیتواند ادعا کند که تو عاشق او هستی.»
وقتی شیرین خواست که بازگردد، اسبش زمین خورد و دیگر نتوانست از زمین بلند شود. فرهاد اسب را، در حالی که شیرین هنوز بر آن سوار بود، از زمین بلند کرد و بر گردن خود گرفت و از کوه پایین رفت.
به خسرو خبر رساندند که شیرین به دیدن فرهاد آمده بود و چنین اتفاقاتی روی داد و از آن لحظه به بعد فرهاد چنان شاد شده و با انگیزه کار میکند که به زودی کندن کوه بیستون را تمام خواهد کرد. نظامی گنجوی این واقعه را بدین شرح توصیف میکند:
✰☆✰
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
✰☆✰
خسرو با بزرگان مشورت کرد و از آنان راه چاره خواست. آنان گفتند باید شخصی را به کوه بفرستی تا به فرهاد خبر مرگ شیرین را بدهد. آنها مردی بدنهاد را تعلیم دادند.
✰☆✰
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
✰☆✰
او به کوه رفت و به دروغ خبر مرگ شیرین را به فرهاد داد. فرهاد غمگین شد و در دم جان باخت. تیشه و سنان فرهاد که در دستانش بود و با آن کار میکرد نیز بر زمین نمناک افتاد و به نهال اناری بدل شد که میوه آن داروی بسیاری از دردهاست.
✰☆✰
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد…
✰☆✰
خلاصه ای از داستان شیرین و فرهاد
شیرین از شنیدن مرگ فرهاد غمگین شد. سپس خسرو از روی طعنه و طنز نامهای برای شیرین فرستاد و مرگ فرهاد را به او تسلیت گفت. وقتی شیرین نامه معشوقش خسرو را دید، بسیار خوشحال شد و بر نامه بوسهها زد؛ ولی وقتی نامه را باز کرد و طعنههای گزنده او را در نامه خواند، غمگین شد؛ اما از آنجا که دختر هوشیاری بود، چیزی نگفت و جوابی نفرستاد.
** تا اینجای داستان شیرین و خسرو، مربوط به حضور فرهاد بود و از این پس داستان عشق شیرین و خسرو ادامه مییابد.
داستان شیرین و فرهاد
سخن آخر
داستان خسرو و شیرین نظامی، روایت عشق خسرو پرویز، پادشاه خودکامه ساسانی، با شیرین، شاهزاده ارمنی، است که در دو کتاب خسرو و شیرین نظامی و شاهنامه فردوسی آمده است. فردوسی در کتاب خود به طور سربسته به این عشق پرداخته است. از نظر او شیرین زنی بدنام است که خسرو پرویز با افتادن در دام عشق او خود را نیز به بدنامی میکشاند.
در مقابل، نظامی گنجوی داستان عشقی پرشور را از این دو دلداده روایت میکند؛ اما در این میان داستان عشق فرهاد به شیرین یک داستان فرعی و در واقع عشقی یک طرفه است. عشقی نافرجام که نهایتا به مرگ او میانجامد.
دیدگاه شما نسبت به چنین عشقی چیست؟ لطفا نظر خود را در مورد خلاصه داستان شیرین و فرهاد در بخش «ارسال نظر» با ما و سایر خوانندگان ستاره در میان بگذارید.پیشنهاد میکنیم حکایت های مختلف لیلی و مجنون در ادب فارسی را نیز بخوانید و از این اشعار لطیف لذت ببرید.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
بیچاره فرهاد 🖤
خوب بود
فرهاد بیچاره اصلا چرا این داستانا همشون پایانشون تلخ واقعین دیگه نه؟
فردوسی راس میگه باهاش موافقم
به نظر من شیرین و خسرو به فرهاد ظلم کردند و هردو باعث مرگ اون شدند و قاتلن و من شخصا با فردوسی موافقم
عشق یک طرفه جز اینکه جان و مال و زندگی انسان را نابود می کند هیچ ثمری ندارد و حتی اگر هم منجر به ازدواج شود نهایتا به جدایی خواهد انجامید. مانند زندگی من
با درود و تشکر از شما
بهتر بود جهت غنای بیشتر مطلب، اشعار زیبایی از حاضر جوابی فرهاد را در برابر خسرو مینوشتید.بازم ممنون از مطلب و توجه شما به فرهنگ ایران زمین.
🙁
بهنظرمناینطورعشقهاوجودداردمنخودعاشقهستمکسیکهبهاوعلاقهدارمنیزادعایعاشقیمیکند
سلام خسته نباشید خیلی ممنون بابت نوشتن این مقاله
شیرین و فرهاد و خسرو هر سه شون ظالم هستن
شیرین به فرهاد ظلم میکرد و با اینکه میدونست فرهاد عاشقشه به رو خودش نمیاورد و عین خیالشم نبود شیرین گناه خیلی بزرگی در حق فرهاد میکرد
خسرو به فرهاد ظلم کرد و اونو کشت خسرو نباید اینکار رو میکرد اكه شیرین واقعا خسرو رو دوس داشت هیچ وقت اونو ول نمیکرد
فرهاد به خودش ظلم میکرد و با اینکه می دونست شیرین یکی دیكه رو دوس داره باز عاشقش شد حتی اگه واقعا ناخداگاه عاشقش شده بود باید جلو خودشو میگرفت تا بیشتر از این عاشقش نشه و اونو فراموش کنه
زندگی بدون عشق بی معناست کسی که عشق نداشته باشه مرده متحرکه
خدایا همه عاشقا رو به بهم برسون.الهی آمین
خداازدهنتبشنوه
هرکس سنگ اندازی میکرد به فرهاد کوه اندازی کردن
با عضویت رایگان در پلتفرم ستاره به گلچینی ازبهترین مطالب و منابع اطلاعاتی به زبان فارسی دست پیدا کرده و از ابزارها و امکانات مخصوص کسب و کارها نیز استفاده نمایید.
منبع خبر
/
ستاره /
گوناگون
داستان شیرین و فرهاد روایتی از یک عشق یکطرفه و نافرجام است که در منظومه خسرو و شیرین نظامی گنجوی آمده است. خلاصه این داستان با زبانی ساده و امروزی را میخوانید.
ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – آیا تا کنون داستان شیرین و فرهاد را خوانده یا شنیدهاید؟ داستان عشق شیرین و فرهاد برای نخستین بار در کتاب خسرو و شیرین نظامی گنجوی آمده است. اگر دوست دارید این داستان را به طور کامل بخوانید، ادامه متن را از دست ندهید.
در میانه داستان عشق خسرو و شیرین چنین روایت میشود که شیرین، شاهزاده ارمنی، مرتبا هوس نوشیدن شیر میکرد و گله گوسفندان از قصر محل زندگی شیرین دور بود. خدمتکاران برای آوردن شیر باید راهی دراز را میپیمودند و شیرین دوست نداشت آنها را به زحمت بیندازد. همچنین به خاطر طولانی بودن مسیر، شیر تازه در راه طولانی کهنه میشد.خلاصه ای از داستان شیرین و فرهاد
وقتی شاپور متوجه این مسأله شد، فرهاد را به او معرفی کرد و گفت او استاد سنگتراشی است و در این کار مهارت بسیاری دارد. او میتواند از کوهستان محل نگهداری گوسفندان تا قصر شیرین جویی در دل سنگ بکند تا شیر دوشیده شده در آن روان شود و مستقیما به کاخ شیرین برسد.
شاپور فرهاد را یافت و او به دستور شیرین، کار کندن کوه را آغاز کرد. روزی شیرین تصمیم گرفت برای تماشا کردن کار فرهاد به کوهستان برود. وقتی کار فرهاد را دید، او را تحسین کرد و چند گوهر شبچراغ گرانقیمت که در گردنبند خود داشت، به فرهاد کوهکن بخشید و به او گفت فعلا این جواهرات را بگیر تا بعد دستمزد تو را به طور کامل پرداخت نمایم. فرهاد جواهرات را گرفت و تشکر کرد و آنها را در پای شیرین نثار کرد.
از همان موقع عشق شیرین در دل فرهاد خانه کرد. او از آنجا به دشت رفت و از عشق شیرین نالهها میکرد؛ در حالی که کاری از دست او ساخته نبود و جرأت نداشت عشق خود را به شاهزاده ابراز کند. او آن قدر در غم دوری شیرین دچار رنج بود که از مردم کناره گرفت و به تنهایی در کوه ماند.
آن قدر این ماجرا پر سوز و گداز بود که همه مردم از این عشق آگاهی یافتند؛ از جمله خسرو که عاشق شیرین بود و شیرین نیز به او عشق میورزید. خسرو از شنیدن این خبر برآشفت و تعدادی از نزدیکان خود را فراخواند و درباره کار فرهاد با آنها به مشورت نشست و گفت: «نمیتوانم فرهاد را به همین صورت رها کنم و اگر هم او را بکشم، بی گناهی را از میان بردهام. به من بگویید چه کنم؟ چون نمیتوانم کسی را که عاشق شیرین است، تحمل کنم.»
بزرگان به خسرو گفتند: «پادشاها! بهتر است او را به طمع بیندازی و به او پول و مال فراوانی پیشنهاد کنی تا دست از عشق شیرین بردارد. اگر پذیرفت که چه بهتر. وگرنه باید او را به کندن کوهها مشغول کنی تا یا از فکر شیرین بیرون بیاید و یا عمرش در این کار هدر شود و به مراد خود نرسد.»
♥ ♥ ♥ داستان شیرین و فرهاد ♥ ♥ ♥
به دستور خسرو به فرهاد امان دادند و او را از کوه به قصر آوردند و خسرو به او هدیههای گران بهایی به او بخشید. وقتی فرهاد به قصر رسید، خسرو با او به مناظره نشست. هر چه خسرو از فرهاد میپرسید، او با عشقی که به شیرین داشت، به خسرو پاسخهای محکم میداد و با تکیه به عشق شیرین که در دلش بود، ابدا به خودش ترس راه نمیداد. خسرو به فرهاد پیشنهاد کرد که محبت شیرین را از دلش بیرون کند؛ اما فرهاد نپذیرفت و حتی در مقابل پیشنهاد پول و طلا نیز حاضر به فراموش کردن شیرین نشد.
به همین دلیل خسرو به او دستور داد که راهی در میان کوه بسازد تا رفت و آمد او و اطرافیانش به کوهستان راحتتر باشد. فرهاد پذیرفت و به خسرو گفت این کار را میکنم تا تو ای پادشاه از من راضی شوی و دل از عشق شیرین بشویی. خسرو خشمگین شد و خواست سر فرهاد را از تنش جدا کند؛ ولی از آنجا که از قبل به او امان داده بود، چیزی نگفت و فرهاد را راهی کوه کرد.
فرهاد به فرمان خسرو به کوه بیستون رفت که از سنگهای سخت خارا بود؛ اما به عشق شیرین سختی کار را به جان میخرید. فرهاد شکل صورت شیرین را هنرمندانه بر صخره کوه کندهکاری کرد و سپس شکل خسرو پرویز و اسبش، شبدیز را نیز بر کوه کَند.
فرهاد در هنگام کندن کوه همیشه به معشوقش شیرین میاندیشید و با این فکر خون در دلش موج میزد. گاهی گریه میکرد و گاهی از دور به سوی قصر شیرین نگاه میکرد و پیش خود میگفت: «ای معشوق بی وفای من! اکنون که من این کوه محکم و سخت را به عشق تو میکنم، تو در کنار معشوقت، خسرو، آرام گرفتهای و به یاد غریبی چون من نیستی و خوش و خرم در جشنها و بزمها شرکت میکنی. در حالی که من جان خودم را فدای تو میکنم و خودم را میان این سنگها و صخرهها زندانی کردهام.
روزی شیرین که در حال شوخی کردن با اطرافیانش بود، به آنان گفت: «حالا که فرهاد به عشق من مشغول کندن کوه است، خوب است بروم و کار او را از نزدیک تماشا کنم.» سوار بر اسب خود شد و به همراه هدایایی به کوه بیستون رفت. فرهاد که باورش نمیشد شیرین به کوه آمده باشد، از دیدن او بسیار خوشحال شد و در حالی که زبانش بند آمده بود، به سوی شیرین شتافت و به او خوشآمد گفت. شیرین احوال او را پرسید و فرهاد که از عشق او جانش به لب آمده بود، پاسخ او را با محبت و علاقه داد و سپس به او گفت: «من عاشق تو هستم ولی تو به من اهمیتی نمیدهی. خواهش میکنم قدری بمان تا تو را نگاه کنم. اگر تو هم به من علاقهمند شوی، دیگر شاه نمیتواند ادعا کند که تو عاشق او هستی.»
وقتی شیرین خواست که بازگردد، اسبش زمین خورد و دیگر نتوانست از زمین بلند شود. فرهاد اسب را، در حالی که شیرین هنوز بر آن سوار بود، از زمین بلند کرد و بر گردن خود گرفت و از کوه پایین رفت.
به خسرو خبر رساندند که شیرین به دیدن فرهاد آمده بود و چنین اتفاقاتی روی داد و از آن لحظه به بعد فرهاد چنان شاد شده و با انگیزه کار میکند که به زودی کندن کوه بیستون را تمام خواهد کرد. خسرو با بزرگان مشورت کرد و از آنان راه چاره خواست. آنان گفتند باید شخصی را به کوه بفرستی تا به فرهاد خبر مرگ شیرین را بدهد.
آنها مردی بدنهاد را تعلیم دادند. او به کوه رفت و به دروغ خبر مرگ شیرین را به فرهاد داد. فرهاد غمگین شد و در دم جان باخت. تیشه و سنان فرهاد که در دستانش بود و با آن کار میکرد نیز بر زمین نمناک افتاد و به نهال اناری بدل شد که میوه آن داروی بسیاری از دردهاست.
شیرین از شنیدن مرگ فرهاد غمگین شد. سپس خسرو از روی طعنه و طنز نامهای برای شیرین فرستاد و مرگ فرهاد را به او تسلیت گفت. وقتی شیرین نامه معشوقش خسرو را دید، بسیار خوشحال شد و بر نامه بوسهها زد؛ ولی وقتی نامه را باز کرد و طعنههای گزنده او را در نامه خواند، غمگین شد؛ اما از آنجا که دختر هوشیاری بود، چیزی نگفت و جوابی نفرستاد.
** تا اینجای داستان شیرین و خسرو، مربوط به حضور فرهاد بود و از این پس داستان عشق شیرین و خسرو ادامه مییابد.
♥ ♥ ♥ داستان شیرین و فرهاد ♥ ♥ ♥
داستان خسرو و شیرین نظامی، روایت عشق خسرو پرویز، پادشاه خودکامه ساسانی، با شیرین، شاهزاده ارمنی، است که در دو کتاب خسرو و شیرین نظامی و شاهنامه فردوسی آمده است. فردوسی در کتاب خود به طور سربسته به این عشق پرداخته است. از نظر او شیرین زنی بدنام است که خسرو پرویز با افتادن در دام عشق او خود را نیز به بدنامی میکشاند.
در مقابل، نظامی گنجوی داستان عشقی پرشور را از این دو دلداده روایت میکند؛ اما در این میان داستان عشق فرهاد به شیرین یک داستان فرعی و در واقع عشقی یک طرفه است. عشقی نافرجام که نهایتا به مرگ او میانجامد.
دیدگاه شما نسبت به چنین عشقی چیست؟ لطفا نظر خود را در مورد خلاصه داستان شیرین و فرهاد در بخش «ارسال نظر» با ما و سایر خوانندگان ستاره در میان بگذارید.پیشنهاد میکنیم حکایت های مختلف لیلی و مجنون در ادب فارسی را نیز بخوانید و از این اشعار لطیف لذت ببرید.
برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!
عشق فرهاد به شیرین یک طرفه بود و عشق یک طرفه دیر یا زود محکوم به شکست هست
فرهاد باید فکر تعلق رو هم میکرد
روی کسی دست گذاشته بود که نمیتونست بهش مطعلق بشه
کلیه مطالب این سایت بصورت خودکار گردآوری شده و منبع آن در قسمت پایین عنوان مطلب (تیتر) ذکر شده است.
درصورتیکه نسبت به هر یک از مطالب سایت نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرات درج نمایید.
داستان واقعی شیرین و فرهاد
داستان کامل شیرین و فرهاد در ادامه مطلب
خلاصه ای از داستان شیرین و فرهاد
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکر نام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
سلام عزیزم وبلاگ بسیار زیبایی داری . منم مجموعه های آموزشی خوبی تو سایتم دارم . خواستی یه سر بزن . راستی من هر روز بهت سر میزنم . موفق باشی
سلام وبلاگ خوب و کاملی داری ممنون که بهم سر زدی منم هر روز بهت سر میزنم
با سلامدوست عزیز در صورت تمایل به تبادل لینک وبلاگ منو با عنوان « سوالات کارشناسی ارشد » لینک کنید و بهم اطلاع بدین .موفق باشین
سلام عمووووووووخوبیییییییی؟جالب بود من نمیدانستم.
باسلام لینک شدید
ممنون عریزم
سلام…
وب قشنگی داری…
دمت هــــــــــــــــــــــات
سلام خیلی خیلی داستانش قشنگ بود
صفحههایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید
بازدید محتوا
همکاری
ابزارها
نسخهبرداری
خلاصه ای از داستان شیرین و فرهاد
در پروژههای دیگر
فهرست
move to sidebar
hide
شیرین و فرهاد یا فرهاد و شیرین منظومهٔ عاشقانهٔ ناتمامی ۱۰۷۰ بیتی در قالب مثنوی از وحشی بافقی به تقلید از خسرو و شیرین است.[۱] در این منظومه واقعهای از داستان خسرو و شیرین یعنی عشق فرهاد کوهکن به شیرین به سبکی مؤثر و دلنشین به نظم کشیده شدهاست. عمر شاعر وفا نکرد تا منظومهٔ خود را به پایان ببرد. پس از وی وصال شیرازی در نیمهٔ دوم سدهٔ سیزدهم آن را پی گرفت و ۱۲۵۱ بیت بر آن افزود، ولی عمر او نیز کفاف نداد و سرانجام صابر شیرازی در نیمهٔ دوم سدهٔ سیزدهم با افزودن ۳۰۴ بیت دیگر آن را ختم کرد. نخستینبار در سال ۱۲۶۳ قمری به طبع رسید و نسخهٔ کامل آن با دنبالهای که وصال شیرازی و صابر شیرازی بر آن افزودهاند، ضمن دیوان وحشی بافقی در سال ۱۳۳۹ شمسی چاپ شد.[۲]
پس از حمد و ستایش خداوند و اولیای خدا، وحشی هدف سرایش این داستان را چنین بیان میکند:[۳]
وحشی، شیرین را بسیار زیبا و دلربا توصیف میکند و او را مرهم دردها میخواند.
خسرو پرویز شیرین را رها میکند و خاطر شیرین غمگین میشود خصوصاً اینکه از جاسوسان شهر خبردار میگردد پرویز بنای عشق و عاشقی بر شکر اصفهانی گذاشتهاست. شیرین تصمیم میگیرد از شهر خارج شود و در جایی دلکش و خرّم و سرسبز سکنی گزیند. خادمان شیرین نزهتگاهی دلنشین و پر طراوت در دشت بیستون مییابند. شیرین پس از وداع با خادمان مشکوی خسرو از قصر خارج میگردد و به دشت بیستون میرود.[۴]
به دشت که میرسد تصمیم میگیرد کاخی زیبا بنا نماید و استادی هنرمند را جستجو میکند. خادمان فرمان شیرین را اطاعت کرده دو استاد هنرمند مییابند و به وصف شیرین میپردازند. فرستادگان شیرین به استاد هنرمند ـ فرهاد ـ پاداشهای گران و سنگین نوید میدهند و فرهاد که هنرش را با زر نمیسنجد، آشفته میشود.[۵]
در پی توصیفهای خادمان از شیرین، فرهاد ندیده عاشق وی میشود[۶] و خواهان برشمردن ویژگیهای اخلاقی و رفتاری شیرین از جانب خادمان میگردد.[۷]
سپس شیرین و فرهاد در پردهٔ راز با هم گفتگو میکنند.[۸]
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین میرسد و شبی برای او ساغری از شیر میبرد. هنگام برگشت، اسب شیرین بطور وحشناک میافتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود.
شیرین به فرهاد میگوید هر آغازی پایانی دارد و اکنون پایان کار عشق ما فرارسیده است.[۹]
با اینکه داستان عاشقی فرهاد در زمان حیات و پس از مرگش در افواه پیچیده بود امّا شاهنامه هیچ یادی از فرهاد نمیکند فقط روایت شیرین را گزارش مینماید. معلوم نیست آیا شیرینی که با خسرو به معاشقه پرداخت همان شیرین فرهاد است یا معشوق دیگری در میان بودهاست، آنچه مسلم است شیرین و فرهاد یا خسرو و شیرین در یک دورهٔ زمانی و مکانی حیات داشتند و آن منطقه جایی نبود مگر درّهٔ مصفای استانهای کرمانشاه و کردستان یا همان محوطههای تاریخی بیستون، طاق بستان، صحنه، کنگاور.
شاهنامه از ابتدا شیرین را شیفتهٔ خسروپرویز نشان میدهد نه فرهاد، و میگوید روزی خسروپرویز در اوج جوانی و اقتدار همراه خدم و حشم به شکار در شکارگاه یا همان سرزمین بیستون پرداخت، این خبر که به شیرین رسید برای جلب نظر پادشاه پیراهن زردی داشت آن را پوشید رخانش را به گلهای خوشبو آراست از ایوان لب بام آمد تا جلب نظر نماید:
آنچه از تاریخ برمی آید دربار خسرو پرویز در تیسپون (تیسفون-مدائن) در شمال عراق کنونی قرار داشته و شیرین هم شاهزادهای اهل ارمنستان بوده و قرارگرفتن بیستون که در حوالی کرمانشاه کنونی است و حضور فرهاد در سر راه این دو عاشق که در حال رفت و آمد به تیسپون و ارمنستان بودهاند از نظر جغرافیایی بسیار بعید مینماید .
بنابراین شیرینی که فرهاد عاشق اوست ،با شیرین خسرو پرویز نمی تواند یک نفر باشد کما اینکه فردوسی بزرگ نیز در داستان شیرین و خسرو که قدیمی ترین قصه عشق شیرین وخسرو است و در قرن چهارم سروده شده، نامی از فرهاد نبرده است .
و تنها در سروده نظامی گنجوی دو قرن بعد از فردوسی، یعنی در قرن ششم ،این سه نفر با هم آنهم در بیستون حضور دارند که احتمال اینکه در این سروده به جهت دراماتیک شدن بیشتر، این دو داستان با هم در آمیخته شده باشد وجود دارد.
داÙÙÙد Ùسخ٠pdf Ø´ÛرÛÙ Ù ÙرÙاد اثر Ùاظ٠Øک٠ت
داÙÙÙد با ÙÛÙÚ© ٠ستÙÛ٠با Øج٠2 ٠گاباÛت
دانلود pdf کتاب شیرین و فرهاد اقتباس از نظامی گنجوی
دانلود pdf کتاب شیرین و فرهاد اقتباس از نظامی گنجوی
خلاصه داستان شیرین و فرهاد pdf
دانلود داستان شیرین و فرهاد pdf
دانلود pdf کتاب شیرین و فرهاد اقتباس از نظامی گنجوی
دانلود pdf کتاب شیرین و فرهاد اقتباس از نظامی گنجوی
خلاصه داستان شیرین و فرهاد pdf
Previous postدانلود داستان شیرین و فرهاد pdf
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
قصه شیرین و فرهاد را از این سایت دریافت کنید.
داستان شیرین و فرهاد روایتی از یک عشق یکطرفه و نافرجام است که در منظومه خسرو و شیرین نظامی گنجوی آمده است. خلاصه این داستان با زبانی ساده و امروزی را میخوانید.
ستاره » هنر » ادبیات » داستان » خلاصه داستان شیرین و فرهاد به زبان ساده
داستان شیرین و فرهاد روایتی از یک عشق یکطرفه و نافرجام است که در منظومه خسرو و شیرین نظامی گنجوی آمده است. خلاصه این داستان با زبانی ساده و امروزی را میخوانید.خلاصه ای از داستان شیرین و فرهاد
آخرین به روز رسانی: خرداد 31, 1400
در میانه داستان عشق خسرو و شیرین چنین روایت میشود که شیرین، شاهزاده ارمنی، مرتبا هوس نوشیدن شیر میکرد و گله گوسفندان از قصر محل زندگی شیرین دور بود. خدمتکاران برای آوردن شیر باید راهی دراز را میپیمودند و شیرین دوست نداشت آنها را به زحمت بیندازد. همچنین به خاطر طولانی بودن مسیر، شیر تازه در راه طولانی کهنه میشد.
وقتی شاپور متوجه این مسأله شد، فرهاد را به او معرفی کرد و گفت او استاد سنگتراشی است و در این کار مهارت بسیاری دارد. او میتواند از کوهستان محل نگهداری گوسفندان تا قصر شیرین جویی در دل سنگ بکند تا شیر دوشیده شده در آن روان شود و مستقیما به کاخ شیرین برسد.
شاپور فرهاد را یافت و او به دستور شیرین، کار کندن کوه را آغاز کرد. روزی شیرین تصمیم گرفت برای تماشا کردن کار فرهاد به کوهستان برود. وقتی کار فرهاد را دید، او را تحسین کرد و چند گوهر شبچراغ گرانقیمت که در گردنبند خود داشت، به فرهاد کوهکن بخشید و به او گفت فعلا این جواهرات را بگیر تا بعد دستمزد تو را به طور کامل پرداخت نمایم. فرهاد جواهرات را گرفت و تشکر کرد و آنها را در پای شیرین نثار کرد.
از همان موقع عشق شیرین در دل فرهاد خانه کرد. او از آنجا به دشت رفت و از عشق شیرین نالهها میکرد؛ در حالی که کاری از دست او ساخته نبود و جرأت نداشت عشق خود را به شاهزاده ابراز کند. او آن قدر در غم دوری شیرین دچار رنج بود که از مردم کناره گرفت و به تنهایی در کوه ماند.
آن قدر این ماجرا پر سوز و گداز بود که همه مردم از این عشق آگاهی یافتند؛ از جمله خسرو که عاشق شیرین بود و شیرین نیز به او عشق میورزید. خسرو از شنیدن این خبر برآشفت و تعدادی از نزدیکان خود را فراخواند و درباره کار فرهاد با آنها به مشورت نشست و گفت: «نمیتوانم فرهاد را به همین صورت رها کنم و اگر هم او را بکشم، بی گناهی را از میان بردهام. به من بگویید چه کنم؟ چون نمیتوانم کسی را که عاشق شیرین است، تحمل کنم.»
بزرگان به خسرو گفتند: «پادشاها! بهتر است او را به طمع بیندازی و به او پول و مال فراوانی پیشنهاد کنی تا دست از عشق شیرین بردارد. اگر پذیرفت که چه بهتر. وگرنه باید او را به کندن کوهها مشغول کنی تا یا از فکر شیرین بیرون بیاید و یا عمرش در این کار هدر شود و به مراد خود نرسد.»
داستان شیرین و فرهاد
به دستور خسرو به فرهاد امان دادند و او را از کوه به قصر آوردند و خسرو به او هدیههای گران بهایی به او بخشید. وقتی فرهاد به قصر رسید، خسرو با او به مناظره نشست. هر چه خسرو از فرهاد میپرسید، او با عشقی که به شیرین داشت، به خسرو پاسخهای محکم میداد و با تکیه به عشق شیرین که در دلش بود، ابدا به خودش ترس راه نمیداد. خسرو به فرهاد پیشنهاد کرد که محبت شیرین را از دلش بیرون کند؛ اما فرهاد نپذیرفت و حتی در مقابل پیشنهاد پول و طلا نیز حاضر به فراموش کردن شیرین نشد.
به همین دلیل خسرو به او دستور داد که راهی در میان کوه بسازد تا رفت و آمد او و اطرافیانش به کوهستان راحتتر باشد. فرهاد پذیرفت و به خسرو گفت این کار را میکنم تا تو ای پادشاه از من راضی شوی و دل از عشق شیرین بشویی. خسرو خشمگین شد و خواست سر فرهاد را از تنش جدا کند؛ ولی از آنجا که از قبل به او امان داده بود، چیزی نگفت و فرهاد را راهی کوه کرد.
فرهاد به فرمان خسرو به کوه بیستون رفت که از سنگهای سخت خارا بود؛ اما به عشق شیرین سختی کار را به جان میخرید. فرهاد شکل صورت شیرین را هنرمندانه بر صخره کوه کندهکاری کرد و سپس شکل خسرو پرویز و اسبش، شبدیز را نیز بر کوه کَند.
فرهاد در هنگام کندن کوه همیشه به معشوقش شیرین میاندیشید و با این فکر خون در دلش موج میزد. گاهی گریه میکرد و گاهی از دور به سوی قصر شیرین نگاه میکرد و پیش خود میگفت: «ای معشوق بی وفای من! اکنون که من این کوه محکم و سخت را به عشق تو میکنم، تو در کنار معشوقت، خسرو، آرام گرفتهای و به یاد غریبی چون من نیستی و خوش و خرم در جشنها و بزمها شرکت میکنی. در حالی که من جان خودم را فدای تو میکنم و خودم را میان این سنگها و صخرهها زندانی کردهام.
روزی شیرین که در حال شوخی کردن با اطرافیانش بود، به آنان گفت: «حالا که فرهاد به عشق من مشغول کندن کوه است، خوب است بروم و کار او را از نزدیک تماشا کنم.» سوار بر اسب خود شد و به همراه هدایایی به کوه بیستون رفت. فرهاد که باورش نمیشد شیرین به کوه آمده باشد، از دیدن او بسیار خوشحال شد و در حالی که زبانش بند آمده بود، به سوی شیرین شتافت و به او خوشآمد گفت. شیرین احوال او را پرسید و فرهاد که از عشق او جانش به لب آمده بود، پاسخ او را با محبت و علاقه داد و سپس به او گفت: «من عاشق تو هستم ولی تو به من اهمیتی نمیدهی. خواهش میکنم قدری بمان تا تو را نگاه کنم. اگر تو هم به من علاقهمند شوی، دیگر شاه نمیتواند ادعا کند که تو عاشق او هستی.»
وقتی شیرین خواست که بازگردد، اسبش زمین خورد و دیگر نتوانست از زمین بلند شود. فرهاد اسب را، در حالی که شیرین هنوز بر آن سوار بود، از زمین بلند کرد و بر گردن خود گرفت و از کوه پایین رفت.
به خسرو خبر رساندند که شیرین به دیدن فرهاد آمده بود و چنین اتفاقاتی روی داد و از آن لحظه به بعد فرهاد چنان شاد شده و با انگیزه کار میکند که به زودی کندن کوه بیستون را تمام خواهد کرد. نظامی گنجوی این واقعه را بدین شرح توصیف میکند:
منبع : setare.com
.::مطالب زیبا.دانلود آهنگ.انواع اس ام اس. فال وتست::. – اس ام اس برای دلشکسته ها.اس ام اس تابستون.عاشقانه.سرکاری.اس ام اس به زبان ترکی.انواع فال و تست.دانلود موزیک و موزیک ویدیو و رمیکس
اس ام اس برای دلشکسته ها.اس ام اس تابستون.عاشقانه.سرکاری.اس ام اس به زبان ترکی.انواع
داستان واقعی شیرین و فرهاد
داستان کامل شیرین و فرهاد در ادامه مطلب
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
منبع : djbehnam.blogsky.com
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را حذف کنیم.
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید
برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید0
دیدگاهتان را بنویسید