خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر
خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

1000 عدد فالوور واقعی فقط با 13 هزار تومان

درمان افتادگی پلک در کمترین زمان و بدون جراحی !

بیوگرافی حضرت یوسف

 

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

 

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.

 

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت كه هنگام خواب دید، دید كه خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم كردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت كه خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا كرده است.

 

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت كه هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند كرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

 

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند كه با یوسف (ع) چه حسابی كنند كه به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

 

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

 

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

 

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد. 

 

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

 

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

 

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

 

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

 

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

 

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

 

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

 

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

 

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

 

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

 

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که 7 سال فراوانی و 7 سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

 

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

 

پس از 7 سال فراوانی، 7 سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

 

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

 

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

 

عمر یوسف را 120 سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

 

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

 

اقامتگاهِ لاکچری و ارزانِ سفرهای مرداد را اینجا پیداکن!

چه کسانی نباید از لیزر موهای زائد استفاده کنند ؟!

طلای دلخواهتو قسطی، بدون بهره و بدون پیش پرداخت بخر

تا 50% تخفیف مجلل ترین تالارها + مشاهده لیست مزون و آتلیه

30 میلیون تومان کمک هزینه سفر◀معامله کن و درمسابقه اول شو

یه سفر تابستونه مهیج و کم هزینه در دیدنی ترین جاهای ایران

قبل از به بار آمدن ویرانی، رابطتو نجات بده!

انواع تبلیغات آنلاین در سایت بیتوته + گزارشات کامل

بلیط آنلاین اتوبوس،متناسب با بودجه ای که میخوای!

دنبال لپ تاپ استوک میگردی؟با 2میلیون تخفیف بخر

میخوای بدونی شیطنت کودکت طبیعیه یا بیش فعالی؟

با این نرم کننده دیگه لبات پوسته نمیشه!

سفارش تبلیغات بنری ، رپورتاژ اگهی ، ویدئویی، متنی

تالار مورد نظر خود را اینجا پیدا کنید + تخفیف ویژه ورودی

تو این گرانی ها هم میشه باهزینه کم سفر بری

لیفتراک 7 الی 15 تن DALIAN◀آماده تحویل-اپال ماشین

خرید لپ تاپ استوک اروپا

تور لاکچری ترین جزیره ایران باکمتراز 2میلیون

به آرایشگری علاقه داری؟ پس ازش پول در بیار!!!

دوست داری مهاجرت کنی ولی نمیدونی چجوری؟! مشاهده راهکار

ازفرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟

خرید دستگاه تصفیه آب به صورت قسطی ◀30 ماه گارانتی طلایی

بلیط هواپیما مشهد با ارزان ترین قیمت ◀تیکبان

به همین راحتی میتونی آب رو تصفیه کنی و سالم بنوشی*کلیک کن

بررسی مزایای تبلیغات بنری در سایت بیتوته+ ثبت سفارش

قسطی طلا بخر◀بدون ضامن و بدون پیش برداخت !

هتل های لاکچری و ارزانِ تعطیلات مرداد را اینجا پیدا کن!

چطور آب سالم بنوشیم؟! ◀مشاهده راهکار

لیست بهترین تورهای لوکس و ارزان قیمت استانبول ◀مشاهده

سفارش تبلیغات بنری آنلاین ( محل قرار گیری بنر ها + تعرفه)

کالا ها و خدمات منتخب

//

Makan Inc.| All Rights Reserved – © 2013 – 2022

 

بیوگرافی حضرت یوسف

حضرت یوسف (ع) یکی از دوازده پسر حضرت یعقوب (ع) بود. نام مادر وی راحیل ، نام انگلیسی راشل بود. ایشان در اورشلیم متولد شده است. نوشته شده است که یوسف (ع) و مادرش زیباترین افراد روی سیاره زمین بودند. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به تفصیل آمده است.

یوسف (ع) یک برادر کوچکتر بنیامین داشت. از ویژگی های یوسف (ع) این بود که پدرش یعقوب (ع) او را بسیار دوست داشت و او را از هر چیز بد محافظت کرد.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

یوسف (ع) روزی به پدرش یعقوب (ع) خوابی را گفت که هنگام خواب دید، دید که خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او تعظیم کردند. یعقوب (ع) معنای این خواب را فهمید و به یوسف (ع) گفت که خداوند سبحان او را به عنوان پیامبر برگزیده و اختیارات ویژه ای به او اعطا کرده است.

یعقوب (ع) به یوسف (ع) گفت که هرگز نباید از این خواب برای برادرانش بگوید زیرا آنها به او حسادت خواهند کرد. همانطور که توسط پدرش پیامبر یوسف (ع) گفته شد هرگز از رویای خود برای برادران خود نگفته است اما حسادت برادرانش نسبت به او روز به روز بدترین مرحله را پشت سر گذاشته است.

وقتی یوسف (ع) کودک بود، همه برادران او نشستند و تصمیم گرفتند که با یوسف (ع) چه حسابی کنند که به او حسادت می ورزند. در این زمان ، برادران وی حتی پیشنهاد کشتن یوسف (ع) را دادند اما سپس آنها برنامه خود را تغییر دادند. سرانجام تصمیم گرفتند او را در چاه بیاندازند.

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاهی در مسیر حرکت کاروان ها انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر او را خیلی دوست داشت و شیفته زیبایی یوسف شد، از آنجا که زلیخا و عزیز مصر فرزندی نداشتند یوسف را به فرزندی قبول کردند.

زندگی نامه ی حضرت یوسف (ع)

زمانی که یوسف بزرگ شد، زلیخا عاشق و دلداده ی یوسف شد و لحظه ای از فکر او خارج نشد. بنابراین خود را به زیبایی آراست و با حرکت های عاشقانه و عشوه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود بکشد و با او ارتباط برقرار کند اما یوسف از این کار امتناع کرد و این کار را خیانت به عزیز مصر دانست و از این کار امتناع کرد.

امام سجاد (علیه‌السلام) در این باره فرمودند: که یوسف دید زلیخا پارچه ای روی بت انداخت، یوسف (ع) به او گفت: «تو از بتی که نمی شنود و نمی بیند و نمی فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می کنی، آیا من از کسی که انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نکنم؟»

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می کنی من از خدا حیا نکنم.

زلیخا نتوانست دل یوسف را ببرد. بسیار عصبانی شد زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر رفت تمام درهای بسته خود به خود باز شدند اما زمانی که در آخر را خواست باز کند زلیخا از پشت لباس او گرفت و زمانی که در باز شد لباس یوسف از پشت پاره شد.

در حین فرار کردن یوسف و زلیخا عزیز مصر را دیدند که زلیخا یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد اما حضرت یوسف گفت: این طور نیست و این زلیخا بود که می خواست من را به سوی فساد بلغزاند و به سرپرستم خیانت کنم.

در آن زمان نوزادی در گهواره بود گفته می شود این بچه خواهر زاده ی زلیخا بود. حضرت یوسف گفت از این نوزاد سوال بپرسید آن شاهد است. عزیز به کودک گفت در این مورد قضاوت کن. کودک به اذن خدا صحبت کرد و گفت: « اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است. یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از پشت دریده شده است، یوسف این قصد را نداشته است. »

زمانی که پیراهن یوسف را مشاهده کرد و به زلیخا گفت: « تو برای تبرئه ی خود، این غلام بی گناه را متهم کردی ! »

عزیز مصر برای حفظ آبروی خود از یوسف خواست این موضوع را مخفی نگه دارد. و از همسر خود خواست توبه کند زیرا تو خطا کار هستی.

زلیخا خیلی عصبانی شد و گفت زنان بزرگ مصر را دعوت می کند و اگر یکی از آن ها به یوسف اعتنایی نکردند به زندان خواهد افتاد.

زلیخا پس از این کار و دید که هرگز نمی تواند یوسف را تسلیم خود کند، دستور داد تا او را زندانی کنند.

آرامگاه حضرت یوسف (ع) در فلستطین می باشد

یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.

پس گذشت سال ها شاه مصر خوابی را دید که از حضرت یوسف خواست آن را تعبیر کند. و ایشان گفتند: که ۷ سال فراوانی و ۷ سال قحطی در پیش داریم. او با علم خود تنوانست آن فراوانی و قحطی را کنترل کند.

حضرت یوسف سرپرست خزائن و محصولات مصر شد. پادشاه مصر حضرت یوسف را حاکم و عزیز مصر را قرار داد.

پس از ۷ سال فراوانی، ۷ سال قحطی فرا رسید. این قحطی سرتاسر مصر و کنعان (فلستطین) را هم فرا گرفته بود. آوازه ی عدالت عزیز مصر به مردم کنعان هم رسیده بود. حضرت یعقوب از فرزندان خود خواست تا به مصر بروند و آذوقه بگیرند. از آن جا که سال های زیادی گذشته بود برادران، یوسف را نشناختند اما حضرت یوسف آن ها را شناخت و از آن ها خواست تا برادر کوچکشان (بنیامین) را با خود بیاورند و گرنه به آن ها آذوقه نمی دهد.

در سفر بعدی بنیامین را با خود آوردند و یوسف آن را با نیرنگ نزد خود نگه داشت و پیراهن خود را به برادران داد تا به نزد پدرشان ببرند و در سفر بعدی پدرشان را با خود بیاورند.

حضرت یعقوب از دوری پسرش یوسف، شبانه روز گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید آن را روی صورتش انداخت و بینایی چشمانش باز گشت. سپس حضرت یعقوب و پسرانش به طرف مصر حرکت کردند و این زمان بود که خواب حضرت یوسف در کودکی تعبیر شد.

عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته اند.

گردآوری: بخش مذهبی بیتوته

منبع : بیتوته

Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.

Δdocument.getElementById( “ak_js_1” ).setAttribute( “value”, ( new Date() ).getTime() );

کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان

محتوا و داستان

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

 

صفحه‌هایی برای ویرایشگرانی که از سامانه خارج شدند بیشتر بدانید

یوسُف از پیامبران بنی‌ا‌سرائیل و فرزند یعقوبِ نبی بود. او ضمن برخورداری از مقام نبوت، سالیانی در مصر حکومت کرد. در قرآن، سوره‌ای به نام یوسف نام‌گذاری شده و در آن داستان زندگی او به‌تفصیل آمده است.

یوسف در کودکی توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ اما گروهی او را از چاه نجات دادند و به‌عنوان برده به عزیز مصر فروختند. زلیخا زن عزیز مصر شیفته زیبایی یوسف شد، اما پس از امتناع یوسف از ارتباط با او، یوسف را به خیانت به عزیز مصر متهم کرد و او را به زندان انداختند.

یوسف پس از سال‌ها بی‌گناهی‌اش را اثبات کرد و از زندان آزاد شد و به‌جهت تعبیر خواب پادشاه مصر و ارائه راهکاری برای مشکل قحطی مصر، نزد او محبوبیت یافت و وزیرش شد.

داستان یوسف در قرآن با آنچه تورات در این زمینه گزارش می‌کند، تفاوت‌هایی دارد؛ ازجمله طبق قرآن برادران از یعقوب درخواست می‌کنند یوسف را همراهشان به صحرا بفرستد، اما براساس تورات یعقوب خود از یوسف می‌‌خواهد برادرانش را همراهی کند.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

عمر یوسف را ۱۲۰ سال و محل دفن او را در فلسطین گفته‌اند.

یوسف فرزند یعقوب، از پیامبران بنی اسرائیل بود و مادرش راحیل نام داشت.[۱] او یازده برادر داشت که از میان آنها تنها با بنیامین، از مادر مشترک بود.[۲] یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچک‌تر بود.[۳]

نام یوسف ۲۷ بار در قرآن آمده[۴] و سوره دوازدهم قرآن، به نام اوست. قرآن یوسف را از بندگان مُخلَص خدا معرفی کرده است [۵] که به‌گفته علامه طباطبایی به این معنا است که او نه‌تنها به درخواست زلیخا برای ارتباط با او تن نداد، که حتی در دل هم به آن کار گرایش نداشت.[۶] همچنین در قرآن یوسف از محسنان دانسته شده است.[۷]

یوسف را از پیامبران بزرگ دانسته‌اند.[۸] در روایتی از امام باقر، با استناد به آیات قرآن یوسف نبی و رسول دانسته شده است.[۹] برپایه تفسیر نمونه، خواب یوسف که در آن یازده ستاره و ماه و خورشید به یوسف سجده کردند، علاوه‌بر اینکه از رسیدن یوسف به ثروت و قدرت خبر می‌داد، بیان‌کننده نبوت او در آینده هم بود.[۱۰] علامه طباطبایی هم یکی از مصادیق کامل‌شدن نعمت برای یوسف را که در آیه ۶ سوره یوسف آمده است، رسیدن او به مقام پیامبری دانسته است.[۱۱]

در قرآن، در سوره یوسف داستان زندگی یوسف به‌تفصیل بیان شده است. قرآن داستان او را اَحْسَنُ الْقِصَص (نیکوترین داستان) نامیده[۱۲] و آن را با جزئیاتی از نوجوانی، به چاه‌انداختن، فروختن او به عزیز مصر، داستان زلیخا و یوسف، به زندان رفتن او و ملاقات پدر و برادران و حکومتش در مصر بیان کرده است.[۱۳]

داستان زندگی یوسف در قرآن در سوره یوسف به‌صورت مفصل آمده است. طبق قرآن یوسف خواب سجده‌کردن یازده ستاره و خورشید وماه را برای یعقوب نقل می‌کند. پدرش به او می‌گوید خواب خود را برای برادرانت تعریف نکن؛ زیرا آنها برای تو نقشه خطرناکی می‌کشند.[۱۴]

مفسران مراد از یازده ستاره را برادران یوسف و مراد از ماه و خورشید را پدر و مادرش دانسته‌اند که بعدها که یوسف به منزلتی دنیایی و معنوی رسید، به او تعظیم کردند.[۱۵]

فرزندان یعقوب می‌گفتند یوسف و برادرش نزد پدر، از ما محبوب‌ترند.[۱۶] آنها روزی از یعقوب خواستند اجازه دهد یوسف برای بازی همراهشان به بیابان برود وقول دادند که از او محافظت کنند.[۱۷] آنان در بیابان یوسف را به چاه‌ انداختند و پس از بازگشت، به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده است.[۱۸] طبق آیات قرآن، یعقوب سخنشان را باور نکرد.[۱۹] او بعدها از شدت فراق و گریه بر یوسف نابینا شد.[۲۰]

قافله‌ای یوسف را از چاه نجات داد[۲۱] و برای غلامی به مصر برد. عزیز مصر او را خرید و او وارد خانواده عزیز شد.[۲۲]

در کتاب‌های قصص القرآن یوسف جوانی بسیار زیبا توصیف شده است.[۲۳] ازاین‌رو زلیخا زن عزیز مصر، شیفته او شد،و پیوسته اورا به گناه فرا خواند ولی یوسف خویشتن‌داری کرد و به خواست زلیخا تن نداد.[۲۴] این ماجرا به‌گوش مردم شهر رسید و گروهی از زنان شهر، زلیخا را سرزنش کردند. او جلسه‌ای ترتیب داد، زنان اشراف شهر را دعوت کرد و کارد و میوه به دست آنها داد. سپس یوسف را به مجلس دعوت کرد. زمانی که او وارد شد، زنان چنان تحت‌ تأثیر زیبایی او قرار گرفتند که دستانشان رابه سختی بریدند.[۲۵]

پس از این ماجرا، به‌جهت آنکه هر روز زنانی از یوسف درخواست ارتباط نامشروع داشتند، او از خدا خواست برای رهایی از آنان او را به زندان بیندازد. پس از چندی او به دستور زلیخا به زندان افتاد.[۲۶]

یوسف به‌جهت دانستن تعبیر خواب، خواب دو زندانی را تعبیر و پیش‌بینی کرد یکی از آنها کشته و دیگری آزاد می‌شود و نزد پادشاه مصر جایگاهی به‌دست می‌آورد.[۲۷] چند سال پس از این ماجرا، پادشاه مصر خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می‌خورند. او همچنین در خواب هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک مشاهده کرد.[۲۸] وچون خوابگزاران پادشاه نتوانستند این خواب را تعبیر کند، در این زمان آن زندانی که آزاد شده و به دربار راه یافته بود، یوسف را به یاد آورد و گفت که تعبیر آن خواب را برایشان می‌گوید.[۲۹]

او به زندان رفت و تعبیر آن خواب را از یوسف پرسید. یوسف گفت: شما هفت سال فراوانیِ آب در پیش دارید و پس از آن، هفت سال خشکسالی پیش خواهدآمد. آنگاه پیشنهاد کرد که برای نجات از خشکسالی هفت سال نخست را بیشتر زراعت کنند و محصولات افزون بر مصرف را با همان خوشه‌هایشان انبار کنند تا سالم بماند.[۳۰]

پادشاه چون تعبیر خواب یوسف و راه‌حلش برای نجات مصر از قحطی را پسندید ، یوسف را به حضور طلبید؛ اما او به فرستاده شاه گفت ماجرای بریدن دستان زنان و زندانی‌شدنش را از شاه بپرسد. شاه درباره این موضوع تحقیق کرد و زنان شهر را به دربار فراخواند. زنان مصر بر بی‌گناهی یوسف تأکید کردند و زلیخا هم به عمل خود اعتراف کرد.[۳۱]

پس از تعبیر خواب و اثبات بی‌گناهی یوسف، پادشاه مصر او را از زندان آزاد و وزیر خود و عزیز مصر کرد.[۳۲]

در دوره بی‌آبیِ مصر، کنعان نیز دچار قحطی شد. ازاین‌رو یعقوب پسرانش را برای دریافت گندم به مصر فرستاد.[۳۳] یوسف با دیدن برادرانش آنها را شناخت؛ اما آنها او را نشناختند.[۳۴] او با برادران به نیکی رفتار کرد[۳۵] و با فرستادن پیراهنش برای یعقوب چشمان نابینای او را بینا کرد.[۳۶] پس از آن یعقوب و فرزندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند.[۳۷]

به‌نقل مسعودی تاریخ‌نگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف در مصر ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر به نام‌های اِفرائیم، (جدّ یوشَع‌بن‌نون) و میشا بود.[۳۸]

در برخی از روایات از ازدواج یوسف با زلیخا پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر سخن آمده است. برای مثال در حدیثی آمده است که یوسف زنی را دید که می‌گفت خدا را شکر که بردگان را به‌واسطه طاعتشان پادشاه کرد و پادشاهان را به‌واسطه معصیتشان برده کرد. از او پرسید کیستی و او گفت زلیخا هستم و یوسف با او ازدواج کرد.[۳۹] و حتی در برخی روایات آمده است که زلیخا با دعای یوسف جوان شد و آنگاه یوسف با او ازدواج کرد؛[۴۰] اما برخی با بررسی روایات مربوطه، در سند و محتوای این روایات خدشه وارد نموده، آنها را غیر قابل قبول دانسته‌اند.[۴۱] در برخی نقل‌ها آمده است هر دو فرزند یوسف (منشا و افرایم) از زلیخا بودند.[۴۲]

طبق آیه ۴۲ سوره یوسف، هنگامی که یوسف در زندان بود، خبر آزادی یکی از زندانیان را به او داد و گفت: بی‌گناهیِ مرا پیش پادشاه یادآوری کن، اما شیطان آن را از یاد او برد و برای همین، یوسف چند سال در زندان ماند. در این زمینه میان مفسران اختلاف‌نظرهست. برخی گفته‌اند منظور این است که شیطان خدا را از یاد یوسف برد و به‌باور برخی دیگر شیطان موجب شد آن زندانی فراموش کند بی‌گناهی یوسف را به پادشاه بگوید. علامه طباطبایی نظر نخست را با بیان صریح قرآن ناسازگار دانسته است؛ چراکه از سویی در قرآن یوسف از مُخلَصان شمرده شده است و از سوی دیگر آمده است که شیطان هیچ‌گاه نمی‌تواند در اندیشه مخلصان نفوذ کند.[۴۳]

به هر روی مفسران عمل یوسف را تَرک اَولیٰ دانسته‌اند؛ زیرا برای انبیا و کسانی که در مرتبه عالی توحید هستند، همین مقدار توسل به اسباب دنیایی هم پسندیده نیست.[۴۴]

بنابر آنچه که علامه طباطبایی نقل کرده در تورات برخلاف قرآن،[۴۵] آمده است که یوسف خواب سجدهٔ ستارگان و خورشید وماه را برای برادران خود تعریف کرد و آنها به او حسادت کردند و از این که بعدها یوسف بر آنها حاکم شود نگرا ن شدند. همچنین طبق تورات زمانی که خواب را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او پرخاش کرد و گفت: آیا من، مادرت و یازده برادرت بر تو سجده می‌کنیم؟![۴۶]

تفاوت دیگر اینکه برپایه گزارش قرآن، برادران یوسف درخواست کردند یعقوب او را همراهشان به صحرا بفرستد،[۴۷] اما در گزارش تورات خود یعقوب از یوسف می‌خواهد دنبال برادرانش به صحرا برود تا ببیند آنها و گوسفندان سالم هستند یا خیر؟.[۴۸]

به‌گفته مسعودی تاریخ‌نگار مسلمان قرن چهارم قمری، یوسف ۱۲۰ سال زندگی کرد. هنگامی که مرگش فرا رسید، خدا به او وحی کرد که نور و حکمت را که در دست دارد، به ببرز بن لاوی بن یعقوب بسپارد. آنگاه یوسف، ببرز بن لاوی را با آل یعقوب که در آن روز هشتاد مرد بودند، احضار کرد و به آنها گفت به‌زودی گروهی بر شما غالب می‌شوند و شما را به عذاب سختی دچار می‌کنند، تا اینکه خدا شما را به‌وسیله یکی از فرزندان لاوی که نامش موسی است، کمک کند.[۴۹]
بعد از وفات یوسف هر گروهی می‌خواست جنازه او را در محله خود دفن کند. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در مصر در صندوقی از مرمر، در نیل دفن کردند. پس از سال‌ها حضرت موسی جنازه او را از آن مکان خارج کرد[۵۰] و به‌گفته یاقوت حَمَوی تاریخ‌نویس قرن ششم و هفتم قمری، در فلسطین دفن کرد.[۵۱]

داستان یوسف در آثار هنری و رسانه‌ای مانند نقاشی‌، ‌کاشی‌کاری‌، ادبیات، سینما و تلویزیون انعکاس داشته است. در سال ۱۳۸۷ش مجموعه تلویزیونی یوسف پیامبر از تلویزیون ایران پخش شد.[۵۲]
بیت زیر سروده حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم قمری است که در آن به داستان یوسف اشاره شده است :


برای مشاهده نتایج کلید Enter و برای خروج کلید Esc را بفشارید.

داستان حضرت یوسف (ع) یکی از داستانهای بسیار آموزنده قرآنی است. قرآن کریم از آن به احسن القصص یاد می‌کند و در سوره‌ای از قرآن که به نام ایشان است داستان کاملی از حضرت یوسف بیان می‌شود. شاید این تنها موردی است که در قرآن یک داستان کامل در یک سوره می‌آید. برخی از نکات جالب از سرگذشت حضرت یوسف عبارتند از:

در این مقاله به بررسی تاریخ زندگی حضرت یوسف (ع) در آیات قرآن کریم می‌پردازیم.
ابتدا چکیده مطالب را مشاهده می‌فرمایید:

قرآن، تاریخ را بر محور انبیای الهی و شریعت‌ها پیگیری می‌کند. لذا داستان تاریخ انسان را از آدم ابوالبشر آغاز می‌کند. سپس دوران حضرت نوح (ع) و پس از آن دوران حضرت ابراهیم (ع) بازگو می‌شود. بنابر آیات قرآن‌کریم خداوند به حضرت ابراهیم دو فرزند عنایت نمود. فرزند اوّل اسماعیل ذبیح الله و فرزند دوم حضرت اسحاق (ع) بود.

بنی‌اسماعیل در سرزمین حجاز، و بنی‌اسحاق در فلسطین ساکن بودند. تاریخ این دو نسل، از جهاتی با هم متفاوت است. درباره نسل حضرت اسماعیل در قرآن به صراحت مطلب زیادی را نمی‌بینیم. تنها برخی گفته‌اند که احتمال می‌رود حضرت شعیب از بنی‌اسماعیل باشد که در مَدیَن و نزدیک سرزمین حجاز ساکن بودند.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

عمده مباحث قرآن در ادامه تاریخ به دوران زندگی بنی‌اسرائیل تا زمان پیغمبر اکرم اشاره دارد. اما در نسل حضرت اسماعیل تحول عظیمی ایجاد می‌شود. نبّوت و رسالت به این نسل منتقل می‌شود و خاتم پیامبران از نسل حضرت اسماعیل ظهور می‌یابند. حضرت موسی‌بن‌عمران، حضرت عیسی‌بن‌مریم، حضرت داوود، حضرت سلیمان، حضرت زکریا و‌ حضرت یحیی از  پیامبران بنی‌اسرائیل می‌باشند. البته پیامبران بسیاری در نسل حضرت یعقوب که ملقب به اسرائیل بود به وجود آمدند که مجال پرداختن به همه آنها نیست.

قبل از حضرت موسی برهه بسیار مهمّی در تاریخ بنی‌اسرائیل و در تاریخ انبیای الهی وجود دارد و آن دوران زندگی حضرت یوسف (ع) است. حضرت یوسف از پیامبران الهی و فرزند حضرت یعقوب بود. ایشان برادران متعددی داشتند. از بین آنها بنیامین برادر مادری حضرت یوسف بود.

در سوره یوسف،‌ قرآن کریم با مقدمه کوتاهی به بیان داستان زندگی یوسف پیامبر  و برادرانش می‌پردازد.

«الر تِلْکَ آیاتُ
الْکِتابِ الْمُبینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ
تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا
إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ »[1]

«الر ـ این است آیات کتاب روشنگر.  ما آن را قرآنی به زبان عربی نازل کردیم تا شما [درباره حقایق، مفاهیم، اشارات و لطایفش] تعقّل کنید. ما بهترین داستان را با وحی کردن این قرآن بر تو می‌خوانیم و
تو
یقیناً پیش از
آن
از
بی
خبران [نسبت به این بهترین داستان] بودی».

 در ابتدای این سوره در مورد آیات، نشانه‌ها و حقیقت قرآن سخن می‌گوید. سپس می‌فرماید که ما این نشانه‌ها را در قرآن قرار دادیم و این قرآن را نیز به زبان عربی نازل کردیم تا آن را بخوانید و بفهمید و در آن تعقل کنید. 

در آیه سوم آمده است که ما با وحی کردن آیات قرآن بر تو، بهترین داستان‌ها را بیان می‌نماییم. علاوه بر این از داستان حضرت یوسف با عنوان «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» یاد می‌کند. این عبارت را دو گونه معنا کرده‌اند:

1- بهترین قصّه‌ها: در اینجا قصّه به معنای پیگیری است. مانند ماجرایی که پیگیری می‌شود. در داستان حضرت موسی در سوره کهف می‌فرماید: «فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً»[2] وقتی که حضرت موسی فهمید که مجمع البحرین همان جایی بوده است که ماهی زنده شد گفت که باید برگردیم؛ لذا جای پای خود را دنبال کردند. «قَصَصاً» در اینجا به این معنی است که با پیگیری جای پا، رفتند تا به جایگاه قبلی رسیدند. پس یک معنای قصه پیگیری است. برای همین است که قصه برای طبع بشر شیرین است، چون در طبع بشر جستجوگری وجود دارد.

2- بهترین داستان‌سرایی: یعنی بهترین نوع بیان و پردازش یک داستان؛ که اولاً باید در آن حق‌گویی شود، ثانیاً باید درس‌آموز باشد و در آن به مسائل تربیتی پرداخته شود. در این آیه خطاب به پیامبر می‌فرماید ما برای تو قصه کردیم، بهترین نوع قصّه کردن و داستان گفتن را. برخی از ترجمه‌ها هر دو معنا را در ترجمه این عبارت لحاظ کردند و گفته‌اند: ما بهترین قصه‌ها را با بهترین شیوه داستان‌سرایی، برای تو بیان کردیم.

شاید در نظر گرفتن هر دو معنا صحیح باشد. از آنجا که مشهور این است که «أَحْسَنَ الْقَصَص» داستان حضرت یوسف (ع) است، پس این داستان، یا بهترین داستان است یا بهترین شیوه داستان‌گویی در آن لحاظ شده است.

حضرت یوسف در زندگی چند برهه مهم را پشت سرگذاشتند. اوّلین بحثی که در داستان حضرت یوسف مطرح می‌شود
ماجرای رؤیای حضرت یوسف است:

«إِذْ قالَ
یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ
وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ»[3]

«[یاد کن] آن گاه که یوسف به پدرش گفت: پدر! من در خواب دیدم یازده ستاره و
خورشید و ماه برایم سجده کردند».

در نوشتاری به نام “نگاهی به تاریخ انبیا در قرآن” که از مرحوم استاد محمّدباقر بهبودی به جای
مانده، نکات بسیار ارزشمندی در خلال داستان حضرت یوسف و رؤیای ایشان آمده است که
در اینجا به ذکر چند نکته مهم می‌پردازیم.

اول اینکه خواب حضرت یوسف را می‌توان به دو
بخش تقسیم کرد. بخش اول آن می‌فرماید: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ
الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» من یازده ستاره و ماه و خورشید را دیدم. در بخش دوم مجدداً واژه «رَأَیْتُهُمْ» تکرار می‌شود و می‌فرمایند: «رَأَیْتُهُمْ لی‏ ساجِدینِ» دیدم آنان را که بر من سجده می‌کنند. گفته می‌شود بخش دوم خواب به بخش اوّل
ارتباطی ندارد. ماه و ستارگان که
سجده نمی‌کنند. جمعی در برابر حضرت
یوسف سجده کردند.

 معمولاً این رؤیا را اینگونه تعبیر می‌کنند که پدر و مادر و برادران، برای حضرت یوسف سجده کردند. اما این رؤیا به این معنا نیست که آنها بر حضرت یوسف سجده کردند که آنگاه در تأویل آن دچار مشکل شویم. در تأویل رؤیا براساس اینکه رؤیای سجده ستارگان، خورشید و ماه را دیده باشند، گفته‌اند پدر و مادر و برادران یوسف (ع) بر او سجده کردند. ولی با این نگاه که سجده‌کنندگان خودِ ماه و خورشید نیستند، تأویل رؤیا هم متفاوت می‌شود.

طبق آیات قرآن حضرت یوسف پدر خود را بر عرش، یعنی بر تخت بالا بردند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشستند. آنگاه جمعی از حاضران که کارکنان و مقامات و وزرا بودند، طبق آیین مصر در برابر حضرت یوسف به سجده افتادند. نه اینکه پدر و مادر، او را سجده کرده باشند زیرا این با متن آیه چندان سازگار نیست. چون می‌فرماید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»[4].

گفته‌شده که خورشید به سلطان و مَلَک برمی‌گردد،
ماه به رئیس الوزرا و ستارگان به وزرا. حضرت یوسف خود را در جمع آنها می‌بینند و بعد
براساس قانون مصر، عدّه‌ای در برابر او سجده می‌کنند.

در ملاقات حضرت یوسف با پدر، مادر و برادران
دو مرحله وجود داشت. یک مرحله، بیرون از
شهر مصر بوده که حضرت یوسف خود به استقبال آنها می‌آید و آنها را دعوت می‌کند تا
به شهر بیایند. در قرآن آمده است:

«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏
یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ
آمِنینَ»[5]

وقتی که پدر و مادر و برادران وارد مصر
شدند، پدر و مادر را در نزد خود جای داد. برخی تعبیر کردند که آنها را در آغوش گرفت و به
آنها گفت که با امنیت وارد مصر شوید.

در مرحله دوم وقتی وارد شهر می‌شوند و به جایگاه حضرت یوسف می‌آیند پدر و مادر خود را بر تخت بالا می‌برد. در اینجا می‌فرماید که «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» برای حضرت یوسف سجده کردند. «خَرُّوا» با صیغه جمع آمده است. اگر پدر و مادر منظور بودند باید می‌گفت «خَرّا» و اگر برادران مورد نظر بودند باید اسمی از آنها به میان می‌آمد.

پس در عبارت «خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» پدر و مادر یا برادران در برابر یوسف سجده نکردند بلکه به رسم آیین مصر همین ‌که حضرت یوسف پدر و مادر خود را بر تخت می‌نشاند و مورد احترام قرار می‌دهد و خود بر جایگاه مستقر می‌شود، جمعی از حاضران، در برابر حضرت یوسف به سجده می‌افتند و این آیینی بوده است که در مصر برقرار بوده است.

به این ترتیب، شبهه سجده بر غیر خدا توسط یک
پیامبر یا افراد دیگر منتفی می‌شود. گرچه بعضی گفته‌اند به خاطر عظمت یوسف که پیامبر
خدا بود، خدا را سجده کردند. ولی ظاهر عبارت معنای دیگری را می‌رساند. در هر حال این سجده به پدر و مادر نسبت داده
نمی‌شود، و گرنه باید در بدو امر این کار انجام می‌شد. اما بعد از اینکه آنها را به تخت بالا برده
است، دیگر سجده کردن، معنایی ندارد.

آنگاه حضرت یوسف پس از آنکه جمعیّتی در
برابرش به سجده افتادند، رو به پدر کرد و فرمود:

«یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ
جَعَلَها رَبِّی حَقًّا»[6]

«این تعبیر رویای من است که پیش‌تر دیدم، خداوند این رؤیا را رؤیای صادقه و
حقّی قرار داد».

اسرائیل لقب حضرت یعقوب بود که در عبری به معنای بنده خدا است. نکته قابل تأملی که در داستان حضرت یوسف وجود دارد، مسأله برادران و نسل اوّل بنی‌اسرائیل است.

حضرت یوسف و برادرانش، پیغمبرزاده بودند یعنی نسل اول حضرت یعقوب و نسل سوم حضرت ابراهیم بودند و از همین جهت موقعیّت اجتماعی بسیار بالا و باعظمتی داشتند. اما نفس انسان در هر موقعیت و در هر مقامی با او همراه است و هیچ انسانی نیست که از دست نفس و شیطان در امان باشد.

حضرت یعقوب وقتی خواب فرزندش حضرت یوسف را شنید به او گفت:

 «قالَ یا بُنَیَّ لا
تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى‏ إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ
الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ»[7]

یعقوب به فرزند خود گفت که پسرم خواب خود را برای برادران خود نگو که برای تو نقشه شیطانی خواهند کشید. چرا که شیطان دشمن سرسختی برای انسان است. او دست به کار می‌شود، حسد را در قلب انسان شعله‌ور می‌کند تا آنجا که او را به یک عمل شیطانی وادار ‌کند.

پس انسان‌ها همه در معرض آزمون هستند، همه در خطر نقشه‌های شیطان هستند. برای همین است که باید دائماً به خدای رحمان متوسل شویم و از او کمک بخواهیم و گرنه پیغمبرزادگان هم سخن از قتل برادر به میان آوردند و در نهایت برادر را به چاه افکندند.

نکته بعدی این است که بنی‌اسرائیل در اوّلین
نسل، آلوده به یک گناه کبیره و بزرگ شدند. به نظر می‌آید که این گناه در وجود آنها و
در روحیّات آنها چنان اثری گذاشت که نسل‌های بعدی آنها نیز همیشه دست به شیطنت‌هایی
می‌زدند که قرآن به پاره‌ای از آنها اشاره می‌کند. به عنوان مثال گاهی انبیا را به ناحق می‌کشتند «وَ
قَتْلَهُمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ»[8]. یا اینکه گزارش آنها را به سلاطین و حاکمان
زمان می‌دادند و باعث مرگ و قتل آنها می‌شدند. دیگر آنکه رباخواری می‌کردند یا به گناهان
کبیره‌ای آلوده می‌شدند و در کل نقاط ضعف فراوانی داشتند.

 تمام اینها به آن دلیل بود که بنی‌اسرائیل در اوّلین نسل خود گرفتار چنین
آلودگی و گناهانی شدند که این اعمال آنها، آثاری را در نسل‌های بعدی داشته است. البته این به معنای جبر و سلب اختیار از
آنان نیست. امّا آثار ظلمتی که
پدرانشان به جا گذاشتند در رفتار آنها بی تأثیر نیست و آنها را از درون به کارهای
زشت دعوت می‌کند.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

نکته مهم دیگری که در زندگی حضرت یوسف وجود
دارد، این است که در کودکی، هنگامی که او را به چاه افکندند مورد وحی الهی قرار
گرفت. قرآن کریم عمل
برادران و وحی خداوند به حضرت یوسف را اینگونه بازگو می‌کند:

«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـٰذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ » [9]

«پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه
قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام
کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمی فهمند [که تو همان یوسفی]».

برادران، یوسف را با اصرار به بهانه اینکه او را بگردانند و تفرّجی برای او باشد از پدر جدا کردند. و همه اجماع کردند، یعنی هم‌صدا شدند که او را در قسمت تاریک چاه قرار دهند. یعنی آنجایی که از شدت تاریکی هیچ چیز پیدا نیست. البتّه در آیه واژه «یَجْعَلُوهُ» آمده است نه «یَلقُوهُ» و ظاهراً افکندن در کار نبوده و فقط با طنابی او را به پایین چاه فرستادند، وقتی در جایی مستقر شد، طناب را رها کردند یا بریدند و حضرت یوسف در تاریکی چاه ماند.

در آنجا بود که به حضرت یوسف وحی شد روزی تو این ماجرا را به رُخ آنها خواهی کشید، در حالی که آنها نمی‌دانند که تو برادر آنها هستی؛ نمی‌فهمند که تو همان یوسفی هستی که آنها با او اینگونه رفتار کردند.

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که وقتی برادران آمدند و پیراهن حضرت یوسف را با خون دروغینی آغشته کردند و به
پدر نشان دادند و گفتند که گرگ یوسف را خورده است، حضرت یعقوب باور نکردند و
فرمودند:

«وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ ۚ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ وَاللَّـهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ»[10]

«و بر پیراهن وى خونى دروغین آوردند، [یعقوب‌] گفت: [نه‌]، بلکه نفس شما کارى
را براى شما آراسته است. پس اینک صبرى نیکو [بهتر است‌]، و بر آنچه توصیف مى‌کنید
از خداوند یارى مى‌خواهم».

 حضرت یعقوب مرگ یوسف را باور نکرد و به آنان گفت: نفس شما، گناهی بزرگ را در نظر شما آراسته
است، و برای شما آسان جلوه داده است. من در راه خدا صبر می‌کنم، صبری جمیل و خداوند نیز
کمک من خواهد بود در این داستانی که شما ساختید. علّت اینکه حضرت یعقوب سخنان آنان را باور
نکردند این بود که می‌دانستند خواب یوسف، قطعاً محقق خواهد شد، پس یوسف به این
زودی از دنیا نخواهد رفت.

نکته دیگری که درباره حضرت یوسف در این
داستان مطرح است، مقام و موقعیتی بود که به حضرت یوسف داده شد. قرآن کریم می‌فرماید:

« وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن
تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ»[11]

«بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین تمکّن بخشیدیم، و تا به او تأویل
رؤیاها را بیاموزیم».

خداوند برای حضرت یوسف برنامه‌ریزی کرده بود و از این برنامه‌ریزی سه هدف را دنبال می‌نمود. از این سیر داستان که برادران یوسف را به چاه انداختند آنگاه کاروانیانی آمدند و حضرت یوسف را از چاه در آوردند، در مصر او را فروختند، عزیز مصر او را خریداری کرد و به خانه خود آورد، اولین هدف این بود که یوسف را به موقعیّت بالایی برساند.

دومین هدف خداوند از این برنامه‌ آن بود که
حضرت یوسف از پدر جدا شود و به دیار غربت بیاید و اینگونه ساخته شود.

سومین هدف این بوده که در این سیر زندگی و
با این پیش‌‌آمدها تأویل احادیث به یوسف آموخته شود.

 احادیث جمع اُحدوثَه به معنای خبر و ابتلای جدید است. تأویل احادیث یعنی تأویل خبرها، خبرهایی که
در خواب با اشاراتی گفته می‌شود.
خداوند می‌خواست تأویل احادیث را به یوسف بیاموزد؛ به این دلیل بود که او را مدّتی
در تاریکی چاه نگه‌داشت تا در آن تاریکی، درس‌هایی را فرابگیرد و زمینه‌هایی برای
فهم رویا در او به وجود آید. زیرا تاریکی آن چاه می‌توانست برای حضرت یوسف، زمینه فراگیری بخشی از علوم
الهی باشد.

حضرت یوسف در منزل عزیز مصر نشو و نما کردند
و زمانی که به سن «أشُدّ» رسید و آراسته شد، یعنی رشد او در همه جهات
جلوه‌گر شد و جوانی زیبا و بلندبالا و هوشمند گردید و مورد توجّه همه قرار گرفت دو
چیز به او عطا کردیم ، یکی حکم و دیگری علم.

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[12]

«و هنگامی که یوسف به سنّ کمال رسید، حکم و دانش به او عطا کردیم و ما نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم».

البته به نظر می‌آید منظور از حکم در اینجا
یک حکم موقّتی است، نه حکم نبوت. چرا که حکم نبوت حضرت یوسف بعدها به او داده شده است.  به علاوه نظیر همین عبارت که برای حضرت یوسف آمده، در سوره قصص برای حضرت
موسی با یک کلمه اضافه آمده است. در آنجا می‌فرماید:

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَىٰ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا  وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی
الْمُحْسِنِینَ»[13]

«و چون حضرت موسی به رشد و کمال خویش رسید و برومند شد، به او حکم و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش مى‌دهیم».

کلمه «وَ اسْتَوى» در این آیه اضافه شده است. وقتی که به سن «أَشُد» رسید و کاملاً مستوی القامه یعنی از لحاظ جسمی برومند گردید ما حکم و دانشی به او دادیم. منظور از حکم در اینجا نیز حکم نبوت نیست؛ چون حضرت موسی بعد از فرار از مصر، ده یا هشت سال، برای حضرت شعیب شبانی می‌کنند و در بازگشت به مقام رسالت می‌رسند.

به نظر می‌آید که منظور از این حکم، حکمی برای خدمت‌رسانی به ضعفا است که حضرت یوسف این کار را انجام می‌دادند و حضرت موسی نیز مأموریت داشتند که به ضعفای بنی اسرائیل رسیدگی کنند. قرآن می‌فرماید این یک عنایت الهی است که به محسنین می‌دهیم و بار مسئولیّتی را بر دوش آنها می‌گذاریم.

یک ابتلای بزرگ و گرفتاری عظیم نیز برای یوسف (ع) به وجود آمد. همسر عزیز مصر زلیخا دلباخته حضرت یوسف شده بود. او در خلوتی حضرت یوسف را به سوی خود دعوت می‌کند اما حضرت یوسف با قاطعیّت جواب رد می‌دهد و می‌فرماید:

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ
إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»[14]

یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جایگاهم
را نیکو داشت، [من هرگز به پروردگارم خیانت نمی کنم] به یقین ستمکاران
رستگار نمی‌شوند.

ضمناً به او هشدار می‌دهد و یا با اشارتی به
او می‌‌فهماند که عزیز مصر، مرا خریداری کرده است، او جایگاه مرا بزرگ داشته است و
من به او خیانت نمی‌کنم. من به خدا پناه می‌برم. اما اتفّاق دومی که می‌افتد این است که:

«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ٰ بُرْهانَ رَبِّهِ»[15]

«و آن زن آهنگ وى کرد، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ
او مى‌کرد».

هرچند حضرت یوسف جواب رد قاطعی به زلیخا دادند اما باز زلیخا اهتمامی به سوی یوسف کرد. این اهتمام، غیر از تقاضای اوّل است. در ابتدا زلیخا گفت: «هَیْتَ لَکَ»[16]. اگر اهتمام دوم ادامه همان تقاضای اول بود، باید باز با همان تعبیر می‌آمد. اما می‌بینیم که سیاق آیات قرآن اینگونه است که وقتی زلیخا از جواب مثبت حضرت یوسف مأیوس شد، به سوی او اهتمام کرد و اگر یوسف نیز برهان رب را نمی‌دید به او اهتمام می‌ورزید.

البته این اهتمام، به معنای تصاحب نیست. «هَمَّتْ بِهِ» را برخی اینگونه معنا کرده‌اند که زلیخا چون یوسف را برده خود می‌دانست، تصمیم گرفت که با اجبار و کتک زدن او را وادار به کاری کند که خود می‌خواست. حضرت یوسف هم تصمیم گرفت مقابل به مثل کند، اما آنگاه که برهان پروردگار خود را دید از این کار منصرف شد و فرار کرد.

برخی گفته‌اند منظور از برهان این بود که قفل درهای بسته باز شد. این دلیلی بود برای اینکه حضرت یوسف متوجه شود خدا می‌خواهد او را نجات دهد و از درگیری با او برحذر دارد. این همان چیزی بود که در فیلم حضرت یوسف ساخته مرحوم سلحشور دقیقاً نشان ‌داده می‌شد که حضرت یوسف از درگیری با زلیخا اجتناب نمودند و زمانی که فرار می‌کردند قفل‌ها برای او باز می‌شد.

به این ترتیب حضرت یوسف عصمت خود را نشان دادند و زلیخا
نیز در مجلس بانوان مصر اعتراف کرد:

«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی‏ فِیهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِن لَّمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونًا مِّنَ الصَّاغِرِینَ»[17]

«گفت: این همان است که در باره‌ او ملامتم مى‌کردید. آرى، من از او کام خواستم و او خویشتن نگاه داشت، و اگر آنچه را دستورش مى‌دهم نکند، قطعا زندانى خواهد شد و حتما از حقیران خواهد گردید».

 این همان شخصیّتی است که شما برای دلدادگی من به او، مرا ملامت ‌کردید. حالا دستان خود را با دیدن او بریدید. البتّه من برای کامجویی به دنبال او بودم، ولی او راه عصمت پیشه کرد و طالب پاکی و قداست شد. ولی من از او دست برنخواهم داشت تا آنکه به امری که می‌گویم عمل کند، وگرنه حتماً به زندان مبتلا خواهد شد و از ذلیل‌شدگان خواهد بود.

حضرت یوسف دست به دعا بلند کرد و فرمود:

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ
أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنی‏ إِلَیْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی
کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلینَ»[18]

«[یوسف‌] گفت: پروردگارا! زندان براى من از
آنچه مرا به آن مى‌خوانند محبوب‌تر است، و اگر مکرشان را از من بازنگردانى به سوى
آنان میل خواهم کرد و از نادانان خواهم شد».

معلوم می‌شود که دیگر فقط زلیخا نبوده، دیگران هم بعد از این ماجرا شروع به مکر وحیله کردند. حضرت یوسف با خداوند نجوا می‌کند که پروردگارا اگر تو نقشه‌های این زنان را از من دور نکنی آن وقت من گرفتار خواهم شد. خداوند نیز دعای او را مستجاب می‌کند:

 «فَاسْتَجَابَ لَهُ
رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»[19]

«پس پروردگارش دعاى او را اجابت کرد و مکر زنان را از او بگردانید. آرى او شنواى داناست».

نکته دیگری که در این داستان وجود دارد، این
است که قرآن در مورد حضرت یوسف می‌فرماید:

 «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ»[20]

«چنین کردیم تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم، او از بندگان خالص شده
ما بود».

در این آیه آمده است که ما سوء و فحشا را از
یوسف دور کردیم نه اینکه یوسف را از سوء و فحشا دور کنیم. به عبارت دیگر سوء و فحشا به سراغ حضرت یوسف
آمد، ولی ما آن را از او دور کردیم، چون او از بندگان مخلص ما بود. پس این نشان می‌دهد که اگر بنده‌ا‌ی راه اخلاص
در پیش گیرد، خداوند او را از بدی‌ها و مهلکه‌ها نجات خواهد داد و مانع گرفتاری او
می‌شود.

تمام داستان حضرت یوسف از ابتدا تا انتها پُر از نکات تربیتی و درس آموز است اما در اینجا مجال پرداختن به همه آنها نیست. تنها برای تکمیل بحث به چند نکته اساسی و مهم در زندگی حضرت یوسف بر اساس آیات قرآن اشاره می‌کنیم:

نبوت و رسالت حضرت یوسف در قرآن کریم در
چندین آیه مطرح شده است.[21] منزلت حضرت یوسف در پیشگاه خداوند، بسیار
بالا بوده است و حضرت یوسف، روح ایمانی عظیمی داشتند که قرآن او را از بندگان مخلص
قلمداد می‌کند.

عفت و عصمت حضرت یوسف در قرآن به صراحت بیان شده است. حضرت یوسف برای پاکدامنی خود زندان را بر آن موقعیّت بالای دربار مصر، ترجیح دادند و این نشانه ایمان و عظمت توحیدی ایشان است.

به خاطر این ویژگی‌ خاص، خداوند به ایشان، علم تأویل رویا را عطا کردند و با این علم توانست خواب پادشاه را تعبیر کند و به مقام با عظمت عزیزی مصر برسند و این در تاریخ انبیای الهی گویا یک پدیده جدیدی بود که یک پیامبری به چنین مقام با عظمت ظاهری و شکوه حکومتی برسد.

حضرت یوسف بسیار اهل حلم و عفو و گذشت بودند به همین دلیل وقتی که برادران، حضرت یوسف را شناختند و گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئینَ »[22]؛ به خدا قسم، خدا تو را بر ما برگزید و ترجیح داد و ما بدون شک گناهکار و خطا کار بودیم؛ بلافاصله حضرت یوسف فرمودند: «قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ»[23] امروز بر شما هیچ گناهی نیست و من شما را سرزنش نمی‌کنم، خدا شما را می‌آمرزد.

بعد از گذشت سالها و بعد از تمام این ماجراها، نهایتاً خداوند حضرت یوسف و یعقوب (ع) را به یکدیگر رسانید. حضرت یوسف پدر و مادر خود را به قصر برد و آنها را بر بالای تخت نشاند و خود در جایگاه عزیز مصر و مقام دوم کشوری نشست.

مجموعه‌ای از درس‌های تاریخ انسان توسط استاد ارجمند دکتر سید محسن میرباقری در موسسه نورالمجتبی علیه السلام تدریس شده است. این مجموعه به بررسی تاریخ انبیای الهی از ابتدای خلقت تا کنون می‌پردازد. شما می‌توانید برای آشنایی بیشتر با این درس به اینجا مراجعه کنید.

[1] – سوره یوسف، آیات 1 تا 3.

[2]ـ‌ سوره‌‌ کهف،‌ آیه 64.

[3]ـ سوره یوسف، آیه 4.

[4]– همان، آیه 100.

[5] – همان، آیه 99.

[6] – همان، آیه 100.

[7] – همان، آیه 5.

[8]– سوره آل عمران، آیه 181.

[9] – سوره یوسف، آیه 15.

[10] -همان، آیه 18.

[11] – همان، آیه 21.

[12] – همان، آیه 22.

[13] – سوره قصص، آیه 14.

[14] – سوره یوسف، آیه 23.

[15] – همان، آیه 24.

[16]ـ همان، آیه 23.

[17] – همان، آیه 32.

[18] – همان، آیه 33.

[19] – همان، آیه 34.

[20] – همان، آیه 24.

[21] – از جمله در سوره انعام، آیه84
.

[22]ـ سوره یوسف، آیه 91.

[23]ـ همان، آیه 92.

خیلی جالبه

از لطف و توجه جنابعالی سپاسگزاریم.

خیلی عالی بود، جامع و کامل، جالب، مفید، روان و رسا بود. واقعا ممنون

با سلام و احترام
از لطف و توجه شما سپاسگزاریم

عالی

از توجه شما سپاسگزاریم

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

عالی از این بهتر نمی شه

از لطف شما سپاسگزاریم.

خیلی خوب بود مرسی

از لطف شما سپاسگزاریم.

سلام
خوب

با سلام و احترام
از لطف شما سپاسگزاریم

پیام *

نام

ایمیل

وبسایت

اطلاعات من را برای دفعه بعدی که می خواهم دیدگاه ارسال کنم در مرورگر ذخیره کن.

Δ

پروپوزال کلیک کنید

 پایان نامه  کلیک کنید

مقاله  کلیک کنید

پاورپوینت تمامی رشته ها  کلیک کنید 

نمونه سوالات امتحانی کلیک کنید  

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر

درخواست رایگان پایان نامه ، پروپوزال ، پاورپوینت ، نمونه سوالات امتحانی و … کلیک کنید  

بیش از 20 گیگ مقالات ، پروپوزال ، پایان نامه ، پاوروینت های درسی فقط کافیه درخواست خود را رایگان ثبت کنید تا در عرض کمتر از 2 ساعت بر روی سایت قرار داده شود.

داستان حضرت یوسف

حضرت یوسف(ع) فرزند یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم(ع) از پیامبران بزرگ الهی و اولین پیامبر  بنی اسرائیل است. نام یوسف 25 بار در قرآن آمده و سوره ای نیز به نام او موجود است. این سوره داستان زندگی یوسف را به عنوان احسن القصص(بهترین قصه‌ها) از آغاز تا پایان بیان کرده است.

حضرت یعقوب(ع) 12 پسر داشت. یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند که بسیار محبوب یعقوب بود و در جوانی درگذشت. از این رو یعقوب این یادگاران او را بیشتر از فرزندان دیگرش دوست می‌داشت. زیبایی بی‌نظیر یوسف نیز به علاقه پدر نسبت به وی افزوده بود و برادران یوسف از این بابت به او حسادت می‌کردند. شبی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره بر وی سجده می‌کنند. خواب خود را به پدرش باز گفت. یعقوب علیه السلام تعبیر خواب وی را بازگو کرد و سفارش کرد که رؤیای خود را به برادرانش نگوید. اما برادران از خواب یوسف آگاهی یافتند و با توجه به علاقه پدر به وی، با نقشه‌ای از پیش طراحی شده یوسف را به صحرا بردند و در چاه انداختند، و هنگام بازگشت به پدر گفتند که یوسف را گرگ درید.

کاروانیانی که از کنار چاه می‌گذشت، یوسف را دیدند، از چاه درآوردند و به غلامی به مصر بردند. در آنجا یوسف به خانواده عزیز مصر راه یافت و اندکی بعد وقتی به سن بلوغ رسید، زلیخا، زن عزیز مصر، شیفته او شد و از او کام خواست، اما یوسف خویشتنداری کرد و از قبول پیشنهاد زلیخا سر باز زد.

خبر ماجرا به عزیز مصر رسید و پس از بررسی، بی گناهی یوسف و حیله‌ی زلیخا ثابت شد ولی چون خبر در شهر منتشر شده بود، پادشاه مصر بر آن شد تا یوسف را به زندان افکند. یوسف در زندان خواب دو جوان را تعبیر کرد و سالیانی بعد با راهنمایی یکی از آن دو جوان، برای تعبیر خواب عزیز مصر، راهی قصر او شد. سرانجام یوسف به خزینه داری و سپس به منصب والای حکومتی رسید.

خشکسالی سرزمین کنعان فرزندان یعقوب را برای تهیه آذوقه به مصر کشاند و عاقبت، یوسف و برادران همدیگر را شناختند. یوسف با برادران نیکی کرد و سرانجام با پدرش، یعقوب، که سال‌ها در آتش فراق او می‌سوخت دیدار کرد. چشم پدر به جمال یوسف روشن شد و از نابینایی – که در اثر گریه بر فراق یوسف به آن مبتلا شده بود – نجات یافت.

در تارخ چنین آمده است که یوسف نه سال داشت که به چاه افتاد، در دوازده سالگی به زندان رفت، هیجده سال در زندان بود و هشتاد سال پس از آزادی در مصر زندگی کرد؛ به این ترتیب در مجموع 110 سال عمر کرد.

می‌گویند پس از وفات حضرت یوسف علیه السلام مردم مصر به نزاع برخاستند و هر دسته‌ای خواهان دفن جنازه او در محله خود بودند، تا اینکه پیکر وی را در تابوتی از مرمر نهادند و در کف رود نیل دفن کردند.

 

سال‌ها بعد حضرت موسی علیه السلام پیکر وی را به فلسطین منتقل کرد و به خاک سپرد. اکنون مرقد حضرت یوسف در شهر خلیل الرحمن فلسطین است.

خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر
خلاصه داستان زندگی یوسف پیامبر
0


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *