داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش
داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

17 مرداد 1398
قصه های کودکانه

1 دیدگاه
114,859 بازدید

کتاب داستان کودکانه

دخترک کبریت فروش

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

به نام خدای مهربان

شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف می‌بارید.

دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف می‌گشت و با صدای بلند می‌گفت: «کبریت … کبریت دارم، خواهش می‌کنم بخرید!»

اما کسی به او اعتنایی نمی‌کرد. همه تند و تیز از کنارش می‌گذشتند و می‌رفتند. زنی از دور پیدا شد.دخترک به طرفش دوید و التماس کرد: «خانم ، خواهش می‌کنم از من کبریت بخرید!»

– لازم ندارم دخترجان . در خانه، کبریت زیاد دارم.

برف تندتر می‌بارید. دخترک از سرما می‌لرزید.

– وای، چقدر سرد است! باید به خانه برگردم. اما نه … تا کبریتها را نفروشم نمی‌توانم برگردم، چون پدرم دوباره کتکم میزند.

دخترک ایستاد. دستهای یخ زده خود را جلوی دهانش برد و به آنها « ها » کرد؛ و بعد دوباره به راه افتاد .

– کبریت … کبریت دارم، خواهش می‌کنم بخرید!

اما کسی به سراغش نیامد. هیچ کس از او کبریتی نخرید.

دخترک گرسنه بود. از صبح چیزی نخورده بود. دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت. از خانه‌ای بوی خوش غذایی بلند شد.

– وای … چه بوی خوبی! چقدر گرسنه‌ام! باید زودتر کبریتها را بفروشم و به خانه برگردم. اگر عجله نکنم، مردم به خانه‌هایشان می‌روند.

قدم‌هایش را تندتر کرد و صدایش را بلندتر :

– آی … کبریت دارم، کبریت …

دخترک می‌خواست از وسط خیابان بگذردکه ناگهان صدایی شنید: « تالاپ، تالاپ، تاپ، تاپ… »

این صدای پای اسب گاری کشی بود که با سرعت به سوی او می‌آمد. دخترک هول شد. زود خودش را از سر راه اسب و گاری کنار کشید، اما کفشهای چوبی‌اش از پایش در آمد و به میان برفها پرت شد.

– وای … کفش‌های چوبی‌ام! یادگار مادر عزیزم ! حالا چه کنم؟ کجا افتادند؟ چطور پیدایشان کنم؟ …

دخترک با دستهای سرد و یخ زده خود، برف‌ها را کنار می‌زد و به دنبال کفشهای چوبی‌اش می‌گشت. یک مرتبه چشمش به آن سوی خیابان افتاد. یک لنگه کفشش، آنجا میان برفها افتاده بود . دخترک با شادی فریاد زد: «آنجاست!» و به آن سوی خیابان دوید؛ اما همین که خواست کفش را بردارد، بچه‌ای موذی و شیطان از راه رسید، کفش را از دست او قاپید و با شیطنت گفت: «به به! چه چیز خوبی پیدا کردم! وقتی بزرگ شدم، آن را گهواره بچه‌ام می‌کنم.»

بعد هم پا به فرار گذاشت.

دخترک با پاهای برهنه، در خیابان سرد و پربرف قدم می‌زد. برف به شدت می‌بارید. موهای دخترک از برف سفید شده بود. دیگر کسی در خیابان نمانده بود. همه به خانه‌هایشان رفته بودند. از پنجره خانه‌ها نور و روشنایی می‌تابید. صدای خنده بچه‌هایی که با شادی منتظر خوردن دست پخت مادرشان بودند به گوش می‌رسید. دخترک کبریت فروش آهی کشید و گفت : «خوش به حالشان! من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم. وقتی او زنده بود، چقدر خوشبخت بودم!»

پاهایش از سرما بی حس شده بود. دلش می‌خواست به خانه برگردد، اما هنوز حتی یک کبریت هم نفروخته بود.

دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد. زیر طاق ایوان خانه‌ای نشست. سعی کرد با نفس خود دست و پاهایش را گرم کند. اما بی فایده بود! گرم نمی‌شد !

دخترک با خودش گفت : « سردم است ! خوب است کبریتی آتش بزنم، شاید کمی گرم شوم.»

آن وقت یکی از چوب کبریتها را به دیوار کشید. کبریت روشن شد و در میان شعله آن، بخاری گرم و روشنی ظاهر گشت. دخترک با شادی گفت: « چه خوب! … حالا می‌توانم با این بخاری خودم را گرم کنم.»

اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود و خودش را گرم کند، بخاری خاموش شد. در دست او فقط یک چوب کبریت سوخته باقی ماند. دخترک چوب کبریت دیگری برداشت و به دیوار کشید. کبریت روشن شد. این بار دخترک در میان شعله کبریت، یک ظرف پر از غذا دید.

– وای … چه غذایی!

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

در ظرف غذا، آلو، سیب و یک غاز سرخ کرده بود که از آن بخار خوش بویی بلند می‌شد. دخترک با شادی و تعجب به ظرف غذا نگاه می‌کرد. ناگهان در پیش چشم او، غاز سرخ کرده با کارد و چنگالی که به پشتش فرو رفته بود پرواز کرد. دخترک دستش را دراز کرد تا غاز را بگیرد، اما …

شعله کبریت تمام شد و غذاهای خیالی ناپدید شدند.

هیچ نشانی از غذاها نبود! پیش چشمهای دخترک فقط یک دیوار سرد و بلند پیدا بود. او سومين چوب کبریت را هم روشن کرد. آتش شعله کشید و درخت کریسمس با چند شمع روشن ظاهر شد. چشمهای دخترک از شادی برق زد:

– چه درختی ! حتی از درخت کریسمس پولدارها هم قشنگ‌تر است!

دخترک دستش را به طرف درخت دراز کرد. اما در همان موقع کبریت خاموش شد. درخت کریسمس هم ناپدید شد. فقط شعله یکی از شمعها باقی ماند، که آن هم به سرعت بالا رفت، و چیزی نگذشت که ستاره‌ای شد و به سینه آسمان چسبید. انگار درخت کریسمس را در آسمان نقاشی کرده بودند.

دخترک با تعجب به آسمان نگاه می‌کرد.

– چقدر قشنگ است؟

و ناگهان دید که ستاره‌ای از آسمان جدا شد و افتاد پایین. با خودش گفت: « … پس امشب یک نفر می‌میرد!» این را از مادر بزرگش یاد گرفته بود. مادر بزرگ وقتی که زنده بود می‌گفت: «اگر ستاره‌ای به زمین بیفتد، معنی‌اش این است که کسی می‌میرد و روحش پیش خدا می‌رود .»

دخترک به یاد مادر بزرگ مهربانش افتاد و آهسته گفت : «مادر بزرگ، دلم برایت خیلی تنگ شده!»

چهارمین کبریت را هم روشن کرد. آن وقت در میان شعله آتش، مادر بزرگ مهربانش را دید .

– آه … مادر بزرگ عزیزم!

و به آغوش او پرید.

مادر بزرگ با مهربانی او را بغل کرد و بوسید .

دخترک از سختیها و مشکلاتش برای مادر بزرگ تعریف کرد. بعد هم با گریه گفت : « مادر بزرگ خوبم، از پیش من نرو! می دانم، وقتی کبریت خاموش شود، تو هم مثل بخاری گرم و غاز سرخ کرده و درخت کریسمس ناپدید می‌شوی، مگر نه؟»

در همین موقع ، شعله کبریت خاموش شد. صورت مادر بزرگ هم در تاریکی فرو رفت. دخترک فریاد زد: «نه … مادر بزرگ نرو! من نمی‌خواهم تو بروی! می‌خواهم پیش من بمانی !»

بعد هم تمام چوب کبریتها را از جعبه در آورد و با خود گفت: «تمامشان را آتش می‌زنم، شاید بتوانم مادر بزرگ را نگهدارم.»

دخترک دسته چوب کبریتها را به دیوار کشید .

آتش شعله ور شد و اطراف را روشن کرد.

در روشنایی آتش دوباره صورت مادر بزرگ پیدا شد.

دخترک فریاد زد: « مادر بزرگ خوبم، مادربزرگ عزیزم، من را تنها نگذار!»

مادر بزرگ لبخندی زد. بعد با مهربانی، دخترک را در آغوش کشید.

در آسمان سیاه شب، راهی روشن و نورانی باز شد.

از این راه روشن، دخترک و مادر بزرگش بالا و بالاتر رفتند.

– مادر بزرگ، داریم کجا میرویم؟

– به بهشت می رویم، عزیزم!

– بهشت ؟! بهشت چه جور جایی است؟

– بهشت یک جای گرم و پر گل است؛ پر از خوراکیهای خوشمزه است. تازه! مادرت هم آنجاست. او الان منتظر توست. از این به بعد، ما سه تایی در کنار هم با خوشی زندگی می‌کنیم. دیگر سختیها و مشکلات تو تمام شد، عزیزم!

قلب کوچک دخترک پر از شادی شد. احساس کرد که خیلی خوشبخت است. آن وقت به آرامی چشمهایش را بست.

به این ترتیب، دخترک به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به ستاره‌ای در آسمان شب شد.

شب به پایان رسید. خورشید طلوع کرد.

زنگ‌ها به صدا درآمدند و نزدیک شدن تحویل سال را خبر دادند.

مردمی که به خیابان آمده بودند، دخترک را دیدند که روی زمین افتاده و چشمهایش بسته بود.

دویدند و پزشک خبر کردند؛ اما بدن دخترک سرد سرد بود. او ساعتها پیش، از این دنیا رفته بود!

لبهایش مثل سیب سرخ بود. لبخند زیبایی بر آن نقش بسته بود . مثل این بود که به خواب خوشی فرو رفته است.

دور و برش پر از چوب کبریتهای سوخته بود. یک دسته چوب کبریت سوخته هم در دستهایش دیده می‌شد. یک نفر گفت: «طفلکی، این بچه می‌خواسته با آتش کبریت خودش را گرم کند! »

اشک در چشمهای مردم حلقه زد.

در این میان، صدای گریه زنی بلند شد.

او همان زنی بود که شب پیش، دخترک از او خواسته بود تا کبریتی بخرد.

صدای زن در میان گریه‌اش شنیده می شد: «من را ببخش! ببخش دخترک بیچاره‌ام ! اگر دیشب از تو کبریتی خریده بودم، شاید این اتفاق نمی‌افتاد !»

چند نفر آه کشیدند و چشمهای اندوهگین خود را به زمین دوختند. آن‌ها کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند و از او کبریتی نخریده بودند .

مردم بدن سرد دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند. همه برای آرامش روح او دعا خواندند؛ اما هیچ کس نمی‌دانست که دخترک در میان شعله کبریتها چه چیز قشنگی دیده بود و با چه شادی بزرگی به آسمان پرواز کرده بود.

حالا او در بهشت بود. در کنار مادر و مادر بزرگش. آنها سال نو را در بهشت، جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش می‌دادند، صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت می‌شنیدند!

(این نوشته در تاریخ 22 مهر 1400 بروزرسانی شد.)

برچسب هاداستان غم انگیز دختر کبریت فروش دخترک کبریت فروش کبریت کریسمس

24 مهر 1400

22 مهر 1400

23 شهریور 1400

ممنون از شما بابت زحماتتون….اما لعنت به این داستان ….. غم انگیزترین داستان دروغی بود که از کودکی دیدم و خوندم….به زور جلوی گریه مو گرفتم تا بتونم تا آخرش برای دخترام بعنوان قصه بخونم….

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه *

نام

ایمیل

وب‌ سایت

Δ

 

Vahid Ezati

داستان کودکان, داستانهای کوتاه, سرگرمی

یک نظر

دخترک کبریت فروش  : دخترک کبریک فروش داستان زیبا و قابل تاملی است که همه ما از دوران کودکی آن را بیاد داریم . داستان دخترکبریت فروشی که در شب سال نو باید تمامی کبریتهایش را می خورت تا به خانه اش راه داده شود با دانشنامه تی تیل همراه باشید برای خواندن داستان دخترک کبریت فروش

هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شبهای سال بود .

دختری در سرما راه می رفت . کفش هایش خیلی بلند بود و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود پاشنه هایش توی برف گیر کردند. پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت و کارهای زیادی برای انجام. جرات نداشت به خانه برگردد چون نه به کاری رسیده بود و نه توانسته بود حتی یک کبریت بفروشد. نه حرفی برای گفتن داشت و نه راهی، نه راهی برای حلی… دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود . با خودش فکر کرد شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند.

یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد، احساس کرد دست گرمی دستهایش را گرفت. ها کرد و برد به سمت جیب های پالتویش. پالتوی گرم و سیاهش. گرما از دست ها گسیل می شد به تمام وجودش، روحش، جسمش و خونهای یخ زده در رگهایش جریان پیدا کرد و توانست سر بلند کند، مثل گیاه خمیده ای که به پایش آب بریزند، جان گرفت، جان دوباره …. اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است.

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با کودکی، مادر و پسر با هم کتاب میخواندند و شعر، کاردستی درست می کردند و همدیگر را دنبال میکردند، اتاق گرم بود و پر از عشق و هیچ خبری از هیچ چالشی نبود و حتی جیغی!،خواست بطرف کودک برود و محکم در آغوشش بگیرد ولی کبریت خاموش شد.

سومین کبریت را روشن کرد ، دید نشسته پشت میزی شبیه کافه ای، عطری شبیه کاپوچینو و دارچین تمام فضا را پر کرده بود همانطور که موسیقی. کسی به زبانی شبیه فرانسه می خواند و کسی که آنسوی میز بود حرفهایی میزد که شبیه هیچ کس نبود، حرف هایش! دخترک می خواست آدرس کافه را بپرسد یا نام آن کسی را که به زبان دیگری حرف میزد… ولی کبریت خاموش شد .

ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند . دختر به یاد پدربزرگی افتاد که سالها قبل مرده بود . می دانست که اگر بود حرفهای زیادی برای هم داشتند و حس های بسیار برای اشتراک… پس به هم لبخند زدند. لبخند گنگی که فقط برای خودشان معنا داشت.

او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود رویاها هم می روند، تمام می شوند. همانطور که بقیه رفتند، تمام شدند.

در پایان هر رویایی، قبل از خاموش شدن هر کبریتی، زنگی هم بصدا در میامد، زنگی شبیه صدای زنگ تلفن، دخترک دلش می خواست قیچی بزرگی بردارد و تمام سیم های تلفن شهر را قطع کند و تمام فیبرهای نوری را هم و تمام تارهای عنکبوت و تمام چیزهایی که کسی را به چیزی مربوط میکند و چیزهایی را به کسانی، سوال هایی که هیچ گاه تمام نمی شوند و جواب هایی که به درد هیچکدام از آن سوالها نمی خورند، توصیه هایی که هیچ کاربردی ندارند و کاربردهایی که هیچگاه ضمانت اجرایی پیدا نمی کنند…

فردا صبح مردم دخترک را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و ناخن انگشت سبابه اش جمع شده به همراه نقش رویش و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بود. همه فکر کردند که او سعی کرده خود را گرم کند،‌ ولی نمی دانستند که او چه چیزهای زیبایی دیده ،به چه رازهایی پی برده و با هر سوختنی چه لحظه های نابی را زندگی کرده بود.

منبع : دانشنامه تی تیل , دخترک کبریت فروش

منتظر نظرات شما درباره این نوشته هستیم .

Tags داستان کوتاه دخترک کبریت فروش دخترک کبریت فروش درخت کریسمس دوران کودکی شب سال نو قصه دخترک کبریت فرش

متن داستان خط ۴ خلط املا دارد..به جای کلمه می فروخت را می خورت نوشتید…

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

وب‌ سایت

Δdocument.getElementById( “ak_js” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

قصه
كودك

دخترك
كبريت فروش 

 

هوا
خيلي سرد
بود و برف مي
باريد .
 آخرين
شب سال بود .

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش


دختري
كوچك و فقير
در سرما راه
مي رفت .
دمپايي
هايش خيلي
بزرگ بودند
و براي همين
وقتي خواست
با عجله از
خيابان رد
شود دمپايي
هايش از
پايش
درآمدند .
ولي
تنوانست يك
لنگه از
دمپايي ها
را پيدا كند ..


پاهايش
از سرما ورم
كرده بود .
مقداري
كبريت براي
فروش داشت
ولي در طول
روز كسي
كبريت
نخريده بود .


سال نو
بود و بوي
خوش غذا در
خيابان
پيجيده بود ..جرات
نداشت به
خانه برود
چون
نتوانسته
بود حتي بك
كبريت
بفروشد و مي
ترسيد پدرش
كتكش بزند .


دستان
كوچكش از
سرما كرخ
شده بود
شايد شعله
آتش بتواند
آنها را گرم
كند 

 

 

يك
چوب كبريت
برداشت و آن
را روشن كرد
، دختر
كوچولو
احساس كرد
جلوي
شومينه اي
بزرگ نشسته
است پاهايش
را هم دراز
كرد تا گرم
شود اما
شعله خاموش
شد و ديد ته
مانده
كبريت
سوخته در
دستش است .


كبريت
ديگري روشن
كرد خود را
دراتاقي
ديد با ميزي
پر از غذا .
خواست بطرف
غذا برود
ولي كبريت
خاموش شد  

 

 

 

 

سومين
كبريت را
روشن كرد ،
ديد زير
درخت
كريسمس
نشسته ،
دختر
كوچولو مي
خواست درخت
را بگيد ولي
كبريت
خاموش شد .


ستاره
دنباله
داري رد شد و
دنباله آن
در آسمان
ماند .


دختر
كوچولو به
ياد
مادربزرگش
افتاد .
مادربزرگش
هميشه مي
گفت : اگر
ستاره
دنباله
داري
بيافتد
يعني روحي
به سوي خدا
مي رود . مادر
بزرگش كه
حالا مرده
بود تنها
كسي بود كه
به او
مهرباني مي
كرد 

 

 

 

 

دخترك
كبريت
ديگري را
روشن كرد . در
نور آن مادر
بزرگ پيرش
را ديد . دختر
كوچولو
فرياد زد :‌مادر
بزرگ مرا هم
با خودت ببر .


او با
عجله بقيه
كبريتها را
روشن كرد
زيرا مي
دانست اگر
كبريت
خاموش شود
مادر بزرگ
هم مي رود .همانطور
كه اجاق گرم
و عذا و درخت
كريسمس رفت .


مادر بزرگ
دختر
كوچولو را
در آغوش
گرفت و با
لذت و شادي
پرواز
كردند به
جايي كه
سرما ندارد

 

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

 

 

فردا
صبح مردم
دختر
كوچولو را
پيدا
كردند . در
حاليكه يخ
زده بود و
اطراف او
پر از
كبريتهاي
سوخته
بودند .


همه
فكر كردند
كه او سعي
كرده خود
را گرم كند
،‌ولي نمي
دانستند
كه او چه
چيزهاي
جالبي را
ديده و در
سال جديد
با چه لذتي
نزد مادر
بزرگش
رفته است .

 

    
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات
او آر جي  ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

هوا خیلی سرد بود و برف می بارید. آخرین شب سال بود. دختری کوچک و فقیر با پاهایی برهنه در خیابان راه میرفت.پاهایش از سرما ورم کرده بود.مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.بوی خوش غذا در خیابان ها پیچیده بود اما دخترک جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود کبریت ها را بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند. دختر کوچولو کبریتی روشن کرد تا کمی خودش را گرم کند. احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته و پاهایش را دراز کرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده چوب کبریت در دستش است. کبریتی دیگر روشن کرد و خود را در اتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولی کبریت خاموش شد.دخترک کبریت فروش

دختر کوچولو یاد مادربزرگش افتاد که حالا مرده بود و تنها کسی بود که به دخترک محبت می کرد.

دخترک کبریت دیگری روشن کرد. در نور آن مادربزرگش را دید. دخترک فریاد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.

فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند.

همه فکر کردند که او سعی داشته خود را گرم کند، ولی نمی دانستند او چه چیزهای جالبی دیده و با چه لذتی نزد مادربزرگش رفته است.

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

منبع:ساینس دیلی

دسته بندی ها: کتاب کودک

داستان دخترک کبریت فروش, قصه دخترک کبریت فروش

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

خلاصه کتاب داستان دخترک کبریت فروش را از این سایت دریافت کنید.

قصه كودك دخترك كبريت فروش

هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد .  آخرين شب سال بود .

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..

پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .

سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .

دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند

يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .

كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد

سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .

ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .

دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد

دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :‌مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .

او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .

مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد

فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .

همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،‌ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .

منبع : www.koodakan.org

دخترک کبریت فروش : دخترک کبریک فروش داستان زیبا و قابل تاملی است که همه ما از دوران کودکی آن را بیاد داریم . داستان دخترکبریت فروشی که در شب سال نو

Vahid Ezati داستان کودکان, داستانهای کوتاه, سرگرمی یک نظر

دخترک کبریت فروش  : دخترک کبریک فروش داستان زیبا و قابل تاملی است که همه ما از دوران کودکی آن را بیاد داریم . داستان دخترکبریت فروشی که در شب سال نو باید تمامی کبریتهایش را می خورت تا به خانه اش راه داده شود با دانشنامه تی تیل همراه باشید برای خواندن داستان دخترک کبریت فروش

دخترک کبریت فروش

هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شبهای سال بود .

دختری در سرما راه می رفت . کفش هایش خیلی بلند بود و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود پاشنه هایش توی برف گیر کردند. پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت و کارهای زیادی برای انجام. جرات نداشت به خانه برگردد چون نه به کاری رسیده بود و نه توانسته بود حتی یک کبریت بفروشد. نه حرفی برای گفتن داشت و نه راهی، نه راهی برای حلی… دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود . با خودش فکر کرد شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند.

یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد، احساس کرد دست گرمی دستهایش را گرفت. ها کرد و برد به سمت جیب های پالتویش. پالتوی گرم و سیاهش. گرما از دست ها گسیل می شد به تمام وجودش، روحش، جسمش و خونهای یخ زده در رگهایش جریان پیدا کرد و توانست سر بلند کند، مثل گیاه خمیده ای که به پایش آب بریزند، جان گرفت، جان دوباره …. اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است.

کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با کودکی، مادر و پسر با هم کتاب میخواندند و شعر، کاردستی درست می کردند و همدیگر را دنبال میکردند، اتاق گرم بود و پر از عشق و هیچ خبری از هیچ چالشی نبود و حتی جیغی!،خواست بطرف کودک برود و محکم در آغوشش بگیرد ولی کبریت خاموش شد.

سومین کبریت را روشن کرد ، دید نشسته پشت میزی شبیه کافه ای، عطری شبیه کاپوچینو و دارچین تمام فضا را پر کرده بود همانطور که موسیقی. کسی به زبانی شبیه فرانسه می خواند و کسی که آنسوی میز بود حرفهایی میزد که شبیه هیچ کس نبود، حرف هایش! دخترک می خواست آدرس کافه را بپرسد یا نام آن کسی را که به زبان دیگری حرف میزد… ولی کبریت خاموش شد .

ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند . دختر به یاد پدربزرگی افتاد که سالها قبل مرده بود . می دانست که اگر بود حرفهای زیادی برای هم داشتند و حس های بسیار برای اشتراک… پس به هم لبخند زدند. لبخند گنگی که فقط برای خودشان معنا داشت.

او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود رویاها هم می روند، تمام می شوند. همانطور که بقیه رفتند، تمام شدند.

در پایان هر رویایی، قبل از خاموش شدن هر کبریتی، زنگی هم بصدا در میامد، زنگی شبیه صدای زنگ تلفن، دخترک دلش می خواست قیچی بزرگی بردارد و تمام سیم های تلفن شهر را قطع کند و تمام فیبرهای نوری را هم و تمام تارهای عنکبوت و تمام چیزهایی که کسی را به چیزی مربوط میکند و چیزهایی را به کسانی، سوال هایی که هیچ گاه تمام نمی شوند و جواب هایی که به درد هیچکدام از آن سوالها نمی خورند، توصیه هایی که هیچ کاربردی ندارند و کاربردهایی که هیچگاه ضمانت اجرایی پیدا نمی کنند…

فردا صبح مردم دخترک را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و ناخن انگشت سبابه اش جمع شده به همراه نقش رویش و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بود. همه فکر کردند که او سعی کرده خود را گرم کند،‌ ولی نمی دانستند که او چه چیزهای زیبایی دیده ،به چه رازهایی پی برده و با هر سوختنی چه لحظه های نابی را زندگی کرده بود.

منبع : دانشنامه تی تیل , دخترک کبریت فروش

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

منتظر نظرات شما درباره این نوشته هستیم .

4/5 – (135 امتیاز)

منبع : teeteel.ir

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

برای اقتباس‌های سینمایی از این داستان، دخترک کبریت‌فروش (فیلم ۱۹۲۸) را ببینید و دخترک کبریت‌فروش (فیلم ۲۰۰۶).

دخترک کبریت‌فروش

روی جلد دانمارکی کتاب

نویسنده(ها) هانس کریستیان آندرسن

کشور دانمارک زبان دانمارکی

گونه(های) ادبی داستان کوتاه

تاریخ نشر دی ۱۲۲۴

همچنین اقتباس‌هایی در قالب فیلم‌های پویانمایی و یک فیلم تلویزیونی موزیکال[۲] از این داستان صورت گرفته‌است.

در شب سال نو، دخترکی فقیر و ژنده‌پوش که از شدت سرما به خود می‌پیچد سعی دارد تا کبریت‌هایش را به مردمی که برای خرید سال نو آمده‌اند بفروشد اما کسی توجهی به او نمی‌کند. پدر دخترک او را تهدید کرده که اگر تمام کبریت‌هایش را به فروش نرساند حق بازگشت به خانه را ندارد و اکنون که شب سربرآورده و خیابان‌ها خالی از مردمی شده که در کنار آتش گرم خانه‌هایشان مشغول جشن گرفتن سال جدید هستند، او تک و تنها با کبریت‌هایی که به فروش نرفته‌اند باقی‌مانده و جرأت بازگشت به خانه را ندارد.

سرما بیداد می‌کند و دخترک درگوشه‌ای پناه می‌گیرد و برای گرم کردن خود شروع به روشن کردن کبریت‌هایش می‌کند. در نور کبریت‌ها، او صحنه‌های دلپذیری همچون درخت کریسمس و شام سال نو را می‌بیند. سپس سرش را رو به آسمان گرفته و شهابی را می‌بیند و به یاد مادربزرگ درگذشته‌اش می‌افتد که به او گفته بود این ستاره‌ها نشانگر مرگ کسی هستند. با یاد مادربزرگش، دخترک کبریت دیگری را روشن می‌کند و در نور آن مادربزرگش را می‌بیند. دخترک تا آنجا که می‌تواند تمام کبریت‌هایش را یکی پس از دیگری روشن می‌کند تا مادربزرگش که تنها کسی بوده که دخترک را دوست داشته و به او محبت می‌کرده بیشتر در کنارش باقی بماند. دخترک می‌میرد و مادربزرگش روح او را با خود به بهشت می‌برد.

صبح روز بعد، مردم پیکر بی‌جان دخترک را، با گونه‌هایی سرخ و لبخندی بر لب در کنار کبریت‌های سوخته‌اش در گوشهٔ خیابان پیدا می‌کنند. مرگ او آن‌ها را اندوهگین ساخته و می‌گویند که او برای گرم کردن خودش این کبریت‌ها را آتش زده است، اما چیزی که نمی‌دانند این است که دخترک در نور شعلهٔ این کبریت‌ها چه مناظر دلپذیری را دیده است و چگونه آغاز سال نو را در کنار مادربزرگش جشن گرفته‌است.

این داستان که پر از احساسات انسانی یک دختر بچه می‌باشد در ایران بسیار مورد استقبال قرار گرفت و تبدیل به یکی از پربیننده‌ترین برنامه کودک در ایران شد. در همین راستا یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی محسن صرامی دلیل دوباره مطرح شدن این فیلم را جنبش فکری دخترک ولاشان دانست. لازم است ذکر شود این جنبش فکری بزرگترین گروه‌های فیسبوکی و وبلاگ نویسی ایران موسوم به درد و دل دخترک را دارند.[۳][۴]

↑ «Hans Christian Andersen: The Little Match Girl». Hans Christian Andersen Center. دریافت‌شده در December 23 ۲۰۰۹. تاریخ وارد شده در |تاریخ بازدید= را بررسی کنید (کمک)

↑ «The Little Match Girl (1987)». IMDb. دریافت‌شده در December 23 ۲۰۰۹. تاریخ وارد شده در |تاریخ بازدید= را بررسی کنید (کمک)

↑ دخترک کبریت فروش و جنبش فکری دخترک ولاشان محسن صرامی نماینده مجلس شوری اسلامی

↑ دخترک کبریت فروش و جنبش فکری دخترک ولاشان محسن صرامی نماینده مجلس شوری اسلامی[]

«دخترک کبریت فروش (قصه کودک ۲۵)». سایت کودکان دات اوآرجی. بایگانی‌شده از اصلی در ۲۷ دسامبر ۲۰۰۹. دریافت‌شده در ۲۳ دسامبر ۲۰۰۹.

مشارکت‌کنندگان ویکی‌پدیا. «The Little Match Girl». در ، بازبینی‌شده در ۲۳ دسامبر ۲۰۰۹.

گسترش نبو

قصّه‌ها و افسانه‌های کلاسیک

گسترش نبو

هانس کریستیان آندرسن

گسترش نبو

اثرِ هانس کریستیان آندرسن (۱۸۴۵)

رده‌ها: هانس کریستیان آندرسنآثار هانس کریستیان آندرسنادبیات داستانی کریسمسداستان‌های کوتاه ۱۸۴۵ (میلادی)داستان‌های کوتاه کریسمسداستان‌های کوتاه هانس کریستیان آندرسنشخصیت‌های ادبی معرفی‌شده در ۱۸۴۵ (میلادی)شخصیت‌های در متلشخصیت‌های زن در متلشخصیت‌های کودک و نوجوان در داستان‌هاکتاب‌های کودکانمتلمتل‌های دانمارکمرگ کودکان تخیلی

منبع : fa.wikipedia.org

بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

این مطالب توسط ربات جمع آوری شده است در صورت نارضایتی به ما اطلاع دهید تا محتوای مطلب شما را حذف کنیم.

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

برای اجرای این برنامه لطفا جاوا اسکریپت دستگاه خود را فعال کنید

دخترک کبریت‌ فروش که تو سرما کبریت می‌فروشه و از سرما می‌میره

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

The little match girl

It’s a cold, snowy day. And a little girl is selling matches.

“matches! Buy some matches.” The little match girl sighs, “nobody buys any matches.”

Then a big carriage passes by her. She is almost hit by the carriage. “oh, my!” screams the match girl. She falls down. She drops all the matches. And her shoes fall off. “watch out!” the driver says and just leaves.

“let’s take her shoes!” boys run away with her shoes. Now, the match girl has no shoes.

It snows and snows. Her feet are freezing.

“matches! Buy some matches!” but no one buys any matches.It gets dark. There is nobody in the street. The match girl sees a big Christmas tree. “what a beautiful tree!” she looks at the tree for a long time.

“silent night, holy night …” the match girl hears Christmas carol from a house. She looks into the window. There is a cute girl in the house. She looks warm. She is hugging her doll. The match girl thinks, “she is so lucky.”

“it is freezing. I will light one match.” There is a small flame. It gets warm, but the fire goes out soon. The match girl lights another match. She sees food in the flames. “wow! I want to eat that!” but this fire goes out soon, too. “what will I see this time?” the match girl lights a third match.

This time, she sees her grandmother. “grandma, I miss you.” her grandmother takes the match girl to heaven and snow covers the little match girl.

دخترک کبریت‌ فروش

یه روز سرد برفی و یه دختر کوچولو که داره کبریت می‌فروشه.

“کبریت! کبریت بخرید!” دخترک کبریت‌فروش آهی میکشه، “هیچ‌کس کبریت نمی‌خره.”

بعد یه کالسه بزرگ از کنارش رد میشه. کم مونده بود کالسه زیرش بگیره. دخترک کبریت‌فروش جیغ میکشه : “وای، خدای من!” می افته زمین. کبریت‌هاش میریزن زمین. و کفش‌هاش از پاش در میاند . کالسکه‌چی میگه: “مراقب باش!” و میره.

“بیاین کفش‌هاشو برداریم!” پسرها با کفش‌های دخترک فرار میکنند . حالا دیگه دخترک کبریت فروش کفش هم نداره.

برف می‌بارید و برف می‌بارید. پاهاش دارن یخ زده میزنن.

“کبریت! کبریت بخرید!” ولی هیچ‌کس کبریتی نمی خره. هوا تاریک میشه، و کسی تو خیابون‌ها نیستش. دخترک کبریت‌فروش یه درخت کریسمس می بینه. “چه درخت قشنگی!” اون یه مدت طولانی به درخت نگاه میکنه.

دخترک کبریت‌فروش از یک خانه سرود کریسمس میشنود: “شب آروم، شب مقدس …” از پنجره، تو رو نگاه میکنه. یه دختر ناز تو خونه هست. به نظر میرسه دختره گرمشه. عروسکش هم تو بغلش . دخترک کبریت‌فروش با خودش، فکر میکنه: “اون دختره خیلی خوشبخته!”

“خیلی سرده. یه چوب کبریت روشن می‌کنم.” یه شعله کوچیک ایجاد میشه. کمی گرم میشه. ولی شعله، خیلی زود خاموش میشه. دخترک کبریت‌فروش یه چوب کبریت دیگه روشن میکنه. تو شعله، چند مدل غذا میبینه. “وای،می‌خوام بخورمشون!” ولی این شعله هم خیلی زود خاموش میشه. “این بار چی می‌بینم!؟” دخترک کبریت‌فروش کبریت سوم رو روشن میکنه.

این بار، مامان‌بزرگش رو میبینه. “مامان‌بزرگ، دلم برات تنگ شده.” مامان‌بزرگ دخترک کبریت‌فروش رو با خودش میبره بهشت، و برف دخترک کبریت فروش رو می پوشنه.

اپلیکیشن زبانشناس، نرم‌افزار اصلی گروه زبانشناس است که با استفاده از آن می‌توانید یکبار برای همیشه، به صورت کاربردی و عملی زبان انگلیسی را در محیطی جذاب یاد بگیرید.

به خبرنامه «زبانشناس» بپیوندید و از آخرین تخفیف ها، مقالات و آموزش های تخصصی با خبر شوید:

تمامی حقوق برای «زبانشناس» محفوظ است. هر گونه کپی برداری از مطالب «زبانشناس» بدون کسب اجازه از مدیر وبسایت ممنوع است !

خانه | درباره‌ی «زبانشناس» | قوانین | ارتباط با ما

دخترک کبریت‌فروش

نام داستان کوتاهی از نویسنده و شاعر بنام دانمارکی، هانس کریستیان آندرسن است که نخستین بار در دسامبر 1845 به چاپ رسید.

این داستان درباره‌ی دخترک کبریت‌فروش فقیری است که در
سرمای سخت شب سال نو سعی می‌کند کبریت‌هایش را به مردمی که مشغول خرید هستند
بفروشد اما کسی به او توجه نمی‌کند.

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

او که در پایان شب تنها در خیابان مانده است و لباس گرمی بر
تن ندارد با روشن کردن تک‌تک کبریت‌ها و دیدن رویاهایش در نور آنها در گوشه‌ی خیابان
از سرما جان می‌سپارد.

داستان دخترك كبريت فروش 

هوا
خيلی سرد بود و برف می‌باريد. آخرين شب سال بود. دختری كوچك و فقير در سرما راه می‌رفت.
دمپایی‌هايش خيلی بزرگ بودند و برای همين وقتی خواست با عجله از خيابان رد شود
دمپایی‌هايش از پايش درآمدند. ولی تنوانست يك لنگه از دمپاییی‌ها را پيدا كند.

پاهايش
از سرما ورم كرده بود. مقداری كبريت برای فروش داشت ولي در طول روز كسی كبريت
نخريده بود.

سال
نو بود و بوی خوش غذا در خيابان پيچيده بود. جرأت نداشت به خانه برود چون نتوانسته
بود حتي بك كبريت بفروشد و می‌ترسيد پدرش كتكش بزند.

دستان
كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند.

يك چوب
كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوی شومينه‌ای بزرگ نشسته
است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته‌مانده كبريت
سوخته در دستش است.

كبريت
ديگری روشن كرد خود را دراتاقی ديد با ميزی پر از غذ  خواست
به طرف غذا برود ولی كبريت خاموش شد.

سومين
كبريت را روشن كرد، ديد زير درخت كريسمس نشسته، دختر كوچولو می‌خواست درخت را بگيرد
ولی كبريت خاموش شد.

ستاره‌ی
دنباله داری رد شد و دنباله‌ی آن در آسمان ماند.

دختر
كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد. مادربزرگش هميشه می‌گفت: اگر ستاره‌ی دنباله داری
بيفتد يعنی روحی به سوی خدا می‌رود. مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسی بود كه به
او مهربانی می‌كرد.

دخترك
كبريت ديگری را روشن كرد. در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد. دختر كوچولو فرياد زد:‌
مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر.

او
با عجله بقيه‌ی كبريت‌ها را روشن كرد زيرا می‌دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ
هم می‌رود .همانطور كه اجاق گرم و غذا و درخت كريسمس رفت.

مادر
بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز كردند به جايی كه سرما
ندارد

فردا
صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند. در حالی كه يخ زده بود و اطراف او پر از
كبريت‌های سوخته بود.

همه
فكر كردند كه او سعی كرده خود را گرم كند،‌ ولی نمی‌دانستند كه او چه چيزهای جالبی
را ديده و در سال جديد با چه لذتی نزد مادر بزرگش رفته است.

شعر
دختر کبریت فروش

 

«دخترک برگشت

چه بزرگ شده بود

پرسیدم:

پس کبریت‌هایت کو؟

پوزخندی زد!

گونه‌اش آتش بود… سرخ… زرد…

گفتم: می‌خواهم امشب با کبریت‌های تو این سرزمین را به آتش بکشم!

دخترک نگاهی به من انداخت

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش

تنم لرزید

گفت کبریت‌هایم را نخریدند….

سالهاست تن می فروشم

می‌خری…؟»

(شاعر:؟)

داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش
داستان کوتاه درباره ی دخترک کبریت فروش
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *