داستان کوتاه شب اول زفاف

داستان کوتاه شب اول زفاف
داستان کوتاه شب اول زفاف

دوستان ازخاطرات شب عروسیون بگید که ترسیدیدیان؟
منکه خودم تاسه روزنذاشتم بهم نزدیک شه بعد سه روز که پرده ام پاره شد تا۱۱ماه نذاشتم شوهرم بهم دست بزنه درحالی که کاملا پاره هم شده بودموبازبودم
هزارتاهم دکتررفتم که میگفتن مشکلی نداری فقط بایدروحیتوآروم کنی بذاری بهت نزدیک شه

ما دوران عقد کارمونو کردیم تماااام:joy:

ما شب عروسی ک اومدیم خونمون همسرم وقتی من اراشگاه بودم اتاق خوابو پراز گل طبیعی پر پر شده ریخته بود تا رسیدیم گفتم زووووود لباسمو باز کن دراوروم موهامو بازززز کن.همسرمم از ترسش دید عصبانی ام رف رو مبل نشست دیدم خوابش برده بعدم خونه رو داشتم تمیز میکردم ک دیدم ساعت ۵ شده رفتم حمام اومدم دیدم ساعت ۶ خوابیدم .بعد ساعت ۱۲بیدارم کردن واس پاتختی.ولی ما توعقد کارامونو کرده بودیم .روز پاتختی ام همههههه محو من شده بودن دقتتتته تمام منو میدیدن فک میکردن چشم اینا باد کرده از شب عروسیه .

منم تو عقد عروس شدمممم
کاملا اتفاقی اخه رابطه سطحی بود ولی شوشو یهو کنترولش رو از دست داد درد زیاد نبود خونم فقط دوسه قطره داشتم و مشکلیم نیس
بعضیا میگن تو عقد نباید بشه ازت زده میشه
همش حرفه

من شب اول نزاشتم ولی شب بعدش که قرار بود اولین رابطه مون باشه…خیلی درد داشتم…ولی از طرفی میترسیدم اخه خون‌ نداشتم.میترسیدم خدایی نکرده مشکلی داشته باشم…ولی خداروشکر مشکلی پیش نیومد…

داستان کوتاه شب اول زفاف

آخ از شب عروسی بگم براتون که ما رسم پاتختی نداریم غریبه ها تو تالار پولی کادویی باشه میدن آشناها هم بعدا میان خونه اما شب عروسی که همه تشریف بردن خونه و من و عشق جان موندیم منم مثل این فیلما نشستم روی تخت سرمم پایین مثلا خجالت میکشم و از این قرطی بازی نشستم زیر چشمی هم نگاه میکردم ببینم میاد سمتم یانه بعد کلی دیدم میگه بیا بنویس کی چقدرآورده دیدم نشسته پولا رو میشماره منم شدم این شکلی

نه به اول کارنه به اخرکار:joy:

شب عروسیمون که کم مونده بود شوهرم بیفته به غلط کردن…همش میگفت ببخشید ببخشید…بخاطر اینکه من درد داشتم…

ما تو عقد کارو تموم کردیم ، ن درد داشت ن خون

مادوسال عقد بودیم.ولی اصل کار گذاشتیم واسه شب عروسی ک متفاوت باشه.
فقط میتونم بگم یکی از بهترین و پرماجراترین شبای زندگیمون بود:joy:

ما وسطاي دوران عقدمون عروسي كرديم البته فاصله ي عقد تا عروسي ٧ماه بود،اوووونم با كلي دكتر رفتن و داستان
با اينحال شب عروسي آرايش و موووهامو كه شستم قرار بود كاري نكنيم چون خسته بوديم ولي نشد

بچه هامااصالتاخرم آبادی هستیم تورسم مااگه کسی عقدهم باشه حق نداره حتی پیشه شوهرش بخوابه چه برسه به رابطه آبروش میره
پسرعموی من بعدازعقدش مست بوده نامزدشو میبره بیرون پردشومیزنه شب عروسیش آبرویه دختره رفت بیچاره

واییی کلی خندیدم به این:stuck_out_tongue_closed_eyes:

واچه بد اون دیگ شوهرشه محرمه توروستای مابوده که یه هفته بعدعروسی زایمان کرده تودوران عقد از1ماهه حامله داشتیم تا8ماه ونیم زنداداش خودم شب عروسیش6ماهه بارداربود

واقعا ، با شکمش چه جوری رقصید

من زنداییم ۱۰ روزبعدعروسیش باردارشد بخدا هزارتا حرف براش درآوردن که ازخونه ی باباات آوردی کلی حرص خوردیم

نمیرقصید نشسته بود اماعروس عموم 8ماهه حامله بود شب عروسیش همچینم بشکن میزدمیرقصیده همه مسخره اش میکردن

چه مضخرف اینجوری

طرف مام همینطوره تو عقد نباید پیش هم بخوابیم و رابطه داشته باشیم منم سه سال عقد بودم و کاری نکردم

باباااااا چ جوری تحمل کردین

مامی گپ، کلیه حقوق برای دانشنامه فرزند محفوظ است.

دوستان عزیزم فکر کنم دیگه موقعش رسیده که اون داستان که جالبترین داستان ساله رو براتون بنویسم . 

به نام همان خدای دوست داشتنی که در همین نزدیکیست…  

یادم میاد هر وقت در زمان مجردی عروسی می رفتم همیشه ایراد می گرفتم .این چرا ماشینشو این طوری گل زده .چرا اون طوری لباس گرفته چرا وچراو هزار اطوار دیگه  …. 

بلاخره بعد از دو سال سختی و مشقت و گذر از هفت خان رستم من و شوهرم تصمیم گرفتیم که زندگی مشترک خودمون رو زیر یک سقف آغاز کنیم . سختی به خاطر اینکه ۲ بار ،تمام کارهای مراسم انجام شد ولی یه بار شوهر خاله من فوت کرد بار دوم هم پسرعموی اون و بار آخر که میخواستیم مراسم بگیریم شوهر عمه اش رفت تو کما !!!!!!!!؟؟؟؟؟؟    

داستان کوتاه شب اول زفاف

 

القصه فامیل محترم شوهر امر فرمودند که: 

 – امکان نداره پیرمرد باید از کما در بیاد چطور واسه فامیل الهه خانم ۲ ماه صبر کردی بیچاره ،‌‌ باید برای اثبات قدرت مادر شوهر ۴ ماه واسه میرزاعلم (همون که تو کماست)صبر کنیم .  

من می گفتم بابا ما یه ساله خونه اجاره کردیم بی خیال شین حالا میراعلم نیاد چی میشه حالا تادیروز دشمن خونی هم بودید حالا سر لجبازی دارید زندگی پسرتونو خراب می کنید؟ 

– همین که گفتیم .باید 4 ماه دیگه صبر کنید .  

شرایط به همین صورت بود ….

 

 

یه روز محمود منو صداکرد و گفت که دیگه نمی تونه تنهایی زندگی کنه و اینجوری براش سخته و تصمیم آخرشو گرفته .هم نارحت بودم هم خوشحال .آخه به قیمت از دست دادن خانوادش این بلاتکلیفی تموم میشد .  

….. 

من سر کار می رفتم و نمی تونستیم تمام وقت دنبال تالار باشیم وضع مالی محمود هم بد نبود و براش فرقی نمی کرد عروسی کجا باشه. به خاطر همین ما در شمال شهر به دنبال مکانی برای برگزاری مراسممان بودیم.هر کجا می رفتیم خوشمان نمی آمد چون می خواستیم عروسی قاطی باشه. 

بنابراین رفتیم یک ویلا باغ در پاسداران اجاره کردیم .جایی بسیار شیک با حیاطی بزرگ و رویایی … 

بعد از آن ماجرا دنبال تهیه لباس عروسیم رفتیم .از تو اینترنت لباسمو سفارش دادم و برام از چین فرستادنش .لباسی زیبا  تمام ساتن و دامن دنباله دار دوبل. یعنی روش کوتاه و پرچین تازانو و زیرش بلند و دنباله دار و ساده و کارشده… 

چون محمود کسی رو نداشت یک دیزاینر هم آوردیم تا بره دنبال کارهای ماشین گل زدن و طراحی ویلا و بقیه کارهایی که عموما فامیل شوهر انجام می دن . 

 کلی گشتیم تا اون ماشینی رو که به فرم گل زدنمون می خورد پیدا کردیم . درمورد ارکست هم شوهر دوستم گزینه خیلی خوبی محسوب میشد آوردیم .برای ظروف و صندلی هم رفتیم یه جای معتبر که تمامی ظروف سیلور و با نهایت سلیقه انتخاب شدند، صندلی ها هم  کرم با ربان آبی سیر که تو هم قاطی و از پشت گل می شدند. برای آرایشگاه هم قرار شد برم پیش یکی از بهترین آرایشگر ها ، غذا هم از هانی شهرری سفارس دادیم که وصفشو همه میدونیم .آتلیه عکاسی هم تو محدوده فرمانیه بود.باغ فیلبرداری هم ایران زمین  … 

 

تا اینجا شما با خوبترین و بهترین ها مواجه هستید درسته ولی داستان تازه از اینجا آغاز میشه.   

 عروسی ما پنجشنبه بود و من از چهارشنبه تا جمعه مرخصی بودم تازه شرکت پنجشنبه هاتعطیله. چون به من مرخصی ندادند ما تا اون زمان حلقه ،لباس و آینه شمعدان نخریده بودیم.

ما قراربود چهارشنبه 17/7بریم خرید ولی وقتی به ولیعصر رسیدیم  که کرکره آخرین مغازه هم کشیدن پایین و ما فقط تونستیم آینه شمعدان بخریم . 

شبش تا ساعت 3 داشتیم دکوراسیون آشپزخانه را عوض میکردیم و گندکاری های ناشی از نصب و تغییر جای کابینتها و هود و گاز وغیره… 

صبح هم طبق برنامه قرار بود ساعت 9 آرایشگاه باشم . 

  

روز عروسی 

وقتی چشامو بازکردم دیدم ساعت 10 دقیقه به 9 بود محمود رو بیدار کردم  من هنوزدسته گل، تاج و سرویس طلا نداشتم؟؟؟ 

داشتم سکته می کردم سریع یه ماشین گرفتیم همینکه می خواستیم از در بیریم بیرون دیزاینر زنگ زد که زنش داره زایمان میکنه و میوه ها و …شیرینی هارو میفرسته ولی برای بقیه کارها متاسفه نمی تونه کاری انجام بدم . 

 

فقط اون لحظه قیافه محموددیدنی بودبعد از 2دقیقه بهت سریع به  یکی از فامیلاشون زنگ زد که بیان کمکش .ایکاش نمی اومدن ای کاش اون لحظه کچل می شدند و نمی اومدند ولی اونها یک ساعت بعد در خونه بودن یعنی ساعت 10 ماشین رو قرار بود ببریم  گل فروشی ولی چون حوصله کمک کردن نداشتن ماشین  سفید عروس رو یواشکی در خونه گل زده بودن اونم گل های زرد و قرمز داوودی و ربان قرمز فکر کنید… 

موقع تحویل گرفتن ظروف با کمال اعتماد به نفس گفتن چرا آبی کرم؟نما نداره که. آقا اون  قرمز گوجه ای و سفید  رو بده گشنگتره(قشنگتره) 

داستان کوتاه شب اول زفاف

از اونطرف داداش آقا محمود که به هزار التماس اومده بود با صاحب باغ دعواشون شده بود ،بزن بزنی کرده بودند که نگو و نپرس. صاحب خانه هم لطف کرده بودن و خدماتی رو که قرار بود ارائه بدن رو حذف کرده بودندمثلا نذاشت کولر ها رو روشن کنند یا  برای شام حیاط رو بست و گفت : ورودی باید از در عقب باشه ، در ضمن رعایت تمام شئونات اخلاقی لازمه زن ها پایین و مردها بالا (پایین برای سرو غذا بود)…. 

از اونطرف چون من  ساعت 12 رسیدم آرایشگاه ساعت 6 کارم تمام شد.محمود و مامانم رفته بودن کت شلوار ، حلقه و سرویس بخرند کلی دیر شده بود  ، وقتی صدای ماشین رو شنید با ذوق اومدم دم پنجره با دیدن ماشینم نشستم روی زمین آرایشگاه  ، حالا گریه نکن کی گریه کن  

.

نمی رفتم سوار اون ماشین ضایع بشم چی فکر می کردم چی شد بلاخره با زور سوار ماشین شدیم و به طرف آتیله به راه افتادیم .تمام آرایش صورتم بهم خورده بود. 

دم در آتیله برق رفت و ما مجبور شدیم بریم یه جای دیگه که همه چیزش خوب باشه وقتی عکسها رو گرفتیم  . 

شب عروسی توجه داشته باشید مراسم ساعت 6 شروع میشد و ما تازه ساعت 8 به طرف ویلا راه افتادیم . 

وای وای که بگم وقتی رسیدم دم با دیدن  مشعلهای  خاموش دم در چه ضد حالی خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.  

چون مامانم و خواهرم دیر رفته بودن آرایشگاه ساعت 9:30 شب رسیدن و  کسی نبود منو همراهی کنه و من مثله بدبختها توسط دختر خاله گرامی راهی مراسم شدم . 

 خدمتکارهایی که قرار بود بیان اخراج شده بودن و سه نفر ناشی مراسم رو می گردوندند.اونا معجون هایی رو که سفارش داده بودیم پودر کرده بودند و به مردم  شیرموز داده بودند.  

نوازنده های گیتار و جاز و ویلن برادر بودن و پدرشون شب قبل فوت کرده بود و اونها هم نیومده بودن و موسیقی عروسی با ارگ اجرا می شد .   

 ،راننده تصادف کرده بود و میوه و شیرینی بعد ازما رسید ملت تااون لحظه حتی شیرینی و میوه نخورده بودن. 

از گرما نمی تونستی نفس بکشی داشتیم می مردیم به علت گرما و جدا بودن زنها و مردها فقط من و محمود و مامانم وسط می رقصیدیم . در باغ بسته بود دیوارها هیچ تزیینی نشده بودن .  

غذایی رو که نگو فکر سرد چون راننده آدرس رو پیدا نکرده بود تازه ماست موسیر و نوشابه قوطی هم یادش رفته بود. 

خدمتکارهای تازه کار هم نمی دونستن که ظروفی که باهاشون اومده رو برای نشتن روی کارتنها نفرستادن و برای استفاده هستند .

نشسته بودن رو کارتنهای لیوان ها و ظروف سالاد که پایه دار بودند اونوقت تو ظروف یکبار مصرفی که خودشون خریده بودن نوشابه برای مهمانها آورده می شد .

برای من و محمود هم 2تا گیلاس شیشه ای ساده آوردن (ما برای مهمانها گیلاس سفارش داده بودیم نه برای خودمون) 

نور پردازی هم فقط تو سالن آقایون بود.

ماشین هدیه فیلم بردار هم 206 بود که قرار شد فیلمبردار ها با اون بیان  که تبدیل شده بود به یک پیکان تاکسی نارنجی دلیل این یکی دیگه نمی دونم  . 

 شب شام سردی اونم پرس پرس به مهمونا دادیم بانوشابه های خانواده ای که تو لیوان های یه بار مصرف ریخته شده بود  و سالاد هایی که به جای ظروف پایه دار توی شیرینی خوری ریخته بودن . 

 من و محمود که مثل این منگهابه مراسم مسخره مون فقط نگاه میکردیم.   

مراسم تموم شد و ما مراسم آتیش بازی مفصلی ترتیب داده بودیم . 

اولین گوله آتیش به هوا پرتاپ شد که نمیدونم 110 دیگه از کجا تو اون بیابون پیداش شد .!!!می خواستن محمود رو به جرم اغتشاش ببره با کلی التماس بیخیال شدن . بلاخره کنار اتوبان بابایی البته یکی از فرعیهاش دوباره آتش بازی رو ادامه دادیم قرار بود12 تا کوزه جنی با شعله 2 متری کاشته بشه و مااز وسطشون عبور کنیم ولی . 

ولی دوست خنگ محمود فکر کرده بود نارنجکنو به جای اینکه تو زمین بکارتشون روشنشون می کرد و پرتشون می کرد اونوقت می گفت این نارنجکه چرا به جای صدا نور داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 آخرش هم وقتی همه مارو تا در خونه همراهی کردند بابام  اینا که ما رو گم کرده بودن  به مراسم خداحافظی دیر رسیدنو  خالم منو محمود دست به دست کرد.

شب ساعت 2  آخر شب هم وقتی می خواستیم بریم خونمون و زندگی رو اغاز کنیم با کمال تعجب دوست خنگه ی محمود رو دیدیم که تو اتاق خواب به خواب عمیقی فرو رفته بود و ما تو حال خوابیدیم اونم شب اول عروسیمون ……………………………..  

 

سلامیه قانونی هست که میگه بد شانسی نیست ولی وقتی شروع شه همه اش پشت سر هم میادخیلی خوب نوشتید ولیواقعا باور نکردنیه فکر کنم کما رفتن همون علم بود کی بود حکمتی داشت که شما صبر کنید ولی صبر نکردیدموفق باشید

فرزاد جان ممنونم تو اولین کسی هستی که به نوشتم نظر دادی منم هنوز قضیه رو باور نمی کنم و لی شاید باید صبر میکردم بهتر می شد ولی تا سرم به سنگ نخورد نفهمیدم .مرسی که بهم سر زدی .منم بهت سر میزنم .در ضمن آهنگه قابلتو نداره.پیشکش

نمی دونم تبریک بگم یا … . جایی که باید شادی باشه غمه و آدم نمی دونه باید چی بگه. ممنون که بهم سر زدی. خوشحالم کردی. باز هم پیش من بیا. منتظرم.

تبریک بگو چون به داشتن چنین شوهری می ارزه. ازاینکه بهم سر زدی منم خوشحال شدم. شماهم همینطور .بازهم بیایید

سلام گلم من آپم…..بیای خوشحال میشم.

کلی خندیدما.اولشو خودت میدونی چرا . راستی منم اونجا بودم .چقدر اون لباس عروسی که از چین آوردن برات محشر بود.کلی یاد اون دورانو کردم.یادش بخیر. نا سلامتی من خواهر بزرگتر عروس خانوم بدم.چقدم من حرص خوردم.همش تقصیر میرزا علم خان بودا.مرد با هنوزم تو کماست؟ راستی شاید از کما بیرون اومده باشه تا حالا ! آخه تیر و طایفه آقا دوماد عمر نوحو گذاشتن تو جیبه چپشون نشستن رو زمین دارن ساندویچ میخورن….راستی از آقای قلی زاده چرا ننوشتی عزیزم؟!

باور نکردنیه… بهتره بگم: “افتضاح بود”! واقعا این همه بریز و بپاش لازم بود که آخرسر همه چى قاطى پاتى شه؟نمى دونم باید براى آغاز زندگى مشترک بهتون تبریک بگم(که تبریک مى گم)، یا… یا اینکه براى شب عروسى تون متاسف باشم! چه شروع غم انگیزى…!ایشالله که غم تو زندگیتون جا نداشته باشه.راستی… یادت رفت منو لینک کنی!

وای ی ی ی ی خدای من! تصورش هم عذاب آوره الهی بمیرم چی کشیدی روز عروسیت . من واقعا از این دسته اتفاق های ناگوار یهویی متنفرم! هرچند روز عروسی من بهتر از این نمیشه! جون من به بد شانسی معروفم … اما اشکال نداره الان همشون واست خاطره است دیگه !

سلامراستش وقتی مطالب عروسی شما را خوندم فکر نمکردم واقعی باشه یعنی هنوز هم توی فکرم که آیا واقعی؟چطور میشه این همه بدبیاری به دنبال هم باشه ازهمه مهمتر این دوستی که دیگه آخرش میتونستید بیرونش کنید خدا را شکر که مشکلی برای شما و همسر عزیزت پیش نیامد و انشاء الله که همیشه روزگار بر وفق مرادت باشد.راستی اگر وسایل دست دومت را خواستی دور بریزی به من ایمیل بزن شاید کسانی باشند که به آنها نیاز داشته باشندموفق باشید

عزیزم اگه واقعی نبود که نمی نوشتم جالبترین داستان سال ولی حق داری بدیاری این داستان تا حدی زیاده که بسختی می شه باورش کرد . وقتی کسی هم خیلی برای عروسیت زحمت می کشه و از عسلویه میاد به خاطر عروسیت کسی به تو اجازه نمی ده که بهش چپ نگا کنی چه برسه به اینکه بیرونش کنی .مرسی از اینکه بهم سر زدی اومدن تو به عنوان برادر دانای من قوت قلبی زیاد برای منه .دوستدارت خواهر ساکت تو

عجبببببببمن جای تو بودم از اونجایی که خیلی زود رنجم سریع منفجر میشدم و همرو سر شوهر خراب میکردم خوب صبری داری تو.ولی عزیزم عروسی چون فقط یکبار اتفاق میفته باید تمامش خاطره باشه خب مال توام اینطوری خاطره شد.مهم همون شب تو رختخواب بود که اونم تو سالن….الهی بمیرم مراسم شب عروسی بعدا انجام شد یا قبلا انجام شده بود آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟آخه من یکم فضول تشیف دارم(اینطوریم دیگه)حالا ما عروسی نکردیم هنوز فعلا دور نشستیم میگیم لنگش کن.مال خودمون دیدنیه احتمالا از ضایعگی.

مهم نبود کی انجام شده بود ولی مهم این بود که باید مراسمش رو اصول باشه نه چهار روز بعد چون سر این موضوع من با شوهرم چهار روز قهر بودم مرسی که بهم سر زدی منم میام

سلام عزیزم..مرسی اومدی وبلاگم… خیلی خوب نوشتی …. وای ولی خیلی اذیت شدی … بمیرم

یه سوال…..چرا به من گفتی عزیز خوش سلیقه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجا جواب نمیخوام بیا پیشم اونجا جوابموبده.این داستانی که تعریف کردی جالب بود. از کجا شنیده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عزیزم این داستان عروسی خودم بودباور نمی کنی از انعکاس آب یااز وبلاگ ناصر عبدالهی می تونی بپرسی گل مینا و آدم برفی هم دل دارن هم نویسنده هاشون تو عروسی پرماجرا حضور داشتند.می تونی ازشون بپرسی؟؟؟مرسی که اومدی بازم بیا.

سلامروز به خیراتفاقاْ بسیار هم وب شما زیباست ساده و بی پروا هم می نویسید جالب و خواندنی امید که همیشه خوب باشید و خورسند وب شما را در قسمت پیوندها لینک کردم

مرسی این مسلما باعث افتخار منه.

بسیار خوشحال شدم که به من سر زدید.متن های شما هم یه جور نویی درش هست .باز هم مرسی

منم از شم ممنونم که بهم سر زدی راستی با تبادل لینک موافق بودی ؟

سلامممنون بایت لینک دادن به مامن هم شما رو با همان نامی که گفته بودید لینک کردمموفق باشید

سلام الهه جون. منتظر پست جدیدتم.

مرسی جدیدا به سرعت نور جواب می دی؟ چه خبر شده

من خوندم این قضیه رو ولی اون روز کامنتینگ شما نمی زاشت من نظر بدممن به همه اعم از دوستای خودم و بقیه سر میزنم..ازاینکه دیر اومدم شرمندهبدرود

مرسی که اومدی .

با سن من چه مشکلی دارید؟!من هم از عرب ها خوشم نمی آد ولی حساب عرب های غرب آسیا(نه جنوب غرب آسیا) با بقیه جداست. کشورهایی مثل لبنان، سوریه و فلسطین رو نمی شه با عربستان و امارات و … در یک قالب سنجید.

سلام من با سن شما هیچ مشکلی ندارم ولی برام جالب بود کسی به سن شما این وب به این جالبی رو درست کرده.مرسی که بهم سر زدید موفق باشی پسر تیر. بازم بیا منم می آم

سلام آخیولی داستانی داشتیا موفق باشی

خاطره جالبی بود ولی خاطره عروسی منهم یک جورائی مثل تو بود ولی وحشتناکتر مثلا آرایشگاه و‌آرایشگرم که از اون در پیتی ها از آب در اومد که خدا رحم کرد بخاطر خط چشمی که اشتباهی به داخل چشمم کشیده بودند کور نشدم ولی خوب صورتم بخاطر ماسک روز قبل عوض اینکه لطیف و زیبا بشه پر از جوشهای قرمز و متورم شده بود و گل سرم را که سفارش داده بودم از گلهای طبیعی باشه چون مریم بود( توی مدل مریم نبود بلکه یک نوع گلی سفید زیبا بود که من چون خودم اسم گل را نمیدونستم آرایشگر گفت آها من خودم میدونم چه گلیه و سفارشش را گرفت ) باعث میشد تمام مدت عطسه کنم واز چشمهام اشک بیاد که مجبور شدم با یک گل مصنوعی که یک طرف سر را میپوشونه و تنها گل مانده در آرایشگاه بود عوض کنیم اونهم مدل عهد دقیانوسی( آخه این آرایشگاه در پیتی اونروز ۱۲ عروس بخت برگشته مثل من داشت که وقتی همه مون حاضر شدیم مثل گروه سرود همه یک شکل و قیافه بودیم ). ماشین عروسی را که قرار بود ماشین ماکسیمای دائی داماد گل بزنه بخاطر دعوائی که صبح اونروز برادر وخواهر بر سر ارثیه داشتن و کار به دادسرا کشیده شده بود تبدیل شده بود به یک گالانت مدل عهد بوقی اونهم با تورهای صورتی فوق العاده روستائی!!! که از دیدنش گریه ام گرفته بود. تازه موقعی که داماده آمدند ۲ تا باهم آمدند یکی داماد من و یکی هم دیگری چون صورتمان را با شنل پوشانده بودند داماد دومی اشتباها آمد و من را از شاگر د آرایشگاه تحویل گرفت که من یکهو احساس کردم این دست دست شوهرم نیست وقتی نگاه کردم هم خنده ام گرفته بود و هم ناراحت شده بودم از اینکه آخه داماد اینقدر خنگ میشه عروس ممکن است صورتش را طوری عوض کنند که شناخته نشه ولی قدش را که دیگر نمیتوانند کوتاه یا بلند کنند آخه عروس دومی از من حدود ۱۵ سانت کوتاه تر بود .بگذریم که با چه شکل و شمایل و اخم و تخمی سوار ماشین شدم و اینقدر استرس پیدا کرده بودم که … تازه ۳ ساعت هم دیر برای مراسم عقد رسیدیم و عاقد داشت میرفت و همینطور این خوش شانسیها را بخوان تا آخر شب چون عقد و عروسی در یک روز برگزار میشد لذا بدلیل استرسی که اون روز پیدا کرده بودم حسرت آن شب تا ۱۰ روز بعد به دل داماد ماند یک هفته اش موجه و ۳ روز بقیه اش قهر بودیم درست مثل شما ولی خوب همه اینها خاطره است مگه نه … الان سالها از اون روز میگذره هروقت با شوهرم بحثمون میشه میگم کاش میگذاشتم همون داماد اشتباهی من را میبرد و کلی دوباره به اون روزها میخندیم .موفق باشی و خوشبخت روزهای طلائی عمرت را با طلا بنویس و بردیوار خانه ات نصب کن

خوب بود من هم نامرد نیسنم

مرسی که بهم سر زدی بازم بیا امیدوارم که از طرز نوشتن من هم ناراحت نشده باشی

الهه جان اون روزی که برات نظر گذاشتم تو مدرسه بودم نمی تونستم زیاد با اینترنت کار کنم ولی واقعا دارم می گم خیلی قشنگ می نویسی و اینکه منظور از متن اول وب همون مادر بود که همه جا حتی توی قبر هم ما را همراهی می کند و من از اینم مطمئن هستم که تو نامرد نیستی

غزل جون مرسی که بهم سر می زنی و از اینکه تو مدرسه با اون وقت کمت بهم سر زدی خیلی ممنونم بازم بیا .وبلاگ تو هم بسیاز زیبا و حتی عکسهایی رو هم که انتخاب کردی خیلی جالب هستند تو آدم خوش سلیقه ای باید باشی . راستی کلاس چندمی؟بازم بیا منتظرتم .مرسی عزیزم

سلام .. وقت خوشماشالاه چقدر زیاد نوشتی … ایشالا همیشه خوش باشید و سلامت و هیچ وقت هم فکر بد به ذهنتون راه ندید.

مرسی تازه کمش کردم و سعی کردم که خیلی خسته کننده نباشه بازم مرسی که بهم سر زدید غول مهربون

سلام الهه خانم. وبتونو خیلی جالب نوشتین. البته من که وقت نکردم همشو بخونم ولی همون چند سطر اولو که خوندم از سبک نوشتنتون خوشم اومد. غلو هم نمی کنم!!فعلا خدافظ

مرسی عزیزم که بهم سر زدید شما نظر لطفتونه…

درود بر شماخیلی ممنون از اینکه به وبلاگ من امدید امیدوارم بتونه مفید باشه در مورد لینک به نظرم محتویات وبلاگامون کاملا متفاوته و شاید زیاد همخوانی نداشته باشه باز هم ممنون سلامت و خرم باشیدمدیر وبلاگ اسمان شب…

من هم ممنونم که بهم سر زدید .همینکه ادم دوستان ثابت و منتقدی داشته باشه براش کافیه .بازهم بهم سر بزنید مرسی شما هم پیروز باشید.

سلام الهه جان خوبی عزیزم. اگه میبینی برات کامنت نمی ذارم به خاطر اینه که منتظرم پست جدید بذبری بعد اونجا کامنت بذلرم همین عزیزم. و گر نه بهت سر میزنم. در ضمن راست میگه الهه من هم اونجا بودم و کلی حرص خوردم!

سلام عزیزم تو لطف داری انعکاس عزیزم نوشتن های شما باعث می شه که خوانندگان عزیز مطمئن بشن اینها داستان نیست بلکه واقعی واقعی بازم مرسی من برای این نمیتونم پست جدید بزارم که فشار کاری ام خیلی زیاد شده و وقت سر خاروندن ندارم چه برسه به پست گذاشتن ولی جبران می کنم گلم

وای آخی بمیرم الهی چقدر بد ولی خوب مهم ایننه که تو ومحمود جون یه زندگیه قشنگ داشته باشید این چیزا مهم نیست دوست دارمراستی اگه خواستی منو لینک کن چون منم این کارو می کنم.بای

واقعا مرسی که بهم سر زدید واقعا راست می گی این چیزا مهم نیست اصل مطلب چیزی ورای این حرفهاست .من هم با کمال میل شما رو لینک می کنم باز هم منتظرتونم

سلام خاطره ای رو که شما به نگارش در آوردی بسیار زجر آور و ناراحت کننده ست . و همچنین غیر قابل تصور اما اوایلش تا حدودی به عروسی ما هم شباهت داره آخه عروسی ما هم بعد از نوشتن کارتهای دعوت و آماده سازی مقدمات مراسم دو بار به علت فوت اقوام به تعویق افتاد که ما اونو به فال نیک گرفته بودیمش .در ضمت از اینکه به وبلاگ دختر نازم سارا هم سر زدی ممنونم و امیدوارم باز هم تشریف بیری.

من هم از شما ممنونم ولی قبول دارید اینها همه خاطرات ماندنی هستند ؟ حتما به شما سر خواهم زد منتظر شما هم هستم.

تبریک میگم عروس خانومخیلی باحال نوشتیادم هی میخواد نصفه ول کنه میگه بذار بخونم ببینم اخرش چی میشه.اما اگر یکم با برنامه ریزی جلو میرفتین از این اتفاقا نمی افتاد.میدونی وقت زمان کاری فرا نرسیده باشه از این اتفاقا زیاد پیش میاد.ان شا ا… خوشبخت بشی

مرسی نازنینم . راست می گی همش به خاطر اینکه نباید تو کاری اصرار کرد .بازم منتظرتم

الهه خدا خفت نکنه خیلی خندیدم :))آفرین عالی نوشته بودی.یادته من و تو با برف شادی چه جوری افتادیم به جون هم؟؟؟برف شادی و پاشیدم تو صورتت و توام با لباس عروس بدو دنبال من اونم با یه برف شادی دیگه و البته کنار اتوبان و جیغ و ویق کنان!:))راستی همش به نظرم واقعی و مستند اومد جز…:-؟..؟؟!!

سلام چه عجب من تو رو تو اینترنت مشاهده کردم کدوم قسمتش برات غیر واقعی بود تو که حضور داشتی شاید جمله آخرشه که رفته بودید و کسی حضور نداشت !!!برام بنویس بازم سر بزن عزیزم

سلام واقعا خیلی بدشانس بودید ولی امیدوارم یه روزی فقط به این حادثه ها بخندید.ناراحت نشید ولی خودمونیم شب اول عروسی تو هال خوابیدن دیگه قابل تحمل نیست

:)) من کاملا چنین وضعیتی رو با چشمام مشاهده کردم و کاملا درک میکنم :)))اما خوب الان اوضاع اون دو نفر که خوبه امیدوارم شما هم خوش باشید!

من بچه ی کمال شهرم…رپ میخونم…میتونم با شما آشنا شم ؟

من تابسون عروسیمه.این چیزارو که خوندم واقعا استرس گرفتم که نکنه واسه خودمم این مسائل اتفاق بیفته.به خاطر همین کاری جز اینکه دعا کنم به خیرو خوشی بگذره ندارم.امیدوارم جای دیگه توی زندگیت این اتفاقاتی که ناراحتت کرده با شادیهای بزرگتر جایگزین بشه و مطمئنم که میشه.روزی که این شادیا ی بی حدوحصر سراغت اومد منم یاد کن.

عزیزم مرسی از این لطفت انشاءالله که اصلا برای کسی اتفاق نیافته فقط با برنامه ریزی جلو برو راستی هر کمکی از دست من بربیاد دریغ نمیکنم

سلام. بله درسته . وندیک یعنی شیشه. چرا ناراحت بشم. ممنون که به من سرزدی

هههههههههههایول خیلی باحال بودمطمعنم هنوز همش بهش می خندیدالهی من پرپر بشم براتعالی نوشته بودی

نویسنده نرگس بابایی

ادامه داستان

نویسنده مهوش محمدی گورداگونی

ادامه داستان

داستان کوتاه شب اول زفاف

نویسنده آیلار محمد زاده

ادامه داستان

اعظم شریفی مهر ,آرمان موحدیان ,

سید محمد آتشی (20/12/1390),اهورا جاوید (20/12/1390),عباس عابد (20/12/1390),شایان افضلی ( cernel nyle) (20/12/1390),نادر ال علی (20/12/1390),امیرحسین صمیمی (20/12/1390),مینا قاسمی (20/12/1390),آنا آریان (22/12/1390),مینا قاسمی (23/12/1390),آریانا نادری (18/10/1391),محمدحسین ربیع نژاد (26/11/1391),سارا طهماسبی (7/12/1391),بهار زرافشان (28/12/1391),محمدرضاخانی (22/1/1392),مسعود رضایی (25/1/1392),مهتاب محمدی (4/2/1392),علی رضا حقدادی (12/2/1392),شهاب دانا (11/3/1392),سید طه صداقت کشفی (28/4/1392),مسعود رضایی (31/4/1392),سارا سلطانیان (29/5/1392),آرش شمس (18/10/1392),بهزاد ساوانا (28/10/1392),منيژه رفيعى (21/11/1392),اعظم شریفی مهر (20/2/1393),محمد کاشانی (25/2/1393),جواد علیپور (3/3/1393),زهرا فیروزی (24/3/1393),علی مبینی (21/4/1393),پیام اکنون(بی خودی) (9/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (13/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (19/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (1/6/1393),لیلا کوت آبادی (14/6/1393),شیدا محجوب (18/6/1393),جعفر حسین زاده (23/6/1393),حسین خسروجردی خسرو (1/7/1393),معصومه دهنوی (6/7/1393),مهشید سلیمی نبی (21/7/1393),یوسف رحیمی (13/9/1393),محسن پرویزی (14/9/1393),هستی مهربان (16/9/1393),لیلا ترکپور اسکویی (22/9/1393),علیرضا لطف دوست (24/9/1393),هستی مهربان (15/11/1393),حسین خسروجردی خسرو (23/11/1393),علیرضا لطف دوست (2/12/1393),حسین خسروجردی خسرو (13/12/1393),فاطمه مددی (28/12/1393),حسین خسروجردی خسرو (4/1/1394),حسین خسروجردی خسرو (16/2/1394),مصطفی زمانی (30/2/1394),حسین خسروجردی خسرو (18/3/1394),عباس پیرمرادی (11/4/1394),حسین روحانی (17/4/1394),حسین روحانی (24/4/1394),مهدی کریمیان (30/4/1394),م دبيري (12/6/1394),عرشیا مهران (18/6/1394),م.آنزان (5/7/1394),م.آنزان (6/7/1394),م.آنزان (6/7/1394),همایون به آیین (4/8/1394),مهران سراکی(م.آنزان) (11/8/1394),رعنا زارعی (5/9/1394),نیما موذن (6/9/1394),یوسف قربانی (5/10/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (17/10/1394),سالار منوری خیاوی (21/10/1394),آرمان موحدیان (25/10/1394),آرمان موحدیان (9/11/1394),محمد باقر نقی زاده (17/11/1394),فاطمه زردشتی نی‌ریزی (25/11/1394),فاطمه سادات حيدري (8/12/1394),یوسف رحیمی (10/2/1395),سید رسول مصطفوی (29/3/1395),مهران حیدری (2/5/1395),لیلا طباطبایی (11/5/1395),سید رسول بهشتی (29/12/1395),مهشید سلیمی نبی (14/4/1396),مهشید سلیمی نبی (29/6/1396),محمد روشنیان (13/9/1396),یعقوب یحیی (1/10/1396),سید محمد علی وکیلی شهربابکی (18/10/1396),مزان ب (9/4/1397),نگین پارسا (22/4/1397),محسن فاطمی نژاد (12/1/1399),منوچهر فتیان پور (22/1/1399),مجتبی زمانی نیشابور (31/6/1399),

نام: سید محمد آتشی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 07:04

سلام زیبا بود حتا میتونستی بعضی کلمات وجمله هارو نیاری مخاطب خودش می فهمید خسته نباشی

نام: نادر ال علی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 14:07

می دونی به نظرم بد تموم شد

@نادر ال علی توسط حیدر ذوقی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 20:05

تا وقتی که آگاهیمونو بالا نبریم و فن زندگی کردن رو یاد نگیریم داستان زندگیمون ‍‍ پایان خوشی نداره . تا وقتی که محمود به صورت علمی با روحیات و با بدن لیلا آشنا نشه و تا وقتی که به خرافات حاج ماشالله گوش بده پایان داستانش بهتر از این نیست

@نادر ال علی توسط م.آنزان   ارسال در یکشنبه 5 مهر 1394 – 17:33

خدا خیرت بده اصل داستان همون خط آخرشه.ولی داستان یجوری بود شبیه خاطره بود تا داستان

نام: اهورا جاوید   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 22:39

آخرش رو خوب تمام نکردید. شاید کمی توضیحات بیشتر نیاز داشت

نام: آنا آریان   ارسال در دوشنبه 22 اسفند 1390 – 15:18

کاملش کنید.ضمنا من تا به حال نشنیدم دختری بعد از روز عروسی به عروس بگه شیری یا روباه ؟ شاید این اصطلاح را مردان به کار می برند؟

نام: بهار زرافشان   ارسال در دوشنبه 28 اسفند 1391 – 14:36

از واقعیت خیلی خیلی دور بود!!!!!

نام: اعظم شریفی مهر   ارسال در یکشنبه 21 ارديبهشت 1393 – 11:52

برعکس به نظر من داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود از قدیم گفتند حقیقت تلخه وواقعا تلخه…

©2011-2013 Dastanak   All Rights Reserved.   •   Design by Ali Karimabadi   •   Powered by Karizan Telecom Run in 0.025 seconds , Load in 0 seconds

شبه عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست.

میگن
عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن

برنگشته، در را هم
قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از

نگرانی و ناراحتی دیوونه
می شه. مامان بابای دختره پشت در داد

میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن.
مریم جان سالمی ؟؟؟

داستان کوتاه شب اول زفاف

آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می
شکنه میرند تو.

مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.

لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!

همه مات و مبهوت
دارند به این صحنه نگاه می کنند.

کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که
با خون یکی شده.

بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی
کنه،

با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات
نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو.

آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو
تو لباس عروسی می دیدی.

مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟!

علی جان دارم
میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.

می بینی علی بازم
تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی
بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را

می شنیدم.
دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟!

گفتم یا تو یا مرگ، تو هم
گفتی ، یادته؟!

علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟!

داماد
قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟!

کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس
عروسیشو با خون

رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو

حرفاش
موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام
دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ،

همه زندگیم مثل یه
سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

نگاهت گره خورد، یادته؟!
روزی که دلامون لرزید، یادته؟!

روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های
آیندمون، یادته؟!

علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه

زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات

از خونه
پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه
روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو

بیاری. یادته اون
روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی

گریه می کنی چشمات قشنگتر
می شه! می گفتی که من بخندم.

علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ
شده یا بازم گریه کنم.

هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات
تو

چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو

داستان کوتاه شب اول زفاف

چشمام. روزی
که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به

عشقی داده بودم که
دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی

نمی دونست آرزوهای من تو
نگاه تو بود نه تو دستات.

دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا
تو یا مرگ.

پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را
ندارم.

نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو

دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه

نمی
خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید

لباس عروس چقدر
بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.

دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام
ببینمت.

دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.

منم باهات میام

پدر مریم نامه
تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر

قشنگش ایستاده و گریه می
کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت

زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو
سرش شده که توی چهار

چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم
یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا

پدر
تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت

کردند و بهم نگاه
کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم

اومده بود نامه ی پسرشو
برسونه بدست مریم اومده بود که بگه

پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده
بود.

حالا همه چیز تمام شدهبود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.

حالا دیگه
دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو

مادر و یه دل داغ
دیده از یه داماد نگون بخت!

مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم
اشتباهاتی که فرصتی

واسه جبران پیدا نمی کنند

عروسی که 13 سال بیشتر نداشت و به جای بازی های کودکانه باید شب زفاف با داماد 31 ساله را تجربه می کرد که برایش وحشت آور بود.  زن جوان سرنوشت شومی دارد از 13 سالگی شوهر کرد و وقتی مادردوقلوها بود برای سیرکردن شکم بچه هایش کیف قاپی کردو به زندان افتاد.

 

اولین چیزی که در صورت سهیلا جلب توجه می‌کند، جای خالی چند دندان در فک بالایی‌اش است. برای همین کلمات را نمی‌تواند درست ادا کند. بیشترین حرفی که به گوشم می‌خورد، حرف «سین» است. زنی 30 ساله، لاغر اندام با پوستی گندمگون که تازه شش ماه است پشت اعتیاد را به خاک رسانده و زندگی تازه‌ای را شروع کرده است.

 

از این پا و آن پا کردنش مشخص است حوصله مصاحبه و خبرنگار را ندارد، اما قبول می‌کند حرف بزند. وقتی می‌خواهم بگوید چرا درگیر اعتیاد شد، دستی به موهایش می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. چند دقیقه‌ای همین‌طور می‌ماند. سکوتش را نمی‌شکنم و صبر می‌کنم تا خودش به حرف بیاید

داستان کوتاه شب اول زفاف

 

سرش را که بلند می‌کند، با صدای پایینی که به زحمت قابل شنیدن است، می‌گوید: «ازدواجم زورکی بود. 13 سال بیشتر نداشتم. شوهرم برادر نامادری‌ام و 18 سال بزرگ‌تر از من بود. هیچی از زندگی زناشویی نفهمیدم و… شب حجله وقتی از شوهرم ترسیده بودم همان شب کتک خوردم و …» با نگاهی پر از معصومیت و چشمانی لرزان، از مشکلی حرف می‌زند که بسیاری از زنان تجربه کرده‌اند، اما نمی‌شود در مورد آن چیزی نوشت.

 

روی مبل بی‌قرار است و مدام جا‌به‌جا می‌شود: «بعد از ازدواجم فهمیدم شوهرم، مادرشوهرم و خواهران شوهرم همگی مواد مخدر Drugs می‌کشند، اما خودم سمت مواد نرفتم. شوهرم خیلی بداخلاق بود و کتکم می‌زد.»جای خالی دندان‌هایش را با دست نشان می‌دهد و می‌گوید: «ببینید با میله‌ کوبید به دهانم و چند تا از دندان‌های بالایم را خرد کرد.

 

10، 12 سالی که با هم زندگی کردیم، یک روز خوش نداشتم. شوهرم وسایل خانه را می‌فروخت و خرج موادش می‌کرد. سر سیاه زمستان گورش را گم می‌کرد و می‌رفت و مرا با سه بچه تنها می‌گذاشت. هیچ وسیله گرمایشی نداشتیم و زجر می‌کشیدیم. سه ماه بعد هم دوباره برمی‌گشت و می‌افتاد به جان وسایل خانه. دردم فقط همین نبود و از دست صاحبخانه‌مان هم خیلی عذاب کشیدم. بی‌اخلاق بود و…»

 

حرفش را می‌خورد. کنجکاو می‌شوم و می‌پرسم چه می‌کرد؟ سهیلا گوشه ناخنش را با استرس و نگرانی می‌جود. نگاهش پر از بی‌اعتمادی و ترس است. با صدای بسیار آرامی که به زور می‌شنوم، می‌گوید: «دوست ندارم در مورد آن حرف بزنم، ناراحتم می‌کند.»

 

کمی سکوت می‌کند و با بی‌حوصلگی موهایش را به هم می‌ریزد. بالاخره به حرف می‌آید و علتش را توضیح می‌دهد: «درخواست رابطه نامشروع داشت. وقتی موضوع را به شوهرم گفتم، کتک مفصلی زد و از خانه رفت.»

 

همان‌طور که حرف می‌زند، نگاهم به مچ دست چپش می‌افتد. رد بریدگی زخم کهنه‌ای روی آن می‌بینم. دلیلش را می‌پرسم.سهیلا رد زخم را با انگشت لمس می‌کند و ادامه می‌دهد: «از زندگی خسته شده بودم و می‌خواستم خودم را راحت کنم. آن روز من و پسر کوچکم در خانه تنها بودیم. تیغ را برداشتم و کشیدم روی مچ دستم.

 

خون فواره زد و بی‌حال شدم و روی زمین افتادم. پسر کوچکم امیرحسین، چهاردست و پا از پله‌ها بالا رفت و دختر صاحبخانه را خبر کرد. اگر به دادم نمی‌رسید، مرده بودم. همراه پدرم از بیمارستان به خانه رفتیم و گفت باید با شوهرم محمد حرف بزند.

 

محمد آمد و پدرم بعد از این که با او حرف زد، گفت برگرد سرخانه و زندگی‌ات. برگشتیم، اما اوضاع از قبل هم بدتر شد. چند وقت بعد محمد همراه پسرعمویش رفتند به یکی از شهرستان‌ها تا گوسفند بدزدند.

 

من باز تنها ماندم. یکی از اقوام شوهرم که کیف زن بود، پیشنهاد داد کیف زنی کنیم. پسرم غذا می‌خواست و چون نمی‌توانستم برایش بخرم، از روی ناچاری قبول کردم، اما هر دو دستگیر شدیم. آش نخورده و دهان سوخته. سه ماه زندان Prison برایم بریدند. پسرم پیش پدرم بود و چون اذیتش می‌کرد، تصمیم گرفت سند بگذارد تا بیایم بیرون.

 

اگر پسرم نبود، پدرم سند نمی‌گذاشت. از زندان که بیرون آمدم؛ احساس خیلی بدی داشتم و فکر می‌کردم همه خبردارند زندان بوده‌ام.»آستین لباسش بالا می‌رود و رد زخم بزرگ و عمیقی را روی بازوی چپش می‌بینم. یک لحظه آرام است و لحظه دیگر بیقرار. مشخص است که یادآوری خاطرات گذشته آزارش می‌دهد: «صاحبخانه‌مان می‌خواست بیرونمان کند.

 

بریده بودم دیگر. شوهرم آن موقع کارش جمع کردن ضایعات بود و لابه‌لای ضایعاتی که آورده بود، یک کیسه قرص تاریخ مصرف گذشته پیدا کردم. بدون این که فکر کنم، همه را خوردم. 10 روز در کما بودم.»خنده تلخی روی لبانش نقش می‌بندد:

 

«نمردم و باز زنده ماندم. برادرشوهرم گفت از شوهرت جدا شو هوایت را داریم، اما می‌خواستم اسم شوهر رویم باشد تا مردی جرات نکند به من نزدیک شود، اما جدا شدیم. مدتی بود درد داشتم و رفتم دکتر.

 

تشخیص آپاندیسیت دادند و بعد هم جراحی شدم. بعد از عمل خواهرم زنگ زد و گفت بابا و نامادری، دوقلوهایم را به بهزیستی تحویل داده‌اند. از بیمارستان فرار Escape کردم و بعد هم از روی ناچاری رفتم خانه مادرم که شوهر کرده بود.»

 

سهیلا گاهی ناخن‌هایش را می‌جود و همان‌طور که یک درمیان وسط جمله‌هایش سکوت می‌کند، ادامه می‌دهد: «بعد از مدتی کار پیدا کردم تا خرجم را دربیاورم. یکی از دوستانم گفت بیا و شیشه بکش حسابی مخت را باز می‌کند.

 

هوشیار می‌شوی و می‌توانی خوب کار کنی. از اینجا بود که با مواد آشنا شدم. هرچه پول در می‌آوردم، خرج شیشه می‌کردم و گاهی با ناپدری‌ام پای بساط می‌نشستم.»این بارآستین دست راستش را بالا می‌زند و دوباره رد بریدگی را نشانم می‌دهد: «یک بار هم در خانه ناپدری رگم را زدم. یکی از دوستانش را به خانه آورده بود و مشغول کشیدن مواد بودند.

 

عصبانی شدم و دست انداختم یکی از عسلی‌ها را برداشتم و داد زدم تمامش می‌کنید یا نه؟ بعد برای این‌که بترسند و بساطشان را جمع کنند، با شیشه رگم را زدم.از زندگی با ناپدری‌ام خسته شده بودم. پسر بزرگ‌ترم را پدرش با خودش برده بود، اما نامادری‌ام یک روز خبر داد که کجایی پسرت به دلیل رفتارهای پدرش می‌خواست

 

خودش را دوبار دار بزند. هرطور بود پسرم را پیش خودم آوردم و الان هم همین‌جاست. مواد خسته‌ام کرده بود، به اندازه‌ای که تصمیم گرفته بودم یا خودم را بکشم یا بالاخره راهی پیدا کنم و از شر مواد خلاص شوم. شرایط بدی داشتم، اما خدا را شکر یک روز که به مرکز پزشکان بدون مرز رفته بودم، از طریق یک نفر با سرای مهر طلوع آشنا شدم و آمدم و پاک شدم.»

 

داستان کوتاه شب اول زفاف

با دست به بیرون از اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید که پسرش امیرحسین همین‌جاست و مدام به او اصرار می‌کند که از سرا بروند و خانه‌ای اجاره کنند. دل سهیلا برای دیدن دو قلوهایش پرمی‌کشد که الان باید چهار ساله باشند. یک بار در بهزیستی برایشان جشن تولد گرفت، اما حالا دو سه سالی هست که آنها را ندیده و بیتابی‌شان را می‌کند

 

مطالب مرتبط :

شب زفاف عروس و داماد لخت در میان جمع +عکس

ماجرای جالب شب زفاف یک زوج جوان + تصاویر

اولین رابطه جنسی در شب زفاف همیشه دردناك نیست

نکاتی درباره شب زفاف و اولین رابطه جنسی

معاشقه طولانی عروس خانم در شب زفاف کار را به بیمارستان کشید!

درباره شب زفاف (دانستنی های ازدواج)

 

 

هدف از گرفتن مراسم عروسی این است که زن و شوهر طی مراسمی مسرت بخش آغاز زندگی مشترکشان را به آشنایانشان اعلام کنند و آنها را در شادی این رویداد زیبا با خود همراه کنند. اما چه بسیارند عروس و دامادهایی که با مقدم شمردن افراطی دیگران، به این همراهان موقتی اجازه می دهند که فرصت چشیدن طعم شیرین این روزهای به یاد ماندنی را از آنها بگیرند!

اردیبهشت ماه بود. یک جمعه شب نیمه ابری با رگبارهایی که مدام قطع و وصل می شد. ما، یعنی من و مسعود، به همراه خانواده های هر دو طرف برای شام به پارک رفته بودیم. بعد از شام که زحمت آن را مادرهایمان کشیده بودند، پدر مسعود دوباره سر حرف تاریخ عروسی را باز کرد. پدر من هم در تأیید اینکه ما نباید بیشتر از این عقد باقی بمانیم پی حرف را گرفت و برادر کوچکم را فرستاد تا از ماشین تقویم را بیاورد. تقویم که آمد دوباره رایزنی ها شروع شد. مادر من خرداد را مناسب نمی دانست چون چند تا از فامیل هایمان قبلاً سفارش داده بودند که در این ماه چند تا عروسی دارند و آخر هفته خالی ندارند. از صحبت های مادر و خواهر مسعود هم فهمیدیم که تیر ماه هم فرصت خوبی برای عروسی گرفتن نیست چون فلان فامیل زایمان می کند، فلانی سفر است، آن یکی پسرش کنکور دارد نمی آید و … خلاصه بعد از کلی کش و قوس کاشف به عمل آمد که سه شنبه 5/5/95 شبی است که هیچ یک از فک و فامیل دو طرف برنامه ای ندارد. من و مسعود که دیگر از این بحث تکراری خسته شده بودیم و زورمان هم به خانواده هایمان نمی رسیدیم همین تاریخ را گرفتیم و چسبیدیم.

از فردای آن روز بازار گردی های من و مادرم دوباره شروع شد. در این یک سال عقد، تقریباً همه جهیزیه ام را خریده بودیم ولی مادرم معتقد بود که هنوز چیزهایی کم است. هر روز به همین ترتیب می گذشت تا اینکه تیرماه به نیمه رسید. شنبه صبح بود که جهیزیه ام را به خانه خودمان بردیم. من بودم، مادرم، خاله ام و دخترش. تا شب قسمت زیادی از جهیزیه را چیدیم، بسیار مرتب و منظم.

موقع رفتن در خیابان یکی از فامیل هایمان را دیدیم و به خیال اینکه او هم از جهاز بُرون من خوشحال شده به او گفتیم که همسایه اش شده ایم. به یک ساعت نرسید که تماس ها و پیام های عمه و زن عمو و عمو زاده ها و عمه زاده ها و دایی زاده ها و این و آن شروع شد، که چرا برای مراسم جهاز بُرون ما را دعوت نکردید؟ هر چه که گفتیم مراسمی نبود جز عرق ریختن و جابجایی وسایل، افاقه نکرد و چند تایشان قهر کردند. مادرم هم برای اینکه وضع از این بدتر نشود به آنها زنگ زد و رسماً ازشان خواست تا فردا برای چیدن باقی وسایل بیایند.

در این گیر و دار مادر و خواهر و زن برادر مسعود هم برای اینکه از قافله عقب نمانند سر ظهر با یک جعبه شیرینی و مقداری میوه پیدایشان شد. گروه جدید طی یک تبانی ناگفته کلاً چیدمان گروه قبلی را زیر سوال بردند و با چیدن وسایل ریز و درشت از جمله گاز پیک نیک و سیخ های کباب و … روی میزها و گوشه و کنار خانه نوعی بی نظمی کسل کننده را ایجاد کردند، دلیلشان هم محکم بود «حالا که پدر و مادرت زحمت کشیده اند و خریده اند، چرا مردم نبینند؟» 

داستان کوتاه شب اول زفاف

فقط یک هفته تا عروسی باقی مانده بود که فیلمبردار زنگ زد و یاد آوری کرد که فردا برای تهیه کلیپی که قرار است در مراسم عروسی مان برای خانم ها پخش بشود و بعد هم در فیلم عروسی مان بیاید به دفتر او برویم. صبح زود راه افتادیم و هنوز آفتاب در نیامده بود که به یک منطقه کوهستانی رسیدیم. فیلمبردار به ما گفت که چه باید بکنیم ولی من و مسعود که تا به حال بازیگری نکرده بودیم مدام خراب می کردیم. یک بار هم نزدیک بود من با مغز از کوه به پایین سقوط کنم که مسعود دستم را چسبید و خوشبختانه به خیر گذشت. بعد از پایان فیلمبرداری که غروب بود مثل دو تا جنازه به خانه هایمان برگشتیم.

با اشک وارد سالن شدم. مهمان ها فکر کردند که من از همین اول گریه جدایی از پدر و مادر سر داده ام اما واقعیت این بود که آن لنزهای عسلی لعنتی چشمم را اذیت می کرد و بی اراده اشکم را جاری می کرد. تصمیم گرفتم که لنزها را در بیاورم ولی اطرافیان گفتند که رنگ چشمان خودت به رنگ و لعاب آرایشت نمی خورد و مردم متوجه این قضیه می شوند بنابراین بهتر است تحمل کنی. و این طور شد که من در شب عروسی ام به خاطر اشک هایم نه درست کسی را دیدم و نه جایی را!

فردا خیلی از مهمان ها دوباره دور هم جمع شدند و کادوهایشان را آوردند. البته باز هم من از این مراسم چیزی نفهمیدم چون آنقدر که حواس ها به گوینده ای که مقدار و نوع کادوها را اعلام می کرد و نویسنده ای که اقلام را در دفتری یادداشت می کرد بود، به من که چشم هایم به خاطر لنز دیشب مثل کاسه خون شده بود و درد داشت نبود!

بعد از پای تختی همه شال و کلاه کردند که بیایند و خانه عروس و داماد را ببینند. آمدند و بعد از اینکه همه جا از جمله کشوهای فریزر و آفتابه لگن دستشویی را چک کردند ما را به خدا سپردند و بالأخره رفتند.

با زنگ تلفن از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد که ساعت دوازده باشد. تلفن را برداشتم. مادرم بود که می گفت دم در فرودگاه هستند. آخر ما برای ماه عسل ساعت یک ظهر بلیط مشهد را رزرو کرده بودیم. مسعود را که طفلی هنوز بیهوش افتاده بود بیدار کردم. هر کداممان به سمتی می دویدیم. آن هم در میان اسباب اثاثیه ای که مدام به دست و پایمان گیر می کردند. آخر هم یکی از پیاله های سرویس آجیل خوری که به دستور یکی از همان جهاز چین ها روی عسلی کنار در اتاق خواب چیده شده بود افتاد و خرده شیشه هایش به پای مسعود فرو رفت.

به درمانگاه رفتیم و با چند بخیه برگشتیم. پرواز را از دست داده بودیم، حوصله کسی را هم نداشتیم. به همین خاطر به پدر و مادرهایمان گفتیم که چون می خواستیم شگفت زده شان کنیم با یک تور به ایرانگردی رفته ایم. چند روزی تلفن خانه را جواب نمی دادیم، روزها وسایل را مرتب می کردیم و شب ها چراغ خاموش رفت و آمد می کردیم تا مبادا آن آشنایمان ببیند. البته بد هم نشد، در این چند روز حسابی خوابیدیم!

حدود ده سال است که ساکن مجیدیه هستیم و در تمام این مدت با یک خانواده ارمنی همسایه ایم که انسانهای شریفی هستند، حدود یک سال پیش دختر همسایه مبتلا به بیماری ای شد که باعث فلج شدن هر دو پایش گردید. از آن روز مدام مداوا و طبابت و عوض کردن این دکتر و آن دکترشان شروع شد، ولی فایده ای نکرد..

خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها
وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم
گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می
آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است  .

داستان کوتاه شب اول زفاف

ما برای این که اهمیت تفحص و تحقیق را به خوانندگان عزیز تفهیم کنیم شما را دعوت به مطالعه ی دقیق یک داستان واقعی پیرامون این موضوع یعنی ” بی توجهی و عدم تحقیق و تفحص ” می نماییم .

 

داده غزاله           (در زبان کردی کاکه برای ادای احترام به برادر بزرگتر و داده به خواهر بزرگتر گفته میشود)

 

اسمش غزال بود اما تمام اهالی آبادی او را داده غزاله صدا میزدند. حتی فرزندان خودش به او نمیگفتند مادر بلکه او را داده صدا میزدند.

 

من تازه دوره تربیت مدرسی را تمام کرده و دبیر دبیرستان سرو آباد شده بودم، در دبیرستانی که من تدریس میکردم دختران دوقلوی داده غزاله ( سیب و سنوبر) از هر نظر نمونه بودند.

 

تعطیلات عید را به سنندج بر گشته و در میان خانواده‌ام گذراندم، هنگام بر گشتن به روستا تصمیم گرفتم برای سیب و سنوبر که ازشاگردان خوب  کلاسم بودند عیدی بخرم. برای سیب رباعیات خیام و برای سنوبر دیوان حافظ را انتخاب کردم. به نظرم رسید برای تشویق خودشان و سایر شاگردان کلاس، کتابها را بعنوان جایزه و در حضور پدرشان به آنها هدیه کنم.

 

کلاس درس که تمام شد سیب را صدا زدم و گفتم، محمودی به پدرت بگو فردا بیاد مدرسه من کارش دارم.در حالیکه شرم می‌کرد گفت “خانم پدرم فوت کرده اما مادرم هست اگر اشکالی ندارد او بیاد”.

بهش گفتم اشکالی ندارد به مادرت بگو بیاد و از بابت پدرت متاسفم.

 

روز بعد برای اولین بار غزال مادر سیب و سنوبر را دیدم، او لباس مردانه پوشیده بود، این برایم بسیار تعجب آور بود. در حقیقت اول فکر کردم که با یک مرد روبرو هستم. خودم را کمی جمع و جور کردم،  اما به محض اینکه سلام کرد و دستش را بسویم دراز کرد به اشتباه خود پی بردم. در چهره‌اش، صحبتهایش، حتی نوع راه رفتن و تُن صدایش،  درد و رنج فراوانی را که بر او تحیمل شده بود به خوبی میشد درک کرد.

 

حالت و برخوردهایش خشک به نظر میرسیدند، انگار سعی دارد قدرت و برتری خود را بنمایش بگذارد. هر کسی برای اولین بار او را می‌دید بیگمان فکر میکرد با یکی زن لات و اوباش طرف است

 

اما غزال یک زن فهمیده و مؤدب بود که از سلطه و زور گویی مردها بیزار بود، او در اعتراض با بر خوردهای نادرستی که نسبت به او شده بود این شیوه را انتخاب کرده بود. در واقع او اعتراضی بود علیه سنتهای ظالمانه، رایج، پوسیده و ضد زن در جامعه.

 

همین یک جلسه دیدار با غزال باعث شد که با او دوست شوم و به خانه‌اش بروم. خودش و دخترهایش از اینکه من با آنها دوست شده‌ام خوشحال بودند. دختر سومش به اسم آهو هنوز در ابتدایی بود او هم از این دوستی خشنود بود. من هم از آشنایی با خانواده‌یی که مردی در خانه نداشتند و راحت می‌شد با آنها رفت و آمد کرد خیلی خوشحال بودم.

 

یک روز تصمیم گرفتم که با غزال مصاحبه‌یی انجام دهم، حاصل این کار را در زیر میخوانید.

 

***

من: غزال جان در این مدت که با هم دوست شده‌ایم شما همیشه از درد و رنج و ستم زنانه صحبت میکنید از کی با این ستم آشنا شدید؟ منظورم این است که در چه سن و سالی شروع شد؟

غزال با پوز خندی حاکی از تمسخر: از همان دقیقه اولی که به دنیا آمدم.

 

من: میدانم جوامع تا کنونی بشری بر بستر ستم بر زن، تضعیف زن، پست کردن و خار نمودن زن و رواج قوانین وسنتهای مرد سالاری و ضد زن استحکام یافته و میدانم که به زن از لحظه تولدش تا پایان عمرش ستمهای گوناگونی تحمیل می‌شود. اما منظورم در مورد شما، زندگی شخصی خودت است.

غزال: وقتی  که هفت  ساله بودم باحسین پسر همسایه‌مان که هم سن و سال خودم بود بازی میکردم.

مادرم چشم غره‌یی از همانهای که پدرم به او میرفت آمد و مرا به درون خانه صدا کرد

در حالیکه موهایم را می‌کشید گفت “نه بینم با پسرها بازی کنید دیگر بزرگ شده اید”

 

وقتی نُه ساله شدم داشتم برای بابایم از نردبان چای میبردم بالای پشت بام که پایم لیز خورد و از پله پنجم افتادم پایین، پدر و مادرم سراسیمه به سرم ریختند، پدر در گوشی چیزی به  مادرم گفت، مادرم با سرعت شلوارم را از پایم در آورد و پا‌هایم را از هم باز کرد به آنجایم با دقت نگاهی کرد و رو به بابا کرد و گفت ” نه الحمدالله”

 

داستان کوتاه شب اول زفاف

من: مادرت چرا اینکار را کرد؟ که مبادا جای از بدنت سوخته و یا زخمی شده باشد؟

غزال با خنده: ای بابا کجای کارید؟ زخمی شدن و حتی مردن من به اندازه پرده بکارتم برای آنها اهمیت نداشت

 

من: من نمیفهمم! منظورت چیست؟ پرده بکارت چه ربطی به افتادن تو دارد؟

غزال: میان مردم این باور که اگر دختری از بلندی بیفتد امکان اینکه پرده بکارتش پاره شود زیاد است، وای به حال دختری که چنین حادثه‌یی برایش اتفاق بیفتد چون از صد نفر اگر ده نفر باور کنند که پرده بکارتش بر اثر افتادن پاره شده نود نفر دیگر میگذارند به حساب اینکه یا به او تجاوز شده و یا خودش را تسلیم مردی کرده است. در جامعه ما چنین دخترانی زندگی خوبی نخواهند داشت. اکثرشان را وادار به خود کشی میکنند و یا خودشان خود را حلق آویز میکنند.

 

من: میفهمم، ادامه بده

غزال: یازده  ساله که شدم سینه هایم تازه برجسته شده بودند دلم میخواست آنها را به نمایش بگذارم. بخصوص وقتی پسرها از آنجا رد میشدند. یک روز بابام از مسجد که بر گشت نگاهی به آنها انداخت و در گوشی با مادرم نجوایی کرد، میدانستم راجع به سینه‌های من است اما نمیدانستم که مشکل چیست. شب مادرم پیراهنم را از پشت چاک داد و تکه‌یی به آن اضافه کرد تا گشاد تر شود و سینه‌هایم نمایان نشوند.

 

وقتی سیزده ساله شدم مراقبتهای مادر بیشتر و کتکهای بابا کمتر شده بود. خودم هم در درونم احساس غریبی داشتم، موهای بعضی از قسمتهای بدنم بیشتر شده بود. شبها خواب حسین را می‌دیدم، در خواب او به سینه‌هایم دست میکشید و سعی میکرد به جاهای دیگری از بدنم دست یزند. اما من مانع میشدم. در این حذ و لذت از ترس اینکه پدر و یا برادرانم سر برسند از خواب می‌پریدم

 

من: یعنی حتی در خواب هم اجازه نداشتی که از جوانیت لذت ببری؟

غزال: کاملا درست است من چون دختر بودم به هیچ وجهی اجازه لذت بردن از زندگی را نداشتم.

 

من: ادامه بده

غزال: هنوز پا به چهارده نگذاشته بودم که شبی دو مرد و یک زن مهمان ما شدند. یکی از مردها که حدود 45 سال بیشتر داشت با چشمانش تمام حرکات مرا دنبال میکرد و لبخند مرموزی بر لب داشت. برای اینکه بعدا مورد شماتت‌های مادر و غرولندهای پدرم قرار نگیرم به اتاق دیگری رفتم و در تاریکی نشستم.

 

مدتی گذشت و ظاهرا حرفهای خصوصی آنها تمام شده بود که پدرم مرا صدا زد، برایم تعجب آور بود، بر خلاف همیشه پدرم با لحنی مهربانانه مرا صدا زده بود. “دخترم بیا پیش ما بنشین، نمیخواد بری اون تاریکی”. هیچگاه اتفاق نیفتاده بود که پدرم مرا صدا بزند و پیش خودش بخواند و نوازشم کند. هیچگاه از پدرم مهربانی ندیدم با اینکه میدانستم که مرا دوست دارد اما هیچگاه از او خوشم نیامد.

 

من: آنها کی بودند و حرفهای خصوصیشان چی بود؟

غزال: اگر طاقت بیاری خودت میفهمی

من: باشه خودت بگو

غزال: چند روز بعد دو زن و چند مرد به خانه ما آمدند ، مادرم دو دیگ آب بار گذاشت که جوش بیایند، وقتی که آبها ولرم شدند چند تا زن آنها را به داخل یکی از اتاقها که برای پخت و پز از آن استفاده میکردیم بردند. مادر مرا صدا زد و برد همانجا، با عجله لباسهایم را از تنم در آورد و شروع کرد به حمام دادن من. جرات پرسش یک کلمه را هم به خودم ندادم. یکی از زنان غریبه با بقچه‌یی آمد تو، بقچه را باز کرد و مرا صدا زد و لباسهای نورا از آن بیرون آورد و تن من کرد همه این کارها در عرض بیست دقیقه و در سکوت کامل برگزار شد.

 

من: نکند تو سن 13 سالگی ترا شوهر داده بودند؟

غزال: بله همین طور است، دیگر فهمیدم که مرا شوهر داده‌اند اما به چه کسی نمیدانستم. دلم پیش حسین بود و آرزو داشتم که شوهرم حسین باشد. اما این زنها غریبه بودند و من نمیشناختمشان و تازه ازفامیلهای حسین کسی آنجا نبود در نتیجه به چه کسی مرا شوهر داده‌اند معمای شده بودم برایم.

 

من: یعنی با تو مشورت نشده بود که ترا دارند شوهر میدهند و تو اصلا اطلاع نداشتی که شوهر آینده تو کیست؟ اینکه وحشت ناک است!

غرال: وحشتناک؟ حکم مرگ آدم را صادر کنند از آن بهتر است

 

من: عاشق حسین شده بودی؟

غزال: نه اما حسین و خواهرش شعله همسایه ما بودند و من از بچگی با آنها انس گرفته بودم راستش نمیتوانم بگویم عاشق ولی دوست داشتم اگر قراره شوهر بکنم شوهری مثل حسین داشته باشم. البته همه اینها جزو خیالات خوش دوران کودکی است، آخر واقعا من هنوز بچه بودم.

 

من: خوب ادامه بده

غزال: تو تمام این مناطق هنوز رسم است که وقتی دختری را شوهر میدهند زنان و دختران آبادی برای خدا حافظی به خانه عروس دعوت میشوند. حدود یکساعتی مینشینند، در بعضی جاها بنا به وضعیت اقتصادی خانواده عروس و داماد نهار هم میدهند. رسم دیگر این است که ساقدوشهای داماد که آمده‌اند عروس را ببرند مقداری هدایا مانند شانه، آینه بغلی؛ جوراب، گیر سر و نُقل با خود میاوردند که به این باز دیدکنندگان داده میشود. دیگر این روزها کسی این کارها را نمیکند اما دیدن و خداحافظی از عروس هنوز مرسوم است

 

نزدیکترین دوستان عروس بنا به در خواست خودش نزدیک او می‌نشینند و عروس میتواند از آنها در خواست کند تا ساعت حرکت پیشش بمانند و در آن دقایق آخرین درد دلها را برای هم باز گو کنند.

 

نزدیکترین دوست من شعله خواهر حسین بود. دست او را چنان محکم گرفته بودم که دو سه بار بهم گفت “چت شده پنجه‌هایم را شکستی؟” من میدانستم که تنها شعله میتواند معمای من را حل کند و به خاطر همین دست او را ول نمیکرد که نکند ناگهانی برود.

 

وقتی فرصتی پیش آمد با عجله و هزار دلهره از شعله پرسیدم، شعله ترا خدا بگو من را به عقد چه کسی در آورده‌اند؟ شعله با تعجب به من نگاهی کرد گفت “چطور نمیدونی؟” گفتم روحم هم خبر دار نیست “ولی مادرت همه جا شایع کرده که تو رضایت کامل داشته‌اید!” مادرم دروغ گفته حالا بگو کیست ترا خدا زود باش “میگویند اسمش رستم است اهل سروآباد مریوان است یک روز با ما فاصله دارند. مادرم میگوید پارسال زنش فوت کرده و 2 بچه هم دارد. همان آقای که دو سه شب پیش آمده بودند خونه‌تان برای خواستگاری”

 

تمام تنم لرزید و آن شب را به خاطر آوردم، قیافه‌اش از بابام هم پیرتر نشان میداد. با چشماهایش تمام حرکات مرا داشت کنترل میکرد ریخت و قیافه خوبی هم نداشت مثل یک غول بی شاخ و دم بود، از همان شب از او ترسیده بودم.

 

از اینکه زن چنین پیر مرد بی ریخت و قواره‌یی میشوم حالم بهم خورد، شعله متوجه حال من شد جیغ زد و کمک خواست. مادرم به جای اینکه به فکر من باشد همه‌اش میگفت آخر ذلیل مرده این چه وقت مریضی است.

زنهای دیگر هول شده بودند. به من نبات داغ میداند. مادرم گریه میکرد، یکی هم اسپند دود میکرد، به زور به من مقداری غذا دادند و گفتند شاید از گرسنه‌گی ضعف کرده، چون نو عروسها معمولا رویشان نمی‌شود حرف بزنند و چیزی برای خوردن بخواهند. وقتی حالم خوب شد شعله لبخندی زد و میخواست برود که باز نگذاشتم مادرم میدانست که من هم حسین و هم شعله را دوست دارم به او گفت شعله دخترم تو پیشش بمان.

 

باز در یک فرصت دیگر گفتم، شعله من از آن مرد میترسم چکار کنم؟ شعله خنده‌یی کرد و گفت “همانطور که مادرت از پدرت میترسد! مگر نه؟ مادرت از ترس پدرت این شایعه را راه انداخته که تو عاشق آن مردکه شده‌اید. ببین چی میگم مثل مادرت نباش میفهمی؟ مثل مادر من باش روزی یک دست پدرم را کتک نزنه خوابش نمیبره،”

 

من حرفش را قطع میکنم و میپرسم: واقعا میزد؟

غزال: فکر نمیکنم که میزد اما پدر شعله واقعا از زنش حساب میبرد

 

من: ادامه بده

غزال: شعله گفت “گوش کن ببین چی میگم، شب اول که آمد طرفت چند تا سیلی محکم بزن بیخ گوشش، مادرم همین کار را کرده و همیشه میگوید(گربه را دم در حجله باید کشت)، میدانم ممکن است که او هم ترا کتک بزنه اما برای همیشه ازت خواهد ترسید، بابای بیچاره من مثل سگ از مادرم میترسد چون مادرم همین کار را کرده است”.

 

من: این ضربالمثل ربطی به زنها ندارد معمولا مردها میگویند که “گربه را دم در حجله باید کشت” درسته؟

غزال: چه میدونم، شعله و مادرش مرتب این را میگفتند و جزو افتخارات مادر شعله بود.

 

من: خوب ادامه بده

غزال: دیگر همه چیز تمام شده بود و در آن شرایط من کاری نمیتوانستم بکنم همه درها به رویم بسته بود از قبل هم خبر نداشتم تا برای خودم چاره‌یی بیندیشم. جز تسلیم در آن حال کاری نمیتوانستم بکنم.

 

من: به پدرت مادرت هم نمیتوانستی اعتراض کنی که این چه بلایی است سر تو آورده‌اند؟

غزال: پدرم برای خدا حافظی آمد تو اتاق، همه رفتند و شعله هم در حالی که میگفت “گربه یادت نره” مرا بوسید و رفت. پدرم در حالیکه لبهایش میلرزید و صدایش گرفته بود و حلقه اشکهایش دور چشمانش هاله کرده بودند گفت  “دخترم بزرگ شده بودی ودیگر وقتش بود که سر و کله این رستم پیدا شد، از قدیم با آنها رفت و آمد دارم، چند سال پیش که مادرت مریض شد و بردیمش شهر برای دکتر 70 تومان به من قرض داده است که هنوز نتوانسته‌ام بهش پس بدهم.” در حالیکه گریه میکردم گفتم پدر پس تو منو فروختی به 70 تومان؟ و دیگر نتوانستم ادامه بدهم.

 

پدرم ادامه داد، “او مرد خوبی است و قول میدهم ترا خوشبخت کند، فقط ازت یک خواهش دارم آبروی ما را نبری زن خوب و سر بزیری باش قول میدهم که نتواند بهت چپ نگاه کند، بهش گفته‌ام اگر دست رویت بلند کند خودم خفه‌اش میکنم، از قدیم الایام تو خانواده ما رسم است دخترهایمان با پیراهن عروسی به خانه شوهر میروند و با کفن بر میگردند”.

 

پدرم ضمن اینکه میخواست خود را مهربان و حامی من نشان دهد تهدید خود را هم کرد. حرفهایش هشدار بود یعنی که نمیتونی بر گردی، یعنی این شوهری که من ترا در مقابل 70 تومان به او فروخته‌ام آقا بالا سر تو است و تو باید تحت هر شرایطی او را قبول کنید و با او بسازید. پدرم برای خداحافظی نیامده بود آمده بود دستورش را به من ابلاغ کند.

 

من: عجب پدر سنگ دلی؟ ببخشید داده غزاله

غزال: همه این وعده وعیدها دروغ بود، برایم مهم نیست که او پدر من است، دروغگو را هر کس که باشد باید رسوا کرد.در حقیقت هر چی میکشم از زور گوییهای اوست، نه من و نه مادرم جرأت نداشتیم در مقابلش لب تر کنیم. پدری که میگفت اگر رستم دست رویت بلند کند خودم میایم وخفه‌اش میکنم تنها زمانی که رستم فوت کرد همراه مادرم به دیدن من آمد، آن هم نه به خاطر من، از ترس اینکه مردم براش حرف در نیاورند که به فاتحه خوانی دامادش نرفته است.

در آن هنگام حتی آنها را به بچه‌هایم معرفی نکردم و به آنها گفتم از همان راهی که آمده‌اید بر گردید و اجازه ندارید پیش هیچ کس بگوید که شماها پدر و مادر من هستید حتی برای شب ماندن تعارف خشکی به آنها هم نکردم.

 

من در حالیکه بغض گلویم را میفشارد میگویم: ادامه بده لطفا

غزال: به این ترتیب من عروس شدم و به خانه بخت رفتم؛ شب زفاف پارچه سفیدی را دوخته بودند روی تشک و قرار بود که خون آلود برگردد پیش مادر و پدرم و تمام خانواده و اهل آبادی به آن افتخار کنند. در حالیکه نشسته بودم پیر زنی که همراه من آمده بود و ساقدوش من بود در ارتباط با شب اول مرا نصیحت میکرد و نحوه جمع کردن این پارجه سفید را به من نشان میداد. اما من حرفهای او را نمیشنیدم و تمام فکرم پیش حرفهای شعله بود، “گربه را دم در حجله باید کشت”

 

من: آن وقتها معمولا چند نفر همراه عروس میرفتند خانه داماد؟

غزال: یک زن که به او در کوردی میگویند (پێ خه‌سو) در واقع نماینده مادر عروس است و شب زفاف پشت در عروس و داماد قایم میشود تا خانواده داماد نتوانند آبرو ریزی کنند. و مردی نیز او را همراهی می‌کند.

 

من: نمیفهمم چه آبرو ریزی ممکن است بشود؟

غزال: در میان ما کوردها هر چیزی ممکن است، قدیمها اگر خانواده داماد لج میکردند و یا اگر توسط قبیله و خان و اربابی تحریک میشند کافی بود برای اینکه آبروی خانواده یی را ببرند بگویند عروس دختر نبوده. برای همین مادر دخترها دخترانشان را نصحت میکردند که شب اول الکی هم شده جیغ و داد کنند تا اطرافیان بفهمند که عروس اولین بارش است و عمل زنا شوی برایش دردناک است. خنده دار است مگر نه؟

 

من: ولی من متوجه نشدم عروس دختر نبوده چه مفهومی دارد من اولین بار است این را میشنوم شاید منظورت اینست که عروس باکره نبوده است؟

غزال با خنده: آخر شما شهریها هم کورد هستید؟ آره جانم “عروس دختر نبوده است” و یا “عروس پرده(پزده بکارت) نداشته است اصطلاحات توهین آمیزی است. به کار بردن کلمه باکره و یا باکره نبوده است آنقدرها رایج نیست و اگر زمانی استفاده شود حالت توهین و حقارتی که در آن دو اصطلاح دیگر هست در این نیست.

 

من: نمیدانم! اره به نظرم مضحک میاد، خوب ادامه بده شب زفاف شما چگونه بر گذار شد؟

غزال: آن شب یکی از بدترین و یک از بهترین شبهای عمر من است خوب گوش بده تا برایت بگویم این راز را من اولین بار است بر ملا میکنم و شاید باورش مشکل باشد برایت.

 

آن شب در دلم بخودم نهیب می‌زدم، “حالا که حسین را از من گرفته‌اند، حالا که منو فروخته‌اند به 70 تومان قرض عقب مانده، حالا که من را فرستاده‌اند این غربت، حالا که منو داده‌اند به یک پیر مرد که بچه‌هایش را بزرگ کنم، هرچه بادا باد گربه را دم در حجله خواهم کشت، بدتر از اینی که هست  سرم نمیاد حتی تصمیم گرفتم کاری کنم که شوهرم همان شب مرا بکشد تا از آینده نکبت باری که در انتظارم بود خلاص شوم”.

 

به خودم میگفتم “اجازه میدهم که بنشیند و بعد وقتی خواست دستش را به طرفم دراز کند چنان محکم میزنم تو گوشش که هیچگاه از یادش نرود”. همین کار را هم کردم. امیدوار بودم که رستم هم سر منو به دیوار بکوبه و یا با چاقو بیفتد به جانم.

 

رستم که اصلا انتظار چنین حرکتی را نداشت و بنا گوشش قرمز شده بود و جای پنجه‌هایم معلوم بود آهسته از جایش بلند شد و نگاهی غضبناک به من انداخت و رفت بیرون. صدایش را میشنیدم که با عصبانیت به همه زنها گفت بروید، از این خانه بروید بیرون هیچ کس حق ندارد تو این خانه باشد. 

 

ساقدوش یا همان (پێ خه‌سوو) که همراه من آمده بود اعتراض کرد که جای نمیرود اما رستم چنان امرانه غرید که پیر زن بیچاره نزدیک بود سکته کند و زن دیگری که از فامیلهای شوهرم بود دستش را گرفت و برد.

 

وقتی که همه را بیرون کرد در حیاط را از پشت بست. دیگر فاتحه خودم را خوانده بودم. پیش خود تصور میکردم که خالی کردن خانه برای اینست کسی مانع او نشود و تا آنجا که دلش میخواهد مرا کتک بزند و عقده‌اش را از سیلی که من بهش زدم خالی کند. ترسیده بودم و پشیمان شدم که این چکاری بود که کردم.

 

چند دقیقه بعد رستم در حالیکه یک مرغ سر بریده را به همراه داشت بر گشت پیش من، از چاقویش خون میچکید میخواستم بگویم که غلط کردم و به پایش بیفتم اما او سر بریده مرغ را روی پارچه سفید روی تشک چرخاند تا خونی شود. بعد رفت بیرون مرغ  و چاقو را گذاشت و دستهایش را شست و بر گشت.

 

در حالیکه میخندید و پارچه سفید را همانطور که آن پیر زن ساق دوش به من گفته بود تا میکرد شروع به صحبت کرد.”این هم خون شب زفاف ما، میدانم که ترسیده‌اید من الآن اذیتت نمیکنم اگر آنطوریکه میگویم عمل نکنید بعدا خدمتت میرسم. در وهله او یادت نره که این پارچه سفید خون مرغ نیست، چون هم آبروی تو و خانواده‌ات و هم آبروی من میرود. فهمیدی؟” سرم را به علامت بله تکان دادم.

 

من: اصلا سر در نمیاورم، طبق گفته‌های خودت آن پارچه سفید مربوط میشد به اینکه شما دختر باکره بوده‌اید یا نه، دیگر آبروی شوهر شما به آن چه ربطی داشت؟

غزال: خوش به حال شما شهریها که این مسایل را ندارید. چرا اتفاقا به او هم مربوط میشود اگر دامادی از نیروی مردانگی بر خوردار نباشد و نتواند با زنش نزدیکی کند که تو سر و همسر آبرویش میرود مسخره همه مردها میشود و نمیتواند سرش را بالا بگیرد. حالا فهمیدی؟

 

من: آره چه چیزهای میشنوم؟ادامه بده چکارت کرد آن شب؟

غزال: شوهرم بعد از اینکه پارچه سفید را تا کرد روکرد به من و گفت “من از تو یک چیز میخواهم اگر آن را انجام بدهید مثل تاج میگذارمت روی سرم، هر چه بخواهی برات تهیه میکنم ولی اگر بر عکسش را انجام بدی روزگار خودت و خانواده‌ات را سیاه میکنم. فهمیدی؟” در حالیکه میلرزیدم باز به علامت بله سرم را تکان دادم.

 

او باز ادامه داد، “من 2 تا دختر دارم 2 سالشان است اسم یکیشان سیب و دیگری سنوبر است آنها دوقلو هستند. مادرشان پارسال فوت کرد مادرم از آنها مراقبت میکند اما از فردا میرم آنها را میارم خانه دلم برایشان یک ذره شده است، چیزی که ازت میخواهم این است که مادر خوبی برایشان باشی و در حقشان ظلم نکنی، اگر این کار را بکنید من نوکریت را خواهم کرد همین در غیر این صورت همانطور که گفتم زندگی را بر تو حرام میکنم”.

 

آن شب رستم در حجله را باز گذاشت تا من ناظر اعمال او باشم، خیلی ماهرانه پرهای مرغ را کند و آن را تکه تکه کرد روغن و ماهی تابه را آورد آن را سرخ کرد و با نان ساجی بر گشت پیش من و گفت ” این مرغ سرخ شده هم جایزه آن سیلی که به من زدی” در حالیکه لقمه‌یی را برای من درست کرده بود با خنده گفت “تو خیلی با شهامت هستید چطور جرأت کردی منو بزنی؟ فقط یک بار هاشم خان ارباب بزرگ این شکلی منو زده تا حالا کسی روی من دست بلند نکرده است. در ضمن عجب پر زور است دستت!” و باز خندید.

 

آن شب پیش خودم فکر میکردم که همه اینها نقشه است فردا وقتی ساقدوشها بر گشتند و سوقات خونی مرا برای پدر و مادرم بردند رستم مرا خفه میکند، از اینجا تا آبادی ما یک روز راه است تا این خبر به فامیل من برسد جنازه‌ام پوسیده است. تازه مگر فامیل من اهمیت میدهند؟

 

من: گفتید سوقات خونی! پس عاقبت با تو همبستر شد؟

غزال: نه منظورم همان خون مرغ است که به اسم من تمام میشد

 

من میخندم و میپرسم: پس واقعا تو گربه را دم در حجله کشتی؟

غزال: در واقع این من نبودم که گربه را دم در حجله کشته بودم. شرایط رستم چنین امکانی را به من داده بود. اگر او در چنین شرایطی نبود همان شب با آبرو ریزی جنازه مرا به خانه بابام میفرستاد. او عاقل بود با من قمار کرد.  دراین قمار به نظر رستم من بازنده بودم چون تا آخر عمرم باید پای بند آن باشم و به تعهداتم وفادار باشم.

در مقابل این قمار رستم هم بهایی خوبی را پرداخت کرد او تمام غرور مردانگیش را در خودش کشت.

هیچگاه مرا نزد، در تمام مدت زنا شویمان تو روی من نه ایستاد، در واقع این من بودم که بر او حکم میراندم، حتی اگر از همبستری با او امتناع میکردم اصرار زیادی نمیکرد مثل مردان دیگر توصل به خشونت و تجاوز نمیکرد. هر چند او هم یک مرد بود اما در حق من بدی نکرد.

 

من: فکر میکنید که چرا این کار را کرد؟ فقط برای اینکه شما در حق دخترهایش مهربانی کنید و مانند فرزندان خودت آنها را بزرگ کنید منظورت از قمار این است مگر نه؟

غزال: کاملا درست فهمیدی بله این بزرگترین قمار زندگی هر دوی ما بود و ما هر دو برنده این بازی بودیم در این میان بازنده‌یی نیست چون من خوشحالم و به این وضعیتی که الان دارم افتخار میکنم، توانسته‌ام 2 تا دسته گل را پرورش بدهم که مطمئن هستم زنان خوب و شایسته‌یی از آب در میایند. شوهرم هم تا دم آخر راضی و خشنود بود او هم همین را میخواست.

 

من: بله میفهمم لطفا ادامه بدهید.

غزال: روز که شد ساقدوشهای من بر گشتند خانه شوهرم. بعد از صبحانه آن پیر زن از من پرسید که آن پارچه سفید کجاست؟ همانطور که رستم تا کرده بود به او دادم، او هم لبخند موزیانه‌یی زد و مرا بوسید و برگشتند ده. خوب میدانم که مادرم آن چارچه سفید را در کمال افتخار به همه زنهای آبادی نشان داده است غافل از اینکه آن لکه‌های خون مال من نبودند و مال مرغ بودند.

 

هنگام رفتن آنها شوهرم به من گفت من میرم اینها را بدرقه کنم و بر گشتنی بچه‌ها را هم با خودم میاورم. جز تسلیم چاره‌یی نداشتم. در همین مدت کوتاهی که رستم رفت بچه‌ها را بیاورد همسایه‌های رستم به بهانه‌های مختلف آمدند و مرا دید زدند.

 

من: منظورت از اینکه ترا دید زدند چیست؟

غزال: آنها برای خوش آمد گوی به من نمیامدند میخواستند بفهمند که رستم چگونه زنی را از دور دستها انتخاب کرده است. مردهایشان وقیح و تنفر آور بودند به جای خوش آمد گویی میگفتند، به به چه خوشگلی، عجب غزالی همسایه ما شده، قربان چشمات برم، یک بوس بده که من برم قبل از اینکه آن پیر سگ برگرده بعد دوباره میام، و از این قبیل مزخرفات تحویلم میدادند. زنهایشان بدتر، آخ الهی بمیرم برات اینکه هنوز دهنش بوی شیر میده، خدا ذلیل کند پدر و مادرت را چطور دلشان آمد ترا به این غربت فرستادند؟ ببینم عزیزم این غول بی شاخ و دم دیشب اذیتت نکرد که؟ وووو

 

وقتی آخرین زن همسایه رفت در حیاط را از پشت بستم، تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. چون از شوهرم و همسایه‌ها و از تمام جهان و زندگی کردن در آن متنفر شده بودم. بفکر رسید قبل از اینکه رستم بر گرده خودم را حلق آویز کنم. اما فکر کردم که فرصتی نیست و منو نجات میدهند و بعدا سگ مرگم میکنند. بهتر است در یک فرصت مناسب این کار را انجام بدهم که حداقل جنازه ام سرد شود و فرصت پیدا نکنند نجاتم دهند.

 

من: واقعا تصمیم به خودکشی گرفته بودی؟ چه شد که این کار را نکردی؟

غزال: بعد مدتی چند بار در حیاط را زدند اما من باز نکردم. رستم داد زد که غزال کجایی چرا در را باز نمیکنی وقتی صدای رستم را شناختم رفتم و در را باز کردم..

 

مادر رستم که حدود 60 سالش بود یکی از دخترها را (یادم نیست سیب یا سنوبر) کول کرده بود آن یکی هم بغل رستم بود. بچه ها را که گذاشتند زمین داشتم شاخ در میاوردم هر دو شبیه هم بودند اگر رویت را بر میگرداندی و آنها جایشان را عوض می‌کردند نمیشد فهمید که کدام سیب است و کدام سنوبر. (بعدها بارها آنها را با هم اشتباه گرفتم که مجبور شدم برای اینکه دیگر عوضی آنها را صدا نزنم یک سنجاق قلفی بزرگ به شونه سیب آویزان کرده بودم.)

 

بچه ها تو ایوان نشستند و هاج و واج به من نگاه میکردند و من هم نمیدانستم چکار باید بکنم. من در نگهداری بچه تجربه کافی داشتم چون اکثر اوقات مادرم با پدرم میرفتند سر زمین و کشاورزی من بچه‌های کوچکتر از خودم را تا شب و بر گشتن آنها تر و خشک میکردم اما در این حالت گیج شده بودم که چکار باید بکنم.

 

انگار معجزه‌یی اتفاق افتاد، شاید بخت با خود دخترها یار بود و میبایست که آنها بزرگ و خوشبخت شوند. ناگهان هر دوی آنها با هم و در یک زمان واحد دویدند طرف من و پریدند آغوشم. شاید باور نکنید وقتی این حالت پیش آمد من تمام غمهای دنیا، رستم، پدرم، مادرم، همسایه‌های که ازآنها متنفر بودم، غریبی، حسین، شعله، خودکشی، همه و همه را فراموش کردم.

 

آن روز من و بچه‌ها چنان بهم عادت کرده و مشغول بازی و خنده و شادی بودیم که زمان از دستمان در رفته بود. مادر رستم نان ها را پخته بود و نهار را هم حاضر کرده بود و رستم کارهای عادی روزانه‌اش را انجام داده بود و با اینکه از من سیلی خورده بود و داماد هم نشده بود شاد و شنگول بود و به قول معروف کبکش خروس میخواند.

 

من: فکر میکنی چرا بچه‌ها بدون اینکه ترا از قبل بشناسند پریدند آغوشت؟ شاید واقعا فکر کرده‌اند که شما مادر اصلیشان هستید؟

غزال: نه بچه‌ها تو سنی نبودند که درد بی مادری را درک کنند احساس میکنم بچه‌ها کسی را نداشتند که با او بازی کنند و سن و سال من مناسب بود برای همبازی بودن با آنها اما هر چیزی بود تخم محبت و عشق مادر و فرزندی در دلهای ما کاشته شد. حتی زمانی که حامله شدم و خودم هم صاحب دختری شدم هر کاری کردم نتوانستم یک ذره دختر خودم را بیشتر از آنها دوست داشته باشم.

 

من: پس به این ترتیب در سن 13 سالگی شدی مادر دو تا دختر 2 ساله؟

غزال: من و بچه‌ها خیلی سریع بهم عادت کردیم،. شبها من وسط هر دویشان میخوابیدم و روزها هم که رستم میرفت بنایی در حالیکه تمام حواسم به بچه‌ها بود کارهای خونه را انجام میدادم. بچه‌ها و شوهرم هیچ وقت باعث آزار و اذیتم نشدند.

 

من: پس چه عواملی باعث ناراحتی و آزار روحی تو شدند؟

غزال: اوایل که تازه آمده بودم اینجا و غریب بودم نمیدانید چه زجری از دست این در و همسایه‌ها میکشیدم! هر کسی یک جوری به من نگاه میکرد. زنها وقتی مرا میدیدند و هنوز اسم مرا هم بلد نبودند میگفتند “دختر احمق چرا عمرت را به پای 2 تا یتیم و ان پیر مرد هدر میدی فرار کن برو.خدا لعنت کند پدر و مادرت را؟” دخترها بیشتر مسخره‌ام میکردند و می‌خندیدند و متلک بار میکردند. مثلا میگفتند بابا بزرگت چطوره منظورشان رستم شوهرم بود. بعضیهاشان که خیلی شیطان بودند حتی پرسشهای در ارتباط با مسایل زنا شویی بین من ورستم مطرح میکردند و هرهر میخندیدند.

 

پسرها و مردها هم با هرزه‌گی و در کمال بی شرمی نمی‌گذاشتند آرام بگیرم. خیلیهایشان با اینکه زن و چندتا بچه هم داشتند از هر فرصتی استفاده میکردند و با هزار ترفند و حیله میخواستند من را گول بزنند. یکی میگفت رستم پیر است و کاری نمیتونه بکند. دیگری میگفت، حیف نیست جوانیت را به پای پیرمردی که پایش لب گور است هدر میدی و به خودت نمیرسید؟ از هر بهانه‌یی استفاده میکردند که پایشان به خانه ما باز شود.

 

بعضی هایشان از در دلسوزی در میآمدند چنان حرفهای نیش داری بارم میکردند که تا مغز استخوانم را میسوزاند و از بیان آنها چندشم میشه و حالم به هم میخوره.

بیشتر از هرکسی از دست کرمعلی نامی که مغازه دار بود و زن داشت در هراس بودم روزی دوسه بار خودش یا زنش میامدند ودر کمال وقاحت زیر پایم مینشستند که از رستم طلاق بگیرم و زن کرمعلی شوم حتی چند بار میخواست که به من تجاوز کند که مجبور شدم جیغ بزنم و او هم از ترسش فرار میکرد نمیدانستم چکار کنم حسابی موی دماغم شده بودند.

 

من: نفهمیدم! گفتید زنش هم مزاحم تو میشد و ازت میخواست که زن شوهرش شوید؟ اینکه خیلی تعجب آور است!

غزال: کرمعلی وضع مالیش خوب بود. اما زنش بچه دار نمیشد، از خانواده زنش هم حساب میبرد و نمیتوانست طلاقش بدهد چون تهدیدش کرده بودند اگر زنش را طلاق بدهد او را خواهند کشت. تو این منطقه هم کسی دخترش را نمیداد که بعنوان زن دوم بشود کلفت زن اول کرمعلی. من را بی کس و کار گیر آورده بودند و میخواستند از رستم طلاق بگیرم و زن محمد شوم هم برایش بچه درست کنم هم کلفت زنش شوم. متوجه شدید حالا؟

 

من: بله ادامه بده لطفا

غزال: من ناچار هم خودم و بچه‌ها را زندانی کرده بودم، روزها تمام در و پنجره‌ها را میبستم و حتی جرات نداشتم که پا به کوچه بگذارم. بعضی از مردها وقتی کوچه خلوت بود در را میکوبیدند و میگفتند باز کنید. آمده‌ام فلان چیز را ببرم اما من میدانستم که آنها دروغ میگویند در را به روی هیچ کس باز نمیکردم.

 

وقتی بچه‌ها به خواب میرفتند منهم مینشستم و زار زار گریه میکردم و به خاطر عشق و علاقه‌یی که به سیب و سنوبر پیدا کرده بودم تحمل میکردم لب نمیزدم. به غیر از بچه‌ها هیچ غمگساری نداشتم. شاید باور نکنید بچه‌ها بعضی وقتها مرا درک میکردند و بارفتارشان میخواستند درد مرا تسکین بدهند.

 

حدود 45 روز از عروسیم گذشته بود هیچ خبری از خانواده خودم نبود آخر رسم این بود که آنها بیایند دیدن من و من را برای مدتی هم که شده بر گردانند پیش خودشان در کوردستان به این میگویند (به ره‌‌و باوان).

 

بلور مادر شوهرم یک روز آمد دیدن ما، دهی که او زندگی میکرد نیم ساعت با ما فاصله داشت هنوز شوهرش زنده بود و مجبور بود که از او مراقبت کند برای همین همیشه تا وقتی که شوهرش فوت کرد هر دو ماه یکبار به ما سر میزد و سه چهار شب میماند و میرفت. او واقعا زن بسیار خوب و مهربانی بود. بعد از اینکه شوهرش هم فوت کرد دیگر آمد پیش ما و تا آخر عمرش با ما زندگی کرد.

 

آن روز نزدیکهای ظهر بود که او آمد، برای بچه‌ها کمی آب نبات گرفته بود وقتی چای حاضر شد و برایش چای ریختم در کمال تعجب ازمن پرسید ” غزال دخترم چت شده چرا اینقدر رنگت پریده  مریضی یا رستم اذیتت میکند؟ شاید به خاطر بچه‌ها شبها بی خوابی میکشید؟”

 

زدم زیر گریه و بهش گفتم، نه مادر، هیچ کدام از اینها نیست از دست تیر و طعنه این درو همسایه‌ها زله شده‌ام چپ میروند و راست میآیند مسئله شان شده سن و سال من و غریبی و بی کسی من، اگر پای این 2 تا یتیم در میان نبود خودم را میکشتم. زندگی را بر من حرام کرده‌اند، اینجا مثل یک زندان است برای من و این بچه‌ها.

 

عصر وقتی شوهرم از سر کار بر گشت مادرش او را صدا زد و با عصبانیت به او گفت “به تو هم میگویند مرد؟ زنت دارد از غصه دق مرگ میشود نمیفهمی؟ این دختر را بر گردان پیش پدر مادرش کمی استراحت کند. خودت هم چند روز بمان و بعد برش گردان، من از بچه‌ها نگهداری میکنم و تا شما هم بر گردید درسی به این دایه‌های دلسوزتر از مادر بدهم که دیگر دور بر عروس منو خط بکشند. فهمیدی؟” و رستم گفت، بله مادر فهمیدم.

 

رستم به حرفهای مادرش گوش کرد. مادرش پیش بچه‌ها ماند و او مرا برگردان نزد خانواده‌ام. او دو روز بیشتر نمیتوانست آنجا بماند، اما قرار شد من دوهفته بمانم.

 

از همان ساعتهای اول دلم برای سیب و سنوبر شور میزد، پیش خود فکر میکردم که مادر شوهرم پیر شده و اگر غفلت کند دخترها ممکن است تو تنور داغ بیفتند. اینجا بود که احساس کردم که دخترهای شوهرم شده‌اند زندگی من، هنوز یک شب نیست که از آنها دورم دارم برایشان بی تابی میکنم. دلم چنان برایشان تنگ شده بود که تمام شب خوابشان را می‌دیدم. همه‌اش در این فکر بودم که بدون من دارند به تنور داغ نزدیک میشوند و ممکن است بلای سرشان بیاد.

 

تصمیم گرفتم که فردا بر گردیم اما دو دل بودم چون نمیدانستم که پدر و مادرم اجازه میدهند یا نه. دو دل بودم از یک طرف برای خانواده‌ام خوب نبود که به این زودی و همراه شوهرم بر گردم از طرف دیگر نمیتوانستم دوری بچه‌های شوهرم را تحمل کنم. همه‌اش احساس مسئولیت میکردم که ممکن است برایشان اتفاقی بدی بیفتد.

 

اما صبح زود هنگامیکه حرفهای پدر و مادرم را از پشت در شنیدم که میگفتند “الهی گردنت بشکند دختر این چه وقت بر گشتن بود حالا ما چه خاکی بر سرمان بریزیم پاک تو در و همسایه آبرویمان میرود.” از شک و تردید در آمدم و تصمیم گرفتم که همان روز همراه شوهرم بر گردم.

 

من: برای چه فکر میکردند که تو بد موقعی بر گشتی و باعث آبرو ریزیشان میشوی؟  

غزال: مگر در شهر شما رسم ندارید که به دخترتان که شوهر میکند باوانی بدهید؟

 

من: باوانی را شنیده‌ام ولی من فکر میکردم که جهیزیه است تو شهر باوانی و جهیزیه همراه عروس میرود خانه داماد.

غزال: اما در روستاهای کردستان رسم جور دیگری بود. فامیل عروس بعد از یکی دو هفته میروند و عروس را بر میگردانند خانه پدریش و به گرمی استقبال میشود. دیگر وظیفه خانه داماد است که دوباره بیایند و عروس را به خانه شوهرش بر گردانند. هنگام بر گشتن عروس به خانه داماد پدر عروس بنا به توانایی مالیش به دخترش هدیه میدهد که به آن میگویند (باوانی). هر عروسی که باوانیش بیشتر بود در خانه شوهرش خیلی به او احترام میگذاشتند

 

هنگام آمدن شوهرم برای برادرانم و پدر و مادرم هدیه خرید و مقداری هم برنج به سوغات برایشان آورده بود ودر بین راه به من گفته بود که هنگام بر گشتن از پدرم هیچی قبول نکنم چون دلش برای پدرم میسوخت و میخواست به این وسیله از من هم تشکر کرده باشد. اما پدر من که جز به خودش به هیچ چیز دیگری فکر نمیکرد آن جوری از من استقبال کرد.

 

اگر تا آن لحظه شک داشتم و در بر گشتن به خانه شوهرم مردد بودم دیگر حرفهای پدر و مادرم مرا از شک و تردید در آوردند و در واقع بهانه خوبی بود که با شوهرم بر گردم. اما همان طور که گفتم بیشتر دلهره بچه‌ها را داشتم و طاقت دوریشان را نداشتم.

 

صبحانه را که خوردیم شوهرم را به حیاط صدا زدم و بهش گفتم، من و تو همین امروز بر میگردیم، تو حق نداری دخالت کنی و بگوئید بمان، هاج واج شده بود و گفت ” آخر این خوبیت ندارد برای خانواده پدرت خوب نیست.” نگذاشتم ادمه بدهد و با حالت عصبی و تحکمی که هیچگاه در خودم ندیده بودم بهش نهیب زدم و گفتم، گوشاتو باز کن ببین چی میگویم این کلام آخر است، اگر نگذاری حالا و با خودت بر گردم دیگر هیچ وقت بر نمیگردم، فهمیدی؟ و او قبول کرد.

 

برگشتیم داخل خانه و با خنده و مهربانی به پدر و مادرم گفتم ما آمده بودیم که شماها را ببینیم و دیگر باید بر گردیم. همه تعجب کرده بودند، پدر تظاهر به تعارف میکرد و با مادرم هر کاری که کردند مرا راضی کنند تا چند روزی نزد آنها بمانم بیفایده بود. مادرم گفت تو دوستهایت را ندیدی، شعله را هنوز ندیدی، برای ما خوبیت ندارد تو نیامده بر گردی. اما همه اینها در من تأثیر نکرد و با شوهرم بر گشتم.

 

من: هیچوقت از این کاری کردید پشیمان شده‌اید؟

غزال: من در آن موقع خانواده‌ام را از نظر مالی درک میکردم. و آنها را میبخشیدم و در پیش خودم تصیمیم گرفته بودم که دفعه بعد با دست پر بر گردم پیش آنها و بچه‌ها را هم با خودم بیاورم یکی دو هفته بمانیم اما رفتار پدرم باعث شد که هیچگاه از کاری که کرده‌ام پشیمان نشوم.

 

من: مگر در آن لحظه‌ها پدرت چکار کرد؟

غزال: پدرم از مسئله رفتن من ناراحت نبود در واقع خوشحال هم بود تنها مادر بد بختم بود که ناراحت بود و میدانست که مورد لعن و نفرین در و همسایه قرار خواهد گرفت. اما پدرم مگر در شوهر دادن من از لعن و نفرین کسی ابای داشت تا در باوانی دادن به من ناراحت شود. همه اینها به جای خود نه تنها مانع رفتن من نشد بر گشت و با خنده و مسخره‌یی که مثلا شوخی میکند گفت، دختر من عاقل است و میداند اگر زیادتر بماند ممکن است پر در بیاورد همان بهتر که برگردد و بعدا باعث درد سر نشود آفرین دخترم.

 

من: تو حتی شعله و سایر دوستهایت را ندیدی؟

غزال: در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت نه دیگر هیچگاه از آبادی خودمان کسی را ندیدم.

 

من در حالیکه دلم گرفته بود: ادامه بده داده غزاله

غزال: آن وقتها ماشین نبود شوهر من هم که کشاورز نبود تا اسب و قاطری داشته باشد. پدرم حتی تعارف نکرد که قاطرش را جهت سواری بما بدهد که بعدا براش برگردانیم در نتیجه پیاده راه افتادیم. نیم ساعت بعد رستم ازمن پرسید “چرا پیش فامیلت نماندی از چیزی ناراحت بودید؟” من هم که دیگر به او عادت کرده بودم براش درد دل کردم و گفتم، اولا دلم برای بچه‌ها تنگ شده است، بعد هم حوصله متلکها و کنجکاویهای دخترهای آبادی خودمان را هم ندارم. از دست زنها و دخترهای آبادی شما کم نکشیده‌ام که حالا نوبت اینها باشد.

 

رستم وقتی که حرفهای مرا شنید از راه رفتن باز ایستاد. و پرسید “رست راستی دلت برای بچه‌های من تنگ شده است” گفتم، آره به خدا دیشب همه‌اش خوابشان را میدیدم. میترسم مادرت غفلت کند و بچه ها به تنور نزدیک شوند. به محض اینکه این را شنید مثل دیوانه‌ها پرید طرفم و مرا کول کرد و زمین نمی‌گذاشت میگفت خسته میشی و ادای اسب و قاطر را در میاورد.

 

از رفتارش خنده‌ام گرفته بود. هی به او میگفتم منو زمین بگذار، اما او ادامه داد تا رسیدیم به چشمه کبود. جای خوش آب و هوای است در میان کوه‌ها. یک ساعت تمام مرا کول کرده بود و مثل اسب دویده بود.آن وقتها چشمه کبود یک چشمه کم آبی داشت و چند تا درخت بیشتر نداشت اما حالا آنجا را درست کرده و مردم جمعه‌ها با ماشین میروند چشمه کبود برای تفریح.

 

من: آره من هم آنجا را دیده‌ام. بعد از عید معلمهای مدرسه همگی مینی بوسی کرایه کردیم و رفتیم چشمه کبود، خیلی جای با صفایی است.

غزال: وقتی که به چشم کبود رسیدیم سر و صورتمان را آب زدیم. دیدم که رستم عرقش در آمده و پاک خسته شده است، با شوخی به رویش آب پاشیدم و با هم شروع کردیم آب بازی، بازی و شوخیهای ما آنقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه وقتی به خودم آمدم که در آغوش رستم بودم و در واقع در آن بیابان بعد از ماها رستم با رضایت خاطر من به دامادیش رسید.

 

من: با شوخی، پس برای همینه که چشمه کبود اینقدر با صفا شده است (و هردو خندیدیم)

غزال: بعد از آن دیگر دست رستم را گرفته بودم و احساس میکردم که دیگر باید دوستش داشته باشم. او الآن دیگر تنها حامی و پشتبان من است من دیگر غیر از او کسی را ندارم، اگر او را هم برنجانم که قصدش را هم نداشتم دق مرگ میشم و جز اینکه زندگی را بر خود تنگتر کرده باشم کاری انجام نداده‌ام.

در میان راه شروع کردم با اوصحبت کردن. و به این ترتیب من محبت را جای گزین نفرت میکردم. و با صفا و صمیمیت خاصی به خانه رسیدیم از دیدن بچه‌ها خوش حال شده بودم و نه‌نه بلور هم متعجب بود که چرا من همراه شوهرم برگشته‌ام اما خوشحال بود چون احساس میکرد که من عوض شده‌ام.

 

من: پس باید از آن به بعد زندگی آرام و خوبی داشته باشید، مگر نه؟

غزال: رستم مرد پر زور قدرتمندی بود. کارش بنایی بود. هیچ وقت بیکار نمیماند. همه به او کار میدادند چون کار کسی را عقب نمیدنداخت و با مردم خوش بر خورد بود. به همین دلیل روزها اکثرا خانه نبود. من هم جریان کرمعلی و زنش را به بلور و رستم نگفته بود چون میترسیدم که رستم بر سر وقتش و او را بکشد.

 

اما آن روز برگشتنی در بین راه به رستم گفته بودم که بعضی از مردها روزها اذیتم میکنند ولی از کسی اسم نبردم. رستم غیرتش به جوش آمده بود همه‌اش تهدید میکرد که کمین مینشینه و همه را میکشد. اگر شوهرم این کار را میکرد کار دست خودش میداد آن وقت هم من وهم دخترها بد بخت میشدیم. چون نه من خانه پدری قابل اعتمادی داشتم و نه فامیلهای شوهرم وضع مالیشان در حدی بود که از ما نگهداری کنند.

 

پاک ترسیده بودم. برای اینکه هم شوهرم را از این افکار مخرب بیارم بیرون و هم با او شوخی کرده باشم به او  گفتم، تو منو دست کنم گرفتی مگر همین تو نبودی که شب اول از من کتک خوردی مرد نیست که بتواند به من چپ نگاه کند خیالت تخت تخت باشد.

 

 شوهرم خوش حال شد و بر گشت و مرا بوسید و گفت میدانم من به تو افتخار خواهم کرد. میدانم که شیر زنی هستید برای خودت.

 

اما در آن هنگام، همین یاد آوری آن شب که رستم را زده بودم باعث شد که بفکر بیفتم و تصمیم بگیرم از این به بعد مردهای را که مزاحمم میشوند بزنم. اما این را به شوهرم بروز ندادم. دیگر تصمیم را گرفته بودم که از این به بعد قاطعانه و با شهامت جلو کوچک و بزرگشان بیستم و حتی اگر لازم شد کتک کاری کنم.

 

من: و واقعا به غیر از آن شب که شوهرت را زدی مرد دیگری را زده‌اید؟

غزال: فردای آن روزی که برگشتیم نه‌نه بلور بر گشت خانه خودش و رستم هم گفت میخواهد برود سر کار. من تصمیم را گرفته بودم. نمیتوانستم تا آخر عمر خودم را به خاطر این ارازل و اوباش زندانی کنم. خبر نداشتم که شوهرم کی رفت سر کار. بر خلاف همیشه که در حیات را از پشت میبستم در را باز گذاشتم و شروع کردم جارو زدن و آب پاشی حیات و به شکلی خودم را مشغول کردم اما میدانستم که سر وکله کرمعلی و یا یکی دیگر از این مردان هرزه و بی همه چیز پیدا میشود.

 

اولین نفر که از کوچه ما رد شد و با کنجکاوی به داخل نظری انداخت کرمعلی بود. او گفت به به غزال خانم دیگر در حیات را از پشت قفل نمیکنی؟ گفتم،چرا باید قفل کنم.

میخواست مطمئن شود که کسی خانه نیست گفت، پیر مرد کجاست رفته سر کار؟ گفتم آره رفته سر کار، اما یک چیزی کرمعلی، تو هم دلت خوش جوانی؟ تو که هم سن بابای شوهر منی!

او گفت “به به زبان در آوردی خوشم آمد حتما یکی دستی به سر و رویت کشیده که این جور بلبل شدی؟”

 

همانطور که داشتم با او حرف میزدم و برای اینکه مشکوک نشود با خنده به او نزدیک شدم تا خواست چیزی بگوید خواباندم بیخ گوشش و پریدم و از پشت بیضه‌هایش را گرفتم.

 

من با خنده: بیضه‌هایش را؟

غزال: رنگش عین گچ سفید شده بود درد تو دلش میپیچید و داشت از نفس میفتاد که به او گفتم، گوش کن پیر سگ تو از شوهر من پیر تری و در ضمن من یک تار موی شوهرم را به صدتا مثل توی بی آبرو نمیدم. این بار میبخشمت اما اگر جرأت دارید یکبار دیگر خودت و آن زن عفریته‌ات از این کوچه رد شوید آن وقت میفهمی چه بلای سرتان میاورم. خر فهم شد؟ سرش را به علامت بله تکان داد با همان حالت بردمش تا دم در حیات و یک اردنگی هم نثارش کردم و در حیات را بستم.

 

بر گشتم که بروم داخل اتاقی که بچه‌ها بودند دیدم شوهرم ایستاده نزدیک بود از ترس سکته کنم که سبیلش را تاب داد و گفت ای من فداییت شوم دستت درد نکنه آفرین، نگذاشتم کلمه دیگری بر زبان بیاورد و یک سیلی محکم زدم تو صورتش و گفتم 1 دیگر نبینم تو خانه خودت را قایم کنی من خودم میتوانم گلیم خودم را از آب بکشم. 2 نمیری دنبال این مردکه و آبرو ریزی کنید، فهمیدی؟ در حالیکه جای پنجه هایم را میخراند و میخندید گفت اطاعت خانم.

 

من با خنده: مگر او خودش بدون اینکه تو بدونی قایم کرده بود که زدیش؟

غزال: آره شوهرم به 2 علت خودش را قایم کرده بود یکی اینکه ممکن است من دارم او را گول میزنم و در واقع با هر مردی که بهم پیشنهاد بدهد میروم  دوم که شاید من از عهده آنها بر نیام و سر بزنگاه مچ طرف را بگیرد و ضمن کتک کاری و نشان دادن مردانگی خودش به همه بفهماند که کسی نمیتواند به زن او نگاه کند.

 

من: آن جور که تعریف میکنید دوتا مسئله جالبه برای من یکی شما در آن سن و سال خیلی تجربه داشته‌اید مثلا همینکه آینده نگر بوده و مانع شده‌اید که شوهرتان با دخالتهای غرور آمیز و احمقانه‌یی که مردها و آنهم مردان کورد دارند باعث درد سرهای بعدی شود مسئله دوم تو همیشه اول جک میزدید. این را چگونه یاد گرفته بودید.

غزال: خندید و گفت، اول چک یاد گرفتن را بگویم، بچه که بودم از بابام خیلی جک میخوردم. گناهکار و بیگناه هر وقت میخواست یکی میزد بیخ گوش من. بابام از افتخاراتش بود که در سربازی سرجقه شده چون خر زور بوده است و سرگروهبانش بهش یاد داده که چگونه سربازان را جک بزند.

نمیدانم 9 سال یا ده سالم بود که یک جک بسیار آزار دهنده‌یی از بابام خوردم، از چشمانم برق واشک پریده بود. با گریه رفتم و خود را داخل تویله قایم کردم و زانوی غم را بغل کرده بودم که از آن ور دیوار حسین که صدای گریه من را شنیده بود با مشت به دیوار کوبید.

 

ما همسایه بودیم و این گونه دیدنها برای من و حسین و خواهرش خیلی عادی شده بود. من زدم بیرون و مخفیانه رفتم پیش حسین وبهش گفتم که میخواهم خودم را بکشم چون دیگر تاب و تحمل این گونه کشیده زدنهای پدرم را ندارم.

 

حسین گفت تو احمقی کسی که وای نمیستاد که چک بخورد بابات به کسانی میتونه چک بزنه که مثل سرباز جلوش وایستند و او هم بزند بیخ گوشش. حسین ادامه داد و گفت پدر من هم سربازی رفته اتفاقا هم دوره پدرت بوده است او این را میگوید. پدرم میگوید اگر میخوای به کسی جک بزنی باید نفهمد که تو قصد زدنش را دارید. باید غافل گیرش کنید در غیر این صورت طرف سرش را میدزد و چک تو هم در هوا میماند و خیط میشوی.

 

بعد از ان چند بار من و حسین با سایر بچه‌های آبادی دعوا راه انداختیم که یاد بگیریم کی و چگونه بزنیم و کجاهای بدن حساس هستند و غیره.

 

اما راجع به تجربه؛ من از سن 5 سالگی دیگر بچه نبودم همگام با بزرگترها کار میکردم و در زندگی تجربه کسب میکردم، خوب و بد را تشخیص میدادم. علت زرنگی و زیرکیم نبود علتش تجربه کافی بود که من داشتم.

 

آن آخرین باری من نبود که مردها را میزدم بارهای دیگر اتفاق افتاد. حتی یکبار مردی که زنش را میزد و چند خانه آنورتر ما زندگی میکردند حسابی زدم چون سر و صدای دعوای خودش و زنش باث خواب دخترم شده بود.

 

باور نمیکنید، من اسم در کرده بودم و تو سروآباد هر روز یک داستانی از قهرمانیهای مرا برای هم نقل میکردند. شایع کرده بودند که وقتی مادرم حامله بوده است حضرت خضر مهمان ما میشود و چون مادرم از او خوب پزیرایی کرده است خضر موقع رفتن به مادرم میگوید “این بچه‌یی که در شکم دارید دختر است و نمیشود در تصمیم خدا دخالت کرد که پسر شود اما زور و شجاعت 7 پهلوان را به او هدیه میکنم.”

 

من از سر تعجب: تو خودت چی داده غزاله این را باور میکنید؟

غزال: میخندد و میگوید تو دیگر چقدر ساده‌یی من خود خضر را هم باور ندارم چه رسد به اینکه معجزاتش را

 

هر دو با هم میخندیم.

 

من:چه شد که لباس مردانه پوشیدی

غزال: اوایل که من آمده بودم تو این خانه‌یی که الان هستیم زندگی نمیکردیم، خانه دیگری داشتیم، خیلی کوچکتر از این بود، 2 اتاق بیشتر نداشت بچه‌ها هم که سه تا شده و داشتند بزرگ میشدند. نه‌نه بلور هم وقتی شوهرش فوت کرد دیگر طاقت نیاورد و آمد خانه ما زمینهایش را فروخته بود و مقداری پول هم با خودش داشت. او هم که فوت کرد ما از نظر پس انداز وضعمان خوب بو زمین این خانه را خریدیم. روزها که بچه‌ها میرفتند مدرسه من و رستم میامدیم سر زمین کار میکردیم.

 

من: یعنی چه کار میکردید کار ساختن خانه؟

غزال: بله من از عاقبت خودم وحشت داشتم این را به شوهرم نمیگفتم اما در واقع او دیگر پیر شده بود میبایست تا او زنده است بار خودم را برای این روزها میبستم. در نتیجه به شوهرم گفتم لازم نیست پول کارگر بدهیم، ما که مستاجر نیستیم تو خانه خودمان نشسته‌ایم در نتیجه میتوانیم خانه جدید را آرام آرام بسازیم تو که خودت بنای خوبی هستید و من هم شاگردت میشوم. اول او قبول نمیکرد و میگفت کسر شأنم میشود زنم کار کند. اما من دیگر حاکم بر او بودم و حرفم را به کرسی نشاندم و با هم خانه را ساختیم. حتی تاق آشپز خانه را من زدم چون همه کارهای بنایی را یاد گرفته بودم.

 

صبحها تمام فامیل با هم میزدیم بیرون سیب و سنوبر میرفتند مدرسه من هم آهو را که هنوز بچه بود کول میکردم با رستم میامدیم سر زمین. همان روز اول کسانی که از آنجا رد میشدند شوهرم را مسخره میکردند و یک جورهای به او زخم زبان میزدند. او پاک از این وضعی که در آن قرار گرفته است عصبی بود چون نمیتوانست مرا قانع کند و نه تحمل زخم زبان مردم را داشت.

 

شب به گفتم ناراحت نشو، لباس زنانه دست و پا گیر است. فردا اول صبح برو دو دست لباس کوردی مردانه که به اندازه من باشد و به درد کار کردن بخورد بخر و بر گرد. خواهی دید که کسی نمیتواند حرفی بزند برایش قابل هزم نبود اما مجبورش کردم و قانع شد. روز بعد او را فرستادم برای خریدن لباس مردانه و تا بر گشتن موهایم را هم کوتاه کردم یکی از کلاه‌های شوهرم را انتخاب کردم. این طوری شدم شاگرد بنا و بعد هم شدم بنا. اوایل بهم میخندیدند اما کم کم همه عادت کردند.

 

کار این خانه را اوایل اردیبهشت شروع کردیم و تا آخر تابستان دو نفری تمامش کردیم. تابستان چون مدرسه تعطیل شده بود دخترها هم کمک میکردند و دیگر من مجبور نبودم کار پخت و پز را انجام بدهم. در نتیجه ما برای کار این خانه حتی یک کارگر نگرفتیم. خونه که تمام شد آن خانه قدیمی را فروختیم و دیگر من خیالم راحت بود. که هم مقداری پس انداز داریم و هم خانه خوب و تازه.

 

من: در حقیقت تو از این میترسیدی که روزی که شوهرت بمیرد محتاج دیگران شوید؟

غزال: میدونی عزیزم من از عدد 70 نفرت دارم من در مقابل 70 تومان فروخته شده‌ام، نمیخواستم در آینده نیازمند شوم و مجبور شوم که دخترهایم را بفروشم. هنوز هم تصور کردن اینکه دختری را به هر علتی بفروشی آزارم میدهد. اما الان دیگر ما چنین شرایطی را نداریم حتی اگر من بمیرم دیگر بچه‌ها بزرگ شده‌اند و یادشان داده‌ام که بتوانند گلیم خود را از آب بکشند اما آن وقتها فکر کردن به این مسئله که روزی پیش بیاد که ناچار شوم یکی از دخترهایم را در مقابل پول به شوهر بدهم زجر آور بود.

 

من: خوب در این راه هم با تدابیری که کردید موفق بوده‌اید

غزال: موفق نبودم اما الان هستم دیگر خر ما از پل گذشته و باکی نداریم. ولی تا به اینجا که رسیده‌ام هفت کفن پاره کرده‌ام.

 

من: چطور مگر باز مشکلی پیش آمد؟

غزال: تازه آمده بودیم تو این خانه که میخواستند دور حیات زمین بازی بچه‌های همین مدرسه که شما در آن هستید دیوار بکشند. مدرسه دخترانه بود باز این مردهای لجن میرفتند هنگام تفریح مزاحم بچه‌ها میشدند. شوهرم کار را گرفت و آموزش و پرورش نصف پول را پرداخت کرده بود که شوهرم ناگهانی دچار شکم درد شدید شد. خواب و خوراک نداشت آرامش را از همه ما گرفته بود. با سه تا بچه و این وضع ناچار شدم پیره زنی را پیدا کنم که از بچه ها مراقبت کند و خودم بردمش شهر یک هفته سنندج بودیم و یک دکتر خوب آنجا بود که به من گفت وقت و پولت را تلف نکن شوهرت دیگر آخرهای عمرش است سرطان معده دارد و بیشتر از 6 ماه زنده نیست.

 

اما من به حرفش گوش نکردم او را به تهران بردم و خیلی هم خرجش کردم و دست آخر هم دست خالی با سه چهار کیلو دارو بر گشتیم. شش ماه هم طول نکشید که شوهرم فوت کرد. من ماندم و این بچه‌ها.

 

من:بعدا چطوری زندگی را به اینجا رساندید؟

غزال: من همه‌اش فکرم پیش این بود که از مقدار پس اندازی که باقی مانده خرج نکنم تا آینده ما به خطر نیفتد.

خیلی از این مردم فرصت طلب که همه‌اش در فکر خریدن آدمها بخصوص زنان هستند در چنین مواقعی دیوانه‌ات میکنند. هنوز کفن شوهرم زرد نشده بود که سر و کله عده‌یی پیدا شد. تو تنها نمیتوانی دوام بیاوری، اگر پولی چیزی میخواهی به کسی رو نیندازی خودم هستم هر چه بخواهی در اختیارت میگذارم واز این چرندیات.

 

من با خنده: من معتقدم که شما الانش هم خاطر خواه دارید چون سیمای شما واقعا جذاب است و دل خیلی از مردها را میتونه خالی کند.

غزال: خوب اشتباه شما همینه شما هنوز این مردها را نشناختی آنها چشمشان به دخترهای معصوم من بود. نه خودم یک روز نشسته بودم که میرزا حسن در زد و آمد نشست. چون میدانستم مردکه به چه منظوری آمده است اصلا ازش پزیرایی نکردم. این مرد که خیلی هم به خوبی و علم و تقوا شهرت داشت سنش هم بالای 50 بود بهم گفت سیب یا سنوبر ( ان وقت 9 سالشان بود) هر کدام را که خودت راضی شوید به عقد من در آورید قول میدهم تا سنش نشه 15 با او همبستر نشوم و در عوض من 10 هزار تومان بهت خواهم داد.

 

من حرفش را قطع میکنم و در حالیکه چندشم میشود میپرسن: 10هزار تومان آن سالها خیلی پول بوده است؟

غزال: چون میدانست که خیلی وقت است کسی جرأت ندارد برای خواستگاری خودم و یا دخترهایم به خونه من بیاد میخواست کاری کند که دهن من را با پول ببندد.

 

من: خوب بهش چه جواب دادید؟

غزال: به رویش خندیدم و گفتم میرم کمی برات میوه میارم مردکه خوشحال شد که کار دیگر تمام شده است. رفتم در حیات را فقل کردم و بعد بر گشتم و با ناز و ادا بهش نزدیک شدم باورش شده بود که مبلغی که پیشنهاد داده توانسته است هم دختر و هم مادر را بخرد و یک تیر و دو نشان کرده است.

 

دستش را گرفتم و گفتم بچه‌ها کلید خونه را دارند و ممکن است سر برسند بهتره بریم زیر زمین. از خدا خواسته همراهم آمد. در زیر زمین تا آمد به خود بجنبد بسته بودمش به ستون و دهنش را هم بسته بودم. چشمانش داشت از حدقه در میامد.

 

یک سبیل چخماخی تاب داده شده که تازه رنگ زده بود هم داشت دونه دونه با موگیر سبیلهایش را میکشیدم.

خودم هم نمیدانستم چکار میکنم پاک دیوانه شده بودم. مقداری از سیبلهایش را که کشیدم سر عقل آمدم ودست از سرش بر داشتم جیبهایش را گشتم تسیبح و جاقو یک کیف اسکناس که مقداری کاغذ یاداشت هم در لای آن داشت بر داشتم.

 

بعد دانه دانه سبیلهای را که کنده بودم لای کیفش گذاشتم و بهش گفتم، خوب گوش بده مرد با خدا و با ایمان، به یک شرط دست از سرت بر میدارم و رسوایت نمیکنم. همین امروز میری پیش امام جماعت که در مسجد اعلام کند مردها دست از سر من بر دارند نه دخترها را شوهر میدهم نه خودم شوهر میخواهم. وگر نه در همان مسجد سبیلهای کنده شده این خرت وپرتت را میریزم جلو همه و آبرویت را میبرم. اگر این کار ار بکنی شب کیفت را بهت بر میگردانم و میگویم تو کوچه پیدا کرده‌ام.

 

نماز عصر بود جمعیتی حدود 100 نفر در مسجد جمع شده بودند من هم که لباس مردانه داشتم و هم سر و گردن خود را بسته بودم وارد مسجد شدم کسی مرا نشناخت و در گوشه‌یی نشستم دیدم که میرزا حسن به ملا نزدیک شد ودر گوشی به او چیزهای گفت.

 

ملا هم که خودش یک بار توسط زنی از من خواستگاری کرده بود بلند گو را بر داشت و گفت” برادران مسلمان میرزا حسن که مورد اطمنان همه ما است پیامی دارد که میخواهد خودش آن را به شما ابلاغ کند خواهش میکنم به حرفهای ایشان گوش دهید.

 

میرزا حسن بلندگو را از ملا گرفت و چندتا پف در آن کرد و بعدا آیه‌یی از قرآن خواند و گفت”مسلمانان عزیز داشتن حرمت زن بیوه و یتیم از سنتهای بر جسته حضرت محمد است. زن مرحوم رستم نمیدانم اسمش چیست (یکی از ته مسجد داد زد داده غزاله) بله داده غزاله از شما یک تقاضای عاجزانه دارد و آن اینست که به عنوان خواستگاری از خودش و یا دخترهایش چه برای خودتان و چه برای پسرهایتان مزاحم ایشان نشوید. خداوند یک در این دنیا و هزار در آخرت به شما پاداش بدهد و نشست و بعد ملا شروع کرد به روایات که داشتن حرمت بیوه زنان و یتیمان چقدر واجب است و من هم آمدم بیرون.

 

من: پس برای اولین بار در مسجد اسم شما را گذاشتند (داده غزاله)

غزال: از روز اول چون به سنم نمیخورد دوست نداشتم که سیب و سنوبر مامان صدایم کنند بهشان یاد دادم که بهم بگویند داده و بعد آهو هم به تقلید از آنها و در و همسایه‌ها هم به تقلید از بچه های خودم، اما آن روز در مسجد دیگر داده غزاله اسم رسمی من شد و در واقع ثبت شد.

 

من: پس دیگر بعد از آن راحت شدی مزاحم نداشتی؟

غزال: از نظر خواستگاری بله بعدا دیگر کسی مزاحم من نشد. اما همان نامرد میرزا حسن بعد از اینکه وسایلش را از من پس گرفت در یک نامه بلند بالا مسئله نیمه کار ماندن دیوار مدرسه دخترانه را به آموزش و پرورش یاد آوری کرد.

 

رییس آموزش و پرورش آقای بود به نام م الف یک روز من را خواست و گفت شوهر مرحوم شما قرار داد دیوار کشی حیات مدرسه را امضا کرده است و نصف بیشتر پول را هم گرفته است ما نمیتوانیم این کار را تاخیر بیندازیم شما چکار میکنید پول را پس میدهید یا چه تصمیم دیگری دارید؟

 

بهش گفتم آقای رییس ما پولی نداریم که پس بدهیم و به اندازه پولی که شوهرم گرفته است کار هم انجام شده است. شما میتوانید بقیه را بدهید به کس دیگری که برایتان انجام دهد.

 

رییس گفت نه خانم به این سادگی نیست، من نمیدانم این قرار داد توسط چه کسی تنطیم شده است اما شوهر شما از آنجایی که سواد نداشته است آن را امضا کرده است در این قرار داد آمده است که در صورت فوت شوهر شما ورثه او کار را باید تمام کنند و یا تمام پول دریافتی را پس بدهند. میدانم این قرار داد ظالمانه یی است و نمیدانم توسط چه کسی تنظیم شده است اما آموزش و پرورش اجرای آن را از ما میخواهد.

 

بهش گفت حالا که چون ما دار و ندارمان را در راه دکتر صرف کردیم پولی نداریم که پس بدهیم کار را برایتان تمام میکنیم.

 

رییس گفت چطوری؟ اگر در آن لحظه میگفتم من خودم این کار را انجام میدهم ریس قبول نمیکرد و همه چیز بهم میخورد در نتیجه گفتم برادر من هم بنا است میاورمش که بقیه کار را انجام بدهد به شرطی که شما هم بقیه پول را در عرض یک ماه به ما پرداخت کنید تا بتوانیم پول کارگرهای که لازم داریم بپردازیم.رییس شرط را پذیرفت و من آمدم خانه و دخترها را در جریان گذاشتم بهشان گفتم دیگر کارهای خودتان را خود انجام میدهید من میرم بنایی.

 

آن شب پیش 2 تا از کارگرهای که همیشه با شوهرم کار میکردند رفتم و گفتم از فردا بر گردند سر کار.

از فردا ما کار را شروع کردیم در عرض چند روز حدود 10 متر دیوار رفته بود جلو که یک روز عصر سیب و سنوبر که آن وقت ابتدایی میرفتند آمدند و سیب داد زد، “داده ما صبح فراموش کردیم کلید را با خودمان بیاوریم کلیدهایت را به ما میدهید؟ یا ما هم منتظر شویم که با هم بریم خانه؟” چند تا از معلمهای مدرسه و عده‌یی دانش آموز آنجا بودند و فهمیدند که کسی که دارد بنایی میکند غزال مادر سیب و سنوبر است.

 

فردای آن روز دیدم رییس و چندتا از معلمها و معاون رییس و خلاصه همه آمدند طرف ما. آقای م الف گفت خدا قوت استاد من هم تشکر کردم. آنها با تعجب به دیوار نگاه میکردند و نمیتوانستند ایرادی بگیرند ولی رییس که گیج شده بود چکار باید بکند گفت، شما آن روز گفتید برادر شما بنا است چرا به من دروغ گفتید؟ از رییس پرسیدم مگر کار من اشکالی دارد؟ ایشان جواب دادند، من ایرادی در کار شما نمیبینم، اما محض احتیاط میفرستم از سنندج یک معمار بیاید و بقیه پول شما را با تایید ایشان پرداخت خواهیم کرد.

 

من هم چون هنوز مقداری پس انداز داشتم و میتوانستم پول کارگرها را بدهم از بالای دیوار با صدای بلند گفتم خانمها و آقایان خود آقای رییس در دفترشان به من گفتند که این قرارداد نا عادلانه تنظیم شده و چون شوهر من سواد نداشته است آن را امضا کرده است. من هم میرم سنندج و از کسانی که این قرار داد را تنظیم کرده‌اند و شوهر مرا وادار به امضای آن کرده‌اند شکایت میکنم. این کار غیر قانونی است و برای آموزش و پرورش خوبیت ندارد.

 

به یک شرط من این کار را نمیکنم اسامی کسی که قرارداد را نوشته به من بدهید با او هم کاری نخواهم داشت فقط کاری میکنم که دیگر مردم به او اعتماد نکنند و قراردادهایشان را جهت تنطیم به او ندهند. کسی چیزی نگفت و رفتند. بعدا معلوم شد که قرار داد را میرزا حسن بعنوان معتمد و عضو شورای شهر همرا با معاون وقت آموزش و پرورش نتظیم کرده‌اند. که خود آموزش و پرورش از آنها شکایت کرد و هر کدام به شش ماه زندان محکوم شدند.

 

به این ترتیب من بنای مشهور شهرمان شدم. رییس آموزش و پرورش هم چون از کارهای من خوشش آمده بود و خصوصا سیب و سنوبر هم از بهترین شاگردان مدرسه دخترانه بودند مبلغ 2 هزار تومان برای من پاداش درخواست کرد. بعد از آن سالی دو سه تا کار بنایی نان و آب دار میگیرم که مجبور نشوم از پس انداز بچه‌ها خرج کنم و الآن وضعمان خیلی خوب است و من نگران آنها نیستم.

 

غزال مکث میکند و میپرسد. ببینم تو داری صحبتهای منو ضبط میکنی مگر نه؟

 

من در حالیکه میخندم: بله اشکالی دارد؟

غزال: بعضی قسمتها را برای دخترهایم نگفته ام. من به آنها گفته ام تمام فامیل من در یک زمستان رفته‌اند زیر بهمن و دیگر من کسی را ندارم. چون آنها بارها از من سؤال کرده‌اند که فامیلهای من چه شده‌اند. من راجع به خانواده خودم به آنها گفته‌ام که آدمهای بسیار خوبی بوده‌اند. اما بقیه زندگیم را همانطور که بوده برای دخترهایم تعریف کرده ام بهشان یاد داده‌ام که آزاده باشند، بهشان یاد داده‌ام که از زن بودن نهراسند، بهشان یاد داده‌ام که شرایط را باید عوض کرد و آنها از پس آن بر میایند فقط کافیه از تجربه و عقلشان استفاده کنند. اگر آن زمان من نمیتوانستم در لباس زنانه سرم را بالا بگیرم و کار کنم امروز این جوری نیست این را من به این شهر تحمیل کرده‌ام که در هر لباسی آنها میتوانند سرشان را بالا بگیرند و به زن بودنشان افتخار کنند. داده غراله در پایان روبه من میکند در حالی که میخندد میگوید بهشان یاد داده‌ام که گربه را دم در حجله باید کشت.

 

در حالیکه میخندد رو به من میکند و میگوید “تو هم یادت باشد این کار را بکنید، دیگر این ضربالمثل مال تنها مردها نیست”  

 

داستان کوتاه شب اول زفاف
داستان کوتاه شب اول زفاف
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *